عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
شبی رو بحق آر ای جان مخسب
بنال از غم درد پنهان مخسب
ترا چارهٔ باید از بهر درد
بسوز شبش ساز درمان مخسب
بیک شب اگر چاره شد خواب کن
وگرنه شبی دیگر ای جان مخسب
کجا یک شب و ده شب این میشود
بمان خواب راحت بدو نان مخسب
نخسبی بسی شب ز درد تنت
اگر جان زتن به بود هان مخسب
بخسب از نفهمیدهٔ درد جان
و گرنه بجای عزیزان مخسب
چو خواب آیدت سربزانو بنه
ببستر میفت و بسامان مخسب
سحر گه خروسان خروشان شوند
تو هم چون خروسان خروشان مخسب
اگر خواب تن را فزونی دهد
برد روح را خواب نقصان مخسب
اگر اول شب نخسبی چو فیض
چو نیمی رود یا که ثلثآن مخسب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
غنیمتی است دمی کان بفکر کار گذشت
فتاد در سر این غم که روزگار گذشت
نداشت درد ولی درد کرد بیدردی
نکرد کار ولیکن بدرد کار گذشت
بکار دوست نپرداخت لیک شد غمناک
که روزگار چرا بی حضور یار گذشت
بفکر کار فتادن دلیل هشیاریست
تو مغتنم شمر آن دم که هوشیار گذشت
تومغتنم شمر آن دم زبهر استغفار
که آن هم ار نکنی کار زاعتذار گذشت
تو وقت کار همان دان که فکر کارت هست
مگو چه کار کند کس چه وقت کار گذشت
بفکر کاری فتادی کنون بکن کاری
که وقت میگذرد نفخهای یار گذشت
بگیر نفخهٔ از نفخ های ربانی
وگرنه عمر تو امسال همچو پار گذشت
بفکر کار فتادی بگنج ره بردی
تو میر گنج شو اکنون که رنج مار گذشت
بکار کوش و بمان فکر کارهان ای فیض
گذشت آنچه برین خاطر فکار گذشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
گذشت عمر تو امسال همچو پار عبث
چرا چنین گذرانند روزگار عبث
بسی نماند زعمر و بسی نماند زکار
هزار حیف که بگذشت وقت کار عبث
گمان مبر که ترا آفرید حق باطل
گمان مدار که ترا ساخت کرد گار عبث
تو آمدی بجهان تا روی بر جانان
بکوش تا برسی خویش را مدار عبث
تو جان هر دوجهانی و مقصد ایجاد
عزیز من چه کنی خویشرا تو خوار عبث
توخویشرا مفروش ای پسر چنین ارزان
که بهر جنتی و میروی بنار عبث
گرانبها و عزیز الوجود و بی بدلی
نهٔ چنین سبک و بی بها و خوار عبث
چو کردهای تنت مردهای جان دارد
مدزد ایجان تن زاز کار و بار عبث
غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیض
بکار کوش و سخن در میان میار عبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
ای خفته رسید یار برخیز
از خود بفشان غبار برخیز
همین بر سر لطف و مهر آمد
ای عاشق یار زار برخیز
آمد بر تو طبیب غم خوار
ای خسته دل نزار برخیز
ای آنکه خمار یار داری
آمد مه می گسار برخیز
ای آنکه به هجر مبتلائی
هان مژده وصل یار برخیز
ای آنکه خزان فسرده کردت
اینک آمد بهار برخیز
هان سال تو و حیوت تازه
ای مردهٔ لاش یار برخیز
ای کاهل سست چند خسبی
هین چیست بکار و یار برخیز
هین مرغ سحر بنغمه آمد
جانرا تو بنغمه آر برخیز
آهی ز درون خسته بر کش
از دیده سرشک بار برخیز
فرصت تنگست و کار بسیار
بر خویش تو رحم آر برخیز
کاری بکن ار تنت درست است
ور نیست شکسته وار برخیز
رو چند بسوی پستی آری
سر راست نگاه‌دار برخیز
ترسم که نگون بچاه افتی
برخیز ازین کنار برخیز
یاران رفتند جمله بشتاب
تأخیر روا مدار برخیز
ما ناپای تو درنگار است
دستت گیرد نگار برخیز
خواهی تو باضطرار برخواست
حالی تو باختیار برخیز
اصحاب اگر بخواب رفتند
ای فیض تو زینهار برخیز
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
تا چند ز آب و نان سخن خواهی گفت
خواهی خوردن به روز و شب خواهی خفت
امروز تو را ز تو اگر حق نخرید
در روز جزا نخواهی ارزید به مفت!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدماء
همه افتاده‌اند در تک و تاز
کرده بر تو زبان طعن دراز
چون زفطرت تو بوده‌ای مقصود
همگنان چون برادران حسود،
کارها ساختند بر سر رام
تا ترا در فکنده‌اند به چاه
ساکن قعر چاه ماری‌ چند!
در بن چاه حرص داری چند
اینک آمد نظر کن ای مسکین
بر سر چاه ژرف بشری هین!
در چه انداخت بهر دعوت را
حبل قرآن و دلو عصمت را
بیش از این در مان چاه مپای
دست بر حبل زن‌، زچاه برآی
خویشتن را زچاه بالاکش
علم عشق بر ثریا کش
چست با کاروان صدق و یقین
سفری کن به مصر علیین
تا ز ناچیز و هیچ‌، چیز شوی
واندر آن مملکت عزیز شوی
حاسدان تو چون تو را بینند
آن همه بهجت و بها بینند،
همه از گفت خود خجل گردند
اندر آن وقت تنگدل گردند
منشین غافل ار خرد داری
پیشه گیر و بکن نکوکاری
آنچنان زی‌، درین جهان زنهار
تانگردی خجل به روزشمار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خطوتان وقد وصل
خود تو کاهل نشینی ای غافل
ناپسندست غفلت از عاقل
خیز و خود را بساز تدبیری
بر جهان زن چهار تکبیری
در میان آی چست چون مردان
صفت و صورتت یکی گردان
زآنکه باشد شعار ناپاس
از درون خبث‌، و زبرون پاکی
تا درون و برون نیارایی
حضرت قدس را کجا شایی‌؟
تا ز آلودگی نگردی پاک
نگذری از بسیط خطهٔ خاک
خویشتن پاک کن زچرک هوا
تا نهی پای در مقام رضا
تا به‌کی تو چنین بخواهی زیست
می‌ندانی که در قفای توچیست‌؟
راست بشنو که در جهان جهان
از اجل کس نیافته‌ست امان
تو چه گویی ابد نخواهی ماند؟
نامهٔ مرگ برنخواهی خواند ؟
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً و علی جنوبهم‌
باش پیوسته با خضوع و بکا
روز و شب در میان خوف و رجا
باش با نفس و قهر خود قاهر
دار یک رنگ باطن و ظاهر
از برای قبول خاصه و عام
به پا باشدت قعود و قیام
بی ریا در ره طلب نه پای
خالصا مخلصاً برای خدای
چابک وچست رو، نه‌کاهل و سست
تا بدانجا رسی‌که مقصد توست
مقصد ت عالم الهی دان
بی تباهی و بی تناهی دان
رو به کونین سر فرود میار
تا بر آن آستان بیابی بار
چون لگد بر سر دوکون زنی
رخت خود در جهان «‌هو» فکنی
گرتواینجا به خویش مشغولی
دان که زان کارگاه معزولی
وربگردد از این نسق صفتت
حاصل آید کمال معرفتت
هر کمالی که آن سری نبود
جز که نقصان و سرسری نبود
گر کمالی طلب کنی آنجا
که زنقصان بری بود فردا،
راست بشنو اگر به تنگی حال
بی نیازی زخلق اینت کمال‌!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
شرف المؤمن استغناؤه عن الناس
جهد آن کن که سرفراز شوی
ور در حلق بی‌ نیاز شوی
بر در این و آن به هرزه مپوی
وز در حلق آبروی مجوی
عزت از حضرت خدای طلب
منصب و جاه آن سرای‌ طلب
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی الصبر والشکر
هر که را داد ایزدش توفیق
صبر و شکرش بود همیشه رفیق
این بکاهد بلا و محنت را
وان فزاید غنا و نعمت را
صبرتلخ است ازو بود حرجت
او دهد از بلا و غم فرجت
چون شکر ذوق شکر شیرین‌است
نعمت افزای و قوت آیین است
باد دایم به هر دو حال ترا
تا میسر شود کمال ترا
رهی معیری : منظومه‌ها
گنجینه دل
چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن
رهی معیری : ابیات پراکنده
صبح پیری
تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند
کیست تا برگیرد و در سایه تاکم برد
ذره ام سودای وصل آفتابم در سر است
بال همت می گشایم تا بر افلاکم برد
اقبال لاهوری : اسرار خودی
دربیان اینکه حیات خودی از تخلیق و تولید مقاصد است
زندگانی را بقا از مدعاست
کاروانش را درا از مدعاست
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در آرزو پوشیده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شی امین آرزوست
از تمنا رقص دل در سینه‌ها
سینه‌ها از تاب او آیینه‌ها
طاقت پرواز بخشد خاک را
خضر باشد موسی ادراک را
دل ز سوز آرزو گیرد حیات
غیر حق میرد چو او گیرد حیات
چون ز تخلیق تمنا باز ماند
شهپرش بشکست و از پرواز ماند
آرزو هنگامه آرای خودی
موج بیتابی ز دریای خودی
آرزو صید مقاصد را کمند
دفتر افعال را شیرازه بند
زنده را نفی تمنا مرده کرد
شعله را نقصان سوز افسرده کرد
چیست اصل دیدهٔ بیدار ما
بست صورت لذت دیدار ما
کبک پا از شوخئ رفتار یافت
بلبل از سعی نوا منقار یافت
نی برون از نیستان آباد شد
نغمه از زندان او آزاد شد
عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست
هیچ می دانی که این اعجاز چیست
زندگی سرمایه دار از آرزوست
عقل از زائیدگان بطن اوست
چیست نظم قوم و آئین و رسوم
چیست راز تازگیهای علوم
آرزوئی کو به زور خود شکست
سر ز دل بیرون زد و صورت ببست
دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش
زندگی مرکب چو در جنگاه باخت
بهر حفظ خویش این آلات ساخت
آگهی از علم و فن مقصود نیست
غنچه و گل از چمن مقصود نیست
علم از سامان حفظ زندگی است
علم از اسباب تقویم خودی است
علم و فن از پیش خیزان حیات
علم و فن از خانه زادان حیات
ای ز راز زندگی بیگانه، خیز
از شراب مقصدی مستانه خیز
مقصد مثل سحر تابنده ئی
ماسوی را آتش سوزنده ای
مقصدی از آسمان بالاتری
دلربائی دلستانی دلبری
باطل دیرینه را غارتگری
فتنه در جیبی سراپا محشری
ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم
از شعاع آرزو تابنده ایم
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه خودی از سؤال ضعیف میگردد
ای فراهم کرده از شیران خراج
گشته ئی روبه مزاج از احتیاج
خستگی های تو از ناداری است
اصل درد تو همین بیماری است
می رباید رفعت از فکر بلند
می کشد شمع خیال ارجمند
از خم هستی می گلفام گیر
نقد خود از کیسه ی ایام گیر
خود فرود آ از شتر مثل عمر
الحذر از منت غیر الحذر
تابکی دریوزهٔ منصب کنی
صورت طفلان ز نی مرکب کنی
فطرتی کو بر فلک بندد نظر
پست می گردد ز احسان دگر
از سؤال ، افلاس گردد خوار تر
از گدائی گدیه گر نادار تر
از سؤال آشفته اجزای خودی
بی تجلی نخل سینای خودی
مشت خاک خویش را از هم مپاش
مثل مه رزق خود از پهلو تراش
گرچه باشی تنگ روز و تنگ بخت
در ره سیل بلا افکنده رخت
رزق خویش از نعمت دیگر مجو
موج آب از چشمه ی خاور مجو
تا نباشی پیش پیغمبر خجل
روز فردائی که باشد جان گسل
ماه را روزی رسد از خوان مهر
داغ بر دل دارد از احسان مهر
همت از حق خواه و با گردون ستیز
آبروی ملت بیضا مریز
آنکه خاشاک بتان از کعبه رفت
مرد کاسب را «حبیب الله» گفت
وای بر منت پذیر خوان غیر
گردنش خم گشته ی احسان غیر
خویش را از برق لطف غیر سوخت
با پشیزی مایه ی غیرت فروخت
ای خنک آن تشنه کاندر آفتاب
می نخواهد از خضر یک جام آب
تر جبین از خجلت سائل نشد
شکل آدم ماند و مشت گل نشد
زیر گردون آن جوان ارجمند
می رود مثل صنوبر سر بلند
در تهی دستی شود خود دار تر
بخت او خوابیده ، او بیدار تر
قلزم زنبیل سیل آتش است
گر ز دست خود رسد شبنم ، خوشست
چون حباب از غیرت مردانه باش
هم به بحر اندر نگون پیمانه باش
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه تربیت خودی را سه مراحل است مرحلهٔ اول را اطاعت و مرحلهٔ دوم را ضبط نفس، و مرحله سوم را نیابت الهی نامیده اند: «مرحلهٔ اول اطاعت»
خدمت و محنت شعار اشتر است
صبر و استقلال کار اشتر است
گام او در راه کم غوغا ستی
کاروان را زورق صحرا ستی
نقش پایش قسمت هر بیشه ئی
کم خور و کم خواب و محنت پیشه ئی
مست زیر بار محمل می رود
پای کوبان سوی منزل می رود
سر خوش از کیفیت رفتار خویش
در سفر صابر تر از اسوار خویش
تو هم از بار فرائض سر متاب
بر خوری از «عنده حسن المآب»
در اطاعت کوش ای غفلت شعار
می شود از جبر پیدا اختیار
ناکس از فرمان پذیری کس شود
آتش ار باشد ز طغیان خس شود
هر که تسخیر مه و پروین کند
خویش را زنجیری آئین کند
باد را زندان گل خوشبو کند
قید بو را نافه ی آهو کند
می زند اختر سوی منزل قدم
پیش آئینی سر تسلیم خم
سبزه بر دین نمو روئیده است
پایمال از ترک آن گردیده است
لاله پیهم سوختن قانون او
بر جهد اندر رگ او خون او
قطره ها دریاست از آئین وصل
ذره ها صحراست از آئین وصل
باطن هر شی ز آئینی قوی
تو چرا غافل ازین سامان روی
باز ای آزاد دستور قدیم
زینت پا کن همان زنجیر سیم
شکوه سنج سختی آئین مشو
از حدود مصطفی بیرون مرو
«مرحله دوم ضبط نفس»
نفس تو مثل شتر خود پرور است
خود پرست و خود سوار و خود سر است
مرد شو آور زمام او بکف
تا شوی گوهر اگر باشی خزف
هر که بر خود نیست فرمانش روان
می شود فرمان پذیر از دیگران
طرح تعمیر تو از گل ریختند
با محبت خوف را آمیختند
خوف دنیا ، خوف عقبی ، خوف جان
خوف آلام زمین و آسمان
حب مال و دولت و حب وطن
حب خویش و اقربا و حب زن
امتزاج ماء و طین تن پرور است
کشته ی فحشا هلاک منکر است
تا عصائی لا اله داری بدست
هر طلسم خوف را خواهی شکست
هر که حق باشد چو جان اندر تنش
خم نگردد پیش باطل گردنش
خوف را در سنیهٔ او راه نیست
خاطرش مرعوب غیر الله نیست
هر که در اقلیم لا آباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
می کند از ماسوی قطع نظر
می نهد ساطور بر حلق پسر
با یکی مثل هجوم لشکر است
جان بچشم او ز باد ارزان تر است
لا اله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغی و منکر است
روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خیبر تن پروری را بشکند
مؤمنان را فطرت افروز است حج
هجرت آموز و وطن سوزست حج
طاعتی سرمایه ی جمعیتی
ربط اوراق کتاب ملتی
حب دولت را فنا سازد زکوة
هم مساوات آشنا سازد زکوة
دل ز «حتی تنفقوا» محکم کند
زر فزاید الفت زر کم کند
این همه اسباب استحکام تست
پخته ی محکم اگر اسلام تست
اهل قوت شو ز ورد یًا قوی»
تا سوار اشتر خاکی شوی
«مرحله سوم نیابت الهی»
گر شتر بانی جهانبانی کنی
زیب سر تاج سلیمانی کنی
تا جهان باشد جهان آرا شوی
تاجدار ملک «لایبلی» شوی
نایب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوش است
نایب حق همچو جان عالم است
هستی او ظل اسم اعظم است
از رموز جزو و کل آگه بود
در جهان قائم بامرالله بود
خیمه چون در وسعت عالم زند
این بساط کهنه را برهم زند
فطرتش معمور و می خواهد نمود
عالمی دیگر بیارد در وجود
صد جهان مثل جهان جزو وکل
روید از کشت خیال او چو گل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بیرون کند اصنام را
نغمه زا تار دل از مضراب او
بهر حق بیداری او خواب او
شیب را آموزد آهنگ شباب
می دهد هر چیز را رنگ شباب
نوع انسان را بشیر و هم نذیر
هم سپاهی هم سپهگر هم امیر
مدعای «علم الاسما» ستی
سر «سبحان الذی اسرا» ستی
از عصا دست سفیدش محکم است
قدرت کامل بعلمش توأم است
چون عنا گیرد بدست آن شهسوار
تیز تر گردد سمند روزگار
خشک سازد هیبت او نیل را
می برد از مصر اسرائیل را
از قم او خیزد اندر گور تن
مرده جانها چون صنوبر در چمن
ذات او توجیه ذات عالم است
از جلال او نجات عالم است
ذره خورشید آشنا از سایه اش
قیمت هستی گران از مایه اش
زندگی بخشد ز اعجاز عمل
می کند تجدید انداز عمل
جلوه ها خیزد ز نقش پای او
صد کلیم آواره ی سینای او
زندگی را می کند تفسیر نو
می دهد این خواب را تعبیر نو
هستئی مکنون او راز حیات
نغمه ی نشینده ی ساز حیات
طبع مضمون بند فطرت خون شود
تا دو بیت ذات او موزون شود
مشت خاک ما سر گردون رسید
زین غبار آن شهسوار آید پدید
خفته در خاکستر امروز ما
شعله ی فردای عالم سوز ما
غنچه ی ما گلستان در دامن است
چشم ما از صبح فردا روشن است
ای سوار اشهب دوران بیا
ای فروغ دیده ی امکان بیا
رونق هنگامه ی ایجاد شو
در سواد دیده ها آباد شو
شورش اقوام را خاموش کن
نغمه ی خود را بهشت گوش کن
خیز و قانون اخوت ساز ده
جام صهبای محبت باز ده
باز در عالم بیار ایام صلح
جنگجویان را بده پیغام صلح
نوع انسان مزرع و تو حاصلی
کاروان زندگی را منزلی
ریخت از جور خزان برگ شجر
چون بهاران بر ریاض ما گذر
سجده های طفلک و برنا و پیر
از جبین شرمسار ما بگیر
از وجود تو سرافرازیم ما
پس بسوز این جهان سازیم ما
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه یأس و حزن و خوف ام الخبائث است و قاطع حیات و توحید ازالهٔ این امراض خبیثه می کند
مرگ را سامان ز قطع آرزوست
زندگانی محکم از لاتقنطوا ست
تا امید از آرزوی پیهم است
نا امیدی زندگانی را سم است
نا امیدی همچو گور افشاردت
گرچه الوندی ز پا می آردت
ناتوانی بنده ی احسان او
نامرادی بسته ی دامان او
زندگی را یأس خواب آور بود
این دلیل سستی عنصر بود
چشم جانرا سرمه اش اعمی کند
روز روشن را شب یلدا کند
از دمش میرد قوای زندگی
خشک گردد چشمه های زندگی
خفته با غم در ته یک چادر است
غم رگ جان را مثال نشتر است
ای که در زندان غم باشی اسیر
از نبی تعلیم لاتحزن بگیر
این سبق صدیق را صدیق کرد
سر خوش از پیمانه ی تحقیق کرد
از رضا مسلم مثال کوکب است
در ره هستی تبسم بر لب است
گر خدا داری ز غم آزاد شو
از خیال بیش و کم آزاد شو
قوت ایمان حیات افزایدت
ورد «لا خوف علیهم» بایدت
چون کلیمی سوی فرعونی رود
قلب او از لاتخف محکم شود
بیم غیر الله عمل را دشمن است
کاروان زندگی را رهزن است
عزم محکم ممکنات اندیش ازو
همت عالی تأمل کیش ازو
تخم او چون در گلت خود را نشاند
زندگی از خود نمائی باز ماند
فطرت او تنگ تاب و سازگار
با دل لرزان و دست رعشه دار
دزدد از پا طاقت رفتار را
می رباید از دماغ افکار را
دشمنت ترسان اگر بیند ترا
از خیابانت چو گل چیند ترا
ضرب تیغ او قوی تر می فتد
هم نگاهش مثل خنجر می فتد
بیم چون بند است اندر پای ما
ورنه صد سیل است در دریای ما
بر نمی آید اگر آهنگ تو
نرم از بیم است تار چنگ تو
گوشتابش ده که گردد نغمه خیز
بر فلک از ناله آرد رستخیز
بیم ، جاسوسی است از اقلیم مرگ
اندرونش تیره مثل میم مرگ
چشم او برهمزن کار حیات
گوش او بزگیر اخبار حیات
هر شر پنهان که اندر قلب تست
اصل او بیم است اگر بینی درست
لابه و مکاری و کین و دروغ
این همه از خوف می گیرد فروغ
پرده ی زور و ریا پیراهنش
فتنه را آغوش مادر دامنش
زانکه از همت نباشد استوار
می شود خوشنود با ناسازگار
هر که رمز مصطفی فهمیده است
شرک را در خوف مضمر دیده است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بپای خود مزن زنجیر تقدیر
بپای خود مزن زنجیر تقدیر
ته این گنبد گردان رهی هست
اگر باور نداری خیز و دریاب
که چون پا وا کنی جولانگهی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل بیباک را ضرغام رنگ است
دل بیباک را ضرغام رنگ است
دل ترسنده را آهو پلنگ است
اگر بیمی نداری بحر صحراست
اگر ترسی بهر موجش نهنگ است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش
تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش
براه دیگران رفتن عذاب است
گر از دست تو کار نادر آید
گناهی هم اگر باشد ثواب است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر آگاهی از کیف و کم خویش
اگر آگاهی از کیف و کم خویش
یمی تعمیر کن از شبنم خویش
دلا دریوزهٔ مهتاب تا کی
شب خود را برافروز از دم خویش