۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹

مگرگذشت ز هجرت هزار و سیصد و پنج
که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان

شب چهاردهم از جمادی‌الاولی
چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان

کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب
هزار قرن فزون دیده بود از دوران

ز بس پر است جهان از نمود او همه جای
بدل نمی‌دهدم ره که رفته او ز جهان

بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق
که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان

شد استوار که داغ جوان بشاه شهید
چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان

کسی ز حال صفی آگه است در غم او
که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان

بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد
رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.