عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵
بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور
که هست عالم فانی به ذات او معمور
به کلک بیاراست پیشگاه هنر
به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول
به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف
به نوعنوع شرف در جهان تویی مشهور
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست
که خلق را برهانی ز روزی مقدور
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو
ز چشمخانهٔ باز آشیانهٔ عصفور
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق
به پیش رای منبر تو سایه گردد نور
صفای طبع تو بفزود آب آب روان
مسیر امر تو بربود گوی باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من
همیشه جفت نفیرم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
همی به راز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ایام همتیست بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز
به دست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همیرسند و به سور
همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل
همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور
حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد
همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب
ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص
سیاه روز حسود تو چون شب دیجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور
که هست عالم فانی به ذات او معمور
به کلک بیاراست پیشگاه هنر
به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول
به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف
به نوعنوع شرف در جهان تویی مشهور
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست
که خلق را برهانی ز روزی مقدور
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو
ز چشمخانهٔ باز آشیانهٔ عصفور
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق
به پیش رای منبر تو سایه گردد نور
صفای طبع تو بفزود آب آب روان
مسیر امر تو بربود گوی باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من
همیشه جفت نفیرم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
همی به راز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ایام همتیست بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که میرسد شب و روز
به دست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همیرسند و به سور
همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل
همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور
حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد
همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب
ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص
سیاه روز حسود تو چون شب دیجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح سلطان فیروز شاه
ای بهمت برتر از چرخ اثیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمالالدین خطیب
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
عزم آندارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانهای ایمنتر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا به اکنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترشرویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی بادهمان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بینظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بدگویی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکراکه من
از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بیخردگیها میکند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمالالدین خطیب
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
عزم آندارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانهای ایمنتر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا به اکنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترشرویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی بادهمان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بینظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بدگویی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکراکه من
از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بیخردگیها میکند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر شمسالدین اغلبک
ای بهمت ورای چرخ اثیر
چرخ در جنت همت تو قصیر
ای بقدر و شرف عدیم شبیه
وی به جود و سخا عدیم نظیر
پیش وهم تو کند سیر شهاب
پیش دست تو زفت ابر مطیر
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به طبع تو در دو پیکر تیر
قلمت راز چرخ را تاویل
سخنت علم غیب را تفسیر
برق با برق فکرت تو صبور
بحر با بحر خاطر تو غدیر
بگشایی گه سؤال و جواب
مشکلات فلک به دست ضمیر
خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف
درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر
ای جوان بخت سروری که ندید
چون تو فرزانه چشم عالم پیر
بنده را خصم اگر به کین تو کرد
نقش عنوان نامهٔ تزویر
مالش این بس که تا به حشر بماند
بیگنه مست شربت تشویر
مبر امیدش از عطای بزرگ
ای بزرگ جهان به جرم حقیر
زانکه جز دست جود تو نکشد
پای ظلم و نیاز در زنجیر
مادری پیر دارد و دو سه طفل
از جهان نفور جفت نفیر
همه گریان و لقمه از اومید
همه عریان و جامه از تدبیر
کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند
دیدها وقف روزن ادبیر
غم دل کرده بر رخ هر یک
صورت حال هر یکی تصویر
دست اقبالت ار بنگشاید
بند ادبار زین معیل فقیر
گاو دوشای عمر او ندهد
زین پس از خشکسال حادثه شیر
پای من بنده چون ز جای برفت
کارم از دست من برون شده گیر
من چه گویم که حال من بنده
حال من بنده میکند تقریر
تا بود چرخ را جنوب و شمال
تا بود ماه را مدار و مسیر
تخت بادت همیشه چرخ بلند
تاج بادت همیشه بدر منیر
اشک بدخواهت از حسد چو بقم
روی بدگویت از عنا چو زریر
قامت دشمنت چو قامت چنگ
نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر
چرخ در جنت همت تو قصیر
ای بقدر و شرف عدیم شبیه
وی به جود و سخا عدیم نظیر
پیش وهم تو کند سیر شهاب
پیش دست تو زفت ابر مطیر
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به طبع تو در دو پیکر تیر
قلمت راز چرخ را تاویل
سخنت علم غیب را تفسیر
برق با برق فکرت تو صبور
بحر با بحر خاطر تو غدیر
بگشایی گه سؤال و جواب
مشکلات فلک به دست ضمیر
خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف
درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر
ای جوان بخت سروری که ندید
چون تو فرزانه چشم عالم پیر
بنده را خصم اگر به کین تو کرد
نقش عنوان نامهٔ تزویر
مالش این بس که تا به حشر بماند
بیگنه مست شربت تشویر
مبر امیدش از عطای بزرگ
ای بزرگ جهان به جرم حقیر
زانکه جز دست جود تو نکشد
پای ظلم و نیاز در زنجیر
مادری پیر دارد و دو سه طفل
از جهان نفور جفت نفیر
همه گریان و لقمه از اومید
همه عریان و جامه از تدبیر
کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند
دیدها وقف روزن ادبیر
غم دل کرده بر رخ هر یک
صورت حال هر یکی تصویر
دست اقبالت ار بنگشاید
بند ادبار زین معیل فقیر
گاو دوشای عمر او ندهد
زین پس از خشکسال حادثه شیر
پای من بنده چون ز جای برفت
کارم از دست من برون شده گیر
من چه گویم که حال من بنده
حال من بنده میکند تقریر
تا بود چرخ را جنوب و شمال
تا بود ماه را مدار و مسیر
تخت بادت همیشه چرخ بلند
تاج بادت همیشه بدر منیر
اشک بدخواهت از حسد چو بقم
روی بدگویت از عنا چو زریر
قامت دشمنت چو قامت چنگ
نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در صفت جشن و مدح صاحب ناصرالدین طاهربن مظفر هنگام معاودت به نیشابور
ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر
کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر
موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین
موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر
موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان
موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر
ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود
رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر
طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را
در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر
آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند
آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر
هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پردهدار
هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمانپذیر
کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم
یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر
آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات
وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر
چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش
آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر
وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا
بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر
وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر
بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر
گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب
دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر
ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف
وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر
سایهٔ عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب
منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر
هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز
انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر
تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد
ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر
چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه
تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر
بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد
آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر
دوش زندانبان قهرت را همی دیدم به خواب
مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کردهاند
ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر
شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضلالاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب
لون او شد احسنالالوان و هو المستنیر
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن
ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی
خاطر من از تفکر خامهٔ من از صریر
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بیزبان
درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان
زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار
تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر
در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار
در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر
اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم
روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار
روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ
نالهٔ آن از نوایب زار چون آواز زیر
کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر
موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین
موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر
موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان
موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر
ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود
رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر
طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را
در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر
آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند
آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر
هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پردهدار
هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمانپذیر
کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم
یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر
آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات
وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر
چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش
آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر
وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا
بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر
وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر
بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر
گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب
دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر
ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف
وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر
سایهٔ عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب
منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر
هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز
انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر
تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد
ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر
چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه
تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر
بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد
آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر
دوش زندانبان قهرت را همی دیدم به خواب
مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کردهاند
ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر
شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضلالاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب
لون او شد احسنالالوان و هو المستنیر
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن
ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی
خاطر من از تفکر خامهٔ من از صریر
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بیزبان
درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان
زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار
تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر
در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار
در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر
اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم
روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار
روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ
نالهٔ آن از نوایب زار چون آواز زیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر
پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان
راستی به میندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشتهاند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمانگذارست و زمین فرمانپذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار
کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست
هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود
کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود
هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان
گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است
زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
گو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
ده زبان چون سوسن و دهدل چو سیرم کس ندید
آخرم تا کی دهی بیجرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
شکل ذاتی احسنالاشکال و هوالمستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست
لون ذاتی احسنالالوان و هوالمستنیر
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
پاسبان و پردهدار حضرتت کیوان و ماه
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر
پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان
راستی به میندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشتهاند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمانگذارست و زمین فرمانپذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار
کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست
هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود
کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود
هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان
گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است
زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
گو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
ده زبان چون سوسن و دهدل چو سیرم کس ندید
آخرم تا کی دهی بیجرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
شکل ذاتی احسنالاشکال و هوالمستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست
لون ذاتی احسنالالوان و هوالمستنیر
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
پاسبان و پردهدار حضرتت کیوان و ماه
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح و تهنیت خدام صاحب ناصرالدین طاهربن المظفر هنگام باز آمدن از زمین غور به جانب هراة
موکب عالی دستور جهان آمد باز
به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز
جاودان در کنف خیر و سعادت بادا
موکبش تا به سعادت رود و آید باز
صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا
کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز
بازگیرد پس از این رونق ملک محمود
دهر شوریدهتر و تیرهتر از زلف ایاز
زاستین داد دگرباره کند دست برون
فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز
شعلهٔ خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب
رایت امن و امان باز کشد سر به فراز
گرگ با میش تعدی نکند در صحرا
تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز
چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف
چه که در پنجهٔ شیر و چه که در مخلب باز
داعی شر که همی نعره به عیوق کشد
پس از این زهره ندارد که برادر اواز
دست با عهد تو کردست قضا در گردن
گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز
ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر
وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبلهٔ حکم ترا حاکم قضا برده نماز
ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ
بدرد وهم تو بر کتم عدم پردهٔ راز
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند
مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز
از رسوم تو خرد ساخته پیرایهٔ ملک
وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز
پایهٔ قدر تو جاییست که از حضرت او
چرخ را عقل برون کرد ز در دستانداز
با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ
با کف دست تو در جود و سخا آید آز
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز
هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز
جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز
در کفت نامده از بیم مذلت بجهد
همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز
فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم
طنز را ماند و من بنده نباشم طناز
زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه
ماه نمام نداری تو و مهر غماز
عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ
جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز
ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار
وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آب دندانتر ازو کس نتوان یافت به باز
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست خون باخته شد جای به یاران پرداز
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود
گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز
نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند
عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز
یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو
منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز
جان ما تیرهتر از طرهٔ خوبان ختن
دل ما تنگتر از دیدهٔ ترکان طراز
عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب
گشته با عقدهٔ گردون به سیاست انباز
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک
شد سبک دل ز پیش عالمی از گرم و گداز
حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی
فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز
این همی گفت که من بر اثرم گرم مران
وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز
اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال
تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز
تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب
تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد
همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز
تا ابد نایهٔ عمر تو مقید به دوام
وز ازل جامهٔ جاه تو مزین به طراز
ساحت عز ترا نیست کناری بخرام
عرصهٔ عمر ترا نیست کرانی بگراز
به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز
جاودان در کنف خیر و سعادت بادا
موکبش تا به سعادت رود و آید باز
صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا
کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز
بازگیرد پس از این رونق ملک محمود
دهر شوریدهتر و تیرهتر از زلف ایاز
زاستین داد دگرباره کند دست برون
فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز
شعلهٔ خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب
رایت امن و امان باز کشد سر به فراز
گرگ با میش تعدی نکند در صحرا
تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز
چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف
چه که در پنجهٔ شیر و چه که در مخلب باز
داعی شر که همی نعره به عیوق کشد
پس از این زهره ندارد که برادر اواز
دست با عهد تو کردست قضا در گردن
گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز
ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر
وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبلهٔ حکم ترا حاکم قضا برده نماز
ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ
بدرد وهم تو بر کتم عدم پردهٔ راز
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند
مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز
از رسوم تو خرد ساخته پیرایهٔ ملک
وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز
پایهٔ قدر تو جاییست که از حضرت او
چرخ را عقل برون کرد ز در دستانداز
با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ
با کف دست تو در جود و سخا آید آز
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز
هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز
جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز
در کفت نامده از بیم مذلت بجهد
همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز
فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم
طنز را ماند و من بنده نباشم طناز
زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه
ماه نمام نداری تو و مهر غماز
عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ
جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز
ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار
وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آب دندانتر ازو کس نتوان یافت به باز
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست خون باخته شد جای به یاران پرداز
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود
گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز
نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند
عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز
یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو
منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز
جان ما تیرهتر از طرهٔ خوبان ختن
دل ما تنگتر از دیدهٔ ترکان طراز
عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب
گشته با عقدهٔ گردون به سیاست انباز
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک
شد سبک دل ز پیش عالمی از گرم و گداز
حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی
فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز
این همی گفت که من بر اثرم گرم مران
وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز
اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال
تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز
تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب
تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد
همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز
تا ابد نایهٔ عمر تو مقید به دوام
وز ازل جامهٔ جاه تو مزین به طراز
ساحت عز ترا نیست کناری بخرام
عرصهٔ عمر ترا نیست کرانی بگراز
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - در عذر کمخدمتی ومدح امیر مودود احمد عصمی
زندگانی ولی نعمت من باد دراز
در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز
باد معلوم خداوند که من بنده همی
نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز
از موالید جهانم من و در کل جهان
چیست کان را متغیر نکند عمر دراز
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز
در بنیآدم چونان که صوابست خطاست
کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز
این معانی همه معلوم خداوند منست
چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز
زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش
پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز
اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت
که در کس به سلامی مثلا کردم باز
خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض
به خدایی که جز او را نتوان برد نماز
پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز
در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم
تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو
از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز
چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا
بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز
درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم
صورت ساحت من قاعدهٔ کینه مساز
گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب
آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز
قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به
تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز
دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت
که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز
گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا
از سیاست شده با عقدهٔ گردون انباز
نه مرا زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیست
نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز
ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل
در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز
گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن
دهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طراز
تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم
تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز
روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش
سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز
داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر
شسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آز
نامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطاب
زندگانی ولی نعمت من باد دراز
در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز
باد معلوم خداوند که من بنده همی
نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز
از موالید جهانم من و در کل جهان
چیست کان را متغیر نکند عمر دراز
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز
در بنیآدم چونان که صوابست خطاست
کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز
این معانی همه معلوم خداوند منست
چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز
زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش
پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز
اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت
که در کس به سلامی مثلا کردم باز
خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض
به خدایی که جز او را نتوان برد نماز
پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز
در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم
تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو
از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز
چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا
بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز
درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم
صورت ساحت من قاعدهٔ کینه مساز
گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب
آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز
قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به
تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز
دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت
که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز
گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا
از سیاست شده با عقدهٔ گردون انباز
نه مرا زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیست
نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز
ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل
در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز
گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن
دهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طراز
تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم
تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز
روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش
سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز
داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر
شسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آز
نامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطاب
زندگانی ولی نعمت من باد دراز
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس
در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی
عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس
وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل
عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن
حقشناس بندگان باشد چه غم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل
راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار
وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز
همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالیترند
کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید
گفت با خود ای عجب نعمالبدن بساللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی
اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال
گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج
زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
این سخن در روی گردون هم بگویم بیهراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت
در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود
ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع
وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک
واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه کشتزار آسمان را هست داس
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس
بیسپدهدم شب خذلان بدخواهت چنانک
تا به صبح حشر میگوید احاد ام سداس
در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی
عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس
وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل
عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن
حقشناس بندگان باشد چه غم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل
راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار
وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز
همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالیترند
کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید
گفت با خود ای عجب نعمالبدن بساللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی
اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال
گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج
زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
این سخن در روی گردون هم بگویم بیهراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت
در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود
ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع
وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک
واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه کشتزار آسمان را هست داس
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس
بیسپدهدم شب خذلان بدخواهت چنانک
تا به صبح حشر میگوید احاد ام سداس
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶ - مدح شیخ امام جمالالاسلام
ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل
وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل
ای بیبدل چو جان بدلی نیست بر توام
بر بیبدل چهگونه گزیند کسی بدل
گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن
تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل
ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان
سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل
دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب
با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل
در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن
جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل
صدر امم امام طریقت جمال دین
لطف خدای و روح هنر مایهٔ دول
صدری که چون سخن ز سخنهای او رود
ادراک منهزم شود و عقل مبتذل
سری بود مشاهده بیصورت و بیحروف
نطقی بود معاینه بینحو و بیعلل
روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست
اندر فتد به سجده که سبحان لمیزل
رایش فرو گشاده سراپردهٔ فلک
قدرش فرو شکسته کله گوشهٔ زحل
در روح او دمیده قضا صدق چون یقین
در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل
با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور
با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل
خورشید علم را فلک شرح و بسط او
بیتالشرف شدست چو خورشید را حمل
ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین
وی در ثبات راوی افعال تو جبل
گر نز پی حسود تو بودی وقار تو
برداشتی ز روی زمین عادت جدل
صافیترست جوهرت از روح در صفا
عالیترست منبرت از چرخ در محل
در بحر علم کشتی علم تو میرود
بیبادبان عشوه و بیلنگر حیل
در برق فکرتت نرسد ناوک عقول
در سمع خاطرت نشود عشوهٔ امل
نه راه همتت بزند رتبت جهان
نه آب عصمتت ببرد آتش زلل
آنکس که با محاسب جلد از کمال جهل
نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل
گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر
زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل
شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح
قولش همه مثل شد و درجش همه غزل
آری به قوت و مدد تربیت شوند
باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل
تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو
تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل
این در جوار خاک شتابان و تیزرو
چون مرغ زخم یافته در حالت وجل
وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام
چون بر زمین آینهگون ناقه و جمل
گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر
گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل
در باغ علم همچو گل نوشکفته باش
دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل
پای زمانه در تبع تابع تو لنگ
دست سپهر در مدد حاسد تو شل
وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل
ای بیبدل چو جان بدلی نیست بر توام
بر بیبدل چهگونه گزیند کسی بدل
گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن
تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل
ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان
سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل
دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب
با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل
در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن
جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل
صدر امم امام طریقت جمال دین
لطف خدای و روح هنر مایهٔ دول
صدری که چون سخن ز سخنهای او رود
ادراک منهزم شود و عقل مبتذل
سری بود مشاهده بیصورت و بیحروف
نطقی بود معاینه بینحو و بیعلل
روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست
اندر فتد به سجده که سبحان لمیزل
رایش فرو گشاده سراپردهٔ فلک
قدرش فرو شکسته کله گوشهٔ زحل
در روح او دمیده قضا صدق چون یقین
در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل
با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور
با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل
خورشید علم را فلک شرح و بسط او
بیتالشرف شدست چو خورشید را حمل
ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین
وی در ثبات راوی افعال تو جبل
گر نز پی حسود تو بودی وقار تو
برداشتی ز روی زمین عادت جدل
صافیترست جوهرت از روح در صفا
عالیترست منبرت از چرخ در محل
در بحر علم کشتی علم تو میرود
بیبادبان عشوه و بیلنگر حیل
در برق فکرتت نرسد ناوک عقول
در سمع خاطرت نشود عشوهٔ امل
نه راه همتت بزند رتبت جهان
نه آب عصمتت ببرد آتش زلل
آنکس که با محاسب جلد از کمال جهل
نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل
گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر
زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل
شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح
قولش همه مثل شد و درجش همه غزل
آری به قوت و مدد تربیت شوند
باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل
تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو
تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل
این در جوار خاک شتابان و تیزرو
چون مرغ زخم یافته در حالت وجل
وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام
چون بر زمین آینهگون ناقه و جمل
گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر
گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل
در باغ علم همچو گل نوشکفته باش
دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل
پای زمانه در تبع تابع تو لنگ
دست سپهر در مدد حاسد تو شل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح ناصرالدین طاهر و وصف ربیع
جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
کوه را از مدت سایهٔ ابر و نم شب
پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
لاله را پای به گل در شود اندر منهل
ساعد و ساق عروسان چمن را بینی
همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل
پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن
تا نسازند کمین و نسگالند جدل
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل
وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل
هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد
شحنهٔ نفس نباتیش درآرد به عمل
باد با آب شمر آن کند اندر بستان
که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل
وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب
عکس آتش بکند گرد تنور و منقل
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو
راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل
میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل
به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد
جز به عالی در دستور جهان صدر اجل
ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر
بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول
آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور
وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب
همچو اندر کلمات عربی نحو و علل
وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا
همچو از معجزههای نبوی زرق و حیل
طبع نامیزد بیرخصتش الوان حدوث
عقل نشناسد بیدفترش اکثر ز اقل
زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا
خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل
نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس
عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول
روز مولود موالید و جودش گفتند
مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول
ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر
وی به انواع هنر در همه آفاق مثل
بس بقایی نبود خصم ترا در دولت
چه عجب رایحهٔ گل ببرد روح جعل
ای دعاوی سخا بیکف دستت باطل
وی قوانین سخن بیسر کلکت مختل
بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو
غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل
ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی
کاتش و آب کند با گهر موم و عسل
جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر
جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل
هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر
هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل
نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور
نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل
هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست
چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل
مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست
طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل
شعر نیکو نبود جز به محل قابل
شرع کامل نبود جز به نبی مرسل
بود بیبالش تو صدر وزارت خالی
بود بیحشمت تو کار ممالک مهمل
نتوانم که جهان دگرت گویم از آن
کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل
هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز
هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل
کهربا چون گرهٔ ابروی باس تو بدید
خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن
راست شد قاعدهها همچو خطوط جدول
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم
که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل
بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس
وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل
خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا
روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل
آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش
تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل
گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح
گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل
رویش از غصهٔ ایام بر دشمن و دوست
داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل
گوش کاره شود از قصهٔ او لاتسمع
هوش واله شود از غصهٔ او لاتسال
بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین
دولت خفتهٔ او را ز چنان خواب کسل
لله الحمد که تا حشر نمیباید بست
در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل
شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ
گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل
تا محل همه چیز از شرف او خیزد
جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل
درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب
مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ
دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل
روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید
وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
کوه را از مدت سایهٔ ابر و نم شب
پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
لاله را پای به گل در شود اندر منهل
ساعد و ساق عروسان چمن را بینی
همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل
پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن
تا نسازند کمین و نسگالند جدل
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل
وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل
هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد
شحنهٔ نفس نباتیش درآرد به عمل
باد با آب شمر آن کند اندر بستان
که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل
وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب
عکس آتش بکند گرد تنور و منقل
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو
راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل
میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل
به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد
جز به عالی در دستور جهان صدر اجل
ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر
بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول
آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور
وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب
همچو اندر کلمات عربی نحو و علل
وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا
همچو از معجزههای نبوی زرق و حیل
طبع نامیزد بیرخصتش الوان حدوث
عقل نشناسد بیدفترش اکثر ز اقل
زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا
خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل
نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس
عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول
روز مولود موالید و جودش گفتند
مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول
ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر
وی به انواع هنر در همه آفاق مثل
بس بقایی نبود خصم ترا در دولت
چه عجب رایحهٔ گل ببرد روح جعل
ای دعاوی سخا بیکف دستت باطل
وی قوانین سخن بیسر کلکت مختل
بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو
غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل
ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی
کاتش و آب کند با گهر موم و عسل
جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر
جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل
هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر
هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل
نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور
نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل
هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست
چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل
مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست
طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل
شعر نیکو نبود جز به محل قابل
شرع کامل نبود جز به نبی مرسل
بود بیبالش تو صدر وزارت خالی
بود بیحشمت تو کار ممالک مهمل
نتوانم که جهان دگرت گویم از آن
کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل
هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز
هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل
کهربا چون گرهٔ ابروی باس تو بدید
خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن
راست شد قاعدهها همچو خطوط جدول
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم
که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل
بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس
وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل
خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا
روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل
آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش
تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل
گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح
گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل
رویش از غصهٔ ایام بر دشمن و دوست
داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل
گوش کاره شود از قصهٔ او لاتسمع
هوش واله شود از غصهٔ او لاتسال
بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین
دولت خفتهٔ او را ز چنان خواب کسل
لله الحمد که تا حشر نمیباید بست
در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل
شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ
گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل
تا محل همه چیز از شرف او خیزد
جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل
درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب
مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ
دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل
روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید
وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح دستور نظامالملک صدرالدین محمد
به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال
به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخی بنشست
خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد به ایزد متعال
زمانه بخشش و خورشیدرای و گردونقدر
کریمطبع و پسندیدهفعل و خوبخصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان
گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محیط فلک
به نور رای تصور کند خیال حیال
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر
خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین
به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی
درست شد که کمالیست از ورای کمال
اگر به کوه برند از عنایت تو نشان
وگر به بحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب
وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند
هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل
چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید
فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش
ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کردهام همی شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفتهام همی مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بودهام بخدای
که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم
به کام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی
همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین
که بیتو باز ندانستهام یمین ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد
خدای بر من و بر دیگران در اقبال
به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان
بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار
ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال
به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخی بنشست
خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد به ایزد متعال
زمانه بخشش و خورشیدرای و گردونقدر
کریمطبع و پسندیدهفعل و خوبخصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان
گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محیط فلک
به نور رای تصور کند خیال حیال
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر
خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین
به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی
درست شد که کمالیست از ورای کمال
اگر به کوه برند از عنایت تو نشان
وگر به بحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب
وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند
هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل
چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید
فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش
ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کردهام همی شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفتهام همی مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بودهام بخدای
که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم
به کام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی
همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین
که بیتو باز ندانستهام یمین ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد
خدای بر من و بر دیگران در اقبال
به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان
بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار
ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰ - در مدح کمالالدین ابیسعد مسعود بن احمدالمستوفی
خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال
جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال
سپهر معنی مسعود کز قران سعود
نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال
قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل
زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال
به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به نوک حامه ببندد ره قضا و قدر
به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال
گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد
به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال
چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر
گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال
هلال چرخ معالیش منخسف نشود
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
سپر برشده را رای او به خدمت خواند
کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال
ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند
به وقت مولد از ارحام مادران اطفال
ز شاخ بادرم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال
ترازویی که بدان بار بر او سنجند
سپهر کفهٔ او زیبد و زمین مثقال
ز حرص آنکه ازو سائلان سؤال کنند
همی سؤال بخواهد ز سائلان به سؤال
ایا محامد تو نقش گشته در اوهام
و یا مؤثر تو وقف گشته بر اقوال
خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول
شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام
ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال
تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس
تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال
به دست حزم بمالی همی مخالفت را
زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال
اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد
سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال
عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل
ز دست مردمک دیده زان زند قیفال
بزرگوارا شد مدتی که من خادم
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم
گواه دارم، وان کیست ایزد متعال
ز مجلس تو گر ابرام دور داشتهام
نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال
وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش
قصیدههات بیاورد می چو آب زلال
به جای دیگر اگر اول التجا کردم
بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال
خدای داند و کس چون خدای نیست که کس
به عمر خویش ندیدست از آن سمجتر حال
ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا
بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال
بدین دلیل تویی خواجهٔ به استحقاق
وزین قیاس تویی مهتر به استقلال
نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است
شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال
که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک
به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال
ببین که میر معزی چه خوب میگوید
حدیث هیات بینو و شکل کعب غزال
در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو
نه بر طریق تهجی به وجه استدلال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک زین به نگیندان کشند از آن به جوال
همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات
همیشه تا که بود وصف خال در امثال
سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف
دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال
هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار
هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال
جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال
سپهر معنی مسعود کز قران سعود
نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال
قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل
زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال
به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به نوک حامه ببندد ره قضا و قدر
به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال
گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد
به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال
چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر
گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال
هلال چرخ معالیش منخسف نشود
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
سپر برشده را رای او به خدمت خواند
کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال
ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند
به وقت مولد از ارحام مادران اطفال
ز شاخ بادرم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال
ترازویی که بدان بار بر او سنجند
سپهر کفهٔ او زیبد و زمین مثقال
ز حرص آنکه ازو سائلان سؤال کنند
همی سؤال بخواهد ز سائلان به سؤال
ایا محامد تو نقش گشته در اوهام
و یا مؤثر تو وقف گشته بر اقوال
خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول
شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام
ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال
تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس
تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال
به دست حزم بمالی همی مخالفت را
زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال
اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد
سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال
عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل
ز دست مردمک دیده زان زند قیفال
بزرگوارا شد مدتی که من خادم
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم
گواه دارم، وان کیست ایزد متعال
ز مجلس تو گر ابرام دور داشتهام
نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال
وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش
قصیدههات بیاورد می چو آب زلال
به جای دیگر اگر اول التجا کردم
بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال
خدای داند و کس چون خدای نیست که کس
به عمر خویش ندیدست از آن سمجتر حال
ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا
بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال
بدین دلیل تویی خواجهٔ به استحقاق
وزین قیاس تویی مهتر به استقلال
نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است
شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال
که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک
به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال
ببین که میر معزی چه خوب میگوید
حدیث هیات بینو و شکل کعب غزال
در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو
نه بر طریق تهجی به وجه استدلال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک زین به نگیندان کشند از آن به جوال
همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات
همیشه تا که بود وصف خال در امثال
سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف
دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال
هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار
هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح صدرالامم کمالالدین محمود
ای به هستی داده گیتی را کمال
ملک را فرخنده هر روز از تو فال
صدر دنیایی و دنیا را به تو
هست هر ساعت کمالی بر کمال
چون وزارت آسمان رفعت شود
هر کرا جاه تو افزاید جلال
بخت بیدار تو حی لاینام
ملک تایید تو ملک لایزال
در مقاتب آفتابت زیردست
در معالی آسمانت پایمال
اوج جاهت را ثوابت در جوار
غور حزمت را حوادث در جوال
ملک را حزم تو دفع چشم بد
فتنه را دور تو دور گوشمال
اصل اوتاد زمین شد حزم تو
زان چنین ثابت اساس آمد جبال
چیده گوش از نطق تو در ثمین
دیده چشم از کلک تو سحر حلال
ناله از کلکت به عدوی شد به خصم
کلک را گو کار خود کردی منال
هر کجا امرت سبک دارد عنان
چرخ بستاند رکاب امتثال
هر کجا قهرت گران دارد رکاب
کوه برتابد عنان احتمال
چون گره بر ابروی قهرت زدند
آسمان گوید کفیالله القتال
نیستی یزدان، چرا هست ای عجب
مثل و مانند ترا هستی محال
عفو تو تعیین کند عذر گناه
جود تو تلقین کند حسن سؤال
ای جوانمردی که در ایام تو
هست کمتر ثروت آمال مال
آز را از کثرت برت گرفت
در طباع اکنون ز استغنا ملال
گر شود محسوس دریای دلت
اخترش گوهر بود طوبیش نال
اختران را سعیت ار حامی شود
فارغ آیند از هبود و از وبال
آسمان را نهیت ار منعی کند
منفصل گردد زمان را اتصال
ور کند خورشید رای روشنت
سوی چارم چرخ رای انتقال
از سواد شب نماند گرد روز
آن قدر کاید رخش را زلف و خال
اختران کز علمشان خارج نجست
بر جهان بادی و کی بودی محال
جمله اکنون چون به درگاهت رسند
این از آن میپرسد آیا چیست حال
ای بجایی کز تحیر وصف تو
طوطی نطق مرا کردست لال
چون فلک نسگالدت جز نیکویی
بدسگالت را بدی گو میسگال
چون روان بر آفرینش قول تست
قیل گو چندان که خواهی باش و فال
طبل را کی سود دارد ولوله
چون باول نافریدندش دوال
ذره گر پنهان کند روی از شعاع
نام هستی هم بر او آید زوال
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب جمال
برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال
گوش را از انفعال این سخن
باز خر گو ایهاالساقی تعال
جام مالامال نوش از دست آن
کو به سیارات ننماید جمال
جرعهٔ رخسار او از روی عکس
پر می رنگین کند جام هلال
تا که باشد سمت میل آفتاب
گه جنوب از روی دوران گه شمال
سال و مه دورانت اندر سایه باد
ای طفیل دور عمرت ماه و سال
جاودان محروس و محفوظ از هموم
زانکه معصوم آمدستی از همال
سرو اقبال تو تر وز عرق او
باغ دولت را نهال اندر نهال
سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوز چون بالای دال
معتدل اقبال بادی کو چرا
زانکه بنیاد بقا شد اعتدال
ملک را فرخنده هر روز از تو فال
صدر دنیایی و دنیا را به تو
هست هر ساعت کمالی بر کمال
چون وزارت آسمان رفعت شود
هر کرا جاه تو افزاید جلال
بخت بیدار تو حی لاینام
ملک تایید تو ملک لایزال
در مقاتب آفتابت زیردست
در معالی آسمانت پایمال
اوج جاهت را ثوابت در جوار
غور حزمت را حوادث در جوال
ملک را حزم تو دفع چشم بد
فتنه را دور تو دور گوشمال
اصل اوتاد زمین شد حزم تو
زان چنین ثابت اساس آمد جبال
چیده گوش از نطق تو در ثمین
دیده چشم از کلک تو سحر حلال
ناله از کلکت به عدوی شد به خصم
کلک را گو کار خود کردی منال
هر کجا امرت سبک دارد عنان
چرخ بستاند رکاب امتثال
هر کجا قهرت گران دارد رکاب
کوه برتابد عنان احتمال
چون گره بر ابروی قهرت زدند
آسمان گوید کفیالله القتال
نیستی یزدان، چرا هست ای عجب
مثل و مانند ترا هستی محال
عفو تو تعیین کند عذر گناه
جود تو تلقین کند حسن سؤال
ای جوانمردی که در ایام تو
هست کمتر ثروت آمال مال
آز را از کثرت برت گرفت
در طباع اکنون ز استغنا ملال
گر شود محسوس دریای دلت
اخترش گوهر بود طوبیش نال
اختران را سعیت ار حامی شود
فارغ آیند از هبود و از وبال
آسمان را نهیت ار منعی کند
منفصل گردد زمان را اتصال
ور کند خورشید رای روشنت
سوی چارم چرخ رای انتقال
از سواد شب نماند گرد روز
آن قدر کاید رخش را زلف و خال
اختران کز علمشان خارج نجست
بر جهان بادی و کی بودی محال
جمله اکنون چون به درگاهت رسند
این از آن میپرسد آیا چیست حال
ای بجایی کز تحیر وصف تو
طوطی نطق مرا کردست لال
چون فلک نسگالدت جز نیکویی
بدسگالت را بدی گو میسگال
چون روان بر آفرینش قول تست
قیل گو چندان که خواهی باش و فال
طبل را کی سود دارد ولوله
چون باول نافریدندش دوال
ذره گر پنهان کند روی از شعاع
نام هستی هم بر او آید زوال
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب جمال
برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال
گوش را از انفعال این سخن
باز خر گو ایهاالساقی تعال
جام مالامال نوش از دست آن
کو به سیارات ننماید جمال
جرعهٔ رخسار او از روی عکس
پر می رنگین کند جام هلال
تا که باشد سمت میل آفتاب
گه جنوب از روی دوران گه شمال
سال و مه دورانت اندر سایه باد
ای طفیل دور عمرت ماه و سال
جاودان محروس و محفوظ از هموم
زانکه معصوم آمدستی از همال
سرو اقبال تو تر وز عرق او
باغ دولت را نهال اندر نهال
سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوز چون بالای دال
معتدل اقبال بادی کو چرا
زانکه بنیاد بقا شد اعتدال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح متمن الحضرة سعدالدین اسعد بن اسماعیل
مؤتمن اسعد بن اسماعیل
آن به قدر و شرف عدیم عدیل
هست خورشید آسمان جلال
هست مختار مهتران جلیل
آنکه در خاک حلم او آرام
وانکه در باد حکم او تعجیل
خاک با حلم او چو باد خفیف
باد با طبع او چو خاک ثقیل
بر قدرش قصیر قامت چرخ
بر طبعش غدیر قلزم و نیل
سخنش علم غیب را تفسیر
قلمش راز چرخ را تاویل
نیست با عرض و طول همت او
پیکر آسمان عریض و طویل
غاشیهٔ همتش کشند همی
بر فلک جبرئیل و میکائیل
نبود بر سخاوتش منت
نبود در کفایتش تعطیل
ای بری عفو و عونت از پاداش
وی مصون عهد و قولت از تبدیل
چرخ را رفعت تو گفته قصیر
برق را فکرت تو خوانده کلیل
کوه با عزم محکم تو سبک
ابر با دست بخشش تو بخیل
ای نهاده به خاصیت ز ازل
قدرت اکلیل چرخ را اکلیل
فلک از رشک رتبت و شرفت
در ازل جامه رنگ کرده به نیل
ملک از بهر نامهٔ عملت
خویشتن وقف کرده بر تهلیل
نیست اندر جهان کون و فساد
رزق را چون دل تو هیچ کفیل
نیست اندر بیان باطل و حق
عقل را چون دل تو هیچ دلیل
آفتاب از کف تو بخشد نور
همچو از آفتاب جرم صقیل
ای نزاده ترا زمانه بدل
وی ندیده ترا ستاره بدیل
تویی آن کس که در سخا آید
پشهٔ تو به چشم گردون پیل
منم آن کس که در سخن شاید
موزهٔ من زمانه را مندیل
سخنم شد چنان که بنیوشد
گوش جانش چو محکم تنزیل
گرچه در هر سخن نهد فلکم
بر جهان و جهانیان تفضیل
نیست سنگم به نزد کس که مرا
سنگها زد زمانه بر قندیل
عیبم این بیش نه که کم بودست
دخلم از خرج دبه و زنبیل
کشتهٔ دهرم و صریر قلمت
هست مانند صور اسرافیل
به نشورم رسان که دیدستم
بارها گوشمال عزرائیل
گفته بودم که کدیهای نکنم
اندرین خدمت از کثیر و قلیل
کرمت گفت از آن چه عیب آید
شعر چون بکر بود و مرد معیل
تا کند آسمان همی حرکت
تا کنند اختران همی تحویل
حاسدت زاسمان مباد عزیز
تابعت ز اختران مباد ذلیل
باد طبع تو یار لهو و لعب
باد خصم تو جفت حزن و عویل
خانهٔ دانش از دل تو به پای
دیدهٔ بخشش از کف تو کحیل
ایمن اندر نظارهگاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل
زنده اسلاف تو به تو چو به من
جدم اسحق و جدت اسماعیل
آن به قدر و شرف عدیم عدیل
هست خورشید آسمان جلال
هست مختار مهتران جلیل
آنکه در خاک حلم او آرام
وانکه در باد حکم او تعجیل
خاک با حلم او چو باد خفیف
باد با طبع او چو خاک ثقیل
بر قدرش قصیر قامت چرخ
بر طبعش غدیر قلزم و نیل
سخنش علم غیب را تفسیر
قلمش راز چرخ را تاویل
نیست با عرض و طول همت او
پیکر آسمان عریض و طویل
غاشیهٔ همتش کشند همی
بر فلک جبرئیل و میکائیل
نبود بر سخاوتش منت
نبود در کفایتش تعطیل
ای بری عفو و عونت از پاداش
وی مصون عهد و قولت از تبدیل
چرخ را رفعت تو گفته قصیر
برق را فکرت تو خوانده کلیل
کوه با عزم محکم تو سبک
ابر با دست بخشش تو بخیل
ای نهاده به خاصیت ز ازل
قدرت اکلیل چرخ را اکلیل
فلک از رشک رتبت و شرفت
در ازل جامه رنگ کرده به نیل
ملک از بهر نامهٔ عملت
خویشتن وقف کرده بر تهلیل
نیست اندر جهان کون و فساد
رزق را چون دل تو هیچ کفیل
نیست اندر بیان باطل و حق
عقل را چون دل تو هیچ دلیل
آفتاب از کف تو بخشد نور
همچو از آفتاب جرم صقیل
ای نزاده ترا زمانه بدل
وی ندیده ترا ستاره بدیل
تویی آن کس که در سخا آید
پشهٔ تو به چشم گردون پیل
منم آن کس که در سخن شاید
موزهٔ من زمانه را مندیل
سخنم شد چنان که بنیوشد
گوش جانش چو محکم تنزیل
گرچه در هر سخن نهد فلکم
بر جهان و جهانیان تفضیل
نیست سنگم به نزد کس که مرا
سنگها زد زمانه بر قندیل
عیبم این بیش نه که کم بودست
دخلم از خرج دبه و زنبیل
کشتهٔ دهرم و صریر قلمت
هست مانند صور اسرافیل
به نشورم رسان که دیدستم
بارها گوشمال عزرائیل
گفته بودم که کدیهای نکنم
اندرین خدمت از کثیر و قلیل
کرمت گفت از آن چه عیب آید
شعر چون بکر بود و مرد معیل
تا کند آسمان همی حرکت
تا کنند اختران همی تحویل
حاسدت زاسمان مباد عزیز
تابعت ز اختران مباد ذلیل
باد طبع تو یار لهو و لعب
باد خصم تو جفت حزن و عویل
خانهٔ دانش از دل تو به پای
دیدهٔ بخشش از کف تو کحیل
ایمن اندر نظارهگاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل
زنده اسلاف تو به تو چو به من
جدم اسحق و جدت اسماعیل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح امیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی و تهنیت او به تشریف سلطان
مبارک باد و میمون باد و خرم
همایون خلعت سلطان عالم
بلی خود خلعت سلطان بهرحال
مبارک باشد و میمون و خرم
ترا بیرون ز تشریف شهنشاه
که حد و قدر آن کاریست معظم
نیارد داد گردون هیچ دولت
که نه قدرش بود از قدر تو کم
ایا در امر تو تعجیل مضمر
و یا در نهی تو تاخیر مدغم
مقدم عهد و در دولت مؤخر
مؤخر عهد و در فرمان مقدم
فلک را قدر تو والا ذعالی
جهان را حزم تو بنیاد محکم
کند امن تو آب فتنه تیره
کند سهم تو سور زهره ماتم
زمین تاب عنان تو ندارد
چه جای این حدیثست آسمان هم
ستم تا پای عدلت در میان بست
نهادست از تحیر دست بر هم
کفت را خواستم گفتن زهی ابر
دلت را خواستم گفتن زهی یم
قضا گفتا معاذالله مگو این
که ما را اندرین حکمیست ملزم
دلش را گفتهام عقل مجرد
کفش را گفتهام جود مجسم
به قدرت آسمانی زان زمین شد
تصرفهای کلکت را مسلم
ز کلک بیقرار تست گویی
قرار ملک سطان معظم
نباشد منتظم بیکلک تو ملک
حدیث رستمست و رخش رستم
به کلک و رای در ملک آن کنی تو
که در عمر آن نکردست از کف و دم
به اعجاز عصا موسی عمران
به ایجاب دعا عیسی مریم
چه اندر صدر تو دیوان طغری
چه اندر دست دیوان خاتم جم
تویی کز فتح باب دست تو هست
همیشه خشکسال آز را نم
جراحتهای آسیب فلک را
ز داروخانهٔ خلق تو مرهم
همه اسلام رادر راحت و رنج
همه آفاق را در شادی و غم
برد یمن از یمینت نوک خامه
دهد یسر از یسارت نقش خاتم
چو تو در دور آدم کس ندیدست
کریم ابن کریمی تا به آدم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی
بنیآدم به کرمنا مکرم
بیانم هست از وصف تو عاجز
زبانم هست در نعت تو ابکم
سخن کوتاه شد گر راست خواهی
تویی مانند تو والله اعلم
الا تا از خم گردون برون نیست
نه صبح اشهب و نه شام ادهم
مبادا صبح تایید ترا شام
مبادا پشت اقبال ترا خم
ابد با مدت عمرت هم آواز
چو از روی تناسب زیر با بم
کمینه پاسبانت بخت بیدار
فروتر بارگاهت چرخ اعظم
همایون خلعت سلطان عالم
بلی خود خلعت سلطان بهرحال
مبارک باشد و میمون و خرم
ترا بیرون ز تشریف شهنشاه
که حد و قدر آن کاریست معظم
نیارد داد گردون هیچ دولت
که نه قدرش بود از قدر تو کم
ایا در امر تو تعجیل مضمر
و یا در نهی تو تاخیر مدغم
مقدم عهد و در دولت مؤخر
مؤخر عهد و در فرمان مقدم
فلک را قدر تو والا ذعالی
جهان را حزم تو بنیاد محکم
کند امن تو آب فتنه تیره
کند سهم تو سور زهره ماتم
زمین تاب عنان تو ندارد
چه جای این حدیثست آسمان هم
ستم تا پای عدلت در میان بست
نهادست از تحیر دست بر هم
کفت را خواستم گفتن زهی ابر
دلت را خواستم گفتن زهی یم
قضا گفتا معاذالله مگو این
که ما را اندرین حکمیست ملزم
دلش را گفتهام عقل مجرد
کفش را گفتهام جود مجسم
به قدرت آسمانی زان زمین شد
تصرفهای کلکت را مسلم
ز کلک بیقرار تست گویی
قرار ملک سطان معظم
نباشد منتظم بیکلک تو ملک
حدیث رستمست و رخش رستم
به کلک و رای در ملک آن کنی تو
که در عمر آن نکردست از کف و دم
به اعجاز عصا موسی عمران
به ایجاب دعا عیسی مریم
چه اندر صدر تو دیوان طغری
چه اندر دست دیوان خاتم جم
تویی کز فتح باب دست تو هست
همیشه خشکسال آز را نم
جراحتهای آسیب فلک را
ز داروخانهٔ خلق تو مرهم
همه اسلام رادر راحت و رنج
همه آفاق را در شادی و غم
برد یمن از یمینت نوک خامه
دهد یسر از یسارت نقش خاتم
چو تو در دور آدم کس ندیدست
کریم ابن کریمی تا به آدم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی
بنیآدم به کرمنا مکرم
بیانم هست از وصف تو عاجز
زبانم هست در نعت تو ابکم
سخن کوتاه شد گر راست خواهی
تویی مانند تو والله اعلم
الا تا از خم گردون برون نیست
نه صبح اشهب و نه شام ادهم
مبادا صبح تایید ترا شام
مبادا پشت اقبال ترا خم
ابد با مدت عمرت هم آواز
چو از روی تناسب زیر با بم
کمینه پاسبانت بخت بیدار
فروتر بارگاهت چرخ اعظم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵ - در ستایش اسب صاحب ناصر الدین و تخلص به مدح او
ای زرین نعل آهنین سم
ای سوسن گوش خیزران دم
ای باد صبا گرفته در گل
با آتش تو چو ساق هیزم
سیر تو به گرد خط ناورد
چون گرد سپهر سیر انجم
بر دامن کسوت بهیمهات
بربسته قضا خواص مردم
با نرمی حشوهای شانهات
برکنده قدر بروت قاقم
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم
وقت جو اگر ز عجلت طبع
بر گوشهٔ آسمان زنی سم
از بهر قضیم تو شود جو
در سنبلهٔ سپهر گندم
در خدمت داغ و طوق صاحب
بس تجربهات بیتعلم
آن عالم کبریا که عامست
چون رحمت ایزدش ترحم
وهم از پی کبریاش میرفت
تا غایت این رونده طارم
چون عاجز شد به طیره برگشت
یعنی که نمیکنم تبرم
زان پس خبرش نیافت آری
آنجا که برد پی تسنم
ای پایهٔ کبریات فارغ
از ننگ تصرف توهم
ای حکم ترا قضا پیاپی
وی امر ترا قدر دمادم
صدر تو به پایه تخت جمشید
اسب تو به سایه رخش رستم
با رای تو ذرهایست خورشید
با طبع تو قطرهایست قلزم
گردون به سر تو خورد سوگند
سر سبزی یافت از تراکم
بیدار نشد سپیدهدم تاش
رای تو نگفت لاتنم قم
فرمان ترا که باد نافذ
جایز شده بر قضا تقدم
عهد تو و در زمانه تقدیم
آب آمده وانگهی تیمم
با دست تو از ترشح ابر
دایم لب برق با تبسم
از لطف تو زاده نوش زنبور
وز عنف تو رسته نیش کژدم
فتنه نکند همی تجاسر
تا عدل تو میکند تجشم
از جملهٔ کاینات کانست
کز دست تو میکند تظلم
خالی نگذاشتست هرگز
ای عزم تو خالی از تلعثم
مدح تو ضمیری از تفکر
شکر تو زبانی از ترنم
تا شکر مزید نعمت آرد
بادی همه ساله در تنعم
تا حکم نه آسمان روانست
بر هفت زمین ترا تحکم
ای سوسن گوش خیزران دم
ای باد صبا گرفته در گل
با آتش تو چو ساق هیزم
سیر تو به گرد خط ناورد
چون گرد سپهر سیر انجم
بر دامن کسوت بهیمهات
بربسته قضا خواص مردم
با نرمی حشوهای شانهات
برکنده قدر بروت قاقم
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم
وقت جو اگر ز عجلت طبع
بر گوشهٔ آسمان زنی سم
از بهر قضیم تو شود جو
در سنبلهٔ سپهر گندم
در خدمت داغ و طوق صاحب
بس تجربهات بیتعلم
آن عالم کبریا که عامست
چون رحمت ایزدش ترحم
وهم از پی کبریاش میرفت
تا غایت این رونده طارم
چون عاجز شد به طیره برگشت
یعنی که نمیکنم تبرم
زان پس خبرش نیافت آری
آنجا که برد پی تسنم
ای پایهٔ کبریات فارغ
از ننگ تصرف توهم
ای حکم ترا قضا پیاپی
وی امر ترا قدر دمادم
صدر تو به پایه تخت جمشید
اسب تو به سایه رخش رستم
با رای تو ذرهایست خورشید
با طبع تو قطرهایست قلزم
گردون به سر تو خورد سوگند
سر سبزی یافت از تراکم
بیدار نشد سپیدهدم تاش
رای تو نگفت لاتنم قم
فرمان ترا که باد نافذ
جایز شده بر قضا تقدم
عهد تو و در زمانه تقدیم
آب آمده وانگهی تیمم
با دست تو از ترشح ابر
دایم لب برق با تبسم
از لطف تو زاده نوش زنبور
وز عنف تو رسته نیش کژدم
فتنه نکند همی تجاسر
تا عدل تو میکند تجشم
از جملهٔ کاینات کانست
کز دست تو میکند تظلم
خالی نگذاشتست هرگز
ای عزم تو خالی از تلعثم
مدح تو ضمیری از تفکر
شکر تو زبانی از ترنم
تا شکر مزید نعمت آرد
بادی همه ساله در تنعم
تا حکم نه آسمان روانست
بر هفت زمین ترا تحکم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح سلطان غیاث الدین ابوشجاع سلیمان شاهبن محمد
ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم
وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم
ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر
وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم
حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط
عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم
آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه
وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در اژدهای رایت از باد حملهٔ تو
روحالله است گویی در آستین مریم
هم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوته
هم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکم
در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان
کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم
تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان
مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم
دست چنار هرگز بیزر برون نیامد
ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم
گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان
آن خسرو مظفر شاهنشه معظم
آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
تا پایدار دولت او در میانه هستم
همراه با سیاست او با دو دست برهم
گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش
گفتا که میچگویی تقدیرها را هم
تا چند روز بینی سگبانش برنهاده
شیر مرا قلاده همچو سگ معلم
ای بادپای مرکب تو فکرت مصور
وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم
ای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کرده
بر خصم طول و عرض جهان عرصهٔ جهنم
در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین
از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم
من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز
در چشم روزگار مبادی به جز مکرم
زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم
در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم
عزمی بکردهام که ز دل بندهٔ تو باشم
عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم
کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم
آخر وفای بندگی چون تویی از این دم
زین پس مباد چشمم بیطلعت تو روشن
زین پس مباد عیشم بیخدمت تو خرم
همواره تا که دارد مشاطگی نیسان
رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم
با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت
تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم
یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده
خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم
وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم
ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر
وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم
حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط
عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم
آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه
وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در اژدهای رایت از باد حملهٔ تو
روحالله است گویی در آستین مریم
هم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوته
هم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکم
در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان
کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم
تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان
مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم
دست چنار هرگز بیزر برون نیامد
ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم
گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان
آن خسرو مظفر شاهنشه معظم
آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
تا پایدار دولت او در میانه هستم
همراه با سیاست او با دو دست برهم
گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش
گفتا که میچگویی تقدیرها را هم
تا چند روز بینی سگبانش برنهاده
شیر مرا قلاده همچو سگ معلم
ای بادپای مرکب تو فکرت مصور
وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم
ای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کرده
بر خصم طول و عرض جهان عرصهٔ جهنم
در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین
از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم
من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز
در چشم روزگار مبادی به جز مکرم
زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم
در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم
عزمی بکردهام که ز دل بندهٔ تو باشم
عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم
کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم
آخر وفای بندگی چون تویی از این دم
زین پس مباد چشمم بیطلعت تو روشن
زین پس مباد عیشم بیخدمت تو خرم
همواره تا که دارد مشاطگی نیسان
رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم
با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت
تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم
یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده
خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح مفخرالسادة مجدالدین ابوطالب نعمه
ای کلک تو پشت ملک عالم
وی روز تو عید دور آدم
هرچ آمده زیر آفرینش
زاندازهٔ کبریای تو کم
وقتی که هنوز آسمان طفل
آدم به طفیل تو مکرم
در سلسلهٔ زمان مخر
بر هندسهٔ جهان مقدم
عدل تو شبی چو روز روشن
روز تو چو روز عید خرم
با رای تو چرخ در مصالح
الحانکنان که هان تکلم
با عزم تو دهر در مسالک
اصرارکنان که هین تقدم
صدر تو به پایه تخت جمشید
خنگ تو به سایه رخش رستم
در موکب تو به میخ پروین
مه بر سم مرکبانت محکم
در کوکبهٔ تو طرهٔ شب
بر نیزهٔ بندگانت پرچم
وز عکس طراز رایت تو
آن رفعت ونصرت مجسم
بر دوشت فلک قبای کحلی
در چشم قضا نموده معلم
در دست تو کارنامهٔ جود
با جاه تو بارنامهٔ جم
بر آب روان نگاه دارد
حفظ تو نشان نقش خاتم
در شوره ز فتح باب دستت
با نامیه هم عنان رود یم
در گرد جنیبت نفاذت
هرگز نرسد قضای مبرم
در خشم تو عودهای رحمت
با زخم تو سفتهای مرهم
سبحانالله که دید هرگز
در آتش دوزخ آب زمزم
نوک قلم ترا پیاپی
خاک قدم ترا دمادم
اعجاز کف کلیم عمران
آثار دم مسیح مریم
اسرار قضا نهاده کلکت
در خال و خط حروف معجم
آنجا که صریر او مقرر
در معرض او عطارد ابکم
توقیع تو در دیار دولت
تفویض همی کند مسلم
هر صدر به صاحبی مؤید
هر تخت به خسروی معظم
در عدل تو آوخ ار نبودی
معماری کاینات مدغم
زیر لگد نحوس هستی
هر هفت فلک شکسته طارم
باطل شدهٔ قضای قهرت
حاصل نشود به حشر اعظم
کز بیم ملامت نشورش
در منفذ صور بگسلد دم
گر قهر تو بر فلک نهد پای
در محور عالم افکند خم
تاب سخطت زمین ندارد
چه جای زمین که آسمان هم
تا عرصهٔ عالم عناصر
خالی نبود ز شادی و غم
شادی و سعادت تو بادا
با عنصر انتظام عالم
عمرت همه ملک و ملک باقی
دورت همه عید و عید خرم
واندر دو جهان مخالفت را
با عجز و عنا و رنج در هم
با سخرهٔ سیلی حوادث
یا کورهٔ آتش جهنم
نازان ز تو در صدور فردوس
جد و پدر و برادر و عم
وی روز تو عید دور آدم
هرچ آمده زیر آفرینش
زاندازهٔ کبریای تو کم
وقتی که هنوز آسمان طفل
آدم به طفیل تو مکرم
در سلسلهٔ زمان مخر
بر هندسهٔ جهان مقدم
عدل تو شبی چو روز روشن
روز تو چو روز عید خرم
با رای تو چرخ در مصالح
الحانکنان که هان تکلم
با عزم تو دهر در مسالک
اصرارکنان که هین تقدم
صدر تو به پایه تخت جمشید
خنگ تو به سایه رخش رستم
در موکب تو به میخ پروین
مه بر سم مرکبانت محکم
در کوکبهٔ تو طرهٔ شب
بر نیزهٔ بندگانت پرچم
وز عکس طراز رایت تو
آن رفعت ونصرت مجسم
بر دوشت فلک قبای کحلی
در چشم قضا نموده معلم
در دست تو کارنامهٔ جود
با جاه تو بارنامهٔ جم
بر آب روان نگاه دارد
حفظ تو نشان نقش خاتم
در شوره ز فتح باب دستت
با نامیه هم عنان رود یم
در گرد جنیبت نفاذت
هرگز نرسد قضای مبرم
در خشم تو عودهای رحمت
با زخم تو سفتهای مرهم
سبحانالله که دید هرگز
در آتش دوزخ آب زمزم
نوک قلم ترا پیاپی
خاک قدم ترا دمادم
اعجاز کف کلیم عمران
آثار دم مسیح مریم
اسرار قضا نهاده کلکت
در خال و خط حروف معجم
آنجا که صریر او مقرر
در معرض او عطارد ابکم
توقیع تو در دیار دولت
تفویض همی کند مسلم
هر صدر به صاحبی مؤید
هر تخت به خسروی معظم
در عدل تو آوخ ار نبودی
معماری کاینات مدغم
زیر لگد نحوس هستی
هر هفت فلک شکسته طارم
باطل شدهٔ قضای قهرت
حاصل نشود به حشر اعظم
کز بیم ملامت نشورش
در منفذ صور بگسلد دم
گر قهر تو بر فلک نهد پای
در محور عالم افکند خم
تاب سخطت زمین ندارد
چه جای زمین که آسمان هم
تا عرصهٔ عالم عناصر
خالی نبود ز شادی و غم
شادی و سعادت تو بادا
با عنصر انتظام عالم
عمرت همه ملک و ملک باقی
دورت همه عید و عید خرم
واندر دو جهان مخالفت را
با عجز و عنا و رنج در هم
با سخرهٔ سیلی حوادث
یا کورهٔ آتش جهنم
نازان ز تو در صدور فردوس
جد و پدر و برادر و عم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح رضیةالدین مریم
ای فخر همه نژاد آدم
ای سیدهٔ زنان عالم
روحالقدس از پی تفاخر
مهر تو نهاد مهر خاتم
سلطانت کریمةالنسا خواند
شد ذات شریف تو مکرم
راضی ز تو ای رضیةالدین
جبار تو ذوالجلال اکرم
در خدمت طالع تو دارد
سعد فلکی دو دست برهم
بر خستگی نیازمندان
پیوسته ز لطف تست مرهم
اسبی که عنانکش تو باشد
زاقبال شود چو رخش رستم
عمرت ندب هزار گردد
نراد فلک اگر زند دم
روحالله اگر چه بود عیسی
تو راحت روح و آن دل هم
موجود شداز تو جود و احسان
چونان که مسیح شد ز مریم
اقبال تو بر فزون به هر روز
در دولت خسرو معظم
آن پادشهی که خسروان را
از هیبت او فرو شود دم
از ورد و تضرعت سحرگاه
بنیاد بقای اوست محکم
با خاک در تو ز ایران راست
بر چهره صفای آب زمزم
در مدح و ثنات شاعرانراست
تشریف و صلات خز معلم
ارواح ملک به ناله آمد
صوت تو گرفت چون ترنم
جز بر تو ثنا و مدح گفتن
باشد چو تیمم و لب یم
احباب ترا به زیر رانست
ز اقبال توبارگی و ادهم
اعدای ترا زه گریبان
طوقیست بسان مار ارقم
از قربت تو سرور و شادی
وز فرقت تو مراست ماتم
گیرد فلک ار بخشک ریشم
من در ندهم به خویشتن نم
بودی پدرم به مجلس تو
یاری سره و حریف محرم
تو شاد بزی که رفت و زو ماند
میراث به ماندگان او غم
ارجو که رهی شود ز لطفت
بر اغلب مادحان مقدم
تا هشت سپهر و چار طبعاند
آمیخته ز امتزاج بر هم
بادات بقا و عز و اقبال
بیش از رقم حروف معجم
ماه رمضان خجسته بادت
تا پیش صفر بود محرم
ای سیدهٔ زنان عالم
روحالقدس از پی تفاخر
مهر تو نهاد مهر خاتم
سلطانت کریمةالنسا خواند
شد ذات شریف تو مکرم
راضی ز تو ای رضیةالدین
جبار تو ذوالجلال اکرم
در خدمت طالع تو دارد
سعد فلکی دو دست برهم
بر خستگی نیازمندان
پیوسته ز لطف تست مرهم
اسبی که عنانکش تو باشد
زاقبال شود چو رخش رستم
عمرت ندب هزار گردد
نراد فلک اگر زند دم
روحالله اگر چه بود عیسی
تو راحت روح و آن دل هم
موجود شداز تو جود و احسان
چونان که مسیح شد ز مریم
اقبال تو بر فزون به هر روز
در دولت خسرو معظم
آن پادشهی که خسروان را
از هیبت او فرو شود دم
از ورد و تضرعت سحرگاه
بنیاد بقای اوست محکم
با خاک در تو ز ایران راست
بر چهره صفای آب زمزم
در مدح و ثنات شاعرانراست
تشریف و صلات خز معلم
ارواح ملک به ناله آمد
صوت تو گرفت چون ترنم
جز بر تو ثنا و مدح گفتن
باشد چو تیمم و لب یم
احباب ترا به زیر رانست
ز اقبال توبارگی و ادهم
اعدای ترا زه گریبان
طوقیست بسان مار ارقم
از قربت تو سرور و شادی
وز فرقت تو مراست ماتم
گیرد فلک ار بخشک ریشم
من در ندهم به خویشتن نم
بودی پدرم به مجلس تو
یاری سره و حریف محرم
تو شاد بزی که رفت و زو ماند
میراث به ماندگان او غم
ارجو که رهی شود ز لطفت
بر اغلب مادحان مقدم
تا هشت سپهر و چار طبعاند
آمیخته ز امتزاج بر هم
بادات بقا و عز و اقبال
بیش از رقم حروف معجم
ماه رمضان خجسته بادت
تا پیش صفر بود محرم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح ابوالمظفر ناصرالدین طاهربن مظفر
شرف گوهر اولاد نظام
ملک را باز شرف داد و نظام
صاحب مملکت و خواجهٔ عصر
ناصر دین و نصیر اسلام
بوالمظفر که به عون ظفرش
عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام
آن پس از مبدع و پیش از ابداع
آن به از جنبش و پیش از آرام
سیر امرش ببرد کوی صبا
ابر جودش ببرد آب غمام
نهد ار قصد کند همت او
بر محیط فلک اعظم گام
عدلش ار چیره شود بر عالم
دیدهٔ باشه شود جای حمام
امنش ار خیمه زند بر صحرا
گرگ را صلح دهد با اغنام
ای قضا داده به حکم تو رضا
وی قدر داده به دست تو زمام
کند ار جهد کند دولت او
بر سر توسن افلاک لگام
از پی کثرت خدام تو شد
حامل نطفه طباع ارحام
ای ترا گردش افلاک مطیع
وی ترا خواجهٔ اجرام غلام
بنده را بنده خداوندانند
تا که در حضرت تست از خدام
به قبولی که ز اقبال تو دید
مقصد خاص شد و قبلهٔ عام
تا قیامت شرفی یافت ز تو
که به جایش نتوان کرد قیام
گرچه از خدمت دیرینهٔ او
حاصلی نیست ترا جز ابرام
گر به درگاه تو آبی بودش
نام او پخته شود حکمت خام
علم شعر زند بر شعری
در مدیح تو زند نظم نظام
چون ریاضت ز تو یابد نشگفت
توسن طبعش اگر گردد رام
هم در ایام تو جایی برسد
اگر انصاف بیابد ز ایام
گر به جز پیش تو تا روز اجل
برکشد تیغ فصاحت ز نیام
کشتهٔ تیغ اجل باد چنان
که نشورش نبود روز قیام
تابد از روی حسام تو ظفر
راست همچون گهر از روس حسام
وتد قاف ترا میخ طناب
اوج خورشید ترا ساق خیام
پست با قدر تو قدر کیوان
کند با تیغ تو تیغ بهرام
پیش حکم تو کشد کلک قضا
خط طغیان و خطا بر احکام
شایدت روز سواری و شکار
آسمان مرکب و مه طرف ستام
روز عیش تو نهد دست قدر
بر کف جان و خرد جام مدام
زیبدت روز تماشا و شراب
زهره خنیاگر و ماه نو جام
گر به انگشت ذکا بنمایی
نقطه چون جسم پذیرد اقسام
ور در آیینهٔ خاطر نگری
دهد از راز سپهرت اعلام
مرکز عالمی از غایت حلم
هفت اقلیم ترا هفت اندام
خواهد از رای منیرش هر روز
جرم خورشید فلک تابش وام
کاهد از کلک و بنانش هردم
دفتر و کلک عطارد را نام
واله حکم تو دور افلاک
تابع رای تو سیر اجرام
اول فکرتی و آخر فعل
که جهان شد به وجود تو تمام
وز پی شرح رسوم سیرت
قابل نظم و عروضست کلام
روز کین نفس نفیس تو کند
چون در اوهام عمل در اجسام
تا بود از پی هر شامی صبح
باد بدخواه ترا صبح چو شام
گشته بر خصم تو چون کام نهنگ
همه آفاق وزو یافته کام
هر چه تقدیر کنی بیمهلت
وانچه آغاز کنی بیانجام
مسند صدر مقام تو مقیم
شربت عیش مدام تو مدام
ملک را باز شرف داد و نظام
صاحب مملکت و خواجهٔ عصر
ناصر دین و نصیر اسلام
بوالمظفر که به عون ظفرش
عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام
آن پس از مبدع و پیش از ابداع
آن به از جنبش و پیش از آرام
سیر امرش ببرد کوی صبا
ابر جودش ببرد آب غمام
نهد ار قصد کند همت او
بر محیط فلک اعظم گام
عدلش ار چیره شود بر عالم
دیدهٔ باشه شود جای حمام
امنش ار خیمه زند بر صحرا
گرگ را صلح دهد با اغنام
ای قضا داده به حکم تو رضا
وی قدر داده به دست تو زمام
کند ار جهد کند دولت او
بر سر توسن افلاک لگام
از پی کثرت خدام تو شد
حامل نطفه طباع ارحام
ای ترا گردش افلاک مطیع
وی ترا خواجهٔ اجرام غلام
بنده را بنده خداوندانند
تا که در حضرت تست از خدام
به قبولی که ز اقبال تو دید
مقصد خاص شد و قبلهٔ عام
تا قیامت شرفی یافت ز تو
که به جایش نتوان کرد قیام
گرچه از خدمت دیرینهٔ او
حاصلی نیست ترا جز ابرام
گر به درگاه تو آبی بودش
نام او پخته شود حکمت خام
علم شعر زند بر شعری
در مدیح تو زند نظم نظام
چون ریاضت ز تو یابد نشگفت
توسن طبعش اگر گردد رام
هم در ایام تو جایی برسد
اگر انصاف بیابد ز ایام
گر به جز پیش تو تا روز اجل
برکشد تیغ فصاحت ز نیام
کشتهٔ تیغ اجل باد چنان
که نشورش نبود روز قیام
تابد از روی حسام تو ظفر
راست همچون گهر از روس حسام
وتد قاف ترا میخ طناب
اوج خورشید ترا ساق خیام
پست با قدر تو قدر کیوان
کند با تیغ تو تیغ بهرام
پیش حکم تو کشد کلک قضا
خط طغیان و خطا بر احکام
شایدت روز سواری و شکار
آسمان مرکب و مه طرف ستام
روز عیش تو نهد دست قدر
بر کف جان و خرد جام مدام
زیبدت روز تماشا و شراب
زهره خنیاگر و ماه نو جام
گر به انگشت ذکا بنمایی
نقطه چون جسم پذیرد اقسام
ور در آیینهٔ خاطر نگری
دهد از راز سپهرت اعلام
مرکز عالمی از غایت حلم
هفت اقلیم ترا هفت اندام
خواهد از رای منیرش هر روز
جرم خورشید فلک تابش وام
کاهد از کلک و بنانش هردم
دفتر و کلک عطارد را نام
واله حکم تو دور افلاک
تابع رای تو سیر اجرام
اول فکرتی و آخر فعل
که جهان شد به وجود تو تمام
وز پی شرح رسوم سیرت
قابل نظم و عروضست کلام
روز کین نفس نفیس تو کند
چون در اوهام عمل در اجسام
تا بود از پی هر شامی صبح
باد بدخواه ترا صبح چو شام
گشته بر خصم تو چون کام نهنگ
همه آفاق وزو یافته کام
هر چه تقدیر کنی بیمهلت
وانچه آغاز کنی بیانجام
مسند صدر مقام تو مقیم
شربت عیش مدام تو مدام