عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مطلعالانوار
بخش ۱۰ - حکایت شیر فروش متقلب
داشت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته ازو شیر خوار
شیر که از بز به سبو ریختی
آب در آن شیر درآمیختی
بردی از آن آب ملمع به شیر
نقرهٔ چون شیر ز برنا و پیر
روزی که آن کوه به صحرای خاک
سیل درآمد رمه را برد پاک
آنکه جهان سوختهٔ شیر کرد
سوخته شد ناگه از آن شیر سرد
شیر خنک از تف و تابش بسوخت
جملهٔ آن شیر ز آبش بسوخت
خواجه چو شد با غم و آزار خفت
کارشناسیش در آن کار گفت
کان همه آب تو که در شیر بود
شد همه سیل و رمه را در ربود
مرد شبان زان سخن آمد ستوه
ماند سرافگنده چو سیلاب کوه
خسرو اگر دین طلبی از خدای
زین دل خاین به دیانت گرای
پیر و جوان گشته ازو شیر خوار
شیر که از بز به سبو ریختی
آب در آن شیر درآمیختی
بردی از آن آب ملمع به شیر
نقرهٔ چون شیر ز برنا و پیر
روزی که آن کوه به صحرای خاک
سیل درآمد رمه را برد پاک
آنکه جهان سوختهٔ شیر کرد
سوخته شد ناگه از آن شیر سرد
شیر خنک از تف و تابش بسوخت
جملهٔ آن شیر ز آبش بسوخت
خواجه چو شد با غم و آزار خفت
کارشناسیش در آن کار گفت
کان همه آب تو که در شیر بود
شد همه سیل و رمه را در ربود
مرد شبان زان سخن آمد ستوه
ماند سرافگنده چو سیلاب کوه
خسرو اگر دین طلبی از خدای
زین دل خاین به دیانت گرای
امیرخسرو دهلوی : مطلعالانوار
بخش ۱۱ - حکایت دم زندگانی به حق عیسی(ع)
صبح دمی رفت مسیحا به دشت
سبزه صحرا به دمش زنده گشت
بی خردی در رخ آن گنج زار
کرد به دشنام زبان را در آن
هر چه که گفت او سخن ناصواب
زین طرفش بود به رحمت جواب
او به خصومت همه نفرین فزود
وین به لطافت همه تحسین نمود
گر چه زد او خنجر پهلو گزای
بود ز عیسی نفس جان فزای
گفت رفیقی که نگونیت چیست
پیش زبون گیر زبونیت چیست
زو چو به رویت ستم افزون بود
تو سخن از لطف کنی چون بود
گفت مسیح از دم روح اللهی
کای ز دمم جان تو بی آگهی
هر کس از آن سکه که در کان اوست
آن بدر آرد که به دکان اوست
او خم سرکه است کجا میدهد
وانکه نباتست به دل کی دهد
من نشوم چون ز وی افروخته
او شود از من ادب آموخته
من که ز دم مایه ده جان شدم
این صفتم داد خدا زان شدم
خلق نکو باد مسیحا بود
پاسخ بد مرگ مفاجا بود
خسرو اگر خوش دمی از هم دمان
رو که تویی عیسی آخر زمان
سبزه صحرا به دمش زنده گشت
بی خردی در رخ آن گنج زار
کرد به دشنام زبان را در آن
هر چه که گفت او سخن ناصواب
زین طرفش بود به رحمت جواب
او به خصومت همه نفرین فزود
وین به لطافت همه تحسین نمود
گر چه زد او خنجر پهلو گزای
بود ز عیسی نفس جان فزای
گفت رفیقی که نگونیت چیست
پیش زبون گیر زبونیت چیست
زو چو به رویت ستم افزون بود
تو سخن از لطف کنی چون بود
گفت مسیح از دم روح اللهی
کای ز دمم جان تو بی آگهی
هر کس از آن سکه که در کان اوست
آن بدر آرد که به دکان اوست
او خم سرکه است کجا میدهد
وانکه نباتست به دل کی دهد
من نشوم چون ز وی افروخته
او شود از من ادب آموخته
من که ز دم مایه ده جان شدم
این صفتم داد خدا زان شدم
خلق نکو باد مسیحا بود
پاسخ بد مرگ مفاجا بود
خسرو اگر خوش دمی از هم دمان
رو که تویی عیسی آخر زمان
امیرخسرو دهلوی : مطلعالانوار
بخش ۱۴ - آخرین ابیات
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۵ - در فضیلت عشق
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
نئی کم زان زن هندو در نیکوی
که خود را زنده سوزد بر سر شوی
تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست
خراش سوزنی بنمای در پوست
تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد
نداری شرم از این ایمان بی درد
چو قمری را دهی بی جفت پرواز
ز بستان در قفس رغبت کند باز
کبوتر در هوای یار چالاک
فرو افتد ز ابر تیره بر خاک
ترا گر پای در سنگی براید
چو بیدردی ز دردت جان براید
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
کرم را شکر گوی زندگی باش
نمک را حق گذار بندگی باش
درت را قفل بر درویش کن سست
توانگر خود نه محتاج در تست
دهان مفلسان شیرین کن از قند
که بر حلوا کند منعم شکر خند
چو پیلان باش پیشانی گشاده
نه چون موران گره در سینه داده
کسی کز وام شیرین شد شمارش
همیشه تلخ باشد روزگارش
چو گردد ابر دولت بر تو در بار
فروتن باش همچون شاخ پر بار
به هستی به که خدمتگار باشی
که خود در نیستی ناچار باشی
تواضع کن ولیکن با کم از خویش
که با بیش از خودی لابد کنی بیش
بهر کاری که باشد تا توانی
خدا را یاد کن دیگر تو دانی
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
نئی کم زان زن هندو در نیکوی
که خود را زنده سوزد بر سر شوی
تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست
خراش سوزنی بنمای در پوست
تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد
نداری شرم از این ایمان بی درد
چو قمری را دهی بی جفت پرواز
ز بستان در قفس رغبت کند باز
کبوتر در هوای یار چالاک
فرو افتد ز ابر تیره بر خاک
ترا گر پای در سنگی براید
چو بیدردی ز دردت جان براید
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
کرم را شکر گوی زندگی باش
نمک را حق گذار بندگی باش
درت را قفل بر درویش کن سست
توانگر خود نه محتاج در تست
دهان مفلسان شیرین کن از قند
که بر حلوا کند منعم شکر خند
چو پیلان باش پیشانی گشاده
نه چون موران گره در سینه داده
کسی کز وام شیرین شد شمارش
همیشه تلخ باشد روزگارش
چو گردد ابر دولت بر تو در بار
فروتن باش همچون شاخ پر بار
به هستی به که خدمتگار باشی
که خود در نیستی ناچار باشی
تواضع کن ولیکن با کم از خویش
که با بیش از خودی لابد کنی بیش
بهر کاری که باشد تا توانی
خدا را یاد کن دیگر تو دانی
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۵ - پاسخ شیرین به خسرو
شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد
به پاسخ لعل شکر خند بگشاد
که باشم من به خدمت زیر دستی
کنیزان ترا آئین پرستی
وگر نزد تو قدری دارد این خاک
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک
بزرگان گفتهاند این نکته دیر است
که هر کو سیر باشد زود سیر است
چو مرغی خرمنی بیند بهر گام
به یک خرمن دلش کی گیرد آرام
چرا گل دامن از بلبل نچیند
که هر دم بر گلی دیگر نشیند
من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم
که آب زندگانی نام دارم
تو گر خواهی به چشمه راه جوئی
بنوشی شربتی و دست شوئی
بگو تا درکشم دست از عنانت
غبار خود بروبم ز آستانت
ورت پخته است سودائی که داری
بیابی خود تمنائی که داری
مرا نیز اعتمادی باشد از بخت
که آسان نشکند بیخیکه شد سخت
بنای دوستی چون محکم افتد
خلل ز آسیب دورانش کم افتد
چنان پیوند کن مهر ابد را
که دوری ره نماید چشم بد را
ملک گفتا که بر یاران جانی
بدین غایت نشاید بدگمانی
به پاسخ لعل شکر خند بگشاد
که باشم من به خدمت زیر دستی
کنیزان ترا آئین پرستی
وگر نزد تو قدری دارد این خاک
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک
بزرگان گفتهاند این نکته دیر است
که هر کو سیر باشد زود سیر است
چو مرغی خرمنی بیند بهر گام
به یک خرمن دلش کی گیرد آرام
چرا گل دامن از بلبل نچیند
که هر دم بر گلی دیگر نشیند
من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم
که آب زندگانی نام دارم
تو گر خواهی به چشمه راه جوئی
بنوشی شربتی و دست شوئی
بگو تا درکشم دست از عنانت
غبار خود بروبم ز آستانت
ورت پخته است سودائی که داری
بیابی خود تمنائی که داری
مرا نیز اعتمادی باشد از بخت
که آسان نشکند بیخیکه شد سخت
بنای دوستی چون محکم افتد
خلل ز آسیب دورانش کم افتد
چنان پیوند کن مهر ابد را
که دوری ره نماید چشم بد را
ملک گفتا که بر یاران جانی
بدین غایت نشاید بدگمانی
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۶ - نصیحت کردن شاپور به خسرو و دلالت کردن او را به شکر
سخن پرداز گویای خردمند
چنین برداشت از درج گهر بند
که چون خسرو ز یار عصمت اندیش
به مشگوی خود آمد با دل ریش
ندیم خاص شاپور خردمند
به همراهی سخن را نکته پیوند
که تا دوران گردون را روائیست
بنای کار او بر بیوفائیست
جوابش باز گفتی خسرو از درد
که با تقدیر نتوان داوری کرد
اگر شیرین ز راه بی وفائی
برید از آشنایان آشنائی
مگو کاین تلخ از شیرین نکو نیست
که عیب از بخت بدخویست زو نیست
بهر نیک و بدی کاندر میانست
گنه بر بخت و تهمت بر زمانست
چو تلخی میکند بخت نژندم
گله بر گیسوی شیرین چه بندم
ملک گفتا که دارد کس ز عشاق
بتی شیرین تر از شیرین در آفاق
به پاسخ گفت شاپور سخن سنج
که ای در هفت کشور نوبتت پنج
ز آتش گاه سرما خوش بود تاب
به قدری تشنگی شیرین بود آب
گرسنه کش نباشد صبر چندان
جوش جلغوزه باشد زیر دندان
دو چیز است اتفاق هوشمندان
کزان باشد خلاص مستمندان
یکی چون بی وفا باشد نگاری
به دل کردن بدیگر گل عذاری
دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز
بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز
شنیدم در سپاهان است ماهی
بتان روم و چین را قبلهگاهی
شکر نامی و شور انگیز عشاق
به شیرینی چو شیرین در جهان طاق
به جز تو دل به کس مایل ندارد
بجز پیوند تو در دل ندارد
چنین برداشت از درج گهر بند
که چون خسرو ز یار عصمت اندیش
به مشگوی خود آمد با دل ریش
ندیم خاص شاپور خردمند
به همراهی سخن را نکته پیوند
که تا دوران گردون را روائیست
بنای کار او بر بیوفائیست
جوابش باز گفتی خسرو از درد
که با تقدیر نتوان داوری کرد
اگر شیرین ز راه بی وفائی
برید از آشنایان آشنائی
مگو کاین تلخ از شیرین نکو نیست
که عیب از بخت بدخویست زو نیست
بهر نیک و بدی کاندر میانست
گنه بر بخت و تهمت بر زمانست
چو تلخی میکند بخت نژندم
گله بر گیسوی شیرین چه بندم
ملک گفتا که دارد کس ز عشاق
بتی شیرین تر از شیرین در آفاق
به پاسخ گفت شاپور سخن سنج
که ای در هفت کشور نوبتت پنج
ز آتش گاه سرما خوش بود تاب
به قدری تشنگی شیرین بود آب
گرسنه کش نباشد صبر چندان
جوش جلغوزه باشد زیر دندان
دو چیز است اتفاق هوشمندان
کزان باشد خلاص مستمندان
یکی چون بی وفا باشد نگاری
به دل کردن بدیگر گل عذاری
دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز
بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز
شنیدم در سپاهان است ماهی
بتان روم و چین را قبلهگاهی
شکر نامی و شور انگیز عشاق
به شیرینی چو شیرین در جهان طاق
به جز تو دل به کس مایل ندارد
بجز پیوند تو در دل ندارد
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۶ - از جواب نامهٔ شیرین به خسرو
به نام نقشبندی لوح هستی
که بر ما فرض کرد ایزد پرستی
خرد را با کفایت کرد خرسند
سخن را با معانی داد پیوند
دو دل را کو به پیوند آشنا کرد
به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد
و گر خواهد دو تن را نام فراهم
به صد زنجیر نتوان بست با هم
چو تقدیر است ما را قطع پیوند
رضا دادم به تقدیر خداوند
چو وقت آید که این غم بر سر آید
مراد از بام و بخت از در آید
تو نیز ای دوست کازار منت خوست
چو روزی باشدم روزی شوی دوست
ز دوریت ار چه دورم از همه کام
چو افتاده است می سازم به ناکام
فرستادی به سوی من نهانی
سوادی پر ز آب زندگانی
مفرح نامهای کز ذوق آن راز
امید مرده در تن زنده شد باز
دران پرسش که از یار کهن بود
فراوان ز آرزومندی سخن بود
شدم زانگونه با دولت هم آغوش
که خود را کردم از دولت فراموش
کنیز اویم ار دارد عزیزم
وگر خواهد گذارد هم کنیزم
امید از دوستی ما را چنان بود
که خواهم با تو دائم هم عنان بود
ز آمیزش که دارد نور با نور
نخواهی بودن از من یک زمان دور
گمان نفتاد کافتد خار خاری
به چشم دوستی زندک غباری
یقین شد کان وفا و مهربانی
فریبی بود بهر من زیانی
و گر نه بر کس این تهمت توان بست
که خودمی نوشی و خوانی مرا مست
خود از پیمان من بیرون نهی گام
مرا بر عکس بی پیمان نهی نام
کنی خود با هم آغوش دگر خواب
دهی گوش من بی خواب را تاب
خود اندازی به بازار شکر شور
ز خوی تلخ با شیرین کنی زور
ز شیرین روزهٔ مریم کنی بیش
پس از شکر گشائی روزهٔ خویش
چو از تنگ شکر برداشتی بند
نکردی یاد شیرین شکر خند
ز تهمت بی گناهی را منه خار
که نه گل دید ازین بستان نه گلزار
دلش روزی که پهلوی من آمد
نه من خواندم که خود سوی من آمد
کنون چندان که می رانم ز پیشش
تمنا بیش میبینم به خویشش
کسی کز بهر من کوشد به جانی
گرش ندهم دلی باری زیانی
دل او چون مرا میخواهد و بس
بلی خواهنده را خواهد همه کس
منم هر روز و این شبهای دی جور
تو شب خوش خسب ای چون روز من دور
من ار صد بار خود را بر تو بندم
چو باور نایدت بر خود چه خندم
همانم من کت اندر دل یقین است
رها کن گو چنین باش ار چنین است
چه چاره چون چنین افتاد تقدیر
ترا روزی شکر بادا مرا شیر
چو نامه ختم شد پیک سبکخیز
ز شیرین بستد و دادش به پرویز
ملک زان گنج گوهر مهر برداشت
عبارتهای شیرین در نظر داشت
فگنده پیچ پیچ نامه در پیش
همی خواند و همی پیچید بر خویش
چو در خود خورد شور این سخن را
بشورانید غمهای کهن را
دلش از شور شیرین بی خبر گشت
وزان شوریدگی شوریده برگشت
به یاران گفت در یابید کارم
که بودن بیش ازین طاقت ندارم
نه شیرین باشد از شیرینی کار
که شیرین یار و من دور از چنان یار
بدان عزم از بساط بزم برخاست
جنیبت جست و ساز رفتن آراست
که بر ما فرض کرد ایزد پرستی
خرد را با کفایت کرد خرسند
سخن را با معانی داد پیوند
دو دل را کو به پیوند آشنا کرد
به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد
و گر خواهد دو تن را نام فراهم
به صد زنجیر نتوان بست با هم
چو تقدیر است ما را قطع پیوند
رضا دادم به تقدیر خداوند
چو وقت آید که این غم بر سر آید
مراد از بام و بخت از در آید
تو نیز ای دوست کازار منت خوست
چو روزی باشدم روزی شوی دوست
ز دوریت ار چه دورم از همه کام
چو افتاده است می سازم به ناکام
فرستادی به سوی من نهانی
سوادی پر ز آب زندگانی
مفرح نامهای کز ذوق آن راز
امید مرده در تن زنده شد باز
دران پرسش که از یار کهن بود
فراوان ز آرزومندی سخن بود
شدم زانگونه با دولت هم آغوش
که خود را کردم از دولت فراموش
کنیز اویم ار دارد عزیزم
وگر خواهد گذارد هم کنیزم
امید از دوستی ما را چنان بود
که خواهم با تو دائم هم عنان بود
ز آمیزش که دارد نور با نور
نخواهی بودن از من یک زمان دور
گمان نفتاد کافتد خار خاری
به چشم دوستی زندک غباری
یقین شد کان وفا و مهربانی
فریبی بود بهر من زیانی
و گر نه بر کس این تهمت توان بست
که خودمی نوشی و خوانی مرا مست
خود از پیمان من بیرون نهی گام
مرا بر عکس بی پیمان نهی نام
کنی خود با هم آغوش دگر خواب
دهی گوش من بی خواب را تاب
خود اندازی به بازار شکر شور
ز خوی تلخ با شیرین کنی زور
ز شیرین روزهٔ مریم کنی بیش
پس از شکر گشائی روزهٔ خویش
چو از تنگ شکر برداشتی بند
نکردی یاد شیرین شکر خند
ز تهمت بی گناهی را منه خار
که نه گل دید ازین بستان نه گلزار
دلش روزی که پهلوی من آمد
نه من خواندم که خود سوی من آمد
کنون چندان که می رانم ز پیشش
تمنا بیش میبینم به خویشش
کسی کز بهر من کوشد به جانی
گرش ندهم دلی باری زیانی
دل او چون مرا میخواهد و بس
بلی خواهنده را خواهد همه کس
منم هر روز و این شبهای دی جور
تو شب خوش خسب ای چون روز من دور
من ار صد بار خود را بر تو بندم
چو باور نایدت بر خود چه خندم
همانم من کت اندر دل یقین است
رها کن گو چنین باش ار چنین است
چه چاره چون چنین افتاد تقدیر
ترا روزی شکر بادا مرا شیر
چو نامه ختم شد پیک سبکخیز
ز شیرین بستد و دادش به پرویز
ملک زان گنج گوهر مهر برداشت
عبارتهای شیرین در نظر داشت
فگنده پیچ پیچ نامه در پیش
همی خواند و همی پیچید بر خویش
چو در خود خورد شور این سخن را
بشورانید غمهای کهن را
دلش از شور شیرین بی خبر گشت
وزان شوریدگی شوریده برگشت
به یاران گفت در یابید کارم
که بودن بیش ازین طاقت ندارم
نه شیرین باشد از شیرینی کار
که شیرین یار و من دور از چنان یار
بدان عزم از بساط بزم برخاست
جنیبت جست و ساز رفتن آراست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۷ - بازگشت خسرو از اصفهان و خواب دیدن او
چو در ارمن رسید از جنبش تیز
زره داران شیرین کرد پرهیز
حکایت کرد کز بیداری بخت
چو شب در خواب رفتم بر سر تخت
چنان دیدم به خواب اندر که گوئی
درامد گل رخی باصد نکوئی
دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب
یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب
سپرد آن ساغر جلاب پر جوش
به من کاین نوشکن کردم سبک نوش
جوانی بود دیگر هم نشینش
سپرد آن ساغر دیگر به دستش
جوان چو ن شد به ساغر چاشنی گیر
بیفتاد و شکست و ریخت زآن شیر
کنون این خواب را تعبیر چبود
بخواب اندر جلاب و شیر چبود
بزرگ امید گفتش کز همه باب
چو تو بیدار نتوان دید در خواب
تو خوددانی که به زین خواب نبود
به لذت شیر چون جلاب نبود
چو آن جلاب شیرین کردی آشام
ز شیرین عاقبت شیرین کنی کام
وزان شیری که ماند آن مرد ناشاد
به جوی شیر ماند تشنه فرهاد
ور افتاد آن جوان را ساغر از چنگ
درافتد کوهکن را تیشه بر سنگ
ملک گفت آری اندر خواب تأثیر
همان پیدا شود کاید به تعبیر
زره داران شیرین کرد پرهیز
حکایت کرد کز بیداری بخت
چو شب در خواب رفتم بر سر تخت
چنان دیدم به خواب اندر که گوئی
درامد گل رخی باصد نکوئی
دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب
یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب
سپرد آن ساغر جلاب پر جوش
به من کاین نوشکن کردم سبک نوش
جوانی بود دیگر هم نشینش
سپرد آن ساغر دیگر به دستش
جوان چو ن شد به ساغر چاشنی گیر
بیفتاد و شکست و ریخت زآن شیر
کنون این خواب را تعبیر چبود
بخواب اندر جلاب و شیر چبود
بزرگ امید گفتش کز همه باب
چو تو بیدار نتوان دید در خواب
تو خوددانی که به زین خواب نبود
به لذت شیر چون جلاب نبود
چو آن جلاب شیرین کردی آشام
ز شیرین عاقبت شیرین کنی کام
وزان شیری که ماند آن مرد ناشاد
به جوی شیر ماند تشنه فرهاد
ور افتاد آن جوان را ساغر از چنگ
درافتد کوهکن را تیشه بر سنگ
ملک گفت آری اندر خواب تأثیر
همان پیدا شود کاید به تعبیر
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۳ - گفتگوی خسرو و شیرین
به زاری گفت کای جانم بتو شاد
غمت شادی فزای جان من باد
بزرگیهای بی اندازه کردی
که با خردان بزرگی تازه کردی
چو بود این بی سبب در پرده ماندن
غریبان را ز در بیرون نشاندن
مرا بگذاشتی در خاک خواری
چو مه بر آسمان گشتی حصاری
جوابش داد شمشاد قصب پوش
که دولت پادشه را حلقه در گوش
اگر بالا شدم چون دیدمت مست
مکن از سرزنش سرو مرا پست
توانم کز وفاداری درین راه
دهم تن در رضای خدمت شاه
فرود آیم ازین منظر خرامان
کمر بندم بر آئین غلامان
ولی ترسم که وا ماند ز پرواز
تذرو نازنین در چنگل باز
تو شاه و عاشق و دیوانه و مست
چو در دامت فتادم چون توان رست
برو خود را به بازار شکر بند
که شیرین انگبین است و شکر قند
لب شیرین که جز با جان نسازد
شکر داند کزو چون میگدازد
مبر نام شکر گر خود نبات است
که شیرین شربت آب حیاتست
شکر گر چه دهد ذوق زبانی
ولی شیرینست ذوق زندگانی
تو خوش خوش با پری رویان دمساز
بهر گلزار چون بلبل به پرواز
مده دمهای سردم را به خود راه
که از آه ایمنست آئینه ماه
حذر کن زین فغان آتش آلود
که دیوارت سیه گردد بدین دود
نبینی کاه جان مستمندی
بر آن کنگر بیندازد کمندی
درافگن زلف تا زآن رشته ناز
شوم با چنبر گردون رسن باز
وگر بالا نخوانی زین مغاکم
مران از در نه آخر کم ز خاکم
وگر راضی بدان شد لعبت نور
که بوسیم استان دولت از دور
که باشد ذرهای از خویش نومید
که خواهد تکیه بر بازوی خورشید
وگر محراب دیگر پیش کردم
هوای نفس کافر کیش کردم
جوانی تهمت مرد است دانی
بترس از تهمت روز جوانی
من ار نرخ شکر پرسیدم از مار
فگندی از بهشتم دوزخی وار
ز شور شکرم تسکین نباشد
شکر چون شور شد شیرین نباشد
نکردم من گناهی ور که کردم
شفاعت خواهد اینک روی زردم
گناهم گر ببخشی شرمسارم
وگر خون ریزیم هم با تو یارم
بدین خواری مرنجان بی خودی را
مکافات است آخر هم بدی را
به خوش خوئی توان با دوستان زیست
چو بدخو دوست باشد دشمنی چیست
گلی کز بوی خوش نبود نشانش
رها کن تا برد باد خزانش
به آزار غریبان دست مگشای
که غافل نیست دوران سبک پای
جفائی کان ز تو بر همرانست
بتو نزدیکتر از دیگرانست
دگر باره پری روی فسون ساز
فسونی تازه کرد از چشم غماز
دعا از زیر لب پرواز می داد
سخن را چاشنی از ناز می داد
که شاها تا ابد شاه جهان باش
ز مشرق تا به مغرب کامران باش
شکوهت را فلک زیر نگین باد
کلید عالمت در آستین باد
من آن طاووس رنگینم در این باغ
که دود دل سیاهم کرد چون زاغ
نه تسکینی که خود را باز جویم
نه دلسوزی که با او راز گویم
ندانم کاین گره تا چون کنم باز
که با بیگانه نتوان گفت این راز
نبینم ره چو رویت بینم از دور
چو مرغ شب که کورش بینی از نور
برانم زین دل دیوانهٔ خویش
که آتش در زنم در خانهٔ خویش
غمت شادی فزای جان من باد
بزرگیهای بی اندازه کردی
که با خردان بزرگی تازه کردی
چو بود این بی سبب در پرده ماندن
غریبان را ز در بیرون نشاندن
مرا بگذاشتی در خاک خواری
چو مه بر آسمان گشتی حصاری
جوابش داد شمشاد قصب پوش
که دولت پادشه را حلقه در گوش
اگر بالا شدم چون دیدمت مست
مکن از سرزنش سرو مرا پست
توانم کز وفاداری درین راه
دهم تن در رضای خدمت شاه
فرود آیم ازین منظر خرامان
کمر بندم بر آئین غلامان
ولی ترسم که وا ماند ز پرواز
تذرو نازنین در چنگل باز
تو شاه و عاشق و دیوانه و مست
چو در دامت فتادم چون توان رست
برو خود را به بازار شکر بند
که شیرین انگبین است و شکر قند
لب شیرین که جز با جان نسازد
شکر داند کزو چون میگدازد
مبر نام شکر گر خود نبات است
که شیرین شربت آب حیاتست
شکر گر چه دهد ذوق زبانی
ولی شیرینست ذوق زندگانی
تو خوش خوش با پری رویان دمساز
بهر گلزار چون بلبل به پرواز
مده دمهای سردم را به خود راه
که از آه ایمنست آئینه ماه
حذر کن زین فغان آتش آلود
که دیوارت سیه گردد بدین دود
نبینی کاه جان مستمندی
بر آن کنگر بیندازد کمندی
درافگن زلف تا زآن رشته ناز
شوم با چنبر گردون رسن باز
وگر بالا نخوانی زین مغاکم
مران از در نه آخر کم ز خاکم
وگر راضی بدان شد لعبت نور
که بوسیم استان دولت از دور
که باشد ذرهای از خویش نومید
که خواهد تکیه بر بازوی خورشید
وگر محراب دیگر پیش کردم
هوای نفس کافر کیش کردم
جوانی تهمت مرد است دانی
بترس از تهمت روز جوانی
من ار نرخ شکر پرسیدم از مار
فگندی از بهشتم دوزخی وار
ز شور شکرم تسکین نباشد
شکر چون شور شد شیرین نباشد
نکردم من گناهی ور که کردم
شفاعت خواهد اینک روی زردم
گناهم گر ببخشی شرمسارم
وگر خون ریزیم هم با تو یارم
بدین خواری مرنجان بی خودی را
مکافات است آخر هم بدی را
به خوش خوئی توان با دوستان زیست
چو بدخو دوست باشد دشمنی چیست
گلی کز بوی خوش نبود نشانش
رها کن تا برد باد خزانش
به آزار غریبان دست مگشای
که غافل نیست دوران سبک پای
جفائی کان ز تو بر همرانست
بتو نزدیکتر از دیگرانست
دگر باره پری روی فسون ساز
فسونی تازه کرد از چشم غماز
دعا از زیر لب پرواز می داد
سخن را چاشنی از ناز می داد
که شاها تا ابد شاه جهان باش
ز مشرق تا به مغرب کامران باش
شکوهت را فلک زیر نگین باد
کلید عالمت در آستین باد
من آن طاووس رنگینم در این باغ
که دود دل سیاهم کرد چون زاغ
نه تسکینی که خود را باز جویم
نه دلسوزی که با او راز گویم
ندانم کاین گره تا چون کنم باز
که با بیگانه نتوان گفت این راز
نبینم ره چو رویت بینم از دور
چو مرغ شب که کورش بینی از نور
برانم زین دل دیوانهٔ خویش
که آتش در زنم در خانهٔ خویش
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۷ - در سبب نظم این جواهر، و سر رشتهٔ دقت را درو کشیدن، و در نظر جوهریان مبصر داشتن، و قیمت عدل خواستن
چون من بدو نامه زین ورق پیش
راندم قلمی ز نکتهٔ خویش
از روح قدس شنیدم آواز
کای کرده لب تو گوش من باز
نی آن رقم خیال کردی
بل جادویی حلال کردی
آن به که کنون، درین تفکر
کاهل نشوی به سفتن در
یک شیشه که خوش فرو توان برد
بهتر ز دو صد سبوی پر درد
هر گه که علم شدی به کاری
در غایت آن به کوش باری
از اندک خوب شو فسانه
نی از حشوات بی کرانه
یک دانهٔ نار پخته، در کام
بهتر ز دو صد سبوی پر درد
یک شاخ که میوهای دهد تر
بهتر ز هزار باغ بی بر
یک صفحه پر از خلاصهٔ شوق
بهتر ز دو صد کتاب بی ذوق
آن کس که رقاق میده یابد
از بهر سبوس کی شتابد
کوته سخنی، ستوده حالیست
بسیار سخن زدی ، ملالیست
در گوش من از سپهر نیلی
آمد چو نداء جبرئیلی
خوش خوش، به توکل خداوند
دریای گهر گشادم از بند
هان ای شنوندهٔ خبردار
کردم خبرت، بیا و بردار
آن موج زنم کنون، که از در
گردد همه دامن جهان پر
نقشی که به نامهٔ نخست است
هر چند که یک به یک درست است
من نیز چنانک خواندم این حرف
اینجا همه کرد خواهمش صرف
تا سر خوش جام اولین دست
گردد ز شراب دومین مست
چون ساقی پیش صاف را برد
عیبم نکند کسی بدین درد،
یارب، چو تمام گردد این ماه
در وی مدهی خسوف را راه
امید که گاه ناامیدی
بخشی، سیهٔ مرا سپیدی
چون یافت دل این امیدواری
ای خامه بیار تا چه داری
راندم قلمی ز نکتهٔ خویش
از روح قدس شنیدم آواز
کای کرده لب تو گوش من باز
نی آن رقم خیال کردی
بل جادویی حلال کردی
آن به که کنون، درین تفکر
کاهل نشوی به سفتن در
یک شیشه که خوش فرو توان برد
بهتر ز دو صد سبوی پر درد
هر گه که علم شدی به کاری
در غایت آن به کوش باری
از اندک خوب شو فسانه
نی از حشوات بی کرانه
یک دانهٔ نار پخته، در کام
بهتر ز دو صد سبوی پر درد
یک شاخ که میوهای دهد تر
بهتر ز هزار باغ بی بر
یک صفحه پر از خلاصهٔ شوق
بهتر ز دو صد کتاب بی ذوق
آن کس که رقاق میده یابد
از بهر سبوس کی شتابد
کوته سخنی، ستوده حالیست
بسیار سخن زدی ، ملالیست
در گوش من از سپهر نیلی
آمد چو نداء جبرئیلی
خوش خوش، به توکل خداوند
دریای گهر گشادم از بند
هان ای شنوندهٔ خبردار
کردم خبرت، بیا و بردار
آن موج زنم کنون، که از در
گردد همه دامن جهان پر
نقشی که به نامهٔ نخست است
هر چند که یک به یک درست است
من نیز چنانک خواندم این حرف
اینجا همه کرد خواهمش صرف
تا سر خوش جام اولین دست
گردد ز شراب دومین مست
چون ساقی پیش صاف را برد
عیبم نکند کسی بدین درد،
یارب، چو تمام گردد این ماه
در وی مدهی خسوف را راه
امید که گاه ناامیدی
بخشی، سیهٔ مرا سپیدی
چون یافت دل این امیدواری
ای خامه بیار تا چه داری
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۸ - راه نمودن فرزند، قره العین عین الدین خضر را، که از ظلمات دنیا سوی روشنایی گراید، رواه الله من عین الحیوة عمره، کالخضر، بصحه الذات
ای چاره ده ماهه زرگانی
هم خضر و هم آب زندگانی
اکنون که نداری از خرد ساز
می پروردت زمانه در ناز
امید که چون شوی خردمند
خالی نکنی درونه زین پند
از چارده بگذرد چو سالت
گردد مه چارده جمالت
بر نکتهٔ عقل، دست سایی
بر گنج هنر، گرهگشایی
دانسته شوی به کاردانی
بر سر صحیفهٔ معانی
خواهی که دلت نماند از نور
اندرز مرا ز دل مکن دور
پیوند هنر طلب، چو مردان
وز بی هنران، عنان بگردان
خضرا زپی آن نهادمت نام
کت عمر ابد بود سرانجام
لیکن نبود حیات جاوید
تا سر نکشی به ماه و خورشید
و آن راست به اوج آسمان سر
کز جوهر علم یافت افسر
و آن خواجه برد کلید این گنج
کو بر تن خویشتن نهد رنج
خواهی قلمت به حرف ساید
بی دود و چراغ راست ناید
ناک از پس غوره، می دهد مل
شاخ، از پس سبزه می کشد گل
کانی که کنی، ز بهر گوهر
سنگت دهد اول، آنگهی، زر
چون باز کنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید، آنگهی قند
ور دل کندت هنر فزایی
پیشه مکنی ثنا سرایی
چون زین فن بد شوی، شکیبا
می گوی سخن ولیک زیبا
از کارگه حریر زن لاف
خس پاره مکن چو بوریا باف
حرفی که ازو دلی گشاید
از هر قلمی برون نیاید
ور بر دهد این درخت قندت
و آوازه چو من شود بلندت
ز آن مایه که افتدت به دامان
تنها نخوری چو ناتمامان
چون آمده، گر یکیست ور هفت
بدهی ندهی، بخواهدت رفت
باری کم از آنک از تو چندی
آسوده شود، نیازمندی
چون مرد، بگرد مرد میگرد
نی همچو بخیل ناجوان مرد
سرمایهة مردمی مکن گم
کز مردمیست نور مردم
گر چه زرت از عدد بود بیش
درویش نواز باش و درویش
خواهی که به مهتری زنی چنگ
در یوزهٔ کهتران مکن تنگ
تا پا ننهی به دستیاری
از دوست مخواه دوستداری
بیداری پاسبان بی مزد
گنجینه برد به شرکت دزد
یاری که به جان نیاز مایی
در کار خودش مده روایی
صد یار بود به نان، شکی نیست
چون کار به جان فتد، یکی نیست
کن بر کف همگنان درم ریز
جز در کف کودکان نوخیز
کاموخته شد چو خرد، با سیم
کالای بزرگ را بود به یبم
ور خود، به غلط، نعوذ بالله
در سمت سیاقت، افتدت راه
با آنکه شوی وزیر کشور
دزدی باشی، کلاه بر سر
دانی، ز قلم هنر چه جویی؟
از آب سیه، سپیدرویی؟
چون بر سر شغل و کام باشی
می کوش که نیک نام باشی
در هر چه ترا شمار باشد
آن کن که صلاح کار باشد
ناخن که سر خراش دارد
برند سرش، چو سر برآرد
ناکس که خراش چون خسان کرد
با او، آن کن، که با کسان کرد
بر خویشتن آنکه او نبخشود
بخشودن او خرد نفرمود
در جنبش فتنه، جا نگه دار
بر خار چه جرم، پا نگهدار
شد چیره چو دشمن ستمکار
از وی نرهی، مگر به هنجار
مرغی که تپد به حلقهٔ دام
اندر خفه جان دهد سرانجام
چون کار فتاد با گرانان
با صرفه زنند کاردانان
مردم، چو دهد عنان به فرهنگ
از باد بگردد آسیا سنگ
بینائی عقل پیش میدار
بینا شو و پاس خویش میدار
ایمن منشین به عالم خس
کز چرخ نرست بی بلا کس
کنجد که ز کام آسیا جست
هم در لگد جواز شد پست
خواهی که نگردی آرزومند
میباش بهر چه هست خرسند
پویان حریص، روی زر دست
خرسندی دل صلاح مردست
مردم چو زر ز عنان بتابد
همت شرف کمال یابد
این سرخ گلی که خون فشانست
سرخیش ز خون سر کشانست
ایمن بود از شکنجه درویش
زر هر چه که بیشتر، بلا بیش
گشتی به سر و روی کله دار
شو ساخته خدنگ خون خوار
ور نیز شوی وزیر مقبل
از خامه زنان مباش غافل
چون در صف پردلان کنی جای
سر پیش نه اول، آنگهی پای
مردانه که کار مرد ورزد
آن به که ز بیم جان نلرزد
گیرم ز عدو عنان بتابد،
از مرگ کجا خلاص یابد؟
کار نظر است پیش دیدن
نتوان به قفای خویش دیدن
آن، کش مدد ضمیر باشد
پیلش به نظر حقیر باشد
باز آنکه دلش هراس پیشه است
شیر نمدش چو شیر بیشه است
لیکن سبکی مکن چنان هم
کت دل برود ز دست و جان هم
د رحمله مشو مبارز خام
هنجار ببین و پیش نه گام
ور بر تو عدو کند زبان تیز
چون مایه کار هست مگریز
بر پر هنرست جور و بیداد
کس را نبود ز بی هنر یاد
چون رخت کلال خاک باشد
از نقب زنش چه باک باشد؟
گردیدهٔ ظاهرت گر دیدهٔ
در عیب کسان نظر مینداز
وریا و بی بینش یقینی
آن به که سوی خدای بینی
مپسند بهر چه رایت آسود
آن کن که بود خدای خشنود
میباش چو شاخ سبز دلکش
کاتش ز نیش نگیرد آتش
بفروز چراغ پارسیایی
کوراست سری به روشنایی
خواهی که رسی به چرخ گردان
مگذار عنان نیک مردان
شمعی که بود ز روشنی دور
ندهد به چراغ دیگران نور
دولت آن شد که دل فروزی
وز ترک امل کلاه دوزی
در دامن نیستی زنی دست
تا هست شوی به عالم هست
دانی که بخاطر هوسناک
هر کس نرسد به عالم پاک
با این همه هم ز جست و جویی
کاهل مشوی به هیچ سویی
خواهی شرف بزرگواری
می کوش به همتی که داری
هم خضر و هم آب زندگانی
اکنون که نداری از خرد ساز
می پروردت زمانه در ناز
امید که چون شوی خردمند
خالی نکنی درونه زین پند
از چارده بگذرد چو سالت
گردد مه چارده جمالت
بر نکتهٔ عقل، دست سایی
بر گنج هنر، گرهگشایی
دانسته شوی به کاردانی
بر سر صحیفهٔ معانی
خواهی که دلت نماند از نور
اندرز مرا ز دل مکن دور
پیوند هنر طلب، چو مردان
وز بی هنران، عنان بگردان
خضرا زپی آن نهادمت نام
کت عمر ابد بود سرانجام
لیکن نبود حیات جاوید
تا سر نکشی به ماه و خورشید
و آن راست به اوج آسمان سر
کز جوهر علم یافت افسر
و آن خواجه برد کلید این گنج
کو بر تن خویشتن نهد رنج
خواهی قلمت به حرف ساید
بی دود و چراغ راست ناید
ناک از پس غوره، می دهد مل
شاخ، از پس سبزه می کشد گل
کانی که کنی، ز بهر گوهر
سنگت دهد اول، آنگهی، زر
چون باز کنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید، آنگهی قند
ور دل کندت هنر فزایی
پیشه مکنی ثنا سرایی
چون زین فن بد شوی، شکیبا
می گوی سخن ولیک زیبا
از کارگه حریر زن لاف
خس پاره مکن چو بوریا باف
حرفی که ازو دلی گشاید
از هر قلمی برون نیاید
ور بر دهد این درخت قندت
و آوازه چو من شود بلندت
ز آن مایه که افتدت به دامان
تنها نخوری چو ناتمامان
چون آمده، گر یکیست ور هفت
بدهی ندهی، بخواهدت رفت
باری کم از آنک از تو چندی
آسوده شود، نیازمندی
چون مرد، بگرد مرد میگرد
نی همچو بخیل ناجوان مرد
سرمایهة مردمی مکن گم
کز مردمیست نور مردم
گر چه زرت از عدد بود بیش
درویش نواز باش و درویش
خواهی که به مهتری زنی چنگ
در یوزهٔ کهتران مکن تنگ
تا پا ننهی به دستیاری
از دوست مخواه دوستداری
بیداری پاسبان بی مزد
گنجینه برد به شرکت دزد
یاری که به جان نیاز مایی
در کار خودش مده روایی
صد یار بود به نان، شکی نیست
چون کار به جان فتد، یکی نیست
کن بر کف همگنان درم ریز
جز در کف کودکان نوخیز
کاموخته شد چو خرد، با سیم
کالای بزرگ را بود به یبم
ور خود، به غلط، نعوذ بالله
در سمت سیاقت، افتدت راه
با آنکه شوی وزیر کشور
دزدی باشی، کلاه بر سر
دانی، ز قلم هنر چه جویی؟
از آب سیه، سپیدرویی؟
چون بر سر شغل و کام باشی
می کوش که نیک نام باشی
در هر چه ترا شمار باشد
آن کن که صلاح کار باشد
ناخن که سر خراش دارد
برند سرش، چو سر برآرد
ناکس که خراش چون خسان کرد
با او، آن کن، که با کسان کرد
بر خویشتن آنکه او نبخشود
بخشودن او خرد نفرمود
در جنبش فتنه، جا نگه دار
بر خار چه جرم، پا نگهدار
شد چیره چو دشمن ستمکار
از وی نرهی، مگر به هنجار
مرغی که تپد به حلقهٔ دام
اندر خفه جان دهد سرانجام
چون کار فتاد با گرانان
با صرفه زنند کاردانان
مردم، چو دهد عنان به فرهنگ
از باد بگردد آسیا سنگ
بینائی عقل پیش میدار
بینا شو و پاس خویش میدار
ایمن منشین به عالم خس
کز چرخ نرست بی بلا کس
کنجد که ز کام آسیا جست
هم در لگد جواز شد پست
خواهی که نگردی آرزومند
میباش بهر چه هست خرسند
پویان حریص، روی زر دست
خرسندی دل صلاح مردست
مردم چو زر ز عنان بتابد
همت شرف کمال یابد
این سرخ گلی که خون فشانست
سرخیش ز خون سر کشانست
ایمن بود از شکنجه درویش
زر هر چه که بیشتر، بلا بیش
گشتی به سر و روی کله دار
شو ساخته خدنگ خون خوار
ور نیز شوی وزیر مقبل
از خامه زنان مباش غافل
چون در صف پردلان کنی جای
سر پیش نه اول، آنگهی پای
مردانه که کار مرد ورزد
آن به که ز بیم جان نلرزد
گیرم ز عدو عنان بتابد،
از مرگ کجا خلاص یابد؟
کار نظر است پیش دیدن
نتوان به قفای خویش دیدن
آن، کش مدد ضمیر باشد
پیلش به نظر حقیر باشد
باز آنکه دلش هراس پیشه است
شیر نمدش چو شیر بیشه است
لیکن سبکی مکن چنان هم
کت دل برود ز دست و جان هم
د رحمله مشو مبارز خام
هنجار ببین و پیش نه گام
ور بر تو عدو کند زبان تیز
چون مایه کار هست مگریز
بر پر هنرست جور و بیداد
کس را نبود ز بی هنر یاد
چون رخت کلال خاک باشد
از نقب زنش چه باک باشد؟
گردیدهٔ ظاهرت گر دیدهٔ
در عیب کسان نظر مینداز
وریا و بی بینش یقینی
آن به که سوی خدای بینی
مپسند بهر چه رایت آسود
آن کن که بود خدای خشنود
میباش چو شاخ سبز دلکش
کاتش ز نیش نگیرد آتش
بفروز چراغ پارسیایی
کوراست سری به روشنایی
خواهی که رسی به چرخ گردان
مگذار عنان نیک مردان
شمعی که بود ز روشنی دور
ندهد به چراغ دیگران نور
دولت آن شد که دل فروزی
وز ترک امل کلاه دوزی
در دامن نیستی زنی دست
تا هست شوی به عالم هست
دانی که بخاطر هوسناک
هر کس نرسد به عالم پاک
با این همه هم ز جست و جویی
کاهل مشوی به هیچ سویی
خواهی شرف بزرگواری
می کوش به همتی که داری
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۹ - حکایت شبانی که، از غایت همت، تیغ را آیینه وجاهت، و قلم را عمدهٔ دولت خود ساخت
گویند که، در عرب، جوانی
بودست ز نسبت شبانی
بختش چو به اوج رهبری داشت
همت به فلک برابری داشت
زان پیشه کز اصل کار بودش
اقبال رهی دگر نمودش
زان شیردلی که داشت با خویش
آلوده نشد به چربی میش
رفتی پدرش چو مستمندان
دنبال چرای گوسپندان
او سبق امید کرده پر کار
در درس ادب شدی به تکرار
چون حرف قلم درست کردی
دامن به سلاح چست کردی
تا یافت از آن هنر پرستی
در هر دو هنر تمام دستی
روزی پدرش به پرده در گفت:
کای جان تو گشته با خرد جفت
نو شد چو شکوفهٔ جوانی
از جفت گریز نیست دانی
گر فرمایی ز همسری چند
خواهیم بتی، سزای پیوند؟
گفتا که: چو کردنی است کاری
جفت از نسب خلیفه باری
گفتش پدر: ای سلیم خود رای
ز اندازهٔ خود برون منه پای
گیرم که دهندت آنچه دل خواست
بی خواسته، کار چون شود راست؟
نقد سری و سواریت کو؟
و اسباب عروس داریت کو؟
آورد جوان دولت اندیش
شمشیر و قلم نهاد در پیش
گفت: ار سبب دگر ندارم
این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟
گویند به همت آن جوان مرد
شد برتر از انک آروز کرد
دولت چو برو فگند سایه
شد محتشمی بلند پایه
بودست ز نسبت شبانی
بختش چو به اوج رهبری داشت
همت به فلک برابری داشت
زان پیشه کز اصل کار بودش
اقبال رهی دگر نمودش
زان شیردلی که داشت با خویش
آلوده نشد به چربی میش
رفتی پدرش چو مستمندان
دنبال چرای گوسپندان
او سبق امید کرده پر کار
در درس ادب شدی به تکرار
چون حرف قلم درست کردی
دامن به سلاح چست کردی
تا یافت از آن هنر پرستی
در هر دو هنر تمام دستی
روزی پدرش به پرده در گفت:
کای جان تو گشته با خرد جفت
نو شد چو شکوفهٔ جوانی
از جفت گریز نیست دانی
گر فرمایی ز همسری چند
خواهیم بتی، سزای پیوند؟
گفتا که: چو کردنی است کاری
جفت از نسب خلیفه باری
گفتش پدر: ای سلیم خود رای
ز اندازهٔ خود برون منه پای
گیرم که دهندت آنچه دل خواست
بی خواسته، کار چون شود راست؟
نقد سری و سواریت کو؟
و اسباب عروس داریت کو؟
آورد جوان دولت اندیش
شمشیر و قلم نهاد در پیش
گفت: ار سبب دگر ندارم
این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟
گویند به همت آن جوان مرد
شد برتر از انک آروز کرد
دولت چو برو فگند سایه
شد محتشمی بلند پایه
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۴ - توجه نمودن سید عامریان، سوی داروخانه دارالشفاء محنت و اندوه، تا طلب شربت وصال خسته کند، و تلخ کام بازگشتن
پیر از دل دردمند برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
از اهل قبیله مهتری چند
گشتند بهم ز خویش پیوند
رفتند ز بهر خواستاری
در حلهٔ لعبت حصاری
آمد پدرش به مردی پیش
ز اندازه نمود مردی بیش
از راه کرم، به رسم تازی
بنشست به میهمان نوازی
خوانی بکشید مهترانه
پر نعمت و نزل خسروانه
چون سفره ز پیش بر گرفتند
عیشی به نشاط در گرفتند
با یکدگر از طریق کاری
میرفت سخن ز هر شماری
هر جعبه چو تیر خود برانداخت
جویای غرض سخن برانداخت
کایزد چو بنای دهر پرداخت
هر طایفه جفت جفت در ساخت
زین رو همه را به زندگانی
از جفت گریز نیست دانی
چون هست چنین امیدواریم
کامید خود از درت براریم
ناسفته درت که زخزینه است
ما ورد صفا در آبگینه است
گویی به زبان خود، که بی گفت،
با گوهر پاک ما شود جفت
قیس هنری که در زمانه
هست از همگی هنر یگانه
گر سینه به مهر او کنی گرم
دامادی او نباردت شرم!
این فصه چو کرد میزبان گوش
از بس خجلی، بماند خاموش
بر خود قدری چو مار پیچید
وانگه به جواب در بسیجید
گفتا: چه کنم که میهمانی!
ور نه کنم آن سزا که دانی
هر نکته کز آن کسی برنجد
رنجیده شود کسی که سنجد
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه بر نیاید
شخصی که، ز نفس نا سرانجام
ما را به قبیله کرد بد نام
دیوانه و مست و لاابالی
وز مردمی زمانه خالی
از بی ننگی فتاده در ننگ
وز بی سنگی بخوردن سنگ
خلق از خبرش به کوچه و در
انگشت به گوش و دست بر سر
زین گونه حریف ناخردمند،
در خورد کجا بود به پیوند؟
خود گیر که ما، به دست پیشی
جستیم رضای تو به خویشی
آشفته، که حال خود نداند،
تیمار عروس کی تواند!
بر وی چو کفایتش بسی نیست
نیروی تعهد کسی نیست
باشد چو زنی ستون خانه
ناخفته به اندرون خانه
مرغی که شتر شدست نامش
بار است چو نام ناتمامش
مردانه توانش نام کردن
کاو بار کسی کشد به گردن
به گر ننهی به پردهای روی
کش غم تو خوری و او بود شوی
وانگه، به خدائی خداوند،
از صدق عقیده، خورد سوگند
کاین در نشود گشاده تا دیر
کار ار ز زبان شود به شمشیر!
جویندهٔ لعبتی چو خورشید،
شد باز به سوی خانه، نومید
آهسته به گوش پیر زن گفت:
کاین سوخته طاق ماند از آن جفت
کم، خازن آن خزینهٔ سیم،
از آهن تیز ، میکند بیم
گر کار فتد به زور بازو
زین سوی سبک بود ترازو
آن چاره که نی به بازوی ماست
ز اقبال قوی تری شود راست
نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت
الا که، به زور بازوی سخت
اشتر طلبید و محمل آراست
از اهل قبیله مهتری چند
گشتند بهم ز خویش پیوند
رفتند ز بهر خواستاری
در حلهٔ لعبت حصاری
آمد پدرش به مردی پیش
ز اندازه نمود مردی بیش
از راه کرم، به رسم تازی
بنشست به میهمان نوازی
خوانی بکشید مهترانه
پر نعمت و نزل خسروانه
چون سفره ز پیش بر گرفتند
عیشی به نشاط در گرفتند
با یکدگر از طریق کاری
میرفت سخن ز هر شماری
هر جعبه چو تیر خود برانداخت
جویای غرض سخن برانداخت
کایزد چو بنای دهر پرداخت
هر طایفه جفت جفت در ساخت
زین رو همه را به زندگانی
از جفت گریز نیست دانی
چون هست چنین امیدواریم
کامید خود از درت براریم
ناسفته درت که زخزینه است
ما ورد صفا در آبگینه است
گویی به زبان خود، که بی گفت،
با گوهر پاک ما شود جفت
قیس هنری که در زمانه
هست از همگی هنر یگانه
گر سینه به مهر او کنی گرم
دامادی او نباردت شرم!
این فصه چو کرد میزبان گوش
از بس خجلی، بماند خاموش
بر خود قدری چو مار پیچید
وانگه به جواب در بسیجید
گفتا: چه کنم که میهمانی!
ور نه کنم آن سزا که دانی
هر نکته کز آن کسی برنجد
رنجیده شود کسی که سنجد
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه بر نیاید
شخصی که، ز نفس نا سرانجام
ما را به قبیله کرد بد نام
دیوانه و مست و لاابالی
وز مردمی زمانه خالی
از بی ننگی فتاده در ننگ
وز بی سنگی بخوردن سنگ
خلق از خبرش به کوچه و در
انگشت به گوش و دست بر سر
زین گونه حریف ناخردمند،
در خورد کجا بود به پیوند؟
خود گیر که ما، به دست پیشی
جستیم رضای تو به خویشی
آشفته، که حال خود نداند،
تیمار عروس کی تواند!
بر وی چو کفایتش بسی نیست
نیروی تعهد کسی نیست
باشد چو زنی ستون خانه
ناخفته به اندرون خانه
مرغی که شتر شدست نامش
بار است چو نام ناتمامش
مردانه توانش نام کردن
کاو بار کسی کشد به گردن
به گر ننهی به پردهای روی
کش غم تو خوری و او بود شوی
وانگه، به خدائی خداوند،
از صدق عقیده، خورد سوگند
کاین در نشود گشاده تا دیر
کار ار ز زبان شود به شمشیر!
جویندهٔ لعبتی چو خورشید،
شد باز به سوی خانه، نومید
آهسته به گوش پیر زن گفت:
کاین سوخته طاق ماند از آن جفت
کم، خازن آن خزینهٔ سیم،
از آهن تیز ، میکند بیم
گر کار فتد به زور بازو
زین سوی سبک بود ترازو
آن چاره که نی به بازوی ماست
ز اقبال قوی تری شود راست
نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت
الا که، به زور بازوی سخت
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۳
بدو گفت کاری ز رای بلند
توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس
که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهرهٔ پر برم
ز دریا صدف وز صدف در برم
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ
تواضع ز تو نیست ما را دریغ
گر از زحمت ما نیایی ستوه
کنون پنجهٔ ما و دامان کوه
طریقی نما از خبر داشتن
که بتوانم این بار برداشتن
بخشنودی کرد گارم درار
که خشنود باد از تو هم کردگار
حکیم از چنان خواهش زیر کان
برون جست روشن چو تیر از کمان
به پوز شکری گفت کای کدخدای
ترا راست گویم به فرهنگ ورای
نخست آنچه فرض است بر شهریار
همان شد کز ایزد بود ترس کار
بهر شادمانی و تیمارها
به یزدان حوالت کند کارها
به نیرنگ این پنج روزه خیال
که نادان نهد نام او ملک و مال
نیندازد اندر سر آن باد را
که زد لطمه فرعون و شداد را
چو دادت خدا آنچه داری به دست
خدا را پرست و مشو خودپرست
بهر کار ازان کس طلب یاوری
که دارد نهان باخدا داوری
شهی کو خود از شرب می شد خراب
ازو کی عمارت شود خاک و آب
کسی از خود آگه نباشد دمش
چه آگاهی از جمله عالمش
نگویم که خم خانه را بند کن
به نان پاره معده خرسند کن
ولیکن چنان خور گرت درخورد
که تو میخوری نی ترا میخورد
چو خواب ایدت بر سر تخت خود
بیاموز بیداری از بخت خود
تو بیدار باش اشکار و نهان
که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب
وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه
که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن
ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند
نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون
مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ
زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت
که بیبرگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان
گره بر زدن باد را چون توان
گر امروز نبود ز فردا هراس
چه نیکو ترا دولت بی قیاس
دد و دام کافزون و کم میدوند
به مزدوری یک شکم می دوند
ندارد به جز آدمی این شمار
که یک تن دهد طعمهٔ صد هزار
دم صبح کاذب بود زود میر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر
کسی کن زبر دست بر زیر دست
کن در زیر دستان نیارد شکست
به انصاف نه سکهٔ دادها
ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن
تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی
که در عهدهٔ دیگران نیستی
منه بر بدی کارها را اساس
که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ
به هر پایه باشد شمارش بزرگ
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند
که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان
ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش
که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی
به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه
مباش ایمن از ناوک دادخواه
نمانند در ملک و دولت دراز
مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام
که دریا بی اسرار گیتی تمام
نگارندهٔ لوح این داستان
چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست
در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام
به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار
تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش
به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش
سخن گفت ز اندازهٔ کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک
قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش
به چوگان همت کشیدم به خویش
نماند از بساط زمین، هیچ جای
که نسپرد شبرنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس
که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه
کنم در عجبهای دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن
طلسمی به حکمت بر آراستن
بدانش ز صافی ترین جوهری
مصفا بر انگیختن پیکری
گه دروی کند چون نشیننده جای
جهان بیند از جام گیتی نمای
حکیمان به فرمان شاه جهان
به پوزش گری تازه گردندشان
بزرگان نهادند بر خاک سر
ستایش گرفتند بر تاجور
که ای خاک بوس جناب تو بخت
ز پای تو نیروی بازوی تخت
دو نوبت گرفتن سراسر زمین
نه باشد در اندازهٔ آدمین
بدین بس کن وزین زیادت مپوی
همه آرزو را نهایت مجوی
ز دریا کسی دید غواص کور
که گوهر برون آرد از آب شور
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب
به جان کندن افتد چو مردم در آب
مکن آتش و بار خود را فزون
که خاکی نگنجد به آب اندرون
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد
ز درج دهن کان گوهر گشاد
که اقبال چون گشت هم پشت من
کلید جهان داد در مشت من
بسی پی فشردم به جویندگی
که شویم لب از چشمه زندگی
سرانجام من چون ببایست مرد
زمانه بدان آبخور ره نبرد
به روزی توان باده زین طاس خورد
که اسکندرش جست، الیاس خورد
گرم جاودان کردی ایزد برات
نماندی لبم تشنه ز آب حیات
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب
ز محرومی آب حیوان چه عیب
چو مردم ندارد گریز از هلاک
چه در قعر دریا چه بر روی خاک
نیابم ازین پند بیهوده تنگ
که از موج دریا نترسد نهنگ
چو دانندگان را یقین گشت حال
که در مغز شه محکم است این خیال
زند از ضمیر خردمند خویش
نفس بر مزاج خداوند خویش
سکندر چو بشنید گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
به بخشش در گنج را باز کرد
زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
به فرمان فرمانده روزگار
ارسطوی دانا در آمد به کار
به فرمود کاسباب کشتی کنند
نشیننده راز و بهشتی کنند
هنرپیشگان پیشه برداشتند
نمودند هرچ از هنر داشتند
کشیدند کشتی به دریا کنار
به سال کم و بیش پیش از هزار
اساسی که بر آب داند ستاد
شتابنده کوهی ز آسیب باد
چو شد جمله اسباب کشتی تمام
شتابنده شد شاه دریا خرام
ز آب از نمایان دریا پژوه
طلب کرد هشیاری از هر گروه
به فرمود تا پیشوایان تخت
ز صحرا به دریا کشیدند رخت
چهل ساله ترتیب راه دراز
که باشد بدان آدمی را نیاز
ز حیوان و از مردم و از گیا
اگر شیر مرغ است اگر کیمیا
خبر کش بسی مرغ کردون گرای
سبق بر ده ز اندیشهٔ تیز پای
کزیشان همه سه عقاب سیاه
که روزی شتابنده یک ماهه راه
سه سال تمام آنچه پرداختند
سه ماهش به کشتی در انداختند
کسی را که دید از تردد خلاص
به همراهی خویشتن کرد خاص
گراینده را سوی دریای شور
به رغبت روان کرد بر راه دور
به فارغ دلی زان بهشتی سواد
توکل کنان پا به کشتی نهاد
چپ و راستش خضر و الیاس هم
پس و پیش ارسطو بلیناس هم
فلاطون و دانندگان دگر
به همراهی خاص بسته کمر
بجنبید کشتی از آسیب موج
بر امد سر باد بانها به اوج
چو رفتند زانگونه با رود و جام
به دریا درون پنج ساله تمام
به جایی رسیدند لرزان چو بید
که باز آمدن را نباشد امید
چو هر کس دران حال بی چارگی
به حیرت فرو ماند یک بارگی
کسانی کز ایزد خبر داشتند
نیایش کنان دست برداشتند
چو دادند قفل دعا را کلید
کلید در چاره آمد پدید
شبانگه که برقع برافگنده ماه
بپوشید گیتی حریر سیاه
که در گوشهٔ خلوتش ناگهان
سروشی پدیدار گشت از نهان
جوانی به کردار سرو بلند
رخ فرخ و پیکر ارجمند
فرشته ولیکن به شکل آدمی
نه مردم ولی صورت مردمی
جمالی که نتوان نظر کرد دور
ز سیمای پاکش همی ریخت نور
برو تازگی کرد شه را سلام
شهش داد پاسخ به عذر تمام
بدو گفت کای سر به سر نور پاک
تنت دور ز آلایش آب و خاک
فرشته که گویند ما ناتویی
که مردم نباشد بدین نیکویی
وگر مردمی چون درون آمدی؟
که مردم ندیدت که چون آمدی؟
سروش خجسته سخن در گرفت
ز راز نهان پرده را بر گرفت
گر آسایشی خواهی از روزگار
جمال عزیزان غنیمت شمار
دل از روی هم صحبتان شاد کن
به نقل و به می مجلس آباد کن
به جمعیت دوستان روی نه
پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار
که دوری خود افتد سرانجام کار
چو لابد جدائیست از بعد زیست
به عمدا جدا زیستن ابر چیست
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست
کنون رفته را باز جستن خطاست
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستند و کم یافتند
نه بعد از شدن باز گردد زمان
نه تیری که بیرون پرید از کمان
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی
چه داری خبر زان حریفان می؟
به شادی کجا میگذارند گام
سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
کجا روز راحت فزون میکنند؟
شب آسایش خواب چون میکنند؟
به عیش و طرب هم عنان کهاند؟
به ریحان و می مهمان کهاند؟
کدام آب دیده است در جویشان
دل ما چگونه است پهلویشان
فغان زان حریفان صحبت گسل
که یک ره ز ما بر گرفتند دل
بگفتا که گر پرسی از من صواب
سروشم ز یزدان موکل بر آب
چو در سختی افتاد کار شما
به من داد غیب اختیار شما
میندیش ازین پس ز دریای ژرف
که دادت قضا دستگاه شگرفت
درین پرده کاندیشهٔ کار تست
درون رو که یزدان نگهدار تست
منت همره و ایزدت رهنمای
که بنماید و بازت آرد به جای
به فرمود فرمانده روم و زنگ
که در جنبش کشتی آید درنگ
فگندند هر سوی لنگر در آب
فرو شد سر بادبانها به خواب
سکندر بر آهنگ کاری که داشت
برو ریخت از دل شماری که داشت
به دستور دانا که در کار بود
وصیت نمود آنچه ناچار بود
که ما را هوسهای ناسودمند
ز راه سلامت چو یک سو فگند
سزد گر شما را ز من فتنه جوی
ز بهر سلامت بتابید روی
چو من زیر دریا کنم جای خویش
به کام نهنگان نهم پای خویش
به امید جان بخش گیتی پناه
مرا تا به صد روز بینند راه
گر آیم برون زین ره پر هراس
شناسم حق مردم حق شناس
وگر باشد آسیبی از روزگار
قضا را به یک چون من صد هزار
شما جانب خانه گردید باز
من و قعر دریا و راه دراز
چو شه را دل آسود زان بسته عهد
برایین مهدی درآمد به مهد
بیاورد آن شیشه را بعد از ان
نشست اندران شاه عالی مکان
چو شیشه معلق شد اندر طناب
برآبش نهادند همچون حباب
شکنج رسنها گشادند باز
اجل را سپردند رشته دراز
سکندر به مهد اندرون ترسناک
چه باشد به دریا یکی مشت خاک
سروشش بپرسید کای نیک بخت
چه بودت رها کردن تاج و تخت
جهاندار گفت ای مبارک نفس
نماند خرد چون دراید هوس
نیوشندهٔ آسمانی سرشت
شد از تازه روی چو باغ بهشت
گشاد ابرو از روی خورشید وش
به پاسخ دل شاه را کرد خوش
که دل را فراهم کن ای سرفراز
که بردارد این رنجها را دراز
کنون باز کن دیدهٔ پیش بین
تمنای اندیشهٔ خویش بین
بگفت این و برداشت بانگ بلند
که زلزال در قعر دریا فگند
میانجی دران معرض عمرگاه
چو شکل دگر دید سیمای شاه
بخندید در پردهٔ کردش سوال
که چون دیدی این پرده پر خیال؟
بخاطر هنوز این تمنا کنی
کزین گونه لختی تماشا کنی
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس
هراسی که بودست جای هراس
هم از عاجزی پشت را خم نکرد
ز نیروی دل ذرهای کم نکرد
بدو گفت کای بر نهان پردهدار
درین پرده دیگر چه داری بیار
به پاسخ سروش پسندیده گفت
که دانسته را بر تو نتوان گفت
چنین روشنم گشت ز الهام غیب
کت از نقد هستی نهی گشت جیب
سبک شو که جای گرانیت نیست
زمانی فزون زندگانیست نیست
تو با آنکه دیدی عجبها بسی
من از تو ندیدم عجبتر کسی
وگر باشدت زین عجبتر نیاز
یکی دنده بر بند و بگشای بار
ملک گوش بر گفت همدم نهاد
بفرمان او دیده بر هم نهاد
چو بگشاد چشم و چش و راست دید
همان دید چشمش که می خواست دید
چو دیده شگفته بهاری بر آب
برون جست از برج چون آفتاب
چو الیاس و خضر آگهی یافتند
سوی مونس خویش بشتافتند
کشیدند قارو ره را بر زیر
نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
متاعی که در درج گنجینه بود
مصور خیالی در آیینه بود
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ
برامد چو یوسف ز زندان تنگ
گرامی تنش باز مانده ز زور
نمک وار بگداخته ز آب شور
سکندر که گیتی خداوند بود
به هم صحبتان دیر پیوند بود
چو هنگام رفتن فراز آمدش
به دیدار خویشان نیاز آمدش
ازان مژدهٔ خوش که دادش سروش
سرشکش ز شادی برامد به جوش
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت کشتی ز جای چنان
دوم روز کز چرخ در گشت روز
نگون گشت خورشید گیتی فروز
شتابنده کشتی بهرسو قطار
که پیدا شد از دور دریا کنار
فرومانده بینندهٔ رهگرای
به حیرت دران کار حیرت فزای
که راهی بران دوری دیر باز
چگونه برین زودی آیند باز
همه کس دری از تعجب گشاد
مگر پاک دینان پاک اعتقاد
چو دیدند صحرا نشینان ز دور
درفشان درفش سکندر ز دور
ز هر جانبی آدمی خیل خیل
شتابنده شده سوی دریا چو سیل
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز
کرانه چو دریا درامد به لرز
سکندر چو بر شط دریا رسید
خروش سپه بر ثریا رسید
چو آسوده گشتند لختی ز جوش
در امد به سرهای شوریده هوش
جهاندار منزل به خرگاه جست
ز صحرا سوی بارگه راه جست
به فرمود کز خاصگان سرای
به جز خاصگان کس نماند به جای
چنین گفت با پیشوایان کار
که ما را دگر گونه شد روزگار
نگون می شود کوکب تابناک
فرو میرود آفتابم به خاک
مرا در سه تدبیر یاری کنید
درین هر سه کار استواری کنید
نخستین وصیت درین داوری
به فرزند خود بایدم یاوری
که در قصر من اوست رخشنده باغ
هم از گوهر من فروزد چراغ
دوم آنکه بر عزم صحرای راز
چو در مهد عصمت کنم پا دراز
دراندم که غلطم به صندوق پست
ز صندوق بیرون کنندم دو دست
که تا چون به خانه گرایم ز راه
کند هر که بیند به حیرت نگاه
که چون من ولایت ستانی شگرفت
ز نطع زمین تا به دریای ژرف
ز چندین زر و گوهر بی شمار
نهی دست رفتم سرانجام کار
سوم آنکه چون نوبت آن شود
که تن در دل خاک مهمان شود
در اسکندریه که جای من است
بنا کرده رسم و رای من است
گرایندم از تخت زر در مغاک
ودیعت سپارند خاکی به خاک
دو سه روز در زندگی داشت بهر
همی زد نفس با بزرگان دهر
چو با استواران قوی کرد عهد
ز ایوان خاکی برون برد مهد
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب
فرو ریخت چشمش به زندان خواب
جریده کشایان تاریخ ساز
به چندین نمط بستهاند این طراز
چو کردم بهر نامهٔ باز جست
چنان بود نزدیک بعضی درست
که رخشنده خورشید گیتی خرام
برامد ز روم و فرو شد به شام
گروهی دگر کردهاند اتفاق
که در حد بابل شد از خویش طاق
اگر دانشی داری ای نیک رای
یکی گرد اندیشه خود گرای
نگه کن درین چرخ دولاب گرد
که چون هر زمان می برد آب مرد
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد
چه سرها که در خاک خواری سپرد
کسی این ماجرا زو نپرسید باز
کزین ره نوشتن چه داری نیاز
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور
ز گردندگی نیست یک لحظه دور
رواقی برآورد از خاک و آب
چو شد ساخته باز گردد خراب
یکی باز کن پرده زین خاک زرد
که دیبای چینی بینی اندر نورد
هر آن لاله و گل که در گلشنی است
بناگوش و رخسار سیمین تنی است
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت
که ناگه ز خاک سیه باد گشت
بسا در که گم شد درین خاک پست
که از خاک جز خاک نامد بدست
بسا تن که او بار صندل نبرد
که در زیر انبار گل شد چو مرد
بنایی کسی از گل براری بر آب
بسی بر نیامد که گردد خراب
چو در کیسه مردم این نقد خاص
ز تاراج دزدان ندارد خلاص
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ
که جز نام نیکو بدانیم هیچ
به معشوق یک شب چه باشیم شاد
که مهمان غیری شود بامداد
مکن میل این خاک چون ناکسان
که پیوند او نیست جز با خسان
مباش از نوای فلک نا شکیب
که چشمش چو هندوست آهو فریب
شنیدم که لقمان دانش پژوه
که آمد ز بس زندگانی به ستوه
دران عمر کز نه صد افزونش بود
قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
عمارت نکرد آن قدر در خراب
که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
فراوانش گفتند برنا و پیر
که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
بگفتا که از بهر اندک نزول
نشاید شدن میهمان فضول
چو در خانه مهمان فضولی کند
دل میزبان زو ملولی کند
اساسی چه باید به عیوق برد
که فردا به بیگانه خواهی سپرد
توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس
که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهرهٔ پر برم
ز دریا صدف وز صدف در برم
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ
تواضع ز تو نیست ما را دریغ
گر از زحمت ما نیایی ستوه
کنون پنجهٔ ما و دامان کوه
طریقی نما از خبر داشتن
که بتوانم این بار برداشتن
بخشنودی کرد گارم درار
که خشنود باد از تو هم کردگار
حکیم از چنان خواهش زیر کان
برون جست روشن چو تیر از کمان
به پوز شکری گفت کای کدخدای
ترا راست گویم به فرهنگ ورای
نخست آنچه فرض است بر شهریار
همان شد کز ایزد بود ترس کار
بهر شادمانی و تیمارها
به یزدان حوالت کند کارها
به نیرنگ این پنج روزه خیال
که نادان نهد نام او ملک و مال
نیندازد اندر سر آن باد را
که زد لطمه فرعون و شداد را
چو دادت خدا آنچه داری به دست
خدا را پرست و مشو خودپرست
بهر کار ازان کس طلب یاوری
که دارد نهان باخدا داوری
شهی کو خود از شرب می شد خراب
ازو کی عمارت شود خاک و آب
کسی از خود آگه نباشد دمش
چه آگاهی از جمله عالمش
نگویم که خم خانه را بند کن
به نان پاره معده خرسند کن
ولیکن چنان خور گرت درخورد
که تو میخوری نی ترا میخورد
چو خواب ایدت بر سر تخت خود
بیاموز بیداری از بخت خود
تو بیدار باش اشکار و نهان
که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب
وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه
که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن
ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند
نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون
مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ
زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت
که بیبرگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان
گره بر زدن باد را چون توان
گر امروز نبود ز فردا هراس
چه نیکو ترا دولت بی قیاس
دد و دام کافزون و کم میدوند
به مزدوری یک شکم می دوند
ندارد به جز آدمی این شمار
که یک تن دهد طعمهٔ صد هزار
دم صبح کاذب بود زود میر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر
کسی کن زبر دست بر زیر دست
کن در زیر دستان نیارد شکست
به انصاف نه سکهٔ دادها
ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن
تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی
که در عهدهٔ دیگران نیستی
منه بر بدی کارها را اساس
که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ
به هر پایه باشد شمارش بزرگ
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند
که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان
ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش
که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی
به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه
مباش ایمن از ناوک دادخواه
نمانند در ملک و دولت دراز
مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام
که دریا بی اسرار گیتی تمام
نگارندهٔ لوح این داستان
چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست
در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام
به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار
تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش
به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش
سخن گفت ز اندازهٔ کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک
قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش
به چوگان همت کشیدم به خویش
نماند از بساط زمین، هیچ جای
که نسپرد شبرنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس
که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه
کنم در عجبهای دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن
طلسمی به حکمت بر آراستن
بدانش ز صافی ترین جوهری
مصفا بر انگیختن پیکری
گه دروی کند چون نشیننده جای
جهان بیند از جام گیتی نمای
حکیمان به فرمان شاه جهان
به پوزش گری تازه گردندشان
بزرگان نهادند بر خاک سر
ستایش گرفتند بر تاجور
که ای خاک بوس جناب تو بخت
ز پای تو نیروی بازوی تخت
دو نوبت گرفتن سراسر زمین
نه باشد در اندازهٔ آدمین
بدین بس کن وزین زیادت مپوی
همه آرزو را نهایت مجوی
ز دریا کسی دید غواص کور
که گوهر برون آرد از آب شور
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب
به جان کندن افتد چو مردم در آب
مکن آتش و بار خود را فزون
که خاکی نگنجد به آب اندرون
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد
ز درج دهن کان گوهر گشاد
که اقبال چون گشت هم پشت من
کلید جهان داد در مشت من
بسی پی فشردم به جویندگی
که شویم لب از چشمه زندگی
سرانجام من چون ببایست مرد
زمانه بدان آبخور ره نبرد
به روزی توان باده زین طاس خورد
که اسکندرش جست، الیاس خورد
گرم جاودان کردی ایزد برات
نماندی لبم تشنه ز آب حیات
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب
ز محرومی آب حیوان چه عیب
چو مردم ندارد گریز از هلاک
چه در قعر دریا چه بر روی خاک
نیابم ازین پند بیهوده تنگ
که از موج دریا نترسد نهنگ
چو دانندگان را یقین گشت حال
که در مغز شه محکم است این خیال
زند از ضمیر خردمند خویش
نفس بر مزاج خداوند خویش
سکندر چو بشنید گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
به بخشش در گنج را باز کرد
زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
به فرمان فرمانده روزگار
ارسطوی دانا در آمد به کار
به فرمود کاسباب کشتی کنند
نشیننده راز و بهشتی کنند
هنرپیشگان پیشه برداشتند
نمودند هرچ از هنر داشتند
کشیدند کشتی به دریا کنار
به سال کم و بیش پیش از هزار
اساسی که بر آب داند ستاد
شتابنده کوهی ز آسیب باد
چو شد جمله اسباب کشتی تمام
شتابنده شد شاه دریا خرام
ز آب از نمایان دریا پژوه
طلب کرد هشیاری از هر گروه
به فرمود تا پیشوایان تخت
ز صحرا به دریا کشیدند رخت
چهل ساله ترتیب راه دراز
که باشد بدان آدمی را نیاز
ز حیوان و از مردم و از گیا
اگر شیر مرغ است اگر کیمیا
خبر کش بسی مرغ کردون گرای
سبق بر ده ز اندیشهٔ تیز پای
کزیشان همه سه عقاب سیاه
که روزی شتابنده یک ماهه راه
سه سال تمام آنچه پرداختند
سه ماهش به کشتی در انداختند
کسی را که دید از تردد خلاص
به همراهی خویشتن کرد خاص
گراینده را سوی دریای شور
به رغبت روان کرد بر راه دور
به فارغ دلی زان بهشتی سواد
توکل کنان پا به کشتی نهاد
چپ و راستش خضر و الیاس هم
پس و پیش ارسطو بلیناس هم
فلاطون و دانندگان دگر
به همراهی خاص بسته کمر
بجنبید کشتی از آسیب موج
بر امد سر باد بانها به اوج
چو رفتند زانگونه با رود و جام
به دریا درون پنج ساله تمام
به جایی رسیدند لرزان چو بید
که باز آمدن را نباشد امید
چو هر کس دران حال بی چارگی
به حیرت فرو ماند یک بارگی
کسانی کز ایزد خبر داشتند
نیایش کنان دست برداشتند
چو دادند قفل دعا را کلید
کلید در چاره آمد پدید
شبانگه که برقع برافگنده ماه
بپوشید گیتی حریر سیاه
که در گوشهٔ خلوتش ناگهان
سروشی پدیدار گشت از نهان
جوانی به کردار سرو بلند
رخ فرخ و پیکر ارجمند
فرشته ولیکن به شکل آدمی
نه مردم ولی صورت مردمی
جمالی که نتوان نظر کرد دور
ز سیمای پاکش همی ریخت نور
برو تازگی کرد شه را سلام
شهش داد پاسخ به عذر تمام
بدو گفت کای سر به سر نور پاک
تنت دور ز آلایش آب و خاک
فرشته که گویند ما ناتویی
که مردم نباشد بدین نیکویی
وگر مردمی چون درون آمدی؟
که مردم ندیدت که چون آمدی؟
سروش خجسته سخن در گرفت
ز راز نهان پرده را بر گرفت
گر آسایشی خواهی از روزگار
جمال عزیزان غنیمت شمار
دل از روی هم صحبتان شاد کن
به نقل و به می مجلس آباد کن
به جمعیت دوستان روی نه
پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار
که دوری خود افتد سرانجام کار
چو لابد جدائیست از بعد زیست
به عمدا جدا زیستن ابر چیست
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست
کنون رفته را باز جستن خطاست
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستند و کم یافتند
نه بعد از شدن باز گردد زمان
نه تیری که بیرون پرید از کمان
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی
چه داری خبر زان حریفان می؟
به شادی کجا میگذارند گام
سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
کجا روز راحت فزون میکنند؟
شب آسایش خواب چون میکنند؟
به عیش و طرب هم عنان کهاند؟
به ریحان و می مهمان کهاند؟
کدام آب دیده است در جویشان
دل ما چگونه است پهلویشان
فغان زان حریفان صحبت گسل
که یک ره ز ما بر گرفتند دل
بگفتا که گر پرسی از من صواب
سروشم ز یزدان موکل بر آب
چو در سختی افتاد کار شما
به من داد غیب اختیار شما
میندیش ازین پس ز دریای ژرف
که دادت قضا دستگاه شگرفت
درین پرده کاندیشهٔ کار تست
درون رو که یزدان نگهدار تست
منت همره و ایزدت رهنمای
که بنماید و بازت آرد به جای
به فرمود فرمانده روم و زنگ
که در جنبش کشتی آید درنگ
فگندند هر سوی لنگر در آب
فرو شد سر بادبانها به خواب
سکندر بر آهنگ کاری که داشت
برو ریخت از دل شماری که داشت
به دستور دانا که در کار بود
وصیت نمود آنچه ناچار بود
که ما را هوسهای ناسودمند
ز راه سلامت چو یک سو فگند
سزد گر شما را ز من فتنه جوی
ز بهر سلامت بتابید روی
چو من زیر دریا کنم جای خویش
به کام نهنگان نهم پای خویش
به امید جان بخش گیتی پناه
مرا تا به صد روز بینند راه
گر آیم برون زین ره پر هراس
شناسم حق مردم حق شناس
وگر باشد آسیبی از روزگار
قضا را به یک چون من صد هزار
شما جانب خانه گردید باز
من و قعر دریا و راه دراز
چو شه را دل آسود زان بسته عهد
برایین مهدی درآمد به مهد
بیاورد آن شیشه را بعد از ان
نشست اندران شاه عالی مکان
چو شیشه معلق شد اندر طناب
برآبش نهادند همچون حباب
شکنج رسنها گشادند باز
اجل را سپردند رشته دراز
سکندر به مهد اندرون ترسناک
چه باشد به دریا یکی مشت خاک
سروشش بپرسید کای نیک بخت
چه بودت رها کردن تاج و تخت
جهاندار گفت ای مبارک نفس
نماند خرد چون دراید هوس
نیوشندهٔ آسمانی سرشت
شد از تازه روی چو باغ بهشت
گشاد ابرو از روی خورشید وش
به پاسخ دل شاه را کرد خوش
که دل را فراهم کن ای سرفراز
که بردارد این رنجها را دراز
کنون باز کن دیدهٔ پیش بین
تمنای اندیشهٔ خویش بین
بگفت این و برداشت بانگ بلند
که زلزال در قعر دریا فگند
میانجی دران معرض عمرگاه
چو شکل دگر دید سیمای شاه
بخندید در پردهٔ کردش سوال
که چون دیدی این پرده پر خیال؟
بخاطر هنوز این تمنا کنی
کزین گونه لختی تماشا کنی
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس
هراسی که بودست جای هراس
هم از عاجزی پشت را خم نکرد
ز نیروی دل ذرهای کم نکرد
بدو گفت کای بر نهان پردهدار
درین پرده دیگر چه داری بیار
به پاسخ سروش پسندیده گفت
که دانسته را بر تو نتوان گفت
چنین روشنم گشت ز الهام غیب
کت از نقد هستی نهی گشت جیب
سبک شو که جای گرانیت نیست
زمانی فزون زندگانیست نیست
تو با آنکه دیدی عجبها بسی
من از تو ندیدم عجبتر کسی
وگر باشدت زین عجبتر نیاز
یکی دنده بر بند و بگشای بار
ملک گوش بر گفت همدم نهاد
بفرمان او دیده بر هم نهاد
چو بگشاد چشم و چش و راست دید
همان دید چشمش که می خواست دید
چو دیده شگفته بهاری بر آب
برون جست از برج چون آفتاب
چو الیاس و خضر آگهی یافتند
سوی مونس خویش بشتافتند
کشیدند قارو ره را بر زیر
نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
متاعی که در درج گنجینه بود
مصور خیالی در آیینه بود
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ
برامد چو یوسف ز زندان تنگ
گرامی تنش باز مانده ز زور
نمک وار بگداخته ز آب شور
سکندر که گیتی خداوند بود
به هم صحبتان دیر پیوند بود
چو هنگام رفتن فراز آمدش
به دیدار خویشان نیاز آمدش
ازان مژدهٔ خوش که دادش سروش
سرشکش ز شادی برامد به جوش
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت کشتی ز جای چنان
دوم روز کز چرخ در گشت روز
نگون گشت خورشید گیتی فروز
شتابنده کشتی بهرسو قطار
که پیدا شد از دور دریا کنار
فرومانده بینندهٔ رهگرای
به حیرت دران کار حیرت فزای
که راهی بران دوری دیر باز
چگونه برین زودی آیند باز
همه کس دری از تعجب گشاد
مگر پاک دینان پاک اعتقاد
چو دیدند صحرا نشینان ز دور
درفشان درفش سکندر ز دور
ز هر جانبی آدمی خیل خیل
شتابنده شده سوی دریا چو سیل
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز
کرانه چو دریا درامد به لرز
سکندر چو بر شط دریا رسید
خروش سپه بر ثریا رسید
چو آسوده گشتند لختی ز جوش
در امد به سرهای شوریده هوش
جهاندار منزل به خرگاه جست
ز صحرا سوی بارگه راه جست
به فرمود کز خاصگان سرای
به جز خاصگان کس نماند به جای
چنین گفت با پیشوایان کار
که ما را دگر گونه شد روزگار
نگون می شود کوکب تابناک
فرو میرود آفتابم به خاک
مرا در سه تدبیر یاری کنید
درین هر سه کار استواری کنید
نخستین وصیت درین داوری
به فرزند خود بایدم یاوری
که در قصر من اوست رخشنده باغ
هم از گوهر من فروزد چراغ
دوم آنکه بر عزم صحرای راز
چو در مهد عصمت کنم پا دراز
دراندم که غلطم به صندوق پست
ز صندوق بیرون کنندم دو دست
که تا چون به خانه گرایم ز راه
کند هر که بیند به حیرت نگاه
که چون من ولایت ستانی شگرفت
ز نطع زمین تا به دریای ژرف
ز چندین زر و گوهر بی شمار
نهی دست رفتم سرانجام کار
سوم آنکه چون نوبت آن شود
که تن در دل خاک مهمان شود
در اسکندریه که جای من است
بنا کرده رسم و رای من است
گرایندم از تخت زر در مغاک
ودیعت سپارند خاکی به خاک
دو سه روز در زندگی داشت بهر
همی زد نفس با بزرگان دهر
چو با استواران قوی کرد عهد
ز ایوان خاکی برون برد مهد
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب
فرو ریخت چشمش به زندان خواب
جریده کشایان تاریخ ساز
به چندین نمط بستهاند این طراز
چو کردم بهر نامهٔ باز جست
چنان بود نزدیک بعضی درست
که رخشنده خورشید گیتی خرام
برامد ز روم و فرو شد به شام
گروهی دگر کردهاند اتفاق
که در حد بابل شد از خویش طاق
اگر دانشی داری ای نیک رای
یکی گرد اندیشه خود گرای
نگه کن درین چرخ دولاب گرد
که چون هر زمان می برد آب مرد
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد
چه سرها که در خاک خواری سپرد
کسی این ماجرا زو نپرسید باز
کزین ره نوشتن چه داری نیاز
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور
ز گردندگی نیست یک لحظه دور
رواقی برآورد از خاک و آب
چو شد ساخته باز گردد خراب
یکی باز کن پرده زین خاک زرد
که دیبای چینی بینی اندر نورد
هر آن لاله و گل که در گلشنی است
بناگوش و رخسار سیمین تنی است
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت
که ناگه ز خاک سیه باد گشت
بسا در که گم شد درین خاک پست
که از خاک جز خاک نامد بدست
بسا تن که او بار صندل نبرد
که در زیر انبار گل شد چو مرد
بنایی کسی از گل براری بر آب
بسی بر نیامد که گردد خراب
چو در کیسه مردم این نقد خاص
ز تاراج دزدان ندارد خلاص
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ
که جز نام نیکو بدانیم هیچ
به معشوق یک شب چه باشیم شاد
که مهمان غیری شود بامداد
مکن میل این خاک چون ناکسان
که پیوند او نیست جز با خسان
مباش از نوای فلک نا شکیب
که چشمش چو هندوست آهو فریب
شنیدم که لقمان دانش پژوه
که آمد ز بس زندگانی به ستوه
دران عمر کز نه صد افزونش بود
قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
عمارت نکرد آن قدر در خراب
که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
فراوانش گفتند برنا و پیر
که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
بگفتا که از بهر اندک نزول
نشاید شدن میهمان فضول
چو در خانه مهمان فضولی کند
دل میزبان زو ملولی کند
اساسی چه باید به عیوق برد
که فردا به بیگانه خواهی سپرد
امیرخسرو دهلوی : هشت بهشت
بخش ۱ - آغاز کتاب و منتخب یکی از داستانهای هشت بهشت
ای گشایندهٔ خزاین جود
نقش پیوند کارگاه وجود
همه هستی ز ملک تا ملکوت
یک رقم زان جریدهٔ جبروت
هست بی نیست آشکار و نهفت
توئی و جز ترا نشاید گفت
ای به صد لطف کارسازنده
بنده را از کرم نوازنده
آمدم بر در تو بیخودوار
با خودم دار بی خودم مگذار
به کرم رخت خواجگیم بسوز
بندهام خوان و بندگی آموز
دور کن باد خسروی ز سرم
پر کن از خاک بندگی بصرم
آن چنان ره به خویش کن بازم
کز تو با دیگری نپردازم
سخن آن به که بعد حمد خدای
بود از نعمت خواجهٔ دو سرای
بهترین نقطهٔ رسل بشمار
آسمان دایره است او پرگار
چار یارش بچار سوی یقین
چهار رکن و چهار صفهٔ دین
آن بزرگان که همنشین ویند
روشن از پرتو یقین ویند
گویم افسانههای طبع فزای
از لب لعبت فسانه سرای
هر فسانه صراحیئی ز شراب
دور مستی و بلک داروی خواب
هر یکی را بهشت نام کنم
حور و کوثر درو تمام کنم
پس نویسم به کلک مشک سرشت
نام این هشت خانه هشت بهشت
تا کسی کاندرو گذر یابد
بی قیامت بهشت دریابد
گنج پیمای این خزینهٔ پر
از خزینه چنین گشاید در
کافتاب جمال بهرامی
چو شد از نور در جهان نامی
پدرش رخت زندگانی بست
او به جای پدر به تخت نشست
هر کرا دید در خود پیشی
داد با شغل دولتش خویشی
کاردارش نشد به روی زمین
جز خردمند و راستکار و امین
عهدهٔ ملک چو بر ایشان بست
خود بفارغدلی به باده نشست
عیش می کرد و کام دل می راند
باده می خورد و گنج می افشاند
جستی از مطربان چابک دست
آنچه بی می توان شد از وی مست
حاضر خدمتش غلامی چند
گشته همتاش در کمان و کمند
خاصتر ز آن همه کنیزی بود
افتی در ته سپهر کبود
بس که کردی بهر دلی آرام
به دلارا میش برآمده نام
قامتی در خوشی چو عمر دراز
هوس انگیزتر ز عشق مجاز
بر چو نارنج نو به شاخ درخت
سخت رسته ز صحبت دل سخت
چو به دنبال چشم کرده نگاه
برده صد ره رونده را از راه
نیم دزدیده خنده زیر لبش
کرده تعلیم دزدی عجبش
سختی تلخ در لبی چو نبات
مرگ را داده چاشنی ز حیات
گیسوی پیچ پیچش از سرناز
داده بر دست فتنه رشته دراز
تنی از نازکی درونه فریب
پای تا سر همه لطافت و زیب
در تماشاش روز و شب بهرام
همچو جمشید در نظارهٔ جام
ره سوی صیدگاه بی گاهش
آهوی شیر گیر همراهش
داشت میلی تمام در نخچیر
گور صد شیر کنده بود به تیر
رغبتش جز به صید گور نبود
با دگر وحشیانش زور نبود
گور چندان فکندی از سر شور
که شدی پشتهها چون گنبد گور
با مدادان که این غزالهٔ نور
مشک شب را نهفت در کافور
شاه بهرام هم به عادت خویش
توسنان شکار جست به پیش
اشقر خاص زیر ران آورد
لرزه در باد مهرگان آورد
نازنین را به همرکیبی خویش
کرد همراه ناشکیبی خویش
شاه بهرام و ترک بهرامی
کرده صیدش بصد دلارامی
هر دو پویه زنان به راه شدند
صید جویان به صیدگاه شدند
زین میان ناگه از کرانهٔ دشت
آهوئی چند پیش شاه گذشت
گفت با شه غزال شیر انداز
کاهو آمد به سوی شیر فراز
هر یکی را ز تو چنان جویم
کانچنان افگنی که من گویم
ناوکی زن بر آهوی ساده
که شود ماده نر نرش ماده
شاه دریافت خورده دانی او
تاخت مرکب به هم عنانی او
به خدنگی دو شاخ از آهوی نر
برد زانگونه کو نداشت خبر
ضربه فرق او از انسان راند
که ازو تا به ماده فرق نماند
کار نر چو به مادگی پرداخت
سوی ماده که نر کند در تاخت
دو یک انداز را بهم پیوست
بس بر آهو روانه کرد ز شست
هر دو در سر چنان نشاندش غرق
که دو شاخ پدید کرد ز فرق
زان دو شرط هنر که در خورد کرد
کرد نر ماده ماده را نر کرد
کرد چون خواهش صنم همه راست
از وی انصاف آن هنر درخواست
پاسخش داد ماه نوش لبان
کی کمال تو عقده بند زبان
این هنر قدت خداوندی
جادویی بود نی هنرمندی
لیک از انجا که راست اندیش است
دستها را ز دستها پیشی است
بین که تا نفگی ز بینش پیش
بینش خویش را به بینش خویش
کانج ازین گردههات نغز نمود
نیز ازین نغز تر تواند بود
شاه را طیره کرد گفتارش
زعفران گشت رنگ گلنارش
گفت کای در خور جفا بدی
این چه گستاخیست و بی خردی
من که کارم همه نمونه بود
دیگری به ز من چگونه بود
این سخن گفت و پی به کین افشرد
او فگندش زین و مرکب برد
ماند بی خویشتن صنم تا دیر
تشنه و غرق آب و از جان سیر
بس به صد خستگی ز جا برخاست
راه صحرا گرفت و می شد راست
از کف پای خارهای چو تیر
می گذشتش چو سوزنی ز حریر
پا که از برگ گل فکار شود
چون شود چون به زیر خار شود
کس نه همراه و رهنماش مگر
سایه در زیر و آفتاب ز بر
مینمود اندران پریشانی
گفته و کرده را پشیمانی
قدری چو برین نمط بشتافت
گذر اندر سواد دیهی یافت
آن دهی بود بر کرانهٔ دشت
کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
آمد آن مه دران خرابه شتاب
همچو مهتاب کوفتد به خراب
در شد اندر تریچ دهقانی
در سفال شکسته ریحانی
بود دهقان جوانی آزاده
هم هنرمند و هم ملک زاده
طرفه بر بط زنی گزیده سرود
دست چون ابر و برق بر سر رود
باز دانسته پردهها را راز
مضحک و مبکی و منوم ساز
چون نگه کرد سرو سیمین را
روی گل رنگ و زلف مشکین را
ماند حیران که این چه جانور است
وندرین دشتش از کجا گذر است
این پری از کجا پرید اینجا
ور پری نیست چون رسید اینجا
گفت کای چشم بد ز روی تو دور
کیستی تو بدین لطافت و نور
ملکی با پری و یا مردم
خبری ده که با خبر گردم
صنم تن گدل ز تنگ دلی
داد بیرون دمی به صد خجلی
گفت یک یک ز جان بی آرام
قصهٔ خویش و غصهٔ بهرام
گفت ز آنجا که کارنامهٔ تست
شرف ما به بارنامهٔ تست
چون تو شایسته خداوندی
من پذیرفتمت به فرزندی
گر قناعت کین به خشک و تری
حاضر خدمتم به ماحضری
خواجه زان اختر فلک مایه
بر زمین بوسه داد چون سایه
از هنرها که بود حاصل او
از دل خویش ریخت در دل او
کرد استاد در همه جای
خاصه در پرده بریشم ونای
چند گه جادوئی شد اندر ساز
که بکشتی و زنده کردی باز
این خبر شهره گشت در آفاق
کز جهان جادوئی برامد طاق
کاهو از دشت سوی خود خواند
کشد و باز زنده گرداند
گفت و گویی بهر کران افتاد
غلغلی در همه جهان افتاد
از پژوهندگان در گاهی
یافت دارای دولت آگاهی
زان هوسها که بود در بهرام
زین خبر در دلش نماند آرام
بامدادان عنان به صحرا داد
سرو را باد و باد را پا داد
چون تمنای آن تماشا داشت
رفت جائی که آن تمنا داشت
گفت بهرام کارزو داریم
که هنرهات پیش چشم آریم
نازنین را که آن همه رم و رام
بود بهر شکنجهٔ بهرام
زان تمنای شه که در خور یافت
جای جولان خویشتن دریافت
گشت همراه شیر گیری شاه
نازند راه آوان زان راه
چو زد آهو بسی و گور انداخت
لحن آهو نواز را بنواخت
آهوان رمیده با دل ریش
پای کوبان درامدند ز پیش
چو سوی خویش خواندشان به سرود
پرده خواب راست کرد به رود
در زمان کان نفس فرو بردند
همه خفتند گوئیا مردند
چون دمی دیدهها بهم بستند
ساخت آن جسته را که برجستند
زان نمونه که شرح نتوان داد
زنده را کشت و کشته را جان داد
دید شه نیز سحرمندی او
بست چشمش ز چشم بندی او
لیکن آورد همچو طراران
بر گهر طعنهٔ خریداران
کاین چنینها بسی است اندر دهر
هر کسی دارد از طلسمی بهر
کاردانی به کشوری نبود
که ازو کار دانتری نبود
در شکر خنده شد بت شیرین
گفت آری از ان ما همه این
زیرکان در هنر بوند تمام
لیک بهتر زمانه از بهرام
شاه آواز آشنا بشناخت
ناوکش را نشانهٔ جان ساخت
داد منزل به جان مشتاقش
در برآورد چون به غلطاقش
زد ز عذر گناه خود نفسی
عذرهای گذشته خواست بسی
بس به صد شادی و دلارامی
باز بردش به تخت بهرامی
دل کزان پیش مهربان بودش
پیش از ان شد که پیش از ان بودش
شاه فرمود کان دو صورت حال
آید اندر نمونهٔ تمثال
نقش بندان بخانهٔ تصویر
در خور نق نگاشته و سریر
پور منذر که بود نعمان نام
در سبق هم جریدهٔ بهرام
شه ز بس دانش و معانی اور
وز بزرگی و کاردانی او
در همه ملک اشارتش داده
دستگاه و زارتش داده
چون ز صحرا نوردی بهرام
مصلحت را گسسته دید عنان
جست دانای کار مردی چند
تجربت یافته ز چرخ بلند
دادشان یادگارهای گران
در خور پیشگاه تاجوران
کاورند از برای خلوت بخت
هفت دختر ز هفت صاحب تخت
رهروان بعد هفت ماه خرام
آوریدند هفت ماه تمام
چون قوی شد بنای پردهٔ راز
کرد نعمان بنای دیگر ساز
بر لب جوی مرغزاری جست
کز بهشتش نمونه بود درست
خواند معمار کاردان را پیش
باز گفتش خیال خاطر خویش
از زمین تا فراز گنبد مهر
هفت گنبد برآوری چو سپهر
بود بنای کاردان مردی
کز زمین آسمان بنا کردی
شیده نامی که هر چه پیدا کرد
خلق را زان نمونه شیدا کرد
هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت
جا در و هفت ماه روی گرفت
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش
جامه را رنگ داده بر تن خویش
چون شد اسباب هفت خانه تمام
باز گفتند قصه با بهرام
کانچه نعمان کاردان آراست
زاد می زادگان نیاید راست
شاه کاین مژدهٔ نشاط شنود
میل طبعش عنان ز دست ربود
چون رسید اندران خجسته سواد
گشت بر لاله کرد و بر شمشاد
بوی گلهاش مغز پرور گشت
مغزش از بوی گل معطر گشت
بیشتر شد به بوستان فراخ
میوه بر میوه دید شاخ به شاخ
چون درامد به کار خانه نو
دید هر سو نگار خانه نو
جنتی بر ز جور زیبا دید
جان ز نظاره ناشکیبا دید
مجلسی یافت پر ز نعمت و کام
با حریفان نو نوشت به جام
آن چنان شد به روی خوبان شاد
کش ز عیش گذشته نامد یاد
خواند نعمان کاردان را پیش
بخششی کردش از نهایت بیش
آفرین گفت بر چنان رائی
که بر آراست آن چنان جائی
روز شنبه که باد مشک انگیز
شد به دامان صبح غالیه بیز
شه به گنبد سرای مشکین شد
خانه زو همچو نافه چین شد
ماه هند و نژاد رومی چهر
خاست از خوابگاه ناز به مهر
کرد چون ساقیان برعنائی
نقل ریزی و مجلس آرائی
ز اول بامداد تا گه شام
عشرت و عیش بود و باده و جام
شه ز مستی نمود رغبت خواب
هم ز گل مست بود و هم ز شراب
جانش از ذوق بوسه مفتون بود
مستی نقلش از می افزون بود
زان پری پیکر بهشتی وش
خواست کافسانهٔ سراید خوش
گفت وقتی به روزگار نخست
بود شاهی به شهر یاری چست
در سر اندیب پایه تختش
قدم آدم افسر بختش
هوسی بودش از دل افروزی
در چه کار دانش آموزی
داشت پیوسته چون نکو رایان
میل با زیرکان دانایان
سه پسر داشت هوشمند و جوان
هم توانگر به علم و هم بتوان
خواند روزی نهانی از اغیار
هر یکی را جدا به پرسش کار
گفت اول به اولین فرزند
که مرا شد بنفشه سرو بلند
قرعه بر تست پادشاهی را
رونق ماه تا به ماهی را
آن بنا نو کنی به داد و به جود
که جهان خوش بود خدا خشنود
ناتوان را برفق پیش آئی
با توانا کنی توانائی
به شبانی رمه نگهداری
گوسپند ان به گرگ نگذاری
پور دانا به خاک سود کلاه
گفت جاوید باد دولت شاه
تا توئی ملک بر کسی نه سزاست
بی تو خود زیستن ز بهر چراست
مور با آنکه در سریر شود
کی سلیمان تخت گیر شود
شه دران آزمایش کارش
چون پسنیده دید گفتارش
در دلش صد هزار تحسین خواند
واشکارش به خشم بیرون راند
خواند فرزند دومین را پیش
خاص کردش به آزمایش خویش
با فسونگر زبان به افسون داد
ماجرای گذشته بیرون داد
پسر زیرک از خردمندی
کرد پرسنده را زبان بندی
گفت ما را به جان و بینائی
کردنی شد هر آنچه فرمائی
لیک پیشت حدیث تاج و سریر
عیب باشد ز بنده عیب مگیر
دیرمان تو که تا توئی بر جای
دیگری کی نهد به مسند پای
وان زمان کاین زمانه گذران
با تو نیز آن کند که با دگران
مهتری هست آخر از من خرد
بار سر جز به دوش نتوان برد
شاه زو هم گره در ابرو کرد
وز حضور خودش به یک سو کرد
روی در خرد کاردان آورد
خردهای باز در میان آورد
داد پاسخ جوان کارشناس
که ز طفلان نکو نیاید پاس
شاه چون دید کان سه گوهر پاک
میشناسند گوهر از خاشاک
شادمان شد ز بخت فرخ خویش
سود بر خاک بندگی رخ خویش
لیکن از پیش بینی و پی غور
با جگر گوشگان شد اندر شور
داد فرمان که هر سه بدر منیر
پیش گیرنده ره ز پیش سریر
تا حد ملک شهریار بود
هر که ماند گناهکار بود
زین سخن هر سه تن ز جای شدند
توشه بستند و ره گرای شدند
ره نوشتند بی شکیب و سکون
تا شدند از دیارشان بیرون
در رسیدند تا به اقلیمی
که از آن بود ملکشان نیمی
روزی از گردش ستاره و ماه
می نوشتند سوی شهری راه
تا که از پیش زنگی چون قیر
تک زنان سویشان گذشت چو نیر
گفت کای رهروان زیبا روی
شتری دید کس روان زین سوی
زان سه برنا یکی زبان بگشاد
نقش نادیده را روان بگشاد
گفت کان گمشده که رفت از دست
یک طرف کور هست گفتا هست
دومین باز کرد لب خندان
گفت او را کمست یک دندان
سومین هوشمند با تمیز
گفت یک پای لنگ دارد نیز
گفت چون راست شد نشانی او
بایدم ره به هم عنانی او
باز گفتند هر یکیش جواب
که همین راه گیر و رو بشتاب
مرد پوینده راه پیش گرفت
رفت و دنبال کار خویش گرفت
آن جوانان براه گام به گام
می نمودند نرم نرم خرام
تا زمانیکه گرم گشت سپهر
موج آتش فشاند چشمه مهر
زیر عالی درخت انبه شاخ
کش دو پرتاب بود سایه فراخ
در رسیدند رنجدیده ز راه
میل کردن سوی آب و گیاه
چشمه دیدند دست و پا شستند
بر گل و سبزه خوابگه جستند
چون ز یاد خوش درونه نواز
نرگس مستشان شد اندر ناز
ساربان باز در رسید چو باد
با زبانی چو خنجر پولاد
گفت این سوی تا بیک فرسنگ
پایم از تاختن نداشت درنگ
دیده گردی از آن رمیده ندید
گرد چه بود که آفریده ندید
گفت ازیشان یکی که بشنو گفت
هر چه دیدیم چون توانش نهفت
هست بارش دو سوی رویاروی
روغن این سوی و انگبین آن سوی
دومین کرد روی کار بر او
هست گفتا زنی سوار بر او
سومین گفت زن گرانبار است
وز گرانیش کار دشوارست
ساربان زانهمه نشان درست
گرد شک را ز پیش خاطر شست
آگهی چون نداشت از فن شان
چنگ در زد سبک بدامنشان
زان نفیر و فغان کزو برخاست
گرد گشتند خلق از چپ و راست
تا نهایت بران قرار افتاد
که بباید شدن چو کار افتاد
ملک عهد را خبر کردن
راه انصاف را نظر کردن
ساربان ماجرای حال که بود
وانهمه پاسخ و سوال که بود
گفت اول دعای دولت شاه
که بمان تا بود سپید و سیاه
ماسه بر نامسافریم و غریب
در تک و پویه زاری و خورد نصیب
میبریدیم ره ز گرش دهر
نارسیدیم بر در این شهر
او شتر جست و ما به لابه و لاغ
تازه کردیم نقش او را داغ
شد ملک گرم از این حکایت و گفت
کانچه پیداست چون توانش نهفت
برده را بازده بهانه مکن
خویشتن را به بد نشانه مکن
این سخن گفت و چون ستمکاران
بندشان کرد چون گنهکاران
آن جوانان نغز با فرهنگ
سوی زندان شدند با دل تنگ
شتر یاوه گشته با همه ساز
بر در ساربان رسید فراز
مردی آمد که در فلان کهسار
بر درختیش مانده بود مهار
من بران سو شدم بخار کشی
دیدم و کردمش مهار کشی
زن که بالاش بود گفت نشان
تا من آوردمش بر تو کشان
ساربان دادش آنچه واجب بود
بس به سوی ملک روان شد زود
گفت باشد که من ز دولت شاه
یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه
شتر و هر چه بود بار بر او
وان عروسی که بد سوار براو
شه نظر سوی عدل فرماید
بندیان را ز بند بگشاید
شه ز آزار به گناهی چند
از جگر بر کشید آهی چند
خواندشان با هزار خجلت و شرم
نرم دل کردشان به پرسش نرم
وانگهی دادشان ز بند خلاص
خلعتی داد هر یکی را خاص
پس بپرسیدشان که قصه خویش
باز پاید نمودن از کم و بیش
کانچه مردم ندید پیکر او
چون نشانی دهد ز جوهر او
ماجرا گرد رست باشد و راست
خواسته بی کران دهم بی خواست
ور کم و بیش در میان آید
سر شمشیر در زبان آید
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد
گفت بادی همیشه خرم و شاد
من که کوریش را نشان گفتم
بینشم ره نمود زان گفتم
همه یک سوی دیدم اندر راه
خوردنش از درخت و خاره گیاه
دومین گفت کز ره فرهنگ
من بیک پای ازانش گفتم لنگ
کانچنان دیدمش براه نشان
که به یک پای رفته بود کشان
برگ و شاخی که خورد کرده او
دیدم افتاده نمی خورد او
هر چه ناخورده می نمود در او
برگ یک یک درست بود در او
شاه گفتا که آن سه چیز نخست
هر چه گفتید راست بود و درست
سه دیگر بدانش و تمیز
روشن وراست گفت باید نیز
بازیکتن زبان راز گشاد
وانچه درپرده بود باز گشاد
گفت کاول دمی که از من رفت
ماجرا ز انگبین و روغن رفت
وان چنان بد که در خس و خاشاک
دیدم آلایشی چکیده به خاک
مگس افکنده بود یک سو شور
سوی دیگر قطار لشکر مور
هر چه در وی دوید مور به جهد
حکم کردم که روغن است نه شهد
وانچه سویش مگس نمود هجوم
به فراست شد انگبین معلوم
آن چنان دیدمش که گشت یقین
اثر زانو شتر به زمین
گشت پیدا ز پهلوی زانو
نقش نعلینهای کدبانو
گفت سوم که رای من بنهفت
زان سبب حامل و گرانش گفت
کاندران جای کان جمازه نشین
بر جمازه سوار شد ز زمین
گفتم این حامل گرانبار است
کزمین خاستنش دشوار است
شاه کز هر سه تن شنید جواب
بنده شد زان فراستی به صواب
هر یکی را به صد نوا و نواخت
ساخت برگی چنان که باید ساخت
زان نمو دارد ور بینیشان
کرد رغبت به همنشینیشان
منزلی دادشان درون سرای
تا بود نزدشان به خلوت جای
دل چو گشتیش فارغ از همه کار
تازه کردی نشاط را بازار
با حریفان تو و به تنهائی
باده خوردی به مجلس آرائی
گوش کردی دم نهانی شان
بهره جستی ز کاردانیشان
آنگهی گفت جمله را خندان
کافرین بر شما خردمندان
با شما دوستان با تمیز
یافتم بهرهمندی از همه چیز
با شما عیش موجب هنر است
هر چه پیش است سود بیشتر است
لیک گردندهٔ جهان پیمای
نتوان بند کرد در یک جای
ازین نمط خواست عذرها بسیار
بس بهر یک سپرد صد دینار
هر سه از بخت شادمانهٔ خویش
ره گرفتند سوی خانه خویش ...
نقش پیوند کارگاه وجود
همه هستی ز ملک تا ملکوت
یک رقم زان جریدهٔ جبروت
هست بی نیست آشکار و نهفت
توئی و جز ترا نشاید گفت
ای به صد لطف کارسازنده
بنده را از کرم نوازنده
آمدم بر در تو بیخودوار
با خودم دار بی خودم مگذار
به کرم رخت خواجگیم بسوز
بندهام خوان و بندگی آموز
دور کن باد خسروی ز سرم
پر کن از خاک بندگی بصرم
آن چنان ره به خویش کن بازم
کز تو با دیگری نپردازم
سخن آن به که بعد حمد خدای
بود از نعمت خواجهٔ دو سرای
بهترین نقطهٔ رسل بشمار
آسمان دایره است او پرگار
چار یارش بچار سوی یقین
چهار رکن و چهار صفهٔ دین
آن بزرگان که همنشین ویند
روشن از پرتو یقین ویند
گویم افسانههای طبع فزای
از لب لعبت فسانه سرای
هر فسانه صراحیئی ز شراب
دور مستی و بلک داروی خواب
هر یکی را بهشت نام کنم
حور و کوثر درو تمام کنم
پس نویسم به کلک مشک سرشت
نام این هشت خانه هشت بهشت
تا کسی کاندرو گذر یابد
بی قیامت بهشت دریابد
گنج پیمای این خزینهٔ پر
از خزینه چنین گشاید در
کافتاب جمال بهرامی
چو شد از نور در جهان نامی
پدرش رخت زندگانی بست
او به جای پدر به تخت نشست
هر کرا دید در خود پیشی
داد با شغل دولتش خویشی
کاردارش نشد به روی زمین
جز خردمند و راستکار و امین
عهدهٔ ملک چو بر ایشان بست
خود بفارغدلی به باده نشست
عیش می کرد و کام دل می راند
باده می خورد و گنج می افشاند
جستی از مطربان چابک دست
آنچه بی می توان شد از وی مست
حاضر خدمتش غلامی چند
گشته همتاش در کمان و کمند
خاصتر ز آن همه کنیزی بود
افتی در ته سپهر کبود
بس که کردی بهر دلی آرام
به دلارا میش برآمده نام
قامتی در خوشی چو عمر دراز
هوس انگیزتر ز عشق مجاز
بر چو نارنج نو به شاخ درخت
سخت رسته ز صحبت دل سخت
چو به دنبال چشم کرده نگاه
برده صد ره رونده را از راه
نیم دزدیده خنده زیر لبش
کرده تعلیم دزدی عجبش
سختی تلخ در لبی چو نبات
مرگ را داده چاشنی ز حیات
گیسوی پیچ پیچش از سرناز
داده بر دست فتنه رشته دراز
تنی از نازکی درونه فریب
پای تا سر همه لطافت و زیب
در تماشاش روز و شب بهرام
همچو جمشید در نظارهٔ جام
ره سوی صیدگاه بی گاهش
آهوی شیر گیر همراهش
داشت میلی تمام در نخچیر
گور صد شیر کنده بود به تیر
رغبتش جز به صید گور نبود
با دگر وحشیانش زور نبود
گور چندان فکندی از سر شور
که شدی پشتهها چون گنبد گور
با مدادان که این غزالهٔ نور
مشک شب را نهفت در کافور
شاه بهرام هم به عادت خویش
توسنان شکار جست به پیش
اشقر خاص زیر ران آورد
لرزه در باد مهرگان آورد
نازنین را به همرکیبی خویش
کرد همراه ناشکیبی خویش
شاه بهرام و ترک بهرامی
کرده صیدش بصد دلارامی
هر دو پویه زنان به راه شدند
صید جویان به صیدگاه شدند
زین میان ناگه از کرانهٔ دشت
آهوئی چند پیش شاه گذشت
گفت با شه غزال شیر انداز
کاهو آمد به سوی شیر فراز
هر یکی را ز تو چنان جویم
کانچنان افگنی که من گویم
ناوکی زن بر آهوی ساده
که شود ماده نر نرش ماده
شاه دریافت خورده دانی او
تاخت مرکب به هم عنانی او
به خدنگی دو شاخ از آهوی نر
برد زانگونه کو نداشت خبر
ضربه فرق او از انسان راند
که ازو تا به ماده فرق نماند
کار نر چو به مادگی پرداخت
سوی ماده که نر کند در تاخت
دو یک انداز را بهم پیوست
بس بر آهو روانه کرد ز شست
هر دو در سر چنان نشاندش غرق
که دو شاخ پدید کرد ز فرق
زان دو شرط هنر که در خورد کرد
کرد نر ماده ماده را نر کرد
کرد چون خواهش صنم همه راست
از وی انصاف آن هنر درخواست
پاسخش داد ماه نوش لبان
کی کمال تو عقده بند زبان
این هنر قدت خداوندی
جادویی بود نی هنرمندی
لیک از انجا که راست اندیش است
دستها را ز دستها پیشی است
بین که تا نفگی ز بینش پیش
بینش خویش را به بینش خویش
کانج ازین گردههات نغز نمود
نیز ازین نغز تر تواند بود
شاه را طیره کرد گفتارش
زعفران گشت رنگ گلنارش
گفت کای در خور جفا بدی
این چه گستاخیست و بی خردی
من که کارم همه نمونه بود
دیگری به ز من چگونه بود
این سخن گفت و پی به کین افشرد
او فگندش زین و مرکب برد
ماند بی خویشتن صنم تا دیر
تشنه و غرق آب و از جان سیر
بس به صد خستگی ز جا برخاست
راه صحرا گرفت و می شد راست
از کف پای خارهای چو تیر
می گذشتش چو سوزنی ز حریر
پا که از برگ گل فکار شود
چون شود چون به زیر خار شود
کس نه همراه و رهنماش مگر
سایه در زیر و آفتاب ز بر
مینمود اندران پریشانی
گفته و کرده را پشیمانی
قدری چو برین نمط بشتافت
گذر اندر سواد دیهی یافت
آن دهی بود بر کرانهٔ دشت
کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
آمد آن مه دران خرابه شتاب
همچو مهتاب کوفتد به خراب
در شد اندر تریچ دهقانی
در سفال شکسته ریحانی
بود دهقان جوانی آزاده
هم هنرمند و هم ملک زاده
طرفه بر بط زنی گزیده سرود
دست چون ابر و برق بر سر رود
باز دانسته پردهها را راز
مضحک و مبکی و منوم ساز
چون نگه کرد سرو سیمین را
روی گل رنگ و زلف مشکین را
ماند حیران که این چه جانور است
وندرین دشتش از کجا گذر است
این پری از کجا پرید اینجا
ور پری نیست چون رسید اینجا
گفت کای چشم بد ز روی تو دور
کیستی تو بدین لطافت و نور
ملکی با پری و یا مردم
خبری ده که با خبر گردم
صنم تن گدل ز تنگ دلی
داد بیرون دمی به صد خجلی
گفت یک یک ز جان بی آرام
قصهٔ خویش و غصهٔ بهرام
گفت ز آنجا که کارنامهٔ تست
شرف ما به بارنامهٔ تست
چون تو شایسته خداوندی
من پذیرفتمت به فرزندی
گر قناعت کین به خشک و تری
حاضر خدمتم به ماحضری
خواجه زان اختر فلک مایه
بر زمین بوسه داد چون سایه
از هنرها که بود حاصل او
از دل خویش ریخت در دل او
کرد استاد در همه جای
خاصه در پرده بریشم ونای
چند گه جادوئی شد اندر ساز
که بکشتی و زنده کردی باز
این خبر شهره گشت در آفاق
کز جهان جادوئی برامد طاق
کاهو از دشت سوی خود خواند
کشد و باز زنده گرداند
گفت و گویی بهر کران افتاد
غلغلی در همه جهان افتاد
از پژوهندگان در گاهی
یافت دارای دولت آگاهی
زان هوسها که بود در بهرام
زین خبر در دلش نماند آرام
بامدادان عنان به صحرا داد
سرو را باد و باد را پا داد
چون تمنای آن تماشا داشت
رفت جائی که آن تمنا داشت
گفت بهرام کارزو داریم
که هنرهات پیش چشم آریم
نازنین را که آن همه رم و رام
بود بهر شکنجهٔ بهرام
زان تمنای شه که در خور یافت
جای جولان خویشتن دریافت
گشت همراه شیر گیری شاه
نازند راه آوان زان راه
چو زد آهو بسی و گور انداخت
لحن آهو نواز را بنواخت
آهوان رمیده با دل ریش
پای کوبان درامدند ز پیش
چو سوی خویش خواندشان به سرود
پرده خواب راست کرد به رود
در زمان کان نفس فرو بردند
همه خفتند گوئیا مردند
چون دمی دیدهها بهم بستند
ساخت آن جسته را که برجستند
زان نمونه که شرح نتوان داد
زنده را کشت و کشته را جان داد
دید شه نیز سحرمندی او
بست چشمش ز چشم بندی او
لیکن آورد همچو طراران
بر گهر طعنهٔ خریداران
کاین چنینها بسی است اندر دهر
هر کسی دارد از طلسمی بهر
کاردانی به کشوری نبود
که ازو کار دانتری نبود
در شکر خنده شد بت شیرین
گفت آری از ان ما همه این
زیرکان در هنر بوند تمام
لیک بهتر زمانه از بهرام
شاه آواز آشنا بشناخت
ناوکش را نشانهٔ جان ساخت
داد منزل به جان مشتاقش
در برآورد چون به غلطاقش
زد ز عذر گناه خود نفسی
عذرهای گذشته خواست بسی
بس به صد شادی و دلارامی
باز بردش به تخت بهرامی
دل کزان پیش مهربان بودش
پیش از ان شد که پیش از ان بودش
شاه فرمود کان دو صورت حال
آید اندر نمونهٔ تمثال
نقش بندان بخانهٔ تصویر
در خور نق نگاشته و سریر
پور منذر که بود نعمان نام
در سبق هم جریدهٔ بهرام
شه ز بس دانش و معانی اور
وز بزرگی و کاردانی او
در همه ملک اشارتش داده
دستگاه و زارتش داده
چون ز صحرا نوردی بهرام
مصلحت را گسسته دید عنان
جست دانای کار مردی چند
تجربت یافته ز چرخ بلند
دادشان یادگارهای گران
در خور پیشگاه تاجوران
کاورند از برای خلوت بخت
هفت دختر ز هفت صاحب تخت
رهروان بعد هفت ماه خرام
آوریدند هفت ماه تمام
چون قوی شد بنای پردهٔ راز
کرد نعمان بنای دیگر ساز
بر لب جوی مرغزاری جست
کز بهشتش نمونه بود درست
خواند معمار کاردان را پیش
باز گفتش خیال خاطر خویش
از زمین تا فراز گنبد مهر
هفت گنبد برآوری چو سپهر
بود بنای کاردان مردی
کز زمین آسمان بنا کردی
شیده نامی که هر چه پیدا کرد
خلق را زان نمونه شیدا کرد
هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت
جا در و هفت ماه روی گرفت
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش
جامه را رنگ داده بر تن خویش
چون شد اسباب هفت خانه تمام
باز گفتند قصه با بهرام
کانچه نعمان کاردان آراست
زاد می زادگان نیاید راست
شاه کاین مژدهٔ نشاط شنود
میل طبعش عنان ز دست ربود
چون رسید اندران خجسته سواد
گشت بر لاله کرد و بر شمشاد
بوی گلهاش مغز پرور گشت
مغزش از بوی گل معطر گشت
بیشتر شد به بوستان فراخ
میوه بر میوه دید شاخ به شاخ
چون درامد به کار خانه نو
دید هر سو نگار خانه نو
جنتی بر ز جور زیبا دید
جان ز نظاره ناشکیبا دید
مجلسی یافت پر ز نعمت و کام
با حریفان نو نوشت به جام
آن چنان شد به روی خوبان شاد
کش ز عیش گذشته نامد یاد
خواند نعمان کاردان را پیش
بخششی کردش از نهایت بیش
آفرین گفت بر چنان رائی
که بر آراست آن چنان جائی
روز شنبه که باد مشک انگیز
شد به دامان صبح غالیه بیز
شه به گنبد سرای مشکین شد
خانه زو همچو نافه چین شد
ماه هند و نژاد رومی چهر
خاست از خوابگاه ناز به مهر
کرد چون ساقیان برعنائی
نقل ریزی و مجلس آرائی
ز اول بامداد تا گه شام
عشرت و عیش بود و باده و جام
شه ز مستی نمود رغبت خواب
هم ز گل مست بود و هم ز شراب
جانش از ذوق بوسه مفتون بود
مستی نقلش از می افزون بود
زان پری پیکر بهشتی وش
خواست کافسانهٔ سراید خوش
گفت وقتی به روزگار نخست
بود شاهی به شهر یاری چست
در سر اندیب پایه تختش
قدم آدم افسر بختش
هوسی بودش از دل افروزی
در چه کار دانش آموزی
داشت پیوسته چون نکو رایان
میل با زیرکان دانایان
سه پسر داشت هوشمند و جوان
هم توانگر به علم و هم بتوان
خواند روزی نهانی از اغیار
هر یکی را جدا به پرسش کار
گفت اول به اولین فرزند
که مرا شد بنفشه سرو بلند
قرعه بر تست پادشاهی را
رونق ماه تا به ماهی را
آن بنا نو کنی به داد و به جود
که جهان خوش بود خدا خشنود
ناتوان را برفق پیش آئی
با توانا کنی توانائی
به شبانی رمه نگهداری
گوسپند ان به گرگ نگذاری
پور دانا به خاک سود کلاه
گفت جاوید باد دولت شاه
تا توئی ملک بر کسی نه سزاست
بی تو خود زیستن ز بهر چراست
مور با آنکه در سریر شود
کی سلیمان تخت گیر شود
شه دران آزمایش کارش
چون پسنیده دید گفتارش
در دلش صد هزار تحسین خواند
واشکارش به خشم بیرون راند
خواند فرزند دومین را پیش
خاص کردش به آزمایش خویش
با فسونگر زبان به افسون داد
ماجرای گذشته بیرون داد
پسر زیرک از خردمندی
کرد پرسنده را زبان بندی
گفت ما را به جان و بینائی
کردنی شد هر آنچه فرمائی
لیک پیشت حدیث تاج و سریر
عیب باشد ز بنده عیب مگیر
دیرمان تو که تا توئی بر جای
دیگری کی نهد به مسند پای
وان زمان کاین زمانه گذران
با تو نیز آن کند که با دگران
مهتری هست آخر از من خرد
بار سر جز به دوش نتوان برد
شاه زو هم گره در ابرو کرد
وز حضور خودش به یک سو کرد
روی در خرد کاردان آورد
خردهای باز در میان آورد
داد پاسخ جوان کارشناس
که ز طفلان نکو نیاید پاس
شاه چون دید کان سه گوهر پاک
میشناسند گوهر از خاشاک
شادمان شد ز بخت فرخ خویش
سود بر خاک بندگی رخ خویش
لیکن از پیش بینی و پی غور
با جگر گوشگان شد اندر شور
داد فرمان که هر سه بدر منیر
پیش گیرنده ره ز پیش سریر
تا حد ملک شهریار بود
هر که ماند گناهکار بود
زین سخن هر سه تن ز جای شدند
توشه بستند و ره گرای شدند
ره نوشتند بی شکیب و سکون
تا شدند از دیارشان بیرون
در رسیدند تا به اقلیمی
که از آن بود ملکشان نیمی
روزی از گردش ستاره و ماه
می نوشتند سوی شهری راه
تا که از پیش زنگی چون قیر
تک زنان سویشان گذشت چو نیر
گفت کای رهروان زیبا روی
شتری دید کس روان زین سوی
زان سه برنا یکی زبان بگشاد
نقش نادیده را روان بگشاد
گفت کان گمشده که رفت از دست
یک طرف کور هست گفتا هست
دومین باز کرد لب خندان
گفت او را کمست یک دندان
سومین هوشمند با تمیز
گفت یک پای لنگ دارد نیز
گفت چون راست شد نشانی او
بایدم ره به هم عنانی او
باز گفتند هر یکیش جواب
که همین راه گیر و رو بشتاب
مرد پوینده راه پیش گرفت
رفت و دنبال کار خویش گرفت
آن جوانان براه گام به گام
می نمودند نرم نرم خرام
تا زمانیکه گرم گشت سپهر
موج آتش فشاند چشمه مهر
زیر عالی درخت انبه شاخ
کش دو پرتاب بود سایه فراخ
در رسیدند رنجدیده ز راه
میل کردن سوی آب و گیاه
چشمه دیدند دست و پا شستند
بر گل و سبزه خوابگه جستند
چون ز یاد خوش درونه نواز
نرگس مستشان شد اندر ناز
ساربان باز در رسید چو باد
با زبانی چو خنجر پولاد
گفت این سوی تا بیک فرسنگ
پایم از تاختن نداشت درنگ
دیده گردی از آن رمیده ندید
گرد چه بود که آفریده ندید
گفت ازیشان یکی که بشنو گفت
هر چه دیدیم چون توانش نهفت
هست بارش دو سوی رویاروی
روغن این سوی و انگبین آن سوی
دومین کرد روی کار بر او
هست گفتا زنی سوار بر او
سومین گفت زن گرانبار است
وز گرانیش کار دشوارست
ساربان زانهمه نشان درست
گرد شک را ز پیش خاطر شست
آگهی چون نداشت از فن شان
چنگ در زد سبک بدامنشان
زان نفیر و فغان کزو برخاست
گرد گشتند خلق از چپ و راست
تا نهایت بران قرار افتاد
که بباید شدن چو کار افتاد
ملک عهد را خبر کردن
راه انصاف را نظر کردن
ساربان ماجرای حال که بود
وانهمه پاسخ و سوال که بود
گفت اول دعای دولت شاه
که بمان تا بود سپید و سیاه
ماسه بر نامسافریم و غریب
در تک و پویه زاری و خورد نصیب
میبریدیم ره ز گرش دهر
نارسیدیم بر در این شهر
او شتر جست و ما به لابه و لاغ
تازه کردیم نقش او را داغ
شد ملک گرم از این حکایت و گفت
کانچه پیداست چون توانش نهفت
برده را بازده بهانه مکن
خویشتن را به بد نشانه مکن
این سخن گفت و چون ستمکاران
بندشان کرد چون گنهکاران
آن جوانان نغز با فرهنگ
سوی زندان شدند با دل تنگ
شتر یاوه گشته با همه ساز
بر در ساربان رسید فراز
مردی آمد که در فلان کهسار
بر درختیش مانده بود مهار
من بران سو شدم بخار کشی
دیدم و کردمش مهار کشی
زن که بالاش بود گفت نشان
تا من آوردمش بر تو کشان
ساربان دادش آنچه واجب بود
بس به سوی ملک روان شد زود
گفت باشد که من ز دولت شاه
یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه
شتر و هر چه بود بار بر او
وان عروسی که بد سوار براو
شه نظر سوی عدل فرماید
بندیان را ز بند بگشاید
شه ز آزار به گناهی چند
از جگر بر کشید آهی چند
خواندشان با هزار خجلت و شرم
نرم دل کردشان به پرسش نرم
وانگهی دادشان ز بند خلاص
خلعتی داد هر یکی را خاص
پس بپرسیدشان که قصه خویش
باز پاید نمودن از کم و بیش
کانچه مردم ندید پیکر او
چون نشانی دهد ز جوهر او
ماجرا گرد رست باشد و راست
خواسته بی کران دهم بی خواست
ور کم و بیش در میان آید
سر شمشیر در زبان آید
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد
گفت بادی همیشه خرم و شاد
من که کوریش را نشان گفتم
بینشم ره نمود زان گفتم
همه یک سوی دیدم اندر راه
خوردنش از درخت و خاره گیاه
دومین گفت کز ره فرهنگ
من بیک پای ازانش گفتم لنگ
کانچنان دیدمش براه نشان
که به یک پای رفته بود کشان
برگ و شاخی که خورد کرده او
دیدم افتاده نمی خورد او
هر چه ناخورده می نمود در او
برگ یک یک درست بود در او
شاه گفتا که آن سه چیز نخست
هر چه گفتید راست بود و درست
سه دیگر بدانش و تمیز
روشن وراست گفت باید نیز
بازیکتن زبان راز گشاد
وانچه درپرده بود باز گشاد
گفت کاول دمی که از من رفت
ماجرا ز انگبین و روغن رفت
وان چنان بد که در خس و خاشاک
دیدم آلایشی چکیده به خاک
مگس افکنده بود یک سو شور
سوی دیگر قطار لشکر مور
هر چه در وی دوید مور به جهد
حکم کردم که روغن است نه شهد
وانچه سویش مگس نمود هجوم
به فراست شد انگبین معلوم
آن چنان دیدمش که گشت یقین
اثر زانو شتر به زمین
گشت پیدا ز پهلوی زانو
نقش نعلینهای کدبانو
گفت سوم که رای من بنهفت
زان سبب حامل و گرانش گفت
کاندران جای کان جمازه نشین
بر جمازه سوار شد ز زمین
گفتم این حامل گرانبار است
کزمین خاستنش دشوار است
شاه کز هر سه تن شنید جواب
بنده شد زان فراستی به صواب
هر یکی را به صد نوا و نواخت
ساخت برگی چنان که باید ساخت
زان نمو دارد ور بینیشان
کرد رغبت به همنشینیشان
منزلی دادشان درون سرای
تا بود نزدشان به خلوت جای
دل چو گشتیش فارغ از همه کار
تازه کردی نشاط را بازار
با حریفان تو و به تنهائی
باده خوردی به مجلس آرائی
گوش کردی دم نهانی شان
بهره جستی ز کاردانیشان
آنگهی گفت جمله را خندان
کافرین بر شما خردمندان
با شما دوستان با تمیز
یافتم بهرهمندی از همه چیز
با شما عیش موجب هنر است
هر چه پیش است سود بیشتر است
لیک گردندهٔ جهان پیمای
نتوان بند کرد در یک جای
ازین نمط خواست عذرها بسیار
بس بهر یک سپرد صد دینار
هر سه از بخت شادمانهٔ خویش
ره گرفتند سوی خانه خویش ...
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳