عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح آقا سید صادق طباطبایی
فرخنده باد نوروز بر قبله ی خلایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۸۶ - الاسرار
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۵۷ - الرجاء
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۷۲
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چه ای زلف که گه مشگ دهی گه عنبر
که بود چین و ختا در همه چینت مضمر
تو و داود زره گر شده بی آتش لیک
او زره ساخت زآهن تو زمشک و عنبر
سبحه شیخ زتو پاره و زنار مغان
هم مسلمان زتو در شکوه بود هم کافر
گه زنی مروحه بر آتش دلهای کباب
گه شوی عود و زخط دود کنی در مجمر
گاه از سحر بپوشی ید بیضا از خلق
گه شوی در کف موسی پی معجز اژدر
مار ضحاک شوی گاه و کنی رخنه بمغز
گاه هندو شوی و سجده کنی بر آذر
گر تو هندوئی و خورشید پرستی ایزلف
بالش از ماه چرا کردی و ازخور بستر
گه مجاور شده ای بر سر چاه بیژن
گه کمند از تو کند رستم و طوس و نوذر
سختتر از زرهی نرم تر از ابریشم
بسیاهی شب هجران به درازای محشر
گا زنجیر شوی از پی تدبیر جنون
گاه دیوانه کنی خلق چو دیو کافر
گرنه فتراک علی صاحب تیغ دو سری
از چه آویخته ای خویش بر ابروی دو سر
لاجرم زآن شده آشفته بقید تو اسیر
که شبیه است شکنجت بکمند حیدر
که بود چین و ختا در همه چینت مضمر
تو و داود زره گر شده بی آتش لیک
او زره ساخت زآهن تو زمشک و عنبر
سبحه شیخ زتو پاره و زنار مغان
هم مسلمان زتو در شکوه بود هم کافر
گه زنی مروحه بر آتش دلهای کباب
گه شوی عود و زخط دود کنی در مجمر
گاه از سحر بپوشی ید بیضا از خلق
گه شوی در کف موسی پی معجز اژدر
مار ضحاک شوی گاه و کنی رخنه بمغز
گاه هندو شوی و سجده کنی بر آذر
گر تو هندوئی و خورشید پرستی ایزلف
بالش از ماه چرا کردی و ازخور بستر
گه مجاور شده ای بر سر چاه بیژن
گه کمند از تو کند رستم و طوس و نوذر
سختتر از زرهی نرم تر از ابریشم
بسیاهی شب هجران به درازای محشر
گا زنجیر شوی از پی تدبیر جنون
گاه دیوانه کنی خلق چو دیو کافر
گرنه فتراک علی صاحب تیغ دو سری
از چه آویخته ای خویش بر ابروی دو سر
لاجرم زآن شده آشفته بقید تو اسیر
که شبیه است شکنجت بکمند حیدر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
نه در کلاه نمد راحتی، نه در تاج است
که پادشاه و گدا، هر که هست، محتاج است
همه ز کاسه ی سر خیزدم جنون، آری
حباب، بیضه ی مرغابیان امواج است
ز جان به رغبت خود می توان گذشت، ولی
عطا به زور چو خواهند از کسی، باج است
اگر به میکده منصور بگذرد، داند
که هر که هست درو چند مرده حلاج است
ببین به کینه ی افلاک و رحم کن به سلیم
که تیر هفت کماندار را یک آماج است
که پادشاه و گدا، هر که هست، محتاج است
همه ز کاسه ی سر خیزدم جنون، آری
حباب، بیضه ی مرغابیان امواج است
ز جان به رغبت خود می توان گذشت، ولی
عطا به زور چو خواهند از کسی، باج است
اگر به میکده منصور بگذرد، داند
که هر که هست درو چند مرده حلاج است
ببین به کینه ی افلاک و رحم کن به سلیم
که تیر هفت کماندار را یک آماج است
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح اسلام خان
بهار آمد و شد نغمه ساز مرغ چمن
چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ایمن از جور حوادث ساخت عجز من مرا
شیشه جانیها حصاری گشت از آهن مرا
چون نباشم خوشدل از بیتابیی کز درد اوست
صبح نوروزیست هر چاکی ز پیراهن مرا
آتشم؛ آتش، مکن تکلیف سیر گلشنم
پر فشانیهای بلبل می زند دامن مرا
بر نمی تابد مزاج نازکم گلگشت باغ
بی دماغ از نکهت گل می کند گلشن مرا
پردهٔ فانوس نتواند حجاب شمع شد
کی نهان در سینه می ماند دل روشن مرا
بار سنگین گریبان برنتابد وحشتم
در جنون جویا چو صحرا بس بود دامن مرا
شیشه جانیها حصاری گشت از آهن مرا
چون نباشم خوشدل از بیتابیی کز درد اوست
صبح نوروزیست هر چاکی ز پیراهن مرا
آتشم؛ آتش، مکن تکلیف سیر گلشنم
پر فشانیهای بلبل می زند دامن مرا
بر نمی تابد مزاج نازکم گلگشت باغ
بی دماغ از نکهت گل می کند گلشن مرا
پردهٔ فانوس نتواند حجاب شمع شد
کی نهان در سینه می ماند دل روشن مرا
بار سنگین گریبان برنتابد وحشتم
در جنون جویا چو صحرا بس بود دامن مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هزار سال سفر از وجود تا عدم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
تهیست کشتی می عمر از آن بغم گذرد
بیار باده که کشتی بخشک کم گذرد
در آتش که منم همدمی کجا یابم
مگر صبا بمن از غایت کرم گذرد
وفا ز تنگ دهانان مجو که اینمعنی
حکایتی است که در عالم عدم گذرد
دلا، به نیک و بد دهر صبر کن کآخر
غم حبیب و جفای رقیب هم گذرد
قدم ز عالم هستی برون زدی اهلی
کجاست مرد رهی کز تو یکقدم گذرد
بیار باده که کشتی بخشک کم گذرد
در آتش که منم همدمی کجا یابم
مگر صبا بمن از غایت کرم گذرد
وفا ز تنگ دهانان مجو که اینمعنی
حکایتی است که در عالم عدم گذرد
دلا، به نیک و بد دهر صبر کن کآخر
غم حبیب و جفای رقیب هم گذرد
قدم ز عالم هستی برون زدی اهلی
کجاست مرد رهی کز تو یکقدم گذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
جام وصلت بکف کج نظران نتوان دید
چشم خود در کف دست دگران نتوان دید
کامم این بس که نگاهی کنمت در گذری
بیش ازین کام ز عمر گذران نتوان دید
از رقیبان مشنو لاف خریداری خود
کاین بصارت ز چنین بی بصران نتوان دید
گنج مهری که بر او لاله صفت مهر وفاست
جز بویرانه خونین جگران نتوان دید
خبر از سوز محبت دل پروانه دهد
جز دل افسردگی از بی خبران نتوان دید
سر این نکته که شد آب حیات آن لب لعل
تا نکردند گل کوزه گران نتوان دید
عیب یعقوب مکن کانچه ز یوسف او یافت
بخدا کز رخ دیگر پسران نتوان دید
خضر اگر ز آب بقا سیر شود نیست عجب
سیری اما ز لب سیمبران نتوان دید
اهلی آن شیوه که دل می برد از اهل نظر
جز بچشم دل صاحب نظران نتوان دید
چشم خود در کف دست دگران نتوان دید
کامم این بس که نگاهی کنمت در گذری
بیش ازین کام ز عمر گذران نتوان دید
از رقیبان مشنو لاف خریداری خود
کاین بصارت ز چنین بی بصران نتوان دید
گنج مهری که بر او لاله صفت مهر وفاست
جز بویرانه خونین جگران نتوان دید
خبر از سوز محبت دل پروانه دهد
جز دل افسردگی از بی خبران نتوان دید
سر این نکته که شد آب حیات آن لب لعل
تا نکردند گل کوزه گران نتوان دید
عیب یعقوب مکن کانچه ز یوسف او یافت
بخدا کز رخ دیگر پسران نتوان دید
خضر اگر ز آب بقا سیر شود نیست عجب
سیری اما ز لب سیمبران نتوان دید
اهلی آن شیوه که دل می برد از اهل نظر
جز بچشم دل صاحب نظران نتوان دید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
ما از صفای سینه چو آیینه همیم
حاجت بقصه نیست که در سینه همیم
پیوند ما بمهر تو روز الست شد
امروز و دی نبود که دیرینه همیم
از مهر در دل هم و با هم چنان ترش
کاغیار را خیال که در کینه همیم
رندان نظر بخلعت شاهی نمیکنند
ما صوفیان بغیبت پشمینه همیم
اهلی بیا که همدم ما نیست غیر ما
ما محرمان گوهر گنجینه همیم
حاجت بقصه نیست که در سینه همیم
پیوند ما بمهر تو روز الست شد
امروز و دی نبود که دیرینه همیم
از مهر در دل هم و با هم چنان ترش
کاغیار را خیال که در کینه همیم
رندان نظر بخلعت شاهی نمیکنند
ما صوفیان بغیبت پشمینه همیم
اهلی بیا که همدم ما نیست غیر ما
ما محرمان گوهر گنجینه همیم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۵ - نامی
اهلی شیرازی : لغزها
لغز سوزن و رشعه