عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح امین الملة قاضی عبدالودودبن عبدالصمد
ای چو نعمانبن ثابت در شریعت مقتدا
وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم
از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد
کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
بدر دین از نور آثار تو میگردد منیر
شاخ حرص از ابر احسان تو مییابد نما
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع
هر که مداح تو شد هرگز نگردد بینوا
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد
شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون
پاک دامنتر ز تو قاضی ندید اندر قضا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای
میکند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم
شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
روز و شب هستند همچون مادران مهربان
در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای
از برای پایداریت اهل شهر و روستا
چون به شاهین قضا انصاف سنجیگاه حکم
جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه
دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو
ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
هر کسی صدر قضا جوید بیانصاف و عدل
لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل
گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش
هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم
ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها
دان که هر کو صدر دین بیعلم جوید نزد عقل
بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها
هر کسی قاضی نگردد، بیستحقاق از لباس
هرکسی موسی نگردد بینبوت از عصا
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ
تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک
چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها
از قلب مفتی نگردد بیتعلم هیچ کس
علم باید تا کند درد حماقت را دوا
صد علی در کوی ما بیشست با زیب و جمال
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا
حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی
تا تو بر جایی و بادت تا به یومالدین بقا
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس
جلوهگر باشد، نباشد روزه بگشودن روا
ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک
بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه
ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او
شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا
ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی
همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان
کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز
گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ
آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد
من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد
جوهری عقل داند کرد آن در را بها
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک
بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل
در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب
وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا
باد شام حاسدت تا روز عقبی بیصباح
باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا
بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی
از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا
وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم
از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد
کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
بدر دین از نور آثار تو میگردد منیر
شاخ حرص از ابر احسان تو مییابد نما
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع
هر که مداح تو شد هرگز نگردد بینوا
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد
شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون
پاک دامنتر ز تو قاضی ندید اندر قضا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای
میکند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم
شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
روز و شب هستند همچون مادران مهربان
در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای
از برای پایداریت اهل شهر و روستا
چون به شاهین قضا انصاف سنجیگاه حکم
جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه
دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو
ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
هر کسی صدر قضا جوید بیانصاف و عدل
لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل
گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش
هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم
ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها
دان که هر کو صدر دین بیعلم جوید نزد عقل
بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها
هر کسی قاضی نگردد، بیستحقاق از لباس
هرکسی موسی نگردد بینبوت از عصا
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ
تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک
چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها
از قلب مفتی نگردد بیتعلم هیچ کس
علم باید تا کند درد حماقت را دوا
صد علی در کوی ما بیشست با زیب و جمال
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا
حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی
تا تو بر جایی و بادت تا به یومالدین بقا
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس
جلوهگر باشد، نباشد روزه بگشودن روا
ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک
بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه
ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او
شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا
ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی
همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان
کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز
گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ
آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد
من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد
جوهری عقل داند کرد آن در را بها
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک
بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل
در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب
وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا
باد شام حاسدت تا روز عقبی بیصباح
باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا
بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی
از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مقام اهل توحید
مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت
نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما
درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی
گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا
چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا
گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی
زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بیپهنا
تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی
که خود روحالقدس گوید که بسمالله مجریها
اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل
که حرصش با تو هر ساعت بود بیحرف و بیآوا
همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم
اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما
جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به
تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها
از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی
ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا
پس اکنون گر سوی دوزخگرایی بس عجب نبود
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی
و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا
تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی
مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا
که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه
بلای دیدهها گردد، چو بالا گیرد از نکبا
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته
مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره
نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود
تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا
به نزد چون تو بیحسی چه دانایی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد
خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید
که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی
ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم
ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو
تو پنداری که بر هرزهست این الوان چون مینا
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون
وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا
ز طاعت جامهای نو کن ز بهر آن جهان ورنه
چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد
مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان
ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت
که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت
به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا
همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان
مرا از زحمت تنها بکن پیش از اجل تنها
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من
که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته
مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»
به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت
نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما
درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی
گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا
چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا
گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی
زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بیپهنا
تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی
که خود روحالقدس گوید که بسمالله مجریها
اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل
که حرصش با تو هر ساعت بود بیحرف و بیآوا
همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم
اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما
جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به
تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها
از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی
ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا
پس اکنون گر سوی دوزخگرایی بس عجب نبود
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی
و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا
تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی
مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا
که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه
بلای دیدهها گردد، چو بالا گیرد از نکبا
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته
مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره
نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود
تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا
به نزد چون تو بیحسی چه دانایی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد
خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید
که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی
ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم
ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو
تو پنداری که بر هرزهست این الوان چون مینا
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون
وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا
ز طاعت جامهای نو کن ز بهر آن جهان ورنه
چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد
مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان
ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت
که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت
به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا
همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان
مرا از زحمت تنها بکن پیش از اجل تنها
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من
که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته
مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»
به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - هر چه حق باشد بی حجت و برهان نیست
کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست
فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف
اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
گهر ایمان جستهست ز ارکان سپهر
در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست
زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا
نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست
نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع
فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست
کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض
رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست
رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند
مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست
ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا
معبر و پایگه قلزم بیپایان نیست
کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا
جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست
این عروسیست که از حسن رخش با تن تو
گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست
درد این باد هوا در تن هرکس که شود
هست دردی که به جز سوختنش درمان نیست
جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا
مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست
گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود
رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست
جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست
تحفهٔ بیخطر اندر خور این سلطان نیست
فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی
کاندرین کوی به جز رهگذر مردان نیست
چند گوئی که مرا حجت و برهان باید
هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست
کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه
با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست
از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست
که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست
نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم
که گلیم تو به جز بافتهٔ هامان نیست
تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل
چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست
غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست
غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست
ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند
که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست
ای بسا یونس نامان که درین آب شدند
که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست
مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل
ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست
گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود
نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست
من وفانام بسی دانم کش جز به جفا
طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست
آهست آری سندان به همه جای ولیک
خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست
نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند
آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست
هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار
وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر
می این خواجه سزای لب سرمستان نیست
جان فشان در سر این کوی که از عیاران
شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست
لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق
به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست
راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا
در کف نیستی تو، علم طغیان نیست
تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود
چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست
تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن
زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست
گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت
روشنی عالم جز از فلک گردان نیست
فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف
اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
گهر ایمان جستهست ز ارکان سپهر
در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست
زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا
نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست
نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع
فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست
کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض
رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست
رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند
مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست
ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا
معبر و پایگه قلزم بیپایان نیست
کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا
جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست
این عروسیست که از حسن رخش با تن تو
گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست
درد این باد هوا در تن هرکس که شود
هست دردی که به جز سوختنش درمان نیست
جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا
مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست
گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود
رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست
جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست
تحفهٔ بیخطر اندر خور این سلطان نیست
فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی
کاندرین کوی به جز رهگذر مردان نیست
چند گوئی که مرا حجت و برهان باید
هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست
کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه
با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست
از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست
که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست
نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم
که گلیم تو به جز بافتهٔ هامان نیست
تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل
چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست
غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست
غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست
ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند
که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست
ای بسا یونس نامان که درین آب شدند
که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست
مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل
ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست
گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود
نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست
من وفانام بسی دانم کش جز به جفا
طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست
آهست آری سندان به همه جای ولیک
خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست
نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند
آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست
هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار
وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر
می این خواجه سزای لب سرمستان نیست
جان فشان در سر این کوی که از عیاران
شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست
لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق
به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست
راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا
در کف نیستی تو، علم طغیان نیست
تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود
چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست
تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن
زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست
گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت
روشنی عالم جز از فلک گردان نیست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در تعلیم طی طریق معرفت
همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد
دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد
چون ز راه گلبن «توبوا الیالله» آمدی
پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد
چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز
بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد
توبهات روحالامین دان نفس شارستان لوط
در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد
هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن
همچو مردان بر پر روحالامین باید نهاد
آب اول داد باید بوستان را روز و شب
وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد
نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا
رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد
گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند
شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد
گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی
در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد
دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی
دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد
خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را
با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد
نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را
با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد
نی ترا طبع تو میگوید که: گوش هوش را
با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد
آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی
در دهان اژدهای آتشین باید نهاد
جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب
از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد
گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر
در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد
از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی
روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد
سر بسمالله اگر خواهی که گردد ظاهرت
چون سنایی اول القاب سین باید نهاد
دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد
چون ز راه گلبن «توبوا الیالله» آمدی
پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد
چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز
بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد
توبهات روحالامین دان نفس شارستان لوط
در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد
هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن
همچو مردان بر پر روحالامین باید نهاد
آب اول داد باید بوستان را روز و شب
وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد
نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا
رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد
گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند
شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد
گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی
در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد
دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی
دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد
خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را
با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد
نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را
با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد
نی ترا طبع تو میگوید که: گوش هوش را
با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد
آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی
در دهان اژدهای آتشین باید نهاد
جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب
از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد
گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر
در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد
از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی
روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد
سر بسمالله اگر خواهی که گردد ظاهرت
چون سنایی اول القاب سین باید نهاد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در تغییر احوال مردم و دگرگونی روزگار
ای مسلمانان خلایق حال دیگر کردهاند
از سر بیحرمتی معروف منکر کردهاند
در سماع و پند اندر دین آیات حق
چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کردهاند
کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد
زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کردهاند
پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف
مرکز درگاه را سد سکندر کردهاند
ملک عمر و زید را جمله به ترکان دادهاند
خون چشم بیوگان را نقش منظر کردهاند
شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر
قول بطلمیوس و جالینوس باور کردهاند
عالمان بی عمل از غایت حرص و امل
خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کردهاند
گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل
با عمر در عدل ظالم را برابر کردهاند
از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم
حاکمان حکم شریعت را مبتر کردهاند
خرقهپوشان مزور سیرت سالوس و زرق
خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کردهاند
گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر
ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کردهاند
قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن بردهاند
صوت را در قول همچون زیر مزمر کردهاند
در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش
خیمههای ظالمان را رکن و مشعر کردهاند
مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل
در جفا درویش را از غم توانگر کردهاند
سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر بردهاند
مال خود بر سایلان کبریت احمر کردهاند
زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم
عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کردهاند
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کردهاند
بر سریر سروری از خوردن مال حرام
شخص خود فربی و دین خویش لاغر کردهاند
از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد
خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کردهاند
خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کردهاند
تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند
تخم کشت مردمان بی بار و بیبر کردهاند
تا که تازیکان چو قفچاقان کلهداران شدند
خواجگان را بر سر از دستار معجر کردهاند
از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد
مومنان زفت را بیزور و بیزر کردهاند
کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست
زان که زر بر مردمان یک سر مزور کردهاند
شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال
شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کردهاند
غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند
لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کردهاند
جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان
طبع را در جبه دزدیدن مخیر کردهاند
ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشهای
یک جهان دجال عالم سوز سر بر کردهاند
مصحف یزدان درین ایام کس میننگرد
چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کردهاند
کودکان خرد را در پیش مستان میدهند
مر مخنث را امین خوان و دختر کردهاند
ای مسلمانان دگر گشتهست حال روزگار
زان که اهل روزگار احوال دیگر کردهاند
ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان
در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کردهاند
از سر بیحرمتی معروف منکر کردهاند
در سماع و پند اندر دین آیات حق
چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کردهاند
کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد
زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کردهاند
پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف
مرکز درگاه را سد سکندر کردهاند
ملک عمر و زید را جمله به ترکان دادهاند
خون چشم بیوگان را نقش منظر کردهاند
شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر
قول بطلمیوس و جالینوس باور کردهاند
عالمان بی عمل از غایت حرص و امل
خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کردهاند
گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل
با عمر در عدل ظالم را برابر کردهاند
از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم
حاکمان حکم شریعت را مبتر کردهاند
خرقهپوشان مزور سیرت سالوس و زرق
خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کردهاند
گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر
ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کردهاند
قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن بردهاند
صوت را در قول همچون زیر مزمر کردهاند
در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش
خیمههای ظالمان را رکن و مشعر کردهاند
مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل
در جفا درویش را از غم توانگر کردهاند
سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر بردهاند
مال خود بر سایلان کبریت احمر کردهاند
زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم
عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کردهاند
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کردهاند
بر سریر سروری از خوردن مال حرام
شخص خود فربی و دین خویش لاغر کردهاند
از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد
خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کردهاند
خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کردهاند
تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند
تخم کشت مردمان بی بار و بیبر کردهاند
تا که تازیکان چو قفچاقان کلهداران شدند
خواجگان را بر سر از دستار معجر کردهاند
از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد
مومنان زفت را بیزور و بیزر کردهاند
کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست
زان که زر بر مردمان یک سر مزور کردهاند
شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال
شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کردهاند
غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند
لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کردهاند
جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان
طبع را در جبه دزدیدن مخیر کردهاند
ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشهای
یک جهان دجال عالم سوز سر بر کردهاند
مصحف یزدان درین ایام کس میننگرد
چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کردهاند
کودکان خرد را در پیش مستان میدهند
مر مخنث را امین خوان و دختر کردهاند
ای مسلمانان دگر گشتهست حال روزگار
زان که اهل روزگار احوال دیگر کردهاند
ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان
در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کردهاند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در نعت رسول اکرم و اصحاب پاک او
روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود
خرم آن صدری که قبلهش حضرت اعظم بود
این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست
و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود
حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد
بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود
راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست
درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود
صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال
غاشیهش بر دوش پاک عیسی مریم بود
از رخش گردد منور گر همه جنت بود
وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود
فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد
دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود
طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست
دیدهٔ دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود
از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند
تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود
با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست
با «عفاالله» اولیا را زهرهٔ یک دم بود
با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند
با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود
خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او
کشتهٔ بریان زبان یابد که در وی سم بود
خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد
آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود
چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود
خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود
خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود
بچه زاید آدمی کو خواجهٔ عالم بود
هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند
رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود
در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق
جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود
حکم الالله بر فرق رسول الله بین
راستی زین تکیهگاهی آدمی را کم بود
ماه بر چرخ فلک چون حلقهٔ زلف و رخش
گاه چون سیمین سپر گه پارهٔ معصم بود
شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک
زان جمال وی شعار شرع را معلم بود
بادوشان فلک را دور او همره شدست
خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود
سدرهٔ طاووس یک پر کز همای دولتش
بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود
خضر گرد چشمهٔ حیوان از آن میگشت دیر
تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود
تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست
تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود
نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود
نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود
با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود
گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود
گفت: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی
گفت:هر حرفی که ضعفی یافت آن مدغم بود
گفتم: ای عمر تو دیدی بوالحکم بس چون برید
گفت: زمرد کی سزای دیدهٔ ارقم بود
گفتم: ای عثمان بنا گه کشتهٔ غوغا شدی
گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بود
گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور
گفت: فتح ما ز فتح زادهٔ ملجم بود
باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی
گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود
ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا
تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود
خرم آن صدری که قبلهش حضرت اعظم بود
این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست
و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود
حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد
بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود
راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست
درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود
صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال
غاشیهش بر دوش پاک عیسی مریم بود
از رخش گردد منور گر همه جنت بود
وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود
فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد
دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود
طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست
دیدهٔ دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود
از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند
تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود
با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست
با «عفاالله» اولیا را زهرهٔ یک دم بود
با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند
با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود
خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او
کشتهٔ بریان زبان یابد که در وی سم بود
خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد
آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود
چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود
خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود
خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود
بچه زاید آدمی کو خواجهٔ عالم بود
هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند
رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود
در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق
جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود
حکم الالله بر فرق رسول الله بین
راستی زین تکیهگاهی آدمی را کم بود
ماه بر چرخ فلک چون حلقهٔ زلف و رخش
گاه چون سیمین سپر گه پارهٔ معصم بود
شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک
زان جمال وی شعار شرع را معلم بود
بادوشان فلک را دور او همره شدست
خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود
سدرهٔ طاووس یک پر کز همای دولتش
بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود
خضر گرد چشمهٔ حیوان از آن میگشت دیر
تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود
تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست
تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود
نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود
نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود
با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود
گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود
گفت: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی
گفت:هر حرفی که ضعفی یافت آن مدغم بود
گفتم: ای عمر تو دیدی بوالحکم بس چون برید
گفت: زمرد کی سزای دیدهٔ ارقم بود
گفتم: ای عثمان بنا گه کشتهٔ غوغا شدی
گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بود
گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور
گفت: فتح ما ز فتح زادهٔ ملجم بود
باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی
گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود
ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا
تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح یوسفبن حدادی
نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق
پردهداران کی دهندت بار بر درگاه یار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی
مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار
بندهٔ فضل خداوندیست و آزاد از همه
نه عبای خویش داند نه قبای شهریار
هیچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در راه عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد
چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار
و آنکه او اندر شکرریز بتان شادی نکرد
دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار
طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن
عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار
طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود
چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار
رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز
بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار
ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر
زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار
عالمی در بادیهٔ قهر تو سرگردان شدند
تا که یابد بر در کعبهٔ قبولت بر بار
هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر
هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار
یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی
مر فرشتهٔ مرگ را با ما نباشد هیچ کار
مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد
یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار
دست مایهٔ بندگانت گنج خانهٔ فضل تست
کیسهٔ امید از آن دوزد همی امیدوار
آب و گل را زهرهٔ مهر تو کی بودی اگر
هم ز لطف خود نکردی در ازلشان اختیار
دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی
هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار
هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد
چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار
کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد
کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار
هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ
هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار
هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول
پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار
کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید
کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار
چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد
پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار
آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین
چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار
آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش
و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار
پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع
سنت همنام خود را هست دایم جانسپار
گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی
این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار
آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو
کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار
گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین
بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار
ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز
آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار
هر کسی جزوی امامت نیز دعوی میکند
لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار
فتویی کز خانهٔ حدادیان آمد برون
نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشتهست از لباس
هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشتهست از شعار
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار
دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت
دور دور یوسفست ای پادشا پایندهدار
لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک
گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزهدار
از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر
پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار
احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد
از سخن چشم عدوی احمد مختار تار
در چنین مجلس که او کردست آنک کردهاند
جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار
از پی این تهنیت را عاملان آسمان
اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار
زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر
نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر
جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار
هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست
هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار
کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان
ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار
کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ
هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار
ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا
وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار
تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت
چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار
نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک
هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار
قطرهٔ آبی که آن را از هوا گیرد صدف
روزگار آن را تواند کرد در شاهوار
بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل
تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار
روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع
هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت
تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق
پردهداران کی دهندت بار بر درگاه یار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی
مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار
بندهٔ فضل خداوندیست و آزاد از همه
نه عبای خویش داند نه قبای شهریار
هیچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در راه عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد
چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار
و آنکه او اندر شکرریز بتان شادی نکرد
دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار
طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن
عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار
طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود
چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار
رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز
بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار
ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر
زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار
عالمی در بادیهٔ قهر تو سرگردان شدند
تا که یابد بر در کعبهٔ قبولت بر بار
هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر
هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار
یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی
مر فرشتهٔ مرگ را با ما نباشد هیچ کار
مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد
یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار
دست مایهٔ بندگانت گنج خانهٔ فضل تست
کیسهٔ امید از آن دوزد همی امیدوار
آب و گل را زهرهٔ مهر تو کی بودی اگر
هم ز لطف خود نکردی در ازلشان اختیار
دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی
هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار
هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد
چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار
کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد
کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار
هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ
هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار
هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول
پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار
کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید
کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار
چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد
پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار
آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین
چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار
آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش
و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار
پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع
سنت همنام خود را هست دایم جانسپار
گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی
این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار
آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو
کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار
گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین
بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار
ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز
آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار
هر کسی جزوی امامت نیز دعوی میکند
لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار
فتویی کز خانهٔ حدادیان آمد برون
نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشتهست از لباس
هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشتهست از شعار
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار
دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت
دور دور یوسفست ای پادشا پایندهدار
لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک
گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزهدار
از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر
پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار
احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد
از سخن چشم عدوی احمد مختار تار
در چنین مجلس که او کردست آنک کردهاند
جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار
از پی این تهنیت را عاملان آسمان
اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار
زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر
نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر
جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار
هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست
هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار
کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان
ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار
کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ
هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار
ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا
وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار
تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت
چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار
نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک
هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار
قطرهٔ آبی که آن را از هوا گیرد صدف
روزگار آن را تواند کرد در شاهوار
بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل
تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار
روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع
هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت
تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱
ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار
پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار
تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن
نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار
پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ
دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار
چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی
همت اندر راه بند و گام زن مردانهوار
عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر
جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار
تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر
بینیازی را نبینی در بهشت کردگار
گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر
باش چون منصور حلاج انتظار دار دار
از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف
تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار
باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر
تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار
ای برادر روی ننماید عروس دین ترا
تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
والله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی
مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار
گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز
گرد نعل مرکب این افتخار روزگار
پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار
تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن
نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار
پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ
دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار
چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی
همت اندر راه بند و گام زن مردانهوار
عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر
جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار
تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر
بینیازی را نبینی در بهشت کردگار
گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر
باش چون منصور حلاج انتظار دار دار
از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف
تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار
باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر
تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار
ای برادر روی ننماید عروس دین ترا
تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
والله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی
مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی
گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار
گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز
گرد نعل مرکب این افتخار روزگار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - این قصیدهٔ را هم هنگام اقامت در سرخس سروده
درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس
کار درگاه خداوند جهان دارد و بس
هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش از کس
بندهٔ خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس
گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن»
ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس»
ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر
کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین
زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه
وز سبکساری بازیچهٔ باد آمد خس
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس
نه ستوری که ترا عالم حسست جرس
پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان
که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس
عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس
نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس
رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین
سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس
در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو
که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس
چنگ در گفتهٔ یزدان و پیمبر زن و رو
کنچه قرآن و خبر نیست فسانهست و هوس
اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»
یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس
آز بگذار که با آز به حکمت نرسی
ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس
کار درگاه خداوند جهان دارد و بس
هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش از کس
بندهٔ خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس
گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن»
ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس»
ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر
کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین
زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه
وز سبکساری بازیچهٔ باد آمد خس
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس
نه ستوری که ترا عالم حسست جرس
پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان
که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس
عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس
نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس
رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین
سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس
در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو
که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس
چنگ در گفتهٔ یزدان و پیمبر زن و رو
کنچه قرآن و خبر نیست فسانهست و هوس
اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»
یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس
آز بگذار که با آز به حکمت نرسی
ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - در نعت رسول اکرم
مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود
حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا
در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»
گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی
خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای
تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح
بردهاند بر بام عالم رخت از بیتالحرام
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند
آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار
مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بینندهای
یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل
نعرههای خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد
کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل
و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو
عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود
حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا
در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»
گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی
خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای
تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح
بردهاند بر بام عالم رخت از بیتالحرام
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند
آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار
مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بینندهای
یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل
نعرههای خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد
کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل
و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو
عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - در موعظه و نصیحت ابنای زمان
کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم
چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم
چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک
چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم
تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند
کمال یافت همه کار تو به باد و بدم
به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا
غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم
چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال
تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم
به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی
کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم
ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا
وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم
کمر به دست تو آید همی سلیمانوار
ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم
ز کردگار نترسی و پس خراب کنی
هزار خانهٔ درویش را به نوک قلم
امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی
گلیم موسی عمران و چادر مریم
ز بهر ده درم قلب را نداری باک
که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم
شراب جنت و حور و قصور می طلبی
بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم
بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند
به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم
بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند
چنانکه اهل شیاطین ز توبهٔ آدم
سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس
ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم
چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم
چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک
چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم
تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند
کمال یافت همه کار تو به باد و بدم
به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا
غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم
چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال
تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم
به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی
کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم
ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا
وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم
کمر به دست تو آید همی سلیمانوار
ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم
ز کردگار نترسی و پس خراب کنی
هزار خانهٔ درویش را به نوک قلم
امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی
گلیم موسی عمران و چادر مریم
ز بهر ده درم قلب را نداری باک
که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم
شراب جنت و حور و قصور می طلبی
بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم
بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند
به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم
بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند
چنانکه اهل شیاطین ز توبهٔ آدم
سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس
ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲
گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم
مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم
چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم
پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم
گر برآید خط توقعیش برین منشور ما
ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم
از خیال چهرهٔ غماز رنگ آمیز او
بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم
ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم
چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم
ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید
ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم
خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر
توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم
بوحنیفهوار پای شرع بر دنیا نهیم
بوهریرهوار دست صدق در انبان کنیم
سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم
آن گهٔ نسبت درست از سنت و ایمان کنیم
هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم
و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم
شربت لا بر امید درد الاالله کشیم
و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم
چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید
جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم
گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم
گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم
این نه شرط مومنی باشد نه راه بیخودی
طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم
هم تری باشد که در دعوی راه معرفت
صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم
چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند
بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم
هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما
ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم
ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق
تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم
عندلیب این نوایی در قفس اولاتری
چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم
تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر
کاشکارا آن گهٔ گردی که ما فرمان کنیم
گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست
فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم
مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم
چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم
پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم
گر برآید خط توقعیش برین منشور ما
ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم
از خیال چهرهٔ غماز رنگ آمیز او
بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم
ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم
چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم
ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید
ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم
خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر
توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم
بوحنیفهوار پای شرع بر دنیا نهیم
بوهریرهوار دست صدق در انبان کنیم
سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم
آن گهٔ نسبت درست از سنت و ایمان کنیم
هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم
و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم
شربت لا بر امید درد الاالله کشیم
و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم
چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید
جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم
گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم
گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم
این نه شرط مومنی باشد نه راه بیخودی
طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم
هم تری باشد که در دعوی راه معرفت
صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم
چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند
بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم
هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما
ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم
ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق
تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم
عندلیب این نوایی در قفس اولاتری
چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم
تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر
کاشکارا آن گهٔ گردی که ما فرمان کنیم
گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست
فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قاضی نجمالدین حسن غزنوی
دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معینالدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معینالدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴
برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن
هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین
کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن
در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین
در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن
درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن
اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود
وندرین مجلس که تن را میبسوزد برهمن
اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان
و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن
هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفهای
بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن
چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر
برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من
روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست
عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن
نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین
گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن
جانفشان و پای کوب و راد زی و فرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار
وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن
راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف
ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن
چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین
چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن
گر نمیخواهی که پرها رویدت زین دامگاه
همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن
بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر
سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن
باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد
باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن
باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای
تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن
ای جمال حال مردان بیاثر باشد مکان
وز شعاع شمع تابان بیخبر باشد لگن
بارنامهٔ ما و من در عالم حسست و بس
چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من
از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت
چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن
پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک
گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن
این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد
چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
پردهٔ پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار
تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن
گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت
آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن
چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق
پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن
چرخ گردان این رسن را میرساند تا به چاه
گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن
گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن
تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن
گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب
بی خطا گردد خطا و بیخطر گردد ختن
سنی دیندار شو تا زنده مانی زان که هست
هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن
مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز
گر سنایی زندگی خواهد زمانی بیسنن
با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل
فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن
رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن
هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین
کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن
در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین
در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن
درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن
اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود
وندرین مجلس که تن را میبسوزد برهمن
اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان
و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن
هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفهای
بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن
چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر
برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من
روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست
عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن
نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین
گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن
جانفشان و پای کوب و راد زی و فرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار
وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن
راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف
ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن
چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین
چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن
گر نمیخواهی که پرها رویدت زین دامگاه
همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن
بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر
سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن
باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد
باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن
باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای
تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن
ای جمال حال مردان بیاثر باشد مکان
وز شعاع شمع تابان بیخبر باشد لگن
بارنامهٔ ما و من در عالم حسست و بس
چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من
از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت
چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن
پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک
گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن
این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد
چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
پردهٔ پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار
تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن
گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت
آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن
چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق
پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن
چرخ گردان این رسن را میرساند تا به چاه
گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن
گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن
تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن
گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب
بی خطا گردد خطا و بیخطر گردد ختن
سنی دیندار شو تا زنده مانی زان که هست
هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن
مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز
گر سنایی زندگی خواهد زمانی بیسنن
با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل
فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح امین الدین رازی
بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان
چه خیزد گوی تنهایی زدن در پیش نامردان
چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او
که چوگانیست از تقدیر و میدانیست از ایمان
بدین چوگان مدارا کن وز آن میدان مکافا بین
چو این کردی و آن دیدی شوی چون گوی سرگردان
ز خود تا گم نگردی باز هرگز نیست این ممکن
که بینی از ره حکمت جمال حضرت سلطان
نه سید بود کز هستی شبی گمشد درین منزل
رسید آنجا کزو تا حق کمانی بود و کمتر زان
تو تا از ذوق آب و نان رکاب اینجا گران داری
پی عیسی کجا یابی برون از هفت و چهار ارکان
خبر بادیست پر پیمای اثر خاکیست دور از وی
نظر راهیست پر منزل عیان را باش چون اعیان
تو موسی باش دینپرور که پیش مبغض و اعدا
پدید آید به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان
تو صاحب سر کاری شو که هرچت آرزو باشد
همه آراسته بینی چو یازی دست زی انبان
نبینی هیچ ویرانی در اطراف جهان دل
چو کردی قبلهٔ دین را به زهد و ترس آبادان
سلیم و بارکش میباش تا عارض بروز دین
کند عرضه ترا بر حق میان زمرهٔ نیکان
کزین دریافت سر دل امین در کوی تاریکی
وزین بشنود بوی جان برون از آب و گل سلمان
همه در دست کار دین همه خونست راه حق
ازین درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان
ز روی عقل اگر بینی گمانی کان یقین گردد
به معیار عیاری بر ببین تا چون بود میزان
اگر بر عقل چرب آید یقین دان کان گمان باشد
وگر در شرع افزاید گمان بر کان بود فرمان
خضر زین راه شد در کوی کابی یافت جان پرور
سکندر از ره دیگر برون آمد چو تابستان
همه دادست بی دادی چو تو در کوی دین آیی
همه شادیست غم خوردن چو دانی زیست با هجران
چو بوتیمار شو در عشق تا پیوسته ره جویی
چو بلبل بر امید وصل منشین هشت مه عریان
اگر خواهی که تا دانی که از دریاچه میزاید
به همت راه بر میباش بر امید کشتیبان
چو نور از طور میتابد تو از آهن کجا یابی
برو بر تجربت بر طور چون موسیبن عمران
اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو
که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان
مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون
که گمراهی برون آیی بسی گمرهتر از هامان
نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه
نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان
بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر
بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان
نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را
که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان
هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه
هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان
بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی
ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان
شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی
که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان
تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را
چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان
هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد
هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان
شعاع روی مردی بود و شمع وقت بسطامی
نهاد بوی دردی بود و رنگ سالک گریان
ز روی درد این رهرو مبین آلت کانون
ز نور روی آن مه بین مزین قامت کیوان
همه اکرام و احسانست سیلی خوردن اندر سر
چه باشد گر کنی در پیش جانان جان و تن قربان
چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه
اگر پیری خبر گوید که آید عاقبت طوفان
کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل
کنون بازار شیطانست و آنک موعد دیوان
زنی کو عدهٔ دین داشت آنجا مردوار آمد
تنی کو مدهٔ کین بود با وی کی رود یکسان
حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون
بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان
ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت
که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان
صهیب از روم میپوید به عشق مصطفا صادق
هشام از مکه میجوید صلیب و آلت رهبان
دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد
تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان
نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعم
نه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان
نه از ترتیب عقل افتد سخن در خاطر عیسی
نه بر تقدیر حرف آید معانی ز آیت قرآن
سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل
شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد یزدان
هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گردد
هر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در گیهان
ولیک از کار و بار این اثر یابد جهان دل
بلی در ذکر علم آن ثناخواند بسی حسان
جگرها خون شد و پالود تا باشد کزین معنی
خبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پران
چه جای این هوس باشد که بگذشت اینهمه لشکر
پی مرکب رها کردند تا پیدا بود پنهان
خرابی در ره نفست و در میل طریق تن
وگر در حصن جان آیی همه شهرست و شهرستان
بهشت اینجا بنا کردست شداد از پی شادی
خبر زان خانهٔ خرم که میآرد یک اشتربان
ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتی
ز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان
سواری میکند عیسی و بار حکم او بر خر
ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان
چه راهست ای سنایی این که با مرغان خود یک دم
خبر گویی و جان جویی بلا خواهی تو بی امکان
مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سید
که فخر اهل ری اویست و تاج صدر اصفاهان
امینی رهروی کو را رضا گویند در دنیا
ازو راضی رضا در حشر و با او مصطفا همخوان
چه خیزد گوی تنهایی زدن در پیش نامردان
چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او
که چوگانیست از تقدیر و میدانیست از ایمان
بدین چوگان مدارا کن وز آن میدان مکافا بین
چو این کردی و آن دیدی شوی چون گوی سرگردان
ز خود تا گم نگردی باز هرگز نیست این ممکن
که بینی از ره حکمت جمال حضرت سلطان
نه سید بود کز هستی شبی گمشد درین منزل
رسید آنجا کزو تا حق کمانی بود و کمتر زان
تو تا از ذوق آب و نان رکاب اینجا گران داری
پی عیسی کجا یابی برون از هفت و چهار ارکان
خبر بادیست پر پیمای اثر خاکیست دور از وی
نظر راهیست پر منزل عیان را باش چون اعیان
تو موسی باش دینپرور که پیش مبغض و اعدا
پدید آید به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان
تو صاحب سر کاری شو که هرچت آرزو باشد
همه آراسته بینی چو یازی دست زی انبان
نبینی هیچ ویرانی در اطراف جهان دل
چو کردی قبلهٔ دین را به زهد و ترس آبادان
سلیم و بارکش میباش تا عارض بروز دین
کند عرضه ترا بر حق میان زمرهٔ نیکان
کزین دریافت سر دل امین در کوی تاریکی
وزین بشنود بوی جان برون از آب و گل سلمان
همه در دست کار دین همه خونست راه حق
ازین درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان
ز روی عقل اگر بینی گمانی کان یقین گردد
به معیار عیاری بر ببین تا چون بود میزان
اگر بر عقل چرب آید یقین دان کان گمان باشد
وگر در شرع افزاید گمان بر کان بود فرمان
خضر زین راه شد در کوی کابی یافت جان پرور
سکندر از ره دیگر برون آمد چو تابستان
همه دادست بی دادی چو تو در کوی دین آیی
همه شادیست غم خوردن چو دانی زیست با هجران
چو بوتیمار شو در عشق تا پیوسته ره جویی
چو بلبل بر امید وصل منشین هشت مه عریان
اگر خواهی که تا دانی که از دریاچه میزاید
به همت راه بر میباش بر امید کشتیبان
چو نور از طور میتابد تو از آهن کجا یابی
برو بر تجربت بر طور چون موسیبن عمران
اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو
که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان
مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون
که گمراهی برون آیی بسی گمرهتر از هامان
نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه
نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان
بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر
بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان
نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را
که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان
هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه
هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان
بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی
ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان
شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی
که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان
تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را
چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان
هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد
هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان
شعاع روی مردی بود و شمع وقت بسطامی
نهاد بوی دردی بود و رنگ سالک گریان
ز روی درد این رهرو مبین آلت کانون
ز نور روی آن مه بین مزین قامت کیوان
همه اکرام و احسانست سیلی خوردن اندر سر
چه باشد گر کنی در پیش جانان جان و تن قربان
چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه
اگر پیری خبر گوید که آید عاقبت طوفان
کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل
کنون بازار شیطانست و آنک موعد دیوان
زنی کو عدهٔ دین داشت آنجا مردوار آمد
تنی کو مدهٔ کین بود با وی کی رود یکسان
حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون
بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان
ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت
که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان
صهیب از روم میپوید به عشق مصطفا صادق
هشام از مکه میجوید صلیب و آلت رهبان
دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد
تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان
نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعم
نه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان
نه از ترتیب عقل افتد سخن در خاطر عیسی
نه بر تقدیر حرف آید معانی ز آیت قرآن
سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل
شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد یزدان
هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گردد
هر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در گیهان
ولیک از کار و بار این اثر یابد جهان دل
بلی در ذکر علم آن ثناخواند بسی حسان
جگرها خون شد و پالود تا باشد کزین معنی
خبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پران
چه جای این هوس باشد که بگذشت اینهمه لشکر
پی مرکب رها کردند تا پیدا بود پنهان
خرابی در ره نفست و در میل طریق تن
وگر در حصن جان آیی همه شهرست و شهرستان
بهشت اینجا بنا کردست شداد از پی شادی
خبر زان خانهٔ خرم که میآرد یک اشتربان
ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتی
ز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان
سواری میکند عیسی و بار حکم او بر خر
ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان
چه راهست ای سنایی این که با مرغان خود یک دم
خبر گویی و جان جویی بلا خواهی تو بی امکان
مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سید
که فخر اهل ری اویست و تاج صدر اصفاهان
امینی رهروی کو را رضا گویند در دنیا
ازو راضی رضا در حشر و با او مصطفا همخوان
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۲
تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن
وز برای لقمهای نان دست بر سر داشتن
تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا
بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن
گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست
پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن
ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت
چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی
قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن
سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود
پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن
خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست
در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن
راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب
چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن
آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا
هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن
بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن
ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن
هر که دارد آشنایی با همه کروبیان
تخت همت باید از عیوق برتر داشتن
زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد
دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن
قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی
ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن
شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع
چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن
دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان
تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن
هر که او از موکب صورت پرستان شد برون
بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن
و آنکه را اندیشهٔ عقلی بود گوید طبیب
باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن
خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو
بیسواری خود چه باید اسب و افسر داشتن
گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک
تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن
ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی
در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن
وز برای لقمهای نان دست بر سر داشتن
تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا
بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن
گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست
پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن
ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت
چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی
قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن
سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود
پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن
خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست
در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن
راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب
چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن
آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا
هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن
بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن
ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن
هر که دارد آشنایی با همه کروبیان
تخت همت باید از عیوق برتر داشتن
زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد
دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن
قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی
ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن
شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع
چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن
دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان
تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن
هر که او از موکب صورت پرستان شد برون
بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن
و آنکه را اندیشهٔ عقلی بود گوید طبیب
باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن
خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو
بیسواری خود چه باید اسب و افسر داشتن
گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک
تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن
ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی
در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۱
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش حضرت علی «ع»
ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب
سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
کهگر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام
به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین
نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج
که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم
رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر
برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
علی سپهر معالی که در معارج شأن
کنند کسب مراتب ز نام او القاب
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را
که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
که تا معاند او باشد و مخالف او
به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند
ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو
که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب
به ذروهای که بود آفتاب رفعت او
فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو
رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب
سواره بود و ز دنبال او فلک میگفت
خوشا کسی که تو را بوسه میزند به رکاب
زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را
ز نکتهای شده مکشوف سر چار کتاب
تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت
که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب
ضمیر جمله به خصم تو میشود راجع
خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب
بماند از نظر رحمت خدا مأیوس
به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب
ز استقامت عدل تو در صلاح امور
رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب
کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید
که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب
تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر
که با براق یکی بود در درنگ و شتاب
سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور
چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب
چو میرود حرکاتش ملایم است چنان
که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب
سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع
مرا که خاک در تست مرجع از هر باب
سری که بهر سجود در تو داده خدای
بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب
دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من
به هیچ باب نبندد مفتحالابواب
چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول
تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب
چو بیطلب رسد از مطبح تو روزی من
چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب
به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست
توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب
به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن
سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب
رسیدهام ز تو جایی که میکند آنجا
مخدرات سخن جمله بینقاب حجاب
کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من
که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب
به زمرهای سر و کار است اهل معنی را
نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب
کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل
کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب
همیشه تا که به جلاب منقلب نشود
ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب
مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر
که طعم زهر دهد در دهان او جلاب
سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
کهگر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام
به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین
نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج
که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم
رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر
برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
علی سپهر معالی که در معارج شأن
کنند کسب مراتب ز نام او القاب
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را
که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
که تا معاند او باشد و مخالف او
به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند
ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو
که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب
به ذروهای که بود آفتاب رفعت او
فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو
رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب
سواره بود و ز دنبال او فلک میگفت
خوشا کسی که تو را بوسه میزند به رکاب
زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را
ز نکتهای شده مکشوف سر چار کتاب
تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت
که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب
ضمیر جمله به خصم تو میشود راجع
خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب
بماند از نظر رحمت خدا مأیوس
به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب
ز استقامت عدل تو در صلاح امور
رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب
کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید
که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب
تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر
که با براق یکی بود در درنگ و شتاب
سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور
چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب
چو میرود حرکاتش ملایم است چنان
که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب
سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع
مرا که خاک در تست مرجع از هر باب
سری که بهر سجود در تو داده خدای
بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب
دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من
به هیچ باب نبندد مفتحالابواب
چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول
تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب
چو بیطلب رسد از مطبح تو روزی من
چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب
به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست
توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب
به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن
سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب
رسیدهام ز تو جایی که میکند آنجا
مخدرات سخن جمله بینقاب حجاب
کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من
که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب
به زمرهای سر و کار است اهل معنی را
نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب
کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل
کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب
همیشه تا که به جلاب منقلب نشود
ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب
مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر
که طعم زهر دهد در دهان او جلاب