عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان مسعود ثانی
ای بتاج و تخت شاهی وارث افراسیاب
گرد فتح و نصرت از نعل سم افراسیاب
از تجمل نعل زرین ساز مر افراس را
کز تجمل نعل زرین ساختی افراسیاب
عکس ماه نو فلک بر آب دریا افکند
تا بمه منعل شوند از بهر تو افراس آب
چشمه آب حیات دشمنانت خشک شد
زآب دریا رنگ تیغ تو که خون دارد حباب
پادشاه مشرقی تیغ جهانگیر تو هست
خونفشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بیگمان باری توئی از خسروان مالک رقاب
تیغ بر که آزماید وی تو بر که پیکران
وی کند لعل از دل سنگ و تو از روی تراب
دست فرمان تو نافرمانبرانرا دور کرد
سر زگردن جان زتن دست از عنان پا از رکاب
خسرو مسعود ثانی شاه مسعود اختری
اختر و نام ترا با سعد اکبر فتح باب
چون تو شاهی از نژاد شاه و خاتون جهان
آدم و حوا نزاد از هیچ مام و هیچ باب
منصف و عادل شهی ذات ترا ایزد سرشت
زآفرین محض و از انصاف صرف و عدل ناب
گر بعدل تو زیوز آهو بنالد برکند
کلبتین شاخ آهو از دهان یوز ناب
خلق را زایزد عطائی گر عطاهای ترا
خلق بر خود بشمرند الحق نیاید در حساب
هم تو بر حقی و هم خاطب اگر در حق تو
از بر منبر کند بر تو عطاء الله خطاب
بخت بیدار تو دارد مر رعیت را چنانک
دایه طفل نازنین را شیرخوار و شیرخواب
سوزنی را سوزن خاطر بسلک مدح تو
گر بهر حرفی درآرد دانه در خوشاب
در خجالت باشد از طبع سخن پیرای خویش
تا خوش آید یا نیاید شعر او بر شیخ و شاب
در ثناش و در دعاش ارچند نسیانست و سهو
هم ثنا و هم دعا مسموع باد و مستجاب
کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد
این مشبک خیمه سیماب رنگ بی طناب
دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ
همچو بر آئینه سیمابند اندر اضطراب
طاق درگاه سرای تست محراب ملوک
هرکه روی آرد برین محراب روی از وی متاب
دیده دریا با دو دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم بیاب
عالم از عدل تو آباد است و شاه عالمی
تا تو باشی شاه عالم کی شود عالم خراب
خلق عالم زآفرینش همچنان چون بود و هست
تا بباد و خاک و آب و نار دارند انتساب
آنرا لطفست و صفوت نار را نور و ضیا
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
تا نباشد در عبارت منقلب چون مستوی
مستوی باب فتحت را مبادا انقلاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح علی بن الحسین ذوالفقار
ای به پیروزی گرفته ملکت افراسیاب
آفتاب ملکی و ملکت چو ملک آفتاب
شرق تا غربست ملک آفتاب و ملک تو
آن او با انقلاب و آن تو بی انقلاب
نور قرص آفتاب از نور رای تست کم
بیش باشد لشکرت از ذره های بیحساب
آفتاب چرخ بر انجم شهنشاهست و تو
بر ملوک عصر شاهنشاهی و مالک رقاب
از قراب صبح تیغ آفتاب از حرب شب
چون برآید تیغ تو چونان برآید از قراب
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب
جز بپیروزی نتابد بر همایون چتر تو
آفتاب از خیمه پیروزه رنگ بی طناب
سایه یزدان توئی و آفتاب ملک تو
خلق یزدان از تواند انصاف جوی و دادیاب
ز آفتاب و سایه کس را نیست در گیتی گزیر
کافتاب و سایه ار نبود جهان گردد خراب
سایه ای زان سایه پروردند خلق از عدل تو
آفتابی وز تو عالم را ضیاء و نور و تاب
آفتاب بخششی و سایه بخشایشی
زآفتاب و سایه پرسیدم همین آمد جواب
آب ملک از ذوالفقار آبدار تست و نیست
هیچکس از ملک داران همچو تو با فر و آب
نور جرم آفتاب چرخ پوشیده شود
از سحاب ار پیش نور روی او آید سحاب
آن علی کز عکس لمع ذوالفقارش بر فلک
آفتاب از بیم خون آلود رفتی چون شهاب
گر بایام تو بودی چون تو بنشستی بملک
از برای تهنیت یا از برای فتح باب
ذوالفقار خود بهم نامی بپیش تخت تو
تحفه آوردی بخون دشمنانت داده آب
ذوالفقاری نسبتی ای شاه و نوحی گوهری
همچنین دانم ترا شاها بروی مام و باب
عمر تو خواهم چو عمر نوح و اندر دست تو
ذوالفقاری از کمرگاه عدو برده کباب
ملک داریرا بهم در دست تو شاهنشهی است
ذوالفقاری انتساب و ذوالفقاری اکتساب
ملک داریرا شه افراسیابی شرط نیست
ملک ملک تست شاها توبهی ز افراسیاب
حضرت از جاه تو یابد حرمت ام القری
منبر از نام تو باید رفعت ام الکتاب
گفت چون خاطب علی بن الحسین ذوالفقار
از نیام آهخته گردد ذوالفقار بوتراب
شادباش ای آفریده آفریننده ترا
زآفرین صرف و از احسان محض و لطف ناب
از دعای شیخ و شاب از آفت دوران پیر
در امان بادی تو ای اصل امان شیخ و شاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح قدر طغان خان
بخت یار قدر طغان خانست
فتح کار قدر طغان خانست
بخت یار کسی است کز بن گوش
بختیار قدر طغان خانست
صاحب ذوالفقار از آنکه بنام
در جوار قدر طغان خانست
بدل ذوالفقار او به نبرد
ذوالفقار قدر طغان خانست
چشم ذوالفقار نصرت حق
حق گذار قدر طغان خانست
قدرت آل نوح در کشور
ز اقتدار قدر طغان خانست
در جهان هر کجا جهانداریست
از تبار قدر طغان خانست
قبله جمله جهانداران
صدر بار قدر طغان خانست
گردن سرکشان ز بار منن
زیر بار قدر طغان خانست
شجر ملک و دین ملت را
برگ و بار قدر طغان خانست
حسن جمشید و فر افریدون
در عذار قدر طغان خانست
از ره بندگی بگوش سپهر
گوشوار قدر طغان خانست
بر فلک آفتاب شیر سوار
نی سوار قدر طغان خانست
شیر گردون بترس و بیم و هراس
از شکار قدر طغان خانست
آسمان گر شکار شیر کند
مرغزار قدر طغان خانست
روز بازار شغل عزرائیل
کارزار قدر طغان خانست
ملک جان ستان ز دشمن ملک
جان سپار قدر طغان خانست
سبزه زار سر عدو بمصاف
لاله زار قدر طغان خانست
تیغ نیلوفری از آنکه بدست
لاله کار قدر طغان خانست
خصم را بهترین ظفر که مباد
زینهار قدر طغان خانست
از همه کارها جوانمردی
اختیار قدر طغان خانست
عارض سیم و چهره دینار
بنگار قدر طغان خانست
اصل و فرع ستایش شعرا
از شعار قدر طغان خانست
یمنی تیغ در یمین و نگین
در یسار قدر طغان خانست
این چهار است اصل و باقی فرع
هر چهار قدر طغان خانست
بدعا و ثنا شبانروزی
یاددار قدر طغان خانست
در کنار فلک قرار زمین
از وقار قدر طغان خانست
تا زمین است ملک روی زمین
برقرار قدر طغان خانست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شمس الملک
هر کجا شاه جهانرا سفر است
فتح بر فتح و ظفر بر ظفر است
ظفر و فتح شهنشاه جهان
از جهان داور پیروزگر است
خسرو مشرق و چین شمس الملک
که چو شمس فلکی مشتهر است
ملک داراست چو شمس فلکی
ملکش از خاور تا باختر است
زآنچه مرشمس فلک را ذره است
عدد لشگر او بیشتر است
چو کشد لشگر دشمن شکرد
شاه لشگرکش دشمن شکر است
دشمن شاه جهان شمس الملک
سایه وار از پس دیوار در است
نتواند بملاقات افتاد
که بمردانگی زال زر است
یک جهان دشمن شاهند ولیک
همه را دشمن دور قمر است
ملک شرق علی بن حسین
که بانصاف و بعدل عمر است
ذوالفقاری نسب و نوحی اصل
شرف و رتبت اصل گهر است
از برون خانی ملک ار بگذشت
از طغانخانی او در گذر است
پنج نوبت را اهل است و سزا
که جهاندار ز پنجم پدر است
جز کمربند زمین بوسش نیست
هر که در روی زمین تاجور است
چون کمربندان در خدمت شاه
آسمان است و مجرداش کمر است
آسمان را بهزاران دیده
در شهنشه بسعادت نظر است
نیست غایب نظر سعد از شاه
شاه اگر در سفر و در حضر است
سفر شرق شه مشرق را
باد فرخنده که فرخ سفر است
اختیار سفر خسرو شرق
قاف تا قاف صلاح بشر است
مرکبش سیر قمر دارد و هم
چون قمر راه بر و راه بر است
زین سفر زود خرامد بحضر
شمس ملک آنکه براقش قمر است
حافظ و ناصر او باد خدای
این دعا تیر بلا را سپر است
تا زمین است و فلک از بر او
آن یکی سرکش و این پی سپر است
بی سپر باد سر دشمن او
چو زمین گر چه ز افلاک بر است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح رکن الدین تمغاج خان
اعلی خدایگان جهان از سفر رسید
منت خدایرا که بفتح و ظفر رسید
تمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
کز وی بسعد اکبر و اصغر نظر رسید
شاهی که ماه رایت منصور او بقدر
از ماه برگذشت و بخورشید در رسید
خورشیدوار تیغ کشید و بهر کجا
در ملک سایه بود بدان سایه بررسید
شاه ممیز متمیز بنیک و بد
کزوی جز بنیک و بد و نفع و ضرر رسید
لشگر بحرب یاغی و طاغی دلیر کرد
تا باغ و بوستان ممالک ببر رسید
صیت و صدای کوس و مصافش بنصر و فتح
از شرق تا بغرب بهر بحر و بر رسید
از طعن و ضرب تیغ و سنان در صف نبرد
بر هر نئی صریر نهاد و بسر رسید
بر فرق دشمنان ملک تیغ بندگانش
هر ضربتی ز کوی کله تا کمر رسید
سیمرغ را بتهمت طوطی چو بابزن
مرکبک را ز سینه سنان در جگر رسید
اعدای شاه را بلب آمد چو درفتاد
آتش بمرغزار و بهر خشک و تر رسید
گردان کارزاری پیکار جوی را
از سهم شاه کار باین المضر رسید
زی مستقر شاهی خود شاه بازوار
پرواز کرد و باز بدین مستقر رسید
دشمن شکار کرده و مقهور کرده خصم
زاحوال او مبشر خیرالبشر رسید
شاهنشهی که جنت دنیاست حضرتش
چون از سفر بحضرت نزدیکتر رسید
گرد نعال و همهمه باد پایگانش
خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید
از فر شاه جنت دنیا بخرمی
با جنت النعیم بهم در بدر رسید
اندر دل مقیم و مسافر ز عدل شاه
شادی مقیم گشت چو شاه از سفر رسید
بی آنکه شاه مژده وری نصب کرده بود
جان از قدوم شاه بدل مژده ور رسید
منت خدایرا که ز حظرت بقهر خصم
دشمن شکر برون شد و دشمن شکر رسید
ای بر سپهر سلطنت مشرق آفتاب
نور تو تا بخاور از باختر رسید
هر شاهرا زمسند و گاهست زیب و فر
باز از تو گاه و مسند را زیب و فر رسید
تیغ تو از قضا و قدر بهره مند بود
اعدات را بلا ز قضا و قدر رسید
خون گردد آب در شمر از سهم تیغ تو
چون وقت آب خون شدن اندر شمر رسید
آش سیاست تو کلاغان و کرکسان
خوردند و باز نوبت جنسی دگر رسید
تو کامران و خرم و خوشدل بخسروی
بنشین که خسرویرا شیرین ببر رسید
افراسیاب وار زعیش آی سوی جشن
کاین عیش و جشن با تو زببچه پدر رسید
ای سوزنی بمدحت سلطان گوهری
گاه طویله کردن در و گهر رسید
از عسکر طبیعت و عمان خاطرت
مشگ شکر گشادی و درج درر رسید
در بارگاه شه شکر و در نثار کن
گاه نثار کردن در و شکر رسید
طول بقای شاه جهان خواه و مدح گوی
عمر طویلت ار بدمی مختصر رسید
هم در ثنای شاه زن آندم کز آن ثنا
عمر مدید و عیش هنی بر اثر رسید
عمر مدید و عیش هنی شاهرا سزد
قطع کلام بر سخن معتبر رسید
بیش از ستاره باد شها سال عمر تو
هم بیش از آنکه و هم ستاره شمر رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - فی مدح السلطان
خدایگان فاضل خدای یار تو باد
قرار ملک تو بر تیغ بیقرار تو باد
ز بیقراری تیغت سپهر را ماند
سپهر گفته بتیغت که کار کار تو باد
ز گوهر است شها روی تیغ تو چو نگار
گهر نگار بدست گهر نثار تو باد
ظفر چو تیغ بدست تو دید گفت بتیغ
همه سلامت آنروی چون نگار تو باد
چو فتح دید کشن اسب تو باسب تو گفت
همه سعادت آن زلف مشکبار تو باد
بنفشه و سمن میغ تیغ تو ملکا
بلاله کاشتن دشت کارزار تو باد
بکارزار و بکاریز خون گشادن خصم
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد
زدوده تیغ گهردار رنگ داده بخون
بنفشه و سمن و میغ لاله کار تو باد
بنام تست جهانگیری و جهانداری
همه بسیط جهان صیت گیرودار تو باد
چو ماه باحشمی یک سواره چون خورشید
شکست صد صف دشمن زیک سوار تو باد
از آسمان نظر سعد اکبر و اصغر
ببخت و طالع و نام بزرگوار تو باد
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد
تبارک الله ای شاه خسروان محمود
ز نام تو رقم سعد بر دیار تو باد
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد
توئی بمملکت شرق شاه شاه شکار
که بر تو دعوی خصمی کند شکار تو باد
بزینهار خدای اندری ز چشم بدان
رعیت تو ز هر بدان بزینهار تو باد
علی نبرد شهی فرق هم نبرد ترا
دو رویه تیغ تو قمقام ذوالفقار تو باد
بقهر کردن خصم ای شه فریدون فر
ز تازیانه تو گرز گاوسار تو باد
بدار دنیا در باغ دین ز دوحه عدل
طراوت از گل بیخار کامگار تو باد
بکام و حلق رعیت ز کامکاری تو
رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد
عمر عدالت و عدلی علی شجاعت و جود
سبیل وسعت هر دو قدم گذار تو باد
قریر دیده فتح و ظفر بشرق و بغرب
ز جنبش سپه توتیا غبار تو باد
ملوک روی زمین را بخلعت و تشریف
نگین و تاج و سریر از سرای یار تو باد
نبی مدینه محفوظ خواند حضرت را
مدینه کاخ و سرای تو و حصار تو باد
چو تیغ شاهی شایسته یمین تو شد
نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد
چو پادشاه نشینی باختیار تو بود
بپادشاه نشاندن هم اختیار تو باد
ز نسل هشت ملکزاده تا بهشت هزار
ز طول عمر تو برنامه شمار تو باد
حکیم سوزنی ای پیر غمگسار طلب
مدیح شاه جوانبخت غمگسار تو باد
حکیم وار دعاگوی شاهرا و بگوی
خدایگان فاضل خدای یار تو باد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح رکن الدین عقاج خان
ای جهانداری که در عهد تو گرگ و گوسفند
نیست این آنرا زیان کار آن نه اینرا سودمند
گوسفند از گرگ ترسان بود در ایام پیش
وندر ایام تو ترسان گشت گرگ از گوسفند
یک جهان گرگان دندان تیز بودند ارچه کرد
کلبتین قهر تو دندان گرگان کند و کند
شه قلج طمغاج خان کز یاد کرد نام تو
لب شود یاقوت و دندان در زبان در کام قند
خاطب از منبر چو گوید شاه مسعود حسن
خواند اعدای ترا در خطبه منحوس و نژند
گوهرت شاها پسندیده است و شاه کشوری
جز ترا نپسندد آنکس کو بود گوهرپسند
هرکه در دل چو سپندان دانه کین تو داشت
زان سپندان دانه خود دید بر آتش سپند
گوهر شاهی پدیدار از تیغ گوهر دار تست
بر تن بدگوهران چون گوهر تیغت بخند
بر جهان مالک رقابی ساخته از عنف و لطف
دوستانرا طوق منت دشمنانت را کمند
خسرو روی زمینی کاسمان از ماه نو
نعل زرین سازد از بهر تو بر سم سمند
آفتاب از ابر دارد چتر پیش روی خویش
تا ز نور رای تو بر جرم او ناید گزند
جز تو از شاهان که دارد یا که داند داشتن
آفتاب چتر دارد و آسمان نعلبند
روز هیجا از بر چابک سواران پروری
از برای زین رخش خویش کمیخت و بفند
بسکه در میدان فکندی اسب تا خصم افکنی
خصم را پا در رکاب تو زاسب اندر فکند
گر تو در میدان خویشتن گوی افکنی
گوی بی چوگان بغلطد از یمن تا تازکند
از فلک تا خاک پست ایزد بشش روز آفرید
تو بشش مه تا فلک بفراختی کاخی بلند
از بر کاخ تو بتوان دید کاندر شرق و غرب
چند کس باشند کز کاخ تاج بپذیرند پند
بند را فر هما آید پدید اندر هوا
از بر کاخ همایونت ار بود پرواز بند
قیصر و خاقان و خان و رای در کاخ تواند
پاسبان و پرده دار و آب پاش و خاک رند
تار و پود مفرش کاخ تو از عدلست و فضل
رنگ این مفرش به است از مفرش فال پرند
از پی نظاره کاخ تو آئین بست چرخ
از لب جیحون و ترمد تا بسیحون و خجند
تا بدیدار تو عید اقربا فرخ شود
عیدی کاخ تو شد بر اهل دانش نور خند
تا بود اهل عجم را نام بلبل زند واف
زند وافان سخن را نظم مدحت باد زند
مدح تو اهل عجم را یاد باد از سوزنی
همچو مراهل عرب از معری سقط وزند
سال عمر نوح با عمر تو بادا اندلغ
تا بود سوگند را در لفظ ترکی نام اند
صدهزار و اند سال اندر جهان باقی بمان
کس ندانست و نداند در جهان تفسیر اند
تا جهانداران ماضی را تو داری زنده نام
در جهانداری بزی چندانکه شو انگفت چند
کنده باد و کفته چشم دل بد اندیش ترا
کفتن نار خجند و کندن بادام کند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح قدر طغان خان
پادشاه جهان ز راه رسید
ملک نو شد چو پادشاه رسید
شاه شاهان قدر طغان خاقان
از سفر با کمال و جاه رسید
فتح بر عطف زین ببسته برفت
نصر بر پره کلاه رسید
چو سکندر برفت و همچون خضر
بلب چشمه حیات رسید
از میان سپاه دیو و پری
چون سلیمان برفت و گاه رسید
داستان از درست و دیو زنند
او درست آمد و بگاه رسید
شد بعون اله سوی سفر
باز در عصمت اله رسید
حق ایزد نگاهداشته رفت
ایزدش داد تا بگاه رسید
اهل دین را ز خوف لشکر کفر
مأمن و ملجاء و پناه رسید
وان اسیران ممتحن شده را
فرخ و ملجاء و نجاه رسید
هر کسی این سفر گناه انگاشت
شه بآمرزش گناه رسید
شد بتدبیر اولیا بسفر
وز سفر قامع العداء رسید
بفنا بردن معادی را . . .
همچو صرصر بسوی گاه رسید
بنما دادن موالی چون
نم رحمت سوی گیاه رسید
ملکداری بخواب غفلت بود
از طغانخان بانتباه رسید
خشم افزون حضم کاسته خواست
حشم افزون و حضم کاه رسید
شد بدعوی ملک و صفحه تیغ
حجت آورد و با گواه رسید
این بشارت ز جوشن ماهی
تا بخفتان سبز ماه رسید
هیچ شه را بسالها نرسد
آنچه او را بیک دو ماه رسید
از حزاسیدن و رسیدن شاه
چو بشارت سوی سپاه رسید
دولت از خیمه کبود سپهر
بسر خرگه سپاه رسید
وز خشم ده هزار یکتا دل
پیش شه قامت و تاه رسید
رفتن بارگاه او همه را
زینت عارض و جباه رسید
نه بر آیینه دل کس از او
بد زنگ و غبار راه رسید
سرمه دیده چشم شد و آن
نیک خواه و نکو نگاه رسید
باد ار اندیشه دل تباه آنرا
کز سر اندیشه تباه رسید
حاسد از رشک جاه عالی شاه
خائبا خاسرا بچاه رسید
در دریای ملک شاه گرفت
حضم را غوطه و شناه رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح اسفهسالار
پری دیدار حوری یاسمن خد
دری رفتار کبکی نارون قد
نه نی خدوی اندر یاسمن رنگ
نه بی قد وی اندر نارون حد
برشک از نور رویش ماه و خورشید
بدرد از بوی زلفش عنبر وند
بلای دین بزهر آگین دو نرگس
شفای جای بنوش آگین دو بسد
ز سبلتگاه و دندان و لب او
نشان در و مرجان و زبر جد
چه بویست اندران زلف معنبر
چه رنگست اندران خد مورد
هزاران جان چه جای عشقبازیست
فدائی خواهد آن سرو سمن خد
ولیکن زو کسی را بهره ای نیست
بجز صلوا علی آل محمد
کرا یارای آن باشد که باشد
بر او والی بجز والای صفهد
خداوند خداوندان دولت
سپهسالار منصور مؤید
پناه لشکر خاقان اعظم
بنای عز و جاه اصل سودد
شجاعی در وغا و جنگ بی مثل
جوادی در سخا و جود مفرد
برزم اندر بود آشوب میدان
ببزم اندر فروغ گاه و مسند
چو بیرون شد بمیدان روز هیجا
سر گردنکشان آرد بمقصد
بروز رزم خاک ره نماید
بچشمش گوهر و یاقوت و عسجد
شود مطرود جان از خصم او چون
طرید او بمیدان دید مطرد
اگر زآهن سپر سازد نگردد
سنان و تیغ و تیر از خصم آورد
ور از میدان مردی گاه حمله
جریده لشگری دارد مجرد
بلاد ترک را ز اعدای خاقان
تهی دارد بشمشیر مهند
بیک حمله ز هم بیرون کشاند
بگرد او گر از آهن بود سد
نهایت نیست مردیهای او را
چنان چون مردمیهای ورا حد
سخای او برون از حد و از وهم
عطای او برون از وهم و از حد
شمار بخشش یکروزه او
چو بنویسی بباید صد مجلد
در اخلاق پسندیده بهر باب
برایت باقی است از حیدر و جد
بنازد جد ازو در روز محشر
چنان کاکنون همی نازد بمهتد
همیشه شادمان و کامران باد
بهر کام و مرادی یافته ید
بدان شادی که نوشد تا ابد باد
هزاران شادی دیگر معدد
موفر عز و جاه و دولت او
مباد اندر جهان الا مؤید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح ملک محمد بن سلیمان
ای زپشت ارسلان خان ارسلان خان دگر
ملکداری را نزیبد جز تو سلطان دگر
سایه یزدان توئی شاهی ترا زیبد بحق
سایه دیگر نشاید همچو یزدان دگر
خسرو غازی محمدبن سلیمان آنکه بود
مرنهاد پادشاهی را سلیمان دگر
از جهانداری برآسود و جهانرا گفت دان
از پس من شه قدر خانرا جهانبان دگر
خسروا گردون گردان کرد خواهد تا ابد
بر ثبات ملک تو هر روز پیمان دگر
دولت و پیروزی و فتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر
شاید از اقبال و بخت تو که کیهان آفرین
آفریند از پی ملک تو کیهان دگر
ملک باب خود گرفتی باد بر تو پایدار
این خود آن تست شاها هم گری و آن دگر
تو چنان کردی بشاهی کاندر این گیتی بجز
حکم و فرمان تو نبود حکم و فرمان دگر
لشگر توران فرستی سوی ایران بی عدد
تا بایران در پدید آرند توران دگر
هم زایران گر بخواهی سوی توران آوری
تا بتوران در بنا سازند ایران دگر
در صف کین آزمائی خسروا هر ساعتی است
بازوی و تیغ ترا مردی و برهان دگر
آبگون شمشیرت از شیران جنگی در مصاف
خون چنان ریزد که گوئی هست طوفان دگر
هر که یک میدان به بیند صفحه تیغ ترا
از اجل مهلت نیابد تا بمیدان دگر
گر زسندانها سپر سازد عدو در پیش خویش
بگذرانی نیزه از سندان بسندان دگر
ور سپندان بر سپندانی بود پیکان تو
بررباید یک سپندان بر سپندان دگر
بر هر آن جائی که نگشائی دو تیر از روی حکم
هست بر سوفار پیشین نوک پیکان دگر
خنجرت را آب و افسان حنجر بدخواه تست
خو بر این کرد و نخواهد اسب و افسان دگر
چون سوار آئی بمیدان در زمان آید پدید
آسمان دیگر و کین جوی کیوان دگر
تیغ جانخواه تو عزرائیل را گوید بجنگ
کی اخی جائی نشانی ده مرا جان دگر
خسروا از تو و ترکان تو ما را روزگار
رستم دیگر پدید آورد و دستان دگر
کرد یک دستان بدستان و فلک از ما ببرد
نیست بر . . . رند دستان روی دستان دگر
از تو ایشاه جهان وز بندگان تو جهان
یوسف دیگر بما بنمود و اخوان دگر
عفو بر اخوان گمار ای یوسف کنعان از آنک
تا نیارد شرم یک عصیان بعصیان دگر
گر لباس عفو تو بر خلق پوشد خلق تو
در همه عالم نماند هیچ عریان دگر
شهر بر یعقوب دیگر شد پدیدار از تو باز
تا سمرقند ترا شد نام کنعان دگر
شهریارا شادمان بنشین بتخت ملک خویش
تا برد منشور خانی از تو صد خان دگر
سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب
خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر
تا ز دوران . . . شاها جهانرا دید نیست
تیر و تابستان و نیسان و زمستان دگر
عالم از فر تو بادا چون بنیسان بوستان
عدل تو بر دوستان بادا برینسان دگر
مدت ملک تو بادا بر همه روی زمین
تا نباشد چرخ را امکان دوران دگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان مسعود بن حسن
ای شهنشاه فریدون فر دارا دار و گیر
جم نگین نوذر سنان قارن کمان بهرام تیر
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
زآفتاب و مه سپر بر سر کشد بهرام تیر
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و خط و نصیب و قسم و بخش و بهر تیر
سال عالم لطف و عنف و مهر کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد تابستان و تیر
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس شمع خورشید منیر
آفتابی خسروا تیغ تو شمع آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر
شاه توران دار ایران گیر بود افراسیاب
وارث افراسیابی این بدار و آن بگیر
در حسن خلقی و مسعود اختری آن ظن مبر
کز جهانداران کسی اندر جهان داری نظیر
خاطب از نام تو شاهنشاه مسعود حسن
احسن القولست و از سعد فلک تحسین پذیر
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است
تیغ برکش تا در آرد آنچه دارد در ضمیر
چون مؤید گردی و منصور بر هر دشمنی
منت از نعم المؤید دار و از نعم النصیر
اندر ایام تو برخوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر
عدل تو در طینت آدم محمز کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون مو از خمیر
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهریرا ز قطمیر و نقیر
از جهان آوازه عدل تو ظلم آواره کرد
ظلم کو ظالم کجا افسانه گویم خیر خیر
راست آید از من ار گویم ز عدل تو بدشت
بره از پستان گرگ گرسنه شد سیر شیر
در سرای بار تو گر جانشان باز آمدی
حاجب بار تو بودی اردوان و اردشیر
نام پیغمبر بشیر است و نذیر اندر نبی
تو نه پیغمبر ولیکن هم نذیری هم بشیر
بر وفای وعده نیک و جزای خیر کرد
بر وفاداران بشیری بر جفاکاران نذیر
برفرازد چون عبیدان سهم آوازت نوا
رایت آلت چو آتش برفرازد بر اثیر
لشگری کز جنبش ایشان نفیر عام خاست
خاست از اندک غلام خاص تو زایشان نفیر
کوه آهن غله ندهد بس کزان گردنکشان
غل بغل زنجیر در زنجیر پیوستی اسیر
گر کنی بر سد اسکندر . . . را آزمون
بگذرد از سد اسکندر چو سوزن از حریر
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤئی داری خطیر
پادشاها شاعران باشند امیران سخن
من چو مداح تو باشم بر سخن باشم امیر
تا امیرم بر سخن گنج سخن باید نهاد
باید از گنج سخن میر سخن را ناگزیر
نام میری بر چو من پیری کجا لایق بود
بنده مداح پیرم بنده مداح پیر
شاد باش ای دوستان از دولت تو شادمان
دیر زی ای دشمنان از هیبت تو زود میر
شاد باش و دیر زی تا برخوری کاندر حوری
برخور از تیغ و نگین و شاهی و تاج و سریر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح علی بن حسین بن ذوالفقار
ای شهریار شرق و شه آل ذوالفقار
با شاه ذوالفقار بنام و نبرد یار
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روز نبرد جان علی شیر ذوالفقار
روح از هوا بحرب علی گفت لافتی
الاعلی چو شد زعلی کشته ذوالحمار
اکنون همان منادی روحست و بر تو جست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار
خورشید حمله حشم تو رعیت است
بیش شماره ذره شمار سپاه دار
خورشیدوار نیزه تو نور افکند
جمشیدواران بنشینی بصدر بار
اندر سر حسام تو باشد قرار ملک
وندر نیام نیست حسام ترا قرار
در خدمت رکاب تو گردان لشکرند
با همت تهمتن و زور سفندیار
هریک بگاه حمله چو صرصر مصاف گر
در حمله چون سکندر گرد مصاف وار
زارست کار آنکه بوقت مبارزت
با کمترین غلام تو افتد بکارزار
از شیر رایت تو درافتد بروز حرب
ترس و هراس و بیم بشیران مرغزار
جز در مصاف دشمن تو سیر طعمه نیست
شیر اجل چو تیز کند پنجه بر شکار
هم در میان بیشه زتأثیر عدل تو
آهو بشیر سر کند و بره شیر خوار
پیش سنان نیزه سندان گداز تو
چون عنکبوت خانه بود آهنین حصار
در پیش اژدهای دمان در محاربت
بر تار عنکبوت دو اسبه شوی سوار
در حصن و آهنی بامان باشد آنکه بست
از عنکبوت هیبت تو بر میانش تار
هر دشمنی که کین تو در سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار
اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم
چون روزگار حیله و دستان برد بکار
گوئی که در تو گفت امام سخن رشید
ای در مصاف رستم دستان روزگار
آن روزگار خویش بآزادگی گذاشت
کز روزگار بندگیت کرد اختیار
یک ساعت سخای یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش ندانستی از یسار
در چشم همیت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار
از بسکه خازن تو بزوار زر دهد
باشد چو تنگ زر کف دستش پر از نگار
باد سخاوت تو اگر بر زمین وزد
بر سائلت خزانه قارون کند نثار
آبادتر ولایت توران بعهد تو
کز عدل تست کشور توران بهشت وار
با سرکشان توران آهنگ باده کن
ای باده هوای تو بی زحمت خمار
تا میر مجلس تو بساقی کند خطاب
خیز ای بهشتی و بمن آن جام می بیار
تا آسمان بشکل چو لشکر گهی است گرد
سیارگان چو لشکر و خورشید شهریار
بارند لشکر تو ز سیارگان فزون
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
تو شهریاروار چو خورشید آسمان
گسترده نور عدل بهر کشور و دیار
بادا هزار سال بشادی و خرمی
بر هر یک از هزار زیادت شده هزار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح افتخار الدین رضا ابن شمس الدین عمر
داستان عشق فرهاد آمد و شیرین بسر
وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر
آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او
گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر
آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان
تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر
آذر برزین شرر شد در دل من عشق او
تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر
ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود
تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر
پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان
راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر
من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل
در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر
گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم
وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر
دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ
ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر
نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست
در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر
آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق
از برای جد او را آفرید از طین بشر
صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی
مدح صدر او کند چون سوره یس زبر
ایشه آل علی کز روی عالی همتی
هست پای همتت از فرق علیین زبر
تا شود مولای تو آید بدین جد تو
فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر
ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان
وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر
دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل
وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر
دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس
گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر
همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود
زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر
منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای
نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر
گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند
گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر
ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو
بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر
هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله
کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر
هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند
گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر
از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل
جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر
حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد
ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر
شربت کین تو غسلین است مراعدات را
چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر
ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش
مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر
گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود
حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر
از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان
همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر
ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد
از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر
از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو
خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر
از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد
آستان تو کند بهر امان بالین مگر
تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم
بندگان آرند شیطان بند حور العین صور
از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست
جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر
پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم
در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر
از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان
برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر
آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد
خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح تاج الامرا حسن
نوشد بجهان جهان دیگر
چرخ دگر و زمان دیگر
زان نقش شد ارسلان سلیمان
آمد نقش ارسلان دیگر
سالار صف سپاه دین آنک
هست از شرف آسمان دیگر
تاج الامرا حسن کز احسان
بحر دگر است و کان دیگر
آن شیردلی که همچنو نیست
در خلخ پهلوان دیگر
میری که سپهر پیر ناورد
زیباتر از او جوان دیگر
در روز مصاف رایت اوست
چون رایت کاویان دیگر
از مردی او زنند مردان
هر روزی داستان دیگر
میدان صف مبارزت را
پندارد بوستان دیگر
دردی بسر بنفشه گون تیغ
کار و گل و ارغوان دیگر
هر روز کند به نیکنامی
فعل و ره و رسم و سان دیگر
نخشب بجمال او شد امروز
از بعد جنان جنان دیگر
جز سایه عدل او بنخشب
کو جایگه امان دیگر
نام پدر و نیا بنگذاشت
ضایع بکف کسان دیگر
وین حشمت خاندان خود را
نفکند بخاندان دیگر
ای همچو پدر بروز هیجا
شیر یله ژیان دیگر
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر
در ملک شهنشهی که ندهند
در دهر چنو نشان دیگر
تیغ تو بس است پاسبانش
بی منت پاسبان دیگر
صفی که زیک کران بحیله
دیدن نتوان کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر
رمح تو زبس صواب زخمی
سنبد بسنان سنان دیگر
جز حلق مخالفان نشاید
مرتیغ ترا فسان دیگر
برنده خدنگ تست بیجان
هر روز بقصد جان دیگر
مرغیست که جز دل مخالف
نپسندد آشیان دیگر
دشمن که هوای تو نکوشد
هر لحظه کشد هوان دیگر
آرایش کار ملکرا نیست
جز رأی تو قهرمان دیگر
ای بر حشم و رعیت خویش
خال وعم مهربان دیگر
امروز بعید میزبانی
نبود چو تو میزبان دیگر
مهمان تو هست شاه شاهان
زین بهتر میهمان دیگر
مداح تو صد هزار کس هست
هر سو بیکی زبان دیگر
زیشان چو محمد بن مسعود
نی کهتر و مدح خوان دیگر
هر لحظه فزون خوهد زمدحت
در خاطر خود توان دیگر
وز جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر
مادام که تا مرین جهانرا
نازند بدل جهان دیگر
در ملک جهان مباد جز تو
کس والی و کامران دیگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح سعدالملک مسعود بن اسعد
ای بنظم آراستن با سعد اکبر هم نفس
مدح سعدالملک مسعود بن اسعد گوی و بس
آنکه نفس ناطقه از سینه ارباب نظم
بهر سلک مدح او در نفیس آرد نفس
صدر عالی رأی ملک آرای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس
صاحب عادل بهاء الدین که هست از دوستی
شاق مشرق را چو شاه قاب قوسین را انس
آفتاب خسروان را سایه دستار او
چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس
فر دیدار همایونش به از فر همای
چون همای از بوم و باز از جغد و طاوس از مگس
خلق در بستان حلقش همچو بلبل خوشنوا
شکر شکرش غذا کرده چو طوطی در قفس
ای سرو صدری که بر گاه و سریر سروری
مثل تو صدری ندید است و نبیند چشم کس
آسمان قدری و تا قدر تو دید است آسمان
آسمانرا روز و شب آنست سودا و هوس
تا کنی از آفتاب آسمان زرین سپر
وز هلال آسمان زرین کنی نعل فرس
هست در میزان حلمت بی گرانی بوقبیس
هست با میزان خشم تو جهنم بی قبس
مهر دینار و درم را در دل تو جای نیست
گنج دینار و درم ننهی بمهر لایمس
کعبه حاجت وران و سایلان درگاه تست
کشته مر هر ملتمس را زو محصل ملتمس
فی المثل گر جان شیرین خواهد از تو سائلی
هرگز اندر چهره شیرین تو ناید عبس
دشمن جاه تو در دل تیرگی دارد چو شب
نی غلط دان آنکه شب هرگز نباشد بی تکس
گر نیارد نور شمع مهر تو در پیش دل
شب رود او را بهر گامی بگیرد ده عسس
هرکرا کین تو دارد دل سیه چون لوبیا
از دو سنگ آس غم بی پوست گردد چون عدس
دیده حاسد بتو چون غژب انگور است سرخ
در لگدکوب عنا بادش جدا آب از تکس
در ثنای مجلس میمون تو مداح را
ناید اندر دل ملال و در زبان ناید خرس
سوزنی اسب قوافی راند در میدان تنگ
تا خر خمخانه بیهوده بجنباند جرس
چون نباشد شاعر منحول کار شعر دزد
گو گذارد قافیت را تنگنائی در حرس
خس بود در لفظ تازی کوک و اندر شاعری
کوک زن بر سوزنی گر خوش براید لفظ خس
شاه ملک آرای را بایسته چون بر رأی چشم
بدسگال ملک او را چون بروی دیده خس
ملحدان سنی شوند اندر طبس گر مدح تو
راوی بازار خوان خواند ببازار طبس
تا بقرآن قصه اصحاب رس خوانده شود
بی رسن بادا بداندیش تو اندر قعر رس
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح امیر اتابک برغوش
اندر آورد سپهر از ره تشریف بگوش
حلقه بندگی میراتابک بر غوش
چرخ در گوش کشد حلقه فرمان ورا
دهر مرغاشیه دولت او را بر دوش
تا کله گوشه رسانید ز اقبال بچرخ
داد اعدای ورا دست زمان مالش گوش
عیش بر دشمن او تلخ شد از گشت فلک
اینت تلخی که کند عیش جهانی خوشنوش
او شجاعی است که هنگام وغا روز نبرد
نعره او ببرد شیر ژیان را از هوش
هیبت اهرمنان دارد اندر صف جنگ
باز در صدر سران سیرت و سیمای سروش
پیش او پای ندارد که سرافکنده بود
دشمن حیله گر کینه کش دستان کوش
پیش او دست نیارد که غنی گشته بود
سائل عاجز درمانده دل خلقان پوش
کمترین بنده او گر بخوهد روز دغا
بر رخ وران هژبران بنهد داغ و دروش
بنشاند بسر تیغ و به بازوی قوی
هرکجا خاسته شد فتنه چو دریای بجوش
خلق از فتنه و بیداد خروشید و کنون
کند از عدل همی فتنه و بیداد خروش
ای خداوند اگر زنده بدی رستم زال
داشتی فخر اگر بردی در پیش تو توش
با خداوندان در صدر بزرگی من
باده نوش و طرب و لهو کن و مدح نیوش
رامش و لهو گزین لاله رخان اندر پیش
عشرت و عیش کن و سیمبران در آغوش
دیده حاسد و بدخواه تو بادا همه سال
خسته از خار عنا وز سر مژگان خون نوش
روز ناآمده را تا که بود فرد انام
تا بود نام شب و روز گذشته دی و دوش
در شب و روز میاسای ز شادی و طرب
نیمساعت مشو از نزهت و رامش خاموش
چون سلیمان نبی فال تو فرخنده و باد
زیر فرمان تو دیو و دد و انسان و وحوش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح امیر اتابک برغوش
ببر ای باد صبا مژده بتلقین سروش
بهمه خلق جهان دربدر و گوش بگوش
که شفا یافت سر تاجوران تاج الدین
عین دولت شرف لشکر خلخ برغوش
سرکش توران مسعود که دارد زشرف
مشتری غاشیه اسب مرادش بر دوش
هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد
به از امروز بود فردا چون از دی دوش
آن نه نوش است که گویند پس از تلخی می
صحت اوست پس از تلخی نالانی نوش
پهلوانا ز تو در پرده پهلو دل خلق
بود از آتش اندیشه چو دریا در جوش
جوش دریای دل خلق بر گشتن تو
یافت آرام و دل جمله بعقل آمد و هوش
ز سمرقند بسی کس بدعای تو شدند
بزیارتگه کاشان و عبادتگه اوش
هر دعائی که بگفتند پی صحت تو
بشنیدند در آندم همه آمین زسروش
هفته پیش ترا دیدم از شدت درد
سر و قدت بضعیفی شده چون مرزنگوش
اندرین هفته بتخت آمدی از جامه خواب
بدگر هفته ز ره ور شوی و جوشن پوش
بسوم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور تبکاور جهی از غوش بغوش
بگه معرکه گر شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش
کارزاری نشود با تو بمیدان نبرد
مگر آنکس که زجان آمده باشد بخروش
شود از کوشش تو ببر دلاور بدو دل
شود از بخشش تو گنج توانگر در یوش
نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق
این نه زرقست بر این گفته نیم زرق فروش
هیچ مادح را بهتر ز تو ممدوحی نیست
خاصه امروز که من مادح و تو مدح نیوش
تا سخن طفل بود شاعر دانا دایه
خاطرش پستان زو شیر خورد دوشادوش
سوزنی دایه اطفال مدیحت بادا
پرورش داده سخن را بکنار و آگوش
ای جهان از سر شمشیر تو دریای بجوش
جوش دریای تو شمشیرزن و جوشن پوش
نصرت دین حقی دین حق از تو منصور
پهلوان حشم مشرق و مغرب برغوش
هست اسم علمت نام رسول قرشی
که برد مرکب او غاشیه بر دوش سروش
مر ترا هست کنون نقش فتوت در دل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش
دوش در نظم ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش
بدل صافی مدح تو چنان دادم نظم
که ازان اخرس و ابکم بزبان آمد و گوش
خرد و هوش زیادت شود از مدحت تو
کس مبادا که بنقصان خرد کو شد و هوش
کیمیای زر درویش کف راد تو است
مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش
از کف راد تو درویش غنی شد چندانک
کیمیا یابی و سیمرغ و نیابی در یوش
گر جهان از سر شمشیر تو گفتم گه رزم
که چو دریای بجوش است نیم زان خاموش
بعطا دست و دل و طبع ترا گویم یم
که چو دریای بجوشند چو دریای بجوش
بعطا دست . . . گر حاتم دیدی از شرم
دست خود را بکشیدی ز عطا در آگوش
کین و مهر تو بزنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش
نوش کن باده تلخ از کف شیرین صنمی
از بناگوش چو گل از کله چون مرزنگوش
در شادیت گشاد است و در غم بسته
بسته بگشای همه عمر و گشاده تا گوش
می آسوده بکف گیر و ز عشرت ناسای
کز نوا بلبل آسوده درآمد بخروش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح قدر ارسلان
سوی جبال سپهدار شرق شد بجدال
خدای عرش بر او سهل کرد فتح جبال
ز بیم که سر تیغ او ببال رسد
عدوش سر بهزیمت نهاد تافته بال
حلال بود بر او خون طاغیان از عدل
ز روی فضل و بزرگی بریخت خون هلال
بجان مال امان یافتند ازو قومی
نبوده ایمن ازیشان کسی بجان و بمال
خیل تیغ قدر ارسلان سپهسالار
اگر بکوه درافتد درافکند زلزال
بکه سنان فزع تیغ او از آن بیش است
کجا بترکستان بوده سهم رستم زال
ز دور گردون خورشید تیغ زن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال
بساعتی سر تیغش ز کهستان کمیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال
بنور عدل وی آراست جمله روی زمین
چنانکه چرخ بخورشید از قیاس و مثال
سران خلخ و مردان مرد و شیر دلان
نهاده گوش بفرمان او بجان و بمال
بروز بزم ز بهر ویند دوست نواز
بروز رزم ز بهر ویند دشمن مال
بدانکه نیک سگالست و نیکخواه دلش
زمانه هست ورا نیک خواه و نیک سگال
بعهد او چو ستمکاره مر ستمکش را
ستم کشنده ستمکاره را کند پر و بال
جز از وبال قیامت بدان ندارد ترس
وز او بترسد دشمن چو متقی ز وبال
ایا پناه دل و پشت لشگر توران
که هست لشگر توران بتو گرفته جمال
مخالفان تو از تو ضعیف حال شدند
موافقان ترا از تو است قوت حال
سپهر دولت و اقبال و جاه و حشمت را
توئی چو چشمه خورشید بی کسوف و زوال
بهر کجا که روی غالب آئی و قاهر
مظفر آئی و منصور در همه احوال
همیشه تا صفت بزم و رزم باشد خوش
بگوش مردم عشرت فزای جنگ آغال
ز هر بدی که بوهم کسی گذر دارد
نگاهدار تو بادا مهیمن متعال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - در مدح سلطان سنجر
آمد بملک توران سنجر خدایگان
آن سایه خدای و سر هر خدایگان
با لشگری ز ذره فزون کش گمان بری
خورشید دیگر است ز سنجر خدایگان
خورشید برج برج خرامد بر آسمان
خورشید وار کشور کشور خدایگان
برداشت ظلمت ستم از نور عدل خویش
از جمله رعیت و لشکر خدایگان
مر خطه زمین را از اهل بغی و کفر
خالی کند به تیغ سراسر خدایگان
خورشید مغرب آمد سوی دیار شرق
سریست اینکه کشف شود بر خدایگان
تأویل این سخن بجز این نیست کامده است
از ملکت خراسان ایدر خدایگان
ملک هزار خسرو گردن کشیده را
بخشد به یک غلام مسخر خدایگان
روز مصاف همچو فریدون بود درست
با گرز گاو سار برین در خدایگان
هر تازیانه علم کاویان شود
در دست هر غلام چو اخگر خدایگان
تنها به جمله ای برباید دل و توان
از صد هزار خصم دلاور خدایگان
بر خصم دین و ملک همیشه مظفر است
زانسان که بر غزال غضنفر خدایگان
در ملک اوست قنوت دین لاجرم بود
بر خصم دین و ملک مظفر خدایگان
هر گه که بنده و پدر و جد خویشتن
فغفور دیده باشد و قیصر خدایگان
وز نام خود ندیده بود در همه جهان
خالی نگین و سکه و منبر خدایگان
وز خاندان سلطان محمود بت شکن
در پیش بخت بیند چاکر خدایگان
نبود روا که ملکت فرزند خویش را
ماند به کافران محقر خدایگان
آمد به عزم غزو و بفرمود تا زدند
روی سرای پرده به کافر خدایگان
بهر صلاح دین و قرار و ثبات ملک
بر عزم ثابت است و مقرر خدایگان
گنج سلاح و گوهر بگشا و غزوگاه
آراست چون سپهر به اختر خدایگان
نایش نه دیر دست بکافر کشی برد
با بندگان صف کش صفدر خدایگان
دین محمدی را در آخر الزمان
قوت دهد چو ز اول حیدر خدایگان
مر دشمنان دینرا ز انبوهی غلام
اندر کشد چو صید به ژاغر خدایگان
وز آبروی بدگهران کم کند به قهر
از آبروی گوهر خنجر خدایگان
وان لشکر مقدم یأجوج را به تیغ
باز افکند به سد سکندر خدایگان
ویدون گمان برد که زما در رکاب خود
دجال را بیفکند از خر خدایگان
بر دین مصطفی بنشیند به تخت ملک
همزانوی مسیح پیمبر خدایگان
خوانم خدایگان را صاحب قران چو نیست
اندر جهان بجز وی دیگر خدایگان
چونانکه نیست جز وی امروز پادشاه
جز وی مباد تا گه محشر خدایگان
تا زینت ملوک بود ز افسر و نگین
باد از نگین مزین و ز افسر خدایگان
با افسر فریدون با دو نگین جسم
کاین هر دو راست لایق و در خور خدایگان
از عمر نوح تا بدرازی مثل زنند
بادا بسان نوح پیمبر خدایگان
بنهاد تا بتاج گراید سر ملوک
تاج خدایگانی از سر خدایگان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح تمغاج خان
ملک مانند گوی بود بمیدان
آمده از هر گروه در خم چوگان
شاه بچوگان کوی ملک ربودن
کوی ز یال یلان ربود بمیدان
گوی ربایان بدشت معرکه دادند
گوی بچوگان شه ز گوی گریبان
چون تن بی جان نمود حضرت بی شاه
شاه خرامید و بهره یافت تن از جان
منبر و مهر و نگین و سکه تجمل
یافت ز القاب و نام و کنیت خاقان
شاه جهان رکن دین و دنیا مسعود
آنکه نزاید چنو ز انجم و ارکان
شاه حسن نسبت و حسین سیر و خله
تابع و مأمور حق بعدل و باحسان
عالی تمغاج خان عالم عادل
چشمه خورشید عدل و سایه یزدان
خسرو اسلام کز حمیت دین است
حامی صدبار صد هزار مسلمان
هست بدنیا چو ظل عرش بعقبی
سایه چترش پناه . . . ایمان
از پدر کامگار خود ملک شرق
شاه جهان داور دلیر قراخان
تا پسر آبتین بگوهر عالیست
خسرو و مالکرقاب و نافذ فرمان
وز پسر آبتین خلف بخلف شاه
تا ملک آب و طین خلیفه کیهان
ای بسلاطین پر از شجاعت و مردی
قاهر و غالب چو بر رعیت سلطان
تاج فریدون ترا و تو نه فریدون
ملک سلیمان ترا و تو نه سلیمان
ناظر خورشید رخ بچشم ستاره
چون تو نه بیند جهان ستان و جهانبان
زر کند از خاک تیره تابش خورشید
تا کف رادت کند ببزم زرافشان
تا بصف رزم سر فشانی بهرام
تیغ فسان کرده برکشد ز دل کان
زرگر و آهنگر تواند دو اختر
بزم ترا این بکار و رزم ترا آن
تیغ گهردار تست چون ز زبرجد
لوح مرصع شده بلؤلؤ عمان
لوح زبرجد درخت مرجان سازی
لؤلؤعمان کنی چو لاله نعمان
از همه شاهان تراست آنکه بهیجا
لؤلؤ و لالا کنی زبرجد و مرجان
در صف هیجا ز میخ نعل مهلل
باره سندان سمت بسنبد سندان
پای چو اندر رکاب یکران آری
نعل بیفتد ز آتش تک یکران
داغ کنی در شکارگه بتکاپوی
گوره خران را بنعل یکران یکران
خفته کمان تراست قبضه ز نصرت
راست خدنگ ترا ظفر پر و پیکان
از زه و زاغ کمان تست پس قاف
عنقا همچون تذرو و در خس پنهان
صر صر پر خدنگ عنقا صیدت
برکند از جای قاف را ز بیابان
سایه عدل تو پادشاه همایون
ظل همایست بر ممالک توران
حضرت جلت که دار ملک تو شاه است
جنت دنیاتس بلکه جنت رضوان
رضوان پروردگان رعیت و در وی
جور و ستم نی بقدر نیم سپندان
عدل تو بر بندگان ز ایزد فضل است
فضل ورا بر تمام گفتن نتوان
از شعرائی که مدح سید گفتند
کس نبد ای شاه خوب شعر چو حسان
مدحت حسان ستوده گشت بسید
مدحت مار ابحق خویش همان دان
کسوت مدح تو پادشاه جوانبخت
پیر سخن بخیه زد بسوزن کمسان
ز اهل سخن تا بشاهنامه طوسی
خوانده شود داستان رستم دستان
باد کمین بنده تو در صف مردی
رستم دستان بزور تن نه بدستان
ملک تو بستان آفرین خدای است
عدل ترا اعتدال سرو ببستان
فرق سرت سبز باد همچو سر سرو
تا که سر سرو سبز باشد یکسان
تا بدم صور چرخ اخضر و اختر
بسته بسر سبزی تو بیعت و پیمان