عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۸
موفّق پرسید که رجب چه باشد؟ و یا رجب را اصِمّ چرا گفت؟
گفتم: رجب درخت گل صد برگ‌است، اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین* است که به دست بچگان‌ است. مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد، قدر زمین خوش را بداند. امّا مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند، او را چه زمین شوره و چه زمین خوش!
مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند. بر لب دریا بار نظّارگیان نشسته باشند و غوّاصان سنگ و دُر برمی‌آرند؛ تفاوت به نزد ایشان سهل نماید. اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت دُرها را می‌دانند و خوششان می‌آید. صدف که قطرهٔ آب می‌گیرد در آنجا خداوند حال آن آب را می‌گرداند تا دُر می‌شود. پرده‌گیانِ با جمال باید که آسیب آن دُر چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن دُر بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند. اکنون اصل آب هواست، چون آب را تنگ‌تر کنی هوا گردد، دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید، گویی که نیست شده. چون آبی را دُرمی‌گرداند و هوا می‌گرداند، اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن دُر ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد؟
اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد، چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود، سوارِ عزمِ شفاعت چون بتازد از صحنِ سینه گَرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید. و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوّت باد بر تقطیع خاص و شفاعت می‌کند بود آن چه عجب باشد؟
هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده داده‌اند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند.
وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است، اگر زخمه بادی برآن زند و او در آواز آید چه عجب؟ که در آن آوازنواخ‌ها و معنی‌ها باشد .
اکنون این ماه رجب را اصِمّ از بهر آن گفت که تو کر باشی در این ماه. یعنی درِ باغ درونت را باز منه تا میوه‌هات را غارت نکنند، و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاک‌ها و خسک‌ها نیارد و بر زبر سبزهٔ خوشدلی تو و گلستان نفس تو نپاشد؛ تا هر گامی‌ که بنهی خسته نگردی. تو خود گل را و آب حیات را که بی‌خاشاک و خار است در خود نمی‌بینی، چون خاشاک را باد به روی آبِ حیات طیّبه افکند، بعد از آن از آن آب به جز خس به دست تو نیاید. زینهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری تا راحتِ آن به تو بماند. اگر کسی درآید و همچون زمستان پی‌کوب کند، تو را چه حاصل آید؟
اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فروگذاشته، اثر خوشی آن را چگونه یابی؟ پس روزه‌دار که روزه جوی را پاک کردن است تا آب زلالِ رقّت در آنجا روان شود و سبزهٔ خلد برین را از وی مددی باشد،‌آخر آب را از زیر عرش به جهان می‌رسانند و این آب را از اینجا به زیر عرش می‌رسانند.
خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوِبهمْ
اما ختم بر دل چون ژنگ است بر روی آینه هرگاه که آیینه را به زیر خاک کردی لا جرم اللّه اثر زنگار و ختم بر آنجا پدید آرد و هرگاه صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی اللّه آن زنگار را از وی زائل گرداند.
تو آیینهٔ دل را که در وی صد هزار صورت صاحب‌جمالان آخرت می‌نماید به زیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فروبردی، لاجرم سزای آن را زنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد. هر کاری را اللّه سزایی و اثری درخور وی نهاده است، چون کاری کردی به سزای اثر آن رسیدی
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۹
گفتم ای دوستان جمع باشید با خود تا عقل و روح دیگرتان پدید آید. نبینی چون اجزای تو پراکنده بود او را نه عقل بود و نه روحی بود و نه خوشی بود و نه راحتی بود؟ چون فراهم آمدند، اللّه به برکت جمعیّت مر ایشان را عقل داد و روح داد. نبینی که هرچه نیکانند در دنیا یکی بودند و چون بِدان جهان رفتند باز همه جمع‌اند، که :
«السّلام علیک ایّها النّبیّ و رحمة اللّه و برکاته السّلام علینا و علی عباد اللّه الصّالحین»
گویی که نیکان همان صفات نیکویی‌اند از جمال و قدس و عقل و تواضع و غیره، دلیل بر آنکه ا گر این صفات می‌برود همان اجزای خاک می‌ماند و جماد و مرده می‌باشد و بوجود اینها از نیکان می‌باشند، و هر ازین صفت نیکویی گویی که قایم میشود به صفت اللّه، لاجرم نیکان باقی‌اند به بقای اللّه. مقرون کرد تحیّات للّه را با عباد صالحین که عباد صالحین از صفات نیکان است و صفات نیکان رحمت است، و او ملحق و مغلوب گشته به رحمانیِ اللّه است.
پس هرگاه که خواهی با نیکان باشی با اللّه باش، و خصوصیت دوستی ایشان مغلوب به رحیمیِ اللّه است؛
و اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر
همّت‌های نیکان قایم به صفت ملکی است که « لَهُ الْمُلْکُ»
اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر الازلی الزینة و الجمال و میل طباعهم و تعشقهم من صفات الصالحین قایم بصفة اللّه و هو القدوسیة القدوس و التعجّبات من الجمال و المحبّات من صفات الصالحین تابعة لصفة السبوحیّة فاذا اردت ان تنظر الیهم فانظر الی السبّوح
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ محُْسِنُونَ»
و تحقیق المعیّة فی الاتحاد الظاهر من الساذجیّة و الاخلاق الرضیّة و طهارة الصدور و طیب النفس من صفات الصالحین ثمّ جملة صفات الصالحین المغلوب بصفات اللّه
گویی اللّه همان صفات است که یاد کرده شد، و این صفاتِ روح آدمی مغلوب بدان است و این معانی روشن‌تر به گفتارِ «لا إله غیرک» می‌شود، یعنی:
ای اللّه! خوشی‌های هر دو جهان به جز از تو از کسی دیگر حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
پس ذکر اللّه می‌کُن بر این وجه که ای اللّه! آن شکر مر محبّان را در خدمت خود تو داده، و این عشق‌ها و مزه‌ها تو می‌دهی. و مقصود از نان و غذاها خوشی است و مصاحبت صاحب جمالان و مزه در جمال‌ها، و مقاصد این همه صور در هر دو جهان مر بنده را آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت آمد. پس مقصود از صور احسان اللّه، آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت دادن آمد از اللّه. و وجود بنده آن گرمی‌ست و عشق است و محبّت است و مزه است، و هرکه را آن مزه و رغبت و محبّت و عشق بیشتر، وجود او قوی‌تر. پس بنده همین همّت و رغبت و محبّت و مزه و عشق آمد و بس، و اللّه همین همّت‌بخش و مزه‌بخش و محبّت‌بخش آمد و بس، و دگرها همه صور است و بس، بلافایده.
اکنون ذکر اللّه می‌کن و این والهی می‌طلب از اللّه، که ای اللّه! از راه می و سماع و شاهد سُکر چگونه می‌بخشی، و از راه ملک گرفتن همّت و رغبت و جانبازی چگونه می‌بخشی، که تا پنجاه فرسنگ را پیش دشمن باز می‌روند؛ و آن پابستگی و رقت با فرزند چگونه می‌دهی، و انبیا و اولیا را شکر چگونه دادی، و این همه در تو هست ای اللّه، و از تو است ای اللّه، و در هر جزو از اجزای کالبدم ازاین مزه‌ها و رقت‌ها نشانی نهاده که این اجزای من از بی‌مزگی نرسته باشد. و ا گر در هر جزو از اجزای من این نشانی را ننهاده، من چگونه پی بردمی اینها را؟
اکنون هر جزو من طالب کمال همان نشانی است که در وی نهاده، و تو همان معطی کمال آن نشانی. اگر صورت نیستی آن کمال مرا این نشانی ندادی مرا.
چون نفس عاشقانه ملائکه را پیش آمد که «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُم »، لاجرم خاص‌تر آمدند و بهشت ایشان همان عشق آمد.
نور الدین را می‌گفتم روزه مدار که ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید، همچنانک والی چاکرِ خود را قلعه داده باشد که اینجا بنشین و با اعدای من جنگ می‌کن. او قلعه را رها کند و بگریزد و به نزد خداوندگار خود رود. عتاب آید که چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من تو را بازخواندمی؟ اکنون کالبدها همچون قلعه‌هاست بر سرحد کفر شیاطین؛ تا اکنون گرد آن گشت می‌کردی، اکنون ده چندان کن! اکنون که سلاح تو سلاحِِ صَلاح شده‌است، قلعهٔ کالبد را اکنون قوی استوار کن.
سؤال کرد: دین با دنیا چگونه جمع شود؟
گفتم هرگاه که این قوهٔ تو دینی شد، این قلعهٔ کالبد تو هم دینی شد، دنیاوی نماند
و اللّه اعلم
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲ - ادامهٔ خطبهٔ آغاز تاریخ
و چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم، چنانکه بر دلها نزدیکتر باشد و گوشها آن زودتر دریابد و بر خرد رنجی بزرگ نرسد. بدان که خدای تعالی، قوّتی به پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، داده است و قوّة دیگر بپادشاهان، و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوّة بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست‌ .
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج‌ داند، آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی‌ و زندیقی‌ و دهری‌ باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ باللّه من الخذلان‌ .
پس قوّة پیغمبران، علیهم السّلام، معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوّة پادشاهان اندیشه باریک‌ و درازی دست‌ و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد، تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤیّد موفّق و میان خارجی متغلّب‌ آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکو کردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند، طاعت باید داشت و گماشته بحق‌ باید دانست، و متغلّبانرا که ستمکار و بدکردار باشند، خارجی‌ باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد.
و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند، و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. و پادشاهان ما را- آنکه گذشته‌اند، ایزدشان بیامرزاد و آنچه‌ بر جای‌اند، باقی داراد- نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفّت و دیانت و پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها و بقعتها و کوتاه کردن دست متغلّبان و ستمکاران تا مقرّر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه‌، بوده‌اند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست. اگر در این میان غضاضتی‌ بجای‌ این پادشاهان ما پیوست‌ تا ناکامی دیدند و نادره‌یی‌ افتاد که درین جهان بسیار دیده‌اند، خردمندان را بچشم خرد می‌باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی‌باید داد، که تقدیر آفریدگار، جلّ جلاله، که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است، تغییر نیابد و لا مردّ لقضائه عزّذکره‌ . و حق را همیشه حق می‌باید دانست و باطل را باطل، چنانکه گفته‌اند «فالحقّ حقّ و ان جهله الوری و النّهار نهار و ان لم یره الاعمی. » و اسأل اللّه تعالی ان یعصمنا و جمیع المسلمین من الخطاء و الزّلل بطوله وجوده و سعة رحمته‌ .
و چون از خطبه فارغ شدم، واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهانرا بکار آید و هم دیگران را، تا هر طبقه بمقدار دانش خویش از آن بهره بردارند، پس ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند، و مقرّر گردد که هر کس که خرد او قوی‌تر، زبانها در ستایش او گشاده‌تر، و هر که خرد وی اندک‌تر او بچشم مردمان سبک‌تر .
فصل‌
حکمای بزرگتر که در قدیم بوده‌اند چنین گفته‌اند که از وحی قدیم‌ که ایزد، عزّوجلّ‌، فرستاد به پیغمبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که ذات‌ خویش بدان که چون ذات خویش را بدانستی، چیزها را دریافتی. و پیغمبر ما، علیه السّلام، گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربّه‌، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم‌ است بلکه نیز بتراز بهائم که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک‌ و سخن کوتاه بسیار فایده است که هر کس که او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار، جلّ جلاله‌، ناچار از گور برخیزد و آفریدگار خویش را بدانست و مقرّر گشت که آفریدگار چون آفریده‌ نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت‌ . و آنگاه وی بداند که مرکّب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتاد، ترازوی راست نهاده‌ بگشت‌ و نقصان پیدا آمد.
و در این تن سه قوّة است یکی خرد و سخن، و جایش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. و هر یکی را ازین قوّتها محلّ نفسی دانند، هرچند مرجع‌ آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است، که اگر بشرح آن مشغول شده آید، غرض گم شود، پس به نکت‌ مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوّة خرد و سخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیّل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید؛ و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاهداشت؛ پس از این تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد، فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون‌ گواه عدل و راست‌گوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم گوید تا او بسومین دهد و چون بازخواهد، ستاند. این است حال نفس گوینده‌ . و امّا نفس خشم گیرنده: به وی است نام و ننگ‌ جستن و ستم ناکشیدن، و چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. و امّا نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذّتها.
پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولی‌ قاهر غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی، نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیّت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی‌ او را فرمان بردار. و نفس آرزو رعیّت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام‌ و طاعت دارند. و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوّة را بتمامی بجای آرد، چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کامل تمام خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی ازین قوی بر دیگری غلبه دارد، آنجا ناچار نقصانی‌ آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم‌ را چون نیکو نگاه کرده آید، بهائم اندر آن با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد، عزّذکره، این دو نعمت که علم است و عمل، عطا داده است، لاجرم‌ از بهائم جداست و بثواب و عقاب‌ میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس که این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست‌ خود دارد تا بر راهی رود هرچه ستوده‌تر و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هرچه ستوده‌تر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیده‌تر از آن دور شود و بپرهیزد.
و چون این حال گفته شد، اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده میآید و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمّل کند احوال مردمان را، هرچه از ایشان او را نیکو میآید، بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله‌ کند که اگر بران جمله نیابد، بداند که زشت است که مردم عیب خویش را نتواند دانست. و حکیمی برمز وانموده است‌ که هیچ کس را چشم عیب‌بین نیست، شعر:
اری کلّ انسان یری عیب غیره‌
و یعمی عن العیب الّذی هو فیه‌
و کلّ امری‌ء تخفی علیه عیوبه‌
و یبدو له العیب الّذی لاخیه‌
و چون مرد افتد با خردی تمام و قوّة خشم و قوّة آرزو بر وی چیره گردند تا قوةّ خرد منهزم‌ گردد و بگریزد، ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هر دو از خرد وی قوی‌ترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن برتواند آمد که گفته‌اند: ویل للقویّ بین الضّعیفین‌ .
پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی، توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب‌ ظاهر گردد و محاسن و مناقب‌ پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کرده‌اند بخانه‌یی که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی و بشیر خشم، و گفته‌اند ازین هر سه هر که به نیروتر خانه او راست. و این حال را بعیان‌ می‌بینند و بقیاس‌ می‌دانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست، رواست که او را مرد خردمند خویشتن‌دار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد، چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند، او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید، بمنزلت شیر است.
و این مسئله ناچار روشن‌تر باید کرد: اگر طاعنی‌ گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی‌، خدای، عزّوجلّ، در تن مردم نیافریدی. جواب آن است که آفریدگار را، جلّ جلاله، در هر چه آفریده است مصلحتی است عامّ و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است، نگرایستی‌ و مردم نماندی و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی، هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی. اما چنان باید و ستوده آن است که قوّة آرزو و قوّة خشم در طاعت قوّة خرد باشند، هر دو را بمنزلت‌ ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد، میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش پشت‌ نباشد، بتازیانه بیم میکند در وقت‌، و وقتی که حاجت آید میزند، و چون آرزو آید، سگالش‌ کند و بر آخورش استوار به بندد، چنانکه گشاده نتواند شد، که اگر گشاده شود، خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود. و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با وی‌اند، دشمنانی‌اند که از ایشان صعب‌تر و قوی‌تر نتواند بود، تا همیشه از ایشان برحذر می‌باشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان وی‌اند، چنانکه خرد است تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد.
و هر بنده که خدای، عزّوجلّ، او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوست بحقیقت اوست، احوال عرضه کند و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر.
و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند، امّا خود بر آن راه که نموده است، نرود. و چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف‌ کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار بباید کرد، و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیبان‌اند که گویند، فلان چیز نباید خورد که از ان چنین علّت بحاصل آید و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند- و ایشان را طبیبان اخلاق دانند- که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود، آن کار بکنند . و جمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست، چون نادانند، معذوراند، و لکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برأی روشن خویش بدل یکی بود با جمعیّت‌، و حمیّت‌ آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوّة عزم خویش مساعدتی تمام نیابد، تنی چند بگزیند هر چه ناصح‌تر و فاضل‌تر که او را بازمی‌نمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت‌ با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند، اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند که مصطفی‌، علیه السّلام، گفته است: المؤمن مرآة المؤمن‌ . و جالینوس- و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمده این کار آن است- [گفته است‌] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است، واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح‌تر و راجح‌تر، و تفحّص‌ احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوّض کند تا نیکو و زشت او بی‌محابا با او بازمینماید. و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم‌ حاجتمندتراند که فرمانهای ایشان چون شمشیر برّان است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود، آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفّع‌ که بزرگتر و فاضل‌تر پادشاهان ایشان عادت داشتند [که‌] پیوسته بروز و شب تا آنگه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندتران روزگار، بر ایشان چون زمامان‌ و مشرفان‌، که ایشان را باز می‌نمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی‌ از احوال و عادات و فرمانهای آن گردن‌کشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت‌ و سطوت‌ براند که اندران ریختن خونها و استیصال‌ خاندانها باشد، ایشان آن را دریابند و محاسن‌ و مقابح‌ آن او را بازنمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع، تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه بحکم معدلت‌ و راستی واجب آید، بر آن رود، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید، در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد بطبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند .
و مردمان را خواهی‌ پادشاه و خواهی جز پادشاه، هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه‌، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری‌یی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح بازآید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری‌ که او کرده است که مهم‌تر را فروگذاشته است و دست در نامهم‌تر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هر جا آورده‌، این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده‌
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۳ - سرگذشت سبکتگین و خواجه‌اش
سرگذشت امیر عادل سبکتگین‌، رضی اللّه عنه، که میان او و خواجه او که وی را از ترکستان آورد رفته بود و خواب دیدن امیر سبکتگین‌
حکایت کرد مرا شریف‌ ابو المظفّر بن احمد بن‌ ابی القاسم الهاشمی الملقّب بالعلویّ در شوّال سنه خمسین و اربعمائه‌ - و این بزرگ آزاد مردی است باشرف و نسب و فاضل و نیک شعر، و قریب صد هزار بیت شعرست او را درین دولت و پادشاهان گذشته، رضی اللّه عنهم و ابقی السّلطان المعظّم ابا شجاع فرّخ زاد ابن ناصر دین اللّه‌ - گفت: بدان وقت که امیر عادل ببخارا رفت تا با امیر رضی دیدار کند، جدّ مرا احمد بن ابی القاسم بن جعفر الهاشمی را بنزدیک امیر بخارا فرستاد، و امیر گوزگانان‌ را با وی فرستاد بحکم آنکه سپاه‌سالار بود تا کار قرار دادند؛ و امیر رضی وی را بنواخت و منشور داد بموضع‌ خراج حایطی‌ که او داشت. و جدّم چون فرمان یافت، این موضع بنام پدرم کرد امیر محمود و منشور فرمود، که امیر خراسان گشته بود و سامانیان برافتاده بودند و وی پادشاه شده. و جدّم گفت: چون از جنگ هرات فارغ شدیم و سوی نشابور کشیدیم، هر روزی رسم چنان بود که امیر گوزگانان و همه سالاران محتشم، از آن سامانی و خراسانی‌، بدر خیمه امیر عادل سبکتگین آمدندی پس از نماز [دیگر] و سوار بایستادندی، چون وی بیرون آمدی تا برنشیند، این همه بزرگان پیاده شدندی تا وی برنشستی و سوی منزل کشیدندی‌ . چون بمنزلی رسید که آن را خاکستر گویند، یک روز آنجا بارافگند و بسیار صدقه فرمود درویشان را و پس [از] نماز دیگر برنشست و در آن صحراها میگشت و همه اعیان با وی. و جای جای در آن صحراها افرازها و کوه‌پایه‌ها بود، پاره کوهی‌ دیدیم، امیر سبکتگین گفت: یافتم، و اسب بداشت و غلامی پنج و شش‌ را پیاده کرد و گفت: فلان جای بکاوید . کاویدن گرفتند و لختی فرورفتند. میخی آهنین پیدا آمد سطبر، چنانکه ستورگاه‌ را باشد، حلقه ازو جدا شده‌، برکشیدند. امیر سبکتگین آن را بدید، از اسب فرود آمد بزمین و خدای را، عزّوجلّ، شکر کرد و سجده کرد و بسیار بگریست و مصلّای‌ نماز خواست و دو رکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ برداشتند و برنشست و بایستاد. این بزرگان گفتند: این حال چه حال است که تازه گشت‌؟ گفت: قصّه‌یی نادر است، بشنوید:
«پیش از آنکه من بسرای الپتگین افتادم، خواجه‌یی که از آن او بودم مر او سیزده یارم را از جیحون بگذرانید و به شبرقان‌ آورد و از آنجا بگوزگانان، و پدر این امیر آن وقت پادشاه گوزگانان بود. ما را بنزدیک او بردند. هفت تن را جز از من بخرید و مرا و پنج تن را اختیار نکرد. و خواجه از آنجا سوی نشابور کشید و بمرو الرّوذ و سرخس چهار غلام دیگر را بفروخت، من ماندم و یاری دو. و مرا سبکتگین دراز گفتندی.
و بقضا سه اسب خداوند در زیر من ریش‌ شده بود، چون بدین خاکستر رسیدیم اسب‌ دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزده بود و زین بر گردن من نهاده. من سخت غمناک بودم از حال و روزگار خویش و بی‌دولتی‌ که کس مرا نمیخرید. و خداوندم سوگند خورده بود که مرا بنشابور پیاده برد و همچنان برد. آن شب با غمی سخت بزرگ بخفتم، در خواب دیدم خضر را، علیه السّلام، نزدیک من آمد، مرا پرسید و گفت: چندین غم چرا میخوری؟ گفتم:
از بخت بد خویش. گفت: غم مدار و بشارت دهم ترا که مردی بزرگ و بانام خواهی شد، چنانکه وقتی بدین صحرا بگذری با بسیار مردم محتشم و تو مهتر ایشان‌ ؛ دل شاد دار و چون این پایگاه بیافتی با خلق خدای نیکویی کن و داد بده تا عمرت دراز گردد و دولت بر فرزندان تو بماند. گفتم: سپاس دارم. گفت: دست مرا ده و عهد کن.
دست بدو دادم و پیمان کردم، دستم نیک بیفشرد. و از خواب بیدار شدم و چنان می‌نمود که اثر آن افشردن بر دست من است. برخاستم، نیم شب غسل کردم و در نماز ایستادم تا رکعتی پنجاه‌ کرده آمد و بسیار دعا کردم و بگریستم، و در خود قوّتی بیشتر می‌دیدم.
پس این میخ برداشتم و بصحرا بیرون آمدم و نشان فروبردم. چون روز شد، خداوندم، بارها برنهاد و میخ طلب کرد، نیافت، مرا بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که بهر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم. و دو منزل تا نشابور پیاده رفتم. و الپتگین بنشابور بود بر سپاه‌سالاری سامانیان با حشمتی بزرگ، و مرا با دو یارم بدو بفروخت.
و قصّه پس از آن دراز است، تا بدین درجه رسیدم که می‌بینید.» و اللّه اعلم بالصّواب.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۴ - حکایت سبکتگین و آهو بره
حکایت امیر عادل سبکتگین با آهوی ماده و بچه او و ترحّم کردن بر ایشان و خواب دیدن‌
از عبد‌الملک مستوفی‌ به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمائه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبول‌القول‌ و بکار آمده‌ و در استیفا آیتی‌ - گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضی اللّه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان‌ برافتادند، زعیمی‌ بود به ناحیت جالقان‌، وی را احمد بوعمر گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد. و اعتمادش با وی‌ بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوت‌ها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوست پدر من بود، احمد بو ناصر مستوفی. روزی با پدرم می‌گفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث می‌کرد و احوال و اسرار [و] سرگذشت‌های خویش باز می‌نمود .
پس گفت: پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ‌ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدی، بازنرفتی‌ . آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم‌ و نیک نیرو کردم‌ و بچه از مادر جدا ماند و غمی‌ شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من آمد. باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من‌ می‌آمد و غریوی‌ و خواهشکی‌ می‌کرد. اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت. بازگشتم، و دو سه بار همچنین می‌افتاد و این بیچارگک‌ می‌آمد و می‌نالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان می‌آمد دلم بسوخت و با خود گفتم: ازین آهو بره چه خواهد آمد؟
برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بی‌جو بمانده، سخت تنگ‌دل شدم و چون غمناک‌ در وثاق‌ بخفتم. به خواب دیدم پیرمردی را سخت فره‌مند که نزدیک من آمد و مرا می‌گفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک‌ بدو بازدادی و اسب خود را بی‌جو یله‌کردی‌، ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان‌ به تو و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسول آفریدگارم، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و لا اله غیره‌ .» من بیدار شدم و قوی‌دل گشتم و همیشه ازین خواب همی‌اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بمانَد تا آن مدّت که ایزد، عزّذکره، تقدیر کرده است.
حکایت موسی پیغمبر، علیه السّلام، با بره گوسپند و ترحّم کردن وی بر وی‌ چون پیر جالقانی این حکایت بکرد. پدرم گفت: سخت نادر و نیکو خوابی‌ بوده است، این بخشایش و ترحّم کردن بس نیکوست، خاصّه بر این بی‌زبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبار موسی، علیه السّلام، که بدان وقت که شبانی می‌کرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره‌ می‌راند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی؛ چون نزدیک حظیره رسید بره‌یی بگریخت، موسی، علیه السّلام، تنگ‌دل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد، چوبش بزند. چون بگرفتش، دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت «ای بیچاره درویش‌، در پس بیمی نه، و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟» هرچند که در ازل‌ رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحّم که بکرد، نبوّت بر وی مستحکم‌تر شد.
این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرّر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز، پس برفتم بسر قصّه‌یی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴۴ - حکایت هارون الرشید مع الزاهدین
حکایة امیر المؤمنین مع ابن السّماک و ابن عبد العزیز الزّاهدین
هرون الرّشید یک سال بمکه رفته بود، حرسها اللّه تعالی‌، چون مناسک‌ گزارده آمد و باز نموده بودند که آنجا دو تن‌اند از زاهدان بزرگ یکی را ابن السّماک گویند و یکی را [ابن‌] عبد العزیز عمری و نزدیک هیچ سلطان نرفتند. فضل ربیع‌ را گفت یا عبّاسی- و وی را چنان گفتی- مرا آرزوست که این دو پارسا مرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و بیرون‌ ایشان، تدبیر چیست؟ گفت: فرمان امیر المؤمنین را باشد که چه اندیشیده است و چگونه خواهد و فرماید، تا بنده تدبیر آن بسازد. گفت: مراد من آن است که متنکّر نزدیک ایشان شویم تا هر دو را چگونه یابیم، که مرائیان‌ را بحطام دنیا بتوان دانست. فضل گفت: صواب آمد، چه فرماید؟ گفت: بازگرد و دو خر مصری راست کن‌ و دو کیسه در هر یکی هزار دینار زر، و جامه بازرگانان پوش و نماز خفتن‌ نزدیک من باش تا بگویم که چه باید کرد. فضل بازگشت و این همه راست کرد و نماز دیگر را نزدیک هارون آمد، یافت او را جامه بازرگانان پوشیده‌، برخاست و بخر برنشست‌ و فضل بر خر دیگر، و زر بکسی داد که سرای هر دو زاهد دانست و وی را پیش کردند با دو رکابدار خاصّ‌ و آمدند متنکّر، چنانکه کس بجای نیارد و با ایشان مشعله‌ و شمعی نه.
نخست بدر سرای عمری رسیدند، در بزدند بچند دفعت تا آواز آمد که کیست؟
جواب دادند که دربگشایید، کسی است که میخواهد که زاهد را پوشیده به‌بیند.
کنیزکی‌ کم بها بیامد و در بگشاد. هرون و فضل و دلیل معتمد هر سه دررفتند، یافتند عمری را در خانه بنماز ایستاده و بوریایی خلق‌ افگنده و چراغدانی‌ بر کون سبویی نهاده. هرون و فضل بنشستند مدّتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد، پس روی بدیشان کرد و گفت: شما کیستید و بچه شغل آمده‌اید؟ فضل گفت: امیر- المؤمنین است، تبرّک را بدیدار تو آمده است. گفت: جزاک اللّه خیرا، چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه‌ است. فضل گفت: اختیار خلیفه‌ این بود که او آید. گفت: خدای، عزّ و جلّ، حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنانکه او حرمت بنده‌ او بشناخت. هرون گفت: ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم. گفت: ای مرد گماشته بر خلق خدای‌، عزّ و جلّ، ایزد، عزّ و علی‌، بیشتر از زمین بتو داده است تا [به‌] بعضی از آن خویشتن را از آتش دوزخ بازخری.
و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکو خویش بینی و دانی که چنین روی بآتش دوزخ دریغ باشد. خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی، جلّ جلاله‌ . هرون بگریست و گفت: دیگر گوی. گفت: ای امیر المؤمنین از بغداد تا مکّه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی، بازگشت مردم آنجاست، رو، آن سرای آبادان کن، که درین سرای مقام‌ اندک است. هرون بیشتر بگریست. فضل گفت: ای عمری، بس باشد تا چند ازین درشتی‌، دانی که با کدام کس سخن میگویی؟ زاهد خاموش گشت. هرون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد؛ خلیفه گفت: خواستیم تا ترا از حال تنگ‌ برهانیم و این فرمودیم. عمری گفت: صاحب العیال لا یفلح ابدا، چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی‌، نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست. هرون برخاست و عمری با وی تا در سرای بیامد تا وی برنشست و برفت. و در راه فضل را گفت: «مردی قوی سخن‌ یافتم عمری را، ولکن هم سوی دنیا گرایید، صعبا فریبنده که این درم و دینار است‌! بزرگا مردا که ازین روی برتواند گردانید! تا پسر سمّاک را چون یابیم‌ .
و رفتند تا بدر سرای او رسیدند، حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که کیست؟ گفتند: ابن سمّاک را میخواهیم. این آواز دهنده برفت، دیر ببود و بازآمد که از ابن سمّاک چه میخواهید؟ گفتند که در بگشایید که فریضه شغلی است. مدّتی دیگر بداشتند بر زمین خشک‌، فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد. کنیزک بیامد و ایشان را گفت: تا این مرد مرا بخریده است، من پیش او چراغ ندیده‌ام. هرون بشگفت بماند. و دلیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: شیخ کجاست؟ گفت:
بر این بام. بر بام خانه رفتند، پسر سمّاک را دیدند در نماز، میگریست و این آیت میخواند:
أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً، و بازمیگردانید و همین میگفت، پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حسّ مردم شنیده‌، روی بگردانید و گفت: سلام علیکم. هرون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پس پسر سمّاک گفت: بدین وقت چرا آمده‌اید و شما کیستید؟ فضل گفت: امیر المؤمنین است، بزیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا به‌بیند. گفت: از من دستوری‌ بایست بآمدن و اگر دادمی، آنگاه بیامدی، که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن‌ . فضل گفت: چنین بایستی‌، اکنون گذشت، خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان، تو درین جمله درآمدی که خدای، عزّ و جلّ، میگوید: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ‌ . پسر سمّاک گفت: این خلیفه بر راه شیخین‌ میرود- و باین عدد خواهم بوبکر و عمر، رضی اللّه عنهما را- تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر، علیه- السّلام، دارند؟ گفت: رود. گفت: عجب دانم، که در مکّه که حرم است این اثر نمی- بینم، و چون اینجا نباشد، توان دانست که بولایت دیگر چون است. فضل خاموش ایستاد . هرون گفت: مرا پندی ده که بدین آمده‌ام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت: یا امیر المؤمنین از خدای، عزّ و جلّ، بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست. و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ، و این دو منزل را سه دیگر نیست.
هرون بدرد بگریست، چنانکه روی و کنارش‌ تر شد. فضل گفت: ایّها- الشّیخ‌، دانی که چه میگویی؟ شک است در آنکه امیر المؤمنین جز ببهشت رود؟
پسر سمّاک او را جواب نداد و ازو باک نداشت و روی به هرون کرد و گفت: یا امیر- المؤمنین این فضل امشب با تست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید، نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای‌ . فضل متحیّر گشت و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش‌ . پس گفت: مرا آبی دهید.
پسر سمّاک برخاست و کوزه آب آورد و به هرون داد، چون خواست که بخورد، او را گفت: بدان، ای خلیفه، سوگند دهم بر تو بحقّ قرابت‌ رسول، علیه السّلام، که اگر ترا بازدارند از خوردن این آب، بچند بخری؟ گفت: بیک نیمه از مملکت. گفت:
بخور، گوارنده باد، پس چون بخورد، گفت: اگر این چه خوردی، بر تو ببندد، چند دهی تا بگشاید؟ گفت: یک نیمه مملکت. گفت: یا امیر المؤمنین، مملکتی که بهای آن یک شربت‌ است، سزاوار است که بدان بس نازشی‌ نباشد؛ و چون درین کار افتادی، باری‌ داد ده و با خلق خدای، عزّ و جلّ، نیکویی کن. هرون گفت: پذیرفتم.
و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند. فضل گفت: ایّها الشّیخ، امیر المؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است‌، و امشب مقرّر گشت؛ این صلت حلال فرمود، بستان. پسر سمّاک تبسّم کرد و گفت: سبحان اللّه العظیم‌! من امیر المؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت‌ کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا بآتش دوزخ اندازد، هیهات هیهات‌! بردارید این آتش از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم. و برخاست و ببام بیرون شد . و بیامد کنیزک و بدوید و گفت: بازگردید، ای آزاد مردان، که این پیر بیچاره را امشب بسیار بدرد بداشتید. هرون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند هرون همه راه میگفت: «مرد این است» و پس از آن حدیث پسر سمّاک بسیار یاد کردی.
و چنین حکایات از آن آرم تا خوانندگان را باشد که سودی دارد و بر دل اثری کند. و بسر تاریخ بازشدم.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۵
الهی تنه رو بکشه شماله
الهی ته نوم بمونّه مه قواله
قواله نویس! ته قِلم بلاره
زودتر بنویس، مه دل بئیه پاره
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۳۳
تٰا ایزِدْ بِسٰاتِهْ مٰازِرُونْ رِهْ نُووِرْ،
هَمُونْ دَمْ تِنِهْ دُولِتْ‌رِهْ هٰاوَرْدْ هٰاوَرْ
ایزِدْ تِهْ ثِنٰاگُوئِهْ، چَرْخْ تِهْ ثِنٰاگِرْ
تِهْ چِشْ بَگِرْدی دُورِ چَلْ تٰا بِهْ آخِرْ
یٰا رَبْ کِهْ تِرِهْ مَکِّهْ بُوینِمْ حٰاضِرْ
اِحْرٰامْ دَوِسْ اُویِ زِمْزِمْ ریجِنْ تِهْ سَرْ
حَجِرُالْاَسوِدِ سَنْگِ‌رِهْ بَوینِمْ تِهْ وَرْ
یٰارَبْ کِهْ هَمُونْ دُولِتْ بَمُوّنِهْ تِهْ وَرْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۴۴
گِلْدَسْتِهْ! ته واسِّرْ سَرْگِردُونْمِهْ، آوارْ
سونِ دیو وُ دَدْ مِجِمِّهْ دامِنِ غٰارْ
به اینْ خُورِهْ چیرْ، آخر چه سُونِه مه کارْ؟
دَکِتْ به تنی (تِنِهْ) دَرْ، سُوجم تِهْ عِشْقِ نٰارْ
بَکِتْمِهْ شِنی مِلْک وُ مِقُومِ شِهْ (شی) یٰارْ
دَکِتْمِهْ تِنی دَرْکه دَرْدِْ مه کِنی خٰارْ
گُوشهْ نظری به مِنِهْ نامِرادْ دارْ
تُو مِهْ (می) حاتِمی، مِنْ ته (تی) کَرِم اُمیدْوارْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰۴
تُرکِ مَسّ! به ته گردنْ بویمه آونْ
هَمُونْ رشته‌یِ آونْ بویمه پاونْ
چاه زَنَخْدُونْ، دلْ به ته جا بییه بَنْ
چنونکه ضحّاکْ، بندهْ (بنه) کوهِ دماونْ
ویسّه که جومه بَیْبُومْ تنه تَنْ
روزی دسّه‌وارْ، دوستِ سرسینه سٰاونْ
وَنوشه به باغِ ارَمْ هاونْ هاونْ
د وارنگِ منه دوستْ، به ساوَنْ ساوَنْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
چراغ
پیت پیت ... چراغ را
در آخرین دم سوزش
هر دم سماجتی ست.
با او به گردش شب دیرین
پنهان شکایتی ست.
او داستان یاس و امیدی ست
چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان.
تشییع می کند دم سوزان رفته را
وز سردی ای که بیم می افزاید.
آن چیزهاش کاندر دل هست
هر لحظه بر زبان اش می آید.
پیت پیت ... در آی با من نزدیک.
تا قصه گویم ات ز شبی سرد.
کامد چگونه با کف اش آتش
از ناحیه همین ره تاریک.
او آمد از در
گرچه نگاه او نه هراسان.
خاموش وار دست اش بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان.
آخر نهاد با من باقی
این قصه ام که خون جگر شد.
با ابری از شمال درآمد
با بادی از جنوب به در شد
پیت پیت ... نفس نگیردم از چه؟
از چه نخزیدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
می دیدم اش که می رود از من
چون جان من که از تن نابود.
اول نشست با من دلگرم
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی
این آتشم به پیکر، اندوخت و برفت
او این زبان گرمم آموخت و برفت.
پیت پیت ... ندیده صبح چراغم
گور وی آمده ست تن او.
آن گاه شب تنیده بر او رنگ
شب گشته بر تن اش کفن او.
می سوزد آن چراغ ولیکن
دارد به دل به حوصله تنگ
طرح عنایتی.
با اوهنوز هست به لب با شب دراز
هر دم حکایتی.
احمد شاملو : قطع‌نامه
سرود ِ مردی که خودش را کُشته است
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.

به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن می‌گویی!»

و او را
کُشتم!



نامِ مرا داشت
و هیچ‌کس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا می‌کوبد در هر رگِ بی‌تابِتان.

و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تن‌ْپوش‌اش حسرتِ یک پیراهن است.

و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشه‌ی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!

خونِ آهنگ‌های فراموش‌شده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمی‌خواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِل‌تا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامی‌ها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتش‌اند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!



به زبانِ دشمن سخن می‌گفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...



در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامی‌های ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجره‌شان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»

به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...

لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...

فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی می‌خواند که دیگر هیچ‌گاه
به خاطره‌ام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگی‌ِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان می‌مانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شده‌اش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطره‌ام
دفنش کردم.



او مُرد
مُرد
مُرد...

و اکنون
این منم
پرستنده‌ی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!

اکنون این منم، ای سرهای نابه‌سامان!
نغمه‌پردازِ سرود و درودِتان.

اکنون این منم
من
بستریِ تخت‌خوابِ بی‌خوابی‌ِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعله‌یی بر فانوسِ آرزوی من.

اکنون این منم
و شما...

و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من می‌زند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
می‌کشد شیپور.

اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونه‌ی دخترِ پادشاه
بر پرده‌ی قلم‌کارِ اتاقم پاشیده‌اید.

اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود می‌کنید به‌ناچار.

اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه می‌زند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.



اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپرده‌ام
در تابوتِ آهنگ‌های فراموش شده‌اش...

اجنبی‌ِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهاده‌ام
و او را کشته‌ام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش داده‌ام
نه دعایی خوانده‌ام!

اکنون
این
منم!

۳ تیر ۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
دیوارها
دیوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بی‌حیائی‌یِ همه خط‌هاش
با هرچه‌اش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویه‌هایش سیاه و تُند،
در گوش‌هایِ چشم
گویایِ بی‌گناهیِ خویش است...


دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینه‌هایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر می‌شود...

دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهایی‌ش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با ناله‌هایِ زار
شلاق‌ها به هیبتِ دیوار می‌زند
و برگ‌هایِ خشک و مگس‌هایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه می‌کشد
همراه می‌برد...



عزمِ جدال دارد دیوار
هم‌چنین
با مورهایِ باران
با باخت‌هایِ شوم.

اما خورشید
همواره قدرت است، توانایی‌ست!



بر بام‌هایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، داده‌ست اشارتی؛
کرده‌ست فاش ازاین‌سان
با هر اشاره‌اش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»

او با شتاب می‌گذرد از شکافِ بام
می‌گوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآن‌گه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش می‌گذرد آن شتاب‌جوی.



اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفی‌ست در سکوت!

او می‌تواند آیا
معتاد شد به دیده‌یِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟

دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بی‌هیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتی‌ست].

لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمی‌پذیرد؟



دیوارها
بد منظرند!

در بیست، در هزار
این راه‌ها که پای در آن می‌کشیم ما،
دیوارها می‌آیند
هم‌راه
پابه‌پا

دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!

دیوارهایِ بایر، چندان‌که هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسه‌ها همه‌شان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمی‌گوید!



کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایه‌هایِ شادی‌یِ فردا بگسترد؟

با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟

و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار می‌کنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدی‌ست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار می‌کنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!



یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمی‌نشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنی‌ست
می‌پرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!

ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
۱۳۲۸

احمد شاملو : هوای تازه
طرح
بر سکوتی که با تنِ مرداب
بوسه خیسانده گشته دست‌آغوش
وز عمیقِ عبوس می‌گوید
راز با او، به نغمه‌یی خاموش،

رقصِ مهتابِ مهرگان زیباست
با دمش نیم‌سرد و سرسنگین.
هم‌چو بر گردنِ ستبرِ «کاپه»
بوسه‌یِ سُرخِ تیغه‌یِ گیوتین!

۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
پریا
به فاطیِ ابطحیِ کوچک
و رقصِ معصومانه‌یِ عروسک‌هایِ شعرش
یکی بود یکی نبود
زیرِ گنبذِ کبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پری نشسّه بود

زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا.

گیسِشون قدِ کمون رنگِ شبق
از کمون بُلَن تَرَک
از شبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق شهرِ غلامایِ اسیر
پُشتِشون سرد و سیا قلعه‌یِ افسانه‌یِ پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدایِ زنجیر میومد
از عقب از تویِ بُرج ناله‌ی شبگیر میومد...

«ــ پریا! گشنه‌تونه؟
پریا! تشنه‌تونه؟
پریا! خَسّه شدین؟
مرغِ پر بَسّه شدین؟
چیه این‌های‌هایِتون
گریه‌تون وای‌وایِتون؟»

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا...



«ــ پریایِ نازنین
چه‌تونه زار می‌زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگِ غروب
نمی‌گین برف میاد؟
نمی‌گین بارون میاد؟
نمی‌گین گُرگِه میاد می‌خوردِتون؟
نمی‌گین دیبه میاد یه لقمه خام می‌کندِتون؟
نمی‌ترسین پریا؟
نمیاین به شهرِ ما؟

شهرِ ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد ــ
پریا!
قدِ رشیدم ببینین
اسبِ سفیدم ببینین
اسبِ سفیدِ نقره‌نَل
یال و دُمِش رنگِ عسل،
مرکبِ صرصرتکِ من!
آهویِ آهن‌رگِ من!
گردن و ساقِش ببینین!
بادِ دماغِش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه
خونه‌ی دیبا داغونه
مردمِ ده مهمونِ مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می‌زنن
می‌رقصن و می‌رقصونن
غنچه‌ی خندون می‌ریزن
نُقلِ بیابون می‌ریزن
های می‌کشن
هوی می‌کشن:
«ــ شهر جای ما شد!
عیدِ مردماس، دیب گله داره
دنیا مالِ ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره»...
پریا!
دیگه توکِ روز شیکسّه
دَرایِ قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسبِ من شین
می‌رسیم به شهرِ مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگِ ریختنِ زنجیرِ برده‌هاش میاد.

آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لا به ‌لا
می‌ریزن ز دست و پا.
پوسیده‌ن، پاره می‌شن،
دیبا بیچاره می‌شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می‌بینن
سر به صحرا بذارن، کویرو نمکزار می‌بینن

عوضش تو شهرِ ما... [آخ! نمی‌دونین پریا!]
دَرِ بُرجا وا می‌شن؛ برده‌دارا رسوا می‌شن
غلوما آزاد می‌شن، ویرونه‌ها آباد می‌شن
هر کی که غُصه داره
غمِشو زمین می‌ذاره.
قالی می‌شن حصیرا
آزاد می‌شن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داسِشونو ورمی‌دارن
سیل می‌شن: شُرشُرشُر!
آتیش می‌شن: گُرگُرگُر!
تو قلبِ شب که بدگِله
آتیش‌بازی چه خوشگِله!

آتیش! آتیش! ــ چه خوبه!
حالام تنگِ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوزِ تب نمونده
به جستن و واجِستن
تو حوضِ نقره جِستن...

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جونِ شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیربافو پالون بزنن واردِ میدونش کنن
به جایی که شنگولش کنن
سکه‌ی یه پولش کنن.
دستِ همو بچسبن
دورِ یارو برقصن
«حمومک مورچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
«قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دربیارن

پریا! بسّه دیگه های‌هایِتون
گریه‌تون، وای‌وایِتون!»...

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا...



«ــ پریایِ خط‌خطی
لُخت و عریون، پاپتی!
شبایِ چله‌کوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه می‌شکستیم و بارون میومد صداش تو نودون میومد
بی‌بی‌جون قصه می‌گُف حرفایِ سربسّه می‌گُف
قصه‌ی سبزپری زردپری،
قصه‌ی سنگِ صبور، بُز روی بون،
قصه‌ی دخترِ شاهِ پریون، ــ
شمایین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می‌خورین، جوش می‌خورین، غُصه‌ی خاموش می‌خورین که دنیامون خال‌خالیه ، غُصه و رنجِ خالیه؟

دنیای ما قصه نبود
پیغومِ سر بَسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می‌خواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

دنیای ما بزرگه
پُراز شغال و گرگه!

دنیایِ ما ــ هِی هِی هِی!
عقبِ آتیش ــ لِی لِی لِی!
آتیش می‌خوای بالاترک
تا کفِ پات تَرَک‌تَرَک...

دنیایِ ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!
خُب، پریایِ قصه!
مرغایِ پر شیکسّه!
آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قلیونِتون نبود،
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه‌ی قصه‌تونو ول بکنین، کارِتونو مشکل بکنین؟»

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا.



دس زدم به شونه‌شون
که کنم روونه‌شون ــ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروسِ سرکنده شدن، میوه شدن هسته شدن، انارِ سربسته شدن، امید شدن یأس شدن، ستاره‌ی نحس شدن...

وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
می‌بینم و حاشا می‌کنم، بازی رو تماشا می‌کنم
هاج و واج و منگ نمی‌شم، از جادو سنگ نمی‌شم ــ
یکیش تُنگِ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد...

شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ورکشیدم
زدم به دریا تر شدم، از اون‌ورِش به‌در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون‌ورِ کوه ساز می‌زدن، همپای آواز می‌زدن:

«ــ دَلنگ دَلنگ! شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب کرد
کُلّی برنج تو آب کرد:

خورشید خانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!

ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو قبله کردیم.

از وقتی خَلق پاشد
زندگی مالِ ما شد.

از شادی سیر نمی‌شیم
دیگه اسیر نمی‌شیم

هاجِستیم و واجِستیم
تو حوضِ نقره جِستیم
سیبِ طلا رو چیدیم
به خونه‌مون رسیدیم...»



بالا رفتیم دوغ بود
قصه‌ی بی‌بی‌م دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصه‌ی ما راست بود:

قصه‌ی ما به سر رسید
غلاغه به خونه‌ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!

۱۳۳۲

احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ بزرگ
همه بت‌هایم را می‌شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.

همه بت‌هایم را می‌شکنم
ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ
تا راهِ بی‌پایانِ غزلم،
از سنگ‌فرشِ بت‌هایی که
در معبدِ ستایشِ‌شان چو عودی در آتش سوخته‌ام،
تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.



گرچه انسانی را در خود کشته‌ام
گرچه انسانی را در خود زاده‌ام
گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته‌ام،
اما میانِ این هر دو ــ شاخه‌ی جدامانده‌ی من! ــ
میانِ این هر دو
من
لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردِ تلاشِ بی‌توقفِ خویش‌ام.



این طرف،
در افقِ خونینِ شکسته،
انسانِ من ایستاده است.
او را می‌بینم، او را می‌شناسم:
روحِ نیمه‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:

«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!
مرا نجات بده!»

و آن طرف
در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ رودررو،
زنِ مهتابیِ من...

و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌هایِ بنفشِ درد طلوع می‌کند:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!
مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق
من ایستاده‌ام
و دردِ سنگینِ این هر دو افق
بر سینه‌ی من می‌فشارد



من از آن روز که نگاهم دوید
و پرده‌های آبی و زنگاری را شکافت
و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم
که بر صلیبِ روحِ نیمه‌اش به چارمیخ آویخته است
در افقِ شکسته‌ی خونین‌اش،
دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من
ــ میانِ مهتاب و ستاره‌ها ــ
چشم‌های درشت و دردناکِ روحی
که به دنبالِ نیمه‌ی دیگرِ خود می‌گردد
شعله می‌زند.

و اکنون آن زمان دررسیده است
که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛
دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی،
آن را ازهم‌دریده است.

و من اکنون
یک‌پارچه دردم...



در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان
در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.
دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشم‌های من شکفت
و دو سکوتِ پُرطنین در گوشواره‌های من درخشید:

«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقره‌ی زندانِ تاریکِ من،
مرا نجات بده!»
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،
سردارِ رؤیاییِ خواب‌های سپیدِ من،
مرا به پیشِ خودت ببر!»



زنِ افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی به زانو درآمد.
کمرِ پُردردش بر دست‌های من لغزید.
موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستان‌هایش جاری شد.
سایه‌ی لبِ زیرینش بر چانه‌اش دوید
و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید
تا دو نیمه‌ی روحِشان جذبِ هم گردد.

حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.
روح‌ها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.
سرش به دامنِ انسانِ من بود،
اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:
کمرش چون مار سُرید،
لغزید و گریخت،
در افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:
«ــ سردارِ رؤیاهای نقره‌یی، مرا به کنارِ خودت ببر!»

و ناله‌اش میانِ دو افق سرگردان شد:
«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»

و بر شقیقه‌های دردناکِ من نشست.



میانِ دو افق،
بر سنگ‌فرشِ ملعنت،
راهِ بزرگِ من پاهای مرا می‌جوید.

و ساکت شوید،
ساکت شوید تا سم‌ْضربه‌های اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،
با یال‌های آتشِ تشویش‌اش.

به کنار! به کنار!
تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پرده‌های افقِ ستاره‌بارانِ رودررو:
تصویرهای دور و نزدیک،
شباهت و بیگانگی،
دوست داشتن و راست گفتن ــ
و نه کینه ورزیدن
و نه فریب دادن...



میانِ آرزوهایم خفته‌ام.
آفتابِ سبز،
تبِ شن‌ها و شوره‌زارها را در گاهواره‌ی عظیمِ کوه‌های یخ می‌جنباند
و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقه‌ی بابونه‌های بیابانی بالا می‌کشد؛
و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می‌کند:
خستگیِ وصل، که به‌سانِ لحظه‌ی تسلیم، سفید است و شرم‌انگیز.



در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،
مرا در گهواره‌ی پُردردِ یأسم جنباندند.
و رطوبتِ چشم‌اندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشده‌ام را
چون حلقه‌ی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بی‌نگاهِ آرزوهایم بستند.



راهِ میانِ دو افق
طولانی و بزرگ
سنگلاخ و وحشت‌انگیز است.

ای راهِ بزرگِ وحشی
که چخماقِ سنگ‌فرش‌ات مدام چون لحظه‌های میانِ دیروز و فردا
در نبضِ اکنونِ من
با جرقه‌های ستاره‌یی‌ات دندان می‌کروجد!
ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده
دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست
که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟

اما رؤیتِ این جامه‌های کثیف بر اندامِ انسان‌های پاک، چه دردانگیز است!



و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه می‌زند.

و چه چیز آیا،
چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی
که سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شود
میخ‌کوبم می‌کند؟

آیا این همان جهنمِ خداوند است
که در آن جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداخته‌ی کیفرهای بی‌دلیل راهی نیست؟

و کجاست؟
به من بگویید که کجاست
خداوندگارِ دریای گودِ خواهش‌های پُرتپشِ هر رگِ من،
که نامش را جاودانه
با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشه‌ی جگرِ چلیده‌ی خود نقش کرده‌ام؟

و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشه‌ی مردی که امیدی با خود ندارد!



میانِ دو پاره‌ی روحِ من هواها و شهرهاست
انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان
دهکده‌هاست با جویبارها
و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهی‌ها و قایق‌هاشان.
میانِ دو پاره‌ی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ
دنیا
من نمی‌خواهم ببینمش!

تا نمی‌دانستم
که پاره‌ی دیگرِ این روح کجاست،
رؤیایی خالی بودم:
ـ رؤیایی خالی، بی‌سر و ته، بی‌شکل و بی‌نگاه...

و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگ‌فرشِ ظلم خفته است
می‌بینم که دیگر نیستم،
دیگر هیچ نیستم حتا سایه‌یی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.



شبِ پرستاره‌ی چشمی در آسمانِ خاطره‌ام طلوع کرده است:
دور شو آفتابِ تاریکِ روز!
دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم،
دیگر نمی‌خواهم،
نمی‌خواهم هیچ‌کس را بشناسم!
میانِ همه این انسان‌ها که من دوست داشته‌ام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کرده‌ام
کدامیک آیا از من انتقام باز می‌ستاند؟
و این اسبِ سیاهِ وحشی
که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ می‌نوازد با من چه می‌خواهد بگوید؟



در افقِ شکسته‌ی خونینِ این طرف،
انسانِ من ایستاده است و نیمه‌روحِ جدا شده‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:
«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبنده‌ی من، نجاتم بده!»

و در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ آن طرف
زنِ رؤیاییِ من. ــ
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌های بنفشِ دردی که دود می‌کند می‌سوزد:

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ رویاییِ خواب‌های سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق
من ایستاده‌ام.

و عشقم قفسی‌ست از پرنده خالی،
افسرده و ملول،
در مسیرِ توفانِ تلاشم،
که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است
و با تکانِ سرسامیِ خاطره‌خیزش،
سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزه‌های مبهمِ دردی کشنده می‌آکند.



اما نیم‌شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته‌اند.
و تو آن‌گاه خواهی دانست،
خونِ سبزِ من!
ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی‌ست.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرنده‌ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
ــ خواهی دانست که تنها مانده‌ای با روحِ خودت
و بی‌کسی‌ات را دردناک‌تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم‌ات:
غمی که من می‌برم
غمی که من می‌کشم...

دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جان‌گزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم
و دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است، بهبود یابد.
دیگر آن زمان گذشته است
و من
جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته‌ام.



انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم

و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردی بیش نبودم:
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است...
تنها
هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم در می‌یابم دیری‌ست که مرده‌ام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم. ــ
از پیشانیِ خاطره‌ی تو
ای یار!
ای شاخه‌ی جدا مانده‌ی من!

۱۳۳۰

احمد شاملو : باغ آینه
مرثیه
نیمروز...
نیمروز...

بی‌آن‌که آفتاب را در نصف‌النهارِ خوف‌انگیزش بازببینیم،
در پسِ ابرهای کج، نقاب‌های گول و پرده‌های هزاران‌ریشگیِ باران آیا
زمان از نیم‌وزِ موعود گذشته است
و شبِ جاودانه دیگر، چندان دور نیست؟
و ستارگان، در انتظارِ فرمانِ آخرین به سردی می‌گرایند
تا شبِ جاودانه را غروری به کمال بخشایند؟



نیشخندها لبانِ تازه‌تری می‌جویند
و چندان‌که از جُستجوی بی‌حاصل بازمی‌مانند
به لبانِ ما بازمی‌آیند.



از راه‌های پُرغبار، مسافرانِ خسته فرامی‌رسند...

«ــ شست‌وشوی پاهای آبلگونِ شما را آبِ عطرآلوده فراهم کرده‌ایم
ای مردانِ خسته
به خانه‌های ما فرود آیید!»

«ــ در بستری حقیر، امیدی به جهان آمده است.
ای باکرگانِ اورشلیم! راهِ بیت‌اللحم کجاست؟»

و زائرانِ خسته، سرودگویان از دروازه‌ی بیت‌اللحم می‌گذرند و در جُل‌جُتای چشم‌به‌راه، جوانه‌ای کاج، در انتظارِ آن‌که به هیأتِ صلیبی درآید، در خاموشیِ شتاب آلوده‌ی خویش، به جانبِ آسمانِ تهی قد می‌کشد.



نیمروز...
نیمروز...

«ــ در پسِ ابر و نقاب و پرده، آیا
زمان از نیمروز گذشته است؟
و شبِ جاودانه آیا
دیگر چندان دور نیست؟»

و زمینی که به سردی می‌گراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگ‌آورانِ کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشیِ ابدی بود.



عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.
حنجره‌های تهی، سرودی دیگرگونه می‌خوانند، گویی خداوندِ بیمار درگذشته است.
هان! عزای جاودانه آیا از چه هنگام آغاز گشته است؟



رگبارهای اشک، شوره‌زارِ ابدی را باور نمی‌کند.
رگبارِ اشک، شوره‌زارِ ابدی را بارور نمی‌کند
رگبارهای اشک، بی‌حاصل است
و کاجِ سرفرازِ صلیب چنان پُربار است
که مریمِ سوگوار
عیسای مصلوبش را بازنمی‌شناسد.

در انتهای آسمانِ خالی، دیواری عظیم فروریخته است
و فریادِ سرگردانِ تو
دیگر به سوی تو بازنخواهد گشت...

۱۳۳۸

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
میلاد
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
و شبْ‌نیمه‌ی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتاب‌زده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگ‌های کبودِ پستانش می‌گذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره می‌بَرَد
و در چشم‌هایش که به سبزه و مهتاب می‌نگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش می‌سوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانه‌ی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست می‌دهد
و شرمناکِ خاطره‌یی لغزان و گریزان و دیربه‌دست بود از آن‌چه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانه‌مردی چنان تند، که با راه‌های تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفته‌ی او دست می‌سود
و جنبش‌اش به نسیمی می‌مانست از بوی علف‌های آفتاب‌خورده پُر،
که پرده‌های شکوفه را به زیر می‌افکَنَد تا دانه‌ی نارس آشکاره شود.

نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فواره‌ی باغ بود که با حرکت‌های بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد می‌رقصید
و عروسِ تازه بر پهنه‌ی چمن بخفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
و در آن دم، من در برگچه‌های نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ای‌بسا که در آب‌های ژرف
و نفسِ بادی که شکوفه‌ی کوچک را بر درختِ ستبر می‌جنباند در من ناله می‌کرد
و چشمه‌های روشنِ باران در من می‌گریست

نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره‌ی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْ‌نیمه‌ی چارمین بر بسترِ علف‌های نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
و من شهری بی‌برگ‌وباد را زندانِ خود کردم
بی‌آنکه خاطره‌ی باد و برگ از من بُگریزد.

چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می‌مانست،
رگانم به ساقه‌ی نیلوفر، دستانم به پنجه‌ی افرا
و روحی لغزنده به‌سانِ باد و برکه، به گونه‌ی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقت‌آلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹

احمد شاملو : آیدا در آینه
آیدا در آینه
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند
که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید
تا به صورتِ انسان درآید.

و گونه‌هایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده‌ام
بی‌آنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی‌خانه‌های دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!



و چشمانت رازِ آتش است.

و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می‌کند.



کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.



توفان‌ها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نی‌لبکی می‌نوازند،
و ترانه‌ی رگ‌هایت
آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.

بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه‌های شهر
حضورِ مرا دریابند.

دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.

پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.

دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟

تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه‌ها و دریاها را گریستم
ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ
حضورت بهشتی‌ست
که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.

بهمنِ ۱۳۴۲

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.

خنجی خونین
بر چهره‌ی ناباورِ آبی! ــ

عاشقان
چنینند.



کنارِ شب
خیمه برافراز،
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.

۱۳۵۲