عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۵
آزر و مانی که صورتهای دلبر کرده اند
نی رخ چون ماه و نی زلف چو عنبر کرده اند
عنبرین گیسوی و مه دیدار آن دلبر مرا
بی نیاز از صورت مانی و آزر کرده اند
نرگسش چشم است و سروش قد و خوبان نام او
ماه نرگس چشم و سرو ماه منظر کرده اند
وصف آن رخشنده عارض نعت آن تابنده روی
فهم و فکرت را به رتبت روم و ششتر کرده اند
اختیار دل ربودن بر لب شیرین اوست
گویی آن لب را به دل بردن مخیر کرده اند
همچو زنجیر و زره کار مرا در هم زده
حلقه و زنجیر آن زلف زره ور کرده اند
هم سرین فربه او هم میان لاغرش
عشق و صبرم را به تن فربی و لاغر کرده اند
بر دل و جان و تن من جور و بیداد و ستم
پیچ و تاب و چین آن زلف ستمگر کرده اند
رسم غارت نیست اندر لشکر سلطان، چرا
زلف و لفظش غارت خرخیز و عسگر کرده اند
شاه شاهان سنجر آن کز بیم دست و خنجرش
خطبه هر منبری بر نام سنجر کرده اند
از حروف دست و خنجر بیش باشد در جمل
فتحهایی کان مبارک دست و خنجر کرده اند
پادشاه هفت کشور گشت و هفت اختر مدار
بر مراد پادشاه هفت کشور کرده اند
در ازل لوج و قلم وقت قرار کارها
تا ابد ملک جهان بر وی مقرر کرده اند
هیبت او را فنای عمر خاقان داده اند
دولت او را زوال ملک قیصر کرده اند
از برای نسخت فتحش کرام الکاتبین
از شب و روز زمانه نقش دفتر کرده اند
چون دعای رستگاری چون ثنای کردگار
نامه های فتح او را هر دو از بر کرده اند
لطف او و حلم او و عفو او و خشم او
از مزاج باد و خاک و آب و آذر کرده اند
دست و تیغش در هلاک بت پرست و قمع کفر
اقتداگویی به دست و تیغ حیدر کرده اند
تیغ حیدر فتح خیبر کرد و دست و تیغ او
صد هزاران فتح بیش از فتح خیبر کرده اند
جرعه ای از جام او و قطره ای از بحر اوست
آنچ افریدون و دارا و سکندر کرده اند
تاج داران را مسخر کامرانان را ذلیل
او به ذات خود کند ایشان به لشکر کرده اند
پیش از این شاهان ز بهر تخت و افسر در مصاف
سرکشان را از سر شمشیر بی سر کرده اند
دولت و اقبال سلطان بازو و شمشیر او
صد ملک را در جهان با تاج و افسر کرده اند
شرع پیغمبر به ملک او همی نازد بدانک
ملک او را قوت شرع پیمبر کرده اند
اینک اهل شرع تا باقی بماند ملک او
وهم ها در بسته اند و دست ها بر کرده اند
اوست آن سلطان که خیر و شر و نحس و سعد را
اختران در خشم و خشنودیش مضمر کرده اند
بر همه شاهان مظفر شد که تقدیر و قضا
نام او را در ازل شاه مظفر کرده اند
چتر و تاجش چون ببیند دیده را صورت شود
کاسمآن دیگر و خورشید دیگر کرده اند
خانه خورشید برج شیر باشد بر فلک
وین سخن را همگنان نادیده باور کرده اند
از سر منجوق شه تابد همی خورشید فتح
زین قبل میدان او را شیر پیکر کرده اند
صورت ملک است و ملت زانکه نقاشان صنع
ملک و ملت را به ترکیبش مصور کرده اند
از میان دین و دنیا داوری برخاسته است
تا مراو را در میان هر دو داور کرده اند
در پناه دولت او در امان عدل او
آهوان در بیشه با شیران چراخور کرده اند
عدل و انصافش که گردانند گرد شرق و غرب
حنظل و زهر جهان را نوش و شکر کرده اند
دولتش چون حکم ایزد نصرتش چون دورچرخ
اهل مشرق را و مغرب را مسخر کرده اند
ملک او را حجت دعوی به معنی داده اند
نام او را حاجت دینار و منبر کرده اند
خسروان کش نایبانند از پی تعظیم او
نام او را نایب الله اکبر کرده اند
گر سخای خسروان را پیش از این اهل سخن
در صفت با ابر و با دریا برابر کرده اند
در سخن نام سخا دست و دل شاه جهان
در جهان بر ابر و بر دریا مزور کرده اند
از پی تقدیر عمر و از پی تقریر کار
چون دبیران قضا اول قلم تر کرده اند
ملک او را ابتدا بنیاد عالم گفته اند
عمر او را انتها تا روز محشر کرده اند
خنجر پر گوهر و پیکان زرینش به رزم
صد هزاران چشم را پر زر و گوهر کرده اند
کوشش و رزمش ز جان گر خصم را مفلس کند
مفلسان را بخشش و بزمش توانگر کرده اند
گر فلک فریاد خصمش نشنود معذور هست
کاسه و کوس شهنشه گوش او کر کرده اند
گر هلاک عادیان از باد صرصر گشته بود
لشکر او بر معادی فعل صرصر کرده اند
گر عدو از بیمشان در آتش سوزان شده ست
خویشتن در آتش سوزان سمندر کرده اند
چون کند آهنگ اعدا خلق پندارد مگر
باز و شاهین قصد دراج و کبوتر کرده اند
از نمایش گرچه روز رزم بحر اخضرند
ای بسا کز خون خصمان بحر احمد کرده اند
بر زمین آنجا که رزم آرد ز عکس موج خون
از ثریا تا ثری گویی معصفر کرده اند
روز بزمش گویی از بس چهره و قد بتان
از زمین تا آسمان کشمیر و کشمر کرده اند
شاه خورشیدست و بزمش چرخ و اندر بزم او
گویی از مریخ می وز زهره ساغر کرده اند
خسروا شاهنشها صورتگران صنع حق
ملک و ملت را به ترکیبت مصور کرده اند
گر سپاه تو به خواری قصد زی قیصر نکرد
هیبت و هول سپاهت قصد قیصر کرده اند
لشکر از فتح و ظفر داری و شاهان را ذلیل
روز کوشش لشکر تو زین دو لشکر کرده اند
باده و بزم تو را وقت صفات و گاه نعت
عاقلان با خلد و با کوثر برابر کرده اند
تا تو را در ملک باقی عمر جاویدان بود
ساقیان در جام زرین آب کوثر کرده اند
تا فلک را زیور اصلی ز اختر داده اند
تا عرض را نسبت کلی به جوهر کرده اند
جوهر تاجش چو اختر ز آسمان تابنده باد
کاسمان ملک را پر زیب و زیور کرده اند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۷
امارت گرفت افتخاری دگر
فرستاد دولت نثاری دگر
زیادت شد از بهر فتح و ظفر
به میدان مردان سواری دگر
سپهر و ستاره بدین بزمگاه
ازین به نکردند کاری دگر
به ایزد کزین خوبتر روزگار
ندیده ست کس روزگاری دگر
از این گل که در باغ دولت شکفت
بداندیش را هست خاری دگر
جهان را فزون گشت در نوبهار
ز دیدار او نوبهاری دگر
جهانش همی بود در انتظار
که سازد در او کار و باری دگر
کنون راست گشت آرزوی جهان
جهان را نماند انتظاری دگر
برایوان شاهی پدیدار شد
ز دیدار خویش نگاری دگر
چه خوانی همی رزم اسفندیار
که زنده شد اسفندیاری دگر
زهی پهلوانی که از بس هنر
تو را در جهان نیست یاری دگر
تو اندر حصاری و شهر تو هست
حصار حصین را حصاری دگر
نه مر ملک را پهلوانی چو توست
نه مر خلق را کردگاری دگر
تو را دولت آموزگارست و نیست
به از دولت آموزگاری دگر
به یزدان که بویاتر از خلق تو
ز مجمر نخیزد بخاری دگر
ز فرخنده مولود مسعود تو
گرفت این دیار افتخاری دگر
بر این اختیاری که اقبال کرد
نخواهد گزید اختیاری دگر
پدید آمد از بهر این موهبت
دل هر کسی را قراری دگر
به هر خانه ای شادی دیگرست
به هر جانبی باده خواری دگر
دل و دیده دشمن و دوست را
بیفزود از او نور و ناری دگر
کنون نام مردان زیادت شود
چو موجود شد نامداری دگر
کنون شهر بفزاید اندر جهان
چو نو شد در او شهریاری دگر
الا تا به نزدیک اهل شمار
نباشد چنو کار کاری دگر
سعادت ز گردون شکار تو باد
کزین به ندانم شکاری دگر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۳
رویت از روم نشان دارد و زلفت زحبش
نکند عیش مرا جز حبش و روم تو خوش
خانه من ز جمال تو چو فردوس شده است
خانه فردوس شود با صنم حورا فش
آتش عشق توام کرد پرستنده خویش
ای همه آب جهان بنده آن یک آتش
چندگویی که پرستیدن آتش نه رواست
آتش چنگ بیفروز و می عشق بچش
ببری حرمت خورشید که بنمایی رخ
کم کنی قاعده سرو چو بخرامی کش
پیش رخسار تو هستند ز حرمت همه خلق
همچو در بارگه عمده دین دست به کش
زنگی بن حبشی آنکه به نصرت برسد
گر کشد رایت منصور سوی روم و حبش
تیر از او یافت همان نام که تیغ از حیدر
تیغ از او دید همان زخم که تیر از آرش
ای عنان باز کشیده ز تو مردان جهان
تو ز مریخ گه جنگ عنان باز مکش
چون بخیزد فزع کوس تو در ترمذ و بلخ
بانگ زنهار بخیزد ز همه نخشب و کش
با دل و دست تو کس را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش
در امانت ببرد حرمت ضیغم روباه
در پناهت بکند دیده شاهین مرعش
طبع چارست و شود با هنر ذات تو پنج
چرخ هفت است و شود بی اثر قدر توشش
نبود تیغ تو را جز جگر خصم نیام
نسزد تیر تو را جز دل دشمن ترکش
ریزه گردند چو تو رزم کنی خود و زره
خوار مانند چو تو بزم کنی اطلس و رش
چشم را فر لقای تو رساند به بصر
گوش را لفظ ثنای تو رهاند زطرش
هر بزرگی نرسد در شرف و حشمت تو
هر بزی را نبود صاحب و مونس اخفش
نشود با هنر و مرتبت تیغ و سنان
گرچه از آهن و پولاد بود تیشه و بش
روز هیجا که اجل نیش زند چون کژدم
در هوایی که قضا گام زند چون کربش
خصمت از رستم زر باز نداند به نبرد
گر بود اسب تو چون باره بور و ابرش
تا همی فایده روز نیابد خفاش
تا همی تابش خورشید نخواهد اخفش
پهلوان باش و سر و پهلوی بدخواه تو را
شده از آب مژه بالش و ز آتش مفرش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷
نهاد دولت جاوید در زمانه قدم
کشید رایت اقبال بر ستاره علم
گرفت عرصه عالم مثال روضه خلد
نمود ساحت گیتی جمال باغ ارم
بقا به صحن جهان بر نوشت نامه مهر
فلک ز روی زمین درنوشت جامه غم
ز جویبار سلامت دمید چهره گل
به کشتزار سعادت رسید بهره نم
به فر دولت و تایید بخت و عون فلک
جهان زصدر جهان گشت تازه و خرم
سر سران ملک الساده صدر دولت و دین
که هست دولت و دین را بنا به او محکم
پناه عالم و بنیان ملک و اصل شرف
کمال دانش و فر جهان و فخرامم
ز اصل گوهر پاک پیمبران عرب
ز نسل و نسبت شاهان و خسروان عجم
سرای دولت عالیش را ملک معمار
بنای حضرت والاش را فلک طارم
زهی به دولت و دانش هزار چون آصف
زهی به نصرت و هیبت هزار بار چو جم
کمینه چاکری از حضرت تو ده دارا
کهینه بنده ای از درگه تو صد رستم
خدایگان بزرگان عالمی و خدای
تو را ز حشمت و رفعت سپاه داد و حشم
تو جعفری و عمت هست جعفر طیار
همی ثنای تو گوید به پیش جد تو عم
مقرر است جمال تو را کمال بقا
مسلم است سخای تو را وفای نعم
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند به درد و رخی نماند دژم
نهاد عدل تو آن قاعده که در گیتی
فغان و ناله نباشد مگر ز زیر و ز بم
به نور رای تو بینا همی شود اعمی
زعشق مدح تو گویا همی شود ابکم
تو آن کسی که مقرند همگنان که توی
به بذل تو همت بر همگنان ولی نعم
به بندگی تو اقرار می کند گردون
به چاکری تو خط باز می دهد عالم
منم به بندگی خاص حضرت تو، مرا
مسلم است که دارند دیگران به سلم؟
به گفت حاسد صاحب غرض که افتادم
ز حضرت تو چون از روضه بهشت آدم
ز خوان حادثه ها می خورم غذای بلا
ز جام واقعه ها می چشم شراب ستم
مراست در دل غمگین ز آه سینه سنان
مراست بر رخ زرین ز خون دیده رقم
دلم ز شرم گناهست و جان زبیم عتاب
به پیش تیغ عنا و به زیر داغ ندم
مرا به نعمت عفوت رسان که می نرسد
به جان خسته من جز به عفو تو مرهم
نه حق خدمت سی ساله ثابت است مرا
نه هست عهد تو در جان بنده مستحکم
اگر ز حضرت تو دور بوده ام، بوده است
دعای دولت تو با دلم همیشه به هم
ز من به صدر تو گر صورتی کند نقاش
بود چو صورت بی جان بی روان مفحم
بدان یکی که هزاران هزار صورت خوب
وجود صنعش پیداکند ز کتم عدم
بدان خدای که هست از صفات لم یزلش
جدا مکان و زمان و بری حدوث و قدم
به حق خاتم پیغمبران و حرمت آن
که بود معجزه کار ملک او خاتم
به طور و نور و مناجات موسی عمران
به مهد و عهد و مقالات عیسی مریم
به قدر و دعوت یعقوب و عزت یوسف
به صبر و محنت ایوب و صفوت آدم
به عرش و کرسی و طوبی و سدره و کوثر
به محشر و عرصات و بهشت و لوح و قلم
به معشر و به مناسک به عمره و احرام
به موقف و به منا و به کعبه و زمزم
به دست و بازو و تیغ مقاتلان جهاد
به صدق توبه و زهد مجاوران حرم
به فضل جد تو بر جمله انبیاء و رسل
به فخر ذات تو بر صدر کبریا و کرم
به راز نیم شب عاشقان به درگه حق
که نیست خلق مران سر و راز را محرم
به حرمت تو که دین را قوی شد از وی پشت
به نعمت تو که پر کرد از اوی زمانه شکم
که من ز اول ایام عمر تا امروز
زخدمت تو مقصر نبوده ام یک دم
به قدر وسع یکی بنده بوده ام پیشت
به وقت خدمت مخلص تر از عبید و خدم
دلم متابع امرت به شدت و به رخا
تنم موافق حکمت به راحت و به الم
چه کرده ام که نکردند بندگان دگر
که جمله در خور مدحند و بنده در خور ذم
گناه را چه خطر پیش عفو کامل تو
ز کام تشنه کجا گردد آب دریا کم
چو سر برهنه جرمم تنم به عفو بپوش
که هست جامه عالم به عفو تو معلم
نعوذ بالله اگر جرم من نپوشی تو
به مرگ من همه پوشند جامه ماتم
چو هست بر تن و بر جان بنده حکم تو را
میان جرم من و عفو خود تو باش حکم
گرم به خدمت شغل قدیم راه نماند
همی زنم به ره مدحت و ثنات قدم
شدم زخدمت شغلت به سوی خدمت مدح
که هست خدمت مدح تو خدمتی معظم
نهم به دولت مدح توگنج های سخن
که گنج های سخن به که گنج های درم
همیشه تا که بود پرچم و سنان، بادا
سر مخالف تو بر سر سنان پرچم
خجسته روزه و فرخنده روز و فرخ عید
همیشه قسم معادی ز روزگار ستم
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۳
نمود خون عدو برکشیده خنجر او
به گونه شفق سرخ بر سپهر کبود
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۹
قهرت چو فرو بارد در معرکه سطوت
از بید کشد خنجر وز غنچه کند پیکان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
فسون خط تو پیغام بعثت و شب داج
نگاه پر رخ تو مصطفاست بر معراج
ظهور حسن تو امنیتی به دوران داد
که پادشه ز رعیت نمی ستاند باج
چه صلح بود که حسن تو باوفا انگیخت
کز آب و آتش ما برد اختلاف مزاج
میان زخم و خدنگ تو الفتی پیوست
که از دکان مسیحا نمی خرند علاج
حسود مهره دل قلب کرد و غافل ازین
که کعبتین دغا، خانه می دهد تاراج
سرشگ زرق در آن کو روان نمی گردد
نبوده سیم دغل را به هیچ جای رواج
نماند شوکت شاهان کسی نمی داند
درازدستی حسنی که می رباید تاج
سوار معرکه آخرالزمان ایرج
که طالعش به ظفر کرده اند استخراج
چنان به عربده قلب عدو به هم شکند
که شیربچه گشایند بر بساط زجاج
مثال نسبت اعقاب و جد او این است
که آن قدر که گهر بیش بیش قیمت تاج
قبول تربیت استاد می کند شاگرد
هوای معرکه شهباز می کند دراج
بیان قصه رزمش نکو نمی دانم
وگرنه نظم کنم، بودمی همان جا کاج
غنیمتی که من از گنج فقر یافته ام
خراج ملک دهندم نمی دهم به خراج
سر «نظیری » و خاک سرای پیر مغان
ز آستان کریمان کجا رود محتاج؟
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۷ - این قصیده در وقت عزیمت مکه در احمدآباد گجرات در ایام فتح قلعه جونه در مدح نواب محمد عزیز اعظم خان کوکه وارد گردیده است
مژده در مژده فتحست و ظفر در ظفرست
هر طرف مژده رساننده فتحی دگرست
فوج در فوج کند نصرت حق استعجال
خلق را لشگر آمین و دعا در سفرست
همچو شاخ گل خوشبو که گل افشان گردد
هر طرف نامه رسان پیک مرصع کمرست
عقد صد درج فرو ریخته کاین مکتوبست
مشک صد نافه فرو بیخته کاین ها خبرست
گفتم این واقعه یوسف مصر است مگر؟
گفت: نی صاحب این قصه عزیزی دگرست
خان اعظم که به احسان و شجاعت امروز
کعبه زو توشه ده و بتکده تاراج گرست
گر کرم خاص جوانیست تمامی کرم است
ور هنر نشئه مردیست تمامی هنرست
این گشاد از نظر همت او شد ورنه
حرب کردن به دد و دیو نه حد بشرست
کارجویان که درین معرکه سبقت جستند
پا کشیدند کزین قوم خلاصی ظفرست
قفل از مخزن صندوق جواهر برداشت
آنچنان سیم و گهر ریخت که گویی حجرست
همچو خورشید به عرض سپه آمد بیرون
محشری دید که در هر طرفش صد حشرست
از سران شکل هوا گلبن زرین شاخست
وز یلان روی زمین مزرع فولاد برست
بجهد کوه که از کوس و نفیرش بالست
بر پرد دشت که از بیلک و پیکانش برست
روی گردون ز دم خنجرشان پر برقست
پشت ماهی ز سم مرکبشان پر قمرست
در فلک ولوله انداخت که کوچ سپه است
در زمین زلزله افکند که عزم سفرست
داده فرمان به مهابت که صف آرایی کن
خون که بی حکم تو در پوست بجنبد هدرست
کرد تعیین عزیمت که به جاسوسی باش
گر خلافی کند اندیشه سرش در خطرست
دست بر بخت همی سود که هنگام نواست
دل به اقبال همی داد که روز هنرست
چون نمود از سر میدان علم منصورش
تن ز جان خصم تهی کرد که جای حذرست
مرگ را در نظر مدعیان جولان داد
فر هیجانش که بر دیده بد پرده درست
ظلمت از پیش همی جست که اینک آمد
آفتابی که چو صبحش دو خلف بر اثرست
ظلم از پای درافتاد که نتوان جستن
آسمانیست که همراه قضا و قدرست
قلب لشگر نه، یکی کوه قوی بنیادست
فوج دشمن نه، یکی قلزم زیر و زبرست
رشگ بر حمله با نصرت انور دارد
صفدر روز که برهم زن خیل سحرست
ملک را خوش خلفی دایه دولت پرورد
جان فدای پدری باد که اینش پسرست
مدعی بی سببی دست ملامت نبرید
حرز یوسف دم شمشیر دعای پدرست
پسر از پیش و پدر بر اثر او تازان
بر سمندی که یکی در نظرش بحر و برست
هر کجا حمله او تاج سران پامالست
هر کجا شیهه او فرق یلان پی سپرست
تک او از اثر حیله خصم آگاهست
عزم او را ز ته کار مخالف خبرست
راکبش را نرسد چشم که از بس تندی
به نگاهی ز نظر غایب و اندر نظرست
لشکر خصم محیطی شده از موج سنان
او نهنگی که بر آن موج محیطش گذرست
از قتال آب به سرچشمه تیغش خونست
وز عرق عکس در آیینه خفتانش ترست
حبس تن را ز دم خنجر او مفتاحست
مرغ جان را ز پی ناوک او بال و پرست
کفر را تا به زه قبضه کمان در دفع است
شرک را تا بن دسته سنان در بصرست
روبه ار سیر کند بر اثر لشکر او
بازیش با جگر و زهره شیران نرست
تا سر طره دستار قضا پرخونست
تا بن ناخن چنگال اجل در جگرست
غوطه در خون زده صد بار زمین می جستی
گر بدیدی که ره از چنبر چرخش بدرست
از سراسیمگی خواستن راه گریز
نطفه از پشت دوان جانب ناف پدرست
همچو روبه که به سوراخ گریزان گردد
مرگ را خصم سوی خانه خود راهبرست
پردلان حمله کنان تیغ زنان می رفتند
تا رسیدند به جایی که عدو را مقرست
ملک چون حق ملک گشت به هم رزمان گفت
قسم من بت شکنی مزد شما سیم زرست
تا بت و بتکده از شوق عنان وانکشید
بت نگه کرد که تا چرخ دوم نور و فرست
بی خود از جای درافتاد همانا پنداشت
که علی بر کتف خواجه خیرالبشرست
آن که دیروز به زنار میان می بستی
از پی طاعتش امروز به هر مو کمرست
آتش از نعل سم اسب کسی جسته نشد
جست دعوی گر پیکار کز آتش شررست
جام بشکسته و دولت ز مظفر گشته
هر کجا می نگرد تیغ بلا را سپرست
می رمد از رمه و دام که این شهر و ده است
می جهد از دره و کوه که این بام و درست
گر صدایی شنود بر جگرش شمشیرست
ور نسیمی گذرد در نظرش نیشترست
خاتم از دست کند دور که این درد دلست
افسر از فرق نهد زیر کزین رنج سرست
چاره داند که گریزست و نداند چه کند
که چو سیماب ره از هر طرفش بر خطرست
چه کند خصم که سر بر خط فرمان ننهد
نقطه را از خط پرگار کجا ره بدرست؟
فتح باب ظفر آن بار شد از مدحت من
این ثنا نیز کلید در فتحی دگرست
پرورش یافته دولت این سلسله ام
طبع موزون مرا فتح و ظفر برگ و برست
میوه نطقم ازین باد و هوا رنگین است
شجر طبعم ازین آب و زمین بارورست
نصرت از گفته من جوی که فرخ فالست
ثمر از خاطر من چین که مبارک ثمرست
پرتو روزبهی از سخنم تابانست
وین که ممدوح منست از همه بهروزترست
ای کریمی که کسی روبزیان از تو نتافت
توشه غارت زده راه تو رو در سفرست
اشگ سیمین مرا مهر روایی برنه
که نثار در بیت الله و روی حجرست
تا یکی را به جهان برگو یکی را مرگست
تا یکی را ز فلک نفع و یکی را ضررست
پرتو دولت تو روزبه روز افزون باد
که بر احباب بهشتست و بر اعدا سقرست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - این قصیده درمدح ابوالمظفر جلال الدین اکبرپادشاه درحین سورفرزند همایون اونورالدین محمدشاه سلیم گفته شده
زمانه را پی تزیین سور شاه امسال
بهار پیش ز نوروز کرد استقبال
جهان ز شادی آیین خویشتن دارد
چو آفتاب دهانی ز خنده مالامال
کشیده ماه جلالی به طالع فیروز
فراز چتر سپهری سرادقات جلال
به فر و شان همایون نشست بر مسند
به قدرت ملک العرش ایزد متعال
ز فوج فوج ظریفان و لون لون لباس
جهان به جلوه درآمد به احسن الاشکال
سریر گشت مزین به صد حلی و حلل
ملک نشست مرتب به صد قبول و جمال
ز عکس مشعل و شمع حریم مجلس او
سپهر گشت پر از شکل بدر و نقش هلال
نه با غلوی تمنائیش هراس جدل
نه در هجوم تماشائیش غبار ملال
کسی که باده درو خورد مست شد دایم
کسی که عیش درو کرد شاد شد به نوال
عبید مجمره گردان او شمیم بهشت
عقیق مروحه جنبان او نسیم شمال
درو ز غیرت بر باد داده جم مسند
درو ز حسرت در خاک کرده قارون مال
همین که دیده به نظاره اش مقید شد
ازو به سعی بدر بردن دلست محال
بود به مرتبه ای دلپذیر زینت او
کزو چو دور روی سایه ناید از دنبال
خیال هست جهان را که بر پرد از شوق
که کرده اند به آیین و زینتش پر و بال
خجسته مجلس سوری که رفته حورالعین
ز صحن او به سر زلف خویش گرد ملال
به تحفه از بر مشاطگان او هر دم
برند غالیه حوران برای زیب جمال
کند نثار شب سورش آنقدر شادی
که شادمانی نوروز را کند پامال
شبش چنان به لطافت که دیده اعمی
ز جیب شام ببیند جمال صبح وصال
شبی به نور و صفا آنچنان که بر رخ او
به جای مردمک دیده بود نقطه خال
شبی چنین که شنیدی و سور شاه درو
شده طلایه عشرت چو روز اول سال
دو در یک دل هم درج شاهزاده سلیم
دو صبح بود به خورشید او نموده جمال
در اتفاق قدم بر قدم چو فتح و ظفر
ز اتحاد عنان بر عنان چو جاه و جلال
به فعل گشته مقارن چو با بیان معنی
به نطق گشته موافق چو با جواب سئوال
اگر در آینه با هم جمال بنمایند
ز اتحاد سزد گر یکی شود تمثال
به عهد دوستی این برادران شاید
که دیگر از رحم آیند توامان اطفال
چنان موافق هم کز یکی چو یاد کنی
نمی شود که نیاید یکی دگر به خیال
به قدر جمله بزرگند اگر چه هست به عمر
تفاوتی چو شب قدر و غره شوال
وجود این سه گهر با وجود حضرت شاه
چو چار عنصر تن دهر را مقوی حال
مقارع فلکی را سلوک شه قانون
مدارج ملکی را رسوم شه منوال
مغنیان حریمش به زخمه ناخن
ز صحن سینه گشایند چشمه های زلال
چو دست چنگی او بر دود به رشته چنگ
به رقص جان و دل اندر زمین کشند اذیال
پیاله ای ز شراب مروقش بر کف
که سوی نکهت او روح کرده استقبال
به جامش از دهن بط اگر نریزی زود
گلو ز مشک شود بسته اش چو ناف غزال
فروغ ساغر او گر به آفتاب افتد
ز ارتفاع دگر رو نیاورد به زوال
وگر هوای خمش به دماغ پشه خورد
به رنگ شهپر طاووس گرددش پر و بال
پی ار برند به کحل الجواهر خم او
رسد به قیمت یاقوت هر شکسته سفال
قمر به نسبت جامش پر و تهی گردد
که گاه بدر نماید به چشم و گاه هلال
میی که آدم از انگور او اگر خوردی
تمام دیو نهادان شدی فرشته خصال
میی چنین و چو خمخانه انجمن در جوش
ز بانگ نغمه قوال و خنده هزال
شه از سریر خرامان شده به سوی سریر
مثال ابر بهاری روانه بر اطلال
جلال دین و دول شاه اکبر غازی
خلیفه به سزا داور خجسته خصال
خضر دلی که به سرچشمه ولایت او
قضا به آب بقا شسته دفتر آجال
اگر نه ضامن ارزاق لطف او گردد
به گرد جسم نگردند در رحم اشکال
هرآنگهی که سوی آسمان نیاز برد
ز آب چشمه خورشید دیده مالامال
ز یمن دعوت او آسمان شود مفتوح
ز روی فرخ او آفتاب گیرد فال
چو سر به سجده نهد ز آسمان ندا آید
بر آفتاب پرستان وبال نیست وبال
ز عون دعوت و افسون او عجب نبود
که آفتاب شود ایمن از کسوف و زوال
رسوم دولت او را قوام تا حدی
که بر مذاهب و ادیان کشد خط ابطال
حدیث و وحی چنان از بلاغتش منسوخ
که بر کلام عرب کس نمی نویسد قال
به دین او که به آفاق صلح کل دارد
به جز ستم که حرامست هرچه هست حلال
زهی به رتبت کسری و قدر اسکندر
به فر دولت تو خلق رسته اوز اهوال
به بذل و رفق تو آسوده تن صغیر و کبیر
تو کدخدای جهانی جهن تراست عیال
سری که دعوی گردنکشی کند با تو
برآورد ز گریبان او اجل چنگال
اگر خلاف رضای تو شاخ میوه دهد
به خویشتن زند آتش ز زننگ خویش نهال
اگر درازی عمر عدو رقم سازی
ز روی صفحه نماید الف به صورت دال
نعوذ بالله ازان فیل دیو هیکل تو
که آسمانش سراسیمه گردد از دنبال
به فرق کوه و به خرطوم کوه و بینی کوه
بهر دو ناب از آن که روان دو رود زلال
گهی که حمله کند از صلابت بدنش
سرش عمود به کف بر میان زند از بال
گران رکاب بماندن، سبک عنان بشدن
به وزن کوه ولی در شتاب یک مثقال
به دشت و کوه چرد بیشه ها کند میدان
به شهر و کوی چمد خانه ها کند اطلال
به شارعی که نمایان شود ز هیبت او
بیفکنند ز ارحام مادران اطفال
چو بردوند به کوه و کمر ز حمله او
ز بیم جان فتد اقطاب بر سر ابدال
نهند سلسله کاینات بر پایش
چنان کشد که عروسان سرو قد خلخال
چکان ز شورش مغزش به کاکلش مستی
چو رشحه ای که به سنبل چکد ز فرق نهال
گه قرار و سکون چون عدالت مهدی
گه خروش و تردد چو فتنه دجال
به بیشه شعله فتد در رود به گاه نبرد
ز کشته پشته شود بر دود چو روز قتال
چنان که بخت جوان ملک به حکم ملک
کجک به تارک او چون به فرق دولت دال
به غیر اسب تو کان بردود به حمله او
به گاه شورش او می شود جهان پامال
تبارک الله ازان توسن پری زادت
که مانیش نتواند کشید شبه و مثال
ز پا فتاده به دولت رسد ز طلعت او
ز ماه غره او ماه عید گیرد فال
به مشکلات منجم رسد که درگه دور
مدار و مرکز و ادوار را کشد اشکال
زمین چو قطره سیماب از سمش لرزان
به گاه جستن اندر قوایمش زلزال
سخن بربط نیاید به گاه تعریفش
که از جلادت او می شود گسسته مقال
زنند چنگ اگر ناقصان به فتراکش
صبی رسد به بلوغ و فنی رسد به کمال
ز حادثات زمانت امان تواند داد
درو نمی رسد از چابکی فنا و زوال
کنی قیاس زمان زودتر رود ز قیاس
کنی خیال مکان پیش تر رسد ز خیال
عنان سوی ازلش از ابد بگردانی
زمان ماضی آید به جای استقبال
سپهروار سر دیو را به عرصه خاک
درافکند خم فتراکش از شهاب دوال
چو تیر غیب زند ز آسمان گذار کند
مگر خدنگ تو از نعل او نموده نصال
به نزد قوس کیانی تو محل نبرد
کمان گروهه نماید کمان رستم زال
ز حدت آهن شمشیر برق پیکر تو
ز کان برآمد و مشهور شد به تیغ جبال
ز رعد تازی تو نفخ صور تابد روی
ز برق هندی تو تیغ کوه دزدد یال
قیامتست قیامت گهی که از سر کین
به رزم معرکه آرا شوی به قصد جدال
ره برون شدن از قید تن نیابد روح
ز بس که معرکه گردد ز کشته مالامال
اجل ز بدگهران خاک را فرو بیزد
تن زمین شود از زخم تیره چون غربال
ز بس که تفرقه افتد به پیکر اعدا
ز ضربت دم شمشیر و خنجر قتال
جدا سر از تن و تن از قدم رود هر سو
که مرگ را نشود بهر قبض روح مجال
من آن زمان به رکاب تو از نهایت شوق
ادا کنم دو سه بیتی ز بینوایی حال
فلک ز آه کنم همچو صفحه تقویم
زمین از اشک کنم همچو تخته رمال
به مدحت تو کنم بکریان فریدون فر
ز دولت تو کنم عنیان همایون فال
برم فروغ صد الهام را به کذب مباح
کنم حرام صد اعجاز را به سحر حلال
ره سخن ز تمیز تو آن چنان بندم
که در برابر قولم کسی نگوید قال
فغان ز مدعی باد سنج بیهده دو
به دشت و در چو سراسیمه نافه بچه ضال
گهی که دیده در آژنگ ابرویش بیند
سنان و تیغ کند بر ضمیر استقلال
ز قول تیره او راه فهم من تاریک
ز نظم نازک من طبع صلب او صلصال
به مبحثی که رسد نکته ای نسازد قطع
اگر چه دعوی قاطع کند به فضل و کمال
گرسنه قهرتر و تیزخوی تر گردد
درو چو آتش چندان که بیش ریزی مال
دعا و مدح برو چون بر آب هیزم خس
هجا و فحش بر او چون بر آتش آب زلال
به حسن لطف تو سخن از بغل برون آرم
نهان کنم چو رسد از جفاش در دنبال
کلام حق اگر از جیب خود برون آرم
درآن کشد ز نفاق درون خط ابطال
سخن ز دیدن او در جهد به خاطر من
چو گربه های ز باد پلنگ در آغال
چو در برابر نطقم دکان فروچیند
خزف نهد به ترازو گهر برد به جوال
از آن ذخیره کز اکسیر خاطرم ببرد
خمیرمایه صد من زرست یک مثقال
چو در ریاض معانی روش کند فکرم
جهد ز شاخچه طبع من هزار نهال
ولی ز هیبت این دی تمیز سرد شنو
سخن شود به گلو چون به نای کلکم نال
جماعتی ز سفیهان تیره طبع دنی
مدام در پیش افتاده اند همچو وبال
همه چو فکر خطا رخ نموده سوی سفر
یکی نبرده به جا راه چون خیال محال
ز بی تمیزی این ناقدان کم مایه
گهر به قدر خزف گشته زر به نرخ سفال
شدست مطلع اشعارم از ملالت طبع
ستاره سوخته چون ماه منخسف احوال
چو کهربا شده در طبع من جواهر نظم
که پیش کس نتوان کرد ازین مقوله مقال
سزد که اختر نظم ما به یک ساعت
توجه تو برون آرد از هبوط و وبال
برم به مدح تو دیوان شعر بر گردون
اگر مراد «نظیری » دهی به استعجال
همیشه تا چو گل از تندباد حادثه هست
نهال روزی اهل هنر پریشان حال
وجود این سه پسر با حیات شه بادا
شکفته تر ز گل و تازه تر ز روی نهال
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح عبدالرحیم خان
بردار ای زمین کف حاجت بر آسمان
کامد پی نظام جهان داور جهان
ای چرخ در کمین گه قهرش نگاه کن
بشکن خدنگ عربده در گوشه کمان
مسجد ازین نوید بدینست سرفراز
بتخانه زین حدیث به کفرست سرگران
بر یاد عدل اوست به هر زخمه کوس را
صد نغمه نشاط گره در دل فغان
بالای رایتش به مه و مهر سرفراز
پهنای لشکرش ز شب و روز بر کران
عیسی شدست باصره از دیدن شکوه
قارون شدست سامعه از نعره گران
هر سو جهان نثار کند گوهر نشاط
از ذکر خان خانان عبدالرحیم خان
آن سلک نظم و فضل که بی انتظام او
گردد گره به حلق گهر تار ریسمان
حفظش ز پرده های خیال دعوی ملک
تشریف خواب دوخته بر قد پاسبان
پرپر کند عقاب به جایش نهد ز بیم
گنجشک را گر خسی افتد ز آشیان
آیینه ای کزان بنماید جمال خویش
عکس عدو ز بیم نگردد درو عیان
زان دست و خنجر گهرافشان به خاصیت
جوهر برآورد ز تن کشته استخوان
ای فرق تا قدم همه افزایش کمال
وی پای تا به سر همه آرایش بیان
خواند اگر ز حفظ تو یک فصل عندلیب
گل های نوبهار کند جلوه در خزان
از طبع من به بخت بشارت دهد سخن
وز مدح تو به کام مبارک شود زبان
صد فتح سر برآورد از جیب دولتت
تا مصرعی ز نصرت تیغت کنم بیان
رضوان به حضرت تو زده طعنه بر بهشت
غلمان به خدمت تو کمر بسته بر میان
جام میی گرفته لبالب تمام نوش
اکسیر علت بدن و کیمیای جان
چون همت همه به بلندی نهد قدم
چون دولت همه ز ترقی دهد نشان
آن می که بر سپهر اگر سایه افکند
شاید که آفتاب شود یکسر آسمان
رنگین میی که بر کفن مرده گر چکد
در تن رگ فسرده شود شاخ ارغوان
در بزم تو چو رزم تو بختست کامیاب
در رزم تو چو بزم تو طبعست شادمان
روزی که بزم معرکه از بی خودان جنگ
رنگین شود و صحن خرابات از مغان
از سر خمار هول برد نشئه غرور
شمشیر جرعه بخش شود بهر امتحان
چون نیش غمزه کاوش دل ها کند خدنگ
چون ذوق نشئه در رگ جان ها دود سنان
بر پا نهد چو دردکشان دیده را رکاب
از کف کشد چو مغ بچگان زلف را عنان
مستانه آن زمان تو برون تازی از سپاه
از باده شیرگیر و به شمشیر جان ستان
از بس ز گیر و دار تو قالب شود تهی
پیمانه سپهر لبالب شود ز جان
ای بنده پروری که به یمن ثنای تو
شاید که افتخار به طبعم کند زمان
نامت برم خجسته شود بر زبان سخن
یادت کنم شکفته شود در بدن روان
نازان به بحر خاطر تو ابر طبع من
من قطره آورم تو کنی گوهر از بیان
معیار نظم گشت «نظیری » ز خدمتت
تأثیر کیمیاست درین خاک آستان
تا مطلع کلام بود اولین سخن
تا مقطع سخن شود انجام داستان
طغرای نامه ها ز ثنای تو با فروغ
انجام صفحه ها ز دعای تو با نشان
زلف عذار نصرت تو جلوه مراد
خال جمال دولت تو عرصه جهان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
با عدو، بر خویش پیچیدن بود جولان ما
خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما
با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست
بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما
طایری وحشی بود هر لحظه یی از زندگی
پر زدنهایش ز بر هم سودن مژگان ما
در رهت دادیم، عقل و هوش و عمر و زندگی
ای غم دنیا چه میخواهی دگر از جان ما
آن نه در دریاست موج و، این نه در صحرا سراب
بحر و بر لرزد بخود، از شورش توفان ما
پیش ما از راستی، یک پله دارد کوه و کاه
کس طرف گیری نجوید یک جو از میزان ما
ما چو واعظ نیستیم از تنگدستان هنر
هر چه خواهی جز روایی هست در دکان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
رم کن از الفت، که تنهایی عجب یار خوشیست
در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست
عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب
هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست
از تامل کن عصا در چاهسار زندگی
بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست
فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود
پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست
بسکه از هر حلقه در هر سو دکانی چیده است
بهر سودا کوچه آن زلف بازار خوشیست
گرمی عشقست واعظ می علاج درد ماست
ور غم آن یار غمخوار است غم یار خوشیست
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
حسنت، روزی که دست و شمشیر افراخت
اول نگهت بطاقت دل پرداخت
برخاستنت، بخاک و خونم انداخت
تمکین خرام، بر صف هوشم تاخت
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
برخیز شب ای همای اوج اقبال
بگشا بهوای عشق جانان پر و بال
تاکی خوابی چو ماکیان ای نامرد!
کم نیستی از خروس برخیز و بنال!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۹ - در تاریخ فتح خراسان
منت خدای را که ز اقبال شاه ما
شاهنشهی که چرخ نهد روی بر درش
هرکس ز روی صدق سربندگی مدام
برخاک در گهش ننهد، خاک بر سرش
آیینه جمال ظفر، آب تیغ اوست
دندانه کلید در فتح، خنجرش
چشم طمع اگر شود احول، نمیدهد
فرصت عطای او که ببیند مکررش
گرداب سان سفینه نهد ناف بر زمین
کشتی نشین نماید اگر یاد لنگرش
بادا چو چرخ بر سر بدخواه تیغ او
گیرد چو آفتاب جهان نور افسرش
فتحی عجب نمود بتأیید ذوالجلال
خانی که برگزید شه هفت کشورش
نخلی که در ریاض خراسان نشاند شاه
بر لب رسید شکر خدا زود نوبرش
تابید نور فتح و ظفر از جبین او
روزی که شاه داد خطاب مظفرش
آن شیردل که همچو شغال اوزبکان سگ
دزدند دم بخود همه از بیم خنجرش
شیری که، قلب نیزه وران سپاه خصم
مأنوس تر بس ز نیستان بود برش
آن تیغ صف شکاف عدوکش، که قاصر است
تیغ زبان خامه ز تعریف جوهرش
خصمی که مینهاد ز اندوه پابرون
در پای شه فگند بشمشیر کین سرش
باد غرور کرد سر خصم را بچوب
شد چوب جانشین رگ گردن آخرش
میرفت کهنه یابو پریورقه، زآنکه کس
چوبی نکرده بود چنین بر سر خرش
پرکاه کرد کله پرباد خصم را
مغزی بهمرساند چنین عاقبت سرش
سدیست، پیش دشمن یأجوج سیرت او
بسته است بهر حفظ خراسان، سکندرش
دادش خدای خلعت توفیق این ظفر
از بهر خدمت در اولاد حیدرش
پای عدو ز ملک خراسان بریده شد
زین سرکه خورد از اوو، سپاه مظفرش
واعظ نگاشت از پی تاریخ فتح او:
«پای عدو برید از آن ملک چون سرش »!
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۴
چنین تا رسید از خراسان خبر
به درگاه آن عادل دادگر
که شیبانی اوزبک کفر کیش
برون می نهد پای از حد خویش
در آن ملک از غارت آن بلا
نمانده است غیر از خرابی بجا
ز سم ستور غم روزگار
نشسته است بر روی شادی غبار
ز تاراج ترکان به بیچارگان
شده تنگ چون چشم ترکان جهان
ز خونریزی اوزبکان دغا
شده مشهد طوس چون کربلا
چو معروض درگاه شد این خبر
درآمد ز جا خسرو دادگر
چو مظلومی عاجزان کرد گوش
درآمد چو دریای رحمت بجوش
بدل عزم کین خواستن ساز کرد
غضب را بخونخواهی آواز کرد
در این وقت از آن بدرگ روسیاه
یکی نامه آمد بدرگاه شاه
پراز لاف، مکتوب آن بدنهاد
تو گویی که نایی است آن پر زباد
ز حرف ملایم تهی آنچنان
که از مغز خالی بود استخوان
درآن نامه آن ناخردمند دون
نهاده چنین از ادب پا برون
که: داریم با جمله خیل و حشم
در این روزها عزم طوف حرم
بدین لشکر و حشمت بیشمار
ز ایران زمین است ما را گذار
شه از راه باید گریزان شود
مبادا که پامال ترکان شود
چو آن نامه معروض درگاه شد
همه دامن آتش شاه شد
چنان پر شد از زهر قهرش جهان
که شد زندگی تلخ بر دشمنان
بفرمود تا جمع گردد سپاه
پی کینه جویی از آن روسیاه
بفرمان آن خسرو رزم جوی
دلیران ز هر سو نهادند روی
به ایران چنان کرد لشکر هجوم
که شد زنگبار، از سیاهیش روم
چنان لشکر آراست آن شاه دین
که خاقان شد از حیرتش نقش چین
ز بس همچو دریا سپه جوش کرد
گهر را صدف پنبه گوش کرد
خروش آنچنان شد ز اندازه بیش
کز آن بحر نشنیدی آواز خویش
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۵
چو آماده شد لشکر کینه خواه
به سوی خراسان روان گشت شاه
به پیشش همه فتح و اقبال بود
دعای ضعیفان دنبال بود
روان گشت چو آن سپه فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
قطار شترها پی یکدگر
ببستند بر ناوک جاده پر
به هر منزلی بار انداختند
ز نو روزگاری دگر ساختند
ز هر وادییی کوچ کردند باز
نشیبی شد از گرد ایشان فراز
بدینگونه وادی به وادی شدند
به ملک خراسان چو شادی شدند
به تعظیم آن شاه با اقتدار
ز جا خاست ناامنی آن دیار
شدش جامه جان اهل ستم
به سان کتان از مه سر علم
چو افتاد بر سبزوارش گذر
ز خاک رهش کان مس گشت زر
قدومش نشابور را چون نواخت
شرف کان فیروزه را زنده ساخت
چنین رفت تا مشهد طوس شاه
بدل شوق درگاه عرش اشتباه
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۷
ز بهر طواف حریمی چنین
قدم ساخت از سر شهنشاه دین
چو خود را در آن آستان جای داد
امیدش لب از بهر رخصت گشاد
طلب کرد خاک که درش سوی خویش
زمین سایی در گهش برد پیش
سرشکش ز خوشحالی اینچنین
غبار رهش پاک کرد از جبین
بتحسین آن عزم بدخواه کاه
غبار درش کرد روبوس شاه
ز بهر بغل گیریش بی مجاز
شد از دوره گنبذ آغوش باز
بدلداریش از غم روز کین
لب سجده بوسید شه را جبین
در آن روضه چون شد برای نماز
دو تا گشت و قامت برافراخت باز
شه انس و جن، قبله روزگار
بر افلاک سودش سر افتخار
علم دادش از قامت افراختن
کمر بستش از قد دوتا ساختش
ز توفیق، تعویذ بازوش کرد
ز فیض ضریحش، زره پوش کرد
ز هر دست برداشت در دعا
بدادش یکی تیغ کشورگشا
چو شد حاجی روضه بوالحسن
نمودش ادب راه بیرون شدن
از آن روضه آمد برون شهریار
به جان فیض بخش و به دل کامگار
از آن خاک تشریف فیضش ببر
وز آن سجده اش تاج شاهی بسر
از آنجا دگر روی برده نهاد
از آن آستان پشت بر کوه داد
مسخر چو شد ملک فیضی چنان
به تسخیر ملک دگر شد روان
دگر باره از لشکر پر شکوه
سراسر چو دریا شد آن دشت و کوه
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۸
وزآن سو چو شیبانی بدگهر
شنید این خبرهای وحشت اثر
زاندیشه لرزید بر خود چنان
که ویران شدش خانه عمر از آن
چنان بدلش زد قفا آن خبر
که افتاد از آن تاج هوشش زسر
ره مرو بگرفت از ترس، پیش
گریزان شد از بیم چو رنگ خویش
ز اندیشه تیغ خونریز شاه
شدش قلعه مرو، آرامگاه
بلی مهر چون برگشاید لوا
کند سایه در پشت دیوار جا
نمودند القصه مردان کار
زهر جانبی رخنه ها استوار
بسی محکم آن برج و آن باره شد
سپه چون شرر، قلعه چون خاره شد
بدینگونه بودند تا چند روز
خبر شد که آمد شه خصم سوز
دل شاه ترکان از آن گشت ریش
دلیران خود را طلب کرد پیش
زهر سو در گفت و گو باز کرد
ره مصلحت بینی آغاز کرد
که اینک رسید آفت کشت زیست
چه گویید و تدبیر این کار چیست؟!
بگفتند کای خسرو نامدار
چه حاصل دهد بودن این حصار؟!
چو رو آورد پشت ایران زمین
نپاید برش قلعه آهنین
گر این قلعه از محکمی خیبر است
شه از نسل شیرخدا حیدر است
در این قلعه بودن نه ما را رواست
که این قلعه زندان جولان ماست
سپاهی ز ترکان تشنه بخون
از این قلعه باید فرستی برون
که بندند با آب شمشیر کین
سر راه بر شاه ایران زمین
که با دیده جوهر تیغها
به بینیم شاید رخ مدعا
برین یافت چون رای ایشان قرار
سپاهی چو اندوه خود بیشمار
همه نامداران جنگ آزما
همه شیر صولت، همه اژدها
همه تند خویان بیرحم دل
همه جنگ جویان از جان گسل
همه، غره بر زور بازوی خویش
همه، آتش از تندی خوی خویش
ز بس باد نخوت بسر بودشان
حباب است گفتی کله خودشان
از آن قلعه بردشت کین تاختند
علم از رگ گردن افراختند
که ناگاه پیدا شد از گرد غم
صفی صور طبل قیامت علم
ظفر، پرچم رایت عزمشان
اجل، تیزی خنجر رزمشان
ز حشمت، نگهبانشان از ملک
ز عزت، سر گردشان بر فلک
همه تیغ وش، جان ستان، کینه خواه
شده قبضه سان یکسر آهن کلاه
زره، جوهر خویشتن بودشان
ز سرسختی خود، کله خودشان
سپهدار آن لشکر، اقبال شاه
صف آرا، بزرگی و اجلال شاه
به هم چون رسیدند آن هر دو فوج
رساندند نام دلیری به اوج
دو لشکر بهم حمله آور شدند
دو غوغا بهم شور محشر شدند
ز باریدن تیر و تیغ یلان
شد از هر طرف جوی خونی روان
چو شد روشن از برق شمشیر تیز
به ترکان در آن گرد، راه گریز
عنان سوی آن راه بر تافتند
دوان جانب قلعه بشتافتند
گرفتند از تیر بیرحم کیش
سپر بر رخ خویش از پشت خویش
دلیران و گردان ایرانیان
اجل سان زدنبال ایشان دوان
چو ترکان بدان قلعه داخل شدند
از آن بحر پرخون بساحل شدند
برون حصار آن شه کامیاب
فرود آمد از باد پای شتاب
روان چتر و خرگاه آراستند
بخدمت ستونها بپا خاستند
ز اقبال آن شاه فرخ لقا
شدش دامن خیمه بال هما
طنابی ز هرسوی آن بارگاه
چو دست دلیران و دامان شاه
به پا خاست زآن لشکر بی حساب
بسی خیمه ها چون ز دریا حباب
به هرسو طنابی ز خرگاه ها
نمایان چو از کوهها راه ها
گذر کرد چندان طناب از طناب
که ره بست بر تابش آفتاب
در آن خیمه ها لشکر بیشمار
چراغ ته دامن روزگار
ز دامان خرگاه زرین طناب
پراگنده شد آتش آفتاب
شد از سوز تب لرزه آن حصار
لب خندق از خیمه تبخاله زار
چو خورشید تابنده روز دگر
ز بالین کهسار برداشت سر
بنظاره رزم، زال سپهر
گرفت ابرو صبح از چشم مهر
دگر بار ترکان برون تاختند
لوای نگونساری افراختند
بفرمود آن شاه دشمن گداز
سپه را بخونریزی خصم، باز
دگر شعله تیغ ها شد بلند
دگر ره سر خصم شد چون سپند
دگر بار از بیم تیغ یلان
سوی قلعه گشتند ترکان دوان
ز هر سو دلیران آرام سوز
چنین رزم جستند، تا هفت روز
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۹
چنین گفت شاه فلک اقتدار
بگردان دانا دل هوشیار
که از بیم شمشیر آیینه گون
از این قلعه شیبک نیاید برون
به تسخیر این قلعه پرداختن
بود کار را دور انداختن
نباشد پی قتل این نابکار
شتاب مرا طاقت انتظار
چنین کرده بر خاطر من خطور
که یک منزل از قلعه گردیم دور
که شاید شود شیبک بدگمان
ز دنبال بهر تعاقب روان
ز برگشتن آنگاه قیدش کنیم
باین تیر قیقاج صیدش کنیم
از این پس نشستن برآریم کام
ز پا پس کشیدن، کند صید دام
از این رفتن و آمدن عار نیست
که بی جزر و مد، بحر ز خار نیست
بفرمود پس خسرو دین پناه
کز آن جای خیزند یکسر سپاه
به فرمان شاه آن سپاه غیور
نشستند یک منزل از قلعه دور
چو آگاه شد شیبک نابکار
گمانش که شه کرده از وی فرار!
امیدش دگر قد کشید از سرور
ببالید ز آماس باد غرور
دمی چون شب غم ازو رخ نهفت
بسان گل صبح کاذب شکفت
شکفتن دل از رفتن آن جناب
چو نیلوفر از دوری آفتاب
ندانست که ناخردمند دون
که خورشید از رفتن آید برون
برون تاخت آن گاه خود با سپاه
ز بهر تعاقب ز دنبال شاه
سمند شتاب اجل زیرران
ربودش ز دست تأمل عنان
نمود از سیه بختی خود شتاب
چو شام سیاه از پی آفتاب
شتابان بدینگونه میرفت راه
که ناگاه برخورد اقبال شاه
روان در رکابش چو فتح و ظفر
سپاهی اجل خوی نصرت اثر
سپاهی کمین گیر و دشمن شکار
نظر عاجز حدشان چون شمار
سپاهی کمین گیر و دشمن شکار
نظر عاجز حدشان چون شمار
ز سر مستی کبر هشیار شد
ز غوغای آن حشر بیدار شد
نبودش در آن کینه دست ستیز
نبودش از آن فتنه پای گریز
ز سستی چو برداشت دست از حیات
بناچار افشرد پای ثبات
وزین سوی فرمود شاه گزین
که سازند نام آوران ساز کین
نقیبان لشکر صف آراستند
علم ها بکین خواستن خاستند
بهر سو صفی راست شد جابجا
چه صف خاست موجی ز بحر بلا
ز بس جوهر مرد بود آشکار
صف جنگ شد تیغ جوهر قطار
صف از نیزه چون شانه دندانه شد
وز آن طره فتنه ها شانه شد
سنان ها به دیوار صف خار بست
به گردان فرو بسته راه شکست
خروش دهل ها برآمد ز جای
به مرگ امان، ناله برداشت نای
ز کوس و دهل گنبذ آبنوس
پرآواز گردید مانند کوس
ز آواز اسبان گردون شتاب
گریزان شد از دیده فتنه خواب
سواران ز بس برهم افشرده تنگ
به خون ریختن گشته دلها چو سنگ
زره مرد کین را در آن تنگنا
بتن کرد چون جوهر تیغ، جا
در آن تنگنای قیامت خروش
ندانم چه سان آمدی خون بجوش
ز جوش سپه بسکه جا تنگ شد
نفس در بدن ها رگ سنگ شد
نه تنگ آنچنان عرصه آن ستیز
که در خاطر مرد، گردد گریز
خزیدند از بسکه در یکدگر
یلان را بکف گرزها شد تبر
زکین جوهر تیغ زهر آبدار
فشرده بهم همچو دندان مار
ز جوشیدن مغز سرها ز قهر
کله خودها، شد قدح های زهر
ز غیرت بسی داشتی مردکار
ز لرزیدن نیزه خویش، عار
چنان راست شد بر تن کینه جوی
که مژگان چشم زره گشت موی
نکردی در آن عرصه از پردلان
به دشمن کسی پشت غیر از کمان
زهر سو مگر نیزه یی گشت راست
جهان را ز کین مو بر اندام خاست
تو گفتی ز صف های مردان کار
که چین بر جبین زد مگر روزگار
ز گرمی در آن دشت پرشور و شر
عرق شست چین از جبین سپر
عجب کاسه بازی است دوران که کرد
سپر کاسه مهره پشت مرد
ز میدان یکی سفره دوران گشود
که سر کاسه اش بود و، سرپوش خود
در این مطبخ از آتش آفتاب
نفس در بدن گشته سیخ کباب
هوا شد چنان گرم از انقلاب
که چون اشک شمع از سنان ریخت آب
نشد آنچنان مضطرب، روزگار
که با خود دهد مرگ را کس قرار
شد از اضطراب آب پیکان مرد
چو اشکی که در چشم گردد ز درد
طلب کرد جوشن شه کامران
سبک شد چو آتش در آهن نهان
زره چون به بر کرد آن رزمساز
بر او دیده ها چون زره ماند باز
چو چار آینه بست در کارزار
به نظاره شد چشم گردون چهار
حمایل نمود اژدها پیکری
به خونریزی، آهن دلی کافری
از او ریختی سر، گه کارزار
به نوعی که از شعله ریزد شرار
به فرمان خونریزی خصم شاه
زهر جوهرش بود چشمی براه
ز تار صف دشمن آن پرهنر
گشودی چو ناخن گره های سر
سراپای بر آتش فتنه، دم
پی کینه جویی قدش گشته خم
به زهری شدی از نیام آشکار
که افگندی از بیم آن پوست مار
چو افعی، ولیکن سراپای، نیش
نهنگی زده غوطه در آب خویش
در او موج جوهر دقیق و جلیل
زده قوم موسی است بر رود نیل
کمانش کز آن خصم بیچاره بود
براو زه ز سختی رگ خاره بود
بزد بر میان آبگون دشنه یی
پر آبی، بخون عدو تشنه یی
نظر کرده شد ناوکش از کمان
کمر بسته شد خنجرش از میان
ز دستش کمان دست و بازو گشاد
ز کتفش سپر پشت بر کوه داد
مسلح چو شد شاه با عدل و داد
طلب کرد پس اسب تازی نژاد