عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵
امهات و نبات با حیوان
بیخ و شاخند و بارشان انسان
بار مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان
چون سخنگوی بود آخر کار
جز سخن چون روا بود ساران؟
تخم ما بیگمان سخن بودهاست
خوبتر زین کسی نداد نشان
نه سخن کمتر از یکی باشد
نه بگوید کم از دو حرف زبان
یک سخن باد و حرف خویش چنانک
خرد و جان ز وحدت یزدان
این جهان هم بدان سخن ماند
حرف او ساکن است یا جنبان
وان سخن را مثل به مردم زن
حرفها را نبات با حیوان
آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز
چیزها را حروف او بنیان
وانچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان
به سخن مردم آمده است پدید
به سخن جان او رسد به جنان
سخن اول آن شریف خرد
سخن آخر آن عزیز قران
سخنت اول و سخنت آخر
سخنی خوب شو در این دومیان
این جهان کثیف چون تن توست
جان این تن از آن لطیف جهان
نعمت این بخور به صورت جسم
نعمت آن ببر به سیرت جان
تنت را مادر این زمین و، فلک
پدر او و هر دوان حیران
جانت را مادر و پدر گشتند
نفس و عقل شریف جاویدان
این فرودین بدین دو باز رسید
آن برین را بدان دو باز رسان
تن تو چون بیافت صورت این
نعمت این همه بیافت بدان
جانت ار یابد از خرد صورت
هم جنان یافتی و هم ریحان
صورت جان تو شناختن است
مر فلان را حقیقت از بهمان
آنکه معقول هست چون بهمان
وین که محسوس نام اوست فلان
جفتها را ز طاق بشناسی
به غلط نوفتی درین و دران
جفت را جفت و طاق دان زنخست
با صفت جفت و بیصفت به عیان
حد و محدود جفت یکدگرند
نیست با هست چون مکین و مکان
عقل و معقول هردوان جفتند
همگان جفت کردهٔ سبحان
طاق با جفت هر دوان مقهور
پر از ایشان دو قاهر ایشان
باز جفت است قاهر و مقهور
زانکه توحید نیست زیر بیان
چون بدانی حدود جفتیها
برتر آئی ز پایهٔ حیوان
ای برادر، شناخت محسوسات
نردبانی است اندر این زندان
تو به پایهش یکان یکان برشو
پس بیاسای بر سر سولان
سر آن نردبان و معقول است
که سرائی است زنده و آبادان
آن همه نور و راحت و نعمت
وین همه رنج و ظلمت و نیران
نیست مرگ است و هست هست حیات
نیست کفرست و هست هست ایمان
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان
جهل مانند نیست و علم چو هست
جهل چون درد و علم چون درمان
هست ماند به علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان
وانکه از نیست هست کردندش
او به راحت رسد همی زهوان
وانکه او هست و نیست خواهد شد
سوی زندان کشندش از بستان
نیست را هست صنع یزدان کرد
هست را نیست صنعت شیطان
ای اخی دوزخ و بهشت ببین
بیگمان شو ز مالک و رضوان
آنچه دانا بداندش هست است
کس ندانست نیست را سامان
هست و دانش قرین و جفتانند
نیست یا جهل هردوان زوجان
به با هست جفت و بد با نیست
به بهیی جان ز نیستی برهان
جهد کن تا ز نیست هست شوی
برهانی روان ز بار گران
بهتر جانور همه مردم
بهتر از مردمان امام زمان
حیوانی که خوی ما گیرد
قیمتش برتر آید از دگران
گر بگیریم خوی بهتر خلق
از ثری برشویم زی کیوان
بهترین زمانه مستنصر
که عیال ویند انسی و جان
دل او داد را بهین رهبر
امر او خلق را مهین میزان
داد و دانش به عز او زنده است
دین و دنیا به نور او رخشان
جوهر عقل زیر گفتهٔ اوست
گر کسی یافت مر خرد را کان
فتح را نام اوست فتح بزرگ
به مثالش خیال بسته میان
سوی او شو اگر ندیدهستی
ملک داوود و حکمت لقمان
کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین حاکمش چو نوشروان
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان
ایمنی در بزرگ ملکت او
گستریده فراخ شادروان
کعبهٔ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی درو مهمان
گرد او گر طواف خواهی کرد
جان بشوی از پلیدی عصیان
گر تو از گوسپند او باشی
بخوری آب چشمهٔ حیوان
ای رسیده ز تو جهان به کمال
ای مراد از طبایع و دوران
بنده را دستگیر باش به فضل
به خراسان میانهٔ دیوان
تخم دادی مرا که کشت کنم
نفگنم تخم تو به شورستان
چون کشاورز خوگ و خار گرفت
تخم اگر بفگنم بود تاوان
گوسپندی که خوی خوگ گرفت
بر نیدیشد از ضعیف شبان
بیخ و شاخند و بارشان انسان
بار مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان
چون سخنگوی بود آخر کار
جز سخن چون روا بود ساران؟
تخم ما بیگمان سخن بودهاست
خوبتر زین کسی نداد نشان
نه سخن کمتر از یکی باشد
نه بگوید کم از دو حرف زبان
یک سخن باد و حرف خویش چنانک
خرد و جان ز وحدت یزدان
این جهان هم بدان سخن ماند
حرف او ساکن است یا جنبان
وان سخن را مثل به مردم زن
حرفها را نبات با حیوان
آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز
چیزها را حروف او بنیان
وانچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان
به سخن مردم آمده است پدید
به سخن جان او رسد به جنان
سخن اول آن شریف خرد
سخن آخر آن عزیز قران
سخنت اول و سخنت آخر
سخنی خوب شو در این دومیان
این جهان کثیف چون تن توست
جان این تن از آن لطیف جهان
نعمت این بخور به صورت جسم
نعمت آن ببر به سیرت جان
تنت را مادر این زمین و، فلک
پدر او و هر دوان حیران
جانت را مادر و پدر گشتند
نفس و عقل شریف جاویدان
این فرودین بدین دو باز رسید
آن برین را بدان دو باز رسان
تن تو چون بیافت صورت این
نعمت این همه بیافت بدان
جانت ار یابد از خرد صورت
هم جنان یافتی و هم ریحان
صورت جان تو شناختن است
مر فلان را حقیقت از بهمان
آنکه معقول هست چون بهمان
وین که محسوس نام اوست فلان
جفتها را ز طاق بشناسی
به غلط نوفتی درین و دران
جفت را جفت و طاق دان زنخست
با صفت جفت و بیصفت به عیان
حد و محدود جفت یکدگرند
نیست با هست چون مکین و مکان
عقل و معقول هردوان جفتند
همگان جفت کردهٔ سبحان
طاق با جفت هر دوان مقهور
پر از ایشان دو قاهر ایشان
باز جفت است قاهر و مقهور
زانکه توحید نیست زیر بیان
چون بدانی حدود جفتیها
برتر آئی ز پایهٔ حیوان
ای برادر، شناخت محسوسات
نردبانی است اندر این زندان
تو به پایهش یکان یکان برشو
پس بیاسای بر سر سولان
سر آن نردبان و معقول است
که سرائی است زنده و آبادان
آن همه نور و راحت و نعمت
وین همه رنج و ظلمت و نیران
نیست مرگ است و هست هست حیات
نیست کفرست و هست هست ایمان
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان
جهل مانند نیست و علم چو هست
جهل چون درد و علم چون درمان
هست ماند به علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان
وانکه از نیست هست کردندش
او به راحت رسد همی زهوان
وانکه او هست و نیست خواهد شد
سوی زندان کشندش از بستان
نیست را هست صنع یزدان کرد
هست را نیست صنعت شیطان
ای اخی دوزخ و بهشت ببین
بیگمان شو ز مالک و رضوان
آنچه دانا بداندش هست است
کس ندانست نیست را سامان
هست و دانش قرین و جفتانند
نیست یا جهل هردوان زوجان
به با هست جفت و بد با نیست
به بهیی جان ز نیستی برهان
جهد کن تا ز نیست هست شوی
برهانی روان ز بار گران
بهتر جانور همه مردم
بهتر از مردمان امام زمان
حیوانی که خوی ما گیرد
قیمتش برتر آید از دگران
گر بگیریم خوی بهتر خلق
از ثری برشویم زی کیوان
بهترین زمانه مستنصر
که عیال ویند انسی و جان
دل او داد را بهین رهبر
امر او خلق را مهین میزان
داد و دانش به عز او زنده است
دین و دنیا به نور او رخشان
جوهر عقل زیر گفتهٔ اوست
گر کسی یافت مر خرد را کان
فتح را نام اوست فتح بزرگ
به مثالش خیال بسته میان
سوی او شو اگر ندیدهستی
ملک داوود و حکمت لقمان
کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین حاکمش چو نوشروان
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان
ایمنی در بزرگ ملکت او
گستریده فراخ شادروان
کعبهٔ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی درو مهمان
گرد او گر طواف خواهی کرد
جان بشوی از پلیدی عصیان
گر تو از گوسپند او باشی
بخوری آب چشمهٔ حیوان
ای رسیده ز تو جهان به کمال
ای مراد از طبایع و دوران
بنده را دستگیر باش به فضل
به خراسان میانهٔ دیوان
تخم دادی مرا که کشت کنم
نفگنم تخم تو به شورستان
چون کشاورز خوگ و خار گرفت
تخم اگر بفگنم بود تاوان
گوسپندی که خوی خوگ گرفت
بر نیدیشد از ضعیف شبان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷
در دلم تا به سحرگاه شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین
گفت: بنگر که چرا مینگرد گردون
به دو صد چشم در این تیره زمین چندین
خاک را قرصهٔ خورشید همی درزد
روز تا شام به زر آب زده ژوپین
وز گه شام بپوشد به سیه چادر
تا به هنگام سحر روی خود این مسکین
روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی
آفرین است روان بر اثر نفرین
خاک را شوی همین دوست که میزاید
شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین
گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر
به یکی صانع ناید شکر و رخپین
از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید
این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین
میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین
خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین
طین اگر شوی نباشدش به روز و شب
کی پدید اید زیتون و نه تین از طین
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نه شود دشت چو زنگار به فروردین
کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی
نه زنی هرگز زاده است بدین آئین
وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان
از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟
زن جان است تن تیرهت، با زندان
چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین
عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین
بیگمان گردی اگر نیک بیندیشی
که بدل خفته است این خلق همه همگین
گر کسی غسلین خورده است به مستی در
تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین
بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن
گل همی جوید یکی و یکی سرگین
طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟
گرچه در سال بود نیسان با تشرین
از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی
سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین
تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من
سر من جز که سر زانوی من بالین
ای برادر، به چنین راه درون مرکب
فکرتت باید و از عقل بدو بر زین
جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف
جان دانا نشود بر فلک پروین
دهر تنین خورنده است بر این مرکب
بایدت جست به صد حیلت از این تنین
ای پسر، جان و تنت هر دو زناشویاند
شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین
زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی
چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین
گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان
هر دو را باید کردنت ز دین پرچین
کیمیای زر دین است بدو زر شو
کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر
برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین
تن بیچارهت از این شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین
جفت جان حورالعین هم اندر جان
زانش برطاعت وعده است به حورالعین
آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است
حور ازو یابد در خلد برین تزیین
جان تو گوهر علم است چنینش ایزد
در تو می از قبل علم کند تسکین
مر تو را دین محمد چو دبستان است
دین کند جان تو را زنده و علم آگین
طلب علمت فرمود رسول حق
گر سفر باید کردن به مثل تا چین
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین
آل یاسین مر چین را دومین چین است
تو به چین دومین شو نه بدان پیشین
چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن
تو به چین بودی و ماندهاست تو را ماچین
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین
چون نمودم که تن و جانت زن و شویاند
عمل و علم پدید آمده زان و زین
گر همی آرزو آیدت عروسی نو
دین عروست بس و دل خانه و علم آئین
راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است
ناصبی از من ازین است جگر پر کین
ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش
بر سر سوره همی خواند یا و سین
هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر
باز گردد ز ره کژ به هان و هین
آب دریا را خورشید بجوشاند
تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین
پند میتین و، دل نادان چون سنگ است
بر دل سنگین از پند سزد میتین
جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا
سخن حکمت زر است و خرد شاهین
جز به تلقین نرهد بیخرد از تقلید
که چراغ است به تقلید درون تلقین
هر که را آتش تقلید بجوشاند
مرد داناش به تاویل دهد تسکین
ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین
گفت: بنگر که چرا مینگرد گردون
به دو صد چشم در این تیره زمین چندین
خاک را قرصهٔ خورشید همی درزد
روز تا شام به زر آب زده ژوپین
وز گه شام بپوشد به سیه چادر
تا به هنگام سحر روی خود این مسکین
روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی
آفرین است روان بر اثر نفرین
خاک را شوی همین دوست که میزاید
شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین
گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر
به یکی صانع ناید شکر و رخپین
از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید
این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین
میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین
خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین
طین اگر شوی نباشدش به روز و شب
کی پدید اید زیتون و نه تین از طین
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نه شود دشت چو زنگار به فروردین
کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی
نه زنی هرگز زاده است بدین آئین
وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان
از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟
زن جان است تن تیرهت، با زندان
چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین
عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین
بیگمان گردی اگر نیک بیندیشی
که بدل خفته است این خلق همه همگین
گر کسی غسلین خورده است به مستی در
تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین
بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن
گل همی جوید یکی و یکی سرگین
طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟
گرچه در سال بود نیسان با تشرین
از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی
سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین
تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من
سر من جز که سر زانوی من بالین
ای برادر، به چنین راه درون مرکب
فکرتت باید و از عقل بدو بر زین
جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف
جان دانا نشود بر فلک پروین
دهر تنین خورنده است بر این مرکب
بایدت جست به صد حیلت از این تنین
ای پسر، جان و تنت هر دو زناشویاند
شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین
زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی
چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین
گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان
هر دو را باید کردنت ز دین پرچین
کیمیای زر دین است بدو زر شو
کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر
برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین
تن بیچارهت از این شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین
جفت جان حورالعین هم اندر جان
زانش برطاعت وعده است به حورالعین
آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است
حور ازو یابد در خلد برین تزیین
جان تو گوهر علم است چنینش ایزد
در تو می از قبل علم کند تسکین
مر تو را دین محمد چو دبستان است
دین کند جان تو را زنده و علم آگین
طلب علمت فرمود رسول حق
گر سفر باید کردن به مثل تا چین
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین
آل یاسین مر چین را دومین چین است
تو به چین دومین شو نه بدان پیشین
چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن
تو به چین بودی و ماندهاست تو را ماچین
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین
چون نمودم که تن و جانت زن و شویاند
عمل و علم پدید آمده زان و زین
گر همی آرزو آیدت عروسی نو
دین عروست بس و دل خانه و علم آئین
راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است
ناصبی از من ازین است جگر پر کین
ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش
بر سر سوره همی خواند یا و سین
هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر
باز گردد ز ره کژ به هان و هین
آب دریا را خورشید بجوشاند
تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین
پند میتین و، دل نادان چون سنگ است
بر دل سنگین از پند سزد میتین
جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا
سخن حکمت زر است و خرد شاهین
جز به تلقین نرهد بیخرد از تقلید
که چراغ است به تقلید درون تلقین
هر که را آتش تقلید بجوشاند
مرد داناش به تاویل دهد تسکین
ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸
چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان
به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران
ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟
چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟
گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان
به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را
ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان
چه چیز است این و پیدائی؟ چه چیز است آن و پنهانی؟
چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندران دهقان؟
تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا
ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان
تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی
تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان
مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را
در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی
ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان
ز نابیناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است
همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید
که بی لون است، چشم سر نبیند جز همه الوان
ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زانسان
که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران
اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را
توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان
در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان
چو پنهان را نمیبینی درو رغبت نمیداری
مرین را زین گرفتهستی به ده چنگال و سی دندان
تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟
جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان
به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان
از این پنگان برون نور است و نعمتهای جاویدی
همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان
تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامهای نو کن
که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان
در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر
نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان
مثل هست این که: جامهٔء تن زیان آید مران کس را
که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان
تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی
چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟
اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت»
بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان
چرا مر اهل عصیان را به عصیان همرهی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟
به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان
به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟
اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمیداری
قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان
ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکردهستی
چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟
اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد
ز بهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان
اگر همچون منی زنده تو بیطاعت مشو غره
که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه
خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن
چو جان تو تورا خود مینخواهد برد و تن فرمان؟
به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد
به بهمن مه ز بیم برف، وز گرما به تابستان
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی
از اهلالبیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان
گناه کاهلیی خود را همیشه بر قضا بندی
که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان»
چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی
که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان
شبانگه بس گران باشی بخسپی بینماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان
زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان
نثار میر عدلیهای چون زهره بری رخشان
زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید
به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان
به مؤذن بس به دشواری دهی هر سال صاع سر
به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان
به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ایرا
که دیوانت نهادهستند در دل سیرت گرگان
به مسجد خواندت مؤذن چو گرگی زان فرو لیکن
دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان
ز نیکیها گریزانی سوی بدها شتابانی
چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟
ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد
چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی
پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟
ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را
مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمهٔ حیوان
به پند تلخ معنیدار به شکر درد جهلت را
چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان
به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن
که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران
به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی
که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران
سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه،
تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟
ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت
سخنت آنگه شود بیشک سزای دفتر و دیوان
چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا
که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان
ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری
چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان
ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان
به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا
که مرد جوهری خرد به قیمت لؤلؤ و مرجان
به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را
که دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ و شورستان
به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران
ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟
چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟
گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان
به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را
ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان
چه چیز است این و پیدائی؟ چه چیز است آن و پنهانی؟
چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندران دهقان؟
تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا
ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان
تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی
تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان
مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را
در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی
ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان
ز نابیناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است
همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید
که بی لون است، چشم سر نبیند جز همه الوان
ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زانسان
که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران
اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را
توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان
در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان
چو پنهان را نمیبینی درو رغبت نمیداری
مرین را زین گرفتهستی به ده چنگال و سی دندان
تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟
جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان
به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان
از این پنگان برون نور است و نعمتهای جاویدی
همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان
تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامهای نو کن
که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان
در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر
نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان
مثل هست این که: جامهٔء تن زیان آید مران کس را
که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان
تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی
چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟
اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت»
بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان
چرا مر اهل عصیان را به عصیان همرهی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟
به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان
به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟
اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمیداری
قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان
ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکردهستی
چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟
اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد
ز بهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان
اگر همچون منی زنده تو بیطاعت مشو غره
که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه
خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن
چو جان تو تورا خود مینخواهد برد و تن فرمان؟
به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد
به بهمن مه ز بیم برف، وز گرما به تابستان
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی
از اهلالبیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان
گناه کاهلیی خود را همیشه بر قضا بندی
که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان»
چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی
که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان
شبانگه بس گران باشی بخسپی بینماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان
زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان
نثار میر عدلیهای چون زهره بری رخشان
زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید
به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان
به مؤذن بس به دشواری دهی هر سال صاع سر
به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان
به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ایرا
که دیوانت نهادهستند در دل سیرت گرگان
به مسجد خواندت مؤذن چو گرگی زان فرو لیکن
دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان
ز نیکیها گریزانی سوی بدها شتابانی
چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟
ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد
چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی
پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟
ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را
مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمهٔ حیوان
به پند تلخ معنیدار به شکر درد جهلت را
چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان
به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن
که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران
به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی
که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران
سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه،
تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟
ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت
سخنت آنگه شود بیشک سزای دفتر و دیوان
چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا
که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان
ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری
چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان
ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان
به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا
که مرد جوهری خرد به قیمت لؤلؤ و مرجان
به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را
که دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ و شورستان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰
درد گنه را نیافتند حکیمان
جز که پشیمانی، ای برادر، درمان
چیست پشیمانی؟ آنکه باز نگردد
مرد به کاری کزان شدهاست پشیمان
نیست پشیمان دلت اگر تو بر انی
تات چه گوید فلان فقیه و بهمان
قول فلان و فلان تو را نکند سود
گرت بشخشد قدم ز پایهٔ ایمان
ملت اسلام ضیعتی است مبارک
کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان
برزگری کن در این زمین و مترس ایچ
از شغب و گفتگوی و غلغل خصمان
گرش بورزی به جای هیزم و گندم
عود قماری بری و لؤلؤ عمان
ور متغافل بوی ز کار ببرند
بیخ درختان و ساق کشتت کرمان
چشم خرد باز کن ببین به شگفتی
خصم فراوان در این ضیاع خرامان
برزگران را نگر چگونه ز مستی
بهرهٔ هارون همی دهند به هامان
هوش از امت به دام و زرق ببردند
زرقفروشان صعب و ساخته دامان
دام هم از ما بساختند چو دیدند
سوی خوشیهای جسم میل و هوامان
رخصت سیکی پخته بود یکی دام
دیگر دامی حدیث عشرت غلمان
خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک
فوجی ازان شد به سوی مذهب نعمان
روی غلامان خوب و سیکی روشن
قبلهٔ امت شدند و دام امامان
دین به هزیمت شد از دوادو دیوان
نام نیابد کس از شریعت هزمان
نام علی بر زبان یارد راندن
جز که حکیمان به عهدها و به پیمان؟
کس نبرد نام وارثان پیمبر
خلق نگوید که بود بوذر و سلمان
تا کی گوئی به مکر و حیلت دیوان
ملک سلیمان چگونه شد ز سلیمان؟
ملک سلیمان به چشم خویش همی بین
در کف دیوان و زان شگفت همی مان
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان
گفت که دیوند جمله عامه اگر دیو
بدکنشانند و با سفاهت و شومان
دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت
هر که به فرمانش سر کشید ز فرمان
هوش بجای آور و به دست سفیهان
خیره لگامت مده چو سست لگامان
گرچه بخرد کسی پیشیز به دینار
هر دو یکی نیستند سوی حکیمان
از سپس این و آن شدند گروهی
بیخردان جهان و ناکس و خامان
ملک و امامت سوی کسی است که او راست
ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان
آنکه ملوک زمین به درگه او بر
حاجب و فرمان برند و سایل و مهمان
چرخ گرفته به ملک او شرف و جاه
دهر بدو باز یافته سر و سامان
گشته بدو زنده نام احمد و حیدر
بار خدای جهان تمام تمامان
دانا داند که کیست گرچه نگفتم
نایب یزدان و آفتاب کریمان
جز که پشیمانی، ای برادر، درمان
چیست پشیمانی؟ آنکه باز نگردد
مرد به کاری کزان شدهاست پشیمان
نیست پشیمان دلت اگر تو بر انی
تات چه گوید فلان فقیه و بهمان
قول فلان و فلان تو را نکند سود
گرت بشخشد قدم ز پایهٔ ایمان
ملت اسلام ضیعتی است مبارک
کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان
برزگری کن در این زمین و مترس ایچ
از شغب و گفتگوی و غلغل خصمان
گرش بورزی به جای هیزم و گندم
عود قماری بری و لؤلؤ عمان
ور متغافل بوی ز کار ببرند
بیخ درختان و ساق کشتت کرمان
چشم خرد باز کن ببین به شگفتی
خصم فراوان در این ضیاع خرامان
برزگران را نگر چگونه ز مستی
بهرهٔ هارون همی دهند به هامان
هوش از امت به دام و زرق ببردند
زرقفروشان صعب و ساخته دامان
دام هم از ما بساختند چو دیدند
سوی خوشیهای جسم میل و هوامان
رخصت سیکی پخته بود یکی دام
دیگر دامی حدیث عشرت غلمان
خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک
فوجی ازان شد به سوی مذهب نعمان
روی غلامان خوب و سیکی روشن
قبلهٔ امت شدند و دام امامان
دین به هزیمت شد از دوادو دیوان
نام نیابد کس از شریعت هزمان
نام علی بر زبان یارد راندن
جز که حکیمان به عهدها و به پیمان؟
کس نبرد نام وارثان پیمبر
خلق نگوید که بود بوذر و سلمان
تا کی گوئی به مکر و حیلت دیوان
ملک سلیمان چگونه شد ز سلیمان؟
ملک سلیمان به چشم خویش همی بین
در کف دیوان و زان شگفت همی مان
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان
گفت که دیوند جمله عامه اگر دیو
بدکنشانند و با سفاهت و شومان
دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت
هر که به فرمانش سر کشید ز فرمان
هوش بجای آور و به دست سفیهان
خیره لگامت مده چو سست لگامان
گرچه بخرد کسی پیشیز به دینار
هر دو یکی نیستند سوی حکیمان
از سپس این و آن شدند گروهی
بیخردان جهان و ناکس و خامان
ملک و امامت سوی کسی است که او راست
ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان
آنکه ملوک زمین به درگه او بر
حاجب و فرمان برند و سایل و مهمان
چرخ گرفته به ملک او شرف و جاه
دهر بدو باز یافته سر و سامان
گشته بدو زنده نام احمد و حیدر
بار خدای جهان تمام تمامان
دانا داند که کیست گرچه نگفتم
نایب یزدان و آفتاب کریمان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱
چند کنی جای چنین به گزین؟
چون نروی سوی سرائی جز این؟
چند نشینی تو؟ که رفتند پاک
همره و یارانت، هلا برنشین
چند کنی صحبت دنیا طلب؟
صحبت یاری به ازین کن گزین
مهر چنین خیره چه داری برانک
بر تو همی دارد همواره کین؟
بچهٔ خاکی و نبیرهٔ فلک
مادر زیرین و پدرت از برین
چونکه زمینی نشود بر فلک
چند بود آن فلکی بر زمین؟
نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببستهاست به بندی متین!
چند در این بند به گشی چنین
دامن دنیا بکشی واستین؟
سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر
صورت بسته است همانا چنین
ترسان گشتی که چنینی به زار
گرت برآرند از این پارگین
جهل نموده است تو را این خیال
جز که چنین گفت یکی پیش بین؟
گفت که «تو زندهتر آنگه شوی
کهت برهانند از این تیره طین»
بلکه به زندانی چونان که گفت
مه ز رسولان خدای اجمعین
این فلک زود رو، ای مردمان،
صعب حصاری است بلند و حصین
بر دل و بر وهم جهان چرخ را
زندان کرده است جهانآفرین
تا نشناسد که برون زین فلک
چیست به اندیشهٔ کس آفرین
وهم گران را که برون است ازین
راست بدیدی و به عینالیقین
خلق بدان عالم منکر شدی
سست شدی بر دلشان بند حین
جز به چنین صنع نیامد درست
وعدهٔ بستان پر از حور عین
تا نبری ظن که مگر منکر است
نعمت آن عالم را بو معین
نیست درین هیچ خلاقی که نیست
جز که بر این گونه جهان مهین
نیست چنین مرده که این عالم است
وصف چنین کردش روحالامین
جای خور و خواب تو این است و بس
آن نه چنین است مکان و مکین
آرزوی خویش بباید درو
هر کسی از خلق مهین و کهین
گر تو درو گرسنه و تشنهای
مرغ مسمن خور و ماء معین
من نه همی طاعت ازان دارمش
تا می و شیرم دهد و انگبین
رنجگی تشنه نخواهم نه آب
بیسفرم نیست به کار اسپ و زین
کار ستور است خور و خفت و خیز
شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟
نیستی آگاه تو هیچ از بهشت
خور چه کنی گر نه خری راستین؟
نیستی آگاه به حق خدای
بیهده دانی که نخوردم یمین
بر نشوی تو به جهان برین
تات همی دیو بود هم نشین
گر همی اندر دین رغبت کنی
دور کند داس جهان پوستین
روی به دریا نه اگر گوهر است
آرزوی جانت و در ثمین
گر در دانش به تو بربسته گشت
من بگشایم ز در آن زوپرین
تا نشناسی تو لطیف از کثیف
ماندهای اندر قفس آهنین
کی رسد این علم به یاران دیو؟
خیره برآتش ندمد یاسمین
هیچ شنیدی که چه گفتت رسول
بار خدای و شرف المرسلین؟
گفت «بباید جستن علم را
گر نبود جایگهش جز به چین»
خانهٔ اسرار خدای است امام
روح امین است مرو را قرین
تا تو نگیری رسن عهد او
دست نشوید ز تو دیو لعین
علم کجا باشد جز نزد او؟
شیر کجا باشد جز در عرین؟
هر که سوی حضرت او کرد روی
زهره بتابدش و سهیل از جبین
از رهی و حجت او خوان برو
هر سحر، ای باد، هزار آفرین
چون نروی سوی سرائی جز این؟
چند نشینی تو؟ که رفتند پاک
همره و یارانت، هلا برنشین
چند کنی صحبت دنیا طلب؟
صحبت یاری به ازین کن گزین
مهر چنین خیره چه داری برانک
بر تو همی دارد همواره کین؟
بچهٔ خاکی و نبیرهٔ فلک
مادر زیرین و پدرت از برین
چونکه زمینی نشود بر فلک
چند بود آن فلکی بر زمین؟
نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببستهاست به بندی متین!
چند در این بند به گشی چنین
دامن دنیا بکشی واستین؟
سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر
صورت بسته است همانا چنین
ترسان گشتی که چنینی به زار
گرت برآرند از این پارگین
جهل نموده است تو را این خیال
جز که چنین گفت یکی پیش بین؟
گفت که «تو زندهتر آنگه شوی
کهت برهانند از این تیره طین»
بلکه به زندانی چونان که گفت
مه ز رسولان خدای اجمعین
این فلک زود رو، ای مردمان،
صعب حصاری است بلند و حصین
بر دل و بر وهم جهان چرخ را
زندان کرده است جهانآفرین
تا نشناسد که برون زین فلک
چیست به اندیشهٔ کس آفرین
وهم گران را که برون است ازین
راست بدیدی و به عینالیقین
خلق بدان عالم منکر شدی
سست شدی بر دلشان بند حین
جز به چنین صنع نیامد درست
وعدهٔ بستان پر از حور عین
تا نبری ظن که مگر منکر است
نعمت آن عالم را بو معین
نیست درین هیچ خلاقی که نیست
جز که بر این گونه جهان مهین
نیست چنین مرده که این عالم است
وصف چنین کردش روحالامین
جای خور و خواب تو این است و بس
آن نه چنین است مکان و مکین
آرزوی خویش بباید درو
هر کسی از خلق مهین و کهین
گر تو درو گرسنه و تشنهای
مرغ مسمن خور و ماء معین
من نه همی طاعت ازان دارمش
تا می و شیرم دهد و انگبین
رنجگی تشنه نخواهم نه آب
بیسفرم نیست به کار اسپ و زین
کار ستور است خور و خفت و خیز
شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟
نیستی آگاه تو هیچ از بهشت
خور چه کنی گر نه خری راستین؟
نیستی آگاه به حق خدای
بیهده دانی که نخوردم یمین
بر نشوی تو به جهان برین
تات همی دیو بود هم نشین
گر همی اندر دین رغبت کنی
دور کند داس جهان پوستین
روی به دریا نه اگر گوهر است
آرزوی جانت و در ثمین
گر در دانش به تو بربسته گشت
من بگشایم ز در آن زوپرین
تا نشناسی تو لطیف از کثیف
ماندهای اندر قفس آهنین
کی رسد این علم به یاران دیو؟
خیره برآتش ندمد یاسمین
هیچ شنیدی که چه گفتت رسول
بار خدای و شرف المرسلین؟
گفت «بباید جستن علم را
گر نبود جایگهش جز به چین»
خانهٔ اسرار خدای است امام
روح امین است مرو را قرین
تا تو نگیری رسن عهد او
دست نشوید ز تو دیو لعین
علم کجا باشد جز نزد او؟
شیر کجا باشد جز در عرین؟
هر که سوی حضرت او کرد روی
زهره بتابدش و سهیل از جبین
از رهی و حجت او خوان برو
هر سحر، ای باد، هزار آفرین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲
این گنبد پیروزهٔ بیروزن گردان
چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟
من خانه نه دیدم نه شنیدم به جز این نیز
یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان
ناگاه گلستانش پدید آرد گلها
چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
نه بسته طنابی نه ستونی زده زینسان؟
این گوی گران را به هوا بر که نهاده است؟
تا کی به شگفتی بوی از تخت سلیمان؟
این گوی به کردار یکی خوان عظیم است
بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان
این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش
تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان
زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟
ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان!
تاچند در این گوی بخواهد نگرستن
این چرخ بدین چشم فروزندهٔ رخشان؟
چشم فلک است این که بدو تیره زمین را
همواره همی بیند این گنبد گردان
کانی است در این گوی پر از گوهر و دانه
زین چشم بر این گوهر مانده است در این کان
جویندهٔ این جوهر را دست چهار است
از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران
این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید
کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان
آن کان نخستینت نمودم که زمین است
وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان
ای گوهر بیرنگ، بدین کان دوم در
رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران
چون قیمت یاقوت به آب است تو دانی
کابت سخن است، ای سره یاقوت سخندان
هیکل به تو گشتهاست گرانمایه ازیراک
هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان
مرجان تو مرجان خدای است ازیراک
از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان
زنهار که مر جان را بیجان نگذاری
زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان
روزی بشکافند مر این تیره صدف را
هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان
زنهار چنان کامدهای اول، از اینجا
خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان
چیزی به گران هیچ خردمند نخرد
هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان
بستان خدای است، چنان دان که، شریعت
پر غله و پر کشته درختان فراوان
بسیار در این بستان هر گونه درخت است
هم کشتهٔ رحمان و هم از کشتهٔ شیطان
ای رهگذری مرد، گرت رغبت باشد
در نعمت و در میوهٔ این نادره بستان
دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است
در باغ مشو جز که به دستوری دهقان
گر میوهت باید به سوی سیو و بهی شو
منگر سوی بیمیوه و پر خار مغیلان
چون نخل بلند است سپیدار ولیکن
بسیار فزون دارد در بار برین آن
مرغ است همان طوطی و هم جغد ولیکن
این از در قصر آمد و آن از در ویران
چون ابر بلند است سیه دود ولیکن
از دود جدا گشت سیه ابر به باران
هرچند که در قرطه بود هردو به یک جا
از دامن برتر بود، ای پور، گریبان
هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان
چونان که خرد را به میان دو محمد
فرق است به پیغمبری و وحی به فرقان
دهقان و خداوندهٔ این خانه رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان
هرچند ستمگاران بسیار شدهستند
فرزند رسول است بر این باغ نگهبان
گرچه نبود میوهٔ خوش بیپشه و کرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان
هرچند که در خانهٔ تو خانه کند موش
خانه نسپاری تو همی خیره به موشان
در خانهٔ تو موش به سوراخ درون است
او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟
گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان
نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان؟
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان
گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و ناورد الحان
از مرد پدید آید حکمت نه ز منبر
خورشید کند عالم پر نور نه سرطان
میدان خدای است قران، هر که سوار است
گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان
تا کیست که بر پشتهٔ حرف متشابه
آورد کند اسپش با پویه و جولان
دشوار طلب کردن تاویل کتاب است
کاری است فرو خواندن این نامه بس آسان
با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری
با بوذر گفت این که تو را گفتم سلمان
آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع
با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان
معنیی سخن ایزد پیغمبر داند
بهتان بود ار تو به جز این گوئی، بهتان
بر مشکل این معجزه جز آل نبی را
کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان
چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودی
ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران
هرچند سخن گوید طوطی نشناسد
آن را که همی گوید هرگز سر و سامان
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را
مانندهٔ مرغی که بیاموزد دستان
همچو سخن مرغ است این خواندن ناراست
بیحاصل و بیمعنی و بیحجت و برهان
از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان
تشنهت نشود هرگز تا آب نخوردی
هرچند که آب آب همی گوئی هزمان
چون باز نگردی بسوی موسی و هارون
یکره نشوی سیر ز فرعون و ز هامان
گویند که پیغمبر ما امت و دین را
چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان
پیغمبری ای بیخردان ملک الهی است
از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان
هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده است
شو نامهٔ شاهان جهان پاک فروخوان
با دختر و داماد و نبیره به جهان در
میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟
یا سوی شما کار نکردهاست پیمبر
بر قول خداوند جهان داور سبحان!
از بهر چه گوئید چنین خام سخنها؟
ای مغز شما دود زده ز آتش عصیان!
آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائید به دندان
آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود
آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان
هر کس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان
سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد
بیمار به سامره و درمان به بدخشان
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد به زندان
فرزند نبی جای جد خویش گرفته است
وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان
آن است گزیده، که خدایش بگزیند
بیهوده چه گوئی سخن بیسر و سامان؟
آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی
فرزند وی امروز نشسته است به فرمان
آن را که گزیدی تو خدایش نگزیدهاست
در خلق، ندانی تو به از خالق دیان
ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که فریبش کنی، از تو به قربان
قربان تو فرزند رسول است، ره خویش
از حکمت او جوی سوی روضهٔ رضوان
زی درگه او شو که سلیمان زمان است
تا باز رهد جان تو از محنت دیوان
ای بار خدای همه ذریت آدم
با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان
آنی که پدید آمد در باغ شریعت
از عدل تو آذار و ز احسان تو نیسان
دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا
حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان
چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر
از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان
چون بندهت «مستنصر بالله» بگوید
پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان
از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی
ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان
گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت
آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان
مر بندهت را دشمن و بدگوی بسی هست
زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان
ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات
در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان
گر خاک خراسانت نپذیرفت مخور غم
خشنودی ایزدت به از خاک خراسان
بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر
اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان
پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسائی
«این گنبد گردان که بر آورد بدین سان؟»
بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان
چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟
من خانه نه دیدم نه شنیدم به جز این نیز
یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان
ناگاه گلستانش پدید آرد گلها
چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
نه بسته طنابی نه ستونی زده زینسان؟
این گوی گران را به هوا بر که نهاده است؟
تا کی به شگفتی بوی از تخت سلیمان؟
این گوی به کردار یکی خوان عظیم است
بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان
این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش
تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان
زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟
ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان!
تاچند در این گوی بخواهد نگرستن
این چرخ بدین چشم فروزندهٔ رخشان؟
چشم فلک است این که بدو تیره زمین را
همواره همی بیند این گنبد گردان
کانی است در این گوی پر از گوهر و دانه
زین چشم بر این گوهر مانده است در این کان
جویندهٔ این جوهر را دست چهار است
از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران
این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید
کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان
آن کان نخستینت نمودم که زمین است
وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان
ای گوهر بیرنگ، بدین کان دوم در
رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران
چون قیمت یاقوت به آب است تو دانی
کابت سخن است، ای سره یاقوت سخندان
هیکل به تو گشتهاست گرانمایه ازیراک
هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان
مرجان تو مرجان خدای است ازیراک
از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان
زنهار که مر جان را بیجان نگذاری
زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان
روزی بشکافند مر این تیره صدف را
هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان
زنهار چنان کامدهای اول، از اینجا
خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان
چیزی به گران هیچ خردمند نخرد
هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان
بستان خدای است، چنان دان که، شریعت
پر غله و پر کشته درختان فراوان
بسیار در این بستان هر گونه درخت است
هم کشتهٔ رحمان و هم از کشتهٔ شیطان
ای رهگذری مرد، گرت رغبت باشد
در نعمت و در میوهٔ این نادره بستان
دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است
در باغ مشو جز که به دستوری دهقان
گر میوهت باید به سوی سیو و بهی شو
منگر سوی بیمیوه و پر خار مغیلان
چون نخل بلند است سپیدار ولیکن
بسیار فزون دارد در بار برین آن
مرغ است همان طوطی و هم جغد ولیکن
این از در قصر آمد و آن از در ویران
چون ابر بلند است سیه دود ولیکن
از دود جدا گشت سیه ابر به باران
هرچند که در قرطه بود هردو به یک جا
از دامن برتر بود، ای پور، گریبان
هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان
چونان که خرد را به میان دو محمد
فرق است به پیغمبری و وحی به فرقان
دهقان و خداوندهٔ این خانه رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان
هرچند ستمگاران بسیار شدهستند
فرزند رسول است بر این باغ نگهبان
گرچه نبود میوهٔ خوش بیپشه و کرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان
هرچند که در خانهٔ تو خانه کند موش
خانه نسپاری تو همی خیره به موشان
در خانهٔ تو موش به سوراخ درون است
او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟
گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان
نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان؟
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان
گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و ناورد الحان
از مرد پدید آید حکمت نه ز منبر
خورشید کند عالم پر نور نه سرطان
میدان خدای است قران، هر که سوار است
گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان
تا کیست که بر پشتهٔ حرف متشابه
آورد کند اسپش با پویه و جولان
دشوار طلب کردن تاویل کتاب است
کاری است فرو خواندن این نامه بس آسان
با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری
با بوذر گفت این که تو را گفتم سلمان
آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع
با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان
معنیی سخن ایزد پیغمبر داند
بهتان بود ار تو به جز این گوئی، بهتان
بر مشکل این معجزه جز آل نبی را
کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان
چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودی
ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران
هرچند سخن گوید طوطی نشناسد
آن را که همی گوید هرگز سر و سامان
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را
مانندهٔ مرغی که بیاموزد دستان
همچو سخن مرغ است این خواندن ناراست
بیحاصل و بیمعنی و بیحجت و برهان
از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان
تشنهت نشود هرگز تا آب نخوردی
هرچند که آب آب همی گوئی هزمان
چون باز نگردی بسوی موسی و هارون
یکره نشوی سیر ز فرعون و ز هامان
گویند که پیغمبر ما امت و دین را
چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان
پیغمبری ای بیخردان ملک الهی است
از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان
هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده است
شو نامهٔ شاهان جهان پاک فروخوان
با دختر و داماد و نبیره به جهان در
میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟
یا سوی شما کار نکردهاست پیمبر
بر قول خداوند جهان داور سبحان!
از بهر چه گوئید چنین خام سخنها؟
ای مغز شما دود زده ز آتش عصیان!
آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائید به دندان
آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود
آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان
هر کس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان
سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد
بیمار به سامره و درمان به بدخشان
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد به زندان
فرزند نبی جای جد خویش گرفته است
وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان
آن است گزیده، که خدایش بگزیند
بیهوده چه گوئی سخن بیسر و سامان؟
آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی
فرزند وی امروز نشسته است به فرمان
آن را که گزیدی تو خدایش نگزیدهاست
در خلق، ندانی تو به از خالق دیان
ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که فریبش کنی، از تو به قربان
قربان تو فرزند رسول است، ره خویش
از حکمت او جوی سوی روضهٔ رضوان
زی درگه او شو که سلیمان زمان است
تا باز رهد جان تو از محنت دیوان
ای بار خدای همه ذریت آدم
با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان
آنی که پدید آمد در باغ شریعت
از عدل تو آذار و ز احسان تو نیسان
دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا
حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان
چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر
از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان
چون بندهت «مستنصر بالله» بگوید
پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان
از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی
ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان
گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت
آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان
مر بندهت را دشمن و بدگوی بسی هست
زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان
ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات
در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان
گر خاک خراسانت نپذیرفت مخور غم
خشنودی ایزدت به از خاک خراسان
بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر
اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان
پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسائی
«این گنبد گردان که بر آورد بدین سان؟»
بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳
ای شده مفتون به قولهای فلاطون،
حال جهان باز چون شده است دگرگون؟
پاره که کرد و به زعفران که فرو زد
قرطهٔ گلبن به باغ و مفرش هامون؟
گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟
گرم شود شخص هر که تافته گردد
تافته زی شد هوای تافته ایدون
هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز
مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون
سیب و بهی را درخت و بارش بنگر
چفده و پر زر همچو چتر فریدون
گوئی کز زیر خاک تیره برآمد
گنج به سر برنهاده صورت قارون
بر سر قارون به باغ گوهر و زرست
گوهر و زری به مشک و شکر معجون
هرچه که دارد همی به خلق ببخشد
نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون
خانهٔ دهقان چو گنجخانه بیاگند
چون به رز و باغ برد باد شبیخون
رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک
یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟
خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر
از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟
نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ
ای شده مفتون به قولهای فلاطون
معدن این چیزها که نیست در این جای
جز که ز بیرون این فلک نبود نون
وین همه بیشک لطایفند که این خاک
مرکب ایشان شدهاست و مایه و قانون
خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر
گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟
گوئی کاین فعل در چهار طبایع
هست رونده به طبع از انجم و گردون
ویشان را نیز همچو سیب و بهی را
هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون
چون نشناسی که از نخست به ابداع
فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟
فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟
ای شده بر قول خویش معجب و مفتون!
اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت
نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون
گشت طبایع پدید ازان و ازان شد
روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون
در به نبات اندرون فریشتگانند
هریک در بیخ و دانهای شده مفتون
دانه مراین را به خوشهها در خانه است
بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون
پیشهورانند پاک و هست در ایشان
کاهل و بشکول و هست مایهور و دون
هر یک بر پیشهای نشسته مقیم است
هرگز ناید ز عمرو کار فریغون
سیب گر اندر درخت و دانهٔ سیب است
ناید بیرون ازو به خواندن افسون
اینت هپیون گرست و آنت شکرگر
هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون
مایهٔ هر دوست آب و خاک ولیکن
ملعون نبود هگرز همبر میمون
گرچه ز پشماند هر دو، هرگز بودهاست
سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟
سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گر چه بود همچو سیم سنگ تو موزون
یوشعبن نون اگرچه نیز وصی بود
همبر هارون نبود یوشعبن نون
کارکناناند تخمها همه لیکن
جغد پدید است از همای همایون
سیرت و کار فریشته همی دیدی
گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون
کارکنان خدای را چو ببینی
دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون
گر به دلت رغبت علوم الهی است
راه بگردان ز دیو ناکس ملعون
دل ز بدیها به دین بشوی ازیرا
پاک شود دل به دین چو جامه به صابون
مر طلب دین حق را به حقیقت
پاک دلی باید و فراخ چو جیحون
روی چو سوی خدای و دین حق آری
زور دلافزون شودت و نور دل افزون
ای شده غافل زعلم و حجت و برهان،
جهل کشیده به گرد جان تو پرهون،
کشته شدت شمع دین کنون به جهالت
خیره ازان ماندهای تو گمره و شمعون
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت
تا بنمایدت راه موسی و هارون
نیست قوی زی تو قول و حجت حجت
چون عدوی حجتی و داعی و ماذون
حال جهان باز چون شده است دگرگون؟
پاره که کرد و به زعفران که فرو زد
قرطهٔ گلبن به باغ و مفرش هامون؟
گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟
گرم شود شخص هر که تافته گردد
تافته زی شد هوای تافته ایدون
هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز
مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون
سیب و بهی را درخت و بارش بنگر
چفده و پر زر همچو چتر فریدون
گوئی کز زیر خاک تیره برآمد
گنج به سر برنهاده صورت قارون
بر سر قارون به باغ گوهر و زرست
گوهر و زری به مشک و شکر معجون
هرچه که دارد همی به خلق ببخشد
نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون
خانهٔ دهقان چو گنجخانه بیاگند
چون به رز و باغ برد باد شبیخون
رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک
یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟
خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر
از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟
نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ
ای شده مفتون به قولهای فلاطون
معدن این چیزها که نیست در این جای
جز که ز بیرون این فلک نبود نون
وین همه بیشک لطایفند که این خاک
مرکب ایشان شدهاست و مایه و قانون
خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر
گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟
گوئی کاین فعل در چهار طبایع
هست رونده به طبع از انجم و گردون
ویشان را نیز همچو سیب و بهی را
هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون
چون نشناسی که از نخست به ابداع
فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟
فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟
ای شده بر قول خویش معجب و مفتون!
اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت
نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون
گشت طبایع پدید ازان و ازان شد
روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون
در به نبات اندرون فریشتگانند
هریک در بیخ و دانهای شده مفتون
دانه مراین را به خوشهها در خانه است
بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون
پیشهورانند پاک و هست در ایشان
کاهل و بشکول و هست مایهور و دون
هر یک بر پیشهای نشسته مقیم است
هرگز ناید ز عمرو کار فریغون
سیب گر اندر درخت و دانهٔ سیب است
ناید بیرون ازو به خواندن افسون
اینت هپیون گرست و آنت شکرگر
هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون
مایهٔ هر دوست آب و خاک ولیکن
ملعون نبود هگرز همبر میمون
گرچه ز پشماند هر دو، هرگز بودهاست
سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟
سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گر چه بود همچو سیم سنگ تو موزون
یوشعبن نون اگرچه نیز وصی بود
همبر هارون نبود یوشعبن نون
کارکناناند تخمها همه لیکن
جغد پدید است از همای همایون
سیرت و کار فریشته همی دیدی
گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون
کارکنان خدای را چو ببینی
دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون
گر به دلت رغبت علوم الهی است
راه بگردان ز دیو ناکس ملعون
دل ز بدیها به دین بشوی ازیرا
پاک شود دل به دین چو جامه به صابون
مر طلب دین حق را به حقیقت
پاک دلی باید و فراخ چو جیحون
روی چو سوی خدای و دین حق آری
زور دلافزون شودت و نور دل افزون
ای شده غافل زعلم و حجت و برهان،
جهل کشیده به گرد جان تو پرهون،
کشته شدت شمع دین کنون به جهالت
خیره ازان ماندهای تو گمره و شمعون
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت
تا بنمایدت راه موسی و هارون
نیست قوی زی تو قول و حجت حجت
چون عدوی حجتی و داعی و ماذون
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴
بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان
تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان
من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود
با کاروان رباط کسی هر دوان دوان
از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود
آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان
خفته و نشسته جمله روانند با شتاب
هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!
در راه عمر خفته نیاساید، ای پسر،
گر بایدت بپرس ز دانای هندوان
جای درنگ نیست مرنجان در این رباط
برجستن درنگ به بیهودگی روان
هرک آمده است زود برفته است بیدرنگ
برخوان اگر نخواندهای اخبار خسروان
بررس کز این محل بچهخواری برون شدند
اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان
مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر
تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن
ای از غمان نوان شده امروز، بیگمان
فردا یکی دگر شود از درد تو نوان
بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی
حرمت نیافت خسرو و ازو و نه پهلوان
حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک
بیحرمتی است عادت ناخوب بدخوان
بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر،
بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان
بسیار مردمان که جهان کرد بینوا
از بانوا شهان و نکوحال بانوان
عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه
پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان
ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد،
زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان
از دنبه تا نماند نومید و بینصیب
خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟
تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط
جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان
آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت
از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟
قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این
جادو بود کسی که کند کار جاودان
پیری عوانی است، نگه کن، که آمدهاست
ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان
اندر پدر همی نگر و دل شده مباش
بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان
گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود
بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان
اینک پدرت نامهٔ چرخ است سوی تو
مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان
این پندها که من شنوانیدمت همه
یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان
تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان
من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود
با کاروان رباط کسی هر دوان دوان
از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود
آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان
خفته و نشسته جمله روانند با شتاب
هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!
در راه عمر خفته نیاساید، ای پسر،
گر بایدت بپرس ز دانای هندوان
جای درنگ نیست مرنجان در این رباط
برجستن درنگ به بیهودگی روان
هرک آمده است زود برفته است بیدرنگ
برخوان اگر نخواندهای اخبار خسروان
بررس کز این محل بچهخواری برون شدند
اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان
مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر
تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن
ای از غمان نوان شده امروز، بیگمان
فردا یکی دگر شود از درد تو نوان
بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی
حرمت نیافت خسرو و ازو و نه پهلوان
حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک
بیحرمتی است عادت ناخوب بدخوان
بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر،
بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان
بسیار مردمان که جهان کرد بینوا
از بانوا شهان و نکوحال بانوان
عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه
پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان
ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد،
زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان
از دنبه تا نماند نومید و بینصیب
خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟
تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط
جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان
آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت
از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟
قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این
جادو بود کسی که کند کار جاودان
پیری عوانی است، نگه کن، که آمدهاست
ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان
اندر پدر همی نگر و دل شده مباش
بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان
گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود
بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان
اینک پدرت نامهٔ چرخ است سوی تو
مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان
این پندها که من شنوانیدمت همه
یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵
بر جانور و نبات و ارکان
سالار که کردت ای سخندان؟
وز خاک سیه برون که آورد
این نعمت بیکران و الوان؟
خوانی است زمین پر ز نعمت
تو خاک مخوانش نیز خوانخوان
خویشان تو اند جانور پاک
زیرا که تو زندهای چو ایشان
پس چونکه رهی و بنده گشتند،
ای خویش، تو را بجمله خویشان؟
تو در خز و بز به زیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان
ایشان ز تو جمله بینیازند
وز بیم تو مانده در بیابان
تو مهتری و نیازمندی
نشنود کسی مهی بر این سان
گر شیر قویتر است از تو
چون است ز بانگ تو گریزان؟
ور پیل ز تو به تن فزون است
بر پیل تو را که داد سلطان؟
بیگار تو چون همی کند آب
تا غله دهدت سنگ گردان؟
آتش به مراد توست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان
فرمان تو را چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان؟
در آهن و سنگ چون نشسته است
این گوهر بیقرار عریان؟
بیرون نجهد مگر بفرمانت
این گوهر صعب ازین دو زندان
جز تو ز هوا همی که سازد
چندین سخن چو در و مرجان؟
دهقانی توست خاک ازیرا
خویشانت نیند چون تو دهقان
ارکان همه مر تو را مطیعاند
هرچند خدای راست ارکان
نیکو بنگر که: کیستی خود
وز بهر چهای رئیس حیوان
وین کار که کرد و خود چرا کرد
آن کس که بکرد با تو احسان
از جانوران به جملگی نیست
جز جان تو را خرد نگهبان
بر جانورت خرد فزون است
وز نور خرد گرد شرف جان
وز نور خرد شده است ما را
این جانور دگر به فرمان
آزاد شود به عقل بنده
واباد شود به عقل ویران
آباد به عقل گشت گردون
وازاد به عقل گشت لقمان
معروف به دیدن است چشمت
دندانت موکل است بر نان
گوشت بشنود و دست بگرفت
بینیت بیافت بوی ریحان
بنگر: به خرد چه کردهای کار
صد سال در این فراخ میدان
بیکار چراست عقل در تو
بر کار همیشه تیز دندان
چیزیت نداد کان نبایست
دارندهٔ روزگار، یزدان
کار خرد است باز جستن
از حاصل خلق و چرخ و دوران
کار خرد است دردها را
آورد پدید روی درمان
از مرگ بتر ندید کس درد
داناش نخواست همچو نادان
ای آمده زان سرای و مانده
یک چند در این سرای مهمان
دانا نکشد سر از مکافات
بد کرده بدی کشد به پایان
یک چند تو خوردهای جهان را
اکنون بخوردت باز گیهان
«چون تو بزنی بخورد بایدت»
این خود مثل است در خراسان
بر خوردن جسم هر خورنده
دندان زمانه مرگ را دان
بنگر که خرد رهی نماید
زی رستن از این عظیم ثعبان
حق است چنین که گفتمت مرگ
بر حق مشو بخیره گریان
تن خورد در این جهان و او مرد
بر جان نبود ز مرگ نقصان
جان را نکند جهان عقوبت
کو را ز تن آمده است عصیان
چون گشت یقین که جان نمیرد
آسان برهی ز مرگ آسان
آسان به خرد شود تو را مرگ
زین به که کند بیان و برهان؟
مشغول تنی که دیو توست او
بل دیو توی و او سلیمان
خندانت همی برد سوی جر
دشمن بتر آن بود که خندان
ای بندهٔ تن، تو را چه بودهاست
با خاطر تیره روی رخشان؟
افتاده به چاه در، چه بایدت
بر برده به چرخ طاق و ایوان؟
تن جلد و سوار و جان پیاده
بالینت چو خز و سر چو سندان
جان را به نکو سخن بپرور
زین بیش مگر گرد دیوان
بنگر که قوی نگشت عقلت
تا تنت نگشت سست و خلقان
چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده ارزان
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان
بگزار به شکر حق آن کس
کو کرد دل تو عقل را کان
از پاکدل، ای پسر، همی گوی
«سبحانک یا اله سبحان»
بنگر به چه فضل و علم گشتهاست
یعقوب جهود و تو مسلمان
آن خوان که مسیح را بیامد
آراسته از رحیم رحمان
تو چون به شکی که زی محمد
نامد به ازان بسی یکی خوان؟
خوان پیش توست لیکن از جهل
تو گرسنهای برو و عطشان
از نامه خبر نداری ایراک
برخوانده نهای مگر که عنوان
گوئی که «فلان مرا چنین گفت
و آورد مرا خبر ز بهمان
کز مذهبها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان»
هارون زمانه را ندیدی
ای غره شده به مکر هامان
ریحان که دهدت چون همی تو
ریحان نشناسی از مغیلان؟
آگاه نهای که ریگ بارید
بر سرت به جای خرد باران
گمراه شدی چو بر تو بگذشت
در جامهٔ جبرئیل شیطان
از شیر و ز می خبر نداری
ای سرکه خریده و سپندان
آگاه شوی چو باز پرسد
دانات ز مشکلات فرقان
چون خیره شود سرت در آن راه
رهبر نبوی تو بلکه حیران
چون برف بود بجای سبزه
دی ماه بود نه ماه نیسان
ای حجت دین به دست حکمت
گرد از سر ناصبی بیفشان
سالار که کردت ای سخندان؟
وز خاک سیه برون که آورد
این نعمت بیکران و الوان؟
خوانی است زمین پر ز نعمت
تو خاک مخوانش نیز خوانخوان
خویشان تو اند جانور پاک
زیرا که تو زندهای چو ایشان
پس چونکه رهی و بنده گشتند،
ای خویش، تو را بجمله خویشان؟
تو در خز و بز به زیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان
ایشان ز تو جمله بینیازند
وز بیم تو مانده در بیابان
تو مهتری و نیازمندی
نشنود کسی مهی بر این سان
گر شیر قویتر است از تو
چون است ز بانگ تو گریزان؟
ور پیل ز تو به تن فزون است
بر پیل تو را که داد سلطان؟
بیگار تو چون همی کند آب
تا غله دهدت سنگ گردان؟
آتش به مراد توست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان
فرمان تو را چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان؟
در آهن و سنگ چون نشسته است
این گوهر بیقرار عریان؟
بیرون نجهد مگر بفرمانت
این گوهر صعب ازین دو زندان
جز تو ز هوا همی که سازد
چندین سخن چو در و مرجان؟
دهقانی توست خاک ازیرا
خویشانت نیند چون تو دهقان
ارکان همه مر تو را مطیعاند
هرچند خدای راست ارکان
نیکو بنگر که: کیستی خود
وز بهر چهای رئیس حیوان
وین کار که کرد و خود چرا کرد
آن کس که بکرد با تو احسان
از جانوران به جملگی نیست
جز جان تو را خرد نگهبان
بر جانورت خرد فزون است
وز نور خرد گرد شرف جان
وز نور خرد شده است ما را
این جانور دگر به فرمان
آزاد شود به عقل بنده
واباد شود به عقل ویران
آباد به عقل گشت گردون
وازاد به عقل گشت لقمان
معروف به دیدن است چشمت
دندانت موکل است بر نان
گوشت بشنود و دست بگرفت
بینیت بیافت بوی ریحان
بنگر: به خرد چه کردهای کار
صد سال در این فراخ میدان
بیکار چراست عقل در تو
بر کار همیشه تیز دندان
چیزیت نداد کان نبایست
دارندهٔ روزگار، یزدان
کار خرد است باز جستن
از حاصل خلق و چرخ و دوران
کار خرد است دردها را
آورد پدید روی درمان
از مرگ بتر ندید کس درد
داناش نخواست همچو نادان
ای آمده زان سرای و مانده
یک چند در این سرای مهمان
دانا نکشد سر از مکافات
بد کرده بدی کشد به پایان
یک چند تو خوردهای جهان را
اکنون بخوردت باز گیهان
«چون تو بزنی بخورد بایدت»
این خود مثل است در خراسان
بر خوردن جسم هر خورنده
دندان زمانه مرگ را دان
بنگر که خرد رهی نماید
زی رستن از این عظیم ثعبان
حق است چنین که گفتمت مرگ
بر حق مشو بخیره گریان
تن خورد در این جهان و او مرد
بر جان نبود ز مرگ نقصان
جان را نکند جهان عقوبت
کو را ز تن آمده است عصیان
چون گشت یقین که جان نمیرد
آسان برهی ز مرگ آسان
آسان به خرد شود تو را مرگ
زین به که کند بیان و برهان؟
مشغول تنی که دیو توست او
بل دیو توی و او سلیمان
خندانت همی برد سوی جر
دشمن بتر آن بود که خندان
ای بندهٔ تن، تو را چه بودهاست
با خاطر تیره روی رخشان؟
افتاده به چاه در، چه بایدت
بر برده به چرخ طاق و ایوان؟
تن جلد و سوار و جان پیاده
بالینت چو خز و سر چو سندان
جان را به نکو سخن بپرور
زین بیش مگر گرد دیوان
بنگر که قوی نگشت عقلت
تا تنت نگشت سست و خلقان
چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده ارزان
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان
بگزار به شکر حق آن کس
کو کرد دل تو عقل را کان
از پاکدل، ای پسر، همی گوی
«سبحانک یا اله سبحان»
بنگر به چه فضل و علم گشتهاست
یعقوب جهود و تو مسلمان
آن خوان که مسیح را بیامد
آراسته از رحیم رحمان
تو چون به شکی که زی محمد
نامد به ازان بسی یکی خوان؟
خوان پیش توست لیکن از جهل
تو گرسنهای برو و عطشان
از نامه خبر نداری ایراک
برخوانده نهای مگر که عنوان
گوئی که «فلان مرا چنین گفت
و آورد مرا خبر ز بهمان
کز مذهبها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان»
هارون زمانه را ندیدی
ای غره شده به مکر هامان
ریحان که دهدت چون همی تو
ریحان نشناسی از مغیلان؟
آگاه نهای که ریگ بارید
بر سرت به جای خرد باران
گمراه شدی چو بر تو بگذشت
در جامهٔ جبرئیل شیطان
از شیر و ز می خبر نداری
ای سرکه خریده و سپندان
آگاه شوی چو باز پرسد
دانات ز مشکلات فرقان
چون خیره شود سرت در آن راه
رهبر نبوی تو بلکه حیران
چون برف بود بجای سبزه
دی ماه بود نه ماه نیسان
ای حجت دین به دست حکمت
گرد از سر ناصبی بیفشان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶
غریبی می چه خواهد یارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن
غریبی دوستی با من گرفتهاست
مرا از دوستی گشتهاست دشمن
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
از این دشمن بجستن نیست رستن
غریبی دشمنی صعب است کز تو
نخواهد جز زمین و شهر و مسکن
چو خان و مان بدو دادی بخواهد
به خان و مانت چون دشمن نشستن
بجز با تو نیارامد چو رفتی
کسی دشمن کجا دیدهاست از این فن؟
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا ز انده کهن زین گشت نو تن
سزد کاین بدکنش را دوست گیرم
چو بیرون زو دگر کس نیست با من
به سند انداخت گاهم گه به مغرب
چنین هرگز ندیدهستم فلاخن
ندیدهاست آنکه من دیدم ز غربت
به زیر دسته سرمهٔ کرده هاون
غریبی هاون مردان علم است
ز مرد علم خود علم است روغن
ازین روغن در این هاون طلب کن
که بیروغن چراغت نیست روشن
وگر چون ترب بیروغن شدهستی
بخیره ترب در هاون میفگن
نگردد مرد مردم جز به غربت
نگیرد قدر باز اندر نشیمن
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟
به جام زر بر دست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن
به شهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
به خانه در زنور قرص خورشید
همان بینی که در تابد ز روزن
اگر مر روز رامیدید خواهی
سر از روزن برون بایدت کردن
چو جان درتن خرد دردل نهفته است
به آمختن ز دل برکن نهنبن
اگر خواهی که بوی خوش بیابی
به مشک سوده در باید دمیدن
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن
زخار و خس چو گلشن کرد خواهی
بباید رفت بام و بوم گلشن
چنان باشد سخن در مغز جاهل
چو در ریزی به خم گوز ارزن
اگر سوسن همی خواهی نشاندن
نخست از جای سوسن سیر برکن
چرا با جام می می علم جوئی؟
چرا باشی چو بوقلمون ملون؟
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن
اگر گردن به دانش داد خواهی
ز جهل آزاد باید کرد گردن
به پیش دن درون دانش چهجوئی؟
تو را دن به، به گرد دن همی دن
چو میدانی کهت از خم گوز ناید
به طمع گوز خم را خیره مشکن
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فگندن
بخندد هوشیار از حکمت مست
هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟
به نزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن
نشاید کرد مر هشیار دل را
به باد بیخرد بر باد خرمن
سوی من جاهل است، ارچه حکیم است
به نزد عامه، هندوی برهمن
نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ است و انبوه است شیون
نیابد فضل و مزد روزهداران
برهمن، گرچه چون روزه است لکهن
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد خود و جوشن
به حکمت شایدت مر خویشتن را
هم اینجاست در بهشت عدن دیدن
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن
چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟
نه مشک است و نه کافور و نه چندن
در این پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن
چو گلشن را نمیبینی نیاری
همی بیرون شد از تاریک گلخن
نمییاری ز نادانی فگندن
گلیم خر به وعدهٔ خز ادکن
از این دریای بیمعبر به حکمت
ببایدت، ای برادر، می گذشتن
ز حکمت خواه یاری تا برآئی
که ماندهستی به چاه اندر چو بیژن
از این تاریک چه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
به فکرت دامن دل در کمر زن
که با من روز و شب بسته است دامن
غریبی دوستی با من گرفتهاست
مرا از دوستی گشتهاست دشمن
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
از این دشمن بجستن نیست رستن
غریبی دشمنی صعب است کز تو
نخواهد جز زمین و شهر و مسکن
چو خان و مان بدو دادی بخواهد
به خان و مانت چون دشمن نشستن
بجز با تو نیارامد چو رفتی
کسی دشمن کجا دیدهاست از این فن؟
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا ز انده کهن زین گشت نو تن
سزد کاین بدکنش را دوست گیرم
چو بیرون زو دگر کس نیست با من
به سند انداخت گاهم گه به مغرب
چنین هرگز ندیدهستم فلاخن
ندیدهاست آنکه من دیدم ز غربت
به زیر دسته سرمهٔ کرده هاون
غریبی هاون مردان علم است
ز مرد علم خود علم است روغن
ازین روغن در این هاون طلب کن
که بیروغن چراغت نیست روشن
وگر چون ترب بیروغن شدهستی
بخیره ترب در هاون میفگن
نگردد مرد مردم جز به غربت
نگیرد قدر باز اندر نشیمن
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟
به جام زر بر دست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن
به شهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
به خانه در زنور قرص خورشید
همان بینی که در تابد ز روزن
اگر مر روز رامیدید خواهی
سر از روزن برون بایدت کردن
چو جان درتن خرد دردل نهفته است
به آمختن ز دل برکن نهنبن
اگر خواهی که بوی خوش بیابی
به مشک سوده در باید دمیدن
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن
زخار و خس چو گلشن کرد خواهی
بباید رفت بام و بوم گلشن
چنان باشد سخن در مغز جاهل
چو در ریزی به خم گوز ارزن
اگر سوسن همی خواهی نشاندن
نخست از جای سوسن سیر برکن
چرا با جام می می علم جوئی؟
چرا باشی چو بوقلمون ملون؟
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن
اگر گردن به دانش داد خواهی
ز جهل آزاد باید کرد گردن
به پیش دن درون دانش چهجوئی؟
تو را دن به، به گرد دن همی دن
چو میدانی کهت از خم گوز ناید
به طمع گوز خم را خیره مشکن
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فگندن
بخندد هوشیار از حکمت مست
هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟
به نزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن
نشاید کرد مر هشیار دل را
به باد بیخرد بر باد خرمن
سوی من جاهل است، ارچه حکیم است
به نزد عامه، هندوی برهمن
نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ است و انبوه است شیون
نیابد فضل و مزد روزهداران
برهمن، گرچه چون روزه است لکهن
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد خود و جوشن
به حکمت شایدت مر خویشتن را
هم اینجاست در بهشت عدن دیدن
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن
چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟
نه مشک است و نه کافور و نه چندن
در این پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن
چو گلشن را نمیبینی نیاری
همی بیرون شد از تاریک گلخن
نمییاری ز نادانی فگندن
گلیم خر به وعدهٔ خز ادکن
از این دریای بیمعبر به حکمت
ببایدت، ای برادر، می گذشتن
ز حکمت خواه یاری تا برآئی
که ماندهستی به چاه اندر چو بیژن
از این تاریک چه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
به فکرت دامن دل در کمر زن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸
مکر و حسد را ز دل آوار کن
وین تن خفتهت را بیدار کن
نفس جفا پیشهت ماری است بد
قصد سوی کشتن این مار کن
به آتش خرسندی یشکش بسوز
بر در پرهیزش بر دار کن
سرکش و تازنده ستوری بده است
زیر ادبهاش گرانبار کن
پای ببندش به رسنهای پند
حکمت را بر سرش افسار کن
پیشه مدارا کن با هر کسی
بر قدر دانش او کار کن
ور چه گران سنگی، با بیخرد
خویشتن خویش سبکسار کن
چون به در خانهٔ زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن
ور به در ترک شوی زان سپس
بر در او قار چو گلنار کن
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن
ورت به حرب افتد با یار کار
حرب به اندازه و مقدار کن
نیکخوئی را به ره عمر در
زیر خرد مرکب رهوار کن
وانگه بیرنج، اگر بایدت،
دست بر این گنبد دوار کن
خوب حصاری بکش از گرد خویش
خوی نکو را در و دیوار کن
وز خرد و جود و سخا لشکری
بر سر دیوار نگهدار کن
وانگه بر لشکر و بر حصن خویش
بر و لطف را سر و سالار کن
شاخ وفا را به نکو فعل خویش
بر ور بیخار کمآزار کن
سیب خودت را ز هنر بوی ده
خانهت ازو کلبهٔ عطار کن
سیرت و کردار گر آزادهای
بر سنن و سیرت احرار کن
هرچه به بازو نتوانیش کرد
دانش با بازو شو یار کن
دست فرودار چو آشفت بخت
سر ز خمار دنه هشیار کن
خویشتن ار چند که غره نهای
غرهٔ این عالم غدار کن
آنکه همی دیش به بیگار خویش
بردی امروزش بیگار کن
وانکه به نزدیک تو دی خوار بود
بر درش امروز تنت خوا رکن
ور نه خوش آیدت همی قول من
با فلک گردان پیکار کن
چیست که بیهوش همی بینمت؟
از چه همی نالی؟ اقرار کن
مرکب ایمانت اگر لنگ شد
قصد سوی کلبهٔ بیطار کن
علت پوشیده مدار از طبیب
بر در او خواهش و زنهار کن
جانت بیالود به آثار جهل
قصد به برکندن آثار کن
دزدی و طرار ببردت ز راه
بریه بر آن خائن طرار کن
دیو که باشد مگر آنکو به جهد
گوید «شلوار ز دستار کن»؟
پشک به تو فروخت به بازار دین
گفت «هلا مشک به انبار کن»
کیسهت پر پشک و پشیز است و روی
کیسه یکی پیش نگونسار کن
عیبهٔ اسرار نبی بد علی
روی سوی عیبهٔ اسرار کن
گر نشنوده است که کرار کیست
روی بر آن صاین کرار کن
همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معیار کن
ورت همی باید شو کوه را
بشکن و با هامون هموار کن
لعنت بر هر که چنین غدر کرد
لعنت بر جاهل غدار کن
وین تن خفتهت را بیدار کن
نفس جفا پیشهت ماری است بد
قصد سوی کشتن این مار کن
به آتش خرسندی یشکش بسوز
بر در پرهیزش بر دار کن
سرکش و تازنده ستوری بده است
زیر ادبهاش گرانبار کن
پای ببندش به رسنهای پند
حکمت را بر سرش افسار کن
پیشه مدارا کن با هر کسی
بر قدر دانش او کار کن
ور چه گران سنگی، با بیخرد
خویشتن خویش سبکسار کن
چون به در خانهٔ زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن
ور به در ترک شوی زان سپس
بر در او قار چو گلنار کن
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن
ورت به حرب افتد با یار کار
حرب به اندازه و مقدار کن
نیکخوئی را به ره عمر در
زیر خرد مرکب رهوار کن
وانگه بیرنج، اگر بایدت،
دست بر این گنبد دوار کن
خوب حصاری بکش از گرد خویش
خوی نکو را در و دیوار کن
وز خرد و جود و سخا لشکری
بر سر دیوار نگهدار کن
وانگه بر لشکر و بر حصن خویش
بر و لطف را سر و سالار کن
شاخ وفا را به نکو فعل خویش
بر ور بیخار کمآزار کن
سیب خودت را ز هنر بوی ده
خانهت ازو کلبهٔ عطار کن
سیرت و کردار گر آزادهای
بر سنن و سیرت احرار کن
هرچه به بازو نتوانیش کرد
دانش با بازو شو یار کن
دست فرودار چو آشفت بخت
سر ز خمار دنه هشیار کن
خویشتن ار چند که غره نهای
غرهٔ این عالم غدار کن
آنکه همی دیش به بیگار خویش
بردی امروزش بیگار کن
وانکه به نزدیک تو دی خوار بود
بر درش امروز تنت خوا رکن
ور نه خوش آیدت همی قول من
با فلک گردان پیکار کن
چیست که بیهوش همی بینمت؟
از چه همی نالی؟ اقرار کن
مرکب ایمانت اگر لنگ شد
قصد سوی کلبهٔ بیطار کن
علت پوشیده مدار از طبیب
بر در او خواهش و زنهار کن
جانت بیالود به آثار جهل
قصد به برکندن آثار کن
دزدی و طرار ببردت ز راه
بریه بر آن خائن طرار کن
دیو که باشد مگر آنکو به جهد
گوید «شلوار ز دستار کن»؟
پشک به تو فروخت به بازار دین
گفت «هلا مشک به انبار کن»
کیسهت پر پشک و پشیز است و روی
کیسه یکی پیش نگونسار کن
عیبهٔ اسرار نبی بد علی
روی سوی عیبهٔ اسرار کن
گر نشنوده است که کرار کیست
روی بر آن صاین کرار کن
همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معیار کن
ورت همی باید شو کوه را
بشکن و با هامون هموار کن
لعنت بر هر که چنین غدر کرد
لعنت بر جاهل غدار کن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰
چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
کان جان است، چنین باشد جان را کان
کان جان است که پرجانور است این چرخ
گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان
گوهر کان دلم نیز چنین شاید
خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان
نامهای کرد خدا چون به خرد زی تو
نامه را نیست مگر صورت تو عنوان
نیک زین عنوان بندیش و مراد او
همه زین عنوان چون روز همی برخوان
در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفتنجم و ده و دو برج و چهار ارکان
تا بدانی که تو باری و جهان تخم است
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم به بار است سوی دهقان
میر بر تخت در ایوانش فرود آرد
چون خردمند و گرامیش بود مهمان
گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد
چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو میروید
در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو میزاید
مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعام است تو را جمله و زان درمان
تیر سرما را خز است تو را جوشن
آب دریا را کشتی است تو را پالان
تو امیری و فصیحی و تو را رعیت
حیوانند که گنگاند همه ایشان
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان
بنده و کارکنانند تو را گوئی
تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان
دیو اگر کارکن بیخرد و دین است
پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان
بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است
عامه گمرهتر دیوند همه یکسان
تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست
که دریغ آید زیشانت همی که دان؟
عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟
ابر چون به رزمی شوره فرو بارد
گرچه روشن باشد تیره شود پایان
شو حذردار، حذر، زین یلهگو باره
بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان
زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه
نتواند که رهد هیچ حکیم آسان
شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو
دشت خالی به چون شهره پر از گرگان
بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان
جز که یمگان نرهانید مرا زینها
عدل باراد بر این شهر زمین رحمان
گرچه زندان سلیمان نبی بودهاست
نیست زندان بل باغی است مرا یمگان
مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز
تا قیامت به حق آل نبی ویران
خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را
جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان
ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس
باد کردهاست به خلق اندر شادروان
گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه
پست یابیش چو بر برف بود بنیان
دست اندر رسن آل پیمبر زن
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان
تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است
نارد این تخم بری جز که همه عصیان
تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟
مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان
مردمی کن به طلب دین که بدان دادهاست
ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان
گر ستوری کنی و علم نیاموزی
بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان
گر تو را همت بر خواب و خور افتادهاست
گرت گویم که ستوری نبود بهتان
سوی هشیار و خردمند ستوری تو
گر تو را از دین مشغول کند دندان
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
من ندیدم چو تو بیحاصل بازرگان
طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشتهستی، ای پیر، و طمع چوگان
مرد غواص به دریای بزرگ اندر
جان شیرین بدهد بر طمع مرجان
جهد آن کن که از این کان جهان جان را
برگذاری به خرد زین فلک گردان
چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان
مر مرا تازه جوانی زپس او شد،
ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان
ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر
از سر سولان بندیش هم از پایان
کان جان است، چنین باشد جان را کان
کان جان است که پرجانور است این چرخ
گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان
گوهر کان دلم نیز چنین شاید
خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان
نامهای کرد خدا چون به خرد زی تو
نامه را نیست مگر صورت تو عنوان
نیک زین عنوان بندیش و مراد او
همه زین عنوان چون روز همی برخوان
در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفتنجم و ده و دو برج و چهار ارکان
تا بدانی که تو باری و جهان تخم است
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم به بار است سوی دهقان
میر بر تخت در ایوانش فرود آرد
چون خردمند و گرامیش بود مهمان
گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد
چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو میروید
در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو میزاید
مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعام است تو را جمله و زان درمان
تیر سرما را خز است تو را جوشن
آب دریا را کشتی است تو را پالان
تو امیری و فصیحی و تو را رعیت
حیوانند که گنگاند همه ایشان
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان
بنده و کارکنانند تو را گوئی
تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان
دیو اگر کارکن بیخرد و دین است
پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان
بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است
عامه گمرهتر دیوند همه یکسان
تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست
که دریغ آید زیشانت همی که دان؟
عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟
ابر چون به رزمی شوره فرو بارد
گرچه روشن باشد تیره شود پایان
شو حذردار، حذر، زین یلهگو باره
بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان
زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه
نتواند که رهد هیچ حکیم آسان
شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو
دشت خالی به چون شهره پر از گرگان
بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان
جز که یمگان نرهانید مرا زینها
عدل باراد بر این شهر زمین رحمان
گرچه زندان سلیمان نبی بودهاست
نیست زندان بل باغی است مرا یمگان
مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز
تا قیامت به حق آل نبی ویران
خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را
جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان
ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس
باد کردهاست به خلق اندر شادروان
گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه
پست یابیش چو بر برف بود بنیان
دست اندر رسن آل پیمبر زن
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان
تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است
نارد این تخم بری جز که همه عصیان
تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟
مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان
مردمی کن به طلب دین که بدان دادهاست
ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان
گر ستوری کنی و علم نیاموزی
بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان
گر تو را همت بر خواب و خور افتادهاست
گرت گویم که ستوری نبود بهتان
سوی هشیار و خردمند ستوری تو
گر تو را از دین مشغول کند دندان
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
من ندیدم چو تو بیحاصل بازرگان
طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشتهستی، ای پیر، و طمع چوگان
مرد غواص به دریای بزرگ اندر
جان شیرین بدهد بر طمع مرجان
جهد آن کن که از این کان جهان جان را
برگذاری به خرد زین فلک گردان
چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان
مر مرا تازه جوانی زپس او شد،
ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان
ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر
از سر سولان بندیش هم از پایان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲
جوانی شد، او را فراموش کن
سر ناتوانی در آگوش کن
تو را چند گه تن وشی پوش بود
کنون چند گه جانوشی پوش کن
اگر دیبهٔ جان همی بایدت
خرد تار و پود سخن هوش کن
ز نادیدنی چشمها کور ساز
ز بیهودهها گوش مدهوش کن
به دل باش بیدار و خفته به چشم
بشو خویشتن ضد خرگوش کن
ز گفتار خیر و به دیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن
ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت
نبشت شیاطین فراموش کن
ز حکمت خورش جوی مرجانت را
دلت معده ساز و دهن گوش کن
ز دین حکمت آموز و بقراط را
به اندک سخن گنگ و خاموش کن
خلالوش جویان دین بیهشاند
تو بیهوش را در خلالوش کن
اگر نوش تو زهر کرد این فلک
به دانش تو زهر فلک نوش کن
وگر دوشت از تو به غفلت بجست
بکوش و ز امشب یکی دوش کن
سر ناتوانی در آگوش کن
تو را چند گه تن وشی پوش بود
کنون چند گه جانوشی پوش کن
اگر دیبهٔ جان همی بایدت
خرد تار و پود سخن هوش کن
ز نادیدنی چشمها کور ساز
ز بیهودهها گوش مدهوش کن
به دل باش بیدار و خفته به چشم
بشو خویشتن ضد خرگوش کن
ز گفتار خیر و به دیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن
ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت
نبشت شیاطین فراموش کن
ز حکمت خورش جوی مرجانت را
دلت معده ساز و دهن گوش کن
ز دین حکمت آموز و بقراط را
به اندک سخن گنگ و خاموش کن
خلالوش جویان دین بیهشاند
تو بیهوش را در خلالوش کن
اگر نوش تو زهر کرد این فلک
به دانش تو زهر فلک نوش کن
وگر دوشت از تو به غفلت بجست
بکوش و ز امشب یکی دوش کن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵
فریاد به لااله الا هو
زین بیمعنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمیترسی؟
بیباک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گندهپیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه میداری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه میکند لولو
از دیو کند فریشته نفسی
کهش عقل همی قوی کند بازو
نشنودهستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بیمعنی
مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزونتر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت میکشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست میکشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزیی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو
بیحکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
زین بیمعنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمیترسی؟
بیباک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گندهپیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه میداری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه میکند لولو
از دیو کند فریشته نفسی
کهش عقل همی قوی کند بازو
نشنودهستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بیمعنی
مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزونتر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت میکشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست میکشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزیی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو
بیحکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷
ایا گشته غره به مکر زمانه
ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه
یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن
نشد هیچ کس را زمانه یگانه
زمانه بسی پند دادت، ولیکن
تو می در نیابی زبان زمانه
نبینی همی خویشتن را نشسته
غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه
بگفتند کاین خانه مر بوفلان را
به میراث ماند از فلان و فلانه
تو را گر همی پند خواهی گرفتن
زبان فلان و فلانه است خانه
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه
نخواهد همی ماند با باد مرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شدهستند ناچیز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس عمر ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه
در این ره گذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دست بر شعرها و زمانه
چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟
چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بیبند و بیزاو لانه
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه
چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟
همی خیره گربه کنی تو به شانه
چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بیدهانه
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه
به هنگام آموختن فتنه بودی
تو دیوانهسر بر ترنگ چغانه
چو خر بیخرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه
کنون لاجرم چون سخن گفت باید
بماند تو را چشم بر آسمانه
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
به دانش گرای و در این روز پیری
برون افگن از سر خمار شبانه
بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه
گر از سوختنرست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار دنیا، که دنیا
یکی ژرف دریاست بس بیکرانه
گمان کسی را وفا ناید از وی
حکیمان بسی کردهاند این گمانه
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه
زمانه برون گیردت زین میانه
سخنهای حجت به عقل است سخته
مگردان ترازوی او را زبانه
ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه
یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن
نشد هیچ کس را زمانه یگانه
زمانه بسی پند دادت، ولیکن
تو می در نیابی زبان زمانه
نبینی همی خویشتن را نشسته
غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه
بگفتند کاین خانه مر بوفلان را
به میراث ماند از فلان و فلانه
تو را گر همی پند خواهی گرفتن
زبان فلان و فلانه است خانه
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه
نخواهد همی ماند با باد مرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شدهستند ناچیز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس عمر ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه
در این ره گذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دست بر شعرها و زمانه
چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟
چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بیبند و بیزاو لانه
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه
چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟
همی خیره گربه کنی تو به شانه
چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بیدهانه
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه
به هنگام آموختن فتنه بودی
تو دیوانهسر بر ترنگ چغانه
چو خر بیخرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه
کنون لاجرم چون سخن گفت باید
بماند تو را چشم بر آسمانه
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
به دانش گرای و در این روز پیری
برون افگن از سر خمار شبانه
بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه
گر از سوختنرست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار دنیا، که دنیا
یکی ژرف دریاست بس بیکرانه
گمان کسی را وفا ناید از وی
حکیمان بسی کردهاند این گمانه
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه
زمانه برون گیردت زین میانه
سخنهای حجت به عقل است سخته
مگردان ترازوی او را زبانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸
گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره
گرگ، از رمهخواران و رمه، در گیا چران
هر یک به حرص خویش همی پر کند دره
گرگ گیا برهاست و بره گرگ را گیاست
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره
بنگر در این مثال تن خویش را ببین
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره
از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا
ای بیتمیز، مر دگری را مشو بره
گر نه بره نه گرگ نهای، بر در امیر
چونی؟ جواب راست بده بیمناظره
ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش
بیتو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟
گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر
ترسم که پر ز گرد بماندش میثره
فخری مکن بدانکه تو میده و برهخوری
یارت به آب در زده یک نان فخفره
زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی
بیشام و چاشت باید خفتن به مقبره
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره
وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشم به پنجره
چیزی همی عجبتر از این تن چه بایدت
بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟
این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر
پنهان در این حوران و دست و کران بره؟
گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان
تن را چرا تهی است میانش چو قوصره
دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت
زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره
گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر
بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره
بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟
اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره
آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند
بیخشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره
بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز
بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره
جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد
تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره
گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی
با غدر و فتنهساز و به گفتار ساحره
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو
پرهیزدار از این زن جادوی مدبره
غره مشو به رشوت و پارهش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره
با بیقرار دهر مجو، ای پسر، قرار
عمرت مده به باد به افسوس و قرقره
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره
نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده
نقد سره به قلب، که ناید تو را سره
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز
بگذار گوز و دست برآور ز خنبره
من زرق او خریدم و خوردم به روی او
زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره
آخر به قهر او خبرم داد، همچنین
از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره
خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم
پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره
تو خفتهای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب
همواره میکنند ببالینت پنگره
گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر
بر جان تو وبال چو بر خر شود خره
برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی
تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره
پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب
خیره مده گلیم کهن را به جندره
چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه
تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟
بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش
پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره
از حجت خراسان آمدت یادگار
این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره
افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره
گرگ، از رمهخواران و رمه، در گیا چران
هر یک به حرص خویش همی پر کند دره
گرگ گیا برهاست و بره گرگ را گیاست
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره
بنگر در این مثال تن خویش را ببین
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره
از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا
ای بیتمیز، مر دگری را مشو بره
گر نه بره نه گرگ نهای، بر در امیر
چونی؟ جواب راست بده بیمناظره
ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش
بیتو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟
گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر
ترسم که پر ز گرد بماندش میثره
فخری مکن بدانکه تو میده و برهخوری
یارت به آب در زده یک نان فخفره
زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی
بیشام و چاشت باید خفتن به مقبره
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره
وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشم به پنجره
چیزی همی عجبتر از این تن چه بایدت
بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟
این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر
پنهان در این حوران و دست و کران بره؟
گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان
تن را چرا تهی است میانش چو قوصره
دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت
زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره
گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر
بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره
بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟
اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره
آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند
بیخشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره
بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز
بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره
جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد
تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره
گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی
با غدر و فتنهساز و به گفتار ساحره
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو
پرهیزدار از این زن جادوی مدبره
غره مشو به رشوت و پارهش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره
با بیقرار دهر مجو، ای پسر، قرار
عمرت مده به باد به افسوس و قرقره
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره
نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده
نقد سره به قلب، که ناید تو را سره
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز
بگذار گوز و دست برآور ز خنبره
من زرق او خریدم و خوردم به روی او
زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره
آخر به قهر او خبرم داد، همچنین
از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره
خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم
پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره
تو خفتهای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب
همواره میکنند ببالینت پنگره
گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر
بر جان تو وبال چو بر خر شود خره
برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی
تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره
پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب
خیره مده گلیم کهن را به جندره
چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه
تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟
بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش
پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره
از حجت خراسان آمدت یادگار
این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۰
ناید هگرز از این یله گو باره
جز درد و رنج عاقل بیچاره
از سنگ خاره رنج بود حاصل
بیعقل مرد سنگ بود خاره
هرگز کس آن ندید که من دیدم
زین بیشبان رمه یله گوباره
تا پر خمار بود سرم یکسر
مشفق بدند برمن و غمخواره
واکنون که هشیار شدم، برمن
گشتند مار و کژدم جراره
زیرا که بر پلاس نه خوب آید
بر دوخته ز شوشتری پاره
از عامه خاص هست بسی بتر
زین صعبتر چه باشد پتیاره؟
چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد باید بیپاره
دزدی است آشکاره که نستاند
جز باغ و حایط و رزو ابکاره
ور ساره دادخواه بدو آید
جز خاکسار ازو نرهد ساره
در بلخ ایمناند ز هر شری
میخوار و دزد و لوطی و زنباره
ور دوستدار آل رسولی تو
چون من ز خاندان شوی آواره
زیشان برست گبر و بشد یکسو
بر دوخته رگو به کتف ساره
رست او بدان رگو و نرستم من
بر سر نهاده هژده گزی شاره
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خان و مان خویش به یکباره
چون شور و جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره
آزاد و بنده و پسر و دختر
پیر و جوان و طفل ز گاواره
بر دوستی عترت پیغمبر
کردندمان نشانهٔ بیغاره
هرگز چنین گروه نزاید نیز
این گنده پیر دهر ستمگاره
آن روزگار شد که حکیمان را
توفیق تاج بود و خرد یاره
ناگاه باد دنیا مر دین را
در چه فگند از سر پرواره
گیتی یکی درخت بد و مردم
او را به سان زیتون همواره
رفتهاست پاک روغن از این زیتون
جز دانه نیست مانده و کنجاره
امروز کوفتم به پی آنک او دی
میداشت طاعتم به سر و تاره
سودی نداردت چو فراشوبد
بدخو زمانه، خواهش و نه زاره
روزی به سان پیرزنی زنگی
آردت روی پیش چو هر کاره
روزی چو تازه دخترکی باشد
رخساره گونه داده به غنجاره
دریاست این جهان و درو گردان
این خلق همچو زبزب و طیاره
بر دین سپاه جهل کمین دارد
با تیغ و تیر و جوشن آن کاره
از جنگ جهل چونکه نمیترسی
وز عقل گرد خود نکشی باره؟
جز درد و رنج عاقل بیچاره
از سنگ خاره رنج بود حاصل
بیعقل مرد سنگ بود خاره
هرگز کس آن ندید که من دیدم
زین بیشبان رمه یله گوباره
تا پر خمار بود سرم یکسر
مشفق بدند برمن و غمخواره
واکنون که هشیار شدم، برمن
گشتند مار و کژدم جراره
زیرا که بر پلاس نه خوب آید
بر دوخته ز شوشتری پاره
از عامه خاص هست بسی بتر
زین صعبتر چه باشد پتیاره؟
چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد باید بیپاره
دزدی است آشکاره که نستاند
جز باغ و حایط و رزو ابکاره
ور ساره دادخواه بدو آید
جز خاکسار ازو نرهد ساره
در بلخ ایمناند ز هر شری
میخوار و دزد و لوطی و زنباره
ور دوستدار آل رسولی تو
چون من ز خاندان شوی آواره
زیشان برست گبر و بشد یکسو
بر دوخته رگو به کتف ساره
رست او بدان رگو و نرستم من
بر سر نهاده هژده گزی شاره
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خان و مان خویش به یکباره
چون شور و جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره
آزاد و بنده و پسر و دختر
پیر و جوان و طفل ز گاواره
بر دوستی عترت پیغمبر
کردندمان نشانهٔ بیغاره
هرگز چنین گروه نزاید نیز
این گنده پیر دهر ستمگاره
آن روزگار شد که حکیمان را
توفیق تاج بود و خرد یاره
ناگاه باد دنیا مر دین را
در چه فگند از سر پرواره
گیتی یکی درخت بد و مردم
او را به سان زیتون همواره
رفتهاست پاک روغن از این زیتون
جز دانه نیست مانده و کنجاره
امروز کوفتم به پی آنک او دی
میداشت طاعتم به سر و تاره
سودی نداردت چو فراشوبد
بدخو زمانه، خواهش و نه زاره
روزی به سان پیرزنی زنگی
آردت روی پیش چو هر کاره
روزی چو تازه دخترکی باشد
رخساره گونه داده به غنجاره
دریاست این جهان و درو گردان
این خلق همچو زبزب و طیاره
بر دین سپاه جهل کمین دارد
با تیغ و تیر و جوشن آن کاره
از جنگ جهل چونکه نمیترسی
وز عقل گرد خود نکشی باره؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲
گشت جهان کودکی دوازده ساله
از سمنش روی وز بنفشه گلاله
آمد نازان ز هند مرغ بهاری
روی نهاده به ما جغاله جغاله
بیسلب و مفرش پرندی و رومی
دشت نماند و جبال و نه بساله
تا گل در کله چون عروس نهان شد
ابر مشاطه شده است و باد دلاله
نرگس جماش چون به لاله نگه کرد
بید بر آهخت سوی لاله کتاله
طرفه سواری است گل فروخته هموار
آتشش آب و عقیق و مشک دباله
گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا
باغ چرا باز شد دوازده ساله؟
چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام
سیم نثارت کند درست و شگاله
باز قوی شد به باغ دخترکش را
دست شده سست و پای گشته کماله
روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،
داد بخواه از گل و بنفشه و لاله
نیستی آگه مگر که چون تو هزاران
خورده است این گنبد پیر زشت نکاله؟
هر که مرو را طلاق داد بجویدش
دوست ندارد هگرز شوی حلاله
فتنه کند خلق را چو روی بپوشد
همچو عروسان به زیر سبز غلاله
گر تو همی صحبت زمانه نجوئی
آمدت اینک زمان صحبت و حاله
پیر جهان بد سگال توست سوی او
منگر و مستان ز بد سگاله نواله
جز به جفا و عدههاش پاک دروغ است
ور بدهد مر تو را هزار قباله
نیک نگه کن به آفرینش خود در
تا به گه پیریت ز حال سلاله
تات یکی وعده کرد هرگز کان را
باز به روز دگر نکرد حواله
معدهت چاهی است ای رفیق که آن چاه
پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله
هم به تو مالد فلک تو را که ندارد
جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله
نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله
نسخت مکرش تمام ناید اگر من
محبره سازم یکی چو چاه زباله
آمدن لاله و گذشتن او کرد
لالهٔ رخسار من چو زرد بلاله
تو به پیاله نبید خور که مرا بس
حبر سیاه و قلم نبید و پیاله
دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله
هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد
بر سر ماشوب آمده است نخاله
دیو ستان شد زمین و خاک خراسان
زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله
دانا داند کز آب جهل نروید
جز که همه دیو کشتمند و نهاله
حکمت حجت بخوان که حکمت حجت
بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله
از سمنش روی وز بنفشه گلاله
آمد نازان ز هند مرغ بهاری
روی نهاده به ما جغاله جغاله
بیسلب و مفرش پرندی و رومی
دشت نماند و جبال و نه بساله
تا گل در کله چون عروس نهان شد
ابر مشاطه شده است و باد دلاله
نرگس جماش چون به لاله نگه کرد
بید بر آهخت سوی لاله کتاله
طرفه سواری است گل فروخته هموار
آتشش آب و عقیق و مشک دباله
گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا
باغ چرا باز شد دوازده ساله؟
چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام
سیم نثارت کند درست و شگاله
باز قوی شد به باغ دخترکش را
دست شده سست و پای گشته کماله
روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،
داد بخواه از گل و بنفشه و لاله
نیستی آگه مگر که چون تو هزاران
خورده است این گنبد پیر زشت نکاله؟
هر که مرو را طلاق داد بجویدش
دوست ندارد هگرز شوی حلاله
فتنه کند خلق را چو روی بپوشد
همچو عروسان به زیر سبز غلاله
گر تو همی صحبت زمانه نجوئی
آمدت اینک زمان صحبت و حاله
پیر جهان بد سگال توست سوی او
منگر و مستان ز بد سگاله نواله
جز به جفا و عدههاش پاک دروغ است
ور بدهد مر تو را هزار قباله
نیک نگه کن به آفرینش خود در
تا به گه پیریت ز حال سلاله
تات یکی وعده کرد هرگز کان را
باز به روز دگر نکرد حواله
معدهت چاهی است ای رفیق که آن چاه
پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله
هم به تو مالد فلک تو را که ندارد
جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله
نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله
نسخت مکرش تمام ناید اگر من
محبره سازم یکی چو چاه زباله
آمدن لاله و گذشتن او کرد
لالهٔ رخسار من چو زرد بلاله
تو به پیاله نبید خور که مرا بس
حبر سیاه و قلم نبید و پیاله
دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله
هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد
بر سر ماشوب آمده است نخاله
دیو ستان شد زمین و خاک خراسان
زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله
دانا داند کز آب جهل نروید
جز که همه دیو کشتمند و نهاله
حکمت حجت بخوان که حکمت حجت
بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۳
بدخو جهان تو را ندهد دسته
تا تو ز دست او نشوی رسته
بستهٔ هوا مباش اگر خواهی
تا دیو مر تو را نگرد بسته
دیو از تو دست خویش کجا شوید
تا تو دل از طمع نکنی شسته؟
تا کی بود خلاف تو با دانا
او جسته مر تو را و تو زو جسته
ای خوی بد چو بندهٔ بد رگ را
صد ره تو را به زیر لگد خوسته
جز خوی بد فراخ جهانی را
بر تو که کرد تنگتر از پسته؟
بشنو به گوش دل سخن دانا
تا کی بوی به جهل کبا مسته؟
تا کی روی چو کرهٔ بد گوهر
جل و عنان دریده و بگسسته؟
چون از فساد باز کشی دستت
آنگه دهد صلاح تو را دسته
چون چرغ را دهند، هوای دل
یک چند داده بود تو را مسته
آن باد ساری از سر بیرون کن
اکنون که پخته گشتی و آهسته
وان چون چنار قد چو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته
آن را که او سپر کند از طاعت
تیر هوای دل نکند خسته
گرد از دل سیاه فرو شوید
مسح و نماز و روزهٔ پیوسته
هر گه که جست و جوی کنی دین را
دنیا به پیشت آید ناجسته
جای خلافهاست جهان، دروی
شایسته هست و هست نشایسته
بگذر ز شر اگر نبود خیری
نارسته به بود چو به بد رسته
نشنودی آن مثل که زند عامه
«مرده به از به کام عدو زسته»
اندر رهند خلق جهان یکسر
همچون رونده خفته و بنشسته
بایسته چون بود بهسزا دنیا
چون نیست او نشسته و بایسته
بر رفتنیم اگرچه در این گنبد
بیچارهایم و بسته و پیخسته
روزان شبان بکوش و چو بیهوشان
مگذار کار بیهده برسته
هرچیز باز اصل همی گردد
نیک و بد و نفایه و بایسته
دانست باید این و جز این زیرا
دانسته به بود ز ندانسته
بر خوان ژاژخای منه هرگز
این خوب قول پخته و خایسته
تا تو ز دست او نشوی رسته
بستهٔ هوا مباش اگر خواهی
تا دیو مر تو را نگرد بسته
دیو از تو دست خویش کجا شوید
تا تو دل از طمع نکنی شسته؟
تا کی بود خلاف تو با دانا
او جسته مر تو را و تو زو جسته
ای خوی بد چو بندهٔ بد رگ را
صد ره تو را به زیر لگد خوسته
جز خوی بد فراخ جهانی را
بر تو که کرد تنگتر از پسته؟
بشنو به گوش دل سخن دانا
تا کی بوی به جهل کبا مسته؟
تا کی روی چو کرهٔ بد گوهر
جل و عنان دریده و بگسسته؟
چون از فساد باز کشی دستت
آنگه دهد صلاح تو را دسته
چون چرغ را دهند، هوای دل
یک چند داده بود تو را مسته
آن باد ساری از سر بیرون کن
اکنون که پخته گشتی و آهسته
وان چون چنار قد چو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته
آن را که او سپر کند از طاعت
تیر هوای دل نکند خسته
گرد از دل سیاه فرو شوید
مسح و نماز و روزهٔ پیوسته
هر گه که جست و جوی کنی دین را
دنیا به پیشت آید ناجسته
جای خلافهاست جهان، دروی
شایسته هست و هست نشایسته
بگذر ز شر اگر نبود خیری
نارسته به بود چو به بد رسته
نشنودی آن مثل که زند عامه
«مرده به از به کام عدو زسته»
اندر رهند خلق جهان یکسر
همچون رونده خفته و بنشسته
بایسته چون بود بهسزا دنیا
چون نیست او نشسته و بایسته
بر رفتنیم اگرچه در این گنبد
بیچارهایم و بسته و پیخسته
روزان شبان بکوش و چو بیهوشان
مگذار کار بیهده برسته
هرچیز باز اصل همی گردد
نیک و بد و نفایه و بایسته
دانست باید این و جز این زیرا
دانسته به بود ز ندانسته
بر خوان ژاژخای منه هرگز
این خوب قول پخته و خایسته