عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
گر بیابی عارفی صاحبدلی
خدمت او کن که گردی مقبلی
خدمت صاحبدلان می کن به جان
تا بیابی منصب اهل دلان
خدمت این طایفه مردانه کن
جان فدای خدمت جانانه کن
سر بنه بر پای مردان خدا
تا چو ما سرور شوی در دو سرا
ترک این دنیی کن و عقبی بمان
تا فدای تو شود هم این و آن
غیر محبوب از دل خود دور کن
بگذر از ظلمت هوای نور کن
بعد از آن بگذر ز نور ای نور چشم
تا ببینی نور او منظور چشم
چیست عالم نزد یاران سایه اش
سایه را مان و ببین همسایه اش
در نظر آئینهٔ گیتی نما
می نماید نور چشم ما به ما
او یکی و اعتبارش صد هزار
ز اعتبارات آن یکی شد صد هزار
در صد آئینه یکی پیدا شده
آن یکی با هر یکی پیدا شده
او یکی و اعتباراتش بسی
نیک دریاب و مگو با هر کسی
خدمت او کن که گردی مقبلی
خدمت صاحبدلان می کن به جان
تا بیابی منصب اهل دلان
خدمت این طایفه مردانه کن
جان فدای خدمت جانانه کن
سر بنه بر پای مردان خدا
تا چو ما سرور شوی در دو سرا
ترک این دنیی کن و عقبی بمان
تا فدای تو شود هم این و آن
غیر محبوب از دل خود دور کن
بگذر از ظلمت هوای نور کن
بعد از آن بگذر ز نور ای نور چشم
تا ببینی نور او منظور چشم
چیست عالم نزد یاران سایه اش
سایه را مان و ببین همسایه اش
در نظر آئینهٔ گیتی نما
می نماید نور چشم ما به ما
او یکی و اعتبارش صد هزار
ز اعتبارات آن یکی شد صد هزار
در صد آئینه یکی پیدا شده
آن یکی با هر یکی پیدا شده
او یکی و اعتباراتش بسی
نیک دریاب و مگو با هر کسی
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۵
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۵۱
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۶۶
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۰
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۸
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۲
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۱۵
شاه نعمتالله ولی : متفرقات
هو علی
ظاهر و باطن ار کنی طاهر
پاک باشی به باطن و ظاهر
قرة العین همدم ما شو
سعی کن همچو جد و آبا شو
این دوئی خیال را بگذار
ای یگانه بیا و یکتا شو
صورت و معنی همه دریاب
می و جامند همچو آب و حباب
در همه آینه یکی بنگر
آن یکی نیز بی شکی بنگر
متخلق به خلق او می باش
گنج اخلاق بر همه می باش
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود ازین بیخودی خدا یابی
دُرد دردش بنوش و درمان جو
جان به جانان سپار و جانان جو
در همه شی جمال اسما بین
با همه اسم یک مسما بین
گر خیالش به خواب می بینی
تو به خوابی حجاب می بینی
ماه دیدی در آفتاب نگر
آفتابی به ماهتاب نگر
گفته ام من تو را خلیل الله
خوش خلیلی اگر شوی آگاه
گر ز باطل تمام وارستی
حق شناسی به حق چو پیوستی
جبر تند و قدر بود ویران
مرکب خود میانشان می ران
تو ز هستی و نیستی بگذر
شاید این جا نایستی بگذر
در ولایت ولی کامل جو
عمر داری ز عمر حاصل جو
جام گیتی نما به دست آور
دامن اولیا بدست آور
گر ز اسرار حق شدی آگاه
خوش بگو لا اله الا الله
تابع دین جد خود می باش
هر چه بینی به این و آن می باش
هر که حق را به عین او بیند
بد نبیند همه نکو بیند
چون هویت یکیست اسما را
به هویت یکی بود اسما
دو نظر عالمیست چون سایه
سایه بنگر به نور همسایه
صفت و ذات و اسم را میدان
سه یکی و یکی به سه میدان
یک وجود است اگر خبر داری
عین او بین اگر نظر داری
در ظهور است مظهر و مظهر
نیک دریاب باطن و ظاهر
نور و او را به نور او بنگر
در همه آینه نکو بنگر
ابدا علم از خدا می جو
چون بیابی به طالبان می گو
سخن عارفان خوشی می خوان
معنیش همچو عارفان می دان
یک حقیقت به اسم بسیار است
یک هویت هزار آثار است
کثرت و وحدت این چنین گفتم
دُر توحید را نکو سفتم
پاک باشی به باطن و ظاهر
قرة العین همدم ما شو
سعی کن همچو جد و آبا شو
این دوئی خیال را بگذار
ای یگانه بیا و یکتا شو
صورت و معنی همه دریاب
می و جامند همچو آب و حباب
در همه آینه یکی بنگر
آن یکی نیز بی شکی بنگر
متخلق به خلق او می باش
گنج اخلاق بر همه می باش
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود ازین بیخودی خدا یابی
دُرد دردش بنوش و درمان جو
جان به جانان سپار و جانان جو
در همه شی جمال اسما بین
با همه اسم یک مسما بین
گر خیالش به خواب می بینی
تو به خوابی حجاب می بینی
ماه دیدی در آفتاب نگر
آفتابی به ماهتاب نگر
گفته ام من تو را خلیل الله
خوش خلیلی اگر شوی آگاه
گر ز باطل تمام وارستی
حق شناسی به حق چو پیوستی
جبر تند و قدر بود ویران
مرکب خود میانشان می ران
تو ز هستی و نیستی بگذر
شاید این جا نایستی بگذر
در ولایت ولی کامل جو
عمر داری ز عمر حاصل جو
جام گیتی نما به دست آور
دامن اولیا بدست آور
گر ز اسرار حق شدی آگاه
خوش بگو لا اله الا الله
تابع دین جد خود می باش
هر چه بینی به این و آن می باش
هر که حق را به عین او بیند
بد نبیند همه نکو بیند
چون هویت یکیست اسما را
به هویت یکی بود اسما
دو نظر عالمیست چون سایه
سایه بنگر به نور همسایه
صفت و ذات و اسم را میدان
سه یکی و یکی به سه میدان
یک وجود است اگر خبر داری
عین او بین اگر نظر داری
در ظهور است مظهر و مظهر
نیک دریاب باطن و ظاهر
نور و او را به نور او بنگر
در همه آینه نکو بنگر
ابدا علم از خدا می جو
چون بیابی به طالبان می گو
سخن عارفان خوشی می خوان
معنیش همچو عارفان می دان
یک حقیقت به اسم بسیار است
یک هویت هزار آثار است
کثرت و وحدت این چنین گفتم
دُر توحید را نکو سفتم
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق عیسی و دجال
دو چشمست آدمی را بی ضرورت
برای دیدن معنی و صورت
یکی چشم چپ است و آن دگر راست
ز هر دو بیند آن مردی که بیناست
دو چشمت در حقسقت هست یعنی
یکی در صورت و دیگر به معنی
نبیند چشم صورت جز هوا را
به چشم معنوی بیند خدا را
بدان کاین چشم صورت چشم دنیاست
ولیکن چشم معنی چشم عقبی است
کسی کز چشم معنی هست اعور
نبیند آخرت را ای برادر
که چشم چپ جز از دنیا نبیند
چو دنیا دید هم دنیا گزیند
کسی کش میل جمله سوی دنیی است
به چشم راست چون دجال اعمی است
مثال تن خر و عیسی است جانت
اگر عیسی صفت باشد روانت
چو جان نادان بود دجال باشد
چو دانا گشت عیسی حال باشد
ز نطق عیسوی گیرد نشان جان
شود از علم زنده جان نادان
خر و دجال و عیسی جز یکی نیست
یقین دان اندر این معنی شکی نیست
اگر دانا بود عیسی است بر خر
که نادان خر بود وز خر فروتر
چو دانستی یقین عیسی و دجال
ز راه علم معلومت شد این حال
ببین تا زین دو یک بر خر کدامست
بدان نامش بخوان اینت تمام است
به چشم راست چون دجال اعمی است
به چشم چپ نظر او را به دنیا است
کسی کش سوی دنیا میل باشد
یقین دجال را در خیل باشد
چو دانستی خروج خیل دجال
چو بینی خیل او بگریز در حال
ببُر زین خیل دجالی به مردی
مرو پیشان که زیشان نگردی
نبی گفته مرو آخر زمانه
به دنبال دف و چنگ و چغانه
مبادا کز پیش دجال باشد
که در مانی که او نیکال باشد
برای دیدن معنی و صورت
یکی چشم چپ است و آن دگر راست
ز هر دو بیند آن مردی که بیناست
دو چشمت در حقسقت هست یعنی
یکی در صورت و دیگر به معنی
نبیند چشم صورت جز هوا را
به چشم معنوی بیند خدا را
بدان کاین چشم صورت چشم دنیاست
ولیکن چشم معنی چشم عقبی است
کسی کز چشم معنی هست اعور
نبیند آخرت را ای برادر
که چشم چپ جز از دنیا نبیند
چو دنیا دید هم دنیا گزیند
کسی کش میل جمله سوی دنیی است
به چشم راست چون دجال اعمی است
مثال تن خر و عیسی است جانت
اگر عیسی صفت باشد روانت
چو جان نادان بود دجال باشد
چو دانا گشت عیسی حال باشد
ز نطق عیسوی گیرد نشان جان
شود از علم زنده جان نادان
خر و دجال و عیسی جز یکی نیست
یقین دان اندر این معنی شکی نیست
اگر دانا بود عیسی است بر خر
که نادان خر بود وز خر فروتر
چو دانستی یقین عیسی و دجال
ز راه علم معلومت شد این حال
ببین تا زین دو یک بر خر کدامست
بدان نامش بخوان اینت تمام است
به چشم راست چون دجال اعمی است
به چشم چپ نظر او را به دنیا است
کسی کش سوی دنیا میل باشد
یقین دجال را در خیل باشد
چو دانستی خروج خیل دجال
چو بینی خیل او بگریز در حال
ببُر زین خیل دجالی به مردی
مرو پیشان که زیشان نگردی
نبی گفته مرو آخر زمانه
به دنبال دف و چنگ و چغانه
مبادا کز پیش دجال باشد
که در مانی که او نیکال باشد
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق موتوا قبل ان تموتوا
بمیر ای بیخبر گر میتوانی
به مرگی کان به است از زندگانی
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق زین نسق باش
در این روز دو سه کت داد حق مهل
بکن جهدی و دل خالی کن از جهل
به جای جهل پر علمش کن ای دوست
که چون مغز است علم و جهل چون پوست
خوشا وقت کسی کو پیش از مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ
اگر در جهل عمرت میشود فوت
کجا یابی امان از مالک الموت
مترس از مرگ صورت زانکه سهلست
بتر مرگ ای برادر مرگ جهلست
چو از دنیا بمیرد مرد دانا
به سوی آخرت راند توانا
بدانی گر بمیری اندرین تو
که موتوا این بود قبل ان تموتوا
به مرگی کان به است از زندگانی
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق زین نسق باش
در این روز دو سه کت داد حق مهل
بکن جهدی و دل خالی کن از جهل
به جای جهل پر علمش کن ای دوست
که چون مغز است علم و جهل چون پوست
خوشا وقت کسی کو پیش از مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ
اگر در جهل عمرت میشود فوت
کجا یابی امان از مالک الموت
مترس از مرگ صورت زانکه سهلست
بتر مرگ ای برادر مرگ جهلست
چو از دنیا بمیرد مرد دانا
به سوی آخرت راند توانا
بدانی گر بمیری اندرین تو
که موتوا این بود قبل ان تموتوا
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق صراط
صراط اندر حقیقت چیست راهست
چو بگذشتی از آن جان را پناه است
صراطت گرچه ره سوی بهشتست
ولی دوزخ به زیرش سخت زشتست
به نادانی بر او نتوان گذشتن
به دانائی توان آسان گذشتن
بکن نفست برای حق ضحیه
که باشد بر صراطت آن مطیه
بیفتی گر نباشد مرکبت زیر
که هست آن تیزتر از تیر و شمشیر
کسی کاینجا دل از توحید آراست
به عقبی بر صراطش راه شد راست
وگر افتاد در تشبیه و تعطیل
در آن شد سوی دوزخ میل در میل
برو دنیا رباط منزلی دان
به دانائی از آن بگذر چو مردان
چو دانستی که دنیا چون رباط است
وجودت اندر او همچون صراط است
اگر جانت سلامت زو گذر کرد
برستی از عذاب دوزخ ای مرد
وگر از وی در افتادی به پستی
ندانم کی رسی آنجا که هستی
ازین صورت اگر بیرون نرفتی
بدان همواره در دوزخ بخفتی
اگر راهت صراط المستقیم است
روانت در بهشت حق مقیم است
برو جان پدر پندار بگذار
چو نادانان مشو مغرور در پندار
نکوئی میکن و ترک تبه گیر
پی مردان و دانایان ره گیر
به جان بشنو ز من تحقیق این کار
به اقرار و مکن زین بیش انکار
کسی کز جان و دل با حق مقیم است
حقیقت بر صراط مستقیم است
چو بگذشتی از آن جان را پناه است
صراطت گرچه ره سوی بهشتست
ولی دوزخ به زیرش سخت زشتست
به نادانی بر او نتوان گذشتن
به دانائی توان آسان گذشتن
بکن نفست برای حق ضحیه
که باشد بر صراطت آن مطیه
بیفتی گر نباشد مرکبت زیر
که هست آن تیزتر از تیر و شمشیر
کسی کاینجا دل از توحید آراست
به عقبی بر صراطش راه شد راست
وگر افتاد در تشبیه و تعطیل
در آن شد سوی دوزخ میل در میل
برو دنیا رباط منزلی دان
به دانائی از آن بگذر چو مردان
چو دانستی که دنیا چون رباط است
وجودت اندر او همچون صراط است
اگر جانت سلامت زو گذر کرد
برستی از عذاب دوزخ ای مرد
وگر از وی در افتادی به پستی
ندانم کی رسی آنجا که هستی
ازین صورت اگر بیرون نرفتی
بدان همواره در دوزخ بخفتی
اگر راهت صراط المستقیم است
روانت در بهشت حق مقیم است
برو جان پدر پندار بگذار
چو نادانان مشو مغرور در پندار
نکوئی میکن و ترک تبه گیر
پی مردان و دانایان ره گیر
به جان بشنو ز من تحقیق این کار
به اقرار و مکن زین بیش انکار
کسی کز جان و دل با حق مقیم است
حقیقت بر صراط مستقیم است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی شأن من کان فی هذه اعمی فهو فیالآخرة اعمی جماعة العمیان و احوال الفیل
بود شهری بزرگ در حدِ غور
واندر آن شهر مردمان همه کور
پادشاهی در آن مکان بگذشت
لشکر آورد و خیمه زد بر دشت
داشت پیلی بزرگ با هیبت
از پی جاه و حشمت و صولت
مردمان را ز بهر دیدن پیل
آرزو خاست زانچنان تهویل
چند کور از میان آن کوران
برِ پیل آمدند از آن عوران
تا بدانند شکل و هیآت پیل
هریکی تازیان در آن تعجیل
آمدند و به دست میسودند
زانکه از چشم بیبصر بودند
هریکی را به لمس بر عضوی
اطلاع اوفتاد بر جزوی
هریکی صورت محالی بست
دل و جان در پی خیالی بست
چون برِ اهل شهر باز شدند
برشان دیگران فراز شدند
آرزو کرد هریکی زیشان
آنچنان گمرهان و بدکیشان
صورت و شکل پیل پرسیدند
وآنچه گفتند جمله بشنیدند
آنکه دستش بسوی گوش رسید
دیگری حال پیل ازو پرسید
گفت شکلیست سهمناک عظیم
پهن و صعب و فراخ همچو گلیم
وانکه دستش رسیدی زی خرطوم
گفت گشتست مر مرا معلوم
راست چون ناودان میانه تهیست
سهمناکست و مایهٔ تبهیست
وانکه را بُد ز پیل ملموسش
دست و پای سطبر پر بوسش
گفت شکلش چنانکه مضبوط است
راست همچون عمود مخروط است
هریکی دیده جزوی از اجزا
همگان را فتاده ظن خطا
هیچ دل را ز کلی آگه نی
علم با هیچ کور همره نی
جملگی را خیالهای محال
کرده مانند غتفره به جوال
از خدایی خلایق آگه نیست
عقلا را در این سخن ره نیست
واندر آن شهر مردمان همه کور
پادشاهی در آن مکان بگذشت
لشکر آورد و خیمه زد بر دشت
داشت پیلی بزرگ با هیبت
از پی جاه و حشمت و صولت
مردمان را ز بهر دیدن پیل
آرزو خاست زانچنان تهویل
چند کور از میان آن کوران
برِ پیل آمدند از آن عوران
تا بدانند شکل و هیآت پیل
هریکی تازیان در آن تعجیل
آمدند و به دست میسودند
زانکه از چشم بیبصر بودند
هریکی را به لمس بر عضوی
اطلاع اوفتاد بر جزوی
هریکی صورت محالی بست
دل و جان در پی خیالی بست
چون برِ اهل شهر باز شدند
برشان دیگران فراز شدند
آرزو کرد هریکی زیشان
آنچنان گمرهان و بدکیشان
صورت و شکل پیل پرسیدند
وآنچه گفتند جمله بشنیدند
آنکه دستش بسوی گوش رسید
دیگری حال پیل ازو پرسید
گفت شکلیست سهمناک عظیم
پهن و صعب و فراخ همچو گلیم
وانکه دستش رسیدی زی خرطوم
گفت گشتست مر مرا معلوم
راست چون ناودان میانه تهیست
سهمناکست و مایهٔ تبهیست
وانکه را بُد ز پیل ملموسش
دست و پای سطبر پر بوسش
گفت شکلش چنانکه مضبوط است
راست همچون عمود مخروط است
هریکی دیده جزوی از اجزا
همگان را فتاده ظن خطا
هیچ دل را ز کلی آگه نی
علم با هیچ کور همره نی
جملگی را خیالهای محال
کرده مانند غتفره به جوال
از خدایی خلایق آگه نیست
عقلا را در این سخن ره نیست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالهدایة
سبب هدیهٔ ایادی او
نفس را مهتدی و هادی او
در ره شرع و فرض و سنّت خویش
منّت حق شمر نه منّت خویش
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
چون پرستد تن گران او را
چه شناسد روان و جان او را
سنگ پاره است لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
بیزبانی ثنا زبان تو بس
هرزهگویی غم و زیان تو بس
منّت کردگار هادی بین
کادمی را زجمله کرد گزین
از پسِ کفر اهل دینمان کرد
به سیاهی سپیدبینمان کرد
حضرتش را برای ماده و نر
بینیازی ز پیر و پیغمبر
کرده از بهر رهبری شش میر
گربهای را فتی سگی را پیر
تو مر آنرا که رخ به حق نارد
بت شمر هرچه داند و دارد
رهبرت لطف او تمام بُوَد
چرخ از آن پس ترا غلام بود
روی برتافته ز حضرت حق
من نگویم که مردمست الحق
سگ به از ناکسی که روی بتافت
زانکه ناجسته سگ شکار نیافت
سگ کهدانی از چه فربه شد
نه ز تازی به کارها به شد
خود ز رخسار صبح و پشت شفق
در ره عشق پیش رو سوی حق
روز کهْ بود که پردهدر باشد
شب که باشد که پردهگر باشد
هرکه آمد بدو و گوش آورد
خود نیامد که لطف اوش آورد
هم از او دان که جان سجود کند
کابر هم ز آفتاب جود کند
هر هدایت که داری ای درویش
هدیهٔ حق شمر نه کردهٔ خویش
آل برمک ز جود کس گشتند
با سخاوت چو همنفس گشتند
نام ایشان چون روح باقی ماند
ورچه گردون فنای ایشان خواند
قوم این روزگار گرچه خوشند
چون مگس شوخ چشم و دیده کشند
به سخن چون شکر همه نوشند
به سخا دل درند و جان جوشند
نفس را مهتدی و هادی او
در ره شرع و فرض و سنّت خویش
منّت حق شمر نه منّت خویش
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
چون پرستد تن گران او را
چه شناسد روان و جان او را
سنگ پاره است لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
بیزبانی ثنا زبان تو بس
هرزهگویی غم و زیان تو بس
منّت کردگار هادی بین
کادمی را زجمله کرد گزین
از پسِ کفر اهل دینمان کرد
به سیاهی سپیدبینمان کرد
حضرتش را برای ماده و نر
بینیازی ز پیر و پیغمبر
کرده از بهر رهبری شش میر
گربهای را فتی سگی را پیر
تو مر آنرا که رخ به حق نارد
بت شمر هرچه داند و دارد
رهبرت لطف او تمام بُوَد
چرخ از آن پس ترا غلام بود
روی برتافته ز حضرت حق
من نگویم که مردمست الحق
سگ به از ناکسی که روی بتافت
زانکه ناجسته سگ شکار نیافت
سگ کهدانی از چه فربه شد
نه ز تازی به کارها به شد
خود ز رخسار صبح و پشت شفق
در ره عشق پیش رو سوی حق
روز کهْ بود که پردهدر باشد
شب که باشد که پردهگر باشد
هرکه آمد بدو و گوش آورد
خود نیامد که لطف اوش آورد
هم از او دان که جان سجود کند
کابر هم ز آفتاب جود کند
هر هدایت که داری ای درویش
هدیهٔ حق شمر نه کردهٔ خویش
آل برمک ز جود کس گشتند
با سخاوت چو همنفس گشتند
نام ایشان چون روح باقی ماند
ورچه گردون فنای ایشان خواند
قوم این روزگار گرچه خوشند
چون مگس شوخ چشم و دیده کشند
به سخن چون شکر همه نوشند
به سخا دل درند و جان جوشند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر تجرید گوید
هرکه خواهد ولایت تجرید
وآنکه جوید هدایت توحید
از درونش نماید آسایش
وز برونش نباشد آرایش
آن ستایش که از نمایش اوست
ترک آرایش و ستایش اوست
بر درِ شه گدای نان خواهد
باز عاشق غذای جان خواهد
عاشقان جان و دل فدا کردند
ذکر او روز و شب غذا کردند
در طریقت مجرد و چالاک
داده بر باد آب و آتش و خاک
زانکه در عرصهٔ معالم عصر
چه برش جاهلان چه عالم عصر
ای برادر بر آذر تجرید
جگر خود کباب دان نه ثرید
سگ دونهمت استخوان جوید
پنجهٔ شیر مغز جان جوید
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ به لقمهای خرسند
قصه کمگوی و عاجزی پیش آر
استخوان را تو با سگان بگذار
تو به گوهر گرفتهای رفعت
پس چرا چون سگی تو دون همت
هرکه را عالیست همّت او
هر دو عالم شدهست نعمت او
وآنکه دون همتست همچون سگ
هست چون سگ ز بهر نان در تگ
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفشساز و بر سر زن
گر همی روح خواهی از تن فرد
لا چو داراست گِرد او برگرد
کی ز لاهوت خود بیابی بار
تات ناسوت بر نشد بردار
با تو و بود تو خرد تیره است
چشم غفلت از آن جهان خیره است
زانکه عیسیت را سوی لاهوت
هست در راه جمعةالصلبوت
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدا بود
تا ترا بود با تو در ذاتست
کعبه با طاعتت خراباتست
ور ز ذات تو بود تو دورست
بتکده از تو بیت معمورست
ای خرابات جوی پر آفات
پسر خر تویی و خر آبات
نفس تست آنکه کفر و دین آورد
لاجرم چشم رنگ بین آورد
بیتو خوش با تو هست بس ناخوش
به در اندازد خواجه گربه ز کش
در قدم کفرها و دینها نیست
در صفاء صفت چنینها نیست
وآنکه جوید هدایت توحید
از درونش نماید آسایش
وز برونش نباشد آرایش
آن ستایش که از نمایش اوست
ترک آرایش و ستایش اوست
بر درِ شه گدای نان خواهد
باز عاشق غذای جان خواهد
عاشقان جان و دل فدا کردند
ذکر او روز و شب غذا کردند
در طریقت مجرد و چالاک
داده بر باد آب و آتش و خاک
زانکه در عرصهٔ معالم عصر
چه برش جاهلان چه عالم عصر
ای برادر بر آذر تجرید
جگر خود کباب دان نه ثرید
سگ دونهمت استخوان جوید
پنجهٔ شیر مغز جان جوید
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ به لقمهای خرسند
قصه کمگوی و عاجزی پیش آر
استخوان را تو با سگان بگذار
تو به گوهر گرفتهای رفعت
پس چرا چون سگی تو دون همت
هرکه را عالیست همّت او
هر دو عالم شدهست نعمت او
وآنکه دون همتست همچون سگ
هست چون سگ ز بهر نان در تگ
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفشساز و بر سر زن
گر همی روح خواهی از تن فرد
لا چو داراست گِرد او برگرد
کی ز لاهوت خود بیابی بار
تات ناسوت بر نشد بردار
با تو و بود تو خرد تیره است
چشم غفلت از آن جهان خیره است
زانکه عیسیت را سوی لاهوت
هست در راه جمعةالصلبوت
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدا بود
تا ترا بود با تو در ذاتست
کعبه با طاعتت خراباتست
ور ز ذات تو بود تو دورست
بتکده از تو بیت معمورست
ای خرابات جوی پر آفات
پسر خر تویی و خر آبات
نفس تست آنکه کفر و دین آورد
لاجرم چشم رنگ بین آورد
بیتو خوش با تو هست بس ناخوش
به در اندازد خواجه گربه ز کش
در قدم کفرها و دینها نیست
در صفاء صفت چنینها نیست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
من زَهَد فیالدّنیا وَجَد مُلکا لایبلی
بود پیری به بصره در زاهد
که نبود آن زمان چنو عابد
گفت هر بامداد برخیزم
تا از این نفسِ شوم بگریزم
نفس گوید مرا که هان ای پیر
چه خوری بامداد کن تدبیر
بازگو مر مرا که تا چه خورم
منش گویم که مرگ و در گذرم
گوید آنگاه نفسِ من با من
که چه پوشم بگویمش که کفن
بعد از آن مر مرا سؤال کند
آروزهای بس محال کند
که کجا رفت خواهی ای دل کور
منش گویم خموش تا لب گور
تا مگر بر خلاف نفس نَفَس
بتوانم زدن ز بیم عسس
بخ بخ آنکس که نفس را دارد
خوار و در پیش خویش نگذارد
که نبود آن زمان چنو عابد
گفت هر بامداد برخیزم
تا از این نفسِ شوم بگریزم
نفس گوید مرا که هان ای پیر
چه خوری بامداد کن تدبیر
بازگو مر مرا که تا چه خورم
منش گویم که مرگ و در گذرم
گوید آنگاه نفسِ من با من
که چه پوشم بگویمش که کفن
بعد از آن مر مرا سؤال کند
آروزهای بس محال کند
که کجا رفت خواهی ای دل کور
منش گویم خموش تا لب گور
تا مگر بر خلاف نفس نَفَس
بتوانم زدن ز بیم عسس
بخ بخ آنکس که نفس را دارد
خوار و در پیش خویش نگذارد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی حُبّ الدُّنیا و صفة اهله
هست شهری بزرگ در حدِِ روم
باز بسیار اندر آن بر و بوم
نام آن شهر شهره فسطاطست
ساحلش تا به حد دمیاطست
اندرو مرغ خانگی نپرد
زانکه باز از هوا ورا شکرد
واندران شهر مرغ نگذارد
زآنکه در ساعتش بیوبارد
همچو فسطاط شد زمانه کنون
علما همچو مرغ خوار و زبون
من به دست آوریدم این بالا
تا شوم ایمن از بدِ دنیا
گفت دانا که با تو اینجا کیست
بر سرِ کوهپایه حالت چیست
گفت زاهد که نفس من با من
هست روز و شب اندرین مسکن
گفت دانا که پس نکردی هیچ
بیهده راه زاهدان مپیسیچ
گفت زاهد که نفس دوختهاند
در من و زی ویم فروختهاند
نتوانم ز وی جدا گشتن
چکنم چارهٔ رها گشتن
گفت با زاهد آن ستوده حکیم
نفس افعالِ بد کند تعلیم
گفت زاهد که من بساختهام
زانکه من نفس را شناختهام
هست بیمار نفس و من چو طبیب
منکنم روز و شب ورا ترتیب
به مداوای نفس مشغولم
زآنکه گوید همی که معلولم
گه ورا قصد فصد فرمایم
اکحل از دیدگانش بگشایم
چون تصعد کند فرو بارد
فصد تسکینی اندرو آرد
گه ورا مُسهلی بفرمایم
علل از جسم او بپالایم
حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد
غل و غشش برون شود ز جسد
گاه نهیش کنم من از شهوات
تا مگر باز ماند از لذّات
از خورش خوی خویش باز کند
درِ شهوت به خود فراز کند
قُوتش از باقلی دودانه کنم
خانه بر وی چو گورخانه کنم
ساعتی نفس چون شود در خواب
من کنم یک دو رکعتی بشتاب
پیش از آن کو ز خواب برخیزد
همچو بیمار در من آویزد
یک دو رکعت بی او چو بگذارم
بعد از آن نفس گشت بیدارم
مردِ دانا چو این سخن بشنید
جامه بر تن ز وجد آن بدرید
گفت للّه درّک ای زاهد
بارک الله عمرک ای عابد
این سخن جز ترا مسلّم نیست
ملک تو کم ز ملکت جم نیست
هرچت امروز هست آرایش
دان که فردات باشد آلایش
نیست آلوده کز گنه خیزد
آن کز اندوه آه و أه خیزد
زن کند بهر میهمانی پاک
موی ابرو و موی رخ چالاک
دل بدینجا غریب و نادانست
تا به بندِ چهار ارکانست
خرد اینجا تهی کند جعبه
که تحرّی بد است در کعبه
پیش کعبه مگر که بوالهوسی
بشنود علم سمت قبله بسی
هرکه در کعبه با تحرّی مرد
زیرهٔ تر بسوی کرمان برد
در سه زندان غل و حقد و حسد
عقل را بستهای به بندِ جسد
پنج حس کز چهار ارکانند
پنج غمّاز این سه زندانند
دل شده محرم خزانهٔ راز
چکند ننگ مُنهی و غمّاز
بیزبانان زبان او گویند
بینشانان نشانِ او جویند
هرچه جز دوست آتش اندر زن
آنگه از آب عشق سر بر زن
که نه یارند و یار میبینی
همه زنهارخوار میبینی
گلبن باغ خویشتن بینان
شده چون دُلم دُلم بدبینان
نیک معلوم کن که در محشر
نشود هیچ حال خلق دگر
پیشش آید هرآنچه بگزیند
هرچه زینجا برد همان بیند
باز بسیار اندر آن بر و بوم
نام آن شهر شهره فسطاطست
ساحلش تا به حد دمیاطست
اندرو مرغ خانگی نپرد
زانکه باز از هوا ورا شکرد
واندران شهر مرغ نگذارد
زآنکه در ساعتش بیوبارد
همچو فسطاط شد زمانه کنون
علما همچو مرغ خوار و زبون
من به دست آوریدم این بالا
تا شوم ایمن از بدِ دنیا
گفت دانا که با تو اینجا کیست
بر سرِ کوهپایه حالت چیست
گفت زاهد که نفس من با من
هست روز و شب اندرین مسکن
گفت دانا که پس نکردی هیچ
بیهده راه زاهدان مپیسیچ
گفت زاهد که نفس دوختهاند
در من و زی ویم فروختهاند
نتوانم ز وی جدا گشتن
چکنم چارهٔ رها گشتن
گفت با زاهد آن ستوده حکیم
نفس افعالِ بد کند تعلیم
گفت زاهد که من بساختهام
زانکه من نفس را شناختهام
هست بیمار نفس و من چو طبیب
منکنم روز و شب ورا ترتیب
به مداوای نفس مشغولم
زآنکه گوید همی که معلولم
گه ورا قصد فصد فرمایم
اکحل از دیدگانش بگشایم
چون تصعد کند فرو بارد
فصد تسکینی اندرو آرد
گه ورا مُسهلی بفرمایم
علل از جسم او بپالایم
حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد
غل و غشش برون شود ز جسد
گاه نهیش کنم من از شهوات
تا مگر باز ماند از لذّات
از خورش خوی خویش باز کند
درِ شهوت به خود فراز کند
قُوتش از باقلی دودانه کنم
خانه بر وی چو گورخانه کنم
ساعتی نفس چون شود در خواب
من کنم یک دو رکعتی بشتاب
پیش از آن کو ز خواب برخیزد
همچو بیمار در من آویزد
یک دو رکعت بی او چو بگذارم
بعد از آن نفس گشت بیدارم
مردِ دانا چو این سخن بشنید
جامه بر تن ز وجد آن بدرید
گفت للّه درّک ای زاهد
بارک الله عمرک ای عابد
این سخن جز ترا مسلّم نیست
ملک تو کم ز ملکت جم نیست
هرچت امروز هست آرایش
دان که فردات باشد آلایش
نیست آلوده کز گنه خیزد
آن کز اندوه آه و أه خیزد
زن کند بهر میهمانی پاک
موی ابرو و موی رخ چالاک
دل بدینجا غریب و نادانست
تا به بندِ چهار ارکانست
خرد اینجا تهی کند جعبه
که تحرّی بد است در کعبه
پیش کعبه مگر که بوالهوسی
بشنود علم سمت قبله بسی
هرکه در کعبه با تحرّی مرد
زیرهٔ تر بسوی کرمان برد
در سه زندان غل و حقد و حسد
عقل را بستهای به بندِ جسد
پنج حس کز چهار ارکانند
پنج غمّاز این سه زندانند
دل شده محرم خزانهٔ راز
چکند ننگ مُنهی و غمّاز
بیزبانان زبان او گویند
بینشانان نشانِ او جویند
هرچه جز دوست آتش اندر زن
آنگه از آب عشق سر بر زن
که نه یارند و یار میبینی
همه زنهارخوار میبینی
گلبن باغ خویشتن بینان
شده چون دُلم دُلم بدبینان
نیک معلوم کن که در محشر
نشود هیچ حال خلق دگر
پیشش آید هرآنچه بگزیند
هرچه زینجا برد همان بیند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی تأدیب صببان المکتب و صفة الجنّة والنّار
از پی راه حق کم از کودک
نتوان بودن ای کم از یک یک
گر در آموختن کند تقصیر
هرچه خواهد سبک زوی بپذیر
به تلطّف بدار و بنوازش
خیره در انتظار مگدازش
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود راضی و مکنش جفا
در نمازش نه آن زمان کانجا
تا شود سرخ چهرهاش چو لکا
ور نخواند بخواه زود دوال
گوشهایش بگیر و سخت بمال
به معلم نمای تهدیدش
تا بود گوشمال تمهیدش
بند و حبسش کند به خانهٔ موش
میر موشان کند فشرده گلوش
در ره آخرت ز بهر شنود
کمتر از کودکی نشاید بود
خلد کاکای تست هان بشتاب
به دو رکعت بهشت را دریاب
ورنه شد موشخانه دوزخِ تو
در ره آن سرای برزخِ تو
رو به کتّاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند
لوحی از شرح انبیا برخوان
چون ندانی برو بخوان و بدان
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
در جهان خراب پر ز ضرر
از جهالت مدان تو هیچ بتر
نتوان بودن ای کم از یک یک
گر در آموختن کند تقصیر
هرچه خواهد سبک زوی بپذیر
به تلطّف بدار و بنوازش
خیره در انتظار مگدازش
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود راضی و مکنش جفا
در نمازش نه آن زمان کانجا
تا شود سرخ چهرهاش چو لکا
ور نخواند بخواه زود دوال
گوشهایش بگیر و سخت بمال
به معلم نمای تهدیدش
تا بود گوشمال تمهیدش
بند و حبسش کند به خانهٔ موش
میر موشان کند فشرده گلوش
در ره آخرت ز بهر شنود
کمتر از کودکی نشاید بود
خلد کاکای تست هان بشتاب
به دو رکعت بهشت را دریاب
ورنه شد موشخانه دوزخِ تو
در ره آن سرای برزخِ تو
رو به کتّاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند
لوحی از شرح انبیا برخوان
چون ندانی برو بخوان و بدان
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
در جهان خراب پر ز ضرر
از جهالت مدان تو هیچ بتر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فیالذی هو یُطعمنی و یَسقین
باز را چون ز بیشه صید کنند
گردن و هردو پاش قید کنند
هر دو چشمش سبک فرو دوزند
صید کردن ورا بیاموزند
خو ز اغیار و عاده باز کند
چشم از آن دیگران فراز کند
اندکی طعمه را شود راضی
یاد نارد ز طعمهٔ ماضی
باز دارش ز خود پیاده کند
گوشهٔ چشم او گشاده کند
تا همه بازدار را بیند
خلق بر بازدار نگزیند
زو ستاند همه طعام و شراب
نرود ساعتی بیاو در خواب
بعد آن برگشایدش یک چشم
در رضا بنگرد درو نه به خشم
از سرِِ رسم و عاده برخیزد
با دگر کس به طبع نامیزد
بزم و دستِ ملوک را شاید
صیدگه را بدو بیاراید
چون ریاضت نیافت وحشی ماند
هرکه دیدش ز پیش خویش براند
بیریاضت نیافت کس مقصود
تا نسوزی ترا چه بید و چه عود
فرخ آنکو همه طعام و شراب
از مسبّب ستد نه از اسباب
رو ریاضتکش ارت باید باز
ورنه راه جحیم را میساز
دیگران غافلند تو هُشدار
واندرین ره زبانت خامشدار
گردن و هردو پاش قید کنند
هر دو چشمش سبک فرو دوزند
صید کردن ورا بیاموزند
خو ز اغیار و عاده باز کند
چشم از آن دیگران فراز کند
اندکی طعمه را شود راضی
یاد نارد ز طعمهٔ ماضی
باز دارش ز خود پیاده کند
گوشهٔ چشم او گشاده کند
تا همه بازدار را بیند
خلق بر بازدار نگزیند
زو ستاند همه طعام و شراب
نرود ساعتی بیاو در خواب
بعد آن برگشایدش یک چشم
در رضا بنگرد درو نه به خشم
از سرِِ رسم و عاده برخیزد
با دگر کس به طبع نامیزد
بزم و دستِ ملوک را شاید
صیدگه را بدو بیاراید
چون ریاضت نیافت وحشی ماند
هرکه دیدش ز پیش خویش براند
بیریاضت نیافت کس مقصود
تا نسوزی ترا چه بید و چه عود
فرخ آنکو همه طعام و شراب
از مسبّب ستد نه از اسباب
رو ریاضتکش ارت باید باز
ورنه راه جحیم را میساز
دیگران غافلند تو هُشدار
واندرین ره زبانت خامشدار