عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۳
جدم شیخ الاسلام ابوسعید رحمةاللّه علیه گفت که روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس میگفت. دانشمندی فاضل در مجلس حاضر بود، با خود میاندیشید کی این سخن کی این شیخ میگوید در هفت سبع قرآن نیست. شیخ حالی روی بدان دانشمند کرد و گفت ای دانشمند این سخن کی ما میگوییم در سبع هشتم است. آن دانشمند گفت ای شیخ سبع هشتم کدامست؟ شیخ گفت هفتم سبع آنست که یا اَیُّهَا الرَّسُولُ بَلّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْکَ و هشتم سبع آنست که فَاَوْحی اِلی عَبْدِهِ ما اَوْحی. شما پندارید کی سخن خدای عزوجل محدود و معدودست؟ آن کلام اللّه لانهایة که بر محمد صلی اللّه علیه و سلم این هفت سبع است اما آنچِ در دل بندگان میرساند در حصر وعد نیاید و منقطع نگردد، در هر لحظۀ ازوی رسولی بدل بندگان میرسد چنانک مصطفی صلی اللّه علیه و سلم میفرماید اِتَّقُوا فراسَةَ الْمُؤْمِن فَاِنَّهُ یَنْظُرُ بنُورِ اللّه. پس گفت:
مرا تو راحتمعاینه نه خبر
کجا معاینه آمد خبر چه سود کند
آنگاه گفت در خبر میآید کی پهنای لوح محفوظ چندانست کی به چهار هزار سال اسب تازی میتازی و باریکتر از موی یک خط است، ازآن همه کی بدین خلق بیرون داده است از آدم تا رستخیز همه درآن ماندهاند، از دیگران خود خبر ندارد.
مرا تو راحتمعاینه نه خبر
کجا معاینه آمد خبر چه سود کند
آنگاه گفت در خبر میآید کی پهنای لوح محفوظ چندانست کی به چهار هزار سال اسب تازی میتازی و باریکتر از موی یک خط است، ازآن همه کی بدین خلق بیرون داده است از آدم تا رستخیز همه درآن ماندهاند، از دیگران خود خبر ندارد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۶
استاد اسمعیل صابونی گفت که شبی خفته بودم، چون وقت برخاستن شد کی بوردی مشغول شوم، کاهلی نمودم، کوزۀ بر بالین نهاده بودم، گربۀ آن را بریخت، من شولیده شدم و هم کاهلی کردم و چشمم درخواب شد. سنگی از بام در آمد و بر طشتی آمد که در میان سرای بود. اهل خانه آواز برآوردند کی دزد! من بیدار شدم و ورد آغاز کردم. دیگر روز به مجلس شیخ شدم، شیخ در میان سخن روی بمن کرد و گفت چون بنده همه شب بخسبد و دیر ترک برخیزد موشی و گربۀ را بفرمایند تا درهم آویزند و کوزه را آب بریزند تا خواب بروی بشولد و دزدی را بگویند که سنگی در سرایش اندازد گویند دزد بود، دزد نبود، فرستادۀ ما بود، تا از خواب بیدارت کند تا ساعتی با ما حدیث کنی.
مه روی بتا دوش ببامت بودم
گفتی دزد است دزد نبد من بودم
چون شیخ این سخن بگفت گریستن بر من افتاد و دانستم کی در هیچ حال شیخ از ما غافل نیست.
مه روی بتا دوش ببامت بودم
گفتی دزد است دزد نبد من بودم
چون شیخ این سخن بگفت گریستن بر من افتاد و دانستم کی در هیچ حال شیخ از ما غافل نیست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۷
یک روز در میهنه مؤذن بانگ نماز پیشین میگفت و قامت آواز میداد و بیگاه میشد و شیخ از خانه بیرون نمیآمد. مؤذن چند بار بدر سرای شیخ آمد و قامت میگفت تا وقت بآخر کشید، شیخ بیرون آمد و مؤذن قامت گفت و نماز بگزاردند و شیخ بنشست و مشایخ و اصحاب سؤال کردند کی ای شیخ چه چیز بود کی امروز شیخ دیر بیرون آمد؟ شیخ گفت دنیا دست در دامن ما زده بود و میگفت که همه چیزها از تو نصیب دارند ما را نیز از تو نصیب باید، بسیار بکوشیدیم و الحاح کردیم، دست از دامن بنداشت، چون نماز از وقت بخواست شد مفضل را در کار او آوردیم تا دست از دامن ما بداشت، و هیچ کس از فرزندان شیخ را از دنیا زیادت از کفاف نبودی الا فرزندان خواجه مفضل را کی ایشان همه با مال و ثروت بودند و هرک از فرزندان شیخ در کوی دنیا قدمی نهاد بیشتر فرزندان خواجه مفضل بودند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۹
شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز گفت کی صد پیر از پیران در تصوف سخن گفتهاند اول همان گفت کی آخر، عبارت مختلف بود و معنی یکی کی اَلتَّصَوَّفُ تَرکُ التَکَلُّفِ و هیچ تکلف ترا بیش از تویی تو نیست، چون به خویشتن مشغول گشتی ازو باز ماندی. شیخ گفت مشایخ و پیران گفتهاند هرچ خلق را شاید خدای را نشاید و هرچ خدای را شاید خلق را نشاید. وقتی از اوقات شیخ قرآن میخواند و در آخر عهد هرچ آیت رحمة بود میخواند و هرچ آیت عذاب میگذاشت. یکی گفت ای شیخ این چنین نظم قرآن مینشود:
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود
تا میخورم امروز کی وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست
پس گفت از آن ما همه بشارت و مغفرت آمده است و از آن ایشان عذاب پس درویش را چیزی در دل آمد، شیخ گفت و آن رغم انف ابی الدرداء و شیخ این لفظ بسیار گفته است. شیخ گفت ابوبکر واسطی گفته است کی: تَعَلُّقُ الخَلقِ بِالخَلقِ کَتَعَلُّقِ المَسْجُونِ بِالْمَسجُون شیخ گفت سایلی از پیری درخواست کی سخنی بگوی. گفت از علی تا ثری در قدرت وی ذرۀ هست و هر دانش کی هست بذرۀ از هستی خداوند نرسد، سخن گفتن در چیزی کی آن چیز ناچیز بود محال بود کی عبارت بدو نرسد. شیخ گفت آن پیر دیگر را گفتند کی سخنی بگوی گفت ماسِوی اللّه فَلَیْسَ لَهُ حقّیقَةٌ فَما ذا نُکَلِّم. شیخ گفت سهل بن عبداللّه گفته است کی: قَبِیْحٌ لِمَنْ یلبِسُ الْخِرْقَةَ وَ هَمُّ الارزاقِ فِی قَلْبِه گفت زشت باشد کی کسی خرقۀ درویشان درپوشد و اندوه روزی در دل وی بود و این قدر نداند کی اَرْزاقُ الْعِبادِ عَلی اللّه لایَقُوم بِها اِلّا فَضْلُه. شیخ گفت ما به نزدیک بوالعباس قصاب بودیم به طبرستان، چون درویشان به نزدیک او آمدندی هر یکی وایی و تمنیی، او گفتی خداوندا هر کسی را وایی باید و مرا وایی نباید و هر کسی را منی و مرا منی نمیباید ما را آن باید کی ما نباشیم.
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود
تا میخورم امروز کی وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست
پس گفت از آن ما همه بشارت و مغفرت آمده است و از آن ایشان عذاب پس درویش را چیزی در دل آمد، شیخ گفت و آن رغم انف ابی الدرداء و شیخ این لفظ بسیار گفته است. شیخ گفت ابوبکر واسطی گفته است کی: تَعَلُّقُ الخَلقِ بِالخَلقِ کَتَعَلُّقِ المَسْجُونِ بِالْمَسجُون شیخ گفت سایلی از پیری درخواست کی سخنی بگوی. گفت از علی تا ثری در قدرت وی ذرۀ هست و هر دانش کی هست بذرۀ از هستی خداوند نرسد، سخن گفتن در چیزی کی آن چیز ناچیز بود محال بود کی عبارت بدو نرسد. شیخ گفت آن پیر دیگر را گفتند کی سخنی بگوی گفت ماسِوی اللّه فَلَیْسَ لَهُ حقّیقَةٌ فَما ذا نُکَلِّم. شیخ گفت سهل بن عبداللّه گفته است کی: قَبِیْحٌ لِمَنْ یلبِسُ الْخِرْقَةَ وَ هَمُّ الارزاقِ فِی قَلْبِه گفت زشت باشد کی کسی خرقۀ درویشان درپوشد و اندوه روزی در دل وی بود و این قدر نداند کی اَرْزاقُ الْعِبادِ عَلی اللّه لایَقُوم بِها اِلّا فَضْلُه. شیخ گفت ما به نزدیک بوالعباس قصاب بودیم به طبرستان، چون درویشان به نزدیک او آمدندی هر یکی وایی و تمنیی، او گفتی خداوندا هر کسی را وایی باید و مرا وایی نباید و هر کسی را منی و مرا منی نمیباید ما را آن باید کی ما نباشیم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۶
خواجه عبدالکریم کی خادم خاص شیخ بود و از نشابور بوده است، گفت من کودک بودم کی پدرم مرا بخدمت شیخ بوسعید آورد. چون پدرم بازگشت و من بخدمت شیخ باستادم چشم شیخ بررواق خانقاه بر خاشاکی افتاد انداخته، شیخ اشارت کرد که بیار. من پیش شیخ بردم، شیخ گفت بزبان شما این را چه گویند؟ گفتم خاشه. گفت بدانک دنیا و آخرت خاشۀ این راه است، تا از راه برنداری بمقصود نرسی کی مهتر عالم علیه السلام چنین فرمود کی ادناها اِماطَةُ الْاذی عن الطَّریقِ. کمتر درجۀ از درجۀ ایمان آنست که خاشه از راه برداری، پس گفت هرچ نه خدای رانه چیز، و هر که نه خدای را نه کس! آنجا کی تویی همه دوزخست و آنجا کی تونیستی همه بهشت است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۱۰
آوردهاند کی خواجه علی خباز از مرو بمیهنه آمد کی بجانب باورد میشد. شیخ ابوسعید در مسجد نشسته بودو خواجه احمد نصر و بسیار مشایخ با هم بودند و سخنی میگفتند. در میان سخن حدیث یکی از ابنای دنیا میرفت خواجه علی خباز گفت آری مردی با همت است، شیخ گفت جوامردی باید، آن را همت نخوانند آن را امنیت بخوانند. آنکه مال را نفقه کند آن را امنیت گویند نه همت. صاحب همت آن باشد که اندیشۀ او بدون خداوند بهیچ چیز فرو نیاید.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۸
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۵۵
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶۳
شیخ گفت در هر دلی کی از حقّ سِرّی نیست و با حقّش رازی نیست از آنست کی در آن دل اخلاص نیست و هر کرا اخلاص نیست بهیچ روی خلاص نیست، آنگه گفت خبرست از رسول صلی اللّه علیه انه قال اذا کان یوم القیمة جیء بالاخلاص و الشرک کحیوان بین یدی الرب تعالی فیقول اللّه للاخلاص النطلق انت و اهلک الی الجنة و یقول للشرک انطلق انت و من معک الی النار ثم تلا رسول اللّه صلی اللّه علیه مَن جاءَ بِالحَسَنةِ فَلَهُ خَیرٌ مِنها وَهُمْ مِن فَزَعٍ یَومَئذٍ. آمِنُون و مَن جاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَکُبَّت وُجُوهُهُم فِی النّارِ هَلْ تُجْزَون اِلّا ماکُنْتُمْ تَعْمَلونَ پس گفت: اطلبوا الاخلاص فان فی الاخلاص خلاص فی الدنیا و الاخرة، کذا قال رسول اللّه صلی اللّه علیه یا معاذ اخلص دینک یکفیک القلیل من العمل.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۲
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۵
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۸
شیخ گفت: صحبت را شرطهاست، نیکوترین لباسی که بنده پوشد لباس تواضع است. و عزیز نگرداند بنده را مگر تواضع ومَن تواضَعَ للّه رَفَعَهُ اللّه و تواضع شکستگی بود و سرنهادن درین راه و کارها پدید ناآمدن و هیچ آفت بنده را در راه بتر از تکبر نیست و تکبر سرفرازی باشد و منی کردن چنانک ابلیس گفت انا خیر منه. و گویند ابلیس در بازارها میگردد و میگوید با مردمان نگر تامنی نکنی و نگویید من و بنگرید تا چه آمد بر من از تکبر و بزرگواری صفت اوست و هرکه با خداوند منازعت کند و در برابر آید قهرش کنند.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۵
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۰۷
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۲
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴۰
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴۲
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴۷
شیخ گفت: اوحی اللّه تعالی الی نبی من الانبیائه تزعم انک تحبنی فان کنت تحبنی فاخرج حب الدنیا من قلبک فان حبها و حبی لایجتمعان. پس شیخ گفت ماترک عبدفی اللّه شیئا الا عوضه اللّه خیرا منه و من لم یکن عیشه باللّه و لله فلا عده لموته. پس سایلی سؤال کرد یا شیخ ففیم الراحة؟ فقال الراحة فی تجرید الفؤاد عن کل المراد لان اللّه تعالی قال و فَضَّلنا هُم عَلی کَثیِرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْصِیْلاً ای فضلنا هم بان بصر ناهم بعیوب انفسهم و کذا قال رسول اللّه من زهد فی الدنیا اسکن اللّه الحکمة فی قلبه و نطق بها لسانه و بصره عیوب الدنیا و صاردآءها دوآءها و من قال لا اله الا اللّه فقد بایع اللّه و لایحل له اذا بایعه ان یعصیه و من لم یتنعم بذکره و امره فی الدنیا لم یتنعم برؤیته و جنته فی العقبی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۵۴
شیخ گفت هر دل کی درو دوستی دنیا بودآن دل پراکنده بود.
حسن بصری عزیز تابعین بوده است روزی یکی وی را پرسید کی: کیف انت و کیف حالک؟ حسن گفت یا اخی سی سالست تا ما در نفس خویش را دربستهایم و منتظر فرمان نشسته.
آنگه شیخ گفت پراکندگی دل از دوستی دنیا بود و تادوستی دنیایی بود هرگز دل جمع نگردد که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلم: حب الدنیا رأس کل خطیئة.سر لشکر همۀ خطاها در خانۀ دل نشسته، آنگه چیزی دیگر را راه دهد تا به خانۀ دل درآید؟ شیخ گفت بوالقسم بشر یاسین بسیار گفتی این بیت:
مهمان تو خواهم آمدن جانانا
متواریک وز حاسدان پنهانا
خالی کن خانه وز پسِ مهمانآ
باما کس را بخانه در منشانا
آنگه شیخ گفت تمام سخنی است آنکه رسول صلی اللّه علیه گفت طوبی لعبد جعل اللّه همومه هماً واحداً ومن تشعبت به الهموم لایبالی اللّه فی ای واد اهلکه.
آنگه گفت: کل ما شغلک عن اللّه فهو مشؤوم علیک هرچ دنیای تست آفت و پراکندگی تست و در هرچ پراکندگی تست و اَماندگی تست ازین معنی در دنیا و آخرت.
آنگه شیخ گفت پیر بوالقسم بشر یاسین از بزرگان میهنه بود، بسیار گفتی این بیت را:
کی گشت زنده بدوهرکه گشت مرده بدو
ازو حیات نیابی کی از جزو نَبُری
مقام صفوت خواهی و پایت آلوده
خسیس همت ترسم کی اندرو نخوری
حسن بصری عزیز تابعین بوده است روزی یکی وی را پرسید کی: کیف انت و کیف حالک؟ حسن گفت یا اخی سی سالست تا ما در نفس خویش را دربستهایم و منتظر فرمان نشسته.
آنگه شیخ گفت پراکندگی دل از دوستی دنیا بود و تادوستی دنیایی بود هرگز دل جمع نگردد که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلم: حب الدنیا رأس کل خطیئة.سر لشکر همۀ خطاها در خانۀ دل نشسته، آنگه چیزی دیگر را راه دهد تا به خانۀ دل درآید؟ شیخ گفت بوالقسم بشر یاسین بسیار گفتی این بیت:
مهمان تو خواهم آمدن جانانا
متواریک وز حاسدان پنهانا
خالی کن خانه وز پسِ مهمانآ
باما کس را بخانه در منشانا
آنگه شیخ گفت تمام سخنی است آنکه رسول صلی اللّه علیه گفت طوبی لعبد جعل اللّه همومه هماً واحداً ومن تشعبت به الهموم لایبالی اللّه فی ای واد اهلکه.
آنگه گفت: کل ما شغلک عن اللّه فهو مشؤوم علیک هرچ دنیای تست آفت و پراکندگی تست و در هرچ پراکندگی تست و اَماندگی تست ازین معنی در دنیا و آخرت.
آنگه شیخ گفت پیر بوالقسم بشر یاسین از بزرگان میهنه بود، بسیار گفتی این بیت را:
کی گشت زنده بدوهرکه گشت مرده بدو
ازو حیات نیابی کی از جزو نَبُری
مقام صفوت خواهی و پایت آلوده
خسیس همت ترسم کی اندرو نخوری
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۵۵
شیخ را سؤال کردند کی یا شیخ هر چند تدبیر میکنیم درین معنی نمیرسیم شیخ گفت التدبیر تدمیر تدبیرکار بیخبران بود و هیچ راه زن عظیمتر از تدبیر نیست، ایشان گفتهاند:اطلبوا اللّه بترککم التدبیر فان التدبیر فی هذا الطریق تزویر.
آنگه گفت ابلهترین کسی بود که در دوست با دشمن تدبیر کند، این تدبیر از قلت معروف بود. پیری بوده است که این دعا بسیار گفته است اللّهم اشکو الیک من قلّة معرفتی بک.
آنگه گفت: سعیدة الصوفیة از ناسکات این طریق بوده است و شیخ بو عبدالرحمن او را در طبقات ناسکات آورده است، جمعی ازین طایفه به تبرّک به سلام بدر حجرۀ وی شدند و گفتند دعایی بگوی ما را، آن موفقه گفته است: قطع اللّه عنکم کل قاطع یقطعکم عنه.
آنگه شیخ گفت: المتکلف محجوب به تدبیره مقطوع بدعواه فی جمیع اموره.
شیخ در آخر عهد گفت ما بوالفضل حسن را به خواب دیدم و گفتیم ما از دوستان دست واداشتیم گفت نیکو دوستانا کی داشتی آنگه کی داشتی و نیکوتراکنون کی دست بازداشتی.
آنگه گفت ابلهترین کسی بود که در دوست با دشمن تدبیر کند، این تدبیر از قلت معروف بود. پیری بوده است که این دعا بسیار گفته است اللّهم اشکو الیک من قلّة معرفتی بک.
آنگه گفت: سعیدة الصوفیة از ناسکات این طریق بوده است و شیخ بو عبدالرحمن او را در طبقات ناسکات آورده است، جمعی ازین طایفه به تبرّک به سلام بدر حجرۀ وی شدند و گفتند دعایی بگوی ما را، آن موفقه گفته است: قطع اللّه عنکم کل قاطع یقطعکم عنه.
آنگه شیخ گفت: المتکلف محجوب به تدبیره مقطوع بدعواه فی جمیع اموره.
شیخ در آخر عهد گفت ما بوالفضل حسن را به خواب دیدم و گفتیم ما از دوستان دست واداشتیم گفت نیکو دوستانا کی داشتی آنگه کی داشتی و نیکوتراکنون کی دست بازداشتی.