عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹ - خطاب زمین بوس
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالت گاه تایید الهی
پناه سلطنت پشت خلافت
ز تیغت تا عدم موئی مسافت
فریدون دوم جمشید ثانی
غلط گفتم که حشواست این معانی
فریدون بود طفلی گاو پرورد
تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد
ستد جمشید را جان مار ضحاک
ترا جان بخشد اژدرهای افلاک
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت می‌بخشی به محتاج
کند هر پهلوی خسرونشانی
تو خود هم خسروی هم پهلوانی
سلیمان را نگین بود و ترا دین
سکندر داشت آیینه تو آیین
ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام
سکندر ز اینه جمشید از جام
زهی ملک جوانی خرم از تو
اساس زندگانی محکم از تو
اگر صد تخت خود بر پشت پیلست
چوبی نقش تو باشد تخت نیلست
به تیغ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام جای جم گرفتی
به آهن چون فراهم شد خزینه
از آهن وقف کن بر آبگینه
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه
من از سحر سحر پیکان راهم
جرس جنبان هارورتان شاهم
نخستین مرغ بودم من درین باغ
گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر
چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد
در این اندیشه بودم مدتی چند
که نزلی سازم از بهر خداوند
نبودم تحفه چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکر ریز
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید
نبود آبی جز این در مغز میغم
و گر بودی نبودی جان دریغم
به ذره آفتابی را که گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد
چه سود افسوس من کز کدخدائی
جز این موئی ندارم در کیائی
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرت شاه
نباشد بر ملک پوشیده رازم
که من جز با دعا باکس نسازم
نظامی اکدشی خلوت نشینست
که نیمی سرکه نیمی انگبینست
ز طبع‌تر گشاده چشمه نوش
بزهد خشک بسته بار بر دوش
دهان زهدم ار چه خشک خانیست
لسان رطبم آب زندگانیست
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهائی چو عنقا خو گرفتم
گل بزم از چو من خاری نیاید
ز من غیر از دعا کاری نیاید
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن
من و عشقی مجرد باشم آنگاه
بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه
سر خود را به فتراکت سپارم
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم
گرم دور افکنی در بوسم از دور
و گر بنوازیم نور علی نور
به یک خنده گرت باید چو مهتاب
شب افروزی کنم چون کرم شبتاب
چو دولت هر که را دادی به خود راه
نبشتی بر سرش یامیر یا شاه
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاس ظلمت ازوی در کشیدی
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی
زر افشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد
جهان بیرون مباد از حکم و رایت
زمین خالی مباد از خاک پایت
سرت زیر کلاه خسروی باد
به خسرو زادگان پشتت قوی باد
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه
به هر جانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۳ - عذر انگیزی در نظم کتاب
در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
گهی برج کواکب می‌بریدم
گهی ستر ملایک می‌دریدم
یگانه دوستی بودم خدائی
به صد دل کرده با جان آشنائی
تعصب را کمر در بسته چون شیر
شده بر من سپر بر خصم شمشیر
در دنیا به دانش بند کرده
ز دنیا دل بدین خرسند کرده
شبی در هم شده چون حلقه ی زر
به نقره نقره زد بر حلقه ی در
درآمد سر گرفته سر گرفته
عتابی سخت با من در گرفته
که احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحبقرانی
پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه در این حرف ورق مال
درین روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای
نکرده آرزو هرگز تو را بند
که دنیا را نبودی آرزومند
چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنج‌نامه
مسی را زر بر اندودن غرض چیست
زر اندر سیم‌تر زین می‌توان زیست
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخن گویان دهری؟
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری
سخندانان دلت را مرده دانند
اگر چه زندخوانان زنده دانند
ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئی نکردم هیچ در کار
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فرو خواندم به گوشش نکته‌ای چند
وزان دیبا که می‌بستم طرازش
نمودم نقش‌های دل نوازش
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فرو ماند از سخن چون نقش بر سنگ
بدو گفتم ز خاموشی چه جویی؟
زبانت کو که احسنتی بگویی؟
به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را
چنین سحری تو دانی یاد کردن
بتی را کعبه‌ای بنیاد کردن
مگر شیرین بدان کردی دهانم
که در حلقم شکر گردد زبانم
اگر خوردم زبان را من شکروار
زبان چون تویی بادا شکربار!
به پایان بر چو این ره بر گشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی
در این گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد
چرا گشتی درین بیغوله پابست؟
چنین نقد عراقی بر کف دست
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری، پنجه بگشای!
فرس بیرون فکن! میدان فراخ است
تو سرسبزی و دولت سبز شاخ است
زمانه نغز گفتاری ندارد
و گر دارد چو تو باری ندارد
همایی کن، برافکن سایه بر کار!
ولایت را به جغدی چند مسپار
چراغند این دو سه پروانه ی خویش
پدیدار آمده در خانه ی خویش
دو منزل گر شوند از شهر خود دور
نبینی هیچ کس را رونق و نور
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا به مغرب رو شناسی
چو تو حالی نهادی پای در پیش
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش
هم آفاق هنر یابد حصاری
هم اقلیم سخن بیند سواری
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوسپندم
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد
به حشوی چندم آتش برمیفروز
که من خود چون چراغم خویشتن سوز
من آن شیشه‌ام که گر بر من زنی سنگ
ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ
مسی بینی زری در وی کشیده
به مرداری گلابی بردمیده
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم
فلک در طالعم شیری نموده‌است
ولیکن شیر پشمینم چه سود است؟
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا آن بس که من با من برآیم
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن، کآن خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشتت یا خود از بیست
نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد، پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری
به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب
دهن پرخنده داری دیده پر آب
چو صبح آن روشنان از گریه رستند
که برق خنده را بر لب ببستند
چوبی گریه نشاید بود خندان
وزاین خنده نشاید بست دندان
بیاموزم تو را گر کار بندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی
نبینی آفتاب آسمان را
از آن خندد که خنداند جهان را
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۹ - رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان
به چشم نیک بینادش نکوخواه
مبادا چشم بد را سوی او راه
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند
جوابش داد کی گیتی خداوند
چو من نقش قلم را در کشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ
بجنبد شخص کو را من کنم سر
بپرد مرغ کو را من کنم پر
مدار از هیچ گونه گرد بر دل
که باشد گرد بر دل درد بر دل
به چاره کردن کار آن چنانم
که هر بیچارگی را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
که من یک دل گرفتم کار در پیش
نگیرم در شدن یک لحظه آرام
ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیایم تا نیارم دلبرت را
چو آتش گرز آهن سازد ایوان
چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ
گهی با گل گهی با خار سازم
ببینم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کارم به دستش
چو دولت خود کنم خسرو پرستش
و گر دانم که عاجز گشتم از کار
کنم باری شهنشه را خبر دار
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست
برنده ره بیابان در بیابان
به کوهستان ارمن شد شتابان
که آن خوبان چو انبوه آمدندی
به تابستان در آن کوه آمدندی
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیش رو بود
گرفته سنگهای لاجوردی
ز کسوت‌های گل سرخی و زردی
کشیده بر سر هر کوهساری
زمرد گون بساطی مرغزاری
ز جرم کوه تا میدان بغرا
کشیده خط گل طغرا به طغرا
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انشراق است
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشیانی بدو در سالخورده
فرود آمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال
سخن‌پیمای فرهنگی چنین گفت
به وقت آنکه درهای دری سفت
که زیر دامن این دیر غاریست
در و سنگی سیه گوئی سواری است
ز دشت رم گله در هر قرانی
به گشتن آید تکاور مادیانی
ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سیه رغبت نماید
به رغبت خویشتن بر سنگ ساید
به فرمان خدا زو گشن گیرد
خدا گفتی شگفتی دل پذیرد
هران کره کزان تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی
نیابی گردبادش برد گوئی
وزان کرسی که خوانند انشراقش
سری بینی فتاده زیر ساقش
به ماتم داری آن کوه گل رنگ
سیه جامه نشسته یک جهان سنگ
به خشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه‌وار کرده شاخ شاخش
فلک گوئی شد از فریاد او مست
به سنگستان او در شیشه بشکست
خدا را گر چه عبرت‌هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار
چو اندر چار صد سال از کم و بیش
رسد کوهی چنان را این چنین پیش
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرائی تکیه جاوید کرده
نظامی زین نمط در داستان پیچ
که از تو نشنوند این داستان هیچ
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۱ - نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم
چو بر زد بامدادن بور گلرنگ
غبار آتشین از نعل بر سنگ
گشاد از گنج در هر کنج رازی
چو دریا گشت هر کوهی طرازی
دگر ره بود پیشین رفته شاپور
به پیش آهنگ آن بکران چون حور
همان تمثال اول ساز کرده
همان کاغذ برابر باز کرده
رسیدند آن بتان با دلنوازی
بر آن سبزه چو گل کردند بازی
زده بر ماه خنده بر قصب راه
پرند آن قصب پوشان چون ماه
نشاطی نیم رغبت می‌نمودند
به تدریج اندک اندک می‌فزودند
چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز
دگر باره چو شیرین دیده بر کرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد
به پرواز اندر آمد مرغ جانش
فرو بست از سخن گفتن زبانش
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت
به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست
غلط می‌کرد خود را کاین خیالست
به سروی زان سهی سروان بفرمود
که آن صورت بیاور نزد من زود
به رفت آن ماه و آن صورت نهان کرد
به گل خورشید پنهان چون توان کرد
بگفت این در پری برمی‌گشاید
پری زین سان بسی بازی نماید
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۲ - نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت
به دشت انجرک آرام کردند
به نوشانوش می‌در جام کردند
در آن صحرا فروخفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست
چو روز از دامن شب سر برآورد
زمانه تاج زرین بر سر آورد
بر آن پیروزه تخت آن تاجداران
رها کردند می بر جرعه خواران
وز آنجا تا در دیر پری سوز
پریدند آن پریرویان به یک روز
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند
بساطی سبز چون جان خردمند
هوائی معتدل چون مهر فرزند
نسیمی خوشتر از باد بهشتی
زمین را در به دریا گل به کشتی
شقایق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده
مسلسل گشته بر گلهای حمری
نوای بلبل و آواز قمری
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ
بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش
زده بر گل صلای نوش بر نوش
بدان گلشن رسید آن نقش پرداز
همان نقش نخستین کرد آغاز
پری پیکر چو دید آن سبزه خوش
به می بنشست با جمعی پریوش
دگر ره دید چشم مهربانش
در آن صورت که بود آرام جانش
شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی
گذشت اندیشه کارش ز بازی
دل سرگشته را دنبال برداشت
به پای خود شد آن تمثال برداشت
در آن آیینه دید از خود نشانی
چو خود را یافت بی‌خود شد زمانی
چنان شد در سخن ناساز گفتن
کزان گفتن نشاید باز گفتن
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون کرد نخجیر
در آن چشمه که دیوان خانه کردند
پری را بین که چون دیوانه کردند
به چاره هر کجا تدبیر سازند
نه مردم دیو را نخجیر سازند
چو آن گل برگ رویان بر سر خاک
گل صد برگ را دیدند غمناک
بدانستند کان کار پری نیست
عجب کاریست کاری سرسری نیست
از آن پیشه پشیمانی گرفتند
بر آن صورت ثناخوانی گرفتند
که سر بازی کنیم و جان فشانیم
مگر کاحوال صورت باز دانیم
چو شیرین دید که ایشان راستگویند
به چاره راست کردن چاره جویند
به یاری خواستن بنمود زاری
که یاران را ز یارانست یاری
ترا از یار نگریزد بهر کار
خدای است آنکه بی مثل است و بی یار
بسا کارا که از یاری برآید
به باید یار تا کاری برآید
بدان بت پیکران گفت آن دلارام
کز این پیکر شدم بی‌صبر و آرام
بیا تا این حدیث از کس نپوشیم
بدین تمثال نوشین باده نوشیم
دگر باره نشاط آغاز کردند
می‌آوردند و عشرت ساز کردند
پیاپی شد غزلهای فراقی
بر آمد بانک نوشا نوش ساقی
بت شیرین نبید تلخ در دست
از آن تلخی و شیرینی جهان مست
بهر نوبت که می‌بر لب نهادی
زمین را پیش صورت بوسه دادی
چو مستی عاشقی را تنگ‌تر کرد
صبوری در زمان آهنگ در کرد
یکی را زان بتان بنشاند در راه
که هر کس را که بینی بر گذرگاه
نظر کن تا درین سامان چو پوید
وزین صورت به پرسش تا چه گوید
بسی پرسیده شد پنهان و پیدا
نمی‌شد سر آن صورت هویدا
تن شیرین گرفت از رنج سستی
کز آن صورت ندادش کس درستی
در آن اندوه می‌پیچید چون مار
فشاند از جزعها لولوی شهوار
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۵ - دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار
سخن گوینده پیر پارسی خوان
چنین گفت از ملوک پارسی دان
که چون خسرو به ارمن کس فرستاد
به پرسش کردن آن سرو آزاد
شب و روز انتظار یار می‌داشت
امید وعده دیدار می‌داشت
به شام و صبح اندر خدمت شاه
کمر می‌بست چون خورشید و چون ماه
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر می‌خواند شاهش
گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار
که از پولاد کاری خصم خونریز
درم را سکه زد بر نام پرویز
به هر شهری فرستاد آن درم را
بشورانید از آن شاه عجم را
ز بیم سکه و نیروی شمشیر
هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه
که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه
بر آن دلشد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد
حسابی بر گرفت از روی تدبیر
نبود آگه ز بازیهای تقدیر
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن
چو هر کو راستی در دل پذیرد
جهان گیرد جهان او را نگیرد
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
شه نو را به خلوت جست و دریافت
حکایت کرد کاختر در وبالست
ملک را با تو قصد گوشمالست
بباید زفت روزی چند ازین پیش
شتاب آوردن و بردن سر خویش
مگر کاین آتشت بی‌دود گردد
وبال اخترت مسعود گردد
چو خسرو دید کاشوب زمانه
هلاکش را همی سازد بهانه
به مشگو رفت پیش مشگ مویان
وصیت کرد با آن ماهرویان
که می‌خواهم خرامیدن به نخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر
شما خندان و خرم دل نشینید
طرب سازید و روی غم نبینید
گر آید نار پستانی در این باغ
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
فرود آرید کان مهمان عزیز است
شما ماهید و خورشید آن کنیز است
بمانیدش که تا بیغم نشیند
طرب می‌سازد و شادی گزیند
و گر تنگ آید از مشکوی خضرا
چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا
در آن صحرا که او خواهد بتازید
بهشتی روی را قصری بسازید
بدان صورت که دل دادش گوائی
خبر می‌داد از الهام خدائی
چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد
سلیمان وار با جمعی پریزاد
زمین کن کوه خود را گرم کرده
سوی ارمن زمین را نرم کرده
ز بیم شاه می‌شد دل پر از درد
دو منزل را به یک منزل همی کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست
در آن منزل که آن مه موی می‌شست
غلامان را بفرمود ایستادن
ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان
طوافی زد در آن فیروزه گلشن
میان گلشن آبی دید روشن
چو طاووسی عقابی باز بسته
تذروی بر لب کوثر نشسته
گیا را زیر نعل آهسته می‌سفت
در آن آهستگی آهسته می‌گفت
گر این بت جان بودی چه بودی
ور این اسب آن من بودی چه بودی
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه
به برج او فرود آیند ناگاه
بسا معشوق کاید مست بر در
سبل در دیده باشد خواب در سر
بسا دولت که آید بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی
نظر ناگه در افتادش به ماهی
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینهٔ سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده
در آب نیلگون چون گل نشسته
پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟
همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گیسو شانه می‌کرد
بنفشه بر سر گل دانه می‌کرد
اگر زلفش غلط می‌کرد کاری
که دارم در بن هر موی ماری
نهان با شاه می‌گفت از بنا گوش
که مولای توام هان حلقه در گوش
چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج
به بازی زلف او چون مار بر گنج
فسونگر مار را نگرفته در مشت
گمان بردی که مار افسای را کشت
کلید از دست بستانبان فتاده
ز بستان نار پستان در گشاده
دلی کان نار شیرین کار دیده
ز حسرت گشته چون نار کفیده
بدان چشمه که جای ماه گشته
عجب بین کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب می‌انداخت از دست
فلک بر ماه مروارید می بست
تنش چون کوه برفین تاب می‌داد
ز حسرت شاه را برفاب می‌داد
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پر آتش
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی
سمنبر غافل از نظاره شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
چو ماه آمد برون از ابر مشگین
به شاهنشه در آمد چشم شیرین
همائی دید بر پشت تذروی
به بالای خدنگی رسته سروی
ز شرم چشم او در چشمه آب
همی لرزی چون در چشمه مهتاب
جز این چاره ندید آن چشمه قند
که گیسو را چو شب بر مه پراکند
عبیر افشاند بر ماه شب افروز
به شب خورشید می‌پوشید در روز
سوادی بر تن سیمین زد از بیم
که خوش باشد سواد نقش بر سیم
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد به سیماب
ولی چون دید کز شیر شکاری
بهم در شد گوزن مرغزاری
زبون‌گیری نکرد آن شیر نخجیر
که نبود شیر صیدافکن زبون گیر
به صبری کاورد فرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد
نظرگاهش دگر جائی طلب کرد
به گرد چشمه دل را دانه می‌کاشت
نظر جای دگر بیگانه می‌داشت
دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند
دو تشنه کز دو آب آزار دیدند
همان را روز اول چشمه زد راه
همین از چشمه‌ای افتاد در چاه
به سرچشمه گشاید هر کسی رخت
به چشمه نرم گردد توشه سخت
جز ایشان را که رخت از چشمه بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند
نه بینی چشمه‌ای کز آتش دل
ندارد تشنه‌ای را پای در گل
نه خورشید جهان کاین چشمه خون
بدین کار است گردان گرد گردون
چو شه می‌کرد مه را پرده‌داری
که خاتون برد نتوان بی‌عماری
برون آمد پریرخ چون پری تیز
قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد
شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برد اگر دلدار من نیست
شنیدم لعل در لعل است کانش
اگر دلدار من شد کو نشانش
نبود آگه که شاهان جامه راه
دگرگونه کنند از بیم بدخواه
هوای دل رهش می‌زد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن واین باری عیانست
دگر ره گفت از این ره روی برتاب
روا نبود نمازی در دو محراب
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان
و گر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را در این راه
مرا به کز درون پرده بیند
که بر بی‌پردگان گردی نشیند
هنوز از پرده بیرون نیست این کار
ز پرده چون برون آیم بیکبار
عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد
تک از باد صبا پیشی گرفته
به جنبش با فلک خویشی گرفته
پری را می‌گرفت از گرم خیزی
به چشم دیو در می‌شد ز تیزی
پس از یک لحضه خسرو باز پس دید
به جز خود ناکسم گر هیچکس دید
ز هر سو کرد مرکب را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه
فرود آمد بدان چشمه زمانی
ز هر سو جست از آن گوهرنشانی
شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز
بدین زودی کجا رفت آن دلاویز
گهی سوی درختان دید گستاخ
که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ
گهی دیده به آب چشمه می‌شست
چو ماهی ماه را در آب می‌جست
زمانی پل بر آب چشم بستی
گهی بر آب چشمه پل شکستی
ز چشمش برده آن چشمه سیاهی
در او غلطید چون در چشمه ماهی
چنان نالید کز بس نالش او
پشیمان شد سپهر از مالش او
مه و شبدیز را در باغ می‌جست
به چشمی باز و چشمی زاغ می‌جست
ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر
که زاغی کرد بازش را گرو گیر
از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ
جهان تاریک بروی چون پر زاغ
شده زاغ سیه باز سپیدش
درخت خار گشته مشک بیدش
ز بیدش گربه بید انجیر کرده
سرشگش تخم بید انجیر خورده
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید
بر آورد از جگر سوزنده آهی
که آتش در چو من مردم گیاهی
بهاری یافتم زو بر نخوردم
فراتی دیدم و لب تر نکردم
به نادانی ز گوهر داشتم چنگ
کنون می‌بایدم بر دل زدن سنگ
گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته
شنیدم کاب خفتد زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سرو چالاک
همائی بر سرم می‌داد سایه
سریرم را ز گردون کرد پایه
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم
نمد زینم نگردد خشک از این خون
بترزینم تبر زین چون بود چون
برون آمد گلی از چشمه آب
نمی‌گویم به بیداری که در خواب
کنون کان چشمه را با گل نه بینم
چو خار آن به که بر آتش نشینم
که فرمودم که روی از مه بگردان
چو بخت آمد به راهت ره بگردان
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت
همه جائی شکیبائی ستودست
جز این یکجا که صید از من ربودست
چو برق از جان چراغی برفروزم
شکیب خام را بر وی بسوزم
اگر من خوردمی زان چشمه آبی
نبایستی ز دل کردن کبابی
نصیحت بین که آن هندو چه فرمود
که چون مالی بیابی زود خور زود
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد
من وزین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن
زنم چندان طپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر موی
مگر کاسوده‌تر گردم در این درد
تنور آتشم لختی سود سرد
ز بحر دیده چندان در ببارم
که جز گوهر نباشد در کنارم
کسی کاو را ز خون آماس خیزد
کی آسوده شود تا خون نریزد
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان
زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
از آن سرو روان کز چنگ رفته
ز سروش آب و از گل رنگ رفته
سهی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود
و گر بود او پری دشوار باشد
پری بر چشمه‌ها بسیار باشد
به کس نتوان نمود این داوری را
که خسرو دوست می‌دارد پریرا
مرا زین کار کامی برنخیزد
پری پیوسته از مردم گریزد
به جفت مرغ آبی باز کی شد
پری با آدمی دمساز کی شد
سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن
ازین اندیشه لختی باز می‌گفت
حکایت‌های دلپرداز می‌گفت
به نومیدی دل از دلخواه برداشت
به دارالملک ارمن راه برداشت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۱ - آگاهی خسرو از مرگ پدر
نشسته شاه روزی نیم هشیار
به امیدی که گردد بخت بیدار
در آمد قاصدی از ره به تعجیل
ز هندوستان حکایت کرد با پیل
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته
به خط چین و زنگ آورد منشور
که شاه چین و زنگ از تخت شد دور
گشاد این ترک خو چرخ کیانی
ز هندوی دو چشمش پاسبانی
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند
دو لعبت باز رابی پرده کردند
ره سرمه به میل آزرده کردند
چو یوسف گم شد از دیوان دادش
زمانه داغ یعقوبی نهادش
جهان چشم جهان بینش ترا داد
به جای نیزه در دستش عصا داد
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست
ز نزدیکان تخت خسروانی
نبشته هر یکی حرفی نهانی
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای
گرت سر در گلست آنجا مشویش
و گر لب بر سخن با کس مگویش
چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد
درستش شد که این دوران بد عهد
بقم با نیل دارد سر که با شهد
هوای خانه ی خاکی چنین است
گهی زنبور و گاهی انگبین است
عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخیست با هر چرب و شیرین
ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی
مسلم نیست از سنگش سبوئی
چو دربند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر
بنه چون جان به باد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند
جهان هندوست تا رختت نگیرد
مگیرش سست تا سختت نگیرد
در این دکان نیابی رشته تائی
که نبود سوز نیش اندر قفائی
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری
فلک تا نشکند پشت دوتائی
بکس ندهد یکی جو مومیائی
چو بی‌مردن کفن در کس نپوشند
به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند
چو باید شد بدان گلگونه محتاج
که گردد بر در گرمابه تاراج
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
که باشد تا تو باشی با تو همراه
برافشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری
جهانا چند ازین بیداد کردن
مرا غمگین و خود را شاد کردن
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم
تو آن گندم نمای جو فروشی
که در گندم جو پرسیده پوشی
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خردم از تو
تو را بس باد ازین گندم نمائی
مرا زین دعوی سنگ آسیائی
همان بهتر که شب تا شب درین چاه
به قرصی جو گشایم روزه چون ماه
نظامی چون مسیحا شو طرفدار
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
علف خواری کنی و خر سواری
پس آنگه غزل عیسی چشم داری
چو خر تازنده باشی بار می‌کش
که باشد گوشت خر در زندگی خوش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۰ - افسانه‌سرائی ده دختر
فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد
از آن دولت فریدونی خبر داشت
زمین را باز کرد آن گنج برداشت
سهیل سیمتن گفتا تذروی
به بازی بود در پائین سروی
فرود آمد یکی شاهین به شبگیر
تذرو نازنین را کرد نخجیر
عجب‌نوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبر بو گلی در باغ بشگفت
بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را به منقار
از آن به داستانی زد فلکناز
که ما را بود یک چشم از جهان باز
به ما چشمی دگر کرد آشنائی
دو به بیند ز چشمی روشنائی
همیلا گفت آبی بود روشن
روان گشته میان سبز گلشن
جوان شیری بر آمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان‌تر کرد ناگاه
همایون گفت لعلی بود کانی
ز غارتگاه بیاعان نهانی
در آمد دولت شاهی به تاراج
نهاد آن لعل را بر گوشه تاج
سمن ترک سمن بر گفت یکروز
جدا گشت از صدف دری شب‌افروز
فلک در عقد شاهی بند کردش
به یاقوتی دگر پیوند کردش
پریزاد پریرخ گفت ماهی
به بازی بود در نخجیر گاهی
بر آمد آفتابی ز آسمان بیش
کشید آن ماه را در چنبر خویش
ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادی قصب پوش
به دو پیوست ناگه سروی آزاد
که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد
زبان بگشاد گوهر ملک دلبند
که زهره نیز تنها بود یک چند
سعادت بر گشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست
چو آمد در سخن نوبت به شاپور
سخن را تازه کرد از عشق منشور
که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد سرانجام
به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم
که در حلوای ایشان زعفرانم
پس آنگه کردشان در پهلوی یاد
که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید
سخن چون بر لب شیرین گذر کرد
هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت
که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت
چو شاپور آمد اندر چاره کار
دلم را پاره کرد آن پاره کار
قضای عشق اگرچه سر نبشته است
مرا این سر نبشت او در نبشت است
چو سر رشته سوی این نقش زیباست
ز سرخی نقش رویم نقش دیباست
مراکز دست خسرو نقل و جام است
نه کیخسرو پنا خسرو غلام است
سرم از سایه او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد
چو دور آمد به خسرو گفت باری
سیه شیری بد اندر مرغزاری
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
رسن در گردن شیر ژیان کرد
من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
اگر شیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم
و گر شیر ژیان آید به حربم
چو شیرین سوی من باشد به چربم
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می‌شد دست سودند
دل محرم بود چون تخته خاک
بر او دستی زنی حالی شود پاک
دگر ره طبع شیرین گرم‌تر گشت
دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت
قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
بخور کین جام شیرین نوش بادت
به جز شیرین همه فرموش بادت
ملک چون گل شدی هر دم شکفته
از آن لعل نسفته لعل سفته
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندند
گهی گفت ای سحر منمای دندان
مخند آفاق را بر من مخندان
بدست آن بتان مجلس افروز
سپهر انگشتری می‌باخت تا روز
ببرد انگشتری چون صبح برخاست
که بر بانگ خروس انگشتری خواست
بتان چون یافتند از خرمی بهر
شدند از ساحت صحرا سوی شهر
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاه برگی کم نکردند
چو آمد شیشه خورشید بر سنگ
جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ
دگر ره شیشه می بر گرفتند
چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی
به می خوردن طرب را تازه کردند
به عشرت جان شب را تازه کردند
همان افسانه دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند
دل خسرو ز عشق یار پرجوش
به یاد نوش لب می‌کرد می نوش
می رنگین زهی طاوس بی‌مار
لب شیرین زهی خرمای بیخار
نهاده بر یکی کف ساغرمل
گرفته بر دگر کف دسته گل
از آن می‌خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت
شراب تلخ در جانش اثر کرد
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
به غمزه گفت با او نکته‌ای چند
که بود از بوسه لبها را زبانبند
هم از راه اشارت‌های فرخ
حدیث خویشتن را یافت پاسخ
سخنها در کرشمه می‌نهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند
همه شب پاسبانی پیشه کردند
بسی شب را درین اندیشه کردند
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته
که شیرین را چگونه مست یابد
بر آن تنگ شکر چون دست یابد
نمی‌افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه
دل شادش به دیدار دل‌افروز
طرب می‌کرد و خوش می‌بود تا روز
چو بر شبدیز شب گلگون خورشید
ستام افکند چون گلبرگ بربید
مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گلگون برنشستند
شدند از مرز موقان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر
گهی بر فرضه نوشاب شهرود
جهان پر نوش کردند از می و رود
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردنددشت از آهو و گور
بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند
عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهرآرائی انجم کله بربست
عروس شاه نیز از حجله برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست
عروسان دگر با او شده یار
همه مجلس عروس و شاه بیکار
شکر بسیار و بادام اندکی بود
کبوتر بی حد و شاهین یکی بود
همه بر یاد خسرو می‌گرفتند
پیاپی خوشدلی را بی گرفتند
شبی بی‌رود و رامشگر نبودند
زمانی بی می و ساغر نبودند
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
گهی جستن به غمزه چاره‌سازی
گهی کردن به بوسه نرد بازی
گه آوردن بهارتر در آغوش
گهی بستن بنفشه بر بناگوش
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غم‌های دل پرداز گفتن
جهان اینست و این خود در جهان نیست
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۹ - بزم‌آرائی خسرو
چهارم روز مجلس تازه کردند
غناها را بلند آوازه کردند
به بخشیدن در آمد دست دریا
زمین گشت از جواهر چون ثریا
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست
طلب فرمود کردن باربد را
وزو درمان طلب شد درد خود را
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیت‌نامه شیرین به خسرو از راه باد افراه
در اندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمر بسته بدین کار است گردون
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سر آمد پادشاهی
چنین گویند شیرین تلخ زهری
به خوردش داد از آن کو خورد بهری
و گر می راست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر
به همت هندوان چون بر ستیزند
ز شاخ خشک برگ‌تر بریزند
فسون سازان که از مه مهره سازند
به چشم افسای همت حقه بازند
چو مریم روزه ی مریم نگه داشت
دهان در بست از آن شکر که شه داشت
برست از چنگ مریم شاه عالم
چنانک آبستنان از چنگ مریم
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد
ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش
نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشید از سلب‌ها جز سیاهی
چو شیرین را خبر دادند ازین کار
همش گل در حساب افتاد هم خار
به نوعی شادمان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش
به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز
که عاقل بود و می‌ترسید از آن روز
ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه
پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست
دلش تخم هوس فرمود کشتن
جواب نامه خسرو نوشتن
سخن‌هائی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل
نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخن‌ها را رقم زد
سخن را از حلاوت کرد چون قند
سرآغاز سخن را داد پیوند
بنام پادشاه پادشاهان
گناه آمرز مشتی عذرخواهان
خداوندی که مار کار سازست
ز ما و خدمت ما بی‌نیازست
نه پیکر خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اختر شماران
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه
دهد بی حق خدمت خلق را قوت
نگارد بی‌قلم در سنگ یاقوت
ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه
گه نعمت دهد نقصان پذیری
کند هنگام حیرت دستگیری
چو از شکرش فرامش کار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم
به حکم اوست در قانون بینش
تغیرهای حال آفرینش
گهی راحت کند قسمت گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد گهی گنج
جهان را نیست کاری جز دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
گه از بیداد این آن را دهد داد
گه از تیمار آن این را کند شاد
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیر افتد بساطست
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
جهاندار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق
جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
بهشت از حضرتش میعادگاهی است
ز باغ دولتش طوبی گیاهی است
درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نوالش گه شکرگاهی شرنگ است
درین صندل سرای آبنوسی
گهی ماتم بود گاهی عروسی
عروس شاه اگر در زیر خاکست
عروسان دگر دارد چه باکست
فلک زان داد بر رفتن دلیرش
که بود آگه ز شاه و زود سیریش
از او به گرچه شه را همدمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست
نظر بر گلستانی دیگر آرد
و زو به دلستانی در بر آرد
دریغ آنست کان لعبت نماند
وگرنه هر که ماند عیش راند
مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد
برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی
اگر در تخته رفت آن نازنین جفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت
به می بنشین ز مژگان می چه ریزی
غمت خیزد گر از غم برنخیزی
نه هر کش پیش میری پیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی
به نالیدن مکن بر مرده بیداد
که مرده صابری خواهد نه فریاد
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی
ز بهر چشمه‌ای مخروش و مخراش
ز فیض دجله گو یک قطره کم باش
به شادی بر لب شط جام‌جم گیر
کهن زنبیلی از بغداد کم گیر
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت
اگر سروی شد از بستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم
مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت موئی برد باد
اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست
تو در قدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بی‌همتا نکوتر
به تنهائی قناعت کن چو خورشید
که همسر شرک شد در راه جمشید
اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی بود سیمرغ بی‌جفت
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کان ز گوهر در نماند
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد
گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار
و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه
گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهاری
بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بماناد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۶ - تنها ماندن شیرین و زاری کردن وی
ملک دانسته بود از رای پر نور
که غم پرداز شیرین است شاپور
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه
چو تنها ماند ماه سرو بالا
فشاند از نرگسان لولوی لالا
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
گران جنبش چو زاغی کوه بر پر
شبی دم سرد چون دلهای بی‌سوز
برات آورده از شبهای بی‌روز
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبح گاهی
دهل زن را زده بر دستها مار
کواکب را شده در پایها خار
فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرس جنبان خراب و پاسبان مست
سیاست بر زمین دامن نهاده
زمانه تیغ را گردن نهاده
زناشوئی به هم خورشید و مه را
رحم بسته به زادن صبح گه را
گرفته آسمان را شب در آغوش
شده خورشید را مشرق فراموش
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب
زمین در سر کشیده چتر شاهی
فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی
سواد شب که برد از دیدها نور
بذات‌النعش را کرده ز هم دور
ز تاریکی جهان را بند بر پای
فلک چون قطب حیران مانده بر جای
جهان از آفرینش بی‌خبر بود
مگر کان شب جهان جای دگر بود
سر افکنده فلک دریا صفت پیش
ز دامن در فشانده بر سر خویش
به در دزدی ستاره کرده تدبیر
فرو افتاده ناگه در خم قیر
بمانده در خم خاکستر آلود
از آتش خانه دوران پر دود
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه
ثریا چون کفی جو بد به تقدیر
که گرداند به کف هندو زنی پیر
نه موبد را زبان زند خوانی
نه مرغان رانشاط پر فشانی
بریده بال نسرین پرنده
چو واقع بود طایر پر فکنده
به هر گام از برای نور پاشی
ستاده زنگیی با دور باشی
چراغ بیوه‌زن را نور مرده
خروس پیره‌زن را غول برده
شنیدم گر به شب دیوی زند راه
خروس خانه بردارد علی الله
چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر
خروسی را نبود آواز تکبیر
دل شیرین در آن شب خیره مانده
چراغش چون دل شب تیره مانده
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که می‌کرد از ملالت با جهان جنگ
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار
بود بیمای شب جان سپاری
ز بیماری بتر بیمار داری
زبان بگشاد و می‌گفت ای زمانه
شب است این یا بلائی جاودانه
چه جای شب؟ سیه ماری است گوئی
چو زنگی آدمی خواری است گوئی
از آن گریان شدم کین زنگی تار
چو زنگی خود نمی‌خندد یکی بار
چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگر شبها نگردی
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت
نه زین ظلمت همی یابم امانی
نه از نور سحر بینم نشانی
مرا بنگر چه غمگین داری ای شب
ندارم دین اگر دین داری ای شب
شبا امشب جوانمردی بیاموز
مرا یا زود کش یا زود شو روز
چرا بر جای ماندی چون سیه میغ
بر آتش می‌روی یا بر سر تیغ
دهل زن را گرفتم دست بستند
نه آخر پای پروین را شکستند
من آن شمعم که در شب زنده داری
همه شب می‌کنم چون شمع زاری
چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
که باشد شمع وقت سوختن خوش
گره بین بر سرم چرخ کهن را
به باید خواند و خندید این سخن را
بخوان ای مرغ اگر داری زبانی
بخند ای صبح اگر داری دهانی
اگر کافر نه‌ای ای مرغ شب گیر
چرا بر ناوری آواز تکبیر
و گر آتش نه‌ای صبح روشن
چرا نایی برون بی‌سنگ و آهن
در این غم بد دل پروانه وارش
که شمع صبح روشن کرد کارش
نکو ملکی است ملک صبحگاهی
در آن کشور بیابی هر چه خواهی
کسی کو بر حصار گنج ره یافت
گشایش در کلید صبح گه یافت
غرض‌ها را حصار آنجا گشایند
کلید آنجاست کار آنجا گشایند
در آن ساعت که باشد نشو جانها
گل تسبیح روید بر زبانها
زبان هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند
اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بی‌زبانان نیز دانند
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیماب کاری روی بر تافت
شکیبائیش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاح‌الفرج خواند
شبستان را به روی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت
خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب رو سپیدم کن چو خورشید
غمی دارم هلاک شیر مردان
برین غم چون نشاطم چیر گردان
ندارم طاقت این کوره تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ
توئی یاری رس فریاد هر کس
به فریاد من فریاد خوان رس
ندارم طاقت تیمار چندین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
به آب دیده طفلان محروم
بسوز سینه پیران مظلوم
به بالین غریبان بر سر راه
به تسلیم اسیران در بن چاه
به داور داور فریاد خواهان
به یارب یارب صاحب گناهان
بدان حجت که دل را بنده دارد
بدان آیت که جان را زنده دارد
به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سری پیغمبرانت
به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته
به دور افتادگان از خان و مان‌ها
به واپس ماندگان از کاروانها
به وردی کز نوآموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی بر آید
به ریحان نثار اشک‌ریزان
به قرآن و چراغ صبح خیزان
به نوری کز خلایق در حجاب است
به انعامی که بیرون از حساب است
به تصدیقی که دارد راهب دیر
به توفیقی که بخشد واهب خیر
به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است
به آن آه پسین کز عرش پیشست
بدان نام مهین کز شرح بیشست
که رحمی بر دل پر خونم‌آور
وزین غرقاب غم بیرونم آور
اگر هر موی من گردد زبانی
شود هر یک ترا تسبیح خوانی
هنوز از بی‌زبانی خفته باشم
ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
تو آن هستی که با تو کیستی نیست
توئی هست آن دگر جز نیستی نیست
توئی در پرده وحدت نهانی
فلک را داده بر در قهرمانی
خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز
به درگاه تو در امید و در بیم
نشاید راه بردن جز به تسلیم
فلک بر بستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
به توفیق توام زین گونه بر پای
برین توفیق توفیقی برافزای
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
اگر چه هر قضائی کان تو رانی
مسلم شد به مرگ و زندگانی
من رنجور بی‌طاقت عیارم
مده رنجی که من طاقت ندارم
ز من ناید به واجب هیچ کاری
گر از من ناید آید از تو باری
به انعام خودم دلخوش کن این بار
که انعام تو بر من هست بسیار
ز تو چون پوشم این راز نهانی
و گر پوشم تو خود پوشیده دانی
چو خواهش کرد بسیار از دل پاک
چو آب چشم خود غلتید بر خاک
فراخی دادش ایزد در دل تنگ
کلیدش را بر آورد آهن از سنگ
جوان شد گلبن دولت دیگر بار
ز تلخی رست شیرین شکر بار
نیایش در دل خسرو اثر کرد
دلش را چون فلک زیر و زبر کرد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
به خدمت شمسه خوبان خلخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ
که دایم شهریارا کامران باش
به صاحب دولتی صاحبقران باش
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبار چشم زخم از دولتت دور
هزارت حاجت از شاهی رواباد
هزارت سال در شاهی بقاباد
کسی کو باده بر یادت کند نوش
گر آنکس خود منم بادت در آغوش
بس است این زهر شکر گون فشاندن
بر افسون خوانده‌ای افسانه خواندن
سخن‌های فسون‌آمیز گفتن
حکایت‌های بادانگیز گفتن
به نخجیر آمدن با چتر زرین
نهادن منتی بر قصر شیرین
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی
به صید اندر سگی توفیر کردن
به توفیر آهوئی نخجیر کردن
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
به سردستی نیایم بر سر دست
تو زین بازیچه‌ها بسیار دانی
وزین افسانها بسیار خوانی
خلاف آن شد که با من در نگیرد
گل آرد بید لیکن برنگیرد
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم
من آن خانیچه‌ام کابم عیانست
هر آنچم در دل آید بر زبانست
کسی در دل چو دریا کینه دارد
که دندان چون صدف در سینه دارد
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
کزین چربی و شیرینی شود رام؟
شکر گفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکر می‌فروشم
زبانی تیز می‌بینم دگر هیچ
جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی
نگوئی سخته اما سخت گوئی
سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست
که هر کس را درین غار اژدهائیست
سخن با تو نگویم تا نسنجم
نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر
که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی
میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگست نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحت‌الثری آید بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد نگوید بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد
که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که می‌گوئی رهی را
نگوید مطربی لشگر گهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام
برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری
پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم
مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چونست
که عقد عنبرینه‌ام پر ز خونست
لب چون نار دانم بین چه خرد است
که نارم راز بستان دزد بر است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ
که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز
که در هر غمزه دارد دشنه تیز
هر آن موئی که در زلفم نهفته است
بر او ماری سیه چون قیر خفته است
ترا با من دم خوش در نگیرد
به قندیل یخ آتش در نگیرد
به طمع این رسن در چه نیفتم
به حرص این شکار از ره نیفتم
دلت بسیار گم می‌گردد از راه
درو زنگی بباید بستن از آه
نبینی زنگ در هر کاروانی
ز بهر پاس می‌دارد فغانی
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
غلط رانی که زخمه‌ات مطلق افتاد
بر ادهم می‌زدی بر ابلق افتاد
به هندوستان جنیبت می‌دواندی
غلط شد ره به بابل باز ماندی
به دریا می‌شدی در شط نشستی
به گل رغبت نمودی لاله بستی
به جان داروی شیرین ساز کردی
ولی روزه به شکر باز کردی
ترا من یار و آنگه جز منت یار؟
ترا این کار و آنگه با منت کار؟
مکن چندین بر این غمخوار خواری
که کردی پیش از این بسیار زاری
برو فرموش کن ده رانده‌ای را
رها کن در دهی وامانده‌ای را
چو فرزندی پدر مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده
چو غولی مانده در بیغوله گاهی
که آنجا نگذرد موری به ماهی
ز تو کامی ندیده در زمانه
شده تیر ملامت را نشانه
در این سنگم رها کن زار و بی زور
دگر سنگی برونه تا شود گور
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ
همان پندارم ای دلدار دلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی بس از ره خار بردار
گل افشاندن غبار انگیختن چند
نمک خوردن نمکدان ریختن چند
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم
مرا آن روز شادی کرد بدرود
که شیرین را رها کردی به شهرود
من مسکین که و شهر مداین
چه شاید کردن (المقدور کاین)
ترا مثل تو باید سر بلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی
چه آنجا کن کز او آبی برآید
رگ آنجا زن کز او خونی گشاید
بنای دوستی بر باد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی
گلیم نو کز او گرمی نیاید
کهن گردد کجا گرمی فزاید
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست
قدم برداشتی و رنجه بودی
کرم کردی خدواندی نمودی
ولیک امشب شب در ساختن نیست
امید حجره وا پرداختن نیست
هنوز این زیربا در دیگ خامست
هنوز اسباب حلوا ناتمام است
تو امشب بازگرد از حکمرانی
به مستان کرد نتوان میهمانی
چو وقت آید که گردد پخته این کار
توانم خواندنت مهمان دگربار
به عالم وقت هر چیزی پدید است
در هر گنج را وقتی کلید است
نبینی مرغ چون بی‌وقت خواند
بجای پرفشانی سر فشاند
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۱ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت
نسیم دوست می‌یابد دماغم
خیال گنج می‌بیند چراغم
کدامین آب خوش داد چنین جوی
کدامین باد را باشد چنین بوی
مگر وقت شدن طاوس خورشید
پرافشان کرد بر گلزار جمشید
مگر سروی ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندی بر سر آورد
مگر ماه آمد از روزن در افتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد
مگر باد بهشت اینجا گذر کرد
که چندین خرمی در ما اثر کرد
مگر باز سپید آمد فرا دست
که گلزار شب از زاغ سیه رست
مگر با ماست آب زندگانی
که ما را زنده دل دارد نهانی
مگر اقبال شمعی نو برافروخت
که چون پروانه غم را بال و پر سوخت
مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی
که از هر گوشه‌ای خیزد خروشی
بگو ای دولت آن رشک پری را
که باز آور به ما نیک اختری را
ترا بسیار خصلت جز نکوئیست
بگویم راست مردی راستگوئیست
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده
مبین کز توسنی خشمی نمودم
تواضع بین که چون رام تو بودم
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست
ندارم نیم دل در پادشاهی
ولیکن درد دل چندان که خواهی
لگدکوب غمت زان گشت روحم
که بخت بد لگد زد بر فتوحم
دلم خون گرید از غم چون نگرید
کدامین ظالم از غم خون نگرید
تنم ترسد ز هجران چون نترسد
کدامین عاقل از مجنون نترسد
چو بی‌زلف تو بیدل بود دستم
دل خود را به زلفت باز بستم
به خلوت با لبت دارم شماری
وز اینم کردنی‌تر نیست کاری
گرم خواهی به خلوت بار دادن
به جای گل چه باید خار دادن
از آن حقه که جز مرهم نیاید
بده زانکو به دادن کم نیاید
چه باشد کز چنان آب حیاتی
به غارت برده‌ای بخشی زکاتی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۲ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین
چو بر زد باربد زین سان نوائی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی
شکفته چون گل نوروز و نو رنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ
زهی چشمم به دیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن
خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم
به تو خوشدل دماغ مشک بیزم
ز تو روشن چراغ صبح خیزم
مرا چشمی و چشمم را چراغی
چراغ چشم و چشم افروز باغی
فروغ از چهر تو مهر فلک را
نمک از کان لعل تو نمک را
جمالت اختران را نور داده
بخوبی عالمت منشور داده
چه می‌خوردی که رویت چون بهارست
از آن می خور که آنت سازگارست
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی در نبازد؟
تو نیز ار آینه بر دست داری
ز عشق خود دل خود مست داری
مبین در آینه چین ای بت چین
که باشد خویشتن بین خویشتن بین
کسی آن آینه بر کف چه گیرد
که هر دم نقش دیگر کس پذیرد
ترا آیینه چشم چون منی بس
که ننماید به جز تو صورت کس
بدان داور که او دارای دهرست
که بی‌تو عمر شیرینم چو زهرست
تو با تریاک و من با زهر جان سوز
ترا آن روز وانگه من بدین روز
به ترک بی‌دلی گفتن دلت داد؟
زهی رحمت که رحمت بر دلت باد
گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم
کنون کافتادم از سستی و مستی
گرفتی دست لیکن پای بستی
بس است این یار خود را زار کشتن
جوانمردی نباشد یار کشتن
زنی هر ساعتم بر سینه خاری
مزن چون میزنی بنواز باری
حدیث بی‌زبانی بر زبان آر
میان در بسته‌ای را در میان آر
ز بی‌رختی کشیدم بر درت رخت
که سختی روی مردم را کند سخت
وگرنه من کیم کز حصن فولاد
چراغی را برون آرم بدین باد
ترا گر دست بالا می‌پرستم
به حکم زیر دستی زیر دستم
مشو در خون چون من زیر دستی
چه نقصان کعبه را از بت‌پرستی
چه داریم از جمال خویش مهجور
رها کن تا ترا می‌بینم از دور
جوانی را به یادت می‌گذارم
بدین امید روزی می‌شمارم
خوشا وقتی که آیی در برم تنگ
می نابم دهی بر ناله چنگ
بناز نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبحدم پیشت بمیرم
شبی کز لعل میگونت شوم مست
بخسبم تا قیامت بر یکی دست
من وزین پس زمین بوس وثاقت
ندارم بیش از این برگ فراقت
بتو دادن عنان کار سازی
تو دانی گر کشی ور می‌نوازی
به پیشت کشته و افکنده باشم
از آن بهتر که بی تو زنده باشم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۴ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین
چو رود باربد این پرده پرداخت
نکیسا زود چنگ خویش بنواخت
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری بر آورد از عماری
دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک
برافکن سایه چون سرو بر خاک
از این مشگین رسن گردن چه تابی
رسن درگردنی چون من نیابی
اگر گردن کشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران
نگنجد آسمان در خانه من
دو عالم در یکی ویرانه من
نتابد پای پیلان خانه مور
نباشد پشه با سیمرغ هم زور
سپهری کی فرود آید به چاهی
کجا گنجد بهشتی در گیاهی
سری کو نزل دربان را نشاید
نثار تخت سلطان را نشاید
به جان آوردن دوشینه منگر
به جان بین کاوریدم دیده بر سر
در آن حضرت که خواهش را قدم نیست
شفیعی بایدم وان جز کرم نیست
به عذر کردن چندین گناهم
اگر عذری به دست آرم بخواهم
زنم چندان زمین را بوس در بوس
که بخشایش برآرد کوس در کوس
به چهره خاک را چندان خراشم
کزان خاک آبروئی بر تراشم
بساطت را به رخ چندان کنم نرم
که اقبالم دهد منشور آزرم
چنین خواندم ز طالع نامه شاه
که صاحب طالع پیکان بود ماه
من آن پیکم که طالع ماه دارم
چو پیکان پای از آن در راه دارم
ز جوش این دل جوشیده با تو
پیامی داشتم پوشیده با تو
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم
دهانم گر ز خردی کرد یک ناز
به خرده در میان آوردمش باز
زبان گر برزد از آتش زبانه
نهادم با دو لعلش در میانه
و گر زلفم سر از فرمان بری تافت
هم از سر تافتن تادیب آن یافت
و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد
به عذر آمد چو هندوی جوانمرد
خم ابروم اگر زه بر کمان بست
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست
و گر غمزه‌ام به مستی تیری انداخت
به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت
گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
به زنجیرش نگر چون در کشیدم
چو مشعل سر در آوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر
اگر خطت کمربندد به خونم
نیابی نقطه‌وار از خط برونم
و گر گیرد وصالت کار من سست
به آب دیده گیرم دامنش چست
عقیقت گر خورد خونم ازین بیش
به مروارید دندانش کنم ریش
من آن باغم که میوش کس نچیدست
درش پیدا کلیدش ناپدیدست
کسی گر جز تو بر نارم کشد دست
به عشوه زاب انگورش کنم مست
جز آن لب کز شکر دارد دهانی
ز بادامم نیابد کس نشانی
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ
بر آنکس چون دهان پسته خندم
که جز تو پسته بگشاید ز قندم
کسی کو با ترنجم کار دارد
ترنج آسا قدم بر خار دارد
رطب چینی که با نخلم ستیزد
ز من جز خار هیچش برنخیزد
دهانی کو طمع دارد به سیبم
به موم سرخ چون طفلش فریبم
اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه
بدین میوه نیابد جز تو کس راه
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۵ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون زد این افسانه بر ساز
ستای باربد برداشت آواز
نوا را پرده ی عشاق آراست
در افکند این غزل را در ره راست
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکند است گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
به پای خود دوم چون سگ بر آن در
دلم را می‌بری اندیشه‌ای نیست
ببر کز بیدلی به پیشه‌ای نیست
تنی کو بار این دل بر نتابد
به سر باری غم دلبر نتابد
چو در خدمت نباشد شخص رنجور
نباید دل که از خدمت بود دور
بسی کوشم که دل بردارم از تو
که بس رونق ندارد کام از تو
نه بتوان دل ز کارت برگرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن
بدانجان کز چنین صد جان فزونست
که جانم بی‌تو در غرقاب خونست
بدان چشم سیه که آهوشکار است
کز آهوی تو چشمم را غبار است
فرو ماندم ز تو خالی و نومید
چو ذره کو جدا ماند ز خورشید
جدا گشتم ز تو رنجور و تنها
چو ماهی کو جدا ماند ز دریا
مدارم بیش ازین چون ماه در میغ
تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ
چو در ملک جمالت تازه شد رای
عنایت را مثالی تازه فرمای
پس از عمری که کردم دیده جایت
کم از یک شب که بوسم جای پایت
چنان دان گر لبم پر خنده داری
که بی شک مرده‌ای را زنده‌داری
ببوسی بر فروز افسرده‌ای را
ببوئی زنده گردان مرده‌ای را
مرا فرخ بود روی تو دیدن
مبارک باشد آوازت شنیدن
خلاف آن شد که از چشمم نهانی
چو از چشم بد آب زندگانی
خدائی کافرینش کرده اوست
ز تن تا جان پدید آورده اوست
امیدم هست کز روی تو دلسوز
بروز آرد شبم را هم یکی روز
چو شیرین دست برد باربد دید
ز دست عشق خود را کار بد دید
نوائی بر کشید از سینه تنگ
به چنگی داد کاین در ساز در چنگ
بزن راهی که شه بیراه گردد
مگر کاین داوری کوتاه گردد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۳ - اولین جنبش
خبر ده کاولین جنبش چه چیز است
که این دانش بر دانا عزیز است
جوابش داد ما ده راندگانیم
وز اول پرده بیرون ماندگانیم
ز واپس ماندگان ناید درست این
نخستین را نداند جز نخستین
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۴ - چگونگی فلک
دگرباره بپرسیدش جهاندار
که دارم زین قیاس اندیشه بسیار
نخستم در دل آید کاین فلک چیست
درونش جانور بیرون او کیست
جوابش داد مرد نکته‌پرداز
که نکته تا بدین دوری مینداز
حسابی را کزین گنبد برونست
جز ایزد کس نمی‌داند که چونست
هر آنچ آمد شد این کوی دارد
در او روی آوریدن روی دارد
وز آن صورت که با چشم آشنا نیست
به گستاخی سخن راندن روا نیست
بلندانی که راز آهسته گویند
سخنهای فلک سر بسته گویند
فلک بر آدمی در بسته دارد
چو طرفه گو سخن سربسته دارد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۶ - مبداء و معاد
دگر ره گفت ما اینجا چرائیم
کجا خواهیم رفتن وز کجائیم
جوابش داد و گفت از پرده این راز
نگردد کشف هم با پرده میساز
که ره دورست ازین منزل که مائیم
ندیده راه منزل چون نمائیم
چو زین ره بستگان یابی رهائی
بدانی خود که چونی وز کجائی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۷ - گذشتن از جهان
دگر ره گفت کای دریای دربار
چو در صافی و چون دریا عجب کار
عجب دارم زیارانی که خفتند
که خواب دیده را با کس نگفتند
همه گفتند چون ما در زمین آی
نگوید کس چنین رفتم چنین آی
جوابش داد دانای نهانی
که نقد این جهانست آن جهانی
نگنجد آن ترنم اندرین ساز
مخالف باشد ار برداری آواز
نفس در آتش آری دم بگیرد
و گر آتش در آب آری بمیرد