عبارات مورد جستجو در ۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
رزق و روزی را خدا چون گشته از اول کفیل
پس مگردان رو ز باب الله حق نعم الوکیل
بی شعاع شمس باشد شمس را دیدن محال
جز خدا کس کی تواند با خدا گشتن دلیل
آتش و فرعون و طوفان امتحان را دایم است
گرچه باشی در تقرب نوح و موسی و خلیل
قلت عقل است فکر کثرت روزی تو را
می رسد روزی مقدر گر کثیر است ار قلیل
چار طبعت چار میخی گشته در راه طلب
طول حرصت شد به پای اشتر عقلت عقیل
قطع کن زنجیر تعلق هستی با دم شمشیر حال
کی سعیدا حل شود مشکل تو را از قال و قیل
از گلو طوق تعلق را بیفکن همچو شیر
تا به کی در خواب می بینی تو هندستان چو فیل؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
چون موم بر آتشی رسی آب مشو
چون رشته ز تاب خویش بی تاب مشو
بر روی زمین به چین ابرو بنشین
در چشم زمانه خون شو و خواب مشو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
روی هرکس که باندازه مرآت آمد
بعد ازین نوبت موسی و مناجات آمد
«یوم تبیض و تسود وجوه »گفتند
معنی نفی مگویید،که اثبات آمد
روی ناخوش نتوان گفت که زیباو نکوست
روی نیکو چه توان گفت که جنات آمد؟
هر که دید آن رخ نیکو بمرادی برسید
روی زیبای تو چون قبله حاجات آمد
دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار، که از بهر مراعات آمد
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست
لیکن اخلاص و یقین مخلص طاعات آمد
قاسمی،قصه ترتیب نگه باید داشت
اول «الحمد» پس آنگاه «تحیات » آمد
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۸
سید رهروان دین طیفور
آنکه در عمر خویشتن بدفرد
در شریعت رسید، راهی یافت
در حقیقت رسید ره گم کرد
راه کم گشت و راهرو هم گم
گم کند راه خویش اینجا مرد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۲ - رفتن خسرو به مداین و نشستن به پادشاهی
چو خسرو را شد این معلوم در روز
سوی شهر مداین راند فیروز
نیاسود و به رفتن تیز بشتافت
به دارالملک خود شاهنشهی یافت
بزرگان مداین بهر خسرو
زدند از نقره و زر سکه نو
ره و رسم عدالت کرد بنیاد
بشارتها به هر جانب فرستاد
چنان در عدل شد شاه جوان بخت
که گفتندش که نوشروانست بر تخت
به احکامش همه شهر مدائن
شده خرم که المقدور کائن
زشاهی گر چه او با زیب و فر بود
ولی با عشق میلش بیشتر(بود)
چرا کان دم که شیرین برد هوشش
رسید از عالم غیب این به گوشش
که در صورت شه ار صاحب کلاه است
به معنی دان که عاشق پادشاه است
پس آنگه خسرو از ملکت طرازی
به می خوردن نشست و عشقبازی
چو در گردش درآمد جام زرین
خبر پرسید از احوال شیرین
چنین گفتند مه رویان خسرو
که آمد جانب ما آن مه نو
ولی ننشست و قصری خواست از ما
کنون ماهی است تا می باشد آنجا
چو خسرو این سخن بشنید در دم
به سوی قصر شیرین راند خرم
چو در زد حاجبی گفتش که شاپور
ازینجا برد آن مه را به دستور
چو بشنید این سخن خسرو بنالید
بزد آهی کزآن آتش ببارید
بگفتا گردش این چرخ ریمن
ندانم تا چه خواهد کرد با من
غمی بر جان من کز اختر آمد
نبودم کم که این هم بر سرآمد
ز اول نیست بر من حال ظاهر
چه دانم تا که چون خواهد شد آخر
فراق و هجر و جور عشقبازی
بخواهد کشتنم، بازی به بازی
نمی دانم چرا این چرخ کجرو
نهد هر لحظه با من نقش از نو
قدیرا قاهرا عاشق گدازا
رحیما راحما دلبرنوازا
به آنانی که دارند از تو بویی
به درگاه تو دارند آبرویی
که زین بیشم ممان در سوز هجران
شب تاریک بر من روزگردان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۴ - رفتن شیرین به کوه بیستون به دیدن فرهاد و سقط شدن بارگیش
چنین دارم خبر از باستان گوی
چو می آورد در این داستان روی
که یک روزی نشسته بود شیرین
به گردش دختران چون ماه و پروین
حدیث از هر دری آغاز کرده
در از هر سرگذشتی باز کرده
یکی افسانه پیشینه می گفت
دگر درد دل دیرینه می گفت
یکی می گفت اگر دولت بود یار
بخواهد بود ما را عیش بسیار
که شیرین گفت از دی و ز فردا
نمی گویم که آنها نیست پیدا
حدیث دی و فردا محض سوداست
که ماضی رفت و مستقبل نه پیداست
چرا نابود را باشیم دنبال
همه یکباره برخیزید تا حال
به زین آریم مرکبهای چون باد
رویم و بیستون بینیم و فرهاد
چو مهرویان شیرین این شنیدند
زشادی هر یکی بیرون دویدند
نهادند اسب خود را هر یکی زین
نبود آن جایگه گلگون شیرین
زبهرش مرکبی دیگر کشیدند
دو سه جام لبالب در کشیدند
پس آنگه شاد و خوشدل با می و چنگ
به سوی بیستون کردند آهنگ
به سان برگ گل کان را برد باد
همه رفتند تا نزدیک فرهاد
چو دید آن حال فرهاد سبک دست
ز شادی در زمان بر پای برجست
دوان آمد به استقبال آن ماه
به دست و پای اسب افتادش از راه
چو شیرین شکر لب آنچنان دید
به شیرین کاری او را باز پرسید
نیایش کرد و از وی عذرها خواست
که ای فرهاد منتهات بر ماست
به غیر از تو ندارم منت از کس
به عذرت ایستادستم ازین پس
چو عذرش خواست شیرین نکونام
ز شیر چون شکر دادش دو سه جام
نبشته بود بر آن جام چون زر
خطی خوشبوی تر از مشک و عنبر
که بوی شیر آید از دهانم
بنوش این شیر بر یاد لبانم
چو فرهاد آن ز دست یار نوشید
چو شیرمست از مستی خروشید
چو مستان، مست گشت و بی خبر شد
ز عشقش مست بود او مست تر شد
بزد آهی و رو مالید بر خاک
چنان کافتاد ازو آتش در افلاک
پس آنگه روی را از خاک برداشت
فغان از جان آتشناک برداشت
به کوه بیستون بگشاد بازو
فرود آورد سنگ بی ترازو
چنان در کار خود بودش شکوهی
که می کندی به هر یک حمله کوهی
چو شیرین دید آن بازو و آن دست
ورا درکوه کندن آنچنان مست
در او هم حیرتی آمد به دیدار
که شد بیهوش در بالای رهوار
وز آن بیهوشی از کف شد عنانش
سقط شد بارگی در زیر رانش
چو دید آن حال، فرهاد تنومند
سر خود را به پای اسپش افکند
پس آنگه در زمان برخاست بر پای
ورا با بارگی برداشت از جای
فرود آمد ز کوه و مست و بی خویش
ره قصرش گرفت آنگاه در پیش
چنان شد تیز در آن راه فرهاد
که از وی ماند در همراهیش باد
پری رویان ز پی هر یک سواره
همی راندند حیران در نظاره
که برد او را چنان فرهاد هموار
که یک مو بر تنش نگرفت آزار
فرود آورد سوی قصر خویشش
سری بنهاد و باز آمد زپیشش
چو باز آمد به از اول به صد بار
شد و در بیستون استاد در کار
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۰ - سؤال
دگر گفتش که ای پیر معانی
چگونه کرد باید زندگانی
چه نوع از پیش باید بردن این کار
چه سان باید شدن این راه دشوار
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده ی حسرت به قفا داشت
هم چشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بی شرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه ی فرمانده ی ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوایی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یک دانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا به سر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
هر کس که بعهد دوستی پایه نداشت
در دست برای سود سرمایه نداشت
از دایره کم نه ای بیک نقطه بگرد
پیراهن دوستی که پیرایه نداشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
این چرخ برین که سرفرازی دارد
بر جنس بشر دست درازی دارد
با پرده دلفریب پر نقش و نگار
یک لحظه دو صد هزار بازی دارد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
نیکویی کن شها که در عالم
نام شاهان به نیکویی سمر است
یک صحیفه ز نام نیک ترا
بهتر از صد خزانه گهر است
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - آغاز بداندیشی، فرجام گرفتاری
شاهی که بدو نازد شاهی به جهانداری
خواهند به نور از وی اجرام فلک یاری
فرخنده (منوچهر) آن کش دهر برد فرمان
دارد صفت یزدان در قصد نکوکاری
بدخواه ورا خویشی با محنت و درویشی
آغاز بداندیشی، فرجام گرفتاری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
دولت خورشید شاهان جاودان بر پای باد
ملکت امید میران سرمدی بر جای باد
دشمن تاریک نالان باد همچون زیر و نای
در سرای او همیشه بانک زیر و نای باد
تا فراز پایه عرشش رسیده باد سر
بر سر شیران ایوانش رسیده پای باد
ناز مردم روی جان افزوز شهر آرای اوست
جاودان آن روی جان افروز شهر آرای باد
شاه نیکو رای و نیکو خوی و نیکو سیرتست
آسمان را سوی او دائم بنیکی رای باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹
خداوندا بپیروزی همه گیتی گشادی تو
ز بخت و دولت پیروز ماه و سال شادی تو
از آنگه باز کز مادر بپیروزی بزادی تو
بهر جائی که می باشی بپیروزی نهادی تو
اگر داد و نشاط و جود چون بهرام دادی تو
بدیدار سیاوشی و فر کیقبادی تو
ز بهر آن که بر گردون گردان اوفتادی تو
بکار رادی و شادی شب و روز ایستادی تو
برادی بر دل قطران در شادی گشادی تو
چنان کوهست شاد از تو ز دولت شاد بادی تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲
خدایا بر جهانم کام و فرمان روان دادی
بمدح و آفرین من زبان خلق بگشادی
ز دشمن کین من جستی ز دولت داد من دادی
بدان کز من نبیند کس بلا و رنج آزادی
بمستی و بهشیاری بخواندن دل مرا دادی
منم فریاد از او آن مرادانم تو فریادی
همم تدبیر و هم رایست هم مردی و هم رادی
همم نامست و هم کامست و هم مستی و استادا
ز بختم هست خشنودی ز دولت هستم آزادی
الا ای دولتت محکم همیشه هم چنین بادی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۵
اگر چه داشت ز کیفیت جمیع لغت
خبر ز غایت عرفان صفای طبع نبی
شرف نگر که فرستاد حضرت ایزد
ز بهر نسبت ذاتش کلام را عربی
بعلم اوست معاصی جهالت بوجهل
بنور اوست مقارن شرار بولهبی
کمال معجزش این بس که علم و حکمت او
ز علم و حکمت انسان نبود مکتسبی
ظهور کرد وجودش که بود محض ادب
از آن گروه که بودند محض بی ادبی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ذرات جهان روشن از انوار من است
عالم همه پرشور ز اقرار من است
تورات و زبور و صحف و فرقان انجیل
این جمله نمونه ای ز اسرار من است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۷
روزی که بیست و چهارم ذی الحجه از سال هزار و سیصد و هفت هجری بود در باغ شمال تبریز رفتم آن باغ بتازگی چندان صفا و صفوت گرفته بود که بر بهشت برین مینازید از بسکه گلهای رنگارنگ داشت نگارخانه چیینان را به آشکارا همیمانست مرا از مشاهده آن باغ نزهتی در خاطر پدید آمد که باین شعر تازی متمثل شده گفتم
ایا روض الشمال فدتک نفسی
واصغران اقول فداک بال
وقالوا مل الی جهة سواها
فقلت القلب فی جهة الشمال
در این اثنا پیشکاران اصطبل و جلوداران اسبان خاصه را دیدم که اسبان تازه بزاده و مهور تازی نژاده را با کمند بسته در دامن باغ میکشانند لختی بیش رفته حضرت اقدس را که با روی چو ماه بتماشای داغگاه آمده بودند زمین بوس ادب بجای آوردم - فرمودند هان ای امیرالشعراء چونانکه آن مرد شاعر سیستانی پسر قلوع که بوالحسن علی فرخیش مینامند داغگاه ابوالمظفر امیرنصرناصردین بلخی را با اسبان نو بزاد بیتی چند ستاید تو نیز بایستی چنان چکامه فراهم کنی و این بیت فرخی برخواندند.
تا پرند نیلگون بر وی بندد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار
من نیز شرط طاعت را سر بزیر انداخته پس از اجازت در گوشه ای که بچشم بزرگ منظر خردبین آنحضرت در نیایم بنشستم و این قصیده غرا برهم فروبستم و تا من از نبشتن و خواندن بپرداختم هنوز نیمه اسبان را بداغ نیاورده بودند با اینکه از یکصد اسب در آن روز بفزون داغ برنهادند. قصیده این است
ابر چون پیلان مست آمد فراز کوهسار
باد همچون پیلبان بر پیل مست آمد سوار
آبگیر از باد شبگیری کند سیمین زره
لاله از گلبرگ تر آراست یاقوتین حصار
جوی همچون نهر فرهاد است سرشار از لبن
باغ همچون تخت پرویز است مشحون از نگار
سبزه طرف جویباران هاشمی پوشد طراز
لاله بر گرد تل از عباسیان خواهد شعار
چون نجوم آسمان طالع نجوم اندر زمین
چون سرشک عاشقان جاری میاه از آبشار
یاسمین زرد را بنهاده دست باغبان
در طبقهای لطیف اندر کنار جویبار
چون بزنبیل اندرون رفته نزاربن معد
با دل و باهوش و فربی با تن و توش نزار
صف ناژ و لشکر شاپور ذوالاکتاف شد
بر مثال رایت شاپور شد شاخ چنار
گل چو ترسابچگان افکند در گردن طیب
بلبل ناقوس زن را گفت کای شوریده یار
گرچه ترسایان طریق ماسپاری خوش بیا
ور مسلمانی برو از بت پرستی شرم دار
بلبل اندر پاسخش مستانه خوش گفت این سرود
عاشق یارم مرا با کفر و با ایمان چه کار
از مناقیر طیور اندر همی ریزد شکر
وز عقاقیر زمین یکسر همی جوشد عقار
نیشکر ذات النطاقین بید همچون ذوالیدین
نارون چون ذوالعمامه یاسمن ذات الخمار
شاخ همچون ذوالیمنین سار همچون ذوالرمه
ابر همچون ذوالجناح و برق همچون ذوالفقار
باز همچون ذویزن شد کبک همچون ذوجدن
لاله همچون ذوشناتر سرو همچون ذوالمنار
در میان بوستان بر شاخهای خشک و تر
گربه بینی دید خواهی چون قداح اندر قمار
فذ و توأم نافس و حلس و معلی و رقیب
مسبل و وغدو سفیح آنگه منبح است آشکار
خون یحیی ناردان و طشت زرین بوستان
شاه جابر آسمان و زال ساحر روزگار
تیر خونین رفته در چشم شقایق همچنانک
تیر رستم دیدی اندر دیده اسفندیار
راغ دیبائی پر از نقش است و گیتی نقش بند
ابر پستانی پر از شیر است و بستان شیرخوار
نرگس اندر کاسه سیمین همی انباشت رز
گلبن اندر دیبه دیبا همی پرورد خار
سوسن اندر شکر و تمجید ولیعهد ملک
همچنان گویا که بر تصدیق احمد سوسمار
خسرو عادل مظفر شه خداوند مهین
آن امیر کامران آن شهریار کامکار
تخت را والا مکین و بخت را یکتا قرین
چرخ را فرخ ادیب و عقل را آموزگار
جویبار ناصرالدین شاه را خرم درخت
بوستان دولت و اقبال را فرخ بهار
در سریر خسروی بر پادشاهان جانشین
افسر شاهی بفرقش از نیاکان یادگار
گر بخواهد کند خواهد هر دو کتف آسمان
ور بخواهد بست خواهد هر دو دست روزگار
تا مظفر شه بر اورنگ ولیعهدی نشست
داد داد و کشت خصم و کشت عدل و کند خار
قصه آل مظفر کی دگر باید شنید
نامه مسعود بن محمود کی آید بکار
فرخی سوزد چکامه عنصری شوید ورق
عسجدی برد زبان فردوسی آید باعتذار
کای ز مدحت نامه حیران گیتی را طراز
وی ز نامت سکه شاهان کیهان را عیار
عهد پیشینان همه شب بود و عهد تو است روز
محو شد اینک کلام اللیل یمحوه النهار
نعمت خورشید و جودت را همایون مطلعی
آورم چون مطلع خورشید در نصف النهار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - چکامه
روز یکشنبه دویم ماه ربیع الثانی سال یکهزار و سیصد و هشت بود که خدایگانم با همراهان چون جناب اجل ساعدالملک و نواب والانصرة الدوله و خانبابا خان قاجار و دیگران که هم بشمار بزرگان میرفتند در ارومی بخانه امیرالامرای آن سامان بمهمان آمدند و آن مرد کسی است که در نزد شاهنشاه اسلامیان پناه خلدالله ملکه و دولته آبروئی فراوان دارد و روزگار جوانی را در سایه درخت دولت بپیری رسانیده و بنام و لقب ویرا آقاخان امیر تومان خواندندی و در این روز میزبانی بسزا کرده چندان خوان خورش بیاراست که آنهمه بخوردند و هنوز بسا خوانهای بزرگ که همچنان برجای مانده بود پس از آنکه خوردنی برداشتند خدایگان ایده الله تعالی ببازی شطرنج پرداخت و من در گوشه بسرودن این ابیات مشغول شدم و مسوده آن را در آن حضرت برخواندم تا دوستانم برشکفتند و دشمنانم بشگیفتند. و آن این است
هزار باغ بدیدم من و هزار چمن
کز آن گشایش و نزهت نیافت خاطر من
بسی بگشتم خاک ری و دیار عراق
نیارمید دلم کو رمیده بد ز وطن
غریب بودن من در وطن شگفت نه زانک
غریب تر ز من آمد شعیب در مدین
غریب باشد آری به لجه در لؤلؤ
غریب باشد آری به بیشه در چندن
وطن نخواستم ایدر که در وطن ز دلم
سخن نبود کسی را مگر بوهم و به ظن
سرود شعر ز طبعم بخواستند آنان
که در دبستان ناخوانده ابجد و کلمن
سفر گزیدم ناچار از آن دیار که بود
چنین مسافرت ار ماندی چنان احسن
شنیده بودم کرمانشهان بخلد بود
مشابه از چمن سبز و چشمه روشن
شدم بدان سو و نگشود خاطرم که جهان
بچشم تنگدلان شد چو چشمه سوزن
از آن سپس بصفهان شدم کز آن سامان
صفای جان طلبم یافتم هلاکت تن
بدارالایمان رفتم مگر شوم آنجا
بکوی حضرت معصومه از قضا ایمن
چهار سال از آن تربت خجسته پاک
شنیدم آن نفسی را که مصطفی ز یمن
سپس برخصت آن بانوی حریم وجود
بطوف کوی رضا بر کمر زدم دامن
در آستان همایون آن امام مبین
دلم گرفت قرار و تنم گزید سکن
ز کیمیای خداوند کارگاه وجود
مرا فریشته شد طبع همچو اهریمن
چو سال و اندی ماندم در آن خجسته مکان
قضا تنم را بنمود دور از آن مامن
ز ملک طوسم افکند در ممالک روس
سپهر کژ حرکات و زمانه ریمن
شدم بخطه باورد و از بصر ماورد
همی فشاندم بر یاد آن حکیم ز من
حکیم انوری آن شاعر ابیوردی
که دستیار هنر بود و اوستاد سخن
فلک ندارد دیگر چنان حکیم بیاد
نه هیچ بیند چون او یکی بدانش وفن
خراب شد همه باورد و آن حکیم بزرگ
ز تن گسسته شدش روح و شد بدیده و سن
کنون بخیره بود نام شهر عشق آباد
که عشق را نبود هیچ ره در آن مسکن
کنام غولانستی و جای عفریتان
مقام دیوانستی و کاخ اهریمن
دوباره زین جازی شهر بادکوبه شدم
چو نقش سکه نشستم به سکه آهن
شبانه روزی در کشتی اندر آسودم
دلم چو کشتی بر روی آب کرده وطن
همی بدیدم در بادکوبه از کم و بیش
نشان دولت پیشینیان بسرو علن
فسوس خوردم ازیرا که دست دشمن دین
ز خسروان کهن دیدم آن بنای کهن
که را شکیب و توان تا بچشم خود بیند
گرفته جایگه دوستان، صف دشمن
بجای گوهر، سنگ و بجای شکر، زهر
بجای بلبل زاع و بجای کبک زغن
همی تو گوئی بر طاق کعبه بار دگر
نهاده پیکر عزی و لات و جبت و وثن
کجا که جامع اسلام گورخانه شدی
مرا چو گور شدی خانه، دل چو بیت حزن
بجای بانگ اذان و ترانه تهلیل
همی شنیدم آوای خاچ با ارغن
بجای آنکه درون مساجد از صلحا
صف جماعت بینم زده چو عقد پرن
بدیدمی بکنایس درون کشیشان را
بفرق برنس و افکنده خاچ در گردن
ز بسکه بیختم از مژه گوهر اندر خاک
ز بسکه ریختم از دیده اشک بر دامن
کریم بار خدا لطف کرد بر دل زار
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
ز بادکوبه رساندم بساحت تبریز
همی تو گوئی بیرون ز چاه شد بیژن
مگر زمانه همی خواست رنجهای مرا
دهد ز دست خداوند کار پاداشن
وزیر افخم با همت بزرگ منش
امیر اعظم با صولت هژبر افکن
سنان رمح بلندش نگاهبان ظفر
صریر کلک بدیعش خدایگان سخن
هم اوست تالی لقمان و ثانی یحیی
ز بیشی خرد و هم ز پاکی دامن
اگر ببودی لقمان امین دولت و دین
وگر ببودی یحیی معین شرع و سنن
خلاصه چون سوی تبریز آمدم رستم
هم از عقود مهالک هم از قیود محن
رسید بار دگر روزم از پی شب تار
دمید صبح دگر آفتابم از روزن
خدایگان فرشته فر هریمن کش
ز گردن دل پرمحنتم گشود رسن
نمود نازل بر من سکینه رحمت
بگوش جانم برخواند بانگ لاتحزن
همان تلطف دیدم من از امیر نظام
که دید از علی مرتضی اویس قرن
نماند آرزوئی در دلم مگر بدو روز
ز فضل خویش روا کرد و شد دلم روشن
چو التفات خداوند را چنین دیدم
فرا کشیدم از کبر بر زمین دامن
بر آن شدم که ببازوی جهد راست کنم
خمیده قامت این آسمان پیر کهن
سبک شمرد ترازوی چرخ سنگ مرا
از آن بسنگ شکستم سر کلوخ افکن
خدایگان سفری ساز کرد و خواست رهی
در آن رکاب ز گردون همی کند توسن
از آن سپس که لگدکوب همچو سبزه بدم
شدم سرافراز از همتش چو شاخ سمن
عنان عزمش بر سرکشی ملک کشید
که ملک شد چمن و خواجه همچو سرو چمن
بگشت ساحت ساوجبلاغ و در آن بوم
یکی دو روز بگسترد از کرم دامن
بگوش مدعیان داد گوشمال سخط
بسمع ملتجیان از امید راند سخن
بباغ چاکر دولت ازو دمید شجر
بقلب دشمن ملت از او رسید شجن
سپس بسوی ارومی عنان همت تاخت
که کشوری است به از ساحت ختا و ختن
بمرغزارش پیوسته دست فروردین
بریده از چمنش پنجه دی و بهمن
ز لاله بیخته بر فرش عنبرین گوهر
ز سبزه ریخته بر سطح زمردین لادن
یکی معاینه چون تخت خسرو پرویز
یکی علانیه چون زلف بانوی ارمن
هوای گاه خزانش بدیع تر ز ربیع
صفای برگ رزانش علاوه تر ز سمن
برهنه بید چو ترکی بدستش اندر تیغ
گسسته سبزه چو کردی به پیکرش جوشن
بگرد جوی درش سبزه ها دمیده ز نو
بسان مورچه لنگ در میان لگن
ز انگبین و لبن نهرها نگر گر زانک
بود بخلد یکی نهر از انگبین و لبن
کنار دریا گلها چو آن نقوش زرین
بگرد جدول و آیات مصحف ذوالمن
خیام اردو در آن چمن بعینه بود
نجوم ثابته بر سطح طارم روشن
دو خیمه بود هویدا در این خیام که چرخ
نموده سجده برایشان چو در بهار شمن
یکی چو مهر بلند و یکی چو بدر منیر
یکی بعقل مکان و یکی بجان مسکن
یکی بساط همایون حضرت اقدس
ولی عهد ملک آسمان فضل و منن
ملک مظفر دین شه که تف هیبت وی
کند چو دریا کوهی بود گر از آهن
دوم خجسته و فرخنده خر گهی که در آن
خدایگان اجل بر فراشته گردن
خلاصه چون با رومی مکان گزید امیر
مبارک آمد فالش در آن طلال و دمن
شدند خوشدل ازین مکرمت چه شیخ و چه شاب
شدند خرم ازین عاطفت چه مرد و چه زن
نخست چاکر دیرین دولت جاوید
امیر تومان آن نامدار شیر اوژن
سپهر مجد و مکارم جهان عقل و هنر
که چرخ خوانده بر احسان وجود وی احسن
کسیکه از اثر تیغ کژ و نیزه راست
دهد بقامت این چرخ کوژپشت شکن
کجا که عرصه گردان و گردنان باشد
کسی چو او نفرازد بمردمی گردن
بسنگ جودش چون خاک تیره زر عیار
بخاک کویش چون سنگریزه در عدن
بعقل و بینش و فکرت هم اوست جد و پدر
بفضل و دانش و حکمت هم اوست صهر و ختن
اگر چه از رخ او دوست شادمان لیکن
ز جان خصم برآرد مهابتش شیون
ز بسکه تنها جان یافتند از دم وی
تو گوئی او همه جان است و دیگران همه تن
به پیشباز خداوندم آمد از ره دور
به شکر و نعت و ثنایش گشود باب سخن
پی حصول مزیت نمود استدعا
که محفلش کند از خاکپای خود گلشن
خدایگان اجل عرض میر تومان را
همپذیرفت از فضل خود بوجه حسن
چو آفتاب بگردون درون خرگه وی
براند میر مهین از ره کرم توسن
امیر تومان چون از جمال میر اجل
بدید خانه اقبال خویش را روشن
بخوان چرخ بچربید خوان همت وی
که یافت کاسه اش از چشمه فلک روغن
ز خلد مائده آورد بر حواریون
و یا برامت موسی ز چرخ سلوی و من
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
که واقفی تو بهر راز و آگه از هر فن
بطوع رای تو طفل خیال پرورده
بمهر روی تو شبهای قدر آبستن
امیر را ز کمند تو نیست میل خلاص
غریب را بحضور تو نیست یاد وطن
اگر عروس توان گفت ملک گیتی را
خجسته تیغ درخشان تو است خشتامن
همان توانی کردن بدفع خصم ملک
که کرده با سپه قادسیه بوالمحجن
بداده من نفزائی که در ترازوی تو
هزار خروار آید سبکتر از یک من
بروزگار سزد منشی رسائل تو
عمید ملک بود یا نظام ملک حسن
بصدر با وزارت تو شمع انجمنی
دگر وزیران پروانها به پیرامن
تو نیکنامی و دانشوری و پخته کلام
نه چون دگر وزرا، شوخ چشم و خام سخن
بساکسان که بداندیش جان خلق بدند
دهان بستند اینک فسانه شان بدهن
چنانکه بر حسنک روزگار رفت و بماند
بزشت نامی بوسهل خواجه زوزن
تو بر خلاف کسان کز برهنه جامه برند
برهنگان را پوشی ز لطف پیراهن
گشوده مهر تو اندر زمانه پای فرج
بریده قهر تو در روزگار دست فتن
همیشه باش چو گل شاد و سرخ رو که رهی
بصد زبانت سرآید مدیحه چون سوسن
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - اندرز بر سبیل غزل
آن شنیدستم که از هومر حریفی ز اهل درد
چامه ای آکنده از دشنام خود درخواست کرد
گفت چون درخورد مدحت نیستم دشنام ده
زانکه دشنامت مرا مدح است و خارت، به ز ورد
پاسخش گفتا که گر گرد از ستم خیزد بچرخ
به که از نام تو بنشیند مرا برنامه گرد
گفت خواهم گفت اگر سرپیچی از گفتار من
پیش دانایان که هومر در سخن خام است و سرد
در ردیف اوستادانش نباید هشت از آنک
خامه اش کند است و شعرش سست و طبعش نانورد
هومر اندر پاسخش زد داستانی بوالعجب
تا حریف افتاد از آن جوش و خروش و خشم و درد
گفت در قبرس شنیدستم سگی با شیر گفت
آزمون را با تو خواهم گشت لختی هم نبرد
شیر گفتش من نه همزاد و هم آوردم ترا
رو سگی را جوی و با پیوند خود کن دارو برد
گفت این گفتم اگر با من بناورد آمدی
با سعادت دستیاری با شرافت پایمرد
ورنه گویم آشکارا در صف درندگان
این منم کز بیم چنگم شیر را شد چهره زرد
کوفتم با شیر کوس جنگ و از پیکار من
شیر خائف شد که چون من نیست در ناورد فرد
شیر گفت ارزانکه شیرانم جبان خوانند به
زانکه با خون سگم باید دهان آلوده کرد
با قرین خویش یازد هر کسی شمشیر وگرز
با حریف خویشتن بازد هر کسی شطرنج و نرد
هرکه جز با کفو خود در جنگ همناورد گشت
سند روسی شد رخش از دور چرخ لاجورد
شیر نر را شیر نر کفو است و سگ را سگ قرین
دستیار زن زن آمد پایمرد مرد مرد
هرکه نز جنس تو زو پیوند صحبت درگسل
آنکه نی کفو تو زو طومار عشرت در نورد