عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۱
سؤال کرد یکی که اگر از گناهان که کردهام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که تو در خود نظر کن که اللّه آن گناه را از تو برداشت یا نه. معنیِ این آن است که هرگاه از آن که کرده و استغفار کردی، اگر دیدی که آن خصلت اول که گناه کردی از دل تو پاک شد و از تو برفت که دگر گرد آن نگردی و آن گرانی و سیاهی آن از دل تو برخاست، بدان که اللّه تو را آمرزید از آن گناه. و اگر همچنان دل تو به آن گناه است و گرانی و سیاهیِ آن با توست بدان که تو را نیامرزیده است.
نشان آمرزش آن است که دل تو رقّتی یابد و آرامی یابد به طاعت، و دلت نفور شود از معصیت. و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاهدلی اندکی مانده باشد، اندک عتاب اللّه هنوز با تو باقی باشد و این از بهر آن است تا بدانی که اللّه تو را به استغفار آمرزید. هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و تو را کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت، تو را آمرزیده بود.
اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند اما بر حضرت اللّه شفیعان رحیمدل هم بسی هستند از پیران ضعیف دلشکسته که روی به تجرید و تفرید آوردهاند و زهّاد و عبّاد انفاس میشمرند و بر مصلّاها نشستهاند. ایشان را چون نظر به مجرمان میافتد به مرحمت نگاه میکنند و از تقدیر اللّه عاجزشان میبینند، از حضرت اللّه عفوشان میطلبند، زیرا که خواصّ حضرت اللّه همه رحیمدلاناند و نیکوگویاناند و عیبپوشاناند و بیغرضاناند و رشوتناستاناناند و جفاکشاناناند.
و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص، بر عاجزیِ شهوتیان ببخشایند و بر اسیریِ حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را. هر که را بینی که روی به طاعت آوردهاست، زینهار تا خوار نداری حالتِ او را .گویی که زمان انابت و رغبت کردن به اللّه چون مقرّب اللّه و خاص اللّه شدن است، زیرا که عذر خطرات فاسده و مجرمه میخواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیاناند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشان را رحمت میفرستد تا در حشر مغفور برخیزند.
اکنون هرگاه که تو از غیر اللّه باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی، تو بندهٔ اللّه نباشی و مخلص نباشی. اگر هیچ چیزی تو را یاد نیاید تو را عقاب نیاید، امّا اگر اللّه تو را یاد نیاید معذور نباشی. چه عذر آری؟ در تصرّف اللّه نبودی و معلوم او نبودی؟ کرمش پیوستهٔ تو نبود؟ صنعتش از تو دور بود؟ بیداریت نمیداد و خوابت نمیداد؟ هیچ عذری نیست تو را در ترک ذکر اللّه. همچنانکه جهان را یاد میکردی اللّه را یاد میکن تا آن نقشها که غیر الله است از تو برود
و اللّه اعلم.
نشان آمرزش آن است که دل تو رقّتی یابد و آرامی یابد به طاعت، و دلت نفور شود از معصیت. و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاهدلی اندکی مانده باشد، اندک عتاب اللّه هنوز با تو باقی باشد و این از بهر آن است تا بدانی که اللّه تو را به استغفار آمرزید. هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و تو را کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت، تو را آمرزیده بود.
اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند اما بر حضرت اللّه شفیعان رحیمدل هم بسی هستند از پیران ضعیف دلشکسته که روی به تجرید و تفرید آوردهاند و زهّاد و عبّاد انفاس میشمرند و بر مصلّاها نشستهاند. ایشان را چون نظر به مجرمان میافتد به مرحمت نگاه میکنند و از تقدیر اللّه عاجزشان میبینند، از حضرت اللّه عفوشان میطلبند، زیرا که خواصّ حضرت اللّه همه رحیمدلاناند و نیکوگویاناند و عیبپوشاناند و بیغرضاناند و رشوتناستاناناند و جفاکشاناناند.
و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص، بر عاجزیِ شهوتیان ببخشایند و بر اسیریِ حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را. هر که را بینی که روی به طاعت آوردهاست، زینهار تا خوار نداری حالتِ او را .گویی که زمان انابت و رغبت کردن به اللّه چون مقرّب اللّه و خاص اللّه شدن است، زیرا که عذر خطرات فاسده و مجرمه میخواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیاناند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشان را رحمت میفرستد تا در حشر مغفور برخیزند.
اکنون هرگاه که تو از غیر اللّه باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی، تو بندهٔ اللّه نباشی و مخلص نباشی. اگر هیچ چیزی تو را یاد نیاید تو را عقاب نیاید، امّا اگر اللّه تو را یاد نیاید معذور نباشی. چه عذر آری؟ در تصرّف اللّه نبودی و معلوم او نبودی؟ کرمش پیوستهٔ تو نبود؟ صنعتش از تو دور بود؟ بیداریت نمیداد و خوابت نمیداد؟ هیچ عذری نیست تو را در ترک ذکر اللّه. همچنانکه جهان را یاد میکردی اللّه را یاد میکن تا آن نقشها که غیر الله است از تو برود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۲
قال النّبیّ علیه السّلام: »اسبغ الوضوء تزدد فی عمرک«
یعنی خود را تمام پاکیزه دار از آرزوها تا عمرت زیاده گردد. و آرزوها بار بیرون از طاقت برداشتن و هلاکت ورزیدن است، پس با خود بس آی و ترک آرزوانه خود بگوی. و این هوی پوست است و آرزوانه مغز است، تو ازین پوست و ازین مغز بگذر تا به جنّت مأوی برسی. آرزوانه همینقدر است که میبینی؛ چو یکدم گذشت، دگربار آن ناآرزوانه شود و برنجانَدَت. و این تنِ تو لقمهٔ آرزوانهٔ توست. بعضی را باشد که همان نظر پیشین نماید، باز دوم بار چو نظر کند ناموافق یابد. بعضی به لب برساند و آنگاه ناموافق پدید آید. بعضی را در آن جهان بچفسد. أَذْهَبْتُمْ طَیِّباتِکُمْ فِی حَیاتِکُمُ الدُّنْیا .
آرزوانه چو دانه است که در میان فخک باشد. موشکی که انبار یکی را خراب کند لقمه مهیّا میکنند موافق طبع وی و داروی موش در میانه میکنند. چنگال و دندان تو را در ویران کردن انبارهای مراد دیگران کم از آن نمیبینم، آخر تو را چگونه داروی موش ننهند.
اکنون اللّه وعای کالبد و قدح دماغ به ما داده است و ما را اختیار داده یعنی خود برگزینید و در این وعا کنید. اکنون تو هر ساعتی دست بر این وعا مینه که در وی چه چیز است، و اگر چیزی نباشد فبطن الأرض خیر لک من ظهرها.
فَمَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یرَهُ وَ مَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرا یرَه
گفتم اغلب شما ببازی و غم مشغولید و هر دو نمیباید، زیرا که بازی از بهر دو نوع است یکی آنک تا از غم بگریزی یعنی از کری و شکستگی و کوری و مردن، و تو از دست اینها هیچ جای نتوانی گریختن چو اصل غم در قفای توست. و یکی دگر بازی از بهر آن است که سبک و بیمایه میباشی تا باد هوا و هوس تو را همچون خسی کوی میپراند تا به هر جای مینشینی. تو را مایهٔ عقل و تمیز از بهر آن ندادهاند تا خود را با خس کوی برابر کنی. و غم خوردن نیز چیزی نیست که غم نادیدن برون شوِ کار باشد و آن کوری باشد. اگر راهی ندیده جدّ کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توقّف چه کنی اندیشه غم میخوری میرو تا زود به منزل برسی و هیچ روی باز پس مکن اگر پیش روی تر دیده غم سرگشتگی باشد درین مجلس چه منزل کنی سر به
یکی سوی بیرون آر تا سرگشته نشوی در جهان هیچ نام نیک و بد نشنوده و اگر نیک و بد شنوده هیچ زمانی خود را از ذرّه نیکی خالی مدار و خود را به بدی مشغول مگردان که آخر تمیز داری. کسی که درم چند میدهد چیزی معیب نمیستاند تو چگونه کسی که عمر میدهی و بد میستانی کسی جان دهد از بهر جانان دهد نه از بهر جانکنان دهد
و اللّه اعلم.
یعنی خود را تمام پاکیزه دار از آرزوها تا عمرت زیاده گردد. و آرزوها بار بیرون از طاقت برداشتن و هلاکت ورزیدن است، پس با خود بس آی و ترک آرزوانه خود بگوی. و این هوی پوست است و آرزوانه مغز است، تو ازین پوست و ازین مغز بگذر تا به جنّت مأوی برسی. آرزوانه همینقدر است که میبینی؛ چو یکدم گذشت، دگربار آن ناآرزوانه شود و برنجانَدَت. و این تنِ تو لقمهٔ آرزوانهٔ توست. بعضی را باشد که همان نظر پیشین نماید، باز دوم بار چو نظر کند ناموافق یابد. بعضی به لب برساند و آنگاه ناموافق پدید آید. بعضی را در آن جهان بچفسد. أَذْهَبْتُمْ طَیِّباتِکُمْ فِی حَیاتِکُمُ الدُّنْیا .
آرزوانه چو دانه است که در میان فخک باشد. موشکی که انبار یکی را خراب کند لقمه مهیّا میکنند موافق طبع وی و داروی موش در میانه میکنند. چنگال و دندان تو را در ویران کردن انبارهای مراد دیگران کم از آن نمیبینم، آخر تو را چگونه داروی موش ننهند.
اکنون اللّه وعای کالبد و قدح دماغ به ما داده است و ما را اختیار داده یعنی خود برگزینید و در این وعا کنید. اکنون تو هر ساعتی دست بر این وعا مینه که در وی چه چیز است، و اگر چیزی نباشد فبطن الأرض خیر لک من ظهرها.
فَمَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یرَهُ وَ مَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرا یرَه
گفتم اغلب شما ببازی و غم مشغولید و هر دو نمیباید، زیرا که بازی از بهر دو نوع است یکی آنک تا از غم بگریزی یعنی از کری و شکستگی و کوری و مردن، و تو از دست اینها هیچ جای نتوانی گریختن چو اصل غم در قفای توست. و یکی دگر بازی از بهر آن است که سبک و بیمایه میباشی تا باد هوا و هوس تو را همچون خسی کوی میپراند تا به هر جای مینشینی. تو را مایهٔ عقل و تمیز از بهر آن ندادهاند تا خود را با خس کوی برابر کنی. و غم خوردن نیز چیزی نیست که غم نادیدن برون شوِ کار باشد و آن کوری باشد. اگر راهی ندیده جدّ کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توقّف چه کنی اندیشه غم میخوری میرو تا زود به منزل برسی و هیچ روی باز پس مکن اگر پیش روی تر دیده غم سرگشتگی باشد درین مجلس چه منزل کنی سر به
یکی سوی بیرون آر تا سرگشته نشوی در جهان هیچ نام نیک و بد نشنوده و اگر نیک و بد شنوده هیچ زمانی خود را از ذرّه نیکی خالی مدار و خود را به بدی مشغول مگردان که آخر تمیز داری. کسی که درم چند میدهد چیزی معیب نمیستاند تو چگونه کسی که عمر میدهی و بد میستانی کسی جان دهد از بهر جانان دهد نه از بهر جانکنان دهد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۴
قال النّبیّ علیه السّلام: ما ذئبان ضاریان فی قریة غنم باسرع فیها فسادا من حبّ الشّرف و المال فی دین المرء المسلم.
بدین دو گرگِ رمه خصال نیک تو و خیرات تو بِرَمَد و سر در خسها کشد. تو دهان را چون حطمه باز کرده و این معده و شکم و رگهای تو بر مثال هفت درکه دوزخ است که چندین هزار پاکیزهرویان را مستحیل و متغیّر میگردانی. و این موکلان متقاضی که در این دَرَکهاست از گرسنگی و تشنگی و غیرهما، بیخبراند از درد چندین میوهها و چیزها که میخوری. پس چه عجب که اگر موکّلان دوزخ بیخبر باشند از درد دردمندان که در دوزخاند.
و این لقمهها که تو در این درکها افکنی، اگر تو را در آن حق هست پس بدان که دوزخیان هم حق باشند مر دوزخ را. پس چون این همه را درخور همدیگر کرده است، بدان که به نزد او نیک و بد یکسان نباشد که اگر یکسان باشد درخورکننده نگفته باشی.
تو هر کاری که در جهان میکنی از بهر مرداری و شهوتی میکنی، هم از آن وجهی بر تو رنجی مستولی شود که تو را از ورزش آن پشیمان کند تا تو را معلوم شود که آن راه، راه رنج بوده است که بصورت خوش به تو نموده است امّا در معنی آتش بوده است پس راه راست رضای اللّه است که هرگز از آن پشیمانی نیست خواه گو رنج باش و خواه گو آسایش
و اللّه اعلم.
بدین دو گرگِ رمه خصال نیک تو و خیرات تو بِرَمَد و سر در خسها کشد. تو دهان را چون حطمه باز کرده و این معده و شکم و رگهای تو بر مثال هفت درکه دوزخ است که چندین هزار پاکیزهرویان را مستحیل و متغیّر میگردانی. و این موکلان متقاضی که در این دَرَکهاست از گرسنگی و تشنگی و غیرهما، بیخبراند از درد چندین میوهها و چیزها که میخوری. پس چه عجب که اگر موکّلان دوزخ بیخبر باشند از درد دردمندان که در دوزخاند.
و این لقمهها که تو در این درکها افکنی، اگر تو را در آن حق هست پس بدان که دوزخیان هم حق باشند مر دوزخ را. پس چون این همه را درخور همدیگر کرده است، بدان که به نزد او نیک و بد یکسان نباشد که اگر یکسان باشد درخورکننده نگفته باشی.
تو هر کاری که در جهان میکنی از بهر مرداری و شهوتی میکنی، هم از آن وجهی بر تو رنجی مستولی شود که تو را از ورزش آن پشیمان کند تا تو را معلوم شود که آن راه، راه رنج بوده است که بصورت خوش به تو نموده است امّا در معنی آتش بوده است پس راه راست رضای اللّه است که هرگز از آن پشیمانی نیست خواه گو رنج باش و خواه گو آسایش
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۵
لِکَیْلا یعَلَمَ مِنْ بعَدِ عِلْمٍ شَیْئا
عَلَمِ عِلم و ادراک را به دستِ تو میدهند تا از خود سلطانی نکنی، و بدان که این امیری به تو کسی دیگر داده است. همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو میدهند، مینگر که میدهد و از به هرچه میدهد از بهر آن میدهد تا با یاغی جنگ کنی، نه آنکه بروی یاغی شوی.
این علم ادراک آرزوها از درِ پنج حس تو درآوردند و راههای دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند، از جوع و محبّت و شهوت. اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا میکنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو میگردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزوایا پدید کند. خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو میبرند. آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغیست که اللّه به هر جای و در هر گوشه میگرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف میشود، تو چرا چون دزدان درمیافتی و خود را پرباد میکنی تا بروی.
از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کویها فرودویدی از مقامری و قلّاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن. تو همه حیلها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند، لکیلا یعلم من بعد علم شیئا.
تو هر گامی که میروی تدبیری و کاری بر خود می نهی تا گرانبار میشوی از سوداهای دنیا که داری. تو چنگ در حیات دنیا در زده و میپیچی و درمیآویزی تا از تقدیرِ اِفنایِ ما بِستانی و یقین میدانی که بس نیایی و همچنان درمیآویزی. ناصیه تو را گرفتهایم به عالم غیب میبریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کردهایم و تو منکر میشده. و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش میآرند و او سر میپیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است، تو نیز به هر کو میروی و قوتی میکنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی . ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمیگذرد از سینهٔ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدهٔ تو را پیکوب کردند و ستورانِ این کاروان خوردند. اکنون نومید مباش، به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی را بر زبر آر. و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر میکنی که یاجوج و مأجوج میلیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده میکنی تا سدّ عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف میافکنی روز دیگر میبینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده.
با این همه تو نومید مشو از حضرت باری. آن دیِ دیوانه چون تُرکِ غارتی خشمآلود فرود آید و حلّهای سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوهها را از سرهای اشجار دراندازد و برگها و نواها را غارت کند، درخت برهنه و بیبرگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند، دست به دریوزه دراز کرده. باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعتهای او را بازدهیم. اجزای تو نیستتر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند. عجب، اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداریِ آن جهان بگرفتی. مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد، تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین بازنمیشناسی. اکنون چون اللّه عدل است اینکه تو از جهان پارهپاره خوردی و میخوری، همچنان تو را نیز پارهپاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده، و بر آش جهان تو را نوالهنواله کنند. همچنانک نوالهٔ جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن.
تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپسِ مرگ و راحتِ آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی این همه حاصل میشود، چون دنیا بی این حاصل میشود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمیشود. پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن. از احوال این جهان هرچه به خاطرت میآید نظر از آن کوتاه میکن تا تو را به از آن دهد، از آن که محال باشد که اللّه منظور تو را و مصوّر تو را از تو بستاند و به از آنت بازندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی میگیری، چون نظر تو از آن صورت برون میآید اللّه صورت دیگر میدهد نظر تو را، پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه میپرد و چگونه می رود
و اللّه اعلم.
عَلَمِ عِلم و ادراک را به دستِ تو میدهند تا از خود سلطانی نکنی، و بدان که این امیری به تو کسی دیگر داده است. همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو میدهند، مینگر که میدهد و از به هرچه میدهد از بهر آن میدهد تا با یاغی جنگ کنی، نه آنکه بروی یاغی شوی.
این علم ادراک آرزوها از درِ پنج حس تو درآوردند و راههای دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند، از جوع و محبّت و شهوت. اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا میکنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو میگردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزوایا پدید کند. خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو میبرند. آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغیست که اللّه به هر جای و در هر گوشه میگرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف میشود، تو چرا چون دزدان درمیافتی و خود را پرباد میکنی تا بروی.
از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کویها فرودویدی از مقامری و قلّاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن. تو همه حیلها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند، لکیلا یعلم من بعد علم شیئا.
تو هر گامی که میروی تدبیری و کاری بر خود می نهی تا گرانبار میشوی از سوداهای دنیا که داری. تو چنگ در حیات دنیا در زده و میپیچی و درمیآویزی تا از تقدیرِ اِفنایِ ما بِستانی و یقین میدانی که بس نیایی و همچنان درمیآویزی. ناصیه تو را گرفتهایم به عالم غیب میبریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کردهایم و تو منکر میشده. و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش میآرند و او سر میپیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است، تو نیز به هر کو میروی و قوتی میکنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی . ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمیگذرد از سینهٔ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدهٔ تو را پیکوب کردند و ستورانِ این کاروان خوردند. اکنون نومید مباش، به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی را بر زبر آر. و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر میکنی که یاجوج و مأجوج میلیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده میکنی تا سدّ عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف میافکنی روز دیگر میبینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده.
با این همه تو نومید مشو از حضرت باری. آن دیِ دیوانه چون تُرکِ غارتی خشمآلود فرود آید و حلّهای سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوهها را از سرهای اشجار دراندازد و برگها و نواها را غارت کند، درخت برهنه و بیبرگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند، دست به دریوزه دراز کرده. باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعتهای او را بازدهیم. اجزای تو نیستتر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند. عجب، اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداریِ آن جهان بگرفتی. مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد، تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین بازنمیشناسی. اکنون چون اللّه عدل است اینکه تو از جهان پارهپاره خوردی و میخوری، همچنان تو را نیز پارهپاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده، و بر آش جهان تو را نوالهنواله کنند. همچنانک نوالهٔ جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن.
تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپسِ مرگ و راحتِ آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی این همه حاصل میشود، چون دنیا بی این حاصل میشود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمیشود. پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن. از احوال این جهان هرچه به خاطرت میآید نظر از آن کوتاه میکن تا تو را به از آن دهد، از آن که محال باشد که اللّه منظور تو را و مصوّر تو را از تو بستاند و به از آنت بازندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی میگیری، چون نظر تو از آن صورت برون میآید اللّه صورت دیگر میدهد نظر تو را، پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه میپرد و چگونه می رود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۹
وَ هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِباساً
گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس بیرون آیی. آخر از خاک، پلیتهٔ کالبدت را و از آب، روغن او ساختند، و هر دو را ترکیب کردند و آذرکی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند؛ چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد. چنانکه آن آتش، پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند، امّا آن نور سازوار باشد. چنانکه کرم پیله اگر چه وَرخَج مینماید، امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند، همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود.
باز لباس شب را اگر چه تاریک نماییم، و لکن روشنایی از وی بیرون آریم. از تلّ مشک شب که تل ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفهٔ روز میرویانیم. باش تا از تل خاک گورستان تو شکوفهٔ قیامت و حشر را ببینی که چگونه پدید آریم. چنانکه سیاهیِ دیدهات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند. چنانکه روز گرد شب بود، سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است به آن ماند. بر تل تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم، تا شکوفهٔ جهان را نظاره میکند. امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم. همچنان نخست پرده شب را فروگذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم، باز چون لباس شب را بگسترانند، شبِ هندووَش را بفرستیم تا آینهٔ حقیقت را از زنگار رنج بزداید و به غلاف کالبدها بازآرد. امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و به زاویه روند از عالم غیب و به عبادت مشغول شوند.
وَ النَّوْمَ سُباتاً
ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فروریختیم و کالبدها را بر عرصه جهان چون گل تر بینداختیم، آنگاه این ندا در دادیم که: « لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»
ملوک که حافظ بلاد اللّهاند کجا شدند؟ سلاطین که ناصر عباداللّهاند در چه کاراند؟ ارباب عقل و کیاست چه تدبیر میسازند؟ ببین که همه را بیکار کردیم و جهان باقی ماند ما را که وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الأَْرْض .
باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم، یکانیکان متعبّدان و مستغفران به اسحار ادریسوار جواب میگویند: « لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیشپیش میفرستند و حقوق تعظیم میطلبد تا اگر در اینجا مماطله رود، موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که «وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً» « أَرْسَلَ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَْ یَدَیْ رَحمِتهِ »
و نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد. ساقی باد را ببینی که درآمده باشد و مجلس را میآراید و اشتران ابر را پر از شراب آب کردهایم و به محبوسان عالم میفرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد. چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان بسبب آن ایشان را زنده میگرداند، عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند؟
یوسف علیه السلام در چاه میگفت که آنکس که رَحِم را بر من رحم داد، چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنانکه یوسف را از راه چاه به مُلک رسانید و نزد یعقوب رسانید، اطفال مسلمانان را از راه لحد به پادشاهی بهشت میرساند و مادر و پدر را به وی رساند
و اللّه اعلم.
گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس بیرون آیی. آخر از خاک، پلیتهٔ کالبدت را و از آب، روغن او ساختند، و هر دو را ترکیب کردند و آذرکی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند؛ چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد. چنانکه آن آتش، پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند، امّا آن نور سازوار باشد. چنانکه کرم پیله اگر چه وَرخَج مینماید، امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند، همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود.
باز لباس شب را اگر چه تاریک نماییم، و لکن روشنایی از وی بیرون آریم. از تلّ مشک شب که تل ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفهٔ روز میرویانیم. باش تا از تل خاک گورستان تو شکوفهٔ قیامت و حشر را ببینی که چگونه پدید آریم. چنانکه سیاهیِ دیدهات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند. چنانکه روز گرد شب بود، سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است به آن ماند. بر تل تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم، تا شکوفهٔ جهان را نظاره میکند. امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم. همچنان نخست پرده شب را فروگذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم، باز چون لباس شب را بگسترانند، شبِ هندووَش را بفرستیم تا آینهٔ حقیقت را از زنگار رنج بزداید و به غلاف کالبدها بازآرد. امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و به زاویه روند از عالم غیب و به عبادت مشغول شوند.
وَ النَّوْمَ سُباتاً
ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فروریختیم و کالبدها را بر عرصه جهان چون گل تر بینداختیم، آنگاه این ندا در دادیم که: « لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»
ملوک که حافظ بلاد اللّهاند کجا شدند؟ سلاطین که ناصر عباداللّهاند در چه کاراند؟ ارباب عقل و کیاست چه تدبیر میسازند؟ ببین که همه را بیکار کردیم و جهان باقی ماند ما را که وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الأَْرْض .
باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم، یکانیکان متعبّدان و مستغفران به اسحار ادریسوار جواب میگویند: « لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیشپیش میفرستند و حقوق تعظیم میطلبد تا اگر در اینجا مماطله رود، موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که «وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً» « أَرْسَلَ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَْ یَدَیْ رَحمِتهِ »
و نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد. ساقی باد را ببینی که درآمده باشد و مجلس را میآراید و اشتران ابر را پر از شراب آب کردهایم و به محبوسان عالم میفرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد. چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان بسبب آن ایشان را زنده میگرداند، عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند؟
یوسف علیه السلام در چاه میگفت که آنکس که رَحِم را بر من رحم داد، چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنانکه یوسف را از راه چاه به مُلک رسانید و نزد یعقوب رسانید، اطفال مسلمانان را از راه لحد به پادشاهی بهشت میرساند و مادر و پدر را به وی رساند
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۱
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ یَصُدُّ ونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ.
ای یمنعون عن طاعة اللّه.
وَ الْمَسْجِدِ الحْرامِ الَّذِی جَعَلْناهُ لِلنَّاس
خلقناه و بیّناه للنّاس کلّهم، لم نخصّ به بعضا دون بعض
سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْباد
سواء فی تعظیم حرمته و قضاء النّسک فیه الحاضر و الّذی یاتیه من البلاد
احوال هر کسی را سبب سعادت وی گردانیدهاند و سبب خذلان وی گردانیدهاند، هم در این جهان و هم در آن جهان. چنانکه آن سید بامداد دو کلمه دعا از سرشکستگی گفت، همه چیزیش دادند. پس مبدأ حالت نظر است و تمامش آن است که در هر دو جهان آشکارا شود، آنچنانکه در بارگاهی بانگ برآید و کوکویی درافتد که فلان کس نامزد سیاست است، یعنی آن نظرِ اوّل که به بدی میکند کسی، آن نیز همچنان است که بانگ و کوکو میکنند. و آن نظر فعل توست و منظور فیه فعل تو نیست، و این فعل تو را سبب جزای تو گردانیدهاند، و اگر ناگاه نظر تو بر بدی افتد تو را بدان نگیرند که «النّظرة الاولی لک و الثّانیة علیک» امّا اگر نظر به مداومت کنی که فعل توست بر تو بگیرند.
اکنون چون نظر بد کردی، آن کوکوییست که تو را نامزد عقوبتی کردند حالی، و از اثر آن نامزد بر دلت تیرگی بیفتد همچون شکل دلتنگی. اگر همان حالت در تو باشد، بآخر ابر شود و پژمردگی در تن تو و در دین تو پدید آید و پوست تو دگرگون گردد و آن حالت باقی ماند و تن تو در بدیها خو کند و دل سیاه شدن گیرد، همچنین تا به درِ مرگ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ و حجاب بر حجاب و پلاس بر پلاس شود. و این حالتها پیش از مرگ به اختیار تو چنین گردد و بعد از مرگ به حکمِ خاصیت، این پلاس محسوس شود، و چون به منکر رسد گرز شود و در گور قرین تو شود و در عرصات زنجیر و در دوزخ نار شود.
و اگر چنانکه نظر کردی به بدی و نامزد عقوبت شدی امّا پشیمانیت آمد از آن نظر، از اندرون بارگاه احبّه ملایکه و عقل و تمییز جمع شدند و تو را تلقین کنند بر عذر خواستن به جمله کلمات عاجزانه و بیچارگانه، چنانکه به آدم که «فَتَلَقَّی آدَم مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْه »، َ«ربَّنا ظَلَمْنا» تا آن نامزد عقوبت را و آن گفتوگوی را از تو دور کنند و آن تیرگی را از روی دل تو ببرند. و همچنین اگر آن حالت و آن نظر تا عمل کردنِ بیاعتقادانه انجامیده باشد و لباسهای سیاه زیر یکدیگر بر دل تو پوشانیده باشند، باز نیکوگویان و عذرخواهان پیش از غرغره مرگ در میانه آیند و تو را آزاد کنند، و لکن بِدانقدر بدنامی فاش گشته باشی و بیمراد مانده باشی و از پایگاه افتاده باشی، باز اگر خواهی تا به سرِ آن منصب بازآیی دیر باشد.
اکنون چو معلوم شد که همین حالت نیک را خلعت مردم گردانیدهاند و همین حالت بد را خذلان و عقوبت وی گردانیدهاند. و آن دو حالت گردان است و منشأ او از دو درگاه نهادن است، یکی درگاه آرزو و هوا و یکی درگاه فرمانطلبی و رضای اللّه. هرگاه بدان درگاه رفتی نامزد خلعت باشد تو را، و اگر گردان میباشی نامزد و خلعت تو گردان میباشد، تا پایان بر یکی نامزد مفرد مانی و آن مؤکّد شود به مرگ، یعنی یا برآویختند تو را یا زود منشور أَلاَّ تخَافُوا وَ لا تحَزَنُوا نبشتند تو را
و اللّه اعلم
ای یمنعون عن طاعة اللّه.
وَ الْمَسْجِدِ الحْرامِ الَّذِی جَعَلْناهُ لِلنَّاس
خلقناه و بیّناه للنّاس کلّهم، لم نخصّ به بعضا دون بعض
سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْباد
سواء فی تعظیم حرمته و قضاء النّسک فیه الحاضر و الّذی یاتیه من البلاد
احوال هر کسی را سبب سعادت وی گردانیدهاند و سبب خذلان وی گردانیدهاند، هم در این جهان و هم در آن جهان. چنانکه آن سید بامداد دو کلمه دعا از سرشکستگی گفت، همه چیزیش دادند. پس مبدأ حالت نظر است و تمامش آن است که در هر دو جهان آشکارا شود، آنچنانکه در بارگاهی بانگ برآید و کوکویی درافتد که فلان کس نامزد سیاست است، یعنی آن نظرِ اوّل که به بدی میکند کسی، آن نیز همچنان است که بانگ و کوکو میکنند. و آن نظر فعل توست و منظور فیه فعل تو نیست، و این فعل تو را سبب جزای تو گردانیدهاند، و اگر ناگاه نظر تو بر بدی افتد تو را بدان نگیرند که «النّظرة الاولی لک و الثّانیة علیک» امّا اگر نظر به مداومت کنی که فعل توست بر تو بگیرند.
اکنون چون نظر بد کردی، آن کوکوییست که تو را نامزد عقوبتی کردند حالی، و از اثر آن نامزد بر دلت تیرگی بیفتد همچون شکل دلتنگی. اگر همان حالت در تو باشد، بآخر ابر شود و پژمردگی در تن تو و در دین تو پدید آید و پوست تو دگرگون گردد و آن حالت باقی ماند و تن تو در بدیها خو کند و دل سیاه شدن گیرد، همچنین تا به درِ مرگ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ و حجاب بر حجاب و پلاس بر پلاس شود. و این حالتها پیش از مرگ به اختیار تو چنین گردد و بعد از مرگ به حکمِ خاصیت، این پلاس محسوس شود، و چون به منکر رسد گرز شود و در گور قرین تو شود و در عرصات زنجیر و در دوزخ نار شود.
و اگر چنانکه نظر کردی به بدی و نامزد عقوبت شدی امّا پشیمانیت آمد از آن نظر، از اندرون بارگاه احبّه ملایکه و عقل و تمییز جمع شدند و تو را تلقین کنند بر عذر خواستن به جمله کلمات عاجزانه و بیچارگانه، چنانکه به آدم که «فَتَلَقَّی آدَم مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْه »، َ«ربَّنا ظَلَمْنا» تا آن نامزد عقوبت را و آن گفتوگوی را از تو دور کنند و آن تیرگی را از روی دل تو ببرند. و همچنین اگر آن حالت و آن نظر تا عمل کردنِ بیاعتقادانه انجامیده باشد و لباسهای سیاه زیر یکدیگر بر دل تو پوشانیده باشند، باز نیکوگویان و عذرخواهان پیش از غرغره مرگ در میانه آیند و تو را آزاد کنند، و لکن بِدانقدر بدنامی فاش گشته باشی و بیمراد مانده باشی و از پایگاه افتاده باشی، باز اگر خواهی تا به سرِ آن منصب بازآیی دیر باشد.
اکنون چو معلوم شد که همین حالت نیک را خلعت مردم گردانیدهاند و همین حالت بد را خذلان و عقوبت وی گردانیدهاند. و آن دو حالت گردان است و منشأ او از دو درگاه نهادن است، یکی درگاه آرزو و هوا و یکی درگاه فرمانطلبی و رضای اللّه. هرگاه بدان درگاه رفتی نامزد خلعت باشد تو را، و اگر گردان میباشی نامزد و خلعت تو گردان میباشد، تا پایان بر یکی نامزد مفرد مانی و آن مؤکّد شود به مرگ، یعنی یا برآویختند تو را یا زود منشور أَلاَّ تخَافُوا وَ لا تحَزَنُوا نبشتند تو را
و اللّه اعلم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۲
قال النّبی علیه السّلام: « اوّل صلاح هذه األامّة بالزّهد و الیقین»
یقین آن است که معنی بیگمان بر در دل ایستاده باشد، و چون نظر خواهد که محبوس شود بر راحت حالی و بر دنیا از مجامعت و فرزندان و منال و جاه، آن معنی رها نکند تا نظر بر اینها بنشیند. بگوید که در این منزل اگرچه سبزه و آب روان میبینی، فرونایی که دزدان از پس تو نشستهاند؛ تو را اگر لقمه در دهان باشد و شربت آب در کف دست باشد، هنوز خوشیِ آن به حلقت فرو نرفتهباشد که دزدان بیرون آیند و غارتت کنند تا آن بر تو تلخ شود.
و آن معنی تو را هر دم میگوید که تو در این منزل و در این تاریکی به خواب چه میشوی؟ چون بیدار شوی و تاریکی برود، جامهٔ وجودت را همه پرحدثِ رنج خواهی دیدن.
و آن معنی البتّه نظر تو را خیره و سرگردان میدارد تا از سررشتهٔ این جهان گسسته دارد و از روی آخرتش گشاده و روشن دارد.
و یقین چون دایگان ایستاده باشد و کنارهای چادر نظر تو را در هوا میکند تا بر زمین قصور دنیا ننشیند، چنانکه حوران بهشت دامن چادرهای زنان بصلاح را در بهشت و زلفهای ایشان را بر طبق سیمین نهاده باشند تا بر شاخ زعفران و مشک اذفر آسیب نزند.
اینچنین یقینِ عجب به چه حاصل شود؟ بعبادة الله حاصل شود که وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ . و عین الیقین بدانک چشم دیدن است تا بیگمان شوی و آن به درِ مرگ بود، و علم الیقین بعبادة اللّه حاصل شود.
اکنون آدمی شایستهٔ خیرات و عبادات آنگاه گردد که او رغبت به دنیا نکند، یعنی نگرش او در هر کار از بهر رضای اللّه و فرمانبرداریِ اللّه باشد. و اینکه از بهر فرمانبرداری اللّه میکنی و رضای اللّه میطلبی و آن را میخواهی، این طلب تو و این خواهش تو دریچهایست از نشیمن بلند و رشتهایست که تو را از آن دریچهها بالا میکشد، و آن رشته متقاضیست که حامل نظر توست و آن دریچه در پردهٔ غیب است. ِبایست تا وقت اجل آن دریچه را بگشایند و این مرغِ روح تو را که نظرش بدان دریچه است در آن دریچه برند، تا چه باغها و رواقها که بیند و چه حور و قصور که بیند.
و هیچ آدمی نیست که او را معشوقه در عالم غیب نیست، یا از دریچه و حورایی و عینایی، و یا از درکه و مالک دوزخی. و بوی آن معشوقان به مشام روح آدمی میرسد و او را در طلب میآرد تا او را وسیلت بود به آن معشوقه، چنانک بوی یوسف آمده بود به مشام یعقوب.
اکنون چون تو خود را رغبتی دیدی به اللّه و به صفات اللّه، میدان که آن تقاضای اللّه است تو را. و اگر میلت به بهشت است و طالب بهشتی، آن میل بهشت است که تو را طلب میکند. و اگر تو را میل به آدمیست، آن آدمی نیز تو را میطلبد، که هرگز از یک دست بانگ نیاید
و اللّه اعلم.
یقین آن است که معنی بیگمان بر در دل ایستاده باشد، و چون نظر خواهد که محبوس شود بر راحت حالی و بر دنیا از مجامعت و فرزندان و منال و جاه، آن معنی رها نکند تا نظر بر اینها بنشیند. بگوید که در این منزل اگرچه سبزه و آب روان میبینی، فرونایی که دزدان از پس تو نشستهاند؛ تو را اگر لقمه در دهان باشد و شربت آب در کف دست باشد، هنوز خوشیِ آن به حلقت فرو نرفتهباشد که دزدان بیرون آیند و غارتت کنند تا آن بر تو تلخ شود.
و آن معنی تو را هر دم میگوید که تو در این منزل و در این تاریکی به خواب چه میشوی؟ چون بیدار شوی و تاریکی برود، جامهٔ وجودت را همه پرحدثِ رنج خواهی دیدن.
و آن معنی البتّه نظر تو را خیره و سرگردان میدارد تا از سررشتهٔ این جهان گسسته دارد و از روی آخرتش گشاده و روشن دارد.
و یقین چون دایگان ایستاده باشد و کنارهای چادر نظر تو را در هوا میکند تا بر زمین قصور دنیا ننشیند، چنانکه حوران بهشت دامن چادرهای زنان بصلاح را در بهشت و زلفهای ایشان را بر طبق سیمین نهاده باشند تا بر شاخ زعفران و مشک اذفر آسیب نزند.
اینچنین یقینِ عجب به چه حاصل شود؟ بعبادة الله حاصل شود که وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ . و عین الیقین بدانک چشم دیدن است تا بیگمان شوی و آن به درِ مرگ بود، و علم الیقین بعبادة اللّه حاصل شود.
اکنون آدمی شایستهٔ خیرات و عبادات آنگاه گردد که او رغبت به دنیا نکند، یعنی نگرش او در هر کار از بهر رضای اللّه و فرمانبرداریِ اللّه باشد. و اینکه از بهر فرمانبرداری اللّه میکنی و رضای اللّه میطلبی و آن را میخواهی، این طلب تو و این خواهش تو دریچهایست از نشیمن بلند و رشتهایست که تو را از آن دریچهها بالا میکشد، و آن رشته متقاضیست که حامل نظر توست و آن دریچه در پردهٔ غیب است. ِبایست تا وقت اجل آن دریچه را بگشایند و این مرغِ روح تو را که نظرش بدان دریچه است در آن دریچه برند، تا چه باغها و رواقها که بیند و چه حور و قصور که بیند.
و هیچ آدمی نیست که او را معشوقه در عالم غیب نیست، یا از دریچه و حورایی و عینایی، و یا از درکه و مالک دوزخی. و بوی آن معشوقان به مشام روح آدمی میرسد و او را در طلب میآرد تا او را وسیلت بود به آن معشوقه، چنانک بوی یوسف آمده بود به مشام یعقوب.
اکنون چون تو خود را رغبتی دیدی به اللّه و به صفات اللّه، میدان که آن تقاضای اللّه است تو را. و اگر میلت به بهشت است و طالب بهشتی، آن میل بهشت است که تو را طلب میکند. و اگر تو را میل به آدمیست، آن آدمی نیز تو را میطلبد، که هرگز از یک دست بانگ نیاید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۵
یا أَیهُّا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا
یعنی صبر در جنگ تن و قهر نفس و صابروا، ثبات در حزم و رابطوا،دست از جنگ او نداری تا فلاح یابی. با دشمن بیرون از بهر این جنگ کن تا اندرون تو سلامت ماند با مطلوب. و چون عداوت از اندرون میآید، جنگ و مجاهده با او اولی باشد، و این جنگ را قویتر باید کردن. «رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر». و این جنگ با این دو دشمن در اندرون و بیرون از بهر مطلوبیست، و تو آن مطلوب را باش.
در این بودم که روی به نفس نهادم و گفتم تا ببینم که بیخ او کجاست تا آن بیخ را ببرم، و هر مهمی که بیخ نفس بدان تعلّق دارد آن مهمّ را ویران کنم. و از هر کجا که نفس سر برآوردی، پارهپارهاش میکردم همچون صورت سگ و دندانهاش را میشکستم، باز ساعتی بر شکل خوکش میدیدم، سیخهای آهنین در شکمش میخلیدم و پارهپاره و ریزهریزهاش میکردم، چنانک هیچ نماند. چون بخفتم سبزهها و خوشیها و راحتها میدیدم در خواب، و چون بیدار شدم سورهٔ تبّت پیش دل آمد، بخواندم.
گفتم مگر ابو لهب نفس من است که چنین لهبی در من میزند.
ما أَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ
چندین علم و حکمت این بلای لهب را از ما بازنداشت
وَ امْرَأَتُهُ حمَّالَةَ الحَطَبِ
آن بیخ اوست که اندکاندک جمع شود از او.
فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ
باید که رسنی در گردن نفس کنم و به هزار رسواییاش برآویزم
و اللّه اعلم.
یعنی صبر در جنگ تن و قهر نفس و صابروا، ثبات در حزم و رابطوا،دست از جنگ او نداری تا فلاح یابی. با دشمن بیرون از بهر این جنگ کن تا اندرون تو سلامت ماند با مطلوب. و چون عداوت از اندرون میآید، جنگ و مجاهده با او اولی باشد، و این جنگ را قویتر باید کردن. «رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر». و این جنگ با این دو دشمن در اندرون و بیرون از بهر مطلوبیست، و تو آن مطلوب را باش.
در این بودم که روی به نفس نهادم و گفتم تا ببینم که بیخ او کجاست تا آن بیخ را ببرم، و هر مهمی که بیخ نفس بدان تعلّق دارد آن مهمّ را ویران کنم. و از هر کجا که نفس سر برآوردی، پارهپارهاش میکردم همچون صورت سگ و دندانهاش را میشکستم، باز ساعتی بر شکل خوکش میدیدم، سیخهای آهنین در شکمش میخلیدم و پارهپاره و ریزهریزهاش میکردم، چنانک هیچ نماند. چون بخفتم سبزهها و خوشیها و راحتها میدیدم در خواب، و چون بیدار شدم سورهٔ تبّت پیش دل آمد، بخواندم.
گفتم مگر ابو لهب نفس من است که چنین لهبی در من میزند.
ما أَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ
چندین علم و حکمت این بلای لهب را از ما بازنداشت
وَ امْرَأَتُهُ حمَّالَةَ الحَطَبِ
آن بیخ اوست که اندکاندک جمع شود از او.
فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ
باید که رسنی در گردن نفس کنم و به هزار رسواییاش برآویزم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۶
سؤال کرد که دوستان را چندین بلا چگونه میدهد که « اشدّ البلاء علی الانبیاء»
گفتم که بلا به معنی نیکویی باشد، اگرچه به ظاهر مبیّن رنج است؛ یعنی بر تن رنج نماید، و لیکن دل به زیر آن رنج خندان باشد همچون ابر بهاری، که او همیگرید و گل همیخندد. همچنانکه تنشان چون از روی ظاهر از دنیاست و دنیا سرای بلاست، لاجرم بلا بر تن فرومیآید. امّا دل چون آنجهانی بود در ریاض خرّم بود. باز تن چون از حساب مردگان است، شادی را سزاوار نبود، و دل چون موضع دریافت است، شادی نصیب او بود. باز آن همه بازگونگی از اهل دنیاست که ایشان شادی را به تن آرند و غم را به دل نهند. اما آن دلقپوش مخلص را بینی که دل را چو بُستان خندان دارد. آری، هماره دیوار بستان دژم باشد، یعنی دیوار کالبد ظاهر اهل دنیا روشن و تازه چو برف باشد و در زیر همه شکوفههای فسرده باشد، اما دل چو جای دریافت است چون به خوشی آن جهانیاش صرف کردی رنج کجا باشد؟ او را از ملک همّت که دارد ننگ آیدش که اندیشهٔ ملوک دنیا به خاطرش آید.
بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست. یک پرش محبّت است بر پنج نماز، و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض. و آن یکی بال دیگر پرها دارد، یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنید. تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای میجنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا، اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی. نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید. ای بیحمیّتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی میکند، تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت. آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود.
بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست. یک پرش محبّت است بر پنج نماز، و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض. و آن یکی بال دیگر پرها دارد، یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنید. تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای میجنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا، اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی. نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید. ای بیحمیّتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی میکند، تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت. آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود.
سؤال کرد که دوستی و دشمنآذگی در حقّ حق چگونه باشد؟
گفتم کسی که حق نعمت تو نشناسد و تو در حق او نیکویی کرده باشی، و امر تو را به هیچ نگیرد و با مخالفان تو یار شود و تو را ناسزا گوید و سبک دارد، این را دشمنآذگی گویند. باز این رنجیدن تو اثر و میوهٔ این دشمنآذگی است، نه از حد دشمنآذگی است. این اثر در حق خداوند صورت نبندد، اما اثر دشمنی باری استحقاق دوزخ است. و همچنین دوستی فرمانبرداری و تعظیم و ثنا گفتن باشد و اثر آن در حق تو خوشدلی باشد، امّا آن خوشدلی نه از حد دوستی بود. اما دوستی در حق باری اثرش استحقاق خلعت بهشت باشد.
دوست حق را چگونه یاد از بهشت و دوزخ آید؟
گفتم بهشت کمال همه تواناییهاست و کمال همه دانشهاست و کمال همه خوشیهاست و کمال مزهٔ دوستی است، و دوزخ کمال همه رنجهاست. پس دوستی جزوی آمد از بهشت و یا اثر بهشت وسیلت آمد به دوستی، پس دوستی بی او نبود. و باز دوزخ تازیانه است که تو را میزند تا به دوستی رساند. پس هر دو طرف دوستی میرویاند
و اللّه اعلم.
گفتم که بلا به معنی نیکویی باشد، اگرچه به ظاهر مبیّن رنج است؛ یعنی بر تن رنج نماید، و لیکن دل به زیر آن رنج خندان باشد همچون ابر بهاری، که او همیگرید و گل همیخندد. همچنانکه تنشان چون از روی ظاهر از دنیاست و دنیا سرای بلاست، لاجرم بلا بر تن فرومیآید. امّا دل چون آنجهانی بود در ریاض خرّم بود. باز تن چون از حساب مردگان است، شادی را سزاوار نبود، و دل چون موضع دریافت است، شادی نصیب او بود. باز آن همه بازگونگی از اهل دنیاست که ایشان شادی را به تن آرند و غم را به دل نهند. اما آن دلقپوش مخلص را بینی که دل را چو بُستان خندان دارد. آری، هماره دیوار بستان دژم باشد، یعنی دیوار کالبد ظاهر اهل دنیا روشن و تازه چو برف باشد و در زیر همه شکوفههای فسرده باشد، اما دل چو جای دریافت است چون به خوشی آن جهانیاش صرف کردی رنج کجا باشد؟ او را از ملک همّت که دارد ننگ آیدش که اندیشهٔ ملوک دنیا به خاطرش آید.
بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست. یک پرش محبّت است بر پنج نماز، و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض. و آن یکی بال دیگر پرها دارد، یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنید. تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای میجنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا، اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی. نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید. ای بیحمیّتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی میکند، تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت. آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود.
بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست. یک پرش محبّت است بر پنج نماز، و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض. و آن یکی بال دیگر پرها دارد، یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنید. تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای میجنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا، اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی. نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید. ای بیحمیّتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی میکند، تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت. آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود.
سؤال کرد که دوستی و دشمنآذگی در حقّ حق چگونه باشد؟
گفتم کسی که حق نعمت تو نشناسد و تو در حق او نیکویی کرده باشی، و امر تو را به هیچ نگیرد و با مخالفان تو یار شود و تو را ناسزا گوید و سبک دارد، این را دشمنآذگی گویند. باز این رنجیدن تو اثر و میوهٔ این دشمنآذگی است، نه از حد دشمنآذگی است. این اثر در حق خداوند صورت نبندد، اما اثر دشمنی باری استحقاق دوزخ است. و همچنین دوستی فرمانبرداری و تعظیم و ثنا گفتن باشد و اثر آن در حق تو خوشدلی باشد، امّا آن خوشدلی نه از حد دوستی بود. اما دوستی در حق باری اثرش استحقاق خلعت بهشت باشد.
دوست حق را چگونه یاد از بهشت و دوزخ آید؟
گفتم بهشت کمال همه تواناییهاست و کمال همه دانشهاست و کمال همه خوشیهاست و کمال مزهٔ دوستی است، و دوزخ کمال همه رنجهاست. پس دوستی جزوی آمد از بهشت و یا اثر بهشت وسیلت آمد به دوستی، پس دوستی بی او نبود. و باز دوزخ تازیانه است که تو را میزند تا به دوستی رساند. پس هر دو طرف دوستی میرویاند
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۴
و امّا حدیث ملطّفهها: بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد برادرش محمّد زبیده را در پیچیدند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید، از بغداد مقدّمان و بزرگان و اصناف مردم بمأمون تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند. و از مرو نیز گروهی از مردم مأمون به محمد تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند و مأمون فرموده بود تا آن ملطّفهها را در چندین سفط نهاده بودند و نگاه میداشتند و همچنان محمّد و چون محمّد را بکشتند و مأمون ببغداد رسید، خازنان آن ملطّفهها را که محمّد نگاه داشتن فرموده بود، پیش مأمون آوردند و حال آن ملطّفهها که از مرو نبشته بودند، بازنمودند . مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل و حال سفطهای خویش و از آن برادر باز راند و گفت: در این باب چه باید کرد؟ حسن گفت: خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت: یا حسن، آنگاه از دو دولت کس نماند و بروند و بدشمن پیوندند و ما را درسپارند و ما دو برادر بودیم هر دو مستحق تخت و ملک و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد، بهتر آمد خویش را مینگریستند، هر چند آنچه کردند، خطا بود که چاکران را امانت نگاه میباید داشت و کس بر راستی زیان نکرده است؛ و چون خدای عزّوجلّ، خلافت بما داد، ما این فروگذاریم و دردی بدل کس نرسانیم. حسن گفت: خداوند بر حقّ است در این رای بزرگ که دید و من بر باطلم، چشم بد دور باد. پس مأمون فرمود تا آن ملطّفهها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت و خردمندان دانند که غور این حکایت چیست و هر دو تمام شد و پس بسر تاریخ باز شدم .
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۹ - قصّهٔ عبدالله بن زبیر
و بوده است در جهان مانند این، که چون عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، بخلافت بنشست بمکّه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مصعب برادرش بخلیفتی وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبد الملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبد الملک سوی شام بازگشت و حجّاج یوسف را با لشکری انبوه و ساخته بمکّه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است. حجّاج با لشکر بیامد و با عبد اللّه جنگ پیوست، و مکّه حصار شد و عبد اللّه مسجد مکّه را حصار گرفت و جنگ سخت شد، و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ میانداختند تا یک رکن را فرود آوردند. و عبد اللّه چون کارش سخت تنگ شد، از جنگ بایستاد.
و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بیبند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.
وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه تندرنداد.» گفت:
ای مادر، من هم بر اینم که تو میگویی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. امّا میاندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.
عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم و سوره هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن میفرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:
انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر
چون بجنگ جای رسیدند، بایستادند- روز سهشنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.
عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بیاندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.
غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل . ثمّ قال، شعر:
ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما
پس گفت «بسم اللّه، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینهاش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمیشناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم! اگر عایشه، امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
و این قصّه هرچند دراز است، درو فایدههاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .
و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بیبند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.
وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه تندرنداد.» گفت:
ای مادر، من هم بر اینم که تو میگویی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. امّا میاندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.
عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم و سوره هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن میفرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:
انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر
چون بجنگ جای رسیدند، بایستادند- روز سهشنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.
عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بیاندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.
غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل . ثمّ قال، شعر:
ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما
پس گفت «بسم اللّه، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینهاش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمیشناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم! اگر عایشه، امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
و این قصّه هرچند دراز است، درو فایدههاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۰ - جعفر برمکی
و هرون الرّشید جعفر را، پسر یحیی برمک، چون فرموده بود تا بکشند، مثال داد تا بچهار پاره کردند و بچهار دار کشیدند، و آن قصّه سخت معروف است، و نیاوردم که سخن سخت دراز میکشد و خوانندگان را ملالت افزاید و تاریخ را فراموش کنند و بو الفضل را بودی که چیزهای ناشایست گفتندی، و هرون پوشیده کسان گماشته بود که تا هر کس زیر دار جعفر گشتی و تأذّیی و توجّعی نمودی و ترحّمی، بگرفتندی و نزدیک وی آوردندی و عقوبت کردندی. و چون روزگاری برآمد، هرون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. مردی بصری یک روز میگذشت، چشمش بر داری از دارهای جعفر افتاد، با خویشتن گفت:
اما و اللّه لو لا خوف واش
و عین للخلیفة لا تنام
لطفنا حول جذعک و استلمنا
کما للنّاس بالحجر استلام
در ساعت این خبر و ابیات بگوش هرون رسانیدند و مرد را گرفته پیش وی آوردند. هرون گفت: منادی ما شنیده بودی، این خطا چرا کردی؟ گفت: شنوده بودم و لکن برمکیان را بر من دستی است که کسی چنان نشنوده است، خواستم که پوشیده حقّی گزارم و گزاردم و خطائی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم. و اگر ایشان بر آن حال میشایند، هرچه بمن رسد، روا دارم. هرون قصّه خواست؛ مرد بگفت؛ هرون بگریست و مرد را عفو کرد. و این قصّههای دراز از نوادری و نکتهیی و عبرتی خالی نباشد.
چنان خواندم در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بو الوزیر دیوان صدقات و نفقات بمن داد؛ در روزگار هرون الرّشید یک روز، پس از برافتادن آل برمک، جریده کهنتر میبازنگریستم در ورقی دیدم نبشته: بفرمان امیر المؤمنین نزدیک امیر ابو الفضل جعفر بن یحیی البرمکی، ادام اللّه لامعه، برده آمد از زر چندین و از فرش چندین و کسوت و طیب و اصناف نعمت چندین وز جواهر چندین، و مبلغش سی بار هزار هزار درم . پس بورقی دیگر رسیدم، نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا تن جعفر یحیی برمکی را سوخته آید ببازار، چهار درم و چهار دانگ و نیم، سبحان اللّه الذّی لا یموت ابدا! و من که بو الفضلم کتاب بسیار فرونگریستهام خاصّه اخبار و از آن التقاطها کرده، در میانه این تاریخ چنین سخنها از برای آن آرم تا خفتگان و بدنیا فریفتهشدگان بیدار شوند و هر کس آن کند که امروز و فردا او را سود دارد، و اللّه الموفّق لما یرضی بمنّه و سعة رحمته .
و ابن بقیة الوزیر را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضد الدّوله فنّا خسرو بغداد بگرفت و پسر عمّش بختیار کشته شد- که وی را عزّ الدّوله میگفتند- در جنگ که میان ایشان رفت. و آن قصّه دراز است و در اخبار آل بویه بیامده در کتاب تاجی که بو اسحق دبیر ساخته است. و این پسر بقیة الوزیر جبّاری بود از جبابره، مردی فاضل و بانعمت و آلت و عدّت و حشمت بسیار اما متهّور. و هم خلیفه، الطّائع للّه را وزیری میکرد و هم بختیار را، و در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضدّ الدوله بیادبیها و تعدّیها و تهوّرها کرد و از عواقب نیندیشید که با چون عضد مردی باسستی خداوندش آنها کرد که کردن آن خطاست، و با قضا مغالبت نتوانست کرد، تا لاجرم چون عضد بغداد بگرفت، فرمود تا او را بر دار کردند و به تیر و سنگ بکشتند. و در مرثیه او این ابیات بگفتند، شعر:
علّو فی الحیاة و فی الممات
لحق انت احدی المعجزات
کانّ النّاس حولک حین قاموا
وفود نداک ایّام الصّلات
کانّک قائم فیهم خطیبا
و کلّهم قیام للصّلوة
مددت یدیک نحوهم احتفالا
کمدّهما الیهم بالهبات
و لمّا ضاق بطن الارض عن ان
یضمّ علاک من بعد الممات
اصاروا الجوّ قبرک و استنابوا
عن الاکفان ثوب السّافیات
لعظمک فی النّفوس تبیت ترعی
بحفّاظ و حرّاس ثقات
و تشعل حولک النّیران لیلا
کذلک کنت ایّام الحیاة
رکبت مطیّة من قبل زید
علاها فی السّنین الماضیات
و تلک فضیلة فیها تأسّ
تباعد عنک تعییر العداة
و لم ار قبل جذعک قطّ جذعا
تمکّن من عناق المکرمات
اسأت الی النّوائب فاستثارت
فانت قتیل ثأر النّائبات
و کنت تجیر من صرف اللّیالی
فعاد مطالبا لک بالتّرات
و صیّر دهرک الاحسان فیه
الینا من عظیم السیّئات
و کنت لمعشر سعدا فلمّا
مضیت تفرّقوا بالمنحسات
غلیل باطن لک فی فوأدی
یخفّف بالدّموع الجاریات
و لو انّی قدرت علی قیام
لفرضک و الحقوق الواجبات
ملات الارض من نظم القوافی
و نحت بها خلاف النائحات
و لکنّی اصبّر عنک نفسی
مخافة ان اعدّ من الجناة
و مالک تربة فاقول تسقی
لانّک نصب هطل الهاطلات
علیک تحیّة الرّحمن تتری
برحمات غواد رائحات
این ابیات بدین نیکوئی ابن الانباری راست، و این بیت که گفته است «رکبت مطیّة من قبل زید» زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب را خواهد، رضی اللّه عنهم اجمعین . و این زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد در روزگار خلافت هشام بن عبد الملک، و نصر سیّار امیر خراسان بود، و قصّه این خروج دراز است و در تواریخ پیدا و آخر کارش آن است که وی را بکشتند، رحمة اللّه علیه، و بر دار کردند و سه چهار سال بر دار بگذاشتند. حکم اللّه بینه و بین جمیع آل الرّسول و بینهم . و شاعر آل عباس حثّ میکند بو العباس سفّاح را بر کشتن بنی امیه در قصیدهیی که گفته است و نام شاعر سدیف بود- و این بیت از آن قصیده بیارم، بیت:
و اذکرن مصرع الحسین و زید
و قتیلا بجانب المهراس
این حدیث بر دار کردن حسنک بپایان آورم و چند قصّه و نکته بدان پیوستم سخت مطوّل و مبرم درین تألیف- و خوانندگان مگر معذور دارند و عذر من بپذیرند و از من بگرانی فرانستانند - و رفتم بر سر کار تاریخ که بسیار عجایب در پرده است که اگر زندگی باشد آورده آید، ان شاء اللّه تعالی.
اما و اللّه لو لا خوف واش
و عین للخلیفة لا تنام
لطفنا حول جذعک و استلمنا
کما للنّاس بالحجر استلام
در ساعت این خبر و ابیات بگوش هرون رسانیدند و مرد را گرفته پیش وی آوردند. هرون گفت: منادی ما شنیده بودی، این خطا چرا کردی؟ گفت: شنوده بودم و لکن برمکیان را بر من دستی است که کسی چنان نشنوده است، خواستم که پوشیده حقّی گزارم و گزاردم و خطائی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم. و اگر ایشان بر آن حال میشایند، هرچه بمن رسد، روا دارم. هرون قصّه خواست؛ مرد بگفت؛ هرون بگریست و مرد را عفو کرد. و این قصّههای دراز از نوادری و نکتهیی و عبرتی خالی نباشد.
چنان خواندم در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بو الوزیر دیوان صدقات و نفقات بمن داد؛ در روزگار هرون الرّشید یک روز، پس از برافتادن آل برمک، جریده کهنتر میبازنگریستم در ورقی دیدم نبشته: بفرمان امیر المؤمنین نزدیک امیر ابو الفضل جعفر بن یحیی البرمکی، ادام اللّه لامعه، برده آمد از زر چندین و از فرش چندین و کسوت و طیب و اصناف نعمت چندین وز جواهر چندین، و مبلغش سی بار هزار هزار درم . پس بورقی دیگر رسیدم، نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا تن جعفر یحیی برمکی را سوخته آید ببازار، چهار درم و چهار دانگ و نیم، سبحان اللّه الذّی لا یموت ابدا! و من که بو الفضلم کتاب بسیار فرونگریستهام خاصّه اخبار و از آن التقاطها کرده، در میانه این تاریخ چنین سخنها از برای آن آرم تا خفتگان و بدنیا فریفتهشدگان بیدار شوند و هر کس آن کند که امروز و فردا او را سود دارد، و اللّه الموفّق لما یرضی بمنّه و سعة رحمته .
و ابن بقیة الوزیر را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضد الدّوله فنّا خسرو بغداد بگرفت و پسر عمّش بختیار کشته شد- که وی را عزّ الدّوله میگفتند- در جنگ که میان ایشان رفت. و آن قصّه دراز است و در اخبار آل بویه بیامده در کتاب تاجی که بو اسحق دبیر ساخته است. و این پسر بقیة الوزیر جبّاری بود از جبابره، مردی فاضل و بانعمت و آلت و عدّت و حشمت بسیار اما متهّور. و هم خلیفه، الطّائع للّه را وزیری میکرد و هم بختیار را، و در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضدّ الدوله بیادبیها و تعدّیها و تهوّرها کرد و از عواقب نیندیشید که با چون عضد مردی باسستی خداوندش آنها کرد که کردن آن خطاست، و با قضا مغالبت نتوانست کرد، تا لاجرم چون عضد بغداد بگرفت، فرمود تا او را بر دار کردند و به تیر و سنگ بکشتند. و در مرثیه او این ابیات بگفتند، شعر:
علّو فی الحیاة و فی الممات
لحق انت احدی المعجزات
کانّ النّاس حولک حین قاموا
وفود نداک ایّام الصّلات
کانّک قائم فیهم خطیبا
و کلّهم قیام للصّلوة
مددت یدیک نحوهم احتفالا
کمدّهما الیهم بالهبات
و لمّا ضاق بطن الارض عن ان
یضمّ علاک من بعد الممات
اصاروا الجوّ قبرک و استنابوا
عن الاکفان ثوب السّافیات
لعظمک فی النّفوس تبیت ترعی
بحفّاظ و حرّاس ثقات
و تشعل حولک النّیران لیلا
کذلک کنت ایّام الحیاة
رکبت مطیّة من قبل زید
علاها فی السّنین الماضیات
و تلک فضیلة فیها تأسّ
تباعد عنک تعییر العداة
و لم ار قبل جذعک قطّ جذعا
تمکّن من عناق المکرمات
اسأت الی النّوائب فاستثارت
فانت قتیل ثأر النّائبات
و کنت تجیر من صرف اللّیالی
فعاد مطالبا لک بالتّرات
و صیّر دهرک الاحسان فیه
الینا من عظیم السیّئات
و کنت لمعشر سعدا فلمّا
مضیت تفرّقوا بالمنحسات
غلیل باطن لک فی فوأدی
یخفّف بالدّموع الجاریات
و لو انّی قدرت علی قیام
لفرضک و الحقوق الواجبات
ملات الارض من نظم القوافی
و نحت بها خلاف النائحات
و لکنّی اصبّر عنک نفسی
مخافة ان اعدّ من الجناة
و مالک تربة فاقول تسقی
لانّک نصب هطل الهاطلات
علیک تحیّة الرّحمن تتری
برحمات غواد رائحات
این ابیات بدین نیکوئی ابن الانباری راست، و این بیت که گفته است «رکبت مطیّة من قبل زید» زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب را خواهد، رضی اللّه عنهم اجمعین . و این زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد در روزگار خلافت هشام بن عبد الملک، و نصر سیّار امیر خراسان بود، و قصّه این خروج دراز است و در تواریخ پیدا و آخر کارش آن است که وی را بکشتند، رحمة اللّه علیه، و بر دار کردند و سه چهار سال بر دار بگذاشتند. حکم اللّه بینه و بین جمیع آل الرّسول و بینهم . و شاعر آل عباس حثّ میکند بو العباس سفّاح را بر کشتن بنی امیه در قصیدهیی که گفته است و نام شاعر سدیف بود- و این بیت از آن قصیده بیارم، بیت:
و اذکرن مصرع الحسین و زید
و قتیلا بجانب المهراس
این حدیث بر دار کردن حسنک بپایان آورم و چند قصّه و نکته بدان پیوستم سخت مطوّل و مبرم درین تألیف- و خوانندگان مگر معذور دارند و عذر من بپذیرند و از من بگرانی فرانستانند - و رفتم بر سر کار تاریخ که بسیار عجایب در پرده است که اگر زندگی باشد آورده آید، ان شاء اللّه تعالی.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۱ - قصّة التبّانیه
ذکر انفاذ الرّسل فی هذا الوقت الی قدر خان لتجدید العقد و العهد بین الجانبین .
امیر محمود، رضی اللّه عنه، چون دیدار کرد با قدر خان و دوستی مؤکّد گردید بعقد و عهد، چنانکه بیاوردهام پیش ازین سخت مشرّح، مواضعت برین جمله بود که حرّه زینب، رحمة اللّه علیها، از جانب ما نامزد یغانتگین بود پسر قدر خان که درین روزگار او را بغراخان میگفتند- و پارینه سال، چهارصد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت، فرمان یافت و با خاک برابر شد و سخت نیکو گوید، شعر:
اذا تمّ امردنا نقصه
توقّع زوالا اذا قیل تمّ
و سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم، علیه السّلام که یکدیگر را بر خیره میکشند و میخورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند تنها بزیر زمین با وبال بسیار، و درین چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ و لکن چه کنند که چنان نروند که باقضا مغالبت نرود- و دختری از آن قدر خان بنام امیر محمد عقد نکاح کردند که امیر محمود، رضی اللّه عنه، در آن روزگار اختیار چنان میکرد که جانبها بهر چیزی محمّد را استوار کند، و چه دانست که در پرده غیب چیست؟ پس چون امیر محمّد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقد نکاح تازه بایست کرد بنام امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم ماه ربیع الاوّل این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بو نصر و درین معنی رأی زدند تا قرار گرفت که دو رسول با نامه فرستاده آید یکی از جمله ندماء و یکی از جمله قضاة، عهد و عقد را، و اتّفاق بر خواجه بو القاسم حصیری که امروز بر جای است، و بر جای باد و بر بو طاهر تبّانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و علم و ورع و خویشتن داری و با این همه قدّی و دیداری داشت سخت نیکو و خطّ و قلمش همچون رویش - و کم خطّ در خراسان دیدم به نیکوئی خطّ او، و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند و بازآمد بر مراد، چون به پروان رسید، گذشته شد، و بیارم این قصّه را بجای خویش و استادم نامه و دو مشافهه نبشت درین باب سخت نادر و بشد آن نسخت، ناچار نسخت کردم آن را که پیچیده کاری است تا دیده آید. و نخست قصّهیی از آن تبانیان برانم که تعلّق دارد بچند نکته پادشاهان و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود و من کار خویش میکنم و این ابرام میدهم، مگر معذور دارند.
قصّة الّتباّنیه
تبّانیان را نام و ایّام از امام ابو العبّاس تبّانی، رضی اللّه عنه، برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بو صادق تبّانی است، ادام اللّه سلامته، که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون صد فتوی را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتّصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگار پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم اجمعین، برانم از پیشواییها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند، بمشیّة اللّه و اذنه . و این بو العباس جدّش ببغداد شاگرد یعقوب ابو یوسف بود پسر ایّوب.
و بو یوسف یعقوب انصاری، قاضی قضاة هرون الرّشید و شاگرد امام ابو حنیفه، رضی اللّه عنهم، از امامان مطلق و اهل اختیار بود بیمنازع . و ابو العبّاس را هم از اصحاب ابو حنیفه شمردهاند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابو العلاء صاعد، رحمه اللّه کرده است، ملاء سلطان مسعود و محمد ابنا السّلطان یمین الدّوله، رضی اللّه عنهم اجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بو حنیفه است و از آن بو یوسف و محمد و زفر و بو العبّاس تبّانی و قاضی ابو الهیثم .»
و فقیهی بود از تبّانیان که او را بو صالح گفتندی، خال والده این بو صادق تبّانی.
وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که بنشابور بود در سپاهسالاری سامانیان، و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد اصحاب بو حنیفه را، رحمة اللّه علیه. و فرستادن وی در سنه خمس و ثمانین و ثلاثمائه . و بدربستیان در آن مدرسه که آنجاست، درس کردی . و قاضی قضاة ابو سلیمان داود بن یونس، ابقاه اللّه، که اکنون بر جای است مقدّمتر و بزرگتر این شهر- هرچند بساحل الحیاة رسیده است و افگار بمانده- و برادرش، قاضی زکّی، محمود، ابقاه اللّه، از شاگردان بو صالح بودند و علم از وی آموختند. و محلّ بو صالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمائه، خواجه ابو العبّاس اسفراینی وزیر را گفت «در مدرسه این امام رو، ماتم وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد، و من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی، امّا مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند و از تو محتشمتر ما را چاکر نیست، وزیر و خلیفه مایی.»
و بو بشر تبّانی، رحمه اللّه، هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت، و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بودهاند .
و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید: این چه درازی است که بو الفضل در سخن میدهد؟ جواب آنست که من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق میافتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه، اگر حقّی بباب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید که از من فراستانند .
امیر محمود، رضی اللّه عنه، چون دیدار کرد با قدر خان و دوستی مؤکّد گردید بعقد و عهد، چنانکه بیاوردهام پیش ازین سخت مشرّح، مواضعت برین جمله بود که حرّه زینب، رحمة اللّه علیها، از جانب ما نامزد یغانتگین بود پسر قدر خان که درین روزگار او را بغراخان میگفتند- و پارینه سال، چهارصد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت، فرمان یافت و با خاک برابر شد و سخت نیکو گوید، شعر:
اذا تمّ امردنا نقصه
توقّع زوالا اذا قیل تمّ
و سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم، علیه السّلام که یکدیگر را بر خیره میکشند و میخورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند تنها بزیر زمین با وبال بسیار، و درین چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ و لکن چه کنند که چنان نروند که باقضا مغالبت نرود- و دختری از آن قدر خان بنام امیر محمد عقد نکاح کردند که امیر محمود، رضی اللّه عنه، در آن روزگار اختیار چنان میکرد که جانبها بهر چیزی محمّد را استوار کند، و چه دانست که در پرده غیب چیست؟ پس چون امیر محمّد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقد نکاح تازه بایست کرد بنام امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم ماه ربیع الاوّل این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بو نصر و درین معنی رأی زدند تا قرار گرفت که دو رسول با نامه فرستاده آید یکی از جمله ندماء و یکی از جمله قضاة، عهد و عقد را، و اتّفاق بر خواجه بو القاسم حصیری که امروز بر جای است، و بر جای باد و بر بو طاهر تبّانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و علم و ورع و خویشتن داری و با این همه قدّی و دیداری داشت سخت نیکو و خطّ و قلمش همچون رویش - و کم خطّ در خراسان دیدم به نیکوئی خطّ او، و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند و بازآمد بر مراد، چون به پروان رسید، گذشته شد، و بیارم این قصّه را بجای خویش و استادم نامه و دو مشافهه نبشت درین باب سخت نادر و بشد آن نسخت، ناچار نسخت کردم آن را که پیچیده کاری است تا دیده آید. و نخست قصّهیی از آن تبانیان برانم که تعلّق دارد بچند نکته پادشاهان و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود و من کار خویش میکنم و این ابرام میدهم، مگر معذور دارند.
قصّة الّتباّنیه
تبّانیان را نام و ایّام از امام ابو العبّاس تبّانی، رضی اللّه عنه، برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بو صادق تبّانی است، ادام اللّه سلامته، که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون صد فتوی را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتّصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگار پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم اجمعین، برانم از پیشواییها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند، بمشیّة اللّه و اذنه . و این بو العباس جدّش ببغداد شاگرد یعقوب ابو یوسف بود پسر ایّوب.
و بو یوسف یعقوب انصاری، قاضی قضاة هرون الرّشید و شاگرد امام ابو حنیفه، رضی اللّه عنهم، از امامان مطلق و اهل اختیار بود بیمنازع . و ابو العبّاس را هم از اصحاب ابو حنیفه شمردهاند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابو العلاء صاعد، رحمه اللّه کرده است، ملاء سلطان مسعود و محمد ابنا السّلطان یمین الدّوله، رضی اللّه عنهم اجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بو حنیفه است و از آن بو یوسف و محمد و زفر و بو العبّاس تبّانی و قاضی ابو الهیثم .»
و فقیهی بود از تبّانیان که او را بو صالح گفتندی، خال والده این بو صادق تبّانی.
وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که بنشابور بود در سپاهسالاری سامانیان، و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد اصحاب بو حنیفه را، رحمة اللّه علیه. و فرستادن وی در سنه خمس و ثمانین و ثلاثمائه . و بدربستیان در آن مدرسه که آنجاست، درس کردی . و قاضی قضاة ابو سلیمان داود بن یونس، ابقاه اللّه، که اکنون بر جای است مقدّمتر و بزرگتر این شهر- هرچند بساحل الحیاة رسیده است و افگار بمانده- و برادرش، قاضی زکّی، محمود، ابقاه اللّه، از شاگردان بو صالح بودند و علم از وی آموختند. و محلّ بو صالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمائه، خواجه ابو العبّاس اسفراینی وزیر را گفت «در مدرسه این امام رو، ماتم وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد، و من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی، امّا مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند و از تو محتشمتر ما را چاکر نیست، وزیر و خلیفه مایی.»
و بو بشر تبّانی، رحمه اللّه، هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت، و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بودهاند .
و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید: این چه درازی است که بو الفضل در سخن میدهد؟ جواب آنست که من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق میافتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه، اگر حقّی بباب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید که از من فراستانند .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۶ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۲
و این امام بو صادق تبّانی، حفظه اللّه و ابقاه، که امروز به غزنی است- و خال وی بو صالح بود و حال او بازنمودم- به نشابور میبود مشغول به علم، چون امیر محمود، رضی اللّه عنه، با منوچهر والی گرگان عهد و عقد استوار کرده و حرّهیی را نامزد کرد تا آنجا برند، خواجه علی میکائیل چون بخواست رفت در سنه اثنتین و اربعمائه، امیر محمود، رضی اللّه عنه، او را گفت «مذهب راست از آن امام ابو حنیفه، رحمه اللّه، تبّانیان دارند و شاگردان ایشان، چنانکه در ایشان هیچ طعن نتوانند کرد. بو صالح فرمان یافته است، چون به نشابور رسی، بپرس تا چند تن از تبّانیان ماندهاند و کیست از ایشان که غزنین و مجلس ما را شاید، همگان را بنواز و از ما امید نواخت و اصطناع و نیکویی ده» گفت: چنین کنم. و حرّه را که سوی نشابور آوردند، من که بو الفضلم، بدان وقت شانزده ساله بودم، دیدم خواجه را که بیامد و تکلّفی کرده بودند در نشابور از خوازهها زدن و آراستن، چنانکه پس از آن بهنشابور چنان ندیدم. و علی میکائیل تبّانیان را بنواخت و از مجلس سلطان امیدهای خوب داد بو صادق و بو طاهر و دیگران را. و سوی گرگان رفت و حرّه را آنجا برد و امیرک بیهقی با ایشان بود بر شغل آنچه هرچه رود، انها کند- و بدان وقت بدیوان رسالت دبیری میکرد به شاگردی عبد اللّه دبیر- تازه جوانی دیدم او را با تجمّلی سخت نیکو. و خواجه علی از گرگان بازگشت، و بسیار تکلّف کرده بودند گرگانیان، و به نشابور آمد و از نشابور به غزنین رفت.
و در آن سال که حسنک را دستوری داد تا به حج برود- سنه اربع عشر و اربعمائه بود- هم مثال داد امیر محمود که چون به نشابور رسی، بو صادق تبّانی و دیگران را بنواز. چون آنجا رسید، امام بو صادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. و برفت و حج بکرد و روی به بلخ نهاد، و امیر محمود آنجا بود در ساختن آنکه برود، چون نوروز فراز آید، و با قدر خان دیدار کند. حسنک امام بو صادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور. بو صادق در علم آیتی بود، بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده، و به بلخ رسید. امیر پرسید از حسنک حال تبّانیان؛ گفت: بو طاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بیفرمان عالی آوردن.
بو صادق را آوردهام. گفت «نیک آمد»، و مهمّات بسیار داشتند، بو صادق را باز گردانیدند. و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را به مجلس سلطان رساند، که در دل کرده بود و با بو صادق به نشابور گفته بود که مدرسهیی خواهد کرد سخت به تکلّف بسر کوی زنبیلبافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را . اما بباید دانست که فضل هرچند پنهان دارند، آخر آشکارا شود چون بوی مشک. بو صادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابو العبّاس و قاضی علی طبقاتی و دیگر علما و مسئلتهای خلافی رفت سخت مشکل، و بو صادق در میان آمد و گوی از همگان بربود، چنانکه اقرار دادند این پیران مقدّم که چنو دانشمند ندیدهاند. این خبر بوبکر حصیری و بو الحسن کرجی به امیر محمود رسانیدند، وی را سخت خوش آمده بود و بو صادق را پیش خواست و بدید و مجلس علم رفت و وی را بپسندید و گفت «بباید ساخت آمدن را سوی ماوراء النّهر و از آن جای به غزنین» و بازگشت از آن مجلس. و آهنگ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. و حسنک بو صادق را گفت: این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه میرود، و مخالفان بسیارند، نتوان دانست که چه شود، و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی . با من سوی نشابور بازگرد، عزیزا مکرّما، چون سلطان ازین مهم فارغ شود، من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی. بو صادق با وی بسوی نشابور رفت.
امیر دیدار با قدر خان کرده بود و تابستان به غزنین بازآمد و قصد سفر سومنات کرد و به حسنک نامه فرمود نبشتن که «به نشابور بباید بود، که ما قصد غزوی دور دست داریم، و چون در ضمان سلامت به غزنین بازآییم، به خدمت باید آمد.» و امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بو صادق تبّانی را با خود آورد که او مجلس ما را به کار است. و حسنک از نشابور برفت و کوکبهیی بزرگ با وی از قضاة و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند.
و امیر فرمود تا این امام بو صادق را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از ان به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختّلان او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم، و به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع و محتشم، و اینجا بدین حضرت بزرگ که همیشه باد، بماند، و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فائده است، و برباط مانک علی میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد، و چون بنوبت پادشاهان میرسم، آنچه وی را مثال دادند، می بازنمایم، ان شاء اللّه تعالی و اخّر فی الاجل .
و قاضی بو طاهر تبانی به نشابور بود، بدان وقت که امیر مسعود از ری قصد نشابور کرده بود با قاضی بو الحسن پسر قاضی امام ابو العلا استقبال رفته بود بسیار منازل و قاضی قضاتی ری و آن نواحی خواسته و اجابت یافته. چون به نشابور رسیدند و قاضی بو طاهر آنجا آمد، امیر او را گفت: ما ترا به ری خواستیم فرستاد تا آنجا قاضی- قضات باشی، اکنون آن شغل به بوالحسن دادیم . ترا با ما باید آمد تا چون کارها قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری و نائبان تو آنجااند، و قضای نشابور بآن ضم کنیم، و ترا به شغلی بزرگ با نام به ترکستان میفرستیم عقد و عهد را، و چون از آن فارغ شوی و به درگاه بازآیی، با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی و آنجا مقام کنی بر شغل قضا و نائبانت در طوس و نسا، که رأی ما در باب تو نیکوتر رأیهاست .
وی خدمت کرد و با امیر به هرات آمد، و کارها یک رویه شد، و امیر به بلخ رفت و این حالها که پیش ازین راندم، تمام گشت و این قاضی بو طاهر، رحمه اللّه، نامزد شد به رسولی با خواجه بو القاسم حصیری، سلّمه اللّه، تا به کاشغر روند به نزدیک قدر خان به ترکستان.
و چون قصّه آل تبانیان بگذشت اینک نامهها و مشافههها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید، ان شاء اللّه تعالی.
و در آن سال که حسنک را دستوری داد تا به حج برود- سنه اربع عشر و اربعمائه بود- هم مثال داد امیر محمود که چون به نشابور رسی، بو صادق تبّانی و دیگران را بنواز. چون آنجا رسید، امام بو صادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. و برفت و حج بکرد و روی به بلخ نهاد، و امیر محمود آنجا بود در ساختن آنکه برود، چون نوروز فراز آید، و با قدر خان دیدار کند. حسنک امام بو صادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور. بو صادق در علم آیتی بود، بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده، و به بلخ رسید. امیر پرسید از حسنک حال تبّانیان؛ گفت: بو طاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بیفرمان عالی آوردن.
بو صادق را آوردهام. گفت «نیک آمد»، و مهمّات بسیار داشتند، بو صادق را باز گردانیدند. و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را به مجلس سلطان رساند، که در دل کرده بود و با بو صادق به نشابور گفته بود که مدرسهیی خواهد کرد سخت به تکلّف بسر کوی زنبیلبافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را . اما بباید دانست که فضل هرچند پنهان دارند، آخر آشکارا شود چون بوی مشک. بو صادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابو العبّاس و قاضی علی طبقاتی و دیگر علما و مسئلتهای خلافی رفت سخت مشکل، و بو صادق در میان آمد و گوی از همگان بربود، چنانکه اقرار دادند این پیران مقدّم که چنو دانشمند ندیدهاند. این خبر بوبکر حصیری و بو الحسن کرجی به امیر محمود رسانیدند، وی را سخت خوش آمده بود و بو صادق را پیش خواست و بدید و مجلس علم رفت و وی را بپسندید و گفت «بباید ساخت آمدن را سوی ماوراء النّهر و از آن جای به غزنین» و بازگشت از آن مجلس. و آهنگ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. و حسنک بو صادق را گفت: این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه میرود، و مخالفان بسیارند، نتوان دانست که چه شود، و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی . با من سوی نشابور بازگرد، عزیزا مکرّما، چون سلطان ازین مهم فارغ شود، من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی. بو صادق با وی بسوی نشابور رفت.
امیر دیدار با قدر خان کرده بود و تابستان به غزنین بازآمد و قصد سفر سومنات کرد و به حسنک نامه فرمود نبشتن که «به نشابور بباید بود، که ما قصد غزوی دور دست داریم، و چون در ضمان سلامت به غزنین بازآییم، به خدمت باید آمد.» و امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بو صادق تبّانی را با خود آورد که او مجلس ما را به کار است. و حسنک از نشابور برفت و کوکبهیی بزرگ با وی از قضاة و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند.
و امیر فرمود تا این امام بو صادق را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از ان به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختّلان او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم، و به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع و محتشم، و اینجا بدین حضرت بزرگ که همیشه باد، بماند، و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فائده است، و برباط مانک علی میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد، و چون بنوبت پادشاهان میرسم، آنچه وی را مثال دادند، می بازنمایم، ان شاء اللّه تعالی و اخّر فی الاجل .
و قاضی بو طاهر تبانی به نشابور بود، بدان وقت که امیر مسعود از ری قصد نشابور کرده بود با قاضی بو الحسن پسر قاضی امام ابو العلا استقبال رفته بود بسیار منازل و قاضی قضاتی ری و آن نواحی خواسته و اجابت یافته. چون به نشابور رسیدند و قاضی بو طاهر آنجا آمد، امیر او را گفت: ما ترا به ری خواستیم فرستاد تا آنجا قاضی- قضات باشی، اکنون آن شغل به بوالحسن دادیم . ترا با ما باید آمد تا چون کارها قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری و نائبان تو آنجااند، و قضای نشابور بآن ضم کنیم، و ترا به شغلی بزرگ با نام به ترکستان میفرستیم عقد و عهد را، و چون از آن فارغ شوی و به درگاه بازآیی، با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی و آنجا مقام کنی بر شغل قضا و نائبانت در طوس و نسا، که رأی ما در باب تو نیکوتر رأیهاست .
وی خدمت کرد و با امیر به هرات آمد، و کارها یک رویه شد، و امیر به بلخ رفت و این حالها که پیش ازین راندم، تمام گشت و این قاضی بو طاهر، رحمه اللّه، نامزد شد به رسولی با خواجه بو القاسم حصیری، سلّمه اللّه، تا به کاشغر روند به نزدیک قدر خان به ترکستان.
و چون قصّه آل تبانیان بگذشت اینک نامهها و مشافههها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید، ان شاء اللّه تعالی.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۴۵
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۸
دل هیکل توحید است دل مظهر ذات حق
دل منبع تجرید است دل مظهر ذات حق
دل عرش مجید او دیدش همه دید او
کو دید و ندید او دل مظهر ذات حق
تختی بصفات شه کی بود و که شد آگه
جز درگه این خرگه دل مظهر ذات حق
دل صورت ذات او مجموع صفات او
بل فانی و مات او دل مظهر ذات حق
چه ذره چه مهر و مه چه دره چه که چه مه
کل مظهر دل ای شه دل مظهر ذات حق
مسجود وصفی این دل خود کنزخفی این دل
خود آیه وفی این دل دل مظهر ذات حق
تعلیم همه اسمآء بس نی به تعلّقها
دریاب تحقق را دل مظهر ذات حق
تن را بنگر تنها طول و سمک و پهنا
بوئید ببرزن ها دل مظهر ذات حق
یا گاو سفالینی بی باده رنگینی
گلگون و نه شیرینی دل مظهر ذات حق
تن مذبله ای باشد بیدل دله ای باشد
آخر یله ای باشد دل مظهر ذات حق
اسرار بر اغیار افشا منما اسرار
با اهل حقیقت یار دل مظهر ذات حق
دل منبع تجرید است دل مظهر ذات حق
دل عرش مجید او دیدش همه دید او
کو دید و ندید او دل مظهر ذات حق
تختی بصفات شه کی بود و که شد آگه
جز درگه این خرگه دل مظهر ذات حق
دل صورت ذات او مجموع صفات او
بل فانی و مات او دل مظهر ذات حق
چه ذره چه مهر و مه چه دره چه که چه مه
کل مظهر دل ای شه دل مظهر ذات حق
مسجود وصفی این دل خود کنزخفی این دل
خود آیه وفی این دل دل مظهر ذات حق
تعلیم همه اسمآء بس نی به تعلّقها
دریاب تحقق را دل مظهر ذات حق
تن را بنگر تنها طول و سمک و پهنا
بوئید ببرزن ها دل مظهر ذات حق
یا گاو سفالینی بی باده رنگینی
گلگون و نه شیرینی دل مظهر ذات حق
تن مذبله ای باشد بیدل دله ای باشد
آخر یله ای باشد دل مظهر ذات حق
اسرار بر اغیار افشا منما اسرار
با اهل حقیقت یار دل مظهر ذات حق
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۹
هان وامگیر رخش طلب یکزمان ز تک
تا بگذری ز دانش اسما تو از ملک
گر ترک نفس گیری و فرمان حق بری
فرمانبرت شود ز سما جمله تا سمک
دُر گران عشق بدست آر ار کسی
ورنه چه سود خرقه و دستار با حنک
در این مس بدن زر خالص نهاده حق
آنکس شناسد آنکه کند قلب خود محک
دادت چهار دور چو اندر گلت سرشت
یکقبضه از عناصر و نه قبضه از فلک
چون خاک و جان پاک قرین میشود به هم
بر نه رواق گام نهد بلکه بر ترک
آنموزجی که هفت کست در وی اندرست
خواند آنکسی که حرف خودی را نمود حک
کوشش نمای تا نگری از همه جهان
وجه نگار باقی و باقی و ماهلک
در جملهٔ مراتب اعداد لایقف
نبود به پیش دیدهٔ اسرار غیریک
تا بگذری ز دانش اسما تو از ملک
گر ترک نفس گیری و فرمان حق بری
فرمانبرت شود ز سما جمله تا سمک
دُر گران عشق بدست آر ار کسی
ورنه چه سود خرقه و دستار با حنک
در این مس بدن زر خالص نهاده حق
آنکس شناسد آنکه کند قلب خود محک
دادت چهار دور چو اندر گلت سرشت
یکقبضه از عناصر و نه قبضه از فلک
چون خاک و جان پاک قرین میشود به هم
بر نه رواق گام نهد بلکه بر ترک
آنموزجی که هفت کست در وی اندرست
خواند آنکسی که حرف خودی را نمود حک
کوشش نمای تا نگری از همه جهان
وجه نگار باقی و باقی و ماهلک
در جملهٔ مراتب اعداد لایقف
نبود به پیش دیدهٔ اسرار غیریک
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 44
ما سالها مجاور میخانه بودهایم
روز و شبان به خاک درش جبهه سودهایم
با رخش صبر وادی لا را سپردهایم
اندر فضای منزل الّا غنودهایم
پا از گلیم کثرت دنیا کشیدهایم
خود تکیه ما به بالش وحدت نمودهایم
با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر
گرد خودی و زنگ دوئی را زدودهایم
زاهد برو که نغمه منصوری از ازل
ما بر فراز دار فنا خوش سرودهایم
بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست
کاهیدهایم از تن و بر جان فزودهایم
نادیدههای چند ز دلدار دیدهایم
نشنیدههای چند ز جانان شنودهایم
تا رخت جان به سایه سروی کشیدهایم
صد جوی خون ز دیده به دامن گشودهایم
گوی سعادت از سر میدان معرفت
وحدت به صولجان ریاضت ربودهایم
روز و شبان به خاک درش جبهه سودهایم
با رخش صبر وادی لا را سپردهایم
اندر فضای منزل الّا غنودهایم
پا از گلیم کثرت دنیا کشیدهایم
خود تکیه ما به بالش وحدت نمودهایم
با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر
گرد خودی و زنگ دوئی را زدودهایم
زاهد برو که نغمه منصوری از ازل
ما بر فراز دار فنا خوش سرودهایم
بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست
کاهیدهایم از تن و بر جان فزودهایم
نادیدههای چند ز دلدار دیدهایم
نشنیدههای چند ز جانان شنودهایم
تا رخت جان به سایه سروی کشیدهایم
صد جوی خون ز دیده به دامن گشودهایم
گوی سعادت از سر میدان معرفت
وحدت به صولجان ریاضت ربودهایم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 51
به عقل غره مشو تند پا منه در راه
بگیر دامن صبر و ز عشق همت خواه
عیان در آینه کائنات حق بینید
اگر به چشم حقیقت در او کنید نگاه
به غیر پیر خرابات و ساکنان درش
ز اصل نکته توحید کس نشد آگاه
رسد به مرتبهای خواجه پایه توحید
که عین شرک بود لا اله الا الله
گر آفتاب حقیقت بتابدت در دل
دمد ز مشرق جانت هزار کوکب و ماه
ز روی زرد و لب خشک و چشم تر پیداست
نشان عشق چه حاجت به شاهد است و گواه
به کیش اهل حقیقت جز این گناهی نیست
که پیش رحمت عامش برند نام گناه
مگر به یاری عشق ای حکیم، ور نه به عقل
کسی نیافته بر حل این معما راه
چرا مقیم حرم گشت شیخ جامه سفید
شد از چه معتکف دیر رند نامه سیاه
گرت هواست که بر سر نهند افسر عشق
گدائی در میخانه کن چو وحدت شاه
بگیر دامن صبر و ز عشق همت خواه
عیان در آینه کائنات حق بینید
اگر به چشم حقیقت در او کنید نگاه
به غیر پیر خرابات و ساکنان درش
ز اصل نکته توحید کس نشد آگاه
رسد به مرتبهای خواجه پایه توحید
که عین شرک بود لا اله الا الله
گر آفتاب حقیقت بتابدت در دل
دمد ز مشرق جانت هزار کوکب و ماه
ز روی زرد و لب خشک و چشم تر پیداست
نشان عشق چه حاجت به شاهد است و گواه
به کیش اهل حقیقت جز این گناهی نیست
که پیش رحمت عامش برند نام گناه
مگر به یاری عشق ای حکیم، ور نه به عقل
کسی نیافته بر حل این معما راه
چرا مقیم حرم گشت شیخ جامه سفید
شد از چه معتکف دیر رند نامه سیاه
گرت هواست که بر سر نهند افسر عشق
گدائی در میخانه کن چو وحدت شاه
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۶
نبی صدیق و سلمان، قاسم است و جعفر و طیفور
که بعد از بوالحسن شد بوعلی و یوسفش گنجور
ز عبدالخالق آمد عارف و محمود را بهره
کز ایشان شد شد دیار ماوراءالنهر کوه طور
علی، بابا، کلال و نقشبند است و علاءالدین
پس از یعقوب چرخی، خواجه احرار شد مشهور
محمد زاهد و درویش محمد، خواجگی، باقی
مجدد، عروه الوثقی و سیف الدین و سید نور
حبیب الله مظهر، شاه عبدالله، پیر ما
از ینها رشک صبح عید شد ما را شب دیجور
که بعد از بوالحسن شد بوعلی و یوسفش گنجور
ز عبدالخالق آمد عارف و محمود را بهره
کز ایشان شد شد دیار ماوراءالنهر کوه طور
علی، بابا، کلال و نقشبند است و علاءالدین
پس از یعقوب چرخی، خواجه احرار شد مشهور
محمد زاهد و درویش محمد، خواجگی، باقی
مجدد، عروه الوثقی و سیف الدین و سید نور
حبیب الله مظهر، شاه عبدالله، پیر ما
از ینها رشک صبح عید شد ما را شب دیجور