عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۷
آزرده ترم گر چه کم آزار ترم
بی یار ترم گر چه وفادار ترم
با هر که وفا و صبر من کردم بیش
سبحان الله به چشم او خوارترم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۲
مشهود و خفی چو گنج دقیانوسم
پیدا و نهان چو شمع در فانوسم
القصه درین چمن چو بید مجنون
می‌بالم و در ترقی معکوسم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶۷
تا بردی ازین دیار تشریف قدوم
بر دل رقم شوق تو دارم مرقوم
این قصه مرا کشت که هنگام وداع
از دولت دیدار تو گشتم محروم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۵
ای سبزی سبزهٔ بهاران از تو
وی سرخی روی گلعذاران از تو
آه دل و اشک بی قراران از تو
فریاد که باد از تو و باران از تو
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۷
ابریست که خون دیده بارد غم تو
زهریست که تریاق ندارد غم تو
در هر نفسی هزار محنت زده را
بی دل کند و زدین برآرد غم تو
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰۹
چشمم که سرشک لاله گون آورده
وز هر مژه قطرهای خون آورده
نی نی به نظاره‌ات دل خون شده‌ام
از روزن سینه سر برون آورده
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶۲
ای در سر هر کس از خیالت هوسی
بی یاد تو برنیاید از من نفسی
مفروش مرا به هیچ و آزاد مکن
من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۲
هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونه‌گون زده چون جنگیان به خود
اشجار گونه‌گون و شکفته میانشان
گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که نقاش چربدست
الوان گونه‌گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند
فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود
آن بیشه‌ها که دست طبیعت به خاره‌سنگ
گلها نشانده بی‌مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخهای نارنج اندر میان میغ
چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک
دریا پی پذیره‌اش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آبسکون
دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب جگر گوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳
نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست
کجا آواره و در خانهٔ کیست
نمیدونم دل سر گشتهٔ مو
اسیر نرگس مستانهٔ کیست
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷۲
بوره کز دیده جیحونی بسازیم
بوره لیلی و مجنونی بسازیم
فریدون عزیزم رفتی از دست
بوره کز نو فریدونی بسازیم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹۶
سری دارم که سامانش نمیبو
غمی دارم که پایانش نمیبو
اگر باور نداری سوی من آی
بوین دردی که درمانش نمیبو
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲۹
ندونم لوت و عریانم که کرده
خودم جلاد و بیجونم که کرده
بده خنجر که تا سینه کنم چاک
ببینم عشق بر جونم چه کرده
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۴
غمم بی‌حد و دردم بی شماره
فغان کاین درد مو درمان نداره
خداوندا ندونه ناصح مو
که فریاد دلم بی‌اختیاره
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۷
زغم جان در تنم در گیر و داره
سرم در رهن تیغ آبداره
ندارم اختیاری از چه جوشش
دل مو تاب این سودا نداره
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۴۶
سحرگاهان که اشکم لاوه گیره
ز آهم هفت چرخ آلاوه گیره
چنان از دیده ریزم اشک خونین
که گیتی سر به سر سیلابه گیره
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۱
بهار آیو به هر شاخی گلی بی
به هر لاله هزاران بلبلی بی
به هر مرزی نیارم پا نهادن
مبو کز مو بتر سوز دلی بی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۸
آزرده‌ام به شکوه دل دلستان خود
کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود
تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد
چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
انگیختم غباری و آزردمش به جان
خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود
از غصهٔ درشتی خود با سگان او
خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود
جلاد مرگ گیرد اگر آستین من
بهتر که او براندم از آستان خود
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من
مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد
آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود
دایم به زود رنجی او داشتم گمان
کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود
شک نیست محتشم که به این جرم می‌کنند
ما را سگان یار برون از میان خود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است
کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک
زان که جسم خاکیم پروردهٔ آن خاک کوست
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد
گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
از شکایتهای او دایم من دیوانه‌ام
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبه‌ام پیمانهٔ عشرت شکست
توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خودر ا خلاص از عشق می‌خواهم ولی
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
دوش چشمم هم به خواب از فکر و هم بیدار بود
در میان خواب و بیداری دلم با یار بود
گرچه بود از هر دو جانب بر دهن مهر سکوت
ناز او را با نیاز من سخن بسیار بود
کار من دامن گرفتن کار او دامن کشی
آن چه بر من می‌نمود آسان باو دشوار بود
هرچه در دل داشتم او را به خاطر می‌گذشت
بی‌نیاز از گفتن و مستغنی از اظهار بود
گرچه بود آن شمع شب تا روز در فانوس چشم
پردهٔ شرم از دو جانب مانع دیدار بود
آن چه آمد بر زبان با آن که حرفی بود و بس
معنی یک دفتر و مضمون صد طومار بود
من به میل خاطر خود محتشم تا روز حشر
ترک آن صحبت نمی‌کردم ولی ناچار بود