عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱ - چرچین فروش
بت چرچین فروشم زد به سنگ آئینه را رویش
ز غیرت ماه نو را سوخته چقماق ابرویش
چو شانه پیش او با صد زبان خاموش بنشینم
سخن را می کند مقراض لبهای سخنگویش
پی آرایش دکان خود هرگه که بنشیند
چو مروارید غلطان طفل اشک من رود سویش
جدا سازند اگر همچون قلم از بند بندم را
نگردم دور یک ساعت دوات آسا ز پهلویش
مرا ای کاش بودی سیدا نقدی ز هر جنسی
به یک نظاره می کردم نثار طاق ابرویش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳ - چرچین فروش
دلبر چرچین فروشم هست شوخ نامراد
خانه من رفت و شد آئینه او روگشاد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۵ - زرگر
یاد وصل آن بت زرگر مرا در جوش کرد
خانه من آمد امشب حلقه‌ها در گوش کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶ - زرگر
دلبر زرگر شبی بگذاشت پا در مسکنم
آمد و انداخت طوقی بندگی در گردنم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹ - حلواگر
دلبر حلواگرم را هست تیغی دلخراش
از غم او قامتم خم گشت چون حلواتراش
گفتم از آب نباتت کام من شیرین نشد
پشت تیغی زد که شد مغزم چو حلوا پاش پاش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۰ - حلواگر
مه حلواگر من در نظرها بس که شیرین است
لب و دندان او در چشم من حلوای مغزین است
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲ - سر تراش
سر تراش امرد به پیشم موی سر بگشاد و رفت
خانه من آمد امشب خط پاکی داد و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۴ - بافنده
با مه بافنده هرکس حالش آگه می‌کند
عاقبت خود را به پای خویش در چه می‌کند
مانده‌ام در کوی او کرباس و هردم می‌روم
من ز یک سو می‌دهم آهار و او ته می‌کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹ - قناد
خاک پای دلبر قناد خود را روفتم
چست و شیرین بردم و در خانه خود کوفتم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱ - کلال
گفتم با آن کلال پسر ای نگار چست
گفتا شکسته تو به خمدان شود درست
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷ - درزی
رشته بر پا دلبر درزی شبی آمد مرا
جامه من بر قد و بالای او آمد رسا
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹ - پوستین دوز
پوستین دوزم که از رخ پوستینش در بر است
بیرخش چون گرگ باران دیده چشم من تر است
بر سرش چون کلک مو باشد کلاه برگی
در بدن پیراهن صافش چو شیر و شکر است
پوستین دوز امردی گفتا مرا کش در بر است
گفتم ای نازک بدن مویی نباشد بهتر است
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲ - قصاب
دلبر قصاب من رو چون دلم بیتاب شد
خانه من پا نهاد و زهره او آب شد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳ - قصاب
تا دلم را کشته خود آن بت قصاب کرد
در قفای دنبه خود چریوی من آب کرد
ریخت همچون سرمه در چشم ترازو سنگ را
ماند در زیر سر و گفتا دکانم خواب کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵ - قصاب
گوشت چشمم زان مه قصاب یک انگشت داد
جنگ قصابانه را سر کرده بودم پشت داد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶ - قصاب
نگار دنبه فروشم خراب کرد مرا
به دنبه نمکینش کباب کرد مرا
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۸ - قصاب
دلبر قصاب را خونریز عالم یافتم
خانه خود بردم امشب سنگ او کم یافتم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۰ - مسگر
دلبر مسگر به کف کفگیر روی از من بتافت
گفتم ای پیمان شکن یغلاغوی تو دست یافت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۳ - جامه باف
دلبر دستارباف من بود مه پیکری
نیست چون دیوانگان او را به دستاری سری
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۶ - جامه باف
جامه باف امرد که باشد دلربای شوخ و شنگ
خانه من آمد و شد در بر من جامه تنگ