عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح مسعود بن حسن
بتخت ملک فریدون جلوس شاه جهان
به از جلوس فریدون که این ملک به ازان
چو گاوسار فریدون پدید کرد سری
بخاک شد سر ضحاک مارسار نهان
زگاوسار فریدون ظفر محول شد
بمار پیکر رمح شهنشه توران
برزمگاه بر اعداء ملک شد منصور
بنصرت ملک ملک بخش ملک ستان
بسی به از علم کاویان و افریدون
ز چتر خویش برافراخت بیدرنگ و زمان
بپادشاهی افراسیاب و افریدون
نشست شاه کیومرث تا دهد فرمان
خدایگان جهان آنکه تا بطهمورث
بدند مرپدرانش خدایگان جهان
خدای جل جلاله نیافرید چنو
خدایگان شهنشه نشین شاه نشان
زبان بهرزه نباید گشاد نتوان گفت
که از چنان ملکی داد هیچ ملک نشان
شه ملوک و سلاطین شرق رکن الدین
که حاتمست ببذل و بعدل نوشروان
ابوالمظفر مسعود بن حسن شه شرق
که هست نام وی اصل سعادت و احسان
بفرخی علم کاویان بخت افراخت
بدار ملک برآورد کاخ بر کیوان
همه نحوست کیوان بسعد گشت بدل
بنام شاه چو کردند کاخ را بنیان
زهی شهنشه مسعود بخت و نام که شمس
همال تو نخوهد زاد ز انجم و کیوان
ز کان ملک تو آن گوهری که بر گردون
ز برج رای تو یابد وکیل گوهر کان
قویدلند سمرقندیان بدولت تو
رونده بر ره فرمان تو بجسم و بجان
خبر بدانکه سمرقند جنت المأوی است
بنوبت تو کنون آن خبر شد است عیان
شود برضوان آرایش جنان حاصل
جنان شد است سمرقند و عدل تو رضوان
جهان بعدل تو همچون جنان شد از خوشی
رعیت تو ز عدل تو ساکنان جنان
ز شاخ طوبی طوبی لهم و حسن مآب
ملک بر اهل سمرقند شد نظایر خوان
جهان ز سایه و از آفتاب خالی نیست
درین معانی دانا یکی است با نادان
جهان مبادا خالی ز تو بآن معنی
که آفتاب ملوکی و سایه یزدان
همیشه بادی چون آفتاب تیغ گداز
عدو چو سایه گریزان ز تو مکان بمکان
مخالفان تو متواری از تو چون خفاش
موافقانت چو حر با گشاده دست و زبان
بسلک گوهر مدح تو پیر سوز نگر
کشید رشته بسوفار سوزن مکسان
جوان پیر قرین تو باد و مونس تو
کدام پیر و جوان رأی پیر و بخت جوان
بعمر عدل عمر ورز و جاودان زی از آنک
بعدل نام عمر زنده ماند جاویدان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح تمغاج خان
بشهریار جهان داد کردگار جهان
جهان سراسر تا راست کردگار جهان
براست کردن کار جهان رسید و رسد
بشهریار جهان لطف کردگار جهان
ندا رسید بگوش جهانیان ز ملک
که جز ملک نخوهد بود شهریار جهان
خدایگان جهان شهریار کشور گیر
که از ملوک مراو راست گیر و دار جهان
قرار برد ز شمشیر تا پدید آید
ز بیقراری شمشیر از قرار جهان
جهان زکس زکم و بیش کار و بار نیافت
ز بارگاه وی افزود کار و بار جهان
ز عدل اوست بسی بندگان ایزد را
خلاص و راحت و آزادگی ز بار جهان
شه مظفر تمغاج خان که ملک وی است
ازین کنار جهان تا بدان کنار جهان
سر سلاطین مسعود کز سلاله طین
بحق وی آمد شاه بزرگوار جهان
دعای شه شنوند از زبان هر خاطب
که در بلاد جهانند و در دیار جهان
جهان بعهد چو شاه منتظر میبود
درست شد که بحق بود انتظار جهان
بود بملک جهان افتخار هر ملکی
بود بملک وی امروز اتحاد جهان
مطیع و رام و مسخر شدند
جبال و سهل جهان و برو بحار جهان
هرآنچه آن ز شمار جهان بود او راست
هرآنچه نیست ورا نیست از شمار جهان
بباغ ملک جهان رسته بود خار خلاف
بکند خارکن قهر شاه خار جهان
فلک حصار جهان است برج برج بقهر
حصار شاه جهان برتر از حصار جهان
هزار و یک ز جهان نیست و زپی حرمت
یک از مناقب او بهتر از هزار جهان
مخالفان جهانند در حصار جهان
باختیار جهان یا به اضطرار جهان
شکار کرد جهان را چو کبک را شاهین
ز بهر دیدن پنهان و آشکار جهان
جهان و دشمن شاه جهان شکار شدند
جهان شکار شه و دشمنان شکار جهان
ز کردگار جهاندار شاه بر حق است
بعدل احسان شد شاه حقگذار جهان
شد است گوئی از احسان و عدل شاه امروز
جهان قرین بهشت و بهشت یار جهان
بشه رسید رسولی ز شاهراه بهشت
بسی قدم گذرنده ز رهگذار جهان
به هر قدم که زند آفرین شه گوید
بشه خجسته کند روز روزگار جهان
نماز و روزه و بر جرم و زله عفو کند
ز شاه عالم در لیل و در نهار جهان
نثار رحمت حق باشد از رسول بهشت
ثنای مرد حکیم است و بس نثار جهان
جهان بکام دل شاه باد و شه دلشاد
ز تیر ماه و تموز و دی و بهار جهان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح عثمان اغل
ای عارض و قد تو از سرو وز مه نشان
سرو تو طرب فزای ماه تو نشاط جان
بر عارض و قد تو مداح ثنا گوید
ماه فلکی بر این سرو چمنی بر آن
تیره است ز شرم این کوژاست زرشک آن
هم ماه بر آسمان هم سرو ببوستان
ای قامت تو چو سرو بی روی چو ماه تو
کردم ز طپانچه رخ همگونه آسمان
از نیمه ناردان داری دهنی و هست
دو رسته در ناب در نیمه ناردان
زان نیمه ناردان کاورده ای از دهن
در سینه عاشقان صد شعله ناردان
گر بوسککی دهی از دو لب تو رسند
بیدل شدگان بدل بیجان شدن گان بجان
یک بوسه ز تو همی با جان چوبها کنند
آن بوسه بنزد ماست بخشیده برایگان
عاشق که ترا بدید از جان خبرش نبود
او را چه خبر بود با عشق تو از دو جهان
کس راز چنان حمال جان باشد و دل دریغ
بر عاشق خود همی تا این نبری گمان
ایشاه بتان چین از بهر چرا چنین
افراخته قامت چون رایت کاویان
از عارض چون گل سیر وز مشک زره ز دو زلف
مژگان چو خلنده تیر ابرو چو زه کمان
گوئی که بامر شاه آرایش رزمی ساخت
عثمان اغل ارسل بن تکش ارسلان
قطب دول آنکه او در مردی و مردمی
بنمود بخاص و عام فرزندی پدر عیان
فرزانه سپهبدی کز وی بمحاربت
خواهند باضطرار شیران ژیان امان
روزی که بود بنبرد حمله ور و جنگ آور
از تیرش نشان گیرند اعدای . . . نشان
بر خیر منه برکشید ورا شاه شرق و چین
بر لشکر خویش کرد لشکر کش و پهلوان
صد صف ز مبارزان بر هم شکند سبک
تنها بگه نبرد چون حمله برد گران
از بازوی و کف او اندر گه بزم و رزم
احباب ورا سود اعدای ورا زیان
با صفوت رای او خورشید بود خجل
با قوت زور او که را نبود توان
گر کوه شود خصمش آسان کندش ز جای
آسان بکند ز جای که را بسر سنان
بر ران براق او داغی است چنان بختی
آرد بگه نبرد بختی بزیر ران
تا لاجرم این براق بر پاردم عدوش
بر بند و گره زند چون راست کشد عنان
اخبار گذشتگان کم خواند هرکه او
مر مرد تمامی را زو دیده بود عیان
بنگر بقتال او در روز محاربت
واخبار گذشتگان خواهی خوان خواهی نخوان
در دهر کسی ندید انعام ورا قیاس
وز خلق کسی ندید اکرام ور اکران
طوقی است زبر او بر گردن خاص و عام
هرچند که بسته اند در خدمت او میان
در خدمت او میان بندم ز دل و بطبع
بر مدحت او برش بگشاده مرا زبان
چندانکه زمین و چرخ پاینده خوهد بود
وز بودن این و آن پاینده بود زمان
بر اهل زمانه باد فرمانش روان و باد
روز و شب و سال و مه خرم دل و شادمان
اقبال و بقاش باد در خرمی و خوشی
در نعمت پایدار در دولت جاودان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح نصرة الدین حسن
ایا گرفته سر زلف تو هزار شکن
میان هر شکنی در دلی گرفته وطن
دل مرا وطن اندر میان زلف تواست
بر آنصف که ترا جان و دل من
تو در میان دل و دل میان زلف تو در
کراش خود مخوه و زلف خود بشانه مزن
که گر دلم بسر شانه تو خسته شود
ببایدی که مرا نیز خسته گردد تن
نگار غالیه زلفی و ماه عالیه خط
چو تنگ غالیه دانی براست تنگ دهن
میان غالیه دان تو ای پسر که نهاد
بدان لطیفی سی و دو دانه در عدن
میان غالیه دان لؤلؤ عدن که نهد
کسی که غالیه دان سازد از عقیق بمن
دو زلف داری با صد هزار تاب و گره
دو چشم داری با صد هزار حیله و فن
دو جادویند کمین ساز روشن و تیره
دو زنگیند جهانسوز تیره و روشن
کشیده بر دل و بر جان دوستان خنجر
چو پهلوان جهان تیغ بر سر دشمن
امیر میران فرزند پادشا سنجر
ابوعلی حسن بن علی ابن حسن
خجسته نصرت دیر آنکه همچنو فرزند
زمین نزاد ز گشت فلک بدور ز من
سپهبدی که به تنها ز صد سپاه به است
بوقت حمله و روز نبرد و شور و فتن
دلاوری که بیک پویه تکاور خویش
بنوک نیزه زین برکند که قارن
گه سخاوت معن است و حاتم و افشین
گه شجاعت فرهاد و رستم و بیژن
چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز
چو تیغ گیرد گرد افکن است و خصم شکن
بزخم تیر ز سندان برون برد سوفار
بزخم تیغ دو نیمه کند که آهن
بگاه حمله سر رمح اژدها صفتش
مخالفانرا زهر افکند بگرد بدن
ز بهر جنگ مخالف چو برگرفت سلاح
شود مخالف او از فزع سلاح افکن
دلیروار بدشمن چنان رود گوئی
مگر بدوستی آنجا گره زند دامن
ایا نبرده سواری که خصم تو گوید
ز روی و آهن و پولاد زاده ای نه ززن
اگر چه خصم تو کوهی است زآهن و پولاد
شود بضربت تو ریزه ریزه چون ارزن
چو هیبت تو درافتد بسینه مردان
شوند مردان همچون زنان آبستن
حجاب نبود زخم ترا بخصم تو بر
ز گوی مغفر تا عطف دامن جوشن
سنان سینه گدازت برون شود آسان
زکوه آهن همچون ز پرنیان سوزن
همیشه تا که بر نرم و روی نیکو راست
بپرنیان و پری وصف در سیاق سخن
ز ساقیان پری روی پرنیان برگیر
مئی چنانکه چو جان در بدن بود دردن
بدست لطف مر احباب خویش را بنواز
بتیغ قهر مراعدات را بزن گردن
مخالفان ترا باد جای در دوزخ
مؤالفان ترا باد در جنان مسکن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح شجاع الدین
علی است روز مصاف و نبرد و کوشش و کین
سر سپه شکنان بوعلی شجاع الدین
بهاء دولت عالی مبارز الحضرت
پناه حضرت سلطان ملک روی زمین
مبارزی که مراو را بروز بار و مصاف
هرآنکه دید به بیند بچشم روشن بین
هزار حاتم طائی نشسته در یک تخت
هزار رستم دستان سام در یک زین
بچشم او ننماید بحرب جز بازی
نبرد و کوشش و پیکار رستم و روئین
زنانگور اگر روی سوی چین آرد
ز سهم ان فزع اندر فتد بلشکر چین
ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا
رخ مخالف شه چون زره شود پرچین
ز بس شجاعت او بر دهان مادح او
سخن رود که تو گوئی درست گشت و یقین
که کردگار بهنگام خلقت آدم
ابوعلی و علی را سرشت از یک طین
ز هر مصافی آید مظفر و منصور
بدان صفت که علی آمد از صف صفین
قد عدوش بسان کمان شود پر خم
چو او زخم کین یر عدو گشاد کمین
شهاب ثاقب گردد خدنگ او ز گشاد
عدوش سوخته گردد ازو چو دیو امین
برند کیفر از چاه و بند و تخته او
مخالفان خداوند تاج و تخت و نگین
ایا بنزد خداوند تخت و خاتم و تاج
همیشه بوده ز شایستگی عزیز و مکین
رعیت توامان یافته ز دست رستم
از آن سبب که نئی بر ستم کننده امین
بجاه خسرو گیتی ستان ستانی داد
ز ملک گیتی چونانکه خسرو از شیرین
کسی که عیش تو بر او تلخ کرد آفت دهر
شود ز دیدن تو عیش تلخ او شیرین
تو آفتاب زمینی برأی روشن بین
که هست رأی ترا بنده آفتاب مبین
بجود بحر محیطی نه زانکه بحر محیط
کف جواد ترا هست چون رهی و رهین
رهین منت انعام تست در عالم
فزون ز ذره آن و فزون ز قطره این
رمیدگان و کراشیده گشته گان ز وطن
ترا خوهند ز ایزد بدعوت و آئین
که تا بدولت و اقبال و جاه و حشمت تو
روند تا ز وطن چند بیوه و مسکین
بزیر سایه عدل تو روزگار کشند
که عدل تست چو طوبی جهان چو خلد برین
همیشه تا چکد از ابر قطره باران
ز کف راد برافشان بخلق در تمثین
ز دست آنکه چو نسرین و لاله دارد رخ
بگیر جام و مئی نوش همچو ماه معین
تو یار خلق خدائی خدای یار تو باد
بهر کجا که روی حافظ تو باد و معین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسام الدین
سران ملک سمرقند را چو تن را جان
جمال داده سپه پهلوان ترکستان
حسام دین که بهیجا حسام قاطع او
کند دو نیمه عدو را ز فرق تا بمیان
چنان دو نیمه کند خصم را که نیم از نیم
بذره ای نپذیرد زیاده و نقصان
چو بر براق سبک سیر او بگاه بزد
عنان سبک شود اندر تک و رکاب گران
شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب
بجای مرغ مبارز در او شده گردان
بشست و قبضه او بر کمان و تیر فلک
شوند فتنه چو گیرد بدست تیر و کمان
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه آن
برزمگه ز صریر کمان کشیدن او
بگوش خصم رسد کل من علیها فان
اگر برستم دستان ورا قیاس کنم
قیاس راست نیاید برستم دستان
از آنکه رستم دستان بدست مردم کرد
گهی مبارزت و گه بحیلت و دستان
همه مبارزت او بدست مردی اوست
چنان شناس مرانرا ورا چنین میدان
بهیبت از در جنیانج تا بچین نگرد
شود ز زلزله از تنگ مانوی ویران
بپشت آینه چین بر آرزوی مثل
نهاد و هیئت جنبان چون کنند نشان
بروی آینه بر شاه چین نگه نکند
ز پشت آینه ناخواسته پناه و امان
انار پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان بفسفان
ز شرم رای تو در وقت نیمروز شود
چو سایه از پس دیوار آفتاب نهان
بنور رای خود اربنگری توانی دید
همه نهان جهانرا به پیش دیده عیان
مهابت تو بیک دم جهان خراب کند
مواهب تو خراب جهان کند عمران
جهان اگر نرود بر مراد تو یکدم
بقهر نام جهانی بیفکنی ز جهان
نهاد قلعه جیتانج تو بعقل تو است
چنانکه شهر مداین بعدل نوشروان
در آن دیار و . . . ز بس سیاست تو
پناه گرگ بود زیر پوستین شبان
بروز بزم ز کف تو زر چنان بارد
که از شجر ورق زرنشان ز باد خزان
همیشه بزم تو بادا چو بوستان ببهار
پر از گل طرب و بلبل مدایح خوان
مراد تو ز جهان چیست آن محصل باد
هرآنچه داری کام و هوا مباد جز آن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح سلطان اتسز
آنکه روی چرخ را زینت بانجم داد و ماه
داد ملک شرق را زینت بخیل شاه و شاه
شهریار شیردل خوارزمشاه آتسز که هست
در سر شمشیر او پیروزی دین الله
دولتی شاهی که بی کوشش سپهر از بهر او
کرد خالی از خداوند کلاه و تخت و گاه
پیش تخت و ماه او اکنون ز هر جانب رسد
چون کمربندان بخدمت هر خداوند کلاه
شاه مشرق گشته همچون آفتاب مشرقی
تیغ زن پیدا شود هر بامدادان را پگاه
کافتاب از پیش و پس دارد سپاه از اختران
ملک روز از تیغ خود گیرد نه از تیغ سپاه
تیغ تو چون آسمانست آسمان چو تیغ تو
این ز گوهر وان ز کوکب چون کنی نیکو نگاه
آسمان گون تیغت از خون آسمان گردان شود
داشت بتوان آسمانرا از سر تیغت نگاه
آسمان دشمنانت ز آسمانگون تیغ تست
کز بر سرشان برد گردان همیشه سال و ماه
بر تن اعدا ز تیغت گم شود راه گریز
وز فزع جانشان بسوی آسمان جوینده راه
ملک مشرق را هر آنشاهی که او دعوی کند
چون دو بازوی توانای تو یابد دو گواه
ملک خوارزم ایشه مشرق ترا چون مرکبی است
یافته در مرغزار عدل تو آب و گیاه
رایضان بخت تو او را همیدارند رام
از پی عالی رکابت بامداد و شامگاه
همچو دارالملک خوارزم ایشه پیروز بخت
یافت دارالملک تورستان ز اقبال تو جاه
هر دو ملکت را یکی دار ایشه یکتاه دل
کاندرین ملکت کسی را نیست با تو دل دو تاه
خاطب از بالای منبر چون بنام تو رسید
پایه منبر ز رفعت برگذشت از اوج ماه
هرکجا باد مخالف کاه برگی برده بود
از ره عدل تو با صد عذر بازآورد کاه
عدل کن عدل ایشه مشرق که در هر دو سرای
هست نیکو کار عادل را همان عدلش پناه
تا تو در آئینه خاطر نظر داری بعدل
کس مبادا کرده در آئینه عدل تو آه
تا بود دور سپهر آبگون بر گرد و خاک
دشمنانت را در آب دیدگان بادا شناه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح تمغاج خان
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
پیش تو جز بندگی دعوی شاهان سرسری
نیستی اسکندر و دارا و اندر ذات تو
شوکت دارائی است و حکمت اسکندری
گر صف آرائی صف آرائی بمیدان نبرد
در سپاه خویش صفداری عدو را صفدری
در امان تو رود آهو گرازان پیش یوز
سایه شاهین بود آسایش کبک دری
روز و شب عدل ترا گویند و انصاف ترا
ای مه هر روزنی وی آفتاب هر دری
گوهر شاه قلج تمغاج خان و رکن دین
از برای قمع اعدا چون قلج با گوهری
خسرو محمود قول و فعل و شان و سیرتی
داور مسعود نام و فال و بخت و اختری
از قراخان حسن تا پادشا افراسیاب
وارث گاه نگین و مهر و تیغ و افسری
تا بود انگشتری را زینت از انگشت تو
آسمان زیر نگین تو بود چون بنگری
دیده اعدای تو چون چشم افعی برکند
گر زمرد پیش اعدا داری از انگشتری
سعد اکبر از فلک ناظر باقبال تو است
تا تو از اقبال خود ناظر بسعد اکبری
فرا فریدونی از آبا و از اجداد خویش
لاجرم چون فرا فریدونی افریدون فری
ملک دینرا شاه ملک آرای حق پرور سزد
تو سزی زیرا که ملک آرائی و حق پروری
دادگستر پادشاهی از ره انصاف و داد
نسپری جز در جنان راهی که اینجا بسپری
عالم از انصاف و عدل تست چون فردوس عدن
ما بفردوس اندریم و تو بفردوس اندری
سایه اوراق طوبی سایه چتر تو شد
از قیاس ای سایه یزدان که تو هم درخوری
در پناه عدل تو چون اهل حضرت برخورند
بس دعا گویند تا از ملک و دولت برخوری
ماه شعبان سایه افکند ای ملک بر ماه صوم
مسرعان در پویه انداز مشرقی و خاوری
تا بماه صوم میمون و همایون روز عید
از مشبکهای شعبان روز و شب را بشمری
گر مه شعبان مه پیغمبر است ای پادشاه
تو مقیم شاهراه سنت پیغمبری
بارگاه این مه تر از اهل خبر آباد کن
کز ملوک و از سلاطین افضلی و اخبری
از مقالاتی که از بهر زه و احسنت عام
شاعران بر خسروان بندند پاکی و بری
مشتری دیدار شاهی هر که دیدار تو دید
خاک پایت را بنور دیدگان شد مشتری
از روان عنصری در خواب تلقین یافتم
کای جهانرا دیدن روی تو فال مشتری
تا برین وزن و قوافی آفرین گفتم ترا
آفرینها میفرستم بر روان عنصری
کسوت مدح تو خوش دوزند خیاطان نظم
چون من اندر وقت معنی میکنم سوزنگری
تا که برخیزد بحکم داور بیچون و چند
از میان خاک و آب و باد و آتش داوری
دیده آبی با دو تن خاکی بد اندیش ترا
سر ز شمشیر تواش بادی و آتش داوری
تا بود محبوب دلها دولت و طول بقا
دولت و طول بقای تو مبادا اسپری
بر جهانداران سری جاوید بادا امر تو
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۳ - در هزل و مدح علاء الدین
ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ
با سرخی طبر خون با سختی زرنگ
صوفی شدی و صوف سیه شد لباس تو
چون صوفیان کلوته بسر بر عقیق رنگ
از زیر پنج پرده بشاهد نظر کنی
چون صوفیان برقص درآئی هم از درنگ
شاهد ز صحبت تو بود تنگ سیم اگر
در خدمت تو آید با تیز گاه تنگ
گردی بسان سرخ بت بامیان ستیخ
باشی بر آنکه خیک بتی را کشی بچنگ
سنگی و بر سر تو شکافی چو چشمه ای
وآب حیات قطره چکان از شکاف سنگ
با زور پیل مستی و با سهم شیر نر
با شکل اژدهائی و با هیبت پلنگ
با یک نفس عوض نشود زور تو بضعف
تا یکزمان بدل نشود نام تو بننگ
از بهر هوت تو خورد مرد کیسه دار
جوشیده و کباب سقنقور و استرنگ
ماند بتو گهی که کنی . . . ادنی طلب
دیوانه ای که خورده بود کوکنار و بنگ
چون چشمت آب گیرد پیشت یکی بود
هندی و زنگباری و آلانی و فرنگ
از روم و زنگ بر تو نشانست روز و شب
از سهم تو بروم نخسبند و نه بزنگ
همچون پشنگ کوژی رگناک و شوخناک
گوئی که گر ز توری در قبضه پشنگ
آنرا که از تو خورد و بنا جایگه فتاد
برداشت از زمین نتواند بصد پشنگ
فغفور چین هزیمت گردد بروز حرب
گر سید اجل ز تو سازد سلاح جنگ
والا علاء دین ملک آل مرتضی
کایزد ز دود آینه ملک او ززنگ
نادیده تخت ملک سعادت چنو ملک
فرهنگ دان و زیرک و بازیب و فرو هنگ
آن سید اجل که ز سهم مها بتش
بگسست نسل خارجی از ترمد و زرنگ
نام ورا بسینه اطفال شیعه بر
تا نقش برکنند ببندد بآذرنگ
آن نر نر سپور کز آورد برد او
غیرت برند فصل بهاران خران غنگ
آنمرد مرد . . . ای که او کنگ کنگ را
در حین فرو برد بکلندان چون مدنگ
کوکنک پیش او چو نهد سینه بر زمین
فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ
زان . . . ر خر که سر بشکم برنهد چو بوق
. . . رش قویتر آید نوخیز نیم لنگ
چون نقش ده به . . . ن کلان منکیاگران
زان . . . ر نقش چارده خواهند گاه منگ
تا کی دهم شراب مدیحش بجام هزل
نیشکر است هزل من و جد من شرنگ
از بحر هزل گوهر مدح ورا بجد
رانم بسوی ساحل برکشم بکنگ
مدح ورا بخامه جد نقش برکشم
دیوان کنم منقش از آن چون بهشت کنگ
کنگ اندر افکنم بدر . . . ن شاعران
تا مویهای . . . ن بکنم از نهیب کنگ
زین شعر شاعرانرا گردد یقین که من
از هزل وجد توانگرم از زر و سیم دنگ
در جد قرینشانم لیکن بباب هزل
من کوس خسروانم و ایشان دف تبنگ
با عیب گیر شعر من اندر قرین شود
بازی همی دهد خلخی را بشالهنگ
دارم امید ازو که ادبشان کند بهم
زانسرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
ای خسرو سیادت بر ملکت شرف
ملک تو بی مخافت تاراج رند و شنگ
بی یار در سیاست و در مردی و هنر
بی مثل در کیاست و فرهنگ هوش و هنگ
گر رستم است خصم چو حمله بوی بری
بندی گره بیاردم رخش و پالهنگ
از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقه کمند بحلق افکنی کمنگ
زیر زبر شود دل خصم تو در نبرد
زینت چو بسته شد بزیر تنگ و زیر تنگ
پیکان تیر تو سزد از تیر آسمان
روز شکار چون بکمان درکشی خدنگ
تا خام خویش غاشیه زین تو کند
از پوست ماروار برون افکند پلنگ
تا شاخهای خود بکمانت کنند وصل
تیر ترا بدیده پذیرند غرم و رنگ
هر مردمی که هست جز آن تو در جهان
مکر است وزرق و لوس و لباسات ریو و رنگ
تا از دینگ دانه انگور برکنند
وزوی شراب وار کند باده چو زنگ
بادی تو باده بر کف و دل پر نشاط و لهو
گوش تو پر ز نغمت و الحان نای و چنگ
جنگ غنا فشارده نای حسود تو
وانگور وار کرده نگونسارش از دبنگ
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باز باد اندر فتاد
از باد اندر فتاد این سرخ سر چیغوز را
باز بتوان معز کردن بر سر او . . . وز را
چون ستان من باز گردم سرش بر گنبد رسد
چون سقونی لعل سازد گنبد پیروز را
بامدادان در شود بیرون نیاید شام را
ور شبانگه در شود بیرون نیاید روز را
مچو ماری کو بهر سوراخ موری در شود
نشنود آهسته باش برمک و مسپوز را
چنگ در نیمور من زن خوش بمشت اندر بگیر
تا بچنگ آورده باشی مار دست آموز را
گر سر او را بزر و سیم درگیری رواست
این سراپا سیم انداز زر اندوز را
این جواب آن کجا گوید سنائی غزنوی
باز تابی در ده این زلفین عالم‌سوز را
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
تا گشت پدید نصر جانرا دشمن
ناآمده بر سپاهش از خصم شکن
بردند و بدست مرگ دادند نفس
احسنت زهی سپه نه مردند و نه زن
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ایشاه نظر بشاه گردون کردی
کافاق بتیغ صبح گلگون کردی
شمس الملکی مسلم اکنون کردی
کز ملک بتیغ سایه بیرون کردی
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ایشاه بیک نظر که اکنون کردی
اقبال سپاه خلخ افزون کردی
تاج سر کیقباد و کیخسرو را
نعل سم اسب آل ساعون کردی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
خوی بر رخت که رشک گلستان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمی‌رسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بی‌ترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجة طوفان آتش است
می‌میرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش است که در جان آتش است!
فیّاض طرّة علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
من داغ علی به هیچ مرهم ندهم
خاک در او به آب زمزم ندهم
خاک در او ذخیره دارم در چشم
این خاک به خون هر دو عالم ندهم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹ - و له
گفتم از گردون کنم اسب و زماه نو رکاب
تا ببوسم آستان خسرو مالک رقاب
باز گفتم نیست گردون را بسوی شاه راه
ماه نو را نیز نی با تیغ شه در جسم تاب
گفتم از خورشید سازم چتر و از کیوان خدم
تا بدین حشمت ز کاخ شاه گردم فیض باب
باز گفتم رای شه خورشید را سازد خجل
بلکه کیوانش قفا خواریست از بواب باب
گفتم از فردوس بزم آرایم از تسنیم می
تا بدین دولت شهم سازد بخدمت انتخاب
باز گفتم دارد از کاخ ملک فردوس رشک
وز جهان بین جام او تسنیم را چشمی پرآب
گفتم از دریا طرازم دست از کان آستین
تا حصول سده شه را نمایم اکستاب
باز گفتم با دلش دریا چو شبنم روز کرد
وز کفش کان را بتن مانند سیماب اضطراب
ای بت ناهید غبغب وی مه مریخ چشم
ای بدندان چون ثریا وی برخ چون آفتاب
این خط اندر عارضت یا هاله بر ماه منیر
این دل اندر سینه ات یا سنگ اندر سیم ناب
هم اساس معجز عیسی ز گفتارت بباد
هم بنای هستی خضر از لب لعلت بر آب
مه بچرخ از پرتو رخسار تو قائم مقام
گل ببا غ از جانب اندام تو نایب مناب
چشم در پوشد بنزد لعلت از هستی عقیق
لب فر و بندد به پیش چشمت از مستی شراب
بر عذار صافت از نرمی نمی پاید نظر
در دهان تنگت از خردی نمیگنجد جواب
ها بکش رطل و بزن بر معنی صورت رقم
ها بزن جام و بکش از صورت معنی نقاب
شاه از من دور نزدیک و منش نزدیک دور
گو چسان شویم زدل آلایش من غاب خاب
گردم ارمیر ملک او را نباشم ازخدم
باشم ارشیر فلک او را نگردم از کلاب
گر روم در کسوت گردون ازو گردون زمین
ور شوم با مکنت قلزم ازو قلزم سراب
گر بتن گردم هزبر از رمح اوگریان هزبر
ور بدل گردم عقاب از تیر او بریان عقاب
لیک این دانم که گر سرمایه سازم مسکنت
خسرو مسکین نوازم ره دهد من کل باب
نا صرالدوله شه جمشید فر سلطان حمید
کآسمان آن دید ازو کز تهمتن افراسیاب
کوس فیروزی شعارش راست نصرت چو بزن
تیغ نصرت اقتدارش راست پیروزی قراب
بخت دشمن را بر ایامش فراوان شکرهاست
پس که از بیداری وی او براحت کرد خواب
حکم او تازان بغبرا همچو وحی ایزدی
سیر او تا زان بگردون چون دعای مستجاب
نی قضا را باثباب قهر او فکر درنگ
نی قدر را با درنگ مهر او ذکر شتاب
ای خدیو پیل کش کز فرت ایرانی سپاه
جمله اندر حمله ناخن برکنند از شیر غاب
گاه رزم و بزم تو نمکین کوه و جوش بحر
موم نزد آتش است و برف پیش آفتاب
چونکه آذربایجان را اوفتاد آذربجان
جز بآب تیغ تو ننشست از وی التهاب
لشکریرا کآمد از موج محیط افزون شکوه
کشتی هر یک شکست از باد گرزت چون حباب
آخر این کافر همان کاسلام خلق از وی تباه
آخر این دشمن همان کآباد ملک از وی خراب
بس دلاور را کزو جوشن شد اندر کین کفن
بس سپهبد را کزو سبلت شد اندر خون خضاب
تو به تنهائی بناوردش چو پوشیدی زره
تار و پود ازهم گسستش چون کتان از ماهتاب
دید اگر بر ابر پرد ابر با قهرت دخان
دید اگر در بحر پوید بحر با تیغت سراب
خیل را گفت الحذر از این دلیر نامجوی
جیش را گفت الفرار از این سوار کامیاب
این یک از سهمت تملق کرد بر کام نهنگ
آن یک از بیمت توسل جست بر چنگ ذئاب
وانکه را اقبال بر ادبار افزود از خرد
یافت اندر التجای رایتت حسن المآب
تو بشکر این ظفر کت رخ نمود از دادگر
مرد خیلانرا زدل بردی بتشریف انقلاب
بندگانرا بذل کردی طوق از درعدن
خواجگانرا بر نهادی تاج از لعل مذاب
در حقیقت ملک اکنون زنده از شمشیر تست
ورنه از اعلام بدوالله اعلم بالصواب
تا نپیچد از جلادت پنجه از ضیغم پلنگ
تا نگیرد در جلالت سبقت از شاهین ذباب
چرخ را با آستانت نسبت تل و دمن
بخت را با پاسبانت الفت دعدو رباب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
ای بروی و خوی تو برج مه و چرخ اثیر
وی بخوبی زهره ات مزدور خورشیدت اجیر
چهر تو شیریکه از آن شیر پیدا رنگ خون
لعل تو خونیکه درآن خون نهفته بوی شیر
کوته اندر پیش دلجو قامتت سرو بلند
تیره اندر نزد نیکو عارضت بدر منیر
این رخست اندر نقابت یا که ماه اندر قصب
این قداست اندر قبایت یا که سرو اندرحریر
ها برافشان دست و شو ما را بکامی پایمرد
هابرون نه گام و شو ما را بجامی دستگیر
هی چه کوشی با عزیزان و مرا بینی ذلیل
می چه نوشی با بزرگان و مرا دانی حقیر
زافتقار شاه برکوی من از گردون حصار
زاهتمام میر درکاخ من از سندس حصیر
باده دارم که نشنیده است بویش هیچ شاه
ساده دارم که نادیده است رویش هیچ میر
هر شب از نور شرابم صحن گیتی همچو قار
هردم از دود کبابم سقف گردون همچو قیر
مطربان دارم که دل از صوتشان یابد قرار
ساقیان دارم که چشم از حسنشان گردد قریر
در میان محلفم گردنده از خورشید جام
برکنار مجلسم بنهاده از گردون سریر
گر تو ای ابرو کمان یکروزم آئی میهمان
دیگر از بزمم نپیچی رخ زنندت گر به تیر
خانه بینی شریف و خلوتی یا بی نظیف
درگشاده خوان نهاده نقل نیکو می هژیر
میگسار اندر یمیمنت دلبری خدمت گزین
نی نوا زاندر یسارت شاهدی منت پذیر
مستهائی با ادب خنیاگرانی نوش لب
آن بزیر آراسته بم آن ز بم رفته به زیر
زینهمه نیکوتر است آنگه که از بهجت مرا
کلک بر دفتر ترنم راند از مدح امیر
مایه بحر عمیق اندر بر طبعش تباه
پایه چرخ بلند اندر بر قصرش قصیر
حسن تقریرش سماعت داده بر گوش صمیم
لطف تحریرش بصارت هشته در چشم ضریر
پیش فرش موج خشکد بر رخ بحر محیط
نزد بذلش رعد نالد بردل ابر مطیر
ز امتزاج اختر و ارکان چو آمد این خلف
از جمال روز افزونش جوان شد چرخ پیر
بس غناخیز است عهد ز انواع نعم
صد منادی یافت نتواند بملکش یک فقیر
برق صمصامش چو گردد اخگر انگیز نبرد
چشم سردی دارد از دوزخ روان زمهریر
ای امیربا دل باذل که باندبیر تو
وقت هیجا کار شمشیر آید از کلک دبیر
برمیانت یک پرند و از یلان فوجی گشن
برکمانت یک خدنگ و از گوان جمی غفیر
بانگ کوس اندر صماخت خوشتر از بانگ رباب
بوی خون اندر مشامت بهتر از بوی عبیر
بفکنی پهلو ز پشت اسب چون برگ از درخت
برکشی اژدر زغار کوه چون موی از خمیر
تیر آتش بارت اندر سینه کند آوران
چون ستاره ذو ذنب اندر دل چرخ اثیر
پشت خم تیغ تو اندر کله بد اختران
راست مانند هلال اندر سپهر مستدیر
کین دشمن در دل تو رعب تو در قلب خصم
چون منافق در بهشت و چون موافق درسعیر
تا وصال دوستان باشد روان را بوستان
یارت اندر عیش و نوش و حاسدت دروای و ویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - وله
بصفاهان چو زری پور ملک آید باز
نوبت رطل عراقیست بآهنگ حجاز
چون عراق و عربستان بصفاهان افزود
باده بر راه نهاوند کش ای ترک طراز
در ملوک ارچه بسی نغمه بمنصوری خاست
گاه تسخیر هری یا که فتوح اهواز
کس حصار اینهمه نگرفت و مخالف نفکند
غیر این ظل همایون و شه نیکی ساز
این هنوز اول آنست که بر صفحه ملک
جسته از شوشتری کلک ملک خط جواز
باش تا جیش زخوارزم کشد بر کشمیر
باش تا باج به تبریز نهد تا شیراز
خا صه از خلعت شایان شه نام اندوز
خا صه از تیغ جهانگیر شه جام انداز
خلعتی نغز بدانسان که همی اطلس چرخ
سوده بر خاک بر دامن او روی نیاز
تیغی آراسته آنگونه که انواع نجوم
برده در چرخ بر جوهرش از بیم نماز
خلعتی در ارم مجد و شرف مقصد روح
تیغی اندر حرم فتح و ظفر محرم راز
خلعتی کام امل را ز اصالت قاید
تیغی احکام اجل را به رسالت ممتاز
باری آن خلعت واین تیغ چو از خسرو یافت
شکرشکر فشان سوی صفاهان شد باز
همرهش نور ازل بدرقه اش فیض ابد
سخطش خصم گداز وکرمش دوست نواز
گل همی ریخت بخراور و گهر بیخت بمن
ز آن منازل شدش ازخیل کدورت پرداز
ای بسا پیل تناور که شدش طعمه یوز
ای بسا شیرشکاری که شدش سخره باز
چرخ گفتا که جهان ملکت خود بینی و بس
هر چه خواهی بجهان آنچه توانی بگراز
خاک گفتا که مرا پهنه جولان تو نیست
از زمین پای بکش سوی فلک دست بیاز
عقل گفتا که وجود تو جهانیست بزرگ
خردی دهر ببین پیش مران بیش متاز
نامداران جهان درطلب خدمت وی
کرده کوتاه ره دور به امید دراز
خاصه جیحون که در این چامه ز مصری خامه
برده از شعری شامی سبق عزت و ناز
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - وله
سلطنت تا بکمان یافت زسر تیپ سهام
چرخ میدان سپه آمد و مریخ غلام
پس ازین لشکر شه تاج برد از خورشید
بعد از این جیش ملک باج ستد از بهرام
تیر بهرام خورد خاک ازین پس در کیش
تیغ خورشید زند زنگ ازین پس به نیام
باش کز فتح برد بردرشه جیش نبرد
باش کز تخت کشد در برشه صف سلام
بصف خیل وی از صور سرافیل دهل
بکف فوج وی از شهپر جبریل حسام
زور هر یک بتن شیر گذارد تشویر
خشم هر یک بسر سام سپارد سرسام
خود از الوند بیاسوده بجای تارک
درع از البرز بیاکنده بجای اندام
اگر اینست هماورد جنودش ثعبان
اگر اینست سپهدار سپاهش ضرغام
بهر ابطال بدست آرد از ماه علم
بهر افواج بپاسازد از چرخ خیام
بسته یابی همی از راجل او چار ارکان
خسته بینی همی از راکب او هفت اجرام
شهرها سازد هر یک بدل انگیزی مصر
ملکها گیرد هر یک بطرب خیزی شام
بینی پیل بجای شترآرد به مهار
کله شیر بجای فرس آرد به لگام
ای سپاهی بت جوشن خط خفتان گیسو
کت از آن صف زده مژگان سپهی خون آشام
چشم و ابروی تو برماه کشد تیر وکمان
خال وگیسوی تو بر مهر نهد دانه و دام
مشک با بوی خطت خون جگری بس غماز
ماه با حسن رخت در بدری بس نمام
اینکه میگفت که دستان زدن از نافه و قند
نکند مشکین مغز و نکند شیرین کام
وصف لعل تو مرا شهد چکاند بدهن
یاد زلف تو مرا مشک فشاند بمشام
خوی بچهر تو چو از فلک جلوه خاص
خط بروی تو چو بر دور قمر فتنه عام
لیک با این خط مشکین و عذار سیمین
به که با من به پذیرائی میر آئی رام
کآید اکنون زسفر داور افلاک مسیر
کآید امروز زره ضیغم فردوس کنام
پس از این به که نپایند پلنگان بجبال
بعد از این به که نپویند ضیاغم زآجام
مهر با تیغ وی ازکوه بدرنارد دست
ماه با رمح وی از چرخ برون ننهد گام
جوید اقبال از او نطفه همی در اصلاب
خواهد امداد از او بچه همی در ارحام
گفت او را زشرافت هنر سحر حلال
کاخ او را زشرافت خطر بیت حرام
خامی کار قضا بامدد او پخته
پخته فکر قدر در برتدبیرش خام
نه همین اکنون زیر فلک و روی زمین
هم لیالیست بنظم اندر ازو هم ایام
حکمش آنگاه جنیبت به بسایط میراند
که نبد ابلق ایام ولیالی را نام
روبه پشت سم خنگش نتواند مالید
خرد ار پای نهد بر سر دوش اوهام
ای امیری که بخلق ارنه صیام آمد فرض
بود از جود تو صد رخنه فزونتر زصیام
فطرتت را همه برحل مشاکل اصرار
همتت را همه بر بذل موائد ابرام
ابر با صولت بطش تو بگرید بر برق
برق با دولت بخش تو بخندد بغمام
جز که سر بر در ایوان نهدت از آغاز
جز که در ره میدان دهدت در انجام
نبرد دایه پی پرورش طفل پدر
ننهد پستان اندر دهن کودک مام
دلربا نظم تو سرمایه فرستد بر وحی
جان فزا نثر تو پیرایه دهد بر الهام
اندر آن وقعه کز آشوب قوی پنجه یلان
ملک را برگسلد از کف تقدیر زمام
گرز گوئی بروان باشدش از مرگ خبر
تیغ گوئی بزبان باشدش از برق پیام
بس فتد قاتل و مقتول خرد ننهد فرق
که یل وکشته کدامست و تل و پشته کدام
ناگهان بر سپه خصم چورانی تو سمند
جای خوی خون زندش موج ز بیمت بمسام
خواهد از سطوت تو چرخ مناص از آجال
جوید از هیبت تو دهر ملاذ از اعدام
ببری کشور حاسد نگشاده بازو
بشکنی لشکر دشمن نکشیده صمصام
داورا این منم آن نغز سخنگو جیحون
که بود نام مرا تا ابد انوار دوام
نه چو من باشد هر کس بودش سبلت و ریش
نه چو موسی است هر آنکه بفسون بنهد دام
حدت ذهن من و کیک بشلوار عقول
جودت ذوق من و ریگ به کفش افهام
تا عرض راست بهر حال قوام از جوهر
فتح را باد زنوخنده حسام تو قوام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - وله
ظل ملک که چرخ به جان بوسدش زمین
خرم به فضل وی زره آمد چو فرودین
بس عود سوخت خادم او گرم شد سپهر
بس گل فشاند موکب او نرم شد زمین
ایام رفتن او را مریخ در یسار
هنگام بازگشتن خورشید در یمین
زی شوشتر زملک صفاهان چو راند رخش
در نیم ره بشاهد مقصود شد قرین
اهواز هدیه برد که ما را ندیده گیر
دزفول جزیه داد که ما را نبوده بین
گردون ذلیل سانش بوسید آستان
گیتی دخیل وارش بگرفت آستین
آن گفت بر بزرگی خود کوش و بازگرد
این گفت بر حقیری ما بخش و پس نشین
پور خدیو عصر که در مردمی است حصر
بر قصر خود بنصر خداوند شد مکین
گرگان قلاده کرده و پیلان نهاده تخت
شیران لجام کرده و اسبان نهاده زین
ای ترک خلخی که ز رومی عذار تو
کاخ از حریر شوشتری به بود ز چین
تا خط بصره ده می خلر که شاه گشت
درمرز کاوه ازدژ شاپور جا گزین
بگشای موی وکاخ بیا گن بضیمران
بنمای روی و بزم بیارا بیاسمین
کم گو که از سیاست وی بین که جسم شط
فرسوده همچو خصم شه از بند آهنین
از قلعه سلاسل اکنون که شه رسید
ازحلقه سلاسل گیسو گشای چین
شکرانه ورود ملک را یکی بنقد
بزمی چو خلد باید و یاری چو حور عین
بزمی چنان که گوئی جبریل هم بعرش
هرگز نیافته است چنین جای دل نشین
هر گوشه اش نشاط نی از سرو قد بنات
هرجانبش بساط می از ماه رخ بین
من در میان آنهمه ترک ایاز چهر
سنگین فرا نشسته چو پورسبکتگین
گاهی نیوشم از صنمی شوخ ارغنون
گاهی ستانم از پسری شنگ ساتکین
بخشم زهر ترانه ز در افسری بآن
پوشم بهر پیاله زخز خرقه ای باین
جانا مگو که خرقه مبخش و قدح منوش
هشدار کت عساکر سرماست درکمین
کامروز از نشاط زمین بوس ظل شاه
در پوست می نگنجم چه جای پوستین
مسعودشه که زایده چین جلال او است
هرجا زملک دهر که رکنی بود رکین
تا پشت بوالبشر بگریزد زبطن مام
گرنقش رمح او برحم بنگرد جنین
نزد یقین او نتوان رخته از گمان
پیش گمان او نتوان صرفه با یقین
ای شاه کی نژاد که تجدید عهد کرد
در مرز کاوه فر تو از پور آبتین
زو کو که با تعشق بگذاردت کلاه
جم کو که با تملق بسپاردت نگین
هرچاکری زخیل تو با دولت قباد
هر بنده زکوی تو با صولت تگین
زآنجمله چاکران تو یک تن امیر ماست
کش جبهت است شادی صد دودمان جنین (؟)
خان خلیل راد که مانا زعدل و داد
با روح قدس فطرت رادش بود عجین
گردون ندیده است بگیتی چنین غیور
گیتی نیافته است ز گردون چنین امین
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
ایزد ترا مظاهر و سلطان ترا معین