عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۸ - تفسیر کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف
خانه بر کن کز عقیق این یمن
صد هزاران خانه شاید ساختن
گنج زیر خانه است و چاره نیست
از خرابی خانه مندیش و مایست
که هزاران خانه از یک نقد گنج
توان عمارت کرد بی‌تکلیف و رنج
عاقبت این خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عریان شود
لیک آن تو نباشد زان که روح
مزد ویران کردنستش آن فتوح
چون نکرد آن کار مزدش هست لا
لیس للانسان الا ما سعی
دست خایی بعد ازان تو کی دریغ
این چنین ماهی بد اندر زیر میغ
من نکردم آنچه گفتند از بهی
گنج رفت و خانه و دستم تهی
خانه‌یی اجرت گرفتی و کری
نیست ملک تو به بیعی یا شری
این کری را مدت او تا اجل
تا درین مدت کنی در وی عمل
پاره‌دوزی می‌کنی اندر دکان
زیر این دکان تو مدفون دو کان
هست این دکان کرایی زود باش
تیشه بستان و تکش را می‌تراش
تا که تیشه ناگهان بر کان نهی
از دکان و پاره‌دوزی وا رهی
پاره‌دوزی چیست؟ خورد آب و نان
می‌زنی این پاره بر دلق گران
هر زمان می‌درد این دلق تنت
پاره بر وی می‌زنی زین خوردنت
ای ز نسل پادشاه کامیار
با خود آ زین پاره‌دوزی ننگ دار
پاره‌یی برکن ازین قعر دکان
تا برآرد سر به پیش تو دو کان
پیش از آن کین مهلت خانهٔ کری
آخر آید تو نخورده زو بری
پس تورا بیرون کند صاحب دکان
وین دکان را برکند از روی کان
تو ز حسرت گاه بر سر می‌زنی
گاه ریش خام خود بر می‌کنی
کی دریغا آن من بود این دکان
کور بودم بر نخوردم زین مکان
ای دریغا بود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۹ - غره شدن آدمی به ذکاوت و تصویرات طبع خویشتن و طلب ناکردن علم غیب کی علم انبیاست
دیدم اندر خانه من نقش و نگار
بودم اندر عشق خانه بی‌قرار
بودم از گنج نهانی بی‌خبر
ورنه دستنبوی من بودی تبر
آه گر داد تبر را دادمی
این زمان غم را تبرا دادمی
چشم را بر نقش می‌انداختم
همچو طفلان عشق‌ها می‌باختم
پس نکو گفت آن حکیم کامیار
که تو طفلی خانه پر نقش و نگار
در الهی‌نامه بس اندرز کرد
که برآر دودمان خویش گرد
بس کن ای موسی بگو وعده‌ی سوم
که دل من ز اضطرابش گشت گم
گفت موسی آن سوم ملک دوتو
دو جهانی خالص از خصم و عدو
بیش‌تر زان ملک کاکنون داشتی
کان بد اندر جنگ و این در آشتی
آن که در جنگت چنان ملکی دهد
بنگر اندر صلح خوانت چون نهد؟
آن کرم کندر جفا آن‌هات داد
در وفا بنگر چه باشد افتقاد؟
گفت ای موسی چهارم چیست زود؟
بازگو صبرم شد و حرصم فزود
گفت چارم آن که مانی تو جوان
موی همچون قیر و رخ چون ارغوان
رنگ و بو در پیش ما بس کاسد است
لیک تو پستی سخن کردیم پست
افتخار از رنگ و بو و از مکان
هست شادی و فریب کودکان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۱ - قوله علیه السلام من بشرنی بخروج صفر بشرته بالجنة
احمد آخر زمان را انتقال
در ربیع اول آید بی‌جدال
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل
عاشق آن وقت گردد او به عقل
چون صفر آید شود شاد از صفر
که پس این ماه می‌سازم سفر
هر شبی تا روز زین شوق هدی
ای رفیق راه اعلی می‌زدی
گفت هر کس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژده‌ور باشم مر او را و شفیع
گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت
گفت که جنت تو را ای شیر زفت
دیگری آمد که بگذشت آن صفر
گفت عکاشه ببرد از مژده بر
پس رجال از نقل عالم شادمان
وز بقایش شادمان این کودکان
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نیاید آب شور
هم‌چنین موسی کرامت می‌شمرد
که نگردد صاف اقبال تو درد
گفت احسنت و نکو گفت ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۲ - مشورت کردن فرعون با ایسیه در ایمان آوردن به موسی علیه‌السلام
باز گفت او این سخن با ایسیه
گفت جان افشان برین ای دل‌سیه
بس عنایت‌هاست متن این مقال
زود دریاب ای شه نیکو خصال
وقت کشت آمد زهی پر سود کشت
این بگفت و گریه کرد و گرم گشت
بر جهید از جا و گفتا بخ لک
آفتابی تاج گشتت ای کلک
عیب کل را خود بپوشاند کلاه
خاصه چون باشد کله خورشید و ماه
هم در آن مجلس که بشنیدی تو این
چون نگفتی آری و صد آفرین؟
این سخن در گوش خورشید ار شدی
سرنگون بر بوی این زیر آمدی
هیچ می‌دانی چه وعده‌ست و چه داد؟
می‌کند ابلیس را حق افتقاد
چون بدین لطف آن کریمت باز خواند
ای عجب چون زهره‌ات بر جای ماند
زهره‌ات ندرید تا زان زهره‌ات
بودی اندر هر دو عالم بهره‌ات
زهره‌یی کز بهرهٔ حق بر درد
چون شهیدان از دو عالم بر خورد
غافلی هم حکمت است و این عمی
تا بماند لیک تا این حد چرا؟
غافلی هم حکمت است و نعمت است
تا نپرد زود سرمایه ز دست
لیک نی چندان که ناسوری شود
زهر جان و عقل رنجوری شود
خود که یابد این چنین بازار را؟
که به یک گل می‌خری گلزار را
دانه‌یی را صد درختستان عوض
حبه‌یی را آمدت صد کان عوض
کان لله دادن آن حبه است
تا که کان‌الله له آید به دست
زان که این هوی ضعیف بی‌قرار
هست شد زان هوی رب پایدار
هوی فانی چون که خود فا او سپرد
گشت باقی دایم و هرگز نمرد
همچو قطره‌ی خایف از باد و ز خاک
که فنا گردد بدین هر دو هلاک
چون به اصل خود که دریا بود جست
از تف خورشید و باد و خاک رست
ظاهرش گم گشت در دریا ولیک
ذات او معصوم و پا برجا و نیک
هین بده ای قطره خود را بی‌ندم
تا بیابی در بهای قطره یم
هین بده ای قطره خود را این شرف
در کف دریا شو ایمن از تلف
خود که را آید چنین دولت به دست؟
قطره‌ را بحری تقاضاگر شده‌ست
الله الله زود بفروش و بخر
قطره‌یی ده بحر پر گوهر ببر
الله الله هیچ تاخیری مکن
که ز بحر لطف آمد این سخن
لطف اندر لطف این گم می‌شود
کاسفلی بر چرخ هفتم می‌شود
هین که یک بازی فتادت بوالعجب
هیچ طالب این نیابد در طلب
گفت با هامان بگویم ای ستیر
شاه را لازم بود رای وزیر
گفت با هامان مگو این راز را
کور کمپیری چه داند باز را؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۳ - قصهٔ باز پادشاه و کمپیر زن
باز اسپیدی به کمپیری دهی
او ببرد ناخنش بهر بهی
ناخنی که اصل کاراست و شکار
کور کمپیری ببرد کوروار
که کجا بوده‌ست مادر که تو را
ناخنان زین‌سان دراز است ای کیا؟
ناخن و منقار و پرش را برید
وقت مهر این می‌کند زال پلید
چون که تتماجش دهد او کم خورد
خشم گیرد مهرها را بر درد
که چنین تتماج پختم بهر تو
تو تکبر می‌نمایی و عتو؟
تو سزایی در همان رنج و بلا
نعمت و اقبال کی سازد تو را؟
آب تتماجش دهد کین را بگیر
گر نمی‌خواهی که نوشی زان فطیر
آب تتماجش نگیرد طبع باز
زال بترنجد شود خشمش دراز
از غضب شربای سوزان بر سرش
زن فرو ریزد شود شود کل مغفرش
اشک ازان چشمش فرو ریزد ز سوز
یاد آرد لطف شاه دلفروز
زان دو چشم نازنین با دلال
که ز چهره‌ی شاد دارد صد کمال
چشم مازاغش شده پر زخم زاغ
چشم نیک از چشم بد با درد و داغ
چشم دریا بسطتی کز بسط او
هر دو عالم می‌نماید تار مو
گر هزاران چرخ در چشمش رود
همچو چشمه پیش قلزم گم شود
چشم بگذشته ازین محسوس‌ها
یافته از غیب‌بینی بوس‌ها
خود نمی‌یابم یکی گوشی که من
نکته‌یی گویم از آن چشم حسن
می‌چکید آن آب محمود جلیل
می‌ربودی قطره‌اش را جبرئیل
تا بمالد در پر و منقار خویش
گر دهد دستوری‌اش آن خوب کیش
باز گوید خشم کمپیر ار فروخت
فر و نور و صبر و علمم را نسوخت
باز جانم باز صد صورت تند
زخم بر ناقه نه بر صالح زند
صالح از یک‌دم که آرد با شکوه
صد چنان ناقه بزاید متن کوه
دل همی‌گوید خموش و هوش دار
ورنه درانید غیرت پود و تار
غیرتش را هست صد حلم نهان
ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان
نخوت شاهی گرفتش جای پند
تا دل خود را ز بند پند کند
که کنم بار رای هامان مشورت
کوست پشت ملک و قطب مقدرت
مصطفی را رای‌زن صدیق رب
رای‌زن بوجهل را شد بولهب
عرق جنسیت چنانش جذب کرد
کان نصیحت‌ها به پیشش گشت سرد
جنس سوی جنس صد پره پرد
بر خیالش بندها را بر درد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۴ - قصهٔ آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرم‌الله وجهه چاره جست
یک زنی آمد به پیش مرتضی
گفت شد بر ناودان طفلی مرا
گرش می‌خوانم نمی‌آید به دست
ورهلم ترسم که افتد او به پست
نیست عاقل تا که دریابد چون ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ
هم اشارت را نمی‌داند به دست
ور بداند نشنود این هم بداست
بس نمودم شیر و پستان را بدو
او همی گرداند از من چشم و رو
از برای حق شمایید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان
زود درمان کن که می‌لرزد دلم
که به درد از میوهٔ دل بسکلم
گفت طفلی را برآور هم به بام
تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان
جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او
جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز متن ناودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژغژان آمد به سوی طفل طفل
وا رهید او از فتادن سوی سفل
زان بود جنس بشر پیغامبران
تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را مثلکم
تا به جنس آیید و کم گردید گم
زان که جنسیت عجایب جاذبی‌ست
جاذبش جنس است هر جا طالبی‌ست
عیسی و ادریس بر گردون شدند
با ملایک چون که هم‌جنس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بلند
جنس تن بودند زان زیر آمدند
کافران هم جنس شیطان آمده
جانشان شاگرد شیطانان شده
صد هزاران خوی بد آموخته
دیده‌های عقل و دل بردوخته
کمترین خوشان به زشتی آن حسد
آن حسد که گردن ابلیس زد
زان سگان آموخته حقد و حسد
که نخواهد خلق را ملک ابد
هر که را دید او کمال از چپ و راست
از حسد قولنجش آمد درد خاست
زان که هر بدبخت خرمن‌سوخته
می‌نخواهد شمع کس افروخته
هین کمالی دست آور تا تو هم
از کمال دیگران نفتی به غم
از خدا می‌خواه دفع این حسد
تا خدایت وا رهاند از جسد
مر تورا مشغولی‌یی بخشد درون
که نپردازی از آن سوی برون
جرعه می را خدا آن می‌دهد
که بدو مست از دو عالم می‌رهد
خاصیت بنهاده در کف حشیش
کو زمانی می‌رهاند از خودیش
خواب را یزدان بدان سان می‌کند
کز دو عالم فکر را بر می‌کند
کرد مجنون را ز عشق پوستی
کو بنشناسد عدو از دوستی
صد هزاران این چنین می‌دارد او
که بر ادراکات تو بگمارد او
هست می‌های شقاوت نفس را
که ز ره بیرون برد آن نحس را
هست می‌های سعادت عقل را
که بیابد منزل بی‌نقل را
خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش
بر کند زان سو بگیرد راه پیش
هین به هر مستی دلا غره مشو
هست عیسی مست حق خر مست جو
این چنین می را بجو زین خنب‌ها
مستی‌اش نبود ز کوته دنب‌ها
زان که هر معشوق چون خنبی‌ست پر
آن یکی درد و دگر صافی چو در
می‌شناسا هین بچش با احتیاط
تا می‌یی یابی منزه ز اختلاط
هر دو مستی می‌دهندت لیک این
مستی‌ات آرد کشان تا رب دین
تا رهی از فکر و وسواس و حیل
بی‌عقال این عقل در رقص‌الجمل
انبیا چون جنس روح اند و ملک
مر ملک را جذب کردند از فلک
باد جنس آتش است و یار او
که بود آهنگ هر دو بر علو
چون ببندی تو سر کوزه‌ی تهی
در میان حوض یا جویی نهی
تا قیامت آن فرو ناید به پست
که دلش خالی‌ست و در وی باد هست
میل بادش چون سوی بالا بود
ظرف خود را هم سوی بالا کشد
باز آن جان‌ها که جنس انبیاست
سوی‌ایشان کش کشان چون سایه‌هاست
زان که عقلش غالب است و بی ز شک
عقل جنس آمد به خلقت با ملک
وان هوای نفس غالب بر عدو
نفس جنس اسفل آمد شد بدو
بود قبطی جنس فرعون ذمیم
بود سبطی جنس موسی کلیم
بود هامان جنس ‌تر فرعون را
برگزیدش برد بر صدر سرا
لاجرم از صدر تا قعرش کشید
که ز جنس دوزخ‌اند آن دو پلید
هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور
زان که دوزخ گوید ای مؤمن تو زود
برگذر که نورت آتش را ربود
بگذر ای مومن که نورت می‌کشد
آتشم را چون که دامن می‌کشد
می‌رمد آن دوزخی از نور هم
زان که طبع دوزخستش ای صنم
دوزخ از مومن گریزد آن چنان
که گریزد مومن از دوزخ به جان
زان که جنس نار نبود نور او
ضد نار آمد حقیقت نورجو
در حدیث آمد که مومن در دعا
چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان
که خدایا دور دارم از فلان
جاذبه‌ی جنسیت است اکنون ببین
که تو جنس کیستی از کفر و دین
گر به هامان مایلی هامانی‌یی
ور به موسی مایلی سبحانی‌یی
ور به هر و مایلی انگیخته
نفس و عقلی هر دوان آمیخته
هر دو در جنگند هان و هان بکوش
تا شود غالب معانی بر نقوش
در جهان جنگ شادی این بس است
که ببینی بر عدو هر دم شکست
آن ستیزه‌رو بسختی عاقبت
گفت با هامان برای مشورت
وعده‌های آن کلیم ‌الله را
گفت و محرم ساخت آن گم راه را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۰ - جواب دهری کی منکر الوهیت است و عالم را قدیم می‌گوید
دی یکی می‌گفت عالم حادث است
فانی است این چرخ و حقش وارث است
فلسفی‌یی گفت چون دانی حدوث؟
حادثی ابر چون داند غیوث؟
ذره‌یی خود نیستی از انقلاب
تو چه می‌دانی حدوث آفتاب؟
کرمکی کندر حدث باشد دفین
کی بداند آخر و بدو زمین؟
این به تقلید از پدر بشنیده‌یی
از حماقت اندرین پیچیده‌یی
چیست برهان بر حدوث این؟ بگو
ورنه خامش کن فزون گویی مجو
گفت دیدم اندرین بحث عمیق
بحث می‌کردند روزی دو فریق
در جدال و در خصام و در ستوه
گشت هنگامه بر آن دو کس گروه
من به سوی جمع هنگامه شدم
اطلاع از حال ایشان بستدم
آن یکی می‌گفت گردون فانی است
بی‌گمانی این بنا را بانی است
وان دگر گفت این قدیم و بی کی است
نیستش بانی و یا بانی وی است
گفت منکر گشته‌یی خلاق را
روز و شب آرنده و رزاق را
گفت بی‌برهان نخواهم من شنید
آنچه گولی آن به تقلیدی گزید
هین بیاور حجت و برهان که من
نشنوم بی‌حجت این را در زمن
گفت حجت در درون جانم است
در درون جان نهان برهانم است
تو نمی‌بینی هلال از ضعف چشم
من همی‌بینم مکن بر من تو خشم
گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج
گفت یارا در درونم حجتی است
بر حدوث آسمانم آیتی است
من یقین دارم نشانش آن بود
مر یقین ‌دان را که در آتش رود
در زبان می‌ناید آن حجت بدان
همچو حال سر عشق عاشقان
نیست پیدا سر گفت و گوی من
جز که زردی و نزاری روی من
اشک و خون بر رخ روانه می‌دود
حجت حسن و جمالش می‌شود
گفت من این‌ها ندانم حجتی
که بود در پیش عامه آیتی
گفت چون قلبی و نقدی دم زنند
که تو قلبی من نکویم ارجمند
هست آتش امتحان آخرین
کندر آتش درفتند این دو قرین
عام و خاص از حالشان عالم شوند
از گمان و شک سوی ایقان روند
آب و آتش آمد ای جان امتحان
نقد و قلبی را که آن باشد نهان
تا من و تو هر دو در آتش رویم
حجت باقی حیرانان شویم
تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم
که من و تو این گره را آیتیم
همچنان کردند و در آتش شدند
هر دو خود را بر تف آتش زدند
آن خدا گوینده مرد مدعی
رست و سوزید اندر آتش آن دعی
از موذن بشنو این اعلام را
کوری افزون‌روان خام را
که نسوزیده‌ست این نام از اجل
کش مسمی صدر بوده‌ست و اجل
صد هزاران زین رهان اندر قران
بر دریده پرده‌های منکران
چون گرو بستند غالب شد صواب
در دوام و معجزات و در جواب
فهم کردم کآن که دم زد از سبق
وز حدوث چرخ پیروزاست و حق
حجت منکر هماره زردرو
یک نشان بر صدق آن انکار کو؟
یک مناره در ثنای منکران
کو درین عالم که تا باشد نشان؟
منبری کو که بر آن جا مخبری
یاد آرد روزگار منکری؟
روی دینار و درم از نامشان
تا قیامت می‌دهد زین حق نشان
سکهٔ شاهان همی‌گردد دگر
سکهٔ احمد ببین تا مستقر
بر رخ نقره و یا روی زری
وا نما بر سکه نام منکری
خود مگیر این معجز چون آفتاب
صد زبان بین نام او ام‌الکتاب
زهره نی کس را که یک حرفی ازآن
یا بدزدد یا فزاید در بیان
یار غالب شو که تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو هین ای غوی
حجت منکر همین آمد که من
غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن
هیچ نندیشد که هر جا ظاهری‌ست
آن ز حکمت‌های پنهان مخبری‌ست
فایده‌ی هر ظاهری خود باطن است
همچو نفع اندر دواها کامن است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۲ - وحی کردن حق به موسی علیه‌السلام کی ای موسی من کی خالقم تعالی ترا دوست می‌دارم
گفت موسی را به وحی دل خدا
کی گزیده دوست می‌دارم تورا
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم؟
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلی‌یی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله شر او و خیر او
خاطر تو هم ز ما در خیر و شر
التفاتش نیست جاهای دگر
غیر من پیشت چو سنگ است و کلوخ
گر صبی و گر جوان و گر شیوخ
هم‌چنانک ایاک نعبد در حنین
در بلا از غیر تو لانستعین
هست این ایاک نعبد حصر را
در لغت وان از پی نفی ریا
هست ایاک نستعین هم بهر حصر
حصر کرده استعانت را و قصر
که عبادت مر تورا آریم و بس
طمع یاری هم ز تو داریم و بس
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۴ - گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بی‌سر است
لیک کار من از آن نازک‌تر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نماینده‌ست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج می‌باید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطه‌ای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایان‌بین‌تر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکری‌اش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بی‌معانی چاشنی ندهد صور
زان همی‌پرسی چرا این می‌کنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتی‌ست
این چرا گفتن سوآل از فایده‌ست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهی‌ست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۶ - بیان آنک روح حیوانی و عقل جز وی و وهم و خیال بر مثال دوغند و روح کی باقیست درین دوغ هم‌چون روغن پنهانست
جوهر صدقت خفی شد در دروغ
همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
آن دروغت این تن فانی بود
راستت آن جان ربانی بود
سال‌ها این دوغ تن پیدا و فاش
روغن جان اندرو فانی و لاش
تا فرستد حق رسولی بنده‌یی
دوغ را در خمره جنباننده‌یی
تا بجنباند به هنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بود من
یا کلام بنده‌یی کآن جزو اوست
در رود در گوش او کو وحی جوست
اذن مؤمن وحی ما را واعی است
آن چنان گوشی قرین داعی است
هم‌چنان که گوش طفل از گفت مام
پر شود ناطق شود او درکلام
ور نباشد طفل را گوش رشد
گفت مادر نشنود گنگی شود
دایما هر کر اصلی گنگ بود
ناطق آن کس شد که از مادر شنود
دان که گوش کر و گنگ از آفتی‌ست
که پذیرای دم و تعلیم نیست
آن که بی‌تعلیم بد ناطق خداست
که صفات او ز علت‌ها جداست
یا چو آدم کرده تلقینش خدا
بی‌حجاب مادر و دایه و ازا
یا مسیحی که به تعلیم ودود
در ولادت ناطق آمد در وجود
از برای دفع تهمت در ولاد
که نزاده‌ست از زنا و از فساد
جنبشی بایست اندر اجتهاد
تا که دوغ آن روغن از دل باز داد
روغن اندر دوغ باشد چون عدم
دوغ در هستی برآورده علم
آن که هستت می‌نماید هست پوست
وان که فانی می‌نماید اصل اوست
دوغ روغن ناگرفته‌ست و کهن
تا بنگزینی بنه خرجش مکن
هین بگردانش به دانش دست دست
تا نماید آنچه پنهان کرده است
زان که این فانی دلیل باقی است
لابهٔ مستان دلیل ساقی است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۷ - مثال دیگر هم درین معنی
هست بازی‌های آن شیرعلم
مخبری از بادهای مکتتم
گر نبودی جنبش آن بادها
شیر مرده کی بجستی در هوا؟
زان شناسی باد را گر آن صباست
یا دبوراست این بیان آن خفاست
این بدن مانند آن شیرعلم
فکر می‌جنباند او را دم به دم
فکر کان از مشرق آید آن صباست
وان که از مغرب دبور با وباست
مشرق این باد فکرت دیگراست
مغرب این باد فکرت زان سراست
مه جماد است و بود شرقش جماد
جان جان جان بود شرق فؤاد
شرق خورشیدی که شد باطن‌فروز
قشر و عکس آن بود خورشید روز
زان که چون مرده بود تن بی‌لهب
پیش او نه روز بنماید نه شب
ور نباشد آن چو این باشد تمام
بی‌شب و بی‌روز دارد انتظام
هم‌چنان که چشم می‌بیند به خواب
بی‌مه و خورشید ماه و آفتاب
نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان
ور بگویندت که هست آن فرع این
مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین
می‌ببیند خواب جانت وصف حال
که به بیداری نبینی بیست سال
در پی تعبیر آن تو عمرها
می‌دوی سوی شهان با دها
که بگو آن خواب را تعبیر چیست؟
فرع گفتن این چنین سر را سگی‌ست
خواب عام است این و خود خواب خواص
باشد اصل اجتبا و اختصاص
پیل باید تا چو خسبد او ستان
خواب بیند خطهٔ هندوستان
خر نبیند هیچ هندستان به خواب
خر ز هندستان نکرده‌ست اغتراب
جان همچون پیل باید نیک زفت
تا به خواب او هند داند رفت تفت
ذکر هندستان کند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب
اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش
کیمیاسازان گردون را ببین
بشنو از میناگران هر دم طنین
نقش‌بندانند در جو فلک
کارسازانند بهر لی و لک
گر نبینی خلق مشکین جیب را
بنگر ای شب‌کور این آسیب را
هر دم آسیب است بر ادراک تو
نبت نو نو رسته بین از خاک تو
زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب
بسط هندستان دل را بی‌حجاب
لاجرم زنجیرها را بر درید
مملکت برهم زد و شد ناپدید
آن نشان دید هندستان بود
که جهد از خواب و دیوانه شود
می‌فشاند خاک بر تدبیرها
می‌دراند حلقهٔ زنجیرها
آن چنان که گفت پیغامبر ز نور
که نشانش آن بود اندر صدور
که تجافی آرد از دار الغرور
هم انابت آرد از دار السرور
بهر شرح این حدیث مصطفی
داستانی بشنو ای یار صفا
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۲ - در بیان آنک شه‌زاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمی‌بچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده
ای برادر دان که شه ‌زاده تویی
در جهان کهنه زاده از نوی
کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو
چون درافکندت درین آلوده رود
دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ
تا رهی زین جادوی و زین قلق
استعاذت خواه از رب الفلق
زان نبی دنیات را سحاره خواند
کو به افسون خلق را در چه نشاند
هین فسون گرم دارد گنده پیر
کرده شاهان را دم گرمش اسیر
در درون سینه نفاثات اوست
عقده‌های سحر را اثبات اوست
ساحره‌ی دنیا قوی دانا زنی‌ست
حل سحر او به پای عامه نیست
ور گشادی عقد او را عقل‌ها
انبیا را کی فرستادی خدا؟
هین طلب کن خوش‌دمی عقده‌ گشا
رازدان یفعل الله ما یشا
همچو ماهی بسته استت او به شست
شاه زاده ماند سالی و تو شصت
شصت سال از شست او در محنتی
نه خوشی نه بر طریق سنتی
فاسقی بدبخت نه دنیات خوب
نه رهیده از وبال و از ذنوب
نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد
پس طلب کن نفخهٔ خلا ق فرد
تا نفخت فیه من روحی تورا
وا رهاند زین و گوید برتر آ
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
نفخ قهراست این و آن دم نفخ مهر
رحمت او سابق است از قهر او
سابقی خواهی؟ برو سابق بجو
تا رسی اندر نفوس زو جت
کی شه مسحور اینک مخرجت
با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در بر آن پر دلال
نه بگفته‌ست آن سراج امتان
این جهان و آن جهان را ضرتان؟
پس وصال این فراق آن بود
صحت این تن سقام جان بود
سخت می‌آید فراق این ممر
پس فراق آن مقر دان سخت‌تر
چون فراق نقش سخت آید تورا
تا چه سخت آید ز نقاشش جدا؟
ای که صبرت نیست از دنیای دون
چونت صبراست از خدا ای دوست؟ چون؟
چون که صبرت نیست زین آب سیاه
چون صبوری داری از چشمه‌ی اله؟
چون که بی‌این شرب کم داری سکون
چون ز ابراری جدا وز یشربون؟
گر ببینی یک نفس حسن ودود
اندر آتش افکنی جان و وجود
جیفه بینی بعد از آن این شرب را
چون ببینی کر و فر قرب را
همچو شه‌زاده رسی در یار خویش
پس برون آری ز پا تو خار خویش
جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب
زودتر والله اعلم بالصواب
هر زمانی هین مشو با خویش جفت
هر زمان چون خر در آب و گل میفت
از قصور چشم باشد آن عثار
که نبیند شیب و بالا کور وار
بوی پیراهان یوسف کن سند
زان که بویش چشم روشن می‌کند
صورت پنهان و آن نور جبین
کرده چشم انبیا را دوربین
نور آن رخسار برهاند زنار
هین مشو قانع به نور مستعار
چشم را این نور حالی‌بین کند
جسم و عقل و روح را گرگین کند
صورتش نوراست و در تحقیق نار
گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار
دم به دم در رو فتد هر جا رود
دیده و جانی که حالی‌بین بود
دور بیند دوربین بی‌هنر
هم‌چنان که دور دیدن خواب در
خفته باشی بر لب جو خشک ‌لب
می‌دوی سوی سراب اندر طلب
دور می‌بینی سراب و می‌دوی
عاشق آن بینش خود می‌شوی
می‌زنی در خواب با یاران تو لاف
که منم بینادل و پرده‌شکاف
نک بدان سو آب دیدم هین شتاب
تا رویم آن جا و آن باشد سراب
هر قدم زین آب تازی دورتر
دو دوان سوی سراب با غرر
عین آن عزمت حجاب این شده
که به تو پیوسته است و آمده
بس کسا عزمی به جایی می‌کند
از مقامی کان غرض در وی بود
دید و لاف خفته می‌ناید به کار
جز خیالی نیست دست از وی بدار
خوابناکی لیک هم بر راه خسب
الله الله بر ره الله خسب
تا بود که سالکی بر تو زند
از خیالات نعاست برکند
خفته را گر فکر گردد همچو موی
او از آن دقت نیابد راه کوی
فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست
هم خطا اندر خطا اندر خطاست
موج بر وی می‌زند بی‌احتراز
خفته پویان در بیابان دراز
خفته می‌بیند عطش‌های شدید
آب اقرب منه من حبل الورید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۳ - حکایت آن زاهد کی در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسی و بسیاری عیان و خلق می‌مردند از گرسنگی گفتندش چه هنگام شادیست کی هنگام صد تعزیت است گفت مرا باری نیست
هم‌چنان کآن زاهد اندر سال قحط
بود او خندان و گریان جمله رهط
پس بگفتندش چه جای خنده است؟
قحط بیخ مؤمنان برکنده است
رحمت از ما چشم خود بر دوخته‌ست
ز آفتاب تیز صحرا سوخته‌ست
کشت و باغ و رز سیه استاده است
در زمین نم نیست نه بالا نه پست
خلق می‌میرند زین قحط و عذاب
ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب
بر مسلمانان نمی‌آری تو رحم؟
مؤمنان خویشند و یک تن شحم و لحم
رنج یک جزوی ز تن رنج همه‌ست
گر دم صلح است یا خود ملحمه‌ست
گفت در چشم شما قحط است این
پیش چشمم چون بهشت است این زمین
من همی‌بینم بهر دشت و مکان
خوشه‌ها انبه رسیده تا میان
خوشه‌ها در موج از باد صبا
پر بیابان سبزتر از گندنا
ز آزمون من دست بر وی می‌زنم
دست و چشم خویش را چون بر کنم؟
یار فرعون تنید ای قوم دون
زان نماید مر شما را نیل خون
یار موسی خرد گردید زود
تا نماند خون بینید آب رود
با پدر از تو جفایی می‌رود
آن پدر در چشم تو سگ می‌شود
آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست
که چنان رحمت نظر را سگ نماست
گرگ می‌دیدند یوسف را به چشم
چون که اخوان را حسودی بود و خشم
با پدر چون صلح کردی خشم رفت
آن سگی شد گشت بابا یار تفت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۴ - بیان آنک مجموع عالم صورت عقل کلست چون با عقل کل بکژروی جفا کردی صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرش زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
من همی‌بینم جهان را پر نعیم
آب‌ها از چشمه‌ها جوشان مقیم
بانگ آبش می‌رسد در گوش من
مست می‌گردد ضمیر و هوش من
شاخ‌ها رقصان شده چون تایبان
برگ‌ها کف‌زن مثال مطربان
برق آیینه ‌است لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بود؟
از هزاران می‌نگویم من یکی
زان که آکنده‌ست هر گوش از شکی
پیش وهم این گفت مژده دادن است
عقل گوید مژده چه؟ نقد من است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۵ - قصهٔ فرزندان عزیر علیه‌السلام کی از پدر احوال پدر می‌پرسیدند می‌گفت آری دیدمش می‌آید بعضی شناختندش بیهوش شدند بعضی نشناختند می‌گفتند خود مژده‌ای داد این بیهوش شدن چیست
همچو پوران عزیز اندر گذر
آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ایشان پیر و باباشان جوان
پس پدرشان پیش آمد ناگهان
پس بپرسیدند ازو کی رهگذر
از عزیر ما عجب داری خبر؟
که کسی‌مان گفت کامروز آن سند
بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد
گفت آری بعد من خواهد رسید
آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
بانگ می‌زد کی مبشر باش شاد
وان دگر بشناخت بی‌هوش اوفتاد
که چه جای مژده است ای خیره‌سر
که در افتادیم در کان شکر
وهم را مژده ‌است و پیش عقل نقد
زان که چشم وهم شد محجوب فقد
کافران را درد و مؤمن را بشیر
لیک نقد حال در چشم بصیر
زان که عاشق در دم نقداست مست
لاجرم از کفر و ایمان برتراست
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
کفر قشر خشک رو بر تافته
باز ایمان قشر لذت یافته
قشرهای خشک را جا آتش است
قشر پیوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبه‌ی خوش برتراست
برتراست از خوش که لذت گستراست
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا برآرد موسی ام از بحر گرد
درخور عقل عوام این گفته شد
از سخن باقی آن بنهفته شد
زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم؟
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکه‌ی پادشاه
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازد شه یکی زرینه جام
پس برو هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش ای وصل خواه
تا که معشوقت بود هم نان هم آب
هم چراغ و شاهد و نقل شراب
جمع کن خود را جماعت رحمت است
تا توانم با تو گفتن آنچه هست
زان که گفتن از برای باوری‌ست
جان شرک از باوری حق بری‌ست
جان قسمت گشته بر حشو فلک
در میان شصت سودا مشترک
پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت
این همی‌دانم ولی مستی تن
می‌گشاید بی‌مراد من دهن
آن چنان کزعطسه و از خامیاز
این دهان گردد به ناخواه تو باز
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۶ - تفسیر این حدیث کی ائنی لاستغفر الله فی کل یوم سبعین مرة
همچو پیغامبر ز گفتن وز نثار
توبه آرم روز من هفتاد بار
لیک آن مستی شود توبه‌شکن
منسی است این مستی تن جامه کن
حکمت اظهار تاریخ دراز
مستی‌یی انداخت در دانای راز
راز پنهان با چنین طبل و علم
آب جوشان گشته از جف القلم
رحمت بی‌حد روانه هر زمان
خفته‌اید از درک آن ای مردمان
جامهٔ خفته خورد از جوی آب
خفته اندر خواب جویای سراب
می‌دود کآن جای بوی آب هست
زین تفکر راه را بر خویش بست
زان که آن جا گفت زین جا دور شد
بر خیالی از حقی مهجور شد
دوربینانند و بس خفته ‌روان
رحمتی آریدشان ای ره‌روان
من ندیدم تشنگی خواب آورد
خواب آرد تشنگی بی‌خرد
خود خرد آن است کو از حق چرید
نه خرد کآن را عطارد آورید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۷ - بیان آنک عقل جزوی تا بگور بیش نبیند در باقی مقلد اولیا و انبیاست
پیش‌بینی این خرد تا گور بود
وان صاحب دل به نفخ صور بود
این خرد از گور و خاکی نگذرد
وین قدم عرصه‌ی عجایب نسپرد
زین قدم وین عقل رو بیزار شو
چشم غیبی جوی و برخوردار شو
همچو موسی نور کی یابد ز جیب
سخرهٔ استاد و شاگرد کتاب؟
زین نظر وین عقل ناید جز دوار
پس نظر بگذار و بگزین انتظار
از سخن‌گویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوت است
هر خیال شهوتی در ره بت است
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول؟
عقل جزوی همچو برق است و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش؟
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امراست ابر را که می‌گری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
لیک نتواند به خود آموختن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
نک شیاطین سوی گردون می‌شدند
گوش بر اسرار بالا می‌زدند
می‌ربودند اندکی زان رازها
تا شهب می‌راندشان زود از سما
که روید آن جا رسولی آمده‌ست
هر چه می‌خواهید زو آید به دست
گر همی‌جویید در بی‌بها
ادخلوا الابیات من ابوابها
می‌زن آن حلقه‌ی در و بر باب بیست
از سوی بام فلکتان راه نیست
نیست حاجتتان بدین راه دراز
خاکی‌یی را داده‌ایم اسرار راز
پیش او آیید اگر خاین نه اید
نیشکر گردید ازو گرچه نی اید
سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل
نیست کم از سم اسب جبرئیل
سبزه گردی تازه گردی در نوی
گر توخاک اسب جبریلی شوی
سبزهٔ جان‌بخش کان را سامری
کرد در گوساله تا شد گوهری
جان گرفت و بانگ زد زان سبزه او
آن چنان بانگی که شد فتنه‌ی عدو
گر امین آیید سوی اهل راز
وا رهید از سر کله مانند باز
سر کلاه چشم‌بند گوش‌بند
که ازو بازاست مسکین و نژند
زان کله مر چشم بازان را سداست
که همه میلش سوی جنس خوداست
چون برید از جنس با شه گشت یار
بر گشاید چشم او را بازدار
راند دیوان را حق از مرصاد خویش
عقل جزوی را ز استبداد خویش
که سری کم کن نه‌یی تو مستبد
بلکه شاگرد دلی و مستعد
رو بر دل رو که تو جزو دلی
هین که بنده‌ی پادشاه عادلی
بندگی او به از سلطانی است
که انا خیر دم شیطانی است
فرق بین و برگزین تو ای حبیس
بندگی آدم از کبر بلیس
گفت آن که هست خورشید ره او
حرف طوبی هر که ذلت نفسه
سایهٔ طوبی ببین وخوش بخسب
سر بنه در سایه بی‌سرکش بخسب
ظل ذلت نفسه خوش مضجعی‌ست
مستعد آن صفا و مهجعی‌ست
گر ازین سایه روی سوی منی
زود طاغی گردی و ره گم کنی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۸ - بیان آنک یا ایها الذین آمنوا لا تقدموا بین یدی الله و رسوله چون نبی نیستی ز امت باش چونک سلطان نه‌ای رعیت باش پس رو خاموش باش از خود زحمتی و رایی متراش
پس برو خاموش باش از انقیاد
زیر ظل امر شیخ و اوستاد
ورنه گر چه مستعد و قابلی
مسخ گردی تو ز لاف کاملی
هم ز استعداد وا مانی اگر
سر کشی ز استاد راز و با خبر
صبرکن در موزه دوزی تو هنوز
ور بوی بی‌صبر گردی پاره‌دوز
کهنه‌دوزان گر بدیشان صبر و حلم
جمله نودوزان شدندی هم به علم
پس بکوشی و به آخر از کلال
هم تو گویی خویش کالعقل عقال
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ
عقل را می‌دید بس بی‌بال و برگ
بی‌غرض می‌کرد آن دم اعتراف
کز ذکاوت راندیم اسپ از گزاف
از غروری سر کشیدیم از رجال
آشنا کردیم در بحر خیال
آشنا هیچ است اندر بحر روح
نیست این جا چاره جز کشتی نوح
این چنین فرمود این شاه رسل
که منم کشتی درین دریای کل
یا کسی کو در بصیرت‌های من
شد خلیفه‌ی راستی بر جای من
کشتی نوحیم در دریا که تا
رو نگردانی ز کشتی ای فتی
همچو کنعان سوی هر کوهی مرو
از نبی لا عاصم الیوم شنو
می‌نماید پست این کشتی ز بند
می‌نماید کوه فکرت بس بلند
پست منگر هان و هان این پست را
بنگر آن فضل حق پیوست را
در علو کوه فکرت کم نگر
که یکی موجش کند زیر و زبر
گر تو کنعانی نداری باورم
گر دو صد چندین نصیحت پرورم
گوش کنعان کی پذیرد این کلام
که برو مهر خدای‌ست و ختام
کی گذارد موعظه بر مهر حق؟
کی بگرداند حدث حکم سبق؟
لیک می‌گویم حدیث خوش‌پی‌یی
بر امید آن که تو کنعان نه‌یی
آخر این اقرار خواهی کرد هین
هم ز اول روز آخر را ببین
می‌توانی دید آخر را مکن
چشم آخربینت را کور کهن
هر که آخربین بود مسعودوار
نبودش هر دم ز ره رفتن عثار
گرنخواهی هر دمی این خفت‌خیز
کن ز خاک پای مردی چشم تیز
کحل دیده ساز خاک پاش را
تا بیندازی سر اوباش را
که ازین شاگردی و زین افتقار
سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را
هم بسوزد هم بسازد دیده را
چشم اشتر زان بود بس نوربار
کو خورد از بهر نور چشم خار
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۰ - تصدیق کردن استر جوابهای شتر را و اقرار کردن بفضل او بر خود و ازو استعانت خواستن و بدو پناه گرفتن به صدق و نواختن شتر او را و ره نمودن و یاری دادن پدرانه و شاهانه
گفت استر راست گفتی ای شتر
این بگفت و چشم کرد از اشک پر
ساعتی بگریست و در پایش فتاد
گفت ای بگزیدهٔ رب العباد
چه زیان دارد گر از فرخندگی
در پذیری تو مرا دربندگی؟
گفت چون اقرار کردی پیش من
رو که رستی تو ز آفات زمن
دادی انصاف و رهیدی از بلا
تو عدو بودی شدی ز اهل ولا
خوی بد در ذات تو اصلی نبود
کز بد اصلی نیاید جز جحود
آن بد عاریتی باشد که او
آرد اقرار و شود او توبه‌جو
همچو آدم زلتش عاریه بود
لاجرم اندر زمان توبه نمود
چون که اصلی بود جرم آن بلیس
ره نبودش جانب توبه‌ی نفیس
رو که رستی از خود و از خوی بد
وز زبانه‌ی نار و از دندان دد
رو که اکنون دست در دولت زدی
در فکندی خود به بخت سرمدی
ادخلی تو فی عبادی یافتی
ادخلی فی جنتی در بافتی
در عبادش راه کردی خویش را
رفتی اندر خلد از راه خفا
اهدنا گفتی صراط مستقیم
دست تو بگرفت و بردت تا نعیم
نار بودی نور گشتی ای عزیز
غوره بودی گشتی انگور و مویز
اختری بودی شدی تو آفتاب
شاد باشد الله اعلم بالصواب
ای ضیاء الحق حسام‌الدین بگیر
شهد خویش اندر فکن در حوض شیر
تا رهد آن شیر از تغییر طعم
یابد از بحر مزه تکثیر طعم
متصل گردد بدان بحرالست
چون که شد دریا ز هر تغییر رست
منفذی یابد در آن بحر عسل
آفتی را نبود اندر وی عمل
غره‌یی کن شیروار ای شیر حق
تا رود آن غره بر هفتم طبق
چه خبر جان ملول سیر را؟
کی شناسد موش غره‌ی شیر را؟
برنویس احوال خود با آب زر
بهر هر دریادلی نیکو گهر
آب نیل است این حدیث جان‌فزا
یا ربش در چشم قبطی خون نما
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۱ - لابه کردن قبطی سبطی را کی یک سبو بنیت خویش از نیل پر کن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستی و برادری کی سبو کی شما سبطیان بهر خود پر می‌کنید از نیل آب صاف است و سبوکی ما قبطیان پر می‌کنیم خون صاف است
من شنیدم که درآمد قبطی‌یی
از عطش اندر وثاق سبطی‌یی
گفت هستم یار و خویشاوند تو
گشته‌ام امروز حاجتمند تو
زان که موسی جادوی کرد و فسون
تا که آب نیل ما را کرد خون
سبطیان زو آب صافی می‌خورند
پیش قبطی خون شد آب از چشم بند
قبط اینک می‌مرند از تشنگی
از پی ادبار خود یا بدرگی
بهرخود یک طاس را پر آب کن
تا خورد از آبت این یار کهن
چون برای خود کنی آن طاس پر
خون نباشد آب باشد پاک و حر
من طفیل تو بنوشم آب هم
که طفیلی در تبع بجهد ز غم
گفت ای جان و جهان خدمت کنم
پاس دارم ای دو چشم روشنم
بر مراد تو روم شادی کنم
بندهٔ تو باشم آزادی کنم
طاس را از نیل او پر آب کرد
بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد
طاس را کژ کرد سوی آب‌خواه
که بخور تو هم شد آن خون سیاه
باز ازین سو کرد کژ خون آب شد
قبطی اندر خشم و اندر تاب شد
ساعتی بنشست تا خشمش برفت
بعد از آن گفتش که صمصام زفت
ای برادر این گره را چاره چیست؟
گفت این را او خورد کو متقی‌ست
متقی آن است کو بیزار شد
از ره فرعون و موسی‌وار شد
قوم موسی شو بخور این آب را
صلح کن با مه ببین مهتاب را
صدهزاران ظلمت است از خشم تو
بر عبادالله اندر چشم تو
خشم بنشان چشم بگشا شاد شو
عبرت از یاران بگیر استاد شو
کی طفیل من شوی در اغتراف
چون تورا کفری‌ست همچون کوه قاف؟
کوه در سوراخ سوزن کی رود؟
جز مگر کآن رشتهٔ یکتا شود
کوه را که کن به استغفار و خوش
جام مغفوران بگیر و خوش بکش
تو بدین تزویر چون نوشی از آن
چون حرامش کرد حق بر کافران
خالق تزویر تزویر تو را
کی خرد ای مفتری مفترا؟
آل موسی شو که حیلت سود نیست
حیله‌ات باد تهی پیمودنی‌ست
زهره دارد آب کز امر صمد
گردد او با کافران آبی کند؟
یا تو پنداری که تو نان می‌خوری؟
زهر مار و کاهش جان می‌خوری
نان کجا اصلاح آن جانی کند
کو دل از فرمان جانان برکند؟
یا تو پنداری که حرف مثنوی
چون بخوانی رایگانش بشنوی؟
یا کلام حکمت و سر نهان
اندر آید زغبه در گوش و دهان؟
اندر آید لیک چون افسانه‌ها
پوست بنماید نه مغز دانه‌ها
در سر و رو در کشیده چادری
رو نهان کرده ز چشمت دلبری
شاهنامه یا کلیله پیش تو
هم‌چنان باشد که قرآن از عتو
فرق آن گه باشد از حق و مجاز
که کند کحل عنایت چشم باز
ورنه پشک و مشک پیش اخشمی
هر دو یکسانند چون نبود شمی
خویشتن مشغول کردن از ملال
باشدش قصد از کلام ذوالجلال
کآتش وسواس را و غصه را
زان سخن بنشاند و سازد دوا
بهراین مقدار آتش شاندن
آب پاک و بول یکسان شدن به فن
آتش وسواس را این بول و آب
هر دو بنشانند همچون وقت خواب
لیک گر واقف شوی زین آب پاک
که کلام ایزد است و روحناک
نیست گردد وسوسه کلی ز جان
دل بیابد ره به سوی گلستان
زان که در باغی و در جویی پرد
هر که از سر صحف بویی برد
یا تو پنداری که روی اولیا
آن چنان که هست می‌بینیم ما
در تعجب مانده پیغامبر از آن
چون نمی‌بینند رویم مؤمنان؟
چون نمی‌بینند نور روم خلق؟
که سبق برده‌ست بر خورشید شرق؟
ور همی‌بینند این حیرت چراست؟
تا که وحی آمد که آن رو در خفاست
سوی تو ماه است و سوی خلق ابر
تا نبیند رایگان روی تو گبر
سوی تو دانه‌ست و سوی خلق دام
تا ننوشد زین شراب خاص عام
گفت یزدان که تراهم ینظرون
نقش حما مند هم لا یبصرون
می‌نماید صورت ای صورت‌پرست
کآن دو چشم مردهٔ او ناظرست
پیش چشم نقش می‌آری ادب
کو چرا پاسم نمی‌دارد؟ عجب
از چه بس بی‌پاسخ است این نقش نیک
که نمی‌گوید سلامم را علیک
می‌نجنباند سر و سبلت ز جود
پاس آن که کردمش من صد سجود
حق اگر چه سر نجنباند برون
پاس آن ذوقی دهد در اندرون
که دو صد جنبیدن سر ارزد آن
سر چنین جنباند آخر عقل و جان
عقل را خدمت کنی در اجتهاد
پاس عقل آن است کافزاید رشاد
حق نجنباند به ظاهر سر تو را
لیک سازد بر سران سرور تورا
مر تورا چیزی دهد یزدان نهان
که سجود تو کنند اهل جهان
آن چنان که داد سنگی را هنر
تا عزیز خلق شد یعنی که زر
قطرهٔ آبی بیابد لطف حق
گوهری گردد برد از زر سبق
جسم خاک است و چو حق تابیش داد
در جهانگیری چو مه شد اوستاد
هین طلسم است این و نقش مرده است
احمقان را چشمش از ره برده است
می‌نماید او که چشمی می‌زند
ابلهان سازیده‌اند او را سند