عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
یغمای جندقی : سایر اشعار
رباعی در مظالم ذوالفقار خان
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱ - به فتحعلی ملقب به ملاباشی خواهرزاده خود نگاشته
نور چشمی ملاباشی را چراغ هدایت در پیش باد و سلوک شارع شریعت کیش. شنیدم در ولایتی و ولی سار بچه ها را جهد اندیش هدایت، همه را پیر راهی و پیشوای آگاه. مرحوم پدرت اعلی الله مقامه نیز درویش بود و به فر سلوک و طی مقامات از همه مرحله ها در پیش، مرا هم او پیر راه آمد و به اذن جنت مآب میرزا ضیائی که رونده بر حق و قطب دایره جندق بود از راز طریقت و سر حقیقت آگاه ساخت، شعر:
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
با هم در حقایق عرفان رازها رانده ایم و از دقایق ایقان باب ها خوانده، از اصغای مثنوی اشک ها ریخته ایم و به وجه های و هوی بربسته نعره ها انگیخته، تضمیر تن را گرسنگی ها خورده ایم و در تکمیل نفس مجاهدت ها برده خلسه های فراخ میدان یافته ایم و از تیر انظار سقف پیما طاق ایوان ها شکافته پشت چشم ها نازک کرده ایم و تنفسات سعدا بکار آورده، شب ها با طاعت زنده داشته ایم و روز ها در رنج مجاعت گذاشته. آن مایه درویشی ها و دست پیشی ها که توآن هفته دیده بلکه امروز از سنت بازان مقلد شنیده ای، ما چهل سال از این پیش بر آن گذشته ایم و به کیش یخ فروش نیشابور خسته و خایب بازگشته، مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. و چون قصه سیمرغ و کیمیا همه زرق و بند. این قلند بازی ها و سلندرسازی های خام و خنک و سرد و سبک را جز خرابی و بدنامی و دوست سوزی و دشمن کامی، بیغاره و شنعت، نفرین و لعنت، نان بر باد دادن و آبرو بر خاک ریختن، سوخت سود و سرمایه، گواژه انباز و همسایه، رانده خلق و خدا گشتن، مغلوب نفس و هوا شدن، غربت بندگی و طاعت، جرات عصیان و زلت، هتک شریعت انبیا، خرق طریقت اولیا، رنج عثرات آوارگی، کوب خطرات بیچارگی، کثافت جامه و جان، خسارت دل و زبان، حسرت لقمه و حلق، وصله خرقه و دلق، مغایرت دور و نزدیک، منافرت ترک و تازیک، دشنام خویش و پیوند، ایذای زن و فرزند، راندن آشنا و بیگانه، لطمه عاقل و دیوانه، طعنه عارف و عامی، خنده مکی و شامی، ملامت مرد و زن، شماتت دوست و دشمن و امثال اینها حاصل و ثمر چیست و نتیجه و اثر کدام؟ اگر این دعوی از من خام دانی و صورت معنی ناتمام، قیاس قضیت و حساب بلیت از حال پراکنده سامان خود و عرفای جندق گیر.
پیش از اینت بحمدالله تعالی سرو سامانی بود، و چون امثال و اقارب سفره و خوانی، محسود خرابات بودی و محمود مناجات، همه از نکبت فقر فاقه تراش و ادبار ذوق افاقه سوز هدروهبا شد، و فرع زمین و جزو هوا، نه قماری کرد، نه عقاری خوردی، نه در سوق اربابی قناره سلخ و قصبی افروخته گشت، و نه در دکان خالصه کار و کسبی پرداخته، این خرابی هیچ عمارت از چه زاد و رسته برگ و ساز را این بی آبی و خسارت از چه رست؟ شعر:
چشم باز و گوش بازو این عمی
حیرتم در چشم بندی خدا
پدرت را که خداوند ریاست بود و دارای سامان و سیاست، نام تصوف ویران ساخت، و مرا نیز ننگ این عرفان دامن به دست و خانه بدوش آواره ایران کرد.
بلی عرفان را ثمرهاست و تصوف را اثرها، نه این که من می بافم و نه آنکه تو می کلافی، مثل:
محمود عارف و عامی، بایزید بسطامی با عالمی مجوس بر سر کوهی انجمن داشت و از هر در سخن رامش دید، دعوت به اسلام فرمود. گفت از این قله بلند خود را به نشیب افکن. اگرت گزندی نخاست به ایقان گردن نهم و به ایمان پیمان دهم. سلطان بی توقف خود را در انداخت و بی آسیب فراز آمد، وفای میثاق جست، ابا کرد که اسلام اگر این که تراست، لقمه ای بیش از حوصله ماست و چنانچه آنست که دیگران دارند نخواهم . شعر:
پیش یوسف دعوی خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
ناز را روئی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بد خوئی مگرد
سرد باشد چشم نابینا و باز
زشت باشد روی نا زیبا و ناز
کار نیکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
البته از این اندیشه که پیشه دلیران است، و بیشه شیران باز گرد. و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو، بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش. بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت. پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد. جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید، به پای سفتن، بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت. دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است. بالاتفاق خانه جاودانی معنی است، و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد، مضمون غلط نشود، به دیانت جان باید کند، و با امانت نان اندوخت، خود خورد و حقوق دیگران پرداخت، پاس اندوخته داشت، و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت. امثال ما و ترا که عامیم و خام، و در دانش و بینش ناقص و ناتمام، جز در ذیل ولای ائمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن، و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن، چاره چیست و تدبیر کدام؟ شعر:
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناهی دگر است
هر که جز این گوید و غیر از آن جوید کافر و زندیق، مشرک و مطرود، هایم و گمراه، مرتد و ملعون خواهد بود، دریغ است چون تو جوانی خوب سجیت و پاک منش آلوده این مایه علت، و با انتساب یاران دایره ارواح، چون ماران بایره اشباح سروی در سرین هفتاد و دو ملت پوید. شعر:
گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم
زنقحبه کشتن کیش کن، زنقحبه گشتن تا به کی؟
ترا به آن مذهب که داری، و بدان مشرب که می گذاری، از ضلات تقلیدی و باطلت تقییدی باز گرد و فرزندی احمد را از این خطرات سلامت سوز برگردان.
دلالت موقوف، هدایت متروک، بر بوی آبش در موج سراب مکش، و خانواده دائی را از نو خراب مخواه، اگر در ساعت وصول نامه تبدیل سیاق نکنی و او را مطلق از بند این سودا که زنجیر لاقیدی است اطلاق نفرمائی، از من و خدای عزوجل مهیای عتاب باش و آماده عقاب، شعر:
نکته عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
با هم در حقایق عرفان رازها رانده ایم و از دقایق ایقان باب ها خوانده، از اصغای مثنوی اشک ها ریخته ایم و به وجه های و هوی بربسته نعره ها انگیخته، تضمیر تن را گرسنگی ها خورده ایم و در تکمیل نفس مجاهدت ها برده خلسه های فراخ میدان یافته ایم و از تیر انظار سقف پیما طاق ایوان ها شکافته پشت چشم ها نازک کرده ایم و تنفسات سعدا بکار آورده، شب ها با طاعت زنده داشته ایم و روز ها در رنج مجاعت گذاشته. آن مایه درویشی ها و دست پیشی ها که توآن هفته دیده بلکه امروز از سنت بازان مقلد شنیده ای، ما چهل سال از این پیش بر آن گذشته ایم و به کیش یخ فروش نیشابور خسته و خایب بازگشته، مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. و چون قصه سیمرغ و کیمیا همه زرق و بند. این قلند بازی ها و سلندرسازی های خام و خنک و سرد و سبک را جز خرابی و بدنامی و دوست سوزی و دشمن کامی، بیغاره و شنعت، نفرین و لعنت، نان بر باد دادن و آبرو بر خاک ریختن، سوخت سود و سرمایه، گواژه انباز و همسایه، رانده خلق و خدا گشتن، مغلوب نفس و هوا شدن، غربت بندگی و طاعت، جرات عصیان و زلت، هتک شریعت انبیا، خرق طریقت اولیا، رنج عثرات آوارگی، کوب خطرات بیچارگی، کثافت جامه و جان، خسارت دل و زبان، حسرت لقمه و حلق، وصله خرقه و دلق، مغایرت دور و نزدیک، منافرت ترک و تازیک، دشنام خویش و پیوند، ایذای زن و فرزند، راندن آشنا و بیگانه، لطمه عاقل و دیوانه، طعنه عارف و عامی، خنده مکی و شامی، ملامت مرد و زن، شماتت دوست و دشمن و امثال اینها حاصل و ثمر چیست و نتیجه و اثر کدام؟ اگر این دعوی از من خام دانی و صورت معنی ناتمام، قیاس قضیت و حساب بلیت از حال پراکنده سامان خود و عرفای جندق گیر.
پیش از اینت بحمدالله تعالی سرو سامانی بود، و چون امثال و اقارب سفره و خوانی، محسود خرابات بودی و محمود مناجات، همه از نکبت فقر فاقه تراش و ادبار ذوق افاقه سوز هدروهبا شد، و فرع زمین و جزو هوا، نه قماری کرد، نه عقاری خوردی، نه در سوق اربابی قناره سلخ و قصبی افروخته گشت، و نه در دکان خالصه کار و کسبی پرداخته، این خرابی هیچ عمارت از چه زاد و رسته برگ و ساز را این بی آبی و خسارت از چه رست؟ شعر:
چشم باز و گوش بازو این عمی
حیرتم در چشم بندی خدا
پدرت را که خداوند ریاست بود و دارای سامان و سیاست، نام تصوف ویران ساخت، و مرا نیز ننگ این عرفان دامن به دست و خانه بدوش آواره ایران کرد.
بلی عرفان را ثمرهاست و تصوف را اثرها، نه این که من می بافم و نه آنکه تو می کلافی، مثل:
محمود عارف و عامی، بایزید بسطامی با عالمی مجوس بر سر کوهی انجمن داشت و از هر در سخن رامش دید، دعوت به اسلام فرمود. گفت از این قله بلند خود را به نشیب افکن. اگرت گزندی نخاست به ایقان گردن نهم و به ایمان پیمان دهم. سلطان بی توقف خود را در انداخت و بی آسیب فراز آمد، وفای میثاق جست، ابا کرد که اسلام اگر این که تراست، لقمه ای بیش از حوصله ماست و چنانچه آنست که دیگران دارند نخواهم . شعر:
پیش یوسف دعوی خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
ناز را روئی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بد خوئی مگرد
سرد باشد چشم نابینا و باز
زشت باشد روی نا زیبا و ناز
کار نیکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
البته از این اندیشه که پیشه دلیران است، و بیشه شیران باز گرد. و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو، بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش. بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت. پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد. جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید، به پای سفتن، بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت. دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است. بالاتفاق خانه جاودانی معنی است، و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد، مضمون غلط نشود، به دیانت جان باید کند، و با امانت نان اندوخت، خود خورد و حقوق دیگران پرداخت، پاس اندوخته داشت، و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت. امثال ما و ترا که عامیم و خام، و در دانش و بینش ناقص و ناتمام، جز در ذیل ولای ائمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن، و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن، چاره چیست و تدبیر کدام؟ شعر:
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناهی دگر است
هر که جز این گوید و غیر از آن جوید کافر و زندیق، مشرک و مطرود، هایم و گمراه، مرتد و ملعون خواهد بود، دریغ است چون تو جوانی خوب سجیت و پاک منش آلوده این مایه علت، و با انتساب یاران دایره ارواح، چون ماران بایره اشباح سروی در سرین هفتاد و دو ملت پوید. شعر:
گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم
زنقحبه کشتن کیش کن، زنقحبه گشتن تا به کی؟
ترا به آن مذهب که داری، و بدان مشرب که می گذاری، از ضلات تقلیدی و باطلت تقییدی باز گرد و فرزندی احمد را از این خطرات سلامت سوز برگردان.
دلالت موقوف، هدایت متروک، بر بوی آبش در موج سراب مکش، و خانواده دائی را از نو خراب مخواه، اگر در ساعت وصول نامه تبدیل سیاق نکنی و او را مطلق از بند این سودا که زنجیر لاقیدی است اطلاق نفرمائی، از من و خدای عزوجل مهیای عتاب باش و آماده عقاب، شعر:
نکته عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶ - به یکی از دوستان نوشته
خدایا خدایا این چه جنبش بی هنگام بود و بدرود رنج فرجام که نخست پی خورشید کامرانی روی در سیاهی نهاد و اختر زندگانی سر در تباهی، رامش و خرمی ساری شد و درنگ و آرامش رخت بر رخش دربدری بست. پرند و پرنیانم زیر پی خارا و خار افتاد و کوه و هامونم در دیده خانه کژدم و لانه مار آمد، دم آبی از چشمه ساری نکشیدم، مصرع جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت برویم.
لب نانی بر خوانی نشکستم مگر آنکه در کام جان چاشنی زهرمار انگیخت و شرنگی جان شکار آمد. دمی از سینه تنگ انداز لب نکرد که جان خسته روان دمساز تاب و تب نگردید، و گامی از چپ و راست نسپردم که روز سیاه روزگارم چار اسبه بر شب تاری پیشی و خویشی نجست، همه دم ناله رنج پروردم آسمان گرد خاست و بهره چشمزد اشک هامون نوردم بالای خیز بهاران هماورد زیست. روی زردم دور از آن گونه بهاری و چهره گلناری شکفتن فراموش کرد و بی گفت و گزار نوشین لب نغز گفتارت زبان به یکباره از گفتن خاموش نشست، شکیب و درنگ را با گرانیهای کوه اندوهت سنگی نماند، و خار و سنگی فرا پیش نیامد که از لخت جگر و پرگاله دل رنگی نیافت.
باری کوفته و خسته، خرد و شکسته رخت به ری و تن به تخت گاه سپهر فرگاه کی کشیدم، فر فرخ بار سر کار ایران خدای که تخت آسمان رختش پاینده باد و اختر فرخنده بختش فزاینده، به خوشتر آئین و هنگامی دست داد، پیشگاه خسروانی را چاکرانه نماز بردم و ساز نیاز دادم، بر خورد و نواختی بیش از آنکه دل خواست و گفتن توان کار بست.
لب نانی بر خوانی نشکستم مگر آنکه در کام جان چاشنی زهرمار انگیخت و شرنگی جان شکار آمد. دمی از سینه تنگ انداز لب نکرد که جان خسته روان دمساز تاب و تب نگردید، و گامی از چپ و راست نسپردم که روز سیاه روزگارم چار اسبه بر شب تاری پیشی و خویشی نجست، همه دم ناله رنج پروردم آسمان گرد خاست و بهره چشمزد اشک هامون نوردم بالای خیز بهاران هماورد زیست. روی زردم دور از آن گونه بهاری و چهره گلناری شکفتن فراموش کرد و بی گفت و گزار نوشین لب نغز گفتارت زبان به یکباره از گفتن خاموش نشست، شکیب و درنگ را با گرانیهای کوه اندوهت سنگی نماند، و خار و سنگی فرا پیش نیامد که از لخت جگر و پرگاله دل رنگی نیافت.
باری کوفته و خسته، خرد و شکسته رخت به ری و تن به تخت گاه سپهر فرگاه کی کشیدم، فر فرخ بار سر کار ایران خدای که تخت آسمان رختش پاینده باد و اختر فرخنده بختش فزاینده، به خوشتر آئین و هنگامی دست داد، پیشگاه خسروانی را چاکرانه نماز بردم و ساز نیاز دادم، بر خورد و نواختی بیش از آنکه دل خواست و گفتن توان کار بست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۹ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
فرزانه فرزند من پاس بار خداوندت از گزند گردون نگهبان و چیر دستی های اختر با جان خردمندت افسانه مشت و سندان باد، برادرت ناگزر کارها به تو باز خواهد ماند و خویش از در پس نگری و پیش بینی راه سمنان خواهد سپرد.
پاک یزدان را ستایش خدا ترسی و درست کار نه خود پرست و مردم آزار. بر همان راه و روش وخوی ومنش که آئین دیرین و پیشه پیشین است با زن و مرد خانه و گروه خویش و بیگانه رفتار کن، و بزرگ و کوچک را خردمند و دیوانه گفت و گزار انگیز. در هر کاری ویژه کشت و کار و شخم و شیار و داد و ستد و خرید و فروش، بی گفت و شنود و کاست و فزود سرکار موبد که مرا برادر مهربان است و شما را پدری کاردان، پای در زشت و زیبا منه، و دست بر نرم و درشت مسای. هر کس با تو راه راستی پوید و سخن بی کژی و کاستی آرد در خورد دانائی و توانائی با وی یک رنگ و مهربان زی، و از هنجار ناهموار و کردار ناستوار در چیده دامان باش از شیدا تا فرزانه هر مایه بد دیدی یا سرد شنیدی ناگفته پندار و نشنفته انگار.
در پاس پیوند و پیمان واندرز و فرمان آقا اگر تیغ از چرخ بارد یا پیکان از خاک روید پای فرا مکش و سر باز مدزد، خودداری گناه دان و هر چه جز فرمان گزاری تباه. همچنین با خویشان جامه سپید تا نامه سیاه زیر دستانه زندگانی برو روان ایشان را در خورد پایه و مایه به فر نرم دلی و چرب زبانی با خود رام و مهربان ساز. لب از گفت خام و خنک بسته دار و پای از پوی بی هنگام و سبک شکسته دست و کام از چرب و خشک و شیرین و تلخ دشمن و دوست فرو شوی و اگر بر خوان سور یا سوگ یا دیگر انجمن ها خوشباش آرند، به گفتاری خوش و گوارا پوزش انگیز شو، در خواهر خواندگی و راه آمد و شد بر رخ دور و نزدیک در بند جز مادر علیار و زن عبدالله را در خانه راه مخواه.
از روستای بیابانک و جندق یا جای دیگر هر که فراز آید، گشاده ابرو درش باز کن و شکفته رو این پارچه نان جوین که داده بار خداست بنده وارش بی تلواس سپاس داری نیاز آر. برادرها را خرسک باز کوی و برزن ممان، و به خواندن و نوشتن باره پیرامن و پای در دامن کش. تاج و خواهرش از خرمای «تبت» و «توحید» همه ساله بهره و بخشی داشتند، بهمان سنگ و ساز بدیشان رسان. کاری دیگری نیز که از خود ساخته دانی بی کوتاهی سزا و روا شناس.
برزگرهای «دادکین» سال گذشته پیمان دادند و نوشته سپردند که سنگلاخ پایان دشت را پاک و هموار کنند و شایان کشت و کار، گویا کوتاهی رفت و بیراهی زد. روزی دو برو سرکشی کن و ایشان را به خوشی بی هیچ پوزش و بهانه بکار انداز، پنج تومان مزد ایشان است چون سنگ ها پریشان و پرداخته شد و کرته ها هموار و نیم ساخته، پول یا جو یا خرما یا هر سه هر چه خواهند بی امروز و فردا بده و نوشته رسید در خواه. آغاز شام خود و برادران و دائی در خانه رفته شب نشینی با همه کس و همه جا برچیده به، و دامن از این آلودگی که جز پشیمانی سودش نیست باز کشیدن خوش. در بزم خود یا میهمان خاست و نشست و گفت و شنود بر هنجار مردمی در خور و سزاوار است و شایسته و جان گوار. بیش از این گفتن زبان سودن است و روان به دراز بافی فرسودن. هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن.
پاک یزدان را ستایش خدا ترسی و درست کار نه خود پرست و مردم آزار. بر همان راه و روش وخوی ومنش که آئین دیرین و پیشه پیشین است با زن و مرد خانه و گروه خویش و بیگانه رفتار کن، و بزرگ و کوچک را خردمند و دیوانه گفت و گزار انگیز. در هر کاری ویژه کشت و کار و شخم و شیار و داد و ستد و خرید و فروش، بی گفت و شنود و کاست و فزود سرکار موبد که مرا برادر مهربان است و شما را پدری کاردان، پای در زشت و زیبا منه، و دست بر نرم و درشت مسای. هر کس با تو راه راستی پوید و سخن بی کژی و کاستی آرد در خورد دانائی و توانائی با وی یک رنگ و مهربان زی، و از هنجار ناهموار و کردار ناستوار در چیده دامان باش از شیدا تا فرزانه هر مایه بد دیدی یا سرد شنیدی ناگفته پندار و نشنفته انگار.
در پاس پیوند و پیمان واندرز و فرمان آقا اگر تیغ از چرخ بارد یا پیکان از خاک روید پای فرا مکش و سر باز مدزد، خودداری گناه دان و هر چه جز فرمان گزاری تباه. همچنین با خویشان جامه سپید تا نامه سیاه زیر دستانه زندگانی برو روان ایشان را در خورد پایه و مایه به فر نرم دلی و چرب زبانی با خود رام و مهربان ساز. لب از گفت خام و خنک بسته دار و پای از پوی بی هنگام و سبک شکسته دست و کام از چرب و خشک و شیرین و تلخ دشمن و دوست فرو شوی و اگر بر خوان سور یا سوگ یا دیگر انجمن ها خوشباش آرند، به گفتاری خوش و گوارا پوزش انگیز شو، در خواهر خواندگی و راه آمد و شد بر رخ دور و نزدیک در بند جز مادر علیار و زن عبدالله را در خانه راه مخواه.
از روستای بیابانک و جندق یا جای دیگر هر که فراز آید، گشاده ابرو درش باز کن و شکفته رو این پارچه نان جوین که داده بار خداست بنده وارش بی تلواس سپاس داری نیاز آر. برادرها را خرسک باز کوی و برزن ممان، و به خواندن و نوشتن باره پیرامن و پای در دامن کش. تاج و خواهرش از خرمای «تبت» و «توحید» همه ساله بهره و بخشی داشتند، بهمان سنگ و ساز بدیشان رسان. کاری دیگری نیز که از خود ساخته دانی بی کوتاهی سزا و روا شناس.
برزگرهای «دادکین» سال گذشته پیمان دادند و نوشته سپردند که سنگلاخ پایان دشت را پاک و هموار کنند و شایان کشت و کار، گویا کوتاهی رفت و بیراهی زد. روزی دو برو سرکشی کن و ایشان را به خوشی بی هیچ پوزش و بهانه بکار انداز، پنج تومان مزد ایشان است چون سنگ ها پریشان و پرداخته شد و کرته ها هموار و نیم ساخته، پول یا جو یا خرما یا هر سه هر چه خواهند بی امروز و فردا بده و نوشته رسید در خواه. آغاز شام خود و برادران و دائی در خانه رفته شب نشینی با همه کس و همه جا برچیده به، و دامن از این آلودگی که جز پشیمانی سودش نیست باز کشیدن خوش. در بزم خود یا میهمان خاست و نشست و گفت و شنود بر هنجار مردمی در خور و سزاوار است و شایسته و جان گوار. بیش از این گفتن زبان سودن است و روان به دراز بافی فرسودن. هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۱ - گزارش خوابی که یغما دیده
شبی در خوابم مردی کوسه کوتاه بالا لاغرسیاه چرده، پشمین چوخائی فرومایه در بر و کهن شالی از پشم شتر بر سر و کمر فراز آمد و سوگند آغاز نهاد، که من آن دیو مردم فریبم که به دستان من آدم از بهشت آواره شد، و فرزندان او در چنگ نیرنگ من بیچاره اند. پیش پویان را راه زنم و پیروان را در چاه کنم. گفتم هر که خواهی باش و هر چه خواهی کن، با من چه گوئی و از من چه جوئی؟
گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم، با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار، ترا پندی سرایم و راهی نمایم، اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید.
نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم، تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمائی کدام هنگامه راه زنی سگالد. گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین، تا مرا بر تو دستی نماند، و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد. گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز. لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست. گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد. همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها، بیت:
گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئی که گوشم بر آواز اوست
چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید، خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آئی. گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی. این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد؟ گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن، سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش. گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته. پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن. دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت. سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم. جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته، سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است؟ لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت: ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد، در ترازوی این گروه سنگی نیست.
گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری. از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد. بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده، هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت. تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند، راه شوخی و لاغ سپرده، گفتم راستی را آن خود توئی که مردم را به خواب اندر فراز آئی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمائی. گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه، نه از راه پرهیز و خودداری، چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری. در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گوئی و کدام بهانه جوئی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده. بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم، او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت. ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های موئین بر دوش پدیدار گشت. گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند: داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت، اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن. رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت. دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست. از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد.
ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است؟ گفت کهتر و مهتر، مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان. اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آئین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند. این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه، به آواز بلندش گفتم: ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست؟ زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام، آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز. خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گوئی و چه جوئی؟ ریسمان دراز درائی کوته افکن. مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار.
گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند؟ گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر، دو سه گامی بدان جرگه در تاخته، نزدیک بداندیش شدم، دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آئینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت، بستدم و نیک نیک در آن نگریستم. از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم، از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی. به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید. هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آئینه دربار دیدم و پاس رسته آئین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار، بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش.
آه دود آهنگم آئینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود. اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد، در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند. پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم: این آئینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد. گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید، شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن، نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست.
این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد. از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم. دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی. پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی. چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن. چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش. شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران، اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم، این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی، و پاسخ بی کم و کاست آور. به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت: آنچه خواهی برسرای و بازجوی، دروغ نلایم و گزاف نداریم. گفتم آن آئینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده، گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده. بر بوی آنکه گوید، چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد، گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی؟ گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من. این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت. از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش، هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید.
حکایت
روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان، دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید. گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی، مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند . پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تائی است. از چرخ مینا یا باغ مینو، زی دوست و دست خویش نیاز آورد. این خود زیر و بالاست. راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسرائیل بود. دست به دست در میان جهود می رفت، روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت، چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد داد.یاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست. بامدادی چند بدین برگذشت. ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است، و استرسارش باد و بالش بر جای میخ، همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد، از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم، آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آئین حیدری دور. چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا، راست و دروغ در همه دل ها نشستی است، و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی، بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت.
گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم، با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار، ترا پندی سرایم و راهی نمایم، اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید.
نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم، تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمائی کدام هنگامه راه زنی سگالد. گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین، تا مرا بر تو دستی نماند، و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد. گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز. لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست. گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد. همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها، بیت:
گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئی که گوشم بر آواز اوست
چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید، خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آئی. گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی. این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد؟ گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن، سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش. گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته. پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن. دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت. سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم. جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته، سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است؟ لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت: ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد، در ترازوی این گروه سنگی نیست.
گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری. از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد. بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده، هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت. تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند، راه شوخی و لاغ سپرده، گفتم راستی را آن خود توئی که مردم را به خواب اندر فراز آئی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمائی. گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه، نه از راه پرهیز و خودداری، چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری. در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گوئی و کدام بهانه جوئی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده. بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم، او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت. ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های موئین بر دوش پدیدار گشت. گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند: داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت، اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن. رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت. دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست. از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد.
ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است؟ گفت کهتر و مهتر، مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان. اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آئین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند. این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه، به آواز بلندش گفتم: ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست؟ زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام، آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز. خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گوئی و چه جوئی؟ ریسمان دراز درائی کوته افکن. مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار.
گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند؟ گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر، دو سه گامی بدان جرگه در تاخته، نزدیک بداندیش شدم، دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آئینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت، بستدم و نیک نیک در آن نگریستم. از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم، از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی. به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید. هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آئینه دربار دیدم و پاس رسته آئین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار، بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش.
آه دود آهنگم آئینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود. اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد، در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند. پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم: این آئینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد. گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید، شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن، نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست.
این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد. از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم. دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی. پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی. چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن. چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش. شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران، اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم، این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی، و پاسخ بی کم و کاست آور. به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت: آنچه خواهی برسرای و بازجوی، دروغ نلایم و گزاف نداریم. گفتم آن آئینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده، گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده. بر بوی آنکه گوید، چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد، گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی؟ گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من. این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت. از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش، هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید.
حکایت
روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان، دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید. گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی، مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند . پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تائی است. از چرخ مینا یا باغ مینو، زی دوست و دست خویش نیاز آورد. این خود زیر و بالاست. راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسرائیل بود. دست به دست در میان جهود می رفت، روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت، چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد داد.یاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست. بامدادی چند بدین برگذشت. ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است، و استرسارش باد و بالش بر جای میخ، همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد، از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم، آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آئین حیدری دور. چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا، راست و دروغ در همه دل ها نشستی است، و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی، بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۴ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
آقای راستین حاجی محمد اسمعیل، چهارم ربیع الاول است، در آستان علی بن موسی سلام الله علیه کور وناشناخت برای صد هزار زحمت و نواخت چهر خاکساری بر زمین و فرق مفاخرت بر چرخ برین دادم. پاک یزدان را ستایش و سپاس که این انجام هستی و آغاز پستی با کسی کارم افتاد که اگر من او را نشناسم، معرفت او درباره من و عامه آفرینش تمام است. سالی اوباش شیراز حاجی عبدالوهاب نائینی را که باران رحمت بر او باد به تحریک دشمن های او در لباس تجارت به مهمانی خواستند و پیش از آنکه بزم به وجود وی آذین پذیرد، تنی چند لولیان خیل را مست و شنگول کرده با اسباب لاغ و سرود آماده داشتند. چون باز نشست و کلفت تعارفات برخاست، فواحش با ضرب و اصول و صوت و سرودی که مطلوب و معهود ایشان بود به مجلس درتاختند. یکی که از همه به خلق و خلق برتری و بهتری داشت «دل می رود ز دستم» را به آهنگی دلنواز بر کرده پای کوب و دست افشان زی جناب حاجی خرامیدن گرفت بغل واری بدو مانده این فرد را سرائیدن:
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
چون بدینجا رسید حاجی علیه الرحمه سری بالا کرد و بدان نگاه که ارباب نظر شناسند در وی نگریست، لرزیدن گرفت و بر سر گشت و مدهوش افتاد. پس از معالجات گوناگون به خود باز آمد و شیون بر ساخت که اینجا کجاست و من کیستم و این حالت چیست؟ و بر دست آن جناب بازگشتی نصوحانه کرد. و ثانی رابعه شد.
کاری با راست یا دروغ این افسانه ندارم. چون با اندیشه و مراد من نزدیک است دلی در آن بسته ام و بر در امید نشسته، مگر همان نگاه که درویش آگاه بذل روزگار آن لولی ساخت، نزدیکان درگاه این حجت باهر و ولی قاهر که پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد در کار این سیاه نامه سرد هنگامه فرموده از بند و کمند خودپرستی باز رهاند. والا فقدان استعداد و آلودگی و کسالت وتن آسائی این بی وجود از آن بیش است که بدین زیارت و دعا و عبادت و پرستاری و مجاهدت و ارتیاض نبوده تواند استیفای رستگاری نمود. من در نیابت زیارت و اقامت دعا عذر ثوابی نسبت به عامه یاران خاصه تو که حاجی محمد اسمعیلی از خود مسموع نخواهم داشت. خواهشمندم شما هم به دعا و نیاز نیل مراد مرا از خدا بخواهید که انشاء الله تعالی در این آستان بار رستگی و اعتبار خستگی داشته باشم. پاره قطعه تاریخ و غیره در جندق برای شما جمع کردیم و احمد صفائی که حجه الامتثال است کفیل ایصال گردید از او بخواهید. جناب قبله گاهی حاجی سیدرضا را مرید و نایب الزیاره و دعا گو و ثناگوی نعمت هستم، قطع توجه نفرمائید.
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
چون بدینجا رسید حاجی علیه الرحمه سری بالا کرد و بدان نگاه که ارباب نظر شناسند در وی نگریست، لرزیدن گرفت و بر سر گشت و مدهوش افتاد. پس از معالجات گوناگون به خود باز آمد و شیون بر ساخت که اینجا کجاست و من کیستم و این حالت چیست؟ و بر دست آن جناب بازگشتی نصوحانه کرد. و ثانی رابعه شد.
کاری با راست یا دروغ این افسانه ندارم. چون با اندیشه و مراد من نزدیک است دلی در آن بسته ام و بر در امید نشسته، مگر همان نگاه که درویش آگاه بذل روزگار آن لولی ساخت، نزدیکان درگاه این حجت باهر و ولی قاهر که پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد در کار این سیاه نامه سرد هنگامه فرموده از بند و کمند خودپرستی باز رهاند. والا فقدان استعداد و آلودگی و کسالت وتن آسائی این بی وجود از آن بیش است که بدین زیارت و دعا و عبادت و پرستاری و مجاهدت و ارتیاض نبوده تواند استیفای رستگاری نمود. من در نیابت زیارت و اقامت دعا عذر ثوابی نسبت به عامه یاران خاصه تو که حاجی محمد اسمعیلی از خود مسموع نخواهم داشت. خواهشمندم شما هم به دعا و نیاز نیل مراد مرا از خدا بخواهید که انشاء الله تعالی در این آستان بار رستگی و اعتبار خستگی داشته باشم. پاره قطعه تاریخ و غیره در جندق برای شما جمع کردیم و احمد صفائی که حجه الامتثال است کفیل ایصال گردید از او بخواهید. جناب قبله گاهی حاجی سیدرضا را مرید و نایب الزیاره و دعا گو و ثناگوی نعمت هستم، قطع توجه نفرمائید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۳ - به حاج محمد اسمعیل طهرانی نوشته
آقای راستین خود را رنج افزا می گردم، که با آن عهد ثابت و مهر راسخ که تراست در این مباینت دیر انجام باری خامه در شست نیاوردی و نوید سلامت خود را غایله پرداز پراکنده تیمارهای کهنه و نو نساختی، این شیوه نو مبارکت باد. مکرر در حواشی نامه یاران اقامه سلام کردم و اشاعه پیام، مگر مبادی سطر و شطری آئی و بند اندوهی از دل مشتاق بازگشائی، ثمری نداد و سحری از تیره شام هوس نزاد. شوق غالب افتاد و صبر غایب، به خط و خامه یغما که دوست دیرینه پیمان و یار پیشینه پیوند حضرت وعامه سلسله است، زحمت کتابتی مستعجل دادم مگر انگیز شوقی کند و آن ذوق مدام عبارت رای اندیش تحریر حقایق حالات نماید.
غره شوال است، بار روزه سلامت به منزل رسید. از برکات خاکبوسی آستان دارای طوس سلام الله علیه استیفای عیدی همایون کردیم. جای شریف و عامه احباب به زاید الوصف خالی و نمایان است. گواهی از بار خدای همی جویم که در استسعاد زیارت و دعا فراموش نه ای و زبان از نیل مراد و نحج آرزوی حضرت خاموش نیست.
امور معادو معاش پیدا و فاش، بحمدالله تعالی قرین انجام است. در سیاقت و سلوک و بال پردازیم نه جنایت ساز، اگر از دل بندگان خدای باری نتوانیم پرداخت در راه مردم خاری نخواهیم ریخت. چنانچه ما خالی از کلفت به افتاد امور و اصلاح احوال شما را از پاک یزدان جویانیم، شما هم توفیق وتایید خیر و ثواب ما را از خدای عزوجل بخواهید. تفصیل احوال ما را هیچ کس به حکم یکتائی و اتفاق معاشرت بهتر از یغما آگاه نیست، امروز و فردا زین و ستام بر کوهه راه انجام خواهد بست. ملفوظا با مکتوبا بی کاست و فزود راز خواهد گشود. همواره صدور مراسلات و رجوع مهمات را چشم به راه اندریم و گوش برآواز.
غره شوال است، بار روزه سلامت به منزل رسید. از برکات خاکبوسی آستان دارای طوس سلام الله علیه استیفای عیدی همایون کردیم. جای شریف و عامه احباب به زاید الوصف خالی و نمایان است. گواهی از بار خدای همی جویم که در استسعاد زیارت و دعا فراموش نه ای و زبان از نیل مراد و نحج آرزوی حضرت خاموش نیست.
امور معادو معاش پیدا و فاش، بحمدالله تعالی قرین انجام است. در سیاقت و سلوک و بال پردازیم نه جنایت ساز، اگر از دل بندگان خدای باری نتوانیم پرداخت در راه مردم خاری نخواهیم ریخت. چنانچه ما خالی از کلفت به افتاد امور و اصلاح احوال شما را از پاک یزدان جویانیم، شما هم توفیق وتایید خیر و ثواب ما را از خدای عزوجل بخواهید. تفصیل احوال ما را هیچ کس به حکم یکتائی و اتفاق معاشرت بهتر از یغما آگاه نیست، امروز و فردا زین و ستام بر کوهه راه انجام خواهد بست. ملفوظا با مکتوبا بی کاست و فزود راز خواهد گشود. همواره صدور مراسلات و رجوع مهمات را چشم به راه اندریم و گوش برآواز.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۲ - از قول ملا محمد علی ساده اصفهانی به میرزا ابراهیم خان نوشته
خداوندگارا؛ ملازاده ام و به دو وجه از در صورت و معنی ساده، شوق تحصیلم بر سر، بی رضای مادر و پدر از اصفهان به ری نقل و تحویل داده. بختم با اقدام آنچه مقصود بود مساعدت نکرد. از خجلت خامی و خودکامی روی معاودت نیز نداشتم، والدین هم از بابت تادیب بلکه تعذیب تفقد و پرسشی نکردند. با دست تهی و فقدان معروفیت درین مرز که دانند و این مردم که شناسند، ماندم معطل از هر کس چاره درد جستم او را به درد خودکامی گرفتار دیدم و در هواجس نفس اماره و خوی بد فرما معیوب هفتاد خواهش و مغلوب هزار آزار، نه کام ایشان دادن کار من بود و نه مراد من جستن شمار ایشان. لاجرم روز به روز پریشانی و آلودگی افزود. پای مناعتم گشاد. و دست قناعت دراز افتاد. چکنم نه تاجرم که به سرپنجه و مشت زر اندوزی کنم، نه فاجر که به سیرت بعضی از روزن پشت روزی خورم. جز اینکه از شر مردم در پناه امثال حضرت گریزم و به دست و دندان در دامن پاک سرکار آویزم، چه خواهم کرد.
باری به شکرانه بی نیازی و سامان چاره درد و درمان روی زردم فرمای، که آسوده مشغول دعاگوئی و تحصیل گردم یا با عرض مصون آماده نقل وتحویل.
باری به شکرانه بی نیازی و سامان چاره درد و درمان روی زردم فرمای، که آسوده مشغول دعاگوئی و تحصیل گردم یا با عرض مصون آماده نقل وتحویل.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۳ - به میرزا ابراهیم خان نگاشته
قربانت شوم، آن آخوند نجیب غریب و عزیز بی چیز که چرخش معاند است و بختش نامساعد، آلوده قرض است و حمایتش فرض. هر جا پوید کج نگران بر وی راهگذر گیرند، و با هرکس عرض درماندگی راند، اندیشه دیگر سگالند. خود به حکم درایت و فر کفایت همه را دانی در چه کارند و بر چه شمار. کاش یک ساعت حضرت لوط علی نبینا با سرکار احمد(ص) در باب امت راز مرافعت می راند و ساز محاکمت می ساخت. شبهه نبود که از باب تا محراب این گروه انبوه خاص وی می شد و جان اطفال مردم از اندیشه سلخ و قصب و پیشه کار و کسب استخلاص می یافت. باری فقر و استیصال او بر پاکی دامان و پاس قناعت و آلایش وام گواهی امین است. امیدوارم جود بی منت و خوی بی ضنت سرکارش خرسند و کامروا باز گرداند. زیاده عرض و تمنائی ندارم، هر چه کردی و کنی مختاری.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۷ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگارش رفته
قربان پاک وجودت گردم، دستخط مبارک روان را رامش افزود و فرسوده قالب را تاب و توان داده، اگرچه فرمایشات حضرت درباره شیخ و ترسا تمام صدق و صواب است و مساله بی جواب، ولی ترسا نمود و ربود، تا این رخ نیفروخت آن قرآن نسوخت. تا این زنار زلف فرو نریخت آن رشته سبحه نگسیخت. تا آن طره طرار نشکست، این حلقه زنار نبست، تا آن ساقی مدام نگشت، این حریف باده و جام نشد. تا آن مشرب آشنائی نگزید، این مذهب ترسائی نگرفت، تا آن را آهوی چشم رام نشد، این چوپان دد و دام نیامد. تا آن منصب کفر ارزانی نداشت، این از کیش مسلمانی نگذشت، تا آن چنبر مشکین چلیپا نکرد، این مقیم کلیسا نگردید. تا آن درس عشق تعلیم نفرمود این زیر آب دین نکشید.
شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است
پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:
گر عجز کنم و گر عتاب آغازم
با اوست سوال من جوابم مدهید
فرد:
گل تو و گلبن تو و بوهم توئی
تو توئی من هم توام او هم توئی
به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:
اقتلونی اقتلونی یا سقات
ان فی قبستی حیات فی الحیات
مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.
شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است
پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:
گر عجز کنم و گر عتاب آغازم
با اوست سوال من جوابم مدهید
فرد:
گل تو و گلبن تو و بوهم توئی
تو توئی من هم توام او هم توئی
به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:
اقتلونی اقتلونی یا سقات
ان فی قبستی حیات فی الحیات
مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۶ - به اسمعیل هنر نوشته
اسمعیل، این روزگار هفتاد سال، خود را بارها از در کرد و کار و گفت و گزار آزموده ام، چه دوستی، چه دشمنی، چه کیهان پرستی، چه در کارهای جاوید خانه، چه شناسائی زشت و زیبا، چه برخورد سود و زیان؛ به خاک و خون بزرگان سوگند اگر به اندازه بال مگس و پای ملخی در خویش گوهر دانایی و بینایی همی بینم. کورکورانه راهی رفتیم، و هر کس بهر نام و نشان خواست ما را ریشخند کرد، و به تیتال و تر فروشی خر خود را از پل گذرانید، و در جامه دوستی دشمنی ها کرد که آل مروان با دودمان هاشم نکردند.
یاری تو میانه من است و خدا که با این مردم بهتر دانی چگونه راه باید رفت، و هر کس سزای چگونه رفتار است. سال ها من دستوری به تو می دادم چنانچه در نامه همراهی انارکی ها باز پاره ای چیزها نوشته و هر آینه رسید و دیدی نادعلی آنها را نزدیک جندق دیده بود در دوستی و دشمنی و رفتار با دور و نزدیک و مانند این ها، هر چه ستوده رای و دانش تست بنویس، در خورد توانایی کوتاهی نخواهم کرد. به خون سید الشهدا سلام الله علیه این چیزها که درین کاغذ نوشتم آورده دل و عین راستی است. هیچ آزرم مکش، و بی پرده بر نگار که به یاری بار خدای فرمان پذیرم. اگر نکته ای پیرامون دل گردد، و برهانی پیش چشم آمد به تو خواهم نوشت. شش ماه هم چنین رفتار کنیم شاید سود و صرفه ما در این باشد. از دست مردم به جان رسیدیم که هر گونه راه رفتیم چاره رشک و کینه اینها نشد.چاره ما اتفاق است.
پدر جان، کار و علاقه تو زیاد است. خودت پروای کارگذاری نداری. آدم پاک زاد درست کار بسیار کم است، هر صد هزار یکی مثل «خسته» نیست، در این صورت ترا اندیشه ای بهتر از این ها باید. یک نفر آدم که از دیگران در رفتار و آئین بهتر باشد بجوی، و مواجبی به قانون برای او قرار بده، کارها را باو تفویض کن، توکل بر خدا نمای. در خورد تاب و توانایی خویش چشم از کار و بار و داد و ستد او بر مگیر، شاید به خواست خدای عزوجل طوری بگذرد، این گونه که اکنون بنوره و بنیاد چیده ای این کار هرگز درست نخواهد شد، و از بس اندوه و تیمار و دلخوری، خود را هلاک خواهی ساخت.
بسیار دریغ است آدم دانا و بینا جان خود را فدای جیفه دنیا کند،آخر تو از زندگی چه تمتع داری؟ برای چه، برای که، اندک به خود آی. نفس دیوانه خودکام را خراب کن، هر چند بیشتر تنگ می گیری، آسمان تنگ تر خواهد گرفت. بی مایه تفویض و توکل و گذشت و اغماض، و باندازه داد و دهش امر دنیا نمی گذرد. بر خود، بر من، بر طایفه، برزن، برفرزند، بر دوست اگر بخشایش و آسایش خواهی چاره تبدیل رفتار است. این بنوره و بنیاد که خوی و آئین گرفته ای جز رنج و تیمار و خون جگری و اندوه دوست و شادی دشمن حاصل ندارد.
با جناب حاجی «عبدالرزاق» و «احمد» که هر دو با تو راست و درست اند کنکاش کن و جان خود را از این گشایش جانکاه باز خر. معلوم نیست من دیگر آن مایه زندگی داشته باشم که با تو نامه نگاری کنم، اگر نشنوی غالبا طرفی نبندی. منتظر دستوری و راهنمائی توام، زود برسد. حرره یغما.
یاری تو میانه من است و خدا که با این مردم بهتر دانی چگونه راه باید رفت، و هر کس سزای چگونه رفتار است. سال ها من دستوری به تو می دادم چنانچه در نامه همراهی انارکی ها باز پاره ای چیزها نوشته و هر آینه رسید و دیدی نادعلی آنها را نزدیک جندق دیده بود در دوستی و دشمنی و رفتار با دور و نزدیک و مانند این ها، هر چه ستوده رای و دانش تست بنویس، در خورد توانایی کوتاهی نخواهم کرد. به خون سید الشهدا سلام الله علیه این چیزها که درین کاغذ نوشتم آورده دل و عین راستی است. هیچ آزرم مکش، و بی پرده بر نگار که به یاری بار خدای فرمان پذیرم. اگر نکته ای پیرامون دل گردد، و برهانی پیش چشم آمد به تو خواهم نوشت. شش ماه هم چنین رفتار کنیم شاید سود و صرفه ما در این باشد. از دست مردم به جان رسیدیم که هر گونه راه رفتیم چاره رشک و کینه اینها نشد.چاره ما اتفاق است.
پدر جان، کار و علاقه تو زیاد است. خودت پروای کارگذاری نداری. آدم پاک زاد درست کار بسیار کم است، هر صد هزار یکی مثل «خسته» نیست، در این صورت ترا اندیشه ای بهتر از این ها باید. یک نفر آدم که از دیگران در رفتار و آئین بهتر باشد بجوی، و مواجبی به قانون برای او قرار بده، کارها را باو تفویض کن، توکل بر خدا نمای. در خورد تاب و توانایی خویش چشم از کار و بار و داد و ستد او بر مگیر، شاید به خواست خدای عزوجل طوری بگذرد، این گونه که اکنون بنوره و بنیاد چیده ای این کار هرگز درست نخواهد شد، و از بس اندوه و تیمار و دلخوری، خود را هلاک خواهی ساخت.
بسیار دریغ است آدم دانا و بینا جان خود را فدای جیفه دنیا کند،آخر تو از زندگی چه تمتع داری؟ برای چه، برای که، اندک به خود آی. نفس دیوانه خودکام را خراب کن، هر چند بیشتر تنگ می گیری، آسمان تنگ تر خواهد گرفت. بی مایه تفویض و توکل و گذشت و اغماض، و باندازه داد و دهش امر دنیا نمی گذرد. بر خود، بر من، بر طایفه، برزن، برفرزند، بر دوست اگر بخشایش و آسایش خواهی چاره تبدیل رفتار است. این بنوره و بنیاد که خوی و آئین گرفته ای جز رنج و تیمار و خون جگری و اندوه دوست و شادی دشمن حاصل ندارد.
با جناب حاجی «عبدالرزاق» و «احمد» که هر دو با تو راست و درست اند کنکاش کن و جان خود را از این گشایش جانکاه باز خر. معلوم نیست من دیگر آن مایه زندگی داشته باشم که با تو نامه نگاری کنم، اگر نشنوی غالبا طرفی نبندی. منتظر دستوری و راهنمائی توام، زود برسد. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۶ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، محمد علی استیفای خاکبوس خداوند طوس فرمود. ظهر بیست و یکم است. رنج جسمانی نیست. از غره شوال تا پنجم ماه اندیشه افت و انداز بازگشت دادیم، تا خواست پاک یزدان چه باشد. قبض تریاک، یبس روزه، خشکیهای سودا، افسردگی های پیری، زیان حرارت ذاتی، و تیمارهای کوری و کری و نادانی و گیجی، دست بهم کرده پاک درهم خوشیده ام. خاک وجودم گوئی یک قطعه سنگ است.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۰
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - آیینه پاک
دی آمد و کالای چمن برد به یغما
یغمایی دی گشت همه گلشن و صحرا
هر سبزه که دست چمن اندوخت به سالی
بیداد خزان برد به غارت به یک ایما
رعبی که نهان در دل اشجار بد از وی
گردیده کنونشان همی از چهره هویدا
این طرفه که دی نامده، بهمن ز پس وی
شد با سپهیش از پی امداد مهیا
از دبدبه موکب وی، خیل بهاری
گشتند به یک ره، همه آسیمه و دروا
نرّاد فلک باز در افکند به ششدر
بس مهره چون سیم، از این تخته مینا
چون گوهریان ابر ز سر پنجه فرو ریخت
بر دامن این خاک بسی گوهر رخشا
از قطره باران که پذیرفت تواتر
نقشی همه بر خاک شد این توده غبرا
وز فرط برودت که اثر کرد به گیتی
نزدیک به آن گشت که فاسد شود اشیا
بحر از اثر بَرْدْ چنان منجمد آمد
کز وی به دل آب برآمد همه خارا
یا نی کف معمار قضا از در صنعت،
بنهاد بر او قنطره، از صخره صمّا
چون کلبه استاد صناعت رخ گیتی
پر زیبق محلول شد و سیم مصفا
گفتی ز ره سوک و عزا، زال زمانه
افشاد همی موی چو کافور به سیما
گیتی مگرش رنج کبد هست که اینسان،
جوید همی از قرص تباشیر مداوا
یا علت سوداست مر او را که به هر سال،
ماهی دو به تبرید کند چاره سودا
از بس متراکم به زمین برف گران سنگ
گوییش که خواهد که بپاشد ز هم اجزا
از تیرگی ابر، هوا معدن انگشت
وز روشنی برف، زمین چشمه بیضا
آن تیره و تاری همه چون گونه زنگی
و آن روشن و صافی همه چون طلعت حورا
این طعنه زند هی، به که، بر طالع مجنون
آن سخره کند هی، به چه، بر عارض لیلا
ای راستی از ابر مرا بس عجب آید
کاندر وسط ره ز چه او را شده مأوا
چون زورق آکنده، که استد به دو لنگر
استاده، نه اش میل به پایین و نه بالا
از جرّ ثقیلش، مگرا آگهی استی،
کایدون به چنین تعبیه کرده است تقاضا
از عقد لسانی که بود در نفس دی
خیزد سخن از لب به دو صد زحمت و ایذا
آری عجبی نیست که از سردی این فصل
در قاف ببندد به درون بیضه عنقا
زاهد که به فردوس نبودش سر تمکین
حالی گه آن شد به دوزخ بنهد پا
مفتی که ز بشنیدن اوضاع جهنم
زین پیش فتادیش دو صد رعشه بر اعضا
امروز بر آن است که تا رحل اقامت
در ساحت دوزخ برد از حدت سرما
من نیز بگویم که خدایش بدهد اجر
گر نفکند این زحمت امروز به فردا
باری چه دهم شرح که از آمدن دی
در دهر چه واقع شد و از دهر چه برما
دی نیست همانا که بلای دل خلقی است
کز بیمش کران جسته خلایق به زوایا
مانا، ز ازل از پی اتلاف خلایق
با مرگ به هم داده همی دست مواخا
یکچند از این پیش از انبوه ریاحین
بد سطح زمین سبزتر از طارم خضرا
بستان بدی از نغمه مرغان نواسنج
پر زمزمه بار بد و لحن نکیسا
هامون بدی از خلخله سوسن و سوری
پر غالیه سوده و پر عنبر سارا
گلشن بدی از رنگ گل و شکل شقایق
چون خامه ارژنگی و چون صفحه مانا
امروز چه رخ داده، ندانم که به گیتی
آن فرّ و بها نیست که زین پیش بدی ها
یاد آیدم آن عهد که با خوب جوانان
هر سو بچمیدیم پی سیر و تماشا
یاد آیدم آن روز که با طرفه غزالان
رفتیم خرامان سوی هر مرتع و مرعی
آن روز گر از لاله چمن بود عقیقین،
امروز هم از ژاله دمن هست گهرزا
آن روز به بستان همه گل بودی و سنبل
امروز به هامون همه خار استی و خارا
آن روز، نه جز نغمه مرغان بدی آهنگ
امروز نه جز ناله زاغان بود آوا
یک چند دگر باش که تا خسرو اُردی،
لشکر بکشد باز سوی گلشن و صحرا
بر بام بساتین بزند نوبت شاهی
و آواز جلادت فکند در همه اقصا
یکباره گشاید پی تاراج خزان دست
کیفر کشد از خصم به بازوی توانا
تازد پی بدخواه، به هر مأمن و مکمن
پوید عقب خصم، به هر مسکن و مأوا
راند همه جا خیل، چه معمور و چه ویران
تازد همه سو رخش، چه ماهور و چه بیدا
ترتیب دهد جیشی از انواع ریاحین
چالاک و سبک، جمله همه از پی هیجا
آماده کند موکبی از خیل بهاری
هر یک به گه معرکه، خونریز و فتن زا
با آن سپه پیل مصاف از پی یرغو
چار اسبه برانگیزد، در معرکه یرغا
با لشکر دشمن کند آن گونه نبردی
کز صد نگذارد یک از آن قوم ابرجا
بر جیش مخالف دهد آن نوع شکستی
کش یکتن از آن ورطه سلامت نکشد پا
زلزال در اندازد در هستی دشمن
ولوال بیاغازد در مرکب اعدا
و آنگاه به بستان کند اورنگ شهی نصب
زآن سان که شهان راست مر آن سیرت و یاسا
اکلیل خلافت بنهد باز به تارک
منجوق ریاست بفرازد به ثریا
بر مصطبه ملک دگر باره نشیند
مانند سکندر که ابر مسند دارا
وآن مخزن گنجی که خزان برد به غارت
باز آرد و بر قوم کند بذل و مواسا
زاشکوفه فرستد سوی هر شهر خطیبان
تا خطبه در آن شهر بنامش کند انشا
وز سبزه گمارد بر هر قوم رسولان
تا دعوت خود را به خلایق کند القا
یرلیغ نگارد بر هر عارف و عامی
منشور فرستد سوی هر جاهل و دانا
وز باد به هر سوی سفیران سبک پی
سازد پی آمد شد هر ملک مهیا
آنقدر ز سر پنجه فشاند دُر و گوهر
کانباشته سازد کف مسکین و توانا
اطفال چمن را همه در گوش نماید
چون نظم من آویزه ای از لؤلوی لالا
اغصان شجر را همه پیرایه ببندد
سر تا به قدم جمله ز استبرق و دیبا
بر هر یک از اوراق ریاحین بنگارد
توصیف بهین آمر دین داور یکتا
داماد پیمبر ولی قادر بیچون
بن عم محمد علی عالی اعلا
ای آیینه پاک، که یکتایی یزدان
گردیده ز آیینه رخسار تو پیدا
کاخ تو ز اندیشه اوهام منزه
قدر تو ز آلایش ادراک مبرا
از هر چه به کف آید، شخص تو مهذب
وز هر چه به وصف آید، ذات تو مزکا
بر دست قضا و قدر، از تیغ و سنانت
نبود به سراپرده غیب ای شه والا،
مر امر قضا را، ندهد هیچ تنی تن،
مر حکم قدر را، نکند هیچ کس امضا
روزی که ز آشیهه شبرنگ و غو کوس
در طارم پیروزه گردون فتد آوا
نعرنک هژبران و خروشیدن گردان
آغوش فلک را کند آموده ز غوغا
از خون دلیران دمد از خاک بیابان
تا دغدغه حشر، همی لاله حمرا
آن روز شود تیغ تو بر هر که شرر خیز
آن روز شود تیغ تو بر هر که شررزا
بر خرمنش اندازد آن گونه شراری
کافتد به جهنم تنش از پهنه هیجا
خصم تو معما و سنان تو شکافد
در پهنه ناورد به هر لحظه معما
ای راد امیری، که نباشد به قیامت
بیم سقر آن را که بود با تو تولاّ
ای شاه فلک قدر، که در شاعری تو،
همواره همی سایدم اکلیل به شعرا
امید من آن است که در دغدغه حشر
از من نکند لطف عمیم تو تبرّا
بر افسر درمانده، خدا را به تلطف،
لختی نظری، کوست فرو مانده و دروا
گر خلق جهان راست، تمنا ز تو جنت
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ای مانده به وصف تو زبان قاصر و ابکم
ای گشته به ذات تو خرد واله و شیدا
هی هی کیم آخر من، آن بنده مسکین
کز جور زمان کوی تو را ساخته مأوا
مانا خبرت هست که در ساحت این ملک
بر من چه جفا می رود از کینه اعدا
انصاف در این عهد همانا بود اکسیر
یا فهم در این شهر بود قصه عنقا
خر مهره نداند کسی از گوهر رخشان
قطران نشناسد کسی از عنبر سارا
امید که انصاف توام داد ستاند
ز آنان که نمایند جفاها به من عمدا
من مادح آل علی و شیعه اویم
نهراسم از اندیشه خصمان فتن زا
دایم به بهاران که چمن از گل و لاله
چون دیده مجنون شود و گونه لیلا
خصمان تو را چهره به خونابه منقش
یاران تو را خانه چو خمخانه مصفّا
یغمایی دی گشت همه گلشن و صحرا
هر سبزه که دست چمن اندوخت به سالی
بیداد خزان برد به غارت به یک ایما
رعبی که نهان در دل اشجار بد از وی
گردیده کنونشان همی از چهره هویدا
این طرفه که دی نامده، بهمن ز پس وی
شد با سپهیش از پی امداد مهیا
از دبدبه موکب وی، خیل بهاری
گشتند به یک ره، همه آسیمه و دروا
نرّاد فلک باز در افکند به ششدر
بس مهره چون سیم، از این تخته مینا
چون گوهریان ابر ز سر پنجه فرو ریخت
بر دامن این خاک بسی گوهر رخشا
از قطره باران که پذیرفت تواتر
نقشی همه بر خاک شد این توده غبرا
وز فرط برودت که اثر کرد به گیتی
نزدیک به آن گشت که فاسد شود اشیا
بحر از اثر بَرْدْ چنان منجمد آمد
کز وی به دل آب برآمد همه خارا
یا نی کف معمار قضا از در صنعت،
بنهاد بر او قنطره، از صخره صمّا
چون کلبه استاد صناعت رخ گیتی
پر زیبق محلول شد و سیم مصفا
گفتی ز ره سوک و عزا، زال زمانه
افشاد همی موی چو کافور به سیما
گیتی مگرش رنج کبد هست که اینسان،
جوید همی از قرص تباشیر مداوا
یا علت سوداست مر او را که به هر سال،
ماهی دو به تبرید کند چاره سودا
از بس متراکم به زمین برف گران سنگ
گوییش که خواهد که بپاشد ز هم اجزا
از تیرگی ابر، هوا معدن انگشت
وز روشنی برف، زمین چشمه بیضا
آن تیره و تاری همه چون گونه زنگی
و آن روشن و صافی همه چون طلعت حورا
این طعنه زند هی، به که، بر طالع مجنون
آن سخره کند هی، به چه، بر عارض لیلا
ای راستی از ابر مرا بس عجب آید
کاندر وسط ره ز چه او را شده مأوا
چون زورق آکنده، که استد به دو لنگر
استاده، نه اش میل به پایین و نه بالا
از جرّ ثقیلش، مگرا آگهی استی،
کایدون به چنین تعبیه کرده است تقاضا
از عقد لسانی که بود در نفس دی
خیزد سخن از لب به دو صد زحمت و ایذا
آری عجبی نیست که از سردی این فصل
در قاف ببندد به درون بیضه عنقا
زاهد که به فردوس نبودش سر تمکین
حالی گه آن شد به دوزخ بنهد پا
مفتی که ز بشنیدن اوضاع جهنم
زین پیش فتادیش دو صد رعشه بر اعضا
امروز بر آن است که تا رحل اقامت
در ساحت دوزخ برد از حدت سرما
من نیز بگویم که خدایش بدهد اجر
گر نفکند این زحمت امروز به فردا
باری چه دهم شرح که از آمدن دی
در دهر چه واقع شد و از دهر چه برما
دی نیست همانا که بلای دل خلقی است
کز بیمش کران جسته خلایق به زوایا
مانا، ز ازل از پی اتلاف خلایق
با مرگ به هم داده همی دست مواخا
یکچند از این پیش از انبوه ریاحین
بد سطح زمین سبزتر از طارم خضرا
بستان بدی از نغمه مرغان نواسنج
پر زمزمه بار بد و لحن نکیسا
هامون بدی از خلخله سوسن و سوری
پر غالیه سوده و پر عنبر سارا
گلشن بدی از رنگ گل و شکل شقایق
چون خامه ارژنگی و چون صفحه مانا
امروز چه رخ داده، ندانم که به گیتی
آن فرّ و بها نیست که زین پیش بدی ها
یاد آیدم آن عهد که با خوب جوانان
هر سو بچمیدیم پی سیر و تماشا
یاد آیدم آن روز که با طرفه غزالان
رفتیم خرامان سوی هر مرتع و مرعی
آن روز گر از لاله چمن بود عقیقین،
امروز هم از ژاله دمن هست گهرزا
آن روز به بستان همه گل بودی و سنبل
امروز به هامون همه خار استی و خارا
آن روز، نه جز نغمه مرغان بدی آهنگ
امروز نه جز ناله زاغان بود آوا
یک چند دگر باش که تا خسرو اُردی،
لشکر بکشد باز سوی گلشن و صحرا
بر بام بساتین بزند نوبت شاهی
و آواز جلادت فکند در همه اقصا
یکباره گشاید پی تاراج خزان دست
کیفر کشد از خصم به بازوی توانا
تازد پی بدخواه، به هر مأمن و مکمن
پوید عقب خصم، به هر مسکن و مأوا
راند همه جا خیل، چه معمور و چه ویران
تازد همه سو رخش، چه ماهور و چه بیدا
ترتیب دهد جیشی از انواع ریاحین
چالاک و سبک، جمله همه از پی هیجا
آماده کند موکبی از خیل بهاری
هر یک به گه معرکه، خونریز و فتن زا
با آن سپه پیل مصاف از پی یرغو
چار اسبه برانگیزد، در معرکه یرغا
با لشکر دشمن کند آن گونه نبردی
کز صد نگذارد یک از آن قوم ابرجا
بر جیش مخالف دهد آن نوع شکستی
کش یکتن از آن ورطه سلامت نکشد پا
زلزال در اندازد در هستی دشمن
ولوال بیاغازد در مرکب اعدا
و آنگاه به بستان کند اورنگ شهی نصب
زآن سان که شهان راست مر آن سیرت و یاسا
اکلیل خلافت بنهد باز به تارک
منجوق ریاست بفرازد به ثریا
بر مصطبه ملک دگر باره نشیند
مانند سکندر که ابر مسند دارا
وآن مخزن گنجی که خزان برد به غارت
باز آرد و بر قوم کند بذل و مواسا
زاشکوفه فرستد سوی هر شهر خطیبان
تا خطبه در آن شهر بنامش کند انشا
وز سبزه گمارد بر هر قوم رسولان
تا دعوت خود را به خلایق کند القا
یرلیغ نگارد بر هر عارف و عامی
منشور فرستد سوی هر جاهل و دانا
وز باد به هر سوی سفیران سبک پی
سازد پی آمد شد هر ملک مهیا
آنقدر ز سر پنجه فشاند دُر و گوهر
کانباشته سازد کف مسکین و توانا
اطفال چمن را همه در گوش نماید
چون نظم من آویزه ای از لؤلوی لالا
اغصان شجر را همه پیرایه ببندد
سر تا به قدم جمله ز استبرق و دیبا
بر هر یک از اوراق ریاحین بنگارد
توصیف بهین آمر دین داور یکتا
داماد پیمبر ولی قادر بیچون
بن عم محمد علی عالی اعلا
ای آیینه پاک، که یکتایی یزدان
گردیده ز آیینه رخسار تو پیدا
کاخ تو ز اندیشه اوهام منزه
قدر تو ز آلایش ادراک مبرا
از هر چه به کف آید، شخص تو مهذب
وز هر چه به وصف آید، ذات تو مزکا
بر دست قضا و قدر، از تیغ و سنانت
نبود به سراپرده غیب ای شه والا،
مر امر قضا را، ندهد هیچ تنی تن،
مر حکم قدر را، نکند هیچ کس امضا
روزی که ز آشیهه شبرنگ و غو کوس
در طارم پیروزه گردون فتد آوا
نعرنک هژبران و خروشیدن گردان
آغوش فلک را کند آموده ز غوغا
از خون دلیران دمد از خاک بیابان
تا دغدغه حشر، همی لاله حمرا
آن روز شود تیغ تو بر هر که شرر خیز
آن روز شود تیغ تو بر هر که شررزا
بر خرمنش اندازد آن گونه شراری
کافتد به جهنم تنش از پهنه هیجا
خصم تو معما و سنان تو شکافد
در پهنه ناورد به هر لحظه معما
ای راد امیری، که نباشد به قیامت
بیم سقر آن را که بود با تو تولاّ
ای شاه فلک قدر، که در شاعری تو،
همواره همی سایدم اکلیل به شعرا
امید من آن است که در دغدغه حشر
از من نکند لطف عمیم تو تبرّا
بر افسر درمانده، خدا را به تلطف،
لختی نظری، کوست فرو مانده و دروا
گر خلق جهان راست، تمنا ز تو جنت
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ای مانده به وصف تو زبان قاصر و ابکم
ای گشته به ذات تو خرد واله و شیدا
هی هی کیم آخر من، آن بنده مسکین
کز جور زمان کوی تو را ساخته مأوا
مانا خبرت هست که در ساحت این ملک
بر من چه جفا می رود از کینه اعدا
انصاف در این عهد همانا بود اکسیر
یا فهم در این شهر بود قصه عنقا
خر مهره نداند کسی از گوهر رخشان
قطران نشناسد کسی از عنبر سارا
امید که انصاف توام داد ستاند
ز آنان که نمایند جفاها به من عمدا
من مادح آل علی و شیعه اویم
نهراسم از اندیشه خصمان فتن زا
دایم به بهاران که چمن از گل و لاله
چون دیده مجنون شود و گونه لیلا
خصمان تو را چهره به خونابه منقش
یاران تو را خانه چو خمخانه مصفّا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - صبح سرمد
زهی، ای که دلها به هجر تو آمد
چو عاصی به نیران دوزخ مخلّد
غمت گرچه تلخ است لیکن به کامم
شرنگ غمت به ز مغز تبرزد
درآیی اگر مرمرا یک شب از در
شود طالع از مشرقم صبح سرمد
منه دام بر گردنم از سلاسل
که در قید زنجیر زلفم مقید
بنازم به شیاد جزعت که خفته
چو دزدان به تاراج دل ها بمرصد
به عشقت بریدم سر خودپرستی
که دیر مغان نیست مانند معبد
به فردا مده وعده قتلم ای مه
بیا و بینگار امروز را غد
بهشت برین شد عیان از قیامت
چو افروختی خد، چو افراختی قد
زهی شیخ اسلام و کهف خلایق
خهی پشت ایمان چو اجداد امجد
زهی تاجداری که بر فرق خوبان
غبار رهت شرم تاج زبرجد
خهی هوشمندی که پیر فراست
گرفت از ولید تو تعلیم ابجد
بساط علوّ را ز اقصای رفعت
بگسترده فرّاش جاه تو مسند
چو کانون پر آتش ز رشک است دریا
چو بر گنج گوهر ببخشش نهی ید
ببخشی اگر ور نبخشی که ما را
ثنای تو شد مستحب مؤکد
دو قوم ار چه دارند دعوی ایمان
یکی عبد شیطان، یکی رقّ احمد
نبی گفته آن قوم مطرود را ذم
خدا کرده آن فوج مردود را رد
به عالم چو این قوم، نی پاک آیین
وز این قوم نی چون تو نزدیک مقصد
چه باک است اگر منکران پیمبر
تو را منکر علم و فضلند بی حدّ
که برخی به شبل علی بوده مشرک
که جمعی به سبط نبی گشته مرتد
الا ای که آمد ز فرط بلندی
ثنای تو از درک افسر مُبعّد
که بی چند و چون است ذات معرّا
که بی کم و کیف است عقل مجرد
ز توصیف هر هوشیاری مبرّا
بتأیید پروردگاری مؤید
ز کلکم به تحسین عطا را که هرگز
نگویند افلاکیان خوب را بد
الا تا که امواب پوسیده پیکر
نهانند چون خشت در خاک مرقد
تو را جان بدخواه در گور قالب
دچار فراوان عذاب مؤبد
چو عاصی به نیران دوزخ مخلّد
غمت گرچه تلخ است لیکن به کامم
شرنگ غمت به ز مغز تبرزد
درآیی اگر مرمرا یک شب از در
شود طالع از مشرقم صبح سرمد
منه دام بر گردنم از سلاسل
که در قید زنجیر زلفم مقید
بنازم به شیاد جزعت که خفته
چو دزدان به تاراج دل ها بمرصد
به عشقت بریدم سر خودپرستی
که دیر مغان نیست مانند معبد
به فردا مده وعده قتلم ای مه
بیا و بینگار امروز را غد
بهشت برین شد عیان از قیامت
چو افروختی خد، چو افراختی قد
زهی شیخ اسلام و کهف خلایق
خهی پشت ایمان چو اجداد امجد
زهی تاجداری که بر فرق خوبان
غبار رهت شرم تاج زبرجد
خهی هوشمندی که پیر فراست
گرفت از ولید تو تعلیم ابجد
بساط علوّ را ز اقصای رفعت
بگسترده فرّاش جاه تو مسند
چو کانون پر آتش ز رشک است دریا
چو بر گنج گوهر ببخشش نهی ید
ببخشی اگر ور نبخشی که ما را
ثنای تو شد مستحب مؤکد
دو قوم ار چه دارند دعوی ایمان
یکی عبد شیطان، یکی رقّ احمد
نبی گفته آن قوم مطرود را ذم
خدا کرده آن فوج مردود را رد
به عالم چو این قوم، نی پاک آیین
وز این قوم نی چون تو نزدیک مقصد
چه باک است اگر منکران پیمبر
تو را منکر علم و فضلند بی حدّ
که برخی به شبل علی بوده مشرک
که جمعی به سبط نبی گشته مرتد
الا ای که آمد ز فرط بلندی
ثنای تو از درک افسر مُبعّد
که بی چند و چون است ذات معرّا
که بی کم و کیف است عقل مجرد
ز توصیف هر هوشیاری مبرّا
بتأیید پروردگاری مؤید
ز کلکم به تحسین عطا را که هرگز
نگویند افلاکیان خوب را بد
الا تا که امواب پوسیده پیکر
نهانند چون خشت در خاک مرقد
تو را جان بدخواه در گور قالب
دچار فراوان عذاب مؤبد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برخیز و بزدای از دلم، ساقی غم ایام را
منشین که گردون خون کند، در گردش آور جام را
از یاسمن ای سیمتن، نازک ترت باشد بدن
حیف است اندر پیرهن، پنهان کنی اندام را
زهر و شکر توأم بهم، در کام ما ریز از کرم
یعنی روادار ای صنم، زآن لب به ما دشنام را
زلف و رخت روز است و شب، باور نداری ای عجب
آیینه ای بنما طلب، در صبح بنگر شام را
ای سرو قد مه جبین، زلف و رخت کفر است و دین
این طرفه یک جا جمع بین، هم کفر و هم اسلام را
تا زلف افشاندی به رو، ای سرو قد مشک مو
صبر و قرار از ما مجو، وز دل مخواه آرام را
با عجز برگو افسرا، با سنگدل صیاد ما
کاندر قفس کشتن چرا، مرغ اسیر دام را؟
منشین که گردون خون کند، در گردش آور جام را
از یاسمن ای سیمتن، نازک ترت باشد بدن
حیف است اندر پیرهن، پنهان کنی اندام را
زهر و شکر توأم بهم، در کام ما ریز از کرم
یعنی روادار ای صنم، زآن لب به ما دشنام را
زلف و رخت روز است و شب، باور نداری ای عجب
آیینه ای بنما طلب، در صبح بنگر شام را
ای سرو قد مه جبین، زلف و رخت کفر است و دین
این طرفه یک جا جمع بین، هم کفر و هم اسلام را
تا زلف افشاندی به رو، ای سرو قد مشک مو
صبر و قرار از ما مجو، وز دل مخواه آرام را
با عجز برگو افسرا، با سنگدل صیاد ما
کاندر قفس کشتن چرا، مرغ اسیر دام را؟