عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر ذکر و یاد کردن
ذکر بر دوستان و کم سخنان
چه شماری بسان پیرزنان
جور با حکم او همه دادست
عمر بی‌یاد او همه بادست
آنک گریان ازوست خندان اوست
دل که بی‌یاد اوست سندان اوست
شدی ایمن چو نام او بردی
در طریقت قدم بیفشردی
تو به یادش چو گل زبان کن تر
تا دهانت کند چو گل پر زر
سیر جان کرد جان بخرد را
تشنه دل کرد عاشق خود را
یک زمان از درش مشو غایب
تا بود عزم و رای تو صایب
کار نادان کوته‌اندیش است
یاد کردن کسی که در پیش است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی ذکر دارِالبقاء
اجل آمد کلیدخانهٔ راز
درِ دین بی‌اجل نگردد باز
تا بُوَد این جهان نباشد آن
تا تو باشی نباشدت یزدان
حقهٔ سر به مُهر دان جانت
مُهرهٔ مهر نور ایمانت
سابقت نامه‌ای به مُهر آورد
وز پی تو به خاتمت بسپرد
تا ز دور زمانه خواهی زیست
تو ندانی که اندر آنجا چیست
سحی نامهٔ خدای عزّوجل
برنگیرد مگر که دست اجل
تا دَم آدمی ز تو نرمد
صبح دینت ز شرق جان ندمد
سرد و گرم زمانه ناخورده
نرسی بر درِ سراپرده
تو نداری خبر ز عالم غیب
بازنشناسی از هنرها عیب
حال آن جای صورتی نبود
چون دگر حال عادتی نبود
جان به حضرت رسد بیاساید
وآنچه کژّ است راست بنماید
چون رسیدی به حضرت فرمان
پس از آنجا روانه گردد جان
رخش دین آشنای راغ شود
مرغ‌وار از قفص به باغ شود
با حیات تو دین برون ناید
شب مرگ تو روز دین زاید
گفت مرد خرد در این معنی
که سخنهای اوست چون فتوی
خفته‌اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود فانتَبهوا
خلق عالم همه به خواب درند
همه در عالم خراب درند
آن هوایی که پیش از این باشد
رسم و عادت بود نه دین باشد
ورنه دینی کزین حیات بود
دین نباشد که تُرّهات بود
دین و دولت درِ عدم زدنست
کم شدن از برای کم زدنست
آنکه کم زد وجود عالم را
گو ببین مصطفی و آدم را
وانکه او طالبست افزون را
گو ببین عاد را و قارون را
این یکی پای در رکیب بماند
وآن دگر خستهٔ نهیب بماند
پای آنرا قدم عدم کرده
دست این را ندم قلم کرده
باد هیبت به عاد مقرونست
خاک لعنت سزای قارونست
چه زیان باشد ار ز بیم گزند
نیکوان را فدی شوی چو سپند
پیش مردانِ راه رخ مفروز
خویشتن را تو چون سپند بسوز
خرد و دین چه سرسری داری
گر تو با حق سرِ سَری داری
مرد گرد نهاد خود نتند
شیر صندوق خویش خود شکند
ای ز خود سیر گشته جوع آنست
وی دوتا از ندم رکوع آنست
کز تن و جان خود بری گردی
گرد تنهایی و سَری گردی
هیچ منمای روی شهر افروز
گر نمودی برو سپند بسوز
آن جمال تو چیست مستی تو
وان سپند تو چیست هستی تو
لب چو بر آستان دین باشد
عیسی مریم آستین باشد
خویشتن را در این طلب بگداز
در ره صدق جان و تن در باز
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر وجود و عدم
جهد کن تا زنیست هست شوی
وز شراب خدای مست شوی
باشد آنرا که دین کند هستش
گوی و چوگان دهر در دستش
چون ازاین جرعه گشت جان تو مست
بر بلندی هست گردی پست
هرکه آزاد کرد آنجایست
حلقه در گوش و بند برپایست
لیکن آن بند به که مرکب بخت
لیکن آن حلقه به که حلقهٔ تخت
بند کو برنهد تو تاج شمر
ور پلاست دهد دواج شمر
زانکه هم محسنست و هم مُجمل
زانکه هم مُکرمست و هم مُفضل
چه کنی بهر بی‌نوایی را
شادی و زیرک و بهایی را
شاد ازو باش و زیرک از دینش
تا بیابی رضا و تمکینش
زیرک آنست کوش بردارد
شادی آنست کوش نگذارد
نیکبخت آن کسی که بندهٔ اوست
در همه کارها بسنده بر اوست
چون از این شاخها شدی بی‌برگ
دستها در کمر کنی با مرگ
نشوی مرگ را دگر منکر
یابی از عالم حیات خبر
دست تو چون به شاخ مرگ رسید
پای تو گرد کاخ برگ دوید
پای کز طارم هدی دورست
نیست پای آن دماغ مخمورست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
تمثیل
زالکی کرد سر برون ز نهفت
کشتک خویش خشک دید و بگفت
کای هم آنِ نو و هم آنِ کُهن
رزق بر تست هرچه خواهی کن
علت رزق تو به خوب و به زشت
گریهٔ ابر نی و خندهٔ کِشت
از هزاران هزار به یک تو
زانک اندک نباشد اندک تو
شعله‌ای زو و صدهزار اختر
قطره‌ای زو و صد هزار اخضر
بی‌سبب رازقی یقین دانم
همه از تست نانم و جانم
مرد نبود کسی که در غمِ خور
در یقین باشد از زنی کمتر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر حب و محبت
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
پردهٔ عاشقان رقیق‌ترست
نقش این پرده‌ها دقیق‌ترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنت‌بین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچ‌اند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الفـ الله
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی سلوک طریق الآخرة
اینهمه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راه حق دگرست
علم آن کش نظر ادقّ باشد
علم رفتن به راه حق باشد
سوی آنکس که عقل و دین دارد
نان و گفتار گندمین دارد
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
ور ز من پرسی ای برادر هم
باز گویم صریح نی مبهم
چیست زاد چنین ره ای غافل
حق بدیدن بریدن از باطل
روی سویِ جهان حی کردن
عقبهٔ جاه زیر پی کردن
جاه و حرمت ز دل رها کردن
پشت در خدمتش دوتا کردن
تنقیت کردن نفوس از بد
تقویت دادن روان به خرد
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
رفتن از فعل حق سوی صفتش
وز صفت زی مقام معرفتش
آنگه از معرفت به عالم راز
پس رسیدن به آستان نیاز
پس از او حق نیاز بستاند
چون نیازش نماند حق ماند
در تن تو چو نفس تو بگداخت
دل به تدریج کار خویش بساخت
با نیاز آنگهی که گردی یار
دل برآرد ز نفس تیره دمار
خان و مانش همه براندازد
در ره امتحانش بگدازد
در درون تو نقش دل گردد
زان همه کرده‌ها خجل گردد
پس زبانی که راز مطلق گفت
بود حلّاج کو اناالحق گفت
راز خود چون ز روی داد به پشت
راز جلاد گشت و او را کُشت
روز رازش چو شب‌نمای آمد
نطق او گفتهٔ خدای آمد
راز او کرد ناگهانی فاش
بی‌اجازت میانهٔ اوباش
صورت او نصیب دار آمد
سیرت او نصیب یار آمد
نه ز بیهوده گفت و نادانی
بایزید از بگفت سبحانی
جان جانش چو شد تهی ز آواز
خون دل گشت بر نهان غمّاز
راست گفت آنکسی که از سر حال
گفت دع نفسک ای پسر و تعال
از تو تا دوست نیست ره بسیار
ره تویی سر به زیر پای درآر
تا ببینی به دیدهٔ لاهوت
خط ذی‌الملک و خطّهٔ ملکوت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
دل شده تا به آستان خدای
روح گفته من اینکم تو درآی
چون درآمد به طارم توحید
روح و دل زآستانهٔ تجرید
روح با حور همبری سازد
دل به دیدار دوست می‌نازد
ای ندیده ز آب رز هستی
تا کی آخر ز عشق رز مستی
چه کنی لاف مستیی به دروغ
تات گویند خورده مردک دوغ
تو اگر می‌خوری مده آواز
دوغ خواره نگاه دارد راز
چکنی جستجوی چون جان تو
تو بدان نوش کن چو ایمان تو
تو ندانی به پارسی ما سی
چون نخوردیش طعم نشناسی
من بیاموزمت که جام شراب
چون کنی نوش در سرای خراب
برمدار از مقام هستی پی
سر هم آنجا بنه که خوردی می
تا نخوردی مدارش هیچ حلال
چون بخوردی کلوخ بر لب مال
چون بخوردی دو دُرد با صد دَرد
گویم احسنت اینت مردی مَرد
پیشتر چون شوی که جایت نیست
باز پس چون جهی که پایت نیست
پیشتر زین خران بی‌افسار
همه می‌خوارگان دل مردار
می همی عقل و جانشان بخورد
رز همی این و آنشان ببرد
اندرین مجمع جوانمردان
از سرِ بددلی چو نامردان
گر نگویی تو صادقی باشی
ور بگویی منافقی باشی
نیستانی که بر درِ هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
کز ازل پیش عشق و همت و زور
خود کمر بسته زاده‌اند چو مور
جهد کن تا چو مرگ بشتابد
بوی جانت به کوی او یابد
کانکه را جای نیست غمخوار است
وانکه را پای نیست بیچار است
در گذر زین جهان پر اوباش
ار بوی ور نه بر درِ او باش
آنکسانی که بنده‌اند او را
به خدایی بسنده‌اند او را
کمرِ بندگیش بسته مدام
خواجهٔ هفت بام همچو غلام
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی حُبّ الدُّنیا و صفة اهله
هست شهری بزرگ در حدِِ روم
باز بسیار اندر آن بر و بوم
نام آن شهر شهره فسطاطست
ساحلش تا به حد دمیاطست
اندرو مرغ خانگی نپرد
زانکه باز از هوا ورا شکرد
واندران شهر مرغ نگذارد
زآنکه در ساعتش بیوبارد
همچو فسطاط شد زمانه کنون
علما همچو مرغ ‌خوار و زبون
من به دست آوریدم این بالا
تا شوم ایمن از بدِ دنیا
گفت دانا که با تو اینجا کیست
بر سرِ کوهپایه حالت چیست
گفت زاهد که نفس من با من
هست روز و شب اندرین مسکن
گفت دانا که پس نکردی هیچ
بیهده راه زاهدان مپیسیچ
گفت زاهد که نفس دوخته‌اند
در من و زی ویم فروخته‌اند
نتوانم ز وی جدا گشتن
چکنم چارهٔ رها گشتن
گفت با زاهد آن ستوده حکیم
نفس افعالِ بد کند تعلیم
گفت زاهد که من بساخته‌ام
زانکه من نفس را شناخته‌ام
هست بیمار نفس و من چو طبیب
من‌کنم روز و شب ورا ترتیب
به مداوای نفس مشغولم
زآنکه گوید همی که معلولم
گه ورا قصد فصد فرمایم
اکحل از دیدگانش بگشایم
چون تصعد کند فرو بارد
فصد تسکینی اندرو آرد
گه ورا مُسهلی بفرمایم
علل از جسم او بپالایم
حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد
غل و غشش برون شود ز جسد
گاه نهیش کنم من از شهوات
تا مگر باز ماند از لذّات
از خورش خوی خویش باز کند
درِ شهوت به خود فراز کند
قُوتش از باقلی دودانه کنم
خانه بر وی چو گورخانه کنم
ساعتی نفس چون شود در خواب
من کنم یک دو رکعتی بشتاب
پیش از آن کو ز خواب برخیزد
همچو بیمار در من آویزد
یک دو رکعت بی او چو بگذارم
بعد از آن نفس گشت بیدارم
مردِ دانا چو این سخن بشنید
جامه بر تن ز وجد آن بدرید
گفت للّه درّک ای زاهد
بارک الله عمرک ای عابد
این سخن جز ترا مسلّم نیست
ملک تو کم ز ملکت جم نیست
هرچت امروز هست آرایش
دان که فردات باشد آلایش
نیست آلوده کز گنه خیزد
آن کز اندوه آه و أه خیزد
زن کند بهر میهمانی پاک
موی ابرو و موی رخ چالاک
دل بدین‌جا غریب و نادانست
تا به بندِ چهار ارکانست
خرد اینجا تهی کند جعبه
که تحرّی بد است در کعبه
پیش کعبه مگر که بوالهوسی
بشنود علم سمت قبله بسی
هرکه در کعبه با تحرّی مرد
زیرهٔ تر بسوی کرمان برد
در سه زندان غل و حقد و حسد
عقل را بسته‌ای به بندِ جسد
پنج حس کز چهار ارکانند
پنج غمّاز این سه زندانند
دل شده محرم خزانهٔ راز
چکند ننگ مُنهی و غمّاز
بی‌زبانان زبان او گویند
بی‌نشانان نشانِ او جویند
هرچه جز دوست آتش اندر زن
آنگه از آب عشق سر بر زن
که نه یارند و یار می‌بینی
همه زنهارخوار می‌بینی
گلبن باغ خویشتن بینان
شده چون دُلم دُلم بدبینان
نیک معلوم کن که در محشر
نشود هیچ حال خلق دگر
پیشش آید هرآنچه بگزیند
هرچه زینجا برد همان بیند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الافتقار والتحیّرِ فی صفاته
مستمع نغمت نیاز از دل
مطلع بر طلوع راز از دل
چون درِ دل نیاز بگشاید
آنچه خواهد به پیش باز آید
یاربش را ز شه ره اقبال
کرده لبّیک دوست استقبال
زآتشی کان بودت گوناگون
تکیه بر آب روی چون فرعون
نقل جان ساز هرچه زو شد نقل
که به ایمان رسی به حق نه به عقل
عقل در کُنه وصف او نادان
ذوق با طوق شوق او شادان
عقل و جان ملک پادشاهی اوست
ملک او در خورِ آلهی اوست
یاربی از تو زو دو صد لبیک
یک سلام از تو زو هزار علیک
سایه‌بانیست عقل بر درِ او
خیلتاشیست جان ز لشکر او
از بد و نیک خلق پیوسته
رحمت و نعمتش بنگسسته
درگهش را نیاز پیرایه
تو نیاز آر سود و سرمایه
درپذیرد غم دراز ترا
بی‌نیازی او نیاز ترا
دوست بودش بلال بر درگاه
پوست بر تن چو زلف یار سیاه
جامهٔ ظاهرش ز بهر دلال
گشت بر روی حور مشکین خال
از پی تازگی ز دشمن و دوست
در دو عالم بدل کنندهٔ پوست
از پی دین و ملک پروردن
نکند هیچ سر برو گردن
ای صف‌آرای جمع درویشان
وی نگهدار دردِ دل ریشان
آنکه شد چون بهی بهش گردان
وانکه شد چون کمان زهش گردان
نیک درمانده‌ام به دست نیاز
کارم ای کارساز خلق بساز
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
آیتِ علم را بدایت نیست
غایتِ شوق را نهایت نیست
تو ندانی ز حال عالم راز
از بلا عافیت ندانی باز
تو حقیقت نه مرد این راهی
طفل راهی ز ره نه آگاهی
کودکی رو به گِرد بازی گرد
به برِ کبر و بی‌نیازی گرد
بس بود کبر و ناز یار ترا
با خدای ای پسر چه کار ترا
چکنی جنّت و نعیم ابد
کرده عقبی ز بهر دنیا رد
او ز تو حسبتِ تو می‌داند
چون تویی را به خود همی خواند
می‌کند بر تو عرضه حور و قصور
تو به دنیا و زینتش مغرور
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الشّوق
از پس این براق شوق بُوَد
شوق در گردنش چو طوق بُوَد
آفرینش چو گشت زندانش
پس خلاصی طلب کند جانش
آتشیش از درون برافروزند
که ازو عقل و جان و تن سوزند
تا که خود یار عشق خودبین است
بوتهٔ توبه از پی این است
هرکه را کوی عشق او تازه‌ست
توبه‌ای از کلید دروازه‌ست
شوق بی‌یار خود سرور بُوَد
یار خود از خدای دور بُوَد
شوق ذوقت به دوزخ اندازد
شوق شوقت چو حور بنوازد
چون برون رفت جان ز دروازه
دلِ کهنه ازو شود تازه
صورت از بندِ طبع باز رهد
دل ودیعت به روح باز دهد
افتد از سیر جان بی‌اندازه
از زمین تا به عرش آوازه
کرد کز باد شوق و درد رود
بر زن ار بگذرد چو مرد رود
هرچه در راه فتنه انگیزد
همه‌اش از پیش راه برخیزد
از پی پایتابه‌ای بشکوه
پشم رنگین شود به پیشش کوه
آتش او ز بهرِ بالا را
ببرد آب روی دریا را
چون مر او را ازو برانگیزند
اختران پیش او فرو ریزند
دیدهٔ او چو نورِ ره بیند
شمس در جنب او سیه بیند
بد و نیک اندر آن جهان نبود
خاک و خورشید و اختران نبود
هرکه را عشق کوی او باشد
در دلش جست و جوی او باشد
آسمانی دگرش گردانند
بر زمینی دگرش بنشانند
هر دمش نقش کفر دین گردد
هر نفس آسمان زمین گردد
هر زمان شوید از پی تگ و پوی
جبرئیلش به آب حیوان روی
خرد از نعرهٔ دلش کالیو
هیزم برق نعل اسبش دیو
آدمی سوز گشته از پی راه
مالک درد او به آتشِ آه
سرِّ آهش ندارد ایچ صبور
پی او در نیابد ایچ غیور
نعل اسبش چو گرد بندازد
جبرئیلش حنوط جان سازد
او روان گشته سوی عالم نیست
باد فریاد کن که یک دم بیست
مصطفی ایستاده بر ره اوی
از سرِ لطف ربّ سَلّم گوی
اندر آویزد از پی اِشراف
از درونش ترازوی اِنصاف
آب در راه او خلیل زند
مقرعش جان جبرئیل زند
همه را باز خود رساند به خود
کایچ یک را ازو نیامد بُد
همه هستند و از همه همه دور
در نُبی خوانده‌ای تصیرالامور
زو بد و نیک قوّت و حولست
امر او ما یبدّل القول است
امر او را تغیّری نبود
خلق را جز تحیّری نبود
بغض و حقد از صفات او دورست
غضب آن را بود که مقدورست
اوست قادر به هرچه خواهد خواست
هرچه خواهد کند که حکم او راست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضاء والتَّسلیم
هست حق را ز بهر جان شریف
اندر اثناء حکم صنع لطیف
داند آنکس که خُرده‌دان باشد
کانچه او کرد خیرت آن باشد
نیک نز میل و بد نه ز اسبابست
بد نه از فصد لیک جلّابست
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نیکو بُوَد به درست
گرچه باشد به ظاهر آن همه خوب
لیک باطن بود همه معیوب
کی بسازد به حکم مطلق تو
باد با بادبان زورق تو
خیر و شر نیست در جهان اصلا
نیست چیزی ازو نهان اصلا
مرگ اگر چند بد نکوست ترا
مال و میراثها ازوست ترا
هرچه در خلق سوزی و سازیست
اندر آن مر خدای را رازیست
ای بسا شیر کان ترا آهوست
وی بسا درد کان ترا داروست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الکرامة
از درونش چوبوی جان یابند
بی‌زبانان همه زبان یابند
دلش از بند ملک بربایند
ملکوت جهانش بنمایند
تا کند عقلش از پی رازی
گرد میدان عشق پروازی
دل و جانش نهفته شد حق جوی
شد زبانش به حق اناالحق گوی
راه دین صنعت و عبارت نیست
جز خرابی در او عمارت نیست
چون تو گشتی خموش منطیقی
ور بگویی بسان بطریقی
مرد باید که چون خلیل بُوَد
تا ز حق ظّلِ او ظلیل بُوَد
زَهره دارد زمانه از بیمش
یک نفس بر زند به تعلیمش
موسئی را که خفتهٔ کونست
فرّ عونش هلاک فرعونست
عرش چون فرش زیر پای آرد
جغد باشد ولی همای آرد
خواجهٔ این و آن سرای شود
بندهٔ مخلص خدای شود
مر ورا عقل روی بنماید
تنش از نور خود بیاراید
لطف حق سایه‌ش افکند بر دل
بس بگوید که کیف مدالظل
چون ز ظل جان او بیابد لمس
روی بنمایدش جعلنا الشمس
هرکرا توبه زین شراب دهند
بوی و رنگش به باد و آب دهند
بیش بنمایدش به حِس زبون
فلک و طبع و رنگ بوقلمون
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دو رنگی توست
لقب رنگها مجازی کن
خور ز دریای بی‌نیازی کن
تا از آن نعره‌ها به گوش نوی
وحده لا شریک له شنوی
بیش سودای رنگها نپزی
گر کند عیسی تو رنگ‌رزی
هرچه خواهی ز رنگ برداری
در یکی خم زنی برون آری
به حقیقت شنو نه از سرِ جهل
نیست این نکته بابت نااهل
کین همه رنگهای پر نیرنگ
خم وحدت کند همه یک رنگ
پس چو یک رنگ شد همه او شد
رشته باریک شد چو یک تو شد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الامتحان
آن زمان کاین حجاب برگیرند
کارها جملگی ز سر گیرند
بد و نیک تو بر تو بوتهٔ اوست
تا بدانی که دشمنی یا دوست
تا در این بوته زرّ پخته شوی
راست چون سیم خام سخته شوی
خَبث خُبث تو بسوزد پاک
بگذرد خاک پایت از افلاک
فلک‌المستقیم جای تو شد
چون خدای تو رهنمای تو شد
کاین که نه چرخ و چار ارکانست
آزمایش‌ سرای یزدانست
نیک و بد را که آن به پرده درست
آزمون پرده‌ساز و جلوه‌گر است
چیست به زین که نزد دشمن و دوست
بوته و کوره و ترازو اوست
آزمایش جدا کند پس و پیش
کَه و دانه بدو سره کم و بیش
در خیال ار فزون و کاست بود
آزمایش گواه راست بود
آدمی را که بر سقر گذرست
جلوه‌گر کفر و دین و خیر و شرست
تا چو در بوتهٔ هلاک شود
زانچه آلوده گشت پاک شود
شد هلاک ار دلش نباشد پاک
ور بود باک از این سفرش چه باک
پاک رو زین سرای پر شر و شور
ورنه گردی به زیر پای ستور
آنکه او پاک رفت زین منزل
گشت زادِ رهش همه حاصل
وانکه او بدگرست و آلوده
گشت در رنج راه فرسوده
درشکن بام و بوم قلب سلیم
به کلام آی و درگذر ز کلیم
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر حجّت قرآن
باش تا روز عرض بر یزدان
گلهٔ جان تو کند قرآن
گوید این ماحل مصدّق تو
چند باطل کشید بر حق تو
گوید ای کردگار می‌دانی
آشکارا چنانکه پنهانی
شب و روزم بخواند با فریاد
داد یک حرف من به صدق نداد
حق نحو و معانی و اعراب
زو ندیدم به صدق در محراب
حنجره در سرود نیک آید
جامهٔ غم کبود نیک آید
به جز از گفت و گوی دمدمه‌ای
نیست گوشی نصیب زمزمه‌ای
گه بخواندی مرا به راه مجاز
خیره بگشاده چون خران آواز
که بسی لاف زد به دعوی ما
پس ندانست قدر معنی ما
سوی میدان خاص اسب بتاخت
روی ما از نقاب ما نشناخت
بر سرِ کوی ما ز زشت و نکو
سگی آمد کسی نیامد ازو
عقل و جان را به حکم من نسپرد
سوی رای و هوای خویشم برد
گه به تیغ هوا بخست مرا
گاه بر دام نفس بست مرا
گه به سوی شراب راند مرا
گه به راه سرود خواند مرا
گه شکستی چوچوب را سکنه
سر و روی حروفم از شکنه
گه چو قوّال کرده از نغمه
متفرّق حروفم از زخمه
ای مدبّر ز مُدبری چونین
خواهم انصاف تو به یوم‌الدین
در سرای مجاز از سر ناز
گه به بازار و گه به بانگ نماز
جلوه کردی برای اعجازی
گه به حرفی و گه به آوازی
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
التمثیل فی خلقة آدم و عیسی‌بن مریم علیهماالسلام
پدر آدم اندرین عالم
هست از آن دم که زادهٔ مریم
تن که تن شد ز رنگ آدم شد
جان که جان شد ز بوی آن دم شد
هرکرا آن دمست آدم اوست
هرکرا نیست نقش عالم اوست
آدم آن دم که از قدر دریافت
دل خبر یافت سوی جان بشتافت
که از این دم خبر چگونه دهی
گفت هستم ز جام و جامه تهی
جامه و جام ما تهی زانست
کین گرانمایه سخت ارزانست
همه خواهی که باشی او را باش
برِ او سوی خویش هیچ مباش
بر پریده ز دام ناسوتی
در خزیده به دام لاهوتی
دیده خطهای خطّهٔ ملکوت
همچو عیسی به دیدهٔ لاهوت
آنکه در بند این جهان آویخت
سود کرد ار ز لشکرش بگریخت
کاین جهانیست مایهٔ غم و رنج
خوانده عاقل ورا سرای سپنج
رهبرت باد بهر صورت و جان
این جهان عقل و آن جهان ایمان
خنک آنکس که عقل رهبر اوست
هر دو عالم به طوع چاکر اوست
خنک آنکس که نقش خویش بشست
نه کس او را نه او کسی را جست
همچو نقش زیاد سوی بسیچ
نبود جز یکی و آن یک هیچ
خویشتن را یکی مخوان در ده
کان یکی نیست هیچ از آن یک به
تو یکیی ولیک هم ز اعداد
نام داری و بس چو نقش زیاد
چون درآمد وصال را حاله
سرد شد گفت و گوی دلّاله
گرچه دلّاله مُنبی کار است
گاه خلوت ترا گرانبار است
زانکه باشد ز روی عقل و نظر
دو هزیمت بوقت خود سه ظفر
پس تو ای بوالفضول بلغاری
چون در این رود بر پل و غاری
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر کرامت نبوّت
گر ملک دیو شد گه آدم
دیو در عهد او ملک شد هم
هیچ سائل به خُشندی و به خشم
لا در ابروی او ندیده به چشم
نو بیننده درّ گوینده
جز از آن در نجسته جوینده
کفر اشهاد کرده بر مویش
عقل دریوزه کرده از کویش
خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی
نیم‌کاران تمام کار از وی
لب و دندان او به منع و عطا
بوده دندانهٔ کلید سخا
لب او کرده در مسالک ریب
روی دلها سوی دریچهٔ غیب
خلق را او ره صواب دهد
سایه را مایه آفتاب دهد
شرفش بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
جبرئیل از کرامتش در راه
بر مَلک جمله گشته شاهنشاه
چشم روشن شده ز وی آدم
جان او از چنو پسر خرّم
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
طیب ذکرش غذای روح مَلک
طول عمرش مدار دور فلک
قدر او بام آسمان برین
خلق او دام جبرئیل امین
تحفه‌ای بوده از زمان بلند
زاده و زبدهٔ جهان بلند
پدرِ ملک‌بخش عالم اوست
پسرِ نیکبخت آدم اوست
آدم از وی پسر پدر گشته
وز نجابت ورا پسر گشته
جان او بر پریده ز آب و ز گل
دوست را دیده از دریچهٔ دل
دور کن در زمان فزون ز گُلش
شرق و غرب ازل درون دلش
خلق از او برگفته عزّ و شرف
او چو دُر بود و انبیا چو صدف
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر گشادن دل وی
سینهٔ او گشاد روح نخست
هرچه جز پاک دید پاک بشست
درز برداشت در زمان از وی
بند بگشاد همچنان از وی
سینه‌ای را که حق حکم باشد
درز بگشادنش چه کم باشد
بهر آن تا کند درین بنیاد
چون رفو بیند از رفوگر یاد
از پر جبرئیل گشت درست
آن جراحت به امر ایزد چُست
دل او بودی از خیانت پاک
چون ز اشکال هند تختهٔ خاک
رقم او بود قسمت جان را
تختهٔ خاک امر یزدان را
انبیا گرچه محتشم بودند
جملگی صفر آن رقم بودند
پیش بودند نز پی دونیش
پیش بودند بهر افزونیش
گرچه پیشند پیش از این چه غمست
پیشی صفر بیشی رقمست
حکم او همچو حکمتست روان
عمر او همچو دولتست جوان
دین او در جهان رفیع شده
از پی امّتان شفیع شده
بخت او خونبهای پیر و جوان
خردش کیمیای هر دو جهان
بود پاکیزه باطن و ظاهر
خاک عالم ورا شده طاهر
شرع او در بصیرت و احسان
برترست از قیاس و استحسان
ملت درد اصفیا ز گلش
معنی نور انبیا ز دلش
جان یکی فرع او به هفت ندیم
او یکی شرع تو به هفت اقلیم
شوری انگیخت ظاهر و معلوم
بیمش از بوم و بام کلب‌الروم
همچو پیکان سوی همه نیکان
پر برآورده تیز بی پیکان
بهر پیکان تیرش از تعلیم
لقبش داده حق کتاب کریم
اندر آمد به خوی خوش عاطر
نسخت علم غیب در خاطر
گفت دیدم بهشت مأوی را
سِدره و عرش و لوح و طوبی را
دیدم از دل به دیدهٔ لاهوت
در جوامع صوامع ملکوت
لطف فردوس را پسندیدم
قهر زندان عدل هم دیدم
هرچه مکنون غیب حضرت بود
به کم از ساعتی مرا بنمود
داند آنکو دلش ز ریب تهیست
کین همه غیب عالم عُلویست
واسطه کیست پیش پرده سرای
جز ازو در میان خلق و خدای
گر شریفند و گر وضیع همه
کرم او بُوَد شفیع همه
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
اندر جمع بین عقل و شرع
عقل چشم و پیمبری نورست
آن ازین این از آن نه بس دورست
اینکه در دست شهوت و خشمند
چشم بی‌نور و نور بی‌چشمند
نور بی‌چشم شاخ بی‌بر دان
چشم بی‌نور جسم بی‌سر دان
این تواضع نمای پر تلبیس
وآن تکبر فزای چون ابلیس
این ز دست امیر چیز دهد
وآن ز کون رئیس تیز دهد
نیست جز شرع و عقل و جان و دماغ
خلق را در دو خطه چشم و چراغ
چون ترا از خرد هوا بدلست
خنده‌ت آید ز هرچه جز جدلست
چون خرد سوی هر دلی پوید
وز دل هرکسی سخن گوید
از پی مصلحت درین بنیاد
کاوّلش آتش است و آخر باد
قهرمانِ امین یزدانیست
بهرمانِ نگین انسانیست
عقل جز داد و جز کرم نکند
که اولوالامر خود ستم نکند
عقل چون برگشاد زاغ هوس
درکشد چون تذرو سر در خس
راکبی کز خرد عنان دارد
اسب انجام زیر ران دارد
چهره‌ای را که روز بد نبود
هیچ مشاطه چون خرد نبود
از خرد بدگهر نگیرد فرّ
کی شود سنگ بدگهر گوهر
مده ای پور روز نیک به بد
با خرد روز آن نه با دل خود
با خرد باش و از هوا بگریز
که هوا علّتیست رنگ آمیز
کَون بی‌تجربت فساد بود
تجربت عقل مستفاد بود
خرد از بهر عاطفت باشد
ختم عمرش بر این صفت باشد
خرد از بهر برّ و احسانست
زانکه خود خلقتش ازین سانست
حرف بد بر زبان بون باشد
هرکه با دین بود نه دون باشد
ملک عقل از عقود کانی به
پادشاهی ز پاسبانی به
عقل را هیچ مدح نتوان گفت
جز بدو دُرّ مدح نتوان سفت
شو رها کن جهان فانی را
تا بدانی جمال باقی را
آن کسی کو به ملک عقل رسید
دو جهان را چنانکه هست بدید
از برای حصول نعمت دل
در دل آویز خاک بر سرِ گل
ای خداوند خالق سبحان
من رهی را به ملک عقل رسان
سخن عقل چون تمام آمد
علم را در جهان نظام آمد
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
التمثیل بقصّة آدم علیه‌السلام و سبب عشقه
دل خریدار نیست جز غم را
آن بنشنیده ای که آدم را
عزِّ علمش سوی جنان آورد
دل عشقش به خاکدان آورد
چون ره علم رفت سلطان شد
چون ره دل گرفت عریان شد
چون همه لطفها بدید از حق
عشق جانش ندا شنید از حق
ای که ذاتت چو عقل فرزانه‌ست
عشق مگذار کو هم از خانه‌ست
زیرکی دیو و عاشقی آدم
این بمان تا بدان رسی دردم
عشق در پیش گیر و دل بگذار
که ز دل خیره بر نیاید کار
مرد را عشق تاجِ سر باشد
عشق بهتر ز هر هنر باشد
عاشقی بستهٔ خرد نبود
علّت عشق نیک و بد نبود
آدم از عشق اهبِطوُا منها
آمد اندر جهان جان تنها
عقل عزم اِحاطت وی کرد
غیرت عشق پای او پی کرد
برگزیده دو مرغ بهر دو کار
عقل طوطی و عشق بوتیمار
قدم عقل نقدِ حالی جوی
شعلهٔ عشق لاابالی گوی
باشهٔ عقل صعوه‌گیر بُوَد
کرکس عشق بازگیر بُوَد
در ره عشق ما همه طفلیم
عاشقان صافیند و ما ثفلیم
بالغ عقلها بسی یابی
بالغ عشق کم کسی یابی
در جهانی که عشق گوید راز
عقل باشد در آن جهان غمّاز
تا تو به مانده‌ای و عقل توباز
تو چو کبکی و عشق همچون باز
حق پژوهان که راه دل سپرند
عقل را لاشهٔ دبر شمرند
محدث از خلقت قدم که بُوَد
روز کور از سپیده‌دم که بُوَد
عشق را جان بلعجب داند
زانکه تفسیر شهد لب داند
صورت عشق پوست باشد پوست
عشق بی عین و شین و قاف نکوست
در ره عاشقی سلامت نیست
اضطرابست و استقامت نیست
صفتِ عاشقان ز من بشنو
ور نداری مرا برو به دو جو
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
در عشق مجازی
در بهشت از نه اکل و شُربستی
کی ترا زی نماز قربستی
منبلی گفت بر درش قائم
زان شدستم که اکلها دائم
دوستداران درگهش سمرند
لقمه خواران خلد او دگرند
برهٔ شیر مست و مرغ سمین
چشم داری ز وی بیوم‌الدین
دوستان زو همه لقا خواهند
در دعا زو همه رضا خواهند
تو ز وی روز عرض نان خواهی
می و شیر و عسل روان خواهی
میل تو هست جمله سوی طعام
نه به دارالخلود و دارلسلام
حظّ دنیای جفت رنج و تعب
هست ملبوس و مطعم و مشرب
منکح و مسکن و سماع و لقا
وعده داده‌ست مر ترا فردا
تو چو در بند و قید هر هفتی
به درش زان سبب همی رفتی
گر ندادیت وعده این هر هفت
زود پیدا شدی ترا آکفت
نه ورا بنده‌ای نه در بندی
از دَرِ گریه‌ای چرا خندی
خویشتن بین بوی چو دیو مدام
تا بوی زیر چرخ آینه فام
تا به زیر زمانهٔ کهنست
نفس در آرزو مراغه زنست
مرغ دولت چو خانگی نبود
زاغ هرجای بودنی برود
نفس در پیش عشق سگداریست
نفس در راه عشق بیکاریست
هم بدین پای بند و لطف غریب
تاج سر گشت و گوشمال ادیب
هست گفتارت از چه بیم آری
درد پهلو و رنج بیماری
نه چه پهلوی عایشه بشکست
گفت پیغمبرش که بردی دست
خار کی را که می‌خلد در پای
دستگاهی بساختست خدای
زانکه داند کرم که محض کرم
بکند ضایع آن عنا و الم
تو دعا گویی و اجابت نه
زانکه داری دل و انابت نه
زانکه داند خدای انابت را
حکمتش مانع است اِجابت را
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر جان و دل و تن گوید
از دَرِ تن که صاحب کُلهست
تا به دل صدهزار ساله رهست
هست بر سالکان به وقت رحیل
همچو موسی و خصم و منزل نیل
لیک بر وی چو بسته گردد کار
نار گردد به عاقبت دینار
تا خدای آن رهی که در بندست
همچو زنجیر در هم افگندست
پاره‌ای راه نیک داری پیش
از درِ نفس تا درِ دل خویش
راه دل مر ترا نه این راهست
عقل از آن قاصرست و کوتاهست
راه جسم تو سوی دل بمثل
هست چون حیز و منزل اوّل
که همی هردمی ز رنجوری
گفتی ای مکه وه که بس دوری
نقش مکه سه حرف دل تنگست
جز به رفتن هزار فرسنگست
هست بر سالکان به وقت بسیچ
راه دل را چو زلف زنگی پیچ
لیک بر وی چو گرم گشت آتش
راه گردد چو طبع زنگی خوش
آنکه ره را به جد نگیرد پیش
همچو زنگی بماند او درویش
وانکه رفت از سرِ طرب در ره
همچو زنگی بُوَد به دل ابله
دین ندارد کسی که اندر دل
مر ورا نیست مغز دل حاصل
این چنین پر خلل دلی که تراست
دد و دامند با تو زین دل راست
پاره‌ای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
تو ز دل غافلی و بی خبری
دگرست آن دل و تو خود دگری
دل بود راه آن جهانی تو
لیک دل را ز دِه ندانی تو
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بی‌دل جوال گِل باشد
خشک و بی‌بر بمانده اندر گِل
چون بُرند از درخت خرما دل
باطن تو حقیقت دل تست
هرچه جز باطن تو باطل تست
دین ز دل خیزد و خرد ز دماغ
دین چو روز آمد و خرد چو چراغ
آفتابی بباید انجم سوز
به چراغ تو شب نگردد روز
آن چنان دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نباشد هیچ
نه چنان دل که از پی تلبیس
هست مردار گلخن ابلیس
دل یکی منظریست ربّانی
اندرو طرح و فرش نورانی
از سرِ جهل و روی نادانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
هست معراج دل به وقت فراغ
قاب قوسین عقل و شرع دماغ
از درِ چشم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص خواند هزار و یک نامش
عام داند هزار و یک دامش
آنکه بودند خواجه صاحب دل
پیش رفتند از تو صد منزل
بنشستد بر بساطِ سماط
تو بمانده پیاده هم به رباط
اصلِ هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
دل که او را سر بَدست و بهست
دل مخوانش که آن نه دل که دِهست
دل که با چیز این جهان شد خویش
دان که زان دل دلی نیاید بیش
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کرده‌ای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که بر عقل مهتری دارد
نه به شکل صنوبری دارد
دل که با مال و جاه دارد کار
این سگی دان و آن دو را مردار