عبارات مورد جستجو در ۴۷۶ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸ - فصل (راههای رسیدن به خلق نیکو)
بدان که ریاضت کاری دشوار است و جان کندن است، ولیکن اگر طبیب استاد بود، و راه فرا داوری لطیف داند، دشوار آسانتر گردد. و لطیف طبیب آن است که مرید را به اول درجه به حقیقت حق نخواند که طاقت آن ندارد که اگر کودک را گویند به دبیرستان شو تا به درجه ریاست رسی، او خود ریاست نداند که چه باشد، بدان کار چون رغبت کند؟ ولیکن باید گفت برو تا شبانگاه چوگان و گوی به تو دهم تا بازی کنی، بدان تا کودک به حرص این بشود و چون بزرگتر شود وی را ترغیب کنی به جامه نیکو زینت تا دست از بازی ندارد. و چون بزرگتر شود وی را به ریاست و خواجگی وعده دهند و گویند جامه دیبا کار زنان باشد. و چون بزرگتر شود گویند خواجگی و ریاست اصلی ندارد که همه به مرگ تباه شود، آنگاه وی را به پادشاهی جاوید دعوت کنند.
پس باشد که مرید اندر ابتدای کار بر اخلاص تمام قادر نبود. وی را رخصت دهند که مجاهدت همی کند بر شره. آن که مردمان وی را به چشم نیکو نگرند تا آرزوی ریا و شره مال اندر وی بشکند چون فارغ شود. رعونتی اندر وی پدیدار آید، آنگاه شره رعونت اندر وی بشکند، بدان که فرماید که گدایی کند. و چون وی اندر آن قبولی پدیدار آید، از آن منع کند وبه خدمتهای خسیس مشغول گرداند، چون خدمت طهارت جای و غیر آن. و همچنین هر صفتی که اندر وی پدید آید، علاج اندک همی فرماید بتدریج، بیکبار همه نفرماید، که طاقت آن ندارد. و بر آرزوی ریا و نام نیکو همه رنجها بتواند کشیدن که مثال آن همه چون مار و کژدم است، و مثال ریا چون اژدهاست، که همه را فرو برد و بازپسین صفتی که از صدیقان بشود این است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۱ - پروردن و ادب کردن کودکان
بدان که فرزند امانتی است اندر دست مادر و پدر و دل وی پاک است چون جوهر نفیس و نقش پذیر چون موم و از همه نقشها خالی است و چون زمین پاک است که هر تخم که اندر وی افکنی بروید، اگر تخم افکنی به سعادت دین و دنیا رسد و مادر و پدر و معلم اندر ثواب شریک باشند و اگر به خلاف این بود بدبخت باشد و ایشان بر هرچه رود شریک باشند که حق تعالی همی گوید، «قوا انفسکم و اهلیکم نارا» و کودک را از آتش دنیا نگاه داشتن اولیتر که از آتش دوزخ نگاه دارند و نگاهداشتن وی آن بود که وی را به ادب دارد و اخلاق نیکو به وی آموزد و از قرین بد نگاه دارد که اصل همه فسادها از قرین بد خیزد و او را اندر تنعم و جامه نیکو آراستن خو نکند که آنگاه از آن صبر نتواند کردن و همه عمر اندر طلب آن ضایع کند، بلکه پاکی او اندر ابتدا جهد کند تا آن که وی را شیر دهد، به صلاح و نیکوخو و حلال خوار بود که خوی بد از دایه سرایت کند و شیر که از حرام آید پلید بود و چون گوشت و پوست کودک از آن بروید، طبع وی را با آن مناسبتی پدید آید که پس از بلوغ ظاهر شود. و چون زبان وی گشاده گردد، باید که سخن وی الله باشد و این وی را تلقین می کنند. و چون چنان شود که از بعضی چیزها شرم دارد، این بشارتی بود و دلیل آن بود که هر که نور عقل بر وی افتاد، از شرم شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر همی دهد.
و اول چیزی که پیدا شود شره طعام بود. باید که ادب خوردن آموزد تا به دست راست خورد و بسم الله بگوید و به شتاب نخورد و بسیار نخورد و خرد بخایدو چشم بر لقمه دیگران ندارد و تا یک لقمه فرو نبرد، دست به دیگر دراز نکند و گاه گاه نان تهی دهد تا همیشه خو با نان خورش نکند. و بسیار خوردن اندر چشم وی زشت کند و گوید که این کار ستوران و بی خردان باشد و کودک بسیارخوار را اندر پیش وی عیب کند و کودک با ادب را ثنا گوید تا رگ مباهات اندر وی بجنبد و وی نیز چنان کند.
و جامه سپید را اندر چشم وی بیاراید و جامه ابریشمین و رنگین را نکوهیده دارد و گوید این کار زنان باشد و رعنایان و خویشتن آراستن کار مخنثان بود نه کار مردان و نگاه دارد تا کودکان که جامه ابریشمین دارند و تنعم کنند، با وی نیفتند و ایشان را نبینند که آن هلاک وی بود که وی نیز آرزو کند. و از قرین بد نگاه دارد که هرکودک که وی را نگاه ندارند، شوخ و دروغ زن و دزد و لجوج و بی باک گردد و به روزگار دراز آن از وی نشود.
و چون به دبیرستان دهد، قرآن بیاموزد. آنگاه به اخبار و حکایات پارسیان و سیرت صحابه و سلف مشغول کند و البته نگذارد که با شعار حدیث عشق زنان و صفت ایشان بود مشغول شود. و نگاه دارد وی را از ادیبی که گوید که بدان طبع لطیف بود که نه آن ادیب بود، بلکه آن شیطان بود که تخم فساد اندر دل وی بکارد.
و چون کودک کاری نیک بکند و خوی نیکو بر وی پدید آید، وی را اندر آن مد کند و چیزی دهد وی را که بدان شاد شود و اندر پیش مردمان بر وی ثنا کند و اگر خطایی کند یا گوید، یکی یا دو بار نادیده انگارد تا سخن خوار نشود که اگر بسیار با وی گفته آید دلیر شود و آشکارا بکند و چون معاودت کند، یک بار اندر سر توبیخ کند و گوید زنهار تا کسی از تو این نبیند و نداند که رسوا شوی میان مردمان و تو را به هیچ کس ندارند.
و پدر باید که حشمت خویش با وی نگاه دارد و مادر وی را به پدر ترساند و نگذارد که به روز بخسبد که کاهل شود و شب بر جای نرم نخواباند تا تن وی قوی شود. و هر روز یک ساعت او را از بازی بازندارد تا فرهیخته شود و دلتنگ نشود که از آن بدخوی گردد و کوردل شود. و او را خو باز کند تا با همه کس تواضع کند و بر سر کودکان فخر نکند و لاف نزند و از کودکان چیزی فرا نستاند، بلکه بدیشان دهد و او را گویند که ستدن کار گدایان باشد و بی همتان و طمع زر و سیم که از کسی فرا ستاند البته راه باز ندهد که از آن هلاک شود و اندر کارهای زشت افتد و او را بیاموزد که آب بینی و دهان پیش مردمان نیندازد و پشت با مردمان نکند و با ادب بنشیند و دست فرا زیر زنخدان نزند که آن دلیل کاهلی بود و بسیار نگوید و البته سوگند نخورد و تا نپرسند سخن نگوید. و هرکه مهتر از او بود او را حرمت دارد و اندر پیش وی نرود و زبان از فحش و لعنت نگاه دارد.
و چون معلم وی را بزند، بگوید تا فریاد و جزع نکند بسیار و شفیع نه انگیزاند و صبر کند و گوید کار مردان این باشد و بانگ داشتن کار زنان و پرستاران باشد.
و چون هفت ساله شد نماز و طهارت فرانماید به رفق و چون ده ساله شد، اگر نکند بزند و ادب کند. و دزدی و حرام خوردن و دروغ گفتن اندر پیش چشم وی زشت کند و همیشه آن را همی نکوهد. چون چنین پرورند، هرگه که بالغ شود اسرار این آداب با وی بگویند که مقصود از طعام آن است که بنده را قوت بود بر آن که طاعت خدای تعالی کند و مقصود از دنیا زاد آخرت است که دنیا با کسی نمی ماند و مرگ بزودی و ناگاه درآید و نیکبخت آن بود که از دنیا زاد آخرت برگیرد تا به بهشت و خشنودی حق تعالی رسد و صحبت بهشت و دوزخ وی را گفتن گیرد و ثواب و عقاب کارها با وی همی گوید. چون ابتدا با ادب پرورند این سخنها چون نقش اندر سنگ باشد. و اگر فراگذاشته باشند چون خاک از دیوار فرو ریزد.
سهل تستری رحمهم الله می گوید، «سه ساله بودم که شب نظاره کردمی اندر خاک. محمد بن سوار رحمهم الله که نماز شب کردی یک بار مرا گفت، «آن خدای را که تو را بیافرید یاد نکنی ای پسر؟» گفتم که چگونه یاد کنم؟ گفت که شب که اندر جامه خواب همی گردی سه بار بگوی به دل نه به زبان که خدای با من است و خدای به من همی نگرد و خدای مرا می بیند. گفت، «چند شب آن همی کردم». پس گفت، «هر شبی هفت بار بگوی، همی گفتم». پس حلاوت این اندر دل من افتاد. چون سالی برآمد مرا گفت، «آنچه تو را گفتم یاد دار همه عمر تا آنگاه که تو را در گور نهند که این دست گیرد تو را در این جهان و در آن جهان. چند سال آن همی گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد، پس یک روز خال مرا گفت، «هرکه حق تعالی با وی بود و به وی همی نگرد و وی را همی بیند معصیت نکند. زنهار تا معصیت نکنی که وی تو را همی بیند. پس مرا به معلم فرستاد. دل من پراکنده می شد. گفتم، «هر روز یک ساعت بیش مفرستید». تا قرآن بیاموختم و آنگاه هفت ساله بود. چون ده ساله شدم پیوسته روزه داشتمی و نان جوین خوردمی تا دوازده ساله شدم، سال سیزدهم مرا مسأله ای در دل افتاد، گفتم، «مرا به بصره فرستید تا پرسم». شدم و پرسیدم از جمله علما. حل نکردند. به عبادان مردی را نشان دادند. آنجا شدم. وی حل کرد مدتی با وی بودم، پس با تستر آمدم و به یک درم سیم جو خریدمی و روزه داشتمی و بدان گشادمی بی نان خورش و یک سال به یک درم سیم بسنده کردمی. پس عزم کردم که به سه شبانه روز هیچ نخوردم تا بدان قادر شدم پس فرا پنج شدم و فرا هفت شدم تا به تدریج بیست و پنج روز رسانیدم که هیچ چیز نخوردمی و بیست و پنج سال بر این حال صبر کردم بایستادم و همه شب زنده داشتمی».
و این حکایت برای آن کرده آمد تا معلوم گردد که کاری که عظیم بود، تخم آن در کودکی افکنده باشد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۵ - پیدا کردن فواید گرسنگی و آفات سیری
بدان که فضل گرسنگی نه از آن است که اندر وی رنج است، چنان که فضل دارو نه از آن است که تلخ است، لیکن اندر گرسنگی ده فایده است.
فایده اول آن که دل صافی کند و روشن گرداند و سیری مرد را کوردل و کنداندیشه کند و بخاری که از وی به دماغ شود مرد را کالیو کند تا اندیشه بشولیده شود. و از این گفت رسول (ص) که دلهای خویش زنده گردانید به اندک خوردن و پاک گردانید به گرسنگی تا صافی و سبک شود و گفت، «هر که خویشتن را گرسنه دارد، دل وی زیرک شود و اندیشه وی عظیم شود».
شبلی رحمهم الله همی گوید، «هیچ روز گرسنه ننشستم لله را که اندر دل خویش حکمتی و عبرتی تازه نیافتم». و رسول (ص) گفت، «سیر مخورید که نور معرفت اندر دل شما کشته شود». پس چون معرفت راه بهشت است و گرسنگی درگاه معرفت است، گرسنه بودن، در بهشت کوفتن است چنان که رسول (ص) «ادیموا قرع بابز الجنه بالجوع».
فایده دوم آن که دل رقیق شود، چنان که لذت ذکر و مناجات بیابد و از سیری قسوت و سختی دل خیزد تا هر ذکر که همی کند بر سر زبان باشد و اندرون دل نشود. جنید رحمهم الله همی گوید که هرکه میان خود و میان حق تعالی توبره طعام نهاده است و آنگاه می خواهد که لذت مناجات بیابد، هرگز این نشود.
فایده سوم بطر و غفلت در دوزخ است و شکستگی و بیچارگی و عاجزی درِ بهشت است. سیری بطر و غفلت آورد و گرسنگی عاجزی و شکستگی آورد تا بنده ای خود را به چشم عجز نبیند که به یک لقمه که از وی درگذرد جهان بر وی تنگ و تاریک شود، قدرت خداوند نبیند و برای این بود که کلید خزاین روی زمین بر رسول عرض کردند، گفت، «نخواهم، بلکه روزی گرسنه و روزی سیر دوست تر دارم، چون گرسنه شوم صبر کنم و چون سیر شوم شکر کنم».
فایده چهارم آن که چون سیر بود گرسنگان را فراموش کند و بر خلق خدای تعالی شفقت نبرد و عذاب آخرت فراموش کند. و چون گرسنه شود از گرسنگی اهل دوزخ یاد آورد و چون تشنه شود از تشنگی اهل قیامت یاد آورد و خوف آخرت را شفقت بر خلق از درگاههای بهشت است و بدین بود که یوسف (ع) را گفتند که خزانه روی زمین داری، چرا گرسنه باشی؟ گفت، «ترسم که اگر سیر شوم درویشان گرسنه را فراموش کنم».
فایده پنجم آن است که سر همه سعادتها آن است که نفس را زیر دست خود کند و شقاوت آن است که خویشتن را زیر دست نفس کند و چنان که ستور سرکش را جز به گرسنگی رام نتوان کرد، آدمی همچنین باشد. و این نه یک فایده است که کیمیای فواید است، چه همه معصیتها از شهوت خیزد و همه شهوت از سیری خیزد.
ذوالنون مصری رضی الله عنه می گوید که هرگز سیر نخوردم که نه معصیت کردم یا قصد معصیت کردم. عایشه رضی الله عنها می گوید که اول بدعتی که از پس رسول (ص) پدید آمد سیری بود که چون قوم سیر شدند و سیر بخوردند نفس ایشان سرکشی کردن گرفت.
و اگر به سبب گرسنگی فایده ای نبود مگر آن که شهوت سخن بود و شهوت فرج ضعیف شود، تمام است که هرکه سیر بخورد به فضول گفتن و عیب جستن مشغول شود و شهوت فرج غالب شود و اگر فرج نگاه دارد، چشم نگاه ندارد و اگر چشم نگاه دارد، اندیشه دل نتوان داشت و گرسنگی همه را کفایت کند. و برای این گفتند بزرگان که گرسنگی گوهری است در خزانه حق تعالی. بدان دهد که دوستش دارد و به هر کسی ندهد. و یکی از حکما گفته است که هر مرید که یک سال نان تهی خورد و نیمه آن خورد که عادت وی باشد، خدای تعالی اندیشه زنان از دل وی برکند.
فایده ششم اندک خفتن است. بدان که کم خوردن اصل همه عبادتهاست و اصل مناجات و ذکر و تفکر است خاصه به شب و هرکه سیر بخورد خواب به شب بر وی غالب شود و چون مرداری بیفتد و عمر وی ضایع شود. یکی از پیران هر شب بر سفره منادی کردی که ای مریدان سیر مخورید که آب بسیار خورید و آنگاه بسیار خسبید. آنگاه در قیامت حسرت بسیار خورید و هفتاد کس اتفاق کرده اند که بسیار خفتن از آب بسیار خوردن است.
و سرمایه آدمی عمر است و هر نفسی از تو گوهری است که بدان سعادت آخرت را صید توان کرد و خواب عمر ضایع کند و به زیان آورد و چه چیز عزیز تر بود از آن که خواب را دفع کند؟
و هرکه تجهد کند بر سیری، لذت مناجات نیابد و چون خواب غلبه کند، باشد که احتلام افتد و به شب غسل نتوان کرد جنب بماند و از عبادت بازماند و اندر رنج غسل افتد و اگر در گرمابه شود باشد که سیم ندارد و باشد که در گرمابه چشم بر عورات افتد و بسیاری آفتها از آن تولد کند.
بوسلیمان دارانی می گوید، «احتلام عقوبت است»، و از این سبب می گوید که آن از سیری باشد.
فایده هفتم آن که روزگار بر وی فراخ شود و به علم و عمل پردازد و چون بسیار خورد، خوردن و پختن و خریدن و ساختن و انتظار هم روزگار خواهد و آنگاه به طهارت جای شدن و طهارت کردن این همه روزگار ببرد و هر نفسی سرمایه ای است گوهری آدمی را و ضایع کردن آن بی ضرورتی ابلهی باشد.
سری سقطی رحمه الله علیه می گوید که علی جرجانی پست جو به دهان همی انداخت. گفتم، «چرا نان نخوری؟» گفت، «میان این و میان آن که نان خورم هفتاد تسبیح تفاوت است در روزگار، بدین سبب چهل سال است نان نخوردم تا نباید به خاییدن این سود از من فوت شود». و شک نیست که هرکه گرسنگی عادت کند، روزه بر وی آسان شود و اندر مسجد اعتکاف تواند داشت و همیشه بر طهارت تواند بود و از چنین فایده ها نزدیک کسانی که تجارت آخرت کنند حقیر نبود.
بوسلیمان دارانی همی گوید که، «هرکه سیر بخورد شش چیز بوی درآید: حلاوت عبادات نیابد و حفظ وی اندر قرآن بد شود و از شفقت بر خلق محروم ماند که پندارد که همه جهان سیر است و عبادت بر وی گران شود و شهوتهای وی زیادت شود و همه مومنان گرد مسجدها گردند و وی گرد طهارت جای و مزبله گردد».
فایده هشتم آن که اندک خورد تن درست باشد و از رنج بیماری و دارو و ناز طبیب و رنج رگ زدن و حجامت کردن و داروی تلخ خوردن رسته بود. و حکیمان و طبیبان اتفاق کرده اند که هیچ چیز نیست که همه نفع است و اندر وی هیچ زیان نیست مگر اندک خوردن.
و یکی از حکما گفته است که بهترین چیزی که آدمی خورد و نافع ترین، نار است و مضر ترین گوشت قدید است و چون قدید اندک خورد بهتر است از نار که بسیار خورد و اندر خبر است که روزه دار تا تندرست باشی.
فایده نهم آن که هرکه اندک خورد خرج وی اندک بود و به مال بسیار حاجتمند نشود و همه آفتها و معصیتها و دلمشغولی ها از حاجت خیزد به مال بسیار که چون خواهد که هر روز چیزهای خوش خورد و بسیار خورد، همه روز در رنج آن باشد که تا چون به دست آرد و باشد که اندر شبهت و اندر طمع و اندر حرام افتد.
یکی از حکما می گوید که چون من از کسی وام خواهم کرد از شکم خویش وام کنم و ترک وام بگویم. دیگری می گوید، «من بیشتر حاجتهای خویش بدان روا کنم که به ترک آن آرزو بگویم». ابراهیم ادهم بپرسیدی از نرخ چیزی، گفتندی گران است. گفتی ارخضوه بالترک ارزان بکنید بدان که ترک گویید.
فایده دهم آن که چون بر شکم خویش قادر شد، بر صدقه دادن و ایثار کردن و کرم ورزیدن قادر شد، چه هرچه اندر شکم شد جای وی کثیف بود و هرچه به صدقه داد جای وی دست لطف حق تعالی بود.
رسول (ص) اندر یکی نگریست. شکم فربه داشت. گفت، «اگر این که در این جا کرده ای اندر جای دیگر کردی بهتر بودی، یعنی اندر صدقه و راه حق تعالی».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۸ - پیدا کردن آفات دست به داشتن از شهوات
بدان که از این دو آفت تولید کند، یکی آن که بر ترک بعضی از شهوات قادر نباشد و نخواهد که بدانند، اندر خلوت بخورد و برملا نخورد. و این عین نفاق باشد و بود که شیطان وی را غرور دهد که این مصلحت مردمان باشد تا به تو اقتدا کنند و این غرور محض است. و کس باشد که شهوت بخرد و به خانه برد تا ببینند، آنگاه پنهان به صدقه دهد و این نهایت صدقه است و کار صدیقان است و عظیم دشوار بود این بر نفس. و شرط اخلاص آن است که این آسان دشوار شود. اگر دشوار بود هنوز اندر دل ریای خفی مانده است، طاعت خود همی دارد نه طاعت حق. و هرکه از شهوت طعام بگریزد و اندر شهوت و ریا افتد چنان باشد که از یاران حذر کند و در زیر ناودان نشیند، پس باید که چون اندر نفس وی این تقاضا پدید آید، اندر پیش مردمان از آن اندک بخورد و همه نخورد تا هم ریا شکسته شود و هم شهوت.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۵ - اصل چهار
بدان که خشم چون غالب بود صفتی مذموم است و اصل وی از آتش است که زخم وی بر دل بود و نسب آن با شیطان است، چنان که گفت، «خلقتنی من نار و خلقته من طین» و کار آتش حرکت است و آرام ناگرفتن و کار گل سکینت و آرام است و هرکه را خشم بر وی غالب است نسب وی با شیطان ظاهرتر از آن است که با آدم و از آن بود که ابن عمر رسول (ص) را گفت که آن چه چیز است که مرا از خشم خدای تعالی دور کند؟ گفت، «آن که خشمناک نشوی». رسول (ص) را گفت، «مرا کاری فرما مختصر و امیدوار». گفت، «خشمگین مشو». و هرچند پرسید همین و رسول (ص) گفت، «خشم ایمان را همچنان تباه کند که آلو انگبین را». و عیسی با یحیی (ع) گفت، «خشمگین مشو». گفت، «نتوانم که من خشمگین نشوم». گفت، «مال جمع مکن». گفت، «این توانم».
و بدان که چون خالی شدن از خشم ممکن نیست، فرو خوردن خشم مهم است. قال الله تعالی «والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس» ثنا گفت بر کسانی که خشم فرو خورند. و رسول (ص) گفت، «هرکه خشم فرو گیرد حق تعالی عذاب خود از او فرو گیرد. و هرکه از حق تعالی عذر خواهد، بپذیرد و هرکه زبان نگاه دارد حق تعالی عورت بر وی بپوشد». و گفت رسول (ص)، «هرکه خشم نتواند راند و فرو خورد، ایزد سبحانه و تعالی روز قیامت دل وی از رضای خود پر کند»، و گفت، «دوزخ را دری است که هیچ کس بدان در اندر نشود الا کسی که خشم خود برخلاف شرع براند» و گفت، «هیچ جرعه ای که بنده فرو خورد نزد حق تعالی دوست تر از جرعه خشم نیست و هیچ بنده ای آن فرو نخورد الا که حق تعالی دل وی به ایمان پر کند.»
و فضیل عیاض و سفیان ثوری و جمعی از این طایفه رحمه الله علیهم اجمعین، اتفاق کرده اند که هیچ کار نیست فاضلتر از حلم در وقت خشم و صبر به وقت راندن انتقام. و یکی با عمر عبدالعزیز رضی الله عنه درشت گفت وی سر اندر پیش افگند و گفت، «خواستی که مرا به خشم آوری و شیطان مرا به تکبر و سلطنت از جای برگیرد تا امروز من با تو خشمی رانم تا فردا تو مکافات آن بر من برانی؟ این نبود هرگز». و خاموش بود. یکی از انبیا صلوات الله علیهم اجمعین گفت، «کیست که از من در پذیرد و کفالت کند که خشمگین نشود و پس از مرگ من که بمیرم خلیفت من باشد و اندر بهشت با من برابر باشد؟» یکی گفت، «من کفالت کردم و پذیرفتم». دیگر باره بگفت. هم او گفت پذیرفتم و وی را ذوالکفل نام کردند بدین سبب که این کفالت بکرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۶ - فصل (بیخ خشم هرگز از باطن کنده نیاید)
بدان که خشم اندر آدمی آفریده اند تا سلاح وی باشد تا آنچه وی را زیان دارد از وی بازدارد از خود، چنان که شهوت آفریده اند تا آلت وی باشد تا هرچه مرد را سودمند است به خویشتن کشد. و وی را از این هردو چاره نیست، ولیکن چون به افراط بود زیانکار باشد و مثل آتشی بود که بر دل زند و دود بر دماغ رود و جایگاه عقل و اندیشه را تاریک کند تا فردا وجه صواب نبیند، چون دودی که اندر غاری افتد و تاریک شود که فرا هیچ جای نتواند دید و این سخن مذموم بود. و از این گفته اند که خشم غول دل است. و باشد که این خشم ضعیف بود و این نیز مذموم بود که حمیت بر حرم و حمیت بر دین با کفار از خشم خیزد. و خدای سبحانه و تعالی رسول (ص) را گفت، «جاهد کفار و اغلظ علیهم» و صحابه را رحمهم الله ثنا گفت و گفت، «اشداء علی الکفار» و این همه نتیجه خشم بود، پس باید که قوت خشم به افراط بود و نه ضعیف، بلکه معتدل بود و به اشارت عقل و دین بود.
و گروهی پنداشتند که مقصود از ریاضت، اصل خشم بیرون بردن است و این خطاست. که خشم سلاح است و از وی چاره نیست. اصل خشم باطل شدن تا آدمی زنده باشد ممکن نیست، چنان که باطل شدن اصل شهوت ممکن نیست، لیکن روا باشد که اندر بعضی کارها و بعضی اوقات پوشیده شود، اصلا چنان که پندارند که خشم نیست گشت. و تفضیل این آن است که خشم از چیزی خیزد که بدان حاجت باشد که کسی قصد آن کند تا ببرد، اما آنچه حاجت نبود مثلا کسی را سگی باشد که از آن مستغنی است، اگر کسی وی را بزند یا بکشد روا باشد که خشمگین نشود، اما قوت و مسکن و جامه و تندرستی و مثل این، حاجت بدین هرگز منقطع نشود. پس کسی که وی را جراحت کنند تا سلامت وی فوت شود یا خفته شود و جامه و قوت وی بستانند، لابد خشم پدیدار آید؛ لکن هرکه را حاجت بیش بود خشم بیشتر بود و وی بیچاره تر و درمانده تر بود. چون کسی به منع آن مشغول شود خشم از آن خیزد و هرچند به حاجت محتاج تر به بازستدن آن خشم زیادتر که آزادی اندر بی حاجتی است هرچند حاجت بیشتر به بندگی نزدیکتر و ممکن باشد که به ریاضت خویشتن را چنان سازد که حاجت وی با قدر ضرورت افتد و حاجت جاه و مال بسیار و زیادتهای دنیا از پیش وی برخیزد و لاجرم خشم که تبع آن حاجت است برخیزد.
و تفاوت میان خلق اندر این بسیار است که بیشتر خشمها از سبب زیادت مال و جاه بود و اگر کس کارهای خسیس کند چون نرد و شطرنج و کبوتربازی و مثل این، اگر کسی گوید نیک نبازد یا شراب بسیار نخورد فلان خشمگین شود و شک نیست که هرچه از این جنس است به ریاضت از وی بتوان رستن، لیکن آنچه لابد آدمی است، اصل خشم در آن باطل نشود و خود نباید که شود که محمود نباشد، لیکن چنان نباید که اختیار از وی بستاند و به فرمان شرع و عقل نباشد و به ریاضت خشم را با این درجه توان آورد. و دلیل بر آن که اصل این خشم بنشود و نباید که شود آن است که رسول (ص) از این خالی نبودی و گفتی که من بشرام. اغضب کما یغضب البشر خشمگین شوم چنان که آدمی خشمگین شود، و هر آدمی که لعنت کنم یا سخن درشت گویم در خشم یا بزنم، بارخدایا آن از من سبب رحمت گردان بر وی.
و عبدالله به عمروبن العاص گفت، «هرچیز که گویی بنویسم یا رسول الله اگر در خشم بود؟» گفت، بنویس که بدان خدایی که مرا به حق خلق فرستاد که اگرچه خشم باشد بر زبان من جز حق نرود. پس نگفت که مرا خشم نیست، ولکن گفت خشم مرا از حق بیرون نبرد. و عایشه رضی الله عنه یک روز خشمگین شد. رسول (ص) گفت، «شیطان آمد». گفت، «و تو را شیطان نیست؟» گفت، «هست ولکن مرا بر وی نصرت کرد تا وی زیردست من شد و جز بخیر نفرماید». و نگفت مرا شیطان غضب نیست.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۷ - فصل (غلبه توحید خشم را بپوشاند)
بدان که اگرچه بیخ خشم هرگز از باطن کنده نیاید، ولکن روا باشد که کسی در بعضی احوال یا در بیشتر احوال توحید بر وی غالب شود و هرچه بیند از حق تعالی بیند، پس خشم بدین توحید پوشیده شود و از وی هیچ چیز پیدا نیاید، چنان که اگر سنگی بر کسی زنند به هیچ حال بر سنگ خشم نگیرد، اگرچه بیخ خشم در باطن وی بر جای خویش است که آن جنایت از سنگ نبیند، از آن کس بیند که انداخت. و اگر سلطانی توقیع کند که کسی را بکشند، بر قلم خشمگین نشود که توقیع به وی کرد، زیرا که داند که قلم مسخر است و حرکت از وی نیست، اگرچه در وی است. همچنین کسی که توحید بر وی غالب بود، به ضرورت بشناسند که خلق مضطرند در آن که برایشان می رود، چه حرکت اگرچه در بند قدرت است، لکن قدرت در بند ارادت است و ارادت به اختیار آدمی نیست، ولکن داعیه ای بر وی مسلط کرده اند اگر خواهی و اگرنه، چون داعیه فرستادند و قدرت دادند، فعل به ضرورت حاصل آید پس مثل وی همچون سنگ است که در وی اندازند و از سنگ درد و رنج حاصل آید، اما با وی خشم نبود، پس اگر قوت این کس از گوسفندی بود و گوسفند بمیرد، رنجور شود، ولکن خشمگین نشود. و چون کسی آن را بکشد باید که همچنین باشد اگر نور توحید غالب بود.
ولکن غلبه توحید تا بدین غایت بر دوام نبود، بلکه چون برقی بود و طبع بشریت در التفات یا اسباب که در میان است پدیدار آید. و بسیار کس در بعضی احوال چنین بوده اند. و این نه آن باشد که بیخ خشم کنده آمده بود، لکن چون از کسی نمی بیند، رنج خشم پیدا نیاید همچون سنگی که بر وی آید، بلکه باشد که اگرچه غلبت توحید نبود، لیکن دل وی خود به کاری مهم تر چنان مشغول بود که خشم بدان پوشیده باشد و پدید نیاید.
یکی سلمان را دشنام داد گفت، «اگر کفه سیئات من در قیامت گرانتر آید من از این که تو می گویی بترم و اگر آن سبکتر بود، به سخن تو چه باک دارم و این که تو می گویی دون حق من است». ربیع خثیم را دشنام دادند. گفت، «میان من و بهشت عقبه ای است و به بریدن آن مشغولم. اگر ببرم، به سخن تو چه باک دارم و اگر نه این که به من می گویی دون حق من است». این هردو چنان است به اندوه آخرت مستغرق بودند که خشم ایشان پدیدار نیامده است.
و یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را دشنام داد. گفت، «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است». از بس مشغولی که به خود است خشم پدیدار نیامده است. و زنی مالک دینار را مرائی گفت. گفت، «مرا هیچ کس نشناخت مگر تو». و یکی شعبی را سخنی گفت، «اگر راستی می گویی حق تعالی مرا بیامرزاد و اگر دروغ می گویی خدای تعالی تو را بیامرزاد».
پس این احوال دلیل کند که روا باشد که خشم مقهور شود بدین احوال و روا باشد که کسی بشناخته بود که خدای تعالی دوست دارد از وی که خشم نگیرد، چون سببی رود، دوستی خدای تعالی آن خشم وی پوشیده کند، چنان که کسی که معشوقی دارد و فرزند وی را جفا می گوید و عاشق داند که وی می خواهد که آن جفا نیاید و فرا گذارد، غلبه عشق وی را چنان کند که درد آن جفا درنیابد و خشمگین نشود.
پس باید که آدمی به یکی از این اسباب چنان شود که خشم خود را مرده کند و اگر نتواند باری قوت او را بشکند تا سرکش نگردد و بر خلاف شرع و عقل حرکت نکند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۸ - فصل (علاج خشم واجب است)
بدان که علاج خشم واجب است که بیشتر خلق را خشم به دوزخ برد. و علاج وی دو جنس است: یکی جنس وی چون مسهل است که بیخ و مادت آن از باطن بر کند و جنس دوم مثل سکنجبین است که تسکین کند و مادت نبرد.
و جنس اول که مثل مسهل است آن است که نگاه کند که سبب خشم اندر باطن چیست. آن اسباب را از بیخ بکند. و آن را پنج سبب است.
سبب اول کبر است که متکبر به اندک مایه ای سخن یا معاملت که در خلاف تعظیم وی بود خشمگین شود. باید که کبر را به تواضع بشکند و بداند که وی از جنس بندگان دیگر است که فضل به اخلاق نیکو بود و کبر از اخلاق بد است و جز به تواضع کبر باطل نشود.
سبب دوم عجب است که اندر شأن خویشتن اعتقادی دارد. و علاج آن است که خود را بشناسد و تمامی علاج کبر و عجب به جای خود گفته شود.
سبب سیم مزاح است که اندر بیشتر احوال به خشم ادا کند. باید که خویشتن را به جد مشغول کند اندر شناختن کار آخرت و حاصل کردن کار و اخلاق نیکو و از مزاح باز ایستد. و همچنین پر خندیدن و سخریت کردن به خشم ادا کند. باید که خود را از آن صیانت کند و اگر دیگری بر وی استهزا کند خود از آن اعراض کند.
سبب چهارم ملامت کردن و عیب کردن است که این نیز سبب خشم گردد از هردو جانب. و علاج آن بود که بداند بی عیب خدای تعالی است و هرکه عیب خود باشد عیب دیگران نرسد. و ملامت همین سبیل. پس اگر به عیب و ملامت خود مشغول شود تا خشم دیگری از میان برخیزد اولیتر.
سبب پنجم حرص و آز بود بر زیادت مال و جاه که بدان حاجت بسیار شود و هرکه بخیل بود به یک دانگ که از وی بشود خشمگین گردد و هرکه طامع بود به یک لقمه که از وی فوت شود خشمناک گردد و این همه اخلاق بد است.
و اصل خشم این است. و علاج این هم علمی است و هم عملی. اما علمی آن است که آفت و شر وی بداند که ضرر آن بر وی اندر دین و دنیا تا به چه حد است تا به دل از آن نفور شود، آنگاه به علاج عملی مشغول گردد و آن باشد که از این صفات به مخالفت برخیزد که علاج همه به مخالفت هوا و هوس و اخلاق بد است. چنان که اندر ریاضت نفس بگفتیم. و انگیختن خشم و اخلاق بد بیشتر از آن است که مخالطت با گروهی کنند که خشم بر ایشان غالب باشد و باشد که آن را شجاعت و صلابت نام کنند و بدان فخر آورند. و حکایت کنند که فلان بزرگ به یک کلمه فلان را بکشت یا خان و مال او ببرد که کس زهره نداشتی که بر خلاف وی سخن گفتی که وی مردی مردانه بود و مردان چنین باشند و فرا گذاشتن آن خواری و بی حمیتی و ناکسی باشد، پس خشم را که خوی سگان است شجاعت و مردانگی نام نهاده باشد و حلم که اخلاق پیغمبران است ناکسی و بی حمیّتی نام کند. و کار شیطان این است که به تلبیس و به الفاظ زشت از اخلاق نیکو باز می دارد و به الفاظ نیکو به اخلاق بد دعوت می کند. و عاقل داند که اگر راندن هیجان خشم از مردی بودی، بایستی که زنان و کودکان و پیران ضعیف نفس و بیماران به خشم نزدیکتر نبودندی و معلوم است که این قوم زودتر خشم گیرند. بلکه هیچ مردی در آن نرسد که کسی با خشم خویش برآید. و این صفت انبیاست (ع). و آن دیگر صفت کردان و ترکان و عرب و کسانی که به سباع و بهایم نزدیکتراند. بنگر که بزرگی در آن باشد که مانند انبیا باشی یا مانند غافلان و ابلهان باشی؟
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۹ - فصل (علاج علمی و عملی خشم)
بدان که این گفته اند مسهل آن است که قصد کند که مادت خشم بکند، اگر کسی مادت خشم نتواند کند باید که تسکین کند. چون خشم هیجان گرفت تسکین وی به سکنجبین باشد که از حلاوت علم و مرارت صبر ترکیب کند و علاج همه اخلاق معجون علم و عمل است. علم آن است که از آیات و اخبار که اندر غضب آمده است و اندر ثواب کسی که خشم فرو خورد اندیشه کند، چنان که روایت کرده ایم و با خود گوید که حق سبحانه و تعالی بر تو قادرتر از آن است که بر وی که مخالفت تو با خدای تعالی بیشتر است. چه ایمنی اگر خشم برانی که در روز قیامت خشم خود بر تو براند؟ و بدین تسکین کند و ثواب فرو خوردن خشم حاصل کند، چنان که رسول (ص)، پرستاری را به کاری فرستاد و دیرباز آمد. گفت، «اگر نه قصاص قیامت بودی تو را بزدمی».
و دیگر آن که با خود گوید که این خشم تو از آن است که کاری چنان رفت که حق تعالی خواهد نه چنان که تو خواهی. و این منازعت بود اندر ربوبیّت. و اگر بدین اسباب که به آخرت تعلق دارد خشم ساکن نشود، اغراض دنیا فراپیش خود دارد و گوید، «اگر خشم برانم باشد که اندر خدمت تقصیر کند و نفور شود و یا غدری و مکایدتی کند و نیز صورت زشتی با خویش با یادآورد که ظاهر وی چون گرگی باشد یا سگی که اندر کسی افتد و باطن وی همه آتش گیرد و به صورت سگی گرسنه شود و بیشتر آن بود که چون عزم کند که فراگذارد، شیطان گوید که این بر عجز و خواری تو نهند و وحشت را زیان دارد و در چشم مردمان حقیر شوی. باید که گوید که هیچ عزت در آن نرسد که کسی سیرت انبیا(ع) گیرد و خشنودی خدای تعالی جوید و گوید که امروز در دنیا مردمان مرا خوار پندارند بهتر از آن که فردا در قیامت خوار باشم و امثال این. این علاج علمی است.
اما علاج عملی آن است که به زبان بگوید اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و سنت است که اگر بر پای باشد بنشیند و اگر نشسته باشد، پهلو بر زمین نهد و اگر بدین ساکن نشود به آب سرد طهارت کند که رسول (ص) گفت، «خشم از آتش است به آب بنشینید». و اندر یک روایت است که باید سجود کند و روی بر خاک نهد تا آگاهی تازه شود که وی از خاک است و بنده است و وی را خشم نرسد.
و یک روز عمر رضی الله عنه خشمگین شد آب خواست و اندر بینی کرد و گفت خشم از شیطان است و بدین بشود. و یک روز ابوذر با کسی جنگ کرد و گفت یا بن الحمرا! مادر وی را عیب کرد یعنی سرخ است به رنگ بندگان. و رسول (ص) گفت، «شنیدم که امروز کسی را عیب کردی به مادر. بدان که تو هیچ سیاه و سرخ فاضلتر نه ای. مگر آن که به تقوی اندر پیش وی باشی ابوذر رضی الله عنه بشد تا وی را عذر خواهد. آن کس از پیش بیامد و بر ابوذر سلام کرد. و چون عایشه رضی الله عنها خشمگین شدی، رسول (ص) بینی وی بگرفتی و گفتی، «ای عایشه! بگو اللهم رب النبی محمد اغفرلی ذنبی و اذهب غیظ قلبی و اجرنی من مضلات الفتن» این نیز گفتن سنت است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۱ - فصل (کین فرزند خشم است)
بدان که هرکه خشم فرو خورد به اختیار و دیانت مبارک آید، اما اگر از عجز و ضرورت فرو خورد، اندر باطن وی گرد آید و عقده گردد. و رسول (ص) می گوید، «المومن لیس یحقود»، یعنی مومن کین دار نبود پس کین فرزند خشم است و از وی هشت آفت پدید آید که هریکی سبب هلاک دین بود:
اول: حسد تا به شادی آن کس اندوهگین بود و به اندوه وی شادمانه بود.
دوم: آن که شماتت کند و شادمانی کند که بلایی به وی رسد و آن را اظهار کند.
سوم: آن که زبان از وی بازگیرد و سلام نکند و جواب سلام او بازندهد.
چهارم: آن که به چشم حقارت و کوچک داشت به وی نگرد.
پنجم: آن که زبان به وی دراز کند به غیبت و دروغ و فحش و آشکار کردن عورت و اسرار وی.
ششم: آن که وی را محاکات کند و سخریت کند.
هفتم: آن که اندر گزاردن حق وی تقصیر کند و صلت رحم بازگیرد و مظلمت وی باز ندهد و از وی حلالی نخواهد.
هشتم: آن که وی را بزند و برنجاند چون فرصت یابد و اگر دیگری زند و برنجاند منع نکند و بدان رضا دهد.
پس اگر کسی باشد که دیانت بر وی غالب باشد و هیچ چیز نکند که اندر آن معصیتی بود، هم از خالی نباشد که احسان خود از وی بازگیرد و با وی رفق نکند در کارها و در کار وی معین نباشد و بر وی دعا و ثنا نگوید، از ثواب اینهمه بازماند و در نقصان بود. و چون مسطح که خویش ابوبکر بود اندر واقعه افک عایشه رضی الله عنه را سخن گفت و ابوبکر رضی الله عنه او را نفقه می دادی، بازگرفت و سوگند خورد که نیز ندهد. این آیت فرود آمد، «ولا یاتل اولوا الفضل منکم تا آنجا که الا تحبون ان یغفر الله لکم یعنی سوگند مخورید که نیکویی نکنید و یا کسی را که جفا کرد دوست ندارید که خدای سبحانه و تعالی شما را بیامرزد». ابوبکر رضی الله عنه گفت، «ای والله دوست دارم» و با سر نفقه دادن شد.
پس هرکس را که از دیگری کینه در دل بود از سه خالی نبود اول مجاهده کند با خویشتن تا با وی نیکویی کند و مراعات بیفزاید و این درجه صدیقان است. دوم آن که نیکی نکند و زشتی نیز روا ندارد و نکند و این درجه پارسایان است. سیم آن که زشتی و بدی کند و این درجه فاسقان است و ظالمان است و هیچ قربت عظیمتر از آن نیست که نیکویی کنی با کسی که با تو زشتی کند، اگر نتوانی باری عفو کنی که عفو را فصیلت بسیار است و بزرگ است.
و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که بدان سوگند توانم خورد، هیچ مال از صدقه دادن ناقص نشود و هیچ کس عفو نکند کسی را که خدای سبحانه و تعالی وی را زیادت ندهد اندر قیامت و هیچ کس در سوال و گدایی بر خود نگشاید که نه حق سبحانه و تعالی در درویشی بر وی نگشاید» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «هرگز ندیدم که رسول (ص) بر آنچه حق وی بود مکافات کرد، الا آنچه حقوق و حدود شرع بود و میان هیچ دو کار وی را مخیر نکردندی که نه آسانترین بر خلق اختیار کردی، مگر که معصیت بودی.
عبقه بن عامر رحمهم الله گوید، «رسول (ص) دست من بگرفت و گفت: آگاه کنم تو را که فاضلترین اخلاق اهل دنیا و آخرت چیست؟ گفتم: آری یا رسول الله. گفت: هرکه از تو ببرد تو با وی بپیوند و هرکه تو را محروم کند تو وی را عطا ده به وقت توانایی و هرکه بر تو ظلم کند، وی را عفو کن».
و رسول (ص) گفت که موسی (ع) گفت، «بارخدایا! از بندگان تو کدام عزیزترند به نزدیک تو؟» گفت، «آن که عفو کند با توانایی». و گفت هرکه بر ظالم خویشتن دعای بد کرد، حق خویشتن باطل کرد و رسول (ص) چون مکه بستد، بر قریش دست یافت و با وی جفا بسیار کرده بودند و همی ترسیدند و دل از جان برگرفته بودند. رسول (ص) دست بر در کعبه نهاد و گفت، «خدای یکی است وی را شریک نیست. وعده خود راست کرد و بنده خود را نصرت داد و دشمنان خود را هزیمت کرد، چه همی بینید و چه همی گویید؟» گفتند، «چه گوییم؟ امروز دست دست توست.» گفت، «آن گویم که برادرم یوسف (ع) گفت چون بر برادرانش دست یافت و گفت «لا تثریب علیکم الیوم». همه را ایمن بکرد و گفت کسی را با شما کار نیست.
و رسول (ص) گفت، «در قیامت ندا کنند و آواز دهند که برخیزید. هرکه عفو کرده است، مزد وی بر حق سبحانه و تعالی است. چندین هزار خلق برخیزند و به بهشت شوند بی حساب که عفو کرده باشند از مرد و زن.
و معاویه گفت، «اندر خشم صبر کنید تا فرصت یابید، چون فرصت یافتید و توانا شدید عفو کنید.» و یکی را در پیش هشام آوردند که جنایتی کرده بود. صحبت خویشتن گفتن گرفت. هشام گفت، «پیش من جدل می گویی؟» گفت، «یوم تاتی کل نفس تجادل عن نفسها» پیش حق تعالی جدل می توان گفت در اظهار کردن عذر خویش، چرا پیش تو نتوان گفت؟» و گفت، «بگو تا خود چه می گویی».
و ابن مسعود رحمهم الله را چیزی بدزدیدند. مردمان بر در کعبه گرد کرد و گفت، «بار خدایا اگر به سبب حاجتی کرده است مبارکش باد. و اگر به دلیل معصیت برگرفته است، آخر گناهان وی باد. و فضیل رحمهم الله همی گوید، مردی را دیدم اندر طواف زر وی ببرند. او می گریست. گفتم به زر همی گریی؟ گفت نه که تقدیر کردم که اندر قیامت نیکی وی با من دهند و هیچ عذر ندارد، مرا بر وی رحمت آمد.
و اندر انجیل است که هرکه بر ظالم خویش آمرزش خواهد، شیطان از وی هزیمت شود. پس باید که چون خشم پدید آید عفو کند و در کارها رفق کند تا خشم پیدا نشود. و رسول (ص) گفت، «یا عایشه هرکه را که از رفق بهره مند کردند، بهره خویش از دین و دنیا بیافت و هرکه را از رفق محروم کردند، از خیر دین و دنیا محروم ماند» و گفت، «حق سبحانه و تعالی رفیق است، رفق را دوست دارد و آنچه به رفق دهد هرگز به عنف ندهد» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «اندر همه کارها رفق نگاه دارید که در هیچ کار رفق اندر نرسید که نه آن را آراسته گردانید و از هیچ کار رفق بریده نشد که آن را زشت نگردانید».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۲ - پیدا کردن حسد و آفات آن
بدان که از خشم حقد خیزد و از حقد حسد خیزد و حسد از جمله مهلکات است. و رسول (ص) گفت، «حسد کردار نیکو را ناچیز گرداند» و گفت، «سه چیز است که خلق از آن خالی نبود، گمان بد و فال بد و حسد و شما را بیاموزم که علاج این چیست چون گمان بد بری با خویشتن تحقیق مکن و بر آن مایست. و چون فال بد بینی بر آن اعتماد مکن. و چون حسد پدید آید زبان و دست از معامله بدان نگاه دار».
و گفت (ص) «اندر میان شما پیدا آمدن گرفت آن که امت بسیار پیش از شما هلاک کرد و آن حسد و دشمنی و عداوت است و بدان خدای که جان محمد در حکم وی است که در بهشت نشوی تا ایمان نداری و ایمان ندارید تا یکدیگر را دوست نباشید و خبر دهم شما را که آن به چه حاصل آید. سلام بر یکدیگر فاش دارید.
موسی (ع) گوید، «مردی را دیدم اندر سایه عرش. پرسیدم که وی کیست؟ گفتند که وی عزیز است نزدیک حق سبحانه و تعالی که او هرگز حسد نکرده است و اندر پدر و مادر عاق نبوده است و نمامی نکرده است».
و زکریا (ع) گوید که حق سبحانه و تعالی همی فرماید که حاسد دشمن نعمت من است و بر قضای من خشم همی گیرد و قسمت که من میان بندگان کرده ام همی نپسندد و رسول (ص) همی گوید، «شش گروه به شش گناه اندر دوزخ شدند بی حساب. امیران به جور و عرب به تعصب و مالداران به کبر و بازرگانان به خیانت و اهل روستا به نادانی و علما به حسد».
و انس رحمهم الله همی گوید، «یک روز پیش رسول (ص) نشسته بودم. گفت: این ساعت کسی از اهل بهشت اندر آید و مردی از انصار درآمد نعلین از دست چپ درآویخته و آب از محاسن وی همی چکید که طهارت کرده بود. دیگر روز همچنین بگفت و هم وی اندر آمد. تا سه روی ببود. و عبدالله بن عمروبن عاص رحمهم الله خواست که بداند که وی را چه کردار است. نزدیک وی شد و گفت با پدر جنگ کرده ام و همی خواهم که سه شب نزدیک تو باشم. گفت روا بود. اندر آن سه شب نگاه کرد. وی را عملی زیادت ندید به جز آن که چون در خواب درآمدی حق سبحانه و تعالی را یاد کردی. پس وی را گفت، «من جنگ پدر نکرده بودم ولیکن از رسول (ص) چنین شنیدم. خواستم که عمل تو بشناسم». گفت، «این است عمل من که دیدی». چون برفت آواز داد و گفت یک چیز هست که هرگز بر هیچ کس حسد نکردم که خیری به وی رسیده است. گفت، «پس این درجه آن است».
و عون بن عبدالله رضی الله عنه یکی را از ملوک پند داد و گفت، «دور باش از کبر که اول همه معصیتها که کرده اند از کبر بود که ابلیس از کبر سجود نکرد و دور باش از حرص که آدم (ع) را از بهشت حرص بیرون آورد و دور باش از حسد که اول خون ناحق که ریختند به حسد بود، پسر آدم برادر خویش را بکشت. و چون صفات پاک حق سبحانه و تعالی گویند یا حدیث صحابه کنند خاموش باش و زبان از فضول نگاه دار».
و بکر بن عبدالله گوید، «مردی بود به نزد پادشاهی و هر روز برخاستی و گفتی: با نیکوکار نیکوکاری کن که بدکردار را کردار بد وی کفایت کند». پادشاه وی را عزیز داشتی. بر آن یکی وی را حسد کرد و گفت، «وی همی گوید که ملک را گند دهان همی آید». گفت، «دلیل چیست؟» گفت، «آن که وی را نزدیک خویش خوانی، دست بینی خویش بازنهد تا بوی نشنود». آنگاه بیامد و آن مرد را به خانه برد و طعامی داد که اندر وی سیر بود. پس ملک وی را به نزدیک خود خواند. وی دست به دهان بازنهاد. ملک پنداشت که آن مرد راست گفته است. ملک را عادت بود که برات خلعت و سیاست هردو به خط خویش نوشتی و مهر کرده بدادی. برات سیاست بنوشت و مهر کرد و به وی داد. او پنداشت که برات خلعت است. چون بیرون آمد همان مرد رفته بود تا بازداند که حال وی به چه انجامد. چون بیرون آمد و برات داشت گفت چیست؟ گفت برات خلعت است. گفت چون حق نان و نمک داریم ایثار به من کن. گفت کردم. از وی بستد و پیش عامل برد. گفت فرموده است که تو را بکشند و پوست به کاه بیاگنند. الله الله این در حق دیگری نبشته اند. رجوع کن با ملک. گفت در فرمان ملک رجوع نبود. وی را بکشت. دیگر روز آن مرد پیش ملک بایستاد و همان بگفت. ملک را عجب آمد. گفت، «آن خط چه کردی؟» گفت، «فلان از من بخواست به وی بخشیدم»، گفت، «او می گوید که تو مرا چنین و چنین گفتی؟» گفت، «دست به دهن چرا بازنهادی؟» گفت، «آن مرد مرا سیر داده بود». ملک گفت، «سخن هر روزه بازگوی». بازگفت که بد کردار را بد خویش کفایت کند، گفت مردی که حسد برد و مرا به گمان بد اندازد تا بی گناهی را هلاک کنم، خود هلاک او اولی، بد وی هم به وی باز رسید.
ابن سیرین رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس را بر دنیا حسد نکردم، با خود گفتم اگر اهل بهشت باشم آن قدر نعمت مکدر چه قدر آرد و اگر نعوذبالله از اهل دوزخ باشم اگر جمله دنیا مرا باشد چه سود کند؟ و از حسن بصری رحمهم الله پرسیدند که مومن حسد کند؟ گفت، «پسران یعقوب (ع) را فراموش کرده ای، کند؟» ولیکن چون رنجی بود در سینه و بیرون نه افگند به معاملت زیان ندارد. و بودردا رحمهم الله می گوید، «هرکه از مرگ بسیار یادآوری وی را نه شادی بود و نه حسد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۴ - پیدا کردن علاج حسد
بدان که حسد بیماری عظیم است دل را. و علاج وی هم معجون علم و عمل است. اما علمی آن است که بداند حسد زیان وی است اندر دنیا و آخرت و سود محسود وی است اندر دنیا و آخرت. اما آن که زیان دنیا وی راست آن که همیشه اندر غم و اندیشه و عذاب باشد که هیچ وقت خالی نبود از نعمتی که به کسی همی رسد. و چنان که همی خواهد که دشمن وی در رنج باشد، خود چنان باشد و بدان صفت بود که دشمن خود را چنان می خواهد، چه هیچ غم عظیم تر از غم حسد نیست، پس چه بی عقلی باشد بیش از آن که به سبب خصم، خویشتن را همه روز رنجور دادی و خصم را هیچ زیان نه از حسد تو که آن نعمت را مدتی است در تقدیر و قضای حق سبحانه و تعالی که نه پیش بود و نه پس و نه کم بود و نه بیش که سبب آن تقدیر، ازلی است و گروهی آن را نیک طالعی گویند و به هر صفت همه که گویند متفق اند که تغیر را بدان راه نیست.
و بدین سبب بود که یکی از انبیا درمانده بود با زنی که او را سلطنتی بود و شکایت بسیار می کرد به خدای تعالی. وحی آمد، «فر من قدامها حتی تنقضی ایامها از پیش او بگریز تا مدت او بگذرد» که آن مدت که در ازل تقدیر کرده اند هرگز بنگردد.
و یکی از انبیا صلوات الله علیهم اجمعین، اندر بلایی مانده بود. بسیاری دعا و زاری همی کرد تا وحی آمد بر وی که آن روز که آسمان و زمین را تقدیر کردم قسمت تو این آمد. چه گویی؟ قسمت از سر گیرم برای تو؟ و اگر کسی خواهد که به حسد وی نعمتی باطل شود هم زیان با وی گردد که آنگاه به حسد دیگری نعمت وی نیز باطل شود و به حسد کفار نیز نعمت ایمان وی باطل شود، چنان که حق تعالی می گوید، «ودت طائفه من اهل الکتاب لو یصلونکم» پس حسد عذاب حاسد است به نقد. اما ضرر آخرت بیشتر که خشم وی از قضای خداست و انکار وی بر قسمتی که وی به کمال حکمت خود کرده است و کسی را به سر آن راه نداده است. و چه جنایت بود در توحید بیش از این. و آنگاه شفقت و نصیحت مسلمانی دست بداشته بود که ایشان را بد خواسته بود و با ابلیس در این خواست همباز باشد و چه شومی بود بیش از این؟ و اما آن که محسود را سود در دنیا آن است که چه خواهد جز آن که حاسد وی در عذاب بود همیشه. و چه عذاب بود بیش از حسد که هیچ ظالم نیست که با مظلوم ماند جز حاسد و محسود. اگر از مرگ تو خبر یابد باید بداند که از عذاب حسد رستی رنجور شود که همیشه آن خواهد که وی در نعمت محسود باشد و تو در رنج حسد و اما منفعت دینی محسود آن باشد که وی مظلوم باشد چه ظلم حاسد، و باشد که حاسد به زبان و معاملت نیز به سبب حسد تعدی کند و بدان تعدی حسنات حاسد با دیوان محسود شود و سیئات محسود با گردن حاسد نهند. پس خواستی که نعمت دنیا از وی بشود بنشد و نعمت او در آخرت نیز بیفزود و تو را عذاب و رنج دنیا نقد شد و عذاب آخرت را بنیاد افکندی. پس پنداشتی که دوست خودی و دشمن وی. چون بدیدی برعکس آمد: دشمن خودی و دوست ویی و خود را رنجور می دادی و ابلیس را که دشمن میهن توست شاد می داری که ابلیس چون دید که تو را نعمت علم و ورع و جاه و مال نیست، ترسید که اگر بدان راضی باشی ثواب آخرت حاصل آید. خواست که ثواب آخرت از تو فوت شود و کرد که هرکه اهل علم و دین دوست دارد و به جاه و حشمت ایشان راضی بود، فردا وی با ایشان باشد که رسول (ص) گفت که هرکه کسی را دوست دارد فردا با وی بود. چه گفته اند مرد آن است که یا عالم است یا متعلم یا دوستدار ایشان است و حاسد از این هرسه محروم است. و مثل حاسد چون کسی است که سنگی بر بالا اندازد تا به دشمن خود زند. بر وی نیاید و بازگردد و بر چشم راست وی آید و کور شود و خشم زیاده شود. دیگر بار سخت تر اندازد و هم باز گردد و بر چشم دیگرش آید. پس دیگر بار سخت تر اندازد و باز برافتد و سر وی بشکند و همچنین می کند و دشمن به سلامت. دشمنان وی را می بینند و می خندند. و این حال حاسد است و سخریت شیطان بود. این همه آفت حسد است. پس اگر بدان کشد که به دست و زبان تعدی کند و غیبت کند و دروغ گوید و از حق انکار کند، مظلمه آن خود بسیار بود. پس هرکه بداند که حسد زهر قاتل است، اگر عقل دارد، آن حسد از وی بشود.
و اما علاج عملی آن است که به مجاهدت اسباب حسد را از باطن خود بکند که سبب حسد کبر است و عجب و عداوت و دوستی جاه و حشم و غیر آن. چنان که اندر خشم گفتیم باید که این اصول به مجاهده از دل قلع کند و مسهل این بود تا خود حسد نبود، اما چون حسد پدید آمد تسکین کند بدان که هرچه حسد فرماید به خلاف آن کند چون اندر وی طعن کند، ثنا گوید و چون تکبر کند تواضع کند و چون فرماید که اندر ازالت نعمت وی سعی کند او را یاری دهد.
هیچ علاج چنان نبود که اندر غیبت وی ثنا گوید و کار وی بالا همی دهد تا چون همی شنود دل وی خوش همی گردد و عداوت منقطع شود، چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است، «ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عداوه کانه ولی حمیم» و شیطان اینجا گوید اگر تواضع کنی و بر وی ثنا گویی آن بر عجز تو نهند. پس تو مخیری خواه فرمان حق تعالی برو، خواه فرمان ابلیس. و بدان که این دارو عظیم نافع است، ولکن تلخ است و صبر نتوان کرد بر وی الا به قوت علم که بشناسد که نجات وی در دین و دنیا در این است و هلاک او در دین و دنیا در حسد است. و هیچ دارو بی صبر بر تلخی و رنج ممکن نیست. طمع از این بباید برید. پس چون احتیاج بیماری آمد به امید شفا با رنج و تلخی دارو همی باید ساخت و الا هلاک بیمار باشد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۵ - فصل (آفت حسد را چگونه از دل باید کند)
بدان که اگر بسیاری مجاهدت بکنی غالب آن بود که میان کسی که تو را رنجانیده باشد و کسی که دوست باشد فرق یابی، در دل و نعمت و محنت هردو نزدیک تو برابر نباشد، بلکه نعمت و راحت دشمن را کاره باشی به طبع. و تو مکلف نه ای بدان که طبع را بگردانی که این اندر قدرت تو نیست، اما به دو چیز مکلفی یکی آن که به قول و فعل این اظهار نکنی و دیگر آن که به عقل این صفت را کاره باشی و خواهان آن باشی که این صفت مذموم از تو بشود. چون این بکردی، از وبال حسد برستی و اگر به قبول و فعل اظهار نکنی و اندر باطن تو کراهیتی نباشد، این صفت را که در خود می یابی، گروهی گفته اند که بدان ماخوذ نباشی. درست آن است که ماخوذ باشی که حسد حرام است و این عمل دل است نه عمل تن و هرکه رنج مسلمانی خواهد و به شادی او اندوهگین باشد لابد باید ماخوذ بود، مگر که این صفت را کاره باشد، آنگاه از وبال این خلاص یابد.
اما از حسد بکلی کسی خلاص یابد که توحید بر وی غالب باشد و وی را دوست و دشمن نبود و همه را به چشم بندگی حق سبحانه و تعالی بیند و این حالتی نادر باشد چون برق که درآید و بشود و در غالب آن بود که ثبات نکند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۱ - پیدا کردن علاج بخل
بدان که این علاج مرکب است از علم و عمل:
اما علم آن است که اول سبب بخل شناسی که هر بیماری که سبب وی بدانی، علاج آن بتوان کرد. و سبب وی دوستی شهوتهاست که بی مال به وی نتوان رسید و به امید زندگانی دراز که اگر بخیل بداند که زندگانی وی یک روز یا یک سال بیش نمانده است، خرج بر وی آسانتر شود، مگر که فرزند دارد که بقای فرزند همچون بقای خود داند و بخل وی محکمتر شود.
و برای این گفت رسول (ص) که: «فرزندکان بخیلی و بددلی و جهالت است» و وقتی باشد که از دوستی مال شهوتی باطل تولد کند یا برای شهوت مال خود عین مال معشوق وی شود و نیز بسیار بود که چندان که به زید ما دارد و ضیاع و اسباب و دخل ضیاع که وی را و زن و فرزند وی را تا به قیامت بسنده است، بیرون نقد بسیار که دارد و اگر بیمار شود خود را علاج نکند و زکوه بندهد و نگاهداشتن زر اندر زمین شهوت وی بود. باز آن که داند که بمیرد و دشمنان وی ببرند، ولیکن بخیل وی را از خرج کردن مانع بود و این بیماری عظیم است که کمتر علاج پذیرد.
و اکنون چون سبب بشناختی، علاج دوستی شهوات به قناعت توان کرد به اندکی و صبر بر ترک شهوات تا از مال مستغنی شود و علاج امید زندگانی بدان کند که از مرگ بسیار اندیشد و اندر هم تا این خود نگردد که چگونه غافل و بی خبر مردند و حسرت بردند و مال دشمنان قسمت کردند. و بیم درویشی فرزندان را بدان علاج کند که بداند که آن که ایشان را بیافرید، روزی ایشان هم بدیشان تقدیر کرد و اگر تقدیر به درویشی کرده است، به بخیلی وی توانگر نشوند، لیکن آن مال را ضایع کنند و اگر توانگری تقدیر کرده است، از جای دیگر به دست آورند. و می بیند که بسیار توانگرند که از پدر هیچ میراث نیافتند و بسیار کسان میراث یافتند و همه ضایع کردند. و بداند که اگر فرزند مطیع حق تعالی بود خود وی را کفایت کند، و اگر نه درویشی مصلحت دین و دنیای وی باشد تا مال اندر فساد به کار نبرد.
و دیگر آن که در اخبار که مذمت بخل و مدح سخا آمده تامل کند و بیندیشد که جای بخیل جز آتش نیست، اگر چه طاعت بسیار دارد و او را چه فایده خواهد بود از مال پیش از آن که خود را از دوزخ و ناخشنودی حق تعالی باز خرد؟ و دیگر اندر حال بخیلان تامل کند که چگونه بر دلها گران باشد و همگنان ایشان را دشمن دارند و مذمت کنند باید که بداند که وی نیز اندر چشم مردمان همچنان گران و خسیس و حقیر باشد. این است علاجهای علمی چون در این تامل کند تمام. اگر بیماری بی حد نیست چنان که علاج بپذیرند، رغبت خرج اندر وی حرکت کند باید به عمل مشغول شود و خاطر اول نگاه دارد و زود خرج کردن گیرد.
ابوالحسن بوشنجی در طهارت جای مریدی را آواز داد که پیراهن من گیر و به درویش ده گفت، «چرا صبر نکردی تا بیرون آمدی؟» گفت، «ترسیدم که خاطری دیگر در آید که از آن منع کند». و ممکن نبود که بخیلی بشود الا به دادن مال، و چنان که عاشق از عشق نرهد تا سفری نکند که از معشوق جدا شود، علاج عشق مال هم جدا شدن است از مال. و به حقیقت اگر در دریا اندازد و از عشق وی برهد اولیتر از آن که به بخیلی نگاه دارد.
و از حیله ها و علاج های لطیف یکی آن است که خویشتن به نام نیکو فریفته کند و گوید، «خرج کن تا مردمان تو را سخی دانند و نیکو گویند. شره ریا و جاه را بر شره مال مسلط کند تا چون از وی برهد آنگاه ریا را علاج کند. چنان که کودکان را از شیر باز کنند و به چیزی سکوت دهند که وی دوست دارد تا اندر مشغولی آن شیر را فراموش کند. و این طریقی نیک است اندر خباثت اخلاق که صفتی را بر صفتی مسلط بکند تا به قوت آن از وی برهد. و این همچنان بود که خون از جامه به آب نشوید، به بول بشوید تا آن را بشوراند و ببرد. آنگاه بول به بشوید.
و هر که بخل به ریا ببرد پلیدی به پلیدی شسته باشد، لیکن چون بر ریا قرار نگیرد، سود کرده باشد، بلکه اگر بر ریا قرار گیرد هم سود کرده باشد، اگر چه بخل و رعونت ثنای نیکو هر دو از کوی بشریت است، ولیکن اندر کوی بشریت نیز گلخن است و گلشن است و بخل گلخن کوی بشریت است و سخاوت به ریا گلشن کوی بشریت است و سخاوت برای ریا حرام است که ریا در عبادت حرام ست و بس و دادن و داشتن لله را از کوی بشریت بیرون است و محمود تمام این است، پس بخیل را نرسد که اعتراض کند که فلان خرج به ریا همی کند که خرج به ریا نیکوتر از امساک و بخل بی ریا، که اندر گلشن بودن نیکوتر که اندر گلخن بودن.
علاج بخل این است که گفته آمد دادن به تکلف و رنج پیشه گیر تا آنگاه که طبع گردد. بعضی از شیوخ علاج مریدان بدان کرده اند که هیچ کس را بنگذاشتندی که زاویه جدا داشتی و دل بر آن بنهادی. چون دیدی که دل بر آن بنهاد، وی را با زاویه دیگر فرستادی و زاویه وی به دیگری بخشیدی و اگر دیدی که کفش نو در پای کردی که دل وی باز نگریستی، گفتی تا به دیگری دادی.
و رسول (ص) شراک نعلین نو بکرد. آنگاه در نماز چشم وی بر آن افتاد، گفت، «آن کهنه باز آورید» و آن نو بیرون کرد. و چون چنین کرد معلوم شد که گسستگی دل را از مال هیچ علاجی نیست جز به جدا کردن از خود تا دست از مال فارغ نباشد دل فارغ نبود. و از این بود که درویش فراخ دل بود. چون مال بر وی جمع شد لذت جمع بشناسد و بخیل گردد. و هرچه نباشد دل از آن فارغ بود.
یکی پادشاهی را قدحی پیروزه مرصع به جواهر هدیه داد چنان که اندر جهان نظیر آن نبود. حکیمی حاضر بود. گفت، «چگونه همی بینی ای حکیم؟» گفت، «همی بینم که مصیبتی است یا درویشی». گفت، «پیش از این هردو ایمن بودی. اگر بشکند مصیبتی است که آن را مثل نیست و اگر بدزدند درویشی و حاجتی تا آنگاه که با دست آید. آنگاه اتفاق افتاد که بشکست. عظیم رنجور شد و گفت، «حکیم راست گفت».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۳ - اصل هفتم
بدان که بیشتر خلق که هلاک شده اند اندر جاه و حشمت و نام نیکو و ثنای خلق شده اند و بدین سبب اندر منافست و عداوت و معصیتها بسیار افتاده اند و چون شهوت غالب شده راه دین بریده شد و دل به نفاق و خبایث اخلاق آلوده شد . رسول (ص) گفت، «جاه و مال نفاق اندر دل چنان رویاند که آب تیره رو ماند» و گفت، «دو گرگ گرسنه اندر رمه آن تباهی نکند که دوستی جاه و مال اندر دل مسلمانی کند». و با علی (ع) گفت که خلق را دو چیز هلاک کرد. فرا شدن از پی هوا و دوست داشتن ثنا و از این آفت خلاص کسی یابد که نام نیک نجوید و به خمول قناعت کند، چه حق تعالی همی گوید، «تلک الدار الاخره نجعلها للذین لایریدون علوا فی الارض.. الآیه» گفت، «اهل بهشت کسانی اند خاک آلود بشولیده موی شوخگن جامه که کسی ایشان را وزن ننهد. اگر در سرای امیران دستوری خواهند، درنگذارند و اگر طلب نکاح کنند کس دختر به ایشان ندهد. و اگر سخن گویند کس سخن ایشان نشنود و آرزوهای ایشان در سینه موج همی زند و جوش. اگر نور ایشان در همه خلق قسمت کنند فراهمه رسد». و گفتف «بسا خاک آلوده و خلقان جامه که اگر سوگند به خدای دهد و بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد به وی ندهد».
و گفت، «بسیار کس است از امت من که اگر از شما دیناری یا درمی یا حبه ای خواهد به وی ندهید و اگر از حق تعالی بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد ندهد و از خواری وی باشد که دنیا به وی ندهد». عمر رضی الله عنه اندر مسجد شد. معاذ را دید که همی گریست. گفت، «چرا همی گریی؟» گفت، «از رسول (ص) شنیدم که اندکی از ریا شرک است و حق تعالی دوست دارد پرهیزگاران پوشیده نام را که اگر غایب شدند کسی ایشان را نجوید و اگر حاضر آیند کسی ایشان را بنشناسد. دلهای ایشان چراغهای هدی باشد و از همه شبهت ها و ظلمت ها رسته باشند».
و ابراهیم ادهم رحمهم الله گوید، «هرکه شهوت و نام نیکو دوست دارد، وی اندر دین خدا صادق نیست». و ایوب (ع) گفت، «نشان صدق آن بود که نخواهد که هیچ کس وی را شناسد». و قومی از پی ابی بن کعب فرا می شدند. از شاگردان وی عمر رضی الله عنه وی را به دره بزد. گفت، «بنگر یا امیرالمومنین تا چه می کنی؟» گفت، «این مذلت باشد بر پسر و فتنه باشد بر پیشرو». و حسن بصری رحمهم الله می گوید، «هر احمقی که تو همی بینی از پس وی فرا شوند، به هیچ حال دل وی بر جای بنماند». و ایوب به سفری همی شد. قومی از پس وی فرا شدند. گفت، «اگر نه آنستی که حق تعالی از من همی داند که من این را کاره ام، از مقت خدا ترسیدم».
و سفیان ثوری همی گوید، «سلف کراهیت داشته اند اندر جامه ای که انگشت نمای خلق بود یا اندر کهنه ای یا اندر نوئی، بلکه چنان باید که حدیث آن نکنند». و بشر حافی گوید که هیچ کس نباشد که دوست دارد که مردمان وی را بشناسند که نه دین وی تباه شود و رسوا گردد. والله اعلم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۴ - پیدا کردن حقیقت جاه و حشمت
بدان که چنان که معنی توانگری آن باشد که اعیان مال ملک وی باشد و اندر تصرف و قدرت وی بود، معنی احتشام و خداوندی جاه آن بود که دلهای مردمان ملک وی بود، یعنی مسخر وی باشد و تصرف وی اندر آن روان بود. و چون دل مسخر کسی باشد تن و مال تبع آن باشد و دل مسخر کسی نشود تا اندر وی اعتقادی نیکو نکنند، بدان که عظمت وی اندر دل فرود آید به سبب کمالی که اندر وی بود یا به علم یا به عبادت یا به خلق نیکو یا به قوت یا به چیزی که مردمان آن را بزرگ دانند. چون این اعتقاد کنند، دل مسخر شود و به طوع رغبت طاعت وی دارد و زبان را بر مدح و ثنا دارد و تن را بر خدمت دارد و وی را برآن دارد که مال فدا کند تا همچنان که بنده مسخر مالک باشد وی مرید و دوست و مسخر نام و جاه بود، بلکه مسخری بنده به قهر باشد و مسخری وی به طوع و طبع.
معنی مال ملک اعیان است و معنی جاه ملک دلهای مردمان است و جاه محبوبتر است از مال به نزدیک بیشتر خلق برای سه سبب: یکی آن که مال محبوب از آن است که همه حاجتها حاصل به وی توان کرد. و جاه همچنین است، بلکه چون جاه به دست آورد، مال نیز به وی به دست آوردن آسان بود، اما اگر خسیس خواهد که به مال جاه به دست آورد این دشوار بود. دوم آن که مال اندر خطر بود که هلاک شود با دزد ببرد و به کار شود و برسد و جاه از این ایمن بود. سوم آن که مال زیادت نشود بی رنج تجارت و حراثت و جاه سرایت همی کند و زیادت همی شود که هرکه دل وی صید تو شد وی اندر جهان همی گردد و ثنای تو همی گوید تا دیگران نیز صید تو همی شوند نادیده. و هرچند معروف تر همی شود جاه زیادت همی گردد و تبع بیش همی شود.
پس جاه و مال هردو مطلوب است برای آن که وسیلت است به جمله حاجتها، ولیکن در طبع آدمی اندر است که نام و جاه دوست دارد به شهرهای دور که داند که هرگز آنجا نخواهد رسید و دوست دارد که عالم ملک وی باشد، اگرچه داند که بدان محتاج نخواهد بود و این را سری عظیم است. وسبب آن است که آدمی از گوهر فرشتگان است و از جمله کارهای الهیت است، چنان که گفت، «قل الروح من امر ربی» پس به سبب زیادتی مناسبت که با حضرت ربوبیت دارد، ربوبیت جستن طبع وی است و اندر باطن هر کسی بایست آن که فرعون گفت، «انا ربکم الاعلی» اندر است. پس هر کسی ربوبیت به طبع دوست دارد و معنی ربوبیت آن است که همه وی باشد و با وی خود هیچ دیگر نبود که چون دیگری پدید آید نقصان بود و کمال آفتاب آن است که یکی است و نور همه از وی است. اگر با وی دیگری بودی ناقص بودی.
و این کمال که همه وی باشد خاصیت الهیت است که هست، به حقیقت اوست و بس، و اندر وجود با وی جز وی هیچ چیز دیگر نیست و هرچه هست نور قدرت وی است، پس تبع وی باشد نه با وی باشد، چنان که نور آفتاب تبع آفتاب است و وجود دیگر نبود اندر مقابله آفتاب با وی به هم تا چون وی پدید آید نقصانی باشد.
و اندر طبع آدمی هست که خواهد که همه وی باشد، چون از این عاجز است باری خواهد که آن وی باشد یعنی که مسخر وی بود و اندر تصرف و ارادت وی بود، ولیکن از این عاجز است، چه موجودات دو قسم اند: یک قسم آن است که تصرف آدمی به وی نرسد چون آسمانها و ستارگان و جواهر ملایکه و شیاطین و آنچه در تحت زمین و قعر دریا و زیر کوههاست، پس خواهد که به علم بر همه مستولی بود تا همه اندر تحت تصرف علم وی آید، اگر در تصرف قدرت وی نیاید، و بدین سبب بود که خواهد که ملکوت زمین و آسمان و عجایب بحر و بر جمله معلوم وی باشد، چنان که کسی عاجز باشد از نهادن شطرنج ولیکن خواهد باری که بداند که چگونه نهاده اند که این نیز نوعی از استیلا باشد.
اما قسم دوم که آدمی را اندر آن تصرف تواند بود، روی زمین است و آنچه بر وی ست از نبات و حیوان و جماد و آدمی. خواهد که همه ملک وی باشد تا وی را کمال قدرت و استیلا بود بر همه و از جمله آنچه بر زمین است نفیس ترین دل آدمیان است، خواهد که آن نیز مسخر وی باشد و جای تصرف وی بود تا همیشه به ذکر وی مشغول بودند و معنی جاه این بود.
پس آدمی به طبع ربوبیت دوست دارد که نسب آن باوی همی کشد و از آن حضرت همی آید و معنی ربوبیت آن بود که کمال همه وی را باشد و کمال اندر استیلا بود و استیلا همه با علم و قدرت آید که به مال و جاه بود، پس سبب دوستی وی این است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۸ - پیدا کردن علاج دوستی ثنا و ستایش خلق و کراهت نکوهش خلق
بدان که کس باشد که بر ثنای خلق حریص بود و همیشه نام نیکو طلب کند، اگرچه اندر کاری که برخلاف شرع باشد و نکوهش خلق را کاره بود اگرچه بر کاری باشد که آن حق بود و این نیز بیماری دل است و علاج وی معلوم نگردد تا سبب لذت و الم در دل مردم و در مدح و مذمت معلوم شود. بدان که لذت مدح را چهار سبب است:
سبب اول آن که بگفتیم که آدمی کمال خود را دوست دارد و نقصان خود را دشمن و ثنا دلیل کمال کند و باشد که اندر کمال خود به شک باشد و لذت وی تمام نبود. چون از کسی بشنود یقین گردد تا بدان میل و آرام گیرد و آن لذت وی تمام شود که چون از خویشتن به وی کمال یافت اثر ربوبیت اندر خویشتن بدید و ربوبیت محبوب است به طبع، و چون مذمت شنود آگاهی از نقصان خود بیابد و بدین سبب رنجور شود، پس اگر ثنا و نکوهش از کس شنود که دانا بود و گزاف گو نباشد چون استاد منصف عالم، لاجرم آگاهی بیش یابد از رنج و راحت و چون بی بصیرت گوید آن لذت نباشد که یقین به قول وی حاصل نشود.
سبب دوم آن که ثنا دلالت می کند که دل گوینده ملک و مسخر وی است و اندر دل وی مرد را محلی و جاهی است و جاه محبوب است، پس اگر محتشمی گوید از ثنا لذت بیش بود که قدر ملک بر دل وی تمامتر باشد و اگر خسیس گوید آن لذت نباشد.
سبب سیم آن که ثنا او را بشارتی باشد بدان که دلهای دیگر صید وی خواهند شد که چون وی ثنا همی گوید، دیگران نیز اعتقاد همی کنند و آن سرایت همی کند، پس اگر برملا بود و از کسی بود که سخن او بپذیرند لذت آن بیشتر بود.
سبب چهارم آن که دلیل بود بر آن که ثنا گویند مقهور وی است به حکم حشمت و حشمت نیز محبوب است اگرچه به قهر بود که اگر چه داند که آنچه همی گوید اعتقاد ندارد، ولیکن حاجتمند است وی را به ثنا گفتن بر وی دوست دارد و از کمال قدرت خویش داند، پس اگر در ثنا چیزی بگوید که داند که دروغ همی گوید و کس قبول نخواهد کرد و از دل نمی گوید و از بیم نیز نمی گوید بلکه به سخره همی گوید هیچ لذت نماند که آن سببها برخاست. اکنون چون سبب این بدانستی علاج آسان بدانی اگر جهد کنی.
اما سبب اول آن است که کمال خویش اعتقاد نکنی و باید که اندیشه کنی که اگر این صفت که وی همی گوید چون علم و ورع راست همی گوید شادی تو بدین صفتها باید که بود و بدان خدای که تو را این داد نه به قول او که به قول این زیادت و نقصان نشود و اگر ثنا بر تو به توانگری و خواجگی و اسباب دنیا همی گوید این خود شادئی نیرزد و اگر ارزد شادی بدان بود نه به مدح، بلکه عالم نیز اگر چه علم و ورع خویش داند به شادی نپردازد از بیم خاتمت که آن معلوم نیست و اگر این معلوم نشود همه ضایع بود و کسی را که جای دوزخ خواهد بود چه جای شادی وی را؟
و اما اگر آن صفت داند که در وی نیست چون ورع و علم چون بدان شاد بود حماقت باشد و مثل وی چنان بود که کسی وی را گوید که این خواجه مردی عزیز است و همه احشای وی عطر و مشک است و وی داند که نجاست و کبد و طحال است و شاد همی بود بدین دروغ این عین جنون باشد. و اما از سببهای دیگر که حاصل آن جاه و حشمت و دوستی آن است علاج گفته شد و اما اگر کسی تو را مذمت کند رنجور شدن و خشم گرفتن با وی همه از جهل بود، چه اگر وی راست همی گوید فرشته ای است و اگر دروغ می گوید و می داند که دروغ می گوید شیطان است و اگر نمی داند که دروغ می گوید خری و ابلهی است، بدان که خدای تعالی کسی را مسخ گردانید تا خری شود یا شیطانی یا فرشته ای چرا باید که تو رنجور شوی؟
پس اگر راست همی گوید رنجور بدان نقصان باید بود که اندر تواست. اگر نقصان دینی است نه از سخن وی است و اگر دنیایی است خود به نزدیک اهل دین هنر بود نه عیب و دیگر علاج آن بود که اندیشه کنی که آنچه گفت از سه حال خالی نیست. اگر راست گفت و به شفقت گفت از وی منت باید داشت. اگر کسی تو را گوید که اندر جامه تو ماری است منت داری و عیب که اندر دین بود از مار بتر بود که از وی هلاک آخرت باشد. و اگر اندر نزدیک پادشاهی همی روی، کسی تو را همی گوید ای پلید جامه بیشتر جامه پاک کن. نگاه کنی جامه پرنجاست باشد و اگر چنان پیش پادشاه شد اندر خط عقوبت بودی از آن منت باید داشت که از آن خطر رستی. و اگر به قصد تعنت گفت تو فایده خویش یافتی، چون راست گفت و تنعت وی جنایتی است که بر دین خود کرد. پس چون تو را منفعت است و وی را مضرت است خشم اندر وی شرط نیست، اما اگر دروغ گفته باشد، باید اندیشه کنی که این عیب با بسیار عیب دیگر داری که وی همی نداند، پس به شکر آن مشغول شو که حق تعالی پرده بر دیگر عیب تو فرو گذاشت و وی حسنات خود به تو هدیه کرد و اگر ثنا بود، همچون کشتن تو بودی چرا به کشتن شاد شوی و به هدیه رنجور شوی؟ و این کسی کند که از کارها صورت بیند نه معنی و روح. و هرکه عقل دارد از پی عقل بدین پیدا شود که او از کارها حقیقت و روح بیند نه ظاهر و صورت و اندر جمله تا طمع از خلق بریده نشود این بیماری از دل برنخیزد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۹ - پیدا کردن درجات مردا اندر مدح و ذم
بدان که مردمان اندر شنیدن مدح و ذم خویش بر چهار درجه اند:
درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است.
درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.
درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است. گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند، چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران؟ که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد.
درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند که از وی سه فایده گرفتند. یکی عیب خود را از وی بشنیدند، دیگر آن که وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد و ایشان را حریص کرد بر آن که طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه مانند آن است. و اندر خبر است که رسول (ص) گفت، «وای بر روزه دار و بر آن که نماز شب کند و بر آن صوف پوشد، مگر آن که درون وی از دنیا گسسته باشد و مدح را دشمن دارد و مذمت را دوست دارد». و این حدیث اگر درست است کاری صعب است که با چنین درجه رسیدن سخت متعذر است بلکه به درجه دوم رسیدن که به ظاهر فرق نکند اگرچه به دل فرق کند هم دشوار است که غالب آن بود که کاری بیفتد و به جانب مرید و مادح میل کند و به معاملت نیز و نرسد بدین درجه بازپسین الا کسی که وی چندان عداوت ورزیده بود با نفس خویش که مالیده شده باشد. چون از کسی عیب وی شنود شاد شود و زیرکی و عقل آن کس اعتقاد کند چنان که از کسی عیب دشمن خویش بشنود که بدان شاد گردد و این نادر بود، بلکه اگر کسی همه عمر خویش جهد کند تا مادح و ذم به نزدیک وی برابر شوند هنوز بدین دشوار توان رسید. و بدان که وجه خطر اندر این آن است که چون فرق پدید آید میان مدح و مذمت، طلب مدح بر دل غالب گردد و حیلت آن ساختن کند و باشد که به عبادت ریاکردن گیرد و اگر به معصیت بدان تواند رسید بکند و این که گفت رسول (ص) که وای بر روزه دار و نماز کن، از این گفته باشد که چون بیخ این از دل کنده نشود زود به معصیت افتد. اما کاره بودن مذمت و دوست داشتن مدح را اندر نفس خویش حرام نیست چون به فسادی ادا نکند و سخت بعید بود که ادا نکند که بیشتر معاصی خلق از حب مدح و بغض ذم است. همیشه اندیشه خلق به این آمده است که هرچه کنند به رو و ریای خلق کنند و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود وگرنه دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۷ - فصل (راه از بین بردن وسوسه ریا)
چون متقاضی شهوت ریا را خلاف کردی و به دل آن را کاره بودی، اگر اندر طبع شهوت و وسوسه آن بماند تو بدان ماخوذ نباشی که آن طبع آدمی است و تو را نفرموده اند که طبع خویش را باطل کن، بلکه فرموده اند که وی را مغلوب و مقهور و زیردست بکن تا تو را اندر هاویه نیفکند. چون قدرت آن یافتی که آنچه فرمود نکردی دلیل است که وی مقهور و زیر دست است. این کفایت باشد اندر گزاردن حق تکلیف و کراهیت و مخالفت تو. آن شهوت را کفارت آن شهوت است، به دلیل آن که صحابه رسول (ص) را گفتند که ما را خاطرها همی اندر آید که اگر ما را از آسمان بیندازند بر ما آسانتر بود از آن و ما آن را کاره ایم. رسول (ص) گفت، «هان یافتید این حال؟» گفتند، «آری»، گفت، «آن صریح ایمان است و آن خاطرها اندر حق تعالی بوده است و صریح ایمان کراهیت آن است نه آن. چون کراهیت آن را کفارت می بود پس آنچه به وسواس خلق تعلق دارد اولیتر که به کراهیت محو افتد»، اما شیطان که کسی را بیند که قوت مخالفت نفس یافت و مخالفت شیطان اندر وسوسه. شیطان وی را حسد کند و به وی نماید که صلاح وی اندر آن است که به مجادله با شیطان مشغول بود. اندر این وسوسه و آن دلمشغولی لذت مناجات را ببرد و این خطاست و این بر چهار درجه باشد: یکی آن که به مجادله با وی مشغول باشد و این روزگار ببرد. دوم آن که بر این اقتصار کند که وی را تکذیب کند و دفع کند و با سر مناجات شود. سیم آن که به تکذیب و دفع نیز مشغول نشود که داند که آن نیز بعضی روزگار ببرد، هم به وی التفات نکند و اندر مناجات همی رود. چهارم آن که زیادت جهدی و حرصی بر اخلاص فراپیش گیرد. که داند که شیطان را از آن خشم آید و به وی خود التفات نکند. و تمامترین این است که شیطان چون از وی این بداند طمع از وی ببرد.
و مثل این چون چهار کس بود که به طلب علم همی شوند. حاسدی اندر راه ایشان بایستد و یکی را منع همی کند و وی فرمان او نبرد ولیکن با وی به جنگ ایستد و روزگار بدان همی برد و آن دیگر را منع کند، وی دفع کند و به خصومت بنایستد و آن سیم خود به دفع نیز بنایستد. همچنان می رود تا هیچ روزگار وی نشود و آن چهارم را منع کند و او خود به وی التفات نکند و همچنان می رود و مشغول نشود بلکه التفات نکند و به شتاب رفتن گیرد. این حاسد از دوی اول چیزی از مراد خود حاصل کرد و از سیم هیچ مراد حاصل نکرد و از چهارم با آن که هیچ مراد حاصل نکرد زیادت چیزی وی را حاصل شد و اگر از همه پشیمان نشود از منع این بازپسین پشیمان شود و گوید کاشکی نکردمی. پس اولیتر آن بود که اندر وسوسه و مناظره آن تا تواند بناویزد و بزودی با سر مناجات شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۵ - پیدا کردن حقیقت کبر و آفت آن
بدان که کبر خلقی است بد و اخلاق صفت دل است ولیکن صفت آن به ظاهر پیدا آید. و حقیقت کبر آن است که خویشتن را از دیگران فراپیش دارد و بهتر داند. و از این اندر وی باد نشاطی پدید آید. و آن باد را که اندر وی پیدا شود کبر گویند و رسول (ص) گفت، «اعوذ بک من نفخه الکبر به تو پناهم از باد کبر» و چون باد در درون پدید آید دیگران را دون خود داند و به چشم خادمان بدیشان نگرد و باشد نیز که اهل خدمت نشناسد و گوید تو که باشی که خدمت مرا شایی؟
چنان که خلفا مسلم ندارند هرکسی را که آستانه ایشان را بوسه دهند و به ایشان بنده نویسند مگر ملوک را. و این غایت تکبر است و از کبریای حق تعالی اندر گذشته است که وی همه کس را به بندگی و سجود قبول کند. و اگر متکبر و احمق بدین درجه نرسد تقدم جوید اندر رفتن و در نشستن و حرمت داشتن چشم دارد و بدان رسد که اگر وی را نصیحت کنند نپذیرد و اگر خود نصیحت کند به عنف گوید و اگر وی را تعلیم کنند، خشم گیرد و چنان به مردم نگرد که به بهایم نگرد.
و رسول (ص) را پرسیدند که کبر چیست؟ گفت، «آن که حق را گردن نرم ندارند و اندر مردمان به چشم حقارت نگرند». و این خصلت حجابی عظیم است میان وی و میان حق تعالی و از این همه اخلاق زشت تولد کند و از همه اخلاق تکبر نیکو بازماند که هرکه خواجگی و عزیز نفسی و بزرگ خویشتنی بر وی غالب شد هرچه خود را نپسندد مسلمانان را بپسندد و این نه شرط مومنان است و با کسی فروتنی نتواند کرد و این نه صفت متقیان است و از حقد و حسد دست نتواند داشت و خشم فرو نتواند خوردن و زبان از غیبت نگاه نتواند داشتن و دل از غل و غش پاک نتواند کردن که هرکه تعظیم وی نکند با وی کین اندر دل گیرد و کمترین آن بود که همه روز به خویشتن پرستیدن و به بالا دادن کار خویش مشغول بود و از تلبیس مستغنی نباشد و از دروغ و نفاق تا کار خویش اندر چشم مردمان بالا همی دهد.
و حقیقت آن بود که هیچ کس بوی مسلمانی نشنود تا خود را فراموش نکند. بلکه راحت دنیا نیز نیابد. یکی از بزرگان گفت، «خواهی بوی بهشت بشنوی خود را از همه بشری فروتر دار». و اگر کسی را دیدار دهند اندر درون دل آن دو متکبر که فراهم رسند، بیند که اندر هیچ مزبله آن کند و فضیحت نباشد که اندر دل ایشان باشد که باطن ایشان به صورت سگان شده بود و ظاهر خود اندر یکدیگر همی آرایند چون زنان و آن انس که مسلمانان را باشد از مجالست یکدیگر، هرگز متکبران را نباشد، بلکه هرکه را بینی راحت آن وقت یابی که همگی تو اندر وی برسد و همه تعظیم وی گردد تا دویمی برخیزد و یکی پدید آید، ولی مانده تو نمانی یا وی اندر تو برسد و تو نمانی، وی نماند. و یا هردو اندر حق برسیده باشید و به خود التفات نکنید و کمال این بود. و از این یگانگی کمال راحت باشد و برجمله تا دویمی همی بود راحت ممکن نباشد و راحت اندر وحدانیت و یگانگی بود. این است حقیقت کبر و آفت آن.