عبارات مورد جستجو در ۴۸۹ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۴ - خطبه خواندن امام زین العابدین(ع)در بیرون شهر مدینه و دیگر احوال
همه خلق را اوست پروردگار
خطابخش و روزی ده مور و مار
خداوند و دارای روز جزاست
همه هستی از هستی او به پاست
به دوری زنه آسمان است بر
به نزدیکی از رازها با خبر
اگرشهد بارد به ما یا شرنگ
ز حمدش نیاریم کردن درنگ
چو هر سختی و رنج و ماتم ازوست
بر ما همه سهل و نغز و نکوست
ایا قوم یزدان پی آزمون
بلایی به ما داد از حد فزون
یکی رخنه افکند اسلام را
که رسوا کند مرد خود کام را
حسین علی (ع) کشته گردید زار
ابا یار و اولاد و خویش و تبار
زن و کودکانش بگشتند اسیر
برفتند درشهرها دستگیر
سرش را به نیزه به بازارها
ببردند و کردند آزارها
ازین سخت تر ماتمی کس ندید
که براهل بیت پیمبر رسید
شگفت است وزین پس ایا مردمان
که ماند دلی از شما شادمان
و یا آب دیده نماید دریغ
از ان تن که شد چاک از زخم تیغ
ازیرا که از قتل آن شهریار
همه آفرینش گرستند زار
بگریید در ماتمش آسمان
ز دریا برآمد ازان غم دخان
گرستند در سوگ او چوب و سنگ
زمین گشت درقتل او بی درنگ
ز ماهی به دریا و مرغ هوا
پی ماتم او برآمد نوا
ملایک بهفت آسمان ناله کرد
کدامین دلست آنکه ناید بدرد
ز اسلامیان تا که یارد شنید
که این رخنه اسلام را شد پدید
که ما را چنین خوار کردند زار
براندند و بردند درهر دیار
تو گفتی اسیران ترکیم ما
و یا سر زد از ما بدین ناروا
به یزدان اگر جد ما مصطفی (ص)
بدین قوم برجای مهر و وفا
سفارش به آزار ما کرده بود
ازین بیشتر دسترسمان نبود
ولی ما ازین رنج و از این بلا
که وارد به ما گشت درکربلا
نیاریم هرگز به خاطر نهیب
بخواهیم از پاک یزدان شکیب
خداوند ازکشتن شاه ما
دهد کیفر بد به بدخواه ما
زگفتار آن شاه از مردمان
برآمد غو گریه تا آسمان
چو افکند شه سوی هامون نظر
سواری به چشم آمدش مویه گر
بدانست عمش محمد بود
مهین زاده ی شاه سرمد بود
زجا جست افسرده و مویه گر
پذیره شد از عم والا گهر
چو افتاده پور علی (ع) را نگاه
بدان انجمن با لباس سیاه
نگونسار گردید از توسنا
تو گفتی روانش برفت از تنا
شهنشه شد از کار عم درشگفت
سر فرخش را به زانو گرفت
بمالید پیوسته اش نرم نرم
که تا سرو اندام او گشت گرم
به هوش آمد و دیده از هم گشود
به زاری به پور برادر سرود
که کو کارفرمای ملک جهان
برادرم آن یادگار نهان
خداوند گاه پیمبر کجاست
روان تن پاک حیدر کجاست
برادرم شاه سرفراز کو
حسن (ع) را همانند و انباز کو
شهش گفت ای عم والا گهر
زجور یزید آمدم بی پدر
چو بشنید این پور ضرغام دین
ز غم دست چندان بزد بر جبین
که بار دگر رفت هوشش ز سر
تو گفتی ز گیتی برون شد مگر
چو دیدش چنین کشته با خاک پست
به دوشش بمالید بیمار دست
به هوش آمد و از دل پر ز جوش
بر آورد چون مرغ بی پر خروش
پس گریه گفتا بدان شهریار
که برگوی ز آغاز و انجام کار
زگفتار عم شاه بگریست سخت
پس از گریه گفتا بران نیکبخت
سراسر ستم ها که در آن سفر
بدیدند اولاد خیرالبشر
کزین زاده ی شیر پروردگار
ز گفتار آن شاه شد بی قرار
ز پرویزن غم به سر خاک بیخت
همی خون ز چشمان نمناک ریخت
پس آنگه سوی شهر کردند روی
جهان پر شد از شیون و های و هوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۵ - زبان حال و ترجمه ی اشعار حضرت ام کلثوم (ع) در درواز ه ی مدینه
چه از دور شد باره ی آن دیار
به چشم دل افسرده گان آشکار
چو دریای گردون به جوش آمدند
بسی سخت تر در خروش آمدند
به رخ ام کلثوم خوناب راند
به تازی زبان شعر چندی بخواند
که درخویش ای تختگاه رسول
مده راه و منمای ما را قبول
چو رفتیم از تو سری داشتیم
وزان سر، به سر افسری داشتیم
برون از تو کاری که ما کرده ایم
برفتیم شاد و غم آورده ام
بد آویزه ی عرش سالار ما
برادرش میر و علمدار ما
چو پروانه بودیم و او شمع ما
پریشان نبد خاطر جمع ما
یکی دوده بودیم آراسته
پر از نو جوانان نو خاسته
بسی خردسالان ز دخت و پسر
به سیمای تابان چو شمس و قمر
زنان در پس پرده با گوشوار
جوانان بر اسبان تازی سوار
کنون کامدم ای مدینه ز راه
نداریم با خود علمدار و شاه
شد آن شمع از باد فتنه خموش
سپردند پروانه گان نیز هوش
از آن نوجوانان مینو خصال
وزان خردسالان نیکو جمال
نباشد یکی زنده همراه ما
که با ما درآید به بنگاه ما
بگو ای مدینه به شاه حرم
شه آسمان تخت پروین علم
که ماییم اولاد تو ای رسول
پس ازتو چنین گشته زار و ملول
بکشتند چشم و چراغ تو را
حسین (ع) آن سهی سرو باغ تو را
دریدند ما را زخرد و بزرگ
به دندان شمشیر امت چو گرگ
فکندند پر خون برهنه به خاک
تنی را که بود او ترا جان پاک
همان پرده گی دختران تو را
به چرخ شرف اختران تو را
اسیرانه درشهر و بازارها
کشیدند و دادند آزارها
زنانی که بر رویشان بی نقاب
نبودی رضا بنگرد آفتاب
برهنه بر چشم نامحرمان
ببردند بسته به یک ریسمان
الا ای مدینه به سوی رسول
چو بردی پیامم بگو با بتول
که ای دختر پادشاه حرم
همال علی(ع) مادر محترم
تو می دیدی ار دختران را به شام
برهنه بردیده ی خاص و عام
به هر کوی و بازار اشتر سوار
گشاده سر و مو پریشان و زار
ز بیخوابی شب تو گفتی که نور
برون رفته از چشم و گردیده کور
و گر دیدی آندم که دربند بود
همان ناتوان کت جگر بند بود
اگر تا قیامت بدی زنده جان
کشیدی ز دل زان مصیب فغان
یکی مادرا سر ز تربت برآر
ستمدیده گان را بشو غمگسار
به یاد یکی سخت هنگامه بین
همه زاده گان را سیه جامه بین
چو لختی چنین گوهر داغ سفت
خروشید و با شاه بیمار گفت
که بشتاب از ایدر به درد و محن
به سوی ستودان عمت حسن (ع)
بدو کو برادرت آن شاه دین
نهان گشت درخاک گرم زمین
چه کردی اگر دیدی ای شهریار
حریم برادرت را خوار و زار
گهی سر برهنه به هر مرز و بوم
گهی جا به ویران نموده چو بوم
پس آورد رو سوی شاه امم
همی گفت باله و درد غم
که ای آفرینش تو را بنده گان
سپهر و زمینت پرستنده گان
بکشتند فرخ برادرم را
ز پرده کشیدند خواهرم را
ربودند آویز و خلخال پای
ز دخت برادرم ای رهنما
سکینه خروشان حزین فاطمه
همه زاده گان تو در واهمه
که اینکه به آتش بسوزند مان
و یا تن به ناوک بدوزندمان
شها تاجدارا به تربت بموی
رخ از مرگ فرزند در خون بشوی
به روز سیاه من ای مردمان
ببارید خون از مژه این زمان
بدین گونه آن بانوان مویه گر
برفتند تا قبر خیرالبشر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۶ - مویه گری اهل بیت درحرم رسول و تسلی دادن ام سلمه ایشان را گوید
زبان های آتشفشان همچو شمع
در آن تربت پاک گشتند جمع
چگویم چه گفتند و چون گشت کار
قیامت درآن لحظه گشت آشکار
برآمد ز افغان آن قوم آه
ز هر چوب و هر خشت آن بارگاه
به تربت نبی دست غم زده به سر
خبر شد چو از مرگ فرخ پسر
برآورد از غم بدانسان خروش
که آمد نیوشنده گان را به گوش
روان پیمبر چو از غم گریست
ازان گریه اهل دو عالم گریست
به ناگاه زینب (س) برآورد آه
بدان سان که شد روی گردون سیاه
به زاری بگفت ای رسول انام
مرا مهربان تر زباب و زمام
منم پیک سوک جگر بند تو
خبر دارم از مرگ فرزند تو
در این گفته ی خویش دارم گواه
بیاوردمش اندرین بارگاه
بگفت این و از زیر چادر برون
برآورد پیراهنی پر ز خون
بیفکند بر روی صندوق شاه
که در مرگ پور تو، اینم گواه
بکشتند امت به شمشیر کین
حسین (ع) تو را ای خداوند دین
در آندم بر آمد ز درگاه غو
شد آن مجلس از ماتم گریه نو
همال نبی ام سلمه ز در
درآمد شخوده رخ و مویه گر
به یکدست او شیشه ای پر زخون
که بد تربت داور رهنمون
به دستی دگر دست دخت امام
که او را پدر داده بد نام مام
به یکبار آل پیمبر همه
گرفتند پیراهن فاطمه
کشیدند او را خروشان به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
زکف درگسستند پیوند صبر
خروش از مدینه برآمد به ابر
به یثرب زن و مرد هرکس که بود
همی موی کند و همی رخ خشنود
ز بس شد خشوده رخ سیمگون
زهر کوی گفتی روانست خون
سرانجام جفت رسول امین
دلش سوخت بر بانوان غمین
به اندرز ایشان همی لب گشاد
شکیبایی از سوگواری بداد
به ایوان خون برد همراهشان
نشستند در ماتم شاهشان
همی زنده بودند تا درجهان
به ماتم بدند آشکار و نهان
شب و روز بودند پر آب چهر
چنین است کردار گردان سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۴ - به درک فرستادن مختار، خولی اصبحی را
سریر مهی جای مختار گشت
به درگاه بسته صف بارگشت
فروزنده ی دین یل خوب کیش
بفرمود با نامداران خویش
که از کشتن این فرو مایگان
که خونشان نیارزد همی رایگان
اگر چند شادم، دلم شاد نیست
روانم زبند غم آزاد نیست
به دست من این دشنه ی سرگرای
کشنده ی شهنشاه دین بر به جای
چرا زان بزرگان نیارد کسی
که کردند بر شه ستم ها بسی؟
کجا رفته خصم شه ابطحی؟
پلید جهان خولی اصبحی؟
که جوشد زکینش همی سینه ام
چرا او امان یابد از کینه ام؟
نیابم امان از خدای جهان
اگر بینم او را ببخشم امان
دم تیغ من عاشق خون اوست
چنین فتنه گر تیغ مفتون اوست
بیاریدش از وی اگر آگهید
به دستان سوی درگهش ره دهید
بگویید کت میر زنهار داد
نمود ایمن و سوی خود بار داد
همی خواهم از وی پژوهش کنم
از آن پس که لختی نکوهش کنم
به عبدالله کامل آنگاه گفت
که فرمان میر است باید شنفت
ازیدر به بنگاه خولی بتاز
ببارش به سوی من اینجا فراز
زمردان ببر نیز پنجاه تن
پی پاس خود همره خویشتن
یکی مرد دژخیم همره بدار
بگو تا زند سرکشان را به دار
فرستاده ی میر بیرون شتافت
سوی خانه آن دد و دون شتافت
دو زن دید در پرده بدخواه را
یکی دوست، دیگر عدو، شاه را
همی داشت کوفیه با شاه، عشق
بد اندیش زن بود اهل دمشق
برآن دو چنین گفت: خولی کجاست؟
نهفته رخ از میر کشور چراست؟
بدو گفت شامیه کز جای خویش
به جای دگر رفته یکماه پیش
ندانم کجا رفته آگه نی ام
شناسای ماوای گمره نی ام
بدو گفت کوفیه نیز آن سخن
که گفتش به پاسخ بداندیش زن
ولی کرد ایما یکی سوی او
که مرد شقی را به سرداب جوی
به انگشت بنمود سرداب را
که بگشای از این جایگه باب را
بشد مرد و سرداب را درگشاد
بدید آن سرو پیکر بدنژاد
زسردابش آورد با خود برون
همی کرد نفرینش از حد فزون
به خواریش دست از پی دست بست
به مشت و لگد کرد با خاک پست
بدو گفت با لابه مرد شریر
که از من فزون از شمر زر بگیر
مبر سوی میر جهانجو مرا
که بی شک کشد بیند ار او مرا
ندارم بر او زمانی امان
یقین دانم این نیست شک و گمان
بدو گفت عبداله دین پرست
بدار از سخن های بیهوده دست
جهان گر همه پر زسیم و زراست
از آن سیم و زر،کشتنت بهتر است
بگفت این وزد تازیانه بدوی
چنان کز تن وی زخون راند جوی
زن خوب کردار کوفی نژاد
چو این دید گفت: ای ستوده نهاد
ببند این دمشقیه را نیز خوار
ببر همره شوهر نابکار
مرا نیز با خویش از بارگاه
ببر سوی مختار کشور پناه
که گویم بدو از بداندیش زن
چه دیدم و زین شوهر تیره تن
ببرد آن سه را پیش مختار مرد
بدو آفرین کاینچنین کار کرد
چو مختار چشمش به خولی فتاد
ستم های آن بد گهر کرد یاد
خروشید و برجامه افکند چاک
شد از غم دل نازکش دردناک
به شکرانه بوسید روی زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بگفت: ای خداوند بالا و پست
تویی آفریننده ی هر چه هست
زهر بد به تو بر پناهنده ام
به پاداش مرد از تو خواهنده ام
تو را زیبد از من پرستنده گی
که دیدم زعون تو پاینده گی
زمانم نیامد بسر تاکنون
که دردستم این بد گهر شد زبون
همی خواهم این گر ببخشی مرا
که چندان بمانم به گیتی درا
که از قاتلان خداوند دین
نبینم نشانی به روی زمین
چه پردختم این گر بمیرم رواست
همین است بر سر مراگر هواست
چو گفت: این سترد از جبین خاک را
به برخواست کوفی زن پاک را
بدو گفت: کای نیکخو پرده گی
که حوران مینو تو را برده گی
چه دیدی ازین مرد و این زن بگوی
مدار ایچ پنهان و با من بگوی
که زهرا (س) به خلد ازتو خوشنود باد
اجل دشمنان تو را زود باد
ببوسید زن پای میر دلیر
بگفت: ای دلاورتر از شرزه شیر
ز داد تو این کشور آسوده باد
به پایت سر دشمنان سوده باد
همان سال کاندر صف نینوا
حسین علی (ع) را نگون شد لوا
از آن پس که کار شه انجام یافت
زقتلش بداندیش او کام یافت
جهان سر به سرگشت ماتمکده
شد از قتل شه، مصطفی (ص) غمزده
به شام دویم روز این ماجرا
پرستش همی کردم اندر سرا
همین زشت نستوده کردار زن
که اهریمان را بود راهزن
به نزد من آمد رخ آراسته
به شادی فزوده زغم کاسته
نگارین کف و کرده هر هفت سخت
چو قطامه ی زشت میشوم تخت
به رقص اندر از شادی و خرمی
نوا شامیانه سرودی همی
بدوگفتم: این شادی ازبهر چیست؟
چنین نغمه و رقص بیهوده نیست
بگو تا سبب چیست این کار را؟
مر این زشت و نستوده کردار را؟
اگر چند در خانه بیگانه نیست
بداندیش مرد تو در خانه نیست
هر آن زن که در پیش او نیست شوی
نکو نیست بنماید از پرده روی
زمانی برقصد گهی کف زند
گهی نغمه خواند گهی دف زند
مرا گفت: شوی من آمد زراه
از این پیشتر کاندر آید سپاه
از آن آمدم شادمان سوی تو
که آرم به تو مژده ی شوی تو
به فتح و ظفر بازگشته است مرد
مرا فتح شوهر چنین شاد کرد
بگفتمش فتحی که گویی چه بود؟
بداندیش را دشمنی با که بود؟
بگفتا: که با شاه و مولای تو
خداوند دادار والای تو
حسین علی (ع) نورچشم بتول (س)
طراز برو زیب دوش رسول (ص)
چو بشنیدم این آستین بر زدم
دریدم گریبان و برسر زدم
شدم سوی بیغوله رفته زتوش
نشستم ز دل برکشیدم خروش
نرفته دمی بیهش از غم شدم
به هوش خود آندم که باز آمدم
بدیدم گذشته زشب چند پاس
رسیده زمان نیاز و سپاس
زبیغوله ی خویش بهر وضوی
درآن شب برون آمدم آب جوی
بدیدم یکی نور برخاسته
زخانه کزو ماه و خور کاسته
چو دیدم درست آن درخشنده نور
چو خور تافتی از میان تنور
به خود گفتم آتش که افروخته؟
کزان رخت بخت مرا سوخته
اگر آتش است آتش این روشنی
ندارد نگه چون بدوی افکنی
وگر نیست آتش پس این نور چیست؟
تنور است این، وادی طور نیست
درختی که موسی از آن تافت نور
همانا پدید آمد از این تنور
برفتم بدیدم فروزان سری
پر از نور بر روی خاکستری
به پیراهن آن پر از نور سر
بسی سبز مرغان پیوسته پر
سری کافسرش زیور عرش بود
پر ازخون و خاکسترش فرش بود
به خود گفتم: آوخ که افتاده خوار
به خاکستر آیینه ی کردگار
سرکیست یارب به خاک تنور؟
که مهمان ما گشته از راه دور
تن این سر نور گستر کجاست؟
فتاده به خاکستر آمد چراست؟
همی گفتم این و خروشان شدم
چو دیگ از تف غصه جوشان شدم
چو این مویه برسر زمن ساز شد
بدیدم در آسمان باز شد
یکی هودج از آسمان شد فرود
درو چار تن با نوی پاک بود
همه چو درخشنده سیاره گان
زدیدارشان خیره نظاره گان
به گرد اندرونشان زهر سوزده
هزار از بهشتی نگاران رده
سیه پوش هر زن چو گیسوی خویش
خراشیده با ناخنان روی خویش
خروشان برفتند سوی تنور
چو دیدند نور سر شه زدور
زهودج بجستند تازان به خاک
پی دیدن آن سر تابناک
چو گرد فروزان تنور آمدند
همه غرق در بحر نور آمدند
بر سر نهادند برخاک روی
بگفتند: کای کشته ی پاکخوی
خدیو قدر،پادشاه قضا
نیا مصطفی (ص) و پدر مرتضی (ع)
کجا بود زهرا(س) در آن روزگار؟
که از پیکرت سر بریدند زار
اگر دیده بود این گزند تو را
همان دختران نژند تو را
همان خواهر دستگیر تو را
همان دختران اسیر تو را
همان بسته در بند بیمار تو
همان بانوان گرفتار تو
ندانیم کاو را چه رفتی به سر
چه می کردی آن دخت خیرالبشر
چرا ای سر اینسان به خاکستری؟
تو کز ماه و خورشید والاتری
ببراد دستی که کردت جدا
زتن ای سر برگزیده ی خدا
بسوزاد در آتش آن کاین تنور
تو را داد جای ای درخشنده نور
چو لختی بدینگونه آن بانوان
بدان سر گرستند زار و نوان
دوباره در آسمان گشت باز
همه پرده های فلک شد فراز
به ارکان عالم هیاهو فتاد
تزلزل به نه چرخ و شش سوفتاد
یکی هودج آمد فرود از سپهر
که کردی همی پرده داریش مهر
بر اطراف هودج طبق های نور
نثار از خداوند بردست حور
در آن هودج آرام جان رسول
همال علی (ع)، مام زینب (س)، بتول (س)
پریشان دو پر چین کمند سیاه
نهفته بر اندر پرند سیاه
خراشیده خورشید را با هلال
دو هفته مه او زخون گشته آل
دل آزرده از مرگ فرزند خویش
خروشان ز داغ جگر بند خویش
روان کرده از چشمه ی چشم سیل
ملایک به گرد اندرش خیل خیل
همی گفت: ای جان مادر حسین
عزیز خدا و پیمبر، حسین
چو آن هودج آمد به روی زمین
زهودج برون گشت بانوی دین
چو گویم که او را چه آمد به چشم
دل نازکش ترسم آید به خشم
سری دید پر خون به خاک تنور
کزو داشت بیننده ی مهر، نور
سری افسر آرای عرش برین
سری زیب دوش رسول امین
بزد دست و آن سر زخاکسترا
برآورد و بگرفتش اندر برا
ببوسید و برحنجرش لب نهاد
همی کرد از خنجر شمر یاد
بزد بوسه بر بوسه گاه رسول
همی گفت زار ای روان بتول (ع)
که کشتت، که تاراج کرد افسرت؟
که سرهشت بر روی خاکسترت؟
عزیز من، اینجای، جای تو نیست
چنین خاکساری سزای تو نیست
چه کرد آن بداندیش مهمان نواز
که ساز ضیافت چنین کرد ساز
به خاکستر اندر که مهمان نشاند؟
که بر فرق مهمان خود تیغ راند؟
الا ای نهال خرامان من
همان با وفا دوستداران من
چه آمد بسرشان زچرخ بلند؟
چگونه به خاک زمینشان فکند؟
شدند آن نهالان رعنا قلم
که بر چرخ اعلا زدندی علم
برادر شد از کف پسر کشته شد
به خون تازه دامادم آغشته شد
گلو پاره شد شیر خوار مرا
بدان آمد انجام کار مرا
که از پیکرم سر نمودند دور
چنینش بدادند جا درتنور
نه با من به کین دشمنان خاستند
که از حشمت مرتضی کاستند
نه با من ستیزه روا داشتند
که حق نبی خوار بگذاشتند
نه از من بداندیش پوشیده چشم
که آورد کیهان خدا را به خشم
من و دشمنانم به روز شمار
بیاییم در محضر کردگار
کشد کیفر من جهان آفرین
که در راه او کشته گشتم چنین
من ای مادر احمدی (ص) خلق و خوی
به نزد خدایم تو بر من مجوی
بهل داوری تا به روز شمار
در آنجا کف دادخواهی برآر
چو گفت این، سرشاه و خاموش گشت
ز غم بانوی خلد مدهوش گشت
من از ناله ی دخت خیرالبشر
فتادم برون رفت هوشم زسر
ندیدم اثر یافتم چون توان
نه از آن دو هودج نه از بانوان
برفتم سرشاه برداشتم
بشستم به سجاده بگذاشتم
ببوسیدمش جبهه و روی و موی
همی تا سحر مویه کردم بدوی
چو زان راستگو زن امیر این شنید
چو گل جامه ی صبر برتن درید
به سر زد بنالید و بگریست زار
برآورد از دل فغان چون هزار
همه انجمن زار بگریستند
برآن کشته ی خوار بگریستند
سپس گفت مختار کای نیک زن
ز دل تاب بردی توانم ز تن
بدین بنده گی کردن و مهر تو
شود سرخ روز جزا چهر تو
زن ناپسندیده و شوی زشت
به کیفر بود نارشان سرنوشت
بفرمود پس آتش افروختند
زن شوم بدکار را سوختند
چو هنگام کیفر به خولی رسید
ابا تیغ، دژخیم سویش دوید
بریدش دو دست آنکه از تن سرش
بیفکند و سوزاند در آذرش
جهان گشت پرداخته زان پلید
که گیتی چنین نابکاری ندید
نیامد به دیگر سرا زینهار
که بادش عذاب ابد کردگار
پس ا زکشتن خولی اهرمن
بیاورد مردی ز در چار تن
یکی بود عمار و دیگر یزید
سیم مالک آن کو عذابش مزید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۸ - به درک فرستادن مختار(ع)حکیم ابن طفیل علیه العنه قاتل جناب ابولفضل العباس را
تو دست از تن میر اسلامیان
فکندی برای شه شامیان
جوان علی (ع) را فکندی زپای
ببراد دست تو ای تیره رای
نترسیدی از صولت حیدریش
وزان سطوت و فره ی صفدریش
پلید تبهکار گفت: ای امیر
سخن راست گویم زمن در پذیر
که رازهره ی رزم عباس (ع) بود؟
که تیغش به یک سر، دو رو داس بود
از آن پس که آمد سوی رودبار
چو حیدر به کف سرفشان ذو الفقار
هزاری ده از لشگر تیره روی
که آن روز بد رودبان از دو سوی
پراکنده شان کرد و یک نیمه، کشت
زهی سرخرویی که ننمود پشت
سپهبد چنو هیچ شاهی نداشت
چنو چرخ اسلام ماهی نداشت
فروزان جبین و گشاده برا
ندانست کس بازش از حیدرا
بسی زو شگفتی بیامد پدید
که هر گوش نتواند آنرا شنید
از او باز گویم کدامین هنر
که تابد به اندازه و در شمر
بگویم من آن تیغ یازیدنش
و یا بر یلان اسب تازیدنش
و یا تیغ راندن به ترک سران
و یا راه بستن به جنگاوران
و یا داشتن پاس مکش و ردفش
به خون سرخ چنگال و تیغ بنفش
و یا تشنه برگشتن از رودبار
ننوشیدن از آب شیرین گوار
و یا بی دو دست از سپه کینه کش
و یا حمله آوردنش شیروش
اگر دیده بودی تو عباس (ع) را
که بگرفت درگوهر الماس را
همی ریختی بر وی از دیده خون
گرستی زسیل بهاران فزون
اگر دیده بودی که چون آن جناب
فکندی سران را به پای رکاب
شکیب ترا جامه می گشت چاک
نبودی نشست تو جز تیره خاک
نیارد زبانم ز وی راز راند
بگویم زپیکار چون بازماند
برو خون بگرید همی رودبار
از ایدون همی تا به روز شمار
گواه است یزدان که بر وی دریغ
خورد تا جهان است کوپال و تیغ
زبی دستی اش دست دین شد زکار
همین بس که بی دست شد کردگار
نگون آمد از کینه ی بد گمان
ستون سراپرده ی آسمان
امیر این چو بشنید بر زد خروش
چو دریا زخشم اندر آمد به جوش
بزد دست برسر، بنالید زار
همی گفت: کای تا جور شهریار
دریغ از نگون گشته جنگی برت
بریده دو دست نبرد آورت
دریغ از درفش نگونسار تو
به تنها دلیرانه پیکار تو
همان با برادر وفا کردنت
همان تشنه کام آب ناخوردنت
شها جان ما برخی جانت باد
درود فراوان زیزدانت باد
به سوگ تو تا زنده مانم همی
سرشک از جهان بین فشانم همی
تو بی دست و ما را به تن بر، دو دست
شود کاش مختار با خاک پست
درفش تو چون سرنگون اوفتاد
نگون رایت زندگانیم باد
پس از مویه زد نعره دژخیم را
که ای ره نداده به دل بیم را
ببر مرد را زنده بر دارکن
مرا سرخ رو نزد دادار کن
نمای از من و خود به روز شمار
سپهدار عباس (ع) را شاد خوار
بزد دست دژخیم و ریش پلید
گرفت و ز درگاه بیرون کشید
به دار اندر آویختش سرنگون
به خاک از تن وی فرو ریخت خون
کمانکش دلیران جنگی سوار
زدندش به بر تیر بیش از هزار
وزان پس یکی آتش افروختند
تن دشمن و دار را سوختند
روانش به دوزخ گرفتار باد
بدو بر فزون خشم دادار باد
امیر آن بداندیش را چون بکشت
از آن کار، دین را قوی کرد پشت
به شمر آمد از کار او آگهی
تنش خواست گردیدن از جان تهی
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۰ - فرستادن محمد ابن حنفیه سرها و غنیمت ها را به حضور همایون
به ایوان چو خور بود پرتو فکن
چو انجم به گرد اندرش انجمن
زخالیگران خواست خوان و خورش
که با یاوران تن دهد پرورش
به فرمان آن شاه خالیگران
نهادند خوان از کران تا کران
زیثرب به ناگاه برخاست غو
تو گفتی که آمد یکی جشن نو
غو گریه و خنده با هم بخاست
بدانسان که گفتی سرچرخ کاست
گروهی شکفته رخ و شاد خوار
ز قتل عبیداله نابکار
گروهی چو نی با خروش و نوا
به یاد شهید صف نینوا
یکی آمد و گفت: کای شهریار
چو جد و پدر حجت کردگار
بده مژده کامد به یثرب زمین
به نیزه سر دشمن شاه دین
سر پور مرجانه آمد زراه
که او کشت باب تو را بیگناه
به همراه آن سر هزار از سران
به نیزه درونه ازکران تا کران
در این بود گوینده نگه زدر
سر پور مرجانه شد جلوه گر
چو چشم شه دین بدان سرفتاد
زشاهنشه کربلا کرد یاد
به روی همایون روان کرد رود
سپس داد سبط نبی را درورد
که ای شاه لب تشنه روحی فداک
که از خون پاک تو گل گشت خاک
سرتو که بد زیب دوش رسول (ص)
تنت آنکه پرورد آنرا بتول (س)
از آن شد سنان سنان سر بلند
وزین لعلگون نعل تازی سمند
همان به زگفتار بندم زبان
نگویم زدست تو و ساربان
از آن میهمان گشتنت در تنور
وزان کرده ی میزبان شرور
وزان درد صهبا و آن طشت زر
زلعل تو و چوب بیدادگر
چو این گفت یاران گرستند زار
زکار یزید و سر شهریار
از آن پس به شکرانه پیش خدای
دو رخ سود آن داور رهنمای
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که کردی بداندیش ما را هلاک
همی آه کرد و همی ناله کرد
ز ابر مژه چهره پر ژاله کرد
از آن پس چنین گفت با انجمن
که دل برگمارید برگفت من
چو درکوفه مازار و مضطر شدیم
به بزم خداوند این سر شدیم
به مجلس سر سفره بگشاده بود
بسی خان به هر سوی بنهاده بود
تن خود زهر گونه گونه خورش
همی داد با انجمن پرورش
سر سبط پیغمبر تاجدار
به طشت اندرون پیش آن نابکار
حریم پیمبر همه بسته دست
بر تخت آن دشمن بت پرست
من آن روز پوزش بیاراستم
چنین از خدای جهان خواستم
که یارب بیفکن زپیکر سرش
به بدتر عقوبت بده کیفرش
زقتلش مرا کامران کن همی
سرش را به سویم روان کن همی
به گاهی که من تن دهم پرورش
زخوان نوال و زنان و خورش
کنون با سرآمد به سویم همی
روا گشت آن آرزویم همی
خدایا براهیم و مختار را
دو فرزانه مرد وفادار را
به خلد برین جای ده جاودان
که از کارشان شد نبی شادمان
براهیم و مختار را آفرین
سزد از خداوند جان آفرین
کسی کش دعا کرد چارم امام
وزو شادمان شد رسول انام
خدا نیز راضی زکردار اوست
به هر دو جهان، شاه او یار اوست
شنیدم که سجاد (ع) آل رسول
چراغ دل و نور چشم بتول (س)
به هاشم نژادان بداد آگهی
که شد از بداندیش گیتی تهی
شما از زن و مرد شادی کنید
بن شاخ انده زدل برکنید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۵ - نامه فرستادن کوفیان به مصعب
که ایدر شتاب آر فرمان تو راست
همه گنج و شهر و تن و جان تو راست
براهیم جنگی به موصل دراست
سپه دور و، مختار بی یاور است
همه کوفیانند با وی به کین
تو خود گو چه آید زمردی چنین؟
بیا کام خود را برآورده بین
رخ بخت مختار در پرده بین
فرستاده اش برد و مصعب بخواند
همانگه سوی شهر لشگر براند
بدو کوفیان برنبستند راه
گشودند دروازه برآن سپاه
غو کوس ازکوفه شد بر سپهر
ببرید گردون زمختار مهر
همه شهر شد پر درفش و سنان
سواران جنگی عنان در عنان
غو گاو دم نعره ی باره گی
فلک را بدرید یکباره گی
زهر سو فروزان به سر مشعله
ز بانگ درا شهر پر غلغله
سپهبد چو بشنید آن های و هوی
بدانست کورا چه آمد به روی
همانا بدو از سروش آگهی
بیامد که کاخ از تو آید تهی
گزید از پی بنده گی گوشه ای
که گیرد پی آن سفر توشه ای
درآن گوشه بنشست و زاری گرفت
به خود برهمی اشکباری گرفت
بیفراشت دست و خدا را بخواند
ستایش بگفت و نیایش براند
که ای برتر از فکر و و هم و قیاس
زما بنده گان بر تو زبید سپاس
تو دادی مرا پایه ی ارجمند
کشیدی زخاکم به چرخ بلند
به کوفه مرا مهتری از تو بود
زگردنکشان برتری از تو بود
تو دادی مر این همه برگ و ساز
تو کردی به هر کار دستم دراز
به نیکی تو این نام دادی مرا
به دشمن کشی کام دادی مرا
تو کردی مرا اینچنین چیردست
که هر چیردستم بدی زیر دست
پس از کشتن دشمنان امام
مرا جز شهادت نمانده است کام
بپیوندم اکنون به شاه شهید
جگر بند و سبط رسول مجید
به مینو درون شادمان کن زمن
علی (ع) و بتول و حسین(ع) وحسن (ع)
ببخشا همه تیره گی های من
همان برگنه خیره گی های من
چو من بنده ی دوده ی حیدرم
پرستنده ی آل پیغمبرم
بدان دودمان و بدان شهریار
ببخشا گناهم به روز شمار
درآن شب به یکتا خداوند فرد
همی گفت از اینگونه با داغ و درد
چه گویم که مختار چون می گریست؟
نه اشک روان بلکه خون می گریست
سپیده پس از عجز و راز و نیاز
زبعد درود و سپاس و نماز
همانا به گوش دل او سروش
بگفت از شه کربلا با خروش
که من در بهشت ای یل رزم خواه
برای تو باشد دو چشمم به راه
میان تو و من همین جان بود
بده جان گرت میل جانان بود
پس از جانستانی زبدخواه من
گه جانفشانی است در راه من
چو مختار سالار پیروز روز
یل کشور افروز بد خواه سوز
بدینسان شنید از خجسته سروش
زکف داد جان و دل و صبر و هوش
به پیش خدا خاک بوسید و گفت:
که اکنون گل آرزویم شکفت
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در بث الشکوی و مرثیت و مدحت حضرت سیدالشهداء امام حسین «ع »
قضا بدور جان، از فلک حصار کشید
که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است
که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید
ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم
که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!
محقر است چنان عرصه جهان که در او
نگشته خم نتوانست آسمان گردید!
فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار
نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!
نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او
نمی تواند خون از هجوم غم جوشید
ز تنگ چشمی از دود آه درویشان
عجب که اشک تواند بچشمشان گردید
به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز
که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!
جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم
که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟
ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع
به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید
ندیدنی است ز بس روی مردم عالم
عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید
ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی
که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید
سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم
چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!
ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم
که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟
ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را
عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!
در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است
عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید
امید هست گشاید بروی ما، در مرگ
که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید
ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل
به حرف حق نتواند زبان من گردید
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است
که غیر مالک دینار را نیند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است
که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید
جهان زآب ورع دشت کربلا شده است
فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا
که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید
ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!
برسم ماتمیان در عزای او تا حشر
برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند
بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید
ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار
ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید
دو صبح نیست که میگردد از افق طالع
که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید
شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ
ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!
هلال نیست عیان هر محرم از گردون
که آسمان ز غم او الف بسینه کشید
باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟
گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!
فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل
دمی که العطش از کربلا به اوج رسید
سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر
ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید
نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
درون لاله شد آخر زدود آه سیاه
ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!
بآتش عطش آن جگر نزد خود را،
ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!
نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او
ز غصه آب بحلق صدف گره گردید
نگشت از لب او کامیاب آب فرات
بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »
ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید
بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است
که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید
ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،
کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید
نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار
که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!
ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما
بحشر معتبر از مهر کربلا گردید
فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب
چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید
بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک
که ذکر واقعه کربلا کند جاوید
عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست
ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید
علو مرتبه قرب را نگر که کنند
بخاک درگه او سجده خدای مجید
تواند از غم آن شاه تا بروز حساب
سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید
ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند
حریف ناله آتشفشان من گردید؟!
ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز
ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید
نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید
مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید
سحاب باشد تا در عزای او گریان
سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید
بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید
واعظ قزوینی : اضافات
مرثیه شاه شهدا گوهر دریای امامت حضرت حسین بن علی «ع »
ای ناله زجا برخیز، که شد باز محرم
ای گریه فرو ریز، که شد نوبت ماتم
ای مردمک، از اشک فرو ریختن آموز
در ماتم شاه شهدا، سرور عالم
تابان نه هلالست دراین ماه ز گردون
بر سینه کشیده است الف قرص مه از غم
یا شعله افروخته یی، در دل چرخ است
کز آه مصیبت زدگان، گشته قدش خم
یا آنکه ز شمشیر ستم، در دل گردون
زخمی است که هر سال شود تازه از این غم
یا آنکه خراشی است برخسار، جهان را
در تعزیه اشرف ذریت آدم
یا ناخن آغشته بخونی است فلک را
از بس که خراشیده ز غم سینه عالم
نی نی غلطم پره قفل در شادی است
یا بر رخ ایام، کلید در ماتم
بر چهره ایام، چه خونها که روان کرد
این خنجر کج از جگر مردم عالم!
هرشب نه مه نو شود افزون، که فلک را
بر سینه خراش است که ریزد بسر هم
آتش همه را از تف این شعله بجان است
دل گر همه سنگ است، از این ماه، کتان است!
زآن دیده خود سنگ، پر از اشک شرر کرد
کاین آتش محنت به دل سنگ اثر کرد
درکان نه عقیق است، که از غصه یمن را
بی آبی آن تشنه لبان، خون به جگر کرد
تا صورت این واقعه را دید، ندانم
چون آب دگر با قدح آینه سر کرد؟!
چون چشم جهان دید پر از ناوک بیداد؟
جسمی که ستم کرد بر او هر که نظر کرد
نگسست ز هم، قافله اشک یتیمان
تا شاه شهیدان ز جهان عزم سفر کرد
هر شام نه خورشید نهان شد بته خاک
در ماتم آن خسرو دین خاک بسر کرد!
زین تعزیه، هر شام شفق نیست بر افلاک
خورشید بدامان فلک چشم کند پاک!
ز آن روز که بر خاک فتد آن قد و قامت
بر خویش فرو رفت ز غم صبح قیامت
آفاق بسر خاک سیه ریخت ز ظلمت
در خاک نهان گشت چو خورشید امامت
آن روز که کندند ز جا خیمه اورا
چون کرد دگر خرگه افلاک اقامت؟!
بر نیزه، چو دید آن سر آغشته بخون را
پنداشت جهان، سرزده خورشید قیامت
هرکس که تن بی نفسش دید و نفس زد
باشد ز نفس، بر لبش انگشت ندامت
آن کس که لب تشنه او دید و، نشد آب
بر سینه زند از دل خود سنگ ملامت
از بار گران غم آن تشنه لبان بود
کآندم نتوانست ز جا خاست قیامت
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش
باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت
آن کیست که چون لعل پر از خون جگر نیست
در ماتم آن گوهر دریای امامت؟!
روز، آتش آهی است که خیزد ز دل شام
شب، خاک سیاهی است که بر سر کند ایام!
بحر از غم این واقعه، یک چشم پر آبست
افلاک پر از آه، چو خرگاه حبابست
نگذاشته نم در دل کس گریه خونین
این موج فشرده است که گویند سرابست!
در سینه افلاک نه مهر است که، دایم
زین آتش جانسوز دل چرخ کبابست!
تا گل گل خون شهدا ریخته برخاک
چشم گل از این واقعه پر اشک گلابست
زین غصه که در خاک تپیدند شهیدان
بر خاک تپیدن صفت موج سرابست
از حسرت آن تشنه لب بادیه غم
هر موج، خراشی است که بر چهره آبست
با چهره پرخون، چو درآید بصف حشر
ز آن شور ندانم که کرا فکر حسابست؟!
خواهد که رساند به جزا قاتل او را
ز آن این همه با ابلق ایام شتابست
ای صبح جزا، سوخت دل خلق از این غم
شاید تو براین داغ شوی پنبه مرهم!
شمشیر نبود آنکه براو خصم ز کین زد
بود آتش سوزنده که بر خانه دین زد
هر گرد که برخاست از آن معرکه، خود را
بر آینه خاطر جبریل امین زد
باران نبود، کز غم لب تشنگی اش، بحر
خود را به فلک برد و ز حسرت به زمین زد
تا تشنه لب دید عقیق یمن، از غم
صد چاک نمایان به دل از نقش نگین زد
خون ریخت بسر پنجه خورشید جهانتاب
از بس که زغم بر سر خود چرخ برین زد
روز و شب از این واقعه خونابه فشان است
چشم مه و خورشید چنین سرخ، از آن است!
آن روز قرار از فلک بی سر و پا رفت
کآرام دل فاطمه از دار فنا رفت
در ماتم او گنبد افلاک سیه شد
دود جگر سوخته از بس بهوا رفت
در ماتم او، آب بقا جامه سیه کرد
آن روز که او تشنه لب از دار فنا رفت
. . .
ز آن ظلم و ستمها که به شاه شهدا رفت
از ظالم سنگین دل بیرحم خسی چند
بر سرور اخیار چه گویم که چها رفت؟!
پر خون چو خدنگش بدل خاک فگندند
صد جا بدل همچو گلشن چاک فگندند!
پر ساخته این غصه ز بس کوه گران را
تا همنفسی یافته، سر کرده فغان را
آه، این چه عزائی است، که هرشب فلک پیر
در نیل کشد جامه زمین را و زمان را؟!
ز آن روز که این تعزیه شد رسم در ایام
خجلت بود از زیور خورشید جهان را
بسته است ره خنده بر ایام، ندانم
چون کرد صدف بهر گهر باز دهان را؟!
زآن روز که گردید روان خون شهیدان
چون پای بره رفت دگر، آب روان را؟!
ز آن روز که گردید باین حرف، ندانم
در خویش چه سان داد دهن جای زبان را؟!
از جرأت قومی که بر او تیر کشیدند
انگشت ز ناوک بدهن بود کمان را
ز آن روز که آن نخل قد از پای درآمد
چون دید چمن بر سر پا سرو روان را؟!
پیش نفس صبح، ز مهر آینه گیرند
تا غرقه بخون دیده شه کون و مکان را
در حوصله لفظ، نگنجد دگر این حرف
واعظ ز سخن به که ببندیم زبان را
کز گریه دل و دیده خونبار فرو ماند
طاقت ز شنیدن، سخن از کار فروماند
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳
ماه مدینه از حرم کرد چو راه کربلا
گشت طلایه اجل قاید شاه کربلا
راهنمای قتل شد پیش خرام خیل غم
دید مباشر قدر سان سپاه کربلا
عرصه دار و گیر شد دامن ودشت ماریه
رسته تیغ و تیر شد سنگ و گیاه کربلا
با همه پستی از زمین سر ز قدوم شاه دین
سود به عرش و فرقدان تخت و کلاه کربلا
چند زمن مپرس و چون راست نکرده چرخ دون
ساخت به خاک سرنگون خیمه شاه کربلا
حمله گرگ شام زد چنگ در آهوی حرم
گشت عزیز مصر دین یوسف چاه کربلا
زرد ز روی تشنگان سبز ریاض آسمان
سرخ ز خون کشتگان خاک سیاه کربلا
با دل و چهره دمبدم ماهی و ماه زد بهم
سیل سرشک ماریه آتش آه کربلا
تا ز گزند خیل کین رفت پناه و پشت دین
حسرت ودرد و داغ شد پشت و پناه کربلا
روزن سور ماریه رخنه مخوان که منتظر
مانده به راه زایران بازنگاه کربلا
خسته بجو ز کربلا آنچه مراد بایدت
گر تو مسامحت کنی چیست گناه کربلا
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۲
زین مصیبت نه همین از خاکیان ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۵
خود کجا آن جسم نغز آن جان پاک ای ذوالجناح
جای جست از پشت زین بر روی خاک ای ذوالجناح
وقت جان دادن به بالین اندرش مادر نبود
چهر و چشم از خاک و خون گردش که پاک ای ذوالجناح
خورد دلسوزی غم تجهیز او یا آمدش
آب خون پیکان کفن کافور خاک ای ذوالجناح
تن کجا در خاک و خون غلطیدش از زوبین و تیغ
بعد از آن کز تیر و نی شد چاک چاک ای ذوالجناح
هیچ خاطر را بر او رحمت نیامد یا دلی
از خدا شرم از پیغمبر داشت باک ای ذوالجناح
چون فدا شد روح پاک آن کش سرود از جان و دل
آدم و جن و ملک روحی فداک ای ذوالجناح
یافت آن کو داشت در آغوش زهرا پرورش
سر به دامان که هنگام هلاک ای ذوالجناح
آن تن صد پاره در چشم که آمد یا که دارد
گوش بر آن ناله های دردناک ای ذوالجناح
صرف شد خون حرام او به حرمت یا نداشت
امتیاز آن خون پاک از خون تاک ای ذوالجناح
تا چرا یا رب به گوش دادخواهی ره نجست
ناله او کز سمک شد بر سماک ای ذوالجناح
غیر زخم خنجر و زوبین و تیغ و نی که کرد
بر تن صد پاره او سینه چاک ای ذوالجناح
بر اسیران حجازی وعده امن و امان
یا وعید از شامیان بیم است و باک ای ذوالجناح
تشنه لب تفسیده دل گردید مدفون یا بر او
خود لحدداری دریغ آمد مغاک ای ذوالجناح
از پس تمکین قتل او جز از اشرار چیست
بی تکلف بازگو خیرا جزاک ای ذوالجناح
کاش گردد خاک او در پای تو چون شد ز دست
خسته را با سرسپاران اشتراک ای ذوالجناح
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۶
خود ندانم تا چه خواهد کرد یزدان با یزید
روز محشر در قصاص خون یک عالم شهید
چرخ محشر زار زافغان یتیم اندر یتیم
خاک دریا بار از خون شهید اندر شهید
جز بر آن رخسار و قامت و آن قیامت زخم ها
کز گزند خنجر و پیکان و تیغ و نی رسید
بر یکی گلبن کجا صد بوستان سوری شکفت
بر یکی خورشید کی هفتاد چرخ اختر دمید
کیست تا خونی کش آمد سر ثارالله خطاب
داد ومحشروارها خون گنه کاران خرید
صد قیامت رستخیز افزون بهرخون اندراست
رستخیز این قیامت تا کجا خواهد کشید
حشر هفتاد و دو تن می نگذرد گیرم خدای
هر قدم هفتاد رستاخیز کبری آفرید
جز گرفتی عام و خشمی خاص تا چه بود جزا
ز آن تظلم ها که او می کرد و یزدان می شنید
شد ز شرم حشر و نشر نینوا از چشم خلق
شور رستاخیز محشر تا قیامت ناپدید
آن تطاول ها که دیدند آل ایمان زاهل کفر
کافرم گر زاهل ایمان اشقیا داند شنید
آسمان ها مهر و مه گلزارها شمشاد و سرو
از فراز زین به خاک افتاد و در خون آرمید
از خط و چهر جوانان جاودان جای گیاه
آهوی این روضه خواهد سوری و سنبل چرید
گشت اگر آراست جشنی خون دل حنای عیش
آمد ار پرداخت عیشی شام ماتم صبح عید
چاره رنجور خون آشام او را گرم وسرد
پاره دل دسته گل تیغ خنجر برگ بید
فوج ها بر خون طفلی متفق آنگه چه طفل
مهدباره شیرخواره نورسیده نا رسید
جز به دود درد روزی نسپری الا سیاه
جز به اشک سرخ چشمی ننگری الا سفید
از گزند تیغ وحش اندر زمین نارد گذشت
وز گذار تیر مرغ اندر هوا نارد پرید
با چنین خواری که آن پاکیزه تن و آن پاک سر
کی سری از تن جدا شد یا تنی در خون طپید
دستی آمد تیغ سود از حرص یک خاتم که بود
راست چون دست خدا درهای رحمت را کلید
چار گوهر را درست از تاب و پیچ ارکان شکست
نه فلک را راست از بار الم بالا خمید
احتشام شاه دین را کمترین شرط عزاست
چاک زد صبح ار گریبان شام اگر گیسو برید
ابر نیسان آب اگر گیرد ز خاک کربلا
جای لولو جاودان بیجاده خواهد پرورید
از شکست و بست و ضرب و شتم و قتل و اسر و تاخت
گوش اعدا نشنود چشم احبا آنچه دید
گرگ گردون کیفر سگ بچگان شام را
انتقام از شیر بطحا تا بکی خواهد کشید
رازدار سر ثارالله داند بی گزاف
کار این خون رفته رفته تا کجا خواهد رسید
این سرشک شور و کم و آن اجر شیرین و فره
خود که خواهد دید کزیک قطره صد دریا دمید
خود ندانم تا چه می پرداخت یغما دانم آنک
دود جای دوده بر جای سخن خون می چکید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۷
زین عجب نشگفت اگر آمد شگفتی ها پدید
گوهر هستی هلاک و معنی کوثر شهید
تشنه کام از خون یک میدان شهید اندر شهید
بر زمین آورد گردون محشر کبری پدید
اندر آن معرض که دیوان سیاه است و سفید
فضل مغلوب عدالت و عد مقهور وعید
قهر استغنا زبان ها بسته از گفت و شنید
صد شهادت ز احتمال یک شفاعت ناامید
خیز اگر خواهی به فریاد گنه کاران رسید
ای فدای خاک راهت خون صد محشر شهید
آنچه اولاد علی ز ابنای بوسفیان کشید
کافرم در کار کافر کافر ار داند شنید
آن قیامت ها که نفس از وقعه کبری شنید
متفق از رستخیز کربلا آمد پدید
خود گرفتم در گرفت خیل دشمن خشم دوست
جاودان در هر قدم هفتاد نیران آفرید
بر یکی کف خاک کمتر کشتگان است آشکار
غبن یزدان در قصاص خون صد عالم یزید
برقع از کف دوختی بر چهر زینب ای شگفت
بی حیا تا چند خواهی پرده بر زهرا درید
تا چه سوک است این که هر شام و سحر خورشید و چرخ
ساز ماتم را به خاک افتاد و در خون آرمید
میر شام از خون هفتاد و دو تن در کربلا
رستخیزی فتنه هفتاد محشر آفرید
عرش رحمن بر به خاک تیره پامال سمند
برفراز نی نشان تیر قرآن مجید
موج اشک عرشیان است آنکه خوانند اختران
کاندرین ماتم سرا در دامن گردون چکید
شد ز عرشه زین نگون ماهی که هر شب در غمش
آفتاب افتاد بر خاک آسمان در خون طپید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۸
رزم شامی و حجازی کم تر از محشر نباشد
یک نظر در نینوا کن گر ترا باور نباشد
گرنه ثارالله آمد خون شاه نینوائی
جاودانی این مصیبت را چرا آخر نباشد
از سگی چند آهو آسا شرزه شیری نیم بسمل
بینم اندر خاک و خون یارب علی اکبر نباشد
سوخت خواهد دل کجا بر تیره روز ام لیلی
هرکرا روشن چراغی در ره صرصر نباشد
تشنه لب بی شیر کودک بی گنه آغشته در خون
وقعه کبری اجل از ماتم اصغر نباشد
این به خون حلق غلطان آن طپان بر خاک ماتم
کس به روز و سوز این فرزند و آن مادر نباشد
بر تن شمشیر زن تیر آزما زوبین گذاران
کو سر موئی که خنجر بر سر خنجر نباشد
خاک داند باد سنجد آب سوز تشنه کامان
فارغ است از تاب اسپند آنکه در آذر نباشد
یک تن و چندان جراحت حاش لله کاینقدرها
بوستان را گل نروید چرخ را اختر نباشد
پای تا سر طرف هامون پشت وادی روی صحرا
خار خشکی نیست کز خون شهیدی تر نباشد
خود چه داند حال آن کش خاربستر خشت بالین
تا کسی را جایگه برخشت و خاکستر نباشد
یا در آئین حرمت ذریه احمد هبا شد
یا مگر اولاد زهرا آل پیغمبر نباشد
سرو بالای علی دان یا مه رخسار قاسم
گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد
بند بر پا روی در شام است مسکین دختران را
تا کجا یارد پریدن طایری کش پر نباشد
عقل خواهد گشت شیدا شرع خواهد خفت در خون
این تحکم را اگر خشم خدا داور نباشد
دیده ها نشگفت اگر آمد ز دل پهلوی دارا
آخر این یک قطره خون خود سد اسکندر نباشد
باده پیمائی و دردی ریختن بر جام لعلی
کاوست نیکوتر به دل جاوید اگر کوثر نباشد
وای اگر یاسای احمد خون این مینا نریزد
آه اگر عدل الهی سنگ این ساغر نباشد
جز به ذکر تشنه کامان هر که راند رای یغما
جاودانش طبع و نطق و خامه ودفتر نباشد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۰
ای شمر شرمی از خدا خنجر مکش خنجر مکش
آزرمی از روز جزا خنجر مکش خنجر مکش
نخل بلندش سرنگون زین سمندش واژگون
سر خاک ره تن غرق خون خنجر مکش خنجر مکش
آخر چه خیزد روسیه از کشتن این بی گنه
مفکن سرش بر خاک ره خنجر مکش خنجر مکش
مژگان نمناکش نگر رخسار پر خاکش نگر
اندام صد چاکش نگر خنجر مکش خنجر مکش
زخم تنش زانجم فزون وز چرخش اختر سرنگون
کارش به کام چرخ دون خنجر مکش خنجر مکش
شد سر به سر ربع و دمن از خون او وزاشک من
بحر نجف کان یمن خنجر مکش خنجر مکش
رخشش ز پویه سست پی میدان هستی کرده طی
تن چاک چاک از تیر ونی خنجر مکش خنجر مکش
مطلوب اگر سیم است وزر مقصود اگر جان است و سر
مالم هبا خونم هدر خنجر مکش خنجر مکش
گیتی به کینش تاخته چرخش به خاک انداخته
ایام کارش ساخته خنجر مکش خنجر مکش
لب خشک و مژگان پرنمش عطشان به لب بر خاتمش
وز زندگی آخر دمش خنجر مکش خنجر مکش
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۲
آسمان سا علم لشکر کفار دریغ
رایت خسرو اسلام نگون سار دریغ
پرچم آغشته به خون ماهچه آلوده به خاک
اختر نصرت عباس علمدار دریغ
هم علم دار علم وار نگونسار فسوس
هم خداوند علم بی کس و بی یار دریغ
بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند
پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ
پاک جانی که بر او تار سنان پود خدنگ
رنجه از کشمکش خنجر خونخوار دریغ
روزگار آب تو کرد آتش و بر دیده و دل
حتم خوناب جگر آه شرربار دریغ
از کنون تا به قیامت به عزا و ز غزا
رنگ ما و رخ تو کاهی و گلنار دریغ
طاق از فتح و ظفر کوشش اخیار افسوس
جفت فیروزی و فر کاوش اشرار دریغ
یک دل از چار طرف شش جهت و هفت سپهر
بست بر آل محمد در زنهار دریغ
مرهم تشنگی آب است و فرو ریخت به خاک
سینه ها ماند به داغ عطش افگار دریغ
تو به خون غرقه و در حسرت آب اهل حرم
تشنه لب مانده به ره دیده خونبار دریغ
سود تا پشت تو بر خاک جدل دست اجل
جاودان ماند امل روی به دیوار دریغ
گشت بیدار همی شوکت ادبار ز خواب
رفت در خواب عدم دولت بیدار دریغ
رفتی و بر همه چه کوفه چه شام آمد راست
خواری کوچه و رسوائی بازار دریغ
کشته انصار و خدم خسرو بی خیل و حشم
بر سر جان قدم آماده پیکار دریغ
چکند گر نه خود آماده میدان گردد
شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ
تبه از والی کوفه سیه از لشکر شام
روزگار سپه و روز سپهدار دریغ
چرخ بر کام دل دوده مروان نگذاشت
اثر از آل علی اندک و بسیار دریغ
شام شد روز حیات تو و ما را شبه سان
صبح ماتم ز افق گشت پدیدار دریغ
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ
تا کند شاد دل هند جگر خوار دریغ
سوخت گردون دغا حاصل ازین تخم که کاشت
صبر وتاب همه تا خوشه ز خروار دریغ
روزی ای ماه بنی هاشم و ای شاه قریش
که خورد نیک وبد از خجلت کردار دریغ
حق مولای جوانانی بهشتی که مدار
نظر رحمت ازین پیر گنه کار دریغ
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۶
شکوه از چرخ ستمگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
گله از گردش اختر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
غم عباس بلاکش چکشم گر نکشم
چکشم گر نکشم
ناله بر حسرت اکبر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
شیرمردان ولایت همه چو آهو بچگان
چنگ فرسود سگان
گله ز اهمال غضنفر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
رنج ناکامی قاسم چه برم گر نبرم
چه برم گر نبرم
یاد محرومی اصغر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
موج خون بر طرف افکند چو ناچیز صدف
در دریای نجف
دیدگان لجه گوهر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آه بر خواری خواهر چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
گریه در سوک برادر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آنچه بر آل علی کینه و عدوان وعناد
رفت ز اولاد زیاد
داوری پیش پیمبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سنگ از این غایله بر دل چه زنم گر نزنم
چه زنم گر نزنم
خاک از این واقعه بر سر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
تن شاهی که فراز فلکش پای گهست
خفته بر خاک رهست
خاک با چرخ برابر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سر به زنجیر اسیری چه دهم گر ندهم
چه دهم گر ندهم
گردن آماده چنبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
کودکان بسته زنجیر و زنان خسته بند
دختران در به کمند
التجا جانب مادر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
دل به بیداد اعادی چه نهم گر ننهم
چه نهم گر ننهم
صبر برغارت لشکر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
هر قدم زخمه دیگر چه خورم گر نخورم
چه خورم گر نخورم
هر نفس ناله دیگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
میل در دیده از این غم چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
نیل از این عارضه در بر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
والی هیچ بها را که در این خیل رهی است
سر صاحب کلهی است
خاکپای تواش افسر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۷
درین ماتم خلیل از دیده خون بارید آذر هم
به داغ این ذبیح الله مسلمان سوخت کافر هم
شگفتی نایدت بینی چو در خون دامن گیتی
کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده اختر هم
به سوگ فخر عالم از بنی جان وز بنی آدم
ز افغان شش جهت ماتم سرا شد هفت کشور هم
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم
ز دست و فرق جم انگشتری افتاد و افسر هم
به خونش تا قبا شد لعلگون دستار گلناری
به باغ خلد زهرا جامه نیلی کرد معجر هم
زتاب تشنگی تا شد شبه گون لعل سیرابش
علی زد جامه اندر اشک یاقوتی پیمبر هم
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد
ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ دو پیکر هم
چو نقد ساقی کوثر زبان از تشنگی خائید
به کام انبیا تسنیم خون گردید کوثر هم
مکافات این عمل را بر نتابد وسعت گیتی
چه جای وسعت گیتی که بس تنگ است محشر هم
فلک آل نبی را جا کجا زیبد به ویرانه
نه آخر غیر این ویرانه بودت جای دیگر هم
ز ابر دیده یغما برق آه ار باز ننشانی
زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۸
ای تشنه لبان را سر و سردار حسینم
سردار حسینم
وی بر شهدا سرور و سالار حسینم
سردار حسینم
ای شخص تو را با همه اقبال پناهی
در موکب شاهی
حسرت سپه اندوه سپهدار حسینم
سردار حسینم
ترسم که کند خاک عزا بر سر ایام
سوگ تو سرانجام
با کاوش این لشکر خونخوار حسینم
سردار حسینم
تا زمزمه سوگ تو برخاست به عالم
بنشست به ماتم
از صومعه تا خانه خمار حسینم
سردار حسینم
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
ازتیر جگر تاب
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
از تیر جگر تاب
کشنید که از گل بدمد خار حسینم
سردار حسینم
با سرو سزد نخل دلارای تو مانند
ای شاخ برومند
سرو آرد اگر تیغ و سنان بار حسینم
سردار حسینم
تا غنچه سیراب تو آورد سمن بر
بر رست ز عبهر
کیهان همه را سوری و گلنار حسینم
سردار حسینم
در پای سمندت سر و جان کردمی ایثار
پیش از همه انصار
بودی اگرم رخصت پیکار حسینم
سردار حسینم
نگذاشتمی پنجه گشودن پی آورد
در پهنه ناورد
با شیر نیستان سگ بازار حسینم
سردار حسینم
کی راست چمیدی به حرم چهره به خون رنگ
از معرکه جنگ
گلگون تو با زین نگونسار حسینم
سردار حسینم
دادم به گرفتاری اعدا زن و فرزند
چه خویش و چه پیوند
تا دوده عزت نشدی خوار حسینم
سردار حسینم
طول املم بر به فدای تو چو دل بست
کوته نکنم دست
تا جان نکنم در سر این کار حسینم
سردار حسینم
تو کشته و من زنده سزد تا به قیامت
بر وجه غرامت
بنشینم اگر روی به دیوار حسینم
سردار حسینم
تنها نه من این مایه بد و نیک که هستند
یک رشته گسستند
در ماتم تو سبحه و زنار حسینم
سردار حسینم
با ما ز سرشک مژه وین آه فلک گرد
پیداست چه ها کرد
اندوه تو پنهان و پدیدار حسینم
سردار حسینم
در وقعه کبری که زند زال به دستان
شهروزه به سامان
غافل مشو از بهمن قاجار حسینم
سردار حسینم