عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۳ - به میرزا ابراهیم خان نگاشته
قربانت شوم، آن آخوند نجیب غریب و عزیز بی چیز که چرخش معاند است و بختش نامساعد، آلوده قرض است و حمایتش فرض. هر جا پوید کج نگران بر وی راهگذر گیرند، و با هرکس عرض درماندگی راند، اندیشه دیگر سگالند. خود به حکم درایت و فر کفایت همه را دانی در چه کارند و بر چه شمار. کاش یک ساعت حضرت لوط علی نبینا با سرکار احمد(ص) در باب امت راز مرافعت می راند و ساز محاکمت می ساخت. شبهه نبود که از باب تا محراب این گروه انبوه خاص وی می شد و جان اطفال مردم از اندیشه سلخ و قصب و پیشه کار و کسب استخلاص می یافت. باری فقر و استیصال او بر پاکی دامان و پاس قناعت و آلایش وام گواهی امین است. امیدوارم جود بی منت و خوی بی ضنت سرکارش خرسند و کامروا باز گرداند. زیاده عرض و تمنائی ندارم، هر چه کردی و کنی مختاری.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۷ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگارش رفته
قربان پاک وجودت گردم، دستخط مبارک روان را رامش افزود و فرسوده قالب را تاب و توان داده، اگرچه فرمایشات حضرت درباره شیخ و ترسا تمام صدق و صواب است و مساله بی جواب، ولی ترسا نمود و ربود، تا این رخ نیفروخت آن قرآن نسوخت. تا این زنار زلف فرو نریخت آن رشته سبحه نگسیخت. تا آن طره طرار نشکست، این حلقه زنار نبست، تا آن ساقی مدام نگشت، این حریف باده و جام نشد. تا آن مشرب آشنائی نگزید، این مذهب ترسائی نگرفت، تا آن را آهوی چشم رام نشد، این چوپان دد و دام نیامد. تا آن منصب کفر ارزانی نداشت، این از کیش مسلمانی نگذشت، تا آن چنبر مشکین چلیپا نکرد، این مقیم کلیسا نگردید. تا آن درس عشق تعلیم نفرمود این زیر آب دین نکشید.
شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است
پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:
گر عجز کنم و گر عتاب آغازم
با اوست سوال من جوابم مدهید
فرد:
گل تو و گلبن تو و بوهم توئی
تو توئی من هم توام او هم توئی
به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:
اقتلونی اقتلونی یا سقات
ان فی قبستی حیات فی الحیات
مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۶ - به اسمعیل هنر نوشته
اسمعیل، این روزگار هفتاد سال، خود را بارها از در کرد و کار و گفت و گزار آزموده ام، چه دوستی، چه دشمنی، چه کیهان پرستی، چه در کارهای جاوید خانه، چه شناسائی زشت و زیبا، چه برخورد سود و زیان؛ به خاک و خون بزرگان سوگند اگر به اندازه بال مگس و پای ملخی در خویش گوهر دانایی و بینایی همی بینم. کورکورانه راهی رفتیم، و هر کس بهر نام و نشان خواست ما را ریشخند کرد، و به تیتال و تر فروشی خر خود را از پل گذرانید، و در جامه دوستی دشمنی ها کرد که آل مروان با دودمان هاشم نکردند.
یاری تو میانه من است و خدا که با این مردم بهتر دانی چگونه راه باید رفت، و هر کس سزای چگونه رفتار است. سال ها من دستوری به تو می دادم چنانچه در نامه همراهی انارکی ها باز پاره ای چیزها نوشته و هر آینه رسید و دیدی نادعلی آنها را نزدیک جندق دیده بود در دوستی و دشمنی و رفتار با دور و نزدیک و مانند این ها، هر چه ستوده رای و دانش تست بنویس، در خورد توانایی کوتاهی نخواهم کرد. به خون سید الشهدا سلام الله علیه این چیزها که درین کاغذ نوشتم آورده دل و عین راستی است. هیچ آزرم مکش، و بی پرده بر نگار که به یاری بار خدای فرمان پذیرم. اگر نکته ای پیرامون دل گردد، و برهانی پیش چشم آمد به تو خواهم نوشت. شش ماه هم چنین رفتار کنیم شاید سود و صرفه ما در این باشد. از دست مردم به جان رسیدیم که هر گونه راه رفتیم چاره رشک و کینه اینها نشد.چاره ما اتفاق است.
پدر جان، کار و علاقه تو زیاد است. خودت پروای کارگذاری نداری. آدم پاک زاد درست کار بسیار کم است، هر صد هزار یکی مثل «خسته» نیست، در این صورت ترا اندیشه ای بهتر از این ها باید. یک نفر آدم که از دیگران در رفتار و آئین بهتر باشد بجوی، و مواجبی به قانون برای او قرار بده، کارها را باو تفویض کن، توکل بر خدا نمای. در خورد تاب و توانایی خویش چشم از کار و بار و داد و ستد او بر مگیر، شاید به خواست خدای عزوجل طوری بگذرد، این گونه که اکنون بنوره و بنیاد چیده ای این کار هرگز درست نخواهد شد، و از بس اندوه و تیمار و دلخوری، خود را هلاک خواهی ساخت.
بسیار دریغ است آدم دانا و بینا جان خود را فدای جیفه دنیا کند،آخر تو از زندگی چه تمتع داری؟ برای چه، برای که، اندک به خود آی. نفس دیوانه خودکام را خراب کن، هر چند بیشتر تنگ می گیری، آسمان تنگ تر خواهد گرفت. بی مایه تفویض و توکل و گذشت و اغماض، و باندازه داد و دهش امر دنیا نمی گذرد. بر خود، بر من، بر طایفه، برزن، برفرزند، بر دوست اگر بخشایش و آسایش خواهی چاره تبدیل رفتار است. این بنوره و بنیاد که خوی و آئین گرفته ای جز رنج و تیمار و خون جگری و اندوه دوست و شادی دشمن حاصل ندارد.
با جناب حاجی «عبدالرزاق» و «احمد» که هر دو با تو راست و درست اند کنکاش کن و جان خود را از این گشایش جانکاه باز خر. معلوم نیست من دیگر آن مایه زندگی داشته باشم که با تو نامه نگاری کنم، اگر نشنوی غالبا طرفی نبندی. منتظر دستوری و راهنمائی توام، زود برسد. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۶ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، محمد علی استیفای خاکبوس خداوند طوس فرمود. ظهر بیست و یکم است. رنج جسمانی نیست. از غره شوال تا پنجم ماه اندیشه افت و انداز بازگشت دادیم، تا خواست پاک یزدان چه باشد. قبض تریاک، یبس روزه، خشکیهای سودا، افسردگی های پیری، زیان حرارت ذاتی، و تیمارهای کوری و کری و نادانی و گیجی، دست بهم کرده پاک درهم خوشیده ام. خاک وجودم گوئی یک قطعه سنگ است.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۰
بست زاهد از ردای خویشتن
پرده بر روی خدای خویشتن
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - صبح سرمد
زهی، ای که دل‌ها به هجر تو آمد
چو عاصی به نیران دوزخ مخلّد
غمت گرچه تلخ است لیکن به کامم
شرنگ غمت به ز مغز تبرزد
درآیی اگر مرمرا یک شب از در
شود طالع از مشرقم صبح سرمد
منه دام بر گردنم از سلاسل
که در قید زنجیر زلفم مقید
بنازم به شیاد جزعت که خفته
چو دزدان به تاراج دل ها بمرصد
به عشقت بریدم سر خودپرستی
که دیر مغان نیست مانند معبد
به فردا مده وعده قتلم ای مه
بیا و بینگار امروز را غد
بهشت برین شد عیان از قیامت
چو افروختی خد، چو افراختی قد
زهی شیخ اسلام و کهف خلایق
خهی پشت ایمان چو اجداد امجد
زهی تاجداری که بر فرق خوبان
غبار رهت شرم تاج زبرجد
خهی هوشمندی که پیر فراست
گرفت از ولید تو تعلیم ابجد
بساط علوّ را ز اقصای رفعت
بگسترده فرّاش جاه تو مسند
چو کانون پر آتش ز رشک است دریا
چو بر گنج گوهر ببخشش نهی ید
ببخشی اگر ور نبخشی که ما را
ثنای تو شد مستحب مؤکد
دو قوم ار چه دارند دعوی ایمان
یکی عبد شیطان، یکی رقّ احمد
نبی گفته آن قوم مطرود را ذم
خدا کرده آن فوج مردود را رد
به عالم چو این قوم، نی پاک آیین
وز این قوم نی چون تو نزدیک مقصد
چه باک است اگر منکران پیمبر
تو را منکر علم و فضلند بی حدّ
که برخی به شبل علی بوده مشرک
که جمعی به سبط نبی گشته مرتد
الا ای که آمد ز فرط بلندی
ثنای تو از درک افسر مُبعّد
که بی چند و چون است ذات معرّا
که بی کم و کیف است عقل مجرد
ز توصیف هر هوشیاری مبرّا
بتأیید پروردگاری مؤید
ز کلکم به تحسین عطا را که هرگز
نگویند افلاکیان خوب را بد
الا تا که امواب پوسیده پیکر
نهانند چون خشت در خاک مرقد
تو را جان بدخواه در گور قالب
دچار فراوان عذاب مؤبد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برخیز و بزدای از دلم، ساقی غم ایام را
منشین که گردون خون کند، در گردش آور جام را
از یاسمن ای سیمتن، نازک ترت باشد بدن
حیف است اندر پیرهن، پنهان کنی اندام را
زهر و شکر توأم بهم، در کام ما ریز از کرم
یعنی روادار ای صنم، زآن لب به ما دشنام را
زلف و رخت روز است و شب، باور نداری ای عجب
آیینه ای بنما طلب، در صبح بنگر شام را
ای سرو قد مه جبین، زلف و رخت کفر است و دین
این طرفه یک جا جمع بین، هم کفر و هم اسلام را
تا زلف افشاندی به رو، ای سرو قد مشک مو
صبر و قرار از ما مجو، وز دل مخواه آرام را
با عجز برگو افسرا، با سنگدل صیاد ما
کاندر قفس کشتن چرا، مرغ اسیر دام را؟
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۴ - صفت مَدارِس
دیدم چو صفای این مدارس
افتاد رهم سویِ مدارس
آنجا که همیشه باد آباد
سوی فقها گذارم افتاد
دیدم که دُر کلام می سُفت
وعظی پی خاص و عام می گفت
کز عشوه ی نو خطان چون ماه
از راه مرو میفت در چاه
چون سطرِ کتاب چند ازین سور
در تن باشد رکت صف مور
مشغولی خَطّ نفس صرعست
اِنکشت زیاد دست شرعست
کامی که بُوَد ز زن بجوئید
ار خوش پسران سخن نگویید
آن سو نکنید زین ره آهنگ
اندیشه کنید ازین ره تنگ
این دختر رز که گل نگار است
در حکم زنان حیض دار است
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
آخوند دُر کلام می سفت
فصلی ز حدیث وصل می گفت
گفتم درِ وصلِ عیش اگر هست
آن از متعلقات فَعلَست
این عشق خزان بار و برگست
یا آنکه کنایه ای ز مرگست
دارم دلکی ز مرگ مشعوف
چون، محکومُ علیه، محذوف
حسرت که لبم نموده پاره
از بوسه ی اوست استعاره
نتوان به کنایه کرد تصریح
این گریه من بسست ترشیح
یکبار ندیده ام درین تیه
ماهی چو رخش بچشم تشبیه
بی دوست ز دوزخم نشانه
جامع ... است در میانه
من تشنه کلام تست چون آب
ایجاز مکن بوقت اطناب
سرّ دل من دُرِّ نَسُفته است
این حرف نگفتنی نگفته است
بویی که درین سخن ز راز است
چون نصب قرینه ی مجاز است
جان من و درد دوست با هم
گردیده یکی چو حرف مدغم
بر دل که شد است محو جانان
هجران و وصال هست یکسان
باکیم ز روز هجر و شب نِی
بی تغییرم چو اسم مَبنِی
در عشق ز ناز و عشوه ی او
دانم پس از این چه می دهد رو
آینده مضارعیست مجزوم
بر من چو گذشته هست معلوم
ز آن روز که دوستیست کارم
با خلق ز بس که سازگارم
باشد از من بنای تألیف
همچون مصدر بوقت تصریف
چون دل، دادِ سخنوری داد
سوی متکلمین شدم شاد
گاهی تصریح و گه به تعریض
گفتند سخن ز جبر و تفویض
من هم رفتم ازین فسانه
چون حد وسط در آن میانه
در مجلسشان دلم گُهر سُفت
با تفویضی سخن چنین گفت
نیکو نبود فتادن ای خام
زین بس، رفتن، ز آن سوی بام
ما بسته ی عشق یار خویشیم
مجبور به اختیار خویشیم
زان قوم چو آمدم به خود باز
با منطقیان شدم سخن ساز
چون دُر که سفر کند ز عمّان
افتاد گذار من به میزان
جُستند چو از سر عنایت
از منطق عاشقان حکایت
گفتم حرفی که دل شمارد
هر چند نتیجه ای ندارد
صُغرای آن طفلِ سرو قامت
باشد کبرای آن قیامت
این هر دو به نزد صاحب دید
آشوب جهان نتیجه بخشید
هر چند که دیده ها دَویده
زین سان شکلی دگر ندیده
از عاشق آن نگار جانی
دور است قیاس اقترانی
دل پروانه است و یار شمعست
این دوری ما ز منع جمع است
نتوان به شب فراق آن ماه
خالی بودن ز اشک و از آه
بحث از منطق چو گشت کوتاه
افتاد به باغ حکمتم راه
رفتیم در آن مکان خرسند
با مشّایی سراسری چند
گفتیم سخن نهان و پیدا
از جسم و ز صورت و هیولی
از جوهر فرد کرد چون یاد
سرِّ دهنش بیادم افتاد
چون حرف ز خط جوهری گفت
دل از غم آن میان بر آشفت
گفتم آن به، که نفس مرتاض
دایم کند از جواهر اعراض
زین پس زشتست اگر کنی سر
یک حرف ازین مقوله دیگر
گفتا که دل تو بی ملال است
گفتم "خامش! خلا! محال است"
گفتا که ملال را چه حالست
و آن چیست که نام او ملال است
گفتم چیست شرح این اسم
از قسمت لاتناهی جسم
ره پیش ز کوشش کم تست
این باب فراز سلّم تست
چون حق کلام یافت احقاق
برخورد به من حکیم اشراق
گردید فتیله ی زبانش
روشن چون شمع از بیانش
سر زد زایش صباح اظهار
از نور نخست و نور انوار
گفتم باشد چو شام دیجور
از جهل تو این تعدّد نور
آن لحظه که صبح علم خندید
این جمله یکی شود چو خورشید
هستی از جهل طبع، واهی
با این همه نور در سیاهی
افتاد چو یافت بحث "تقریر"
راهم به مدرّسین تفسیر
گفتم ز برای اهل عرفان
علمی نبود چو علم قرآن
ارباب دل این طریق پویند
زین باب دوای درد جویند
وین رقّاصان، نام صوفی
یا نقطویند یا حروفی
مردان نکنند چون زنان رقص
رقص است ز مرد سر به سر نقص
این قوم ز رقص اختراعی
هستند مؤنث سماعی
بر درگهِ عدل شامل او
از ضعف بود همیشه نیرو
زان سوره ی نَمل را به قرآن
موری بگرفت از سلیمان
هر حرف که با زر است توأم
بر هر سخنی بود مقدم
گردد به تو این حدیث آسان
از اسم سُوَر بلوح قرآن
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۲
تا با خودی بدان که قوی دوری از خدا
آیی برخدای، چو خود را کنی رها
تا من تو گویم و تو من، ای ما همه منی
انصاف ده که او نبود در میان ما
در دل که منزل ملکوت الهی است
تا چند سازی از جهت خرس و خوک جا؟
تا در دل تو جوروجفا و ستم بود
با جور و با جفا و ستم که بود آشنا؟
مقصود تو بهشت بود، واسطه خدا
گر از پی بهشت، عبادت کنی ورا
معشوق را پرست تو از بهروی، که عشق
نه از برای خوف بود نزپی رجا
صوم آن بود که تا نچشی شربت اجل
باشی زخوان و کاسه ی این دهر، ناشتا
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین، چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا
راهی است بی نوا که حیات است نام او
قطع وی است موجب پیوستن بقا
از چنگ این زمانه ی بدساز رسته شد
هر کاو شود مخالف این راه بی نوا
تو پایمال شهوت و خشمی و، زین نهاد
بر باد لاجرم چو زمین داری اتکا
در خاک عاقبت به ضرورت فرو شوی
پشت دوتای توست برین قول من گوا
سنگ بلاست سوی تو پسران زدست چرخ
سر پست کرده ای که همی ترسم از بلا
تا پشت پا زنی تو سران فضول را
ایام ازین جهت سرت آورد سوی پا
نی نی، زبس گناه گرانبار گشته ای
بار گران، بلی، کند این هیئت اقتضا
در قبضه ی سپهر، زره وار پشت تو
ماند بدان کمان که زهش باشد از عصا
در جهل غرقه ای، که چو فرعون شوم بخت
موسی گذاشتی، به عصا کردی اقتدا
راه من و تو مختلف و عقل ما یکی است
از نی یکی شکر، دگری کرده بوریا
یک ره تفکری نکنی در نهاد خویش
تا از کجاست آمدن و رفتنت کجا؟
واپس تر از عناصر و افلاک وانجمی
وانگه به عقل مرهمه را گشته پیشوا
گر بایدت خلاص ازین تنگنای عصر
در خز به بیضه ی حرم شرع مصطفا
آن عنصر هدایت و قانون معرفت
فهرست رادمردی و سرمایه ی وفا
تاج عزیز کرده ی سرهای گردنان
شمع سرای پرده ی ارواح انبیا
هم نور روش فیض ده چشمه ی سپهر
هم خاک پاش مایه ده عقل اولیا
هرجا که لطف اوست کند سوسن از سپر
هرجا که عنف اوست کشد خنجر از گیا
قمریت را زطوق شقاوت خلاص کن
ای بندگیت موجب آزادی از شقا
بیچاره بنده یی است به دست جهان اسیر
آزادیش عطا کن ازین دون ناسزا
در گوش اوست نعل سمند تو گوشوار
در چشم اوست خاک جناب تو، توتیا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
چو اختیار به دست من و تو داد اله
درین میانه من ار بد کنم ترا چه گناه
به ذره ذره عالم چو بنگری نگری
ز شر و خیر در آنها نهاده اند دو راه
چو باطل از جدل آید پدید و حق به مثل
به صد شناخت توان جا به جا سفید و سیاه
چه بحر عالم امکان چه بر عرصه کون
رهی رود به کلیسا رهی به بیت الله
چو ناخدای که چون در سفینه بنشینی
بهر طرف که بخواهی ترا برد زان راه
نه بردنی که در آن بردنت دهد تفویض
نه رفتنی که از آن رفتنت بود اکراه
اگر به دیر خرامی و گر به سوی حرم
ترا به منزل مقصود آید او همراه
جهان چو قلزم و اعضای این بدن کشتی
تویی مسافر و آن ناخدا مشیت شاه
سپرده در کف مرد و زن اختیار طلب
از این دو راه یکی را بپای وکن در خواه
به امر اوست که هستی ز نیستی موجود
دقیقه ایت گذارد به خود معاذ الله
دمادم ار نفرستد مدد نخواهی بود
چه جای آن که به جای آوری ثواب وگناه
چو در ثواب شتابی ترا دهد توفیق
چو برگناه گرایی ترا کند آگاه
نصیحتی است که کردم دگر تو دانی و حق
چه پا به راه نهی یا به سر روی در چاه
صفایی از در دونان بتاب روی امید
گدای اوست که منت نمی کشد از شاه
ببر طمع ز لئیمان که کوه کوه نهند
به دوش منتت اندر ازای یک پر کاه
ترا ز رحمت حق کار بسته بگشاید
بیا بنه سر بیچارگی برین درگاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
دریغ و درد کز این لطمه های پنهانی
نهاد کشور دل باز رو به ویرانی
ز دیگران بشنو شرح حال من که مرا
خبر ز خویش نباشد ز فرط حیرانی
چه زخمها که به دل خورد و تن بجاست هنوز
مرا بسی عجب آید از این گران جانی
ببند طره ی دلم باز جو ترا چه گناه
که پرسشی بکنی ز آن غریب زندانی
به چشم کفر ندارم چرا سپاری دل
که این معامله دور است از مسلمانی
خیال وصل تو خرسند داردم ورنه
ز هجر حاصل من چیست جز پشیمانی
به خلد بی تو کنم زندگی به دشواری
به همره تو به دوزخ روم به آسانی
به حرمت قد و تعظیم قامتت ننشست
که ایستاده به یک پای سرو بستانی
اگر نه شرم غزال تو بند خاطر اوست
نیاید از چه به شهر آهوی بیابانی
صفایی ار ز خدایت امید مغفرت است
چرا بری همه فرمان نفس شیطانی
به کام خواهی اگر کارهای هر دو جهان
متاب روی ز درگاه وجه یزدانی
جهان دانش و دین آفتاب فضل و شرف
سپهر مجد و کرامت حکیم کرمانی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۲۵
یارب تو به فضل و رحمتم در بگشای
از درگه رأفتم مران در دو سرای
هر چندخلاف آنچه گفتی کردم
پاداش خلاف آنچه کردم فرمای
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱۰- پیشوای اهل باطل چون دگر اشباه خویش
پیشوای اهل باطل چون دگر اشباه خویش
بیش و کم در عمر خود یک حرف حق نشنید و رفت
حجت حق را به عصر خود همی نشناخت باز
وقت رفتن در جهنم جای خود را دید و رفت
ریشه صدق و وفاق و مردمی برکند و مرد
تخم کفر و کین و کاوش در جهان پاشید و رفت
اصل زقوم از زمین هستی خود رسته دید
بر یکایک شاخ آن خرد و کلان چسبید و رفت
ریش گاو از غایت ... خری انجام کار
جای ترحلوا به گور مرده خود رید و رفت
حسب جاهش میخ صد پهلو به... در سپوخت
کله ی ریقو به انگشت ندم خارید و رفت
تخمی از پشت زنا چون گوز خر نالید و مرد
سنگی از کوه ریا سوی سقر غلتید و رفت
گوز وش از روده راحت به رنج افتاد و بیم
سنده سان از ... هستی به خود پیچید و رفت
حبه بدنامی از انبار کفران گشت و مرد
حنظل ناکامی از زقوم دوزخ چید و رفت
در جحیمش جاودانی فرش غم گسترده شد
تا بساط شادمانی از جهان بر چید و رفت
بر زمین زد چون دم رحلت صفائی برنگاشت
که به ... ما امام ناصبان گوزید و رفت
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷۹- تاریخ وفات آسیابان جندق
آسیابان جندق از پس شصت
ناوک مرگ را شد آماده
زین سپنجی سرا گذشت و گذاشت
همه اسباب را ز کف داده
تیر و طوق و تغاره و تبره
تخت و احرام و چرخ و سنباده
گر یکی فوت شد مگو تو زیاد
این بنا را خدای بنهاده
زندگی را از او بگیر و بگوی
آسیابش ز گردش افتاده
۱۲۹۷ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۰- تاریخ وفات آخوندملاقربانعلی جندقی
صاحب دین و دل آخوندآنکه الحق
بود در جندق به عصر خود یگانه
رخت رحلت بست سوی هشت رضوان
بعد هفتاد و سه از این رنج خانه
گفت تاریخ وفاتش را صفایی
نور بارد بر مزارش جاودانه
۱۲۸۲ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۳- تاریخ تولد محمد جعفر ساغر فرزند هنر
شد موهبت جناب هنر را ز کتم غیب
پوری پسنده باز ز الطاف ایزدی
مامش از آن محمد جعفر نهاد نام
کش دید بوی جعفر و خوی محمدی
راندم بیان به روز مهش با هنر که باد
کلکش کلید مخزن اسرار سرمدی
این جعفر از ولای علی جاودان زید
آذین دین جعفر و آئین احمدی
۱۲۸۲ق
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در تتبع ظهیر فاریابی
سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سور
(ویلبسون) ثیابا شنیدم از لب حور
بگوش شه کلهی این ندا زخازن خلد
رسید کای شرف تاج قیصر و فغفور
خراب چون که شد از روغن چراغ لباس
گمان مبر که بیکمشت گل شود معمور
بباب محفل تشریف دل منه که ترا
زتیمچه وزکله برکشیده اند قصور
رزگوش پنبه برون آرای گتو که به پیش
مسافتی است ترا ریسمان صفت بس دور
بسی نشیب و فرازت بره چوکفش و کلاه
زتنگنای قبا تا بجا مه کاه قبور
بر حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور
زنیش با عسلی خرقه زد بسی سوزن
که دوخت برتن خود شرب زرفشان زنبور
گشاده بر رخ کمخاست دیده الجه
بدان دلیل که این ناظرست وان منظور
نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
زکتم غیب که میآورد بصدر صدور
که داد این قلمی را فراز بوقلمون
که نقشش آمده هر دم زمخفی بظهور
به بند هیکل مصحف که کرد ابریشم
روا که داشت دگر ره بتاره طنبور
چو کفش راست یقین پایه فتادن خویش
برآمدن بسر منبرش بود زغرور
مقرر است برختی که چند دست رود
بهیچ روی تغیر نمیشود مقدور
چو در محاصره پشه خانه بتموز
زکندلان بچه نمرودسان شوی مغرور
سیه کلیمی شده سفید روئی بیت
دو آیتند بهر دو خطی بمی مسطور
اگر چه شاهد والا بپرده میدارند
زمردمش نتوانند داشتن مستور
چراغ اطلس گلگون بجامه دان شمعی است
که آفتاب بپروانه خواهد از وی نور
بملک رخت سقرلاط پادشا آمد
امیر ارمک و صوف مربعش دستور
قطیفه از شرفست آفتاب رخت ولی
بیمن رخت شهان گشت در جهان مشهور
چو گز بچوب در آید بمعرض کرباس
قیاس کار زاستاد کیریا مزدور
برای لشگر سرماست قلعه جبه
که دارد از یقه و جیب کرد خندق وسور
مثال تاج بدستار و بر سر آن مسواک
چو موسی است و عصا کو برآمدست بطور
اگر چه تالب گورست خوردنی همراه
لباس نیست زتو دور تابیوم نشور
بگوش وصف در کوی جامه ای قاری
برهنه راست بسی به زلولو منشور
حسود کوز شکم دائما سخن کفتی
بداد پشت که دارم بدست تیغ سمور
بروزه نیست مرا غیر غصه جامه
مگر بعید کنم دل زخرمی مسرور
بود که دامن رختی زنو بدست آرم
بعهد باذل تشریف محفل جمهور
قضا دثار شریعت شعار علم اثات
خزینه حکم و نقد علم را گنجور
بریده برقد او رخت سروری و حسب
چنانچه نیست باندامترازان مقدور
طراز آستی شرع رکن دین(مسعود)
که هست دامن جاهش بری زکرد فتور
بمسندش بنهادست متکا خورشید
بهرکجا که مشرف ازوست صدر صدور
معاندش چو فراویز رانده اند از آن
چو یقه باز پس افتاده بهر جمع امور
بطیلسان چه کند فخر مشتری کاورا
سپهر کرده بسجاده داریش مامور
توئی که دست تو چون شرب زرفشان آمد
دلت چو صوف پر از موج بروی آب بحور
زکوی جیب کمالت کهی که شرح دهم
بود بگوش در استاده لولوی منشور
میان اهل عمایم سرآمدست چوتاج
چو موزه هرکه درین آستانه کرد عبور
ترا علم چو بقاضی القضاه میکردند
نبود رایت آفاق این سرادق نور
گهی که اطلس رای تو روی بنماید
چو کرد پنبه بود مهر بر مثال ذرور
فکنده ببردهی جامه از خیر
برون کشیده دگر از تنش لباس شرور
نگشت مخفی و پوشیده این که بی حجت
جفای ماه زکتان بعدل کردی دور
زحکم تست که والابسان دستاری
ز احترام ببندند بر سر منشور
همیشه تا که ببر صوف وارمکست و کتان
لباس عیدی و رخت بهار و جامه سور
تریز جامه عمرت سجیف سر مد باد
بدر ز آن عدد بخیها سنین و شهور
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴ - امیرحسن دهلوی فرماید
چه خوشست از دو چشمت نظری بناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن
در جواب آن
چه خوشست بهر پوشش سر بقچه باز کردن
بقبا چو آستین دست هوس دراز کردن
توکه برک که داری علم طلا تمنا
بحد گلیم باید سرپا دراز کردن
کله دو گوشی آور بر بحر حبر مواج
که باین سفینه شاید طلب جهاز کردن
بنه ارروی بمسجد ببر سجاده کیوه
که حضور باید اول پس از ان نماز کردن
چه کشی زلای دامن بلباس در زمستان
نتوان بروز باران زنم احتراز کردن
گله از گزی بوالا مکن ای گلی که عیبست
بحضور نازنینان غم دل دراز کردن
چو خراب کفش دستار شده واجبست قاری
خطر نشیب دیدن حذر از فراز کردن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
روز و شب در حسرت و اندوه تیماری چرا
وز غم و فکر ریاست سخت بیماری چرا
روز و شب در فکر گرد آوردن خیل مرید
همچنین دل خسته و رنجوری و زاری چرا
چون مسلمانی به معنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چند بن مردم آزاری چرا
بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بنده ی خلقی و از حق سخت بیزاری چرا
از خدا کردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا
شب حریف باده نوش و صبح شیخ خرقه پوش
شیخنا بالله چنین وارونه کرداری چرا
صبحدم در خدمت سالوس و تزویر و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا
روز روشن در صف اهل تقدس پیشوا
شام تاری بر در دکان خماری چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شیخنا تا کی گران‌تر می‌کنی عمامه را
تا کنی هنگام دعوت گرم‌تر هنگامه را
رشته ی تحت الحنک بر چین که وقت صید نیست
در ره خاصان منه ای شیخ دام عامه را
صید عنقا می نشاید کرد با بال مگس
دانش آموزی نیارد مکتبی علامه را
افکنی در پیش و پس تا کی به صید خرمگس
ان کبیر الهامه را وان قصیر القامه را
تامی آلوده نگردد دامنت، چون بگذری
در خرابات مغان ای شیخ برچین جامه را
می‌کنی تفسیر قرآن با همه زرق و نفاق
تا به کی زحمت دهی این آسمانی نامه را