عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۰
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۹
مگرگذشت ز هجرت هزار و سیصد و پنج
که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان
شب چهاردهم از جمادیالاولی
چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان
کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب
هزار قرن فزون دیده بود از دوران
ز بس پر است جهان از نمود او همه جای
بدل نمیدهدم ره که رفته او ز جهان
بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق
که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان
شد استوار که داغ جوان بشاه شهید
چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان
کسی ز حال صفی آگه است در غم او
که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان
بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد
رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان
که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان
شب چهاردهم از جمادیالاولی
چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان
کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب
هزار قرن فزون دیده بود از دوران
ز بس پر است جهان از نمود او همه جای
بدل نمیدهدم ره که رفته او ز جهان
بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق
که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان
شد استوار که داغ جوان بشاه شهید
چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان
کسی ز حال صفی آگه است در غم او
که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان
بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد
رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰ - الاحسان
گر از روی خرد باشی مصدق
شنو تحقیق احسان از محقق
عبودیت بود تفسیر احسان
اگر یابد تحقیق بهر انسان
کنی آن سان مراعات ادب را
که میبینی تو گوئی وجه رب را
عبودیت اگر گردد محقق
شود مشهود سالک حضرت حق
تو آثار عبودیت درین بین
جمال رب خود از چشم یقین بین
نبی فرمود اعمال نکو را
چنان میکن که بینی گوئی او را
مر او را از یقین دیدن چنین است
نه از روی حقیقت وین یقین است
بود پیدا به عبد آیات ذاتش
خود از پشت حجابات صفاتش
بدون این حجب منع است رؤیت
جز آن را کوست فنانی در طریقت
حقیقت گر شهودش شد نسق را
نه عبد است او، دگر حق دیده حق را
نه احسانست این، بل کشف ذاتست
خود احسان رؤیت او بالصفاتست
شنو تحقیق احسان از محقق
عبودیت بود تفسیر احسان
اگر یابد تحقیق بهر انسان
کنی آن سان مراعات ادب را
که میبینی تو گوئی وجه رب را
عبودیت اگر گردد محقق
شود مشهود سالک حضرت حق
تو آثار عبودیت درین بین
جمال رب خود از چشم یقین بین
نبی فرمود اعمال نکو را
چنان میکن که بینی گوئی او را
مر او را از یقین دیدن چنین است
نه از روی حقیقت وین یقین است
بود پیدا به عبد آیات ذاتش
خود از پشت حجابات صفاتش
بدون این حجب منع است رؤیت
جز آن را کوست فنانی در طریقت
حقیقت گر شهودش شد نسق را
نه عبد است او، دگر حق دیده حق را
نه احسانست این، بل کشف ذاتست
خود احسان رؤیت او بالصفاتست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱ - الاراده
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲ - ام الکتاب
گرت اندیشهام الکتاب است
نخستین عقل اندر هر خطاب است
در او ثبت است احوال خلایق
ز اول تا به آخر با دقایق
ز ایجاد و قبول و فعل و آثار
ز اصل و فرع و خیر و شر و مقدار
بمانند رقوم اندر صحایف
در او ثبتاند اشیاء بر مرادف
مسمی بر کتاب اندر کلامست
چو نزدیک آن به فهم خاص و عامست
در آن حضرت نمود و بود اشیاء
ز جز و کل به ترتیب است پیدا
به نور آفتاب عقل اول
حقایق جمله معلوم و مسجل
نخستین عقل اندر هر خطاب است
در او ثبت است احوال خلایق
ز اول تا به آخر با دقایق
ز ایجاد و قبول و فعل و آثار
ز اصل و فرع و خیر و شر و مقدار
بمانند رقوم اندر صحایف
در او ثبتاند اشیاء بر مرادف
مسمی بر کتاب اندر کلامست
چو نزدیک آن به فهم خاص و عامست
در آن حضرت نمود و بود اشیاء
ز جز و کل به ترتیب است پیدا
به نور آفتاب عقل اول
حقایق جمله معلوم و مسجل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴ - البدنه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵ - البرق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷ - البرزح الجامع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹ - البصیره
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰ - البقره
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۶ - الجرس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۸ - الجنائب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۳ - خلق جدید
تو از خلق جدید این را سنددان
ز موجود اتصالات مدد دان
دم رحمن بممکن هست ممتد
که هر دم زو رسد فیض مجدد
بذات خویش ممکن جز عدم نیست
عدم را در تفهم بیش و کم نیست
عدم دان خلق را در عین امکان
کنی قطع نظر چه از موجود آن
پس او را هست آنی ز آنات
فیوض مستمر از حضرت ذات
هر آن فیض که هر آنش امیدست
توالی را همان خلق جدیدست
بر او گر اتصال فیض کم شد
خود آن موجود در آنی عدم شد
ز موجود اتصالات مدد دان
دم رحمن بممکن هست ممتد
که هر دم زو رسد فیض مجدد
بذات خویش ممکن جز عدم نیست
عدم را در تفهم بیش و کم نیست
عدم دان خلق را در عین امکان
کنی قطع نظر چه از موجود آن
پس او را هست آنی ز آنات
فیوض مستمر از حضرت ذات
هر آن فیض که هر آنش امیدست
توالی را همان خلق جدیدست
بر او گر اتصال فیض کم شد
خود آن موجود در آنی عدم شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۴ - باب الدال الدبور
بود آن صولت نفس عقورت
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۵ - درهالبیضاء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۹ - ذوالعین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۲ - الران
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۸ - الرحمه و هو الامتنانیه و الوجودیه
ز رحمت بشنو ار دانی معانی
که آن باشد: وجودی و امتنانی
بود آن امتنانی در تقاضا
ز حق عاید باستحقاق اشیاء
بکلی شیئی وسعت از ازل داشت
بهر تقدیر سبقت بر عمل داشت
در آن داخل تمام ممکناتند
ز حق مستدعی رزق و حیاتند
خود او مستغنی از خلق جهانست
جهانش محض جود و امتنان است
کمالش اقتضای رحمتی کرد
بر ایجاد خلایق قدرتی کرد
همان رحمت بعالم متسع شد
بدون آن تمدن ممتنع شد
فرو بگرفت ذرات جهان را
نمود آنگاه راه امتنان را
پس از آن کامتنانی بود و جودی
شنو زان رحمتی کامد وجودی
خود آن مخصوص ارباب یقین است
بآن نزدیک روح محسنین است
خود آنهم در حقیقت امتنانیست
چه فیضش بر خلایق رایگانیست
بآن گر اهل دین موعد گشتند
بمحض منت از ذیجود گشتند
عمل در دین ز بهر خلق سوداست
نه بهر آنکه سلطان وجوداست
چه او رحمت بخلق از نیک و بد کرد
غضب را هم نه بهر نفع خود کرد
غضب باشد مثال تازیانه
که سازد خفته شکلانرا روانه
از آنرو خواست آه نیمشب را
که از جوش افکند بحر غضب را
اگر پر هر دو عالم از گناهست
به پیش رحمتش یک پر کاهست
ز جرم خلق رحمت کم نگردد
محیطی غرقه شبنم نگردد
کند بل منجذب دریا نمی را
به بخشد حق بآهی عالمی را
غضب هم رحمتی باشد بمختص
بذوق این نکته باید یافت نز نص
صفی را بحر رحمت منجذوب کرد
بپاکی رجس او را منقلب کرد
ز ان رحمهالله قریبش
من المحسن شد آنرحمت نصیبش
خداوندا بروح پاک سجاد
تو روح پیر ما را کن زما شاد
که آن باشد: وجودی و امتنانی
بود آن امتنانی در تقاضا
ز حق عاید باستحقاق اشیاء
بکلی شیئی وسعت از ازل داشت
بهر تقدیر سبقت بر عمل داشت
در آن داخل تمام ممکناتند
ز حق مستدعی رزق و حیاتند
خود او مستغنی از خلق جهانست
جهانش محض جود و امتنان است
کمالش اقتضای رحمتی کرد
بر ایجاد خلایق قدرتی کرد
همان رحمت بعالم متسع شد
بدون آن تمدن ممتنع شد
فرو بگرفت ذرات جهان را
نمود آنگاه راه امتنان را
پس از آن کامتنانی بود و جودی
شنو زان رحمتی کامد وجودی
خود آن مخصوص ارباب یقین است
بآن نزدیک روح محسنین است
خود آنهم در حقیقت امتنانیست
چه فیضش بر خلایق رایگانیست
بآن گر اهل دین موعد گشتند
بمحض منت از ذیجود گشتند
عمل در دین ز بهر خلق سوداست
نه بهر آنکه سلطان وجوداست
چه او رحمت بخلق از نیک و بد کرد
غضب را هم نه بهر نفع خود کرد
غضب باشد مثال تازیانه
که سازد خفته شکلانرا روانه
از آنرو خواست آه نیمشب را
که از جوش افکند بحر غضب را
اگر پر هر دو عالم از گناهست
به پیش رحمتش یک پر کاهست
ز جرم خلق رحمت کم نگردد
محیطی غرقه شبنم نگردد
کند بل منجذب دریا نمی را
به بخشد حق بآهی عالمی را
غضب هم رحمتی باشد بمختص
بذوق این نکته باید یافت نز نص
صفی را بحر رحمت منجذوب کرد
بپاکی رجس او را منقلب کرد
ز ان رحمهالله قریبش
من المحسن شد آنرحمت نصیبش
خداوندا بروح پاک سجاد
تو روح پیر ما را کن زما شاد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۹ - الرداء والردی
ردا بر عبد خوش زیبنده باشد
ظهور وصف حق بر بنده باشد
ردی شد آن ردا را در مقابل
بود اظهار وصف حق بباطل
از آن اهل تکبر ار بقرآن
بغیر حق بوصف آورد یزدان
دگر فرمود: از آرم عظمت آمد
ردایم کبریا و عزت آمد
منازع هر که شد در ایندو، پوستش
کنم وانگه بهم خواهم شکستش
که هر کس داند این برکس روانیست
سزاوار تکبر جز خدا نیست
هر آنوصفی که مخصوص اله است
هر آن بندد بخود خوار و تباه است
غنا و قدرت و علم و تکبر
و زاینسان هر چه آید در تصور
هر آن برخود دهد نسبت هلاک است
حق از اوصاف خلقی جمله پاک است
تو مخلوقی و وصفت عجز و خواریست
فنا و انکسار وضعف و زاریست
رها کبر و ریا بر کبریا کن
خود اندر کبریای او فنا کن
که آثار جلال و کبریایش
شود اندر تو پیدا با رضایش
ظهور وصف حق بر بنده باشد
ردی شد آن ردا را در مقابل
بود اظهار وصف حق بباطل
از آن اهل تکبر ار بقرآن
بغیر حق بوصف آورد یزدان
دگر فرمود: از آرم عظمت آمد
ردایم کبریا و عزت آمد
منازع هر که شد در ایندو، پوستش
کنم وانگه بهم خواهم شکستش
که هر کس داند این برکس روانیست
سزاوار تکبر جز خدا نیست
هر آنوصفی که مخصوص اله است
هر آن بندد بخود خوار و تباه است
غنا و قدرت و علم و تکبر
و زاینسان هر چه آید در تصور
هر آن برخود دهد نسبت هلاک است
حق از اوصاف خلقی جمله پاک است
تو مخلوقی و وصفت عجز و خواریست
فنا و انکسار وضعف و زاریست
رها کبر و ریا بر کبریا کن
خود اندر کبریای او فنا کن
که آثار جلال و کبریایش
شود اندر تو پیدا با رضایش