عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
از لعل تو خون جگرم ماند به دل
وز دست رقیب پای امید به گل
گاهی گریم از تو و گه نالم از او
تا آه و سرشک را چه باشد حاصل
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
از مهر تو روزگار دل گشت سیاه
وز قهر رقیب کار تن ماند تباه
یکسو روی تو یک طرف خوی رقیب
زین جنت و دوزخ است اشک من و آه
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ای دوست ز دست تو به دردم شب و روز
با هجر قرین ز وصل فردم شب و روز
این گشت رقیب وآن دهد پند مرا
با دشمن و دوست در نبردم شب و روز
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
تا کی به امید وصل آن حور وشم
باید ز رقیب زهر حرمان بچشم
در پیش وی اعتبار او نیز نماند
زین پس پیش اوفتاده منت نکشم
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
گر شیوه ی یار بی وفائی بودی
با ماش سر قهر و جدائی بودی
بی رحم خدا نکرده بودی چو رقیب
کی زیست میسر صفائی بودی
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
دی یارم رفت و شد رقیبش ز قفا
دردا که نداشت آگهی از دل ما
از فکرت همراهی آن دیو و پری
مشکل اگر امروز کشم تا فردا
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
دردا کآخر رقیب عدوان اندیش
بیگانه مرا فکند از دلبر خویش
آوخ که ندانستم و مردم به فراق
کز کشتن من چه کام دیدآن بدکیش
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
گفتی که هزار حیلت انگیخته ایم
تا طرح جدائی این دو را ریخته ایم
خود را بکشی رقیب اگر دانی باز
کامروز چگونه با هم آمیخته ایم
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
یک لحظه رقیب برنخیزد ز برت
تا بنشینم به سایه سرو برت
ای شاخ امید ترسم از خار خسان
زین باغ برون رویم ناخورده برت
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
گفتم اگر ای نگار از کین رقیب
در عشق توام رسد هزاران آسیب
آزرده نگردم و نگردانم راه
اینک ز توام دور و به دوریت قریب
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
چونان که مرا رقیب کین پرور تو
ز اقسام فنون فکند دور از در تو
از دور سپهر امید دارم که چو من
او هم روزی جدا فتد از بر تو
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
از دست رقیبم ارچه دل بود فگار
اما نه چنین به حسرت روی تو زار
جز من که ز قرب روبه غربت کردم
نارفته به پای خود کس از خلد به نار
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
برجور رقیب کش خوشی کاوش ماست
خرسندم اگر چه دورم از بزم تو خواست
کز قرب ورا پایه ی عزت نفزود
وز بعد مرا مایه خواری ها کاست
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۵
کاندیشه ناکم از غم بی یاری شما
در تابم از خیال گرفتاری شما
دادم تنی به مرگ و نهادم دلی به صبر
هرچند دل خورم ز جگر خواری شما
ناچار خاطر همه آزردم ارنه من
هرگز رضا نیم به دل آزاری شما
عباسم از جهان شد و با آه و اشک ماند
سقایی بنات و علمداری شما
قطع نظر کنید ز منهم که بعد از این
با نیزه است نوبت سرداری شما
زیبد گلی ز خون گلو روی زرد من
تا کاهی از عطش رخ گلناری شما
کمتر کنید سینه و کمتر به سر زنید
کاین لحظه نیست وقت عزاداری شما
آبی بر آتشم نتوانید زد ز اشک
افزود تابش دلم از زاری شما
این بود سود گریه که اعدای رحم سوز
خون خوارتر شدند ز خون باری شما
اطفال بی پدر همه را مادری کنید
تا شادمان زیند به غم خواری شما
در حق این مریض پریشان مستمند
جمع است خاطرم به پرستاری شما
کم نیست اگر به ذل اسیری کنید صبر
از عزت شهادت ما خواری شما
درکارها خداست وکیل و کفیل من
کافی است حفظ او به نگهداری شما
هم خشم اوکند طلب خون ما ز خصم
هم نصر او رسد به مددکاری شما
پس پیش راند و رو به سپاه ستم نهاد
صد داغ تازه بردل اهل حرم نهاد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۵
دردا و حسرتا و دریغا که شوهرم
در خون و خاک خفته به میدان برابرم
این فتنه ام رسید ز دوران کجا به گوش
این وقعه کی گذشت به اندیشه اندرم
امروز نحس کوکب بختم طلوع یافت
گر سر برفت و سایه ی این سعد اکبرم
چرخم کنون نشاند به خاک سیه که برد
از پیش چشم پرتو این شمس انورم
گردون فکند چادر کحلی به سر مرا
حالی که برد خصم جفا جامه معجرم
از خون قبای سرخ قضا برقدت برید
ثوب سیه چو سوک توآراست در برم
لؤلؤی لعلت ار نشدی دست سود خاک
کس می نبرد رسته ی یاقوت و گوهرم
باقی نماند داغ تو دستی برای ما
تا جای پیرهن ز غمت سینه بردرم
سر بر سنان تنت به زمین بعد از این حرام
جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم
زین روضه ام ز بال گشایی چو گل شکفت
پس کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت
از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم
انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت
چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم
کس داوری نکرد میان یزید و ما
خوش دل ولی به حکم خداوند داورم
هم خشمش انتقام کشد از خصیم ما
هم عدلش احتساب کند روز محشرم
لیلا چو دید آن تن خون سود خاک سفت
نالید و موی کند و بدوروی کرد و گفت:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۶
کاش آن زمان که نهب نمودند لشکرم
دشمن ربوده بود سرم جای زیورم
پرواز سیر و باغ ترا دارم آرزو
وین دامگه نه بال به جا ماند و نه پرم
بر آتش فراق تو سندان و سنگ بود
ورنه گداختی سر و پا چار گوهرم
کاش آن شرر که سوخت خیام تو سوختی
چون تار و پود خیمه سراپای پیکرم
من زنده و تو کشته به خون خفته چاک چاک
خاکم به دیده باد که این حال ننگرم
می خورد بیوه گی و اسیری مرا به گوش
اما به راستی نمی افتاد باورم
صد بار از آن بتر که شدی گوش زد مرا
آمد ز ماجرای تو امروز برسرم
یک جا بلیت خود و تیمار اهل بیت
یک جا مصیبت پسر و داغ شوهرم
برداغ اکبرم چه تسلی دهند دل
درمان چه می کنند درین سوک اکبرم
بردوش جان هلاک جوانم گران نمود
صد ره فزون فراق تو آمد گران ترم
یارب مباد اسیر و غریبی زبون و زار
چونانکه من ذلیل و پریشان و مضطرم
تا رفت این پدر ز نظر و آن پسر مرا
غارب شد آفتاب و فرو ریخت اخترم
می خواستم هلاک خود اما ز بخت شوم
آخر کسی نشد به سوی مرگ رهبرم
من ره نورد کوفه تو در کربلا مقیم
این ها کی از زمانه گذشتی به خاطرم
پس مویه گر سکینه چو جانش به برگرفت
بنیاد بانگ وا ابتا را ز سر گرفت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۷
داری اگر به سر سر سودای کربلا
دستی بزن به ذیل تولای کربلا
امروز درج مهره مهرش به دل بچین
خواهی اگر شفاعت فردای کربلا
آن می که درد سر ز قفا نیستش بجوی
جامی بیا بنوش ز صهبای کربلا
مگر ای جز به درد غمش گرچه دور ریخت
در ساغر اشک ناب ز مینای کربلا
تیمار و تاب و انده، آزار و داغ و درد
بینی بس آشکار ز سیمای کربلا
ز انبوه داغ و آتش حسرت گداختی
بودی سپهر هم خود اگر جای کربلا
روزی که خشت آن به میان گل آب بود
کرب و بلیه بود تقاضای کربلا
تجدید عهد غم کن و تجبیر رنج هجر
از وصل روح بخش دلاسای کربلا
بنگر ز خون و خاک کفن های سرخ و زرد
چشمی فراز کن به تماشای کربلا
بر وجه صدق اهل یقین را عیان نشد
آشوب رستخیز ز غوغای کربلا
دردا که دفن ناشده عریان به خاک ماند
انصار دین قیمت قتلای کربلا
شمسش به روز رزم چنان تافت بر زمین
کآتش نمونه بود ز گرمای کربلا
یا گفتی از اثیر به احراق آن طریق
نیران فکنده اند به صحرای کربلا
خونش به خاک بادیه آمیخت کز شرف
سودند سر ملائکه در پای کربلا
لب تشنه مرد ساقی خضر حیات آه
شد غرق خون سفینه نوح نجات آه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۰
ای صحن بارگاه توام روضه ی نعیم
دور از درت مراست جهان حفره ی جحیم
بر تختگاه چرخ زمینش بود مقام
آن سالکی که بر سر قبر تو شد مقیم
حاشا که حالت تو فرامش فتد مرا
آندم که ناگزر دل خود ساختی دو نیم
خالی ز هر علاقه و مملو ز هر ملال
نیمی سوی حرامی و نیمی سوی حریم
دل بی گزاف شادی خود در غم تو یافت
جان را ز فیض تو رزقی بود کریم
کشتت چو ز اعتساف عدو و انقلاب عصر
حسرت کشیده بیوه زنان کودکان یتیم
پیر فلک خرف شده کاش ایستد عنن
زال زمین فلک زده کاش اوفتد عقیم
تا شد به پهنه پیکر پاک تو پایمال
بایست عرش و فرش سرا پا شدی رمیم
از خاک بربدن کفن آراستت صبا
بادش نوید گر تو جزایی برد جسیم
هر جا ز شرح بزم تو سوگی کنند طرح
خوناب دل به رخ رود از دیده ی ندیم
باطل به ظلم حق کند افشای راز دل
وین نیست طرح تازه که رسمی بود قدیم
چشمم به بخشش تو و خوفم ز خشم تست
شادم که نیست از دگرانم امید و بیم
خواهی اگر سلامت دنیا وآخرت
قلبی بجو صفایی از الطاف حق سلیم
بغض عدو چو حب ولی فرض می شمار
زین سوی زن قدم که صراطی است مستقیم
نبود عجب که عذر گناهان پذیردم
در هر سه جا شفاعت او دستگیردم
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۰
چتوان سرودن آن همه با این زبان لال
افسانه ای که رفت برون از حدود فال
ظلمی که ماند و خصم نکرد از قصور بود
او خود نداشت ورنه نکولی ز هر نکال
سخت آن چنان دو طفل نمردی ز تشنگیش
نرم ار شدی بر او دل بی رحم بدسگال
کی خاطرش ز خطره ی کین خالی اوفتد
تا کس کند به ظلم خیالی پس از خیال
امکان اگر که داشت ستم بیش از آن، ولی
تمکین نماند کون و مکان را به هیچ حال
محض رضای دوست فکندی به پا ز دست
در راه دوستان زن و فرزند و جان و مال
یابند هر دم از تن و جانی تمام خلق
وآن را به خاک پای تو ریزند لایزال
هر صبح و شام بیش و کم از عمر روز و شب
از روی طوع و رغبت و اقبال و امتثال
تا رستخیز بر نتوانند آمدن
از عهده ی سپاس حقوق تو بالمآل
ذرات مکن فکان همه نارند ادا نمود
یک روز حمد جود تو از صد هزار سال
خیرات مستقر اگر ای دل طلب کنی
صلوات مستمر به محمد فرست و آل
نیک و بدم به شادی و غم هر چه عمر رفت
جز زاریم به سوگ تو نفزود جز وبال
زین وقعه دولتی است شگرفم به آه و اشک
کز مویه رشک مو شوم از ناله شرم نال
پرواز باغ چون کند آن مرغ کز نخست
پر ریخت در قفس چو به دامنش شکست بال
بندم زبان به فردگشایم به طبع گوش
معذورم از حدیث غمت گر زیم خموش
صفایی جندقی : رقیه‌نامه
بخش ۱
هیچ دریایی ندیدم بی کنار
جز تو ای عشق جهان آشوب یار
عقل سر بر آستانت مستکین
بنده ی حکم تو صد روح الامین
انبیا گردن به امرت داده باز
روی بر خاک درت بنهاده باز
اولیا دستت به دامان در زده
دامن همت به خدمت برزده
پیش نورت نارموسی یک قبس
نسر طایر نزد شهبازت مگس
تیر و بهرامت به میدان صد هزار
خائف از سهمت چو طفلی نی سوار
پیش دستت دجله تا جیحون نمی
هفت دریا پیش سیلت شبنمی
رهروت را زیر پا زوبین و تیر
از کمال شوق می آید حریر
نیست در خورد هر میدان ترا
نه فلک تنگ است جولان ترا
ز آفرینش راد و رد بالا و پست
زشت و زیبا دور و نزدیک آنچه هست
آنچه از امکان به اکوان آمده اند
در خور خود تابع امرت شده اند
والهان خاصت از یک تا هزار
ز ابتدای خلق تا انجام کار
در نداده تن به فرمانت ولی
یک ولی مثل حسین بن علی
گر تو پای اندر میان نگذاشتی
ور تو رایت در جهان نفراشتی
کی خریدار بلاگشتی حسین
ره سپار کربلا گشتی حسین
قطع جان یا ترک سرکردی کجا
سردی از مهر پسر کردی چرا
کی به نی می رفت سرها خاک ناک
کی به خون میخفت تنها چاک چاک
کشته در پا رفته اصحابش چرا
دستگیر دشمن احبابش چرا
کی گرفته پنجه با پیکان و تیغ
کشته دیدی شش برادر بی دریغ
چون شکیبایی نمودی کز عناد
خصم بندد بازوی زین العباد
طاقت آوردی کجا کآن قوم دون
از خیام آرد حریمش را برون
کی رضا دادی که زینب خواهرش
با سر عریان بنالد برسرش
چون شدی تسلیم کآن ارذال خلق
دخترانش را رسن بندد به حلق
صبر ورزیدی کجا خود کز ستیز
دشمن انگارد بناتش را کنیز
پر که بر کوه کی پهلو زدی
چرخه چون با چرخ هم زانو شدی
کی هما را صید کردی ماکیان
پیل فرسودی به پنجه ی بیشگان
نور از ظلمت کجا خود کم شدی
زنده رود ونیل سخره ی نم شدی
هم ترازو با گلستان خس چرا
شاهبازان طعمه کرکس چرا
دوزخ از تابت کند پهلو تهی
زین روش دیوانه گردد آگهی
کاین شبانان دست موسی تافتند
جوی ها بر دجله سبقت یافتند
کرگدن شد گربه ای را صید شست
شیر را روبه به گردن قید بست
رفت با شاهین مگس را کارزار
عنکبوتی را عقاب آمد شکار
باز در چنگال زاغان شد اسیر
بلبل اندر بند بومان دستگیر
باد را از پشگان آمد گزند
جوق جن جم را به نام افکنده بند
عشق مو را قوت زنجیر داد
مور را عشق افتراس شیر داد
زلف دلبر زیبد از وی اژدری
ناید از زلف عروسان دلبری
الغرض هر جا که چهر افروختی
خرمن شاه و گدا را سوختی
رایت حسن بتان افراختی
کار جان بازان خود را ساختی
سرگذشتی دارم از سر گوش دار
هر چه جز سرکام از آن خاموش دار
کز سری بشنو چه سرها سر زده
وین سخن آتش به جان ها در زده