عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
از شام سر زلف تو صبحم شامست
پختم هوس لب تو لیکن خامست
چشمت نظری نکرد در حال جهان
بیچاره به هرزه در جهان بدنامست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای چرخ فلک به خیرگی دیده مبند
بر حال دل ریشم ازین بیش مخند
از روی کرم صد در شادی و نشاط
بر ما بگشای و بر رخ خصم ببند
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
فریاد ز دست جور این چرخ بلند
کاو گلبن امّید من از بیخ بکند
دل زار و تنم نزار و چشمم پر خون
از غصّه روزگار یارب مپسند
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
فریاد ز دست جور این چرخ کبود
کاو لحظه به لحظه درد دل را بفزود
از چرخ فلک هرآنچه آمد دیدیم
آن نیز ببینیم چه افتاد و چه بود
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا چرخ دگر روی به کار که نهد
وین دولت و بخت در کنار که نهد
بر گردشش اعتماد چندانی نیست
تا خار جفا به ره گذار که نهد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
زین بیش مرا خسته و دل ریش مدار
وز خان وصال خویش درویش مدار
تا چند ز پیش چشم ما دور شوی
ای دوست جفا روا ازین بیش مدار
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای حال دلم ز چرخ سرگردان تر
هر روز دلم به درد بی درمان تر
گر جان طلبد ز من برم فرمانش
از چیست بگو نگار نافرمان تر
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
از دل نالم یا ز فلک یا ز فراق
یا آنکه شدم ز صبر و از طاقت طاق
جانم به لب آمد از جفای گردون
وز صحبت دوستان با شَید و نفاق
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۵
دایم به خم زلف بتان در بندیم
تا چند دل و دیده به ایشان بندیم
از دست شب فراقت ای دیده من
ما باز سپر به روی آب افکندیم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
تا کی بود از غمت بلا بر دل من
تا چند نهی داغ جفا بر دل من
زین بیش منه که طاقتم طاق شدست
بار غم و غصّه دلبرا بر دل من
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
حل می نشود به عشق تو مشکل من
آه از غم روزگار و درد دل من
هر حیله که کرد دل به وصلت نرسید
مسکین من و سعیهای بی حاصل من
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
انصاف ندارد این بت دلبر من
جان رفت و دلم برد و ندارد سر من
گر برگذرم بر سر کویش گوید
ای بی سر و پا برو میا بر در من
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۹
زنهار ز جور چرخ وارونه دون
کاو توسن خوی من چنین کرد زبون
امروز نگه کن به چه حالم به چه حال
و آن روز کجا رفت که چون بودم چون
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
با خصم بگو چند کنی مکر و فسون
تا چند کشم جفای هر سفله دون
ما معتکف پرده اسرار شدیم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۲
ای گشته دلم ز دست هجران پر خون
تا چند کشم غم ز جفای گردون
بر جور و جفای چرخ دل بنهادم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۳
از تهمت خصم نیستم آسوده
تا چند مرا طعنه زند نابوده
حال من بیچاره مثال گرگست
یوسف ندریده و دهن آلوده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۰
تا چند بتا گذر کنم بر در تو
تا چند بگویم که دل من بر تو
تا کی گویم بده شبی کام دلم
تا چند بگویی که ندارم سر تو
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۵
روزی دو سه شد که بنده ننواخته ای
واندیشه به ذکر ما نپرداخته ای
زان می ترسم که دشمنان اندیشند
کز چشم عنایتم بینداخته ای
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲
ای دل و دیده دل و دیده من پر خونست
سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود
این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
دوستانم به تفقّد همه دستان گویند
کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید
هرچه گویم همه دانید کزان افزونست
چون زخار فلک سفله ننالم به ستم
که گل روی تو در خاک لحد مدفونست
در فراق رخ خوب تو چنان می گریم
که رخ جان من از خون جگر گلگونست
لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو
که جهانی ز فراق رخ او مجنونست
عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل
می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست
از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم
که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۴
از آتش غم هجرم به سر برآید دود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود