عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۹
از توام با همه حسرت نه سراغی نه صفائی
بر منت با همه رحمت نه عبوری نه عطائی
ندهی بار به خویشم نه به سروقت من آئی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی ونپائی
توبه از جان و سری چو از سرو جان دل به تو دادم
ای مراد سر و جان چون نکند دل ز تو یادم
من بر آن سر که بودجان به تو خوش دل به تو شادم
مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی
بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای به تو رویم
گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
دولت وصل تو جوئیم همه هجر نصیبان
روز عمر همه بی صبح رخت شام غریبان
سال و مه با طلب کوی توام دست و گریبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدائی
کس نبیند چو توئی غرقه به خون کردن و کشتن
خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مائی
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت
محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت
رنج کوفه غم شام آن دگر آشوب و قیامت
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی
از گذرگاه جمالت نظر آن سوی نبیند
حاصلم چیست چو از باغ گلت بوی نبیند
در دو کیهان به جز از چشم خداجوی نبیند
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد
بو به ما مهر دل صید پسند تو بخیزد
مرغ یغما چه که با دام بلند تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
تا بدانست که در قید تو خوشتر که رهائی
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۰
قاسم ای جشن طرب بر تو تباه
حجله عیش عروس از تو سیاه
در مکش باره سوی قربانگاه
چکند یک تن و یک دشت سپاه
به صف آرائی مژگان سوگند
به جگر کاوی پیکان سوگند
از زبان تا به پر تیر قسم
از کله تا سر شمشیر قسم
برگ میدان جدل ساز مکن
سوی ترکان چنان تاز مکن
بر خود آغوش اجل باز مکن
سوگ با سور من انباز مکن
به دل زود ملال تو قسم
به غم دیر زوال تو قسم
به تو و بوسه حورا سوگند
به من و سیلی اعدا سوگند
پخته بخت مرا خام مخواه
دانه دولت من دام مخواه
صبح حسرت سحران شام مخواه
تیره روزم سفر شام مخواه
به بیاض رخ بیضا سوگند
به سواد شب یلدا سوگند
به غریبان غم اندوز قسم
به یتیمان سیه روز قسم
ساز پیکار عدو ساخته ای
نرد وارونه جدل باخته ای
تیغ بر قطع رحم آخته ای
نه بر اعدا که به ما تاخته ای
به کمان داری ابروت قسم
به زره سازی گیسوت قسم
به تو وعزت قربی سوگند
به من و خواری اعدا سوگند
بازمان تیغ قطیعت به غلاف
ساز ده رامش پیوند زفاف
اول صلح منه برگ خلاف
آخر عیش مزن رای مصاف
به مراد دل غمگین سوگند
به امید من مسکین سوگند
به تو و خنجر خونخوار قسم
به من و دیده خونبار قسم
ذوق جان بازیت افتاده به سر
پی خونریزی ما بسته کمر
ترسمت باز نیائی ز سفر
به مخالف مگذارم مگذر
به غریبان گرفتار قسم
به اسیران دل افگار قسم
به گلوی تو وخنجر سوگند
به خروش من و اختر سوگند
کسوت عمر برآورده ز سر
خلعت مرگ در افکنده ببر
برکن این جامه کزوجان به خطر
بر تن هستی ما جامه مدر
به تو و آن جامه که بر دوش قسم
به شهیدان کفن پوش قسم
به من ودامن پر خون سوگند
به تو و جبه گلگون سوگند
راهی از مهر سوی یار انداز
بازکش رخش سفر بار انداز
رامش بزم به هنجار انداز
رزم با بهمن قاجار انداز
به تو و زنده روی تو قسم
به من و کشته کوی تو قسم
به مقامات سعادت سوگند
به سعادات شهادت سوگند
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۱
قاسم ای خانه صبر از تو خراب
ز آتش داغ توام سینه کباب
روز شادی است نه هنگام شتاب
مرو از صحبت ما روی متاب
به تن پاره اکبر سوگند
به جگرسوزی اصغر سوگند
به سر میر علمدار قسم
به تن عابد بیمار قسم
ای عروس از تو نبرم به خدا
چکنم لیک به فرمان قضا
قسمت این بود که دردشت بلا
گرددم بزم طرب کاخ عزا
به من وعرصه ناورد قسم
به تو و گونه پر گرد قسم
به قضاهای خدائی سوگند
به تعب های جدائی سوگند
برگ میدان به خدا ساز مکن
تشنه لب سوی عدو تاز مکن
مویم از ماتم خود باز مکن
با غمم مونس و دم ساز مکن
به سیه پوشی گیسو سوگند
به کمان سازی ابرو سوگند
به سر کشته اصحاب قسم
به لب تشنه احباب قسم
ساخت بر من ستم لشکر شام
دولت وصل حلال تو حرام
قتلگان است مرا حجله کام
تو به شادی به سوی خیمه خرام
به طرب ساز و ثاق تو قسم
به جگر سوز فراق تو قسم
به تو و حسرت شادی سوگند
به من و رزم اعادی سوگند
رخ متاب از من و از یاری من
دل بگردان ز دل آزاری من
پاس کن حق وفاداری من
رحمت آور به گرفتاری من
به تو و کاوش شامی سوگند
به من و نهب حرامی سوگند
به تو و زخمه شمشیر قسم
به من و حلقه زنجیر قسم
چهره کاهی مژه گلرنگ مساز
آه حسرت فلک آهنگ مساز
دلم از منع جدل تنگ مساز
صلح را واسطه جنگ مساز
به تو و آه فلک آهنگ قسم
به من و دیده گلرنگ قسم
به تو و صلح احبا سوگند
به من و چالش اعدا سوگند
اسب سوی جدل انگیخته گیر
تن ز پشت فرس آویخته گیر
خاک با خون خود آمیخته گیر
گرد غم بر سر ما بیخته گیر
به تو و عز دلیری سوگند
به من و ذل اسیری سوگند
به تو و آن رخ پر گرد قسم
به من و این دل پر درد قسم
تن اکبر نگر آغشته به خون
علم هستی عباس نگون
بخت بدخیره اجل خصم فزون
زیستن زنده زهی جهل و جنون
سیرم از جان به وجود تو قسم
غیبتم به، به شهود تو قسم
مهر بگسل به محبت سوگند
سخت کن دل به مودت سوگند
روز محشر که زند صعوه به باز
شیب را پایه بچربد به فراز
همه را چشم شفاعت به تو باز
نظری سوی صفائی انداز
به تو و سینه صد چاک قسم
به من و دیده نمناک قسم
به تو و عفو الهی سوگند
به من و نامه سیاهی سوگند
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۱
ای دل به عزا راست کن آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
ای دیده فرو ریز به رخ اشک روان را
کامشب شب قتل است
تار نفست بگسلد ای سینه خروشی
تا چند خموشی
قانون نوائی بده ای نطق زبان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
ای مرغ فغان بر چمن قدس گذر کن
وز مهر خبر کن
جبریل امین طایر قدسی طیران را
کامشب شب قتل است
فارغ نبود بخت جوان و خرد پیر
از ناله شبگیر
یعنی که عزا فرض بود پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
از شرم رخ صاحب ششمیر دو پیکر
در قلب دو لشکر
جنگ است به خون ریزی خود تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
در مندل ترکش ز غم اصغر بی شیر
شد چله نشین تیر
هم پیچ و خم غصه چو زه کرد کمان را
کامشب شب قتل است
از نصرت اعدا و شکست غم دین هم
شد پشت فلک خم
دل تنگ تر از چشم زره کرده یلان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت و خواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
از سنبل حوران ارم بضعه خاتم
چون مجلس ماتم
پوشیده سیه ساحت فردوس جنان را
کامشب شب قتل است
تا عربده شوخی و مستی شودش کم
مشاطه ماتم
از نیل عزا سرمه دهد چشم بتان را
کامشب شب قتل است
چون نیست سنگین دلی چرخه دولاب
در چشم فلک آب
یا ساقی کوثر مددی تشنه لبان را
کامشب شب قتل است
یغما به دعا ختم کن این قصه دراز است
چون وقت نیاز است
توفیق دهد ختم عزا سینه زنان را
کامشب شب قتل است
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۴
باز چرخ سفله پرور طرح دیگر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بر سر ارباب دین بی داد لشکر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خود ز روبه بازی گرگ فلک گوئی روان
بی امان زور بازوی سگان
بر سر شیر خدا شمشیر دیگر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
چون نیفتد رازها از پرده طاقت برون
بی سکون صد جهان دل بل فزون
شمسه ایوان عصمت چادر از سر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
آنکه لعلش تشنگان را می دهد جام شراب
دل کباب بهر یک پیمانه آب
تشنه لب بر خنجر بیداد حنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خسرو دین داد تا حنجر به تیغ اهل شام
تشنه کام بر جهان از انتقام
خسرو سیارگان هر بام خنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
در وصال آباد کوی دوست در عین بکا
از حیا تا دم صبح جزا
چشم آدم خجلت از روی پیمبر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
تا به خون لب تشنه پر زد شاهباز اوج دین
بر زمین در فلک روح الامین
پرزنان چون طایر بسمل به خون پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
شاهد خلوت سرای چارم از بهر عزا
در سما با دو صد شور و نوا
نطع مشکین بر سر زرینه معجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
فارس مضمار این نه پهنه فیروزه فام
صبح و شام تا به روز انتقام
دامن خفتان به خوناب شفق پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بازکش یغما عنان از عرصه این داستان
کز فغان از نهاد انس و جان
رفته رفته شور این ماتم به محشر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷۷
چشم و دل از جمال تو گشت چو داد ایمنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
من به دیار شام در، تو به زمین کربلا
باورم این نمی کند با تو نشسته کاین منم
جای به دامن پدر، دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف می کند دوست به رغم دشمنم
کاست اگر تن مرا هجر تو نیست بوالعجب
جان و دلم نه خاره ام، آب و گلم نه آهنم
چون نبرم به اولیا، شکوه جور اشقیا
نعره و شوق می زنم، تا رمقی است در تنم
در غم خویشتن مزن، طعنه به آب چشم من
خون برود درآن میان، گرتو توئی و من منم
شاید اگر جدا ز تو حاصلم اشک و آه شد
عشق تو آتشی بزد،پاک بسوخت خرمنم
بی تو مپرس ای پدر روز چسان برم به سر
خاک خرابه بسترم، کنج خرابه مسکنم
دست مفارقت به سر، داغ مهاجرت به دل
سیلی شمر برجبین، بندگران به گردنم
سر به کمند وپا به گل، خاک به فرق و خون به دل
چاک به جیب و جان به لب، خون جگر به دامنم
یغما نام سلطنت می نبرد اگر همی
بر در او به بندگی دست دهد نشیمنم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به پیری مر مرا دل زان جوان رست
خلاف کیش از تیری کمان جست
توام سودی به خط آسمان پای
چه برسایم زدست آسمان دست
کشی بر جای ماهی مه به قلاب
چو بر سازی ز حلقه زلفکان شست
بجز از پرنیان ماه قصب پوش
دگر کشنید تا ماه از کتان خست
میانش گر همی سنجم به موئی
همانا باز موئی در میان هست
سرینش با کمر بین تا نگوئی
نشاید آسمان بر ریسمان بست
من از پیروز بالای وشاقان
فریدون از درفش کاویان مست
بسم سردار پایه سربلندی
اگرش آیم به خاک آستان پست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بیار باده که آمد بهار...به
کجاست ساقی...یار...به
کنیم کار ثواب و کشیم بار صلاح
به جان رسیدم از این کارو بار... به
به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا در اختیار... به
عوام خدمت مفتی کنند مفت آری
کنند مردم...کار... به
جهان کجا و در او این گروه خررمه کیست
یکی خرابه... زار... به
چه سان ستیزه سگالم بخیل مژگانش
تنی پیاده و صف صف سوار...به
به غیر آن خط... بر به سرخ گلش
ز سرخ گل ندمیده است خار... به
به چالش تو یکی زالم ارچه ننگ آرم
نبرد رستم و اسفندیار... به
سرشک من به دل سخت او بدان ماند
که ابر بارد بر کوهسار... به
چنم بنوره سنگر کنار خندق می
گلوله بارد اگر زین حصار... به
یکی به کار خود از روز من نگر سردار
مباش غره بدین روزگار...به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
غیر آن... نیلی خط به چهر مهر تاب
خود ندیدستم که روید آسمان از آفتاب
نگسلد...گی زآن خط چو صوفی از حشیش
روز لبان جان پروری چونانکه مستی از شراب
از چه آن...خط انگیخت دریا ز اشک من
گر همی رسم است کز دریا بر انگیزد سحاب
چشم من بر چهر او بین خال او در چشم من
تا در آذر بط همی بینی و سامندر در آب
غنچه بر رستش خط نیلوفری تا از چه روی
گفت خاقانی که نیلوفر نروید از سراب
شیخ و نان وقف و ما و باده بی...گی
داوری کن کار آتش خوبتر یا کار آب
گر سوالم بر نیاید هیچ از آن... لب
تنگ نارم دل به رنجش هیچ اگر ندهد جواب
دل در آن... مژگان است هان مفروز چهر
ور چنین آتش کنی هم سیخ سوزد هم کباب
تن چو جان در چنبر...زلفش رفت رفت
گم شد از بس لاغری چونانکه موئی در طناب
گفت غیر و چامه سردار بی ...گی
کیمیا با سحر بینم سحر با فصل الخطاب
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
نی زن ای...آهنگ قرامحمود زن
از دل خود در دلم هی داد زن هی دود زن
دور چرخم ریخت خون... ساقی راد زی
بانگ پندم ساخت کر... مطرب رود زن
خیز و بی... گی از گرمی بازار عشق
شمعکی بفروز و آتش در زیان و سود زن
طیش راهی جوی بین هی جای جو هی جام بخش
عیش راهی عید شد هی عود کن هی عود زن
از ایازی راز ران وز صلح درویشان دوست
رزم نامه خسروان بر تربت محمود زن
خاتم جم لعل تو دزدید این... زلف
گر نه دزدی دست اندر سلسله داود زن
صاف این... خم جز درد درد آلود نیست
سنگ بر پیمانه این درد درد آلود زن
بر شکست نفس هی رزم آزما هی نصرجو
در زیان خویش هی سودا گزین هی سود زن
گر نه ای... دریا در به رتبت رود باش
رود هم گر نیستی چه در کنار رود زن
جام مرد آویز ده هی زود ده هی دیر شد
نای درد انگیز زن هی دیر شد هی زود زن
گر همی ...گی را رخت خواهی سوخته
هست و بود خویش را آتش به تار و پود زن
ضعف خود سردار منگر قوت... گان
داستان این مثل از پشه و نمرود زن
خاک ارواح مکرم بوس و تیغ سگ کشی
هی بکش هی گردن... لر موجود زن
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
برخاست از پهنه چمن شیپور کوس و دف و نی
مانا به تخت جام شد از کاخ خم سلطان می
آن چهر و آن... زلف این است اگر در دلبری
یوسف ببرد از پدر مجنون بگرداند ز حی
غیر از تو گر... خط پذرفت چهرت خرمی
کشنید باغی در جهان کو را بهار آید ز دی
من مرد رامش نیستم زی پهنه رزمم گرای
عیش زنان در باز هان طیش یلان بر سازهی
از طره وز پیشانیم مسرای وز ابرو و خط
خصمانه آن گرز و سپر پیش آر و آن شمشیر و نی
در زین کش آن رخش مرا تا خاک شنگرف آورم
زین خنجر زنگارگون از روم تا سامان ری
کومیر غایب آنکه هرچ از جنس هستی بیش و کم
بی هیچ استثنا سزد چون پاک یزدان خاک وی
تا در رکاب دولتش سازم ز سینه و نای خصم
زآنسان که رسمستی مرا میدان رزم ایوان می
رزم یلان بزم طرب خون عدو آب رزان
بانگ رجز صوت غنا هرای توپ آوای نی
باران خون ریزم به خاک از بانگ توپ رعد غو
آذر به گردون بر زنم از نعل باره برق پی
گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم
... کشتن کیش کن... گشتن تا به کی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بر دهان اندر همی... زلف یار بین
مار ماه او بار دیدی ماه مار او بار بین
تا به دام اندر کشد ایمان و کفر از خال و زلف
آن رخ... را هم سبحه هم زنار بین
گرنه در خوابی از آن... چشم نیم مست
در به گیتی فتنه آخر زمان بیدار بین
نی همی شد چهر از آن...خطم زر ناب
سیم خالص مرمرا شنگرف از این زنگار بین
با سکون او و آن سنگین دل آه و اشک من
خشت در... دریا ابر بر کهسار بین
بر به یزدان بندد این... شر جبری نگر
بیند آن... جبر از خویشتن مختار بین
جان به مردن بردم از غوغای این...گان
مرمرا از زندگانی بخت برخوردار بین
زان خط...اشکم ریخت و آهم گرم خاست
دود آب انگیز بنگر ابر آذربار بین
پادشاهان سخن را خالی از...گی
دیدن ار خواهی همی در موکب سردار بین
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
اگر... من بر چمد آن سرو رعنا را
چمن پیرای مینو پی برد...طوبی را
نخواهم کوته این... غوغا کاش در محشر
بجای رستخیز آرند آن...بالا را
نبرد زلف وخال و خط این... لر ترکان
ببرد از یاد مردان رزم آن...اعدا را
یکی...گی خواهم نه چون...شیدایان
فراخا تنگ میدانست این...صحرا را
حذر ای مردم ای... لرزین اشک بنیان کن
که از هر قطره طوفان خیزد این ... دریا را
جز آن...طلعت و آن دهان کشنید و آن دندان
که مهر آرد سها ظاهر سها پوشد ثریا را
همی بر قلب از آن...مژگانم شکست افتد
به عمر اندر ندیدستم چنین...هیجا را
کمر خواهی به نخلش دست پا بر جان شیرین نه
که نتوان هم خدا را خواست هم...خرما را
گرت سردار با... مردم آشتی باید
بجنبان رخش زی میدان بر افکن طرح دعوا را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مرا آه آتشین زان خط مشک آلود بر خیزد
زهی...گی کآتش همی از دود بر خیزد
جز اشک من از آن رخ و آه مردم ز اشک من کشنید
ز آذر بر دمد دریا ز دریا دود برخیزد
جز آن...خط کافزود کم کرد از تو نشنیدم
فزایش کاستی آرد زیان از سود برخیزد
چو رنگین چهر از آن...آذرگون می افروزی
ز باغ پور آزر آذر نمرود برخیزد
چو آن...لب خاتم چو آن مشیکن زره جوشن
نه دست افتد سلیمان را نه از داود برخیزد
بدین فرزندگان... گردون و آخشیج اولی
به زادن دیر بنشیند به مردن زود برخیزد
نشستی خاست هر... را کاول نگه دانم
اگر غمناک بنشیند اگر خشنود بر خیزد
سزا رزم است ارواح مکرم را ولی چالش
کجا با یک جهان... زین معدود برخیزد
دریغا میر غایب و آن یورش سردار کاول پی
ز نعل موزه سیل خون به پر خود برخیزد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مهر تو دل سوزتر یا آه آتشبار من
لعل تو سیراب تر یا جزع دریاسار من
موی لاغرتر همی یا جسم من یا آن میان
کوه سنگین تر همی یا آن سرین یا بار من
آن لبان جان بخش تر یا گفت من یا آب خضر
آن دهان بی اصل تر یا هیچ یا پندار من
آسمان ...تر یا بخت من یا خوی تو
زلف تو آشیفته تر یا روز دل یا کار من
چشم من خونریزتر یا خنجر مژگان تو
زخم دل ناسورتر یا خاطر افگار من
سنگ خارا سخت تر یا جان من یا خشم تو
عهد تو بر باد تر یا صبر ناستوار من
نظم پروین را بها یا رسته دندان تو
عقد لولو را خطر یا گوهرین گفتار من
ابروان ... تر یا چرخ یا چاچی کمان
تیر تو دلدوزتر یا ناله های زار من
معجز عیسی فزون یا خنده جان خیز تو
غمزه جادو بازتر یا خامه سحار من
خون من بی قدرتر یا خاک ره یا آب جو
قدر ذره بیش یا رحم تو یا مقدار من
مهر را رخشندگی یا رای من یا روی تو
طره را...گی یا این شبان تار من
رزم گردون سخت یا در ایروان ناورد روس
جنگ مژگان صعب یا در خاوران پیکار من
با سپاهی چالش افزون یا به یک عالم مصاف
پور دستان مردتر یا پهلوان سردار من
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
جز دولعلت کز شبه گون خط همی زیور کند
کس ندیدم کز شبه پیرایه بر گوهر کند
خود خلاف روزگار ارنیستی چهر از چه آن
اختر آرد ز آسمان این آسمان ز اختر کند
ا زپس رخ دود خطم رخت در آذر فکند
آنچه با آذر نکرد اینک یه خاکستر کند
غیر آن هندوی خط کاین آذر از نو بر فروخت
خود زخاکستر ندیدم تا کسی آذر کند
بگذرم از چنبره زلفش چو باد از لاغری
با وجود آنکه زلفش باد در چنبر کند
جز تنم کت چهر رنگین زان لب نوشین بکاست
خود یکی بستان ندیدم تا نی از شکر کند
تاب باده لعلش نرم آورد سنگین دل بمهر
تابش خور سنگ نشگفت ار همی گوهر کند
روی چو افروزد به رامش چهر چو آراید به خوی
کوثر از جنت بر آرد جنت از کوثر کند
غفلت سردار اگر یک چامه بی ... راند
خامه در کش تا کی از ... گان دفتر کند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
نه سوالی نه جوابی نه رسولی نه پیامی
چه صفائی چه وفائی چه علیکی چه سلامی
هرکرا قبله و محراب نه آن طلعت و ابرو
چه رکوعی چه سجودی چه قعودی چه قیامی
گرنه راه تو به پای خم و سر بر کف ساقی
چه سلوکی چه وقوفی چه مقیمی چه مقامی
جام و زلفی به کف آور چه رکابی چه عنانی
تو سن باده به زین کش چه سمندی چه ستامی
با دلش هیچ نسنجد چه سرشکی چه فغانی
بر لبش هیچ نگنجد چه سکوتی چه کلامی
سخن از چشم و لب و عارض و ... خطش ران
چه سهیلی چه سهائی چه ضیائی چه ظلامی
گرنه از دست تو ز بهر تو از روی حقیقت
چه ثوابی چه گناهی چه حلالی چه حرامی
راز ران از خط و رخسارش چه شاهی چه گدائی
چشم ومژگانش نگه کن چه امیری چه نظامی
همه ...و... ترند از در معنی
چه وضعیتی چه شریفی چه خواصی چه عوامی
وقعه و وقفه سردار یل اندیش به میدان
چه سپهری چه زمینی چه سکونی چه خرامی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
... ون خرم از ریش بلندی که تو داری
گر گوش کنم پهن به پندی که تو داری
با طره وخالت که زند پنجه که سرهاست
در گردن از این گرز و کمندی که تو داری
از بند مسلم برهائی همه آزاد
آزادی ما بسته به بندی که تو داری
بارند هری تا مصر عناب ز بادام
از حسرت آن پسته و قندی که تو داری
پس پس خزر از سردی خالت دل گرمم
آتش بگریزد ز سپندی که تو داری
ما را نپسندی و پسندی همه آفاق
آه از دل ... پسندی که تو داری
تا بنده ... خودی ترک خدا گوی
خود نشنوی این بوی به گندی که تو داری
شیرین عجم ار تاخت به گلگون عرب انداز
آفاق بتازی به سمندی که تو داری
سردار چه دیبا و چه سندان گه پیکار
با آتش سوزنده پرندی که تو داری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
مهش رست از خط مشکین نقابی
برآمد آسمانی ز آفتابی
کند کافر به آسانی مسلمان
جز آن...خط مشکل کتابی
زنخدانش ز چشمم شط خون راند
چهی انگیخت دریا از حبابی
گذشتت سنبل از خرمن به خروار
به مشتی خوشه چینان را نصابی
مگر من کت ز لب قانع به هیچم
ندیدم تشنه آسود از سرابی
رخ از شرم خطش خوی کرد و بشکفت
گل رنگینی از مشکین گلابی
مگر سردار کان دل بر دلم سوخت
نسوزد هیچ آتش از کبابی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵
آن قدرها که ز صد چاه گل آید بیرون
از زنخدان تو... دل آید بیرون