عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۶ - گفتار در تعریف و توصیف شعر و تقسیم آن به دو قسم متقابل که یکی آسایش جانست و دیگری کاهش دل
شعر چه بود نوای مرغ خرد
شعر چه بود مثال ملک ابد
می شود قدر مرغ ازو روشن
که به گلخن در است یا گلشن
می سراید ز گلشن ملکوت
می کشد زان حریم قوت و قوت
مستمع را ز فتح باب فتوح
می دهد کام جان و راحت روح
یا خود از گلخن هوا و هوس
می زند دم ز دودناک نفس
سامعان را ز ذکر لابه و لاغ
محنت خاطر است و رنج دماغ
گر بود لفظ و معنیش با هم
این دقیق و لطیف و آن محکم
صیت او راه آسمان گیرد
نام شاعر هم جهان گیرد
ور بود از طبیعت تاریک
معنی او کثیف و لفظ رکیک
نرود از بروت او بالا
پیش ریشش بماند آن کالا
شعر باید چو چشمه سار زلال
از عقود لآل مالامال
نشود آب او حجاب گهر
بلکه گردد ز آب تازه و تر
نه چو آن چشمه گل آلوده
که در او قعر آب ننموده
نتوانی در او گهر جستن
بل کزو دست بایدت شستن
لفظ او تیره معنیش تاریک
ره به معنی ز لفظ او باریک
تا به فکرت درون نرنجانی
نکنی فهم آن به آسانی
شعر چه بود مثال ملک ابد
می شود قدر مرغ ازو روشن
که به گلخن در است یا گلشن
می سراید ز گلشن ملکوت
می کشد زان حریم قوت و قوت
مستمع را ز فتح باب فتوح
می دهد کام جان و راحت روح
یا خود از گلخن هوا و هوس
می زند دم ز دودناک نفس
سامعان را ز ذکر لابه و لاغ
محنت خاطر است و رنج دماغ
گر بود لفظ و معنیش با هم
این دقیق و لطیف و آن محکم
صیت او راه آسمان گیرد
نام شاعر هم جهان گیرد
ور بود از طبیعت تاریک
معنی او کثیف و لفظ رکیک
نرود از بروت او بالا
پیش ریشش بماند آن کالا
شعر باید چو چشمه سار زلال
از عقود لآل مالامال
نشود آب او حجاب گهر
بلکه گردد ز آب تازه و تر
نه چو آن چشمه گل آلوده
که در او قعر آب ننموده
نتوانی در او گهر جستن
بل کزو دست بایدت شستن
لفظ او تیره معنیش تاریک
ره به معنی ز لفظ او باریک
تا به فکرت درون نرنجانی
نکنی فهم آن به آسانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۷ - اشارت به بعضی از شعرای ماتقدم که از سلاطین پیشین تربیت ها یافتند و نام اینان به واسطه مدایح آنان بر صحیفه روزگار بماند
حبذا شاعران مدحت سنج
پرده در مدح شهریاران رنج
نام ایشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ایام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ایست پاینده
رودکی آن که در همی سفتی
مدح سامانیان همی گفتی
چون به آن قوم همسفر می رفت
نه به آیین مختصر می رفت
صله نظم های همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زین رباط بیرون راند
بر زمین غیر شعر هیچ نماند
نام او را که می برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنین نام آل سامان را
نیک کاران و نیکنامان را
زنده از نظم خویش می دارد
وز پس پرده پیش می آرد
عنصری آن که داشت عنصر پاک
کم چو اویی فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گیتی ز نظم او پر بود
رودکی آنچه ز آل سامان یافت
او ز محمود بیشتر زان یافت
صله اش ساز و برگ خوشنودی
صله کش پیل های محمودی
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جای رفت کاخ و سرای
ماند جاوید آن کتابه به جای
وان معزی که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دین پرور
چون به مدحش شدی چو خنجر تیز
کردیش دست شاه گوهر ریز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمین غیر مدح شاه نماند
انوری هم چو مدح سنجر گفت
وین گرانمایه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت
وان در از رشته بقا نگسیخت
با همه طمطراق خاقانی
بهر تاج آوران شروانی
گر چه دارد ز نغز گفتاری
مدح های هزار دیناری
نقد اهل جهان ز دینارش
نیست جز نقدهای گفتارش
رفت سعدی و دم ز یکرنگی
زدن او به سعد بن زنگی
به ز سعد و سرای و ایوانش
ذکر سعدیست در گلستانش
از سنایی و از نظامی دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درین دامگاه یاد آرند
زان دو بهرامشاه یاد آرند
کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای
کرده نه کرسی فلک ته پای
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نیست اکنون ز چاپلوسی او
جز حدیث رکاب بوسی او
از کمال گروه ساعدیان
نیست چیزی بجز سخن به میان
بود سلمان درین خراب آباد
مدح گوی اویس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زیشان است
چند بیتی ز نظم سلمان است
ای بس ایوان بر کشیده به چرخ
وی بسا قصر سر کشیده به چرخ
که برافراختند تاجوران
یادگاری به عالم گذران
تا ازین کوچگه چو درگذرند
جمع آیندگان در آن نگرند
یاد پیشینیان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشیده چند بنشینی
خیز و چشمی گشای تا بینی
قصرها پست از زلازل دهر
قصریان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقیست زان همین سخن است
یادگاری درین رباط کهن
نیست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نماید گشادنش دشوار
ناگه از شیوه سخنرانی
نهد آن کار رو به آسانی
پرده در مدح شهریاران رنج
نام ایشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ایام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ایست پاینده
رودکی آن که در همی سفتی
مدح سامانیان همی گفتی
چون به آن قوم همسفر می رفت
نه به آیین مختصر می رفت
صله نظم های همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زین رباط بیرون راند
بر زمین غیر شعر هیچ نماند
نام او را که می برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنین نام آل سامان را
نیک کاران و نیکنامان را
زنده از نظم خویش می دارد
وز پس پرده پیش می آرد
عنصری آن که داشت عنصر پاک
کم چو اویی فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گیتی ز نظم او پر بود
رودکی آنچه ز آل سامان یافت
او ز محمود بیشتر زان یافت
صله اش ساز و برگ خوشنودی
صله کش پیل های محمودی
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جای رفت کاخ و سرای
ماند جاوید آن کتابه به جای
وان معزی که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دین پرور
چون به مدحش شدی چو خنجر تیز
کردیش دست شاه گوهر ریز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمین غیر مدح شاه نماند
انوری هم چو مدح سنجر گفت
وین گرانمایه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت
وان در از رشته بقا نگسیخت
با همه طمطراق خاقانی
بهر تاج آوران شروانی
گر چه دارد ز نغز گفتاری
مدح های هزار دیناری
نقد اهل جهان ز دینارش
نیست جز نقدهای گفتارش
رفت سعدی و دم ز یکرنگی
زدن او به سعد بن زنگی
به ز سعد و سرای و ایوانش
ذکر سعدیست در گلستانش
از سنایی و از نظامی دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درین دامگاه یاد آرند
زان دو بهرامشاه یاد آرند
کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای
کرده نه کرسی فلک ته پای
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نیست اکنون ز چاپلوسی او
جز حدیث رکاب بوسی او
از کمال گروه ساعدیان
نیست چیزی بجز سخن به میان
بود سلمان درین خراب آباد
مدح گوی اویس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زیشان است
چند بیتی ز نظم سلمان است
ای بس ایوان بر کشیده به چرخ
وی بسا قصر سر کشیده به چرخ
که برافراختند تاجوران
یادگاری به عالم گذران
تا ازین کوچگه چو درگذرند
جمع آیندگان در آن نگرند
یاد پیشینیان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشیده چند بنشینی
خیز و چشمی گشای تا بینی
قصرها پست از زلازل دهر
قصریان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقیست زان همین سخن است
یادگاری درین رباط کهن
نیست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نماید گشادنش دشوار
ناگه از شیوه سخنرانی
نهد آن کار رو به آسانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۱ - خاتمه کتاب
جامی از شعر و شاعری باز آی
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۲ - در صفت حدت فهم و جودت نظم و نثر وی
لطف طبعش در سخن مو می شکافت
لفظ نشنیده به معنی می شتافت
پیش ازان کش لفظ در گوش آمدی
معنیش در ربقه هوش آمدی
هر چه نظم از بحر طبعش یک گهر
هر چه نثر از باغ لطفش یک ثمر
چون ثریا پایه نظمش بلند
چون بنات النعش نثرش ارجمند
در لطایف لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی چو آب
خط او چون خط خوبان دل فریب
خوشنویسان زان چو عاشق ناشکیب
چون گرفتی خامه مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکته های حکمتش محفوظ بود
در ادای حکمت یونانیان
گفتیش یونانیان نعم البیان
لفظ نشنیده به معنی می شتافت
پیش ازان کش لفظ در گوش آمدی
معنیش در ربقه هوش آمدی
هر چه نظم از بحر طبعش یک گهر
هر چه نثر از باغ لطفش یک ثمر
چون ثریا پایه نظمش بلند
چون بنات النعش نثرش ارجمند
در لطایف لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی چو آب
خط او چون خط خوبان دل فریب
خوشنویسان زان چو عاشق ناشکیب
چون گرفتی خامه مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکته های حکمتش محفوظ بود
در ادای حکمت یونانیان
گفتیش یونانیان نعم البیان
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۳ - در صفت بزم عیش سازی و سرود عشرت پردازی وی
شب که از هر کار دل پرداختی
با حریفان نرد عشرت باختی
بزمگاهی چون بهشت آراستی
مطربان حور پیکر خواستی
چون دماغ او شدی از باده گرم
برگرفتی از میان جلباب شرم
گاه با قوال دمساز آمدی
با مغنی نغمه پرداز آمدی
تن تنش را از لب شکر شکن
چون مسیحا جان درآوردی به تن
گه شدی همراه نایی رهسپر
کرد از لبها نیش را نیشکر
بانگ نی را با شکر آمیختی
گوش را شکر به دامن ریختی
گاهی از چنگی گرفتی چنگ را
تیز کردی سوزناک آهنگ را
فندق تر ریختی بر خشک تار
در تر و در خشک افکندی شرار
گاهی از بربط چو طفل خردسال
در کنار خود به زخم گوشمال
ناله های دردناک انگیختی
بالغان را از مژه خون ریختی
گاه می شد بلبل آوا در غزل
گاه می زد دست در قول و عمل
هر شب اینش کار بودی تا سحر
با حریفان اینچنین بردی به سر
با حریفان نرد عشرت باختی
بزمگاهی چون بهشت آراستی
مطربان حور پیکر خواستی
چون دماغ او شدی از باده گرم
برگرفتی از میان جلباب شرم
گاه با قوال دمساز آمدی
با مغنی نغمه پرداز آمدی
تن تنش را از لب شکر شکن
چون مسیحا جان درآوردی به تن
گه شدی همراه نایی رهسپر
کرد از لبها نیش را نیشکر
بانگ نی را با شکر آمیختی
گوش را شکر به دامن ریختی
گاهی از چنگی گرفتی چنگ را
تیز کردی سوزناک آهنگ را
فندق تر ریختی بر خشک تار
در تر و در خشک افکندی شرار
گاهی از بربط چو طفل خردسال
در کنار خود به زخم گوشمال
ناله های دردناک انگیختی
بالغان را از مژه خون ریختی
گاه می شد بلبل آوا در غزل
گاه می زد دست در قول و عمل
هر شب اینش کار بودی تا سحر
با حریفان اینچنین بردی به سر
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۵ - در صفت کمانداری و تیراندازی وی
شه چو گشتی بعد چوگان باختن
چون کمان مایل به تیر انداختن
از کمانداران خاص اندر زمان
خواستی ناکرده زه چاچی کمان
بی مدد آن را به زه آراستی
بانگ زه از گوشه ها برخاستی
دست مالیدی بر آن چالاک و چست
تا بن گوشش کشیدی از نخست
گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن
رهسپر کردی به هنجار نشان
گر نشان بودی ازین فیروزه سفر
نقطه ای بی شک شدی آن نقطه صفر
ور گشادی تیر پرتابی زشست
بودیش خط افق جای نشست
گر نه مانع سختی گردون شدی
از خط دور افق بیرون شدی
در سر تیرش نرستی از خطر
گاه صید آهو به پا، تیهو به پر
پی سوی مقصود بردی راست پا
همچو طبع راست محفوظ از خطا
چون کمان مایل به تیر انداختن
از کمانداران خاص اندر زمان
خواستی ناکرده زه چاچی کمان
بی مدد آن را به زه آراستی
بانگ زه از گوشه ها برخاستی
دست مالیدی بر آن چالاک و چست
تا بن گوشش کشیدی از نخست
گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن
رهسپر کردی به هنجار نشان
گر نشان بودی ازین فیروزه سفر
نقطه ای بی شک شدی آن نقطه صفر
ور گشادی تیر پرتابی زشست
بودیش خط افق جای نشست
گر نه مانع سختی گردون شدی
از خط دور افق بیرون شدی
در سر تیرش نرستی از خطر
گاه صید آهو به پا، تیهو به پر
پی سوی مقصود بردی راست پا
همچو طبع راست محفوظ از خطا
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۵ - در فضیلت مطلق سخن که در فضیلت وی سخن مطلقا نیست
پیشترین نفحه باغ سخن
هست نسیم چمن آرای کن
صبحدم آن نفحه چو برخاسته ست
خشک و تر این چمن آراسته ست
زان نفس اول قلم سرزده
سر ز نیستان عدم بر زده
گر چه قلم داد سخن داده است
بی سخن او هم ز سخن زاده است
چون ز سخن زاد سخن در گرفت
پرده ازین راز سخن برگرفت
هست سخن پرده کش رازها
زنده کن مرده آوازها
نغمه خنیاگر دستانسرای
مرده بود بی سخن جان فزای
چون به سخن یار شود ساز او
جان به حریفان دهد آواز او
هر که نفس را کند اثبات جان
جز سخن خوش نبود جان آن
هست نفس قالب و جانش سخن
این نفس از زنده دلان گوش کن
گر چه سخن هست گرههای باد
در گرهش بین گهر صد گشاد
هر گره از وی گهری بلکه به
بسته در آن گوهر دیگر گره
حرفی اگر زیر شود یا زبر
نیست گره پیش خرد جز گهر
نیست سخن بسته این صوت و حرف
مرغ سخن راست نوایی شگرف
هر چه فتد سری ازان در دلت
معنی نو گردد ازان حاصلت
پیش سخندان سخن است آن همه
جان سخن را چو تن است آن همه
لاجرم آنان که ز کار آگهند
گفته جهان را کلمات اللهند
زانکه به آن منهی غیب از درون
می دهد اسرار نهانی برون
مطرب خوش لهجه به آن در نواست
گنبد فیروزه ازان پر صداست
خیز و به گلزار درون آ یکی
نرگس بینا بگشا اندکی
از پی گوشی که کند فهم راز
بین دهن گل چو لب غنچه باز
سوسن آزاد و زبان در زبان
مرغ سحر خیز و فغان در فغان
کاشف اسرار و معانی همه
عرضه ده گنج نهانی همه
این همه خود هست ولی ز آدمی
کس نزده پیش در محرمی
کشف حقایق به زبان وی است
حل دقایق ز بیان وی است
چنگ سخن گر چه بسی ساز یافت
از دم او نغمه اعجاز یافت
زر سخن را چو نمودم عیار
از سخن زر چه کشم بار عار
چون فلک ار زانکه ترازو نهی
زر مه و مهر به یک سو نهی
پله دیگر صدف در کنی
وز سخن همچو درش پر کنی
زر سبک پایه شود چرخ سای
در گرانمایه نجنبد ز جای
جامی اگر هست تو را گوهری
پای شد آمد بکش از هر دری
بر زر هر سفله منه چشم آز
همچو صدف با گهر خود بساز
هست نسیم چمن آرای کن
صبحدم آن نفحه چو برخاسته ست
خشک و تر این چمن آراسته ست
زان نفس اول قلم سرزده
سر ز نیستان عدم بر زده
گر چه قلم داد سخن داده است
بی سخن او هم ز سخن زاده است
چون ز سخن زاد سخن در گرفت
پرده ازین راز سخن برگرفت
هست سخن پرده کش رازها
زنده کن مرده آوازها
نغمه خنیاگر دستانسرای
مرده بود بی سخن جان فزای
چون به سخن یار شود ساز او
جان به حریفان دهد آواز او
هر که نفس را کند اثبات جان
جز سخن خوش نبود جان آن
هست نفس قالب و جانش سخن
این نفس از زنده دلان گوش کن
گر چه سخن هست گرههای باد
در گرهش بین گهر صد گشاد
هر گره از وی گهری بلکه به
بسته در آن گوهر دیگر گره
حرفی اگر زیر شود یا زبر
نیست گره پیش خرد جز گهر
نیست سخن بسته این صوت و حرف
مرغ سخن راست نوایی شگرف
هر چه فتد سری ازان در دلت
معنی نو گردد ازان حاصلت
پیش سخندان سخن است آن همه
جان سخن را چو تن است آن همه
لاجرم آنان که ز کار آگهند
گفته جهان را کلمات اللهند
زانکه به آن منهی غیب از درون
می دهد اسرار نهانی برون
مطرب خوش لهجه به آن در نواست
گنبد فیروزه ازان پر صداست
خیز و به گلزار درون آ یکی
نرگس بینا بگشا اندکی
از پی گوشی که کند فهم راز
بین دهن گل چو لب غنچه باز
سوسن آزاد و زبان در زبان
مرغ سحر خیز و فغان در فغان
کاشف اسرار و معانی همه
عرضه ده گنج نهانی همه
این همه خود هست ولی ز آدمی
کس نزده پیش در محرمی
کشف حقایق به زبان وی است
حل دقایق ز بیان وی است
چنگ سخن گر چه بسی ساز یافت
از دم او نغمه اعجاز یافت
زر سخن را چو نمودم عیار
از سخن زر چه کشم بار عار
چون فلک ار زانکه ترازو نهی
زر مه و مهر به یک سو نهی
پله دیگر صدف در کنی
وز سخن همچو درش پر کنی
زر سبک پایه شود چرخ سای
در گرانمایه نجنبد ز جای
جامی اگر هست تو را گوهری
پای شد آمد بکش از هر دری
بر زر هر سفله منه چشم آز
همچو صدف با گهر خود بساز
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۶ - در فضیلت کلام موزون که هر نوع از آن بحریست مشحون به لآلی مکنون و جواهر گوناگون
ای پر از آوازه کوس سخن
شاهد جانهاست عروس سخن
طرفه عروسی که ز زیور تهی
آید ازو دلبری و دل رهی
چون که به زیور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمایل کند
غارت صد قافله دل کند
چون کند از قافیه خلخال پای
پای خردمند بلغزد ز جای
چون ز دو مصراع کند ابروان
رخنه شود قبله پیر و جوان
معنی رنگین چو کشد غازه اش
باغ شود دل ز گل تازه اش
من که ز هر شاهد و می زاهدم
عمر تلف کرده این شاهدم
عقد حمایل که به بر جلوه داد
عقده صبر از رگ جانم گشاد
دل که گرانمایه ز اقبال اوست
طوق کش حلقه خلخال اوست
ابروی او گر چه نه پیوسته است
راه خلاصی به رخم بسته است
ماشطه کآرایشش آغاز کرد
غازه ز خون جگرم ساز کرد
روز و شب آواره کوی ویم
شام و سحر در تک و پوی ویم
شب که مرا دل سوی او رهبر است
کرسیم از زانوی و پای از سر است
از مدد همت والای خویش
بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش
سر بدر آرم ز گریبان عرش
جامه جسم از تن جان برکشم
خامه نسیان به جهان در کشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم
جرعه کش باده سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم نهند
ساقی سلسال دهم سلسبیل
مطربم آواز پر جبرئیل
ساقی و مطرب به هم آمیخته
نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم ازان بزمگاه
از پی رجعت کنم آهنگ راه
هر چه دهد دستم ازان خوان پاک
زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه مجازش کنم
تحفه هر محفل رازش کنم
جامی اگر اهل دلی گوش کن
سامعه را بدرقه هوش کن
هوش بدین تحفه غیبی سپار
تا خردت نام نهد هوشیار
شاهد جانهاست عروس سخن
طرفه عروسی که ز زیور تهی
آید ازو دلبری و دل رهی
چون که به زیور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمایل کند
غارت صد قافله دل کند
چون کند از قافیه خلخال پای
پای خردمند بلغزد ز جای
چون ز دو مصراع کند ابروان
رخنه شود قبله پیر و جوان
معنی رنگین چو کشد غازه اش
باغ شود دل ز گل تازه اش
من که ز هر شاهد و می زاهدم
عمر تلف کرده این شاهدم
عقد حمایل که به بر جلوه داد
عقده صبر از رگ جانم گشاد
دل که گرانمایه ز اقبال اوست
طوق کش حلقه خلخال اوست
ابروی او گر چه نه پیوسته است
راه خلاصی به رخم بسته است
ماشطه کآرایشش آغاز کرد
غازه ز خون جگرم ساز کرد
روز و شب آواره کوی ویم
شام و سحر در تک و پوی ویم
شب که مرا دل سوی او رهبر است
کرسیم از زانوی و پای از سر است
از مدد همت والای خویش
بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش
سر بدر آرم ز گریبان عرش
جامه جسم از تن جان برکشم
خامه نسیان به جهان در کشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم
جرعه کش باده سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم نهند
ساقی سلسال دهم سلسبیل
مطربم آواز پر جبرئیل
ساقی و مطرب به هم آمیخته
نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم ازان بزمگاه
از پی رجعت کنم آهنگ راه
هر چه دهد دستم ازان خوان پاک
زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه مجازش کنم
تحفه هر محفل رازش کنم
جامی اگر اهل دلی گوش کن
سامعه را بدرقه هوش کن
هوش بدین تحفه غیبی سپار
تا خردت نام نهد هوشیار
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۰ - عمارت کردن دایه خانه ای که در وی تصویر جمال یوسف و زلیخا کردند
چنین گویند معماران این کاخ
که چون شد بر عمارت دایه گستاخ
به دست آورد استادی هنر کیش
به هر انگشت دستش صد هنر بیش
به رسم هندسی کارآزمایی
قوانین رصد را رهنمایی
ز تشکیلش مجسطی سخت آسان
ز تشکیک وی اقلیدس هراسان
چو از پرگار بودی خالیش مشت
نمودی کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست
بر او آن کار بی مسطر شدی راست
بجستی بر شدی بر طاق اطلس
بر ایوان زحل بستی مقرنس
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ
ز خشت خام گشتی نرمتر سنگ
به طراحی چو فکر آغاز کردی
هزاران طرح زیبا ساز کردی
عمارات جهان بی سر و بن
نمودی جمله در یک روی ناخن
به نقش آفرینش چون زدی رای
شدی از خامه لوح هستی آرای
به تصویر آنچه بر کلکش گذشتی
ز رشح آن روانی زنده گشتی
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی
سبک سنگ گران از جا پریدی
به حکم دایه زرین دست استاد
زراندوده سرایی کرد بنیاد
صفای صفه هایش صبح اقبال
فضای خانه هایش گنج آمال
ممهد فرش مرمر در ممرهاش
موصل زآبنوس و عاج درهاش
در اندر هم در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بی مثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ
صقالت دیده و صافی و خوشرنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشی و رنگی بود ازو گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طیر زیبا شکل ها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر
غزالی ناف او پر مشک اذفر
ز طاووسان زرین صحن او پر
به دم های مرصع در تحیر
میان آن درختی سر کشیده
که مثلش چشم نادربین ندیده
ز سیم خام بودش نازنین ساق
ز زر اغصانش از فیروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طیار
زمرد بال مرغی لعل منقار
بنامیزد درختی سبز و خرم
ندیده هرگز از باد خزان خم
همه مرغان او با مردمان رام
به یک جا کرده صبح و شام آرام
در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معاتق
به یکجا این لب او بوسه داده
به یکجا آن میان این گشاده
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری
بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری چون دو پیکر
ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم
دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه یک جای
تهی زان دو دلارام و دلارای
به هر سو دیده ور دیده گشودی
ز اول صورت ایشان نمودی
چو شد خانه بدین صورت مهیا
به یوسف شد فزون شوق زلیخا
به هر نوبت که آن بتخانه را دید
در او مهر دگر از نور بجنبید
بلی عاشق چو بیند نقش جانان
شود از نقش حرف شوق خوانان
ازان حرف آتش او تازه گردد
اسیر داغ بی اندازه گردد
که چون شد بر عمارت دایه گستاخ
به دست آورد استادی هنر کیش
به هر انگشت دستش صد هنر بیش
به رسم هندسی کارآزمایی
قوانین رصد را رهنمایی
ز تشکیلش مجسطی سخت آسان
ز تشکیک وی اقلیدس هراسان
چو از پرگار بودی خالیش مشت
نمودی کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست
بر او آن کار بی مسطر شدی راست
بجستی بر شدی بر طاق اطلس
بر ایوان زحل بستی مقرنس
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ
ز خشت خام گشتی نرمتر سنگ
به طراحی چو فکر آغاز کردی
هزاران طرح زیبا ساز کردی
عمارات جهان بی سر و بن
نمودی جمله در یک روی ناخن
به نقش آفرینش چون زدی رای
شدی از خامه لوح هستی آرای
به تصویر آنچه بر کلکش گذشتی
ز رشح آن روانی زنده گشتی
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی
سبک سنگ گران از جا پریدی
به حکم دایه زرین دست استاد
زراندوده سرایی کرد بنیاد
صفای صفه هایش صبح اقبال
فضای خانه هایش گنج آمال
ممهد فرش مرمر در ممرهاش
موصل زآبنوس و عاج درهاش
در اندر هم در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بی مثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ
صقالت دیده و صافی و خوشرنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشی و رنگی بود ازو گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طیر زیبا شکل ها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر
غزالی ناف او پر مشک اذفر
ز طاووسان زرین صحن او پر
به دم های مرصع در تحیر
میان آن درختی سر کشیده
که مثلش چشم نادربین ندیده
ز سیم خام بودش نازنین ساق
ز زر اغصانش از فیروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طیار
زمرد بال مرغی لعل منقار
بنامیزد درختی سبز و خرم
ندیده هرگز از باد خزان خم
همه مرغان او با مردمان رام
به یک جا کرده صبح و شام آرام
در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معاتق
به یکجا این لب او بوسه داده
به یکجا آن میان این گشاده
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری
بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری چون دو پیکر
ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم
دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه یک جای
تهی زان دو دلارام و دلارای
به هر سو دیده ور دیده گشودی
ز اول صورت ایشان نمودی
چو شد خانه بدین صورت مهیا
به یوسف شد فزون شوق زلیخا
به هر نوبت که آن بتخانه را دید
در او مهر دگر از نور بجنبید
بلی عاشق چو بیند نقش جانان
شود از نقش حرف شوق خوانان
ازان حرف آتش او تازه گردد
اسیر داغ بی اندازه گردد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۸ - در ختم کتاب و خاتمه خطاب
هر چند چو بحر تلخکامی
این کام تو را بس است جامی
کز موج معانیت ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
فرخنده تر از سفینه نوح
آرام دل و سکینه روح
از جودت طبع هر جوادی
بر جودی جودش ایستادی
نی نی که ز بحر جود مانده
بر خشک سفینه ایست رانده
با خشک لبی سفینه آسا
لب تر نکند به هفت دریا
از لع همت آفتابیست
وز دفتر دولت انتخابیست
نوباوه باغ زندگانی
سرمایه عیش جاودانی
افسون فسونگران بابل
افسانه عاشقان بیدل
خوش قصه ای از شکسته حالان
نو نکته ای از زبان لالان
مرهم نه داغ دلفگاران
تسکین ده درد بی قراران
مشاطه حسن خوبرویان
دلاله طبع مهرجویان
مرغی ز فضای گلشن راز
از گلبن شوق نغمه پرداز
بر نغمه او سماع جان ها
در جنبش ازو همه روان ها
بازار پریرخان ازو تیز
آه دل عاشقان سحر خیز
بینی ز لطیفه های کارش
خاصیت موسم بهارش
گل را به نشاط خنده آرد
از دیده ابر اشک بارد
سحریست نتیجه سحرها
بحریست خزینه گهرها
شیرین شکریست نو رسیده
از نیشکر قلم چکیده
زین قند چکیده نیم قطره
وز شکر ناب صد قمطره
کو مرغ شکر شکن نظامی
کش دارم ازین شکر گرامی
جلاب خورد ز رشح این جام
شیرین سازد ازین شکر کام
صد بحرش اگر ذخیره باشد
آب در خانه تیره باشد
با کوزه کهنه از زر ناب
تشنه ز سفال نو خورد آب
کو خسرو تختگاه دلی
آن لطف طبیعتش جبلی
تا تحفه تخت و تاجم آرد
وز کشور خود خراجم آرد
از گنج ضمیر نکته انگیز
بر گفته من کند گهر ریز
سبحان الله این چه سوداست
وز دایه طبعم این چه غوغاست
من کیستم و ز من که گوید
زین نوع سخن سخن که گوید
رسمیست که خلق قدر کالا
از پایه وی نهند بالا
خر مهره فروش می زند بانگ
فیروزه دو صد عدد به یک دانگ
فیروزه نهد سفال را نام
تا میل کند طبیعت عام
من نیز سفال ریزه ای چند
کردم با هم به حیله پیوند
گشتم به سفال خود خروشان
بر قاعده گهر فروشان
هر کس که خرد به قول شاباش
پاداش جزای خیر باداش
گر چه نه سخن بلندم افتد
از هر سخن آن پسندم افتد
میل زاغان به بچه خویش
از بچه طوطیان بود بیش
شعری که ز خاطر خردمند
زاید به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ار چه زشت است
در چشم پدر نکو سرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک
زان کرده عروس طبع را دوک
می کن زان نوک خوشنویسی
زان دوک ز مشک رشته ریسی
می زن رقمی به لوح انصاف
دراعه عیب پوش می باف
چون شعر نکو بود خط نیک
باشد مدد نکوییش لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیده عیبجویی معیوب
گر می نشوی نکویی افزای
کم زن پی عیبناکیش رای
بیهوده مسای خامه خویش
آلوده مساز نامه خویش
حرفی که به خط بد نویسی
در وی همه عیب خود نویسی
گر عیب مرا کنی شماری
معیوبی خود بپوش باری
در خوبی خط اگر نکوشی
از بهر خدا ز تیز هوشی
حرفی که نهی به راستی نه
کز هر هنریست راستی به
وان دم که نویسیش سراسر
با نسخه راست کن برابر
چون خود کردی فساد از آغاز
اصلاح به دیگران مینداز
آب دهنت ز طبع بی باک
چون افکندی بپوشش از خاک
کوتاهی این بلند بنیاد
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ورتو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرت اندیش
در طول چهار مه کمابیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد فیروز
گر ساعت ها فراهم آیند
بر یک دو سه هفته کی فزایند
هر چند که قدر این تهی دست
زین نظم شکسته بسته بشکست
زو حقه چرخ درج در باد
ز آوازه او زمانه پر باد
پاکان به نیاز صبحگاهان
آمرزشم از خدای خواهان
این کام تو را بس است جامی
کز موج معانیت ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
فرخنده تر از سفینه نوح
آرام دل و سکینه روح
از جودت طبع هر جوادی
بر جودی جودش ایستادی
نی نی که ز بحر جود مانده
بر خشک سفینه ایست رانده
با خشک لبی سفینه آسا
لب تر نکند به هفت دریا
از لع همت آفتابیست
وز دفتر دولت انتخابیست
نوباوه باغ زندگانی
سرمایه عیش جاودانی
افسون فسونگران بابل
افسانه عاشقان بیدل
خوش قصه ای از شکسته حالان
نو نکته ای از زبان لالان
مرهم نه داغ دلفگاران
تسکین ده درد بی قراران
مشاطه حسن خوبرویان
دلاله طبع مهرجویان
مرغی ز فضای گلشن راز
از گلبن شوق نغمه پرداز
بر نغمه او سماع جان ها
در جنبش ازو همه روان ها
بازار پریرخان ازو تیز
آه دل عاشقان سحر خیز
بینی ز لطیفه های کارش
خاصیت موسم بهارش
گل را به نشاط خنده آرد
از دیده ابر اشک بارد
سحریست نتیجه سحرها
بحریست خزینه گهرها
شیرین شکریست نو رسیده
از نیشکر قلم چکیده
زین قند چکیده نیم قطره
وز شکر ناب صد قمطره
کو مرغ شکر شکن نظامی
کش دارم ازین شکر گرامی
جلاب خورد ز رشح این جام
شیرین سازد ازین شکر کام
صد بحرش اگر ذخیره باشد
آب در خانه تیره باشد
با کوزه کهنه از زر ناب
تشنه ز سفال نو خورد آب
کو خسرو تختگاه دلی
آن لطف طبیعتش جبلی
تا تحفه تخت و تاجم آرد
وز کشور خود خراجم آرد
از گنج ضمیر نکته انگیز
بر گفته من کند گهر ریز
سبحان الله این چه سوداست
وز دایه طبعم این چه غوغاست
من کیستم و ز من که گوید
زین نوع سخن سخن که گوید
رسمیست که خلق قدر کالا
از پایه وی نهند بالا
خر مهره فروش می زند بانگ
فیروزه دو صد عدد به یک دانگ
فیروزه نهد سفال را نام
تا میل کند طبیعت عام
من نیز سفال ریزه ای چند
کردم با هم به حیله پیوند
گشتم به سفال خود خروشان
بر قاعده گهر فروشان
هر کس که خرد به قول شاباش
پاداش جزای خیر باداش
گر چه نه سخن بلندم افتد
از هر سخن آن پسندم افتد
میل زاغان به بچه خویش
از بچه طوطیان بود بیش
شعری که ز خاطر خردمند
زاید به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ار چه زشت است
در چشم پدر نکو سرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک
زان کرده عروس طبع را دوک
می کن زان نوک خوشنویسی
زان دوک ز مشک رشته ریسی
می زن رقمی به لوح انصاف
دراعه عیب پوش می باف
چون شعر نکو بود خط نیک
باشد مدد نکوییش لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیده عیبجویی معیوب
گر می نشوی نکویی افزای
کم زن پی عیبناکیش رای
بیهوده مسای خامه خویش
آلوده مساز نامه خویش
حرفی که به خط بد نویسی
در وی همه عیب خود نویسی
گر عیب مرا کنی شماری
معیوبی خود بپوش باری
در خوبی خط اگر نکوشی
از بهر خدا ز تیز هوشی
حرفی که نهی به راستی نه
کز هر هنریست راستی به
وان دم که نویسیش سراسر
با نسخه راست کن برابر
چون خود کردی فساد از آغاز
اصلاح به دیگران مینداز
آب دهنت ز طبع بی باک
چون افکندی بپوشش از خاک
کوتاهی این بلند بنیاد
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ورتو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرت اندیش
در طول چهار مه کمابیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد فیروز
گر ساعت ها فراهم آیند
بر یک دو سه هفته کی فزایند
هر چند که قدر این تهی دست
زین نظم شکسته بسته بشکست
زو حقه چرخ درج در باد
ز آوازه او زمانه پر باد
پاکان به نیاز صبحگاهان
آمرزشم از خدای خواهان
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۱ - گفتار در فضایل سخن و سخنوری و تقریب نظم این منظومه از عیب تکلف بری که نامزد است به خردنامه اسکندری
سخن ز آسمان ها فرود آمده ست
بر اقلیم جان ها فرود آمده ست
گشاده ز اقلیم جان پر و بال
چو طاووس در جلوه گاه خیال
گهی گشته بر نی چو طفلان سوار
به روم آمده از ره زنگبار
چو عباسیان در عبای سیاه
سواد بصر ساخته جلوه گاه
گهی بادپای نفس زیر ران
برون رانده از رهگذار زبان
فرود آمده زین فضای فراخ
به دهلیزه تنگ کاخ صماخ
ز ذوق قدومش دل تیزهوش
بود دیده بر روزن چشم و گوش
ازان بنگرد جلوه ناز او
وز این بشنود دلکش آواز او
ازان جلوه کون و مکان پر شعاع
وز این نغمه جان و جهان در سماع
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
دو حرفند از دفترش کاف و نون
به هستی شده نیست را رهنمون
سخن گر نبودی نبودی قلم
به لوح بیان سر نسودی قلم
قلم زوست نالان به چنگ دبیر
نوای طرب زن به لحن صریر
زبان مغنی برون زان صدا
بود چون تنی مانده از جان جدا
تهی زان نوا چنگ و دف نغز نیست
چه حاصل ازان پوست کش مغز نیست
سخن مایه سحر و افسون بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
ازان سحر بستم زبان چند بار
وز آن نادر افسون شدم توبه کار
ولیکن چو بود آن مرا در سرشت
نگشت از سرم حرف آن سرنوشت
دگر باره گشتم به آن حرف باز
سخن را به هر صورتی حرفه ساز
زدم عمری از بی مثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
قلم وار از سر قدم ساختم
ز مشکین خطان نامه پرداختم
دم از ساده رویان رعنا زدم
غزل را ز مه خیمه بالا زدم
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیز گام
برآمد به نظم معمام نام
ز بیچارگی ها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چاره جوی
کنون کرده ام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنوی های پیران کار
که مانده ست ازان رفتگان یادگار
اگر چه روانبخش و جان پرور است
در اشعار نو لذت دیگر است
به چندین هنر پیر آراسته ست
ولی نی چو خوبان نوخاسته ست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
نظامی که استاد این فن ویست
درین بزمگه شمع روشن ویست
ز ویرانه گنجه شد گنج سنج
رسانید گنج گهر را به پنج
چو خسرو به آن پنج همپنجه شد
وز آن بازوی فکرتش رنجه شد
کفش بود ازان گونه گوهر تهی
دهش ساخت لیک از زر ده دهی
زر از سیم اگر چند برتر بود
بسی کمتر از در و گوهر بود
من مفلس عور دور از هنر
نه در حقه گوهر نه در صره زر
درین کارگاه فسون و فسوس
ز مس ساختم پنج گنج فلوس
من و شرمساری ز ده گنجشان
که این پنج من نیست ده پنجشان
ولی داشت چون زور پایم نوی
زدم گام همت به چابک روی
گشادم به مفتاح عزم درست
در گنج گفتار را وز نخست
ز لب تحفه آوردم احرار را
به کف سبحه بسپردم ابرار را
وز آن پس چو کلک تصرف زدم
رقم بر زلیخا و یوسف زدم
چو طفلان ز نی چون فرس تاختم
به لیلی و مجنون فرس ساختم
چو زین چار شد طبع من کامیاب
کنون آورم رو به پنجم کتاب
به یک سلک خواهم چو گوهر کشید
خردنامه ها کز سکندر رسید
خردنامه زان اختیار من است
که افسانه خوانی نه کار من است
ز اسرار حکمت سخن راندن
به از قصه های کهن خواندن
ز بهرام گورش نراندم سخن
نکشتم به باغ خود آن سرو بن
چو معموره عمر شد خاک تود
ز معماری هفت پیکر چه سود
بر آن بحر یک مثنوی داشتم
که تخم حقایق در او کاشتم
همه نکته های حکیمان دین
حکایات ارباب کشف و یقین
چو این گوهرم بود زان بحر ژرف
مکرر نراندم در آن بحر حرف
سخن گر چه باشد چو آب زلال
ز تکرار خیزد غبار ملال
چو افتاد بی آن به کارم خلل
تلافیش کردم به نعم البدل
شدم از دگر بحر گوهرفشان
وز آن کردم ابرار را سبحه خوان
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
ازان چون ردیفم فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامه ام
که نبود سیه رویی نامه ام
چو بر دست نبود شش انگشت خوش
چرا سازم از خامه انگشت شش
ز راه خرد خط چو بیرونی است
به کف خامه انگشت افزونی است
حضور دل از دست دادم به نقد
که بکر سخن را درآرم به عقد
رمید از من آن وین نگردید رام
گرفت آن هوا وین نیامد به دام
کنون می دهد دور چرخم به یاد
به ضرب المثل قصه غوک و خاد
بر اقلیم جان ها فرود آمده ست
گشاده ز اقلیم جان پر و بال
چو طاووس در جلوه گاه خیال
گهی گشته بر نی چو طفلان سوار
به روم آمده از ره زنگبار
چو عباسیان در عبای سیاه
سواد بصر ساخته جلوه گاه
گهی بادپای نفس زیر ران
برون رانده از رهگذار زبان
فرود آمده زین فضای فراخ
به دهلیزه تنگ کاخ صماخ
ز ذوق قدومش دل تیزهوش
بود دیده بر روزن چشم و گوش
ازان بنگرد جلوه ناز او
وز این بشنود دلکش آواز او
ازان جلوه کون و مکان پر شعاع
وز این نغمه جان و جهان در سماع
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
دو حرفند از دفترش کاف و نون
به هستی شده نیست را رهنمون
سخن گر نبودی نبودی قلم
به لوح بیان سر نسودی قلم
قلم زوست نالان به چنگ دبیر
نوای طرب زن به لحن صریر
زبان مغنی برون زان صدا
بود چون تنی مانده از جان جدا
تهی زان نوا چنگ و دف نغز نیست
چه حاصل ازان پوست کش مغز نیست
سخن مایه سحر و افسون بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
ازان سحر بستم زبان چند بار
وز آن نادر افسون شدم توبه کار
ولیکن چو بود آن مرا در سرشت
نگشت از سرم حرف آن سرنوشت
دگر باره گشتم به آن حرف باز
سخن را به هر صورتی حرفه ساز
زدم عمری از بی مثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
قلم وار از سر قدم ساختم
ز مشکین خطان نامه پرداختم
دم از ساده رویان رعنا زدم
غزل را ز مه خیمه بالا زدم
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیز گام
برآمد به نظم معمام نام
ز بیچارگی ها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چاره جوی
کنون کرده ام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنوی های پیران کار
که مانده ست ازان رفتگان یادگار
اگر چه روانبخش و جان پرور است
در اشعار نو لذت دیگر است
به چندین هنر پیر آراسته ست
ولی نی چو خوبان نوخاسته ست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
نظامی که استاد این فن ویست
درین بزمگه شمع روشن ویست
ز ویرانه گنجه شد گنج سنج
رسانید گنج گهر را به پنج
چو خسرو به آن پنج همپنجه شد
وز آن بازوی فکرتش رنجه شد
کفش بود ازان گونه گوهر تهی
دهش ساخت لیک از زر ده دهی
زر از سیم اگر چند برتر بود
بسی کمتر از در و گوهر بود
من مفلس عور دور از هنر
نه در حقه گوهر نه در صره زر
درین کارگاه فسون و فسوس
ز مس ساختم پنج گنج فلوس
من و شرمساری ز ده گنجشان
که این پنج من نیست ده پنجشان
ولی داشت چون زور پایم نوی
زدم گام همت به چابک روی
گشادم به مفتاح عزم درست
در گنج گفتار را وز نخست
ز لب تحفه آوردم احرار را
به کف سبحه بسپردم ابرار را
وز آن پس چو کلک تصرف زدم
رقم بر زلیخا و یوسف زدم
چو طفلان ز نی چون فرس تاختم
به لیلی و مجنون فرس ساختم
چو زین چار شد طبع من کامیاب
کنون آورم رو به پنجم کتاب
به یک سلک خواهم چو گوهر کشید
خردنامه ها کز سکندر رسید
خردنامه زان اختیار من است
که افسانه خوانی نه کار من است
ز اسرار حکمت سخن راندن
به از قصه های کهن خواندن
ز بهرام گورش نراندم سخن
نکشتم به باغ خود آن سرو بن
چو معموره عمر شد خاک تود
ز معماری هفت پیکر چه سود
بر آن بحر یک مثنوی داشتم
که تخم حقایق در او کاشتم
همه نکته های حکیمان دین
حکایات ارباب کشف و یقین
چو این گوهرم بود زان بحر ژرف
مکرر نراندم در آن بحر حرف
سخن گر چه باشد چو آب زلال
ز تکرار خیزد غبار ملال
چو افتاد بی آن به کارم خلل
تلافیش کردم به نعم البدل
شدم از دگر بحر گوهرفشان
وز آن کردم ابرار را سبحه خوان
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
ازان چون ردیفم فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامه ام
که نبود سیه رویی نامه ام
چو بر دست نبود شش انگشت خوش
چرا سازم از خامه انگشت شش
ز راه خرد خط چو بیرونی است
به کف خامه انگشت افزونی است
حضور دل از دست دادم به نقد
که بکر سخن را درآرم به عقد
رمید از من آن وین نگردید رام
گرفت آن هوا وین نیامد به دام
کنون می دهد دور چرخم به یاد
به ضرب المثل قصه غوک و خاد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۸ - به ختم پنجمین انگشت از پنجه ا ین کتب پنجگانه که دست قوی بازوان را تاب می دهد به خاتم خاتمه
بیا جامی ای عمرها برده رنج
ز خاطر برون داده این پنج گنج
شد این پنجت آن پنجه زور یاب
کزو دست دریا کفان دیده تاب
عجب اژدهاییست کلک دو سر
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج جای
ولی کم بود اژدها گنج زای
شد آن اژدها گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشانند این گنج و مار
که شد پر گهر دامن روزگار
ولی بینم از کلک هر گنج سنج
پر از پنج گنج این سرای سپنج
به آن پنجها کی رسد پنج تو
که یک گنجشان به ز صد گنج تو
به تخصیص پنجی که سر پنجه زد
بشیری که سرپنجه از گنجه زد
به ترکی زبان نقشی آمد عجب
که جادو دمان را بود مهر لب
ز چرخ آفرین ها بر آن کلک باد
که این نقش مطبوع ازان کلک زاد
ببخشود بر فارسی گوهران
به نظم دری در نظم آوران
که گر بودی آن هم به لفظ دری
نماندی مجال سخن گستری
به میزان آن نظم معجز نظام
نظامی که بودی و خسرو کدام
چو او بر زبان دگر نکته راند
خرد را به تمییزشان ره نماند
زهی طبع تو اوستاد سخن
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
صفایاب از نور رای تو شد
نوایی ز لطف نوای تو شد
بر این نخل نظمی که پرورده ام
به خون دلش در بر آورده ام
نشد باعثم جز سخندانیت
به دستور دانش سخنرانیت
وگر نی من آن را چو آراستم
نه احسان نه تحسین ز کس خواستم
چه خیزد ز مدخل که احسان کند
چه آید ز تحسین که نادان کند
به لطف سخن گر ستودم تو را
حد دانش خود نمودم تو را
که این مال و جاه ار چه جان پرور است
کمال سخن از همه بهتر است
رود یکسر ار سیر چرخ کهن
ولی تا جهان هست ماند سخن
سخن نیز اگر چند دایم بقاست
خموشی عجب دلکش و جانفزاست
بیا ساقیا جام دلکش بیار
می گرم و روشن چو آتش بیار
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم
همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا تیز کن چنگ را
بلندی ده از زخمه آهنگ را
که تا پنبه از گوش دل برکشیم
همه گوش گردیم و دم درکشیم
ز خاطر برون داده این پنج گنج
شد این پنجت آن پنجه زور یاب
کزو دست دریا کفان دیده تاب
عجب اژدهاییست کلک دو سر
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج جای
ولی کم بود اژدها گنج زای
شد آن اژدها گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشانند این گنج و مار
که شد پر گهر دامن روزگار
ولی بینم از کلک هر گنج سنج
پر از پنج گنج این سرای سپنج
به آن پنجها کی رسد پنج تو
که یک گنجشان به ز صد گنج تو
به تخصیص پنجی که سر پنجه زد
بشیری که سرپنجه از گنجه زد
به ترکی زبان نقشی آمد عجب
که جادو دمان را بود مهر لب
ز چرخ آفرین ها بر آن کلک باد
که این نقش مطبوع ازان کلک زاد
ببخشود بر فارسی گوهران
به نظم دری در نظم آوران
که گر بودی آن هم به لفظ دری
نماندی مجال سخن گستری
به میزان آن نظم معجز نظام
نظامی که بودی و خسرو کدام
چو او بر زبان دگر نکته راند
خرد را به تمییزشان ره نماند
زهی طبع تو اوستاد سخن
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
صفایاب از نور رای تو شد
نوایی ز لطف نوای تو شد
بر این نخل نظمی که پرورده ام
به خون دلش در بر آورده ام
نشد باعثم جز سخندانیت
به دستور دانش سخنرانیت
وگر نی من آن را چو آراستم
نه احسان نه تحسین ز کس خواستم
چه خیزد ز مدخل که احسان کند
چه آید ز تحسین که نادان کند
به لطف سخن گر ستودم تو را
حد دانش خود نمودم تو را
که این مال و جاه ار چه جان پرور است
کمال سخن از همه بهتر است
رود یکسر ار سیر چرخ کهن
ولی تا جهان هست ماند سخن
سخن نیز اگر چند دایم بقاست
خموشی عجب دلکش و جانفزاست
بیا ساقیا جام دلکش بیار
می گرم و روشن چو آتش بیار
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم
همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا تیز کن چنگ را
بلندی ده از زخمه آهنگ را
که تا پنبه از گوش دل برکشیم
همه گوش گردیم و دم درکشیم
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۷ - در مذمت شعرای روزگار
«شعر در نفس خویشتن بد نیست»
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳ - در فضیلت سخن
پیشترین نغمهٔ باغ سخن
هست نسیم چمنآرای «کن»
هست سخن پرده کش رازها
زنده کن مردهٔ آوازها
نغمهٔ خنیاگر دستانسرای
مرده بود بیسخن جانفزای
چون به سخن باز شود ساز او
جان به حریفان دهد آواز او
مطرب خوش لهجهٔ آن در نواست
گنبد فیروزه از آن پر صداست
خیز و به گلزار درون آ، یکی!
نرگس بینا بگشا اندکی!
از پی گوشی که کند فهم راز
بین دهن گل چو لب غنچه باز
سوسن آزاد و زبان در زبان
مرغ سحرخیز و فغان در فغان
کاشف اسرار و معانی همه
عرضه ده گنج نهانی همه
این همه خود هست، ولی ز آدمی
کس نزده بیش در محرمی
کشف حقایق به زبان وی است
حل دقایق ز بیان وی است
چنگ سخن گرچه بسی ساز یافت
از دم او نغمهٔ اعجاز یافت
گرچه سخن هست گرهها به باد
در گرهش بین گره صد گشاد
طرفه عروسی که ز زیور تهی
آید از او دلبری و دلدهی
چونکه به زیور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمایل کند
غارت صد قافلهٔ دل کند
چون کند از قافیه خلخال پای
پای خردمند بلغزد ز جای
چون ز دو مصراع ، کند ابروان
رخنه شود قبلهٔ پیر و جوان
من که ز هر شاهد و می زاهدم
عمرتلف کردهٔ این شاهدم
عقد حمایل که به بر جلوه داد
عقدهٔ صبر از دل و جانم گشاد
دل که گرانمایه ز اقبال اوست
طوقکش حلقهٔ خلخال اوست
ابروی او گرچه نپیوسته است
راه خلاصی به رخم بسته است
روز و شب آوارهٔ کوی وی ام
شام و سحر در تک و پوی ویام
شب که مرا دل سوی او رهبرست
کرسیام از زانو و پای از سرست
از مدد همت والای خویش
بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش
سر به در آرم ز گریبان عرش
جامهٔ جسم از تن جان برکشم
خامهٔ نسیان به جهان درکشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم
جرعهکش بادهٔ سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم دهند
ساقی سلسالدهام سلسبیل
مطربم «آواز پر جبرئیل»
ساقی و مطرب به هم آمیخته
نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم از آن بزمگاه
از پی رجعت کنم آهنگ راه،
هر چه رسد دستم از آن خوان پاک
زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه و مجازش کنم
تحفهٔ هر محفل رازش کنم
هست نسیم چمنآرای «کن»
هست سخن پرده کش رازها
زنده کن مردهٔ آوازها
نغمهٔ خنیاگر دستانسرای
مرده بود بیسخن جانفزای
چون به سخن باز شود ساز او
جان به حریفان دهد آواز او
مطرب خوش لهجهٔ آن در نواست
گنبد فیروزه از آن پر صداست
خیز و به گلزار درون آ، یکی!
نرگس بینا بگشا اندکی!
از پی گوشی که کند فهم راز
بین دهن گل چو لب غنچه باز
سوسن آزاد و زبان در زبان
مرغ سحرخیز و فغان در فغان
کاشف اسرار و معانی همه
عرضه ده گنج نهانی همه
این همه خود هست، ولی ز آدمی
کس نزده بیش در محرمی
کشف حقایق به زبان وی است
حل دقایق ز بیان وی است
چنگ سخن گرچه بسی ساز یافت
از دم او نغمهٔ اعجاز یافت
گرچه سخن هست گرهها به باد
در گرهش بین گره صد گشاد
طرفه عروسی که ز زیور تهی
آید از او دلبری و دلدهی
چونکه به زیور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمایل کند
غارت صد قافلهٔ دل کند
چون کند از قافیه خلخال پای
پای خردمند بلغزد ز جای
چون ز دو مصراع ، کند ابروان
رخنه شود قبلهٔ پیر و جوان
من که ز هر شاهد و می زاهدم
عمرتلف کردهٔ این شاهدم
عقد حمایل که به بر جلوه داد
عقدهٔ صبر از دل و جانم گشاد
دل که گرانمایه ز اقبال اوست
طوقکش حلقهٔ خلخال اوست
ابروی او گرچه نپیوسته است
راه خلاصی به رخم بسته است
روز و شب آوارهٔ کوی وی ام
شام و سحر در تک و پوی ویام
شب که مرا دل سوی او رهبرست
کرسیام از زانو و پای از سرست
از مدد همت والای خویش
بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش
سر به در آرم ز گریبان عرش
جامهٔ جسم از تن جان برکشم
خامهٔ نسیان به جهان درکشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم
جرعهکش بادهٔ سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم دهند
ساقی سلسالدهام سلسبیل
مطربم «آواز پر جبرئیل»
ساقی و مطرب به هم آمیخته
نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم از آن بزمگاه
از پی رجعت کنم آهنگ راه،
هر چه رسد دستم از آن خوان پاک
زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه و مجازش کنم
تحفهٔ هر محفل رازش کنم
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۸ - ختم خطاب و خاتمهٔ کتاب
نقش شفانامهٔ عیسیست این
یا رقم خامهٔ مانیست این
غنچهای از گلبن ناز آمده؟
یا گلی از گلشن راز آمده؟
صبح طرب مطلع انوار اوست
جیب ادب مخزن اسرار اوست
نظم کلامش نه به غایت بلند،
تا نشود هر کس از آن بهرهمند
سر معانیش نه ز آنسان دقیق،
کهش نتوان یافت به فکر عمیق
لفظ خوش و معنی ظاهر در آن
آب زلال است و جواهر در آن
شاهد اسرار وی از صوت حرف
کرده لباسی به بر خود شگرف
بسته حروفش تتق مشکفام
حور مقصورات فیالخیام
ماشطهٔ خامه چو آراستش
از قبل من، لقبی خواستش
تحفةالاحرار لقب دادمش
تحفه به احرار فرستادمش
هر که به دل از خردش روزنیست
هر ورقی در نظرش گلشنیست
کرد مجلد سوی جلدش چو میل
داد ادیم از سر مهرش سهیل
زهره شد از چنگ خوش آوازهاش
تار بریشم ده شیرازهاش
باش خدایا به کمال کرم،
حافظ او ز آفت هر کجقلم!
ظلمت کلک وی ازین حرف نور
دار چو انگشت بداندیش دور
شکر که این رشته به پایان رسید
بخیهٔ این خرقه به دامان رسید
یا رقم خامهٔ مانیست این
غنچهای از گلبن ناز آمده؟
یا گلی از گلشن راز آمده؟
صبح طرب مطلع انوار اوست
جیب ادب مخزن اسرار اوست
نظم کلامش نه به غایت بلند،
تا نشود هر کس از آن بهرهمند
سر معانیش نه ز آنسان دقیق،
کهش نتوان یافت به فکر عمیق
لفظ خوش و معنی ظاهر در آن
آب زلال است و جواهر در آن
شاهد اسرار وی از صوت حرف
کرده لباسی به بر خود شگرف
بسته حروفش تتق مشکفام
حور مقصورات فیالخیام
ماشطهٔ خامه چو آراستش
از قبل من، لقبی خواستش
تحفةالاحرار لقب دادمش
تحفه به احرار فرستادمش
هر که به دل از خردش روزنیست
هر ورقی در نظرش گلشنیست
کرد مجلد سوی جلدش چو میل
داد ادیم از سر مهرش سهیل
زهره شد از چنگ خوش آوازهاش
تار بریشم ده شیرازهاش
باش خدایا به کمال کرم،
حافظ او ز آفت هر کجقلم!
ظلمت کلک وی ازین حرف نور
دار چو انگشت بداندیش دور
شکر که این رشته به پایان رسید
بخیهٔ این خرقه به دامان رسید
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۱ - ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب
دامت آثارک، ای طرفه قلم!
دام دلها زدی از مسک، رقم
نقد عمرست نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
مرکب گرم عنان میرانی
خویچکان قطرهزنان میرانی
بافتی بر قد این حورسرشت
حله از طرهٔ حوران بهشت
این چه حور است درین حلهٔ ناز
کرده از دولت جاوید طراز
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبلهٔ حاجت حاجتجویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق فکن
طرهاش پردهکش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژدهده باد مسیح
در فسونخوانی هر مرده، فصیح
گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران
دیدهٔ عشق به رویش نگران
خرد گامزن از دنبالش
بیخود از زمزمهٔ خلخالش
یارب! این غیرت حورالعین را
شاهد روضهٔ علیین را،
از دل و دیدهٔ هر دیدهوری
بخش، توفیق قبول نظری!
از خط خوب، کناش پاینده!
وز دم پاک، طربزاینده!
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دو بیباک نگاه!
اول آن خامهزن سهونویس
به سر دوک قلم بیهدهریس
بر خط و شعر، وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه بجای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطههایش نه به قانون حساب
خارج از دایرهٔ صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته از او زیر و زبر
گه نوشتهست کم وگاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا بریده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح، نه از سهو ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند، خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
دام دلها زدی از مسک، رقم
نقد عمرست نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
مرکب گرم عنان میرانی
خویچکان قطرهزنان میرانی
بافتی بر قد این حورسرشت
حله از طرهٔ حوران بهشت
این چه حور است درین حلهٔ ناز
کرده از دولت جاوید طراز
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبلهٔ حاجت حاجتجویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق فکن
طرهاش پردهکش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژدهده باد مسیح
در فسونخوانی هر مرده، فصیح
گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران
دیدهٔ عشق به رویش نگران
خرد گامزن از دنبالش
بیخود از زمزمهٔ خلخالش
یارب! این غیرت حورالعین را
شاهد روضهٔ علیین را،
از دل و دیدهٔ هر دیدهوری
بخش، توفیق قبول نظری!
از خط خوب، کناش پاینده!
وز دم پاک، طربزاینده!
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دو بیباک نگاه!
اول آن خامهزن سهونویس
به سر دوک قلم بیهدهریس
بر خط و شعر، وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه بجای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطههایش نه به قانون حساب
خارج از دایرهٔ صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته از او زیر و زبر
گه نوشتهست کم وگاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا بریده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح، نه از سهو ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند، خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۲ - در ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب
هر چند چو بحر تلخکامی،
این کار تو را بس است، جامی!
کز موج معانیات ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
مرهمنه داغ دلفگاران
تسکینده درد بیقراران
شیرین شکریست نورسیده
از نیشکر قلم چکیده
شعری که ز خاطر خردمند
زاید، به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ارچه زشت است
در چشم پدر نکوسرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک!
ز آن کرده عروس طبع را دوک!
میکن ز آن نوک، خوشنویسی!
ز آن دوک ز مشک رشتهریسی!
میزن رقمی به لوح انصاف!
دراعهٔ عیب پوش میباف!
چون شعر نکو بود، خط نیک
باشد مدد نکوییاش، لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیدهٔ عیبجوی، معیوب
حرفی که به خط بدنویسی،
در وی همه عیب خود نویسی
در خوبی خط اگر نکوشی،
از بهر خدا ز تیزهوشی،
حرفی که نهی، به راستی نه!
کز هر هنری است راستی به
و آن دم که نویسیاش، سراسر
با نسخهٔ راست کن برابر!
چون خود کردی فساد از آغاز،
اصلاح به دیگران مینداز!
کوتاهی این بلندبنیاد،
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ور تو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرتاندیش
در طول چهار مه، کم و بیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد، فیروز
هر چند که قدر این تهیدست
زین نظم شکستهبسته بشکست،
زو حقهٔ چرخ، درج در باد!
ز آوازهٔ او زمانه پر باد!
این کار تو را بس است، جامی!
کز موج معانیات ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
مرهمنه داغ دلفگاران
تسکینده درد بیقراران
شیرین شکریست نورسیده
از نیشکر قلم چکیده
شعری که ز خاطر خردمند
زاید، به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ارچه زشت است
در چشم پدر نکوسرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک!
ز آن کرده عروس طبع را دوک!
میکن ز آن نوک، خوشنویسی!
ز آن دوک ز مشک رشتهریسی!
میزن رقمی به لوح انصاف!
دراعهٔ عیب پوش میباف!
چون شعر نکو بود، خط نیک
باشد مدد نکوییاش، لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیدهٔ عیبجوی، معیوب
حرفی که به خط بدنویسی،
در وی همه عیب خود نویسی
در خوبی خط اگر نکوشی،
از بهر خدا ز تیزهوشی،
حرفی که نهی، به راستی نه!
کز هر هنری است راستی به
و آن دم که نویسیاش، سراسر
با نسخهٔ راست کن برابر!
چون خود کردی فساد از آغاز،
اصلاح به دیگران مینداز!
کوتاهی این بلندبنیاد،
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ور تو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرتاندیش
در طول چهار مه، کم و بیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد، فیروز
هر چند که قدر این تهیدست
زین نظم شکستهبسته بشکست،
زو حقهٔ چرخ، درج در باد!
ز آوازهٔ او زمانه پر باد!
رهی معیری : چند قطعه
پوشکین
ای پوشکین درود فرستم تو را درود
وز اهل دل پیام رسانم تو را پیام
آثار تو خجسته بود ای خجسته مرد
اشعار تو ستوده بود ای ستوده نام
بستی میان به خدمت مردم، ز روی مهر
زان رو که لوح سینه ات از کینه پاک بود
افسانه ات چو نغمه شادی امیدبخش
اندیشه ات چو مهر فلک تابناک بود
گفتی سخن ز سعدی آثار وی از آنک
گوهرشناس بود، دل تابناک تو
وینک ز مهد نظم وز اقلیم شاعران
آمد رهی، که لاله فشاند به خاک تو
هستی میان ما ز هنرهای خود پدید
گر ظاهرا پدید نه ای در میان ما
نام تو جاودان بود ای شاعر بزرگ
چونان که نام سعدی شیرین زبان ما
آزاده خوی بودی و آزاد زیستی
جان باختی که برفکنی رسم بندگی
مردی، ولیک نام شریف تو زنده ماند
مردن به راه خلق بود شرط زندگی
گفتی سخن ز سعدی و شهر و دیار او
با آنکه دور بود ز شهر و دیار تو
وینک رهی ز جانب سعدی پارسی
افشان کند شکوفه و گل بر مزار تو
وز اهل دل پیام رسانم تو را پیام
آثار تو خجسته بود ای خجسته مرد
اشعار تو ستوده بود ای ستوده نام
بستی میان به خدمت مردم، ز روی مهر
زان رو که لوح سینه ات از کینه پاک بود
افسانه ات چو نغمه شادی امیدبخش
اندیشه ات چو مهر فلک تابناک بود
گفتی سخن ز سعدی آثار وی از آنک
گوهرشناس بود، دل تابناک تو
وینک ز مهد نظم وز اقلیم شاعران
آمد رهی، که لاله فشاند به خاک تو
هستی میان ما ز هنرهای خود پدید
گر ظاهرا پدید نه ای در میان ما
نام تو جاودان بود ای شاعر بزرگ
چونان که نام سعدی شیرین زبان ما
آزاده خوی بودی و آزاد زیستی
جان باختی که برفکنی رسم بندگی
مردی، ولیک نام شریف تو زنده ماند
مردن به راه خلق بود شرط زندگی
گفتی سخن ز سعدی و شهر و دیار او
با آنکه دور بود ز شهر و دیار تو
وینک رهی ز جانب سعدی پارسی
افشان کند شکوفه و گل بر مزار تو
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - قصیدهٔ ثانی غضایری که در جواب عنصری گفته است
پیام داد بمن بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال
که شمر شکر بحضرت رسید و بپسندید
خدایگان جهان خسرو خجسته خصال
توهم شعرا کی رسد بحضرت تو
کجا بلند بود با جلال عرش تلال
ثنا بسنده کند تا عطاش فرض شود
سخای او بشناسد گه نوال و جدال
در خزانۀ جود ملک تعنت خصم
چگونه بندد و آن ایزدی در اقبال
نخست بیت چو آغاز مدح خواهی کرد
جواب بدره دهد بیت را به بیت المال
کمال مرتبت ار بامکان همت اوست
نه واجبست که هرگز فلک رسد بکمال
فرود عرش هر آنجا که وهم برفکنی
بوهم همت او را بود نشان فعال
فرشته بی خطر آنجا گذر نکرد هگرز
که بر ناوک پیکان آن فرشته فعال ،
بتیغ نصرت او بر اجل فشاند گهر
بباغ دولتش اندر ابد نشاند نهال
ز تیغ جوهر جویند گاه قیمت او
ز تیغ شاه بجای گهر همه آجال
جهان بنوک سنانش بر آفرید خدای
چو او بجنبد گیتی بجنبد از زلزال
بشهر دشمنش از بستگان همت او
زلازل است ز بانگ سلاسل و اغلال
ببوم دوزخ ماند زمین هند همه
ز بس فروخته انگشت و سوخته چندال
کمر ببستن تو بر دو دست فتنه ببست
گشادن در یاجوج و فتنۀ دجال
قیاس خرجش یک ساعت از هزاران قرن
تمام ناید با دخل یک جهان عمال
بهفت کشور پیغمبرانش بایستی
چو کوس بندد برزنده پیل بر طبال
چه گفت چون ز بر لوح بر نوشت قلم
ز سال عمرش پرسید ایزد متعال
هزار چرخ و بهر چرخ بر هزاران لوح
هزار سطر و بهر سطر بر هزاران سال
خدایگانا نامی بزرگ گستردی
چو آفتاب جهانتاب بی کسوف و زوال
همه سراسر تمویه شاعرانست این
کمان فکندن و آشوب و جنگ و بالابال
نخست لفظ کند آشکار گوهر نفس
عدو چو گوهر طبعی بگاه زخم نصال
چو جای طعنه نباشد چه گفت داند خصم
چو پا نباشد کی جنبش آید از خلخال
هر آینه که تویی آفتاب هفت اقلیم
گهی ببدره فرستی عطا گهی بجوال
بهر دو بیت مضاعف کنی همی دینار
چنانکه بدره بگردون کشندگاه رحال
اگر سگی بود از بس حسد چرا بطپد
وگر ز سنگ بود پس چگونه یابد هال
هزار عیب نهادند نظم فرقان را
که سورۀ الاعراف است و سورۀ الانفال
گه تعنت گفتند هست قول بشر
گه نقیضه بماندند از شبیه و مثال
پس آنکه نظم قران کرد هیچ چیز نگفت
هر آینه سخنی گفت بر طریق محال
نخست طعنه مرا گفت بس خطا گفتی
بجد بکوش ومده عقل را بهزل و هزال
دو شاعرند ، بهنگام شعر ، گفت یکی :
غنی شدم بس و سیری گرفتم از اموال
«نه بس» «نه بس» دگری گفت گاه شعر و عطا
تهی نماند و ملا شد صحیفۀ اعمال
چگونه گویم گویم همه صحیفه تهی است
ز شعر شکر چه گویند پس جز این اقوال
وگر دو سطر تهی ماند نانوشته هنوز
تمام بهتر باشد هزینه از همه حال
امانتی است عطای تو کآسمان و زمین
همی برنج ابر تابد و بجهد خیال
اگر فغان کنم از بار شکر او نه شگفت
فغان ز لهو و ز شادی بود نه از احوال
اگر بچشمۀ حیوان کسی غریق شود
که باسلامت باقی همو دهدش وصال
یقین شناسم کز آب چشمۀ حیوان
فغان کنند چو از سرگذشت آب زلال
بشعر شکر نگه کن که رودکی گفته است :
«همه کسی را درویشی است و رنج عیال»
غم و عناست مرا گفت زین ضیاع و عقار
«فغان همی کنم از رنج گنج وضعیت و مال»
فغان بنده همان و غم عناش همین
نه جای طعنه بماند نه حیلت محتال
بشعر نیک فریبد دل ملوک حکیم
چو حور خلد روان پیامبر و ابدال
فریب خصم بود عیب شهر یاران را
نه دل فریفتن نیکوان مشکین خال
هزار بیش شنیدی بت ملوک فریب
اگر جحود کند پس خرد بروست و بال
درست گفت که کس کردگار را نفریفت
گر اعتقاد کند بیره است و کافر وضال
فریب از آرزوست ، آرزو همیشه بدل
خدای بیدل و جانست و نیز بیغم وحال
نه نعمت از پی مدح و غزل دهد چو ملوک
نه زلف مشکین جوید نه قامت میال
نه کردگار ز جهال روزگار مسیح
خبرش داد ازین قیل و قال و آن احوال
چه سرزنش رسد اکنون مرا و شعر مرا
اگر حکایت کردم ز اهل جهل و ضلال
بگفت آنچه پسندیده نیست ملکانی
نگفت آنچه نکوهیده نیست مذهب غال
ز فرض داد یک انگشتری بگاه نماز
نتیجه مذهب غال آمد و چنان اشغال
وگر سوار گرفت و حصار کفر گشاد
نه خیبرست چو بدکر نه عمر و چون چیپال
به نیمساعت گفتم هزار گنج مبخش
ازین حدیث بگفتا چه آید از جهال
همال هرگز خادم نوشت و مولانا
سوی همال نکردی سپهر جاه و جلال
اگر مخاطبه یاردت کرد اختر و چرخ
طغان نویسد مهتاب و آفتاب ینال
اگر ز روی تعبد رهی و بندۀ تست
ز روی خدمت من نیز خادمم نه همال
دوست گفتم کت صد هزار سال بقاست
ببخش خردک بانداز ، ای شه ابطال
چنینت بود و چنین باد و همچنین باشد
بقا فزون تر و نونو ز ذوالجلال جلال
بدین کفایت جود اندرست و غایت مدح
بدین عنایت بخت اندرست و فرخ فال
نگفتمت که مرا جاودانه نعمت بس
دگر نخواهم کردن گه نوال سؤال
نصیب سایل را این بس است گفت رهی
هزار چندین امید دارم از خرطال
بدان دو بیت مدیح شریف طعنه زدست
بزر سرخ و سفال و بفاضل و مفضال
درست فاضل و مفضول باید از ره راست
ضرور تست سروی و سرین گور و غزال
بزر سرخ و سفال اندرون چه داند گفت
هر آنکه فرق شناسد میان شیر و شکال
ز زر سرخ گرانمایه تر چه دانی نیز
بگیتی اندر ، یا خوار مایه تر ز سفال
وگر بشاعری من مقر نیاید او
چنانکه گفت نه جنگست مر مرا نه جدال
نه عجز بود کلیم خدای را چو عدو
بحیله گفت همی اژدها کنم بجبال
بس اند مایه که تمویهش آشکاره شود
وگر نه هیچ نپیچاند اینچنین امثال
دگر معارضه ظن برد زو عجب نبود
ز کوه و سنگ جواب آید و ز دیو خیال
ایا بحکمت از اطفال و هیبت از اطلال
تو از عقاب خشنش آری از براق عقال
نه شاعرست هر آنکو دو بیت نظم کند
نه کیمیاست همه یکسره رماد و رمال
چنانکه گفتم لؤلؤ برآید از لؤلؤ
نه تاج تمسیح آید ز عقد ماهی وال
مرا که شاه پسندید و پاک خاطر او
چو آفتاب بتوحید پاک داده مقال
اگر ترا خرد و خدمت ملوکستی
بکاه مدح خداوند چون شنیدی قال
اگرت موی بسر بر همه زبان گردد
ز بیم سر همه یک سر چرا نگردد لال
اگر نبود سزاوار بدره شهر رهی
تفضل است و تفضل به است گاه نوال
وگر نبود تفضل غلط فتاد برو
زبان بریدن تو واجبست و زخم کفال
خدایگان خراسان نوشتی اول شعر
کجاست هند و کجا نیمروز و رستم زال
مگر بشهر تو باشد بشهر ما نبود
هوای با دندان و قضای با چنگال
قدر خرید ندید هیچکس دوال قضا
اگر بدستی پوشیده نیست بر اطفال
گمان بری که بتاریخ کس بزرگ شود
زمین سیمین چهر و هوای زر اشکال
بر آسمان شدن مصطفی ز هجرت بود
کجا گرفت بر او از محرم و شوال
ز بخت نصر نه تاریخ عبری است دلیل
نه یزدگرد گرفت از زوال ملک نیال
همان عطا که ازو ذره بود کوه و زمی
چگونه بار بود و یک بر دو صد حمال
سپاس باد که نامت بصیر داد خدای
نبهره نیک شناسد ز سیم خرد و حلال
بهانه نیست سخا را دگر بهانه مجوی
کرانه نیست عطا را دگر مرنج و منال
بچون تو ابر نبندد فروغ شمسۀ دهر
بلند کوه نجنبد بچون تو باد شمال
ز تو سرشک نیاید بهار خیره مناز
ز تو نهال نیاید درخت چیره مبال
صدقت طعنه زند پشه زنده پیلان را
بجهد خویش کند گرد زنده پیل مجال
ولیکن آنکه کز بیخ کند باید کوه
بمعرکه اندر دندان پیل باید و بال
نخست مصرع من بر نگین نگار کنند
هنوز مصرع دیگر خرد سگال سگال
خیال شعر تو هرگز زمین ما بنسود
زبان ناقد اشعار و مطرب قوال
ایا یگانه بهر فن ز طول و عرض جهان
کجا زمانه کند عرض بیهمال رجال
بپیش تیغ تو کی سبز گشت آز و اجل
ز پیش مال تو کی بی نیاز گشت آمال
همیشه تا بنگاری بشکل ماند شکل
همیشه تا بنویسی بدال ماند دال
ثناء جود تو گسترده باد گرد جهان
چنان کجا صلوات رسول باشد و آل
ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال
که شمر شکر بحضرت رسید و بپسندید
خدایگان جهان خسرو خجسته خصال
توهم شعرا کی رسد بحضرت تو
کجا بلند بود با جلال عرش تلال
ثنا بسنده کند تا عطاش فرض شود
سخای او بشناسد گه نوال و جدال
در خزانۀ جود ملک تعنت خصم
چگونه بندد و آن ایزدی در اقبال
نخست بیت چو آغاز مدح خواهی کرد
جواب بدره دهد بیت را به بیت المال
کمال مرتبت ار بامکان همت اوست
نه واجبست که هرگز فلک رسد بکمال
فرود عرش هر آنجا که وهم برفکنی
بوهم همت او را بود نشان فعال
فرشته بی خطر آنجا گذر نکرد هگرز
که بر ناوک پیکان آن فرشته فعال ،
بتیغ نصرت او بر اجل فشاند گهر
بباغ دولتش اندر ابد نشاند نهال
ز تیغ جوهر جویند گاه قیمت او
ز تیغ شاه بجای گهر همه آجال
جهان بنوک سنانش بر آفرید خدای
چو او بجنبد گیتی بجنبد از زلزال
بشهر دشمنش از بستگان همت او
زلازل است ز بانگ سلاسل و اغلال
ببوم دوزخ ماند زمین هند همه
ز بس فروخته انگشت و سوخته چندال
کمر ببستن تو بر دو دست فتنه ببست
گشادن در یاجوج و فتنۀ دجال
قیاس خرجش یک ساعت از هزاران قرن
تمام ناید با دخل یک جهان عمال
بهفت کشور پیغمبرانش بایستی
چو کوس بندد برزنده پیل بر طبال
چه گفت چون ز بر لوح بر نوشت قلم
ز سال عمرش پرسید ایزد متعال
هزار چرخ و بهر چرخ بر هزاران لوح
هزار سطر و بهر سطر بر هزاران سال
خدایگانا نامی بزرگ گستردی
چو آفتاب جهانتاب بی کسوف و زوال
همه سراسر تمویه شاعرانست این
کمان فکندن و آشوب و جنگ و بالابال
نخست لفظ کند آشکار گوهر نفس
عدو چو گوهر طبعی بگاه زخم نصال
چو جای طعنه نباشد چه گفت داند خصم
چو پا نباشد کی جنبش آید از خلخال
هر آینه که تویی آفتاب هفت اقلیم
گهی ببدره فرستی عطا گهی بجوال
بهر دو بیت مضاعف کنی همی دینار
چنانکه بدره بگردون کشندگاه رحال
اگر سگی بود از بس حسد چرا بطپد
وگر ز سنگ بود پس چگونه یابد هال
هزار عیب نهادند نظم فرقان را
که سورۀ الاعراف است و سورۀ الانفال
گه تعنت گفتند هست قول بشر
گه نقیضه بماندند از شبیه و مثال
پس آنکه نظم قران کرد هیچ چیز نگفت
هر آینه سخنی گفت بر طریق محال
نخست طعنه مرا گفت بس خطا گفتی
بجد بکوش ومده عقل را بهزل و هزال
دو شاعرند ، بهنگام شعر ، گفت یکی :
غنی شدم بس و سیری گرفتم از اموال
«نه بس» «نه بس» دگری گفت گاه شعر و عطا
تهی نماند و ملا شد صحیفۀ اعمال
چگونه گویم گویم همه صحیفه تهی است
ز شعر شکر چه گویند پس جز این اقوال
وگر دو سطر تهی ماند نانوشته هنوز
تمام بهتر باشد هزینه از همه حال
امانتی است عطای تو کآسمان و زمین
همی برنج ابر تابد و بجهد خیال
اگر فغان کنم از بار شکر او نه شگفت
فغان ز لهو و ز شادی بود نه از احوال
اگر بچشمۀ حیوان کسی غریق شود
که باسلامت باقی همو دهدش وصال
یقین شناسم کز آب چشمۀ حیوان
فغان کنند چو از سرگذشت آب زلال
بشعر شکر نگه کن که رودکی گفته است :
«همه کسی را درویشی است و رنج عیال»
غم و عناست مرا گفت زین ضیاع و عقار
«فغان همی کنم از رنج گنج وضعیت و مال»
فغان بنده همان و غم عناش همین
نه جای طعنه بماند نه حیلت محتال
بشعر نیک فریبد دل ملوک حکیم
چو حور خلد روان پیامبر و ابدال
فریب خصم بود عیب شهر یاران را
نه دل فریفتن نیکوان مشکین خال
هزار بیش شنیدی بت ملوک فریب
اگر جحود کند پس خرد بروست و بال
درست گفت که کس کردگار را نفریفت
گر اعتقاد کند بیره است و کافر وضال
فریب از آرزوست ، آرزو همیشه بدل
خدای بیدل و جانست و نیز بیغم وحال
نه نعمت از پی مدح و غزل دهد چو ملوک
نه زلف مشکین جوید نه قامت میال
نه کردگار ز جهال روزگار مسیح
خبرش داد ازین قیل و قال و آن احوال
چه سرزنش رسد اکنون مرا و شعر مرا
اگر حکایت کردم ز اهل جهل و ضلال
بگفت آنچه پسندیده نیست ملکانی
نگفت آنچه نکوهیده نیست مذهب غال
ز فرض داد یک انگشتری بگاه نماز
نتیجه مذهب غال آمد و چنان اشغال
وگر سوار گرفت و حصار کفر گشاد
نه خیبرست چو بدکر نه عمر و چون چیپال
به نیمساعت گفتم هزار گنج مبخش
ازین حدیث بگفتا چه آید از جهال
همال هرگز خادم نوشت و مولانا
سوی همال نکردی سپهر جاه و جلال
اگر مخاطبه یاردت کرد اختر و چرخ
طغان نویسد مهتاب و آفتاب ینال
اگر ز روی تعبد رهی و بندۀ تست
ز روی خدمت من نیز خادمم نه همال
دوست گفتم کت صد هزار سال بقاست
ببخش خردک بانداز ، ای شه ابطال
چنینت بود و چنین باد و همچنین باشد
بقا فزون تر و نونو ز ذوالجلال جلال
بدین کفایت جود اندرست و غایت مدح
بدین عنایت بخت اندرست و فرخ فال
نگفتمت که مرا جاودانه نعمت بس
دگر نخواهم کردن گه نوال سؤال
نصیب سایل را این بس است گفت رهی
هزار چندین امید دارم از خرطال
بدان دو بیت مدیح شریف طعنه زدست
بزر سرخ و سفال و بفاضل و مفضال
درست فاضل و مفضول باید از ره راست
ضرور تست سروی و سرین گور و غزال
بزر سرخ و سفال اندرون چه داند گفت
هر آنکه فرق شناسد میان شیر و شکال
ز زر سرخ گرانمایه تر چه دانی نیز
بگیتی اندر ، یا خوار مایه تر ز سفال
وگر بشاعری من مقر نیاید او
چنانکه گفت نه جنگست مر مرا نه جدال
نه عجز بود کلیم خدای را چو عدو
بحیله گفت همی اژدها کنم بجبال
بس اند مایه که تمویهش آشکاره شود
وگر نه هیچ نپیچاند اینچنین امثال
دگر معارضه ظن برد زو عجب نبود
ز کوه و سنگ جواب آید و ز دیو خیال
ایا بحکمت از اطفال و هیبت از اطلال
تو از عقاب خشنش آری از براق عقال
نه شاعرست هر آنکو دو بیت نظم کند
نه کیمیاست همه یکسره رماد و رمال
چنانکه گفتم لؤلؤ برآید از لؤلؤ
نه تاج تمسیح آید ز عقد ماهی وال
مرا که شاه پسندید و پاک خاطر او
چو آفتاب بتوحید پاک داده مقال
اگر ترا خرد و خدمت ملوکستی
بکاه مدح خداوند چون شنیدی قال
اگرت موی بسر بر همه زبان گردد
ز بیم سر همه یک سر چرا نگردد لال
اگر نبود سزاوار بدره شهر رهی
تفضل است و تفضل به است گاه نوال
وگر نبود تفضل غلط فتاد برو
زبان بریدن تو واجبست و زخم کفال
خدایگان خراسان نوشتی اول شعر
کجاست هند و کجا نیمروز و رستم زال
مگر بشهر تو باشد بشهر ما نبود
هوای با دندان و قضای با چنگال
قدر خرید ندید هیچکس دوال قضا
اگر بدستی پوشیده نیست بر اطفال
گمان بری که بتاریخ کس بزرگ شود
زمین سیمین چهر و هوای زر اشکال
بر آسمان شدن مصطفی ز هجرت بود
کجا گرفت بر او از محرم و شوال
ز بخت نصر نه تاریخ عبری است دلیل
نه یزدگرد گرفت از زوال ملک نیال
همان عطا که ازو ذره بود کوه و زمی
چگونه بار بود و یک بر دو صد حمال
سپاس باد که نامت بصیر داد خدای
نبهره نیک شناسد ز سیم خرد و حلال
بهانه نیست سخا را دگر بهانه مجوی
کرانه نیست عطا را دگر مرنج و منال
بچون تو ابر نبندد فروغ شمسۀ دهر
بلند کوه نجنبد بچون تو باد شمال
ز تو سرشک نیاید بهار خیره مناز
ز تو نهال نیاید درخت چیره مبال
صدقت طعنه زند پشه زنده پیلان را
بجهد خویش کند گرد زنده پیل مجال
ولیکن آنکه کز بیخ کند باید کوه
بمعرکه اندر دندان پیل باید و بال
نخست مصرع من بر نگین نگار کنند
هنوز مصرع دیگر خرد سگال سگال
خیال شعر تو هرگز زمین ما بنسود
زبان ناقد اشعار و مطرب قوال
ایا یگانه بهر فن ز طول و عرض جهان
کجا زمانه کند عرض بیهمال رجال
بپیش تیغ تو کی سبز گشت آز و اجل
ز پیش مال تو کی بی نیاز گشت آمال
همیشه تا بنگاری بشکل ماند شکل
همیشه تا بنویسی بدال ماند دال
ثناء جود تو گسترده باد گرد جهان
چنان کجا صلوات رسول باشد و آل
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شکسته سر زلف ترک کاشغری
شکنج تو علم پرنیان شوشتری
بزیر دامنت اندر بنفشه بینم و تو
بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری
چنانس مسیر اگر پیش او سپر شده ای
ورش همی سپری پیش او مکن سپری
بشغل خویشتن اندر فتاده ای همه عمر
همی زره شکری یا همی زره شمری
اگر بدل بخلی خلق را مرا نخلی
وگر ز ره ببری خلق را مرا نبری
از آن که هست مرا حرز خدمت ملکی
که شد شناخته زو راستی و دادگری
یمین دولت عالی امین ملت حق
که خشم او سفری شد عطای او حضری
بنعمش سفری مفلسان شده حضری
بخدمتش حضری منعمان شده سفری
وفا کند طمعی را بهر دمی و همی
نه او ملول شود نه طمع شود سپری
مگر سخاوت او بود مهر خاتم جم
که گشته بود مر او را مطیع دیو و پری
ایا بفعل تو نیکو شده معانی خیر
ایا بلفظ تو شیرین شده زبان دری
بحلم و سیرت برهان عقل و فرهنگی
بعزم و کوشش بنیاد نصرت و ظفری
شریف چون سخنی و نفیس چون ادبی
بزرگ چون خردی و عزیز چون بصری
گرت زمانه نیارد نظیر شاید از آنک
تو از خدای برحمت زمانه را نظری
ز تو برون نشود هیچ خیر و فخر همی
ز خیر منتخبی یا ز فخر مختصری
چنانکه هستی هرگز ترا نیابد و هم
ز بهر آنت نیابد کزو لطیف تری
جهان میان دو دست تو اندرست که تو
بدست راست قضائی ، بدست چپ قدری
فراخ دخل شود هر که او بتو نگرد
فراخ دست شود هر که تو بدو نگری
اگر ببخشش گویی بجان همه جودی
وگر بکوشش گوئی بتن همه جگری
نه تو بملک عزیزی که او عزیز بتست
از آن که او صدفست و تو اندرو گهری
از آن که نام تو شاها ز جملۀ بشرست
همی فریشته را رشک باشد از بشری
تهی شود ز نیاز این جهان از آن که همی
بکف نگار نیاز از جهان فرد ستری
اگر چه صعبترین آتش آتش سقرست
سقر مر آتش خشم ترا کند شرری
اگر چه بر گذرد همتت همی ز فلک
همی ز همت خویش ای ملک تو بر گذری
سخنوران را فکرت ز تو بباراید
که از معانی نیکو تو زینت فکری
اگر چه با حشری تو بفضل تنهایی
وگر چه تنها باشی ز فضل با حشری
کرا بداد هنر عیب نیز داد خدای
مگر ترا که تو بی عیب و سر بسر هنری
مصورست بکف تو اندرون همه جود
که جود را بکف راد عالم صوری
بزیر علم تو دیگر شود همی عالم
ز بهر آنکه تو از علم عالم دگری
ملوکرا همه کردار لشکر آرد نام
تو از ملوک بکردار خویش ناموری
بسان روح تو اندر طبایعی معروف
بسان روز تو اندر زمانه مشتهری
دو چیز را بهم آورده ای تو از ملکان
سیاست عجمی و فصاحت مضری
همیشه تا بزمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود تازه سرو غاتفری
بقات باد باقبال تا بهمت خویش
از آنچه داده ترا ذوالجلال بر بخوری
سر بزرگان بادی همیشه در عالم
مباد بی تو بزرگی ، مباد بی تو سری
شکنج تو علم پرنیان شوشتری
بزیر دامنت اندر بنفشه بینم و تو
بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری
چنانس مسیر اگر پیش او سپر شده ای
ورش همی سپری پیش او مکن سپری
بشغل خویشتن اندر فتاده ای همه عمر
همی زره شکری یا همی زره شمری
اگر بدل بخلی خلق را مرا نخلی
وگر ز ره ببری خلق را مرا نبری
از آن که هست مرا حرز خدمت ملکی
که شد شناخته زو راستی و دادگری
یمین دولت عالی امین ملت حق
که خشم او سفری شد عطای او حضری
بنعمش سفری مفلسان شده حضری
بخدمتش حضری منعمان شده سفری
وفا کند طمعی را بهر دمی و همی
نه او ملول شود نه طمع شود سپری
مگر سخاوت او بود مهر خاتم جم
که گشته بود مر او را مطیع دیو و پری
ایا بفعل تو نیکو شده معانی خیر
ایا بلفظ تو شیرین شده زبان دری
بحلم و سیرت برهان عقل و فرهنگی
بعزم و کوشش بنیاد نصرت و ظفری
شریف چون سخنی و نفیس چون ادبی
بزرگ چون خردی و عزیز چون بصری
گرت زمانه نیارد نظیر شاید از آنک
تو از خدای برحمت زمانه را نظری
ز تو برون نشود هیچ خیر و فخر همی
ز خیر منتخبی یا ز فخر مختصری
چنانکه هستی هرگز ترا نیابد و هم
ز بهر آنت نیابد کزو لطیف تری
جهان میان دو دست تو اندرست که تو
بدست راست قضائی ، بدست چپ قدری
فراخ دخل شود هر که او بتو نگرد
فراخ دست شود هر که تو بدو نگری
اگر ببخشش گویی بجان همه جودی
وگر بکوشش گوئی بتن همه جگری
نه تو بملک عزیزی که او عزیز بتست
از آن که او صدفست و تو اندرو گهری
از آن که نام تو شاها ز جملۀ بشرست
همی فریشته را رشک باشد از بشری
تهی شود ز نیاز این جهان از آن که همی
بکف نگار نیاز از جهان فرد ستری
اگر چه صعبترین آتش آتش سقرست
سقر مر آتش خشم ترا کند شرری
اگر چه بر گذرد همتت همی ز فلک
همی ز همت خویش ای ملک تو بر گذری
سخنوران را فکرت ز تو بباراید
که از معانی نیکو تو زینت فکری
اگر چه با حشری تو بفضل تنهایی
وگر چه تنها باشی ز فضل با حشری
کرا بداد هنر عیب نیز داد خدای
مگر ترا که تو بی عیب و سر بسر هنری
مصورست بکف تو اندرون همه جود
که جود را بکف راد عالم صوری
بزیر علم تو دیگر شود همی عالم
ز بهر آنکه تو از علم عالم دگری
ملوکرا همه کردار لشکر آرد نام
تو از ملوک بکردار خویش ناموری
بسان روح تو اندر طبایعی معروف
بسان روز تو اندر زمانه مشتهری
دو چیز را بهم آورده ای تو از ملکان
سیاست عجمی و فصاحت مضری
همیشه تا بزمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود تازه سرو غاتفری
بقات باد باقبال تا بهمت خویش
از آنچه داده ترا ذوالجلال بر بخوری
سر بزرگان بادی همیشه در عالم
مباد بی تو بزرگی ، مباد بی تو سری