عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
حکایت و مثل
آن جوانی به درد مینالید
گفت پیری چو آن چنانش دید
کز چه مینالی ای جوان نبیل
گفت کز جور دبّه و زنبیل
جبه بر من قبا شد از غم دل
پیرهن چون عبا شد از غم دل
چند گه شد که من زنی دارم
خویش و پیوند بر زنی دارم
جفت پر کبر نیش بیشهد است
گل رعنا دو روی و بد عهدست
پنج ماهه است و یازده ساله
نکند کار گاو گوساله
هرکه در دام زن نیفتادست
عقل شاگرد و او چو استادست
وآنکه بر کس بخیره گردد رُس
عیش او گندهدان چو درگه کس
اندرین طارم طرب بنوی
راست گویم اگر ز من شنوی
کمر کیر خیره لرز بود
کیسهٔ کس فراخدرز بود
زن که دارد به سوی حمدان رای
حمد حمدان کند نه حمد خدای
آورد کدخدای را به کله
نان بازار و خانهٔ بغله
برهی گر کنی به فردی خوی
از خوشی خشو و ننگ ننوی
یافت امروز فضل عمره و حج
هرکرا داد حق ز فرج فرج
گفت پیری چو آن چنانش دید
کز چه مینالی ای جوان نبیل
گفت کز جور دبّه و زنبیل
جبه بر من قبا شد از غم دل
پیرهن چون عبا شد از غم دل
چند گه شد که من زنی دارم
خویش و پیوند بر زنی دارم
جفت پر کبر نیش بیشهد است
گل رعنا دو روی و بد عهدست
پنج ماهه است و یازده ساله
نکند کار گاو گوساله
هرکه در دام زن نیفتادست
عقل شاگرد و او چو استادست
وآنکه بر کس بخیره گردد رُس
عیش او گندهدان چو درگه کس
اندرین طارم طرب بنوی
راست گویم اگر ز من شنوی
کمر کیر خیره لرز بود
کیسهٔ کس فراخدرز بود
زن که دارد به سوی حمدان رای
حمد حمدان کند نه حمد خدای
آورد کدخدای را به کله
نان بازار و خانهٔ بغله
برهی گر کنی به فردی خوی
از خوشی خشو و ننگ ننوی
یافت امروز فضل عمره و حج
هرکرا داد حق ز فرج فرج
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در طبیبان نادان گوید
این نمودیم حدّ این پنجاه
کرد باید کنون سخن کوتاه
حکما جمله حدّ این امراض
این نهادند بر سواد و بیاض
از اطباء عام این ایّام
گر بپرسی از این همه یک نام
به خدا ار شناسد و داند
ور هزارن کتاب برخواند
همه از جهل پر شر و شورند
همه کناس و اکمه و کورند
صدهزاران مریض را هر سال
بکشند از تباهی افعال
همه هستند یار عزرائیل
قاتل ایشان و خلق جمله قتیل
وای آنکس که هست حاجتمند
به چنین قوم کور بیدر و بند
ای خداوند از این چنین حکما
خلق را کن به فضل خویش رها
که جهان شد ز فعلشان ویران
خلق را زین بدان به جان برهان
کرد باید کنون سخن کوتاه
حکما جمله حدّ این امراض
این نهادند بر سواد و بیاض
از اطباء عام این ایّام
گر بپرسی از این همه یک نام
به خدا ار شناسد و داند
ور هزارن کتاب برخواند
همه از جهل پر شر و شورند
همه کناس و اکمه و کورند
صدهزاران مریض را هر سال
بکشند از تباهی افعال
همه هستند یار عزرائیل
قاتل ایشان و خلق جمله قتیل
وای آنکس که هست حاجتمند
به چنین قوم کور بیدر و بند
ای خداوند از این چنین حکما
خلق را کن به فضل خویش رها
که جهان شد ز فعلشان ویران
خلق را زین بدان به جان برهان
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی افتخار نفسه علی اهل عصره
خطر من گهر پریشان کرد
تا که برخاست بانگ بردابرد
در زمانه سخنسرای شدم
تن گفتار را بهای شدم
لیک مدح کسی نگفتم من
گوهر مدحت تو سفتم من
خدمت چون تو شاه شاه نژاد
جز فرومایهای نداد به باد
حق عطا داد حکمت و هنرم
کی عطا در خطا به کار برم
حق چو آمد نمود باطل پشت
روی دستت به از سرِ انگشت
دیدهها شب فراز باید کرد
روز شد چشم باز باید کرد
گوهر اندر صدف نهفته بماند
مدتی غنچه ناشکفته بماند
تا بدین عهد نامه اندر ذکر
زانکه در پرده بود معنی بکر
معنی بکر از آن سوی تو شتافت
که همی مرد جست و مرد نیافت
همچو پیلست کار بخرد را
پیل یا شاه راست یا خود را
همه بازان این جهان پیرند
یا مگسخوار یا ملخگیرند
همه پیران این زمانهٔ بد
همچو طفلند خرد و ساده خرد
نیست اندر جهان نفْس و نفَس
باز سیمرغ گیر چون من کس
بنده چون ابتدای مدحت شاه
کرد فکرت به سلخ و غرّهٔ ماه
گفت عقل ای دلت ز مهرش پُر
از تو دریای مدح وز من دُر
دُرفشان کن ز لفظ و معنی زود
زانکه خاموشیت ندارد سود
عندلیبی نواسرای از سرو
سر چه در خس کشیدهای چو تذرو
زانکه دریا نه لافزن باشد
یا دُرش بهر خویشتن باشد
صدف جان و دل شکافتهام
تا چنین دُر ازو بیافتهام
اندرین دولت از پی یادی
کردم اکنون سنایی آبادی
شهری از دار عدن خرّمتر
قصری از مصر عصر معظمتر
الفـ او خلف عزّت و نصر است
ضعف آن جفت باب این قصر است
بنگر ایوان این کتاب به جان
زانکه از راه دیده این نتوان
در عدد گرچه پر ملک فلکیست
با حروف شهادتین یکیست
نکته چون زلف حور در تفسیر
رمز چون قصر عدن بیتقصیر
طاقهاش از طراوت و تبجیل
همچو کوی سرائلی در نیل
خانهاش از ریا و طمع و فضول
پاک و عالی چو خاندان رسول
بوم او ساخته ز بام فلک
واندرو فرش پرّ و بال ملک
ظاهرش همچو حور مشکین موی
باطنش چون بهار خندان روی
خشتی از زرّ و خشتی از گوهر
جویی از مشک و جویی از عنبر
هر نهالی جهانی از معنی
هر گیاهی مثالی از طوبی
کرده از بهر روی دلجویش
آب جانها روان به هر جویش
نقش او بر گیاه کبش فدی
صدقاللّٰه در دو گوش ندی
اندرو صد هزار پرده ز نور
وز پس پرده صدهزاران حور
ظرف حرفش چو زلف مهرویان
نقطهٔ خال رخ زرهمویان
واندرو قصری از حقیقت و صدق
نام آن قصر کرده مقعد صدق
شهری آباد پر ز نعمت و ناز
دَرِ دروازه بر غریبان باز
اندرو بهر یمن و عزّت و بخت
صفت شاه برنشسته به تخت
گرچه نظم سخن به غزنین بود
دست او پایبند پروین بود
هست بایسته از پی دهری
این چنین قصر در چنین شهری
زین چنین شهر دهر خرّم باد
ساکنش وصف شاه عالم باد
گر بجویند سال دیگر از این
زین سخن نسخه باشد اندر چین
شاه طمغاج سازدش تعویذ
قیصر روم را شدست لذیذ
زین سخنهای خوش چو آب زلال
گشت طالب به هند در چیپال
عقلا را شده است این مونس
فضلا را بنفشه و نرگس
جاهلان را بسان افسانهست
زانکه جاهل ز علم بیگانهست
باغ دانش چه جای جهّالست
علم و دانش غذای ابدالست
بود باید نهان ز خلق جهان
کرد باید سخن ز خلق نهان
خاطرم گفت مر مرا در سرّ
کای به فضل تو روزگار مقرّ
کانی از محض عقل کندی باز
شوری اندر جهان فکندی باز
زود پیش آر خوب و تازه سخن
که خَلق شد کتابهای کهن
زین سپس تا همی سخن رانند
حکمای زمانه این خوانند
تا بنا کردهام چنین شهری
مثل این کس ندیده در دهری
صحن جنّت ورا شده میدان
هم جنّت ز نعمت الوان
عسل و می درو روان گشته
آب و شیرش غذای جان گشته
واندرو قصرهایی از یاقوت
گشته ارواح را جمالش قوت
واندرو حوریان با زیور
خاک بومش عبیر و سنگ و دُرر
چیست زین باغ نزد پر رشکان
جز مگر جیک جیک گنجشکان
همچو طوبی است تازه و خوش و نو
به همه جایگه رسیده چنو
هر بیان آفتاب برهانی
هر سخن فردخانهٔ جانی
شسته از بهر رنگ و بویش را
خرد از آب روی رویش را
هریکی بیت ازو جهانی علم
هریکی معنی آسمانی حلم
مطلبش سخت چون گهر در کان
مأخذش سهل چون هوا در جان
به معانی گران به لفظ سبک
چون عروسی به زیر شعر تُنُک
به جهانش ببرده از تگ و پوی
آفتاب از جمال و باد از بوی
عالم عقل طالبش گشته
نیست اوهام غالبش گشته
برده این را ز بهر قوّت ملک
به ره آورده شرق و غرب فلک
ای صبا از برای روحالقدس
بر گذر بر درِ حظیرهٔ قدس
بر تن و جان ناکسان و کسان
چرب و شیرین چو روغن بلسان
هرکه یعقوبوار چشم خرد
بگشاید برای خاطر خود
بیند این روضهٔ بهشت مرا
که حکایت کند سرشت مرا
از معانی و لفظ نامعیوب
یوسفس از درون و بیرون خوب
تلخ و شیرین چو می به طعم و اثر
همچو دشنام یار و پند پدر
نکته و حرف و ظرف او به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
تری خویش حرف پنهان داشت
ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت
زین نکوتر سخن نگوید کس
تا به حشر این جهانیان را بس
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمتگر
قیمتش گر خرد کند عالم
ور معاند کند کم از دو درم
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بُوَد سوی کور
چون زبان حسد بود نخاس
یوسفی یابی از دو گز کرباس
لیک زو دزد برکند دیده
تا نگیرد کسیش دزدیده
کس نگفت این چنین سخن به جهان
ور کسی گفت گو بیار و بخوان
زین نمط هرچه در جهان سخن است
گر یکی ور هزار زانِ من است
همچو جان دارد این گزیده سخن
که نگردد بهرزه هرزه کهن
هر زمان تازهتر بُوَد نمطش
خصم خواند همه حدیث بطش
وانکه این مسترق کند باشد
همچو آنکس که خاره بتراشد
دزد اینند زیرک و ابله
چون دبیران ز نقش بسماللّٰه
آنکه دزدی کند ازین گفتار
پنج پایست زشت و کژ رفتار
ببرد رومی و بیارد کُرد
ببرد اطلس و ببافد بُرد
چون به نام خودش نمونه کند
چون خودش زشت و با شگونه کند
این فرومایگان سندان را
وین ملامت خران رندان را
گرچه خوانها نهند نانشان کو
ورچه صورت کنند جانشان کو
گرچه صورت نگاری آسانست
جان نهادن نه کار ایشانست
صورتی کاندرو نباشد جان
کی شود سوی او ملک مهمان
صورت بیروان بُوَد مردار
پاک را با پلید و مرده چه کار
چه کند چونش گفت روح نگار
که در این نقش مرده روح درآر
مرد نقّاش صورتی بنگاشت
پرده از پیش نقش خود برداشت
جان در آن صورت بدیع و عجیب
از سرِ صنعتی لطیف و غریب
تا که برخاست بانگ بردابرد
در زمانه سخنسرای شدم
تن گفتار را بهای شدم
لیک مدح کسی نگفتم من
گوهر مدحت تو سفتم من
خدمت چون تو شاه شاه نژاد
جز فرومایهای نداد به باد
حق عطا داد حکمت و هنرم
کی عطا در خطا به کار برم
حق چو آمد نمود باطل پشت
روی دستت به از سرِ انگشت
دیدهها شب فراز باید کرد
روز شد چشم باز باید کرد
گوهر اندر صدف نهفته بماند
مدتی غنچه ناشکفته بماند
تا بدین عهد نامه اندر ذکر
زانکه در پرده بود معنی بکر
معنی بکر از آن سوی تو شتافت
که همی مرد جست و مرد نیافت
همچو پیلست کار بخرد را
پیل یا شاه راست یا خود را
همه بازان این جهان پیرند
یا مگسخوار یا ملخگیرند
همه پیران این زمانهٔ بد
همچو طفلند خرد و ساده خرد
نیست اندر جهان نفْس و نفَس
باز سیمرغ گیر چون من کس
بنده چون ابتدای مدحت شاه
کرد فکرت به سلخ و غرّهٔ ماه
گفت عقل ای دلت ز مهرش پُر
از تو دریای مدح وز من دُر
دُرفشان کن ز لفظ و معنی زود
زانکه خاموشیت ندارد سود
عندلیبی نواسرای از سرو
سر چه در خس کشیدهای چو تذرو
زانکه دریا نه لافزن باشد
یا دُرش بهر خویشتن باشد
صدف جان و دل شکافتهام
تا چنین دُر ازو بیافتهام
اندرین دولت از پی یادی
کردم اکنون سنایی آبادی
شهری از دار عدن خرّمتر
قصری از مصر عصر معظمتر
الفـ او خلف عزّت و نصر است
ضعف آن جفت باب این قصر است
بنگر ایوان این کتاب به جان
زانکه از راه دیده این نتوان
در عدد گرچه پر ملک فلکیست
با حروف شهادتین یکیست
نکته چون زلف حور در تفسیر
رمز چون قصر عدن بیتقصیر
طاقهاش از طراوت و تبجیل
همچو کوی سرائلی در نیل
خانهاش از ریا و طمع و فضول
پاک و عالی چو خاندان رسول
بوم او ساخته ز بام فلک
واندرو فرش پرّ و بال ملک
ظاهرش همچو حور مشکین موی
باطنش چون بهار خندان روی
خشتی از زرّ و خشتی از گوهر
جویی از مشک و جویی از عنبر
هر نهالی جهانی از معنی
هر گیاهی مثالی از طوبی
کرده از بهر روی دلجویش
آب جانها روان به هر جویش
نقش او بر گیاه کبش فدی
صدقاللّٰه در دو گوش ندی
اندرو صد هزار پرده ز نور
وز پس پرده صدهزاران حور
ظرف حرفش چو زلف مهرویان
نقطهٔ خال رخ زرهمویان
واندرو قصری از حقیقت و صدق
نام آن قصر کرده مقعد صدق
شهری آباد پر ز نعمت و ناز
دَرِ دروازه بر غریبان باز
اندرو بهر یمن و عزّت و بخت
صفت شاه برنشسته به تخت
گرچه نظم سخن به غزنین بود
دست او پایبند پروین بود
هست بایسته از پی دهری
این چنین قصر در چنین شهری
زین چنین شهر دهر خرّم باد
ساکنش وصف شاه عالم باد
گر بجویند سال دیگر از این
زین سخن نسخه باشد اندر چین
شاه طمغاج سازدش تعویذ
قیصر روم را شدست لذیذ
زین سخنهای خوش چو آب زلال
گشت طالب به هند در چیپال
عقلا را شده است این مونس
فضلا را بنفشه و نرگس
جاهلان را بسان افسانهست
زانکه جاهل ز علم بیگانهست
باغ دانش چه جای جهّالست
علم و دانش غذای ابدالست
بود باید نهان ز خلق جهان
کرد باید سخن ز خلق نهان
خاطرم گفت مر مرا در سرّ
کای به فضل تو روزگار مقرّ
کانی از محض عقل کندی باز
شوری اندر جهان فکندی باز
زود پیش آر خوب و تازه سخن
که خَلق شد کتابهای کهن
زین سپس تا همی سخن رانند
حکمای زمانه این خوانند
تا بنا کردهام چنین شهری
مثل این کس ندیده در دهری
صحن جنّت ورا شده میدان
هم جنّت ز نعمت الوان
عسل و می درو روان گشته
آب و شیرش غذای جان گشته
واندرو قصرهایی از یاقوت
گشته ارواح را جمالش قوت
واندرو حوریان با زیور
خاک بومش عبیر و سنگ و دُرر
چیست زین باغ نزد پر رشکان
جز مگر جیک جیک گنجشکان
همچو طوبی است تازه و خوش و نو
به همه جایگه رسیده چنو
هر بیان آفتاب برهانی
هر سخن فردخانهٔ جانی
شسته از بهر رنگ و بویش را
خرد از آب روی رویش را
هریکی بیت ازو جهانی علم
هریکی معنی آسمانی حلم
مطلبش سخت چون گهر در کان
مأخذش سهل چون هوا در جان
به معانی گران به لفظ سبک
چون عروسی به زیر شعر تُنُک
به جهانش ببرده از تگ و پوی
آفتاب از جمال و باد از بوی
عالم عقل طالبش گشته
نیست اوهام غالبش گشته
برده این را ز بهر قوّت ملک
به ره آورده شرق و غرب فلک
ای صبا از برای روحالقدس
بر گذر بر درِ حظیرهٔ قدس
بر تن و جان ناکسان و کسان
چرب و شیرین چو روغن بلسان
هرکه یعقوبوار چشم خرد
بگشاید برای خاطر خود
بیند این روضهٔ بهشت مرا
که حکایت کند سرشت مرا
از معانی و لفظ نامعیوب
یوسفس از درون و بیرون خوب
تلخ و شیرین چو می به طعم و اثر
همچو دشنام یار و پند پدر
نکته و حرف و ظرف او به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
تری خویش حرف پنهان داشت
ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت
زین نکوتر سخن نگوید کس
تا به حشر این جهانیان را بس
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمتگر
قیمتش گر خرد کند عالم
ور معاند کند کم از دو درم
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بُوَد سوی کور
چون زبان حسد بود نخاس
یوسفی یابی از دو گز کرباس
لیک زو دزد برکند دیده
تا نگیرد کسیش دزدیده
کس نگفت این چنین سخن به جهان
ور کسی گفت گو بیار و بخوان
زین نمط هرچه در جهان سخن است
گر یکی ور هزار زانِ من است
همچو جان دارد این گزیده سخن
که نگردد بهرزه هرزه کهن
هر زمان تازهتر بُوَد نمطش
خصم خواند همه حدیث بطش
وانکه این مسترق کند باشد
همچو آنکس که خاره بتراشد
دزد اینند زیرک و ابله
چون دبیران ز نقش بسماللّٰه
آنکه دزدی کند ازین گفتار
پنج پایست زشت و کژ رفتار
ببرد رومی و بیارد کُرد
ببرد اطلس و ببافد بُرد
چون به نام خودش نمونه کند
چون خودش زشت و با شگونه کند
این فرومایگان سندان را
وین ملامت خران رندان را
گرچه خوانها نهند نانشان کو
ورچه صورت کنند جانشان کو
گرچه صورت نگاری آسانست
جان نهادن نه کار ایشانست
صورتی کاندرو نباشد جان
کی شود سوی او ملک مهمان
صورت بیروان بُوَد مردار
پاک را با پلید و مرده چه کار
چه کند چونش گفت روح نگار
که در این نقش مرده روح درآر
مرد نقّاش صورتی بنگاشت
پرده از پیش نقش خود برداشت
جان در آن صورت بدیع و عجیب
از سرِ صنعتی لطیف و غریب
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر مدح خواجهٔ عمید احمدبن مسعود تیشه و وصف حال خانهای گوید که از جهت حکیم سنایی کرده بود و اسباب مهیّا گردانیده
دوستی مخلص اندرین شهرم
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانهای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالکالاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفتهاند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بیمایه
سایهای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بیشر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویرانکن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانهای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالکالاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفتهاند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بیمایه
سایهای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بیشر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویرانکن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
یمدح الشیخ الامام جمالالدّین فخرالاسلام تاج الخطباء احمدبن محمّدالملقّب بالحذور
خلق از این خانه بر حذر باشد
خواجه احمد حذورتر باشد
آنکه خامهش ز سحر بر قرطاس
شب و روزی نگاشت از انقاس
معنی اندر میان خط سیاه
درج کرده چو دین میان گناه
گرنه آن سحر کردی اندر دم
آب کاغذ ببردی آب از نم
جگر گرم را خطش چو شمال
نم پذیرفته چون ادیم زلال
اوست فهرست و سرجریدهٔ علم
اوست بنیاد جود و مایهٔ حلم
آسمان قدر و مشتری دیدار
منتجب خلق منتخب گفتار
خاطرش تیزرو بسان شهاب
کَون را با دلش نمانده حجاب
شربت شرع باغ دین خدای
از غبار خیال کرده جُدای
همچو شرع از مخالفت دور است
در همه کار خویش معذور است
فیلسوف و حکیم و دیندارست
راست چون چشم عقل بیدارست
نیست از اهل روزگار چنو
آب کاغذ نگاهدار چنو
نکند ظرف حرف را به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
نطق او در ره جواب و سؤال
تازه و خوش چو در بهار شمال
تازیان را شکال بر بسته
لاشکان را فسار بگسسته
گرچه خود نیست لایق قایل
قابل قول او شود باقل
از بزرگان کفایت او دارد
راست خواهی ولایت او دارد
تا بود بر زخانش دولت و فرّ
بوسه زن همچو کاغذ و دفتر
حفظ او آب روی شرع آرد
اصل او اصلها به فرع آرد
منبرش چرخ و او چو خورشید است
مجلسش قصر و او چو جمشید است
هرچه گوید همه بدیع بُوَد
هر شریفی برش وضیع بُوَد
همچو آب روان بود سخنش
سر نپیچد کسی ز کن مکنش
لفظ او خلق را جواب دهد
هم براندازهها ثواب دهد
نبود همچو گفت او گفتار
راحت روح خود از آن گفت آر
هرگهی کو به درس بنشیند
عقل در مجلسش دُرر چیند
عقل گردد ز لفظ او مدهوش
نفس گوید که یک زمان خاموش
تا سماع حدیث خوب کنیم
روح را پاک و بیعیوب کنیم
هرچه گوید همه نکو باشد
گفتهٔ او همه چنو باشد
بخت و دولت هوای او دارند
خواجه و شاه رای او دارند
برتر از هفت چرخ همّت اوست
بر کریمان اثر ز نعمت اوست
آب عذبست نکته بر نامه
آتش باد پیکرش خامه
بینی آنگه که خواجه کلک ربود
تا کند عقل را ز جان خشنود
هندوی مشک خانه عنبر فام
بر درِ روم کرده رایت رام
در فصاحت زبان چو بگشاید
بسته گیرد زمانه را شاید
زانکه آنکس که خواجهٔ دل شد
زود و عالم چو شاه عادل شد
شد مسلّم ولایت جاهش
قبلهٔ عقل گشت درگاهش
لب من باد بر ستانهٔ او
اندرین جان فروز خانهٔ او
باد تا روز محشر اقبالش
که مهنّاست قدر و اقبالش
باد تا هست ماه و مهر و سپهر
جاه او چون سپهر و رخ چون مهر
خواجه احمد حذورتر باشد
آنکه خامهش ز سحر بر قرطاس
شب و روزی نگاشت از انقاس
معنی اندر میان خط سیاه
درج کرده چو دین میان گناه
گرنه آن سحر کردی اندر دم
آب کاغذ ببردی آب از نم
جگر گرم را خطش چو شمال
نم پذیرفته چون ادیم زلال
اوست فهرست و سرجریدهٔ علم
اوست بنیاد جود و مایهٔ حلم
آسمان قدر و مشتری دیدار
منتجب خلق منتخب گفتار
خاطرش تیزرو بسان شهاب
کَون را با دلش نمانده حجاب
شربت شرع باغ دین خدای
از غبار خیال کرده جُدای
همچو شرع از مخالفت دور است
در همه کار خویش معذور است
فیلسوف و حکیم و دیندارست
راست چون چشم عقل بیدارست
نیست از اهل روزگار چنو
آب کاغذ نگاهدار چنو
نکند ظرف حرف را به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
نطق او در ره جواب و سؤال
تازه و خوش چو در بهار شمال
تازیان را شکال بر بسته
لاشکان را فسار بگسسته
گرچه خود نیست لایق قایل
قابل قول او شود باقل
از بزرگان کفایت او دارد
راست خواهی ولایت او دارد
تا بود بر زخانش دولت و فرّ
بوسه زن همچو کاغذ و دفتر
حفظ او آب روی شرع آرد
اصل او اصلها به فرع آرد
منبرش چرخ و او چو خورشید است
مجلسش قصر و او چو جمشید است
هرچه گوید همه بدیع بُوَد
هر شریفی برش وضیع بُوَد
همچو آب روان بود سخنش
سر نپیچد کسی ز کن مکنش
لفظ او خلق را جواب دهد
هم براندازهها ثواب دهد
نبود همچو گفت او گفتار
راحت روح خود از آن گفت آر
هرگهی کو به درس بنشیند
عقل در مجلسش دُرر چیند
عقل گردد ز لفظ او مدهوش
نفس گوید که یک زمان خاموش
تا سماع حدیث خوب کنیم
روح را پاک و بیعیوب کنیم
هرچه گوید همه نکو باشد
گفتهٔ او همه چنو باشد
بخت و دولت هوای او دارند
خواجه و شاه رای او دارند
برتر از هفت چرخ همّت اوست
بر کریمان اثر ز نعمت اوست
آب عذبست نکته بر نامه
آتش باد پیکرش خامه
بینی آنگه که خواجه کلک ربود
تا کند عقل را ز جان خشنود
هندوی مشک خانه عنبر فام
بر درِ روم کرده رایت رام
در فصاحت زبان چو بگشاید
بسته گیرد زمانه را شاید
زانکه آنکس که خواجهٔ دل شد
زود و عالم چو شاه عادل شد
شد مسلّم ولایت جاهش
قبلهٔ عقل گشت درگاهش
لب من باد بر ستانهٔ او
اندرین جان فروز خانهٔ او
باد تا روز محشر اقبالش
که مهنّاست قدر و اقبالش
باد تا هست ماه و مهر و سپهر
جاه او چون سپهر و رخ چون مهر
هجویری : باب لُبس المرقعات
فصل
اما ترک عادت این طایفه، شرط طریق ایشان نباشد و آنچه ایشان اندر حال، جامهٔ پشمین کمتر پوشند دو معنی راست: یکی آن که پشمها شوریده شده است و چهارپایان اندر غارتها از جای به جای افتاده، و دیگر آن که گروهی از مبتدعه مر جامهٔ پشمین را شعار کردهاند و خلاف شعار مبتدعان اگرچه خلاف سنت بود سنت بود.
اما تکلف اندردوختن بدان سبب روا دارند که جاه ایشان اندر میان خلق بزرگ گشت. هر کسی خود را مانندهٔ ایشان گردانیدهاند و مرقعهای اندر پوشیده و افعال ناخوب از ایشان پیدا آمده و مر ایشان را از صحبت اضداد رنج بود؛ زینتی ساختند که جز از ایشان آن را کسی ندانست دوخت و مر آن را علامت شناخت یکدیگر گردانیدند و شعاری ساختند؛ تا حدی که درویشی به نزدیک بعضی از مشایخ اندر آمد و رقعهای را که اندر جامه دوخته بود خط به پهنا آورده بود آن شیخ او را مهجور کرد و معنی این ان بود که اصل صفا رقت طبع و لطف مزاج است و البته کژی اندر طبع نیکو نباشد؛ و چنانکه شعر ناراست اندر طبع خوش نیاید فعل ناراست هم طبع نپذیرد.
و باز گروهی اندر هست و نیست لباس تکلف نکردهاند. اگر خداوندشان عبایی داده است پوشیدهاند و اگر قبایی داده است هم پوشیدهاند و اگر برهنه داشته است هم ببودهاند و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه این طریق را پسندیدهام و اندر اسفار خود همین کردهام.
و اندر حکایات است که چون احمدبن خضرویه به زیارت بویزید رحمهما اللّه آمد قبا داشت، و چون شاه شجاع به زیارت بوحفص آمد قبا داشت و آن لباس معهود ایشان نبود که اندر اوقات نیز مرقعه داشتندی و وقت بودی که نیز جامهٔ پشمین داشتندی یا پیراهن سفید پوشیدندی، چنان که آمدی.
و نفس آدمی معتاد است و با عادات مر آن را الفتی بود و چون چیزی وی را عادت شد، چون طبیعتی شود؛ و چون طبع شد حجاب گردد و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «خیرٌ الصّیامِ صومُ أخی داوُدَ. بهترین روزهها روزهٔ برادر من داود است، علیه السّلام.» گفتند: «یا رسول اللّه، آن چگونه باشد؟» گفت: «آن که روزی روزه داشتی و روزی نداشتی.» تا نفس را عادت نشود و وی بدان محجوب نگردد.
و اندر این معنی درست تر، ابوحامد دوستان مروزی بوده است رحمة اللّه علیه که جامهای بدو درپوشیدندی مریدان وی، آنگاه کسی را که بدان حاجت بودی فراغت آن میجستی، چون خالی بودی آن جامه از وی برکشیدی وی نه مر پوشنده را گفتی:«چرا میپوشی؟» و نه برکشنده را گفتی: «چرا میبرکشی؟»
و اندر این وقت پیری هست به غزنین حرسها اللّه تعالی، که وی را به لقب مرید گویند، رضی اللّه عنه ورا در لباس اختیار و تمییز نباشد و اندر آن حدیث درست است.
اما معنی آن که بیشترین جامههای ایشان چرا کبود باشد: یکی آن است که اصل طریقت ایشان بر سیاحت و سفر نهادهاند و جامهٔ سفید اندر سفر بر حال خود نماند و شستن وی دشوار باشد و هر کسی بدان طمع کند؛ و دیگر آن که کبود پوشیدن شعار اصحاب فوات و مصیبات است و جامهٔ اندهگنان، و دنیا دار محنت است و ویرانهٔ مصیبت و مفازهٔ اندوه، و پتیارهٔ فراق و گهوارهٔ بلا؛ چون مقصود دل اندر دنیا حاصل ندیدند، کبود اندر پوشیدند و بر سوگ وصال فرو نشستند و گروهی دیگر اندر معاملت جز تقصیر ندیدند و اندر دل بهجز خرابی نه، و اندر روزگار بهجز فوت نه، کبود اندر پوشیدند، که «الفَوتُ أشدُّ مِنَ الموتِ.» یکی بر موت عزیزی کبودی پوشید و یکی بر فوت مقصود.
یکی از مدعیان علم درویشی را گفت: «این کبود چرا پوشیدی؟» گفت: «از پیغمبر علیه السّلام سه چیز بماند: یکی فقر و دیگر علم و سدیگر شمشیر.
شمشیر سلطانان یافتند و نه در جای آن کار بستند، و علم علما اختیار کردند و به آموختن تنها بسنده کردند و فقر فقرا اختیار کردند و آن را آلت غنا ساختند. من بر مصیبت این سه گروه کبود پوشیدم.»
و از مرتعش رحمة اللّه علیه میآید که: اندر محلتی از محلتهای بغداد میگذشت. تشنه شد. به دری فراز رفت و آب خواست. یکی بیرون آمد با کوزهای آب، چون آب بخورد، دلش صید جمال ساقی شد. هم آنجا فرو نشست تا خداوند خانه بیامد. گفت: «ای خواجه، دلم به شربتی آب سخت گران بود. مرا از خانهٔ تو شربتی آب دادند دلم بربودند.» مرد گفت: «آن دختر من است. او را به زنی به تو دادم.» مرتعش به طلب دل به خانه اندر آمد و عقد بکرد. این صاحب البیت از منعمان بغداد بود، وی را به گرمابه فرستاد و جامهٔ خویش درپوشید و آن مرقعه برکشید. چون شب اندر آمد، مرتعش در نماز استاد و اورادها بگزارد و به خلوت مشغول شد. اندر آن میانه بانگ درگرفت: «هاتُوا مُرَقَّعَتی. مرقعهٔ من بیارید.» گفتند: «چه بودت؟» گفتا: «به سرم فروخواندندکه: به یک نظر که به خلاف ما نگریستی جامهٔ صلاح و مرقعه از ظاهرت برکشیدیم. اگر به نظر دیگر بنگری، لباس آشنایی از باطنت بیرون کشیم.»
لباسی که سبب پوشیدن آن قرب خداوند بود و بر موافقت اولیای خدای تعالی پوشیده باشند مداومت بر آن مبارک بود، اگر به حق آن زندگانی توانی کرد؛ و اگرنه دین خود را صیانت باید کرد و اندر جامهٔ اولیا خیانت روا نباشد، که مسلمانی بر تحقیق باشی بی دعوی دیگر بهتر از آن که ولی بر تکذیب.
اما پوشیدن آن مر دو گروه را راست آید: یکی منقطعان دنیا را و دیگر مشتاقان حضرت مولی را.
و اندر عادات مشایخ رضی اللّه عنهم سنت چنان رفته است که چون مریدی به حکم تبرک تعلق بدیشان کند، مر او را به سه سال، اندر سه معنی، ادب کنند. اگر به حکم آن معنی قیام کندو الا گویند: «طریقت مر این را قبول نکند.»: یک سال به خدمت خلق و دیگر سال به خدمت حق و سدیگر سال به مراعات دل خود.
خدمت خلق آنگاه تواند کرد که خود را اندر درجهٔ خادمان نهد و همه خلق را اندر درجهٔ مخدومان؛ یعنی بی تمییز همه را خدمت کند و بهتر از خود داند و خدمت جمله بر خود واجب داند و خود را بدان خدمت فضلی ننهد بر دیگران؛ که آن خسرانی عظیم و عیبی ظاهر و غبنی فاحش بود و از آفات زمانه اندر زمانه یکی بلای بی دوا این است.
و خدمت حق جل جلاله آنگاه تواند کرد که همه حظهای خویش از دنیا و عقبی بکل منقطع تواند کرد و مطلق مر حق را سبحانه و تعالی پرستش کند از برای وی؛ که تا بنده مر حق را برای کفارت گناه و یافت درجات عبادت میکند نه وی را میپرستد تا به اسباب دنیا چه رسد.
و مراعات دل آنگاه تواند کرد که همتش مجتمع شده باشد و هموم مختلف از دلش برخاسته، اندر حضرت انس دل را از مواقع غفلت مینگاه دارد.
و چون این سه شرط اندر مرید حاصل شد، پوشیدن مرقعه مرید را به تحقیق دون تقلید مسلم باشد.
اما آن پوشنده که مرید را مرقعه پوشد باید که مستقیم الحال بود که از جمله فراز و نشیب طریقت گذشته باشد و ذوق احوال چشیده و مشرب اعمال یافته و قهر جلال و لطف جمال دیده و باید که بر حال مرید خود مشرف باشد که اندر نهایت به کجا خواهد رسید: از راجعان باشد یا از واقفان یا از بالغان؟ اگر داند که روزی از این طریقت باز خواهد گشت، بگوید تا ابتدا نکندواگر بایستد وی را معاملت فرماید و اگر برسد وی را پرورش دهد.
و مشایخ این طریقت طبیبان دلهایند، و چون طبیب به علت بیمار جاهل بود، بیمار را به طب خود هلاک کند؛ از آنچه پرورش وی نداند و خطرگاههای وی نشناسد و غذا و شربت وی مخالف علت وی سازد؛ لقوله، علیه السّلام: «الشّیخُ فی قَوْمِه کالنّبیِّ فی أمّته.» پس انبیا علیهم السّلام که خلق را دعوت کردند بر بصیرت کردند و هر کسی را به درجهٔ وی بداشتند. شیخ را نیز دعوت بر بصیرت باید کرد و هر کسی را غذای او باید داد نامراد دعوت حاصل گردد.
پس چون بالغی اندر کمال ولایت خداوند مر مریدی را از پس این سه سال تربیت اندر ریاضت مرقعه پوشد، روا بود.
و شرط مرقعه، پوشیدن کفن بود که امید از لذت حیات منقطع کنند و دل از راحت زندگانی پاک گردانند و عمر خود بجمله بر حدیث حق جل جلاله وقف کنند و بکلیت از هوای خود تبرا کنند. آنگاه آن پیر وی را به پوشیدن خلعت عزیز کند، و وی به حق آن قیام کند و به گزاردن حق آن جهدی تمام کندو کام خود بر خود حرام کند.
اما اشارات اندر مرقعه بسیار گفتهاند:
شیخ ابومنصور معمر اصفاهانی اندر این کتابی ساخته است، و عوام متصوّفه را اندر آن غلوی بسیار است، و مراد از این کتاب ما را نقل گفتهها نیست؛ که کشف مغلقهاست ازمراد این طریقت.
و بهترین اشارت اندر مرقعه آن است که قَبّ مرقعه از صبر باشد و دو آستین از خوف و رجا، و دو تیریز از قبض و بسط و کمر از خلاف نفسو کرسی از صحت یقین و فراویز از اخلاص.
و از این نیکوتر آن که قب از فنای مؤانست، و دو آستین از حفظ و عصمت و دو تیریز از فقرو صفوت و کمر از اقامت اندر مشاهدت و کرسی از امن اندر حضرت، و فراویز از قرار اندر محل وُصلت. چون باطن را چنین مرقعه ساختی، ظاهر را نیز یکی بباید ساخت. و مرا اندر این کتابی است مفرد که نام آن اسرار الخِرَق و الملونات است و نسخهٔ آن به مرو.
اما چون این مرقعه پوشید اگر اندر غلبهٔ حال و قهر سلطان وقت بدرد، مسلم و معذور است؛ و چون به اختیارو تمییز درد، اندر شرط این طریقت بیش وی را مسلم نیست مرقعه داشتن و اگر بدارد چنین که یکی از مرقعه داران زمانه، به ظاهر بی باطن بسند کار شده.
و حقیقت اندر تخریق ثبات آن است که ایشان را از مقامی به مقامی دیگر نقل افتد اندر حال از آن جامه بیرون آیند مر شکر وجدان مقام را، و جامههای دیگر لباس یک مقام بود و مرقعه لباس جامه مر کل مقامات طریقت و فقر و صفوت را، و بیرون آمدن از این جامه و تبرا کردن، تبرا بود از همه.
هر چند که جای این مسأله نبود؛ که اندر باب خرق و کشف حجاب السماع میبایست، اینجا اشارتی کردم بدان مقدار که این لطیفه فرو نشد، و به جایگاه این حکم را تفصیل دهم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و نیز گفتهاند: پوشانندهٔ مرقعه را چندان سلطنت باید اندر طریقت که چون اندر بیگانه نگرد به چشم شفقت، آشنا گردد و چون جامهای اندر عاصی پوشد از اولیای خدا گردد.
وقتی در خدمت شیخ خود میرفتم اندر دیار آذربایگان، مرقعه داری دو سه دیدم که بر سر خرمن گندم استاده بودند و دامنهای مرقعه پیش کرده تا مرد برزگر گندم در آن افکند. شیخ بدان التفات کرد و برخواند: «اولئک الّذین أشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالهُدی فما رَبِحَتْ تِجارَتُهم و ما کانوا مُهْتَدین (۱۶/البقره).» گفتم: «ایها الشیخ، ایشان به چه بی حرمتی بدین بلا مبتلا گشتند و بر سر خلایق فضیحت شدند؟» فرمود که: «پیران ایشان را حرص مرید جمع کردن بوده است، و ایشان را حرص دنیا جمع کردن است و حرصی از حرصی اولی تر نیست، و دعوت بی امر کردن هوی پروردن است.»
و از جنید میآید رحمة اللّه علیه که به باب الطاق ترسایی دید سخت با جمال. گفت: «بارخدایا، این را در کار میکن؛ که سخت نیکو آفریدهای.» چون زمانی برآمد، ترسا بیامد گفت: «ایّها الشیخ، شهادت عرضه کن بر من.» شهادت عرضه کرد. مسلمان شد و یکی از اولیای خدای گشت.
و از شیخ بوعلی سیاه مروزی رحمةاللّه علیه پرسیدند که: «پوشیدن مرقعه که را مسلم بود؟» گفت: «آن کس را که مشرف مملکت خداوند تعالی باشد، چنانکه اندر جهان هیچ چیز نرود آن روز از احکام و احوال الا که وی را آگاه کنند.»
پس مرقعه سِمَت صالحان و علامت نیکان و لباس فقرا و متصوّفه است و در حقیقت فقر و صفوت، پیش از این سخن رفت و اگر کسی مر لباس اولیا را آلت جمع دنیا و پوشش آفت خود سازد، مر آن را بدان زیانی بیشتر ندارد. و باللّه التوفیق.
اما تکلف اندردوختن بدان سبب روا دارند که جاه ایشان اندر میان خلق بزرگ گشت. هر کسی خود را مانندهٔ ایشان گردانیدهاند و مرقعهای اندر پوشیده و افعال ناخوب از ایشان پیدا آمده و مر ایشان را از صحبت اضداد رنج بود؛ زینتی ساختند که جز از ایشان آن را کسی ندانست دوخت و مر آن را علامت شناخت یکدیگر گردانیدند و شعاری ساختند؛ تا حدی که درویشی به نزدیک بعضی از مشایخ اندر آمد و رقعهای را که اندر جامه دوخته بود خط به پهنا آورده بود آن شیخ او را مهجور کرد و معنی این ان بود که اصل صفا رقت طبع و لطف مزاج است و البته کژی اندر طبع نیکو نباشد؛ و چنانکه شعر ناراست اندر طبع خوش نیاید فعل ناراست هم طبع نپذیرد.
و باز گروهی اندر هست و نیست لباس تکلف نکردهاند. اگر خداوندشان عبایی داده است پوشیدهاند و اگر قبایی داده است هم پوشیدهاند و اگر برهنه داشته است هم ببودهاند و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه این طریق را پسندیدهام و اندر اسفار خود همین کردهام.
و اندر حکایات است که چون احمدبن خضرویه به زیارت بویزید رحمهما اللّه آمد قبا داشت، و چون شاه شجاع به زیارت بوحفص آمد قبا داشت و آن لباس معهود ایشان نبود که اندر اوقات نیز مرقعه داشتندی و وقت بودی که نیز جامهٔ پشمین داشتندی یا پیراهن سفید پوشیدندی، چنان که آمدی.
و نفس آدمی معتاد است و با عادات مر آن را الفتی بود و چون چیزی وی را عادت شد، چون طبیعتی شود؛ و چون طبع شد حجاب گردد و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «خیرٌ الصّیامِ صومُ أخی داوُدَ. بهترین روزهها روزهٔ برادر من داود است، علیه السّلام.» گفتند: «یا رسول اللّه، آن چگونه باشد؟» گفت: «آن که روزی روزه داشتی و روزی نداشتی.» تا نفس را عادت نشود و وی بدان محجوب نگردد.
و اندر این معنی درست تر، ابوحامد دوستان مروزی بوده است رحمة اللّه علیه که جامهای بدو درپوشیدندی مریدان وی، آنگاه کسی را که بدان حاجت بودی فراغت آن میجستی، چون خالی بودی آن جامه از وی برکشیدی وی نه مر پوشنده را گفتی:«چرا میپوشی؟» و نه برکشنده را گفتی: «چرا میبرکشی؟»
و اندر این وقت پیری هست به غزنین حرسها اللّه تعالی، که وی را به لقب مرید گویند، رضی اللّه عنه ورا در لباس اختیار و تمییز نباشد و اندر آن حدیث درست است.
اما معنی آن که بیشترین جامههای ایشان چرا کبود باشد: یکی آن است که اصل طریقت ایشان بر سیاحت و سفر نهادهاند و جامهٔ سفید اندر سفر بر حال خود نماند و شستن وی دشوار باشد و هر کسی بدان طمع کند؛ و دیگر آن که کبود پوشیدن شعار اصحاب فوات و مصیبات است و جامهٔ اندهگنان، و دنیا دار محنت است و ویرانهٔ مصیبت و مفازهٔ اندوه، و پتیارهٔ فراق و گهوارهٔ بلا؛ چون مقصود دل اندر دنیا حاصل ندیدند، کبود اندر پوشیدند و بر سوگ وصال فرو نشستند و گروهی دیگر اندر معاملت جز تقصیر ندیدند و اندر دل بهجز خرابی نه، و اندر روزگار بهجز فوت نه، کبود اندر پوشیدند، که «الفَوتُ أشدُّ مِنَ الموتِ.» یکی بر موت عزیزی کبودی پوشید و یکی بر فوت مقصود.
یکی از مدعیان علم درویشی را گفت: «این کبود چرا پوشیدی؟» گفت: «از پیغمبر علیه السّلام سه چیز بماند: یکی فقر و دیگر علم و سدیگر شمشیر.
شمشیر سلطانان یافتند و نه در جای آن کار بستند، و علم علما اختیار کردند و به آموختن تنها بسنده کردند و فقر فقرا اختیار کردند و آن را آلت غنا ساختند. من بر مصیبت این سه گروه کبود پوشیدم.»
و از مرتعش رحمة اللّه علیه میآید که: اندر محلتی از محلتهای بغداد میگذشت. تشنه شد. به دری فراز رفت و آب خواست. یکی بیرون آمد با کوزهای آب، چون آب بخورد، دلش صید جمال ساقی شد. هم آنجا فرو نشست تا خداوند خانه بیامد. گفت: «ای خواجه، دلم به شربتی آب سخت گران بود. مرا از خانهٔ تو شربتی آب دادند دلم بربودند.» مرد گفت: «آن دختر من است. او را به زنی به تو دادم.» مرتعش به طلب دل به خانه اندر آمد و عقد بکرد. این صاحب البیت از منعمان بغداد بود، وی را به گرمابه فرستاد و جامهٔ خویش درپوشید و آن مرقعه برکشید. چون شب اندر آمد، مرتعش در نماز استاد و اورادها بگزارد و به خلوت مشغول شد. اندر آن میانه بانگ درگرفت: «هاتُوا مُرَقَّعَتی. مرقعهٔ من بیارید.» گفتند: «چه بودت؟» گفتا: «به سرم فروخواندندکه: به یک نظر که به خلاف ما نگریستی جامهٔ صلاح و مرقعه از ظاهرت برکشیدیم. اگر به نظر دیگر بنگری، لباس آشنایی از باطنت بیرون کشیم.»
لباسی که سبب پوشیدن آن قرب خداوند بود و بر موافقت اولیای خدای تعالی پوشیده باشند مداومت بر آن مبارک بود، اگر به حق آن زندگانی توانی کرد؛ و اگرنه دین خود را صیانت باید کرد و اندر جامهٔ اولیا خیانت روا نباشد، که مسلمانی بر تحقیق باشی بی دعوی دیگر بهتر از آن که ولی بر تکذیب.
اما پوشیدن آن مر دو گروه را راست آید: یکی منقطعان دنیا را و دیگر مشتاقان حضرت مولی را.
و اندر عادات مشایخ رضی اللّه عنهم سنت چنان رفته است که چون مریدی به حکم تبرک تعلق بدیشان کند، مر او را به سه سال، اندر سه معنی، ادب کنند. اگر به حکم آن معنی قیام کندو الا گویند: «طریقت مر این را قبول نکند.»: یک سال به خدمت خلق و دیگر سال به خدمت حق و سدیگر سال به مراعات دل خود.
خدمت خلق آنگاه تواند کرد که خود را اندر درجهٔ خادمان نهد و همه خلق را اندر درجهٔ مخدومان؛ یعنی بی تمییز همه را خدمت کند و بهتر از خود داند و خدمت جمله بر خود واجب داند و خود را بدان خدمت فضلی ننهد بر دیگران؛ که آن خسرانی عظیم و عیبی ظاهر و غبنی فاحش بود و از آفات زمانه اندر زمانه یکی بلای بی دوا این است.
و خدمت حق جل جلاله آنگاه تواند کرد که همه حظهای خویش از دنیا و عقبی بکل منقطع تواند کرد و مطلق مر حق را سبحانه و تعالی پرستش کند از برای وی؛ که تا بنده مر حق را برای کفارت گناه و یافت درجات عبادت میکند نه وی را میپرستد تا به اسباب دنیا چه رسد.
و مراعات دل آنگاه تواند کرد که همتش مجتمع شده باشد و هموم مختلف از دلش برخاسته، اندر حضرت انس دل را از مواقع غفلت مینگاه دارد.
و چون این سه شرط اندر مرید حاصل شد، پوشیدن مرقعه مرید را به تحقیق دون تقلید مسلم باشد.
اما آن پوشنده که مرید را مرقعه پوشد باید که مستقیم الحال بود که از جمله فراز و نشیب طریقت گذشته باشد و ذوق احوال چشیده و مشرب اعمال یافته و قهر جلال و لطف جمال دیده و باید که بر حال مرید خود مشرف باشد که اندر نهایت به کجا خواهد رسید: از راجعان باشد یا از واقفان یا از بالغان؟ اگر داند که روزی از این طریقت باز خواهد گشت، بگوید تا ابتدا نکندواگر بایستد وی را معاملت فرماید و اگر برسد وی را پرورش دهد.
و مشایخ این طریقت طبیبان دلهایند، و چون طبیب به علت بیمار جاهل بود، بیمار را به طب خود هلاک کند؛ از آنچه پرورش وی نداند و خطرگاههای وی نشناسد و غذا و شربت وی مخالف علت وی سازد؛ لقوله، علیه السّلام: «الشّیخُ فی قَوْمِه کالنّبیِّ فی أمّته.» پس انبیا علیهم السّلام که خلق را دعوت کردند بر بصیرت کردند و هر کسی را به درجهٔ وی بداشتند. شیخ را نیز دعوت بر بصیرت باید کرد و هر کسی را غذای او باید داد نامراد دعوت حاصل گردد.
پس چون بالغی اندر کمال ولایت خداوند مر مریدی را از پس این سه سال تربیت اندر ریاضت مرقعه پوشد، روا بود.
و شرط مرقعه، پوشیدن کفن بود که امید از لذت حیات منقطع کنند و دل از راحت زندگانی پاک گردانند و عمر خود بجمله بر حدیث حق جل جلاله وقف کنند و بکلیت از هوای خود تبرا کنند. آنگاه آن پیر وی را به پوشیدن خلعت عزیز کند، و وی به حق آن قیام کند و به گزاردن حق آن جهدی تمام کندو کام خود بر خود حرام کند.
اما اشارات اندر مرقعه بسیار گفتهاند:
شیخ ابومنصور معمر اصفاهانی اندر این کتابی ساخته است، و عوام متصوّفه را اندر آن غلوی بسیار است، و مراد از این کتاب ما را نقل گفتهها نیست؛ که کشف مغلقهاست ازمراد این طریقت.
و بهترین اشارت اندر مرقعه آن است که قَبّ مرقعه از صبر باشد و دو آستین از خوف و رجا، و دو تیریز از قبض و بسط و کمر از خلاف نفسو کرسی از صحت یقین و فراویز از اخلاص.
و از این نیکوتر آن که قب از فنای مؤانست، و دو آستین از حفظ و عصمت و دو تیریز از فقرو صفوت و کمر از اقامت اندر مشاهدت و کرسی از امن اندر حضرت، و فراویز از قرار اندر محل وُصلت. چون باطن را چنین مرقعه ساختی، ظاهر را نیز یکی بباید ساخت. و مرا اندر این کتابی است مفرد که نام آن اسرار الخِرَق و الملونات است و نسخهٔ آن به مرو.
اما چون این مرقعه پوشید اگر اندر غلبهٔ حال و قهر سلطان وقت بدرد، مسلم و معذور است؛ و چون به اختیارو تمییز درد، اندر شرط این طریقت بیش وی را مسلم نیست مرقعه داشتن و اگر بدارد چنین که یکی از مرقعه داران زمانه، به ظاهر بی باطن بسند کار شده.
و حقیقت اندر تخریق ثبات آن است که ایشان را از مقامی به مقامی دیگر نقل افتد اندر حال از آن جامه بیرون آیند مر شکر وجدان مقام را، و جامههای دیگر لباس یک مقام بود و مرقعه لباس جامه مر کل مقامات طریقت و فقر و صفوت را، و بیرون آمدن از این جامه و تبرا کردن، تبرا بود از همه.
هر چند که جای این مسأله نبود؛ که اندر باب خرق و کشف حجاب السماع میبایست، اینجا اشارتی کردم بدان مقدار که این لطیفه فرو نشد، و به جایگاه این حکم را تفصیل دهم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و نیز گفتهاند: پوشانندهٔ مرقعه را چندان سلطنت باید اندر طریقت که چون اندر بیگانه نگرد به چشم شفقت، آشنا گردد و چون جامهای اندر عاصی پوشد از اولیای خدا گردد.
وقتی در خدمت شیخ خود میرفتم اندر دیار آذربایگان، مرقعه داری دو سه دیدم که بر سر خرمن گندم استاده بودند و دامنهای مرقعه پیش کرده تا مرد برزگر گندم در آن افکند. شیخ بدان التفات کرد و برخواند: «اولئک الّذین أشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالهُدی فما رَبِحَتْ تِجارَتُهم و ما کانوا مُهْتَدین (۱۶/البقره).» گفتم: «ایها الشیخ، ایشان به چه بی حرمتی بدین بلا مبتلا گشتند و بر سر خلایق فضیحت شدند؟» فرمود که: «پیران ایشان را حرص مرید جمع کردن بوده است، و ایشان را حرص دنیا جمع کردن است و حرصی از حرصی اولی تر نیست، و دعوت بی امر کردن هوی پروردن است.»
و از جنید میآید رحمة اللّه علیه که به باب الطاق ترسایی دید سخت با جمال. گفت: «بارخدایا، این را در کار میکن؛ که سخت نیکو آفریدهای.» چون زمانی برآمد، ترسا بیامد گفت: «ایّها الشیخ، شهادت عرضه کن بر من.» شهادت عرضه کرد. مسلمان شد و یکی از اولیای خدای گشت.
و از شیخ بوعلی سیاه مروزی رحمةاللّه علیه پرسیدند که: «پوشیدن مرقعه که را مسلم بود؟» گفت: «آن کس را که مشرف مملکت خداوند تعالی باشد، چنانکه اندر جهان هیچ چیز نرود آن روز از احکام و احوال الا که وی را آگاه کنند.»
پس مرقعه سِمَت صالحان و علامت نیکان و لباس فقرا و متصوّفه است و در حقیقت فقر و صفوت، پیش از این سخن رفت و اگر کسی مر لباس اولیا را آلت جمع دنیا و پوشش آفت خود سازد، مر آن را بدان زیانی بیشتر ندارد. و باللّه التوفیق.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۵- ابوالحسن سریّ بن المُغلّس السّقطی، رحمةاللّه علیه
و منهم: شیخ اهل حقایق، و منقطع از جمله علایق، ابوالحسن سری بن المُغلّس السّقطی، رحمة اللّه علیه
خال جنید بود و عالم به جملهٔ علوم، و اندر تصوّف ورا شأنی عظیم است و ابتدا کسی که اندر ترتیب مقامات و بسط احوال خوض کرد وی بود، رحمة اللّه علیه و بیشتر از مشایخ عراق مریدان ویاند و وی حبیب راعی را دیده بود و با وی صحبت داشته و مرید معروف کرخی بود. اندر بازار بغداد سقط فروشی کردی چون بازار بغداد بسوخت، وی را گفتند: «دوکانت بسوخت.» گفت: «من فارغ شدم از بند آن.» چون نگاه کردند، دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن همه دوکانها بسوخته. چون آن چنان بدید هرچه داشت به درویشان داد و طریق تصوّف اختیار کرد.
وی را پرسیدند که: «ابتدای حالت چگونه بود؟» گفت: «حبیب راعی روزی به دوکان من اندر آمد. من شکستهای فرا وی دادم که: به درویشان ده. مرا گفت: جَبَرک اللّه. از آن روز که این نکته به گوش من رسید، نیز از من فلاح دنیایی برخاست.»
و از وی میآید که گفت: «اللّهمَّ مَهْما عَذَّبتَنِی بِشیءٍ فَلاتُعَذِّبْنی بِذُلِّ الحِجابِ.» بار خدایا، اگر مرا به چیزی عذاب کنی به ذل حجابم عذاب مکن؛ از آن که چون محجوب نباشم از تو، عذاب و بلا به ذکر و مشاهدت تو بر من آسان بود و چون از تو محجوب باشم نعیم ابدی تو هلاک من باشد به ذل حجاب تو. پس بلایی که اندر مشاهدت مُبلی بود بلا نبود. بلا نعمت بود که اندر حجاب مُبلی بود؛ که اندر دوزخ هیچ بلا سختتر از حجاب نیست؛ که اگر اندر دوزخ، اهل دوزخ، به خدای تعالی مکاشف اندی هرگز مؤمنان عاصی را از بهشت یاد نیایدی؛ که دیدار حق عزّاسمُه جان را چندان مشرب دهد که از عذاب تن و بلای کالبد یادش نیایدی و خبر نداردی و اندر بهشت هیچ نعمت کاملتر از کشف نیست، که اگر آن همه نعمت و صد چندان دیگر اندر حق ایشان محصول باشدی و ایشان از خداوند محجوب، هلاک از دلها و جانهای ایشان برآیدی. پس سنت بار خدای آن است که اندر همه احوال دل دوستان را به خود بینا دارد تا همه مشقت و ریاضت و بلاها به شرب آن بتوانند کشید تا دعاشان چنین باشد که: «همه عذابها دوستتر از حجاب تو داریم؛ که چون جمال تو بر دلهای ما مکشوف باشد از بلا نیندیشیم.» واللّه اعلم.
خال جنید بود و عالم به جملهٔ علوم، و اندر تصوّف ورا شأنی عظیم است و ابتدا کسی که اندر ترتیب مقامات و بسط احوال خوض کرد وی بود، رحمة اللّه علیه و بیشتر از مشایخ عراق مریدان ویاند و وی حبیب راعی را دیده بود و با وی صحبت داشته و مرید معروف کرخی بود. اندر بازار بغداد سقط فروشی کردی چون بازار بغداد بسوخت، وی را گفتند: «دوکانت بسوخت.» گفت: «من فارغ شدم از بند آن.» چون نگاه کردند، دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن همه دوکانها بسوخته. چون آن چنان بدید هرچه داشت به درویشان داد و طریق تصوّف اختیار کرد.
وی را پرسیدند که: «ابتدای حالت چگونه بود؟» گفت: «حبیب راعی روزی به دوکان من اندر آمد. من شکستهای فرا وی دادم که: به درویشان ده. مرا گفت: جَبَرک اللّه. از آن روز که این نکته به گوش من رسید، نیز از من فلاح دنیایی برخاست.»
و از وی میآید که گفت: «اللّهمَّ مَهْما عَذَّبتَنِی بِشیءٍ فَلاتُعَذِّبْنی بِذُلِّ الحِجابِ.» بار خدایا، اگر مرا به چیزی عذاب کنی به ذل حجابم عذاب مکن؛ از آن که چون محجوب نباشم از تو، عذاب و بلا به ذکر و مشاهدت تو بر من آسان بود و چون از تو محجوب باشم نعیم ابدی تو هلاک من باشد به ذل حجاب تو. پس بلایی که اندر مشاهدت مُبلی بود بلا نبود. بلا نعمت بود که اندر حجاب مُبلی بود؛ که اندر دوزخ هیچ بلا سختتر از حجاب نیست؛ که اگر اندر دوزخ، اهل دوزخ، به خدای تعالی مکاشف اندی هرگز مؤمنان عاصی را از بهشت یاد نیایدی؛ که دیدار حق عزّاسمُه جان را چندان مشرب دهد که از عذاب تن و بلای کالبد یادش نیایدی و خبر نداردی و اندر بهشت هیچ نعمت کاملتر از کشف نیست، که اگر آن همه نعمت و صد چندان دیگر اندر حق ایشان محصول باشدی و ایشان از خداوند محجوب، هلاک از دلها و جانهای ایشان برآیدی. پس سنت بار خدای آن است که اندر همه احوال دل دوستان را به خود بینا دارد تا همه مشقت و ریاضت و بلاها به شرب آن بتوانند کشید تا دعاشان چنین باشد که: «همه عذابها دوستتر از حجاب تو داریم؛ که چون جمال تو بر دلهای ما مکشوف باشد از بلا نیندیشیم.» واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۶- ابوالحسن محمدبن اسماعیل، خیر النّساج، رضی اللّه عنه
و منهم: پیر اهل تسلیم، و اندر طریقت محبت مستقیم، ابوالحسن محمد ابن اسماعیل، خیرالنّسّاج، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود اندروقت و معاملت و بیانی نیکو داشت اندر عِظات، و عبارتی مهذب اندر اشارات. عمری دراز یافته بود و شبلی و ابراهیم خواص هر دو اندر مجلس وی توبه کردند. شبلی را به جنید فرستاد مر حفظ حرمت جنید را، رضی اللّه عنهم. و وی مرید سری بود واز اقران جنید و ابوالحسن نوری بود و به نزدیک جنید محترم بود و ابوحمزهٔ بغدادی وی را ایجابی کرده بود.
همی آید که وی را خیرالنّسّاج از آن خوانند که: چون وی از مولودگاه خود به سامرّه برفت به قصد حج، گذرش بر کوفه بود. به دروازهٔ کوفه خزبافی وی را بگرفت که: «تو بندهٔ منی و خیرنامی.» وی آن از حق دید و وی را خلاف نکرد و سالهای بسیار کار وی میکرد و هرگاه که وی را گفتی: «یا خیر» وی گفتی: «لبیک». تا مرد از کردهٔ خود پشیمان گشت. وی را گفت: «برو که من غلط کرده بودم و تو نه بندهٔ منی.» برفت و به مکه شد. و بدان درجه رسید که جنید گفت: «خَیرٌ خَیرُنا.» دوستتر آن داشتی که وی را خیر خواندندی. گفتی: «روا نباشد که مردی مسلمان مرا نامی نهاده باشد، من آن را بگردانم.»
و گویند که چون وفاتش قریب گشت، وقت نماز بود. چون از غشیان مرگ اندر آمد، چشم باز کرد و سوی در بنگریست و گفت، رضی اللّه عنه: «قِفْ، عافاکَ اللّهُ؛ فانّما أنتَ عبدٌ مأمورٌ و أنَا عَبدٌ مأمورٌ، و ماأُمِرْتَ به لایَفُوتُکَ و مااُمِرْتَ به فهو شیءٌ یفوتُنی، فَدَعْنی أُمضی فیما اُمِرْتُ ثُمّ أمضِ بما اُمِرْتَ. بایست، عافاکَ اللّه که تو بندهٔ مأموری و فرمانبردار و آنچه تو را فرمودهاند از تو میفوت نگردد یعنی جان ستدن و من بندهٔ مأمورم و فرمانبُردار، و آنچه مرا فرمودهاند به حکم رسیدن وقت چون واجب شد، به اخراج وقت و رفتن من فوت گردد؛ یعنی نماز شام. مرا بگذار تا فرمان حق بگزارم تا من نیز بگذارمت تا فرمان حق بگزاری.» آنگاه آب خواست و طهارت کرد و نماز شام بگزارد و جان بداد، رحمةاللّه علیه.
همان شب وی را به خواب دیدند گفتند: «خدای عزّ و جلّ با توچه کرد؟» گفت، رحمةاللّه علیه: «لاتسألنی عَنْ هذا، ولیکِنِ استَرَحْتُ مِن دنیاکم. مرا از این مپرسید، ولیکن از دنیای شما برستم.»
و ازوی میآید که گفت، اندر مجلس خود: «شرحُ صُدورِ المتّقینَ بِنُورِ الیَقینِ و کَشفُ بَصائرِ الموقنینَ بِنورِ حَقائِقِ الإیمانِ.»
متقی را از یقین چاره نیست؛ که دلش به نور یقین مشرح است و موقن را از حقایق ایمان چاره نیست؛ که بصایر عقل وی به نور ایمان روشن است. پس هرجای که ایمان بود یقین بود و هر جای که یقین بود تقوی بود؛ از آنچه ایشان قرینهٔ یکدیگرند یکی تابع دیگری بود. واللّه اعلم.
از بزرگان مشایخ بود اندروقت و معاملت و بیانی نیکو داشت اندر عِظات، و عبارتی مهذب اندر اشارات. عمری دراز یافته بود و شبلی و ابراهیم خواص هر دو اندر مجلس وی توبه کردند. شبلی را به جنید فرستاد مر حفظ حرمت جنید را، رضی اللّه عنهم. و وی مرید سری بود واز اقران جنید و ابوالحسن نوری بود و به نزدیک جنید محترم بود و ابوحمزهٔ بغدادی وی را ایجابی کرده بود.
همی آید که وی را خیرالنّسّاج از آن خوانند که: چون وی از مولودگاه خود به سامرّه برفت به قصد حج، گذرش بر کوفه بود. به دروازهٔ کوفه خزبافی وی را بگرفت که: «تو بندهٔ منی و خیرنامی.» وی آن از حق دید و وی را خلاف نکرد و سالهای بسیار کار وی میکرد و هرگاه که وی را گفتی: «یا خیر» وی گفتی: «لبیک». تا مرد از کردهٔ خود پشیمان گشت. وی را گفت: «برو که من غلط کرده بودم و تو نه بندهٔ منی.» برفت و به مکه شد. و بدان درجه رسید که جنید گفت: «خَیرٌ خَیرُنا.» دوستتر آن داشتی که وی را خیر خواندندی. گفتی: «روا نباشد که مردی مسلمان مرا نامی نهاده باشد، من آن را بگردانم.»
و گویند که چون وفاتش قریب گشت، وقت نماز بود. چون از غشیان مرگ اندر آمد، چشم باز کرد و سوی در بنگریست و گفت، رضی اللّه عنه: «قِفْ، عافاکَ اللّهُ؛ فانّما أنتَ عبدٌ مأمورٌ و أنَا عَبدٌ مأمورٌ، و ماأُمِرْتَ به لایَفُوتُکَ و مااُمِرْتَ به فهو شیءٌ یفوتُنی، فَدَعْنی أُمضی فیما اُمِرْتُ ثُمّ أمضِ بما اُمِرْتَ. بایست، عافاکَ اللّه که تو بندهٔ مأموری و فرمانبردار و آنچه تو را فرمودهاند از تو میفوت نگردد یعنی جان ستدن و من بندهٔ مأمورم و فرمانبُردار، و آنچه مرا فرمودهاند به حکم رسیدن وقت چون واجب شد، به اخراج وقت و رفتن من فوت گردد؛ یعنی نماز شام. مرا بگذار تا فرمان حق بگزارم تا من نیز بگذارمت تا فرمان حق بگزاری.» آنگاه آب خواست و طهارت کرد و نماز شام بگزارد و جان بداد، رحمةاللّه علیه.
همان شب وی را به خواب دیدند گفتند: «خدای عزّ و جلّ با توچه کرد؟» گفت، رحمةاللّه علیه: «لاتسألنی عَنْ هذا، ولیکِنِ استَرَحْتُ مِن دنیاکم. مرا از این مپرسید، ولیکن از دنیای شما برستم.»
و ازوی میآید که گفت، اندر مجلس خود: «شرحُ صُدورِ المتّقینَ بِنُورِ الیَقینِ و کَشفُ بَصائرِ الموقنینَ بِنورِ حَقائِقِ الإیمانِ.»
متقی را از یقین چاره نیست؛ که دلش به نور یقین مشرح است و موقن را از حقایق ایمان چاره نیست؛ که بصایر عقل وی به نور ایمان روشن است. پس هرجای که ایمان بود یقین بود و هر جای که یقین بود تقوی بود؛ از آنچه ایشان قرینهٔ یکدیگرند یکی تابع دیگری بود. واللّه اعلم.
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۱- ابوالعباس احمدبن محمّد القصّاب، رضی اللّه عنه
منهم: طراز طریق ولایت و جمال جمع اهل هدایت، ابوالعباس احمدابن محمد القصاب، رضی اللّه عنه
مقدمان ماورا یافته بودهاند و با وی صحبت کرده.وی معروف و مشهور است به علو حال و صدق فراست و کثرت برهان و کرامت.
و ابوعبداللّه حناطی که امام طبرستان بود، گوید که: «از افضال خدای عزّ وجل یکی آن است که کسی را بی تعلم چنان گرداند که چون ما را در علوم دین و اصول آن و دقایق توحید، چیزی مشکل شود از وی پرسیم و آن ابوالعباس قصاب است، رضی اللّه عنه.»
امی بود، اما کلام و نکتش سخت عالی بود، اندر علم تصوّف و اصول. اندر ابتدا و انتها عالی حال و نیکو سیرت بود. و مرا از وی حکایات بسیار سماع است، اما مذهب من اندر این کتاب اختصار است.
گویند کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل میکشید و پیوسته آنجا و حَل باشد. پای اشتر از جای بشد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فروگیرند و کودک دست به مستغاث برآورد. وی بدان برگذشت. گفتا: «چه بوده است؟» حال بازگفتند. وی رضی اللّه عنه زمام شتر بگرفت و روی به آسمان که قبلهٔ دعاست کرد و گفت: «این اشتر را درست کن و اگر درست نخواستی کرد چرا دل قصاب به گریستن این کودک بسوختی؟»
اندر حال اشتر برخاست و راست و درست برفت.
از وی میآید که گفت: همه عالم را، اگر خواهند و اگر نه با خداوند تعالی خو میباید کرد والا رنجه دل گردند از آن که چون خو با وی کنی اندر بلا مُبلی را بینی، بلا بلا نیاید، و اگر خو نکنی چون بلایی بیاید رنجه دل گردی؛ که خداوند تعالی به رضا و سَخَط کس تقدیر خود متغیر نگرداند. پس رضای ما به حکم نصیب، راحت ماست. هرکه با وی خو کند دلش براحت شود و هر که از وی اعراض کند به ورود قضا رنجه گردد. و هو اعلم.
مقدمان ماورا یافته بودهاند و با وی صحبت کرده.وی معروف و مشهور است به علو حال و صدق فراست و کثرت برهان و کرامت.
و ابوعبداللّه حناطی که امام طبرستان بود، گوید که: «از افضال خدای عزّ وجل یکی آن است که کسی را بی تعلم چنان گرداند که چون ما را در علوم دین و اصول آن و دقایق توحید، چیزی مشکل شود از وی پرسیم و آن ابوالعباس قصاب است، رضی اللّه عنه.»
امی بود، اما کلام و نکتش سخت عالی بود، اندر علم تصوّف و اصول. اندر ابتدا و انتها عالی حال و نیکو سیرت بود. و مرا از وی حکایات بسیار سماع است، اما مذهب من اندر این کتاب اختصار است.
گویند کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل میکشید و پیوسته آنجا و حَل باشد. پای اشتر از جای بشد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فروگیرند و کودک دست به مستغاث برآورد. وی بدان برگذشت. گفتا: «چه بوده است؟» حال بازگفتند. وی رضی اللّه عنه زمام شتر بگرفت و روی به آسمان که قبلهٔ دعاست کرد و گفت: «این اشتر را درست کن و اگر درست نخواستی کرد چرا دل قصاب به گریستن این کودک بسوختی؟»
اندر حال اشتر برخاست و راست و درست برفت.
از وی میآید که گفت: همه عالم را، اگر خواهند و اگر نه با خداوند تعالی خو میباید کرد والا رنجه دل گردند از آن که چون خو با وی کنی اندر بلا مُبلی را بینی، بلا بلا نیاید، و اگر خو نکنی چون بلایی بیاید رنجه دل گردی؛ که خداوند تعالی به رضا و سَخَط کس تقدیر خود متغیر نگرداند. پس رضای ما به حکم نصیب، راحت ماست. هرکه با وی خو کند دلش براحت شود و هر که از وی اعراض کند به ورود قضا رنجه گردد. و هو اعلم.
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۳- ابوالحسن علی بن احمد الخرقانی، رضی اللّه عنه
و منهم: امام یگانه، و شرف اهل زمانه، ابوالحسن علی بن احمد الخرقانی، رضی اللّه عنه
از اجلّهٔ مشایخ بود و قدمای ایشان و اندر وقت خود ممدوح همه اولیای خدای. شیخ ابوسعید قصد زیارت وی کرد، و با وی، وی را محاورات لطیف بود از هر فن. و چون میبازگشت، گفت: «من تو را به ولایت عهد خود برگزیدم.»
و از حسن مؤدِّب شنیدم که خادم شیخ ابوسعید بود که: چون شیخ به حضرت وی رسید نیز هیچ سخن نگفت، مستمع بود و بهجز جواب سخن وی بازنداد. من ورا گفتم: «ایّها الشّیخ، چرا چنین خاموش گشتی؟» گفت: «از یک بحر یک عبارت کننده بس.»
و از استاد ابوالقاسم قشیری رضی اللّه عنه شنیدم که: چون من به ولایت خرقان آمدم، فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر؛ تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.
از وی میآید که گفت: راه دو است: یکی راه ضلالت و یکی راه هدایت. یکی راه بنده است به خداوند تعالی و یکی راه خداوند است به بنده. آنچه راه ضلالت است آن راه بنده است به خداوند، و آنچه راه هداست است راه خداوند است به بنده.
پس هرکه گوید: «بدو رسیدم» نرسید و هر که گوید: «رسانیدند» رسید؛ از آن که رسانیدن اندر نارسیدن بسته است و نارسیدن اندر رسیدن. و اللّه اعلم.
از اجلّهٔ مشایخ بود و قدمای ایشان و اندر وقت خود ممدوح همه اولیای خدای. شیخ ابوسعید قصد زیارت وی کرد، و با وی، وی را محاورات لطیف بود از هر فن. و چون میبازگشت، گفت: «من تو را به ولایت عهد خود برگزیدم.»
و از حسن مؤدِّب شنیدم که خادم شیخ ابوسعید بود که: چون شیخ به حضرت وی رسید نیز هیچ سخن نگفت، مستمع بود و بهجز جواب سخن وی بازنداد. من ورا گفتم: «ایّها الشّیخ، چرا چنین خاموش گشتی؟» گفت: «از یک بحر یک عبارت کننده بس.»
و از استاد ابوالقاسم قشیری رضی اللّه عنه شنیدم که: چون من به ولایت خرقان آمدم، فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر؛ تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.
از وی میآید که گفت: راه دو است: یکی راه ضلالت و یکی راه هدایت. یکی راه بنده است به خداوند تعالی و یکی راه خداوند است به بنده. آنچه راه ضلالت است آن راه بنده است به خداوند، و آنچه راه هداست است راه خداوند است به بنده.
پس هرکه گوید: «بدو رسیدم» نرسید و هر که گوید: «رسانیدند» رسید؛ از آن که رسانیدن اندر نارسیدن بسته است و نارسیدن اندر رسیدن. و اللّه اعلم.
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۶- ابوالفضل محمدبن الحسن الختلی، رضی اللّه عنه
و منهم: زین اوتاد و شیخ عُبّاد، ابوالفضل محمد بن الحسن الختلی، رضی اللّه عنه
اقتدای من در این طریقت بدوست. عالم بود به علم تفسیر و روایات و اندر تصوّف مذهب جنید داشت و مرید حُصری بود و صاحب سیروانی بود و از اقران ابوعمر قزوینی بود و ابوالحسن سالْبِه.
و شست سال به حکم عزلتی صادق به گوشهها اندر میگریخت، و نام خود از میان خلق گم کرده بود و بیشتر به جبل لکام بودی. عمری نیکو یافت و آیات و براهین بسیار داشت. اما لباس و رسوم متصوّفه نداشتی و با اهل رسم شدید بود، و من هرگز مَهیبتر از وی ندیدم.
از وی شنیدم که گفت: «الدّنیا یَوْمٌ ولَنا فیها صَوْمٌ.»
دنیا یک روز است و ما اندر آن روز بروزهایم، یعنی از آن هیچ نصیب نمیگیریم و اندر بند وی مینیاییم؛ از آنچه آفت آن بدیدهایم و بر حُجُب آن واقف شده و از آن اعراض کرده.
وقتی من بر دست وی آب میریختم مر طهارت را، اندر خاطرم بگذشت که: «چون کارها به تقدیر و قسمت است، چرا آزادان خود را بندهٔ پیران کنند؟» گفت: «ای پسر، دانستم که چه اندیشدی. بدان که هر حکمی را سببی است، چون حق تعالی خواهد که عوان بچهای را تاج کرامت بر سر خواهد نهاد، وی را توبه دهد و به خدمت دوستی مشغول کند تا این خدمت مر کرامت وی را سبب گردد.»
و مانند این بسیار لطایف، هر روز، از وی بر ما ظاهر شدی.
و آن روز که وی را وفات آمد به بیت الجنّ بود، و آن دهی است بر سر عقبهای میان بانیاس و دمشق، سر بر کنار من داشت و مرا رنجی میبود اندر دل از یکی از یاران خود؛ چنانکه عادت آدمیان بود. وی مرا گفت: «ای پسر، مسألهای از اعتقاد با تو بگویم، اگر خود را بر آن درست کنی از همه رنجها بازرهی. بدان که اندر همه محلها آفرینندهٔ حالها خدای است عزّ و جلّ از نیک و بد، باید که بر فعل وی خصومت نکنی و رنجی به دل نگیری و بهجز این وصیتی دراز نکرد و جان به حق تسلیم کرد. رحمة اللّه علیه و رَضِیَ عنه و سَقاهُ صوبُ رضوانِه. وهواعلم.
اقتدای من در این طریقت بدوست. عالم بود به علم تفسیر و روایات و اندر تصوّف مذهب جنید داشت و مرید حُصری بود و صاحب سیروانی بود و از اقران ابوعمر قزوینی بود و ابوالحسن سالْبِه.
و شست سال به حکم عزلتی صادق به گوشهها اندر میگریخت، و نام خود از میان خلق گم کرده بود و بیشتر به جبل لکام بودی. عمری نیکو یافت و آیات و براهین بسیار داشت. اما لباس و رسوم متصوّفه نداشتی و با اهل رسم شدید بود، و من هرگز مَهیبتر از وی ندیدم.
از وی شنیدم که گفت: «الدّنیا یَوْمٌ ولَنا فیها صَوْمٌ.»
دنیا یک روز است و ما اندر آن روز بروزهایم، یعنی از آن هیچ نصیب نمیگیریم و اندر بند وی مینیاییم؛ از آنچه آفت آن بدیدهایم و بر حُجُب آن واقف شده و از آن اعراض کرده.
وقتی من بر دست وی آب میریختم مر طهارت را، اندر خاطرم بگذشت که: «چون کارها به تقدیر و قسمت است، چرا آزادان خود را بندهٔ پیران کنند؟» گفت: «ای پسر، دانستم که چه اندیشدی. بدان که هر حکمی را سببی است، چون حق تعالی خواهد که عوان بچهای را تاج کرامت بر سر خواهد نهاد، وی را توبه دهد و به خدمت دوستی مشغول کند تا این خدمت مر کرامت وی را سبب گردد.»
و مانند این بسیار لطایف، هر روز، از وی بر ما ظاهر شدی.
و آن روز که وی را وفات آمد به بیت الجنّ بود، و آن دهی است بر سر عقبهای میان بانیاس و دمشق، سر بر کنار من داشت و مرا رنجی میبود اندر دل از یکی از یاران خود؛ چنانکه عادت آدمیان بود. وی مرا گفت: «ای پسر، مسألهای از اعتقاد با تو بگویم، اگر خود را بر آن درست کنی از همه رنجها بازرهی. بدان که اندر همه محلها آفرینندهٔ حالها خدای است عزّ و جلّ از نیک و بد، باید که بر فعل وی خصومت نکنی و رنجی به دل نگیری و بهجز این وصیتی دراز نکرد و جان به حق تسلیم کرد. رحمة اللّه علیه و رَضِیَ عنه و سَقاهُ صوبُ رضوانِه. وهواعلم.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی مجاهدات النّفسِ
قوله، تعالی: «والَّذینَ جاهُدَوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا (۶۹/العنکبوت).»
و قال النبی، علیه السّلام: «المُجاهِدُ مَنْ جاهَدَ نَفْسَهُ فِی اللّهِ.»
و قوله علیه السّلام: «رَجَعْنا مِنَ الْجِهادِ الأَصْغَرِ إلی الجِهادِ الأکْبَرِ.» قیل: «یا رسولَ اللّه، وَمَا الجِهادُ الأکْبَرُ؟» قال: «ألا وَهِیَ مُجاهَدَةُ النَّفْسِ.»
:«بازگشتیم از جهاد خردتر یعنی از غزو به سوی جهاد بزرگتر.» گفتند: «یا رسول اللّه، جهاد بزرگتر کدام است؟» فرمود: «مجاهدت نفس.»
و رسول صلّی اللّه علیه مجاهدت نفس را بر جهاد تفضیل نهاد؛ از آنچه رنج آن زیادت بود از رنج جهاد و غزو؛ بدانچه خلاف هوی و قهر کردن نفس عظیم کاری شگرف است.
پس بدان اکرمک اللّه که طریق مجاهدت نفس و سیاست آن واضح است و پیدا و ستوده میان همه اهل ادیان و ملل و مختصاند اهل این طریقت به رعایت آن و مستعمل و جاری است این عبارت اندر میان خواص و عوام ایشان و مشایخ را رُضِیَ عنهم اندر این معنی رموز و کلمات بسیار است.
و سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه اندر اصل این غلو بیشتر کند و وی را اندر مجاهدت نفس براهین بسیار است و گویند که خود را بر آن داشته بود که هر پانزده روز یک بار طعام خوردی و عمری دراز بگذاشت به غذایی اندک. و جملهٔ محققّان مجاهدت اثبات کردهاند و آن را اسباب مشاهدت گفته، مگر آن پیر بزرگوار که مجاهدت را علت مشاهدت گفته است و مر طلب را در حق یافت تأثیری عظیم نهاده است و وی زندگانی دنیا را در طلب، فضل نهد بر حیات عقبی در حصول مراد؛ از آنچه گوید آن ثمرهٔ این است؛ که چون در دنیا خدمت کنی آنجا قربت یابی بی خدمت آن قربت نباشد. باید تا علت وصول حق مجاهدت بنده باشد که بکند هم به توفیق حق.
و وی گفت، رضی اللّه عنه: «المشاهَداتُ مواریثُ المجاهداتِ.»
و دیگران گویند: وصول حق را علت نباشد؛ که هرکه به حق رسد به فضل رسد. فضل را با فعل چه کار بود؟ پس مجاهدت تهذیب نفس را بود نه حقیقت قرب را؛ از آنچه رجوع مجاهدت به بنده باشد و حوالهٔ مشاهدت به حق. محال بود که این علت آن گردد یا آن آلت این.
حجت سهل اندر این، قول خدای است، عزّ وجل، عزّ مِنْ قائلٍ: «والّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا (۶۹/العنکبوت).» آن که مجاهدت کند مشاهدت یابد. و نیز جمله ورود انبیا و اثبات شریعت و نزول کتب و جملهٔ احکام تکلیف بنابراین است و اگر مجاهدت علت مشاهدت نبودی حکم این جمله باطل شدی و نیز جملهٔ احوال دنیا و عقبی تعلق به حکم و علل دارد و هر که علل از حکم نفی کند شرع و رسم جمله بردارد نه اندر اصل اثبات تکلیف درست آید و نه اندر فرع طعام مر سیری را علت گردد و یا جامه مر دفع سرما را و این تعطیل کل معانی بود.
پس رؤیت اسباب اندر افعال توحید بود و رفع آن تعطیل و این را اندر شاهد دلایل است و انکار این انکار مشاهدت و مکابرهٔ عیان باشد. نبینی که اسبی توسن را به ریاضت از صفت ستوری می به صفت مَردُمی آرند تا اوصاف اندر وی مبدل گردانند تا تازیانه از زمین برگیرد به خداوند دهد و گوی را به دست بگرداند و مانند این، افعال دیگر بکند و کودک بی عقل عجمی را می به ریاضت عربی زبان کنند و نطق طبعی وی اندر وی مبدل میگردانند. و بازِ وحشی را به ریاضت بدان درجه رسانند که چون بگذارند بشود و چون بخوانند بازآید، و رنج و بند وی بر وی دوستتر از آزادی و گذاشتگی بود. و سگی پلیدِ گذاشته را می به مجاهدت بدان محل رسانند که کشتهٔ وی می حلال گردد و از آنِ آدمی بر مجاهدت و ریاضت نایافته حرام بود و مانند این بسیار است. پس مدار جملهٔ شرع و رسم بر مجاهدت است.
و رسول صلّی اللّه علیه اندر حال قرب حق و یافتن کام و امن عاقبت و تحقیق عصمت چندان مجاهدت کرد از گرسنگیهای دراز و روزههای وصال و بیداریهای شب که فرمان آمد: «یا مُحمّدُ، طه ما أنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرآنَ لِتَشْقی (۱ و ۲/ طه)، قرآن به تو بدان نفرستادیم تا تو خود را هلاک کنی.»
و از ابوهریره رضی اللّه عنه روایت کنند که: رسول صلّی اللّه علیه اندر حال عمارت مسجد خشت میکشید و من میدیدم که وی را می رنج رسید. گفتم: «یا رسولَ اللّه، آن خشت به من ده که من به جای تو این کار بکنم.» گفت: «یا باهریرة، خُذْ غَیْرَها فانَّه لاعَیْشَ الّا عیشُ الآخِرَةَ. تو خشت دیگر بردار که سرای عیش آخرت است و دنیا سرای رنج و مشقت است.»
و حیان خارجه روایت کند: از عبداللّه عمر رضی اللّه عنهما پرسیدم که: «اندر غزو چه گویی؟» گفت: «إبْدَأْ بِنَفْسِکَ فَجاهِدْها و ابْدَأ بِنَفْسِکَ فاغْزُها فانّک إنْ قُتِلْتَ فارّاً بَعَثَکَ اللّهُ فارّاً، وَ اِنْ قُتِلْتَ مُرائیاً بَعَثَکَ اللّهُ مُرائیاً، و إنْ قُتِلْتَ صابراً مُحْتَسِباً بَعَثَکَ اللّهُ صابراً مُحْتَسِباً.»
پس همچندان که تألیف و ترکیب عبارت را اندر حق بیان معانی اثر است، تألیف و ترکیب مجاهدت را اندر وصول معانی اثر است. چون بیان بی عبارت و تألیف آن درست نیاید، وصول بی مجاهدت درست نیاید و آن که دعوی کند مُخطی بود؛ از آنچه عالم و اثبات حَدَث آن دلیل معرفت آفریدگار است و معرفت نفس و مجاهدت آن دلیل وُصلت وی.
و حجت گروه دیگر آن که گویند: «این آیت اندر تفسیر مقدم و مؤخر است: و الّذینَ جاهَدوا فینا لنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا؛ ای والّذینَ هَدَیناهُم سُبُلنا جاهَدُوا فینا.» و رسول گفت، صلّی اللّه علیه و سلم: «لَنْ یَنْجُو أحَدُکُم بِعَمَلِه.» قیل: «ولاأنتَ، یا رسول اللّه؟» قال: «ولا أنا؛ الّا ان یَتَغَمَّدَنِیَ اللّهُ بِرَحْمَتِه.»
: «نرهد یکی از شما به عمل خود.» گفتند: «تو هم نرهی، یا رسول اللّه؟» گفت: «من هم نرهم؛ جز آن که خداوند تعالی بر من رحمت کند.»
پس مجاهدت فعل بنده باشد و محال باشد که فعل وی علت نجات وی گردد. پس خلاص و نجات بنده متعلق به مشیت است نه به مجاهدت؛ کما قال اللّه، تعالی: «فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَه لِلإسْلام وَمَنْ یُرِدْ أنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً (۱۲۵/الانعام).» و نیز گفت: «تُؤتِی المُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ (۲۶/آل عمران).» تکلف همه عالمیان اندر اثبات مشیت خود نفی کرد. و اگر مجاهدت علت وصول بودی، ابلیس مردود نبودی و اگر ترک آن علت رد و طرد بودی آدم هرگز مقبول و مصفا نبودی. پس کار، سبقت عنایت دارد نه کثرت مجاهدت نه هر که مجتهدتر ایمنتر؛ که هرکه عنایت بدو بیشتر به حق نزدیکتر. یکی اندر صومعه مقرون طاعت، از حق دور، یکی در خرابات موصول معصیت به رحمت حق نزدیک و أشرف همه معانی ایمان است. کودکی را که مکلف نیست حکمش حکم ایمان بود و مجانین را همچنان. پس چون اشرف مواهب را مجاهدت علت نباشد آنچه کم از آن بود هم به علت محتاج نباشد.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم که: این خلاف است اندر عبارت بدون معنی؛ از آن که یکی میگوید: «مَنْ طَلَبَ وَجَدَ» و دیگری میگوید: «مَنْ وَجَدَ طَلَبَ» و سبب یافتن طلب بود و سبب طلبیدن یافت. آن می مجاهدت فرماید تا مشاهدت یابد و این مشاهدت یابد تا مجاهدت کند و حقیقت این آن بود که مشاهدت اندر مجاهدت به جای توفیق است اندر طاعت و آن عطاست و از حق است، عزّ و جلّ.
پس چون حصول طاعت بی توفیق محال بود، حصول توفیق نیز بی طاعت محال بود و چون بی مشاهدت مجاهدت موجود نباشد، بی مجاهدت مشاهدت محال بود. پس لَمْعهای از جمال خداوندی میبباید تا بنده را به مجاهدت دلالت کند و چون علت وجود مجاهدت آن باشد هدایت سابق بود بر مجاهدت.
اما آنچه آن قوم یعنی سهل و اصحاب وی حجت کنند که: «هرکه مجاهدت را منکر بود اثبات ورود جملهٔ انبیا و کتب و شرایع را منکر بود؛ که مدار تکلیف بر مجاهدت است.» آن بهتر از این میباید؛ که مدار تکلیف بر هدایت حق است. مجاهدت اثبات حجت راست نه حقیقت وُصلت را. قوله، تعالی: «وَلَوْ أنّنا نَزَّلْنا إلَیْهِمُ الْمَلائِکَةَ وَکَلَّمَهُمُ الْمَوْتی وَحَشَرْنا عَلَیْهِم کُلَّ شَیْءٍ قُبُلاً ماکانُوا لِیُؤمِنُوا إلّا أنْ یَشاءُ اللّهُ (۱۱۱/الانعام).»
اگر ما فریستگان را بدیشان فرستیم و مردگان را با ایشان به سخن آریم و برانگیزیم بر ایشان همه چیزها را، ایشان ایمان نیارند تا ما نخواهیم؛ از آنچه علت ایمان مشیت ماست، نه رؤیت دلایل و مجاهدت ایشان.
و نیز گفت، تعالی و تقدس: «إنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُم أَمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤْمِنُونَ (۶/البقره).»
آنان که کافراناند، متساوی است به نزدیک ایشان اظهار حجت و انذار از اهوال قیامت و ترک آن ایشان ایمان نیارند؛ که ما مر ایشان را از اهل آن نگردانیدهایم و دلهای ایشان به حکم شقاوت مختوم است.
پس ورود انبیاء و نزول کتب و ثبوت شرایع، اسباب وصولاند نه علت آن؛ از آنچه ابوبکر اندر حکم تکلیف چون ابوجهل بود، اما ابوبکر به عدل و به فضل رسید و بوجهل به عدل از فضل بازماند. پس علت وصول عین وصول است نه طلب وصول؛ که اگر طلب و مطلوب هر دو یکی بودی، طالب واجد بودی و چون واجد بودی، طالب نبودی؛ از آنچه رسیده آسوده باشد و بر طالب آسایش درست نیاید.
و پیغمبر صلّی اللّه علیه گفت: «مَنِ اسْتَوی یَوْماهُ فَهُوَ مَغْبُونُ.» هرکه را دو روز چون هم بود یعنی از طالبان وی اندر غبنی ظاهر بود. باید که هر روز بهتر باشد، و این درجت طالبان است. و بازگفت: «إسْتَقیمُوا ولَنْ تَحْصُوا. استقامت گیرید و برحال باشید.» پس مجاهدت را سبب گفت و سبب اثبات کرد مر اثبات حجت را، و وصول از سبب نفی کرد تحقیق الهیت را.
و آنچه گویند که: «اسب را به مجاهدت می به صفتی دیگر گردانند»، بدان که اندر اسب صفتی است مکتوم که اظهار آن را مجاهدت سبب است که تا ریاضت نیابد آن معنی ظاهر نشود و اندر خر که آن معنی نیست هرگز اسب نگردد. نه اسب را به مجاهدت خر توان کرد و نه خر را به ریاضت اسب توان گردانید؛ از آنچه این قلب عین باشد. پس چون چیزی عینی را قلب نتواند کرد،اثبات آن اندر حضرت حق محال بود.
بر آن پیر، رضی اللّه عنه یعنی سهل تستری مجاهدتی میرفت که وی از آن آزاد بود و در عین آن، عبارت او از آن منقطع بود. نه چون گروهی که عبارت آن را بی معاملت مذهب گردانیدهاند و محال باشد که آنچه همه معاملت میباید همه عبارت گردد.
و در جمله مر اهل این قصه را مجاهدت و ریاضت موجود است باتفاق، اما رؤیت آن اندر آن آفت است. پس آن که می مجاهدت نفی کند نه مراد عین مجاهدت است؛ که مراد رؤیت مجاهدت است و مُعجَب ناشدن به افعال خود اندر محل قدس؛ از آنچه مجاهدت فعل بنده بود و مشاهدت داشتِ حق، تا داشتِ حق نباشد فعل بنده قیمت نگیرد.
لَعَمْری از خودت دل نگرفت که چندین مشاطگی خود کنی و فضل حق همینبینی که چندین سخن فعل خود گویی؟!
پس مجاهدت دوستان فعل حق باشد اندر ایشان بی اختیار ایشان، و آن قهر و گدازش بود و گدازشی بود که جمله نوازش بود. و مجاهدت غافلان فعل ایشان باشد اندر ایشان به اختیار ایشان و آن تشویش بود و پراکندگی و دل پراکنده از آفت بر آگنده بود. پس تا توانی از فعل خود عبارت مکن و اندر هیچ صفت نفس را متابعت مکن؛ که وجود هستی تو حجاب توست. اگر به فعلی محجوب بودی به فعلی دیگر برخاستی چون کلیت تو حجاب است تا بکلیت فنا نگردی، شایستهٔ بقا نگردی؛ «لأنَّ النَّفْسَ کَلْبٌ باغٍ، وجِلْدُ الکَلْبِ لایُطَهَّرُ اِلّا بِالدِّباغِ.»
و اندر حکایات معروف است که حسین بن منصور رحمةاللّه علیه به کوفه اندر خانهٔ محمدبن حسن العلوی نزول کرده بود. ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه به کوفه اندر آمد. چون خیر وی بشنید نزدیک وی اندر آمد. حسین گفت: «یا ابراهیم، اندر چهل سال که بدین طریقت تعلق داری، از این معنی تو را چه چیز مسلم شده است؟» گفت: «طریق توکل مرا مسلم شده است.» حسین گفت، رضی عنه: «ضَیّعتَ عُمْرَکَ فی عُمرانِ باطِنِک، فَأیْنَ الفَناءُ فی التّوحیدِ؟ عمر اندر عمران باطن ضایع کردی فنا کجاست اندر توحید؟» یعنی توکل عبارتی است از معاملت خود با خداوند و درستی باطن به اعتماد کردن با وی و چون کسی عمری اندر معالجت باطن کند عمری دیگر باید تا اندر معالجت ظاهر کند؛ و دو عمر ضایع شد هنوز از وی به حق اثری نباشد.
و از شیخ بوعلی سیاه مروزی رحمة اللّه علیه حکایت کنند که گفت: من نفس را بدیدم به صورتی مانند صورت من که یکی موی وی گرفته بود و وی را به من داد و من وی را بر درختی بستم و قصد هلاک وی کردم. مرا گفت: «یا با علی، مرنج که من لشکر ویم عزّ و جلّ تو مرا کم نتوانی کرد.»
و از محمد عُلیّان نَسوی روایت آرند و وی از کبار اصحاب جنید بود، رحمة اللّه علیهم اجمعین که: من اندر ابتدای حال که به آفتهای نفس بینا گشته بودم و کمینگاههای وی بدانسته بودم، از وی حِقدی پیوسته اندر دل من بود. روزی چیزی چون روباه بچهای از گلوی من برآمد و حق تعالی مرا شناسا گردانید. دانستم که آن نفس است وی را به زیر پای اندر آوردم. هر لگدی که بر وی میزدم، وی بزرگتر میشد. گفتم: «ای هذا! همه چیزها به زخم و رنج هلاک شوند تو چرا می زیادت شوی؟» گفت: «از آنچه آفرینش من بازگونه است. آنچه رنج چیزها بود، راحت من بود و آنچه راحت چیزها بود رنج من بود.»
و شیخ ابوالعباس شقانی که امام وقت بود، رضی اللّه عنه گفت: من روزی به خانه اندر آمدم، سگی دیدم زرد بر جای خود خفته. پنداشتم که از محلت اندر آمده است. قصد راندن وی کردم وی به زیر دامن من اندر آمد و ناپدید شد.
و شیخ ابوالقاسم کُرکان رضی اللّه عنه که امروز قطب المُدار علیه وی است أبقاه اللّه وی از ابتدای حال نشان داد که: من ورا به صورت ماری دیدم.
و درویشی گفت که: من نفس را بدیدم بر صورت موشی. گفتم: «تو کیستی؟» گفت: «من هلاک غافلانم که داعی شر و سوء ایشانم و نجات دوستان؛ که اگر من با ایشان نباشمی که وجود من آفت است ایشان به پاکی خود مغرور شوندی و با افعال خود متکبر؛ که چون اندر طهارت دل و صفای سر و نور ولایت و استقامت بر طاعت نگرند، زَهوی در ایشان پدیدار شود وباز چون مرا بینند اندر میان دو پهلوی خود آن جمله از ایشان پاک شود.
و این حکایات دلیل است که نفس عینی است نه صفتی و وی را صفت است، اما اوصاف وی ظاهر میبینیم.
و پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم فرمود: «أعدی عَدُوِّکَ نَفْسُکَ الّتی بینَ جَنْبَیْکَ. دشمنترین دشمنان تو نفس توست در میان دو پهلوی تو.» پس چون معرفت آن حاصل آمد وجود آن را به ریاضت به دست توان آورد، اما اصل و مایهٔ وی نیست نگردد و چون شناخت وی درست شد، طالب مَلِک باشد باک نبود از بقای وی اندر وی؛ «لأنَّ النَّفْسَ کَلْبٌ نَبّاحٌ وَإِمْساکُ الْکَلْبِ بَعدَ الرّیاضةِ مُباحٌ.»
پس مجاهدت نفس مر فنای اوصاف نفس را بود نه فنای عین وی را و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی سخن بسیار است؛ ما مر خوف تطویل کتاب را بدین مقدار کفایت کردیم. اکنون سخن اندر حقیقت هوی و ترک شهوات گوییم، ان شاء اللّه.
و قال النبی، علیه السّلام: «المُجاهِدُ مَنْ جاهَدَ نَفْسَهُ فِی اللّهِ.»
و قوله علیه السّلام: «رَجَعْنا مِنَ الْجِهادِ الأَصْغَرِ إلی الجِهادِ الأکْبَرِ.» قیل: «یا رسولَ اللّه، وَمَا الجِهادُ الأکْبَرُ؟» قال: «ألا وَهِیَ مُجاهَدَةُ النَّفْسِ.»
:«بازگشتیم از جهاد خردتر یعنی از غزو به سوی جهاد بزرگتر.» گفتند: «یا رسول اللّه، جهاد بزرگتر کدام است؟» فرمود: «مجاهدت نفس.»
و رسول صلّی اللّه علیه مجاهدت نفس را بر جهاد تفضیل نهاد؛ از آنچه رنج آن زیادت بود از رنج جهاد و غزو؛ بدانچه خلاف هوی و قهر کردن نفس عظیم کاری شگرف است.
پس بدان اکرمک اللّه که طریق مجاهدت نفس و سیاست آن واضح است و پیدا و ستوده میان همه اهل ادیان و ملل و مختصاند اهل این طریقت به رعایت آن و مستعمل و جاری است این عبارت اندر میان خواص و عوام ایشان و مشایخ را رُضِیَ عنهم اندر این معنی رموز و کلمات بسیار است.
و سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه اندر اصل این غلو بیشتر کند و وی را اندر مجاهدت نفس براهین بسیار است و گویند که خود را بر آن داشته بود که هر پانزده روز یک بار طعام خوردی و عمری دراز بگذاشت به غذایی اندک. و جملهٔ محققّان مجاهدت اثبات کردهاند و آن را اسباب مشاهدت گفته، مگر آن پیر بزرگوار که مجاهدت را علت مشاهدت گفته است و مر طلب را در حق یافت تأثیری عظیم نهاده است و وی زندگانی دنیا را در طلب، فضل نهد بر حیات عقبی در حصول مراد؛ از آنچه گوید آن ثمرهٔ این است؛ که چون در دنیا خدمت کنی آنجا قربت یابی بی خدمت آن قربت نباشد. باید تا علت وصول حق مجاهدت بنده باشد که بکند هم به توفیق حق.
و وی گفت، رضی اللّه عنه: «المشاهَداتُ مواریثُ المجاهداتِ.»
و دیگران گویند: وصول حق را علت نباشد؛ که هرکه به حق رسد به فضل رسد. فضل را با فعل چه کار بود؟ پس مجاهدت تهذیب نفس را بود نه حقیقت قرب را؛ از آنچه رجوع مجاهدت به بنده باشد و حوالهٔ مشاهدت به حق. محال بود که این علت آن گردد یا آن آلت این.
حجت سهل اندر این، قول خدای است، عزّ وجل، عزّ مِنْ قائلٍ: «والّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا (۶۹/العنکبوت).» آن که مجاهدت کند مشاهدت یابد. و نیز جمله ورود انبیا و اثبات شریعت و نزول کتب و جملهٔ احکام تکلیف بنابراین است و اگر مجاهدت علت مشاهدت نبودی حکم این جمله باطل شدی و نیز جملهٔ احوال دنیا و عقبی تعلق به حکم و علل دارد و هر که علل از حکم نفی کند شرع و رسم جمله بردارد نه اندر اصل اثبات تکلیف درست آید و نه اندر فرع طعام مر سیری را علت گردد و یا جامه مر دفع سرما را و این تعطیل کل معانی بود.
پس رؤیت اسباب اندر افعال توحید بود و رفع آن تعطیل و این را اندر شاهد دلایل است و انکار این انکار مشاهدت و مکابرهٔ عیان باشد. نبینی که اسبی توسن را به ریاضت از صفت ستوری می به صفت مَردُمی آرند تا اوصاف اندر وی مبدل گردانند تا تازیانه از زمین برگیرد به خداوند دهد و گوی را به دست بگرداند و مانند این، افعال دیگر بکند و کودک بی عقل عجمی را می به ریاضت عربی زبان کنند و نطق طبعی وی اندر وی مبدل میگردانند. و بازِ وحشی را به ریاضت بدان درجه رسانند که چون بگذارند بشود و چون بخوانند بازآید، و رنج و بند وی بر وی دوستتر از آزادی و گذاشتگی بود. و سگی پلیدِ گذاشته را می به مجاهدت بدان محل رسانند که کشتهٔ وی می حلال گردد و از آنِ آدمی بر مجاهدت و ریاضت نایافته حرام بود و مانند این بسیار است. پس مدار جملهٔ شرع و رسم بر مجاهدت است.
و رسول صلّی اللّه علیه اندر حال قرب حق و یافتن کام و امن عاقبت و تحقیق عصمت چندان مجاهدت کرد از گرسنگیهای دراز و روزههای وصال و بیداریهای شب که فرمان آمد: «یا مُحمّدُ، طه ما أنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرآنَ لِتَشْقی (۱ و ۲/ طه)، قرآن به تو بدان نفرستادیم تا تو خود را هلاک کنی.»
و از ابوهریره رضی اللّه عنه روایت کنند که: رسول صلّی اللّه علیه اندر حال عمارت مسجد خشت میکشید و من میدیدم که وی را می رنج رسید. گفتم: «یا رسولَ اللّه، آن خشت به من ده که من به جای تو این کار بکنم.» گفت: «یا باهریرة، خُذْ غَیْرَها فانَّه لاعَیْشَ الّا عیشُ الآخِرَةَ. تو خشت دیگر بردار که سرای عیش آخرت است و دنیا سرای رنج و مشقت است.»
و حیان خارجه روایت کند: از عبداللّه عمر رضی اللّه عنهما پرسیدم که: «اندر غزو چه گویی؟» گفت: «إبْدَأْ بِنَفْسِکَ فَجاهِدْها و ابْدَأ بِنَفْسِکَ فاغْزُها فانّک إنْ قُتِلْتَ فارّاً بَعَثَکَ اللّهُ فارّاً، وَ اِنْ قُتِلْتَ مُرائیاً بَعَثَکَ اللّهُ مُرائیاً، و إنْ قُتِلْتَ صابراً مُحْتَسِباً بَعَثَکَ اللّهُ صابراً مُحْتَسِباً.»
پس همچندان که تألیف و ترکیب عبارت را اندر حق بیان معانی اثر است، تألیف و ترکیب مجاهدت را اندر وصول معانی اثر است. چون بیان بی عبارت و تألیف آن درست نیاید، وصول بی مجاهدت درست نیاید و آن که دعوی کند مُخطی بود؛ از آنچه عالم و اثبات حَدَث آن دلیل معرفت آفریدگار است و معرفت نفس و مجاهدت آن دلیل وُصلت وی.
و حجت گروه دیگر آن که گویند: «این آیت اندر تفسیر مقدم و مؤخر است: و الّذینَ جاهَدوا فینا لنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا؛ ای والّذینَ هَدَیناهُم سُبُلنا جاهَدُوا فینا.» و رسول گفت، صلّی اللّه علیه و سلم: «لَنْ یَنْجُو أحَدُکُم بِعَمَلِه.» قیل: «ولاأنتَ، یا رسول اللّه؟» قال: «ولا أنا؛ الّا ان یَتَغَمَّدَنِیَ اللّهُ بِرَحْمَتِه.»
: «نرهد یکی از شما به عمل خود.» گفتند: «تو هم نرهی، یا رسول اللّه؟» گفت: «من هم نرهم؛ جز آن که خداوند تعالی بر من رحمت کند.»
پس مجاهدت فعل بنده باشد و محال باشد که فعل وی علت نجات وی گردد. پس خلاص و نجات بنده متعلق به مشیت است نه به مجاهدت؛ کما قال اللّه، تعالی: «فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَه لِلإسْلام وَمَنْ یُرِدْ أنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً (۱۲۵/الانعام).» و نیز گفت: «تُؤتِی المُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ (۲۶/آل عمران).» تکلف همه عالمیان اندر اثبات مشیت خود نفی کرد. و اگر مجاهدت علت وصول بودی، ابلیس مردود نبودی و اگر ترک آن علت رد و طرد بودی آدم هرگز مقبول و مصفا نبودی. پس کار، سبقت عنایت دارد نه کثرت مجاهدت نه هر که مجتهدتر ایمنتر؛ که هرکه عنایت بدو بیشتر به حق نزدیکتر. یکی اندر صومعه مقرون طاعت، از حق دور، یکی در خرابات موصول معصیت به رحمت حق نزدیک و أشرف همه معانی ایمان است. کودکی را که مکلف نیست حکمش حکم ایمان بود و مجانین را همچنان. پس چون اشرف مواهب را مجاهدت علت نباشد آنچه کم از آن بود هم به علت محتاج نباشد.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم که: این خلاف است اندر عبارت بدون معنی؛ از آن که یکی میگوید: «مَنْ طَلَبَ وَجَدَ» و دیگری میگوید: «مَنْ وَجَدَ طَلَبَ» و سبب یافتن طلب بود و سبب طلبیدن یافت. آن می مجاهدت فرماید تا مشاهدت یابد و این مشاهدت یابد تا مجاهدت کند و حقیقت این آن بود که مشاهدت اندر مجاهدت به جای توفیق است اندر طاعت و آن عطاست و از حق است، عزّ و جلّ.
پس چون حصول طاعت بی توفیق محال بود، حصول توفیق نیز بی طاعت محال بود و چون بی مشاهدت مجاهدت موجود نباشد، بی مجاهدت مشاهدت محال بود. پس لَمْعهای از جمال خداوندی میبباید تا بنده را به مجاهدت دلالت کند و چون علت وجود مجاهدت آن باشد هدایت سابق بود بر مجاهدت.
اما آنچه آن قوم یعنی سهل و اصحاب وی حجت کنند که: «هرکه مجاهدت را منکر بود اثبات ورود جملهٔ انبیا و کتب و شرایع را منکر بود؛ که مدار تکلیف بر مجاهدت است.» آن بهتر از این میباید؛ که مدار تکلیف بر هدایت حق است. مجاهدت اثبات حجت راست نه حقیقت وُصلت را. قوله، تعالی: «وَلَوْ أنّنا نَزَّلْنا إلَیْهِمُ الْمَلائِکَةَ وَکَلَّمَهُمُ الْمَوْتی وَحَشَرْنا عَلَیْهِم کُلَّ شَیْءٍ قُبُلاً ماکانُوا لِیُؤمِنُوا إلّا أنْ یَشاءُ اللّهُ (۱۱۱/الانعام).»
اگر ما فریستگان را بدیشان فرستیم و مردگان را با ایشان به سخن آریم و برانگیزیم بر ایشان همه چیزها را، ایشان ایمان نیارند تا ما نخواهیم؛ از آنچه علت ایمان مشیت ماست، نه رؤیت دلایل و مجاهدت ایشان.
و نیز گفت، تعالی و تقدس: «إنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُم أَمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤْمِنُونَ (۶/البقره).»
آنان که کافراناند، متساوی است به نزدیک ایشان اظهار حجت و انذار از اهوال قیامت و ترک آن ایشان ایمان نیارند؛ که ما مر ایشان را از اهل آن نگردانیدهایم و دلهای ایشان به حکم شقاوت مختوم است.
پس ورود انبیاء و نزول کتب و ثبوت شرایع، اسباب وصولاند نه علت آن؛ از آنچه ابوبکر اندر حکم تکلیف چون ابوجهل بود، اما ابوبکر به عدل و به فضل رسید و بوجهل به عدل از فضل بازماند. پس علت وصول عین وصول است نه طلب وصول؛ که اگر طلب و مطلوب هر دو یکی بودی، طالب واجد بودی و چون واجد بودی، طالب نبودی؛ از آنچه رسیده آسوده باشد و بر طالب آسایش درست نیاید.
و پیغمبر صلّی اللّه علیه گفت: «مَنِ اسْتَوی یَوْماهُ فَهُوَ مَغْبُونُ.» هرکه را دو روز چون هم بود یعنی از طالبان وی اندر غبنی ظاهر بود. باید که هر روز بهتر باشد، و این درجت طالبان است. و بازگفت: «إسْتَقیمُوا ولَنْ تَحْصُوا. استقامت گیرید و برحال باشید.» پس مجاهدت را سبب گفت و سبب اثبات کرد مر اثبات حجت را، و وصول از سبب نفی کرد تحقیق الهیت را.
و آنچه گویند که: «اسب را به مجاهدت می به صفتی دیگر گردانند»، بدان که اندر اسب صفتی است مکتوم که اظهار آن را مجاهدت سبب است که تا ریاضت نیابد آن معنی ظاهر نشود و اندر خر که آن معنی نیست هرگز اسب نگردد. نه اسب را به مجاهدت خر توان کرد و نه خر را به ریاضت اسب توان گردانید؛ از آنچه این قلب عین باشد. پس چون چیزی عینی را قلب نتواند کرد،اثبات آن اندر حضرت حق محال بود.
بر آن پیر، رضی اللّه عنه یعنی سهل تستری مجاهدتی میرفت که وی از آن آزاد بود و در عین آن، عبارت او از آن منقطع بود. نه چون گروهی که عبارت آن را بی معاملت مذهب گردانیدهاند و محال باشد که آنچه همه معاملت میباید همه عبارت گردد.
و در جمله مر اهل این قصه را مجاهدت و ریاضت موجود است باتفاق، اما رؤیت آن اندر آن آفت است. پس آن که می مجاهدت نفی کند نه مراد عین مجاهدت است؛ که مراد رؤیت مجاهدت است و مُعجَب ناشدن به افعال خود اندر محل قدس؛ از آنچه مجاهدت فعل بنده بود و مشاهدت داشتِ حق، تا داشتِ حق نباشد فعل بنده قیمت نگیرد.
لَعَمْری از خودت دل نگرفت که چندین مشاطگی خود کنی و فضل حق همینبینی که چندین سخن فعل خود گویی؟!
پس مجاهدت دوستان فعل حق باشد اندر ایشان بی اختیار ایشان، و آن قهر و گدازش بود و گدازشی بود که جمله نوازش بود. و مجاهدت غافلان فعل ایشان باشد اندر ایشان به اختیار ایشان و آن تشویش بود و پراکندگی و دل پراکنده از آفت بر آگنده بود. پس تا توانی از فعل خود عبارت مکن و اندر هیچ صفت نفس را متابعت مکن؛ که وجود هستی تو حجاب توست. اگر به فعلی محجوب بودی به فعلی دیگر برخاستی چون کلیت تو حجاب است تا بکلیت فنا نگردی، شایستهٔ بقا نگردی؛ «لأنَّ النَّفْسَ کَلْبٌ باغٍ، وجِلْدُ الکَلْبِ لایُطَهَّرُ اِلّا بِالدِّباغِ.»
و اندر حکایات معروف است که حسین بن منصور رحمةاللّه علیه به کوفه اندر خانهٔ محمدبن حسن العلوی نزول کرده بود. ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه به کوفه اندر آمد. چون خیر وی بشنید نزدیک وی اندر آمد. حسین گفت: «یا ابراهیم، اندر چهل سال که بدین طریقت تعلق داری، از این معنی تو را چه چیز مسلم شده است؟» گفت: «طریق توکل مرا مسلم شده است.» حسین گفت، رضی عنه: «ضَیّعتَ عُمْرَکَ فی عُمرانِ باطِنِک، فَأیْنَ الفَناءُ فی التّوحیدِ؟ عمر اندر عمران باطن ضایع کردی فنا کجاست اندر توحید؟» یعنی توکل عبارتی است از معاملت خود با خداوند و درستی باطن به اعتماد کردن با وی و چون کسی عمری اندر معالجت باطن کند عمری دیگر باید تا اندر معالجت ظاهر کند؛ و دو عمر ضایع شد هنوز از وی به حق اثری نباشد.
و از شیخ بوعلی سیاه مروزی رحمة اللّه علیه حکایت کنند که گفت: من نفس را بدیدم به صورتی مانند صورت من که یکی موی وی گرفته بود و وی را به من داد و من وی را بر درختی بستم و قصد هلاک وی کردم. مرا گفت: «یا با علی، مرنج که من لشکر ویم عزّ و جلّ تو مرا کم نتوانی کرد.»
و از محمد عُلیّان نَسوی روایت آرند و وی از کبار اصحاب جنید بود، رحمة اللّه علیهم اجمعین که: من اندر ابتدای حال که به آفتهای نفس بینا گشته بودم و کمینگاههای وی بدانسته بودم، از وی حِقدی پیوسته اندر دل من بود. روزی چیزی چون روباه بچهای از گلوی من برآمد و حق تعالی مرا شناسا گردانید. دانستم که آن نفس است وی را به زیر پای اندر آوردم. هر لگدی که بر وی میزدم، وی بزرگتر میشد. گفتم: «ای هذا! همه چیزها به زخم و رنج هلاک شوند تو چرا می زیادت شوی؟» گفت: «از آنچه آفرینش من بازگونه است. آنچه رنج چیزها بود، راحت من بود و آنچه راحت چیزها بود رنج من بود.»
و شیخ ابوالعباس شقانی که امام وقت بود، رضی اللّه عنه گفت: من روزی به خانه اندر آمدم، سگی دیدم زرد بر جای خود خفته. پنداشتم که از محلت اندر آمده است. قصد راندن وی کردم وی به زیر دامن من اندر آمد و ناپدید شد.
و شیخ ابوالقاسم کُرکان رضی اللّه عنه که امروز قطب المُدار علیه وی است أبقاه اللّه وی از ابتدای حال نشان داد که: من ورا به صورت ماری دیدم.
و درویشی گفت که: من نفس را بدیدم بر صورت موشی. گفتم: «تو کیستی؟» گفت: «من هلاک غافلانم که داعی شر و سوء ایشانم و نجات دوستان؛ که اگر من با ایشان نباشمی که وجود من آفت است ایشان به پاکی خود مغرور شوندی و با افعال خود متکبر؛ که چون اندر طهارت دل و صفای سر و نور ولایت و استقامت بر طاعت نگرند، زَهوی در ایشان پدیدار شود وباز چون مرا بینند اندر میان دو پهلوی خود آن جمله از ایشان پاک شود.
و این حکایات دلیل است که نفس عینی است نه صفتی و وی را صفت است، اما اوصاف وی ظاهر میبینیم.
و پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم فرمود: «أعدی عَدُوِّکَ نَفْسُکَ الّتی بینَ جَنْبَیْکَ. دشمنترین دشمنان تو نفس توست در میان دو پهلوی تو.» پس چون معرفت آن حاصل آمد وجود آن را به ریاضت به دست توان آورد، اما اصل و مایهٔ وی نیست نگردد و چون شناخت وی درست شد، طالب مَلِک باشد باک نبود از بقای وی اندر وی؛ «لأنَّ النَّفْسَ کَلْبٌ نَبّاحٌ وَإِمْساکُ الْکَلْبِ بَعدَ الرّیاضةِ مُباحٌ.»
پس مجاهدت نفس مر فنای اوصاف نفس را بود نه فنای عین وی را و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی سخن بسیار است؛ ما مر خوف تطویل کتاب را بدین مقدار کفایت کردیم. اکنون سخن اندر حقیقت هوی و ترک شهوات گوییم، ان شاء اللّه.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
امّا الحلولیّه، لعنهم اللّه
قوله تعالی: «فماذا بعدَ الحقِّ الّا الضّلالُ (۳۲/یونس).»
از آن دو گروه مطرود که تولا بدین طایفه کنند و ایشان را به ضلالت خود با خود یار دارند، یکی تولا به ابی حُلمان دمشقی کنند و از وی روایات آرند؛ به خلاف آن که در کتب مشایخ ازوی مسطور است و اهل این قصه مر آن پیر را از ارباب دل دارند؛ اما آن ملاحده وی را به حلول و امتزاج و نسخ ارواح منسوب کنند و دیدهام اندر کتاب مقدمی که اندر وی طعن کرده است و علمای اصول را نیز از وی صورتی بسته است و خدای عزّ و جلّ بهتر داند از وی.
و گروهی دیگر نسبت مقالت به فارِس کنند و وی دعوی کند که این مذهب حسین بن منصور است و بهجز اصحاب حسین کسی را این مذهب نیست و من ابوجعفر صیدلانی را دیدم با چهار هزار مرد اندر عراق پراکنده که حلاجیان بودند، جمله بر فارِس بدین مقالت لعنت میکردند؛ و اندر کتب وی که مصنّفات وی است بهجز تحقیق نیست.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم: من ندانم که فارِس و ابوحُلمان که بودند و چه گفتند اما هرکه قائل باشد به مقالتی به خلاف توحید و تحقیق، وی را اندر دین هیچ نصیب نباشد و چون دین که اصل است مستحکم نبود، تصوّف که نتیجه و فرع است اولی تر که با خلل باشد؛ از آن که اظهار کرامات و کشف آیات جز بر اهل دین و توحید صورت نگیرد.
و مر قائلان این را جمله غلطها اندر روح افتاده است و من اکنون جملهٔ احکام آن را بیان کنم و مقالات و مغالیط و شبهتهای مَلاحده اندر آن بیارم تا تو را قوّاک اللّه بدین قوت باشد؛ که اندر این فساد بسیار است.
از آن دو گروه مطرود که تولا بدین طایفه کنند و ایشان را به ضلالت خود با خود یار دارند، یکی تولا به ابی حُلمان دمشقی کنند و از وی روایات آرند؛ به خلاف آن که در کتب مشایخ ازوی مسطور است و اهل این قصه مر آن پیر را از ارباب دل دارند؛ اما آن ملاحده وی را به حلول و امتزاج و نسخ ارواح منسوب کنند و دیدهام اندر کتاب مقدمی که اندر وی طعن کرده است و علمای اصول را نیز از وی صورتی بسته است و خدای عزّ و جلّ بهتر داند از وی.
و گروهی دیگر نسبت مقالت به فارِس کنند و وی دعوی کند که این مذهب حسین بن منصور است و بهجز اصحاب حسین کسی را این مذهب نیست و من ابوجعفر صیدلانی را دیدم با چهار هزار مرد اندر عراق پراکنده که حلاجیان بودند، جمله بر فارِس بدین مقالت لعنت میکردند؛ و اندر کتب وی که مصنّفات وی است بهجز تحقیق نیست.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم: من ندانم که فارِس و ابوحُلمان که بودند و چه گفتند اما هرکه قائل باشد به مقالتی به خلاف توحید و تحقیق، وی را اندر دین هیچ نصیب نباشد و چون دین که اصل است مستحکم نبود، تصوّف که نتیجه و فرع است اولی تر که با خلل باشد؛ از آن که اظهار کرامات و کشف آیات جز بر اهل دین و توحید صورت نگیرد.
و مر قائلان این را جمله غلطها اندر روح افتاده است و من اکنون جملهٔ احکام آن را بیان کنم و مقالات و مغالیط و شبهتهای مَلاحده اندر آن بیارم تا تو را قوّاک اللّه بدین قوت باشد؛ که اندر این فساد بسیار است.
هجویری : باب الجوع
باب الجوع
قوله، تعالی: «و لنَبْلُونَّکم بشیءٍ من الخوفِ و الجوعِ و نقصٍ من الأموالِ و الأنفُسِ و الثّمراتِ و بشِّرِ الصّابرین (۱۵۵/البقره).»
و قوله، علیه السّلام: «بَطِنٌ جائعٌ أحَبُّ إلی اللّهِ مِنْ سبعینَ عابداً غافلاً.»
بدان که گرسنگی را شرفی بزرگ است و به نزدیک امم و ملل ستوده است؛ از آنچه از روی ظاهر گرسنه را خاطر تیزتر بود و قریح مهذب تر و تن درست تر آن را که شرهی بیشتر نباشد که خود را بر ریاضت مهیا گردانیده باشد: «لأنَّ الجوعَ لِلنَّفسِ خُضُوعٌ و لِلْقَلْبِ خُشُوعٌ.» جایع را تن خاضع بود و دل خاشع؛ از آنچه قوت نفسانی بدان ناچیز گردد.
و قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «أَجیعُوا بُطُونَکم و أَظمأوا أَکبادَکم و أعْروا أجسادَکم، لعلّ قلوبَکم تری اللّهَ عیاناً فی الدّنیا.»
شکم را گرسنه دارید و جگر را تشنه و تن را برهنه دارید تا مگر خداوند تعالی را ببینید به دل.
اگر تن را از گرسنگی بلا بود، دل را بدان ضیا بود و جان را صفا بود و سر را لقا بود. و چون سر لقا یابد و جان صفا یابد و دل ضیا یابد چه زیان اگر تن بلا یابد؛ که سیرخوردگی را بس خطری نبود؛ که اگر خطری بودی ستوران را سیر نگردانیدندی؛ که سیرخوردگی کار ستوران است، و گرسنگی علاج مردان و گرسنگی عمارت باطن کند و سیرخوردگی عمارت بطون. یکی عمر اندر عمارت باطن کند که تا مرحق را مفرد شود و از علایق مجرد شود، چگونه برابر بود با آن که عمر اندر عمارت بدن کند و خدمت هوای تن کند؟ یکی را عالم از برای خوردن باید و یکی را خوردن از برای عبادت کردن. «کانَ المتقدّمونَ یأکلونَ لِیَعشُونَ و أنْتُم تَعیشُونَ لِتأکُلونَ. متقدمان از برای آن خوردندی تا بزیستندی، شما از برای آن میزیید تا بخورید.» پس فرق بسیار باشد میان این و آن. «الجوعُ طعامُ الصّدیقینَ و مسلکُ المریدینَ.» بعد قضاء اللّه و قَدَرِهِ، بیرون افتادن آدم علیه السّلام از بهشت و دور گشتن وی از جوار حق از برای لقمهای بود.
و بهحقیقت آن که اندر جوع مضطر بود جایع نبود؛ از آنچه طالب اکل به اکل بود. پس آن که ورا درجهٔ جوع بود تارک اکل بود نه از اکل ممنوع بود و آن که اندر حال وجود اکل به ترک آن بگوید و بار و رنج آن بکشد، وی جایع باشد و قید شیطان وی بهجز گرسنگی نباشد و حبس هوای نفس جز به گرسنگی نباشد.
کتانی گوید، رحمة اللّه علیه: «مِنْ حُکْم المریدِ أنْ یکونَ فیه ثلاثُة أشیاءٍ: نومُه غلبةٌ و کلامُه ضرورَةٌ و أکْلُه فاقةٌ.»
شرط مرید آن بود که اندر وی سه چیز موجود باشد: یکی خواب وی بهجز غلبه نباشد و سخنش بهجز ضرورت نبود و خوردنش بهجز فاقه نه.
و به نزدیک بعضی فاقه دو شبانروز بود و به نزدیک بعضی سه شبانروز و به نزدیک بعضی یک هفته و به نزدیک بعضی چهل روز؛ از آنچه محققان بر آناند که جوع صادق هر چهل روز یک بار بود، و این جانداری بود. و در میان آنچه پدیدار آید آن شره و غرور نفس و طبع باشد. بدان عافاک اللّه و الحمدللّه رب العالمین. که عروق اهل معرفت جمله برهان اسرار خداوندی است، و دلهای ایشان موضع نظر متعالی. و ازدلها اندر صدور ایشان درها گشاده است و عقل و هوی بر درگاه آن نشسته. روح مر عقل را مدد میکند و نفس مر هوی را. و هر چند طبایع به اغذیه غذا بیش یابد، نفس قویتر میشود وهوی تربیت بیشتر مییابد، غلوات وی اندر اعضا پراکندهتر باشد و اندر هر عِرقی از انتشاروی حجابی دیگرگونه پدیدار آید و چون طالب، اغذیه از وی بازگیرد، هوی ضعیفتر میشود و عقل قویتر و قوت نفس از عروق گسستهتر میشود و اسرار و براهین ظاهرتر میگردد چون نفس از حرکات خود فروماند و هوی ازوجود خود فانی گردد ارادت باطل اندر اظهار حق محو شود. آنگاه کل مرادِ مرید حاصل گردد.
و از ابوالعباس قصاب میآید رحمة اللّه علیه که گفت: «طاعت و معصیت من در دو گِرده بسته است: چون بخورم مایهٔ همه معاصی اندر خود بیابم، و چون دست از آن بدارم اصل همه طاعت از خود بیابم.»
اما گرسنگی را ثمره مشاهدت بود که مجاهدت قاید آن است. پس سیری با مشاهدت بهتر از گرسنگی با مجاهدت؛ از آنچه مشاهدت معرکه گاه مردان است و مجاهدت ملاعب صبیان، «فالشِّبَعُ بِشاهِدِ الحقِّ خیرٌ مِنَ الجوعِ بشاهدِ الجِدّ.»
و اندر معنی این لفظ سخن بسیار اید، اما تخفیف را اختصار کردم و اللّه اعلم.
و قوله، علیه السّلام: «بَطِنٌ جائعٌ أحَبُّ إلی اللّهِ مِنْ سبعینَ عابداً غافلاً.»
بدان که گرسنگی را شرفی بزرگ است و به نزدیک امم و ملل ستوده است؛ از آنچه از روی ظاهر گرسنه را خاطر تیزتر بود و قریح مهذب تر و تن درست تر آن را که شرهی بیشتر نباشد که خود را بر ریاضت مهیا گردانیده باشد: «لأنَّ الجوعَ لِلنَّفسِ خُضُوعٌ و لِلْقَلْبِ خُشُوعٌ.» جایع را تن خاضع بود و دل خاشع؛ از آنچه قوت نفسانی بدان ناچیز گردد.
و قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «أَجیعُوا بُطُونَکم و أَظمأوا أَکبادَکم و أعْروا أجسادَکم، لعلّ قلوبَکم تری اللّهَ عیاناً فی الدّنیا.»
شکم را گرسنه دارید و جگر را تشنه و تن را برهنه دارید تا مگر خداوند تعالی را ببینید به دل.
اگر تن را از گرسنگی بلا بود، دل را بدان ضیا بود و جان را صفا بود و سر را لقا بود. و چون سر لقا یابد و جان صفا یابد و دل ضیا یابد چه زیان اگر تن بلا یابد؛ که سیرخوردگی را بس خطری نبود؛ که اگر خطری بودی ستوران را سیر نگردانیدندی؛ که سیرخوردگی کار ستوران است، و گرسنگی علاج مردان و گرسنگی عمارت باطن کند و سیرخوردگی عمارت بطون. یکی عمر اندر عمارت باطن کند که تا مرحق را مفرد شود و از علایق مجرد شود، چگونه برابر بود با آن که عمر اندر عمارت بدن کند و خدمت هوای تن کند؟ یکی را عالم از برای خوردن باید و یکی را خوردن از برای عبادت کردن. «کانَ المتقدّمونَ یأکلونَ لِیَعشُونَ و أنْتُم تَعیشُونَ لِتأکُلونَ. متقدمان از برای آن خوردندی تا بزیستندی، شما از برای آن میزیید تا بخورید.» پس فرق بسیار باشد میان این و آن. «الجوعُ طعامُ الصّدیقینَ و مسلکُ المریدینَ.» بعد قضاء اللّه و قَدَرِهِ، بیرون افتادن آدم علیه السّلام از بهشت و دور گشتن وی از جوار حق از برای لقمهای بود.
و بهحقیقت آن که اندر جوع مضطر بود جایع نبود؛ از آنچه طالب اکل به اکل بود. پس آن که ورا درجهٔ جوع بود تارک اکل بود نه از اکل ممنوع بود و آن که اندر حال وجود اکل به ترک آن بگوید و بار و رنج آن بکشد، وی جایع باشد و قید شیطان وی بهجز گرسنگی نباشد و حبس هوای نفس جز به گرسنگی نباشد.
کتانی گوید، رحمة اللّه علیه: «مِنْ حُکْم المریدِ أنْ یکونَ فیه ثلاثُة أشیاءٍ: نومُه غلبةٌ و کلامُه ضرورَةٌ و أکْلُه فاقةٌ.»
شرط مرید آن بود که اندر وی سه چیز موجود باشد: یکی خواب وی بهجز غلبه نباشد و سخنش بهجز ضرورت نبود و خوردنش بهجز فاقه نه.
و به نزدیک بعضی فاقه دو شبانروز بود و به نزدیک بعضی سه شبانروز و به نزدیک بعضی یک هفته و به نزدیک بعضی چهل روز؛ از آنچه محققان بر آناند که جوع صادق هر چهل روز یک بار بود، و این جانداری بود. و در میان آنچه پدیدار آید آن شره و غرور نفس و طبع باشد. بدان عافاک اللّه و الحمدللّه رب العالمین. که عروق اهل معرفت جمله برهان اسرار خداوندی است، و دلهای ایشان موضع نظر متعالی. و ازدلها اندر صدور ایشان درها گشاده است و عقل و هوی بر درگاه آن نشسته. روح مر عقل را مدد میکند و نفس مر هوی را. و هر چند طبایع به اغذیه غذا بیش یابد، نفس قویتر میشود وهوی تربیت بیشتر مییابد، غلوات وی اندر اعضا پراکندهتر باشد و اندر هر عِرقی از انتشاروی حجابی دیگرگونه پدیدار آید و چون طالب، اغذیه از وی بازگیرد، هوی ضعیفتر میشود و عقل قویتر و قوت نفس از عروق گسستهتر میشود و اسرار و براهین ظاهرتر میگردد چون نفس از حرکات خود فروماند و هوی ازوجود خود فانی گردد ارادت باطل اندر اظهار حق محو شود. آنگاه کل مرادِ مرید حاصل گردد.
و از ابوالعباس قصاب میآید رحمة اللّه علیه که گفت: «طاعت و معصیت من در دو گِرده بسته است: چون بخورم مایهٔ همه معاصی اندر خود بیابم، و چون دست از آن بدارم اصل همه طاعت از خود بیابم.»
اما گرسنگی را ثمره مشاهدت بود که مجاهدت قاید آن است. پس سیری با مشاهدت بهتر از گرسنگی با مجاهدت؛ از آنچه مشاهدت معرکه گاه مردان است و مجاهدت ملاعب صبیان، «فالشِّبَعُ بِشاهِدِ الحقِّ خیرٌ مِنَ الجوعِ بشاهدِ الجِدّ.»
و اندر معنی این لفظ سخن بسیار اید، اما تخفیف را اختصار کردم و اللّه اعلم.
هجویری : باب الجوع
کشفُ الحجابِ الثّامنِ فی الحجّ
قوله، تعالی: «و للّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ البَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ الیه سبیلاً (۹۷/آل عمران).»
و از فرایض اعیان یکی حج است بر بنده اندر حال صحت عقل و بلوغ و اسلام و حصول استطاعت و آن حُرم بود به میقات و وقوف اندر عرفات و طواف زیارت به اجماع و به اختلاف سعی میان صفا و مروه و بی حُرم اندر حَرَم نشاید شد و حَرَم را بدان حَرَم خوانند که اندر او مقام ابراهیم است و محل امن.
پس ابراهیم را علیه السّلام دو مقام بوده است: یکی مقام تن و دیگر از آن دل. مقام تن مکه و مقام دل خُلّت. هرکه قصد مقام تن وی کند، از همه شهوات و لذات اعراض باید کرد تا مُحرم بود و کفن اندر پوشید و دست از صید حلال بداشت و جملهٔ حواس را اندر بند کرد و به عرفات حاضر شد و از آنجا به مُزدلفه و مشعرالحرام شد و سنگ برگرفت و به مکه کعبه را طواف کرد و به مِنا آمد و آنجا سه روز ببود و سنگها بشرط بینداخت. و آنجا موی باز کرد و قربان کرد و جامهها درپوشید تا حاجی بود.
و باز چون کسی قصد مقام دل وی کند از مألوفات اعراض باید کرد و به ترک لذات و راحات بباید گفت و از ذکر غیر مُحرم شد و از آنجا التفات به کون محظور باشد آنگاه به عرفات معرفت قیام کرد و از آنجا قصد مزدلفهٔ الفت کرد و از آنجا سر را به طواف حرم تنزیه حق فرستاد و سنگ هواها و خواطر فاسد را به مِنای امان بینداخت، و نفس را اندر منحرگاه مجاهدت قربان کرد تا به مقام خُلّت رسد. پس دخول آن مقام امان باشد از دشمن و شمشیر ایشان، و دخول این مقام امان بود از قطیعت و اخوات آن.
و رسول صلّی اللّه علیه گفت: «الحاجُّ وَفْدُ اللّهِ یُعْطیهِمْ ما سَأَلُوا و یَسْتَجیبُ لَهُم ما دَعُوا. حاج وفد خداوند باشند بدهدشان آنچه خواهند و اجابت کند بدانچه خوانند و دعا کنند.»
و این گروه دیگر نه بخواهند و نه دعا کنند، فاما تسلیم کنند؛ چنانکه ابراهیم علیه السّلام کرد، «إذْ قالَ لَهُ رَبُّه اَسْلِمْ قال اَسْلَمْتُ لِربِّ العالمین (۱۳۱/البقره).» چون ابراهیم علیه السّلام به مقام خُلّت رسید از علایق فرد شد و دل از غیر بگسست. حق تعالی خواست تا وی را بر سر خلق جلوه کند؛ نمرود را بر گماشت تا میان وی و از آنِ مادر و پدرش جدا افکند و آتشی برافروخت. ابلیس بیامد و منجیق بساخت تا وی را در خام گاو دوختند و اندر پلّهٔ منجنیق نهادند. جبرئیل بیامد و پلّهٔ منجنیق بگرفت و گفت: «هَلْ لَکَ حاجَةٍ؟» ابراهیم علیه السّلام گفت: «امّا الیک، فلا.» پس گفت: «به خدای عزّ و جلّ هم حاجتی نداری؟» گفت: «حَسْبی مِنْ سؤالی عِلْمُه بِحالی.» مرا آن بسنده است که او میداند که مرا از برای او در آتش میاندازند. علم او به من زبان مرا از سؤال منقطع گردانیده است.
و محمد بن فضل گوید، رحمة اللّه علیه: «عجب از آن دارم که اندر دنیاخانهٔ وی طلبد، چرا اندر دل مشاهدت وی نطلبد؟ که خانه را، باشد که یابد و باشد که نیابد و مشاهدت لامحاله یابد اگر زیارت سنگی که اندر سالی بدو نظری باشد فریضه بود، دلی که بدو روزی سیصد و شصت نظر باشد به زیارت او اولی تر.»
اما اهل تحقیق را اندر هر قدم از راه مکه نشانی است و چون به حرم رسند از هر یکی خلعتی یابند.
و ابویزید گوید، رضی اللّه عنه: «هرکه را ثواب عبادت به فردا افتد، خود امروز وی عبادت نکرده بود؛ که ثواب هر نَفَسی از مجاهدت حاصل است اندر حال.»
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «به نخستین حج من بهجز از خانه هیچ چیز ندیدم و دوم بار خانه و خداوند خانه دیدم و سدیگر بار همه خداوند خانه دیدم و هیچ خانه ندیدم.»
و در جمله حرم آنجا بود که مشاهدت تعظیم بود و آن را که کل عالم میعاد قرب و خلوتگاه انس نباشد وی را از دوستی هنوز خبر نبود و چون بنده مکاشف بود عالم جمله حرم وی باشند و چون محجوب بود حرم وی را از اظلم عالم بود «اَظْلَمُ الأشیاءِ دارُ الحبیبِ بلا حبیبٍ.»
پس قیمت، مشاهدت راست اندر محل خُلّت، که خداوند سبب آن را دیدار کعبه گردانیده است نه قیمت کعبه راست؛ اما مسبَّب را به هر سبب تعلق میباید کرد تا عنایت حق تعالی از کدام کمینگاه روی نماید و از کجا پیدا شود. پس مراد مردان اندر قطع مَفازات و بَوادی نه حرم بوده است؛ که دوست را رؤیت حرم حرام بود؛ که مراد مجاهدتی بوده است اندر شوقی مُقلقل و یا روزگاری اندر محنتی دایم.
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد وی را گفت: «از کجا میآیی؟» گفت: «به حج بودم.»
گفت: «حج کردی؟» گفت: «بلی.»
گفت: «از ابتدا که از خانه برفتی و از وطن رحلت کردی از همه معاصی رحلت کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس رحلت نکردی.»
گفت: «چون از خانه برفتی و اندر هر منزلی هر شب مقام کردی، مقامی از طریق حق اندران مقام قطع کردی؟» گفت: «نی.» گفت: «پس منازل نسپردی.»
گفت: «چون مُحرم شدی به میقات از صفات بشریت جدا شدی؛ چنانکه از جامه؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس محرم نشدی.»
گفت «چون به عرفات واقف شدی، اندر کشف مشاهدت وقفت پدیدار آمد؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس به مزدلفه نشدی.»گفت: «چون طواف کردی خانه را، سرّ را اندر محل تنزیه لطایف جمال حق دیدی؟» گفتا: «نی» گفت: «پس طواف نکردی.»
گفت: «چون سعی کردی میان صفا و مروه، مقام صفا و درجهٔ مروّت را ادراک کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «هنوز سعی نکردی.»
گفت: «چون به مِنا آمدی، مُنیتهای تو از تو ساقط شد؟» گفتا: «نه» گفت: «هنوز به منا نرفتی.»
گفت: «چون به منحرگاه قربان کردی، همه خواستهای نفس را قربان کردی؟» گفتا: «نی». گفت: «پس قربان نکردی.»
گفت: «چون سنگ انداختی هرچه با تو صحبت کرد از معانی نفسانی همه بینداختی؟» گفتا: «نه.» گفت: «پس هنوز سنگ نینداختی و حج نکردی بازگرد و بدین صورت حجی بکن تا به مقام ابراهیم برسی.»
شنیدم که یکی از بزرگان در مقابلهٔ کعبه نشسته بود و میگریست و این ابیات میگفت:
واصْبَحْتُ یَوْمَ النَّفْرِ و العیسُ تَرْحَلُ
وَکانَ حُدَی الحادی بِنَا و هُوَ مُعْجِلُ
اُسائِلُ عَنْ سلمی فَهَلْ مِنْ مُخَبِّرٍ
بسانَّ له علماً بها أیْنَ تنزلُ
لَقَد اَفْسَدَتْ حجّی و نُسْکی و عُمرتی
و فی البَیْنِ لی شُغْلٌ عَنِ الحجّ مُشْغِلُ
سأرْجِعُ مِنْ عامی لحَجّةِ قابلٍ
فانّ الّذی قد کان لایُتَقبَّلُ
فضیل بن عیاض گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم اندر موقف خاموش استاده و سر فرو افکنده همه خلق اندر دعا بودند و وی خاموش میبود گفتم: «ای جوان، تو نیز چرا دعایی نکنی؟» گفت: «مرا وحشتی افتاده است. وقتی که داشتم از من فوت شد. هیچ روی دعا کردنم ندارد.» گفتم: «دعا کن تا خدای تعالی به برکت این جمع تو را به سر مراد تو رساند.» گفت: خواست که دست بردارد و دعا کند نعرهای از وی جدا شد و جان با آن ازوی جدا شد.
ذوالنّون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم به منا ساکن نشسته و همه خلق به قربانها مشغول. من اندر وی نگاه میکردم تا چه کند و کیست. گفت: «بارخدایا، همه خلق به قربانها مشغولاند و من میخواهم تا نفس خود را قربان کنم اند رحضرت تو، از من بپذیر.» این بگفت و به انگشت سبابه به گلو اشارت کرد و بیفتاد. چون نیکو نگاه کردم، مرده بود.
پس حجها بر دو گونه بود: یکی اندر غیبت و دیگر اندر حضور. آن که اندر مکه در غیبت باشد چنان بود که اندر خانهٔ خود؛ از آن که غیبتی از غیبتی اولیتر نیست. و آن که اندر خانهٔ خود حاضر بود چنان بود که به مکه حاضر بود؛ از آن که حضرتی از حضرتی اولیتر نیست. پس حج مجاهدتی مر کشف مشاهدت را بود و مجاهدت علت مشاهدت نی، بل که سبب است و سبب را اندر معانی تأثیری بیشتر نبود. پس مقصود حج نه دیدن خانه بود که مقصود کشف مشاهدت باشد.
اکنون من اندر مشاهدت بابی که متضمن این معانی است بیاورم تا به حضور مقصود تو متقرب بود. و باللّه التوفیقُ.
و از فرایض اعیان یکی حج است بر بنده اندر حال صحت عقل و بلوغ و اسلام و حصول استطاعت و آن حُرم بود به میقات و وقوف اندر عرفات و طواف زیارت به اجماع و به اختلاف سعی میان صفا و مروه و بی حُرم اندر حَرَم نشاید شد و حَرَم را بدان حَرَم خوانند که اندر او مقام ابراهیم است و محل امن.
پس ابراهیم را علیه السّلام دو مقام بوده است: یکی مقام تن و دیگر از آن دل. مقام تن مکه و مقام دل خُلّت. هرکه قصد مقام تن وی کند، از همه شهوات و لذات اعراض باید کرد تا مُحرم بود و کفن اندر پوشید و دست از صید حلال بداشت و جملهٔ حواس را اندر بند کرد و به عرفات حاضر شد و از آنجا به مُزدلفه و مشعرالحرام شد و سنگ برگرفت و به مکه کعبه را طواف کرد و به مِنا آمد و آنجا سه روز ببود و سنگها بشرط بینداخت. و آنجا موی باز کرد و قربان کرد و جامهها درپوشید تا حاجی بود.
و باز چون کسی قصد مقام دل وی کند از مألوفات اعراض باید کرد و به ترک لذات و راحات بباید گفت و از ذکر غیر مُحرم شد و از آنجا التفات به کون محظور باشد آنگاه به عرفات معرفت قیام کرد و از آنجا قصد مزدلفهٔ الفت کرد و از آنجا سر را به طواف حرم تنزیه حق فرستاد و سنگ هواها و خواطر فاسد را به مِنای امان بینداخت، و نفس را اندر منحرگاه مجاهدت قربان کرد تا به مقام خُلّت رسد. پس دخول آن مقام امان باشد از دشمن و شمشیر ایشان، و دخول این مقام امان بود از قطیعت و اخوات آن.
و رسول صلّی اللّه علیه گفت: «الحاجُّ وَفْدُ اللّهِ یُعْطیهِمْ ما سَأَلُوا و یَسْتَجیبُ لَهُم ما دَعُوا. حاج وفد خداوند باشند بدهدشان آنچه خواهند و اجابت کند بدانچه خوانند و دعا کنند.»
و این گروه دیگر نه بخواهند و نه دعا کنند، فاما تسلیم کنند؛ چنانکه ابراهیم علیه السّلام کرد، «إذْ قالَ لَهُ رَبُّه اَسْلِمْ قال اَسْلَمْتُ لِربِّ العالمین (۱۳۱/البقره).» چون ابراهیم علیه السّلام به مقام خُلّت رسید از علایق فرد شد و دل از غیر بگسست. حق تعالی خواست تا وی را بر سر خلق جلوه کند؛ نمرود را بر گماشت تا میان وی و از آنِ مادر و پدرش جدا افکند و آتشی برافروخت. ابلیس بیامد و منجیق بساخت تا وی را در خام گاو دوختند و اندر پلّهٔ منجنیق نهادند. جبرئیل بیامد و پلّهٔ منجنیق بگرفت و گفت: «هَلْ لَکَ حاجَةٍ؟» ابراهیم علیه السّلام گفت: «امّا الیک، فلا.» پس گفت: «به خدای عزّ و جلّ هم حاجتی نداری؟» گفت: «حَسْبی مِنْ سؤالی عِلْمُه بِحالی.» مرا آن بسنده است که او میداند که مرا از برای او در آتش میاندازند. علم او به من زبان مرا از سؤال منقطع گردانیده است.
و محمد بن فضل گوید، رحمة اللّه علیه: «عجب از آن دارم که اندر دنیاخانهٔ وی طلبد، چرا اندر دل مشاهدت وی نطلبد؟ که خانه را، باشد که یابد و باشد که نیابد و مشاهدت لامحاله یابد اگر زیارت سنگی که اندر سالی بدو نظری باشد فریضه بود، دلی که بدو روزی سیصد و شصت نظر باشد به زیارت او اولی تر.»
اما اهل تحقیق را اندر هر قدم از راه مکه نشانی است و چون به حرم رسند از هر یکی خلعتی یابند.
و ابویزید گوید، رضی اللّه عنه: «هرکه را ثواب عبادت به فردا افتد، خود امروز وی عبادت نکرده بود؛ که ثواب هر نَفَسی از مجاهدت حاصل است اندر حال.»
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «به نخستین حج من بهجز از خانه هیچ چیز ندیدم و دوم بار خانه و خداوند خانه دیدم و سدیگر بار همه خداوند خانه دیدم و هیچ خانه ندیدم.»
و در جمله حرم آنجا بود که مشاهدت تعظیم بود و آن را که کل عالم میعاد قرب و خلوتگاه انس نباشد وی را از دوستی هنوز خبر نبود و چون بنده مکاشف بود عالم جمله حرم وی باشند و چون محجوب بود حرم وی را از اظلم عالم بود «اَظْلَمُ الأشیاءِ دارُ الحبیبِ بلا حبیبٍ.»
پس قیمت، مشاهدت راست اندر محل خُلّت، که خداوند سبب آن را دیدار کعبه گردانیده است نه قیمت کعبه راست؛ اما مسبَّب را به هر سبب تعلق میباید کرد تا عنایت حق تعالی از کدام کمینگاه روی نماید و از کجا پیدا شود. پس مراد مردان اندر قطع مَفازات و بَوادی نه حرم بوده است؛ که دوست را رؤیت حرم حرام بود؛ که مراد مجاهدتی بوده است اندر شوقی مُقلقل و یا روزگاری اندر محنتی دایم.
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد وی را گفت: «از کجا میآیی؟» گفت: «به حج بودم.»
گفت: «حج کردی؟» گفت: «بلی.»
گفت: «از ابتدا که از خانه برفتی و از وطن رحلت کردی از همه معاصی رحلت کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس رحلت نکردی.»
گفت: «چون از خانه برفتی و اندر هر منزلی هر شب مقام کردی، مقامی از طریق حق اندران مقام قطع کردی؟» گفت: «نی.» گفت: «پس منازل نسپردی.»
گفت: «چون مُحرم شدی به میقات از صفات بشریت جدا شدی؛ چنانکه از جامه؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس محرم نشدی.»
گفت «چون به عرفات واقف شدی، اندر کشف مشاهدت وقفت پدیدار آمد؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس به مزدلفه نشدی.»گفت: «چون طواف کردی خانه را، سرّ را اندر محل تنزیه لطایف جمال حق دیدی؟» گفتا: «نی» گفت: «پس طواف نکردی.»
گفت: «چون سعی کردی میان صفا و مروه، مقام صفا و درجهٔ مروّت را ادراک کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «هنوز سعی نکردی.»
گفت: «چون به مِنا آمدی، مُنیتهای تو از تو ساقط شد؟» گفتا: «نه» گفت: «هنوز به منا نرفتی.»
گفت: «چون به منحرگاه قربان کردی، همه خواستهای نفس را قربان کردی؟» گفتا: «نی». گفت: «پس قربان نکردی.»
گفت: «چون سنگ انداختی هرچه با تو صحبت کرد از معانی نفسانی همه بینداختی؟» گفتا: «نه.» گفت: «پس هنوز سنگ نینداختی و حج نکردی بازگرد و بدین صورت حجی بکن تا به مقام ابراهیم برسی.»
شنیدم که یکی از بزرگان در مقابلهٔ کعبه نشسته بود و میگریست و این ابیات میگفت:
واصْبَحْتُ یَوْمَ النَّفْرِ و العیسُ تَرْحَلُ
وَکانَ حُدَی الحادی بِنَا و هُوَ مُعْجِلُ
اُسائِلُ عَنْ سلمی فَهَلْ مِنْ مُخَبِّرٍ
بسانَّ له علماً بها أیْنَ تنزلُ
لَقَد اَفْسَدَتْ حجّی و نُسْکی و عُمرتی
و فی البَیْنِ لی شُغْلٌ عَنِ الحجّ مُشْغِلُ
سأرْجِعُ مِنْ عامی لحَجّةِ قابلٍ
فانّ الّذی قد کان لایُتَقبَّلُ
فضیل بن عیاض گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم اندر موقف خاموش استاده و سر فرو افکنده همه خلق اندر دعا بودند و وی خاموش میبود گفتم: «ای جوان، تو نیز چرا دعایی نکنی؟» گفت: «مرا وحشتی افتاده است. وقتی که داشتم از من فوت شد. هیچ روی دعا کردنم ندارد.» گفتم: «دعا کن تا خدای تعالی به برکت این جمع تو را به سر مراد تو رساند.» گفت: خواست که دست بردارد و دعا کند نعرهای از وی جدا شد و جان با آن ازوی جدا شد.
ذوالنّون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم به منا ساکن نشسته و همه خلق به قربانها مشغول. من اندر وی نگاه میکردم تا چه کند و کیست. گفت: «بارخدایا، همه خلق به قربانها مشغولاند و من میخواهم تا نفس خود را قربان کنم اند رحضرت تو، از من بپذیر.» این بگفت و به انگشت سبابه به گلو اشارت کرد و بیفتاد. چون نیکو نگاه کردم، مرده بود.
پس حجها بر دو گونه بود: یکی اندر غیبت و دیگر اندر حضور. آن که اندر مکه در غیبت باشد چنان بود که اندر خانهٔ خود؛ از آن که غیبتی از غیبتی اولیتر نیست. و آن که اندر خانهٔ خود حاضر بود چنان بود که به مکه حاضر بود؛ از آن که حضرتی از حضرتی اولیتر نیست. پس حج مجاهدتی مر کشف مشاهدت را بود و مجاهدت علت مشاهدت نی، بل که سبب است و سبب را اندر معانی تأثیری بیشتر نبود. پس مقصود حج نه دیدن خانه بود که مقصود کشف مشاهدت باشد.
اکنون من اندر مشاهدت بابی که متضمن این معانی است بیاورم تا به حضور مقصود تو متقرب بود. و باللّه التوفیقُ.
هجویری : باب المشاهدات
باب المشاهدات
قال النّبیّ، علیه السّلام «أجیعُوا بُطونَکم، دَعُوا الحِرْصَ؛ و أَعْروا أجْسادَکم، قَصْروا الأمَلَ؛ و أَظمأوا أکبادکم، دَعُوا الدُّنیا، لَعَلَّکُم تَرُونَ اللّهَ بِقُلوبِکُم.»
و نیز گفت علیه السّلام در جواب سؤال جبرئیل از احسان که: «اُعبِدُ اللّهَ کانّکَ تَراهُ، فَإنْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ فانَّه یَراکَ.»
و وحی فرستاد به داود، علیه السّلام: «یا داود، أتَدْری ما معرفتی؟» قال «لا.» قال: «حیوةُ القَلْبِ فی مشاهدتی.»
و مراد این طایفه از عبارت مشاهدت دیدار دل است که به دل حق تعالی را میبیند اندر خلأ و ملأ.
و ابوالعباس عطا گوید رحمة اللّه علیه از قول خدای، عزّ و جلّ: «اِنَّ الّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ (۳۰/فصّلت)، بِالمُجاهَدَةِ، ثُمَّ اسْتَقامُوا عَلی بِساطِ المُشاهَدَةِ.»
و حقیقت مشاهدت بر دو گونه باشد: یکی از صحت یقین و دیگر از غلبهٔ محبت، که چون دوست اندر محل محبت به درجهای رسد که کلیت وی همه حدیث دوست گردد جز او را نبیند؛ چنانکه محمد بن واسع گوید، رحمة اللّه علیه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیه، أیْ بِصحّةِ الیقین. ندیدم هیچ چیز الّا که حق تعالی را در آن بدیدم.»
شبلی گوید، رحمه اللّه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا اللّهَ.» یعنی بغلباتِ المحبّة و غلیانِ المشاهَدَةِ.
پس یکی فعل بیند و اندر دید فعل به چشم سر فاعل بیند و به چشم سَر فعل و یکی را محبت از کل برباید تا همه فاعل بیند. پس طریق این استدلالی بود و از آنِ آن جذبی. معنی آن بود که یکی مستدل بود تا اثبات دلایل حقایق آن بر وی عیان کند و یکی مجذوب و ربوده باشد؛ یعنی دلایل و حقایق وی را حجاب آید؛ «لأنّ مَنْ عَرَفَ شیئاً لایَهابُ غَیْرَه، و مَن أحَبَّ شیئاً لایُطالِعُ غیرَه، فترکوا المنازعةَ مع اللّهِ و الاعتراضَ علیه فی احکامه و أفعاله.» آن که بشناسد با غیر نیارامد و آن که دوست دارد غیر نبیند. پس بر فعل خصومت نکند تا منازع نباشد و بر کردار اعتراض نکند تا متصرف نباشد.
و خداوند تعالی از رسول صلّی اللّه علیه و سلم و معراج وی ما را خبر داد و گفت: «مازاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).» مِن شدّةِ الشّوقِ إلی اللّه، چشم به هیچ چیز باز نکرد تا آنچه ببایست به دل بدید. هرگاه که محب چشم از موجودات فرا کند لامحاله به دل موجد را ببیند؛ لقوله، تعالی: «لقد رَای من آیات ربّه الکبری(۱۸/النّجم)»؛ و قوله، تعالی: «قلْ لِلْمؤمنینَ یَغُضّوا مِنْ أبصارهم (۳۰/النّور)؛ ای ابصار العیونِ من الشّهواتِ و ابصارِ القلوبِ عن المخلوقات.» پس هرکه به مجاهدت چشم سر را از شهوات بخواباند، لامحاله حق را به چشم سر ببیند. «فمن کان أخْلَصَ مجاهدةً کانَ أصدَقَ مشاهدةً.» پس مشاهدت باطن مقرون مجاهدت ظاهر بود.
و سهل بن عبداللّه گوید، رحمة اللّه علیه: «من غَضَّ بَصَرَه عَنِ اللّه طَرْفَة عینٍ لایهتدی طولَ عُمْرِه.»
هرکه بصر بصیرت به یک طرفة العین از حق فرا کند هرگز راه نیابد؛ از آن که التفات به غیر را ثمره بازگذاشتن به غیر بود و هر که را به غیر بازگذاشتند هلاک شد. پس اهل مشاهدت را عمر آن بود که اندر مشاهدت بود، و آنچه اندر مغایبه بود آن را عمر نشمرند؛ که آن مر ایشان را مرگ بر حقیقت بود.
چنانکه از ابویزید پرسیدند رحمة اللّه علیه که: «عمر تو چند است؟» گفت: «چهار سال.» گفتند: «این چگونه باشد؟» گفت: «هفتاد سال است تا در حجاب دنیایم، اما چهارسال است تا وی را میبینم و روز حجاب از عمر نشمرم.»
شبلی گفت: رحمة اللّه علیه: «اللهُمَّ اخبأ الجنّةَ و النّارَ وفی خَبایا غَیْبِکَ حتّی تُعْبَدَ بغیر واسطةٍ.»
بار خدایا، بهشت و دوزخ را به خبایای غیب خویش پنهان کن و یاد آن از دل خلق بزدای و بمحاو ای فراموش گردان تا تو را از برای آن نپرستند. چون اندر بهشت طبع را نصیب است امروز به حکم یقین غافل عبادت از برای آن میکند چون دل را از محبت نصیب نیست غافل را، لامحاله از مشاهدت محجوب باشد.
و مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم از شب معراج مر عایشه را خبر داد که: «حقّ را ندیدم.» و ابن عباس رضی اللّه عنهما روایت کند که: «رسول علیه السّلام مرا گفت: حق را بدیدم.»
خلق با این خلاف بماندند و آنچه بهتر بایست وی از میانه ببرد. اما آنچه گفت: «دیدمش»، عبارت از چشم سِرّ کرد و آنچه گفت: «ندیدم»، بیان از چشم سَر. یکی از این دو، اهل باطن بودند و یکی اهل ظاهر. سخن با هر یک براندازهٔ روزگار وی گفت. پس چون سرّ دید اگر واسطه چشم نباشد چه زیان؟
و جنید گفت رحمة اللّه علیه که: «اگر خداوند مرا گوید که: مرا ببین، گویم: نبینم؛ که چشم اندر دوستی، غیر بود و بیگانه و غیرت غیریت مرا از دیدار می باز دارد؛ که اندر دنیا بی واسطهٔ چشم میدیدمش.»
إنّی لأحْسُدُ ناظِریَّ عَلَیْکا
فأغُضُّ طرفِیَ إذ نَظَرْتُ اِلیْکا
دوست را خود از دیده دریغ دارند؛ که دیده بیگانه باشد.
آن پیر را گفتند: «خواهی تا خداوند را ببینی؟» گفتا: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون موسی بخواست ندید و محمد نخواست بدید.» پس خواست ما حجاب اعظم ما بود از دیدار حق، تعالی؛ از آنچه وجودِ ارادت اندر دوستی مخالفت بود و مخالفت حجاب باشد و چون ارادت اندر دنیا سپری شد مشاهدت حاصل آمد و چون مشاهدت ثبات یافت دنیا چون عقبی بود و عقبی چون دنیا.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «إنّ لِلّه عِباداً لو حُجِبُوا عَنِ اللّهِ فی الدّنیا و الآخرةِ لَارْتدّوا.»
خداوند را تعالی بندگاناند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت میپرورد و به حیات محبتشان زنده میدارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
ذوالنون گوید، رحمه اللّه: روزی در مصر میگذشتم. کودکانی را دیدم که سنگ بر جوانی میانداختند. گفتم: «از وی چه میخواهید؟» گفتند: «دیوانه است.» گفتم: «چه علامت دیوانگی بر وی پدید میآید؟» گفتند: «میگوید که: من خداوند را میبینم.» گفتم: «ای جوانمرد، این تو میگویی یا بر تو میگویند؟» گفتا: «نه، که من میگویم؛ که اگر یک لحظه من حق را نبینم و محجوب باشم طاعت ندارمش.»
اما اینجا قومی را غلطی افتاده است از اهل این قصه، میپندارند که رؤیت قلوب و مشاهدت از وجهِ صورتی بود که اندر دل وهم مر آن را اثبات کند اندر حال ذکر و یا فکر و این تشبیه محض بود و ضلالت هویدا؛ از آنچه خداوند تعالی را اندازه نیست تا اندر دل به وهم اندازه گیرد، یا عقل بر کیفیت وی مطلع شود. هرچه موهوم بود از جنس وهم بود و هرچه معقول از جنس عقل و وی تعالی و تقدس مجانس اجناس نیست و لطایف و کثایف جمله جنس یکدگرند اندر محل مُضادّت ایشان مر یکدیگر را؛ از آنچه اندر تحقیق توحید ضد جنس بود اندر جنب قدیم؛ که اضداد محدَثاند و حوادث یک جنساند. تعالی اللّهُ عن ذلک و عمّا یقولُ الظّالمون.
پس مشاهدت اندر دنیا چون رؤیت بود اندر عقبی. چون به اتفاق و اجماع جملهٔ صحابه اندر عقبی رؤیت روا بود، اندر دنیا نیز مشاهدت روا بود. پس فرق نباشد میان مُخبری که از رؤیت عقبی خبر دهد و میان مخبری که از مشاهدت دنیا خبر دهد. و هر که خبر دهد از این دو معنی به اجازت خبر دهد نه به دعوی؛ یعنی گوید که دیدارو مشاهدت روا بود و نگوید که مرا دیدار هست؛ از آنچه مشاهدت صفت سرّ بود و خبر دادن عبارت زیان و چون زیان را از سرّ خبر بود تا عبارت کند این مشاهدت نباشد که دعوی بود؛ از آنچه چیزی که حقیقت آن اندر عقول ثبات نیابد زبان از آن چگونه عبارت کند؟ الّا به معنی جواز؛ «لأنَّ المشاهَدَةَ قُصورُ اللِّسانِ بحضورِ الجَنان.» پس سکوت را درجه برتر از نطق باشد؛ از آنچه سکوت علامت مشاهدت بود و نطق نشان شهادت و بسیار فرق باشد میان شهادت بر چیزی و میان مشاهدت چیزی و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم اندر درجهٔ قرب و محل اعلی که حق تعالی وی را بدان مخصوص گردانیده بود «لاأحصی ثناءُ علیک» گفت؛ یعنی من ثنای تو را احصا نتوانم کرد؛ از آنچه اندر مشاهدت بود و مشاهدت اندر درجهٔ دوستی یگانگی بود و اندر یگانگی عبارت بیگانگی بود. آنگاه گفت: «انتَ کما أثنیتَ عَلی نَفْسِکَ. تو آنی که برخود ثنا گفتهای»؛ یعنی اینجا گفتهٔ تو، گفتهٔ من باشد و ثنای تو، ثنای من. زفان را اهل آن ندارم که از حال من عبارت کند و بیان را مستحق نبینم که حال مرا ظاهر کند.
و اندر این معنی یکی گوید:
تَمنَّیْتُ مَنْ أهوی فلمّا رایتُه
بَهِتُّ فلَمْ أمْلِکْ لساناً ولا طَرْفاً
این است احکام مشاهدات بهتمامی بر سبیل اختصار، و باللّه العونُ و التّوفیقُ.
و نیز گفت علیه السّلام در جواب سؤال جبرئیل از احسان که: «اُعبِدُ اللّهَ کانّکَ تَراهُ، فَإنْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ فانَّه یَراکَ.»
و وحی فرستاد به داود، علیه السّلام: «یا داود، أتَدْری ما معرفتی؟» قال «لا.» قال: «حیوةُ القَلْبِ فی مشاهدتی.»
و مراد این طایفه از عبارت مشاهدت دیدار دل است که به دل حق تعالی را میبیند اندر خلأ و ملأ.
و ابوالعباس عطا گوید رحمة اللّه علیه از قول خدای، عزّ و جلّ: «اِنَّ الّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ (۳۰/فصّلت)، بِالمُجاهَدَةِ، ثُمَّ اسْتَقامُوا عَلی بِساطِ المُشاهَدَةِ.»
و حقیقت مشاهدت بر دو گونه باشد: یکی از صحت یقین و دیگر از غلبهٔ محبت، که چون دوست اندر محل محبت به درجهای رسد که کلیت وی همه حدیث دوست گردد جز او را نبیند؛ چنانکه محمد بن واسع گوید، رحمة اللّه علیه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیه، أیْ بِصحّةِ الیقین. ندیدم هیچ چیز الّا که حق تعالی را در آن بدیدم.»
شبلی گوید، رحمه اللّه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا اللّهَ.» یعنی بغلباتِ المحبّة و غلیانِ المشاهَدَةِ.
پس یکی فعل بیند و اندر دید فعل به چشم سر فاعل بیند و به چشم سَر فعل و یکی را محبت از کل برباید تا همه فاعل بیند. پس طریق این استدلالی بود و از آنِ آن جذبی. معنی آن بود که یکی مستدل بود تا اثبات دلایل حقایق آن بر وی عیان کند و یکی مجذوب و ربوده باشد؛ یعنی دلایل و حقایق وی را حجاب آید؛ «لأنّ مَنْ عَرَفَ شیئاً لایَهابُ غَیْرَه، و مَن أحَبَّ شیئاً لایُطالِعُ غیرَه، فترکوا المنازعةَ مع اللّهِ و الاعتراضَ علیه فی احکامه و أفعاله.» آن که بشناسد با غیر نیارامد و آن که دوست دارد غیر نبیند. پس بر فعل خصومت نکند تا منازع نباشد و بر کردار اعتراض نکند تا متصرف نباشد.
و خداوند تعالی از رسول صلّی اللّه علیه و سلم و معراج وی ما را خبر داد و گفت: «مازاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).» مِن شدّةِ الشّوقِ إلی اللّه، چشم به هیچ چیز باز نکرد تا آنچه ببایست به دل بدید. هرگاه که محب چشم از موجودات فرا کند لامحاله به دل موجد را ببیند؛ لقوله، تعالی: «لقد رَای من آیات ربّه الکبری(۱۸/النّجم)»؛ و قوله، تعالی: «قلْ لِلْمؤمنینَ یَغُضّوا مِنْ أبصارهم (۳۰/النّور)؛ ای ابصار العیونِ من الشّهواتِ و ابصارِ القلوبِ عن المخلوقات.» پس هرکه به مجاهدت چشم سر را از شهوات بخواباند، لامحاله حق را به چشم سر ببیند. «فمن کان أخْلَصَ مجاهدةً کانَ أصدَقَ مشاهدةً.» پس مشاهدت باطن مقرون مجاهدت ظاهر بود.
و سهل بن عبداللّه گوید، رحمة اللّه علیه: «من غَضَّ بَصَرَه عَنِ اللّه طَرْفَة عینٍ لایهتدی طولَ عُمْرِه.»
هرکه بصر بصیرت به یک طرفة العین از حق فرا کند هرگز راه نیابد؛ از آن که التفات به غیر را ثمره بازگذاشتن به غیر بود و هر که را به غیر بازگذاشتند هلاک شد. پس اهل مشاهدت را عمر آن بود که اندر مشاهدت بود، و آنچه اندر مغایبه بود آن را عمر نشمرند؛ که آن مر ایشان را مرگ بر حقیقت بود.
چنانکه از ابویزید پرسیدند رحمة اللّه علیه که: «عمر تو چند است؟» گفت: «چهار سال.» گفتند: «این چگونه باشد؟» گفت: «هفتاد سال است تا در حجاب دنیایم، اما چهارسال است تا وی را میبینم و روز حجاب از عمر نشمرم.»
شبلی گفت: رحمة اللّه علیه: «اللهُمَّ اخبأ الجنّةَ و النّارَ وفی خَبایا غَیْبِکَ حتّی تُعْبَدَ بغیر واسطةٍ.»
بار خدایا، بهشت و دوزخ را به خبایای غیب خویش پنهان کن و یاد آن از دل خلق بزدای و بمحاو ای فراموش گردان تا تو را از برای آن نپرستند. چون اندر بهشت طبع را نصیب است امروز به حکم یقین غافل عبادت از برای آن میکند چون دل را از محبت نصیب نیست غافل را، لامحاله از مشاهدت محجوب باشد.
و مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم از شب معراج مر عایشه را خبر داد که: «حقّ را ندیدم.» و ابن عباس رضی اللّه عنهما روایت کند که: «رسول علیه السّلام مرا گفت: حق را بدیدم.»
خلق با این خلاف بماندند و آنچه بهتر بایست وی از میانه ببرد. اما آنچه گفت: «دیدمش»، عبارت از چشم سِرّ کرد و آنچه گفت: «ندیدم»، بیان از چشم سَر. یکی از این دو، اهل باطن بودند و یکی اهل ظاهر. سخن با هر یک براندازهٔ روزگار وی گفت. پس چون سرّ دید اگر واسطه چشم نباشد چه زیان؟
و جنید گفت رحمة اللّه علیه که: «اگر خداوند مرا گوید که: مرا ببین، گویم: نبینم؛ که چشم اندر دوستی، غیر بود و بیگانه و غیرت غیریت مرا از دیدار می باز دارد؛ که اندر دنیا بی واسطهٔ چشم میدیدمش.»
إنّی لأحْسُدُ ناظِریَّ عَلَیْکا
فأغُضُّ طرفِیَ إذ نَظَرْتُ اِلیْکا
دوست را خود از دیده دریغ دارند؛ که دیده بیگانه باشد.
آن پیر را گفتند: «خواهی تا خداوند را ببینی؟» گفتا: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون موسی بخواست ندید و محمد نخواست بدید.» پس خواست ما حجاب اعظم ما بود از دیدار حق، تعالی؛ از آنچه وجودِ ارادت اندر دوستی مخالفت بود و مخالفت حجاب باشد و چون ارادت اندر دنیا سپری شد مشاهدت حاصل آمد و چون مشاهدت ثبات یافت دنیا چون عقبی بود و عقبی چون دنیا.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «إنّ لِلّه عِباداً لو حُجِبُوا عَنِ اللّهِ فی الدّنیا و الآخرةِ لَارْتدّوا.»
خداوند را تعالی بندگاناند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت میپرورد و به حیات محبتشان زنده میدارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
ذوالنون گوید، رحمه اللّه: روزی در مصر میگذشتم. کودکانی را دیدم که سنگ بر جوانی میانداختند. گفتم: «از وی چه میخواهید؟» گفتند: «دیوانه است.» گفتم: «چه علامت دیوانگی بر وی پدید میآید؟» گفتند: «میگوید که: من خداوند را میبینم.» گفتم: «ای جوانمرد، این تو میگویی یا بر تو میگویند؟» گفتا: «نه، که من میگویم؛ که اگر یک لحظه من حق را نبینم و محجوب باشم طاعت ندارمش.»
اما اینجا قومی را غلطی افتاده است از اهل این قصه، میپندارند که رؤیت قلوب و مشاهدت از وجهِ صورتی بود که اندر دل وهم مر آن را اثبات کند اندر حال ذکر و یا فکر و این تشبیه محض بود و ضلالت هویدا؛ از آنچه خداوند تعالی را اندازه نیست تا اندر دل به وهم اندازه گیرد، یا عقل بر کیفیت وی مطلع شود. هرچه موهوم بود از جنس وهم بود و هرچه معقول از جنس عقل و وی تعالی و تقدس مجانس اجناس نیست و لطایف و کثایف جمله جنس یکدگرند اندر محل مُضادّت ایشان مر یکدیگر را؛ از آنچه اندر تحقیق توحید ضد جنس بود اندر جنب قدیم؛ که اضداد محدَثاند و حوادث یک جنساند. تعالی اللّهُ عن ذلک و عمّا یقولُ الظّالمون.
پس مشاهدت اندر دنیا چون رؤیت بود اندر عقبی. چون به اتفاق و اجماع جملهٔ صحابه اندر عقبی رؤیت روا بود، اندر دنیا نیز مشاهدت روا بود. پس فرق نباشد میان مُخبری که از رؤیت عقبی خبر دهد و میان مخبری که از مشاهدت دنیا خبر دهد. و هر که خبر دهد از این دو معنی به اجازت خبر دهد نه به دعوی؛ یعنی گوید که دیدارو مشاهدت روا بود و نگوید که مرا دیدار هست؛ از آنچه مشاهدت صفت سرّ بود و خبر دادن عبارت زیان و چون زیان را از سرّ خبر بود تا عبارت کند این مشاهدت نباشد که دعوی بود؛ از آنچه چیزی که حقیقت آن اندر عقول ثبات نیابد زبان از آن چگونه عبارت کند؟ الّا به معنی جواز؛ «لأنَّ المشاهَدَةَ قُصورُ اللِّسانِ بحضورِ الجَنان.» پس سکوت را درجه برتر از نطق باشد؛ از آنچه سکوت علامت مشاهدت بود و نطق نشان شهادت و بسیار فرق باشد میان شهادت بر چیزی و میان مشاهدت چیزی و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم اندر درجهٔ قرب و محل اعلی که حق تعالی وی را بدان مخصوص گردانیده بود «لاأحصی ثناءُ علیک» گفت؛ یعنی من ثنای تو را احصا نتوانم کرد؛ از آنچه اندر مشاهدت بود و مشاهدت اندر درجهٔ دوستی یگانگی بود و اندر یگانگی عبارت بیگانگی بود. آنگاه گفت: «انتَ کما أثنیتَ عَلی نَفْسِکَ. تو آنی که برخود ثنا گفتهای»؛ یعنی اینجا گفتهٔ تو، گفتهٔ من باشد و ثنای تو، ثنای من. زفان را اهل آن ندارم که از حال من عبارت کند و بیان را مستحق نبینم که حال مرا ظاهر کند.
و اندر این معنی یکی گوید:
تَمنَّیْتُ مَنْ أهوی فلمّا رایتُه
بَهِتُّ فلَمْ أمْلِکْ لساناً ولا طَرْفاً
این است احکام مشاهدات بهتمامی بر سبیل اختصار، و باللّه العونُ و التّوفیقُ.
هجویری : باب آدابهم فی الصّحبة
باب آدابهم فی الصّحبة
چون مهمترین چیزها بدانستی که مرید را حق صحبت بود، لامحاله رعایت صحبت فریضه باشد؛ از آنچه تنها بودن مرید را هلاکت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «الشَّیْطانُ مَعَ الواحِدِ. دیو با آن کس بود که تنها بود»؛ و قوله، تعالی: «ما یکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَةٍ الّا هُوَ رابعُهم (۷/المجادله)، نباشد از شما سه کس الا که چهارم ایشان خداوند تعالی باشد.» پس هیچ آفت مرید را چون تنها بودن نیست.
و اندر حکایات یافتم که مریدی را از آنِ جنید رُضِی عنه صورت نیست که: «من به درجت کمال رسیدم و تنها بودن مرا از صحبت بهتر.» به گوشهای اندر شد و سر از صحبت جماعت درکشید. چون شب اندر آمدی اشتری بیاوردندی و وی را گفتندی که: «تو را به بهشت میباید شدن.» وی بر آن نشستی و میرفتی تا جایگاهی پدید آمد خرم و گروهی خوب صورت و طعامهای خوش و آبهای روان تا سحرگاه وی را آنجا بداشتندی. آنگاه به خواب اندر شدی، چون بیدار شدی خود را بر در صومعهٔ خود دیدی تا رعونت آدمیت اندر وی تعبیه کرد ونخوت جوانی اندر دل وی تأثیر خود ظاهر کرد. زبان دعوی بگشاد و میگفت: «مرا چنین میباشد.» تا خبر به جنید بردند وی برخاست و به در صومعهٔ وی آمد. وی را یافت زَهوی اندر سر افکنده و تکبری فرو گستریده. حال از وی بپرسید. وی جمله با جنید بگفت. جنید رضی اللّه عنه گفت: «چون امشب بدان جای برسی، سه بار بگوی: لاحولَ ولاقوّةَ الّا باللّه العلیّ العظیم.» چون شب اندر آمد وی را میبردند و وی بر جنید به دل انکار میکرد. چون زمانی برآمد مر تجربه را سه بار کلمهٔ «لاحول» بگفت آن جمله بخروشیدند و برفتند. وی یافت خود را اندر میان مَزْبلهای نشسته و لختی استخوانهای مردار برگرد وی نهاده. بر خطای خود واقف شد و تعلق به توبه کرد و به صحبت پیوست.
و مرید را هیچ آفت چون تنهایی نباشد. و شرط صحبت ایشان آن است که هر کسی را اندر درجت وی بدارند، چون با پیران به حرمت بودن و با هم جنسان به عشرت زیستن و با کودکان شفقت برزیدن؛ چنانکه پیران را اندر درجهٔ پدران داند و همجنسان را اندر درجهٔ برادران داند و کودکان را اندر محل فرزندان و از حقد تبرا کند و از حسد بپرهیزد و از کینه اعراض کند و نصیحت از هیچ کس دریغ ندارد. و روا نیست اندر صحبت، یکدیگر را غیبت کردن و خیانت برزیدن و به قول و فعل با یکدیگر انکار کردن؛ از آنچه چون ابتدا صحبت از برای خدای بود عزّ و جلّ باید تا به فعلی یا به قولی که از بنده ظاهر شود آن را بریده نگردانند.
و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کُرّکان پرسیدم رضی اللّه عنه که: «شرط صحبت چیست؟» گفت: «آن که حظ خود نجویی اندر صحبت؛ که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حَظّ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مُصیب باشد.»
یکی گوید ازدرویشان که: وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه، ابراهیم خواص را یافتم رضی اللّه عنه در راه. ازوی صحبت خواستم. مرا گفت: «صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری، چه خواهی امیر تو باشی یا من؟» گفتم: «امیر تو باش.» گفت: «هلا، تو از فرمان امیر بیرون میای.» گفتم: «روا باشد.» گفت: چون به منزل رسیدیم، مرا گفت: «بنشین.» چنان کردم. وی آب از چاه برکشید. سرد بود، هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی: «شرط فرمان نگاه دار.» چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت. وی مرقعهٔ خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده میبودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: «ایّها الشیخ، امروز امیر من باشم.» گفت: «صواب اید.» چون به منزل رسیدیم، وی همان خدمت بر دست گرفت. من گفتم: «از فرمان بیرون میای.» مرا گفت: «از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید.» تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت: «ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم.»
رُوِی عن انس بن مالک، انّه قال: «صَحبتُ رسولَ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم عَشَرَ سنینَ و خَدَمْتُه، فواللّهِ ما قالَ لی: اُفٍّ قَطُّ، و ما قالَ لِشَیءٍ فعلتُ: لِمَ فعلتَ کذا؟ ولا لشیء لم أفعلْه ألّا فَعَلْتَ کذا.» گفت: «ده سال رسول را علیه السّلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که: اُفّ، و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که: چرا کردی؟ و آنچه نکردم، هرگز مرا نگفت که: فلان کار چرا نکردی؟»
پس جملهٔ درویشان بر دو قسمتاند: یکی مقیمان و دیگر یک مسافران و مشایخ را رُضِیَ عنهم سنت آن است که: باید تا مسافران مر مقیمان را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان بر نصیب خود میروند و مقیمان به حق خدمت نشستهاند و اندر مسافران علامتِ طلب است و اندر مقیمان امارتِ یافت. پس فضل باشد آن را که یافت و فرو نشست و از طلب بیاسود بر آن کس که میطلبد و مقیمان را باید که مسافران را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان اصحاب علایقاند و مسافران از علایق فرد گشتهاند و آنان اندر طلباند و اینان اندر وَفْقَتاند. و باید تا پیران جوانان را بر خود فضل نهند؛ که ایشان اندر دنیا قریب العهد ترند و گناهشان کمتر است و باید تا جوانان پیران را بر خود فضل نهند که ایشان اندر عبادت سابقاند و اندر خدمت مقدم و چون چنین باشد هر دو گروه به یکدیگر نجات یابند و الّا هلاک گردند.
و اندر حکایات یافتم که مریدی را از آنِ جنید رُضِی عنه صورت نیست که: «من به درجت کمال رسیدم و تنها بودن مرا از صحبت بهتر.» به گوشهای اندر شد و سر از صحبت جماعت درکشید. چون شب اندر آمدی اشتری بیاوردندی و وی را گفتندی که: «تو را به بهشت میباید شدن.» وی بر آن نشستی و میرفتی تا جایگاهی پدید آمد خرم و گروهی خوب صورت و طعامهای خوش و آبهای روان تا سحرگاه وی را آنجا بداشتندی. آنگاه به خواب اندر شدی، چون بیدار شدی خود را بر در صومعهٔ خود دیدی تا رعونت آدمیت اندر وی تعبیه کرد ونخوت جوانی اندر دل وی تأثیر خود ظاهر کرد. زبان دعوی بگشاد و میگفت: «مرا چنین میباشد.» تا خبر به جنید بردند وی برخاست و به در صومعهٔ وی آمد. وی را یافت زَهوی اندر سر افکنده و تکبری فرو گستریده. حال از وی بپرسید. وی جمله با جنید بگفت. جنید رضی اللّه عنه گفت: «چون امشب بدان جای برسی، سه بار بگوی: لاحولَ ولاقوّةَ الّا باللّه العلیّ العظیم.» چون شب اندر آمد وی را میبردند و وی بر جنید به دل انکار میکرد. چون زمانی برآمد مر تجربه را سه بار کلمهٔ «لاحول» بگفت آن جمله بخروشیدند و برفتند. وی یافت خود را اندر میان مَزْبلهای نشسته و لختی استخوانهای مردار برگرد وی نهاده. بر خطای خود واقف شد و تعلق به توبه کرد و به صحبت پیوست.
و مرید را هیچ آفت چون تنهایی نباشد. و شرط صحبت ایشان آن است که هر کسی را اندر درجت وی بدارند، چون با پیران به حرمت بودن و با هم جنسان به عشرت زیستن و با کودکان شفقت برزیدن؛ چنانکه پیران را اندر درجهٔ پدران داند و همجنسان را اندر درجهٔ برادران داند و کودکان را اندر محل فرزندان و از حقد تبرا کند و از حسد بپرهیزد و از کینه اعراض کند و نصیحت از هیچ کس دریغ ندارد. و روا نیست اندر صحبت، یکدیگر را غیبت کردن و خیانت برزیدن و به قول و فعل با یکدیگر انکار کردن؛ از آنچه چون ابتدا صحبت از برای خدای بود عزّ و جلّ باید تا به فعلی یا به قولی که از بنده ظاهر شود آن را بریده نگردانند.
و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کُرّکان پرسیدم رضی اللّه عنه که: «شرط صحبت چیست؟» گفت: «آن که حظ خود نجویی اندر صحبت؛ که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حَظّ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مُصیب باشد.»
یکی گوید ازدرویشان که: وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه، ابراهیم خواص را یافتم رضی اللّه عنه در راه. ازوی صحبت خواستم. مرا گفت: «صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری، چه خواهی امیر تو باشی یا من؟» گفتم: «امیر تو باش.» گفت: «هلا، تو از فرمان امیر بیرون میای.» گفتم: «روا باشد.» گفت: چون به منزل رسیدیم، مرا گفت: «بنشین.» چنان کردم. وی آب از چاه برکشید. سرد بود، هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی: «شرط فرمان نگاه دار.» چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت. وی مرقعهٔ خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده میبودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: «ایّها الشیخ، امروز امیر من باشم.» گفت: «صواب اید.» چون به منزل رسیدیم، وی همان خدمت بر دست گرفت. من گفتم: «از فرمان بیرون میای.» مرا گفت: «از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید.» تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت: «ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم.»
رُوِی عن انس بن مالک، انّه قال: «صَحبتُ رسولَ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم عَشَرَ سنینَ و خَدَمْتُه، فواللّهِ ما قالَ لی: اُفٍّ قَطُّ، و ما قالَ لِشَیءٍ فعلتُ: لِمَ فعلتَ کذا؟ ولا لشیء لم أفعلْه ألّا فَعَلْتَ کذا.» گفت: «ده سال رسول را علیه السّلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که: اُفّ، و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که: چرا کردی؟ و آنچه نکردم، هرگز مرا نگفت که: فلان کار چرا نکردی؟»
پس جملهٔ درویشان بر دو قسمتاند: یکی مقیمان و دیگر یک مسافران و مشایخ را رُضِیَ عنهم سنت آن است که: باید تا مسافران مر مقیمان را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان بر نصیب خود میروند و مقیمان به حق خدمت نشستهاند و اندر مسافران علامتِ طلب است و اندر مقیمان امارتِ یافت. پس فضل باشد آن را که یافت و فرو نشست و از طلب بیاسود بر آن کس که میطلبد و مقیمان را باید که مسافران را بر خود فضل نهند؛ از آنچه ایشان اصحاب علایقاند و مسافران از علایق فرد گشتهاند و آنان اندر طلباند و اینان اندر وَفْقَتاند. و باید تا پیران جوانان را بر خود فضل نهند؛ که ایشان اندر دنیا قریب العهد ترند و گناهشان کمتر است و باید تا جوانان پیران را بر خود فضل نهند که ایشان اندر عبادت سابقاند و اندر خدمت مقدم و چون چنین باشد هر دو گروه به یکدیگر نجات یابند و الّا هلاک گردند.
هجویری : بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
چون درویشی سفر اختیار کند بدون اقامت، شرطِ ادب وی آن بود که:
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنانکه به ظاهر سفری میکند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایدهای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعهای و سجادهای و عصایی و رکوهای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفتها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پایها بر یکدیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامهای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونهای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمیتواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آنچه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری مینهد و تأویلی میکند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یکدیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یکدیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آنچه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آنچه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنانکه به ظاهر سفری میکند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایدهای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعهای و سجادهای و عصایی و رکوهای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفتها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پایها بر یکدیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامهای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونهای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمیتواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آنچه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری مینهد و تأویلی میکند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یکدیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یکدیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آنچه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آنچه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.
هجویری : بابُ آدابِهم فی المَشْیِ
بابُ آدابِهم فی المَشْیِ
قوله، تعالی: «و عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذینَ یَمْشُونَ عَلَی الأَرضِ هَوْناً وَ إذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلونَ قالُوا سَلاماً (۶۳/الفُرقان).»
باید که طالب حق پیوسته بر روش خود میرود و بداند که هر قدمی که مینهد بر چه مینهد آن بر وی است یا از آنِ وی است؟ اگر بر وی است، استغفار کند و اگر از آن وی است، در آن جد کند تا زیادت شود.
و از داود طائی رضی اللّه عنه میآید که: روزی دارو خورده بود وی را گفتند: «زمانی بدین صحن سرای اندر شو تا فایدهٔ دارو ظاهر شود.» گفت: «من شرم دارم که به قیامت خدای عزّ و جلّ مرا سؤال کند: چرا قدمی چند بر نصیب هوای خود نهادی؟ لقوله، تعالی: وتَشهدُ أرجُلُهم بما کانوا یکسِبُون (۶۵/یس).»
پس درویش باید که به مراقبت و بیداری رود سرافکنده، و به هیچ سو ننگرد جز اندر برابر روی خود و راه و اگر کسی وی را پیش آید خود رادرنکشد مر نگاهداشت جامهٔ خود را که تا بدو باز نیاید؛ که مؤمنان و جامههای ایشان پاک باشند و این خصله جز رعونت و خویشتن پیدا کردنی نباشد؛ و باز اگر آن کس کافر باید یا پلیدی بر وی ظاهر بود، روا بود که خود را از وی نگاه دارد و چون با جماعتی میرود قصد پیش رفتن نکند و زیادت جستن به تکبر و نیز قصد بازپس رفتن نکند و زیادت جستن به تواضع و ازنمودن تواضع به مردمان به معاملتی پرهیز کند؛ که تواضع را چون بدید، عین تکبر شود و نعل کفش را تا بتواند از پلیدها نگاه دارد به روز؛ تا خداوند تعالی به برکات آن، جامهٔ وی را به شب نگاه دارد و باید که چون جماعتی، و یا یک درویش، با کسی باشند اندر راه با کسی نایستند به سخن و ورا انتظار خود نفرمایند و آهسته رود و شتاب نکند؛ که به حریصان ماند و نرم نرم نرود؛ که متکبران ماند و گام تمام نهد.
و در جمله باید که روش طالب پیوسته بدان صفت بود که اگر کسی گوید: «کجا میروی؟» بقطع بتواند گفت: «إنّی ذاهِبٌ إلی ربّی (۹۹/الصّافّات).» و اگر جز چنین باشد رفتن وی بر وی وبال باشد؛ از آنچه صحت خُطُوات از صحت خطرات باشد پس هر که اندیشهٔ وی مجتمع باشد مر حق را، اَقدام وی متابع اندیشهٔ وی باشد.
و از بویزید رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: روش بر درویش نشان غفلت بود؛ که هرچه هست خود اندر دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق این یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد و روش طالب علامت قطع مسافت بود و قرب حق به مسافت نیست و چون قرب وی مسافتی نباشد طالب را جز قطع پایها اندر محل سکون چه وجه باشد؟ و اللّه اعلم بالصواب.
باید که طالب حق پیوسته بر روش خود میرود و بداند که هر قدمی که مینهد بر چه مینهد آن بر وی است یا از آنِ وی است؟ اگر بر وی است، استغفار کند و اگر از آن وی است، در آن جد کند تا زیادت شود.
و از داود طائی رضی اللّه عنه میآید که: روزی دارو خورده بود وی را گفتند: «زمانی بدین صحن سرای اندر شو تا فایدهٔ دارو ظاهر شود.» گفت: «من شرم دارم که به قیامت خدای عزّ و جلّ مرا سؤال کند: چرا قدمی چند بر نصیب هوای خود نهادی؟ لقوله، تعالی: وتَشهدُ أرجُلُهم بما کانوا یکسِبُون (۶۵/یس).»
پس درویش باید که به مراقبت و بیداری رود سرافکنده، و به هیچ سو ننگرد جز اندر برابر روی خود و راه و اگر کسی وی را پیش آید خود رادرنکشد مر نگاهداشت جامهٔ خود را که تا بدو باز نیاید؛ که مؤمنان و جامههای ایشان پاک باشند و این خصله جز رعونت و خویشتن پیدا کردنی نباشد؛ و باز اگر آن کس کافر باید یا پلیدی بر وی ظاهر بود، روا بود که خود را از وی نگاه دارد و چون با جماعتی میرود قصد پیش رفتن نکند و زیادت جستن به تکبر و نیز قصد بازپس رفتن نکند و زیادت جستن به تواضع و ازنمودن تواضع به مردمان به معاملتی پرهیز کند؛ که تواضع را چون بدید، عین تکبر شود و نعل کفش را تا بتواند از پلیدها نگاه دارد به روز؛ تا خداوند تعالی به برکات آن، جامهٔ وی را به شب نگاه دارد و باید که چون جماعتی، و یا یک درویش، با کسی باشند اندر راه با کسی نایستند به سخن و ورا انتظار خود نفرمایند و آهسته رود و شتاب نکند؛ که به حریصان ماند و نرم نرم نرود؛ که متکبران ماند و گام تمام نهد.
و در جمله باید که روش طالب پیوسته بدان صفت بود که اگر کسی گوید: «کجا میروی؟» بقطع بتواند گفت: «إنّی ذاهِبٌ إلی ربّی (۹۹/الصّافّات).» و اگر جز چنین باشد رفتن وی بر وی وبال باشد؛ از آنچه صحت خُطُوات از صحت خطرات باشد پس هر که اندیشهٔ وی مجتمع باشد مر حق را، اَقدام وی متابع اندیشهٔ وی باشد.
و از بویزید رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: روش بر درویش نشان غفلت بود؛ که هرچه هست خود اندر دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق این یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد و روش طالب علامت قطع مسافت بود و قرب حق به مسافت نیست و چون قرب وی مسافتی نباشد طالب را جز قطع پایها اندر محل سکون چه وجه باشد؟ و اللّه اعلم بالصواب.
هجویری : باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
قوله، تعالی: «هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ و أنْتُم لِباسٌ لَهُنَّ (۱۸۷/البقره).»
قوله، علیه السّلام: «تناکَحُوا تکُثروا. فأنّی أُباهی بِکُم الأممَ یومَ القیمةِ و لو بالسِّقطِ.»
و قوله، علیه السّلام: «إنّ أعظَمَ النّساءِ برکةً أحْسَنُهنَّ وجوهاً و أرخَصُهُنَّ مُهوراً.» و این از صحاح اخبار است.
و در جمله نکاح مباح است بر مردان وزنان و فریضه بر آن که از حرام نتواند پرهیزید و سنت مر آن را که حق عیال بتواند گزارد.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم گروهی گفتهاند که: «اهل مر دفع شهوت را باید و کسب مر فراغت دل را.» و گروهی گفتند که: «مر اثبات نسل را باید تا فرزندی باشد. و چون فرزند ببود اگر پیش از پدر بشود شفیعی بود یوم القیامه و اگر پدر پیش برود دعاگویی بماند.»
و اندر خبر است که: عمربن الخطاب رضی اللّه عنه مر ام کلثوم را دختر فاطمه بنت مصطفی، صلی اللّه علیه خِطبه کرد از پدرش علی، رضی اللّه عنهم اجمعین. علی گفت: «او بس خرد است و تو مردی پیری، و مرا نیت است که به برادرزادهٔ خودش دهم عبداللّه بن جعفر، رُضِیَ عنهم.» عمر پیغام فرستاد: «یا باالحسن، اندر جهان زنان بسیارند بزرگ و مراد من از ام کلثوم اثبات نسل است نه دفع شهوت؛ لقوله، علیه السّلام: کُلُّ سَبَبٍ ینقَطِعُ إلّا سَبَبی و نَسَبی. کنون مرا سبب هست، بایدم تا نسب نیز با آن یار باشد تا هر دو طرف به متابعت وی محکم گردانیده باشم.» علی رضی اللّه عنه وی را بدو داد و زید بن عمر رضی اللّه عنهم از وی بیامد.
و قال النّبیُّ، صلی اللّه علیه و سلم: «تُنْکَحُ النّساءُ علی أربعةٍ: علی المالِ، و الحَسَب، و الحُسْنِ، و الدّینِ؛ فعلیکم بذاتِ الدّین، فانّه ما استفادَ امرهٌ بعدَ الإسلامِ خیراً من زوجةٍ مؤمنةٍ لِیَسُرَّ إذا نَظَر الیها.»
فواید و زواید بهترین از پس اسلام، زنی مؤمنهٔ موافقه باشد تا بدو انس گیرد مرد مؤمن، و اندر دین به صحبت وی قوتی باشد و اندر دنیا مؤانستی؛ که همه وحشتها در تنهایی است و همه راحتها اندر صحبت و رسول گفت، علیه السّلام: «الشّیطانُ مَعَ الواحِدِ.» و بهحقیقت مرد یا زن که تنها بود قرین وی شیطان بود؛ که شهوت را اندر پیش دل وی میآراید. و هیچ صحبت اندر حکم حرمت و امان چون زناشویی نیست، اگر مجانست و مؤانست وموافقت باشد؛ و هیچ عقوبت و مشغولی چندان نه، چون نه جنس باشد. پس درویش را باید که نخست اندر کار خود تأمل کند و آفتهای تجرید و تزویج اندر پیش دل صورت کند؛تادفع کدام آفت بر دلش سهلتر باشد، متابع آن شود.
و در جمله در تجرید دو آفت است: یکی ترک سنتی از سُنن، و دیگر پروردن شهوتی در دل و در تن و خطرِ افتادن اندر حرامی و تزویج را نیز دو آفت است؛ یکی مشغولی دل به دیگری ودیگر شغل تن از برای حظ نفس و اصل این مسأله به عزلت و صحبت باز گردد. آن که صحبت اختیار کند با خلق ورا تزویج شرط باشد و آن که عزلت جوید از خلق، ورا تجرید زینت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «سیرُوا سَبَقَ المُفرِدونَ.» و حسن بن الحسین البصری گوید، رحمة اللّه علیه: «نَجَی المُخِفُّونَ وَهَلَکَ المُثْقِلُونَ.»
از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «به دیهی رسیدم به قصد زیارت بزرگی که آنجا بود. چون به خانهٔ وی رفتم خانهای دیدم پاکیزه؛ چنانکه معبد اولیا بود و اندر دو زاویهٔ آن خانه دو محراب ساخته و در یک محراب پیری نشسته و اندر دیگر یک عجوزهای پاکیزهٔ روشن، و هردو ضعیف گشته از عبادت بسیار به آمدن من شادی نمودند. سه روز آنجا ببودم. چون باز خواستم گشت، پرسیدم از آن پیر که: «این عفیفه تو را که باشد؟» گفت: «از یک جانب دختر عم و از دیگر جانب عیال.» گفتم: «اندر این سه روز سخت بیگانه وار دیدمتان اندر صحبت!» گفت: «آری، شصت و پنج سال است تا چنان است.» علت آن پرسیدم گفت: «بدان که ما به کودکی عاشق یکدیگر بودیم، و پدر وی او را به من نمیداد که دوستی ما مر یکدیگر را معلوم گشته بود. مدتی رنج آن بکشیدم تا پدرش را وفات آمد پدر من عم وی بود، او را به من داد. چون شب اول اتفاق ملاقات شد، وی مرا گفت: دانی که خدای تعالی بر ما چه نعمت کرده است که ما را به یکدیگر رسانید و دلهای ما را از بند و آفتهای ناخوب فارغ گردانید؟ گفتم: بلی. گفت: پس ما امشب خود را از هوای نفس بازداریم و مراد خود را در زیر پای آریم و مر خداوند را عبادت کنیم، شکر این نعمت را. گفتم: صواب اید. دیگر شب همان گفت. شب سدیگر من گفتم: دو شب از برای تو شکر بگزاردیم امشب از برای من نیز عبادت کنیم. کنون شصت و پنج سال برآمد که ما یکدیگر را ندیدهایم به حکم مُلامست و همه عمر اندر شکر نعمت میگذاریم.»
پس چون درویشی صحبت اختیار کند، باید تا قوت آن مستوره از وجه حلال دهد و مَهرش از حلال گزارد و تا از حقوق خداوند تعالی و اوامرِ وی چیزی باقی باشد بر وی به حظ نفس خود مشغول نشود و چون آن را بگزارد، قصد فِراش وی کند و حرص و مراد خود اندر خود کُشد، و با خداوند تعالی بر وجه مناجات بگوید: «بارخدایا، شهوت اندر خاک آدم تو سرشتی مر آبادانی عالم را و اندر علم قدیم خود خواستی که مرا این صحبت باشد. یا رب، این صحبت من دو چیز را گردان: یکی مر دفع حرص حرام را به حلال، و دیگر فرزندی ولی و رضی به ارزانی دار. نه فرزندی که دل من از تو مشغول گرداند.»
و از سهل عبداللّه رضی اللّه عنه میآید که: وی را پسری آمد. هرگاه که به خردگی از مادر طعام خواستی، مادر گفتی، «از خدای خواه.» وی اندر محراب شدی و سجدهای کردی. مادر آن مراد اندر نهان او را پیدا کردی، بی آن که وی دانستی که آن مادر داده است. تا خو به درگاه حق کرد روزی از دبیرستان اندر آمد و مادر حاضر نبود. سر به سجده نهاد. خداوند تعالی آنچه بایستِ وی بود پدیدار آورد. مادرش درآمد بدید گفت: «ای پسر، این از کجاست؟» گفت: «از آنجا که هر بار.»
و چون زکریا صَلَواتُ اللّه علیه به نزدیک مریم اندر آمدی، به تابستان میوهٔ زمستانی دید و به زمستان میوهٔ تابستانی بر وجه تعجب پرسیدی: «أنّی لَکِ هذا (۳۷/آل عمران)» وی گفتی: «مِنْ عندِ اللّه.»
پس باید که استعمال سنتی مر درویش را اندر طالب دنیای حرام و شغل دل نیفکند؛ که هلاک درویش اندر خرابی دل بود؛ چنانکه از آنِ توانگران اندر خرابی سرای و باغ و خانمان؛ که آنچه توانگر را خراب شود آن را عوض باشد و آنچه درویش را خراب شود آن را عوض نباشد. و اندر زمانهٔ ما ممکن نگردد که کسی را زنی موافقه باشد، بی بایست زیادت و فضول و طلب محال و از آن بود که گروهی تجرید و تخفیف اختیار کردند و رعایت این خبر بر دست گرفتهاند؛ لقوله، علیه السّلام: «خَیْرُ النّاسِ فی آخِرِ الزّمانِ خفیفُ الحاذِّ.» قیلَ:«یارَسُولَ اللّهِ، و ما خفیفُ الحاذِّ؟» قال: «الّذی لا أهلَ لَهُ وَلا وَلَدَ لَهُ.» و نیز گفت: «سیرُوا سَبَقَ المُفرّدونَ. بروید که مفردان بر شما سبقت گرفتند.»
و مجتمعاند مشایخ این طریق رُضِیَ عنهم بر آن که بهترین و فاضلترین، مجرداناند که دل ایشان از آفت خالی باشد و طبعشان از ارادت مُعرض.
و عوام ارتکاب خبر مروی را که پیغمبر علیه السّلام گفت: «حُبِّبَ الیَّ مِنْ دُنیاکم ثَلاثٌ: الطّیبُ و النِّساءُ و جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصّلواةِ.» گویند: «چون زنان محبوب وی باشند باید تا تزویج فاضلتر باشد.» گوییم: قال، علیه السّلام: «لی حِرْفتانِ: الفَقْرُ و الجهادُ.» پس چرا دست از حرفت می بدارید؟ اگر آن محبوب وی است، این حرفت وی است پس به حکم آن که هوایتان را میل بدان بیشتر است مر هوای خود را محبوب وی خواندن محال باشد. کسی پنجاه سال متابع هوای خود باشد پندارد که متابع سنت است.
و در جمله نخستین فتنهای که به سر آدم مقدر بود اصل آن از زنی بود اندر بهشت و نخست فتنهای که اندر دنیا پدیدار آمد یعنی فتنهٔ هابیل و قابیل هم از زنی بود و چون خداوند تبارک و تعالی دو فریسته را خواست تا عذاب کند سبب آن زنی شد. و الی یومنا هذا، همه فتنههای دینی و دنیایی ایشاناند؛ قوله، علیه السّلام: «ما ترکتُ بعدی فتنةً أضرَّ عَلی الرّجالِ مِنَ النّساءِ. هیچ فتنه نگذاشتم پس از خود زیانکارتر بر مردان اززنان.» پس فتنهٔ ایشان بر ظاهر چندین است اندر باطن خود چگونه باشد؟
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام از پس آن که یازده سال از آفت تزویج نگاه داشته بود، تقدیر کرد تا به فتنه ای در افتادم و ظاهر و باطنم اسیر صفتی شد که با من کردند، بی از آن که رؤیت بوده بود و یک سال مستغرق آن بودم؛ چنانکه نزدیک بود که دین بر من تباه شدی؛ تا حق تعالی به کمال فضل و تمام لطف خود عصمت خود به استقبال دل بیچارهٔ من فرستاد و به رحمت، خلاصی ارزانی داشت. والحمدللّه علی جزیل نَعْمائه.
و در جمله قاعدهٔ این طریق بر تجرید نهادهاند چون تزویج آمد کار دیگرسان شد و هیچ لشکر نیست از عساکر شهوت الا که آتش آن را به اجتهاد بتوان نشاند؛ از آنچه آفتی که از تو خیزد آلت دفع آن هم با تو باشد غیری نباید تا آن صفت از تو زایل شود و زوال شهوت به دو چیز باشد: یکی آن که اندر تحت تکلف درآید و یکی از دایرهٔ کسب و مجاهدت بیرون باشد آنچه اندر تکلف و مقدور آدمی است، گرسنگی باشد و آنچه از تکلف بیرون باشد یا خوفی مُقلقل است، یا حیی صادق که تفاریق همم جمع شود و محبت، سلطان خود اندر اجزای جسد پراکند، و جملهٔ حواس را از وصف همگان معزول کند و کل بنده را جد کند و هزل را ازوی فانی گرداند.
و احمد حمادی سرخسی که به ماوراء النهر رفیق من بود مردی محتشم بود. ورا گفتند: «حاجت اید تو را به تزویج؟» وی گفت: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت:«من اندر روزگار خود،غایب باشم از خود، یا حاضر به خود. چون غایب باشم از کونین یادم ناید و اگر حاضر بوم نفس خود را چنان دارم که چون نانی بیاید چنان داند که هزار حور یافته است. پس شغل دل عظیم باشد به هرچه خواهی گو باش.»
و گروهی گفتند: ما اختیار خود از هر دو منقطع کنیم تا از حکم تقدیر و پردهٔ غیب چه بیرون آید اگر تجرید نصیب ما آید اندر آن به عفت کوشیم و اگر تزویج، متابع سنت باشیم و به فراغ دل کوشیم؛ که چون داشتِ وی با بنده باشد تجرید وی چون از آنِ یوسف بُوَد علیه السّلام که اندر حال قدرت روی از مراد خود بگردانید و به قهر هوی و رؤیت عیوب نفس مشغول شد، اندر آن وقت که زلیخا با وی خلوت کرد و تزویج وی چون از آنِ ابراهیم بُوَد علیه السّلام و به اعتمادی که وی را با حق تعالی بود شغل اهل، شغل نداشت چون ساره رشک پیدا کرد و تعلق به غیرت کرد،ابراهیم هاجر را برگرفت و به وادی غیرذی زرع برد و به خداوند سپرد و روی از ایشان بگردانید. حق تعالی بداشت و بپرورد ایشان را؛ چنانکه خواست. پس هلاک بنده نه اندر تزویج و تجرید است؛ که بلای وی اندر اثبات اختیار و متابعت هوای خود است.
و شرط آداب متأهل آن است که: اوراد وَیْ فوت نشود و احوال ضایع و اوقات بشولیده، و با اهل خود شفیق بوَد و نفقهٔ حلال سازدش و از برای وی رعایت ظلمه و سلاطین نکند تا اگر فرزندی باشد بشرط باشد.
که اندر حکایات معروف است که: احمد حرب نیسابوری رضی اللّه عنه روزی با جمعی از رؤسا و سادات نسابور، که به سلام وی آمده بودند، نشسته بود که آن پسر شرابخوارش اندر آمد، مست و رود نواز، و بدیشان برگذشت و از کس نیندیشید. آن جمله متغیر شدند احمد آن تغیر اندر ایشان بدید گفت: «شما را چه بود که تغیری پدیدار آمد؟» گفتند: «به برگذشتن این پسر بر این حال بر شما، ما متغیر شدیم و تشویر خوردیم که وی از تو نیندیشند.» احمد گفت: «وی معذور است؛از آنچه شبی از خانهٔ همسایه چیزی آوردند خوردنی و من و عیال از آن بخوردیم. آن شب ما را صحبت افتاد و این فرزند از آن بوده است. و خواب بر ما افتاد و ورد ما بشد. چون بامداد بود، تتبع کار خود بکردیم و بدان همسایه بازگشتیم تا آنچه فرستاده بود از کجاست. گفت: مرا از عروسی آورده بودند چون نگاه کردیم از خانهٔ سلطانی بود.»
و شرط آداب مجرد آن است که چشم را از ناشایست بازداری و نادیدنی نبینی، و نااندیشیدنی نیندیشی و آتش شهوت را به گرسنگی بنشانی، و دل از مشغولی به احداث نگاه داری و مر هوای نفس را علم نگویی و مر بوالعجبی شیطان را تأویل نسازی؛ تا به نزدیک طریقت مقبول باشی.
این است اختصار آداب صحبت و معاملت، چنانکه اندک بر بسیار دلیل باشد.
قوله، علیه السّلام: «تناکَحُوا تکُثروا. فأنّی أُباهی بِکُم الأممَ یومَ القیمةِ و لو بالسِّقطِ.»
و قوله، علیه السّلام: «إنّ أعظَمَ النّساءِ برکةً أحْسَنُهنَّ وجوهاً و أرخَصُهُنَّ مُهوراً.» و این از صحاح اخبار است.
و در جمله نکاح مباح است بر مردان وزنان و فریضه بر آن که از حرام نتواند پرهیزید و سنت مر آن را که حق عیال بتواند گزارد.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم گروهی گفتهاند که: «اهل مر دفع شهوت را باید و کسب مر فراغت دل را.» و گروهی گفتند که: «مر اثبات نسل را باید تا فرزندی باشد. و چون فرزند ببود اگر پیش از پدر بشود شفیعی بود یوم القیامه و اگر پدر پیش برود دعاگویی بماند.»
و اندر خبر است که: عمربن الخطاب رضی اللّه عنه مر ام کلثوم را دختر فاطمه بنت مصطفی، صلی اللّه علیه خِطبه کرد از پدرش علی، رضی اللّه عنهم اجمعین. علی گفت: «او بس خرد است و تو مردی پیری، و مرا نیت است که به برادرزادهٔ خودش دهم عبداللّه بن جعفر، رُضِیَ عنهم.» عمر پیغام فرستاد: «یا باالحسن، اندر جهان زنان بسیارند بزرگ و مراد من از ام کلثوم اثبات نسل است نه دفع شهوت؛ لقوله، علیه السّلام: کُلُّ سَبَبٍ ینقَطِعُ إلّا سَبَبی و نَسَبی. کنون مرا سبب هست، بایدم تا نسب نیز با آن یار باشد تا هر دو طرف به متابعت وی محکم گردانیده باشم.» علی رضی اللّه عنه وی را بدو داد و زید بن عمر رضی اللّه عنهم از وی بیامد.
و قال النّبیُّ، صلی اللّه علیه و سلم: «تُنْکَحُ النّساءُ علی أربعةٍ: علی المالِ، و الحَسَب، و الحُسْنِ، و الدّینِ؛ فعلیکم بذاتِ الدّین، فانّه ما استفادَ امرهٌ بعدَ الإسلامِ خیراً من زوجةٍ مؤمنةٍ لِیَسُرَّ إذا نَظَر الیها.»
فواید و زواید بهترین از پس اسلام، زنی مؤمنهٔ موافقه باشد تا بدو انس گیرد مرد مؤمن، و اندر دین به صحبت وی قوتی باشد و اندر دنیا مؤانستی؛ که همه وحشتها در تنهایی است و همه راحتها اندر صحبت و رسول گفت، علیه السّلام: «الشّیطانُ مَعَ الواحِدِ.» و بهحقیقت مرد یا زن که تنها بود قرین وی شیطان بود؛ که شهوت را اندر پیش دل وی میآراید. و هیچ صحبت اندر حکم حرمت و امان چون زناشویی نیست، اگر مجانست و مؤانست وموافقت باشد؛ و هیچ عقوبت و مشغولی چندان نه، چون نه جنس باشد. پس درویش را باید که نخست اندر کار خود تأمل کند و آفتهای تجرید و تزویج اندر پیش دل صورت کند؛تادفع کدام آفت بر دلش سهلتر باشد، متابع آن شود.
و در جمله در تجرید دو آفت است: یکی ترک سنتی از سُنن، و دیگر پروردن شهوتی در دل و در تن و خطرِ افتادن اندر حرامی و تزویج را نیز دو آفت است؛ یکی مشغولی دل به دیگری ودیگر شغل تن از برای حظ نفس و اصل این مسأله به عزلت و صحبت باز گردد. آن که صحبت اختیار کند با خلق ورا تزویج شرط باشد و آن که عزلت جوید از خلق، ورا تجرید زینت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «سیرُوا سَبَقَ المُفرِدونَ.» و حسن بن الحسین البصری گوید، رحمة اللّه علیه: «نَجَی المُخِفُّونَ وَهَلَکَ المُثْقِلُونَ.»
از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «به دیهی رسیدم به قصد زیارت بزرگی که آنجا بود. چون به خانهٔ وی رفتم خانهای دیدم پاکیزه؛ چنانکه معبد اولیا بود و اندر دو زاویهٔ آن خانه دو محراب ساخته و در یک محراب پیری نشسته و اندر دیگر یک عجوزهای پاکیزهٔ روشن، و هردو ضعیف گشته از عبادت بسیار به آمدن من شادی نمودند. سه روز آنجا ببودم. چون باز خواستم گشت، پرسیدم از آن پیر که: «این عفیفه تو را که باشد؟» گفت: «از یک جانب دختر عم و از دیگر جانب عیال.» گفتم: «اندر این سه روز سخت بیگانه وار دیدمتان اندر صحبت!» گفت: «آری، شصت و پنج سال است تا چنان است.» علت آن پرسیدم گفت: «بدان که ما به کودکی عاشق یکدیگر بودیم، و پدر وی او را به من نمیداد که دوستی ما مر یکدیگر را معلوم گشته بود. مدتی رنج آن بکشیدم تا پدرش را وفات آمد پدر من عم وی بود، او را به من داد. چون شب اول اتفاق ملاقات شد، وی مرا گفت: دانی که خدای تعالی بر ما چه نعمت کرده است که ما را به یکدیگر رسانید و دلهای ما را از بند و آفتهای ناخوب فارغ گردانید؟ گفتم: بلی. گفت: پس ما امشب خود را از هوای نفس بازداریم و مراد خود را در زیر پای آریم و مر خداوند را عبادت کنیم، شکر این نعمت را. گفتم: صواب اید. دیگر شب همان گفت. شب سدیگر من گفتم: دو شب از برای تو شکر بگزاردیم امشب از برای من نیز عبادت کنیم. کنون شصت و پنج سال برآمد که ما یکدیگر را ندیدهایم به حکم مُلامست و همه عمر اندر شکر نعمت میگذاریم.»
پس چون درویشی صحبت اختیار کند، باید تا قوت آن مستوره از وجه حلال دهد و مَهرش از حلال گزارد و تا از حقوق خداوند تعالی و اوامرِ وی چیزی باقی باشد بر وی به حظ نفس خود مشغول نشود و چون آن را بگزارد، قصد فِراش وی کند و حرص و مراد خود اندر خود کُشد، و با خداوند تعالی بر وجه مناجات بگوید: «بارخدایا، شهوت اندر خاک آدم تو سرشتی مر آبادانی عالم را و اندر علم قدیم خود خواستی که مرا این صحبت باشد. یا رب، این صحبت من دو چیز را گردان: یکی مر دفع حرص حرام را به حلال، و دیگر فرزندی ولی و رضی به ارزانی دار. نه فرزندی که دل من از تو مشغول گرداند.»
و از سهل عبداللّه رضی اللّه عنه میآید که: وی را پسری آمد. هرگاه که به خردگی از مادر طعام خواستی، مادر گفتی، «از خدای خواه.» وی اندر محراب شدی و سجدهای کردی. مادر آن مراد اندر نهان او را پیدا کردی، بی آن که وی دانستی که آن مادر داده است. تا خو به درگاه حق کرد روزی از دبیرستان اندر آمد و مادر حاضر نبود. سر به سجده نهاد. خداوند تعالی آنچه بایستِ وی بود پدیدار آورد. مادرش درآمد بدید گفت: «ای پسر، این از کجاست؟» گفت: «از آنجا که هر بار.»
و چون زکریا صَلَواتُ اللّه علیه به نزدیک مریم اندر آمدی، به تابستان میوهٔ زمستانی دید و به زمستان میوهٔ تابستانی بر وجه تعجب پرسیدی: «أنّی لَکِ هذا (۳۷/آل عمران)» وی گفتی: «مِنْ عندِ اللّه.»
پس باید که استعمال سنتی مر درویش را اندر طالب دنیای حرام و شغل دل نیفکند؛ که هلاک درویش اندر خرابی دل بود؛ چنانکه از آنِ توانگران اندر خرابی سرای و باغ و خانمان؛ که آنچه توانگر را خراب شود آن را عوض باشد و آنچه درویش را خراب شود آن را عوض نباشد. و اندر زمانهٔ ما ممکن نگردد که کسی را زنی موافقه باشد، بی بایست زیادت و فضول و طلب محال و از آن بود که گروهی تجرید و تخفیف اختیار کردند و رعایت این خبر بر دست گرفتهاند؛ لقوله، علیه السّلام: «خَیْرُ النّاسِ فی آخِرِ الزّمانِ خفیفُ الحاذِّ.» قیلَ:«یارَسُولَ اللّهِ، و ما خفیفُ الحاذِّ؟» قال: «الّذی لا أهلَ لَهُ وَلا وَلَدَ لَهُ.» و نیز گفت: «سیرُوا سَبَقَ المُفرّدونَ. بروید که مفردان بر شما سبقت گرفتند.»
و مجتمعاند مشایخ این طریق رُضِیَ عنهم بر آن که بهترین و فاضلترین، مجرداناند که دل ایشان از آفت خالی باشد و طبعشان از ارادت مُعرض.
و عوام ارتکاب خبر مروی را که پیغمبر علیه السّلام گفت: «حُبِّبَ الیَّ مِنْ دُنیاکم ثَلاثٌ: الطّیبُ و النِّساءُ و جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصّلواةِ.» گویند: «چون زنان محبوب وی باشند باید تا تزویج فاضلتر باشد.» گوییم: قال، علیه السّلام: «لی حِرْفتانِ: الفَقْرُ و الجهادُ.» پس چرا دست از حرفت می بدارید؟ اگر آن محبوب وی است، این حرفت وی است پس به حکم آن که هوایتان را میل بدان بیشتر است مر هوای خود را محبوب وی خواندن محال باشد. کسی پنجاه سال متابع هوای خود باشد پندارد که متابع سنت است.
و در جمله نخستین فتنهای که به سر آدم مقدر بود اصل آن از زنی بود اندر بهشت و نخست فتنهای که اندر دنیا پدیدار آمد یعنی فتنهٔ هابیل و قابیل هم از زنی بود و چون خداوند تبارک و تعالی دو فریسته را خواست تا عذاب کند سبب آن زنی شد. و الی یومنا هذا، همه فتنههای دینی و دنیایی ایشاناند؛ قوله، علیه السّلام: «ما ترکتُ بعدی فتنةً أضرَّ عَلی الرّجالِ مِنَ النّساءِ. هیچ فتنه نگذاشتم پس از خود زیانکارتر بر مردان اززنان.» پس فتنهٔ ایشان بر ظاهر چندین است اندر باطن خود چگونه باشد؟
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام از پس آن که یازده سال از آفت تزویج نگاه داشته بود، تقدیر کرد تا به فتنه ای در افتادم و ظاهر و باطنم اسیر صفتی شد که با من کردند، بی از آن که رؤیت بوده بود و یک سال مستغرق آن بودم؛ چنانکه نزدیک بود که دین بر من تباه شدی؛ تا حق تعالی به کمال فضل و تمام لطف خود عصمت خود به استقبال دل بیچارهٔ من فرستاد و به رحمت، خلاصی ارزانی داشت. والحمدللّه علی جزیل نَعْمائه.
و در جمله قاعدهٔ این طریق بر تجرید نهادهاند چون تزویج آمد کار دیگرسان شد و هیچ لشکر نیست از عساکر شهوت الا که آتش آن را به اجتهاد بتوان نشاند؛ از آنچه آفتی که از تو خیزد آلت دفع آن هم با تو باشد غیری نباید تا آن صفت از تو زایل شود و زوال شهوت به دو چیز باشد: یکی آن که اندر تحت تکلف درآید و یکی از دایرهٔ کسب و مجاهدت بیرون باشد آنچه اندر تکلف و مقدور آدمی است، گرسنگی باشد و آنچه از تکلف بیرون باشد یا خوفی مُقلقل است، یا حیی صادق که تفاریق همم جمع شود و محبت، سلطان خود اندر اجزای جسد پراکند، و جملهٔ حواس را از وصف همگان معزول کند و کل بنده را جد کند و هزل را ازوی فانی گرداند.
و احمد حمادی سرخسی که به ماوراء النهر رفیق من بود مردی محتشم بود. ورا گفتند: «حاجت اید تو را به تزویج؟» وی گفت: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت:«من اندر روزگار خود،غایب باشم از خود، یا حاضر به خود. چون غایب باشم از کونین یادم ناید و اگر حاضر بوم نفس خود را چنان دارم که چون نانی بیاید چنان داند که هزار حور یافته است. پس شغل دل عظیم باشد به هرچه خواهی گو باش.»
و گروهی گفتند: ما اختیار خود از هر دو منقطع کنیم تا از حکم تقدیر و پردهٔ غیب چه بیرون آید اگر تجرید نصیب ما آید اندر آن به عفت کوشیم و اگر تزویج، متابع سنت باشیم و به فراغ دل کوشیم؛ که چون داشتِ وی با بنده باشد تجرید وی چون از آنِ یوسف بُوَد علیه السّلام که اندر حال قدرت روی از مراد خود بگردانید و به قهر هوی و رؤیت عیوب نفس مشغول شد، اندر آن وقت که زلیخا با وی خلوت کرد و تزویج وی چون از آنِ ابراهیم بُوَد علیه السّلام و به اعتمادی که وی را با حق تعالی بود شغل اهل، شغل نداشت چون ساره رشک پیدا کرد و تعلق به غیرت کرد،ابراهیم هاجر را برگرفت و به وادی غیرذی زرع برد و به خداوند سپرد و روی از ایشان بگردانید. حق تعالی بداشت و بپرورد ایشان را؛ چنانکه خواست. پس هلاک بنده نه اندر تزویج و تجرید است؛ که بلای وی اندر اثبات اختیار و متابعت هوای خود است.
و شرط آداب متأهل آن است که: اوراد وَیْ فوت نشود و احوال ضایع و اوقات بشولیده، و با اهل خود شفیق بوَد و نفقهٔ حلال سازدش و از برای وی رعایت ظلمه و سلاطین نکند تا اگر فرزندی باشد بشرط باشد.
که اندر حکایات معروف است که: احمد حرب نیسابوری رضی اللّه عنه روزی با جمعی از رؤسا و سادات نسابور، که به سلام وی آمده بودند، نشسته بود که آن پسر شرابخوارش اندر آمد، مست و رود نواز، و بدیشان برگذشت و از کس نیندیشید. آن جمله متغیر شدند احمد آن تغیر اندر ایشان بدید گفت: «شما را چه بود که تغیری پدیدار آمد؟» گفتند: «به برگذشتن این پسر بر این حال بر شما، ما متغیر شدیم و تشویر خوردیم که وی از تو نیندیشند.» احمد گفت: «وی معذور است؛از آنچه شبی از خانهٔ همسایه چیزی آوردند خوردنی و من و عیال از آن بخوردیم. آن شب ما را صحبت افتاد و این فرزند از آن بوده است. و خواب بر ما افتاد و ورد ما بشد. چون بامداد بود، تتبع کار خود بکردیم و بدان همسایه بازگشتیم تا آنچه فرستاده بود از کجاست. گفت: مرا از عروسی آورده بودند چون نگاه کردیم از خانهٔ سلطانی بود.»
و شرط آداب مجرد آن است که چشم را از ناشایست بازداری و نادیدنی نبینی، و نااندیشیدنی نیندیشی و آتش شهوت را به گرسنگی بنشانی، و دل از مشغولی به احداث نگاه داری و مر هوای نفس را علم نگویی و مر بوالعجبی شیطان را تأویل نسازی؛ تا به نزدیک طریقت مقبول باشی.
این است اختصار آداب صحبت و معاملت، چنانکه اندک بر بسیار دلیل باشد.