عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - میرغضنفرفر
توئی ای عارض جانان، توئی ای طلعت دلبر
دل انگیز و فرح خیز و طرب بیز و روان پرور
تو را زلف و رخ و چشم و لب است و من ز غم دارم
سرشکی سرخ و رنگی زرد و کامی خشک و چشمی تر
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون هیچگه همچون تو طنازی
شرر خوی و شبه موی و جنان کوی و سمن پیکر
خریدار دلالت ای نگارستم ولی باشد
دمم سرد و تنم گرم و سرشکم سیم و رویم زر
ز قد و خدّ و خوی و مویت آمد در درونم دل
الم آویز و دردانگیز و رنج آمیز و غم پرور
از آن دیدن و ز آن بردن وز آن رفتن دلی دارم
ز غم خار و به تب یار و نگون سار و پر از اخگر
بود کز در درآئی مرمرا ای لعبت سیمین
خرامان و غزلخوان و خوی افشان و نشاط آور
مرا جان باشد آتش در بدن تا بینمت ای گل
به لب خندان، به رخ تابان، به موی افشان، به کف ساغر
نپندارم که در جنت چو یار ما بود حوری
مشعشع رو، مسلسل مو، معنبر بوی و نسرین بر
به عشق مه جبینان پری رخ چون من بیدل
بدین سستی، بدین پستی، نزادستی دگر مادر
به پاداش نگاهی سوختی دل های ما ز آن رو
خروشانیم و جوشانیم و سوزانیم از این کیفر
ز عشق جنگجوی آتش افروزی بود ما را
درون کانون خیال آزر نفس زوبین زبان خنجر
نهالانیم در بستانسرای عشقبازیها
که چون مجمر دخان عود و شرر شاخیم و آذربر
زهی ماهی که از کاخ جلال اخترانت شد
زحل دربان و خور رخشان و مه تابان و نجم ازهر
بود از ما قبول جان کنی کامد ثناخوانت
شه فرخ رخ عادل دل آن میر غضنفرفر
شه کون و مکان مهدی که حکمش را و کلکش را
فلک بنده، ملک برده، قضا پنهان، قدر چاکر
فلک صدر و زمان قدر و جنان قصر و جهان چاکر
علی علم و حسن حلم و رضا سلم و نبی منظر
زهی احسان که دارد زیر ابر گوهر افشانت
زمان معدن، قمر خرمن، فلک دامن، ملک شهپر
هم از حکم و هم از امر و هم از حزم و هم از عزمت
اجل گریان، امل خندان وزین میزان عیان محشر
ز قهر و مهر و لطف و فیضت ای شاهنشه دین شد
طپان دوزخ، عیان جنت، چمان طوبی، روان کوثر
به آتشخانه اسرار غیب عالم مطلق
توئی روشن چو چشم از تن توئی محرق، توئی مجمر
سوابق را، لواحق را، مشارق را، حقایق را
توئی اول، توئی آخر، توئی مُظهر، توئی مظهر
ختام آل پیغمبر مهیمن مهدی قائم
سلیل عسکری چشم و چراغ عترت اطهر
بهر نور و بهر خیر و بهر حسن و بهر فیضی
توئی مبدع، توئی مبدأ، توئی منبع، توئی مصدر
بهر صورت، بهر معنی، توئی معنی، توئی صورت
بهر ساغر بهر صهبا، توئی صهبا، توئی ساغر
به میکائیل و اسرافیل و هم جبریل و عزرائیل
توئی آمر، توئی ناصر، توئی سید، توئی سرور
ز اطوارت ز دیدارت، به انوارت، به اقطارت
خرد دروا، بصر اعمی، ذکا حربا، قمر شب پر
نباشد جان دشمن ایمنت از رمح و تیغ کین
گرش بر تن زمین جوشن، ورش بر سر فلک مغفر
کجا مدح تو را زیبد، زبان افسر ابکم
که از ایزد تو را باشد ثنای بی حدّ و بی مر
بود تا در سقر نیران، بود تا در جنان گلبن
دل یارت چو گل خرّم تن خصم تو در آذر
دل انگیز و فرح خیز و طرب بیز و روان پرور
تو را زلف و رخ و چشم و لب است و من ز غم دارم
سرشکی سرخ و رنگی زرد و کامی خشک و چشمی تر
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون هیچگه همچون تو طنازی
شرر خوی و شبه موی و جنان کوی و سمن پیکر
خریدار دلالت ای نگارستم ولی باشد
دمم سرد و تنم گرم و سرشکم سیم و رویم زر
ز قد و خدّ و خوی و مویت آمد در درونم دل
الم آویز و دردانگیز و رنج آمیز و غم پرور
از آن دیدن و ز آن بردن وز آن رفتن دلی دارم
ز غم خار و به تب یار و نگون سار و پر از اخگر
بود کز در درآئی مرمرا ای لعبت سیمین
خرامان و غزلخوان و خوی افشان و نشاط آور
مرا جان باشد آتش در بدن تا بینمت ای گل
به لب خندان، به رخ تابان، به موی افشان، به کف ساغر
نپندارم که در جنت چو یار ما بود حوری
مشعشع رو، مسلسل مو، معنبر بوی و نسرین بر
به عشق مه جبینان پری رخ چون من بیدل
بدین سستی، بدین پستی، نزادستی دگر مادر
به پاداش نگاهی سوختی دل های ما ز آن رو
خروشانیم و جوشانیم و سوزانیم از این کیفر
ز عشق جنگجوی آتش افروزی بود ما را
درون کانون خیال آزر نفس زوبین زبان خنجر
نهالانیم در بستانسرای عشقبازیها
که چون مجمر دخان عود و شرر شاخیم و آذربر
زهی ماهی که از کاخ جلال اخترانت شد
زحل دربان و خور رخشان و مه تابان و نجم ازهر
بود از ما قبول جان کنی کامد ثناخوانت
شه فرخ رخ عادل دل آن میر غضنفرفر
شه کون و مکان مهدی که حکمش را و کلکش را
فلک بنده، ملک برده، قضا پنهان، قدر چاکر
فلک صدر و زمان قدر و جنان قصر و جهان چاکر
علی علم و حسن حلم و رضا سلم و نبی منظر
زهی احسان که دارد زیر ابر گوهر افشانت
زمان معدن، قمر خرمن، فلک دامن، ملک شهپر
هم از حکم و هم از امر و هم از حزم و هم از عزمت
اجل گریان، امل خندان وزین میزان عیان محشر
ز قهر و مهر و لطف و فیضت ای شاهنشه دین شد
طپان دوزخ، عیان جنت، چمان طوبی، روان کوثر
به آتشخانه اسرار غیب عالم مطلق
توئی روشن چو چشم از تن توئی محرق، توئی مجمر
سوابق را، لواحق را، مشارق را، حقایق را
توئی اول، توئی آخر، توئی مُظهر، توئی مظهر
ختام آل پیغمبر مهیمن مهدی قائم
سلیل عسکری چشم و چراغ عترت اطهر
بهر نور و بهر خیر و بهر حسن و بهر فیضی
توئی مبدع، توئی مبدأ، توئی منبع، توئی مصدر
بهر صورت، بهر معنی، توئی معنی، توئی صورت
بهر ساغر بهر صهبا، توئی صهبا، توئی ساغر
به میکائیل و اسرافیل و هم جبریل و عزرائیل
توئی آمر، توئی ناصر، توئی سید، توئی سرور
ز اطوارت ز دیدارت، به انوارت، به اقطارت
خرد دروا، بصر اعمی، ذکا حربا، قمر شب پر
نباشد جان دشمن ایمنت از رمح و تیغ کین
گرش بر تن زمین جوشن، ورش بر سر فلک مغفر
کجا مدح تو را زیبد، زبان افسر ابکم
که از ایزد تو را باشد ثنای بی حدّ و بی مر
بود تا در سقر نیران، بود تا در جنان گلبن
دل یارت چو گل خرّم تن خصم تو در آذر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - داور فرخ رُخ
صباح عید بازآمد به فیروزی و فال و فرّ
فرح خیز و طرب بیز و الم ریز و روان پرور
بود کز در، درآیی مرمرا ای لعبت سیمین
خرامان و غزلخوان و خوی افشان و طرب آور
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را،
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون، هیچگه همچون تو طنازی
شرر خوی و شبه موی و جنان کوی و سمن پیکر
خریدار دلالت دلبرا هستم ولی باشد
دمم سرد و تنم گرد و سرشکم سیم و رویم زر
ز قد و خوی و موی و رویت آمد در درونم دل،
الم آویز و دردانگیز و رنج آمیز و غم پرور
مرا جان آتش است اندر بدن تا بینمت ای گل
به لب خندان، به رخ تابان، به موی افشان به کف ساغر
نپندارم که در جنّت به طرز تو بود حوری
مشعشع رو، مسلسل مو، معنبر بوی و نسرین بر
به دوران فراقت، هان نگارا چون من و بختم
بدین سستی، بدین پستی، نزادستی دگر مادر
به پاداش نگاهی سوختی دلهای ما ز آن رو،
خروشانیم و جوشانیم و سوزانیم از این کیفر
بود کز من پذیری جان به مدح داور دوران
شه فرخ رخ عادل دل، آن دارای دین پرور
شه دجال کش مهدی، که حکمش را و امرش را،
فلک بنده، ملک برده، قضا خادم، قدر چاکر
زهی شاهی که از کاخ جلال احترامت شد
زحل دربان و مه تابان و خور رخشان و نجم ازهر
خمی میری که دارد زیر ابر گوهر افشانت،
زبان معدن، قمر خرمن، فلک دامن، مَلَکْ شهپر
شد از قهر و شد از مهر و شد از لطف و شد از فیضت
تپان دوزخ، عیان جنت، چمان طوبی، روان کوثر
هم از حکم و هم از امر و هم از حزم و هم از عزمت،
اجل گریان، امل خندان وزین میزان عیان محشر
به هر صورت، به هر معنی، تویی صورت، تویی معنی
به هر ساغر، به هر صهبا، تویی صهبا، تویی ساغر
به میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرائیل،
تویی آمر، تویی ناصر، تویی مولا، تویی سرور
ز اطوارت، زگفتارت، ز دیدارت، ز انوارت
خرد دروا، بصر اعمی، ذکا حربا، قمر شب پر
سوابق را، لواحق را، مشایق را، حقایق را
تویی اول، تویی آخر، توی مُظْهِرْ، تویی مظهر
به هر نور و به هر خیر و به هر حسن و به هر فیضی،
تویی مبدع، تویی مبدأ، تویی منبع، تویی مصدر
فرح خیز و طرب بیز و الم ریز و روان پرور
بود کز در، درآیی مرمرا ای لعبت سیمین
خرامان و غزلخوان و خوی افشان و طرب آور
ز مستوری و مهجوری و رنج دوریت ما را،
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
ندیده چشم گردون، هیچگه همچون تو طنازی
شرر خوی و شبه موی و جنان کوی و سمن پیکر
خریدار دلالت دلبرا هستم ولی باشد
دمم سرد و تنم گرد و سرشکم سیم و رویم زر
ز قد و خوی و موی و رویت آمد در درونم دل،
الم آویز و دردانگیز و رنج آمیز و غم پرور
مرا جان آتش است اندر بدن تا بینمت ای گل
به لب خندان، به رخ تابان، به موی افشان به کف ساغر
نپندارم که در جنّت به طرز تو بود حوری
مشعشع رو، مسلسل مو، معنبر بوی و نسرین بر
به دوران فراقت، هان نگارا چون من و بختم
بدین سستی، بدین پستی، نزادستی دگر مادر
به پاداش نگاهی سوختی دلهای ما ز آن رو،
خروشانیم و جوشانیم و سوزانیم از این کیفر
بود کز من پذیری جان به مدح داور دوران
شه فرخ رخ عادل دل، آن دارای دین پرور
شه دجال کش مهدی، که حکمش را و امرش را،
فلک بنده، ملک برده، قضا خادم، قدر چاکر
زهی شاهی که از کاخ جلال احترامت شد
زحل دربان و مه تابان و خور رخشان و نجم ازهر
خمی میری که دارد زیر ابر گوهر افشانت،
زبان معدن، قمر خرمن، فلک دامن، مَلَکْ شهپر
شد از قهر و شد از مهر و شد از لطف و شد از فیضت
تپان دوزخ، عیان جنت، چمان طوبی، روان کوثر
هم از حکم و هم از امر و هم از حزم و هم از عزمت،
اجل گریان، امل خندان وزین میزان عیان محشر
به هر صورت، به هر معنی، تویی صورت، تویی معنی
به هر ساغر، به هر صهبا، تویی صهبا، تویی ساغر
به میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و جبرائیل،
تویی آمر، تویی ناصر، تویی مولا، تویی سرور
ز اطوارت، زگفتارت، ز دیدارت، ز انوارت
خرد دروا، بصر اعمی، ذکا حربا، قمر شب پر
سوابق را، لواحق را، مشایق را، حقایق را
تویی اول، تویی آخر، توی مُظْهِرْ، تویی مظهر
به هر نور و به هر خیر و به هر حسن و به هر فیضی،
تویی مبدع، تویی مبدأ، تویی منبع، تویی مصدر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - آیینه صبح
صبح هنوز این عروس حجله خاور
پرده نیفکنده بود از رخ انور
لشکر چین تاختن نکرده به هندو
لشکر هندو تهی نساخته سنگر
تیرگی شب نرفته از رخ گیتی
روشنی صبح نادمیده ز خاور
آینه آسمان نه روشن و نه تار
ساحت غبرا نه صافی و نه مکدّر
ترک من، آن سنگدل حریف ستم خو،
ماه من، آن سرو قد نگار سمن بر
طرّه و رخ آب و تاب داده، درآمد
تا ببرد آب و تاب من همه یکسر
چاکر خورشیدش، آنچه ماه به خلخ
بنده شمشادش آنچه سرو به کشمر
ریخته مرجان دو لعلش بر سر مرجان
بیخته عنبر دو زلفش بر سر عنبر
بر رخ بیضا گسسته رشته پروین
بر زبر مه شکسته حقه گوهر
افعی غژمان او، معلق شمشاد
ارقم پیچان او حمایل عرعر
آمده زاغش مقیم سایه گلبن
جسته غرابش مکان به شاخ صنوبر
بر مه نورانیش دو هاله مشکین
در شب ظلمانیش دو زهره ازهر
رقص کنانش به ماه عقرب جرّار
حلقه زنانش به گنج افعی حمیر
نار خلیلش عیان و معجز داوود
مار کلیمش عیان و صنع سکندر
سوده الماسش گرد جزع یمانی
حلّه حمراش زیر دیبه اخضر
بسته به یک گلبنی دو گوی بلورین
هشته به یک عرعری دو پشته مرمر
کرده تباشیر را به غالیه پنهان
ساخته شنگرف را به مشک مستر
بر سمن از لاجورد هشته دو جلباب
بر قمر از آبنوس بسته دو چنبر
لاله حمرا نهفته زیر دو ریحان
سبزه بویا نهاده گرد دو عبهر
گشته سمن زار او چراگه آهو
و آمده آهوی او دچار به اژدر
بیضه کافور او به طبله زنگار
قرص تباشیر او به نافه ازفر
گرد دو گلنار او دو دسته سنبل
زیر دو نسرین او دو شاخه سعتر
سعتر او را ز ارغوان همه بالین
سنبل او را ز اقحوان همه بستر
لؤلؤی شهوار او به حقه سیمین
گوهر شب تاب او به مشک مقطر
چشمه زیبق ز مشکپایش جاری
پاره آهن به سیم خامش مضمر
عاج و طبرخون نهان نموده به سنجاب
نقل و طبرزد پراکنیده به شکر
گرد گلش نیش خار هیچ ولیکن،
گرد سیه نرگسش هزاران نشتر
غیر زنخدان و چهر او نشنیدم
چاه مقعر به اوج ماه منوّر
پسته درآمیخته به شهد مهنّا
فندقی انگیخته ز قند مکرر
گلشنی آراسته، که اینم عارض
گلبنی افراخته که اینم پیکر
پرده نیفکنده بود از رخ انور
لشکر چین تاختن نکرده به هندو
لشکر هندو تهی نساخته سنگر
تیرگی شب نرفته از رخ گیتی
روشنی صبح نادمیده ز خاور
آینه آسمان نه روشن و نه تار
ساحت غبرا نه صافی و نه مکدّر
ترک من، آن سنگدل حریف ستم خو،
ماه من، آن سرو قد نگار سمن بر
طرّه و رخ آب و تاب داده، درآمد
تا ببرد آب و تاب من همه یکسر
چاکر خورشیدش، آنچه ماه به خلخ
بنده شمشادش آنچه سرو به کشمر
ریخته مرجان دو لعلش بر سر مرجان
بیخته عنبر دو زلفش بر سر عنبر
بر رخ بیضا گسسته رشته پروین
بر زبر مه شکسته حقه گوهر
افعی غژمان او، معلق شمشاد
ارقم پیچان او حمایل عرعر
آمده زاغش مقیم سایه گلبن
جسته غرابش مکان به شاخ صنوبر
بر مه نورانیش دو هاله مشکین
در شب ظلمانیش دو زهره ازهر
رقص کنانش به ماه عقرب جرّار
حلقه زنانش به گنج افعی حمیر
نار خلیلش عیان و معجز داوود
مار کلیمش عیان و صنع سکندر
سوده الماسش گرد جزع یمانی
حلّه حمراش زیر دیبه اخضر
بسته به یک گلبنی دو گوی بلورین
هشته به یک عرعری دو پشته مرمر
کرده تباشیر را به غالیه پنهان
ساخته شنگرف را به مشک مستر
بر سمن از لاجورد هشته دو جلباب
بر قمر از آبنوس بسته دو چنبر
لاله حمرا نهفته زیر دو ریحان
سبزه بویا نهاده گرد دو عبهر
گشته سمن زار او چراگه آهو
و آمده آهوی او دچار به اژدر
بیضه کافور او به طبله زنگار
قرص تباشیر او به نافه ازفر
گرد دو گلنار او دو دسته سنبل
زیر دو نسرین او دو شاخه سعتر
سعتر او را ز ارغوان همه بالین
سنبل او را ز اقحوان همه بستر
لؤلؤی شهوار او به حقه سیمین
گوهر شب تاب او به مشک مقطر
چشمه زیبق ز مشکپایش جاری
پاره آهن به سیم خامش مضمر
عاج و طبرخون نهان نموده به سنجاب
نقل و طبرزد پراکنیده به شکر
گرد گلش نیش خار هیچ ولیکن،
گرد سیه نرگسش هزاران نشتر
غیر زنخدان و چهر او نشنیدم
چاه مقعر به اوج ماه منوّر
پسته درآمیخته به شهد مهنّا
فندقی انگیخته ز قند مکرر
گلشنی آراسته، که اینم عارض
گلبنی افراخته که اینم پیکر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - شاهد غیب
دارم ز دست چرخ همی شام تا سحر
جاری به گونه چشمه خونی ز چشم تر
پیچیده ام به دامن، ز اندوه فکر پای
بنهاده ام به زانو، ز انبوه فکر سر
در برّ فکرتم به شب و روز پی سپار
در بحر حیرتم به مه و سال غوطه ور
بر جان خسته بس رسدم رنج بی حساب
در دل نهفته بس بودم درد بی شمر
جز ذکر دوست بسته ام از گفته ها زبان
جز روی یار بسته ام از ماسوا نظر
همواره ام دل از شب هجر است پرملال
پیوسته ام تن از تب عشق است پر شرر
گر دستگیر من نشود پیر دادخواه
ور پایمرد من نشود شاه دادگر
شاهنشهی که ز آینه نفس پاک او
مهر جمال شاهد غیب است جلوه گر
آن داوری که طایری از بام همتش
آورده ملک کون و مکان را به زیر پر
آن واحد یگانه، که یکتائی خدای
از مهر چهر او به دو گیتی است مشتهر
آن داور یگانه که از لطف بی شمار
آن خسرو زمانه که از فضل بی شمر
هم کوثرش ز چشمه فیض است جرعه نوش
هم جنتش ز خوان نوال است توشه بر
سلطان برّ و بحر که خضر وجود را
بر چشمه بقای ابد گشته راهبر
بحر وجود در بر رشح عطای او
باشد چنانکه در بر دریا یکی شمر
آن مالک ممالک کون و مکان که هست
امکان به طرف گلشن جاهش یکی شجر
فلک وجود را نه اگر بود ناخدای
در چار موج بحر عدم بود غوطه ور
ای از شمیم لطف تو جنت یکی بهار
وی از سموم قهر تو، دوزخ یکی شرر
از خامه صنایعت ای حاکم قضا
در دفتر فضایلت ای آمر قدر
سطری بود صحیفه ایجاد بس حقیر
شطری بود بدایع آفاق مختصر
عکسی است آفتاب در این نیلگون سپهر
کز آفتاب روی تو گردید جلوه گر
سبوحیان به مدح تو هر صبح تا به شام
قدوسیان به ذکر تو هر شام تا سحر
از حکم محکم تو سپهر است بر مدار
وز امر آمر تو زمین است مستقر
روح القدس به قالب آدم چو دم دمید
از گوهر تو داد بشارت به بوالبشر
کرد آسمان به درگه جودت شبی سؤال
شد دامنش ز ثابت و سیاره پرگهر
زآن تار و پود یافته نه اطلس سپهر
تا جامعه جلال تو را گردد آستر
یک قطره ز ابر جود تو بحری است کاندر آن
مستغرق استعالم ایجاد سر بسر
ای آفتاب ملک ز مرآت کاینات
ناید جز آفتاب جمال تو در نظر
بحر وجود شد ز یکی قطره اش پدید
ابر مطیر جود تو افشاند تا مطر
افلاک را به ناصیه مُهری است زآفتاب
بس روز و شب به خاک درت گشته سجده بر
مرغ گمان و شُرفه کاخ ثنای تو
باشد حدیث دیده خفاش و روی خور
جاری به گونه چشمه خونی ز چشم تر
پیچیده ام به دامن، ز اندوه فکر پای
بنهاده ام به زانو، ز انبوه فکر سر
در برّ فکرتم به شب و روز پی سپار
در بحر حیرتم به مه و سال غوطه ور
بر جان خسته بس رسدم رنج بی حساب
در دل نهفته بس بودم درد بی شمر
جز ذکر دوست بسته ام از گفته ها زبان
جز روی یار بسته ام از ماسوا نظر
همواره ام دل از شب هجر است پرملال
پیوسته ام تن از تب عشق است پر شرر
گر دستگیر من نشود پیر دادخواه
ور پایمرد من نشود شاه دادگر
شاهنشهی که ز آینه نفس پاک او
مهر جمال شاهد غیب است جلوه گر
آن داوری که طایری از بام همتش
آورده ملک کون و مکان را به زیر پر
آن واحد یگانه، که یکتائی خدای
از مهر چهر او به دو گیتی است مشتهر
آن داور یگانه که از لطف بی شمار
آن خسرو زمانه که از فضل بی شمر
هم کوثرش ز چشمه فیض است جرعه نوش
هم جنتش ز خوان نوال است توشه بر
سلطان برّ و بحر که خضر وجود را
بر چشمه بقای ابد گشته راهبر
بحر وجود در بر رشح عطای او
باشد چنانکه در بر دریا یکی شمر
آن مالک ممالک کون و مکان که هست
امکان به طرف گلشن جاهش یکی شجر
فلک وجود را نه اگر بود ناخدای
در چار موج بحر عدم بود غوطه ور
ای از شمیم لطف تو جنت یکی بهار
وی از سموم قهر تو، دوزخ یکی شرر
از خامه صنایعت ای حاکم قضا
در دفتر فضایلت ای آمر قدر
سطری بود صحیفه ایجاد بس حقیر
شطری بود بدایع آفاق مختصر
عکسی است آفتاب در این نیلگون سپهر
کز آفتاب روی تو گردید جلوه گر
سبوحیان به مدح تو هر صبح تا به شام
قدوسیان به ذکر تو هر شام تا سحر
از حکم محکم تو سپهر است بر مدار
وز امر آمر تو زمین است مستقر
روح القدس به قالب آدم چو دم دمید
از گوهر تو داد بشارت به بوالبشر
کرد آسمان به درگه جودت شبی سؤال
شد دامنش ز ثابت و سیاره پرگهر
زآن تار و پود یافته نه اطلس سپهر
تا جامعه جلال تو را گردد آستر
یک قطره ز ابر جود تو بحری است کاندر آن
مستغرق استعالم ایجاد سر بسر
ای آفتاب ملک ز مرآت کاینات
ناید جز آفتاب جمال تو در نظر
بحر وجود شد ز یکی قطره اش پدید
ابر مطیر جود تو افشاند تا مطر
افلاک را به ناصیه مُهری است زآفتاب
بس روز و شب به خاک درت گشته سجده بر
مرغ گمان و شُرفه کاخ ثنای تو
باشد حدیث دیده خفاش و روی خور
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - دارای جهاندار
خط نیست ز آیینه روی تو پدیدار
از آه دل سوختگان یافته زنگار
در گلشن روی تو، نه این دانه خال است
زنگی بچه ای آمده در روم گرفتار
تیر مژه از چیست بر ابروی کمانت
چشم تو اگر نیست چو ترکان کماندار
بر داغ دل کیست که در آتش رویت،
بگذاشته ای حلقه ای از طره طرار
این نقش دهان است به رخسار تو یا آنک،
در دایره حسن بود نقطه پرگار
در آئینه دیده ما مردمک چشم،
عکسی است که گردیده ز خال تو پدیدار
دل را سر و کاری است به چشم تو و مشکل
کافتاده کنون حاجت بیمار به بیمار
تا زلف شبه گون به رخ ای ماه فکندی
روزم همه گردید سیه همچو شب تار
ما بی تو چسان زیست توانیم در این شهر
اکنون که تو بر بسته ای از بهر سفر بار
دارای جهاندار علی ای که نهم چرخ
در قلزم جودش چو حبابی است نگونسار
این جرم منور که مسمی است به خورشید
آمد بدر خرگه اجلال تو مسمار
گر طوف حریمت نبدی مقصد گردون
بر مرکز غبرا، نزدی دور چو پرگار
کی از عدم این قافله آمد سوی امکان
مهر تو نمی بود اگر قافله سالار
جز از تو نوا نشنودم گوش به عالم
زیرا که توئی نائی و عالم همه نیزار
عکسی بود از شمسه ایوان جلالت
خورشید، که رخ تافته ز این گنبد دوار
جان دادن در پای تو امری است چه آسان
دل بردن از دست تو، کاری است چه دشوار
از آه دل سوختگان یافته زنگار
در گلشن روی تو، نه این دانه خال است
زنگی بچه ای آمده در روم گرفتار
تیر مژه از چیست بر ابروی کمانت
چشم تو اگر نیست چو ترکان کماندار
بر داغ دل کیست که در آتش رویت،
بگذاشته ای حلقه ای از طره طرار
این نقش دهان است به رخسار تو یا آنک،
در دایره حسن بود نقطه پرگار
در آئینه دیده ما مردمک چشم،
عکسی است که گردیده ز خال تو پدیدار
دل را سر و کاری است به چشم تو و مشکل
کافتاده کنون حاجت بیمار به بیمار
تا زلف شبه گون به رخ ای ماه فکندی
روزم همه گردید سیه همچو شب تار
ما بی تو چسان زیست توانیم در این شهر
اکنون که تو بر بسته ای از بهر سفر بار
دارای جهاندار علی ای که نهم چرخ
در قلزم جودش چو حبابی است نگونسار
این جرم منور که مسمی است به خورشید
آمد بدر خرگه اجلال تو مسمار
گر طوف حریمت نبدی مقصد گردون
بر مرکز غبرا، نزدی دور چو پرگار
کی از عدم این قافله آمد سوی امکان
مهر تو نمی بود اگر قافله سالار
جز از تو نوا نشنودم گوش به عالم
زیرا که توئی نائی و عالم همه نیزار
عکسی بود از شمسه ایوان جلالت
خورشید، که رخ تافته ز این گنبد دوار
جان دادن در پای تو امری است چه آسان
دل بردن از دست تو، کاری است چه دشوار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - زنده جاوید
برده ز جان ها قرار زلف دلاویز یار
زلف دلاویز یار برده ز جان ها قرار
لعل بدخشان نگر، نزد لبش چون خزف
مهر درخشان ببین پیش رخش ذره وار
جلوه گر آمد رخش تا به گلستان جان
مرغ دلم شد ز شوق، نغمه سرا چون هزار
دل چه بود تا دهم بهر نگاهی و لیک
جان دهم اندر رهش گر بودم صد هزار
بیهده گویند خلق، کز پی دلبر مرو
بسته گیسوی دوست، هیچ نخواهد فرار
کشته شمشیر دوست زنده جاوید شد
بر سرم از دست او تیغ و سنان گو ببار
چهره نه بگشود و خلق در طلبش جان دهند
آه اگر بی حجاب چهره کند آشکار
روز و شب عاشقان روی تو و موی تست
زلف تو مقصد ز لیل، چهر تو آمد نهار
راحت جان ها توئی، روح روان ها توئی
ورد زبان ها توئی، مختفی و آشکار
دیده حق بین اگر باز شود در جهان
جز تو نبیند کسی نه بمیان، نی کنار
ساقی دوران توئی، دارم امید از تو من
خمر خم نیستی چاره رنج خمار
تا رهم از خویشتن وز تو بگویم سخن
فاش بهر انجمن واله و بی اختیار
رشته بیم و امید از تو نخواهم برید
گر بکشی تیغ تیز ور بکشی خوار و زار
جز تو نپویم دمی کوی نگاری که هست
هجرک بئس القرین وصلک نعم القرار
بهر ثنا گفتنش از چه دلا خائفی
گو بزنندت به سنگ، گو بکشندت به دار
تا کند از وصل و هجر چشم و لب عاشقان
خنده چو گل در چمن گریه چو ابر بهار
باد لب یاورت خنده زنان همچو گل
باد دل دشمنت خون ز غم روزگار
زلف دلاویز یار برده ز جان ها قرار
لعل بدخشان نگر، نزد لبش چون خزف
مهر درخشان ببین پیش رخش ذره وار
جلوه گر آمد رخش تا به گلستان جان
مرغ دلم شد ز شوق، نغمه سرا چون هزار
دل چه بود تا دهم بهر نگاهی و لیک
جان دهم اندر رهش گر بودم صد هزار
بیهده گویند خلق، کز پی دلبر مرو
بسته گیسوی دوست، هیچ نخواهد فرار
کشته شمشیر دوست زنده جاوید شد
بر سرم از دست او تیغ و سنان گو ببار
چهره نه بگشود و خلق در طلبش جان دهند
آه اگر بی حجاب چهره کند آشکار
روز و شب عاشقان روی تو و موی تست
زلف تو مقصد ز لیل، چهر تو آمد نهار
راحت جان ها توئی، روح روان ها توئی
ورد زبان ها توئی، مختفی و آشکار
دیده حق بین اگر باز شود در جهان
جز تو نبیند کسی نه بمیان، نی کنار
ساقی دوران توئی، دارم امید از تو من
خمر خم نیستی چاره رنج خمار
تا رهم از خویشتن وز تو بگویم سخن
فاش بهر انجمن واله و بی اختیار
رشته بیم و امید از تو نخواهم برید
گر بکشی تیغ تیز ور بکشی خوار و زار
جز تو نپویم دمی کوی نگاری که هست
هجرک بئس القرین وصلک نعم القرار
بهر ثنا گفتنش از چه دلا خائفی
گو بزنندت به سنگ، گو بکشندت به دار
تا کند از وصل و هجر چشم و لب عاشقان
خنده چو گل در چمن گریه چو ابر بهار
باد لب یاورت خنده زنان همچو گل
باد دل دشمنت خون ز غم روزگار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در سوگ همسر خود
کنون که عهد ربیع است و روزگار بهار
مرا دلی است به رنج اندر از تغابن یار
بهار پار نبردیم لذت ای همدم
مگر بریم هم امسال لذتی ز بهار
بهار پار مرا بود سیمبر ترکی
فرشته خوی و ملک سیرت و پری رفتار
ز سحر غمزه به تاراج داده صد بابل
ز چین طرّه به یغما سپرد صد تاتار
گسسته بر زبر ماه رشته پروین
شکسته بر سر خورشید طبله زنگار
سفر نمود بناگاه و رفت از بر من
مرا ز رفتن او مانده دل حزین و فکار
شنیده بود که مه را سفر فزاید قدر
سفر نمود مهم تا فزایدش مقدار
سپهر بین که به آیین همسران حریف
چگونه با من و دل باژگونه باخت قمار
گرفته بود دلم با وصال او الفت
بدل به فرقت او کرد الفتم ناچار
کنار من تهی از غم نگشت زآن ساعت
که آن غزال غزلخوان ز من گرفت کنار
بهار طلعت من چون کناره جست ز من
بهار عیش مرا شد خزان رنج دچار
بلی چو شاخ شود منقطع ز ریشه خویش
ورق بخوشد و پژمرده اش شود اثمار
الا چه شرح دهم از غم جدایی او،
که نیست ناطقه را بیش تاب این تکرار
کنون که گاه بهار است و بوستان از گل
چو شاهدی بود از فرق تا قدم به نگار
به جای سبزه و گل در چمن همی گویی،
نهاده طره و رخ لعبتان چین و تتار
صبا نموده عنبر، همی به جیب و بغل
هوا نهفته لادن، همی به گوش و کنار
صفیر مرغ زند روح را صلای بهشت
نسیم صبح دهد مغز را شمیم بهار
چمن ز باد صبا عطر سائیش آیین
صبا ز خاک چمن مشکبیزیش هنجار
به پای سر و بن آواز برکشیده تذرو
به شاخ سرخ گل، آهنگ ساز کرده هزار
تذروگان همه بنهاده چنگ بر حلقوم
چکاوکان همه بر بسته زنگ بر منقار
به چهر سوری افکنده باد سرخ حریر
به جام نرگس شبنم نموده زرد عقار
ز ارغوان و سمن، بس فشانده باد ورق
نهفته جیب چمن را به درهم و دینار
ز برگ لاله عیان، شقه شقه حلّه چین
به جیب غنچه نهان، نافه نافه مشک تتار
دمن چو افسر کاووس پر ز گوهر و لعل
چمن چو پیکر طاووس پر ز نقش و نگار
نهفته تن به نقوش خورنقی بستان
نموده جا به فراش ستبرقی کهسار
ز لاله بستان چونان که پشته پشته عقیق
ز سبزه هامون، ز آنسان که کوه که زنگار
سحاب، گوهر ریز است و خاک لعل انگیز
چمن زمرّد خیز است و دشت مرجان زار
هوا، معنبر بوی است و باد مشک آیین
زمین منقش چهر است و آب آیینه دار
بنفشه مشک فروش و شکوفه قاقم پوش
نسیم لخلخه سای و سحاب لؤلؤ بار
ز بس به باغ ز خوبان کشمری قامت،
ز بس به راغ ز ترکان خلخی رخسار
نه باغ، بل فلکی و اندر آن ملک انبوه
نه راغ بل ارمی و اندر آن پری بسیار
کجا رواست خدا را، که در چنین فصلی،
جهانیان همه در عیش و من به اندوه یار
خصوص اندوه دلبر که سخت تر رنجی است
که ز آن رهاییم الحق بسی بود دشوار
مرا دلی است به رنج اندر از تغابن یار
بهار پار نبردیم لذت ای همدم
مگر بریم هم امسال لذتی ز بهار
بهار پار مرا بود سیمبر ترکی
فرشته خوی و ملک سیرت و پری رفتار
ز سحر غمزه به تاراج داده صد بابل
ز چین طرّه به یغما سپرد صد تاتار
گسسته بر زبر ماه رشته پروین
شکسته بر سر خورشید طبله زنگار
سفر نمود بناگاه و رفت از بر من
مرا ز رفتن او مانده دل حزین و فکار
شنیده بود که مه را سفر فزاید قدر
سفر نمود مهم تا فزایدش مقدار
سپهر بین که به آیین همسران حریف
چگونه با من و دل باژگونه باخت قمار
گرفته بود دلم با وصال او الفت
بدل به فرقت او کرد الفتم ناچار
کنار من تهی از غم نگشت زآن ساعت
که آن غزال غزلخوان ز من گرفت کنار
بهار طلعت من چون کناره جست ز من
بهار عیش مرا شد خزان رنج دچار
بلی چو شاخ شود منقطع ز ریشه خویش
ورق بخوشد و پژمرده اش شود اثمار
الا چه شرح دهم از غم جدایی او،
که نیست ناطقه را بیش تاب این تکرار
کنون که گاه بهار است و بوستان از گل
چو شاهدی بود از فرق تا قدم به نگار
به جای سبزه و گل در چمن همی گویی،
نهاده طره و رخ لعبتان چین و تتار
صبا نموده عنبر، همی به جیب و بغل
هوا نهفته لادن، همی به گوش و کنار
صفیر مرغ زند روح را صلای بهشت
نسیم صبح دهد مغز را شمیم بهار
چمن ز باد صبا عطر سائیش آیین
صبا ز خاک چمن مشکبیزیش هنجار
به پای سر و بن آواز برکشیده تذرو
به شاخ سرخ گل، آهنگ ساز کرده هزار
تذروگان همه بنهاده چنگ بر حلقوم
چکاوکان همه بر بسته زنگ بر منقار
به چهر سوری افکنده باد سرخ حریر
به جام نرگس شبنم نموده زرد عقار
ز ارغوان و سمن، بس فشانده باد ورق
نهفته جیب چمن را به درهم و دینار
ز برگ لاله عیان، شقه شقه حلّه چین
به جیب غنچه نهان، نافه نافه مشک تتار
دمن چو افسر کاووس پر ز گوهر و لعل
چمن چو پیکر طاووس پر ز نقش و نگار
نهفته تن به نقوش خورنقی بستان
نموده جا به فراش ستبرقی کهسار
ز لاله بستان چونان که پشته پشته عقیق
ز سبزه هامون، ز آنسان که کوه که زنگار
سحاب، گوهر ریز است و خاک لعل انگیز
چمن زمرّد خیز است و دشت مرجان زار
هوا، معنبر بوی است و باد مشک آیین
زمین منقش چهر است و آب آیینه دار
بنفشه مشک فروش و شکوفه قاقم پوش
نسیم لخلخه سای و سحاب لؤلؤ بار
ز بس به باغ ز خوبان کشمری قامت،
ز بس به راغ ز ترکان خلخی رخسار
نه باغ، بل فلکی و اندر آن ملک انبوه
نه راغ بل ارمی و اندر آن پری بسیار
کجا رواست خدا را، که در چنین فصلی،
جهانیان همه در عیش و من به اندوه یار
خصوص اندوه دلبر که سخت تر رنجی است
که ز آن رهاییم الحق بسی بود دشوار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - مشتاق رضای حق
دوشینه به ره دیدم خندان و غزلخوانش
گیسوی عبیرآگین رخسار خوی افشانش
هرجا که دلی، چون صید، در دام سر زلفش
هرجا که سری، چون گوی، اندر خم چوگانش
شمشاد به شرم اندر پیش قد دلجویش
خورشید برغم اندر، با طلعت تابانش
در سبزه همی پنهان یک خرمن نسرینش
در لاله همی پیدا صد دامن ریحانش
از تاب شرار می بر چهره چکانش خوی
خوی، رشحه ای از رخ، هی بر جیب و گریبانش
از خط به مهش هاله وز خوی به گلش ژاله
افتاده به دنباله گیسوی پریشانش
نشنیده کس اسپرغم با لاله شود توأم
جز طرّه خم در خم بر چهره فروزانش
زافسون به رخ زیبا زلفین شبه آسا
بشکسته وز او پیدا، بشکستن پیمانش
چشمش ز نگه کردن، کارش همه خون خوردن
یک کافر و در گردن صد خون مسلمانش
بر نرگس جان افزاش الماس نموده جا
موران همه را مأوا، گردشکر ستانش
از سیم یکی خرمن بنهفته به پیراهن
نامیده مر او را تن، از بیم گدایانش
بس خون کسان خورده، رنگین کف از آن کرده
دستان به حنا برده، ای وای ز دستانش
خون ریختش آیین، سر پنجه به خون رنگین
وز قتل کسان خونین، تیغ و کف و دامانش
دل غرقه به خون تا کی، آتش به درون تا کی،
اندوه فزون تا کی، آه از دل سندانش
ترکی است جفا آیین، بیرحم، ولی پرکین
ویسی که دو صد رامین، سرگشته و حیرانش
سرخوش برود هر جا وز کس نکند پروا
بیمی نبود مانا، از تیغ جهانبانش
بر دین، نبی خاتم، دارای فلک مخیم
شاهی که به جان خادم، شد بوذر و سلمانش
دارای جهان احمد، کز روز ازل آمد
شاهنشهی سرمد، اندر خور دربانش
اعظم نبی خاتم، اکرم خلف آدم
زآدم همه جا اقدم، چه بدو و چه پایانش
او محرم علیین، او ملجأ کروبین
ز او هستی ماء و طین، برپا شده بنیانش
شیدای لقای حق، مشتاق رضای حق
بل کرده فدای حق، آن گوهر دندانش
شاهان فلک افسر، میران ملک چاکر
بنهاد همه یکسر، سر بر خط فرمانش
هر درد از او درمان، هر مشکل از او آسان
هر بی سر و بی سامان، از او سر و سامانش
او علت هر موجود، او باعث بر هر جود
عالم همه از او بود، پیدا همه پنهانش
نه توده این افلاک، کافزون بود از ادراک
کمتر ز کفی از خاک، آمد به بیابانش
این تند روش گردون، کز دیده بود بیرون
گردی است که از هامون برخاسته انبانش
نوح ار نه ورا بستود، ور نی بدرش رخ سود
هرگز نه خلاصی بود از لجه طوفانش
یونس بدیش ارنی، بر لب همه نام وی
می بود رهایی کی، از کام نهنگانش
عنقای قیاس ما، عمری پرد از بالا
آخر نگزیند جا، بر کنگر ایوانش
افسر، چه ثنا گوید، کش محض خطا گوید
وصف آنچه خدا گوید، لایق نه بجز آتش
فردا که به رستاخیز، بس دیده بود خون ریز
هرکس به پناهی نیز، دست من و دامانش
تا مهر زخارا، کو، هر صبح نماید رو،
همواره محبّ او، دل خرم و شادانش
بادا دل خصم دون، از نافج غم پرخون
گردان شده تا گردون، بر کام محبانش
گیسوی عبیرآگین رخسار خوی افشانش
هرجا که دلی، چون صید، در دام سر زلفش
هرجا که سری، چون گوی، اندر خم چوگانش
شمشاد به شرم اندر پیش قد دلجویش
خورشید برغم اندر، با طلعت تابانش
در سبزه همی پنهان یک خرمن نسرینش
در لاله همی پیدا صد دامن ریحانش
از تاب شرار می بر چهره چکانش خوی
خوی، رشحه ای از رخ، هی بر جیب و گریبانش
از خط به مهش هاله وز خوی به گلش ژاله
افتاده به دنباله گیسوی پریشانش
نشنیده کس اسپرغم با لاله شود توأم
جز طرّه خم در خم بر چهره فروزانش
زافسون به رخ زیبا زلفین شبه آسا
بشکسته وز او پیدا، بشکستن پیمانش
چشمش ز نگه کردن، کارش همه خون خوردن
یک کافر و در گردن صد خون مسلمانش
بر نرگس جان افزاش الماس نموده جا
موران همه را مأوا، گردشکر ستانش
از سیم یکی خرمن بنهفته به پیراهن
نامیده مر او را تن، از بیم گدایانش
بس خون کسان خورده، رنگین کف از آن کرده
دستان به حنا برده، ای وای ز دستانش
خون ریختش آیین، سر پنجه به خون رنگین
وز قتل کسان خونین، تیغ و کف و دامانش
دل غرقه به خون تا کی، آتش به درون تا کی،
اندوه فزون تا کی، آه از دل سندانش
ترکی است جفا آیین، بیرحم، ولی پرکین
ویسی که دو صد رامین، سرگشته و حیرانش
سرخوش برود هر جا وز کس نکند پروا
بیمی نبود مانا، از تیغ جهانبانش
بر دین، نبی خاتم، دارای فلک مخیم
شاهی که به جان خادم، شد بوذر و سلمانش
دارای جهان احمد، کز روز ازل آمد
شاهنشهی سرمد، اندر خور دربانش
اعظم نبی خاتم، اکرم خلف آدم
زآدم همه جا اقدم، چه بدو و چه پایانش
او محرم علیین، او ملجأ کروبین
ز او هستی ماء و طین، برپا شده بنیانش
شیدای لقای حق، مشتاق رضای حق
بل کرده فدای حق، آن گوهر دندانش
شاهان فلک افسر، میران ملک چاکر
بنهاد همه یکسر، سر بر خط فرمانش
هر درد از او درمان، هر مشکل از او آسان
هر بی سر و بی سامان، از او سر و سامانش
او علت هر موجود، او باعث بر هر جود
عالم همه از او بود، پیدا همه پنهانش
نه توده این افلاک، کافزون بود از ادراک
کمتر ز کفی از خاک، آمد به بیابانش
این تند روش گردون، کز دیده بود بیرون
گردی است که از هامون برخاسته انبانش
نوح ار نه ورا بستود، ور نی بدرش رخ سود
هرگز نه خلاصی بود از لجه طوفانش
یونس بدیش ارنی، بر لب همه نام وی
می بود رهایی کی، از کام نهنگانش
عنقای قیاس ما، عمری پرد از بالا
آخر نگزیند جا، بر کنگر ایوانش
افسر، چه ثنا گوید، کش محض خطا گوید
وصف آنچه خدا گوید، لایق نه بجز آتش
فردا که به رستاخیز، بس دیده بود خون ریز
هرکس به پناهی نیز، دست من و دامانش
تا مهر زخارا، کو، هر صبح نماید رو،
همواره محبّ او، دل خرم و شادانش
بادا دل خصم دون، از نافج غم پرخون
گردان شده تا گردون، بر کام محبانش
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در وادی سلوک
زهی از توام حل، جمیع مشاکل
خهی، از توام کام دل گشته حاصل
زهی ظاهر از توست رخسار یزدان
خهی، کامل از توست هر شیء کامل
فلک را تو رخشنده داری کواکب
خدا را تو آیینه داری مقابل
به اوج جلالت نخواهد رسیدن
مدام ار پرد طایر عقل عاقل
ز شوق تو حیران در آذر سمندر
ز عشق تو نالان به گلشن عناول
به جان های آواره، رویت مقاصد
به دل های گمگشته، زلفت دلائل
مرا شهر جان، با تو آباد و محکم
مرا ملک دل، بی تو ویران و زایل
مرا با تو زهر مذاب آب حیوان
مرا بی تو ماء معین سمّ قاتل
ز لعت هویدا کلام مسیحا
ز خشمت عیان سحر هاروت بابل
چو در بند زلف توام هست یکسان
رها گر کنی ور ببندی سلاسل
ز شوق تو خندان بهر جا طوایف
ز عشق تو گریان به هرسو قبایل
ز هجر تو دل های جوینده غمگین
به وصل تو جان های پوینده مایل
ز لطف تو، عاقل ز مهر تو، سالک
جوانان گمراه و پیران غافل
نه از حادثات دو عالم شد ایمن
نشد هر که در حصن حُبّ تو داخل
تو نوحی به دوران و مهرت سفینه
شدش هر که راکب کشاندش به ساحل
جمال تو شد هرکه را مصحف جان
بشوید نقوش رسوم از رسائل
ز فرقان عشق تو خواند آنکه حرفی
شدش منقطع دل ز کل رسائل
جهانی منیر و جهانی منور
ز لمعات عکس تو بیضا شمایل
چه مهر و چه ماه و چه عرش و چه کرسی
به بزم رفیع تو سوزان مشاغل
نشاید رسیدن به درگاه جاهت
ز طی مراحل ز قطع منازل
مگرد آن که زد گام در راه عشقت
به پای فنا شد به وصل تو واصل
به حمد تو تسبیح گویان خلایق
گهی در فرایض، گهی در نوافل
چو روی تو شد صبح و موی تو شد شب
از آن نور و دیجور را خود تو جاعل
نبینند جز آفتاب جمالت
نهان از عیون گر شود ستر و حایل
تو را دفتر هستی آفرینش
بود نقطه ای از کتاب فضایل
همه از تو بر جا، چه ظاهر، چه باطن
همه از تو بر پا، چه عالی، چه سافل
تو را علم بیچون بود چون به سینه
به دانائیت دشمن و دوست قائل
به خوان سخای تو خلقند، مهمان
به بزم بقای تو هستی است، سائل
عیان از ظهور علی دین به دوران
چنان کز وجود نبی در اوائل
چه بادا کسی را به مدح صفاتت
که شد پنج دفتر به شان تو نازل
علی آنکه یزدان، ستودش به قرآن
تو و وصف و نعتش خیالی است باطل
بود عکس مه تا که با مه مشابه
بود تا به زهر، آب حیوان مقابل
به جام مُحبِّ تو راح محبّت
به کام عدوی تو زهر هلاهل
خهی، از توام کام دل گشته حاصل
زهی ظاهر از توست رخسار یزدان
خهی، کامل از توست هر شیء کامل
فلک را تو رخشنده داری کواکب
خدا را تو آیینه داری مقابل
به اوج جلالت نخواهد رسیدن
مدام ار پرد طایر عقل عاقل
ز شوق تو حیران در آذر سمندر
ز عشق تو نالان به گلشن عناول
به جان های آواره، رویت مقاصد
به دل های گمگشته، زلفت دلائل
مرا شهر جان، با تو آباد و محکم
مرا ملک دل، بی تو ویران و زایل
مرا با تو زهر مذاب آب حیوان
مرا بی تو ماء معین سمّ قاتل
ز لعت هویدا کلام مسیحا
ز خشمت عیان سحر هاروت بابل
چو در بند زلف توام هست یکسان
رها گر کنی ور ببندی سلاسل
ز شوق تو خندان بهر جا طوایف
ز عشق تو گریان به هرسو قبایل
ز هجر تو دل های جوینده غمگین
به وصل تو جان های پوینده مایل
ز لطف تو، عاقل ز مهر تو، سالک
جوانان گمراه و پیران غافل
نه از حادثات دو عالم شد ایمن
نشد هر که در حصن حُبّ تو داخل
تو نوحی به دوران و مهرت سفینه
شدش هر که راکب کشاندش به ساحل
جمال تو شد هرکه را مصحف جان
بشوید نقوش رسوم از رسائل
ز فرقان عشق تو خواند آنکه حرفی
شدش منقطع دل ز کل رسائل
جهانی منیر و جهانی منور
ز لمعات عکس تو بیضا شمایل
چه مهر و چه ماه و چه عرش و چه کرسی
به بزم رفیع تو سوزان مشاغل
نشاید رسیدن به درگاه جاهت
ز طی مراحل ز قطع منازل
مگرد آن که زد گام در راه عشقت
به پای فنا شد به وصل تو واصل
به حمد تو تسبیح گویان خلایق
گهی در فرایض، گهی در نوافل
چو روی تو شد صبح و موی تو شد شب
از آن نور و دیجور را خود تو جاعل
نبینند جز آفتاب جمالت
نهان از عیون گر شود ستر و حایل
تو را دفتر هستی آفرینش
بود نقطه ای از کتاب فضایل
همه از تو بر جا، چه ظاهر، چه باطن
همه از تو بر پا، چه عالی، چه سافل
تو را علم بیچون بود چون به سینه
به دانائیت دشمن و دوست قائل
به خوان سخای تو خلقند، مهمان
به بزم بقای تو هستی است، سائل
عیان از ظهور علی دین به دوران
چنان کز وجود نبی در اوائل
چه بادا کسی را به مدح صفاتت
که شد پنج دفتر به شان تو نازل
علی آنکه یزدان، ستودش به قرآن
تو و وصف و نعتش خیالی است باطل
بود عکس مه تا که با مه مشابه
بود تا به زهر، آب حیوان مقابل
به جام مُحبِّ تو راح محبّت
به کام عدوی تو زهر هلاهل
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - آب حیات
ای صنم نازنین، ناز تو بر جان دل
و ای بت مهرآفرین کفر تو ایمان دل
درد غمت در درون دمبدم ار شد فزون
بوده و باشد کنون درد تو، درمان دل
از قبل عاشقان جان و دل است ارمغان
وز طرف دلبران عشوه جانان دل
آنکه دل و دین ربود تا لب خندان گشود
کرد روان رود رود، دیده گریان دل
فصل بهار ای نگار سوی گلستان گذار
کرده صغار و کبار روی تو بستان دل
هرچه کنم بیشتر ناله، ندارد اثر
گوش تو ای مه، مگر نشنود افغان دل
از قبل ما نیاز و ز طرف توست ناز
ای به رخت گشته باز مردم چشمان دل
هرکه بود در جهان زنده به آب است و نان
مهر توأم آب جان، روی توام نان دل
تیغ زنی گر کم است، زخم تو چون مرهم است
کار هجوم غم است، کندن بنیان دل
دل چو فدای تو شد، محو لقای تو شد
تابع رای تو شد، غیر تو قربان دل
ای تو شه لایزال، دل چو زلیخاش حال
حسن تو یوسف مثال، عشق تو کنعان دل
ای ز رخت دور نه، دیده که بی نور نه
جز به تو معمور نه، کلبه ویران دل
ای بت مه پیکرم، چون به دلی مضمرم
روی تو را بنگرم از رگ شریان دل
ای به غم هرکسی، یاوری و مونسی
مانده این غم بسی باشد در خوان دل
خرمنت ار حاصلی یک جوم، آرد دلی
ماخلق از خردلی، آید مهمان دل
نه چو تو فرمانروا، برهمه ماسوا
دل چو تو را شد گدا، شاه به فرمان دل
آب حیات است هین، قطره ای از عین این
خضر بیا گو ببین، چشمه حیوان دل
ای اثر راد تو، عالم ایجاد تو
طاعت دل یاد تو، سهو تو عصیان دل
آیه فصل الخطاب وصف تو اندر کتاب
قصه ما للتراب آمده در شأن دل
دل بود از هرچه هست دفتر بانگ الست
چون که بود در نشست نام تو عنوان دل
ای ز یمت چون ندا، آمده دل گوئیا
هست محیط بقا، از نم عمان دل
ای تو منیری که نور، دل ز تو دید از حضور
آتش سینا و طور هست ز نیران دل
بانگ الستی ز تو، هوش چو مستی ز تو
خلعت هستی ز تو بر تن عریان دل
ای کتب آسمان، گشته بنامت نشان
ای شده از جزو آن، وصف تو قرآن دل
طایفه خلد جا، اهل دلند از وفا
رو کند ار کس به ما، مهر تو برهان دل
دل چو تو را بنده شد، بنده پاینده شد
عاشق شرمنده شد، بنده فرمان دل
تا به فلک ماه تام، هست معاف از ظلام
تیره مبادا چو شام، مهر درخشان دل
و ای بت مهرآفرین کفر تو ایمان دل
درد غمت در درون دمبدم ار شد فزون
بوده و باشد کنون درد تو، درمان دل
از قبل عاشقان جان و دل است ارمغان
وز طرف دلبران عشوه جانان دل
آنکه دل و دین ربود تا لب خندان گشود
کرد روان رود رود، دیده گریان دل
فصل بهار ای نگار سوی گلستان گذار
کرده صغار و کبار روی تو بستان دل
هرچه کنم بیشتر ناله، ندارد اثر
گوش تو ای مه، مگر نشنود افغان دل
از قبل ما نیاز و ز طرف توست ناز
ای به رخت گشته باز مردم چشمان دل
هرکه بود در جهان زنده به آب است و نان
مهر توأم آب جان، روی توام نان دل
تیغ زنی گر کم است، زخم تو چون مرهم است
کار هجوم غم است، کندن بنیان دل
دل چو فدای تو شد، محو لقای تو شد
تابع رای تو شد، غیر تو قربان دل
ای تو شه لایزال، دل چو زلیخاش حال
حسن تو یوسف مثال، عشق تو کنعان دل
ای ز رخت دور نه، دیده که بی نور نه
جز به تو معمور نه، کلبه ویران دل
ای بت مه پیکرم، چون به دلی مضمرم
روی تو را بنگرم از رگ شریان دل
ای به غم هرکسی، یاوری و مونسی
مانده این غم بسی باشد در خوان دل
خرمنت ار حاصلی یک جوم، آرد دلی
ماخلق از خردلی، آید مهمان دل
نه چو تو فرمانروا، برهمه ماسوا
دل چو تو را شد گدا، شاه به فرمان دل
آب حیات است هین، قطره ای از عین این
خضر بیا گو ببین، چشمه حیوان دل
ای اثر راد تو، عالم ایجاد تو
طاعت دل یاد تو، سهو تو عصیان دل
آیه فصل الخطاب وصف تو اندر کتاب
قصه ما للتراب آمده در شأن دل
دل بود از هرچه هست دفتر بانگ الست
چون که بود در نشست نام تو عنوان دل
ای ز یمت چون ندا، آمده دل گوئیا
هست محیط بقا، از نم عمان دل
ای تو منیری که نور، دل ز تو دید از حضور
آتش سینا و طور هست ز نیران دل
بانگ الستی ز تو، هوش چو مستی ز تو
خلعت هستی ز تو بر تن عریان دل
ای کتب آسمان، گشته بنامت نشان
ای شده از جزو آن، وصف تو قرآن دل
طایفه خلد جا، اهل دلند از وفا
رو کند ار کس به ما، مهر تو برهان دل
دل چو تو را بنده شد، بنده پاینده شد
عاشق شرمنده شد، بنده فرمان دل
تا به فلک ماه تام، هست معاف از ظلام
تیره مبادا چو شام، مهر درخشان دل
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - دولت بیدار
افتاد چتر دولت بیدار بر سرم
یعنی در آمد آن بت عیار از درم
افشانده مو بر آتش رو از سر فسون
یعنی ببین به موی و به رویم که ساحرم
اسلام ظاهرش ز رخ و کعبه ز آستان
گر بت چنین و بتکده بالله که کافرم
من شاهباز ذروه عقلم، عجب مدار
گر در فضای عشق اسیر کبوترم
افکندمش به پای تکبر سر نیاز
از یمن دوست بین کله از چرخ برترم
بازار حسن و عشق رواجش ز حد گذشت
او جلوه می فروشد و من عشوه می خرم
آن گل به من گذشت و شمیمش به جان رسید
چون غنچه جامه از نفس صبح بر درم
هر پاره گر بدست رفوگر رفو شود
من پاره پاره دل ز جفای رفوگرم
جانا عجب مدار اگر بر نثار تو
جان بر کف آورم، نبود چیز دیگرم
گر تیغ می زنی تو و مجروح می کنی
سهل است نیست طاقت رفتن از این درم
آبی بر آتش دلم افشان چه غم اگر
بالین ز خشت باشد و از خاک بسترم
تا نام مفلسی ننهی بر سر غنی
بر اشک سیمگون نگر و روی چون زرم
این سان که مهر روی تو در دل نهفته ام
بیرون نمی شود، شود ار خاک پیکرم
با آن که ذره ام نرود مهرت از دلم
گوئی که عشق توست مُخمّر به جوهرم
نی نی، کمم ز ذرّه و اینک بر این سخن
هم شاهدی ز گفته حافظ بیاورم:
«ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من کی رسم به وصلِ تو، کز ذره کمترم»
خاکستر است خوابگهم در سرای عشق
کز آتش فراق رخت سوخت اخترم
عشرت کنان به روی تو ساغر زنم مدام
لبریز شد ز باده غم، گرچه ساغرم
کامم برآر و جام دمادم ببخشدم
گر زهر ناب باشد و گر می، که می خورم
روزی اگر به سر نهیم پا ز یمن عشق
حسرت برد دو پیکر گردون بر افسرم
در ملک نظم تاج و نگین را سزم که من
بر آستانت ای فلک حُسن چاکرم
چون جان خصم سوزدش از دم چو ذوالفقار
بر یاد خصم توست زبان سخنورم
شیرویه طبع و تیغ زبانم، عدو کجاست
تا پهلوی وجود چو خسروش بر درم
فتح الله است شامل نطقم که بر گشاد
این قلعه قصیده که در اوست گوهرم
هر جا سخنوری به تو فتح سخن کند
این کار من چرا نکنم، از که کمترم
آری نترسم از ستم جنگ آوران
همچون کمند یار اسیرم دلاورم
یعنی در آمد آن بت عیار از درم
افشانده مو بر آتش رو از سر فسون
یعنی ببین به موی و به رویم که ساحرم
اسلام ظاهرش ز رخ و کعبه ز آستان
گر بت چنین و بتکده بالله که کافرم
من شاهباز ذروه عقلم، عجب مدار
گر در فضای عشق اسیر کبوترم
افکندمش به پای تکبر سر نیاز
از یمن دوست بین کله از چرخ برترم
بازار حسن و عشق رواجش ز حد گذشت
او جلوه می فروشد و من عشوه می خرم
آن گل به من گذشت و شمیمش به جان رسید
چون غنچه جامه از نفس صبح بر درم
هر پاره گر بدست رفوگر رفو شود
من پاره پاره دل ز جفای رفوگرم
جانا عجب مدار اگر بر نثار تو
جان بر کف آورم، نبود چیز دیگرم
گر تیغ می زنی تو و مجروح می کنی
سهل است نیست طاقت رفتن از این درم
آبی بر آتش دلم افشان چه غم اگر
بالین ز خشت باشد و از خاک بسترم
تا نام مفلسی ننهی بر سر غنی
بر اشک سیمگون نگر و روی چون زرم
این سان که مهر روی تو در دل نهفته ام
بیرون نمی شود، شود ار خاک پیکرم
با آن که ذره ام نرود مهرت از دلم
گوئی که عشق توست مُخمّر به جوهرم
نی نی، کمم ز ذرّه و اینک بر این سخن
هم شاهدی ز گفته حافظ بیاورم:
«ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من کی رسم به وصلِ تو، کز ذره کمترم»
خاکستر است خوابگهم در سرای عشق
کز آتش فراق رخت سوخت اخترم
عشرت کنان به روی تو ساغر زنم مدام
لبریز شد ز باده غم، گرچه ساغرم
کامم برآر و جام دمادم ببخشدم
گر زهر ناب باشد و گر می، که می خورم
روزی اگر به سر نهیم پا ز یمن عشق
حسرت برد دو پیکر گردون بر افسرم
در ملک نظم تاج و نگین را سزم که من
بر آستانت ای فلک حُسن چاکرم
چون جان خصم سوزدش از دم چو ذوالفقار
بر یاد خصم توست زبان سخنورم
شیرویه طبع و تیغ زبانم، عدو کجاست
تا پهلوی وجود چو خسروش بر درم
فتح الله است شامل نطقم که بر گشاد
این قلعه قصیده که در اوست گوهرم
هر جا سخنوری به تو فتح سخن کند
این کار من چرا نکنم، از که کمترم
آری نترسم از ستم جنگ آوران
همچون کمند یار اسیرم دلاورم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - درسوگ همسر خود
فلک جمعیتم بر هم زند، خواهد پریشانم
نمی داند من از زلف بتی آشفته سامانم
پری زادی که با خود رام کردم با هزار افسون
هنوزش سیر نادیدم که شد از دیده پنهانم
عجب شمع فروزانی اجل خاموش کرد از من
که تاریک است بی نور جمال او شبستانم
خرامان گلبنی از من ز پا افکند دست دی
که با شمشاد قدش رشک بستان بود ایوانم
ز روبه به بازی این گردون غزالم را ربود آخر
بخوابم کرد چون خرگوش اگر چه شیر غژمانم
تبه بادا، دل گردون، که سامانم بزد بر هم
سیه بادا، رخ انجم، که ویران کرد بنیانم
گمانم بود کاین گردون به من دارد سر یاری
ندانستم که او آخر کند با خاک یکسانم
به یغما رفت آن گوهر، که می پوشیدم از مردم
دریغا زآن همه کوشش که افزون کرد حرمانم
بهاران روید از گلشن هزاران سنبل و سوسن
نهان در خاک دارد تن، چرا آن شاخ ریحانم
مگو پاداش هر دادن ستادن نیست در گیتی،
خزان یک گل گرفت از من، گلستان کرد دامانم
گلی، کو را بپروردم به آب چشم و خون دل
بنفشه وار از هجرش کنون سر در گریبانم
مرا با صحبت آن مه دلی خوش بود و کامی خوش
دریغا کز بساط او، به دور افکند دورانم
چو یاد لعل او آرم که از تب کهربایی شد
به یاد آن عقیق لب، چکد از دیده مرجانم
به هر شاخی که در گلشن پرافشان طایری بینم
به یاد آرم از آن مرغی که بسمل شد به بستانم
اگر بر تربتش گریم مکن منعم که حق دارم
گلستانی است بی آب و من آنجا ابر نیسانم
مرا در فرقت آن مه، مکن تشنیع ای ناصح
تو در ساحل مکان داری، من اندر موج طوفانم
تو بر سنجاب می غلطی چه دانی حال مسکینان
مرا پهلو بفرساید که عریان در مغیلانم
تماشایی چه غم دارد که گلشن را رسد آفت
غم گل من خورم زیرا که یک عمریش دهقانم
برآن عهدم که بعد از وی نگیرم یار در عالم
چو گل برخاست از گلشن به جایش خار ننشانم
الا ای باد شبگیری به آن محمل نشین برگو
تو رفتی و منت از پی همی افتان و خیزانم
گذارت گر فتد آنجا پیام از من ببر او را
که ای مه حجله را آرا، که بر وصل تو مهمانم
ز هجرت ای سهی قامت رود از دیده جوی خون
به یادت ای کمان ابرو، خلد در سینه پیکانم
الا ای همدم دیرین که از خشت بود بالین
نظر بگشای و بر من بین که خون پالاست مژگانم
رخ از من زود بنهفتی میان خاک چون خفتی
نه آخر بارها گفتی، که من صبر از تو نتوانم
نمودی جای در محمل، نهادی بار غم بر دل
جرس آسا به هر منزل، منت از پی در افغانم
ز کویم رخت بربستی، مگر از یاریم خستی
چه دیدی کز برم جستی، شکستی عهد و پیمانم
تو خوش رفتی و آسودی مرا از غم بفرسودی
ز رفتن گر تو خشنودی، من از ماندن پشیمانم
نمی داند من از زلف بتی آشفته سامانم
پری زادی که با خود رام کردم با هزار افسون
هنوزش سیر نادیدم که شد از دیده پنهانم
عجب شمع فروزانی اجل خاموش کرد از من
که تاریک است بی نور جمال او شبستانم
خرامان گلبنی از من ز پا افکند دست دی
که با شمشاد قدش رشک بستان بود ایوانم
ز روبه به بازی این گردون غزالم را ربود آخر
بخوابم کرد چون خرگوش اگر چه شیر غژمانم
تبه بادا، دل گردون، که سامانم بزد بر هم
سیه بادا، رخ انجم، که ویران کرد بنیانم
گمانم بود کاین گردون به من دارد سر یاری
ندانستم که او آخر کند با خاک یکسانم
به یغما رفت آن گوهر، که می پوشیدم از مردم
دریغا زآن همه کوشش که افزون کرد حرمانم
بهاران روید از گلشن هزاران سنبل و سوسن
نهان در خاک دارد تن، چرا آن شاخ ریحانم
مگو پاداش هر دادن ستادن نیست در گیتی،
خزان یک گل گرفت از من، گلستان کرد دامانم
گلی، کو را بپروردم به آب چشم و خون دل
بنفشه وار از هجرش کنون سر در گریبانم
مرا با صحبت آن مه دلی خوش بود و کامی خوش
دریغا کز بساط او، به دور افکند دورانم
چو یاد لعل او آرم که از تب کهربایی شد
به یاد آن عقیق لب، چکد از دیده مرجانم
به هر شاخی که در گلشن پرافشان طایری بینم
به یاد آرم از آن مرغی که بسمل شد به بستانم
اگر بر تربتش گریم مکن منعم که حق دارم
گلستانی است بی آب و من آنجا ابر نیسانم
مرا در فرقت آن مه، مکن تشنیع ای ناصح
تو در ساحل مکان داری، من اندر موج طوفانم
تو بر سنجاب می غلطی چه دانی حال مسکینان
مرا پهلو بفرساید که عریان در مغیلانم
تماشایی چه غم دارد که گلشن را رسد آفت
غم گل من خورم زیرا که یک عمریش دهقانم
برآن عهدم که بعد از وی نگیرم یار در عالم
چو گل برخاست از گلشن به جایش خار ننشانم
الا ای باد شبگیری به آن محمل نشین برگو
تو رفتی و منت از پی همی افتان و خیزانم
گذارت گر فتد آنجا پیام از من ببر او را
که ای مه حجله را آرا، که بر وصل تو مهمانم
ز هجرت ای سهی قامت رود از دیده جوی خون
به یادت ای کمان ابرو، خلد در سینه پیکانم
الا ای همدم دیرین که از خشت بود بالین
نظر بگشای و بر من بین که خون پالاست مژگانم
رخ از من زود بنهفتی میان خاک چون خفتی
نه آخر بارها گفتی، که من صبر از تو نتوانم
نمودی جای در محمل، نهادی بار غم بر دل
جرس آسا به هر منزل، منت از پی در افغانم
ز کویم رخت بربستی، مگر از یاریم خستی
چه دیدی کز برم جستی، شکستی عهد و پیمانم
تو خوش رفتی و آسودی مرا از غم بفرسودی
ز رفتن گر تو خشنودی، من از ماندن پشیمانم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در کوی عشق
تا عشق را قدم بسر کو نهاده ایم
از کوی عافیت قدم آن سو نهاده ایم
آرام و تاب در پر عنقا سپرده ایم
صبر و سکون به سایه آهو نهاده ایم
پا بست زلف سلسله مویی شدیم ما
و اینک به پای سلسله زآن مو نهاده ایم
گامی نرفته ایم نکو در تمام عمر
این گام اول است که نیکو نهاده ایم
بر یاد دوست، شب همه شب تا سحر گهان
شیدا صفت بنای هیاهو نهاده ایم
هر شب در آرزوی دو مرجان لعل او
بر کهربا، دو رشته لؤلؤ نهاده ایم
با نقد مهر دوست که چون زر خالص است
ما سنگ ناقصی به ترازو نهاده ایم
ما بلبلان نغمه سرا مهر خاموشی
بر لب از آن دو لعل سخنگو نهاده ایم
بگذر شبی به کلبه عشاق و از غمش
سرها ببین که بر سر زانو نهاده ایم
با داغ او خوشیم که آخر به یادگار
نقشی به دل از آن رخ دلجو نهاده ایم
از کوی عافیت قدم آن سو نهاده ایم
آرام و تاب در پر عنقا سپرده ایم
صبر و سکون به سایه آهو نهاده ایم
پا بست زلف سلسله مویی شدیم ما
و اینک به پای سلسله زآن مو نهاده ایم
گامی نرفته ایم نکو در تمام عمر
این گام اول است که نیکو نهاده ایم
بر یاد دوست، شب همه شب تا سحر گهان
شیدا صفت بنای هیاهو نهاده ایم
هر شب در آرزوی دو مرجان لعل او
بر کهربا، دو رشته لؤلؤ نهاده ایم
با نقد مهر دوست که چون زر خالص است
ما سنگ ناقصی به ترازو نهاده ایم
ما بلبلان نغمه سرا مهر خاموشی
بر لب از آن دو لعل سخنگو نهاده ایم
بگذر شبی به کلبه عشاق و از غمش
سرها ببین که بر سر زانو نهاده ایم
با داغ او خوشیم که آخر به یادگار
نقشی به دل از آن رخ دلجو نهاده ایم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - والی ولایت مطلق
ماند به نسترن تن آن سرو سیمتن
کو صبح و شام بر دمد از شاخ نسترن
وز شاخ نسترن رخ خورشید جلوه گر
خورشیدی آنچنان که بود شام را وطن
وآن شام پر شکن شکنش درع و اژدها
هندو نگردو معجز آرد ز یک شکن
چبود شکن فریب دل هر که شیخ و شاب
چبود شکن بلای دل هرچه مرد و زن
هر چین آن شکن همه زندان دین و دل
هر تار آن شکن همه زنّار برهمن
آن زلف حلقه حلقه و آن چشم چون غزال
همخوابه اژدر آمده با آهوی ختن
ترسم به سحر دعوی پیغمبری کند
کاورد ماه را ز فسون بار نارون
بر گرد آفتاب کشیده خط عبیر
در حُقه عقیق نهاده دُر عدن
صد ملک دل ز شوق لب چون عقیق خون
گو هیچکه عقیق نیارند از یمن
قوت روان عاشق و آن لعل تابناک
ماند بخواهش من و یاقوت بوالحسن
پرخون ز رشک عارض گلگون آن صنم
چشم شقایق آمده بر دامنِ دمن
زاهد به خلد عاشق و ما بر رخ نگار
عابد به سیب مایل و ما بر به ذقن
یک سو کمان ابرو و یک سو کمند زلف
مشکل شده است کار دل عاشق از دوجن
خورشیدی آشکار کند هر طرف ز عکس
آن مه جبین چو روی نماید به انجمن
خورشید کسب نور از آن مه کند مگر
سائیده رخ به خاک سرای شه زمن
آن والی ولایت مطلق که الحق است
دانا بهرچه هست چه در سرّ و چه علن
یعنی امام هفتم دین، قبله امم
کاظم که بر سجود رخش سجده وثن
ای قادری که مور ضعیف تو دانه سان
افلاک را ربوده ابانیش خویشتن
عقل محیط از پی درک گمان تو
مانند موری آمده کافتاده در لگن
ز اصطبل چاکر تو کبودی است آسمان
کز کهکشان نهاده مر او را بپارسن
از دردی عقار تو عالم مدام هست
گردد چگونه بخشی اگر از سراب دن
دنیا و آخرت، نه چو یک ذره مهر توست
یک ریزه لعل به که خزف صد هزار من
بخشد گدای کوی تو ملکی به سائلی
چون لقمه ای حقیر که بنهندش در دهن
بردار پرده زآن رخ خورشید آفرین
تا بی حجاب دیده شود ذات ذوالمنن
ای وجه ذوالجال که پر کرده ای جهان
در حیرتم مدام که چبود خطاب لن
شرم تراب بارگهت کاست ز آسمان
این بی ستون چنین بود آریش، کوه کن
امکان که قطره ایش بود عالمی وسیع
یک رشحه شد ز قلزم عزم تو موج زن
سائید سر به خاک سرای تو آسمان
زآن روی بر فرشته پناهی است مؤتمن
مورت به یک زبانیه برداشت نه سپهر
چون شاخ ثور در مثل و خوشه پرن
دادی از آن بدست قضا امر ماسوی
کت اوست همچو شخص قدر عبد ممتحن
جنس جنان که در طلبش جان دهند خلق
آمد به بیع بیعت خُدّاْمْتْ مرتهن
مهر ازل که روشن از آن شد جهان جان
تابیده ذره ات ز پس چند پیرهن
ما را چگونه دعوی حمل ولای توست
پشت فلک دوتا شده از بار این فتن
دشمن شود دو پاره ز صمصام سطوتت
باشد سپهرش گر به مثل قبه مجَنّ
شد تار عنکبوت تو، حبل المتین دین
زاین غم چو کرم پیله عدو گو بخود بتن
افکار ماسوا و مقامت زهی محال
در آشیانِ باز، نه مأوا کند زغن
بر هرچه بنگریم تو باشی و نیستی
زاین درک عاجزیم که سری است مستکن
این دیرسال ملک بمُردی به کودکی
گر دانه عطات نمی دادیش لبن
مُهر تو بر سجل گناه عدو دریغ
کی می رسد نگین سلیمان به اهرمن
داغ غمت به سینه ناپاک خصم نیست
از شوره زار می ندمد لاله و سمن
یک حکم از تو هرچه ادا می شود فروض
یک امر از تو هرکه بجا آورد سُنن
ای دل زبان ببند و ادب پیشه کن که نیست
در بزم شاهِ کون و مکان مقتضی سخن
تا هست در جهان اثر از روی آفتاب
تا هست در زمان سخن موی شام ون
بادا دل محب تو با نور توأمان
بادا رخ عدوی تو با قیر مقترن
کو صبح و شام بر دمد از شاخ نسترن
وز شاخ نسترن رخ خورشید جلوه گر
خورشیدی آنچنان که بود شام را وطن
وآن شام پر شکن شکنش درع و اژدها
هندو نگردو معجز آرد ز یک شکن
چبود شکن فریب دل هر که شیخ و شاب
چبود شکن بلای دل هرچه مرد و زن
هر چین آن شکن همه زندان دین و دل
هر تار آن شکن همه زنّار برهمن
آن زلف حلقه حلقه و آن چشم چون غزال
همخوابه اژدر آمده با آهوی ختن
ترسم به سحر دعوی پیغمبری کند
کاورد ماه را ز فسون بار نارون
بر گرد آفتاب کشیده خط عبیر
در حُقه عقیق نهاده دُر عدن
صد ملک دل ز شوق لب چون عقیق خون
گو هیچکه عقیق نیارند از یمن
قوت روان عاشق و آن لعل تابناک
ماند بخواهش من و یاقوت بوالحسن
پرخون ز رشک عارض گلگون آن صنم
چشم شقایق آمده بر دامنِ دمن
زاهد به خلد عاشق و ما بر رخ نگار
عابد به سیب مایل و ما بر به ذقن
یک سو کمان ابرو و یک سو کمند زلف
مشکل شده است کار دل عاشق از دوجن
خورشیدی آشکار کند هر طرف ز عکس
آن مه جبین چو روی نماید به انجمن
خورشید کسب نور از آن مه کند مگر
سائیده رخ به خاک سرای شه زمن
آن والی ولایت مطلق که الحق است
دانا بهرچه هست چه در سرّ و چه علن
یعنی امام هفتم دین، قبله امم
کاظم که بر سجود رخش سجده وثن
ای قادری که مور ضعیف تو دانه سان
افلاک را ربوده ابانیش خویشتن
عقل محیط از پی درک گمان تو
مانند موری آمده کافتاده در لگن
ز اصطبل چاکر تو کبودی است آسمان
کز کهکشان نهاده مر او را بپارسن
از دردی عقار تو عالم مدام هست
گردد چگونه بخشی اگر از سراب دن
دنیا و آخرت، نه چو یک ذره مهر توست
یک ریزه لعل به که خزف صد هزار من
بخشد گدای کوی تو ملکی به سائلی
چون لقمه ای حقیر که بنهندش در دهن
بردار پرده زآن رخ خورشید آفرین
تا بی حجاب دیده شود ذات ذوالمنن
ای وجه ذوالجال که پر کرده ای جهان
در حیرتم مدام که چبود خطاب لن
شرم تراب بارگهت کاست ز آسمان
این بی ستون چنین بود آریش، کوه کن
امکان که قطره ایش بود عالمی وسیع
یک رشحه شد ز قلزم عزم تو موج زن
سائید سر به خاک سرای تو آسمان
زآن روی بر فرشته پناهی است مؤتمن
مورت به یک زبانیه برداشت نه سپهر
چون شاخ ثور در مثل و خوشه پرن
دادی از آن بدست قضا امر ماسوی
کت اوست همچو شخص قدر عبد ممتحن
جنس جنان که در طلبش جان دهند خلق
آمد به بیع بیعت خُدّاْمْتْ مرتهن
مهر ازل که روشن از آن شد جهان جان
تابیده ذره ات ز پس چند پیرهن
ما را چگونه دعوی حمل ولای توست
پشت فلک دوتا شده از بار این فتن
دشمن شود دو پاره ز صمصام سطوتت
باشد سپهرش گر به مثل قبه مجَنّ
شد تار عنکبوت تو، حبل المتین دین
زاین غم چو کرم پیله عدو گو بخود بتن
افکار ماسوا و مقامت زهی محال
در آشیانِ باز، نه مأوا کند زغن
بر هرچه بنگریم تو باشی و نیستی
زاین درک عاجزیم که سری است مستکن
این دیرسال ملک بمُردی به کودکی
گر دانه عطات نمی دادیش لبن
مُهر تو بر سجل گناه عدو دریغ
کی می رسد نگین سلیمان به اهرمن
داغ غمت به سینه ناپاک خصم نیست
از شوره زار می ندمد لاله و سمن
یک حکم از تو هرچه ادا می شود فروض
یک امر از تو هرکه بجا آورد سُنن
ای دل زبان ببند و ادب پیشه کن که نیست
در بزم شاهِ کون و مکان مقتضی سخن
تا هست در جهان اثر از روی آفتاب
تا هست در زمان سخن موی شام ون
بادا دل محب تو با نور توأمان
بادا رخ عدوی تو با قیر مقترن
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - آن سرو سیم تن
دوش از درم درآمد، آن سرو سیم تن
شادان و خوی فشان و غزلخوان و خنده زن
با رویی، ای بمیرم، تاراج دین و دل
با مویی، ای نباشم، یغمای جان و تن
دلهای خستگانش، اندر شکنج زلف
جانهای بی دلانش، اندر چه ذقن
بر چهره دلفریبش، هی رشحه رشحه خوی
چون قطره قطره ژاله بر برگ نسترن
زلفیش و مو به مو، همه زنجیر عاشقان
موئیش و تو به تو، همه زنار برهمن
خرمن خرمن، لالی، جا داده بر عقیق
دامن، دامن، بنفشه گسترده برسمن
از لوح سیمگونش، پیدا غبار مشک
درحقه عقیقش، پنهان در عدن
شمع رخش به مشعل خورشید سخره خوان
لعل لبش، به معدن یاقوت طعنه زن
من گریه سر نموده، از خنده های او
او خنده را فزوده، بر گریه های من
من پیرهن دریده، بر تن ز بی زری
او خرمنیش سیم نهان زیر پیرهن
او با نشاط و بازی همواره توأمان
من با فغان و زاری پیوسته مقترن
شادان و خوی فشان و غزلخوان و خنده زن
با رویی، ای بمیرم، تاراج دین و دل
با مویی، ای نباشم، یغمای جان و تن
دلهای خستگانش، اندر شکنج زلف
جانهای بی دلانش، اندر چه ذقن
بر چهره دلفریبش، هی رشحه رشحه خوی
چون قطره قطره ژاله بر برگ نسترن
زلفیش و مو به مو، همه زنجیر عاشقان
موئیش و تو به تو، همه زنار برهمن
خرمن خرمن، لالی، جا داده بر عقیق
دامن، دامن، بنفشه گسترده برسمن
از لوح سیمگونش، پیدا غبار مشک
درحقه عقیقش، پنهان در عدن
شمع رخش به مشعل خورشید سخره خوان
لعل لبش، به معدن یاقوت طعنه زن
من گریه سر نموده، از خنده های او
او خنده را فزوده، بر گریه های من
من پیرهن دریده، بر تن ز بی زری
او خرمنیش سیم نهان زیر پیرهن
او با نشاط و بازی همواره توأمان
من با فغان و زاری پیوسته مقترن
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - جام آفتاب
آمد زمان آنکه دلارام عاشقان
بی پرده همچو مهر زند سر ز شرق جان
گلهای معنوی دمد از شاخه مراد
سازند نغمه ساز هزاران نکته دان
آمد مگر ادیب سخن سنج هوشمند
کاورده خوش بکف ورق اطفال بوستان
یکجا ستاده سرو ولی پای در به گل
آمد مگر به باغ سهی سرو دل چمان
ساقی به جام کرد دگر راح روح بخش
گوئی دمید باز ز نوجان به می کشان
زاهد ز سبحه طرف نبدد که می فروش
یک جرعه گر دهد طلبد صد هزار جان
افتاده در بساط چمن مست و بیقرار
زهاد خشک مشرب و رندان تر زبان
طالع مگر ز شرق خم آمد چو مهر، جام
کامد روان تیره دلان جای نوریان
گر در رواح راح به ساغر کنم چه باک
صبح است دست ساقی و جام آفتاب دان
وقت است تا ز پرده برآید رخ نگار
بر عاشقان فراق شود وصل جاودان
ظلمت فرو برد سر، در مغرب عدم
مهر ازل ز شرق ابد، رخ کند عیان
گردد ز عکس پرتو خورشید لم یزل
خفاش وار ظلم، به کتم عدم نهان
اهریمنان به قید طلسم اوفتند باز
بر تخت اقتدار سلیمان کند مکان
موسی شود نهان و عیان گاو سامری
قبطی شود نهان و عیان موسی زمان
گردد عیان به کون و مکان ذات ذوالجلال
آید پدید روی خدای جهانیان
یعنی لوای فتح شهنشاه، شرق و غرب
یعنی جلای چهر خداوند انس و جان
آن یکه تاز عرصه میدان عدل و داد
آن شاهباز ذروه گردون لا مکان
ای ظاهر از جمال تو انوار ذوالجلال
و ای کاشف از زبان تو اسرار رازدان
شاید کنند حمد تو را ما عدا ادا
باید کنند مدح تو کروبیان بیان
گر خس رسد به سعی به پایان بحر ژرف
کرکس پرد به جهد به ایوان آسمان
کی بزم انس حضرت یزدان سرودمش
عرش برین نبود گرت فرش آستان
در راه حق چگونه قوافل زنند گام
مهر رخ تو نبود اگر میر کاروان
انسی کجا و خلوت انس تو زینهار
کی پر کاه جای گزیند به کهکشان
عقل محیط را چه به درک کمال تو
عصفور را چگونه شود عرش، آشیان
تا جای بر بسیط زمین کردی از کرم
گشتند رشک جوهر افلاک خاکیان
نه آسمان چو قطره که افشاندش فرود
سقای بارگاه تو از بهر تشنگان
مهرت اگر به شعله آذر شود قرین
مهرت اگر به چشمه حیوان کند قران
آذر شود به چشمه حیوان حیات بخش
حیوان شود ز شعله آذر مددستان
گر پرده از جمال ز سطوت برافکنی
لرزند و اوفتند چو خورشید اختران
باید هزار مرتبه از عقل برتری
تا طی شود ز کاخ تو یک پله نردبان
سیارگان به مرتع چرخند چون غنم
چوب شهاب بر کف گردون تو را شبان
بر هر که آفتاب ولایت کند طلوع
عار است سایه گرچه بود عرش سایه بان
یک لحظه بگذری اگر از مهر برزمین
یک لمحه بنگری اگر از قهر بر زمان
گردد ز سطوت نظرت آن بسان این
گردد ز رأفت گذرت این بسان آن
پروین به چنگ باز فلک ز امر محکمت
مانند عقرب است به منقار ماکیان
گردون زند به خاک درت لاف همسری
بر پای حاجبت رسد، ار فرق فرقدان
تا در دهور امر تو آرد بجای هور
هر صبحدم ز شرق به غرب است از آن دوان
در مکتبت ولید، فلاطون خم نشین
بر درگهت عبید، سلاطین جم نشان
میکال چاکری است تو را گوش بر سخن
جبریل خادمی است تو را سر بر آستان
طبعت ادای قرض سوائل زمین زمین
دستت کفاف عرض ایادی زمان زمان
حرفی کجا ز دفتر مدحت بیان شود
گر ماسوا شوند همه مو به مو زبان
تا هست در جهان دل عشاق و زلف یار
در نزد عاشقان مثلش گوی و صولجان
بادا، سر عدوی تو در معرض جدال
مانند گوی در خم چوگانِ دوستان
بی پرده همچو مهر زند سر ز شرق جان
گلهای معنوی دمد از شاخه مراد
سازند نغمه ساز هزاران نکته دان
آمد مگر ادیب سخن سنج هوشمند
کاورده خوش بکف ورق اطفال بوستان
یکجا ستاده سرو ولی پای در به گل
آمد مگر به باغ سهی سرو دل چمان
ساقی به جام کرد دگر راح روح بخش
گوئی دمید باز ز نوجان به می کشان
زاهد ز سبحه طرف نبدد که می فروش
یک جرعه گر دهد طلبد صد هزار جان
افتاده در بساط چمن مست و بیقرار
زهاد خشک مشرب و رندان تر زبان
طالع مگر ز شرق خم آمد چو مهر، جام
کامد روان تیره دلان جای نوریان
گر در رواح راح به ساغر کنم چه باک
صبح است دست ساقی و جام آفتاب دان
وقت است تا ز پرده برآید رخ نگار
بر عاشقان فراق شود وصل جاودان
ظلمت فرو برد سر، در مغرب عدم
مهر ازل ز شرق ابد، رخ کند عیان
گردد ز عکس پرتو خورشید لم یزل
خفاش وار ظلم، به کتم عدم نهان
اهریمنان به قید طلسم اوفتند باز
بر تخت اقتدار سلیمان کند مکان
موسی شود نهان و عیان گاو سامری
قبطی شود نهان و عیان موسی زمان
گردد عیان به کون و مکان ذات ذوالجلال
آید پدید روی خدای جهانیان
یعنی لوای فتح شهنشاه، شرق و غرب
یعنی جلای چهر خداوند انس و جان
آن یکه تاز عرصه میدان عدل و داد
آن شاهباز ذروه گردون لا مکان
ای ظاهر از جمال تو انوار ذوالجلال
و ای کاشف از زبان تو اسرار رازدان
شاید کنند حمد تو را ما عدا ادا
باید کنند مدح تو کروبیان بیان
گر خس رسد به سعی به پایان بحر ژرف
کرکس پرد به جهد به ایوان آسمان
کی بزم انس حضرت یزدان سرودمش
عرش برین نبود گرت فرش آستان
در راه حق چگونه قوافل زنند گام
مهر رخ تو نبود اگر میر کاروان
انسی کجا و خلوت انس تو زینهار
کی پر کاه جای گزیند به کهکشان
عقل محیط را چه به درک کمال تو
عصفور را چگونه شود عرش، آشیان
تا جای بر بسیط زمین کردی از کرم
گشتند رشک جوهر افلاک خاکیان
نه آسمان چو قطره که افشاندش فرود
سقای بارگاه تو از بهر تشنگان
مهرت اگر به شعله آذر شود قرین
مهرت اگر به چشمه حیوان کند قران
آذر شود به چشمه حیوان حیات بخش
حیوان شود ز شعله آذر مددستان
گر پرده از جمال ز سطوت برافکنی
لرزند و اوفتند چو خورشید اختران
باید هزار مرتبه از عقل برتری
تا طی شود ز کاخ تو یک پله نردبان
سیارگان به مرتع چرخند چون غنم
چوب شهاب بر کف گردون تو را شبان
بر هر که آفتاب ولایت کند طلوع
عار است سایه گرچه بود عرش سایه بان
یک لحظه بگذری اگر از مهر برزمین
یک لمحه بنگری اگر از قهر بر زمان
گردد ز سطوت نظرت آن بسان این
گردد ز رأفت گذرت این بسان آن
پروین به چنگ باز فلک ز امر محکمت
مانند عقرب است به منقار ماکیان
گردون زند به خاک درت لاف همسری
بر پای حاجبت رسد، ار فرق فرقدان
تا در دهور امر تو آرد بجای هور
هر صبحدم ز شرق به غرب است از آن دوان
در مکتبت ولید، فلاطون خم نشین
بر درگهت عبید، سلاطین جم نشان
میکال چاکری است تو را گوش بر سخن
جبریل خادمی است تو را سر بر آستان
طبعت ادای قرض سوائل زمین زمین
دستت کفاف عرض ایادی زمان زمان
حرفی کجا ز دفتر مدحت بیان شود
گر ماسوا شوند همه مو به مو زبان
تا هست در جهان دل عشاق و زلف یار
در نزد عاشقان مثلش گوی و صولجان
بادا، سر عدوی تو در معرض جدال
مانند گوی در خم چوگانِ دوستان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - آفتاب کشور خوبان
صبح چو مهر از درم درآمد جانان
ماه جبینش ز شام زلف نمایان
وه چه جبین آفتاب مطلع فجری
کامده از ذره کمترش مه تابان
پا به گل از حسرت قدش قد طوبی
خونجگر از غیرت لبش دل مرجان
آه، چه قامت که با قیام قیامت
آمده با صد عتاب دست و گریبان
آه چه لب، غیرت عقیق یمانی
خونجگرش در بدخش لعل بدخشان
دیده کوتاه بین به قدّ وی ار داد
نسبت شمشاد باغ و سرو گلستان
داد خطا نسبتی که در بر دانا
بی بصر آمد نه نزد مردم نادان
قامت شمشاد را نه مهر منوّر
قد سهی سرو را، نه سیب زنخدان
لعل نباشد تکلیمش نمک ریز
لعل نباشد تبسمیش شکر سان
تا دهدم در خیال نخل قدش بر
آب دهم هر دمش ز دیده گریان
ژاله عیان بر رخ چو باغ خلیلش
یا که چکد قطره قطره آب ز نیران
لشکر خط کرده بر سریر رخش جا
مور ندیدم خدیو ملک سلیمان
خاک نشین شد هزار سلسله دل
سلسله زلف تا نمود پریشان
چشم وی از فتنه ریخت خون جهانی
کافر و قتال صد هزار مسلمان
طرز نگاهش ز فتنه آفت عالم
چشم سیاهش به حیله فتنه دوران
صید دلم شد به شیر چشمش مایل
می رمد از شیر اگرچه صید بیابان
گفت به عیاریم که می برمت دل
گفت بر طراریم که می دهمت جان
گفتمش ای ماه آسمان نکویی
گفتمش ای آفتاب کشور خوبان
دل که و جان چیست، تا نثار تو آرم
ای که نثار تو باد صد دل و صد جان
گاه مسلمان و گاه کفر شعارم
تا شده آن دلربا نگار غزلخوان
معجز لعل لب تو، رونق ملت
هندوی خال رخ تو، رهزن ایمان
دین مرا تا رباید آن بت ارمن
خون مرا تا بریزد آن مه ترکان
تیغ ندانم بُدش به دست نگارین
یا به کف آورده ابروی کج جانان
ای ز تو پرنور شمع عقل مجرد
وی به تو روشن چراغ دانش لقمان
نطق تو این، یا بیان عیسی مریم
کلک تو این یا، عصای موسی عمران
بوی تو این، یا شمیم خُلد مزین
کوی تو این، یا فضای روضه رضوان
عقل مجرد کجا و بحر گمانت
خس نکند هرگز انغماس به عمّان
درد جهانی دوا شود به یکی دم
بر لب اگر آوری حکایت درمان
طی کند اقصای لامکان به یکی گام
آوری از توسن خیال به جولان
دلبری و خوبی از تو آید و یکسر
خوبان بر خود زنند بیهده بهتان
مهر به نظاره رخ تو چو حربا
بر سر دیوار چرخ آمده حیران
در بر حُسن تو قرص مهر چو شبنم
در بر روی تو جرم ماه چو کتان
گر ببرم رشته امید من از تو
می ببرندم به تیغ کین رگ شریان
گرچه به وزن این قصیده گشت مساوی
با یکی از نغز گفته های چو هذیان
نظم خداوند، شرم دفتر سعدی
شعر شهنشاه، رشک صفحه حسّان
نظم تو نظمی است، گر قبیح نکاتش
آمده در تنگ روح ساری اصلان
تا وزد از سمت باغ رایحه گل
تا دمد از طرف راغ لاله نعمان
باد تو را خصم جان چو آتش در تن
باد تو را دوست، دل چو غنچه خندان
ماه جبینش ز شام زلف نمایان
وه چه جبین آفتاب مطلع فجری
کامده از ذره کمترش مه تابان
پا به گل از حسرت قدش قد طوبی
خونجگر از غیرت لبش دل مرجان
آه، چه قامت که با قیام قیامت
آمده با صد عتاب دست و گریبان
آه چه لب، غیرت عقیق یمانی
خونجگرش در بدخش لعل بدخشان
دیده کوتاه بین به قدّ وی ار داد
نسبت شمشاد باغ و سرو گلستان
داد خطا نسبتی که در بر دانا
بی بصر آمد نه نزد مردم نادان
قامت شمشاد را نه مهر منوّر
قد سهی سرو را، نه سیب زنخدان
لعل نباشد تکلیمش نمک ریز
لعل نباشد تبسمیش شکر سان
تا دهدم در خیال نخل قدش بر
آب دهم هر دمش ز دیده گریان
ژاله عیان بر رخ چو باغ خلیلش
یا که چکد قطره قطره آب ز نیران
لشکر خط کرده بر سریر رخش جا
مور ندیدم خدیو ملک سلیمان
خاک نشین شد هزار سلسله دل
سلسله زلف تا نمود پریشان
چشم وی از فتنه ریخت خون جهانی
کافر و قتال صد هزار مسلمان
طرز نگاهش ز فتنه آفت عالم
چشم سیاهش به حیله فتنه دوران
صید دلم شد به شیر چشمش مایل
می رمد از شیر اگرچه صید بیابان
گفت به عیاریم که می برمت دل
گفت بر طراریم که می دهمت جان
گفتمش ای ماه آسمان نکویی
گفتمش ای آفتاب کشور خوبان
دل که و جان چیست، تا نثار تو آرم
ای که نثار تو باد صد دل و صد جان
گاه مسلمان و گاه کفر شعارم
تا شده آن دلربا نگار غزلخوان
معجز لعل لب تو، رونق ملت
هندوی خال رخ تو، رهزن ایمان
دین مرا تا رباید آن بت ارمن
خون مرا تا بریزد آن مه ترکان
تیغ ندانم بُدش به دست نگارین
یا به کف آورده ابروی کج جانان
ای ز تو پرنور شمع عقل مجرد
وی به تو روشن چراغ دانش لقمان
نطق تو این، یا بیان عیسی مریم
کلک تو این یا، عصای موسی عمران
بوی تو این، یا شمیم خُلد مزین
کوی تو این، یا فضای روضه رضوان
عقل مجرد کجا و بحر گمانت
خس نکند هرگز انغماس به عمّان
درد جهانی دوا شود به یکی دم
بر لب اگر آوری حکایت درمان
طی کند اقصای لامکان به یکی گام
آوری از توسن خیال به جولان
دلبری و خوبی از تو آید و یکسر
خوبان بر خود زنند بیهده بهتان
مهر به نظاره رخ تو چو حربا
بر سر دیوار چرخ آمده حیران
در بر حُسن تو قرص مهر چو شبنم
در بر روی تو جرم ماه چو کتان
گر ببرم رشته امید من از تو
می ببرندم به تیغ کین رگ شریان
گرچه به وزن این قصیده گشت مساوی
با یکی از نغز گفته های چو هذیان
نظم خداوند، شرم دفتر سعدی
شعر شهنشاه، رشک صفحه حسّان
نظم تو نظمی است، گر قبیح نکاتش
آمده در تنگ روح ساری اصلان
تا وزد از سمت باغ رایحه گل
تا دمد از طرف راغ لاله نعمان
باد تو را خصم جان چو آتش در تن
باد تو را دوست، دل چو غنچه خندان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - با کاروان نور
فرو ریزم از دوری روی جانان
ز سرچشمه چشم، سیل فراوان
فرو ریزیش، لیک نی قطره قطره
چو از ابر ریزنده، باران نیسان
فرو ریزیش کامد از نیم رشحش
یمین و یسارم، دو موّج عمّان
عجب را که با اینچنین موج دارم
تنی پای تا سر، در احراق نیران
شبی یاد دارم که در کنج خلوت
سری برده بودم فرو در گریبان
همه دستگیرم خیالات دلبر
همه پایمردم سخن های جانان
ز بحر تفکر رسیدم به برّی
که بد عالمش حلقه ای در بیابان
همه خاک او غیرت مشک اذفر
همه ریگ او حسرت درّ و مرجان
فرازش همه توده های زبرجد
نشیبش همه لعل های بدخشان
در آن دشت دیدم روان کاروانی
که چون رهروانش نپرورده دوران
بهر توسنی دلبری روی انور
بهر هودجی مهوشی موی قطران
همه بر ستوران سوار و پیاده
همه بر لب جوی تسنیم، عطشان
همه دهر پیما، ولی پا برهنه
همه ستر بخشا ولی جمله عریان
تنی چند لیکن به جان ها معانق
مهی چند لیکن ز یک خور درخشان
همه پادشاهان در ملک، ملت
همه شهریاران در شهر ایمان
از آن قوم آتش دل و باد جنبش
بگرداب حیرت من خاک بنیان
که اینان چه جمعند، این گونه عاجل
که اینان چه قومند، این سان شتابان
بتأیید عقل و به تسدید دانش
به درک آمدم عاقبت کاین وشاقان
بیابان نوردند منزل به منزل
که شاید ببوسند دربار سلطان
الا ای منیری که از عکس نورت
هویدا به کیهانیان روی یزدان
اگرچه بر ابطال قومی مشعبد
عصا اژدر آورده موسی بن عمران
تو را کلک معجز نگار است بر کف
براین قوم چون دست موسی و ثعبان
تو را نجم رخسار و چشم مخالف
به تمثیل مانا، شهاب است و شیطان
تو را نام در نامه آفرینش
چو نام خدا بر سر نامه عنوان
تو را لفظ معجز بیان در حقیقت
کلید در گنج اسرار قرآن
چو در دشت لفظ از پی صید معنی
در آری سمند سخن را به جولان
فرو ماندش عقل در گام اوّل
چو از سرعت عقل اجساد بیجان
تو را صولجان عزم و گو هفت گردون
قضا پنجه و لامکان سطح میدان
شد از مزرعت حبّه ای رزق موری
خلایق بر آن مور تا حشر مهمان
چرا تا نبوسید خور، خاک پایت
به جان آتش افتادش از داغ حرمان
و از این اضطراب است هر صبح تا شب
ز مشرق به مغرب روان زد و لرزان
الا ای خدیوی که نه کاخ علیا
یکت پله از آستان نگهبان
شنیدم که از کبر قومی سیه دل
ز یک جنس در ذات با جان بن جان
گروهی که ابلیسشان در شقاوت
به مکتب سرا کم ز طفل دبستان
گروهی که بوجهلشان درجهالت
در عجز گویان به تسلیم و اذعان
گروهی که فرعونشان در تکبر
به دربار نخوت یکی عبد فرمان
یکی محفل آراستند از شیاطین
نه شیطان جان، بلکه اشباه انسان
نموده همه با عصا زهر توام
نموده همه درعبا تیغ پنهان
چو برقصد شبل علی، کور موصل
چو بر قتل صهر نبی، شرک شیطان
پس آن قوم بی ننگ و بی عار و بی دین
به محفل تو را خوانده پرخاش جویان
شدی وارد ای شه بر آن قوم پرکین
چو بر اهرمن از کرامت سلیمان
بلی مهر از فیض عامی که دارد
بتابد به حربا و خفاش یکسان
نگویم چه گفتند آن قوم ابکم
که لعنت ابر قول و بر ذات ایشان
به پاداش گفتار آن فرقه دون
که نشناخته بر که بستند بهتان
بر ایشان گروهی عجب شد مسلط
نه رحمی بر اموالشان کرد و نه جان
گروهی ز کُفّار از رحم عاری
نهاده به فجار شمشیر برّان
به هامون روان گشت هر لحظه آمون
ز بس جوی خون گشت جاری ز شریان
نبردند از آن بحر زورق به ساحل
نگشتند از آن لجه ایمن ز طوفان
مگر هر که بگریخت اندر پناهت
شد ایمن که کعبه است ایمن ز حدثان
جهانبان، خدیوا، الا ای که آمد
پناه تو ملجأ گبر و مسلمان
گریزد به حصن ولای تو افسر
هم از کید نفس و هم از شر شیطان
الا تا شررخیز شد نار دوزخ
الا تا فرحبخش شد باغ رضوان
مُحبّ تو را باد نعمت مؤبد
عدوی تو را باد نقمت فراوان
ز سرچشمه چشم، سیل فراوان
فرو ریزیش، لیک نی قطره قطره
چو از ابر ریزنده، باران نیسان
فرو ریزیش کامد از نیم رشحش
یمین و یسارم، دو موّج عمّان
عجب را که با اینچنین موج دارم
تنی پای تا سر، در احراق نیران
شبی یاد دارم که در کنج خلوت
سری برده بودم فرو در گریبان
همه دستگیرم خیالات دلبر
همه پایمردم سخن های جانان
ز بحر تفکر رسیدم به برّی
که بد عالمش حلقه ای در بیابان
همه خاک او غیرت مشک اذفر
همه ریگ او حسرت درّ و مرجان
فرازش همه توده های زبرجد
نشیبش همه لعل های بدخشان
در آن دشت دیدم روان کاروانی
که چون رهروانش نپرورده دوران
بهر توسنی دلبری روی انور
بهر هودجی مهوشی موی قطران
همه بر ستوران سوار و پیاده
همه بر لب جوی تسنیم، عطشان
همه دهر پیما، ولی پا برهنه
همه ستر بخشا ولی جمله عریان
تنی چند لیکن به جان ها معانق
مهی چند لیکن ز یک خور درخشان
همه پادشاهان در ملک، ملت
همه شهریاران در شهر ایمان
از آن قوم آتش دل و باد جنبش
بگرداب حیرت من خاک بنیان
که اینان چه جمعند، این گونه عاجل
که اینان چه قومند، این سان شتابان
بتأیید عقل و به تسدید دانش
به درک آمدم عاقبت کاین وشاقان
بیابان نوردند منزل به منزل
که شاید ببوسند دربار سلطان
الا ای منیری که از عکس نورت
هویدا به کیهانیان روی یزدان
اگرچه بر ابطال قومی مشعبد
عصا اژدر آورده موسی بن عمران
تو را کلک معجز نگار است بر کف
براین قوم چون دست موسی و ثعبان
تو را نجم رخسار و چشم مخالف
به تمثیل مانا، شهاب است و شیطان
تو را نام در نامه آفرینش
چو نام خدا بر سر نامه عنوان
تو را لفظ معجز بیان در حقیقت
کلید در گنج اسرار قرآن
چو در دشت لفظ از پی صید معنی
در آری سمند سخن را به جولان
فرو ماندش عقل در گام اوّل
چو از سرعت عقل اجساد بیجان
تو را صولجان عزم و گو هفت گردون
قضا پنجه و لامکان سطح میدان
شد از مزرعت حبّه ای رزق موری
خلایق بر آن مور تا حشر مهمان
چرا تا نبوسید خور، خاک پایت
به جان آتش افتادش از داغ حرمان
و از این اضطراب است هر صبح تا شب
ز مشرق به مغرب روان زد و لرزان
الا ای خدیوی که نه کاخ علیا
یکت پله از آستان نگهبان
شنیدم که از کبر قومی سیه دل
ز یک جنس در ذات با جان بن جان
گروهی که ابلیسشان در شقاوت
به مکتب سرا کم ز طفل دبستان
گروهی که بوجهلشان درجهالت
در عجز گویان به تسلیم و اذعان
گروهی که فرعونشان در تکبر
به دربار نخوت یکی عبد فرمان
یکی محفل آراستند از شیاطین
نه شیطان جان، بلکه اشباه انسان
نموده همه با عصا زهر توام
نموده همه درعبا تیغ پنهان
چو برقصد شبل علی، کور موصل
چو بر قتل صهر نبی، شرک شیطان
پس آن قوم بی ننگ و بی عار و بی دین
به محفل تو را خوانده پرخاش جویان
شدی وارد ای شه بر آن قوم پرکین
چو بر اهرمن از کرامت سلیمان
بلی مهر از فیض عامی که دارد
بتابد به حربا و خفاش یکسان
نگویم چه گفتند آن قوم ابکم
که لعنت ابر قول و بر ذات ایشان
به پاداش گفتار آن فرقه دون
که نشناخته بر که بستند بهتان
بر ایشان گروهی عجب شد مسلط
نه رحمی بر اموالشان کرد و نه جان
گروهی ز کُفّار از رحم عاری
نهاده به فجار شمشیر برّان
به هامون روان گشت هر لحظه آمون
ز بس جوی خون گشت جاری ز شریان
نبردند از آن بحر زورق به ساحل
نگشتند از آن لجه ایمن ز طوفان
مگر هر که بگریخت اندر پناهت
شد ایمن که کعبه است ایمن ز حدثان
جهانبان، خدیوا، الا ای که آمد
پناه تو ملجأ گبر و مسلمان
گریزد به حصن ولای تو افسر
هم از کید نفس و هم از شر شیطان
الا تا شررخیز شد نار دوزخ
الا تا فرحبخش شد باغ رضوان
مُحبّ تو را باد نعمت مؤبد
عدوی تو را باد نقمت فراوان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - دل ایمن
چرا ایمن نباشد دل، چرا ساکن نگردد جان
که دل شد منزل دلبر، که جان شد مسکن جانان
از آن در عرصه جانباختن سرگشته دارم دل
که دل باشد مرا چون گوی و آمد طرّه اش چوگان
مرا لعل لبش بر درد درمان است و می گوید
برو عیسی دمی جو تا کند درد تو را درمان
لب جان پرورش می بینم و می سوزم این طرفه
که آمد ناگهانم برق خرمن چشمه حیوان
ز آشوب قدش از پا فتادم دوحه هستی
ز خورشید رخش روزم سیه شد چون شب هجران
اگر شب تا سحر یا روز تا شب دور از آن ماهم
ولی جان می کند چون توسن اندر کوی او جولان
از آنم سر به دامان است و بر چشم آستین دارم
که بوسد آستینش دست و بر پایش فتد دامان
پریشان کرده زلف و دل به غارت برده از جمعی
نمایان کرده روی و جان خلقی گشته سرگردان
گشاید بر تبسم لعل و جان از عالمی گیرد
چه خوش بر عالمی کرده است درّ و لعل را ارزان
همی با گریه گفتم کای گل از بهر چه می خندی
همی با خنده گفتا، ز ابر گریان گل شود خندان
مرا دل کرده خو با وصل آن یار بهشتی رو
که وصل او چو فصل نوبهاران است بی بنیان
دگر حاجت به جام باده نبود هین لبش بنگر
که آمد شکری پرشور و شیرین باده مستان
چو دیدم طرز و ناز آن سهی بالای سیمین تن
بیکبار از لباس خودپرستی آمدم عریان
نوید کشتنم می داد خون بس در عروق آمد
به جسمم غیرت شاخ طبر خون شد رگ شریان
مرا گردید دل در پرده همچون کیسه سوزن
ز بس هر عضو عضوش کرده مأوا دشنه مژگان
به آب دیده هر شب از غمش غرقم عجب تر این
که می سوزد سراپا همچو شمعم تا سحر نیران
رسد از موج اشک من به گردون صیحه سیحون
کشد از شعله آهم فلک آن کز شرر عطشان
به من نزدیک تر از من بود آن شوخ هر جائی
مرا از غایت کوری دل و جان از پیش پویان
از این بیهوده گشتن پایه دل نیست جز دوری
وز این سرگشته بودن مایه جان نیست جز حرمان
من و زین پس ثنای نام نیک مهدی قائم
من و زین پس سپاس ذات پاک داور سبحان
زهی ماهی که از عکس رخ مهرآفرینت شد
منوّر کلبه ایجاد و روشن محفل اعیان
چو ریزد طبع خورشید آستینت گوهر دانش
چو آرد لعل معجز آفرینت حکمت یزدان
تو را اندر شبستان مرغ شب پر دانشی عیسی
تو را اندر دبستان طفل ابکم حکمت لقمان
چو آید تیغ خشمت بر وجود مشرکان لامع
چو گردد تیر قهرت بر روان منکران پرّان
همی یاد آیدم هر لحظه برق خاطف و خرمن
همی یاد آیدم هر لمحه نجم ثاقب و شیطان
همی قصد ار کنی بر نفی جمع با خدا دشمن
همی عزم ار کنی بر انعدام قوم با عصیان
بخرطومش کشد از قهر یک دم پیل گرمابه
به چنگالش درد یک لحظه از کین شیر شادروان
همی تا راه کویت را سپارد تشنه مسکین
همی تا راه وصلت را سر آرد طالب حیران
قضا آورده کوثر را ز فیضت آب در کوزه
قدر بنهاده جنت را ز لطفت توشه در انبان
چو بر لعل آوری از بهر برهان عیسوی معجز
چو بر دست آوری از بهر حجت موسوی ثعبان
کشد بر سر عبا از شرم لعلت عیسی مریم
کند پنهان عصا ز آذرم دستت موسی عمران
بکتان گر شود مهرت قرین ای ماه بزم دل
به شبنم گر شود لطفت مُعین ای آفتاب جان
گریزان پرتو مهر جهان آراست از شبنم
هراسان تابش ماه فلک پیماست از کتّان
بیک ره بنگری گر بر وجود نفس اماره
ز جود و بخشش و فضل و کرم ای موجد احسان
نهد در کشور معنی لادیهیم بر تارک
کشد بر دفتر تصویر الاّ خامه بطلان
جهانت بزم و خاکش فرش و عرشش سقف و مهر و مه
دو مشعل انجم و اختر در آن قندیل سان تابان
ز نعمت های گوناگون بگستردی در او سفره
که آمد کایناتت بر سر خوان عطا مهمان
شد آب و خاک و باد آتش کویت بهر عالم
ز قدرت لحظه لحظه علت ایجاد اخشیجان
چو با مهرت زمان سرچشمه تسنیم را ساقی
چو با فیضت زمین پیرایه بخش روضه رضوان
ز کوی دلکشت هر بنده ای فرزانه گیتی
ز خاک درگهت هر برده ای پیرایه کیهان
ز وصفت لوح شد انشا زهی جود و خهی بخشش
ز نامت عرش شد بر پا خهی فضل و زهی احسان
اگرچه عاجز از نظمم روان دعبل و اعشی
اگرچه قاصر از شعرم بیان سعدی و حسّان
ولی درمانده ام کاورده ام زر جانب معدن
ولی شرمنده ام کاورده ام درّ جانب عُمّان
فلک درگه شهنشاها، ملک دربان خداوندا
به افسر یک نظر بنگر ز عفو و فضل بی پایان
که فضلت آفتاب و در حقیقت جرم من شبنم
که عفوت تابش مه در مثل عصیان من کتان
بود تا دلبران را در چمن بی غازه، رخ چون گل
بود تا عاشقان را از محن بیجاده در اجفان
تو را چشم حسودان کور باد از خار خودبینی
تو را روی محبان سرخ باد از غازه ایمان
که دل شد منزل دلبر، که جان شد مسکن جانان
از آن در عرصه جانباختن سرگشته دارم دل
که دل باشد مرا چون گوی و آمد طرّه اش چوگان
مرا لعل لبش بر درد درمان است و می گوید
برو عیسی دمی جو تا کند درد تو را درمان
لب جان پرورش می بینم و می سوزم این طرفه
که آمد ناگهانم برق خرمن چشمه حیوان
ز آشوب قدش از پا فتادم دوحه هستی
ز خورشید رخش روزم سیه شد چون شب هجران
اگر شب تا سحر یا روز تا شب دور از آن ماهم
ولی جان می کند چون توسن اندر کوی او جولان
از آنم سر به دامان است و بر چشم آستین دارم
که بوسد آستینش دست و بر پایش فتد دامان
پریشان کرده زلف و دل به غارت برده از جمعی
نمایان کرده روی و جان خلقی گشته سرگردان
گشاید بر تبسم لعل و جان از عالمی گیرد
چه خوش بر عالمی کرده است درّ و لعل را ارزان
همی با گریه گفتم کای گل از بهر چه می خندی
همی با خنده گفتا، ز ابر گریان گل شود خندان
مرا دل کرده خو با وصل آن یار بهشتی رو
که وصل او چو فصل نوبهاران است بی بنیان
دگر حاجت به جام باده نبود هین لبش بنگر
که آمد شکری پرشور و شیرین باده مستان
چو دیدم طرز و ناز آن سهی بالای سیمین تن
بیکبار از لباس خودپرستی آمدم عریان
نوید کشتنم می داد خون بس در عروق آمد
به جسمم غیرت شاخ طبر خون شد رگ شریان
مرا گردید دل در پرده همچون کیسه سوزن
ز بس هر عضو عضوش کرده مأوا دشنه مژگان
به آب دیده هر شب از غمش غرقم عجب تر این
که می سوزد سراپا همچو شمعم تا سحر نیران
رسد از موج اشک من به گردون صیحه سیحون
کشد از شعله آهم فلک آن کز شرر عطشان
به من نزدیک تر از من بود آن شوخ هر جائی
مرا از غایت کوری دل و جان از پیش پویان
از این بیهوده گشتن پایه دل نیست جز دوری
وز این سرگشته بودن مایه جان نیست جز حرمان
من و زین پس ثنای نام نیک مهدی قائم
من و زین پس سپاس ذات پاک داور سبحان
زهی ماهی که از عکس رخ مهرآفرینت شد
منوّر کلبه ایجاد و روشن محفل اعیان
چو ریزد طبع خورشید آستینت گوهر دانش
چو آرد لعل معجز آفرینت حکمت یزدان
تو را اندر شبستان مرغ شب پر دانشی عیسی
تو را اندر دبستان طفل ابکم حکمت لقمان
چو آید تیغ خشمت بر وجود مشرکان لامع
چو گردد تیر قهرت بر روان منکران پرّان
همی یاد آیدم هر لحظه برق خاطف و خرمن
همی یاد آیدم هر لمحه نجم ثاقب و شیطان
همی قصد ار کنی بر نفی جمع با خدا دشمن
همی عزم ار کنی بر انعدام قوم با عصیان
بخرطومش کشد از قهر یک دم پیل گرمابه
به چنگالش درد یک لحظه از کین شیر شادروان
همی تا راه کویت را سپارد تشنه مسکین
همی تا راه وصلت را سر آرد طالب حیران
قضا آورده کوثر را ز فیضت آب در کوزه
قدر بنهاده جنت را ز لطفت توشه در انبان
چو بر لعل آوری از بهر برهان عیسوی معجز
چو بر دست آوری از بهر حجت موسوی ثعبان
کشد بر سر عبا از شرم لعلت عیسی مریم
کند پنهان عصا ز آذرم دستت موسی عمران
بکتان گر شود مهرت قرین ای ماه بزم دل
به شبنم گر شود لطفت مُعین ای آفتاب جان
گریزان پرتو مهر جهان آراست از شبنم
هراسان تابش ماه فلک پیماست از کتّان
بیک ره بنگری گر بر وجود نفس اماره
ز جود و بخشش و فضل و کرم ای موجد احسان
نهد در کشور معنی لادیهیم بر تارک
کشد بر دفتر تصویر الاّ خامه بطلان
جهانت بزم و خاکش فرش و عرشش سقف و مهر و مه
دو مشعل انجم و اختر در آن قندیل سان تابان
ز نعمت های گوناگون بگستردی در او سفره
که آمد کایناتت بر سر خوان عطا مهمان
شد آب و خاک و باد آتش کویت بهر عالم
ز قدرت لحظه لحظه علت ایجاد اخشیجان
چو با مهرت زمان سرچشمه تسنیم را ساقی
چو با فیضت زمین پیرایه بخش روضه رضوان
ز کوی دلکشت هر بنده ای فرزانه گیتی
ز خاک درگهت هر برده ای پیرایه کیهان
ز وصفت لوح شد انشا زهی جود و خهی بخشش
ز نامت عرش شد بر پا خهی فضل و زهی احسان
اگرچه عاجز از نظمم روان دعبل و اعشی
اگرچه قاصر از شعرم بیان سعدی و حسّان
ولی درمانده ام کاورده ام زر جانب معدن
ولی شرمنده ام کاورده ام درّ جانب عُمّان
فلک درگه شهنشاها، ملک دربان خداوندا
به افسر یک نظر بنگر ز عفو و فضل بی پایان
که فضلت آفتاب و در حقیقت جرم من شبنم
که عفوت تابش مه در مثل عصیان من کتان
بود تا دلبران را در چمن بی غازه، رخ چون گل
بود تا عاشقان را از محن بیجاده در اجفان
تو را چشم حسودان کور باد از خار خودبینی
تو را روی محبان سرخ باد از غازه ایمان