عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۵
ز حرمان کشکاب جو دم زنیم
دل از هجر گندم، چو گندم دو نیم
***
طریق ادب را نکو پاس دار
که نخل ادب، دولت آرد به بار
تواضع به رفعت رساند نصب
بود جوهر ذات دولت، ادب
چو ابرو شود در تواضع دو تا
ز عزت کند بر سر دیده جا
تواضع ز رفعت کند آگهت
ادب سوی دولت نماید رهت
ادب با تواضع چو گردد قرین
سرت را رساند به چرخ برین
چو طی طریق ادب داد دست
ز نقش پی‌ات نقش دولت نشست
تو را گر ادب باشد آموزگار
به دولت رسی در سرانجام کار
ادب نور آیینه دولت است
ادب نقد گنجینه دولت است
بزرگان که شایسته افسرند
نهال ادب را به جان پرورند
ادب با تواضع چو گردد یکی
دگر در بزرگی نماند شکی
چو گردد به دولت ادب همنشین
ز در آید اقبال و بوسد زمین
کسی را که دولت بود راهبر
به پای تواضع کند راه، سر
به تسلیم دشمن شود دوستت
چو افتی، نیفتند در پوستت
پس از شعله اخگر منادی ده است
که از سرکشی، خاکساری به است
تواضع ندارد کسی را زیان
به دوش از خمیدن کند جا کمان
به عبرت نظر کن به چرخ برین
که شد از تواضع بلند اینچنین
ز تعظیم تا شد مه نو دو تا
چو ابرو کند بر سر دیده جا
بدن در گداز از غرور سرست
دلیلش خود از شمع روشن‌ترست
به نرگس نگر کز سرافکندگی
دهد چشم یارش خط بندگی
بر دولت آرد نهال ادب
بود اوج دولت، کمال ادب
ادب جزو فضل است و نبود عجب
که ناقص بود فاضل بی‌ادب
نکو داند آن کس که دانشورست
که چوب ادب به ز لوح زرست
ادب چون کشد پای خویش از میان
ز هم بگسلد انتظام جهان
ادب را مگو بنده دولت است
ادب آفریننده دولت است
ادب بر سر علم و فضل است تاج
ادب می‌کند بی‌ادب را علاج
چو نرگس فکند از ادب سر به پیش
تو سازیش هم‌چشم معشوق خویش
ز پروانه این نکته آموختم
که از ترک پاس ادب سوختم
نباشد نهان پیش اهل تمیز
که یوسف به مصر از ادب شد عزیز
ز منزل که و مه رود بر کران
نباشد چو پای ادب در میان
نگیرد خردمند ازان کس شمار
که لوح ادب نبودش در کنار
دل از کودک بی‌ادب خون شود
بزرگی که شد بی‌ادب، چون شود؟
بود بی‌ادب درخور سوختن
ز پروانه می‌باید آموختن
ز هر علم، علم ادب بهترست
نگویی که از علم ادب کمترست
ادب را گرامی‌ست اصل و نسب
ز ایمان حیا، وز حیا زاد ادب
تکبر به خاک افکند افسرت
تواضع به گردون رساند سرت
ندارد گریز آتش از آتشی
ز سرکش کند کاف چون سرکشی؟
محال است بی خاکساری کمال
بود در زمین ریشه هر نهال
تواضع بود در جوانی هنر
نه هنگام پیری ز ضعف کمر
در افتادگی باشد آزادگی
نباشد گر از عجز، افتادگی
شهیدان ز تیغ بلا جسته‌اند
ز افتادن افتادگان رسته‌اند
ندانست چون شمع، کس زندگی
که شد سرفراز از سرافکندگی
چه بیند کس از دعوی خار و خس؟
نگیرد گر افتادگی دست کس
دهد آینه با همه سادگی
به دل عکس را جا ز افتادگی
در آیینه عکس افتد و روشن است
که افتاده در قلعه آهن است
چو گردون، بداختر نباشد زمین
نخیزد کس افتاده را از کمین
کند طوف گرد زمین آسمان
که باشد زمین، جای افتادگان
در افتادگی از تو امن است کاخ
نمی‌لرزد از باد، افتاده شاخ
بود سربلندی در افتادگی
تهیدستی، آرد بر، آزادگی
من افتادگی را به جان بنده‌ام
گل نقش پا را سراینده‌ام
***
به افغان‌پرستی چو دوران مباش
صبوری کن از ناصبوران مباش
در ناصبوری برآور به گل
وگرنه خجل گردی از خود، خجل
شکیبایی از خلق باشد صواب
شود کشته سیماب از اضطراب
ز خامی مکن بر دل خویش جبر
شود پخته هر خام، اما به صبر
ز یک دانه کز صبر کاری به گل
دهد بهره صد خرمن کام دل
شود گر دو عالم سراسر کلید
بود صبر دندانه هر کلید
چه حاصل ز بیداد شب اضطراب؟
برآید ز مشرق به صبر آفتاب
شکیبنده را بس همین ماجرا
که باشد رفیق صبوران خدا
بود صبر سرمایه هر مراد
نهال صبوری دهد بر، مراد
کسی را که از صبر باشد نصیب
همین بس که نازش رسد بر حبیب
کند باده در خم چو صبری تمام
رسد از لب خوبرویان به کام
مزن طعنه بر صابران ای فضول
که میراث مانده‌ست صبر از رسول
ز صبر آسمان ایستاده به پای
ولیکن به صبری که دادش خدای
اگر مردی، از صبر دوری مکن
مکن تکیه بر ناصبوری، مکن
رود گر به بی‌صبری از پیش، راه
نماند جنین در رحم چند ماه
کند شمع چون صبر در سوختن
بود پیشه‌اش مجلس‌افروختن
چو یوسف کند صبر در قعر چاه
به مصر از عزیزی شود پادشاه
گرت هست صبری، مشو ناامید
در بسته را صبر باشد کلید
به خم از صبوری زند جوش، مل
برآید به صبر از رگ خار، گل
بنای صبوری مبادا نگون
به صبر آمد از چاه، بیژن برون
کند صبر چون غنچه بر زخم خار
برآید به تخت چمن تاجدار
مکن بر خود از سعی بیهوده جبر
گل چین شود چینی، اما به صبر
مکش از ره صبر زنهار پای
که باشد رفیق صبوران خدای
***
گریزانم از کوچه باغ هوس
مرا چاک دل، کوچه باغ و بس
اگر خاک گردد سراسر تنم
نیارد گرفتن هوا دامنم
نباشد هوا مرد میدان من
ندانم چه می‌خواهد از جان من
اگر کفچه مارت زند، زان به است
که بر خوان دونان کنی کفچه، دست
چو نخلت بود بر گیا دسترس
به هر خوان طفیلی مشو چون مگس
اگر بگذرد صید از پیش من
خدنگ طمع نیست در کیش من
مرا بی‌نیازی چنان چیره ساخت
که از یاد من آرزو رنگ باخت
ندارد به کس مرد قانع نیاز
که عید قناعت بود مرگ آز
به نور قناعت دلم زنده است
به نفرین بدم زانکه گیرنده است
گرفتن حرام است بر هوشیار
بجز جرعه باده از دست یار
به آب قناعت سرشته گلم
سر کوی عزلت بود منزلم
اگر پشت پایی زنی بر طلب
ز دریا گذشتن توان تشنه‌لب
بر آنکه طبعش طمع بنده نیست
دو عالم به یک ارزن ارزنده نیست
اگر پنجه آز برتافتی
ز ارباب همت نظر یافتی
گرفتم ز آموزگار این سبق
که نتوان گرفتن به جز راه حق
دعای مرا بس اثر اینقدر
که آهم نگیرد عنان اثر
مرا ناگرفتن چنان شد شعار
که دستم نگیرد سر زلف یار
برای گرفتن مخوان ترّهات
اجل گیردت به که گیری حیات
زهی بخت اگر باشدت دسترس
به کاری که صورت نگیرد ز کس
نویسد قلم گر حدیث کرم
قلم باد دستی که گیرد قلم!
وگر از گرفتن نداری گزیر
برو از کریمان کرم یاد گیر
خدا داند و دل که هنگام راز
بجز ناگرفتن ندارم نیاز
گرفتن سراپای عارست و ننگ
شود تیره چون گیرد آیینه زنگ
اگر وعده وصل بخشد نگار
به خون گردد آن دل که گیرد قرار!
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - در ستایش علمی که بدان مستفیذ می توان شد
علم باید که ره نمای بود
نه فضولی شره فزای بود
جهل در داست علم درمان است
علم آب درخت ایمان است
زاب گردد درخت تازه و تر
خلق را منتفع کند ز ثمر
میوه آن درخت طوبی وش
ورع وطاعت است و خلقی خوش
علما شمع مجلس افروزند
خلق را علم و حکمت آموزند
گرچه در صورت مساکینند
ملک اسلام را سلاطینند
هست انفاس عالم عامل
همچو باد بهار با حاصل
هردو مشکین و جان فزاینده
از ره لطف حق نماینده
از یکی گل به نعمت آبستن
وز دگر دل به حکمت آبستن
خورده هریک چوخضر آب حیات
از حلاوت حدیثشان چو نبات
جان که ره بر سر معانی یافت
همچو خضر آب زندگانی یافت
علم جان دگر به جان بخشید
کز فنا جاودان امان بخشید
هر که از عین علم شد سیراب
جان او را اجل ندید به خواب
چون شود منقطع نفس زنفس
برهد مرغ جان ز بند قفس
گر ز علم و عمل نیابد پر
باشد او را ز خاک تیره مقر
اور دو بالش بود به علم و عمل
وقت پرواز بگذرد ززحل
حضرتش ارجعی همی گوید
خنک آن جان که دوست می جوید
هر که یزدان دو گام علم و عمل
داد وی را به خطوتین و صل
از خداوند علم نافع خواه
که دل غافلت کند آگاه
نشود حاصل آن علوم مگر
از کلام خدا و پیغمبر
بعد از آن از حدیث یارانش
همنشینان و دوستارانش
سخن اولیای دین نبی
نایبان محمد عربی
ره نمایی کند دل و جان را
تازه دارد درخت ایمان را
علم از وحی و کسب مقتبس است
هذیان مجادلان هوس است
سخن خوب و لهجه شیرین
گر نداری تو با کسی منشین
سخنی گو که شرع فرماید
تا از آن مستمع بیاساید
هم به اندازه گوی آن را نیز
که ز کم گفتن است مرد عزیز
سخن خوب چون شود بسیار
خوار گردد نیاورند به کار
تشنگان را مده تو چندان آب
کاب را در نظر نماند آب
خیر گویان چو در حدیث آیند
مستمع را حیات افزایند
نفس نیک نفس خوش گفتار
روح بخش است چون نسیم بهار
بوی جان زان دهن همی آید
که زبان جز به خیر نگشاید
از دهانی که شد روان هذیان
مبرز دیو خوانمش نه دهان
آن سخن نیست گوز شیطان است
زحمتش بر دماغ انسان است
سخن بد چو گند مردار است
جای بدگوی بر سر دار است
چون زبان حکیم گویا شد
مظهر سر عقل دانا شد
آن زمانی که عقل را قلم است
در بیانش فواید و حکم است
می نویسد علوم را به دهان
می کند تازه آدمی را جان
از ره سمع سوی دل ز اسرار
می رساند فواید بسیار
سیرت نطق بین که زو انسان
یافته ست امتیاز از حیوان
منبع آب زندگی ست زبان
چون از وعلم و حکمت است روان
از سخن تا سخن بسی فرق است
سخنی وحی و دیگری زرق است
سخنی ره نمای مرد و زن است
سخنی دام دیو راه زن است
سخنی هست چون نسیم بهار
که سحرگاه آید از گلزار
راحت روح و عطر بخش مشام
عاشقان را از و نصیب تمام
سخنی چون سموم آتش بار
که کند نفس آدمی افکار
هر که دارد به بند عقل زبان
باشد اندر پناه امن و امان
به سخنهای سخت دل مشکن
سنگ خارا بر آبگینه مزن
با لطیفان سخن مگوی درشت
صورت خوب نیست لایق زشت
ای دماغت مسخر سودا
به سخن مایلی چنان که تو را
به زبان کار بر نمی آید
قلمی دیگرت همی باید
تا زبان تو را دهد یاری
حبابی در خزینه نگذاری
هم زبان هم قلم نگه دارند
هر دو در جای خود به کار آرند
کافریننده در جهان صور
دو قلم ساخت از وجود بشر
در معانی یکی به کار آید
وان دگر خود صور نگار آید
قلمی بر صحایف اذهان
می نویسد فواید دو جهان
قلمی دیگر از درون بطون
می نماید نقوش گوناگون
کاتب هردو عقل و دین باید
تا کتابت کرامت افزاید
به زبان کار بر نمی آید
عضوها هم به کار می باید
هست هر عضوی آلت کاری
روح را گشته هریکی یاری
تن چوشهری وحاکمش جان است
مدد جان ز عقل و ایمان است
جان زبان را می کند گویا
تا نماید به خلق راه خدا
ره چو بنمود راه باید رفت
بنده را پیش شاه باید رفت
تا به کی ساکن جهان بودن
بی خبر از جهان جان بودن
سفری کن ز گلخن دنیی
گذری کن به گلشن معنی
عشق با شاهدان علوی باز
شاهبازی به آشیان رو باز
حیف باشد زمان تلف کردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
عمر ضایع مکن به گل کاری
کاردانی که چیست دلداری
تا تو از کار گل بپردازی
کرده باشد زمانه صد بازی
جان بپرور به عقل و دانش و دین
تا رسی از زمین به علیین
تا تو در بند چار ارکانی
حال روحانیان کجا دانی
از خود این قید را چو برداری
با تو جویند قدسیان یاری
تو چو در خانه یی ودر نگری
سقف بینی ز چرخ بیخبری
قدم از خانه چون نهی بر بام
ماه و خورشید بینی و بهرام
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
بار دیوان مباش چون او باش
طالب صحبت سلیمان باش
سر یزدان مگوی با اغیار
جوهرینه بگنج باز گذار
گوهری گر تو را به دست آید
به شهان ده که گنج را شاید
خرج کن نقدهای بازاری
تا متاعی به خانه باز آری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
حیرت زده را تاب رخ یار میاموز
این آینه را طاقت دیدار میاموز
ای کبک دری، پای به اندازه خودکش
طاووس مرا شیوه رفتار میاموز
طوطی، عجب از ساده دلی های تو دارم
گفتار به آن لعل گهربار میاموز
بد مست ز کس حاجت ارشاد ندارد
خونریز به آن چشم جگردار میاموز
ای رند تنک حوصله بگذار حزین را
می خوردن و آشفتن دستار میاموز
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۸
حق تعلیم دارم، خوش قدانِ بوستانی را
که سرو از مصرع من یاد می گیرد، روانی را
سخنهای خسان، چون بانگ نی، باد است در گوشم
به یکدم می شناسم آشنایان زبانی را
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۷ - در خطاب پادشاه که صلاح وی صلاح این کارگاه و فسادش تباهی نظام انام است گوید
الا ای جهاندار فرخنده خوی
دمی گوش بگشا به فرخنده گوی
نخستین نکو گیر راه سلوک
که خلقی گراید به دین ملوک
جهاندار باید پسندیده کیش
غم پیروان خور به دنبال خویش
قلاووز راهی بیندیش حال
مبادا که باشی، دلیل ضلال
اگر خود ندانی، ز داننده پرس
ز روشن روان شناسنده پرس
خردپروران را خریدار باش
تن تیرهٔ سفله گو خوار باش
بپرور تن عقل مشکل گشای
به دانش پژوهان باهوش و رای
به تدبیر سنجیدگان کار کن
نه مغز خرد سر گران بار کن
سبکسر نیاید به کار ای پسر
که طبل تهی، به ز بی مغز سر
به روشن روانی برآور دمی
که یک مرد دانا به از عالمی
نظر کن در احوال دانشوران
که بی خار نبود گل و ضیمران
به هر مسجد و در دیر و بتخانه ای
بود در میان، پای بیگانه ای
به هر خم که بینی، بود درد و صاف
فراخ است پهنای میدان لاف
چو دعوی گران را شماری نهی
کند از تو داننده، پهلو تهی
به جایی که باشد رواج خزف
چرا گوهر آید برون از صدف؟
به دعوی، میسّر بدی گر هنر
فلاطون شدی، لافیِ خیره سر
فرومایه ای گر بدزدد دو حرف
نگردد هم آورد دریای ژرف
نهان تیغ مصری و چوبین کُند
عیان است، پیش هنرهای تند
فریبنده دنیاست، سنگ محک
چو خواهی نماند پس پرده، شک
بگیر ای نکو رای عبرت سگال
عیار حریفان، به خوی و خصال
به صورت همه آدمی پیکرند
به سیرت بسی کم ز گاو و خرند
نه هر پیکری آدمی زاده است
بسی صورت از مردمی ساده است
فریبا نگردی به نیرنگ دیو
چه معنی دهد، صورت رنگ و ریو
حذر زین دغل سیرتان دغا
وزین جو فروشان گندم نما
یکی پند سنجیدگان را بسنج
مده دل ز دنیا به شادی و رنج
تو را خانه در عالم دیگر است
سرای تو بیرون ازین ششدر است
ترش رو، ز پند سخنگو مکن
نکوخواه را تلخ باشد سخن
بَرد گوی مهر، آن فروزنده بخت
که با دوست نرم است و با خصم سخت
رگ و ریشهٔ قسوت از دل بکن
که سنگ درشت است، نشتر شکن
نگیرد به تو پند حکمت پژوه
چو باران رحمت به بنیاد کوه
به پیش دم ناصحان خاک باش
پذیرای حق از دل پاک باش
چو شیران سرآور به یک گونه رنگ
بهل مکر روباه و خشم پلنگ
قوی دار دل را و همّت بلند
به همّت توان گشت فیروزمند
به کاری که در وسع کوشنده نیست
همانا میان بستن از ابلهی ست
چه خوش گفت پیر مغان زردهُشت
شود رنجه، زد هر که بر کوه مشت
به غفلت میاور سر، ایّام را
چرا سخره ای دانه و دام را؟
چه شد فرّ اوا دیهیم گردن کشان؟
که دوران ندارد ازیشان نشان
جهان سروران را چه شد تاج و گنج؟
که بردند در فکر سامانش رنج
تهی دست رفتند از ملک و مال
فَطوبی لِمَن نالَ خیرَ المآل
گرفتند و بستند و دادند چند
به همّت، به نیرو، به خَمِّ کمند
بر آن دستهای کتان پیرهن
کنون پوست نبود چه جای کفن
چو تنگی کند آستین عدم
نگردد یکی دست زآنها علم
تو را تا نبسته ست دست، آسمان
غنیمت شمر فرصت ای خرده دان
به مویینه پنهان، چو در نافه مشک
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
مجو راحت از برگ و ساز طرب
تن آسایی خلق یزدان طلب
نبندی چو ظالم به خمِّ کمند
بباید دل از ملک و اقبال کند
چه رونق بماند در آن مرز و بوم
که بازو گشاید تبهکار شوم؟
مکن پرورش سفله را زینهار
درختی که خار است بارش، مکار
پذیرفتن از تو، ز ما گفتن است
دنی پروری، کشور آشفتن است
اگر رفعت پایه، داری هوس
به داد دل ناتوانان برس
به دیوان شاهنشه بی همال
ز بیداد ظالم پژولیده حال
بنالد که سلطان سزا می دهد
تو چون داد نَدْهی خدا می دهد
به ملک تو هر جا که بیداد رفت
بود از تو، چون از میان داد رفت
دل عاجزان برنتابد خراش
ز آه ضعیفان حذرناک باش
مترس از غریو هژبران جنگ
حذرکن ز افغان دلهای تنگ
مشو سخرهٔ دشمن دوست روی
که بیخت کند آن نکوهیده خوی
شبانی که نازد به چنگال گرگ
زبون است سودش، زبانش سترگ
نپیچی به لذّات نفس دژم
چه لذّت فزونتر ز عدل و کرم؟
رود مرد و ماند بجا نام نیک
خُنک آنکه جوید سرانجام نیک
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۴ - در ستایش آزادگی و ذمّ طمع
یکی مرد دانا دل هوشیار
دو کودک به هم دید در رهگذار
یکی با عسل نانش آمیخته
دگررا به نان دوغکی ربخته
ز کودک مزاجیش کو دوغ داشت
به سوی عسل دست خواهش فراشت
خداوند شهدش همی گفت باز
که ای بر کفم دوخته چشم آز
سگ من شو اکنون که داری طمع
وگر نه میالا لباس ورع
شد آخر سگش کودک طبع کیش
ندیده عسل جوی بی زهر نیش
به هر سو کشیدش به صد درد جفت
شنیدم که داننده با خویش گفت
ابا دوغ، کودک اگر ساختی
کجا سگ کشان از پیش تاختی
فراغ دو عالم طمع کیش باخت
خنک آن که با قسمت خویش ساخت
درین پرده ویرانی آبادی است
رجا بندگی یاس آزادی است
مده دامن یاس آسان ز دست
بنازم دلی کز تمنا برست
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب ششم: اندر فروتنی و افزونی هنر
بدان و آگاه باش که مردم بی‌هنر مادام بی‌سود باشند، چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد، نه خود را سود کند و نه غیر خود را و مردم بسبب و اصل اگر بی‌هنر بود از روی اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بی‌بهره نباشد و بتر آن بود که نه گوهر دارد و نه هنر؛ اما جهد کن که اگر چی اصیل و گوهری باشی گوهر تن نیز داری که گوهر تن از گوهر اصل بهتر، چنانک گفته‌اند: الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را و بدانک ترا پدر و مادر نام نهند هم‌داستان مباش، آن نشانی بود، نام آن بود که تو بهنر بر خویشتن نهی تا از نام زید و جعفر و عم و خال باستاد فاضل و فقیه و حکیم افتی، که اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد صحبت هیچ کس را بکار نیاید و در هر که این دو گوهر یابی چنگ در وی زن و از دست مگذار که وی همه را بکار آید و بدانک از همه هنر ها بهترین هنری سخن گفتن است که آفریدگار ما جلّ جلاله از همه آفریده هاءِ خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بر دیگر جانوران بده درجه که در تن اوست: پنج از درون و پنج از بیرون. اما پنج نهانی چون اندیشه و یاد گرفتن و نگاه داشتن و تخیل کردن و تمیز و گفتار و پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق و از این جمله آنچ دیگر جانوران را هست، نه برین جمله که آدمی راست. پس آدمی بدین سبب پادشاه و کامکار شد بر دیگر جانوران و چون این بدانستی زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن گفت، که زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی، که گفته‌اند: هر که زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر و با همه هنرها جهد کن تا سخن بجایگاه گویی که سخن نه بر جایگاه اگر چه خوب باشد زشت نماید و از سخن بی‌فایده دوری گزین که سخن بی‌سود همه زیان باشد و سخن که ازو بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر، که حکیمان سخن را به نبیذ ماننده کرده‌اند که هم ازو خمار خیزد و هم بدو درمان خمار بود. اما سخن ناپرسیده مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مکن و پند مده، خاصه آن کس را که پند نشنود که او خود افتد و بر سر ملا هیچ کس را پند مده که گفته‌اند: النصح بین الملاء تقریع؛ اگر کسی به کژی برآمده بود گرد راست کردن او مگرد که نتوانی، که هر درختی را که کژ برآمده بود و شاخ زده بود و بالا گرفته جز ببریدن و تراشیدن راست نگردد. چنانک بسخن بخیلی نکنی اگر طاقت بود بعطاء مال هم بخیلی مکن که مردم فریفتهٔ مال زودتر شوند که فریفتهٔ سخن و از جای تهمت زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز دور باش و بگریز و در خویشتن بغلط مشو و خویشتن را جایی نه که اگر بجویندت هم‌آنجا یابند تا شرمسار نگردی و خود را از آنجای طلب که نهاده باشی تا باز یابی و بزیان و بغم مردم شادی مکن تا مردمان بزیان و غم تو شادی نکنند. داد بده تا داد یابی و خوب گوی تا خوب شنوی و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود، یعنی که با مردم ناکس نیکی کردن چون تخم در شورستان افکندن باشد. اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است، علیه السلام: الدال علی الخیر کفاعله، و نیکی کن و نیکی فرمای که این دو برادرند که پیوندشان ازمانه بگسلد و بر نیکی کردن پشیمان مباش که جزای نیک و بد هم درین جهان بتو رسد، پیش از آنک بجاء دیگر روی و چون تو با کسی نکوئی کنی بنگر که اندر وقت نکوئی کردن هم‌چندان راحت بتو رسد که بدان کس رسد و اگر با کسی بدی کنی چندانی که رنج بوی رسد بر دل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد و از تو خود بکسی بد نیاید و چون بحقیقت بنگری بی‌ضجرت تو از تو بکسی رنجی نرسد و بی‌خوشی تو راحتی از تو بکسی نرسد، درست شد که مکافات نیک و بد هم درین جهان بیابی، پیش از آنک بدان جهان رسی و این سخن را که گفتم کسی منکر نتواند شدن که هر که در همه عمر خویش با کسی نیکی یا بدی کردست چون بحقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن بر حقم و مرا بدین سخن مصدق دارند، پس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یکروز بر دهد.
حکایت: شنیدم که متوکل را بندهٔ بود فتح نام، بغایت خوبروی و روزبه و همه منبر ها و ادبها آموخته و متوکل او را بفرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی؛ این فتح خواست که شنا کردن آموزد، ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی‌آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود، فاما چنانک عادت کودکان بود از خود می‌نمود که شنا آموخته‌ام، یک روز پنهانی استاد بدجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت، فتح را بگردانید، چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد، چون وی را آب بارهٔ ببرد و بر کنار دجله سوراخها بود، چون بکنار آب بسوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد، بدین وقت باری خود را ازین آب خون‌خوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم. ملاحان در دجله رفتند و غوطه می‌خوردند و هر جای طلب می‌کردند تا سر هفت روز را، اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد، فتح را بدید، شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم؛ از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده، زورقی بیاوردند و فتح را ببردند. متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند. وزیر را بفرمود و گفت که در خزینهٔ من رو، هر چه هست یک نیمه بدرویشان ده. بدادند. آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنهٔ هفت روزه است. فتح گفت: یا امیرالمؤمنین من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب دجله سیر شدی؟ فتح گفت: نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم، کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوئیت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکوئی خواهد کرد، تا نترسد. چنین منادی کردند، روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس، متوکل گفت: بچه نشان؟ مرد گفت: بآن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل گفت: نشان درست است، اما چندگاهست که تو درین دجله نان می‌اندازی؟ محمد بن الحسین گفت: یک سالست. متوکل گفت: غرض تو ازین چه بود؟ مرد گفت: شنوده بودم که نیکی کن و بآب انداز، که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود، آنچ توانستم همی‌کردم و با خود گفتم تا چه بر دهد. متوکل گفت: آنچ شنیدی کردی، بدانچ کردی ثمره یافتی. متوکل وی را در بغداد پنج دیه ملک داد. مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد مانده‌اند و بر روزگار القائم بامرالله من بحج رفتم، ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانهٔ خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم.
پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را بنکوکاری بمردمان نمای و چون نمودی بخلاف نموده مباش و بزفان دیگری مگوی و بدل دیگر مدار، تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کار ها داد از خود بده که هر که داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت باشد غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوه‌گین مشو، که این فعل کودکان باشد و بکوش تا بهر محال از حال خویش نکردی که بزرگان بهر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن بغم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن بشادیست آن را بغم مشمر و بوقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهاء جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان؛ اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس، خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکوئی کن و پیران قبیلهٔ خویش را حرمت دار، چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته، ولکن بایشان مولع مباش، تا هم چنانک هنر ایشان می‌بینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی بمقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن بگمان ایمن مباش، که زهر بگمان خوردن از دانائی نباشد و بهنر خود غره مشو و اگر به بی‌خردی و بی‌هنری نان بدست توانی آوردن بی‌خرد و بی‌هنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را بزیان نزدیک کند، از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را بمنفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن بفرهنگ و هنر آموختن، چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود: یا بکار بستن آن چیز که {دانی}، یا بآموختن آن چیز که ندانی.
سقراط گفت: که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایهٔ بهتر از شرم نیست. پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت، از بهر آنک هرگاه بچشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد، چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم، بل که نیز از دشمنان یابم، اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود، آن فعل بد از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی، نه از دانا و بر مردم واجب است، چه بر بزرگان و چه بر فروتران، هنر و فرهنگ آموختن، که فزونی بر همه هم‌سران خویش بفضل و هنر توان کرد، چون در خویش هنری بینی که در اشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزون‌تر دانند، از همه سران تو بقدر و بفضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او، بفضل و هنر، جهد کند تا فاضل‌تر و هنرمندتر شود. پس هر گاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هم‌مانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود، که گفته‌اند: که کاهلی فساد تن باشد، اگر تن ترا فرمان‌برداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد، از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند، نه بمراد، که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند؛ پس تو تن خود را بستم فرمان‌بردار گردان و بقصد او را بطاعت آر، که هر که تن خود را فرمان‌بردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمان‌بردار خویش کردی بآموختن هنر سعادت دو جهان یافتی، که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایهٔ همه نیکها اندر دانش و ادبست، خاصه ادب نفس و تواضع و پارسائی و راست‌گوئی و پاک‌دینی و پاک شلواری و بی‌آزاری و بردباری و شرمگینی است. اما بحریت شرمگینی، اگر چه گفته‌اند که: الحیاء من الایمان، بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد، چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد، که بسیار جای بود که بی‌شرمی باید کردن، تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار، که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرضهاء خویش بازماند، چنانک شرمگینی نتیجهٔ ایمانست بی‌نوائی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بی‌شرمی هر دو بباید دانست، آنچ بصلاح نزدیک‌تر است میباید کرد که گفته‌اند که: مقدمهٔ نیکی شرمست و مقدمهٔ بدی هم شرمست. اما نادان را مردم مدان و دانای بی‌هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی‌دانش را زاهد مدان و با مردم نادان هم‌صحبت مگیر، خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیک‌نام گردد، نه بینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند؛ مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوش‌خویی و مردمی پیشه کن و از خوهاء ناستوده دور باش و زیان کار مباش که ثمرهٔ زیان‌ کاری رنج باشد و ثمرهٔ رنج نیازمندی و ثمرهٔ نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستودهٔ خلقان باشی و نگر تا ستودهٔ جاهلان نباشی، که ستودهٔ عام نکوهیدهٔ خاص باشد، چنانک شنودم:
حکایت: گویند روزی افلاطون نشسته بود، با جملهٔ خاص آن شهر، مردی بسلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن می‌گفت، در میانهٔ سخن گفت: ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو می‌کرد و ترا دعا و ثنا می‌گفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است: خواستم که شکر او بتو رسانم. افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید، ندانم که چه کار جاهلانه کرده‎‌ام که بطبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده، تا توبه کنم از آن کار، مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستودهٔ جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد:
حکایت: شنودم که محمد زکریا الرازی همی‌آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانهٔ پیش او باز آمد، در هیچ ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید؛ محمد بازگشت و بخانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود و بخورد. شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همی‌خوری؟ گفت از بهر آن خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش در من ندیدی در من نخندیدی، که گفته‌اند: کل طایر یطیر مع شکله.
و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش، لکن یک‌باره چنان نرم مباش که از خوشی و نرمی بخورندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت بدست بنساوند و با همه گروه موافق باش که بموافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردنست، اگر چه بیگناه ترا بیازارد تو جهد کن که او را نیازاری، که خانهٔ کم‌آزاری در کوی مردمیست و اصل مردمی گفته‌اند که کم‌آزاری است؛ پس اگر مردمی کم‌آزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار، از آنچ مردم باید در آینه نگرد، اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش بود، که از نکو زشتی نزیبد و نباید که از گندم جو روید و از جو گندم و اندرین معنی مرا دو بیت است، بیت:
ما را صنما بدی همی پیش آری
وز ما تو چرا امید نیکی داری
رو رو جانا غلط همی پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری
پس اگر در آینه نگری و روی خود زشت بینی همچنان باید که نیکوئی کنی، چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی فزوده باشی، پس ناخوش و زشت بود دو زشت بیک جا و از یاران مشفق و نصیحت‌پذیرنده و آزموده نصیحت‌پذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت بخلوت بنشین، زیراک فایدهٔ تو ازیشان بوقت خلوت باشد. چنین سخن‌ها که من یاد کردم بخوانی و بدانی بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه بفضل و هنر خویش غرّه مشو و مقید، آنگه که تو همه چیز آموختی و دانستی و خویشتن را از جملهٔ نادانان شمر که دانا آنگاه باشی که بر نادانی خویش واقف گردی، چنانک در حکایت آورده‌اند:
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم رسولی آمد از روم، کسری بنشست چنانک رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه می‌بایست کی کند به بزرجمهر، یعنی که مرا چنین وزیریست؛ پیش رسول با بزرجمهر گفت: ای فلان همه چیز که در عالم است تو دانی و خواست که او گوید دانم. بزرجمهر گفت: نه ای خدایگان. خسرو از آن طیره شد و از رسول خجل شد، پرسید که همه چیز که داند؟ گفت: همه چیز همگنان دانند و همگنان هنوز از مادر نزاده‌اند.
پس ای پسر تو خود را از جمع داناتران مدان که چون خود را نادان دانستی دانا گشتی و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادان است،
که سقراط با بزرگی خویش همی‌گوید که: اگر من نترسیدمی که بعد از من بزرگان و اهل عقل بر من تعنت کنند و گویند که سقراط همه دانش جهان را بیک بار دعوی کرد، من مطلق بگفتمی که من هیچ‌چیز ندانم و عاجزم، ولیکن نتوان گفت که از من دعوی بزرگ بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرگ در بیتی می‌بستاید و آن بیت اینست، نظم:
تا بدآنجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
پس ای پسر بدانش خویش غرّه مشو که اگر چه دانا باشی که مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، هر که مستبد برای خویش بود همیشه پشیمان بود و از مشاورت کردن عار مدار، با پیران عاقل و با دوستان مشفق مشاورت کن، که با حکمت و نبوت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلّم از پس آنکه آموزگار وی و سازندهٔ کار وی خدای عزوجل بود هم بر آن رضا {نداد و} گفت: و شاورهم فی الامر، گفت ای محمد با این پسندیدگان و یاران خویش مشورت کن که تدبیر شما و نصرت از من که خدایم و بدانک رای دو کس نه چون رای یک باشد، که بیک چشم آن نتوان دید که بدو چشم بیند، نه بینی که چون طبیب بیمار شود و بیماری بر وی سخت و دشوار استعانت بمعالجت خود نکند، طبیبی دیگر آرد و باستطلاع وی علاج کند خود را، اگر چه سخت دانا طبیبی باشد و اگر هم‌چنین ترا شغلی افتد ناچار از بهر او تا جان بود بکوش، رنج تن و مال خویش دریغ مدار، اگر چه دشمن و حاسد تو باشد، که اگر وی در آن نماند فریاد پرسیدن تو او را از آن محبت زیادت باشد و باشد که آن دشمن دوست گردد و مردمان سخن‌گوی و سخن‌دانی کی بسلام تو آیند ایشان را حرمت دار و با ایشان احسان کن تا بر سلام تو حریص‌تر باشند و ناکس ترین خلق آن بود که بر وی سلام نکنند، اگر چه با دانشی تمام باشد و با مردم نکو گوی دژم مباش که مردم دژم نه نکو باشد، که مردم اگر چه حکیم بود چون دژم‌روی بود حکمت بوی حکمت نماند و سخن وی را رونقی، پس شرط سخن گفتن بدان که چونست و چیست و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب هشتم: اندر یاد کردن پندهای نوشروان عادل
اول گفت: تا روز و شب آینده است و رونده از گردش سالها شگفت مدار.
و گفت: مردمان چرا از کاری پشیمانی خورند که یک‌بار از آن پشیمانی خورده باشند؟
گفت: چرا ایمن خسبد کسی که آشناء پادشاه باشد؟
گفت: چرا زنده شمرد کسی خود را کی زندگانی او نه بر مراد او بود؟
آخر گفت: هر که ترا زشت گوید معذور تر از آنک آن زشت بتو رساند.
آخر گفت: بخداوند تعزیت آن دردسر نرسد که بدان کس که بی‌فایده گوش دارد.
آخر گفت: از خداوند زیان بسیاری آن کس را زیان‌مندتر دار کی وی را دیدار چشم زیان‌مند بود.
آخر گفت: هر بندهٔ که او را بخرند و بفروشند آزاد‌‌تر از آن کس دان که او بندهٔ گلو بود.
آخر گفت: هر چند کسی دانا بود که پاداش ورا خرد نبود آن دانش بر وی وبال بود.
آخر گفت: هر که روزگار او را دانا نکند در آموزش او هیچ کس را رنج نباید برد که رنج او ضایع باشد.
آخر گفت: همه چیز از نادان نگاه داشتن آسان‌تر از آن بود که از تن خویش نادان را.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش.}
آخر گفت: اگر خواهی که رنج تو ضایع نباشد، بجای مردمان، رنج مردمان بجای خویش ضایع مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که کم‌دوست نباشی کینه مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که بی‌اندازه اندوهگین نباشی حسود مباش.
{دیگر گفت: اگر خواهی که از رنجیدگی دور باشی آنچه نرود مران.}
آخر گفت: اگر خواهی که زندگانی بآسانی گذاری روش خود را بر روی کار دار.
آخر گفت: اگر خواهی که ترا دیوانه‌وار نشمرند آنچ نایافتنی بود مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که با آزرم بباشی و با آب‌روی آزار کس مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که فریفته نباشی کار ناکرده را کرده مپندار.
{دیگر گفت: اگر خواهی که پردهٔ تو دریده نشود پرده کس مدر.}
آخر گفت: اگر خواهی که بر قفاء تو نخندند زیردستان را پاک دار.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که از پشیمانی دراز ایمن گردی بهوای دل کار مکن.}
آخر گفت: اگر خواهی که زیرک باشی روی خویش در آیینهٔ کسان بین.
آخر گفت: اگر خواهی که بی‌بیم باشی بی‌آزار باش.
آخر گفت: اگر خواهی که قدر تو بر جای باشد قدر مردمان بشناس.
آخر گفت: اگر خواهی که بقول تو کار کنند بقول خود کار کن.
آخر گفت: اگر خواهی که پسندیدهٔ مردمان باشی بر آن کس که خرد دارد راز خویش آشکار مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که برتر از مردمان باشی فراخ نان و نمک باش.
آخر گفت: چرا دشمن نخوانی کسی را که جوانمردی خویش در آزار مردمان داند؟
آخر گفت: چرا دوست خوانی کسی را که دشمن دوستان تو بود؟
آخر گفت: با مردم بی‌هنر دوستی مدار که مردم بی‌هنر نه دوستی را شاید و نه دشمنی را.
آخر گفت: پرهیز ار نادانی که خود را دانا شمرد.
آخر گفت: داد از خود بده تا از داور مستغنی باشی.
آخر گفت: اگر چه حق تلخ باشد بباید شنید.
آخر گفت: اگر خواهی که راز تو دشمن نداند با دوست مگوی.
آخر گفت: خرد نگرش بزرگ زیان مباش.
آخر گفت: بی‌قدر مردم را زنده مشمر.
آخر گفت: اگر خواهی که بی‌گنج توانگر باشی بسند کار باش.
آخر گفت: بگزاف مخر تا بگزاف نباید فروخت.
آخر گفت: مرگ به از آنکه نیاز بهم‌چون خودی برداشتن.
آخر گفت: از گرسنگی مردن به از آنکه از نان سفله سیر شدن.
آخر گفت: بهر تخایلی که ترا صورت بندد بر نامعتمدان اعتماد مکن و از معتمدان اعتماد مبر.
آخر گفت: بکم ز خودی محتاج بودن عظیم مصیبتی باشد، اگر چه خوش بود، که اندر آب مردن به که از حقیر زینهار خواستن.
آخر گفت: فاسق متواضع این جهان جوی بهتر از عابد متکبر آن جهان جوی.
آخر گفت: نادان‌تر از آن مردم نباشد که یکی از کهتری بمهتری پرسیده باشد همچنان بسوی او بچشم کهتری نگرند.
آخر گفت: شرمی نبود بتر از آنکه بچیزی دعوی کند که نداند و آنگاه دروغ‌گوی باشد.
آخر گفت: فریفته‌تر از آن کس نبود که یافته بنایافته بدهد.
آخر گفت: فرومایه‌تر از آن کسی نباشد که کسی را بدو حاجتی باشد و تواند که روا کند و نکند.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار دادگران باشی زیردستان خود را بطاقت خویش نکودار.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار آزادان باشی طمع را بخود راه مده و در دل جای مده.
آخر گفت: اگر خواهی که از نکوهش عام دور باشی اثرهاء ایشان را ستاینده باش.
آخر گفت: اگر خواهی که در دلها محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند سخن بر مراد مردمان گوی.
آخر گفت: اگر خواهی که نیکو‌ترین و پسندیده‌ترین مردمان باشی آنچ بخود نپسندی بکس مپسند.
آخر گفت: اگر خواهی کی بر دلت جراحت نرسد که هیچ مرهم نپذیرد با هیچ نادان مناظره مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که بهترین خلق باشی از خلق چیزی دریغ مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که زبانت دراز باشد کوته دست باش.
آخر اینست سخنها و پندهاء نوشروان عادل، چون بخوانی، ای پسر این لفظها را خوار مدار که ازین سخنها هم بوی حکمت آید و هم بوی ملک، زیراک هم سخن حکماست و هم سخن پادشاهان، جمله همه معلوم خویش گردان و اکنون آموز کی جوانی، که چون پیر گشتی خود بشنیدن نپردازی، که پیران چیز ها دانند که جوانان ندانند والله اعلم بالصواب.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیست و دوم: اندر امانت نگاه داشتن
ای پسر، اگر بتو کسی امانتی دهد بهیچ حال مپذیر و چون پذرفتی نگاه دار، از آنچ امانت پذیرفتن بلا بود، از بهر آنک عاقبت آن از سه وجه بیرون نباشد: اگر این امانت بوی باز دهی چنان کرده باشی که حق تعالی گفت، در محکم تنزیل: ان تؤدا الامانات الی اهلها، طریق جوانمردی و معرفت آنست که امانت نپذیری و چون پذرفتی نگاه داری تا بسلامت بخداوند باز رسانی.
حکایت: چنان شنودم که مردی بسحرگاه بتاریکی از خانه بیرون آمد، تا بگرمابه رود؛ در راه دوستی از آن خویش بدید. گفت: موافقت کنی با من تا بگرمابه رویم؟ دوست گفت: تا بدر گرمابه با تو همراهی کنم، لیکن در گرمابه نتوانم آمد، که شغلی دارم. تا بنزدیک گرمابه با وی برفت، بسر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنک دوست را خبر دهد بازگشت و براهی دیگر برفت؛ اتفاق را طراری از پس این مرد همی‌آمد، تا بگرمابه رود، بطراری خویش؛ از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آن دوست اوست، صد دینار در آستین داشت، بر دستارچه بسته از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت: ای برادر، این امانت است، بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی. طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد، تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود، جامه پوشید و راست برفت، طرار او را بازخواند و گفت: ای جوانمرد، زر خویش بازستان و پس برو، که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو، مرد گفت: این امانت چیست و تو چه بودی؟ طرار گفت: من مردی طرارم و تو این زر بمن دادی تا از گرمابه برآئی، مرد گفت: اگر طراری چرا زر من نبردی؟ طرار گفت: اگر بصناعت خویش بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جو باز ندادمی، ولیکن تو بزینهار بمن سپردی و در جوانمردی نباشد که بزینهار بمن آمدی، من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروت نبودی.
پس اگر مستهلک شود بر دست تو بی‌مراد، اگر عوض بازخری نیک بود و اگر ترا دیو از راه ببرد طمع در وی کنی و منکر شوی بغایت خطا بود و اگر بخداوند حق باز رسانی بسی رنجها که بتو رسد در نگاه داشتن آن چیز و چون رنجها بسیار بکشی و آن چیز بدو باز دهی رنجها بر تو بماند و آن مرد بهیچ روی از تو منت ندارد، گوید: چیز من بود، آنجا نهادم، بر تو نماند، باز برداشتم و راست گویم، پس رنج کشیدن بی‌منت بر تو بماند و مزد تو آن بود که جامه بیالاید و اگر مستهلک شود هیچ‌کس باور نکند و تو بی‌خیانت بنزدیک مردمان خاین باشی و میان اشکال تو حرمت برود و نیز کس بر تو اعتماد نکند و اگر با تو بماند حرام بود و وبالی عظیم در گردن تو بماند و درین جهان برخوردار نباشی و در آن جهان عقوبت حق تعالی حاصل شود.
فصل: اما اگر بکسی ودیعتی نهی پنهان منه، که نه کسی چیزی از آن تو از وی بخواهد ستد و بی دو گواه عدل چیز خویش بکسی منه ودیعت و بدآنچ دهی حجتی از وی بستان، تا از داوری رسته باشی، پس اگر بداوری افتد بداوری دلیر مباش که دلیری نشان ستم کاریست و تا توانی هرگز سوگند راست و دروغ مخور و خود را بسوگند خوردن معروف مکن، تا اگر وقتی سوگندت باید خورد مردمان ترا بدان سوگند راست‌گوی دارند؛ هر چند توانگر باشی و نیک‌نام و راست‌گوی باشی خویشتن از جملهٔ درویشان دان، که بدنام و دروغ‌زن را عاقبت جز درویشی نباشد و امانت را کار بند، که امانت را کیمیاء زر گفته‌اند و همیشه توانگر زئی، یعنی که امین باش و راست‌گوی، که مال همه عام امینان راست و راست‌گویان را و بکوش که فریبنده نباشی و حذر کن تا فریفته نشوی، خاصه در بنده خریدن و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیست و هفتم: اندر فرزند پروردن و آیین آن
بدان ای عزیز من که اگر خدای ترا پسری دهد اول نام خوش بر وی نه، که از جمله حقهاء پدران یکی اینست، دوم آنکه بدایگان مهربان سپار و بوقت ختنه کردن سنت بجای آور و بحسب طاقت خویش شادی کن و آنگاه قرآن بیآموزان، چنانک حافظ قرآن شود، چون بزرگ شود بعلم سلاحش دهی، تا سواری و سلاح‌شوری بیآموزد و بداند که بهر سلاح چون کار باید کرد {و چون از سلاح آموختن فارغ گردی باید که فرزند را شناه بیاموزی، چنانک من ده ساله شدم ما را حاجبی بود بامنظر حاجب گفتندی و فرو سیت نیکو دانستی و خادمی حبشی بود ریحان نام، وی نیک نیز دانستی، پدرم رحمه‌الله مرا بدآن هر دو سپرد تا مرا سواری و نیزه باختن و زوبین انداختن و چوگان زدن و طاب طاب انداختن و کمند افکندن و جمله هر چه در باب فرو سیت و رجولیت بود بیآموختم، پس بامنظر حاجب و ریحان خادم پیش پدرم شدند و گفتند: خداوند زاده هر چه ما دانستیم بیآموخت، خداوند فرمان دهد تا فردا بنخجیرگاه آنچه آموخته است بر خداوند عرضه کند، امیر گفت: نیک آید. روز دیگر برفتم، هر چه دانستم بر پدر عرضه کردم. امیر ایشان را خلعت فرمود و پس گفت: این فرزند مرا آنچه آموخته‌اید نیکو بدانسته است و لیکن بهترین هنری نیاموخته است. گفتند: آنچه هنر است؟ امیر گفت: هر چه وی داند از معنی هنر و فضل همه آنست که بوقت حاجت اگر وی نتواند کردن ممکن باشد که کسی از بهر وی بکند، آن هنر که وی را باید کردن از بهر خویش و هیچکس از بهر وی نتواند کرد وی را نیآموخته‌اید. ایشان پرسیدند که: آن کدام هنر است؟ امیر گفت: شناوری که از بهر وی جز وی کس نتواند کرد و ملاح جلد از آبسکون بیآورد و مرا بدیشان سپرد تا مرا شنا بیاموختند، بکراهیت نه بطبع، اما نیک بیآموختم. اتفاق افتاد که آن سال که بحج میرفتم، بر در موصل ما را قطع افتاد، قافله بزدند و عرب بسیار بود و ما با ایشان بسنده نبودیم، جملة‌الامر من برهنه باز موصل آمدم، هیچ چاره ندانستم، اندر کشتی نشستم بدجله و ببغداد رفتم و آنجا شغل نیکو شد و ایزد تعالی توفیق حج داد. غرضم آنست که اندر دجله پیش از آنک بعبکره برسند جای مخوفست، گردابی صعب که ملاحی دانا باید که آنجا بگذرد، که اگر صرف آن نداند که چون باید گذشت کشتی هلاک شود؛ ما چند کس در کشتی بودیم بدان جای رسیدیم، ملاح استاد نبود، ندانست که چون باید رفت، کشتی بغلط اندر میان آن جایگاه بد برد و غرقه گشت، قریب بیست و پنج مرد بودیم، من و مردی پیر بصری و غلامی از آن من زیرک، که کاوی نام بوده، بشناه بیرون آمدیم و دیگر جمله هلاک شدند. بعد از آن مهر پدر اندر دل من زیادت شد، در صدقه دادن از بهر پدر و ترحم فرستادن زیادت کردم، بدانستم که آن پیر چنین روزی را از پیش همی‌دید که مرا شناوری آموخت و من ندانستم. پس باید که هر چه آموختنی باشد از فضل و هنر فرزند را بیآموزی، تا حق پدری و شفقت بجای آورده باشی، که از حوادث عالم ایمن نتوان بود و نتوان دانست که بر سر مردمان چه گذرد؛ هر هنری و فضلی روزی بکار آید، پس در فضل و هنر آموختن تقصیر نباید کردن و بوقت تعلم اگر معلمان او را بزنند او را شفقت مبر و بگذار، که کودک علم و ادب و هنر بچوب آموزد و نه بطبع خویش، اما اگر بی‌ادبی کند و تو از وی در خشم شوی بدست خویش وی را مزن، بمعلمانش بترسان و ایشان را ادب فرمای کردن، تا کینهٔ تو در دل نگیرد؛ اما با وی بهیبت باش، تا ترا خوار نگیرد و دایم از تو ترسان باشد و درم و زر و آرزویی که وی را باشد از وی دریغ مدار، بدان قدر که بتوانی، تا از بهر سیم مرگ تو نخواهد از جهة میراث و بدنام نشود و حق فرزند آموختن دان از فرهنگ و دانش و اگر فرزندی بد بود تو بدان منگر، حق پدری بجای آور، اندر آموختن ادب وی تقصیر مکن، هر چند که اگر هیچ مایه خرد ندارد اگر تو ادب آموزی و اگر نه روزگارش بیآموزد، چنانکه گفته‌اند: من لم یودبه والداه ادبه اللیل و النهار، و همین معنی بعبارتی دیگر جد من شمس‌المعالی گوید: من لم یودبه الابوان یودبه الملوان، اما شرط پدری نگاه‌دار که وی چنان زندگانی {کند که} فرستاده باشد و مردم چون از عدم موجود شد خلق و سرشت او با او بود، اما ز بی‎‎‌خوبی و عجز و ضعیفی پیدا نتواند کردن، هر چند بزرگتر میشود جسم و روح او قوی‌تر میگردد و فعل وی پیداتر میشود از نیک و بد، تا چون وی بکمال رسد عادت وی نیز بکمال رسد، تمامی روزبهی و روزبدی پیدا شود ولیکن تو ادب و هنر و فرهنگ را میراث خویش گردان و بوی بگذار، تا حق وی گزارده باشی، که فرزندان را میراثی به از ادب نیست و فرزندان عامه را میراث به از پیشه نیست، هر چند که پیشه نه کار محتشمان است، هنر دیگرست و پیشه دگر، اما از روی حقیقت نزدیک من پیشه بزرگترین هنری است و اگر فرزندان محتشمان صد پیشه دانند چون بکسب بکنند عیبی نیست، بلکه هنرست، هر یکی را روزی بکار آید.
حکایت: بدانک چون گشتاسف از مقر عز خویش بیفتاد و آن قصه درازست، اما مقصود ازین آنست که وی بروم افتاد، در قسطنطنیه رفت و با وی هیچ نبود از مال دنیا، عیبش آمد نان خواستن، مگر چنان اتفاق افتاده بود که بکوچکی در سرای خویش آهنگران را دیده بود که کار های آهنینه از تیغ و کارد و رکاب و دهانهٔ لجام کردندی مجاور، مگر در طالع او افتاده بود این صناعت، پیوسته گرد آهنگران میگشتی و همی‌دیدی و این صناعت دیده بود و بیآموخته، آن روز که بروم درمانده بود با آهنگران روم گفت که: من این صنعت دانم. او را بمزدوری گرفتند و چندانکه آنجا بود از آن صناعت زندگی می‌کرد و به کس نیازش نبود و نفقات ازین میکرد تا آنگه که بوطن خویش رسید، پس بلشکر فرمود که هیچ محتشم فرزند خویش را از صناعت آموختن ننگ ندارند، که بسیار وقت بود قوت و شجاعت نبود، باری پیشه یا کاری آموخته باشد و هر دانش که بدانی روزی بکار آید و بعد از آن در عجم رسم افتاد که محتشم نبودی که فرزند را صناعت نیآموختی، هر چند که بدان حاجت نبودی و آن بعادة کردند.
پس هر چه بتوانی آموختن بیآموز، که منافع آن بتو رسد، اما اگر بسر غالب گشت بنگر اندر وی، اگر سر صلاح دارد بکدخدایی و زن داشتن و روزبهی مشغول خواهد بودن پس تدبیر زن خواستن او کن، تا آن حق نیز گزارده باشی، اما تا بتوانی اگر پسر را زن دهی یا دختر را بشوی دهی با خویشان خویش وصلت مکن، زن از بیگانگان خواه، با قرابات خویش اگر وصلت کنی و اگر نکنی ایشان خود گوشت و خون تو اند، پس از قبیلهٔ دیگر خواه، که قبیلهٔ خویش را قبیله کرده باشی و بیگانه را خویش کرده، تا قوت دو گردد و از جانب خداوند ترا معاونت بود؛ پس اگر دانی که سر کدخدایی و روزبهی ندارد دختر کدخدایان و مسلمانان را در بلا میفکن، که هر دو از یکدیگر در رنج باشند، بگذار تا چون بزرگ شود چنانکه خواهد کند زندگانی، تا بعد از مرگ تو بهمه حال چنان تواند بود که فرستاده باشد.
فصل: اگر فرزند دختر باشد او را بدایگان مستوره و نیکوپرور بسپار و چون بزرگ شود بمعلمه ده؛ تا نماز و روزه و آنچه شرط شریعت آنست، از فرایض بیاموزد و لیکن دبیری میآموزش و چون بزرگ شد هر چه زودتر جهد کن که بشوهرش دهی، که دختر نابوده به و چون بود بشوی یا بگور، اما تا در خانهٔ تو باشد مادام بر وی برحمت باش، که دخترکان اسیر پدر و مادر باشند، اما پسر را اگر پدر نباشد بطلب کار خویش تواند رفت و خویشتن را تواند داشت، از هر روی که باشد و دختر بیچاره بود، آنچه داری اول در برگ دختر کن و شغل وی را بساز و او را در گردن کسی کن، تا از غم وی برهی، اما دختر دوشیزه باشد طلب داماد دوشیزه، تا زن دل در شوی ببندد و شوی نیز در زن داشتن بکوشد و از جانبین سازگاری باشد.
حکایت: چنان شنیدم که شهربانو دختری بود خرد، شهربانو را اسیر بردند از عجم بعرب، امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه فرا رسید، فرمود که وی را بفروشند، چون وی را در بیع بردند امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه فراز رسید و این خبر بداد از رسول صلی الله علیه و سلم: لیس البیع {علی} ابناء الملوک، چون خبر بداد بیع از شهربانو برخاست و او را بخانهٔ سلمان فارسی بنشاندند، تا بشوی دهند. چون حکایت شوی بر وی عرضه کردند شهربانو گفت: تا من شوی را نبینم بزن او نباشم. وی را بر منظرهٔ بنشاندند و سادات عرب را و یمن را بر وی بگذارنیدند، تا آنکس که او را اختیار افتد بزن او باشد و سلمان پیش او بنشست و آن قوم را تعریف می‌کرد، که این فلانست و آن بهمانست و او هر کس را نقص میکرد، تا عمر بگذشت، شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: عمرست. شهربانو گفت: مردی بزرگست، اما پیرست. چون علی بگذشت شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: علی است، رضی الله عنه. شهربانو گفت: مردی بزرگوارست و لیکن فردا من اندر آن جهان بر روی فاطمهٔ زهرا نتوانم نگریست و شرم دارم و از این جهت نخواهم. چون حسن بن علی بگذشت، چون حال او را دانست گفت: لایق منست ولی بسیار نکاح است، نخواهم. چون حسین بن علی رضی الله عنه بگذشت او بپرسید و بدانست و گفت: او در خور منست، شوهر من او باید که بود، دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید که بود، من شوی نکرده‌ام و او زن نکرده است.
و اما داماد نیکو روی گزین و دختر بمرد زشت روی مده، که دختر دل بر شوی زشت روی ننهد، ترا و شوهر را بدنامی آید، باید که داماد خوب‌روی و پاک دین و باصلاح و با کدخدایی بود، نفقات دختر خویش دانی که از کجا و از چه حاصل میکند؛ اما باید که داماد تو از تو فروتر بود، هم بنعمت و هم بحشمت، تا وی بتو فخر کند و نه تو بوی، تا دختر در راحت زید. چون چنین است اندکی گفتم، از وی بیشتر چیزی طلب مکن، دختر فروش مباش، که داماد خود مروة خویش بنگذارد و مردمی بجایی میرود، تو آنچه داری بذل کن و دختر در گردن وی بند و برهان خود را ازین محنت عظیم و دوست را همین پند ده، و الله اعلم.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و چهارم: اندر علم نجوم و هندسه
ای پسر، بدان و آگاه باش که اگر منجم باشی جهد کن تا بیشتر در رنج علم ریاضی بری، که علم احکام علمی وافرست، داد او بتمامی دادن نتوان بی‌خطایی، زیرا که هیچ‌کس چنان مصیب نبود که بر وی خطایی نرود، اما بهمه حال ثمرت نجوم احکامست، چون تقویم کردن، فایده از تقویم احکام است، پس چون از احکام نمی‌گزیرد جهد کن تا اصولش نکو بدانی و بر مقومی قادر باشی، که اصل حکم آنگاه درست شود که تقویم سیارگان راست شود و طالع درست شود و نگر که بر طالع تخمینی اعتماد نکنی الا باستقصا، نخست بحساب و نمودارت ممهد، چون بحساب و نمودارات راست آید آنگاه حکمی که از آنجا کنی راست آید و بهر حکمی که کنی مولودی و ضمیری بگیر، تا از حالات کواکب آگاه بگردی و از طالع و از خانهٔ طالع و از قمر و از برج قمر و خداوند برج قمر و از مزاج بروجها و از مزاج کواکب که در هر برجی تا کی باشد و چون باشد و از خداوند خانهٔ حاجت و آنک از وی ماه برگشته باشد و از کواکب که ماه بدو خواهد پیوست و آن کواکب که مستولی بود بدرجهٔ طالع و خانهٔ آن کواکب که مستولی بود بدرجهٔ سیر کواکب و آن کواکب که ثابته بسیر بدو رسند یا او از درجهٔ سیر و صعود و در مظلمه و درجهٔ آثار مضار و از درجهٔ محترق که درجهٔ آفتاب بود، صاعد و هابط او هیچ غافل مباش و از سهمها اثنی عشرات و زیجات و ارباب مثلثات و حد و صورت و شرف و هبوط و خانهٔ وبال و فرح و آفت و اوج و حضیض و آنگاه بنگر در حالات قمر و کواکب، چون اقبال خیر و شر و نظر و مقارنهٔ اتصال و انصراف، بعید النور، بعید التصال، خالی السیر، و حشی فعل، جمع و منع و {ردالنور، دفع التدبیر،} دفع قوت، {دفع الطبیعه، انتکاف، اعتراض}، مکافات، قبول، تشریف، و تعریف، اجتماعی و استقبالی، معرفة و هیلاج و کدخداه و عطیت دادن و کم کردن و زیادت کردن عمر، راندن بسیرها، ازین همه آگاه کردی آنگاه سخن گویی، تا حکم تو راست آید. حکم از تقویم معتمد کن، چنانک حل آن تقویم زیجی کرده باشند که بخط معروفست و بودود با وساط آن نگاه کرده باشند و مجموعه و موسوطه وی نیکو دیده و مکرر کرده و اندر تعدیلهاء وی تأمل کن و با این همه احتزاز کن از سهو و غلط تا خطایی نیفتد و چون این همه اعتماد کرده باشی باید که گویی که هر حکم که من کرده‌ام چنین خواهد بود و اگر بر آن قول معتمد نباشی هیچ اصابت نیفتد و مسئلهٔ که بر سند ضمیری هر چه گویی توان گفت، چنانک بیشتر حکم تو راست آید؛ اما بحدیث مولودها من از استاد خویش چنان شنیدم که مولود مردم نه آن است بحقیقت که از مادر جدا شود، اصلی طالع ورع است وقت مسقط النطفه آن طالع که آب مرد در رحم زن افتد و قبول کند آن طالع مولود اصلی است، نیک و بد همه بدان پیوسته، اما آن ساعت که از مادر جدا میشود آن طالع را تحویل صغری خوانند و بر سر مردم آن گذرد که در طالع مسقط النطفه بود و دلیل این سخن خبر رسول است، صلی‌الله علیه و علی آله و سلم، که چنین گفته است: السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه و سعید این سخن ازینجا گفته است که من ترا گفتم، اما ترا در طالع زرع سخنی نیست، که آن را نه ببالاء چون توی بافته‌اند، اما این که از طالع تحویل کبری گویی بر طریق استادان گذشته گوی و نگاه دار و اندر هر حکمی که کنی چنانک پیش از این فرمودم اگر وقتی مسئلهٔ پرسند اول بطالع وقت نگر و بصاحب و پس بقمر و برج قمر و خداوندش و بدان کوکب که قمر بدو خواهد پیوست و بدان کوکب که قمر از بازگشتست و بدان کوکب که در طالع یابی یا در وتدی و اگر نه وتد پیش از کوکبی نیکو که مستولی گشت و شهادت کرا بیشترست سخن از آن کوکب گوی، تا مصیب باشی. آنچ شرط احکامست اندکی گفتیم، اکنون اگر مهندس و مساح باشی در حساب قادر باش، زینهار یک‌ساعت بی‌تکرار حساب نباشی، که علم حساب علمی وحشی است؛ پس اگر زمینی پیمایی زوایا را بشناس و شکلهاء مختلف الاضلاع را خوار مدار و نگویی که: این یک مساحت بکنم و باقی بتخمین، که در مساحت تفاوت بسیار افتد و جهد کن تا زوایا را نیک بشناسی، که استاد من پیوسته مرا گفتی که: هان تا از زاویا غافل نباشی در حساب مساحت، که بسیار ذوات الاضلاع بود که در وی زاویهٔ قوسی بود، برین مثال: ، یا برین مثال: و بسیار جای بود که منفرج ماند و اینجا تفاوت بسیار افتد و اگر شکلی بود که بر تو مشکل بود مساحت آن بتخمین مکن، یک نیمه را مثلث کن یا مربع، که هیچ شکل نبود که برین گونه نتوان کردن و آنوقت هر یک را جدا بنمای تا راست آید و اگر هم‌چنین درین باب سخن گویم بسیار بتوان گفت، اما کتاب از حال خود بگردد و ازین قدر گفتن ناگزیر بود، از آنک سخن نجومی گفته بودم، خواستم که ازین باب نیز سخنی چند بگویم، تا از هر علمی ای پسر بهره‌مند باشی.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و پنجم: در رسم شاعری
ای پسر، اگر شاعر باشی جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و بپرهیز از سخن غامض و بچیزی که تو دانی و دیگری نداند که بشرح حاجت افتد مگوی، که این شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش و بوزن و قوافیت قناعت مکن و بی‌صناعتی و ترتیبی شعر مگوی، که شعر راست ناخوش بود، صنعت و چربک باید که بود و شعر در ترجمه مردم را ناخوش آید، با صناعت باید برسم شعرا، چون:
مجانس، مطابق، متضاد، مشاکل، متشابه، مستعار، مکرر، مردف، مزدوج، موازنه، مضمر، مسلسل، مسجع، ملون، مستوی، موشح، موصل، مقطع، مخلع، مستحیل، ذوقافیتین، رجز، مقلوب
اما اگر خواهی که سخن تو عالی باشد و بماند بیشتر سخن مستعار گوی و استعارت بر ممکنات گوی و در مدح استعارت بکار دار و اگر غزل و ترانه گویی سهل و لطیف و تر گوی و بقوافی معروف گوی، تازیهاء سرد و غریب مگوی، بر حسب حال عاشقانه و سخنهاء لطیف گوی و امثالهاء خوش بکار دار، چنانک خاص و عام را خوش آید، زینهار که شعر گران و عروضی نگویی، که گرد عروض و وزنهاء گران کسی گردد که طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنی ظریف، اما اگر بخواهند بگویی روا باشد و لکن عروض بدان و علم شاعری و القاب و نقد شعر بیآموز، تا اگر میان شعرا مناظره افتد با تو کسی مکاشفتی نتواند کردن و اگر امتحانی کنند عاجز نباشی و این هفده دایره بحر که دایرهاء عروض پارسیان است، نام این دایره‌ها و نام این هفده بحر چون:
هزج، رجز، رمل، هزج مکفوف، هزج اخرب، رجز مطوی، رمل مخبون، منسرح، خفیف، مضارع، مضارع اخرب، مقتضب، مجتث، متقارب، سریع، قریب اخرب، منسرح کبیر
{و در وزنهای تازیها چون: بسیط و مدید و کامل و وافر و طویل و مانند آن عروضها}
این پنجاه و سه عروض و هشتاد و دو ضرب که در این هفده بحر بیاید جمله معلوم خویش گردان و آن سخن که گویی در شعر و در مدح و در غزل و در هجا و در مرثیت و زهد داد آن سخن بتمامی بده و هرگز سخن ناتمام مگوی سخنی نیز که بگویند تو در نظم مگوی، که نثر چون رعیت است و نظم چون پادشاه، آن چیز که رعیت را نشاید پادشاه را هم نشاید و غزل و ترانه آبدار گوی و مدح قوی و دلیر و بلند همت باش و سزای هر کسی بدان و مدحی که گویی در خور ممدوح گوی و آن کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته باشد مگوی که شمشیر تو شیر افکند و بنیزه کوه بی‌ستون برداری و به تیر موی بشکافی و آنک هرگز بر خری ننشته باشد اسب او را بدلدل و براق و رخش و شبدیز ماننده مکن و بدان که هر کسی را چه باید گفت؛ اما بر شاعر واجب بود که از طمع ممدوح آگاه باشد و بداند که او را چه خوش آید، آنگاه او را چنان ستاید که او را خوش آید و تا تو آن نگویی که او خواهد او ترا آن ندهد که ترا خوش آید و حقیر همت مباش و در قصیده خود را خادم مخوان، الا در مدحی که ممدوح بدان ارزد و هجا گفتن عادت مکن، که همیشه سبوی از آب درست نیاید؛ اما بر زهد و توحید اگر قادر باشی تقصیر مکن، که بهر دو جهان نیکوست و در شعر دروغ گفتن از حد مبر، هر چند که مبالغت دروغ در شعر هنرست و مرثیت دوستان و محتشمان نیز گفتن واجب باشد اما غزل و مرثیت از یک طریق گوی و هجا و مدح از یک طریق، اگر هجا خواهی که بگویی و بدانی: همچنان که در مدح کسی را بستایی ضد آن مدح بگوی، که هر چه ضد مدح بود هجا بود و غزل و مرثیت هم‌چنین بود؛ اما هر چه گویی از سخن خرد گوی و از سخن مردمان مگوی، که طبع تو گشاده نشود و میدان شعر تو فراخ نگردد و هم بدان قاعده بمانی که اول در شعر آمده باشی؛ اما چون در شعر قادر باشی و طبع تو گشاده شده باشد و ماهر گشته اگر جایی معنی غریب شنوی و ترا آن خوش آید و خواهی که برگیری و دیگر جای استعمال کنی مکابره مکن و هم آن لفظ را بکار مبر، اگر آن معنی در مدح بود تو در هجا بکار بر و اگر در هجا بود تو در مدح بکار بر و اگر در غزل شنوی در مرثیت بکار بر و اگر در مرثیت شنوی در غزل بکار بر، تا کسی نداند که آن از کجاست و اگر ممدوح طلب کنی و کار بازار کنی مدبر روی و پلید جامه و ترش روی مباش، دایم تازه روی و خنده‌ناک باش، حکایات و نوادر و سخن مسکته و مضحکهٔ بسیار حفظ کن، در بازار پیش ممدوح گوی، که شاعر را ازین چاره نباشد. سخن بسیارست، اما بدین مختصر کردیم و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و هشتم: اندر آداب ندیمی کردن
بدان ای پسر که اگر پادشاهی ترا ندیمی دهد، اگر آلت منادمت پادشاه نداری مپذیر، که هر که ندیمی پادشاه {کند} چند خصلت در وی بباید، چنانک اگر مجلس خداوند را از جلوس وی زینتی نباشد باری شینی نبود: اول باید که هر پنج حواس بفرمان او باشد و دیگر باید که لقایی دارد که مردمان را از دیدار او کراهیتی نباشد، تا این ولی نعمت از دیدار او ملول نباشد، سیوم باید که دبیری بداند، تازی و پارسی، تا اگر در خلوت این ملک را حاجت افتد بچیزی خواندن و نوشتن و دبیر حاضر نباشد این پادشاه ترا نامهٔ خواندن فرماید یا نبشتن عاجز نمانی، چهارم باید که اگر ندیم شاعر نباشد و بد و نیک شعر نداند نظم بر وی پوشیده نماند و اشعار تازی و پارسی یاد دارد، تا اگر این خداوند را گاه و بیگاه به بیتی حاجت افتد شاعری را طلب نباید کردن، یا خود بگوید یا روایت کند از کسی، همچنین از طب و نجوم باید که بداند، تا اگر ازین صناعتها سخنی رود یا بدین باب حاجت افتد آمدن طبیب یا منجم حاجت نباشد؛ تو آنچ دانی بگوی تا شرط منادمت بجای آورده باشی، تا این پادشاه را بر تو اعتماد افتد و بخدمت تو راغب‌تر شود و نیز باید که و دیگر باید که در ملاهی ندیم را دستی بود و چیزی بداند زدن، تا اگر پادشاه را خلوتی بود که مطرب را جای نباشد بدآنچ دانی وقت او را خوش داری، تا او را بدان سبب بر تو ولعی دیگر باشد و نیز محاکی باشی و بسیار حکایات مضحکه و مسکته یاد داری و نوادرهاء بدیع، که ندیم بی‌حکایت نوا در ناتمام بود و نیز باید که نرد و شطرنج باختن بدانی، نه چنانک مقامر باشی، که هر گاه که بطبع مقامر باشی ندیمی را نشایی و نیز با این همه که گفتم قرآن باید که یاد داری و از تفسیر چیزی بدانی و از فقه چیزی خبر داری و اخبار رسول علیه السلام بدانی و از علم شریعت و از هر چیزی بی‌خبر نباشی، تا اگر در مجلس پادشاه ازین معنی سخنی رود جواب بدانی دادن و بطلب قاضی و فقیه نباید شدن و نیز باید که سیر الملوک بسیار خوانده باشی و یاد گرفته و خود بنفس خویش خصلتهاء ملوک گذشته می گویی، تا در دل پادشاه کار میکند و بندگان حق تعالی را در آن نفعی و تفرجی میباشد و باید که در تو هم جد باشد و هم هزل؛ اما باید که وقت استعمال بدانی که کی باشد و بوقت جد هزل نگویی و بوقت هزل جد نگویی، که هر علمی که بدانی و استعمال ندانی دانستن و نادانستن هر دو یکی باشد و با این همه که گفتم باید که در تو فروست و رجولیت باشد، که ملوک همیشه نه بعشرت مشغول باشند و چون وقتی مردی باید نمودن بنمایی و ترا توانایی آن بود که با مردی یا دو مرد بزنی، مگر و العیاذ بالله در خلوتی یا در میان نشاطی کسی خیانت اندیشد بدین پادشاه و از جملهٔ حوادث حادثهٔ زاید تو آنچ شرط مردی و مردمی بود بجای آری، که آن ولی نعمت بسبب تو رستگاری یابد و اگر گذشته شوی حق خداوند و حق نعمت او گزارده باشی و بنام‌نیک رفته حق فرزندان تو بر آن خداوند واجب باشد و اگر برهی نام نیک و نان یافته باشی تا باقی عمر خویش. پس اگر اینکه گفتم در تو موجود نباشد باید که بیشتر ازین باشد تا ندیمی پادشاه را شایسته باشی، اگر چنان بود که از ندیمی نان خوردن و شراب خوردن و هزل گفتن دانی از پس ندیمی نبود، تدبیر ندیمی کن تا آن خدمت بر تو وبال نگردد و نیز تا تو باشی هرگز از خداوند خویش غافل مباش و در مجلس پادشاه در بندگان او منگر و چون نبیذ ساقی بتو دهد در روی او منگر و سر در پیش دار و چون نبیذ خوردی قدح بساقی باز ده چنانک در وی ننگری، تا خداوند را از تو در دل چیزی صورت نبندد و خویشتن نگاه دار، تا خیانت نیفتد.
حکایت: شنودم که قاضی عبدالملک غفری را مامون ندیمی خاص خود داد، که عبدالملک نبیذ خواره بود و بدین سبب از قضا معزول شد. روزی در مجلس غلامی نبیذ بدین قاضی عبدالملک داد، چون نبیذ بستاند بغلام نظر کرد و بچشم بدو اشارت کرد و یک چشم را لختی فرو خوابانید. مامون نگاه کرد بدید عبدالملک دانست که مامون آن اشارت را بدید، همچنان چشم نیم گرفته همی داشت. مامون بعد از ساعتی قاضی عبدالملک را پرسید بعمدا که: ای قاضی، چشم ترا چه برسید؟ عبدالملک گفت: هیچ نمیدانم، درین ساعت بهم فراز آمد. بعد از آن تا وی زنده بود، در سفر و در حضر و خلا و ملا و در خانه و در مجلس، هرگز تمام چشم باز نکرد تا آن تهمت از دل مامون برخاست و ندیم باید که بدین کفایت باشد.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و نهم: در آیین کاتب و شرط کاتبی
بدان ای پسر که اگر دبیر باشی باید که بر سخن گفتن قادر باشی و خط نیکو داری و تجاوز کردن در خط عادت نکنی و بسیار نبشتن عادت کنی، تا ماهر شوی، از بهر آنک:
حکایت: شنودم که صاحب اسمعیل بن عباد روز شنبهی بود، در دیوان چیزی همی نبشت، روی سوی کاتبان کرد و گفت: هر روز شنبهی من در کاتبی خویش نقصان می‌بینم، از آنچ روز آدینه من بدیوان نیامده باشم و چیزی ننوشته باشم، از یک روزه تقصیر را در خویشتن تأثیر می‌بینم.
پس پیوسته بچیزی نوشتن مشغول باش، بخط گشاده و متین و سر بر بالا بهم دربافته و در نامهٔ که بسیار عرض و معانی باشد سخن دراز بکار مبر، چنانک گفته‌اند مصراع؛
نکتهٔ بین از دهان دهر بیرون آمده
نامهٔ خوان بر معانی در مؤنت مختصر
و نامهٔ خویش را در حدیث استعارات و امثال و آیتهاء قرآن و خبرهاء رسول علیه السلام آراسته دار و اگر نامهٔ پارسی بود پارسی که مردمان درنیابند منویس، که ناخوش بود، خاصه پارسی که معروف نباشد، آن خود نباید نوشتن بهیچ حال و آن ناگفته به و تکلفهاء نامه تازی خود معلومست که چون باید نوشت و در نامهٔ تازی سجع هنرست و سخت نیکو و خوش آید، لکن در نامهٔ پارسی سجع ناخوش آید، اگر نگویی بهتر بود؛ اما هر سخن که گویی عالی و مستعار و شیرین‌تر و مختصر گوی و کاتب باید که دراک بود و اسرار کاتبی معلوم دارد و سخنهاء مرموز زود دریابد.
حکایت: چنان شنودم که جد تو سلطان محمود رحمه‌الله نامهٔ نوشت بخلیفهٔ بغداد و گفت: باید که ماوراءالنهر را بمن بخشی و مرا بدان منشور دهی تا من بر عام منشور را عرضه کنم، یا بشمشیر ولایت بستانم، یا بفرمان و منشور تو رعیت فرمان من برند. خلیفهٔ بغداد گفت: در همه ولایت اسلام مرا متدین‌تر و مطیع‌تر ازیشان نیست، معاذالله که من آن کنم و اگر تو بی‌فرمان من قصد ایشان کنی من همه عالم را بر تو بشورانم. سلطان محمود از آن سخن طیره شد و رسول را گفت که: خلیفه را بگوی: چه گوئی؟ من از ابومسلم کمترم؟ مرا این شغل خود با تو افتادست. اینک آمدم با هزار پیل تا دارالخلافه را بپای پیلان ویران کنم و خاک دارالخلافه را بر پشت پیلان بغزنی آرم و تهدیدی عظیم نمود ببارنامهٔ پیلان خویش. رسول برفت و بعد از چندگاه بازآمد و سلطان محمود بنشست و حاجبان و غلامان صف زدند و پیلان مست را بر در سرای بداشتند و لشکر ها تعبیه کردند و رسول خلیفهٔ بغداد را بار دادند. رسول بیامد و نام قریب یک دسته قطع کاغذ منصوری نوشته و پیجیده و مهر کرده پیش سلطان محمود نهاد و گفت: امیرالمؤمنین میگوید: نامه را برخواندم و تجمل تو شنیدم و جواب نامهٔ تو جمله اینست که درین نامه نوشته است. خواجه بونصر مشکان که عمید دیوان رسایل بود دست دراز کرد و نامه را برداشت و بگشاد تا بخواند، اول نامه نوشته بود که:
بسم الله الرحمن الرحیم و آنگاه صدری نهاده چنین: الم و آخر نامه نوشته الحمدلله و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین
و دیگر هیچ ننوشته بود. سلطان محمود با همه کاتبان محتشم در اندیشهٔ آن افتادند که این سخن مرموز چیست؛ هر آیتی را که در قرآن الم بود همه برخوانند و تفسیر کردند، هیچ جواب سلطان محمود نیافتند. آخرالامر خواجه ابوبکر قهستانی جوان بود و هنوز درجهٔ نشستن نداشت و در میان ندیمان که بر پای ایستاده بودند، گفت: ای خداوند، خلیفه نه الف و لام و میم نوشته است، بل که خداوند او را تهدید کرده بود به پیلان و گفته که: خاک دارالخلافه را بر پشت پیلان غزنی آرم، جواب خداوند نوشته است این سوره که:
الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل
جواب پیلان خداوند میدهد. شنودم که سلطان محمود را تغیر افتاد و تا دیری بهش نیامد و بسیار بگریست و زاری کرد، چنانک دیانت آن پادشاه بود و عذرهای بسیار خواست از امیرالمؤمنین و آن سخن درازست؛ ابوبکر قهستانی را خلعتی گرانمایه فرمود و او را فرمود تا در میان ندیمان نشیند و قاعدهٔ درجش بیفزود، بدین یک سخن دو درجهٔ بزرگ یافت.
حکایت: و نیز شنودم که بروزگار سامانیان امیر بوعلی سیمجور در نیشابور بود. گفتی که من مطیع امیر اسفهسالار خراسانم ولیکن بدرگاه نرفتی و آخر دولت و عهد سامانیان بود و چندان قوت نداشتند که بوعلی را بعنف بدست آوردندی؛ پس باضطرار ازو بخطبه و سکه و هدیه راضی بودندی و عبدالجبار خوجانی که خطیب خوجان بود و مردی بود فقیه و ادیبی نیک بود و کاتبی جلد و زیرک تمام و با رای سدید و بهمه کار کافی؛ امیر بوعلی او را از خوجان بیاورد و کاتبی حضرت بدو داد و او را تمکینی تمام بداد در شغل و هیچ شغل بی‌مشورت او نبود، از بهر آنک مردی سخت کافی بود و احمد بن رافع الیعقوبی کاتب حضرت امیر خراسان بود، مردی بود سخت فاضل و محتشم و شغل ماوراءالنهر زیر قلم او بود و این احمد رافع را با عبدالجبار خوجانی دوستی بوده بود، بمناسبت فصل مکاتبت دوستی داشتندی. روزی وزیر امیر خراسان با امیر خراسان گفت: اگر عبدالجبار خوجانی کاتب بوعلی سیمجور نباشد بوعلی را بدست تواند آورد، که اینهمه عصیان بوعلی از کفایت عبدالجبارست، نامهٔ باید نوشتن ببوعلی که اگر تو طاعت دار منی و چاکر منی چنان باید که چون نامه بتو رسد بی‌توقف سر عبدالجبار خوجانی را بدست این قاصد بفرستی بدرگاه ما، تا ما بدانیم که تو در طاعت مایی، که هر چه تو میکنی معلوم ماست که بمشورت او میکنی، و الا من که امیر خراسانم اینک آمدم بتن خویش، ساخته باش. چون این تدبیر بکردند گفتند بهمه حال این نامه بخط احمد رافع باید، که احمد رافع دوست عبدالجبارست، ناچاره کس فرستد و این حال بازنماید و عبدالجبار بگریزد. امیر خراسان احمد رافع را بخواند و بفرمود تا نامهٔ ببوعلی نویسد درین باب و گفت: چون نامه نوشتی نخواهم که سه شباروز از خانهٔ من بیرون بیایی و نخواهم که هیچ کس تو و از آن من ترا ببیند، که عبدالجبار دوست تست، اگر بدست نیاید دانم که تو وی را آگاه کرده باشی و بازنمودهٔ تو باشد. احمد رافع هیچ نتوانست گفتن، می‌گریست و با خود میگفت: کاشکی که من هرگز کاتب نبودمی، تا دوستی با چندین فضل و علم بخط من کشته نشدی و این کار را هیچ تدبیر نمی‌دانم؛ آخرالامر این آیت یادش آمد که: ان یقتلوا أو یصلبوا، با خویشتن گفت: هر چند که او این رمز نداند و بسر این نیفتد، من آنچ شرط دوستی بود بجای آرم. چون نامه بنوشت عنوان بکرد و بر کنارهٔ نامه بقلم باریک الفی نوشت و بر دیگر جانب نونی، یعنی که ان یقتلوا. نامه بر امیر خراسان عرضه کردند، کس عنوان نگاه نکرد؛ چون نامه برخواندند و مهر کردند و بجمازه‌بان خاص خود دادند و جمازه‌بان را ازین حال آگاه نکردند، گفتند: رو و این نامه را بعلی سیمجور ده، آنچ بتو دهد بستان و بیار و احمد رافع سه شباروز بخانهٔ خویشتن نرفت، با یک دلی پر خون. چون مجمز بنشابور رسید و پیش بوعلی سیمجور رفت و نامه بداد، چنانک رسم باشد، ابوعلی برخاست و نامه را بگرفت و بوسه داد و گفت: کی حال امیر خراسان چگونه است و عبدالجبار خطیب نشسته بود، نامه را بوی داد و گفت: مهر بردار و فرمان عرضه کن؛ عبدالجبار نامه را برداشت و در عنوان نگاه کرد، پیش از آنک مهر برگرفت، بر کران نامه نوشته دید الفی و بر دیگر کران نونی. در حال این آیت یادش آمد که ان یقتلوا، دانست نامه در باب کشتن اوست؛ نامه را از دست بنهاد و دست بر بینی نهاد؛ یعنی که مرا خون از بینی بگشاد. گفت بروم و بشویم و باز آیم؛ همچنان از پیش بوعلی بیرون رفت، دست بر بینی نهاده و چون از در بیرون رفت و جایی متواری شد زمانی منتظر او بودند؛ بوعلی گفت: خواجه را بخوانیت. همه جای طلب کردند و نیافتند. گفتند: بر اسب ننشست، همچنان پیاده برفت و بخانهٔ خویش نرفت، کس نمی‌داند که کجا رفت. بوعلی گفت: دبیری دیگر را بخوانیت. بخواندند و نامه را در پیش مجمز برخواندند، چون حال معلوم شد همه خلق بتعجب بماندند که با وی که گفت که اندرین نامه چه نوشته است. امیر ابوعلی اگر چه شادمانه بود، در پیش جمازه بان لختی ضجرت نمود و منادی کردند در شهر و عبدالجبار کس فرستاد در نهان که من فلان جای متواری نشسته‌ام. بوعلی بدان شادی کرد و فرمود که همانجا که هستی می‌باش. چون روزی چند برآمد جمازه بان را صلتی نیک بداد و نامه‌ای بنوشتند که حال برین جمله بود و سوگندان یاد کردند که ما خبر ازین نداشته‌ایم. چون مجمز پرسید و ازین حال معلوم شد امیر خراسان درین کار عاجز شد، خطی و مهری فرستاد که من او را عفو کردم، بدان شرط که بگوییت که بچه دانست که در آن نامه چه نوشته است. احمد رافع گفت: مرا بجان زینهار دهیت تا بگویم. امیر خراسان وی را زینهار داد. وی بگفت که حال چگونه بود. امیر خراسان عبدالجبار را عفو کرد و آن نامهٔ خویش بازخواست تا آن رمز بویند. نامه را باز آوردند، بدید همچنان بود که احمد رافع گفته بود. همه خلق از ادراک آن عاجز بماندند.
و دیگر شرط کاتبی آنست که مادام مجاور حضرت باشی و یادگیرنده و تیز فهم و نافراموش‌کار و متفحص باشی بر همه کاری و تذکره همی‌دار از آنچ ترا فرمایند و از آنچ ترا نفرمایند و بر همه حال اهل دیوان واقف باش و از معاملت همه عاملان آگاه باش و تجسس کن و بهمه گونه تعرف احوال میکن، اگر چه در وقت بکارت نیاید، وقت باشد که بکارت آید، ولیکن این سر با کسی مگوی، مگر وقتی که ناگزیر بود و بظاهر تفحص شغل وزیر مکن، ولکن بباطن از همه کارها آگاه باش و بر حساب قادر باش و یک ساعت از تصرف و کدخدایی و نامهاء معاملات نوشتن خالی مباش، که این همه در کاتبان هنرست و بهترین هنری مر کاتبان را زبان نگاه داشتن است و سر ولی نعمت نگاه داشتن است و خداوند خویش را از همه شغلها آگاه کردن؛ اما اگر چنانک بر خطاطی قادر باشی و هر گونه خطی که بنگری همچنان بنویسی این چنین دانش بغایت نیکو و پسندیده است، لیکن با هر کسی پیدا مکن تا بتزویر کردن معروف نگردی، کی اعتماد ولی نعمت از تو برخیزد و اگر کسی دیگر تزویر کند چون ندانند که کی کردست بر تو بندند و بهر محقراتی تزویر مکن، تا روزی بکار آیدت و منافعی بزرگ خواهد بود، اگر بکنی کس بر تو گمان نبرد، که بسیار کاتبان فاضل محتشم وزیران عالم را هلاک کردند بخط تزویر، چنانک شنیده آمده است:
حکایت: ربیع بن مظیر العصری کاتبی محتشم و فاضل بود، در دیوان صاحب، تزویر کردی و این خبر بصاحب رسید؛ صاحب فروماند و گفت: دریغ باشد که این چنین مرد را هلاک کنم، که بغایت فاضل و کامل بود و نه پیدا توانست کردن با وی. می‌اندیشید که با وی چه کند. اتفاق را اندرین میانه صاحب را عارضهٔ پدید آمد و مردمان بعیادت میرفتند؛ تا ربیع بن مظیر بیامد و در پیش صاحب بنشست و چنانک رسمست صاحب را پرسید که: شراب چه میخوریت؟ صاحب گفت: فلان شراب. گفت: طعام چه میخورید؟ گفت: از آنچ تو میسازی، یعنی مزوری. کاتب دانست که صاحب از آن آگاه شدست، گفت: ای خداوند، بسر تو که دیگر نکنم. صاحب گفت: اگر توبه کنی آنچ کردی عفوت کردم.
پس بدانک این مزوری کردن کاری بزرگ است، از آن بپرهیز و در هر پیشه و در هر شغلی تمام داد از خویشتن بده، که من بهر بابی تمام داد از خویشتن نمی‌توانم داد، که سخن دراز گردد و از مقصود بازمانم و ناگفته نیز یله نمی‎‌توانم کرد؛ پس از هر بابی سخنی چند که بکار آید بگوئیم تا ترا معلوم شود، که از هر نوعی طرفی گفتیم، چون بگوش دل شنودی ترا خود ازینجا استخراجها افتد، که از چراغی بسیار چراغ توان افروختن؛ اگر چنانک خدای تعالی بر تو رحمت کند از درجهٔ کاتبی بدرجهٔ وزارت برسی و شرط وزارت نیز بدان، که شریف‌ترین بابی و علمی اینست.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۱ - مقدمه
دبیری صناعتی است مشتمل بر قیاسات خطابی و بلاغی منتفع در مخاطباتی که در میان مردم است بر سبیل محاورت و مشاورت و مخاصمت در مدح و ذم و حیله و استعطاف و اغراء و بزرگ گردانیدن اعمال و خرد گردانیدن اشغال و ساختن وجوه عذر و عتاب و احکام و ثائق و اذکار سوابق و ظاهر گردانیدن ترتیب و نظام سخن در هر واقعه تا بر وجه اولی و احری ادا کرده آید،
پس دبیر باید که کریم الأصل شریف العرض دقیق النظر عمیق الفکر ثاقب الرای باشد و از ادب و ثمرات آن قسم اکبر و حظ اوفر نصیب او رسیده باشد و از قیاسات منطقی بعید و بیگانه نباشد و مراتب ابناء زمانه شناسد و مقادیر اهل روزگار داند و بحطام دنیاوی و مزخرفات آن مشغول نباشد و بتحسین و تقبیح اصحاب أغراض و ارباب اغماض التفات نکند و غره نشود و عرض مخدوم را در مقامات ترسل از مواضع نازل و مراسم خامل محفوظ دارد و در اثناء کتابت و مساق ترسل بر ارباب حرمت و اصحاب حشمت نستیزد و اگر چه میان مخدوم و مخاطب او مخاصمت باشد او قلم نگاه دارد و در عرض او وقیعت نکند الا بدانکس که تجاوز حد کرده باشد و قدم حرمت از دائرهٔ حشمت بیرون نهاده که واحدة بواحدة و البادیء اظلم و در عنوانات طریق اوسط نگاه دارد و بهر کس آن نویسد که اصل و نسب و ملک و ولایت و لشکر و خزینهٔ او بر آن دلیل باشد الا بکسی که درین باره مضایقتی نموده باشد و تکبری کرده و خردهٔ فرو گذاشته و انبساطی افزوده که خرد آن را موافق مکاتبت نشمرد و ملائم مراسلت بداند درین موضع دبیر را دستوری است و اجازت که قلم بردارد و قدم درگذارد و درین ممر باقصای غایت و منتهای نهایت برسد که اکمل انسان و افضل ایشان صلوات الله و سلامه علیه می فرماید که التکبر مع المتکبر صدقه و البته نگذارد که هیچ غباری در فضاء مکاتبت از هواء مراسلت بر دامن حرمت مخدوم او نشیند و در سیاقت سخن آن طریق گیرد که الفاظ متابع معانی آیند و سخن کوتاه گردد که فصحاء عرب گفته اند خیر الکلام ما قل و دل زیرا که هر گاه که معانی متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مکثار خوانند و المکثار مهذار.
اما سخن دبیر بدین درجه نرسد تا از هر علم بهرهٔ ندارد و از هر استاد نکتهٔ یاد نگیرد و از هر حکیم لطیفهٔ نشنود و از هر ادیب طرفهٔ اقتباس نکند پس عادت باید کرد بخواندن کلام رب العزة و اخبار مصطفی و آثار اصحابه و امثال عرب و کلمات عجم و مطالعهٔ کتب سلف و مناظرهٔ صحف خلف چون ترسل صاحب و صابی و قابوس و الفاظ حمادی و امامی و قدامة بن جعفر و مقامات بدیع و حریری و حمید و توقیعات بلعمی و احمد حسن و ابونصر کندری و نامهای محمد عبده و عبدالحمید و سید الرؤساء و مجالس محمد منصور و ابن عبادی و ابن النسابة العلوی و از دواوین عرب دیوان متنبی و ابیوردی و غزی و از شعر عجم اشعار رودکی و مثنوی فردوسی و مدائح عنصری، هر یکی از اینها که بر شمردم در صناعت خویش نسیج و حده بودند و وحید وقت و هر کاتب که این کتب دارد و مطالعهٔ آن فرونگذارد خاطر را تشحیذ کند و دماغ را صقال دهد و طبع را برافروزد و سخن را ببالا کشد و دبیر بدو معروف شود اما چون قرآن داند بیک آیتی از عهدهٔ ولایتی بیرون آید چنانکه اسکافی.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۳ - فصل در چگونگی شاعر و شعر او
اما شاعر باید که سلیم الفطرة عظیم الفکرة صحیح الطبع جید الرویة دقیق النظر باشد در انواع علوم متنوع باشد و در اطراف رسوم مستطرف زیرا که چنانکه شعر در هر علمی بکار همی‌شود هر علمی در شعر بکار همی‌شود و شاعر باید که در مجلس محاورت خوشگوی بود و در مجلس معاشرت خوشروی و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفهٔ روزگار مسطور باشد و بر السنهٔ احرار مقروء بر سفائن بنویسد و در مدائن بخوانند که حظ اوفر و قسم افضل از شعر بقاء اسم است و تا مسطور و مقروء نباشد این معنی بحاصل نیاید و چون شعر بدین درجه نباشد تأثیر او را اثر نبود و پیش از خداوند خود بمیرد و چون او را در بقاء خویش اثری نیست در بقاء اسم دیگری چه اثر باشد اما شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی‌خواند و یاد همی‌گیرد که درآمد و بیرون شد ایشان از مضایق و دقائق سخن بر چه وجه بوده است تا طرق و انواع شعر در طبع او مرتسم شود و عیب و هنر شعر بر صحیفهٔ خرد او منقش گردد تا سخنش روی در ترقی دارد و طبعش بجانب علو میل کند، هر کرا طبع در نظم شعر راسخ شد و سخنش هموار گشت روی بعلم شعر آرد و عروض بخواند و گرد تصانیف استاد ابو الحسن السرخسی البهرامی گردد چون غایة العروضین و کنز القافیه، و نقد معانی و نقد الفاظ و سرقات و تراجم و انواع این علوم بخواند بر استادی که آن داند تا نام استادی را سزاوار شود و اسم او در صحیفهٔ روزگار پدید آید چنانکه اسامی دیگر استادان که نامهای ایشان یاد کردیم تا آنچه از مخدوم و ممدوح بستاند حق آن بتواند گزارد در بقاء اسم و اما بر پادشاه واجب است که چنین شاعر را تربیت کند تا در خدمت او پدیدار آید و نام او از مدحت او هویدا شود اما اگر ازین درجه کم باشد نشاید بدو سیم ضائع کردن و بشعر او التفات نمودن خاصه که پیر بود و درین باب تفحص کرده‌ام در کل عالم از شاعر پیر بدتر نیافته‌ام و هیچ سیم ضائع‌تر از آن نیست که بوی دهند ناجوانمردی که به پنجاه سال ندانسته باشد که آنچه من همی گویم بد است کی بخواهد دانستن اما اگر جوانی بود که طبع راست دارد اگر چه شعرش نیک نباشد امید بود که نیک شود و در شریعت آزادگی تربیت او واجب باشد و تعهد او فریضه و تفقد او لازم، اما در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلسها برافروزد و شاعر بمقصود رسد و آن اقبال که رودکی از آل سامان دید ببدیهه گفتن و زود شعری کس ندیده است.
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای دل بیهده گفتار ادب باش ادب
از زبان می‌کشی آزار ادب باش ادب
جستن عیت در آیینه بود پی در پی
دیده بر آینه بگمار ادب باش ادب
می‌کشی روز جزا آنچه کنی با دگری
عزت خویش نگه‌دار ادب باش ادب
شمع را روشنی از سوز و گداز است به کف
تو هم این رشته نگه دار ادب باش ادب
مکن از او هوس بوسه شیرین قصاب
زین شکر دست هوس دار ادب باش ادب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۵ - در بیان آنکه عالی همت آنکس است که بخدا مشغول شود و خود را فراموش نکند چنانکه خودی او نماند هستی حق هستی او شود چنانکه گوید «کی بود ما ز ما جدا مانده*من و تو رفته و خدا مانده» و دون همت آن کس است که بخودی خود مغرور شود و بدین قدر هستی قانع گردد. همچنانکه طفل خرد را اگر صد سراسب ببخشند شاد نشود و بمرغکی شادمان گردد و در تقریر آنکه عمر را بهائیست که اگر خانه های پر زر بدهی یک ساعت عمر نتوانی خریدن که الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لاتشتری بالیواقیت. اینچنین عمر را بی عوض ضایع میکنی بنگر که در آخر چه حسرتها خواهی خوردن.
کودک از مرغکی شود دلشاد
گنج عالم بود برش چون باد
زان بود دایمش بمرغ نظر
که ندارد ز ذوق گنج خبر
خوشی این جهان بود بدو دون
پیش آن ذوق و عشرت بیچون
وای آن کس که این بر آن بگزید
آخر کار دست خویش گزید
دید عمر عزیز رفته بباد
هیچ کس را چنین غبینه مباد
عمر یک روزه را چو نیست بها
تو عوض گردهی درو زرها
نتوانی خریدنش میدان
ساعتی عمر را بگنج جهان
اینچنین عمر میرود ضایع
کاله نفروخت بی عوض بایع
تو چنین کاله بیعوض دادی
کی در این غبن باشدت شادی
غبن این را نه حد بود نه کران
که دهی عمر بیعوض آسان
چون به از عمر در جهان نبود
عمر را سخت گیر تا نرود
عوض عمر عمر خواهی جان
ورنه عمر از ک فت رودارزان
صرف کن عمر خویش را بخدا
تا بری در جزاش عمر بقا
نی که در خاک هر چه میکاری
عین آن را ز خاک برداری
گندم از گندم وز جو هم جو
حاصل آید ترا بوقت درو
این کفایت زمین ز حق آموخت
صد هزاران چنین هنر اندوخت
چون زمین این کند ببین باری
چه کند با تو در نکو کاری
بهر یک جان دهد هزاران جان
عوض یک قراضه ای صد کان
هرچه داری برو بحق بسیار
هیچ در خانه کاله ای مگذار
تا ز تو هیچ چیز کم نشود
بلکه یک صد شود چو از تور ود
صد چه بیشمار گردی تو
چون ز جان محو یار گردی تو


افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
بدنیا آمدن خشایارشا
شهنشه بیامد بکاخ بهار
ابا افسرانی که بد نامدار
بگفتا ابا شاه کی شهریار
بشارت بر آن خسرو نامدار
خداداد پوری نکو رو بشاه
ببانو برویش بمشکوی ماه
شهنشه چو بشنید دلشاد شد
هم از درد و غم دیگر آزاد شد
پس آنگه بیامد بمشکوی، شاه
پریوش خود آراسته همچو ماه
سر تخت بنشسته با تاج زر
کنیزان ستاده بپا سر شهریار
رخ روشنش چون گل نوبهار
بدی منتظر تا رسد شهریار
غلامان دویدند و گفتند شاه
هم اینک بیایند از بارگاه
چو بانو پذیره بشد شاهرا
چو شه دید از دور آن ماه را
برویش یکی خوش تبسم نمود
بیاورد با بوسه خود فزود
شهنشاه بگرفت دستش بناز
بیاورد اورا سوی تخت باز
بفرمود با بانوی ماهرو
که ای مه جبین بانوی نیک خو
چگونه است رخسارۀ این پسر
بیارید رویش به بیند پدر
یکی دایه برجست پس پور شاه
بیاورد او را چو یک قرص ماه
شهنشاه چون دید روی پسر
ببوسید رویش گرفتش ببر
بگفتا خدا یار این بچه باد
که از روی خوبش دلم گشت شاد
خشاریارشا شد نام آن پور شاه
خدایار گفتند شاه و سپاه
زنانی که بودند خود پارسا
همی تندرست و همی با خدا
نگشتند هرگز بگرد دروغ
مبادا شود پور شه بی فروغ
همه راستگوی و همه نیکزاد
همه قلبشان از جهان بود شاد
بدادند از جان بآن بچه شیر
دوساله چو شد گشت چون بچه شیر
چو شد هفت ساله چو یکماه شد
که خود پورشه بود و چون شاه شد
شهنشه بفرمود فرهنگیان
بیارند از روم و از تازیان
ز مصرو ز یونان و از باختر
بیارند فرهنگیان سربسر
سپردند او را بفرهنگیان
ز بی دانشی او نیابد زیان
چو شد چهارده ساله آن جوان
بیاموختندش ز تیر و کمان
ز شمشیر و گرز و زتیر و سپر
سواری و میدان گوی و هنر
هم از بزم و از رزم و از کارزار
ز اسب و سواری ز کار شکار
چو شد نوزده ساله آن نوجوان
یکی نام داری شد اندر جهان
چو شد عید نوروز و آمد بهار
خشایار بنمود قصد شکار
بنزد پدر شد جوان پور شاه
زمین داد بوسه چو در بارگاه
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۱
روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت ای شیخ آمده‌ام تا از اسرار حقّ چیزی با من نمایی شیخ گفت باز گرد تا فردا آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت ای شیخ آنچ وعده کردۀ بگوی. شیخ بفرمود تا آن حقّه را بوی دادند و گفت زینهار تا سر این حقّه باز نکنی مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سر حقّه باز کرد و موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سر خدای تعالی طلب کردم تو موشی بمن دادی؟ شیخ گفت ای درویش ما موشی در حقّه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سر خدای را باتو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت.