عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - تاریخ فتح بلخ و بدخشان
شکر خدا را که یک توجه اقبال
زد دو گل فتح تازه بر دوران
همچو خدنگی که بگذرد زدو نخجیر
گشت بیک دفعه فتح بلخ و بدخشان
شاهد این فتح را رسد ز نکویی
گیرد اگر رونما ولایت توران
چون گهر فتح پادشاه زمانه
گوهر دیگر نه بحر دارد و نه کان
لشکر اقبال سرخ روی شد از فتح
رنگ زخون ناگرفته چهره میدان
والی بلخ از حدیث کردی و مردی
گشت ز گرد سپاه فتح گریزان
در عوض از دست دشمنت چه برآمد
اینکه ده انگشت خویش بدندان
ثانی صاحبقران و شاه جهان را
داده خدا بخت ملک گیر ز شاهان
عزت اقبال تو بمذهب افلاک
واجب و لازم بسان حرمت مهمان
از سر دشمن چو مایه یافت سنانت
یافتم آن روز معنی سر و سامان
خصم ترا سربلندی از سر زانوست
زانو کرسی کجا و تخت سلیمان
بسکه برو روزگار تنگ گرفته
دشمن تو در حصار رفته ز دامان
بر سر خوان مصیبتست همیشه
چشم عدویت ز اشک شور نمکدان
تخت بلندت چو یافت خلعت ایجاد
غالب مطلق خطاب یافت زیزدان
از صف اقبال شاه یکه سواریست
شعله که تنها زند بقلب نیستان
تا که نهیب صف سپاه تو دیده
چشم عدویت رمیده از صف مژگان
چون شود از شکل نعل اسب سپاهت
صورت دامی زمین عرصه توران
دانه شود قطره های خون عدویت
صید گرفتار او همه تن بیجان
فتح چنینت قسم خورد که ندیدست
همچو سپاهت ظفر پناه بدوران
فتح شود باغبان گلشن رزمت
معرکه از خون دمی که گشت گلستان
جامه سرخ ار نیافت نیست شکفته
تیغ تو در روز عید رزم چو طفلان
از پی تاریخ فتح قبة الاسلام
برد چو غواص فکر سربگریبان
رایت والی ملک پست شد و گفت
(بلخ مبارک بود بسایه یزدان)
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
روزیکه تن شاه جهان از تب تافت
آن نیست که عیسی بعلاجش بشتافت
می رفت دعای صحتش بسکه بچرخ
می خواست که آید بزمین راه نیافت
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
از حق چو ندا شنید ممتاز محل
زود از همگی برید ممتاز محل
رضوان در خلد بهر تاریخش گفت
فردوس محل گزید ممتاز محل
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
از جلوه شاهدان فرخ پی فتح
داد از پی هم ساقی دوران می فتح
تاریخ فتوحات شهنشاه جهان
کلکم بنوشت (آمده فتح از پی فتح)
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
از باده گذشتیم بپاکان قسم است
شستیم ز جام دست اگر جام جم است
توفیق ثبات هم خدا خواهد داد
آری تاریخ (هم ثبات قدم) است
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
چون شاه جهان پادشه شیر شکار
گردید به دولت پی نخجیر سوار
روزی به تفنگ خاصیان چل آهو
افکند و نیفکند به یک صید دو بار
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
شاها بختت کشور اقبال گرفت
تیغت ز عدو ملک سر و مال گرفت
چل قلعه بیک سال گرفتی که یکیش
شاهان نتوانند بچل سال گرفت
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
اجداد شه جهان همه تاج ورند
اولاد چو آفتاب عالی گهرند
تا آدمش اجداد شه هفت اقلیم
تا محشرش اولاد شه بحر و برند
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
شاه از حسب و نسب شه شاهانست
یک یک اجداد او سکندر شانست
فرزندی او نام پدر کرده بلند
چون ابر که روشناس از بارانست
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - تعریف اکبرآباد و باغ جهان آرا
خوشا هندوستان مأوای عشرت
سواد اعظم اقلیم راحت
زخاک پاک او برداشتن کام
چنان آسان که بردارد کسی گام
متاع خاطر جمع و دل شاد
بسی ارزان بود در اکبرآباد
سوادش مشق کرده تخته خاک
و زان تخته سبق خوانست افلاک
هزاران مصر در هر کوچه اش گم
چو گنگش رودهای پرتلاطم
نیارد کرد دورانش مساحت
که آخر می شود در وی مسافت
سواد او گرفته صفحه ارض
نه طول از منتهاش آگاه و نه عرض
چو خور بیرون شود از ملک گردون
رود شب در میان از شهر بیرون
بسان باد اگر هر سو شتابی
ره بیرون شدن زانجا نیابی
تعالی الله اگر مصرست اگر شام
بود یک گوشه باز این محشر عام
درو گردیده گم خلق دو دنیا
چو بارانی که می بارد بدریا
در آنجا گر خبرگیری زیاری
که باری در چه فکری در چه کاری
رسد پیغام تا سوی خبر گیر
خبر گردد کهن قاصد شود پیر
نماز شام دارد چند قبله
که در ملکی فتاده هر محله
درین معمور شهر بیکرانه
مجاور می کند گم راه خانه
اگر صد دشت لشکر زو برآید
خلل در ازدحامش کی درآید
نمی گردد تنک خلقش ز بردن
که دریا کمی نمی گردد ز خوردن
چنین شهری بعالم کس ندیدست
که در وی هفت اقلیم آرمیدست
درین شهر آهن ار بر سنگ آید
بجای آتش از آن آب زاید
ز هر کشور درو خلق آرمیده
تعدی را نه دیده نه شنیده
در آن از باج و از تمغا خبر نه
ز تکلیفات دیوانی اثر نه
نه خرج از مال و حاصل می شناسد
پریرویان همین دل می ستانند
زبردن بر کسی گر رفت بیداد
غریبان را وطن بردند از یاد
چه شهری بوستانی نو رسیده
بناها سروهای قد کشیده
همه چون خانه های چشم پرگار
بروی هم چو چین طره یار
عماراتش سر از افلاک بر کرد
زمین یکسر سوی بالا سفر کرد
چنان برداشته رفعت بنا را
که آب از ابر باشد خانه ها را
بپا انداز باران شد مهیا
برای کوچه هایش فرش خارا
عماراتش همه هم قامت هم
همه آئینه دار صورت هم
بناها سربسر از سنگ خارا
ز هر سنگی هنرها آشکارا
ز نقش تیشه ها بر صفحه سنگ
سراسر کوچه ها پرنقش ارژنگ
زصورت بسکه دارد سنگ تزئین
نماید بیستون و نقش شیرین
بپای هر بنای اکبرآباد
بیک پا ایستاده روح فرهاد
خیابانها و بازارش دل افروز
بکسب عیش اهل حرفه هر روز
فتاده در دکان یک مهاجن
همه سرمایه دریا و معدن
برون آید اگر باشد خریدار
زیک دکان او صد کاروان بار
بدکانها فتاده بر سر هم
متاع شیر مرغ و جان آدم
بدست پیر افتد رایگانی
ز دکانهاش کالای جوانی
بجای دارو از دکان عطار
توان صحت خریدن بهر بیمار
ببازارش ز خوبان گل اندام
شکفته گلبنی بینی بهر گام
قماش دلبری بزاز دارد
که بر دیبای چینی ناز دارد
بهر دکان که افتادست راهت
پی سودا بجا مانده نگاهت
قماشی کو برو ننهاده انگشت
همیشه جایش از عزت پس پشت
بت صراف با صد عشوه و ناز
بنقد قلب ما کی بنگرد باز
به پیش روی او از خرمن زر
نیاید مشتری اندر برابر
باین مغرور زر عاشق چه سازد
باین پرفن کدامین حیله بازد
بدستش نقد دل از هر که افتاد
درست از وی گرفت و جزویش داد
زتنبولی دلی دارم همه ریش
زغم پیچیده همچون بیره بر خویش
منه بر وعده تنبولیان دل
که جز خون خوردن از وی نیست حاصل
قراری نیست بر اقرار ایشان
ورق گرداندن آمد کار ایشان
مگو جوهرفروش آن آفت هوش
که گوهر گشته او را حلقه در گوش
چه غم دارد اگر عاشق هلاکست
گهر را چه، صدف گر سینه چاکست
بت خیاط شوخ جامه زیبست
صنوبر قامتی عاشق فریبست
بتان را خار در پیراهن از اوست
گریبانها همه تا دامن از اوست
بت زرگر بآن عاشق گدازی
سراپا راحتست و دلنوازی
عرق چون از رخش در بوته ریزد
گل تر از میان شعله خیزد
ز حسن شسته دوبی چگویم
از آن بی پرده محبوبی چگویم
تر و تازه شکفته آشنا روی
بسان سرو دایم بر لب جوی
چو آخر می شود سودای بازار
بتان خانگی آیند در کار
بتان را چپوت و شیخ زاده
شکیب عاشقان بر باد داده
همه افغان بسر عاشق نظاره
بدستی زلف و در دستی کناره
غرور حسن با جهل بیانی
چو گردد جمع نتوان زندگانی
قضا روزیکه نقش خیر و شر بست
بخوبی را چپوتان را کمر بست
بیابد تا کمرشان را بصارت
کند شمشیرشان زانگشت اشارت
نباشد چون سرین لرزان در آن زیر
که بر فرقش بمو بند است شمشیر
کمر افزوده بر ترکیبشان زیب
چنین می باید الحق بند ترکیب
بخوبی گرچه از گل عار دارند
گلند ار از چه با خود خار دارند
سپاهی زاده ها در پرده شرم
بسان تیغ هم تندند و هم نرم
همه چون شعله خون گرمند و مغرور
چو بوی گل همه رسوا و مستور
اگر در خلوت و گر در بر جمع
بعاشق آشنا چون شعله با شمع
چو گل خوشبوی و خوشروی و شکفته
متاع صبر عاشق پاک رفته
همین نه دلفریبی مردمش راست
در و دیوار آن محبوب دلهاست
عمارتهاش هر یک دلربائیست
خراج کشوری، خرج سرائیست
عماراتش که باشد رو بدریا
قوی گردیده ز آنها پشت دلها
چنان هر یک برفعت می گرایند
که آسان در خراسان می نمایند
ز نقل هر بنا هندو در آزار
که شد بسیار بر گاو زمین بار
نخستین قلعه آن سرکوب افلاک
که بالا برده نام عالم خاک
بگردون برج آن پیوند بسته
چنان چسبان که با آئینه دسته
کسی با کوه او را چون شمارد
که هر سنگش شکوه کوه دارد
بهندستان نیاید در نظر کوه
که صرف این بنا شد سربسر کوه
جهات اربع از دروازه هایش
گوائی کرده فیض جانفزایش
زیک دروازه اش جو، پست سائل
ازین یک شد قیاس آن سه حاصل
برفعت سرفرازه از روزگارست
براه سائلان چشمش چهار است
صفا اندوده دیوارش جلا دار
تمامی عکس شهر از وی نمودار
چه دیواری، نگه لب تشنه او
ز موی درز خالی صفحه او
چنان سنگش بسرخی می گراید
که رنگ آتش از وی می نماید
بسنگش صحبت آتش اثر کرد
که چون آتش سوی بالا سفر کرد
فلک را هر چه بود از نقد اختر
نثار کنگر او کرد یکسر
زمین را هر چه بود از گنج مدفون
بپایش ریخت حتی گنج قارون
برعنائی و خوبی آنچنان گشت
که چون خندق بگردش می توان گشت
بنوعی کنگرش سرپنجه بفراشت
که دایم از شفق بر کف حنا داشت
سعادت دستیارش باد پیوست
که با کف الخصیب افتاده همدست
برفعت گرچه رشک آسمانست
ولی خاک ره شاه جهانست
شکوهش را نمی دانم چه کم بود
که دولتخانه هم بر شأنش افزود
چه رو می کرد در تختش بلندی
ز قصر شاه دادش سربلندی
شهنشاهی که از اقبال سرمد
چو تاج از پادشاهان بر سر آمد
بدستش چون خدا کار جهان داد
خطابش ثانی صاحبقران داد
تفاوت در میان این و آن نیست
کز اول تا دوم ره در میان نیست
بعالم گیری و کشور ستانی
یکی با حضرت صاحبقرانی
همیشه پیرو حق در همه کار
که سایه تابع ذاتست ناچار
فلک کز طوع و رغبت شد غلامش
بنقد ماه زد سکه بنامش
خراشی کاشکار از روی ماهست
باین معنی که می گویم گواهست
بود بر فلس، ماهی هم بدریا
همین نام مبارک سکه آرا
زهی نامی که از عون الهی
مسخر کرده از مه تا بماهی
یکی برج شرف مأوای شاهست
که زرین قبه اش بر اوج ماهست
ز نور قبه اش خور تاب گیرد
زسنگ مرمرش ابر آب گیرد
چو دریا جمله درهایش گشاده
تماشائی درو چشم آبداده
بگردون برج ها را داغ یابی
زرشک این همیون برج آبی
همین برجی که شه را دلپذیرست
چنان در دلگشائی بی نظیرست
که نامش گر بقفل بسته خوانی
فتد در پره اش موج روانی
ستونها جمله مرمر قبه از زر
دمیده از سپیده مهر انور
زچینهای طاقتش چشم بد دور
بدرگه پیشکش آورده فغفور
ستاند شاه چون باج از سلاطین
رسد چینی خراج از کشور چین
صراحیهای طاق از چینی و زر
فروزان چون زطاق چرخ اخضر
به پیش قصر شاهنشاه والا
که بستست شهر از پیچ دریا
براه بندگی باید چنین بود
که تابست این کمر را باز نگشود
چو خوانی رفته از مشرق بمغرب
دو عالم بر کنارش از دو جانب
دو جانب شهر و دریا در میانه
کنار بحر بحر بیکرانه
زکشتی پل بروی آب بنگر
بسان کهکشان از چرخ اخضر
زکشتیها که هر جانب روانست
بدریا بیشتر از شهر خانه است
درین اندیشه حیرانست ادراک
بنا بر روی آب و سر بافلاک؟
کمان هیئت ولیکن تیز رفتار
که دید اینسان سبک سیر و گرانبار
گه شیرش بود بر تیر تقدیم
بمرغابی پریدن داده تعلیم
هلال عید را ماند بصورت
که در دیدن برد از دل کدورت
بسیر کشتی از دل غم بدر کن
سوی باغ جهان آرا گذر کن
برای رونمای این گلستان
خیال یار را از دیده بستان
نسیم گلشنش تا رفته هر سوی
حباب جوی شد چون غنچه خوشبوی
نهالش را که طوبی احترامست
ز سرو باغ جنت صد سلام است
ز شادابی این خرم گلستان
میان شبنم و گل فرق نتوان
هوایش دلگشا آبش روانبخش
نسیمش عطرها را عطر جانبخش
درختانش که سر در ابربر دست
ز راه برگ دایم آبخور دست
زمین در سبزه، سبزه در ته گل
نهان گردیده همچون نشئه در مل
هوا از پرتو گلهای الوان
پی قوس و قزح بگرفته سامان
شرابی دارد اندر جام لاله
که در می گیرد از جامش پیاله
گل خورشید کامد عالم افروز
به پیش لاله اش شمعیست در روز
ز نرگس هاش کز اندازه پیشست
سراپا دیده و حیران خویشست
زنرگس دیده روشن شد چمنرا
کزو روشن توانکرد انجمنرا
ز ساق او قلم سازد اگر کس
دواتش ناف گوهر زیبد و بس
ز شبنم جام زرینش پر از می
صبا در گردشش دارد پیاپی
بباده تا کرا باشد اراده
همیشه جام بر کف ایستاده
بشکل ناف اما ناف آهو
پیاز از نسبتش گردید خوشبو
مگو نرگس بخوبی چشم باغست
که گر چشمست او حنبه چراغست
چو حنبه شعله ور شمعی است بیدود
که آتش می زند در خرمن عود
نهالش چون بگلشن قد برافراشت
زسر قمری هوای سرو بگذاشت
گلی چون حنبه از وی می توان چید
چه خیر از سرد و بی بر می توان دید
دماغ خشک اگر زین گل ببوید
ز فرقش مو ازین پس چرب روید
بصورت چون گل خورشید زردست
ولی گلرا ز خجلت سرخ کردست
نشیند گر بشاخ حنبه بلبل
شود موی دماغ نکهت گل
به پیش قامت او سرو کشمیر
ز پا افتاده ای باشد زمین گیر
بهر باغی که رو آرد نسیمش
درختان را کند صندل شمیمش
ز برگش سایه تا بر خاک افتاد
زمین طومار مدح خویش بگشاد
نهالیرا که اینش برگ و بارست
بخاکپای او روی بهارست
ز موزونان نظر دریوزه دارم
که وصف بولسری را می نگارم
نهالش بسکه افتاده است موزون
کجی را برده است از ریشه بیرون
نهال بولسری در دور لاله
خیاره دار می گیرد پیاله
بگرد طبع می گردم چو پرگار
که یابم بهر تدویرش نمودار
بسرسبزی سرافرازست پیوست
که با چتر شهنشاهش سری هست
بصد گلزار معنی فکر گردید
که یک گل لایق دستار او چید
گلشن چون چشم تر کان تنگ خانه است
برای مرغ نکهت آشیانه است
ز چشم بد بود این چشم مستور
که بویش رفته چون نور نظر دور
گلشن در رشته فکرت کشیدم
دماغ از نکهت آن مست دیدم
ازین گل رشته چون زینت پذیرد
گهر را بعد از این در بر نگیرد
چو محبوبان سرو بر را نوازند
از آن گه طره گاهی تار سازند
زبویش ناف آهو خاک گلشن
بتان را منت پایش بگردن
هر آن رشته که گیرد عطر از این گل
ز بوی خویش بندد پای بلبل
بتحریک نسیم افتد دمادم
ازین گل بر عذار سبزه شبنم
نسیمی بر عذارش تا وزیده است
گلستان را بزیر گل کشیده است
گلش از باد گردد چون هواگیر
تو گوئی برف می بارد بکشمیر
زمین باغ را تا متن جدول
هزار گسترانده فرش مخمل
عجب نبود ز شور بلبل زار
که مخمل را کند از خواب بیدار
نگه بر هر نهال این گلستان
به پیچد خویشرا چون عشق پیچان
به پیش گلبن او بال طاووس
چو برگ گل کند هر دم زمین بوس
همیشه جدول از عکس ریاحین
نماید چون پر طاووس رنگین
چنان رنگی بروی کار آورد
کز آبش کاغذ ابری توان کرد
همیشه شبنمش از سبزه تر
نگردد دور چون از تیغ جوهر
زگلهایش که صد رنگ آشکارست
صدفها پیش نقاش بهارست
نسیمش عطرسائی چون کند سر
ز خیری می ستاند هاون زر
ببالیدن نهال ار کرد تقصیر
کشانده عشق پیچانش بزنجیر
زهر سبزه گلی رستست ناچار
گزیری نیست طوطی را ز منقار
عروس خوش نظر هر هفت کرده
عجب رنگی برون آرد ز پرده
نهالی را که هر برگش بود گل
دهد آبش ز خون خویش بلبل
رگ سرخی که از برگش عیانست
لب سبزان هندو رنگ پانست
زرنگ آمیزش باغست رنگین
بهارش خوانده طاوس والریاحین
سراپا همچو شعله در گرفتست
چسان آتش ببرگ تر گرفتست
بهم تاج خروس و جعفری یار
نشسته با هم اندر بزم گلزار
چنان با هم بسر یارانه بردند
که آبی در چمن بی هم نخوردند
در آغوش همند از مهربانی
چو یاقوتی که اندر زر نشانی
برای شاهدان این گلستان
بدست کیوره بین بیره پان
چه پانی دست صنعش بیره بسته
دماغش از نکهتش در گل نشسته
میان جمله گلها سرفرازست
زبان برگ گل بر او دراز است
گل کدهل نفهمیده است موسم
شکفته چون رخ یارست دایم
زبس در پایداری بر سر آمد
ز عیب بیوفائی گل برآمد
ز بیهوشی سمن بر سبزه غلطید
ز بد مستی معلق می زند بید
پر از لیلیست باغ از سرو موزون
عبث بیدش نگردیده است مجنون
مدام از جوش گل بینی درین باغ
فتاده گل بگل چون پنبه بر داغ
نهال نیمش از بس خوش نسیمست
دل طوبی زرشک آن دو نیم است
زشاخ دسته دسته سنبل تر
فرو آمیخته چون زلف دلبر
بهر برگش چو انگشت هنرمند
نهاد ایزد جدا خاصیتی چند
چنان با منفعت کز ریشه تا برگ
طلوع پیری است و داروی مرگ
اگر در سایه اش خوابیده بیمار
صحیح از خواب خوش گردیده بیدار
زمینی را که سازد سایه پرورد
ز خاک آن زمرد می توان کرد
بهارش قدر شاخ گل شکستست
گلستان از نسیمش نیم مستست
بسرسبزی چو بخت ارجمندان
برفعت همت فطرت بلندان
خیابان گرچه باشد فرشش از سنگ
پر از گل گشته همچون نقش ارژنگ
که سنگش بسکه هست آئینه کردار
بود عکس ریاحین زو پدیدار
از آن آب طراوت آشکارا
نمایان موج از آن مانند خارا
برین گلشن نظر هر کس که انداخت
خیابان را زجدول باز نشناخت
درین فردوس قصری دلفریبست
که چشم از دیدن او ناشکیبست
صفای خلد فرش آستانش
گرفته دلگشائی در میانش
سه جانب گلشن و در پیش دریاست
که هر موجش خم زلفی فرح ساست
در و دیوارش از تصویر گلزار
درو باید نشستن رو بدیوار
که از نظاره این قصر دلکش
گریزد غم زدل چون دود از آتش
ولی در دل بجا ماند همین درد
که نتوان چشم دیگر عاریت کرد
در آن حوضی پرآب زندگانیست
که موجش را خبر از ساحلش نیست
بود چشم حبابش رهزن هوش
کمند موج او در گردن هوش
زهر فواره اش آبی بر افلاک
روان همچون دعا از سینه پاک
از این بیش آب باریدی ز گردون
زمین بر آسمان می بارد اکنون
زبس تردستی وصفت نمائی
ز آب انداخته تیر هوائی
زمین تا از وجودش سرفرازست
زبان او بگردون خوش درازست
زوصفش چون توانم بود خاموش
که چون فواره معنی می زند جوش
بتوصیفش سخن را تا روا نیست
زبان فواره آب معانیست
بنای گلشن و این قصر والا
شد از ممتاز دوران مهد علیا
فرشته عصمت و بلقیس سیرت
چو مریم از تقدس پاک طینت
چنانش زاهل عالم برتری بود
که با شاه جهانش همسری بود
چو بانوی جهان بلقیس دوران
بجنت رفت از بزم سلیمان
همین جنت که از وی گشت آباد
بفرزند جهان آرای خود داد
چنین دلبند شه سر معلی
گرامی یادگار مهد علیا
بر اوج سروری خورشید دولت
ولی دائم نهان در ابر عصمت
همیشه باد این ثانی مریم
حریم افروز شاهنشاه عالم
بفرقش سایه باد از ظل یزدان
نشان تا باشد از خورشید تابان
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - تعریف قحط دکن
چو اقبال از نظام الملک برگشت
بکشت بخت او شبنم شرر گشت
نهال دولت او این برآورد
که از خود چون چنار آتش برآورد
ز مغروری و مستی و جوانی
شدی کج کج براه زندگانی
بیکسو می نهادی گاه و بیگاه
قدم از شاهراه خدمت شاه
شهنشاه جهان کامرانی
بهار گلشن صاحبقرانی
اگر قهرش بکین بحر خیزد
در آغوش صدف دریا گریزد
کسی کز آستانش سرگران کرد
بر آن سر گردنش کار سنان کرد
چه بختست اینکه هر کس دشمن اوست
گریبان ذوالفقار گردن اوست
نظام الملک چون از بخت ناساز
نمی شد ز آستان بوسی سرافراز
عقاب قهر شاه چرخ اورنگ
شکار ملک او را کرد آهنگ
همای عزم آن خورشید پایه
بتسخیر دکن افکند سایه
درآمد رستخیز لشکر از جا
چه لشکر، تند سیلی بیمحابا
دکن را شد محیط آن بحر خونخوار
کهن زورق بطوفان شد گرفتار
بزرگ و خرد آنجا در غم جان
بسان اهل کشتی گاه طوفان
سلامت زان ولایت روی برتافت
خرابی در وی از هر سوی ره یافت
زیکسو موج لشکرهای شاهی
زدیگر سو فلک در کینه خواهی
فلک چون یاور شاه جهان بود
بکین خواهی چو دیگر بندگان بود
سپر از بهر خصمی چون کمر بست
نخستین راه فتح الباب در بست
نشان از ابرو و باران آنچنان رفت
که گوئی برج آبی ز آسمان رفت
هوا گر لکه ابری جلوه می داد
بدی بی آب همچون کاغذ باد
بخاک از بس نگشتی فیض نازل
سوی مرکز نمی شد آب مایل
بسهو از قطره ای زابری چکیدی
شرر آسا سوی بالا دویدی
مزاج عالم از خشکی چنان شد
که سیل بادیه ریگ روان شد
اگر ابری بباریدی قضا را
نظر آسان شمردی قطره ها را
بخشکی شد چنان ایام مجبور
که زاهل فسق شدتر دامنی دور
دولت از بس زخشکی مایه دار است
رقم از هر قلم خط غبارست
غبار از بس بآب جو نشسته
نماید همچو تیغ زنگ بسته
چنان بی آب شد آن ملک دلگیر
که خون می شد برای آب شمشیر
اگر یک قطره آب آتشین بود
چو آب آبله پرده نشین بود
بنوعی آب را افزود عزت
که بگرفت اشک عاشق قدر و قیمت
چو از سیمای آب اندک اثر داشت
سرابی صد نگهبان بیشتر داشت
سرشک باغبان و اشک بلبل
همیرفتی که شستی چهره گل
دهان غنچه ها در باغ و بستان
همه خمیازه شد بر آب پیکان
زبس خشکی کزین ایام دیده
نظربازی کند با اشک دیده
رطوبت رخت بست از زیر افلاک
سفالین تابه ای شد عالم خاک
زکشت و کار دهقان کس چگوید
درین تابه کدامین دانه روید
زمین چون مهربانی زابر کم دید
تلافی را بگرمی کرد خورشید
زگرمی خاک همچون اخگر افروخت
درو دانه سپند آسا نمی سوخت
چنان نشو و نما با تیغ آفات
برون آرد سر از جیب نباتات
درین ویرانه باغ بی سر و بن
نماند از رستنی ها غیر ناخن
درین دشت آنقدر تخمی که افتاد
همه یکجا شد و یک نخل بر داد
کدامین نخل نخل قحطی عام
که برگ اوست بی برگی ایام
تعالی الله زهی نخل تنومند
که بر چندین ولایت سایه افکند
زتنگی گر فقیر و گر غنی بود
بخون رزق او غم خوردنی بود
زبی نانی دهن بر روی مردم
نمی جنبید چون لبهای گندم
بشکل نان چنان مشتاق بودند
که نقش پای هم را می ربودند
بیاد زاهد از اسماء یزدان
نمی آید بجز حنان و منان
خورش چون اره گر از چوب بودی
پس از چندین کشاکش رو نمودی
حدیث گوشت نامی بینشانست
دهان گر گوشتی دیده زبانست
دهن گر یافتی انگشت حیرت
بآن یکهفته می کردی قناعت
چنان قصاب را دکان خرابست
ک بزم می پرستان بی کبابست
زند پروانه ای چون بر چراغی
خورد بوی کبابی بر دماغی
بیاد طعمه از بس کرد پرواز
بسینه داغ حسرت سوخت شهباز
هدف گر زاستخوان کردی کماندار
هما با تیر گشتی گرم پیکار
نهادی فاخته در رهن ارزن
برون می آید از طوقش ز گردن
چو می ماند بدانه خورده گل
از آنرو عاشق گل گشته بلبل
نقط بر خط چو مرغ خانه می دید
خیال دانه اش می کرد و می چید
چنان بیدانگی بربود آرام
که بهر مرغ نعمت خانه شد دام
به تسبیح الفت زاهد زدانه است
حدیث ذکر و ورد آن بهانه است
از آنرو در شمارش هر دم آید
که ترسد دانه ای از وی کم آید
دهان آسیا از دانه بی بهر
تنور از خوردن نان صایم الدهر
چو انبار جهان از غله شد پاک
خمیر نان نشد جز میده خاک
اگر چه خاک بسیار آدمی خورد
بنی آدم تلافی عاقبت کرد
زجنس پختنی از پخته و خام
همین خشت است در دکان ایام
چو نان اینست بنگر نانخورش چیست
باین برگ و نوا خوش می توان زیست
همه عالم گدای نان و نان کو
بغیر از قرص مه از نان نشان کو
بعسرت جمله نعمتها بدل شد
ز تنگی سفره مردم بغل شد
چو نان پنهان خورند از سایه خویش
که را باشد غم همسایه خویش
بزانو کاسه سر چون رسیدی
زمانی کاسه همسایه دیدی
عجب نبود ازین تنگی احوال
که مادر شیر بفروشد باطفال
خورش گر خود همه زخم و ستم بود
زیمن خرج دینار و درم بود
اگر خواهد خورد یکدم هوا را
کسی باید که بفروشد قبا را
نخواهد هرگز این حق رفتش از یاد
اگر سیلی خورد شاگرد از استاد
چو نان باشد عزیز و میهمان خوار
گدا را خود چه باشد قدر و مقدار
بهر در بسکه از حد برد ابرام
گدا زنبیل او پر شد ز دشنام
زشوق نان درین قحط آنکه می مرد
کفن با خود بخاک از سفره می برد
چو کار زندگی شد در جهان تنگ
سوی ملک عدم کردند آهنگ
خوشا ملکی که آنجا هر که پیوست
ز دست انداز هر درد و غمی رست
نه آنجا کس زقحط آشفته حالست
اگر قحطی بود قحط ملالست
در اقلیم وجود آدم غریبست
غریبان را همه خواری نصیبست
ز یاران وطن پیغام آمد
که ای سرگشتگان العود احمد
زبس خواری ازین عزت کشیدند
وطن را باز بر غربت گزیدند
غریبان دیار زندگانی
سفر کردند همچون کاروانی
حباب آسا درین دریای پرشور
شد از سرها هوای زندگی دور
چنان جا کرد در دل شوق مردن
که دشمن هم نجستی مرگ دشمن
بنوعی رغبت مردن فزون بود
که دیدار طبیبان بدشگون بود
گه تسلیم جان بیمار خوشخو
شکفته همچو گل در دامن بو
چنان آسان سوی لب جان زتن رفت
که گفتی از زبان بر دل سخن رفت
شراب زندگانی شد چنان تلخ
کز آب زندگی گردد دهان تلخ
ز شیرینی که دارد در نظر مرگ
شکرخوانی نمی باشد مگر مرگ
عجب نبود که بی تمهید اسباب
بذوق خویش گردد کشته سیماب
عدم را بر وجود آنکس که بگزید
چو شمع از زندگی آزار می دید
وبا جاروب رفت روب برداشت
درین محنت سرا یک زنده نگذاشت
بخاک افتاد هر سو مرد عریان
چو گاه برگریزان صحن بستان
زبس در کوچه فرش از مرده افتاد
نشان از کوچه تابوت می داد
زمین میدان رزمی گشته یکدست
زپا افتاده ای در هر قدم هست
بساط خاک شد چون بزم باده
بهر سو گرسنه مستی فتاده
سیاهان دکن چون موج سوهان
فتاده در گذرها خشک و عریان
برون نارفتن از منزل فتوحیست
کنون هر کوچه ای سوهان روحیست
اگر شهری فنا گردد سراسر
که را کور و کفن گردد میسر
کفن را تا کفن دوز آورد پیش
ببیند پاره رخت هستی خویش
بکار خود بدی مشغول غسال
که دست از زندگی شستی در آنحال
فغان اندر دهان نوحه گر بود
که در کوی خموشانش گذر بود
چو کوره کنده را آماده دیدی
در آنجا گور کن خود وا کشیدی
بجا ناخوانده حافظ عشر یاسین
رساند الحمد هستی را بآمین
دوا در دست چون رفتی پرستار
فتادی بیشتر از اشک بر خاک
بمهمانخانه خاک از پی هم
زبس مهمان فرستد مرگ هر دم
زمین چون میزبان تنگ مأوا
خجالت می کشید از تنگی جا
بگوری چند کس بر روی هم بود
نموداری ز نال و از قلم بود
بقبر از بسکه تنگی جا نهشته
بی پرسش عجب کاید فرشته
چو خاشاک وجود بی بقا سوخت
وبا را شعله دیگر کمتر افروخت
مزاج دهر از اخلاط پر بود
اجل یکچند دست و تیغش آسود
جهان را خوردن مسهل سرآمد
طبیب مرگ دیگر کمتر آمد
فلک ما را پی آزار دارد
بآدم این ستمگر کار دارد
بگلزار دکن از تخم انسان
رها شد جابجا مشتی پریشان
توان صد سرو را از بیخ افکند
زسبزان دکن دل کی توان کند
فلک بگذاشت در آن باغ و بستان
نهالی چند بهر تخم ریحان
دکن چون عرصه شطرنج گردید
بیک خانه دو کس کمتر توان دید
چه می گویم دو کس در یکسرا چیست
دو منزل را یک آدم اینزمان نیست
ز چندین مهره خاک مجازی
بماند یک ولی پایان بازی
بیک سرزنده شد روشن هزاری
چو آن شمعی که سوزد بر مزاری
بباقیمانده های تیغ ایام
سرآمد خشکسالی کام و ناکام
بهاری آمد و گلخن چمن شد
زسال نو همه غمها کهن شد
قدوم عیش را از هر کرانه
زده ابر بهاری تازیانه
ز تأثیر هوای برشکالی
اثر باقی نماند از خشکسالی
جهان از خرمی بر خویش بالید
گل قالی ز پامالی نخوابید
بزیر آسمان تا بر کنی سر
حباب آسا شودتر جامه در بر
زبس نرم از رطوبت گشت آهن
جرس خود پنبه شد در منع شیون
فتادی گر کسی را طشت از بام
ز رسوائی خبر نشنیدی ایام
اگر خورشید گاهی رخ نمودی
چو ماه نو پس از یکماه بودی
پر از گل کرد گردون این طبق را
چو خوش گرداند آن روی ورق را
هوا از بس رطوبت می فزاید
بگوش آواز آب از باد آید
بنان را بر قلم تا می فشاری
هوا در خامه گردد آب جاری
بدشت از قوت سرپنجه شهباز
شنا می کرد و نامش بود پرواز
زتأثیر رطوبت نیست مشکل
که زنگ شیشه ساعت شود گل
غبار از پای تا بر سر رسیده
شده ابری وزان باران چکیده
چنان گل از هوا شاداب می شد
که از آسیب شبنم آب می شد
چمن چندان نزاکت کار برده
که خار از دست گلچین زخم خورده
بشست و شوی خود چون سبزه خیزد
بسر از طاس نرگس آبریزد
ازین سبزه که رست از تن زیاده
بره بینی سواران را پیاده
نخیزد با همه کشورستانی
غبار از لشکر صاحبقرانی
زبس آبای علوی مهربانند
بکشت ذره ای یکدجله رانند
چنان باران عنان از کف رها کرد
که روزن چشم نتوانست واکرد
بهار آن مطرب پرکار تردست
زباران تار بر چنگ فلک بست
جهان زین ساز پربرگ و نوا شد
نوای عیش از دل غمزدا شد
سه ماه این نغمه تر بود در کار
که از سازش نشد بگسسته یک تار
چگویم با تو این مطرب چه پرداخت
در و دیوار را در وجد انداخت
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - داستان سرکوبی و قتل ججهار سنکهه بندئله به سرداری اورنگ زیب پسر شاه جهان که بعد از وی بسلطنت نشست
کسی را بخت چون بردارد از خاک
ره سیلاب را بندد ز خاشاک
در آتش تخم امید ار بکارد
گلش بیش از شرر سر را بر آرد
همه پای کسان او را نوید است
بهر در هر چه قفل او را کلیدست
بصد زنجیر اگر پیوند دارد
گشادی لازم هر بند دارد
اگر در راه او هر گام چاهیست
برای حادثات او را پناهیست
رود هرچ از کفش زان بهتر آید
کند ره گم که خضرش رهبر آید
ز دنیا گر گریزد صاحب اقبال
چو سایه آیدش دولت ز دنبال
حباب از بحر اگر پهلو تهی کرد
بسوی خویش دریا بازش آورد
هر آنکس را که باشد بخت یاور
چو گل با زر همی زاید ز مادر
وگر بر روی کس طالع کند پشت
بکف چیزی نمی دارد جز انگشت
اگر چرخ و فلک در روزگارست
همه یارند تا بخت تو یارست
دمی کادبار دامن گیر گردد
دم عیسی دم شمشیر گردد
کسی کابست بهر دشمن خویش
شود آتش برای خرمن خویش
نبیند جز زیان از حسن تدبیر
به بند افتد زجوهر همچو شمشیر
برفعت گر نماید خودنمائی
فتد در خاک چون تیر هوائی
همه اسباب و جاه و ملک و مالش
وسائل گردد از بهر زوالش
اگر با بستر راحت شود یار
بپهلویش گل دیبا شود خار
فرو شد آبروی خود همیشه
خرد از بهر پای خویش تیشه
تنک ظرفی که دارد شیشه دربار
زند از ابلهی پهلو بکهسار
نحیفی کز عصا امداد جوید
رود با شیر از سرپنجه گوید
زحال مدبران تا پند گیری
بیارم بهر اینمعنی نظیری
بگویم قصه ججهار مردود
که آغازش چه و انجام چون بود
همین مدبر که بختش پشت داده
چو دود از آتش بر سنگ زاده
گران نخل خبیث و این بر اوست
ولی آن آتش این خاکستر اوست
در ایامی که تخت پادشاهی
بد از فر جهانگیری مباهی
شه جنت مکان شاه جهانگیر
مس بر سنگ را گردید اکسیر
نبودش گرچه پر اصلی شرفناک
کزینسان بایدش برداشت از خاک
مگر زو خدمت شایسته ای دید
باوج منصب و جاهش رسانید
بزرگش کرد و بر دولت ستم شد
میان قوم بندیله علم شد
سزاوار غلامی خواجگی یافت
زگمنامی برآمد راجگی یافت
همان ملکی که جا و مسکنش بود
باو از مرحمت اقطاع فرمود
وطن تا پر کناب و دیگرش داد
بصید ملکها بال و پرش داد
چو ریشه در وطن محکم فرو کرد
بملک دیگران آنگاه رو کرد
گرفتی از زمین داران ولایت
شه جنت مکان کردی حمایت
ز شاه امداد و مهلت از فلک یافت
غینمان را بسی سرپنجه برتافت
بدستش هرچه مال و ملک افتاد
شه جنت مکان آن را باو داد
اگر هندوستان را پاک می رفت
شه جنت مکان چیزی نمی گفت
چنان مشمول لطف پادشه بود
که طول ملک او یکماهه ره بود
بدولت بود تا شاه جهانگیر
ندید او آفت تغییر جا گیر
زبس ملکش مسلم بود او را
ز گلزارش نبردی باد بو را
زهر ده حاصل شهریش واصل
ز شهری دخل اقلیمیش حاصل
کسیرا کاینچنین نقشی نشیند
زرش در خانه دیگر جا نبیند
زبس بر خرج خلقش می فزودی
زر او را جوال از چاه بودی
زری کان یوسفش بود از عزیزی
بچاهش داشتی از بی تمیزی
کنون در جنگلش انبار گنجست
درختان ریشه هاشان مار گنجست
قضا را رفت بر سنگ از میانه
پسر شد صاحب اقطاع و خزانه
همه جا گیرها با یکجهان گنج
مسلم گشت بر ججهار بیرنج
بیکبار از غلط بخشی گردون
گدا گردید قارون قطره جیحون
شد آن کم اصل دون را کار بالا
بسان خس که سازد دیده را جا
پریشان روزگار بی سر انجام
بیکره مست گشت از باده کام
بلندی یافت دود آتش خس
زسیر دور پیش افتاد واپس
بروی کار خود چون دید آبی
غبار کوی پستی شد سحابی
تراویدی ازو گاهی تری ها
هوای سرکشی و خود سری ها
که ناگه روزگار دیگر آمد
زمان بی تمیزی ها سرآمد
ظهور دولت شاه جهان شد
جهان از ثانی صاحبقران شد
شهنشاه جهان دارای عادل
بجای خود نشان حق و باطل
تف قهرش بجان خودپرستان
بجا، مانند آتش در زمستان
حقیقت دان راز آفرینش
بنزد فطرتش دانش چو بینش
عیار راستان و کج نهادان
چو گیرد پا به بخشد در خور آن
بجز ابرو که بر بالای دیده است
کسی ناراستی بالا ندیده است
بخدمت بنده هایش صف چو بندند
بحد خویشتن پست وبلندند
تمیزش هر که را جائی نموده است
بچشم هیچکس خارج نبوده است
همیشه در مقام خود بپایند
تو پنداری ز موسیقار نایند
بلند آوازه بادش ساز تمییز
که این ساز است بر دلها فرح بیز
من ار چه از غلامان کمینم
ز موسیقار نای آخرینم
نیم در فکر بالا دستی خویش
بلند آوازه ام از پستی خویش
بعالم پادشاه قدردان اوست
کزو برد آب و آتش دشمن و دوست
بتخت پادشاهی چون بر آمد
سران ملک را پا از سر آمد
بدرگاه آمدند اشراف و اعیان
همه با پیشکشهای نمایان
شهنشه را مبارک باد گفتند
بجبهه خاک آن درگاه رفتند
خرد ججهار را هم راهبر شد
سوی درگاه شاهنشه بسر شد
در آغاز جهانداری و شاهی
نگردد تا شکسته دل سیاهی
بلطفش پادشاه از خاک برداشت
همه اطورا او نادیده انگاشت
همه اوضاع او شاه خطاپوش
نمود از مصلحت عمدا فراموش
بتسخیر دکن افواج منصور
روان می شد، برفتن گشت مأمور
همیشه در دکن تا بود پیکار
در آن لشکر کمک می بود ججهار
اگر گاهی خودش اندر وطن بود
پسر از جانب او در دکن بود
بدین مقدار خدمت شد مسلم
ز بی لطفی شاهنشاه عالم
مقرر شد بر او جاگیر و مالش
که آمد ناگهان وقت زوالش
در ایامیکه سال هشتمین بود
که شه فرمانده روی زمین بود
ز بخت تیره روز خویش شب کرد
پسر را بی سبب ز آنجا طلب کرد
پسر برگشت و کار او دگر گشت
بنای دولتش زیر و زبر گشت
پسر گویا که بودش کوکب بخت
کزین رجعت برو شد کارها سخت
چو شاهنشاه ازین معنی خبر یافت
عقاب انتقامش بال و پر یافت
غضب اول بدینسان مصلحت دید
که باید این بساط فتنه برچید
رهد تا خاطر از اندیشه او
زین باید بریدن ریشه او
بکشتن چونکه داری دست بر مار
که می گوید بافسونش نگهدار
چو دل از دیو در اندیشه باشد
همان بهتر که اندر شیشه باش
چو صیدت دارد آهنگ پریدن
بهست از بال بر بستن بریدن
ز بد اصلان چو شوئی گرد افساد
بآب تیغ باید شست و شو داد
دم تیغ غضب گر خونچکان بود
ولی پای ترحم در میان بود
نبودش تا بکشتن شاه همراه
ولی می خواست او را سازد آگاه
ز خواب غفلتش بیدار سازد
ز مستی زرش هشیار سازد
در آن گوشی که از پندش ملالست
بجای گوشواره گوشمالست
فزون از منصبش چون داشت جاگیر
محالی چند را فرمود تغییر
بآن بد گوهر برگشته ایام
ز درگاه معلی رفت پیغام
که تقصیرات تو از حد فزونست
بعفو ما همینت رهنمونست
که از جا گیر بعضی واگذاری
بدرگه پیشکش را هم سپاری
نه این خواهش طمع در مال او بود
که تدبیر صلاح حال او بود
چو دو نان را سر و سامان بود جمع
چو آبی دان که در کشتی شود جمع
نمی باید که در کشتی بود آب
تهی بهتر کف سفله ز اسباب
زیان بیند ز رفعت آدم خام
نمی باید که باشد طفل بر بام
دنی را پایه بالاتر نهادن
بدیوانه بود شمشیر دادن
فلک بر کندنش را داشت در سر
نه از جا گیر دل کنده نه از زر
جهالت بین که با این بخت بیمار
نکرد از هر دو پرهیز آن ستمکار
چوبر رنجور رفتن گشت روشن
بود پرهیز را وقت شکستن
زجای محکم و جمعیت خویش
غروری داشت آن مدبر ز حد بیش
سخن کوتاه آن مردود گمراه
بکوه و جنگل خود رفت از راه
ره عصیان شاهنشاه سر کرد
خس آمد شعله را از خود بتر کرد
چو شد معلوم رای عالم افروز
که شد وقت زوال آن سیه روز
سپاهی در رکاب شاهزاده
که از اقبال کشورها گشاده
یگانه گوهر دریای شاهی
سراپا جوهر از فیض الهی
سخن از پردلی در شیر دارد
چو جوهر تکیه بر شمشیر دارد
ز تأیید الهی پرنصیب است
زفر ایزدی اورنگ زیب است
پی تأدیب او گردید راهی
کز آب تیغ شوید روسیاهی
سپاهی یکدل و رزم آزموده
چو نون اندر میان جنگ بوده
نگشته نامشان آلوده ننگ
همه تن روی چون آئینه در جنگ
همه در سخت جانی همچو سندان
بگاه رزم چون سوفار خندان
بسرعت شاهزاده آنچنان راند
که گرد لشکرش از همرهی ماند
بره می کرد چون خورشید شبگیر
که صبح دولتش گردد جهانگیر
درآمد چون بملک آن بداختر
رهش بر کوه و جنگل بود یکسر
بجنگل هادر آمد بیمحابا
بلی از بیشه شیران را چه پروا
کجا در جنگلش راه سوار است
که در هر گام تنگی راهوار است
زتنگی مار اگر آنجا درآید
نخست از پوست می باید برآید
گشاید از فضایش مرغ اگر بال
بسیخ خار گردد بند در حال
زبس طوطی خلش می بیند از خار
زسر تا پا بود همرنگ منقار
درخت از بس که در خرگه درون بود
سپاهی را از سر رفتست دستار
درخت جنگلش مانند رهزن
برآرد رهروان را جامه از تن
ز تنها جامه از بس می کند خار
سپه عریان بود پوشیده اشجار
درختان از سواران زره پوش
همه از تنگی ره حلقه در گوش
بجنگ خار دامان و گریبان
چنان عاجز که لب در زیر دندان
چو دست بازداران جامه از پوست
اگر پوشند خاری چند با اوست
چه می دوزد ندانم سوزن خار
که در رخت کسی نگذاشت یک تار
درین جنگل بدست افتد اگر راه
تمام راه یا کوهست یا چاه
بتنگی راه چون دست هنرمند
درو رهرو بسان نبض دربند
ره پست و بلندش همچو تشدید
پی معنی بسختی وضع گردید
بهم چسبیده اشجارش چو شانه
رهی باریک چون مو در میانه
دل لشکر بجا و طبع صافست
که هر کس را که بینی موشکافست
کمانها از درختان در کشاکش
بشاخی مبتلا هر بند ترکش
دم اسب از قفا در چنگ خاری
عنان پیچیده اندر شاخساری
اگر جنگل و گر کوه و کمر بود
برفتن شاهزاده گرم تر بود
در آن جنگل که خورشید جهانگیر
کف خاکی ازو نا کرده تسخیر
بضرب تیغ جا می کرد و می رفت
چو آتش راه وا می کرد و می رفت
چنان رفت اینچنین ره را بسرعت
که آن مردود مست خواب غفلت
ز تیغ برق او بیدار گردید
چو خواب آلوده ای از تاب خورشید
دمی آگه شد آن مغرور سرمست
که فرصت همچو دولت رفته از دست
چو طوفان بلا را موج زن دید
بخود از بیم همچون موج لرزید
بدریا جنگ کردن حد خس نیست
مصاف باز در شأن مگس نیست
سر خود را ودست اهل و فرزند
گرفت و دل بحسرت از وطن کند
خزانه آنچه بتوانست برداشت
دگر زر را بجنگلها همه کاشت
زری کز ضبط آن عاجز شد انبار
کجا گنجد به پشت بار بردار
وداع دولت و مال و وطن کرد
ز راه جنگل آهنگ دکن کرد
هنوزش بخت اگر همراه می بود
ز عفو پادشاه آگاه می بود
بدریا قطره گر کرد التجائی
ببحر مملکت می یافت جائی
ز خانان دکن دولت فزون داشت
بضرب تیغ ایشان را زبون داشت
چو پیش آمد کنون روز سیاهش
دکن خوبست اگر گردد پناهش
چو منکوب از وطن در رفت ججهار
شکارافکن درون آمد جهاندار
نخستین فوجی از افواج منصور
روان کرد از پی بد اصل مقهور
پس آنگه رو بضبط ملک آورد
ز هر جا مردم او را طلب کرد
فراوان قلعه بودش پر ذخیره
ز هر یک دیده بیننده خیره
بخدمت قلعه داران رو نهادند
کلید قلعه ها بوسیده دادند
بگردون قلعه ها افراخته سر
همه چون قلعه افلاک پر زر
بنفرین توپهایش لب گشاده
بر آنکس کس عبث از دست داده
دل هر ضرب زن مشتاق ججهار
بنعره هر کدام او را طلب کار
همه خمیازه کش از بهر اویند
کشیده گردن اندر جستجویند
همه از برجها سر برکشیده
براه او همه تن گشته دیده
بهر قلعه ز سر بگرفته تا بن
نیابی خانه بی زر چو گلبن
زخاک هر سرا گاه تیمم
شدی چون مهر زرین دست مردم
بنازم آن کریمی را که بیرنج
کرم کرده بیک مار اینقدر گنج
زبس کز رفتن زر بود در بیم
پی حبس اسیران زر و سیم
سیه چاهی بهر باغ و سرا داشت
بغیر از خانه بندی قلعه ها داشت
دل زندانیان را شاد کردند
بحکم شاهشان آزاد کردند
شدند از قعر چاهستان خواری
باوج فیلها اندر عماری
بپانصد فیل مست کوه بنیاد
زر او رفت سوی اکبرآباد
بخاک جنگلش پاشیده دینار
چو مهر از فرجه اوراق اشجار
زبس در هر کوی زر کرد پنهان
بلند و پست ملکش گشت یکسان
ز زرها بسکه در خاکست انبار
بود گاو زمین یک بار بردار
سراپا مرز و بوم آن بد اختر
تمامی چاه بود و چاه پر زر
بسی بختم به پستی مبتلا ساخت
بچاهی اینچنین هرگز نینداخت
مگر افتد رهش ناگاه در چاه
سپاهی چشم پوشیده رود راه
بزیر هر بنا زرها زمین گیر
بملکش خانه کندن بود تقصیر
زمین قلعه یکسر چاه پر زر
حصارش گرد غربالست چنبر
تهی کردند هر جائی که زر داشت
که تخم افشاند بر خاک و که برداشت
سپاهش بسکه زر در جنگلش یافت
ز فکر نوکری اندیشه برتافت
که سربازی کند چون هست سامان
کمر ترکش کشد یا بار همیان
زبس در سرزمینش مار مخفیست
بملکش مشت خاکی بی کجه نیست
تمام از کنجکاوی گشت ظاهر
چه چاره چون کجه گل کرد آخر
بملکش جای خالی از خزینه
نمی شد یافت چون صندوق سینه
سخن تا کی کنم از خاک و از زر
بگویم قصه آن خاک بر سر
چو لشکر از پی او شد روانه
پس از ده روز فرصت در میانه
گرفتند از همای فتح پر وام
رهانیدند از خود مرغ آرام
سپاهی را ز بالا خانه زین
نشد فرصت که آید سوی پائین
همه بر دامن زین بسته دامان
نشسته چون نگین اندر نگین دان
چو مکث آبخوردن اسب کردی
سوار از غصه خون خویش خوردی
در آن ره فرصت خوردن همین بود
بوقت تنگ مرگش همنشین بود
ز بس تعجیل مردان صف کین
چو مخمل خوابشان در خانه زین
کسی کو را بغیرت بود پیوند
زره همچون پلنگ از تن نمی کند
بسان استخوان پهلوی مرد
زمانی از بدن ترکش نمی کرد
نگشتی خنجر کین دور از مشت
زبردستان شده جمله شش انگشت
کمان گاهی بچنگ و گه ببازو
نشد بالا نشین مانند ابرو
دلیرانی که داد سعی دادند
قدم در عرصه مردی نهادند
یکی زانجمله عبدالله خان بود
که سردار دلیران جهان بود
فراوان رزم چون شمشیر دیده
گل پیروزی از هر جنگ چیده
همه تدبیر و حزم از بخت بیدار
زبس تمکین بسرداری سزاوار
چنان در جنگ پارا می فشارد
که طوفان نقش پایش برندارد
دگر خان جهان کز آب شمشیر
بشست از دهر حرف جرأت شیر
اگر تیغ جهادش آبدارست
نمش از جویبار ذوالفقار است
تن تنها بیک لشکر برابر
بضرب تیغ بر اعدا مظفر
بدست جرأتش پیوسته شمشیر
ملازم همچو پیکان بانی تیر
دلیر رزم دیده خان دوران
چو شمشیر است در هیجا نمایان
زسیمایش دلیری هست ظاهر
بلای جنگ را پیوسته صابر
فدائی وار در خدمت کند زیست
شهنشاه جهان را او نصیریست
سپه داران که بردم نام ایشان
می دیگر بود در جام ایشان
همه از نشئه جام سیادت
گه رزمند سرگرم شجاعت
از آن در جنگ شیر کارزارند
که از شیر خدا میراث دارند
گریزی نیست سید را ز شمشیر
که بی چنگال نبود پنجه شیر
غرض کاین نامجویان سرافراز
که بودند از تعاقب در تک و تاز
نیاسودند همچون برق در راه
بآن مقهور برخوردند ناگاه
چو آب تیغ گردیدش گلو گیر
پی جوهر ز جا برداشت شمشیر
میان راچپوتان رسم اینست
که در هیجا چو وقت واپسین است
کشند اهل و عیال خویش یکسر
بنام این غیرت بیجاست در بر
چو جوهر خواست کردن آن بداندیش
گرفت اول کشش از مادر خویش
بجا آورد حق مادری را
نمود از جوهرش بیجوهری را
چو هنگام حلالی خواستن بود
بدینگونه حلالی خواست مردود
عجب نبود اگر زینگونه باشد
که کار هندوان وارونه باشد
سزای خویش دید آن مادر پیر
چرا بدهد بدین فرزند کس شیر
نشد فرصت بقتل دیگرانش
که لشکر می گرفتی در میانش
همین با او پسر زانجا بدر رفت
دو گامی صید بسمل پیشتر رفت
ازو اسباب و فیل و اسب و مالش
بدست لشکر آمد با عیالش
باو چیزیکه بود از بود و نابود
پشیمانی بدو آن نیز بی سود
سراسیمه بجنگل شد گریزان
بفرق دولت خود خاک بیزان
بکوی ایمنی می جست راهی
طلب می کرد از هر سو پناهی
ندید از چار سو یک چار دیوار
که یکدم باشد او را پرده کار
بفکر قلعه های محکم خویش
چو افتادی گرفتی ماتم خویش
بی پنهان شدن گر بود شاهی
شمردی بهر خویش آنرا پناهی
زچندین چاه پر زر آن سیه روز
بیک چاه تهی راضی بد آنروز
بسی بالید بیجا و بجا کاست
غروری آنچنان این عجز می خواست
سراسیمه هراسان و پریشان
بجنگلها دو روزی شد گریزان
نه غمخواری نه یاری نه پرستار
پسر همراه او بودی وادبار
که ناگاه از قفاشان در رسیدند
بچشم خود چو مرگ خود بدیدند
نه دست از لرزه چسبیدی بنخجیر
نه کردی پا ره بگریختن سیر
چو شانه گر همه تن دست و پائی
گه دهشت بموئی بر نیابی
بهم پیچم سر زلف سخن را
سرش بدرود کرد از تیغ تن را
سر بیمغز را بالا کشیدن
چو خود را گم کنی یابی سزا را
زشمع آموز طرز خودپسندی
فروتن زیستن با سربلندی
پسر چون همرهی را خوب می کرد
بآن راهی که رفت او روی آورد
دو سر بر یک سنان یکبار در شد
حساب هر دو آخر سربسر شد
بیک نیزه دو سر را شد سر و کار
بشمعی شد دو پروانه گرفتار
همه اهل و عیال و مال یکسر
بدرگاه آمد و سر نیز بر سر
پی نظاره لشکر رفت بیرون
تماشائی گرفته کوه و هامون
سرش از نیزه شد با کوه همدوش
اسیران جمله با هامون هم آغوش
عجبتر اینکه از بهر تماشا
سر ججهار هم بر رفت بالا
بود معذور در این سربلندی
تماشا خوشتر آید از بلندی
تماشائی این ادبار و نکبت
همین تنها نیند ارباب صورت
که اکثر اهل معنی محو اینند
زفکر او بحیرت هم نشینند
که با آن دولت و اقطاع معمور
بآن سامان در آفاق مشهور
چه پیش آمد که زانسان در وطن رفت
باین خواری برون زین انجمن رفت
شهنشاه جهان از وی چه میخواست
که پشت طاقتش از بهر آن کاست
اگر یکباره از اموال و جاگیر
طلب می کرد بهر رفع تقصیر
بده منت بجان نه کامران باش
بدولت همچو دیگر بندگان باش
اگر ملکست ور سامان و جاهست
چو نیکو بنگری از یاد شاهست
اگر خواهد حق خود را شهنشاه
چرا باید بدل یابد ره اکراه
بلی پس دادن مال امانت
بود دشوار بر صاحب خیانت
اگر صد ملک همی خوانند جهاندار
بده بی گفت و از جاگیر بردار
بزر مقدور بودش جان خریدن
بدینسان گوهری ارزان خریدن
ولیکن خستش فتوی چنین داد
که زر در خاک باشد عمر بر باد
بزر دادن نشد راضی و شر داد
همه جا گیرها را سربسر داد
چه جاگیری یکی اقلیم زرخیز
هوایش بر تهیدستان فرح بیز
نهالی کز زمینش می کشد سر
بود چون شمع برگش سر بسر زر
بجنب هر دهش مصر است رستا
زهر شهریش اقلیمی است رسوا
رعایا آنچنان سرمایه دارند
که گوهر را بجای دانه کارند
رعیت حق گذار و ملک معمور
ز ثروت صاحب خرمن بود مور
نیابی بی زراعت یک کف خاک
همه سرسبز چون بستان افلاک
گدای هر درش از پشتی زر
مقدم را همی داند مؤخر
چنان دهقان در نفعش گشوده
که گر جو کاشته گندم دروده
بجنت فیض خاکش نفع اکسیر
سموم بادیه است و باد کشمیر
بروی کشت خطهای نباتات
کشیده میل زخم چشم آفات
میان کشتها از فیض بسیار
بسرسبزی علم شد نیشکر زار
بنار ازین شکر بالا کشیده
بدرد تلخ کامان هم رسیده
بشیرینی چنان دل از کسان برد
که زخم نیزه اش را می توان خورد
نه تنها باد مست از صحبت اوست
که افیون هم هلاک قامت اوست
حواری طره زانسان کج نهاده
که دهقان دیده دل از دست داده
ز مرواریدهای طره خویش
همه تفریح بهر قلب درویش
کسی کم دیده زینسان گوهر ارزان
کزو شد پخته نان تنگدستان
ز کشت گندمش دل ناشکیبست
که گندم خود ز اصل آدم فریبست
درین ملک آفت خشکی است نایاب
که باشد هر دهی را چند تالاب
همه در پا صفت پیوسته در جوش
کشد موجش کنار ده در آغوش
چه مصر و شام و چه بغداد و تبریز
ندارد حاصل این ملک زرخیز
یکی از پر کناب آن جبهره است
که در پر حاصلی در شهر شهره است
در آن عرصه است سیصد چاه لبریز
کز آبش کشت دهقانست زرخیز
چنان موجش برد زنگ از دل تنگ
که از آبش نگیرد آینه زنگ
فرار از موج تیغ او گزیده است
از آنرو ساحلش را کس ندیده است
کنارش چون میان دلبران است
که از چشم تماشائی نهان است
یکی کوهست سد آن خدائی
کشیده تر ز ایام جدائی
زبس موجش بفکر سرفرازی است
بتیغ کوه گرم تیغ بازیست
بسنگ کوه موجش تیغ ساید
که آسان تر سر غم را رباید
زخاطرها گره ازبس گشودست
همیشه ناخن موجش کبود است
ز مرغابی گرفته موج پر وام
اگر گاهی بساحل برده پیغام
بود اسباب دورش از محالات
تسلسل را ولی از موجش اثبات
بروی دف اگر آبش فشانی
اصولی را نگیرد جز روانی
سخن را بسکه توصیفش روان کرد
ورق را در سفینه بادبان کرد
بود مانند آتش در عزوبت
بکام عاصیان باران رحمت
بکام دل گرش نظاره خواهی
همه تن دیده شو چون دام ماهی
شرف آنوقت پیدا می کند ماه
که عکسش را بود در آب آن راه
بنوعی در شفا بخشیست کامل
که استسقا شود زین آب زایل
نسیمش جانفزا و دلنشین است
هوای عالم آب اینچنین است
چو آید این محیط اندر تلاطم
کند از ترس موجش دست و پا گم
اگر لنگر شود کشتی سراپا
رود از پیش موجش باز از جا
زموجش گه تعدی گاه انصاف
گهی شمشیر گر گاهی زره باف
نسیم پر نمش پیوسته مطلوب
برای گرد غم آبست و جاروب
چنان غالب بود سردی بر آبش
که نتوان گرم گرداندش بر آتش
نباشد موجه اش از آب بیتاب
که گیرد لرزه اش از سردی آب
سپندی کاب از این تالاب خورده
شود از صحبتش آتش فسرده
دوات از قطره اش گیرداگرنم
نه پیوندد حروف از لرز، بر هم
ز آب سرد آن هر کس دمی خورد
ز آب زندگانی گشت دلسرد
بکشت آرزوها چون گذشته
برات تشنگان بر یخ نوشته
بنوعی صاف کز یک آب خوردن
شود فانوس آسا سینه روشن
نهالی کز زلالش پرورش دید
توان از چوب آن عینک تراشید
اگر آید بخواب کور آبش
بسازد دیده روشن چون حبابش
درین دریا اگر ریزند اخگر
بدارد روشنش چون چشم اختر
چراغ فکر اگر روشن نسوزد
بوصف آبش آیم برفروزد
گلیم بخت را اینجا توان شست
نباشد بازوی طالع اگر سست
نمی آرم زد از شیرینی اش دم
که می چسبد لبم زین حرف بر هم
نخود را گر بکشت این آب بندی
ز تأثیرش شود دربار قندی
بهر سو نهرها زان گشته جاری
همه لاینقطع چون فیض باری
نهال بخت دهقانان از آن سبز
زمین زین نهرها چون آسمان سبز
چو آید کشته ها را وقت حاصل
زنهری حاصل شهریست واصل
چنین ملکی کز آنسان بوده آباد
ز کف با جان و مال خویشتن داد
بجز هندوستان عشرت انگیز
کجا یابی بدینسان ملک زرخیز
بنازم وسعت هندوستان را
گشاده عرصه دارالامان را
جهان هند است و غیر از اوست گوشه
همین خرمن بود باقیست خوشه
طرفداران همه گوشه نشینند
از این خرمن که بینی خوشه چینند
از اینجا دولت شاه جهان بین
شکوه ثانی صاحبقران بین
که کمتر بنده اش را بود تنخواه
چنان ملکی که باشد جای یک شاه
چو من پابند پس ارکان دولت
قیاسی کن از اینجا شأن دولت
از آن دریا که خس اندوخت گوهر
نهنگان را چه خواهد بودبنگر
شهان گر ملک خود را واگذارند
بخدمت رو باین درگاه آرند
فزون از ملک خود پابند جا گیر
که از کس جا نباید کرد تغییر
ببزم هند اگر عالم نشیند
کس از پهلوی کس تنگی نبیند
چنان باید بلی سامان شاهی
که باشد قدرت عالم پناهی
همیشه تا که از دولت نشان باد
پناه پادشه شاه جهان باد
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱ - باب دوم در ذکر مشایخ این طریقه و آنچه از سیرة و قول ایشان دلیل کند بر تعظیم شریعت
بدانید رَحِمَکُمُ اللّه که مسلمانان پس از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نام نکردند اندر زمانۀ خویش فاضلترین ایشانرا بنام عَلَم جز صحبت رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وسَلَّم از بهر آنک هیچ نام نبود فاضلتر از آنک ایشانرا اصحاب رسول صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ خواندند و چون اهل عصر ثانی اندر رسیدند آنرا که با صحابه صحبت کرده بودند تابعین نام کردند و آن بزرگترین نامی دیدند. پس آنک از پس ایشان آمدند أتْباع التابعین خواندند. پس ازین مردمان مختلف شدند و رتبتها جدا باز شد، پس آنرا که ایشان خاص بودند و عنایت ایشان بکار دین بزرگ بود ایشانرا زهّاد و عبّاد خواندند پس بدعتها ظاهر شد و دعوی کردن پیدا آمد با طریق هرکسی از هر قومی دعوی کردند کی اندر میان ما ایشان زاهدانند و خاصگان اهل سنّت جدا باز شدند و آنک ایشان انفاس خویش مشغول نکردند بدون خدای عزّوجلّ و نگاهداران دلها خویش از آیندگان غفلت بنام تصوّف این نام برایشان برفت و باین نام شهره گشتند این بزرگان پیش از آنک سال بر دویست کشید از هجرة. و یاد کنیم نام جماعتی از پیران این طائفه از طبقات اول تا بدین وقت متأخران از ایشان و یاد کنیم سیرتهای ایشان و سخنان ایشان که دلیل کند بر اصول ایشان و آداب ایشان اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم
و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود. روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند، پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که واللّه ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند، از اسب فرود آمد. و شبانی را دید از آن پدرش جُبّۀ شبان فرا ستد جُبّۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت. و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند. و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت.
و این از شیخ ابوعبدالرّحمن السُلَمی رَحِمَهُ اللّه سَماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشّار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز.
بیشتر دعاءِ او این بود کی یارب مرا از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آر. ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید.
احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی، در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشائی و در راحت ببندی، و در جهد بگشائی و در خواب ببندی و در بیداری بگشائی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشائی. و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارائی.
ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی، گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت دِه بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت.
سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزوئی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳ - ذاالنون المصری
و از ایشان بود ابوالفیض ذاالنون المصری نام او ثوبان بن ابراهیم و گویند فیض بن ابراهیم و پدرش نوبی بود. و وفات او اندر سنۀ خمس و اربعین و ماء تین بود و یگانۀ زمان خویش بود اندر زبان این طائفه و علم ایشان و بورع و حال و ادب، او را غمز کردند بمتوکّل امیرالمؤمنین او را از مصر بیاورد و چون اندر نزدیک وی شد پندش داد متوکّل بگریست و او را عزیز و مکرّم بازگردانید. و متوکّل چنان بود کی اهل ورع را پیش او یاد کردندی بگریستی و گفتی چون اهل ورع را یاد کنید بشتابید بیاد کرد ذاالنّون. و ذاالنّون مردی نحیف بود سرخ روی و سپید ریش نبود.
سعیدبن عثمان گوید از ذاالنون شنیدم گفت علامت دوستی خدای عزّوجلّ متابعت کردن دوست خدای است محمّدصلّی اللّه علیه وسَلَّم اندر خویها و فعلهای او و بجای آوردن امر و سنّت او.
ذاالنّون را پرسیدند که سفله کیست گفت آنک بخدای راه ندارد و نیاموزد.
یوسف بن الحسین گوید کی اندر مجلس ذوالنّون حاضر بودم و سالم مغربی بیامد و گفت یا اباالفیض سبب توبه تو چه بود گفت عجائبی بود و طاقت نداری. گفت بحق معبودت بر تو که مرا بگوئی، ذاالنّون گفت خواستم که از مصر بیرون شوم به دهی از دیههای مصر شوم اندر دشت بخفتم چشم باز کردم خولی دیدم نابینا از آشیانه بیفتاد زمین بشکافت و دو سُکُره از آن زمین برآمد یکی زرین و یکی سیمین، اندر یکی کنجد میخورد و اندر یکی آب همیخورد من گفتم اینت عبرت پس برخاستم و بدرگاه شدم تا آنگاه که مرا پذیرفتند.
ابو دجاجه گوید از ذاالنّون شنیدم گفت که حکمت اندر معدۀ قرار نگیرد کی از طعام پر بر آمده باشد.
ذاالنّون را پرسیدند از توبه گفت توبۀ عام از گناه بود و توبۀ خاص از غفلت.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴ - ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض
و از ایشان بود ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض و خراسانی بود از ناحیت مرو و گویند که مولدش بسمرقند بود و بباورد بزرگ شد و وفات وی بمکه بود اندر محرّم سنه سبع و ثمانین و مائه.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵ - ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی
و از این طائفه بود ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی از جملۀ پیران بزرگ بود و دعاءِ او مستجاب بود. بغدادیانرا هر حال کی پیش آید بسر گور وی شوند و دعا کنند شفا پدیدار آید. و گویند گور معروف تریاک آزموده است.
و او از جمله مولایان علی بن موسی الرّضا علیه السّلام بود وفات وی اندر سنه مأتین بود. و گویند اندر سنه احدی و مأتین بود و استاد سرّی سَقَطی بود و او را گفت روزی چون ترا بخدای حاجتی باشد بمن سوگند برو ده.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که پدر و مادر معروف ترسا بودند و او را فرا مؤدّب دادند مؤدّب گفت بگو ثالِثُ ثَلاثه او گفت بل هُوَ اللّهُ الْواحِدُ. مؤدّبش بزد زخمی به نیرو، و معروف بگریخت و پدر و مادرش همی گفتند کاشکی بازآمدی بر هر دین که خواستی موافقت وی کردیمی. پس بر دست علیّ بن موسی الرّضا مسلمان شد و با سرای آمد و در به زد گفتند کیست گفت معروف گفتند بر کدام دینی گفت بر دین حنیفی، پدر و مادرش مسلمان شدند.
سری سقطی گوید معروف را بخواب دیدم، چنانک زیر عرش ایستاده بودی حق سُبْحانَهُ وتَعالی فرشتگان را گفتی این کیست گفتند تو بهتر دانی یارب، از حق تعالی ندا آمد کی این معروف کرخی است که از دوستی من مست شده است و با هوش نیاید الاّ بدیدار من.
معروف گفت یکی از اصحاب داود الطّائی مرا گفت نگر دست از کار باز نداری که آن ترا نزدیک کند برضاء خداوند گفتم چیست آن عمل گفت دوام طاعت خدای و حرمت مسلمانان و نصیحت کردن ایشانرا.
محمّدبن الحسین گوید از پدر خویش شنیدم که کرخی را دیدم بخواب پس از مرگ او، ویرا گفتم خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید گفتم بزهد و ورع تو، گفت نه بقبول کردن من به پند پسر سمّاک و بر درویشی بایستادن و دوستی درویشان، و پند پسر سمّاک این بود که معروف گفت بکوفه میشدم و مردی را دیدم و او را ابن سمّاک گفتند مردمانرا پند همی داد و اندر بیان سخنش همی رفت که هر که بجملگی از خدای برگردد خدای بجملگی ازو برگردد. و هر کی با خدای گردد بکلّی، خدای عزّوجلّ بر وی برحمت بازگردد، و همه خلق بازو گرداند و هرکس کی وقتی بازگردد و وقتی باز آید حق سُبْحانَهُ وتَعالی باشد کی وقتی برو رحمت کند، سخن او اندر دل من افتاد و با خدای گشتم و همه شغلها دست بداشتم مگر خدمت علیّ بن موسی الرّضا و این سخن او را بگفتم، گفت اگر پند پذیری این کفایتست.
سری السقطی گوید از وی شنیده ام این حکایت.
و معروف را گفتند در آن بیماری که بمرد وصیّتی بکن. گفت چون بمیرم پیراهن من بصدقه دهید کی من همی خواهم کی از دنیا بیروم شوم برهنه همچنانک درآمدم برهنه.
و مردی سقّا را دید کی همی گفت خدای رحمت کناد بر آنک ازین آب خورد، او فراستد و بخورد گفتند نه تو روزه داشتی گفت روزه داشتم ولیکن گفتم مگر دعاء او اندر من رسد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶ - ابوالحسن سَریّ بن المُغَلَّس السَقَطی
و از ایشان بود ابوالحسن سَریّ بن المُغَلَّس السَقَطی خال جنید بود و استادش بود و شاگرد معروف کرخی بود و یگانۀ زمانۀ خویش بود اندر ورع و حالهای بزرگ از علم و توحید ابوالعباس مسروق گوید بمن رسیده است که سری سقطی اندر بازار بودی و معروف روزی همی آمد و کودکی یتیم بازو بود گفت این یتیم را جامه کن سری گفت او را جامه کردم شاد شد. معروف گفت خدای دنیا بر تو دشمن کناد و ترا راحت دهاد ازین شغل کی اندروئی، از دکان برخاستم و هیچ چیز نبود بر من دشمن تر از دنیا، و هرچه یافتم از برکت معروف یافتم.
جنید گوید هرگز ندیدم کس بعبادت سَرّی، نود و هشت سالش بود و هرگز پهلویش بر بستر نرسیده بود مگر اندر علّت مرگ.
حکایة کنند کی سَرّی گفت تصوّف نامی است سه معنی را و آنست که نور معرفتش نور ورع را فرو نکشد و اندر علم باطن هیچ چیز نگوید کی ظاهر کتاب برو نقض کند و کرامات او را بدان ندارد کی پرده باز درد از محارم. وفات او در سنه سبع و خمسین و مأتین بود.
جنید گوید روزی سرّی مرا از محبت بیرسید من گفتم گروهی گویند موافقت است و گروهی گفته اند ایثارست و چیزهای دیگر گفته اند نیز، سری پوست دست خویش بگرفت و بکشید از دستش برنخاست گفت بعزّة او که اگر گویم این پوست برین استخوان از دوستی او خشک شده است راست گویم پس از هوش بشد و روی وی چو ماه گشت و سَرّی گندم گون بود.
و گفت سی سالست تا استغفار همی کنم از یک شکر که کردم گفتند چگونه بود گفت آتش اندر بغداد افتاد کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت گفتم الحمدللّه و سی سالست تا پشیمانی همی خورم تا چرا خویشتن را از مسلمانان بهتر خواستم.
در حکایة همی آید کی سَرّی گفت اندر روزی چندین بار اندر بینی نگرم از بیم آنک گویم رویم سیاه شده باشد که از گناهها که از من در وجود آمده باشد سری گوید راهی دانم کوتاه تا بهشت، گفتند چیست گفت از کس چیزی نخواهی و هیچ چیز از کس فرا نستانی و با تو هیچ چیز نبود کی بکسی دهی.
جنید گوید سَرّی گفت میخواهم که بمیرم و ببغداد نباشم گفتند چرا گفت ترسم که گورم فرا نپذیرد و فضیحت شوم.
هم او گوید که سَرّی دعا کردی گفتی یارب هرگاه که مرا عذاب کنی بذلّ حجابم عذاب مکن.
جنید گوید روزی اندر نزدیک سَرّی شدم او را دیدم کی همی گریست گفتم کی چرا می گرئی گفت کودکی آمد گفت یا پدر امشب گرم شبی است این کوزه برآویز تا سرد شود خوابم گرفت بخواب دیدم کنیزکی که چنان نباشد بنیکوئی از آسمان فرود آمد گفتم تو که رائی گفت آنرا که کوزه بر نیاویزد تا آب سرد شود و آن کوزه برگرفت و بر زمین زد. جنید گفت آن سفالهاء شکسته من دیدم و از آنجا برنگرفتند تا در زیر خاک مدروس شد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷ - ابونصربشربن الحارث الحافی
و از ایشان بود ابونصربشربن الحارث الحافی باصل از مرو بود و ببغداد نشستی وفاتش آنجا بود و خواهرزاده علیّ بن خَشْرَم بود وفاة او اندر سنه سبع و عشرین و مأتین بود و کار او بزرگ بود و سبب توبۀ وی آن بود که اندر راه کاغذی یافت بسم اللّه برو نبشته و پای بر وی همی نهادند، برگرفت و درمی داشت غالیه خرید و آن کاغذ را مُطَیَّب گردانید و اندر شکاف دیواری نهاد، بخواب دید که هاتفی آواز داد که یا بشر نام من مُطَیَّب کردی و ما نام تو بویا کردیم اندر دنیا و آخرة.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه کی گفت بشر بجائی بگذشت و مردمان گفتند این مرد شب هیچ نخسبد و اندر سه شبانروز یکبار روزه گشاید، بگریست پرسیدند که چرا است این گریستن گفت هرگز شبی تا روز بیدار نبوده ام و هرگز روزی روزه نداشته ام که شب بنگشاده ام ولیکن ایزد سُبْحانُهُ وتَعالی اندر دل مردمان افکند زیاده از آنک بنده کند بلطف خویش با بندگان خویش. پس بگفت ابتداء حال خویش چنین که ما یاد کردیم.
عبدالرحمن بن ابی حاتم گوید بمن رسید که بشر حافی گفت پیغمبر صَلَواتُ اللّه وسَلامُهُ عَلَیه بخواب دیدم گفت دانی کی خدا ترا چرا از اقران تو بزرگتر گردانید، گفتم نه یا رسول اللّه، گفت بدانک متابعت کردی سنّت را و حرمت داشتی نیکانرا و برادرانرا نصیحت کردی و یاران مرا دوست داشتی و اهل بیت مرا، اینها ترا بمنزلت ابرار رسانیدند.
بلال خوّاص گوید اندر تیه بنی اسرائیل همی رفتم مردی با من همی رفت مرا شگفت آمد از وی پس مرا الهام دادند کی این خضرست او را گفتم بحق حق بر تو که بگوئی تا تو کیستی، گفت برادر تو خضر، گفتم چیزی از تو بپرسم گفت بپرس گفتم اندر شافعی چه گوئی؟ گفت از اوتاد است، گفتم اندر احمد حَنْبَل چه گوئی؟ گفت از جملۀ صدّیقان است، گفتم اندر بشر حافی چه گوئی؟ گفت از پس او چون او نیز نباشد، گفتم به چه پایگاه بود کی دیدار تو یافتم گفت بنیکی کردن تو با مادر و پدر خویش.
استاد ابوعلی دقّاق گوید بشر حافی بخانۀ المعافابن عمران شد و در به زد گفتند کیست گفت بشر حافی، دخترکی از آن خانه آواز داد اگر بدو دانگ نعلینی خریدی نام پای برهنگی از تو شدی به بودی.
ابوعبداللّه بن الجّلا گوید ذوالنّون مصری را دیدم او را عبارة بود و سهل را دیدم و او را اشارة بود و بشر را دیدم او را ورع بود، او را گفتند تو بکدام مایل تری گفت بشربن الحارث استاد ما است.
و گویند بچندین سال باقلی آرزویش بود و نخورد.
پس مرگ او را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و مرا گفت بخور یا آنک برای ما نخوردی و بیاشام ای آن که برای ما نیاشامیدی.
ابوبکر عفّان گوید از بشر شنیدم که چهل سالست تا مرا بریان آرزو همی کند و بهاء آن بدست نیامده است.
بشر را گفتند نان با چه خوریم گفت عافیت یاد کن و نان خورش کن.
بشر گفت حلال اسراف نپذیرد.
بشر را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و یک نیمه از بهشت مرا مباح کرد و مرا گفت یا بشر اگر تا بودی مرا همه سجود بر آتش کردی شکر آن نگزاردی که ترا اندر دل بندگان نهاده بودم.
بشر گوید حلاوت آخرت نیابد آنک دوست دارد کی مردمان ویرا دانند.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸ - ابوعبداللّه الحارث بن اسدالمحاسبی
و از ایشان بود ابوعبداللّه الحارث بن اسدالمحاسبی بی همتا بود اندر زمانۀ خویش بعلم و ورع و معامله و حال و بصری بود وفات او ببغداد بود اندر سنه ثلث و اربعین و مأتین.
گویند هفتاد هزار درم از پدرش میراث ماند، دانگی برنگرفت از بهر آنک پدرش قَدَری بود و اندر ورع روا نداشت آن برگرفتن، و گفت روایت درست شده است از پیغمبر صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ که مسلمان از کافر میراث نیابد.
ابن مسروق گوید کی حارس محاسبی بمرد و بدرمی محتاج بود و از پدرش بسیار ضیاع باز ماند و هیچ چیز زبرنگرفت.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که حارث محاسبی چون دست فرا طعامی کردی که اندر وی شبهت بودی رگی بر انگشت وی بجنبیدی و از آن باز ایستادی.
ابوعبداللّه خفیف گوید کی به پنج تن از پیران اقتداء کنید و حال دیگران تسلیم کنید، یکی بحارث بن اسدالمحاسبی و بجنیدبن محمّد و بابومحمّدبن روُیَم، و ابوالعبّاس بن العطاء و عمروبن عثمان المکّی زیرا که ایشان جمع کردند میان علم و حقیقت.
و حارث محاسبی گوید هر که باطن خویش درست کند بمراقبت و اخلاص خدای عزّوجلّ ظاهر او را آراسته گرداند بمجاهده و اتّباع سنّت.
جنید گوید روزی حارث بمن بگذشت اثر گرسنگی دیدم در وی گفتم یا عم اندر سرای رویم تا چیزی خوریم، گفت نیک آمد، اندر سرای شدم و چیزکی طلب کردم تا نزدیک وی برم و اندر شب ما را از عروسی چیزی آورده بودند، فرا نزدیک وی بردم و لقمۀ اندر دهان نهاد و ازین سوی دهان باز آن سو دهان همی برد تا به دیری، پس برخاست و آن لقمه در دهلیز بیفکند و بیرون شد و پس از آن از وی پرسیدم گفت مرا گرسنه بود خواستم که ترا شاد گردانم و دل تو نگاه دارم ولیکن میان من با خدای نشانی است که هیچ طعام که اندر وی شبهت بود بگلوی من فرو نشود و هرچند کوشیدم فرو نتوانستم بردن، آن طعام از کجا بود گفتم از سرای خویشاوندی آورده بودند گفتم امروز اندر سرای شویم اندر شدیم و پارۀ چند نان بود بیاوردم و بخورد گفت چیزی که آری پیش درویشان چنین آر.