عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
فروغ فرخزاد : اسیر
از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند


خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست


هر کجا می نگرم ، باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده


گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود


تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزندهٔ آن بدخو بود


می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش


شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر ، خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را


مادر ، این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم


تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی


در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم


قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست ، بگویید آن زن
دیر گاهیست ، در این منزل نیست
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
زندگی
بر زمین افتاده پخشیده ست
دست و پا گسترده تا هر جا
از کجا؟
کی؟
کس نمی‌داند
و نمی‌داند چرا حتی
سال‌ها زین پیش
این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده ست
کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده
وز کدامین سینهٔ بیمار
عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا
مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا
پخش مرده بر زمین، هموار
دیگر آیا هیچ
کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی
به چنین پیسی
تواند بود؟
من پرسم
کیست تا پاسخ بگوید
از محیط فضل خلوت یا شلوغی
کیست؟
چیست؟
من می‌پرسم
این بیهوده
ای تاریک ترس آور
چیست؟
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
شهرِ در خون
نیمِ ملّت شهید و نیمِ دگر
زخمی و ناتوان و بیچاره
عدّه‌ای سوگوارِ بربادیش
عدّه‌ای هم غریب و آواره

در تمامیِّ این‌ولایتِ‌مرگ
نه لبی مانده و نه لبخندی
در تمامیِّ این‌غبارآباد
نیست سیمایِ آرزومندی

دستبازیِّ کیسه‌هایِ بزرگ
کارد تا استخوان فرو برده‌ست
دستگاهِ دلی نمانده به جای
معنویّت فنا شده،‌مرده‌ست

سیلِ بربادی است و ویرانی
لبِ رودیّ و چند ماهی‌گیر
آتش‌افروزِ چند و فتنهٔ چند
چند فرمان‌گزار و چند اجیر

روزگاری است که نمی‌خوانَد
شهرِ در‌خون‌ستادهٔ کابل
روزگاری است که نمی‌خندد
مامِ از‌پا‌فتادهٔ کابل

روزگاری است که مروّت را
لعنتی‌ها دروغ می‌بافند
بوسه بر ماه می‌زنند از دور
غبغب آباد کرده،‌می‌لافند

روزگاری است که سلامی را
کس به کس اعتماد می‌نکند
با کلامی کس از کسی نشود
کسی از عشق یاد می‌نکند

دستِ بیگانگانِ همسایه
هر سو دیوانه‌وار در کار است
دوست گفته،‌تباه می‌سازند
ملّتی را که سخت افگار است
فریدون مشیری : از خاموشی
شکسته
آن سوی صحرا
ــ پشت سنگستان مغرب ــ
در شعله های واپسین می سوخت خورشید.
وز بازتاب سرخ غمگین درین سوی
می سوخت از نو «تخت جمشید»!
*
من بودم و رویای دورِ آن شبیخون
وان سرخی بیمار گون
آرام آرام
شد آتش و خون!
تاریکی و توفان و تاراج
پرواز مشعل ها، هیاهوی سواران
موج بلند شعله
تا اوج ستون ها
فریاد ره گم کردگان در جنگل دود!
دود در آتش ماندگان، بی حرفِ بدرود
از هم فروپاشیدن ایوان و تالار
در هم فرو پیچیدن دروازه دیوار!
*
بر روی بام و پله، در دالان و دهلیز
بیداد خنجرهای خونریز
غوغای جنگ تن به تن بود
اوج شکوه شرق گرم سوختن بود!
دود سیاهش بی امان در چشم من بود.
بر نقش دیواری ــ در آن هنگامه ــ دیدم
تندیس پاک اورمزد افتاده بر خاک
شمشیر دست اهریمن بود!
کم کم نهیب شعله ها کوتاه می شد!
شب ــ مثل خاکستر ــ فرو می ریخت خاموش
در پرتو لرزان مهتاب
سنگ و ستونهای به خاک افتاده، از دور
اردوی سربازان خسته
روح پریشان زمان، اینجا و آنجا
چون سایه، بر بالین مجروحان نشسته
بهتی به بغض آمیخته،
در هر گلویی راه بر فریاد بسته
چشم جهان
ــ ماه ــ
تا جاودان بیدار می ماند
من بازمی گشتم شکسته
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۲
بازم افتاد به دل داغ نگاری که مپرس
لاله زاری است پر از لاله عذاری که مپرس
گشته جان صید بت تازه شکاری که مگوی
شده دل بسته فتراک سواری که مپرس
تا غبار فتن انگیخته در دور قمر
از خطش ره به دل آورده غباری که مپرس
تا برون شد به سفر می کشد از قطره اشک
خون دل دم به دم از از دیده قطاری که مپرس
گو دگر میکده را در نگشاید خمار
که مرا هست از آن دیده خماری که مپرس
موسم تیر کنم گریه بحال بلبل
دارم از هجرت گل ناله زاری که مپرس
تا شد از خنده گل صحن گلستان خالی
سر فرو برده به دل چنگل خاری که مپرس
در نظم گهر اشک جدایی خالد
بهم آورده به امید نثاری که مپرس