عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ذرّه ای در نور
گلِ نگاه تو، در کار دلربایی بود.
فضای خانه پُر از عطر آشنایی بود
به رقص آمده بودم چو ذرّه ای در نور
ز شوق و شور،
که پرواز در رهایی بود.
چه جای گل، که تو لبخند می زدی با مهر
چه جای عمر، که خواب خوش طلایی بود!
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود.
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودیّ و روشنایی بود
فضای خانه پُر از عطر آشنایی بود
به رقص آمده بودم چو ذرّه ای در نور
ز شوق و شور،
که پرواز در رهایی بود.
چه جای گل، که تو لبخند می زدی با مهر
چه جای عمر، که خواب خوش طلایی بود!
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود.
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودیّ و روشنایی بود
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
لحظه و احساس
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بهاری پر از ارغوان
تو را دارم ای گل، جهان با من است
تو تا با منی، جانِ جان با من است
چو می تابد از دور پیشانیات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پُر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده آن دهان با من است
تو تا با منی، جانِ جان با من است
چو می تابد از دور پیشانیات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پُر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده آن دهان با من است
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
یاد و کنار
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
حرف طرب انگیز
هیچ جز یاد تو رویای دلاویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر
با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر
با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
راز نگهدارترین
تو با روح من از روز ازل یارترین
کودک شعر مرا مهر تو غم خوارترین
گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین
عطر نام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین
ای تو روشنگر ایام مه آلوده ی عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین
در گذرگاه نگاهِ تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین
می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من راز نگهدارترین
کودک شعر مرا مهر تو غم خوارترین
گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین
عطر نام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین
ای تو روشنگر ایام مه آلوده ی عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین
در گذرگاه نگاهِ تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین
می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من راز نگهدارترین
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
تا لب ایوان شما
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
حاصل عشق
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آیا برادرانیم؟
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
دل تنگ
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
زبان معیار
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
زبانم بسته است
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
دو برگ سبز
هنوز شعله کشد آتش نهانی من
هنوز خسته، نفس می زند جوانی من
هنوز از چمن کودکی به جا مانده ست
دو برگ سبز درین چهره ی خزانی من
گذشت شوکت رنگینِ آن همیشه بهار
به زرد و سرخ زند باغ زندگانی من
ورق ورق همهی روزها پراکنده ست
ز تندباد بپرسی مگرنشانی من
به جز غم تو که بر عهد خویش پای فشرد
دگر کسی ننشیند به همزبانی من
هنوز خسته، نفس می زند جوانی من
هنوز از چمن کودکی به جا مانده ست
دو برگ سبز درین چهره ی خزانی من
گذشت شوکت رنگینِ آن همیشه بهار
به زرد و سرخ زند باغ زندگانی من
ورق ورق همهی روزها پراکنده ست
ز تندباد بپرسی مگرنشانی من
به جز غم تو که بر عهد خویش پای فشرد
دگر کسی ننشیند به همزبانی من
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
دنیا به هم نمی خورد
دنیا پر از حوادث گوناگون
دنیا پر از وقایع رنگارنگ
از مرگ،از تولد،
از صلح،جنگ.
از جشن،از جدایی
از فتح، از شکست
هر لحظه صدهزار اتفاق هست!
*
این آرزوی کوچک ما نیز
یک رویداد ساده است
من خود، درست و راست، نمی دانمش که چیست
یک اشتیاق پاک؟
یک آرمان شیرین؟
یک هالهء مقدس؟
یک عشق تابناک؟
از نوع نامکرر «یک نکته بیش نیست»
در بین صدهزار هزار اتفاق، گم!
دنیا به هم نمی خورد ای مردم!
*
بعد از هزار مرحله دوری
بعد از هزار سال صبوری!
این یک زیاده خواهی نیست
این نیست یک توقع بی جا!
این نیست یک هوس
این آخرین تضرع یک عاشق است و بس:
باری اگر به سینه دلی دارید
این آرزوی ساده ما را بر آورید
ما را به هم ببخشید.
ما را برای هم بگذارید.
در این لحظه های مانده به جا، از حیات ما.
ما را به یکدیگر بسپارید!
دنیا پر از وقایع رنگارنگ
از مرگ،از تولد،
از صلح،جنگ.
از جشن،از جدایی
از فتح، از شکست
هر لحظه صدهزار اتفاق هست!
*
این آرزوی کوچک ما نیز
یک رویداد ساده است
من خود، درست و راست، نمی دانمش که چیست
یک اشتیاق پاک؟
یک آرمان شیرین؟
یک هالهء مقدس؟
یک عشق تابناک؟
از نوع نامکرر «یک نکته بیش نیست»
در بین صدهزار هزار اتفاق، گم!
دنیا به هم نمی خورد ای مردم!
*
بعد از هزار مرحله دوری
بعد از هزار سال صبوری!
این یک زیاده خواهی نیست
این نیست یک توقع بی جا!
این نیست یک هوس
این آخرین تضرع یک عاشق است و بس:
باری اگر به سینه دلی دارید
این آرزوی ساده ما را بر آورید
ما را به هم ببخشید.
ما را برای هم بگذارید.
در این لحظه های مانده به جا، از حیات ما.
ما را به یکدیگر بسپارید!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
خط آتش
در پشت میلههای قفس، از سرِ ملال
با خطِ خوش نوشتم
بیتی به حسب حال
« اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد»
چشمم میان خط
بر روی لفظ «آتش» لرزید، ایستاد
دیدم: هزار شاخة گل را که بی گناه
در خط آتشاند.
بیدادهای مشعلهافروز جنگ را
با خطّ خون خویش
بر خاک می کشند!
یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد
با خطِ خوش نوشتم
بیتی به حسب حال
« اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد»
چشمم میان خط
بر روی لفظ «آتش» لرزید، ایستاد
دیدم: هزار شاخة گل را که بی گناه
در خط آتشاند.
بیدادهای مشعلهافروز جنگ را
با خطّ خون خویش
بر خاک می کشند!
یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
باد در قفس
داد ترا نمی برم از یاد، در قفس
ای داد بر تو رفت چه بیداد در قفس
گویی زجان و هستی من مایه می گرفت
فریادها که جان تو سر داد در قفس
دیوار و در گشوده نشد، گرچه صدهزار
چون تو زدند پرپر و فریاد در قفس
چون آفتاب رفتی و من دیر چون غروب
چشمم به جای خالیات افتاد در قفس
از آن همه امید گرامی دریغ و درد
دیگر نمانده هیچ، بجز باد در قفس.
ای داد بر تو رفت چه بیداد در قفس
گویی زجان و هستی من مایه می گرفت
فریادها که جان تو سر داد در قفس
دیوار و در گشوده نشد، گرچه صدهزار
چون تو زدند پرپر و فریاد در قفس
چون آفتاب رفتی و من دیر چون غروب
چشمم به جای خالیات افتاد در قفس
از آن همه امید گرامی دریغ و درد
دیگر نمانده هیچ، بجز باد در قفس.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
افسون
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
بوی عشق
امام خمینی : غزلیات
جان جهان
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا
جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا
عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال
به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا
با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی
چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا
پرده از روی بینداز، به جان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا
گر نباشی برم، ای پردگی هرجایی
ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبری
جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا
جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا
عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال
به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا
با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی
چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا
پرده از روی بینداز، به جان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا
گر نباشی برم، ای پردگی هرجایی
ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبری
جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا
امام خمینی : غزلیات
شرح جلوه
دیده ای نیست نبیند رخ زیبای تو را
نیست گوشی که همی نشنود آوای تو را
هیچ دستی نشود جز بر خوان تو دراز
کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را
قامت سروقدان را به پشیزی نخرد
آنکه در خواب ببیند قد رعنای تو را
به کجا روی نماید که تواش قبله نه ای؟
آنکه جوید به حرم، منزل و ماوای تو را
همه جا منزل عشق است؛ که یارم همه جاست
کور دل آنکه نیابد به جهان، جای تو را
با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان
جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را
دکه علم و خرد بست، درِ عشق گشود
آنکه میداشت به سر علّت سودای تو را
بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر
نتوان شرح کنم جلوه والای تو را
نیست گوشی که همی نشنود آوای تو را
هیچ دستی نشود جز بر خوان تو دراز
کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را
قامت سروقدان را به پشیزی نخرد
آنکه در خواب ببیند قد رعنای تو را
به کجا روی نماید که تواش قبله نه ای؟
آنکه جوید به حرم، منزل و ماوای تو را
همه جا منزل عشق است؛ که یارم همه جاست
کور دل آنکه نیابد به جهان، جای تو را
با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان
جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را
دکه علم و خرد بست، درِ عشق گشود
آنکه میداشت به سر علّت سودای تو را
بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر
نتوان شرح کنم جلوه والای تو را