عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بر وضع افلاک ای پسر کم تکیه کن در کارها
در راه سیلاب فنا پستند این دیوارها
بار تعلّق پرگران، جانِ بلاکش ناتوان
بر دوش تا کی چون خران خواهی کشید این بارها!
شد نقد عمر از کف روان سودی نه پیدا در میان
یوسف نیارد کاروان هر دم درین بازارها
بر کشت اعمال ای پسر آبی ده از مژگان تر
باشد که روزی بی‌خبر گُل بردمد زین خارها
چرخ و عناصر ای نکو، دیریست بی‌بُن تو بتو
بر فرق ما آخر فرو می‌آید این دیوارها
این برج‌های آسمان هر یک چو کشتی پاره‌دان
وین انجم و این اختران بر وی زده مسمارها
شرعست و دین دارالشفا اینجا طبیبان انبیا
علم و عمل در وی دوا، این عقل و جان بیمارها
دنیا چو داری در نظر عقبا به عکس آن نگر
ادبارها اقبال‌ها، اقبال‌ها ادبارها
فیّاض آن ماه نهان رخسار بنمودی عیان
گر خود نبودی در میان این پردة پندارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
چنان سودای او بر خویشتن پیچاند آتش را
که دود رفته در سر باز می‌گرداند آتش را
چو شمع چهره از برق طلوع می برافروزد
به گرد خویش چون پروانه می‌گرداند آتش را
نگاه گرم از بیمش نهفتم در پس مژگان
چه دانستم که مشت خس نمی‌پوشاند آتش را
ضعیفان را نباشد زور بازوی قوی‌دستان
سپند ما عبث بر خویش می‌خنداند آتش را
برآرد دود اگر از خرمن ما جای آن دارد
نگاه او که برق از سبزه می‌رویاند آتش را
عرق کز چهرة گلرنگ آتشگون فرو ریزد
اگر در آتش افشانند می‌سوزاند آتش را
به روی او گشاید غنچه و گل پر عرق گردد
گهی خنداند اخگر را گهی گریاند آتش را
چه‌سان با عارض او لاف یکرنگی تواند زد
که رخسارش به رنگی هر زمان گرداند آتش را
چنین کز ناله‌ام فیّاض فوج شعله می‌جوشد
دم گرمم به خاکستر چرا ننشاند آتش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
آفت عاشق ز صلح و جنگ پیدا می‌شود
هر کجا این شیشه باشد سنگ پیدا می‌شود
نقش شیرین کرد بیدادی که شیرین هم نکرد
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا می‌شود
ناله سر کن درد دل را حاجت آواز نیست
درد چون ناخن زند آهنگ پیدا می‌شود
وادی عشق آخرش دشوارتر از اولست
سنگ این ره بر سر فرسنگ پیدا می‌شود
چهرة عاشق بهاری در خزان پرورده است
بشکند یک رنگ اگر، صد رنگ پیدا می‌شود
دین و ایمان را وداعی ای مسلمانان که باز
آن فرنگی شکل شوخ و شنگ پیدا می‌شود
این چه الفت دشمنی یارب چه وحشت دوستی‌ست
میرود شاد از برم دلتنگ پیدا می‌شود
جستجوی گوهر مقصود داری در نظر
این گهر از ترک نام و ننگ پیدا می‌شود
آنچه از دستت ز ننگ دانش و فرهنگ رفت
کی بسعی دانش و فرهنگ پیدا می‌شود
ای که با آلایش تر دامنی خو کرده‌ای
در بغل آیینه داری زنگ پیدا می‌شود
گوهر فیّاض مفت از کف بدر کردی که باز
مفت خود دان گر به صد نیرنگ پیدا می‌شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
دی صبا را همنشین زلف جانان دیده‌ام
دوش ازین سودا بسی خواب پریشان دیده‌ام
بر مثال حلقة زنجیرِ زلف مهوشان
چشم تا وا کرده‌ام بر روی جانان دیده‌ام
می شوم دیوانه زنجیرم کنید ای دوستان
دوش دست زلف را در گردن جان دیده‌ام
ذوق اسلام از دل اهل عبادت می‌برد
دین و آیینی که من در کافرستان دیده‌ام
می‌دهم جان در بها فیّاض و جانان می‌خرم
این متاع قیمتی را سخت ارزان دیده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
چند بر سنگم زنی من شیشة جان نیستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بی‌طالع کجا و گوشة دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمی‌دانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
می‌رسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آن‌قدر فیّاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار می‌بستم
که عهد دوستی با سایة دیوار می‌بستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار می‌بستم
خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من
گره از زلف وا می‌کرد و من در کار می‌بستم
کنون از نیش موری رنجه‌ام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار می‌بستم؟
به کفر زلف او ایمان نمی‌آوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار می‌بستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من می‌بود من زنّار می‌بستم
خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار می‌بستم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در رثای صدرالحکما ملاصدرای شیرازی
زین هفت‌خوان که پایه او بر سر فناست
در شش جهت به هر چه نظر می‌کنی خطاست
بیچاره آن دلی که کند تکیه بر سپهر
سرگشته آن سری که به بالین آسیاست
ظن ثبات دعوی راحت درین جهان
تفسیر هر دو آیه سیمرغ و کیمیاست
دل بر لباس عاریت زندگی منه
کاین جامه تارش از عدم و پودش از فناست
نقلی ز کاسه سر فغفور می‌کند
گوشت اگر ز کاسه چینی پر از صداست
بی‌علتی نبوده جهان هیچ‌گه ولی
زین پیش، پرده داشته امروز برملاست
امروز چون به‌دی و پریوش حسد بود
فردا چه‌گونه باشد، کش روی برقفاست
جمعیت است ساخته اضداد را به هم
بر اختلاط ساخته، دلبستگی خطاست
گیرم منافقانه بهم گرم الفتند
چون دست یافتند بهم، خونشان هباست
هان در چهار بالش امکان چه خفته‌ای؟
برخیز کز برای تو افلاک متکاست
هماشیان زاغ و زغن چون شود به طبع!
آن همتی که بر پر عنقاش نکته‌هاست
سیمرغ قاف را نکشد دل به سنگلاخ
کی استخوان زاغ و زغن طعمه هماست!
خواهی بمیر تا که شوی زنده ابد
آب بقا برای تو در کاسه فناست
ای ابر، تیره روز تو و روزگار تو
باران گریه سرکن اگر میلت انجلاست
چون برق در مشیمه این تیره‌فام ابر
عمرت به خنده می‌رود و حاصلت بکاست
در سینه دل مقید صید مگس مکن
عنقا هم آشیانه درین آشیان تراست
فرخنده طایریست دلت، طعمه معرفت
گر استخوان جهل کنی طعمه‌ات، خطاست
برخاربست تن به حقارت نظر مکن
کاین بوته خزان‌زده مستوکر هماست
همچون زنان فریفته رسم و عادتی
ای چادر رسوم به سر، مردیت کجاست؟
درخورد لاف همت مردانه نیستی
طفلی هنوز و این لبن عادتت غذاست
برخویش فرض روزه مریم نکرده چون
دعوی کنی که بکردم من مسیح‌زاست!
کوتاه می‌کنند چو دست تو بی‌گمان
خود دست اگر ز مایده برداشتی رواست
موت ارادتی است ترا آب زندگی
مت قبل ان تموت باین چشمه رهنماست
مت بالاراده جان من امروز ازین امل
گرتحیی بالطبیعه ترا مایه رجاست
مردن درین سراچه فانی به کام دل
تاریخ مولد تو به عشرتگه بقاست
گر این لباس عاریت از تن برون کنی
در زیر آن برای تو آماده حله‌هاست
در دوزخ طبیعت اگر سوختی کنون
فردا بهشت نقد ترا در کف رضاست
ور زانکه مر عوارض طبعت بود بهشت
در دوزخی چو بر عرضت دست نارساست
چون نفس را گزیر نباشد ز دوزخی
اینجا کن اختیار که هم زودش انقضاست
بی‌زحمت گداز طلا را خلاص نیست
جور طبیعت آتش و نفس تو چون طلاست
دانسته مرد دین ستم چرخ می‌کشد
هرچند حکم او به سر آسمان رواست
دنیاست پشت آینه عقباست روی آن
این را همه کدورت و آن را همه صفاست
آیینه گر به عمد کند تیره پشت وی
کاین تیرگی پشت بر او مایه جلاست
خواهی اگر به فرض که پشتش چو رو کنی
آن پشت رو نگردد و آن روی خود قفاست
دنیا و آخرت ز چه کس را نمی‌دهند
گر وهم کرده‌ای که ز بخل است، این خطاست!
شب را به روز جمع نکردست هیچ‌کس
جمع ظلام و نور نیاید به فعل راست
معقول را تصور محسوس کرده‌ای
این پنبه‌ات به گوش دل از غایت شفاست
دل‌داده‌ای به ارض طبیعت، خطاست این
اجسام اخروی همه از جوهر سماست
راضی شدم به جور طبیعت به زور عقل
کاین باعث نفور ارادت ازین دغاست
مارت اگر به جان نرساند گزند نیش
لون مصورش نه سزاوار احتماست
چون خوب در روی فرحش حاصل غمست
چون نیک بنگری سقمش مایه شقاست
تا تنگ‌تر کند به دلم تنگنای دهر
جور زمانه را به نظر قدر کیمیاست
هر زخم دل گسل ز سنان ستاره‌ام
در سینه همچو روزن امید دلگشاست
قطعی به غیر قطع تعلق نمی‌کند
تیغم ز آفتاب به سر شهپر هماست
تا دیده بر حقارت دنیا شود بصیر
در چشم من کدورت ایام توتیاست
سنگی به تازه دست سپهرم به شیشه زد
کز وی تمام روی زمین شیشه پاره‌هاست
دل بارها شکست مرا از فلک ولی
این دل شکستنی‌ست که سربار بارهاست
برجانم از مصیبت استاد من رسید
دردی که بر دل علی از فقد مصطفاست
خالی نبودم ارچه دمی از مصیبتی
اینها جدا و این غم دندان‌شکن جداست
استاد من که هم اب و هم رب معنوی است
تا حشر اگر پرستش خاکش کنم رواست
استاد کیمیاگر من آنکه تا ابد
بر صنع کیمیاگریش طبع من گواست
طبعم که خاک تیره جهل و غرور بود
از صنع کیمیاگریش این زمان طلاست
از چاه ذل رساند به معراج عزتم
اقبال او که بر سر من سایه هماست
صدر جهان و عالم احسان و عقل کل
کز وی کمال را شرف و فضل را بهاست
مشکات عقل را به هنر فکر اوست زیب
مصباح شرع را به مثل علم او ضیاست
ارباب فکر را نظر مستقیم او
تا روز حشر در کف اندیشه‌ها عصاست
آیینه‌های باطن اهل شهود را
در مشهد تجلی او صیقل جلاست
در خلوت مشاهده افلاطن بهوش
در مجمع مناظره رسطوی تیزراست
مشاییان پیاده و او در میان سوار
اشراقیان فتاده و او در میان به‌پاست
خرمن‌کشان فلسفه گردند گرد او
زیرا که ذات او به مثل قطب این رحاست
بی‌او درین زمانه چنانم که فی‌المثل
کام نهنگ بر دلم این نیلگون فضاست
آتش همی فشاندم این آسمان به سر
چشم ستاره بر سر من چشم اژدهاست
جسم شکسته را دم شمشیر بستر است
پهلوی خسته را ز دم شیر متکاست
تا رخت بسته است ازین تیره گون‌سرا
تا آن سراش تکیه‌گه پهلوی بقاست
طفل رضیع میل به پستان چه سان کند
میلم هزار مرتبه افزون بدان سراست
او بود جان و من به مثل قالبی ازو
رفتست جان و قالب بی‌جان همی بجاست
آری هما چو می‌شود از آشیان جدا
کی آشیانه را حد پرواز با هماست!
شاید به جذبه‌ای کشدم سوی خویشتن
هرچند جسم و جان را مرکز ز هم جداست
جایی که جان پاک نبی می‌کند عروج
گر جسم من مشایعت جان کند رواست
ای کرده جسم پاک تو جان در تن زمین
شد جانور زمین ز نوال تو و سزاست
چون خاک تیره، جانور از فیض عام تست
جانم که خاک تست ز جان پس چرا جداست!
در راه کعبه رفتنت ای من فدای تو
دل را به سوی نکته باریک رهنماست
این خود مقررست که ارباب هوش را
قطع طریق عشق نه تنها همین به‌پاست
تن چون به سوی کعبه تن‌ها روان شود
جان را به سوی کعبه جان‌ها شتاب‌هاست
دانی که چیست کعبه جان، جان کعبه اوست
قطع طریق وادی آن طی ماسواست
تکلیف تن به کعبه به نزدیک هوشمند
جان را به خوان نعمت قرب خدا صلاست
بی‌آنکه وصل کعبه شود جسم را نصیب
جان را به رب کعبه همه کام‌ها رواست
شهباز جان پاک تو همراه جبرئیل
کش دست و لب به مایده قرب آشناست
زان پیشتر که جسم ره کعبه طی کند
شوقش به وصل کعبه جان‌ها رساند راست
در راه کعبه مرده و آسوده در نجف
ای من فدای خاک تو این مرتبت کراست!
از راه کعبه‌ت نجف آورد سوی خویش
این جذبه کار قوت بازوی مرتضی است
این هم اشارهٔیست مبرا ز شک و ریب
ان را که دل به کعبه تحقیق آشناست
یعنی میانه نجف و کعبه فرق نیست
آسوده باش ما ز خدا و خدا ز ماست
فیاض رشته سخن اینجا گسسته به
کاین انتها به نزد خرد خیرالانتهاست
من بعد حسرت تو و خاک در نجف
کانجا مراد هر دو جهانت به زیرپاست
آیی اگر به آتش دوزخ توان زدن
جز خاک آستان نجف در جهان کجاست!
دست دعا برآر به درگاه کردگار
زین خاک پرامید که آب رخ دعاست
پرنور باد مرقد پاک خدایگان
تا آرزوی خلق به خاک نجف رواست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح میرزا حبیب‌اللّه صدر و اعتذار از وی
درین رباط دو در نه‌ مسافرم نه مقیم
که خانه پرخطر افتاده است و ره پربیم
میان خوف و رجایم که دارد این دهلیز
دری به صحن امید و دری به عرصة بیم
چو ناز جمله نیازست و نعمتم نقمت
چه سود پرورش تن مرا به ناز و نعیم
به زیر خشت سرت عاقبت شود پامال
اگر کلاه نمد کج نهی و گر دیهیم
اگر توانی تأخیر مرگ کن نفسی
چه سود ازین که کنی بر معاشران تقدیم
ز تن بکاه اگر میل رهرویست ترا
که قطع بادیه مشکل بود ز مرد جسیم
فزایش بدنت مطلب است و غافل ازین
که ثقل تن کشدت عاقبت به قعر جحیم
مریض نفسی و خود را صحیح می‌دانی
مرض‌شناس نثی بر تو چیست نام حکیم!
حیات کالبد آدمی به روح خوشست
چه زندگیست ترا! تن صحیح و روح سقیم
ترا که داعیة صحبت صحیحانست
ازالة مرض نفس مطلبی است عظیم
تو در طهارت وسواس می کنی و ترا
ز وسوسه چو ادب خانه کرده دیو رجیم
چو در نماز ترا دل به جمع سیم و زرست
چه سود ازین که کنی رو به سوی رکن و حطیم
غرض ز رفتن حجّت همین قدر باشد
که وانمایی سوگندهای خویش عظیم
ترا که در بن هر مو مقیم نمرودیست
چه نفع دارد طوف مقام ابراهیم
غرض ز حفظ عدالت به غیر ازین نبود
که در مجالس از اراذل واکشی تعظیم
اگر مراد تو زینها نجات آخرتست
نمی‌خرند در آنجا به غیر قلب سلیم
به ضبط مال پدرمردگان امینی لیک
به منع وی پدر دیگری برای یتیم
برای جمع فراخست دامنت چون نون
به وقت صرف دلت تنگ همچو حلقه میم
هزار گیری و گویی که موسِع مُثاب
ولی یکی نفشانی که مسرف است اثیم
بس است موعظه فیاض، بس بود اینها
نه مقتدای لئامی نه مقتدیّ به لئیم
بیا بیا و زسر گیر مطلعی که شود
ز ذوق آن دل اندیشه تا ابد به دو نیم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
آن خاتم انبیا نبّی مرسل
بر جمله مقدّم است در علم ازل
هر چند نتیجه هست آخر ز قیاس
در قصد چو بنگرند باشد اول
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
هر چند کنی ز چرخ و انجم برهان
نتوان به خدا رسید جز از عرفان
گر زیر و زبر، سواد روشن سازد
بی‌معنی قرآن نشوی قرآن دان
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
دنیا گردیست بر رخ شاهد دین
خواهندة دنیا نبود مرد یقین
این گرد ز رخسارة دینت بزدای
و آنگاه مراد خود درین آینه بین
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
یارب گرة غفلتم از دل بگشای
گرد هوسم ز چهرة جان بزدای
چون آینه‌ام ز زنگ هستی برهان
هیچم کن و پس هر آنچه هستی بنمای
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - وله
جشن میلاد خداوند سفیران خداست
کشف حق وجد فرق شور قدر سور قضاست
زد بزیر فلک و روی زمین تخت شهی
که فزون تر بشکوه گهر از ارض و سماست
مهی از مکه درخشید که مانند جدی
خال ابروی وی از بهر امم قبله نماست
کو کلیمی که زند نعره رب ارنی
که حق اینک متجلی شده اندر بطحاست
عارضی تافت که با آن ید بیضا موسی
نشناسد بر او دست چپ خویش ز راست
گیتی انباشته از عیش چو باغ مینو است
خاک آموده زاختر چو سپهر میناست
می بسا غرنه و هر سو صنمی عربده جوست
مشک پیدانه و هر لحظه هوا نافه گشاست
ای خرامنده تذروی که سیه طره تست
پر زاغی که دل انگیزتر از فرهماست
بطی از خون حمام آر چو طاووس بکاخ
که دگر بوم محن خفته بمرز عنقاست
دل ارم بزم حرم کفر بغم دین بیغم
می بلب جان بطرب خصم به تب فقر فناست
خضر خط لعبت من ایکه بود چهره تو
خرمنی لاله که پرورده از آب بقاست
پر کن آن جام چو مرآت سکندر که دگر
خاک گیتی همه چون آب خضر عمر فزاست
ترک زمرد خط من ایکه زمر جان لب تو
رنگ یاقوت زخجلت همه چون کاهرباست
رطل الماس نهاد ازمی چون لعل آور
که کنون بحر مشیت زصفا گوهر زاست
از صدف گشت برون در یتیمی که زقدر
قاب قوسین یکی قطره اش از صد دریاست
ای بت صاف ذقن ایکه ترا جای بدن
گنجی از نقره مصقول بزربفت قباست
موی بگشای که آفاق همه غالیه بوست
روی بنمای که از مظهر کل کشف غطاست
می بکش نقل بچش رود بزن عود بسوز
کآسمان راد و زمین شاد و جهان کامرواست
خسروی رفت بر او رنگ نبوت که خلیل
حلقه زن بر در کاشانه او همچو گداست
محرم خلوت معبود محمد که زجود
خوان کونین در ایوان جلالش یغماست
لب جان بخش وی آنگه که در آید بسخن
روح عیسی بصد امیدش ازو چشم شفاست
نزد قدسش که ملک ریزد از او اشک ز رشک
صوم و تسبیح رسل طاعتی از روی ریاست
صالح ارناقه از سنگ بمعجز آورد
هر شتربان زکهین چاکر او از صلحاست
موسی ارجست لقای خضر از بحر علوم
هر شبانی زکمین خادم او خضر لقاست
عرش تا فرش پر از وی بود و از همه سوی
هم بجایست نشان جستن از وهم بیجاست
عجب این نیست که زد خیمه زمعراج بعرش
عجب اینست که چون بارگهش درغبر است
یک فروغ از رخ او بیش بذرات نتافت
گر چه اندر حرم و دیر زمهرش غوغاست
معنی عالم و آدم بجز او نیست ولیک
اختلاف صور از احولی دیده ماست
ای مهین جلوه حق وی که زفر تو کلیم
لن ترانی شنو افتاده بطور سیناست
لعلت از دل بحدیثی ببرد ظلمت شرک
همچو حل کرده یاقوت که تریاک رباست
عزمت ار سرمه کش چشم محالات بود
از دم روح قدس پنجه مریم بحناست
کشتی حلم تو تا لنگر تسلیم فکند
نوح از لاتذرش غرفه طوفان حیاست
پیش حکم تو که با حکم خدا زاده بهم
قدرت لوح و قلم تالی فرعون و عصاست
نزد رای تو که شد مشعله افروز قدم
حشمت کون و مکان ثانی خورشید و سهاست
بندگانت همه مردانه و پاکند ولیک
پاک و مردانه تر از جمله شه دوره ماست
ناصرالدین شه غازی مه افلاک شکوه
که جهان با دل پهناور او تنگ فضاست
آن ظفرمند عدو بند که بر پشت سمند
همچو کوهیست که زین برزده بر باد صباست
نکند بیم زتیغ و نهراسد از تیر
تیر و تیغش بمثل یاسمن و مهرگیاست
بس دلیر است تصور نکند معنی ترس
بل گمانش که چو او هر که بود مردوغاست
آری آنکس که خود از گنج و گهر مستغنی است
به یقینش که چو او در همه کس استغناست
خود پولاد بفرقش چو کلاه تتری است
درع آهن به تنش تالی چینی دیباست
بس بود عشق برزمش همه شب تا بسحر
دیده درخواب که تیغ آخته بر اژدرهاست
از گمان گر بمثل رانده بجابلسا تیر
هدف وی شده هر شیر که درجا بلقاست
ای هنر دوست خدیوی که برغم دشمن
کمترین خا صیت خوی تو عفو است و عطاست
گر برد مژده کس از چونتو خلف سوی بهشت
تاج بر ز آدم و خلخال ستان بر حواست
آن چه گنجی است که از یمن زمانت نفزود
وآن چه رنجیست که از سطوت باس تونکاست
ای خورتخت و مه تاج تو دانی کامروز
زینت تخت سخن حضرت تا ج الشعر است
اگر انصاف بود با سخن دلکش من
نظم مسعود هدر گفته وطواط هباست
لیک فیض توام این زمزمه آموخت بلی
بلبلانرا زگل آرایش در برگ و نواست
تا که در مایه نه مانند خریف است ربیع
تا که در پایه نه با سلطنت صیف شتاست
باد هر فصل زفر خنده زما نت خرم
که جهان کهن از دولت بختت برناست
خواستم گفت که گردون سزدت حاجب بار
عفل فرمود که این دون بود و آن والاست
هان فلک چیست که پا بر سر کوی تو نهد
که بکوی تو دو صد همچو فلک بی سر و پاست
زاشتیاق کف بذل تو همی در معدن
سیم و زر را چونبات از دل و جان نشو ونماست
بدسگال تو چو شامیست که آلوده نخفت
نیکخواه تو چو صبحی است که آسوده نخاست
که دعا کرده به جان تو که از حسن قبول
هر کجا نام تو آید به میان بر تو دعاست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - وله
نگار من چو بخیزد بنارون ماند
ولی اگر بنشیند به نسترن ماند
بگاه تکیه زدن چون بنفشه است ولیک
اگر بخفت بیک تل یاسمن ماند
بدین سرین که مر او راست سخت و شیرینکار
چو بر جهد که بر قصد بکوهکن ماند
سرشته شد مگر از جوهر غزال ختن
که چشم او برم آهوی ختن ماند
چه گردش است بچشمان آن نهان جوان
که در خواص برطلی می کهن ماند
اگر زبا غ جنان نامده بسیر جهان
چرا بغلمان از چهرو از ذقن ماند
مگر که مردم فردوس را تکلم نیست
که آن نگار بغلمان بی دهن ماند
مگر که چهره وجعدش همال روز و شبست
ز من شنو که بیزدان و اهرمن ماند
درون پیرهن آن پیکر منور او
بآتشی که درافتد به پیرهن ماند
دلم که رانده از دام زلف سرکش اوست
بدان غریب جدا مانده از وطن ماند
خطش بجانب لب گر چه راهبر باشد
ولی فسون لب او براهزن ماند
شبی لبش زترنم گهر فشاند بکاخ
صدف درآمد وگفتا که این بمن ماند
بخشم گفتمش آهسته ران که آن لب لعل
بدر نثار کف میر موتمن ماند
وحید عصر محمد علی رئیس نظام
که هر چه مرد بود پیش او بزن ماند
ز بس تراکم نعما بود بماحضرش
گمان بری که به آلای ذوالمنن ماند
چنین که بدعت اشرار را بپردازد
درست شد که بمحمود بت شکن ماند
بدی نخواهد و بد ننگرد بدی نکند
بدستگاه شریعت بحسن ظن ماند
همیشه تابد مد گاه فرودین گل سرخ
ز بخت سبز به آراسته چمن ماند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وله
بروج حصن تبر را که سود بر افلاک
به گرز یکسان فرمود عم شه با خاک
فراز او زسماک اوفتاده شد به سمک
نشیب او زسمک پی سپار شد به سماک
به یاد فتح تبر ای بت طبر زد لعل
زنوش لب پسری خواه شیر دختر تاک
مذاق خسرو شاپور کلک شیرین گشت
چو شد ز فرهاد این کوه بیستون صد چاک
الا بنزد قدت کاویان درفش گرو
وزآن دومار تو اندر دمار صد ضحاک
بیارمی که زعم شه فریدون فر
بکوه دشمن ضحاک پیشه گشت هلاک
چه مایه رنج به حکام رفته داد وکسی
نکرد پاک مر آن مرز را از آن ناپاک
مراد سلطان بایست او دهد ورنه
بدی به هیجا سلطان مراد هم چالاک
ستوده معتمدالدوله کاسمان بلند
برآستان ویش نیست دست استدراک
ازو چو خلج فرخ هزار ویران بوم
ازو چو گلشن روشن هزار تیره مغاک
به هوش فطرت رادش زمستی اسراف
بلند طبع جوادش ز پستی امساک
قدر ندرد برآنکه او شود ستار
قضا نپوشد بر آنکه او بود هتاک
زمین اگر همه یاور شود نگردد شاد
فلک اگر همه دشمن بود ندارد باک
بدین جگر نتوان دیدنش قرین هیهات
بدین خطر نتوان جستنش مثل حاشاک
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - درآمدن ماه مبارک رمضان
بتا رسد اجل میکشان زماه صیام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۵ - در ولادت باسعادت در درج اصطفا حضرت خاتم انبیا علیه آلاف التحیه و الثنا
هاشمی خال من ای خواجه ترکان تتار
عید مولود نبی آمد و هنگام بهار
آن یکی را پر جبریل امین مروحه دار
و آن دگر باد مسیحی دمد اندر اشجار
هم از آنشد چو صنم خانه جهان پر زنگار
هم از این گشت تهی کعبه زسکنای صنم
عید را گیو سحر گاه بفرهنگ و نها
همچو کیخسروش آورد ابا فر و بها
فرودین داشت چو کاوس زخویشش او را
شد بطوس چمن وکاوه بستان مولا
هم از آن شد زهم اشکافته طاق کسری
هم از این گشت بهم بافته خیمه رستم
عید از ایمن غیب آمد و آورد زجود
آنچه موسی شده مدهوش جمالش بشهود
فروردین هم سوی میقات دمن کرد ورود
ساخت جلوه ید بیضای شقایق زخدود
هم از آن سبطی صفوت رسد از طور وجود
هم از این قبطی ظلمت غرق نیل عدم
عید آمد چو سلیمان وز صرصر باره
زاسم اعظم بسر دیو زلل زو خاره
فرودین بست چو آصف بسر از گل شاره
شاد مرغان پری عشوه اش از نظاره
هم از آن یافته بازوی نزاهت باره
هم از این تافته زانگشت رسالت خاتم
عید مانا زختن تاخته موکب بیرون
کاین چنین مشک طرب پاشد از اندازه فزون
فروردین هم به رهش ریخت زقربانی خون
خون قربانیش ازلاله هویداست کنون
هم از آن شد علم کفر زاسلام نگون
هم از این نامیه در باغ برافروخت علم
عید بجهاند زلاهوت بناسوت سمند
و اندر انداخت بذرات زتهدید کمند
فروردین خواست که یازد بخزان تیغ گزند
شد خزان زهره اش آب و بچمن رنگ فکند
رایت کثرت از آن تاز نباتات بلند
آیت وحدت از این تا بجمادات رقم
عید را عقل نخستین چو بسر افسر هشت
ایزدش بر زبر افسر لولاک نوشت
فرودین چرخ زد از شوق دو صد بریک خشت
برد او را ز ریاحین سپهی پاک سرشت
هم از آن گشت قلم پای وی از دامن کشت
هم از این شد بعلا دسترس لوح و قلم
عید ازعرش چو بر فرش پراکند نقاب
خرگه پرتو حق سود برافلاک قباب
فرودین کرد نثارش زسمن لعل مذاب
بلبلانرا بگلو از نغم آمیخت رباب
هم از آن در بصدف گیتیش از ذخر سحاب
هم از این در بشرف عالمی از فخر امم
مقصد کون محمد که در ادراک عقول
انبیاراست خداوند و خداراست رسول
وربهرعالمش از قدر خروج است و دخول
فرق نزدش نه زعمق و نه زعرض و نه زطول
همه اوقات عروجش سوی معراج وصول
زآنکه خلق است در او هجده هزاران عالم
اولین کنز غنا کز دو جهان داشت ابا
بود با آنکه بر او کوته کونین قبا
نافی جنس اله از بدنش کسوت لا
بهر اثبات هوالله بخرقه الا
گرچه ذاتش زحدوث است مزمل اما
این حدوثی است که شد همقدم آخر بقدم
وهم افتاده کلاهی زعلا پایه اوست
جان سبک جنبشی از عشق گرانمایه اوست
ابدی فیض ازل ذره (؟) پیرایه اوست
شرع طفلی بهین بعثت او دایه اوست
با وجودیکه جهان درکنف سایه اوست
بیخودی بین که نیش سایه زسر تا بقدم
ایکه گر پشه لنگی شودت داخل خیل
بجز ازکله نمرود نپیماید کیل
وان شبانیکه بگله خدمت گشت طفیل
تخت فرعون بزیر افکند اندر ره سیل
تارک مهر تو شدادوش افتد در و یل
گرهمه رخت کشد جانب کریاس ارم
دیدی آنوقت موالید ثلاث از ام واب
که مشیت بد استرون و تقدیر عزب
خلقت سر و علن از تو پذیرفت سبب
یافت حد از شرف هیکل تو رحمت رب
لقبت امی و علمت نه عجم را نه عرب
بابی انت و امی زچنین فضل و شیم
کوثر از رشک لبت اشک مروق دارد
طوبی از یاد قدت دوحه رونق دارد
جعد حور از نسمات گذرت دق دارد
خاکساریست که بهر تو ستبرق دارد
آدم ارخلد بهشت از طرفی حق دارد
که بهشتی چو تو جا داشت بصلب آدم
عقل در ممکن و واجب زتو میجست چو راز
ذوق گفتش بحقیقت رو و بگذر ز مجاز
چون نه ممکن که بواجب کنمش نام آغاز
خود چه واجب که به ممکن شومش دستان ساز
هست ممکن ولی افراشت چو شقه اعجاز
مو بمویش زند از واجب اوتاد خیم
ای نبی مدنی وی در درج ذوالمن
که دوصد موسی عمران برنطقت الکن
دارم امید که ننهی بخودم هیچ زمن
خواه در بسط فرح خواه که در قبض حزن
خاصه کز بغض سفرنک بودم حب وطن
چه شود کز تو شود گر دل صاحب ملهم
ملک التجار آن میر به مردی قائم
که بود ذات ورا فضل و فتوت لازم
تاج فرق فرق حاج محمد کاظم
آنکه چرخست بایوان وی از جان خادم
گردد آنگه که پی کشف سرایر عازم
حل شود مشکل خلق ار چه بود جذر اصم
نزد اموال وی اندوخته یم مجسم چه بود
پیش کاخش فراین بر شده طارم چه بود
حاسد اندر بر این جان مجسم چه بود
قدر دجال برعیسی مریم چه بود
به بر همت او ملک دو عالم چه بود
که ورای دو جهان رانده ز ادراک حشم
ماه و خور رانده ای از مخزن سیم و زر اوست
حاصل کون و مکان ما حضر محضر اوست
آسمان مفتخر از میمنت اختر اوست
نظر بخت بهر مرحله بر منظر اوست
قسم چرخ بخاک ره جان پرور است
در مهمی بضرورت خورد ار چرخ قسم
درضمیرش چو زحق رتبه الهام غنود
هوش او گرزن تاثیر زاجرام ربود
بست جهدش طرق ننگ و در نام گشود
ملک را دوره اش از هرجهتی نام فزود
غنم و گرگ زعدل ار ملکی رام نمود
عهد او گرگ نباشد که شود رام غنم
ایکه در تربیت ملک چو خورشید و مهی
وز شهامت فلک اندر زبر مصطبهی
باقالیم هنر خسرو دانش سپهی
آگه از سر ضمایر بهمان یک نگهی
ابری و بحری و مشنو که نبخشی ندهی
که بود لازمه پاک وجود تو همم
تا زمیلاد نبی روح برآید زفتور
تا ز نزدیکی اردی شود آذر مه دور
تا تراوش نکند فکرت جیحون رنجور
که بهر مرغی انجیر خوری نی دستور
هم مولف زتو برسفره نعمت بسرور
هم مخالف زتو در حفره نقمت بنقم
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
خیاط پسر کز مژه کین ورزش
مقراض نهد در اهل بخیه طرزش
دیبای ولاش گز نکرده نبری
کاین پارچه سوزن نرود بر درزش
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱ - در عزیمت خامس آل عبا (ع)
شاه لاهوت گذر خسرو ناسوت گذار
گشت چون بیکس و شد بر زبر اسب سوار
دخت و اخت وزن و فرزند و کنیزان نزار
ازحرم زد بدو چارش صف هشتاد و چهار
همه بر دوره او اشک فشان جمع شدند
بال و پر ریخته پروانه آن شمع شدند
در یمینش بگلو بوسه زنان خواهر او
در یسارش بسم اسب رخ دختر او
در جنوبش بفغان عصمت جان پرور او
در شمالش به جزع عترت بی یاور او
آن یکی گفت مرا برکه سپاری آخر
و آن دگر گفت که خود رای چه داری آخر
شه بصد جهد برون زد علم از عالم جسم
لیکن افتاد دل از عالم روحش بطلسم
دید زارواح رسل تا بملایک همه قسم
هردمش از پی نصرت همه خوانند باسم
گفت لاحول ولا قوه الا بالله
که چو از جسم جهم روح مرا بندد راه
ملک آب بگفت امرکن ای جان دوکون
تا من این فرقه کنم غرقه چو قوم فرعون
یا بنوش آب الا آب خضر را تو زعون
بلکه درآب خضر بی تو نه رنگ است و نه لون
گفت با خالق آب این همه از آب مناز
ایملک خویش مکش پیش مران بیش متاز
ملک آتش گفت ایکه تو آن مظهر بیم
که خورد آب زجوی سخطت نار جحیم
رخصتی تا که زنم شعله برین جیش لئیم
که مرا بردن فرمان تو فخریست عظیم
گفت هان ای ملک نار عبث تند مشو
یا به تسلیم بمان یا که بتعظیم برو
ملک باد بگفت اذن ده ای لجه جود
تا بر انداز مشان نام زاقلیم وجود
خود شوند ارهمه چون طایفه عاد و ثمود
از دمی بر گسلانم من از آنجمله عقود
گفت مفریب مرا ای ملک از ملک سپنج
قصه از عاد مکن داد مزن باد مسنج
ملک خاک که در مغز بسی بودش شور
گفت ای صد چو سلیمان بحضور تو چو مور
عجز من بین و اجازت ده و برتاب ستور
تا چو قارون همه را زنده نمایم درگور
گفت نه باد ز سرای ملک خیره سرای
آتش انگیز مشو خاک مخور اب مسای
چون ملکهای عناصر باسف بازشدند
عرشیا جمله سوی فرش بپرواز شدند
نی زحق یاوریش را همه ممتازشدند
جان بکف برزده صف همدم و همراز شدند
تا بکوبند بلاد همه چون امت لوط
یا نمایند نگین آنچه زمهر است شروط
خواست تا بر رخشان صیحه زند جبرائیل
جست تا ازکفشات رزق ستد میکائیل
رفت تا بر سرشان صور دمد اسرافیل
تاخت تا از تنشان روح برد عزرائیل
شاه از عشق به حق باز نپرداخت بکس
که بدی یاری او عاطفت باری و بس
شد بمیدان و محاسن بکف دست نهاد
گفت ای قوم اگرم باز ندانید نژاد
منم آنکس که نبی بوسه بلبهایم داد
این سخن را همه بشنیده و دارید بیاد
هست آیا زشما کس که کند یاری من
یا نخواهد ز پس عزت من خواری من
عوض یاری او سنگ زدندش بجبین
خون پیشانی او رفت بگردون ز زمین
هرکماندار زدش تیر به پیکر زکمین
هر ستمکار زدش نیزه به پهلو ازکین
ناگهان خصم زدش تیغ بدانسان برفرق
که شد از ضربه وی برنس او در خون غرق
آمد از زخم فزون از بر اسب بزیر
جسمش از نیزه چو در بیشه نهان گردد شیر
بیمناکان پی خون ریختنش گشته دلیر
برق شمشیر همی تافت ببرق شمشیر
سرش از تن ببریدند و بلرزید فلک
جان جیحون زغمش عیش ربا شد زملک
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۲ - در مدح قوام الدین ابوالقاسم ناصربن علی گزینی انسابادی گوید دراین مدیحه اشارت به وفات سلطان محمود و تسلیت برای سلطان سنجر نیز هست
ایا در حکم تو کرده جهانبان
جهان چندان که هست آباد و ویران
وزیر شرق و غرب و صدر اسلام
پناه ملک و دین و پشت ایمان
تو را آن پیرهن پوشید دولت
که دارد هفت چرخ اندر گریبان
همه خلق جهانت چاکرانند
فلک بنده ستاره آفرین خوان
به نزدیک دل تو صعب تنگ است
ز روی عقل طول و عرض دو جهان
سرائی را که سازد دولت او را
فلک در باشدش خورشید دربان
دویت از قرصه خورشید زیبد
سزای خامه تو روز دیوان
کز آن زرین شهاب آسا قلمهات
مجره هست چون سیمین قلمدان
اگر چه رای تو بر هفت کشور
همی تابد چو خورشید درفشان
پیمبروار خواهد کرد از این پس
براق بخت تو بر عرش جولان
ز جرم ماه داری طوق مرکب
زخم چرخ سازی طاق ایوان
بدان کز جود تو پوشیده گردد
همی زاید ز مادر خلق عریان
اگر با کین تو کودک خورد شیر
ببندد دایه را رگهای پستان
خراسان و عراق ارچه بزرگ است
بود با همت تو خوار و آسان
دو سائل گر به نزدیک تو آیند
عراق آن را دهی این را خراسان
به گردون بر یکی برج کمان است
که تیر او شکافد سنگ و سندان
که تا زو ناوک انداز حوادث
بدوزد بدسگالت را دل و جان
تو در باران اقبالی و خصمت
به باران در ولی در تیر باران
ز بانگ و نام تو بدخواه مدبر
نه نان دارد نه جان نه خان و نه مان
بهشت از بهر آن آراست ایزد
که خواند دوستانت را به مهمان
جهنم زان سبب را تافت جبار
که دارد دشمنانت را به زندان
دم بدخواه تو چون باد دی گشت
که مهرت شد چو باغ پر ز ریحان
از آن اندر دلش مهر تو خوش نیست
که بستان خوش نباشد در زمستان
وزیرانی که بودستند از این پیش
کفایت ورز و هشیار و سخندان
ز تو معلوم گشت امروز که آنگاه
وزارت بر همه بود است تاوان
تو را در کاروانهای کفایت
سزد چون صاحب کافی شتربان
ز بالای وزارت پایه ای نیست
ولیکن زو تو را بستود نتوان
بر آن درگه که آب دولت توست
وزارت هست خاک پای دربان
جهان در حکم سلطان جهان است
ولیکن هست در حکم تو سلطان
قوام الدین تو را زیبد که خوانند
به حق نعمت دارای دوران
که در دینی نظام ملک عالم
که در ملکی قوام دین یزدان
روانت را مبادا هیچ اندوه
به ملک اندر روانت باد فرمان
در آن فترت که شد سلطان ماضی
ز لشکرگه بدارالملک رضوان
طناب خیمه عمرش گسستند
از این آفت سرای تنگ میدان
برفت آثار او از دین و دولت
چو فر نو بهار از باغ و بستان
ز کیهان شاه کیهان بس جوان رفت
که لعنت باد بر کردار کیهان
بقای شاه اعظم باد با تو
که هست از عمرتان آفاق عمران
اگر نه رای تو بودی در آن وقت
ز خون دریاصفت گشتی بیابان
سپاهی بر مثال کوه آهن
به زور زال و سهم پور دستان
حمایل کرده زهرآلود شمشیر
زره را داده خون آلود خفتان
چتو تیغ سیاست برکشیدی
بگشت از هول رنگ چرخ گردان
کمان بر قلب تن بشکست قبضه
خدنگ از فرق سر بنداخت پیکان
به بحر کین نهنگان بلا را
ز سهم تو فرو ریزید دندان
یکی طوفان نشاندستی به تدبیر
که بگسستی ز هم گردون و ارکان
اگر طوفان به عهد نوح برخاست
تو آن نوحی که کردی دفع طوفان
خداوندا قوامی بس قدیم است
که دارد حق خدمتها فراوان
رسیده پیش از این در دولت تو
ز خدمتها به نعمتهای الوان
کنون گر دورم از خدمت عجب نیست
که باغ وصل دارد داغ هجران
مرا گر فر تو بر سر نبودی
نه دل بودی نه جان بودی نه جانان
به حمدالله نیم در خدمت تو
ازین مشتی هوس پیمای نادان
ز باد طبعم از دریای خاطر
بخیزد موجهای گوهرافشان
به ایوان تو در چون شعر خوانم
فرود آید ز کیوان آب حیوان
گلستان سعادت درگه تو است
قوامی بلبل آهسته دستان
به فضل خویشتن نزدیک دارش
که بلبل دور ماند است از گلستان
سلیمان واری اندر ملک و چاکر
طلب کرد است هدهد را سلیمان
الا تا از خدای اندر زمانه
بود دولت دلیل و بخت برهان
خدایت یار باد و بخت هم پشت
زمانه یاور و دولت نگهبان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۵ - در موعظت و نصیحت و دعوت به خداپرستی و زهد در دنیا و رغبت به آخرتست
از بد این مردمان، وز غم این روزگار
هست همه اعتماد، بر کرم کردگار
ایزد فریادرس، داور داد آفرین
رازق روزی رسان، خالق پروردگار
اول بی ابتدا، آخربی انتها
ظاهر بی اضطراب، باطن بی اضطرار
آنکه بداند نگاشت، قامت ما خامه فش
وآنکه تواند نوشت، صحن فلک نامه وار
از بر بام جهان، ماه کند پاسبان
بر در و درگاه چرخ، ابر کند پرده دار
برننهد بی رضاش، سرو قدم بر زمین
برنکند بی قضاش، ماه سر از کوهسار
برق ز تقدیر اوست، تیغ صف بوستان
رعد ز تهدید اوست، کوس در نوبهار
بر در تسبیح او، دمدمه شکرهاست
زمزمه عندلیب، بر ز بر شاخسار
بر چمن بوستان، اوست که می پرورد
از مدد در ابر، دانه یاقوت نار
شمس و قمر بر فلک، سخت بدیع آفرید
راست چو دو منجنیق، بر طرف یک حصار
صیقل صنعش به شرق، چون بزداید شود
ز آینه آفتاب، روی جهان آشکار
حجت و برهان اوست، کز در خرگاه صبح
گیرد رومی روز، زنگی شب را کنار
از جهت مصلحت؛ حکمت او آفرید
نوش ز لبهای نحل؛ زهر ز دندان مار
کژی دنبال مار؛ قدرت او دان چنانک
راست به الهام اوست، مورچگان را قطار
طبع و ستاره که اند؛اصل خدای است و بس
به ز هزاران سپاه، فر یکی شهریار
آن که جهان را چهار؛ طبع نهاده است اصل
تانزنندش دو نیم ؛باز نگردد ز چار
مرد که نه مرد اوست؛ هیچ نخیزد ز مرد
کار که نه کار اوست ؛باز نیاید بکار
ای ز همه سرها،علم تو آگاه تر
هرچه ز ما می رود، تو به کرم در گذار
آنکه طلب کرد حق؛ و آنکه پرستید بت
هم گه بیچارگی؛ بر در تو خواست بار
مؤمن و کافر ز تو؛یافته روزی و جان
حضرت بی منع توست؛ این همه را خواستار
خدمت جای دگر؛ جامگی از تو روان
بارخدایا کجاست؛ چون تو خداوندگار
گرنبود فضل تو؛ وای بر اهل خرد
زافت این بی شمار؛ آدمی دیوسار
شهوتشان پای بند؛ کرده شیاطین نفس
بسته به زنجیر حرص؛ دست همه استوار
از ره بی دانشی ؛ در تک و پوی هوس
ناشده ازمردمی؛ هیچ طلبکار کار
طاعتشان بی فروغ؛ خدمتشان بی نسق
خیمه شان بی طناب ؛ اشترشان بی مهار
شیفته سیم و زر ؛ واله آز و نیاز
عاشق دارالفنا؛ غافل دارالقرار
بدنیت و بی حفاظ، خیره کش و تیره دل
نیست عجب گر کند؛ ایزدشان سنگ سار
خلد طمع می کند؛ با خطر معصیت
ترک طلب چون کنند؛ در سفر زنگبار؟!
منزل نیکان کنند؛روضه خلد برین
بر سر شاهان نهند؛افسر گوهرنگار
گرد جهان گشت عقل؛نیک طلب کرد و گفت
نیست درین روزگار ؛مردم پرهیزگار
وه که ز نیکی نماند؛ در همه عالم اثر
ماند ز نیکان به ما؛ درد دلی یادگار
با سلب آهن است؛ مردم پیکارجوی
با علم آتش است :عالم زنهارخوار
ای شده در شهر جهل؛ طبع تو در گفتگوی
مانده به بازار عقل؛ نفس تو بی کار و بار
صورت زیبات هست؛ هم ره ارباب نور
سیرت زشتت چراست، پسر و اصحاب نار
گرت نباید که حال بر تو بگردد ز دهر
تات بگردد زبان،تو بمگردان عیار
گر بدهی گوشمال، در تن خود خشم را
چون سگ اصحاب کهف، باتو بماند به غار
پای منه چونت نیست، طاقت راه خدای
تیغ مکش چون نه ای، مرد صف کارزار
از ره رحمن شدی، بر در شیطان چرا
هر که بود بختیار، این نکند اختیار
آنکه جهان آفرید، داد جهان را به تو
پندش بر کار گیر، کار به بازی مدار
از جهت آرزو، در سر دنیا مشو
تو بهی از آرزو، گوش به از گوشوار
نوحه کنان بر تو زار، دهر و تو آگاه نه
مرده چه داند که چیست ؛درد دل سوگوار
هست جهان همچو باغ، تو چو درخت اندرو
از پی آنی ز حرص،تن یکی و سر هزار
زهد «و» ورع پیشه گیر؛ زور و شجاعت مبر
گر تو کنی کارزار؛ بر تو شود کار زار
عمر تو ای پیرمرد؛رفت به یک بارگی
کرد به غارت همه، لشکر لیل و نهار
درد دل و آب چشم، به بود آنجا یگاه
مردی رستم چه سود ؛ قوت اسفندیار
بر سر بازار جهل؛ بی خبر از خویشتن
کیسه امسال عمر؛ داد به طرار پار
واقعه و حادثه؛ بر تو فراوان گذشت
کان دل سنگیت هیچ، برنگرفت اعتبار
وعده ایزد ز پس؛ راه قیامت ز پیش
پای ز دامن بکش؛ سر ز گریبان برآر
دل ز جهان برگسل؛ مرگ فرا پیش گیر
هیچ کسی را ز مرگ ؛ نیست به جان زینهار
خانه و بستان تو ؛ خرم و زیباستی
گر ز پسش نیستی؛ گور و لحد تنگ و تار
منزل دارالقرار؛ بی غمیت آرزوست
خواجه نگوئی مرا؛ باتو که داد این قرار
گرچه نماندست عمر؛ هست هنوزت ز جهل
دست به جام نبیذ؛ چشم به زلفین یار
با بت سیمین عذار؛باده مخور کانگهی
باده دنیا کند ؛روز قیامت خمار
هر که خورد با بتان ؛ باده بود بی خلاف
در بر بت سرخروی ؛در بر حق شرمسار
تا کی خواب و خمار؛لختی بیدار شو
چند نفاق و دروغ ؛ آخر شرمی بدار
صورت تو کردگار؛کرد طراز جهان
تانبود سرو بن؛خوش نبود جویبار
مرغ فش است آفتاب ؛ در قفص آسمان
سروبن است آدمی ؛بر چمن روزگار
ای ز جهان خسته دل؛ خیز نجاتی طلب
مرهم گلها نهند؛ دست فگاران خار
مردم دلخسته را؛نیست چو آسایشی
مرغ قفص جسته را؛ چیست به از مرغزار
صبر کن ار آرزوست؛ دولت باقی تو را
زانکه به تأیید صبر؛ مرد شود بردبار
هست ز تعجیل و صبر؛ کز چمن بوستان
زود بریزد کدو؛ دیر بماند چنار
هرچه به دنیا کنی ؛ بینی در آخرت
پنبه تواند چدن ؛ برزگر پنبه کار
اسب سلامت نشین ؛تا به ره رستخیز
چرخ پیاده شود؛ چون تو برآئی سوار
نامه انصاف خوان ؛ جامه اسلام پوش
تا ز تو نیکان کنند ؛ در دو جهان افتخار
نامه انصاف را؛ هر که کند ریزریز
جامه اقبال او، زود شود پاره پار
مالت اگر عاقلی ؛پاک به ایام ده
کالی اگر زیرکی ؛ جمله به دزدان سپار
هرکه کند راستی ؛ رست ز خشم خدای
در ره ناراستی ؛کس نشود رستگار
زشتی و ناراستی ؛ مردم ابله کند
نیکوئی و راستیست ؛ قاعده هوشیار
هست بهین تر حیل؛ آنکه نسازی حیل
هست قویتر قمار؛ آنکه نبازی قمار
نان قناعت شکن ؛ تا ز بلاها رهی
کز پی ناقانعیست ؛ دزد سزاوار دار
نان قناعت تو را؛ گر بگزاید سزد
از جهت آنکه هست ؛ عاقبتت ناگوار
گفتن توحید و زهد ؛ کار قوامی بود
در همه آفاق اوست ؛ نان پز شاعر شعار
مزرعه خاص او است ؛ اوج ره کهکشان
برزگر گندمش ؛ وهم کواکب شمار
از ره آن آسیا ؛ کش مه و مهرست سنگ
گاو سپهر افکند ؛ بر در دوکانش بار
زیر دکان خرد؛کرد تنور دلش
فکرت تاریک دود ؛ خاطر روشن شرار
آرد خرش مشتری ؛ گرده پزش آفتاب
کارکنش آسمان ؛ مشتریش روزگار