عبارات مورد جستجو در ۵۳۹ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - عفو و بخشش و فضیلت آن
ضد انتقام کشیدن عفو و بخشش است، و آیات و اخبار در مدح و حسن آن از حد و حصر متجاوز است خداوند عالم می فرماید «خذ العفو و امر بالعرف» یعنی «طریقه عفو و بخشش را نگهدار و امر به معروف کن» و نیز فرموده است: «و لیعفوا و لیصفحوا» یعنی «باید عفو و گذشت نمایند» و نیز فرموده است: «و ان تعفوا اقرب للتقوی» یعنی «اگر عفو نمائید به تقوی و پرهیزکاری نزدیکتر است» حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «به خدائی که جان من در قبضه قدرت اوست که سه چیز است اگر از من قسم خواهند بر آنها قسم می خورم: یکی آنکه صدقه دادن از مال هیچ کم نکند دوم آنکه هیچ کس از ظلمی که به او شده عفو نمی کند از برای خدا مگر اینکه خدا عزت او را در روز قیامت زیاد می فرماید سیم اینکه هیچ کس نیست یک دری از سئوال بر خود نگشاید مگر اینکه یک دری از فقر و احتیاج بر او گشوده می شود» و نیز از آن حضرت مروی است که «عفو و گذشت زیاد نمی کند مگرعزت را، پس گذشت کنید تا خدا شما را عزیز گرداند» و آن جناب به عقبه فرمودند که «می خواهی تو را خبر دهم به افضل اخلاق اهل دنیا و آخرت؟ نزدیکی کن به هر که از تو دوری کند و بخشش کن به کسی که تو را محروم سازد و گذشت کن از آن کسی که به تو ظلم نماید».
مروی است که «موسی علیه السلام عرض کرد که پروردگارار کدام یک از بندگان تو نزد تو عزیزترند؟ فرمود: آنکه در وقت قدرت و توانائی عفو نماید» و حضرت سید الساجدین علیه السلام فرمودند که «در روز قیامت خدای تعالی اولین و آخرین را در بلندی جمع می کند، سپس منادی ندا می کند که کجایند اهل فضل؟ پس طایفه ای برمی خیزند ملائکه گویند که چه چیز است فضل شما؟ گویند توسل می جستیم به هر که از ما دوری می کرد و عطا می کردیم به هر که ما را محروم می ساخت و گذشت می کردیم از هر که به ما ظلم می نمود ملائکه گویند: راست گفتید که اهل فضل اید، داخل بهشت شوید» و حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمودند که «پشیمانی بر عفو بهتر و آسان تر است از پشیمانی بر انتقام و عقوبت» و همین قدر فضل و شرافت از برای عفو و گذشت کافی است که از نیکوترین صفات پروردگار است، و در مقام ثنا و ستایش او را به این صفت جمیله یاد می کنند حضرت امام زین العابدین علیه السلام در مناجات خود می گوید: «انت الذی سمیت نفسک بالعفو فاعف عنی» یعنی «توئی که خود را به عفو و گذشت نام برده ای پس در گذر از من».
مروی است که «موسی علیه السلام عرض کرد که پروردگارار کدام یک از بندگان تو نزد تو عزیزترند؟ فرمود: آنکه در وقت قدرت و توانائی عفو نماید» و حضرت سید الساجدین علیه السلام فرمودند که «در روز قیامت خدای تعالی اولین و آخرین را در بلندی جمع می کند، سپس منادی ندا می کند که کجایند اهل فضل؟ پس طایفه ای برمی خیزند ملائکه گویند که چه چیز است فضل شما؟ گویند توسل می جستیم به هر که از ما دوری می کرد و عطا می کردیم به هر که ما را محروم می ساخت و گذشت می کردیم از هر که به ما ظلم می نمود ملائکه گویند: راست گفتید که اهل فضل اید، داخل بهشت شوید» و حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمودند که «پشیمانی بر عفو بهتر و آسان تر است از پشیمانی بر انتقام و عقوبت» و همین قدر فضل و شرافت از برای عفو و گذشت کافی است که از نیکوترین صفات پروردگار است، و در مقام ثنا و ستایش او را به این صفت جمیله یاد می کنند حضرت امام زین العابدین علیه السلام در مناجات خود می گوید: «انت الذی سمیت نفسک بالعفو فاعف عنی» یعنی «توئی که خود را به عفو و گذشت نام برده ای پس در گذر از من».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - تواضع و فروتنی
مذکور شد که ضد صفت کبر، تواضع است و آن عبارت است از شکسته نفسی، که نگذارد آدمی خود را بالاتر از دیگری بیند و لازمه آن، کردار و گفتار چندی است که دلالت بر تعظیم دیگران، و اکرام ایشان می کند و مداومت بر آنها اقوی معالجه است از برای مرض کبر و این از شرایف صفات، و کرایم ملکات است و اخبار در فضلیت آن بی نهایت است
حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هیچ کس تواضع نکرد مگر اینکه خدا او را بلند گردانید».
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
به عزت هر آنکو فروتر نشست
به خواری نیفتد ز بالا به پست
بگردن فتد سرکش و تند خوی
بلندیت باید بلندی مجوی
مروی است که «خداوند یگانه به موسی علیه السلام وحی کرد که من قبول می کنم نماز کسی را که از برای عظمت من تواضع کند و بر مخلوقات من تکبر نکند و در دل خود خوف مرا جای دهد و روز را به ذکر من به پایان رساند و به جهت من خود را از خواهشهای نفس باز دارد».
روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود فرمودند که «چرا من حلاوت عبادت را در شما نمی بینم؟ عرض کردند که چه چیز است حلاوت عبادت؟ فرمود که تواضع» و از آن حضرت مروی است که «چهار چیز است که خدا کرامت نمی کند مگر به کسی که خدا او را دوست داشته باشد: یکی صمت و خاموشی، و آن اول عبادت است دوم توکل بر خدا سیم تواضع چهارم زهد در دنیا» و نیز از آن جناب مروی است که «هر که فروتنی کند از برای خدا، خدا او را برمی دارد و هر که تکبر کند خدا او را می افکند و هر که قناعت کند خدا او را روزی می دهد و هر که اسراف کند خدا او را محروم می گرداند و هر که بسیار یاد مرگ کند خدا او را دوست می دارد و هر که بسیار یاد خدا کند خدا او را در بهشت در سایه خود جای دهد» حضرت عیسی علیه السلام فرموده است که «خوشا به حال تواضع کنندگان در دنیا، که ایشان در روز قیامت بر منبرها خواهند بود» خدای تعالی به داود علیه السلام وحی فرمود که «همچنان که نزدیکترین مردم به خدا متواضعانند، همچنین دورترین مردم از خدا متکبرانند» مروی است که «سلیمان پیغمبر علیه السلام هر صبح بر بزرگان و اغنیاء و اشراف می گذشت تا می آمد، به نزد مساکین، پس با ایشان می نشست و می گفت: مسکینی هستم با مساکین نشسته» و مروی است که «پدر و پسری از مومنین بر حضرت امیرالمومنین علیه السلام وارد شدند، حضرت برخاست و ایشان را اکرام نمود و بر صدر مجلس نشانید و خود در برابر آنها نشست و فرمود که طعامی آوردند و خوردند سپس قنبر آفتابه و طشتی آورد تا دست ایشان را بشوید، حضرت از جای برجست و آفتابه را گرفت که دست آن مرد را بشوید، آن مرد خود را بر خاک مالید و عرض کرد که یا امیرالمومنین: چگونه راضی شوم که خدا ما را بیند و تو آب به دست من بریزی؟ حضرت فرمود: بنشین و دست خود را بشوی خدا تو را و برادری از شما را می بیند که هیچ فرقی ندارید و برادرتان می خواهد به جهت خدمت تو در بهشت ده برابر همه اهل دنیا به او کرامت شود پس آن مرد نشست پس حضرت فرمود که قسم می دهم تو را به حق عظیمی که من بر تو دارم که مطمئن دست خود را بشوی همچنان که اگر قنبر آب به دست تو می ریخت پس حضرت دست او را شست».
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که تواضع، اصل در هر شرف و بزرگی نفیس، و مرتبه بلندی است و اگر تواضع را زبانی بود که مردم می فهمیدند، از حقایق عاقبتهای پنهان خبر می داد و تواضع آن است که از برای خدا و در راه خدا باشد و ماسوای این مکر است و هر که از برای خدا تواضع و فروتنی کند خدا او را شرف و بزرگی می دهد بر بسیاری از بندگانش و از برای اهل تواضع، سیمائی است که ملائکه آسمان ها و دانایان اهل زمین ایشان را می شناسند و از برای خدا هیچ عبادتی نیست که آن را بپسندد و قبول کند مگر اینکه در آن تواضع است و نمی شناسد آنچه در حقیقت تواضع است مگر بندگان مقربی که به وحدانیت خدا رسیده اند.
خدای تعالی می فرماید که بندگان خدا کسانی اند که در روزی زمین با تواضع راه می روند و خداوند عزوجل بهترین خلق خود را به تواضع امر فرمود و گفت: «و اخفض جناحک لمن اتبعک من المومنین» و تواضع مزرعه خشوع و خضوع و خشیت و حیاست و شرف تام حقیقی سالم نمی ماند مگر از برای کسی که متواضع باشد در نزد خدا» و حضرت امام حسن عسکری علیه السلام فرمود که «هر که تواضع کند در دنیا از برای برادر مومن خود پس او در نزد خدا از جمله صدیقان است و حقا که او از شیعیان علی بی أبی طالب علیه السلام است».
حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هیچ کس تواضع نکرد مگر اینکه خدا او را بلند گردانید».
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
به عزت هر آنکو فروتر نشست
به خواری نیفتد ز بالا به پست
بگردن فتد سرکش و تند خوی
بلندیت باید بلندی مجوی
مروی است که «خداوند یگانه به موسی علیه السلام وحی کرد که من قبول می کنم نماز کسی را که از برای عظمت من تواضع کند و بر مخلوقات من تکبر نکند و در دل خود خوف مرا جای دهد و روز را به ذکر من به پایان رساند و به جهت من خود را از خواهشهای نفس باز دارد».
روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود فرمودند که «چرا من حلاوت عبادت را در شما نمی بینم؟ عرض کردند که چه چیز است حلاوت عبادت؟ فرمود که تواضع» و از آن حضرت مروی است که «چهار چیز است که خدا کرامت نمی کند مگر به کسی که خدا او را دوست داشته باشد: یکی صمت و خاموشی، و آن اول عبادت است دوم توکل بر خدا سیم تواضع چهارم زهد در دنیا» و نیز از آن جناب مروی است که «هر که فروتنی کند از برای خدا، خدا او را برمی دارد و هر که تکبر کند خدا او را می افکند و هر که قناعت کند خدا او را روزی می دهد و هر که اسراف کند خدا او را محروم می گرداند و هر که بسیار یاد مرگ کند خدا او را دوست می دارد و هر که بسیار یاد خدا کند خدا او را در بهشت در سایه خود جای دهد» حضرت عیسی علیه السلام فرموده است که «خوشا به حال تواضع کنندگان در دنیا، که ایشان در روز قیامت بر منبرها خواهند بود» خدای تعالی به داود علیه السلام وحی فرمود که «همچنان که نزدیکترین مردم به خدا متواضعانند، همچنین دورترین مردم از خدا متکبرانند» مروی است که «سلیمان پیغمبر علیه السلام هر صبح بر بزرگان و اغنیاء و اشراف می گذشت تا می آمد، به نزد مساکین، پس با ایشان می نشست و می گفت: مسکینی هستم با مساکین نشسته» و مروی است که «پدر و پسری از مومنین بر حضرت امیرالمومنین علیه السلام وارد شدند، حضرت برخاست و ایشان را اکرام نمود و بر صدر مجلس نشانید و خود در برابر آنها نشست و فرمود که طعامی آوردند و خوردند سپس قنبر آفتابه و طشتی آورد تا دست ایشان را بشوید، حضرت از جای برجست و آفتابه را گرفت که دست آن مرد را بشوید، آن مرد خود را بر خاک مالید و عرض کرد که یا امیرالمومنین: چگونه راضی شوم که خدا ما را بیند و تو آب به دست من بریزی؟ حضرت فرمود: بنشین و دست خود را بشوی خدا تو را و برادری از شما را می بیند که هیچ فرقی ندارید و برادرتان می خواهد به جهت خدمت تو در بهشت ده برابر همه اهل دنیا به او کرامت شود پس آن مرد نشست پس حضرت فرمود که قسم می دهم تو را به حق عظیمی که من بر تو دارم که مطمئن دست خود را بشوی همچنان که اگر قنبر آب به دست تو می ریخت پس حضرت دست او را شست».
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که تواضع، اصل در هر شرف و بزرگی نفیس، و مرتبه بلندی است و اگر تواضع را زبانی بود که مردم می فهمیدند، از حقایق عاقبتهای پنهان خبر می داد و تواضع آن است که از برای خدا و در راه خدا باشد و ماسوای این مکر است و هر که از برای خدا تواضع و فروتنی کند خدا او را شرف و بزرگی می دهد بر بسیاری از بندگانش و از برای اهل تواضع، سیمائی است که ملائکه آسمان ها و دانایان اهل زمین ایشان را می شناسند و از برای خدا هیچ عبادتی نیست که آن را بپسندد و قبول کند مگر اینکه در آن تواضع است و نمی شناسد آنچه در حقیقت تواضع است مگر بندگان مقربی که به وحدانیت خدا رسیده اند.
خدای تعالی می فرماید که بندگان خدا کسانی اند که در روزی زمین با تواضع راه می روند و خداوند عزوجل بهترین خلق خود را به تواضع امر فرمود و گفت: «و اخفض جناحک لمن اتبعک من المومنین» و تواضع مزرعه خشوع و خضوع و خشیت و حیاست و شرف تام حقیقی سالم نمی ماند مگر از برای کسی که متواضع باشد در نزد خدا» و حضرت امام حسن عسکری علیه السلام فرمود که «هر که تواضع کند در دنیا از برای برادر مومن خود پس او در نزد خدا از جمله صدیقان است و حقا که او از شیعیان علی بی أبی طالب علیه السلام است».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - صفت انصاف
ضد عصبیت و کتمان حق، انصاف و ایستادن بر حق است و این دو، از صفات کمالیه اند و صاحب آنها در دنیا و آخرت عزیز و محترم، و در نزد خالق و خلق، مقبول و مکرم است.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «ایمان بنده، کامل نیست تا در او سه خصلت بوده باشد: انفاق در راه خدا با وجود تنگدستی و انصاف دادن از خود و سلام کردن» و فرمود که «سید و آقای جمیع اعمال، انصاف دادن از خود است» و فرمود که «هر که مواسات کند فقیری را از مال خود، و انصاف دهد مردمان را، پس حقا که آن مومن است» و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که «آیا هر که انصاف بدهد، و آنچه حق است بگوید خدا زیاد نکند از برای او مگر عزت را» و همین حدیث، کافی است از برای کسانی که از برای توهمات فاسده چشم از حق می پوشند.
حضرت صادق علیه السلام فرمود که «خبر دهم شما را از اشد چیزهائی که خدا بر خلقش واجب کرده است پس سه چیز را ذکر کردند که اول آنها انصاف بود» و فرمود که «هر که انصاف بدهد مردم را از خود، می پسندند او را که از برای دیگران حکم باشد» و نیز فرمود که «هرگز دو نفر در امری نزاع نکردند که یکی از آنها انصاف بدهد از برای آن دیگری و آن قبول نکند مگر اینکه آن دیگری مغلوب می گردد» و فرمود که «از برای خدا بهشتی است که داخل آن نمی شود مگر سه نفر: یکی از آنها کسی است که در حق خود حکم به حق نماید».
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «ایمان بنده، کامل نیست تا در او سه خصلت بوده باشد: انفاق در راه خدا با وجود تنگدستی و انصاف دادن از خود و سلام کردن» و فرمود که «سید و آقای جمیع اعمال، انصاف دادن از خود است» و فرمود که «هر که مواسات کند فقیری را از مال خود، و انصاف دهد مردمان را، پس حقا که آن مومن است» و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که «آیا هر که انصاف بدهد، و آنچه حق است بگوید خدا زیاد نکند از برای او مگر عزت را» و همین حدیث، کافی است از برای کسانی که از برای توهمات فاسده چشم از حق می پوشند.
حضرت صادق علیه السلام فرمود که «خبر دهم شما را از اشد چیزهائی که خدا بر خلقش واجب کرده است پس سه چیز را ذکر کردند که اول آنها انصاف بود» و فرمود که «هر که انصاف بدهد مردم را از خود، می پسندند او را که از برای دیگران حکم باشد» و نیز فرمود که «هرگز دو نفر در امری نزاع نکردند که یکی از آنها انصاف بدهد از برای آن دیگری و آن قبول نکند مگر اینکه آن دیگری مغلوب می گردد» و فرمود که «از برای خدا بهشتی است که داخل آن نمی شود مگر سه نفر: یکی از آنها کسی است که در حق خود حکم به حق نماید».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - فضیلت سخاوت
ضد صفت بخل، «سخاوت» است و آن از ثمره زهد و بی مبالاتی به دنیا است و مشهورترین صفات پیغمبران خدا و معروف ترین اخلاق اصفیا و اولیاء است از معالی اخلاق، و صاحب آن پسندیده اهل آفاق است.
چنان که حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «من جاد ساد» یعنی «هر که جود ورزید بزرگ گردید».
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «سخاوت درختی است از درختهای بهشت، که شاخهای خود را بر زمین آویخته است پس هر که یکی از آن شاخها را بگیرد، او را به بهشت می کشد» و فرمود که «سخی به خدا نزدیک، و به دلهای مردم نزدیک، و به بهشت نزدیک، و از آتش جهنم دور است» و فرمود که «خداوند عالم، مباهات می کند ملائکه را به کسی که اطعام مردمان کند» و فرمود: «خدا را بندگانی چند است که نعمت خود را مخصوص ایشان می گرداند، تا نفع به بندگان خدا رسانند پس هر کدام از ایشان که بخل نمایند در این منافع، خدا نعمت را از او به دیگری نقل می کند».
تو با خلق نیکی کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
و فرمود که «بهشت خانه اهل سخاوت است» و فرمود: «جوان سخی گناهکار، در نزد خدا محبوبتر است از پیر عابد بخیل» و از آن حضرت مروی است که «سخی را اهل آسمان ها دوست می دارند و اهل زمینها دوست دارند و طینت او از خاک پاک سرشته شده و آب چشم او از آب کوثر خلق شده و بخیل را اهل آسمانها و زمین ها دشمن دارند و خلقت او از خاک کثیف چرک آلود خلق شده و آب چشم او از آب عوسج مخلوق شده» «جمعی از اهل یمن بر حضرت فخر ذوالمنن وارد شدند و در میان ایشان مردی بود که بسیار سخن آور و حراف، و در گفتگو از همه عظیم تر، و مبالغه او در مباحثه با جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و حجت گرفتن بر آن سرور از همه بیشتر بود و به حدی مبالغه نمود که آن حضرت خشمناک گردید و رنگ مبارکش متغیر گشت و رگ پیشانی منورش پیچیده شد و چشم بر زمین انداخت، که جبرئیل آمد و گفت: خدایت سلام می رساند و می گوید که این مرد از اهل سخاوت، و نان ده است پس خشم آن حضرت فرونشست و سر بالا کرد و فرمود که: اگر نه این بود که مرا جبرئیل خبر داد که تو سخی نان دهی، ترا از خود می راندم و عبرت دیگران می کردم آن مرد گفت که خدای تو سخاوت را دوست دارد؟ فرمود: بلی آن مرد گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک لرسول الله» به خدائی که تو را به حق برانگیخته است که هرگز احدی را از مال خود محروم برنگردانیدم مروی است که «چون حضرت موسی علیه السلام بر سامری دست یافت، خطاب عزت رسید که او را مکش، زیرا که او سخی است» و بالجمله فضیلت سخا، خود ظاهر و روشن، و صاحب آن در نزد خالق و خلق محبوب و مستحسن، و در دنیا در اکرام و اعزاز، و در عقبی سرافراز است و کدام عاقل، سرافرازی دو جهان را از دست می دهد و جمادی چند بر روی هم می نهد؟
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد
درم بر درم چند باید نهاد
درین باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبر زین درست
چنان که حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «من جاد ساد» یعنی «هر که جود ورزید بزرگ گردید».
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «سخاوت درختی است از درختهای بهشت، که شاخهای خود را بر زمین آویخته است پس هر که یکی از آن شاخها را بگیرد، او را به بهشت می کشد» و فرمود که «سخی به خدا نزدیک، و به دلهای مردم نزدیک، و به بهشت نزدیک، و از آتش جهنم دور است» و فرمود که «خداوند عالم، مباهات می کند ملائکه را به کسی که اطعام مردمان کند» و فرمود: «خدا را بندگانی چند است که نعمت خود را مخصوص ایشان می گرداند، تا نفع به بندگان خدا رسانند پس هر کدام از ایشان که بخل نمایند در این منافع، خدا نعمت را از او به دیگری نقل می کند».
تو با خلق نیکی کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
و فرمود که «بهشت خانه اهل سخاوت است» و فرمود: «جوان سخی گناهکار، در نزد خدا محبوبتر است از پیر عابد بخیل» و از آن حضرت مروی است که «سخی را اهل آسمان ها دوست می دارند و اهل زمینها دوست دارند و طینت او از خاک پاک سرشته شده و آب چشم او از آب کوثر خلق شده و بخیل را اهل آسمانها و زمین ها دشمن دارند و خلقت او از خاک کثیف چرک آلود خلق شده و آب چشم او از آب عوسج مخلوق شده» «جمعی از اهل یمن بر حضرت فخر ذوالمنن وارد شدند و در میان ایشان مردی بود که بسیار سخن آور و حراف، و در گفتگو از همه عظیم تر، و مبالغه او در مباحثه با جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و حجت گرفتن بر آن سرور از همه بیشتر بود و به حدی مبالغه نمود که آن حضرت خشمناک گردید و رنگ مبارکش متغیر گشت و رگ پیشانی منورش پیچیده شد و چشم بر زمین انداخت، که جبرئیل آمد و گفت: خدایت سلام می رساند و می گوید که این مرد از اهل سخاوت، و نان ده است پس خشم آن حضرت فرونشست و سر بالا کرد و فرمود که: اگر نه این بود که مرا جبرئیل خبر داد که تو سخی نان دهی، ترا از خود می راندم و عبرت دیگران می کردم آن مرد گفت که خدای تو سخاوت را دوست دارد؟ فرمود: بلی آن مرد گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک لرسول الله» به خدائی که تو را به حق برانگیخته است که هرگز احدی را از مال خود محروم برنگردانیدم مروی است که «چون حضرت موسی علیه السلام بر سامری دست یافت، خطاب عزت رسید که او را مکش، زیرا که او سخی است» و بالجمله فضیلت سخا، خود ظاهر و روشن، و صاحب آن در نزد خالق و خلق محبوب و مستحسن، و در دنیا در اکرام و اعزاز، و در عقبی سرافراز است و کدام عاقل، سرافرازی دو جهان را از دست می دهد و جمادی چند بر روی هم می نهد؟
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد
درم بر درم چند باید نهاد
درین باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبر زین درست
ملا احمد نراقی : باب چهارم
ایثار، بالاترین مرتبه سخاوت
و مخفی نماند که بالاترین مراتب سخاوت، ایثار است، که عبارت است از بخشش وجود، با وجود احتیاج و ضرورت خود و این، مرتبه ای است رفیع، و محلی است عظیم هر کسی را این رتبه حاصل نه، و هر شخصی به این مرتبه واصل نیست خلاق عالم در مدح این طایفه می فرماید: «و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» یعنی «بودند که اختیار می کردند که «هر مردی که خواهش به چیزی داشته باشد، پس خود را از آن نگاه دارد و دیگری را بر خود اختیار کند، آمرزیده می شود» و این شیوه مرضیه، صفت جلیله، شعار منبع جود و احسان، و برگزیده انس و جان، پیغمبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله و سلم و بعد از آن طریقه پیشرو اهل ایمان و امیر مومنان و اولاد طاهرین او علیه السلام بوده.
بعضی از زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم گفت که «آن سرور هرگز سه روز پی در پی چیز سیر نخوردی تا از دنیا رفت و هرگاه می خواست می توانست سیر بخورد و لیکن آنچه داشت به مردم می داد و گرسنگان را بر خود مقدم می داشت» مروی است که «موسی بن عمران علیه السلام عرض کرد که پروردگارا بعضی از درجات محمد صلی الله علیه و آله و سلم و امت او را به من بنمای خطاب رسید که ای موسی ترا طاقت دیدن آنها نیست، و لیکن به تو می نمایم یکی از منازل جلیله پیغمبر آخرالزمان را که به واسطه آن او را بر تو و بر جمیع مخلوقات خود تفضیل داده ام پس پرده آسمان ها از پیش دیده موسی علیه السلام برداشته شد، نگاه کرد دید: منزله ای که نزدیک بود که از پرو انوار آن، و قرب آن به حریم خاص الهی، موسی علیه السلام قالب تهی کند عرض کرد: پروردگارا به چه چیز به این کرامت رسیدی؟ فرمود: به صفتی که مخصوص او گردانیدم، که ایثار و اختیار کردن فقرا در ضرورتی بر خود و عیال خود است ای موسی! از امت او احدی به نزد من نمی آید که وقتی از اوقات دیگری را بر خود در ضرورتی اختیار کرده باشد، مگر اینکه شرم می کنم حساب او را برسم و او را در هر جای از بهشت که خواهد جای می دهم» و حکایات ایثار حیدر کرار در السنه و افواه مشهور، و در تواریخ و کتب مسطور است و ایثار آن بزرگوار به جائی رسید که در «لیله المبیت»، حیات پیغمبر را بر حیات خود اختیار کرد، و در خوابگاه خاتم الانبیاء خوابید و به این سبب خداوند عالم بر ملائکه مباهات نمود و آیه «من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله» نازل شد و بعد از آن بزرگوار، ائمه اطهار علیه السلام و خواص شیعیان ایشان در این طریقه مرضیه به ایشان اقتدا نموده «مهما امکن» سعی در مراعات این فضیلت می کرده اند.
بعضی از زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم گفت که «آن سرور هرگز سه روز پی در پی چیز سیر نخوردی تا از دنیا رفت و هرگاه می خواست می توانست سیر بخورد و لیکن آنچه داشت به مردم می داد و گرسنگان را بر خود مقدم می داشت» مروی است که «موسی بن عمران علیه السلام عرض کرد که پروردگارا بعضی از درجات محمد صلی الله علیه و آله و سلم و امت او را به من بنمای خطاب رسید که ای موسی ترا طاقت دیدن آنها نیست، و لیکن به تو می نمایم یکی از منازل جلیله پیغمبر آخرالزمان را که به واسطه آن او را بر تو و بر جمیع مخلوقات خود تفضیل داده ام پس پرده آسمان ها از پیش دیده موسی علیه السلام برداشته شد، نگاه کرد دید: منزله ای که نزدیک بود که از پرو انوار آن، و قرب آن به حریم خاص الهی، موسی علیه السلام قالب تهی کند عرض کرد: پروردگارا به چه چیز به این کرامت رسیدی؟ فرمود: به صفتی که مخصوص او گردانیدم، که ایثار و اختیار کردن فقرا در ضرورتی بر خود و عیال خود است ای موسی! از امت او احدی به نزد من نمی آید که وقتی از اوقات دیگری را بر خود در ضرورتی اختیار کرده باشد، مگر اینکه شرم می کنم حساب او را برسم و او را در هر جای از بهشت که خواهد جای می دهم» و حکایات ایثار حیدر کرار در السنه و افواه مشهور، و در تواریخ و کتب مسطور است و ایثار آن بزرگوار به جائی رسید که در «لیله المبیت»، حیات پیغمبر را بر حیات خود اختیار کرد، و در خوابگاه خاتم الانبیاء خوابید و به این سبب خداوند عالم بر ملائکه مباهات نمود و آیه «من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله» نازل شد و بعد از آن بزرگوار، ائمه اطهار علیه السلام و خواص شیعیان ایشان در این طریقه مرضیه به ایشان اقتدا نموده «مهما امکن» سعی در مراعات این فضیلت می کرده اند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
خیانت و غدر در مال
صفت هفتم:خیانت و غدر است در مال یا عرض کسی، یا حرمت و آبروی او.
و از جمله افراد این صفت خبیثه است، مال مردم را پنهانی خوردن، و حبس مال مردم بدون عذر شرعی، و کم فروشی، و غش، و تدلیس، و غیر اینها و این صفت، از صفات مهلکه، و اخلاق خبیثه است و در خصوص حرمت و مذمت هر یک از افراد آن، اخبار بسیار وارد شده است.
و ضد این صفت، امانت و راستکاری است و آن، از جمله شرایف صفات، و فضایل ملکات، و باعث عزت و رستگاری در نزد خالق و خلق است.
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «خدا هیچ پیغمبری را مبعوث نکرد مگر به راستگوئی و ادای امانت به بر و فاجر» و نیز از آن بزرگوار مروی است که فرمود: «فریب مخورید از نماز و روزه مردم، به درستی که بسا باشد که مردی این قدر نماز و روزه کند که اگر آن را ترک کند وحشت می کند و لیکن امتحان کنید ایشان را در وقت راستگوئی و امانت گذاری» و نیز از آن حضرت منقول است که «ببین حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام به چه چیز در نزد حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به مرتبه ای که داشت رسید، آن چیز را ترک مکن به درستی که رسید به راستگوئی و اداء امانت» و فرمود: «سه چیز است که عذر احدی در ترک آنها مسموع نیست: اداء امانت به بر و فاجر، و وفای به وعده از برای بر و فاجر و نیکی به والدین، خواه خوب باشند یا بد» و فرمود که «پدرم می گفت که چهار چیز است که در هر که بوده باشد ایمان او کامل است، اگر چه سر تا قدم او را گناهان فرو گرفته باشد: راستی، و امانت گذاری، و حیا، و حسن خلق» روزی به آن حضرت عرض کردند که «زنی است در مدینه که مردم دختران را پیش در او می گذارند که تربیت کند و با وجود این کسب ضعیف، هیچ کس را ندیده ام که روزی بر آن ریخته شود مانند آن زن حضرت فرمود: او راستگو است و اداء امانت می کند و اینها روزی را وسیع می گرداند» و هر که ملاحظه احوال امینان را کند و عزت و احترام و وسعت ایشان را ببیند و مشاهده حال خیانتکاران و رسوائی و فضیحت و تهیدستی و بی اعتباری ایشان را کند، البته ترک صفت خیانت را می کند و به تجربه ثابت و واضح است که هر خیانتکاری تنگ دست و پریشان روزگار، و هر امینی غنی و مالدار است.
و از جمله افراد این صفت خبیثه است، مال مردم را پنهانی خوردن، و حبس مال مردم بدون عذر شرعی، و کم فروشی، و غش، و تدلیس، و غیر اینها و این صفت، از صفات مهلکه، و اخلاق خبیثه است و در خصوص حرمت و مذمت هر یک از افراد آن، اخبار بسیار وارد شده است.
و ضد این صفت، امانت و راستکاری است و آن، از جمله شرایف صفات، و فضایل ملکات، و باعث عزت و رستگاری در نزد خالق و خلق است.
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «خدا هیچ پیغمبری را مبعوث نکرد مگر به راستگوئی و ادای امانت به بر و فاجر» و نیز از آن بزرگوار مروی است که فرمود: «فریب مخورید از نماز و روزه مردم، به درستی که بسا باشد که مردی این قدر نماز و روزه کند که اگر آن را ترک کند وحشت می کند و لیکن امتحان کنید ایشان را در وقت راستگوئی و امانت گذاری» و نیز از آن حضرت منقول است که «ببین حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام به چه چیز در نزد حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به مرتبه ای که داشت رسید، آن چیز را ترک مکن به درستی که رسید به راستگوئی و اداء امانت» و فرمود: «سه چیز است که عذر احدی در ترک آنها مسموع نیست: اداء امانت به بر و فاجر، و وفای به وعده از برای بر و فاجر و نیکی به والدین، خواه خوب باشند یا بد» و فرمود که «پدرم می گفت که چهار چیز است که در هر که بوده باشد ایمان او کامل است، اگر چه سر تا قدم او را گناهان فرو گرفته باشد: راستی، و امانت گذاری، و حیا، و حسن خلق» روزی به آن حضرت عرض کردند که «زنی است در مدینه که مردم دختران را پیش در او می گذارند که تربیت کند و با وجود این کسب ضعیف، هیچ کس را ندیده ام که روزی بر آن ریخته شود مانند آن زن حضرت فرمود: او راستگو است و اداء امانت می کند و اینها روزی را وسیع می گرداند» و هر که ملاحظه احوال امینان را کند و عزت و احترام و وسعت ایشان را ببیند و مشاهده حال خیانتکاران و رسوائی و فضیحت و تهیدستی و بی اعتباری ایشان را کند، البته ترک صفت خیانت را می کند و به تجربه ثابت و واضح است که هر خیانتکاری تنگ دست و پریشان روزگار، و هر امینی غنی و مالدار است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - مدح و فضیلت نصیحت و خیرخواهی
مذکور شد که ضد حسد، نصیحت است که عبارت است از: دوست داشتن خیر و نعمتی که صلاح بوده باشد از برای مسلمین و خلاصه آن خیرخواهی ایشان است و آن از معالی صفات، و شرایف ملکات است و هر که طالب خیر و خوبی از برای مسلمانان بوده باشد، در هر خیری که به ایشان برسد شریک است یعنی ثواب او مثل ثواب کسی است که آن خیر را رسانیده است.
و از اخبار، ثابت می شود که «هر کس به سبب اعمال صالحه، به درجه نیکان نرسد و لیکن ایشان را دوست داشته باشد و در روز قیامت با ایشان محشور خواهد شد» همچنان که وارد شده است: «المرء یحشر مع عن أحب» یعنی «هر کسی محشور خواهد شد با آنکه دوست دارد» شخصی به حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد که «قیامت چه وقت است؟ حضرت فرمود: چه آماده کرده ای از برای آن؟ عرض کرد که نماز و روزه بسیار مهیا نکرده ام و لیکن خدا و رسول او را دوست می دارم حضرت فرمود: هر که را دوست داری با او خواهی بود» و اخباری که در مدح خیرخواهی بندگان خدا رسیده، بسیار، و خارج از حیز شمار است از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که عظیم ترین مردم از جهت منزلت در نزد خدا در روز قیامت، راهروترین ایشان است در زمین از جهت خیرخواهی خلق خدا» و نیز آن حضرت فرمودند که «باید هر یک از شما خیر خواه برادر دینی خود باشد، چنان که خیرخواه خود است» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که بر مومن واجب است خیرخواهی برادر مومن خود در حضور و غیاب او» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هر که سعی کند در حاجت برادر مومن خود، و نصیحت خیرخواهی او را نکند به خدا و رسول او خیانت نموده است» و در حدیثی دیگر از حضرت صادق علیه السلام وارد است که «خدا خصم او خواهد بود» شخصی روایت می کند که «در خدمت حضرت رسالت پناه نشسته بودم، آن جناب فرمودند که حال، شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است پس مردی از انصار درآمد، که آب وضو از محاسنش می چکید، سلام کرد و مشغول نماز شد و فردای آن روز نیز آن سرور، این سخن را فرمود باز همان مرد درآمد و روز سوم باز به همین دستور چون آن حضرت از مجلس برخاستند یکی از صحابه از دنبال آن مرد انصاری رفته سه شب در نزد او به سر برد ولی از او بیداری و عبادتی ندید بجز آنکه چون به جامه خواب گردیدی ذکر خدا کردی، و همچنان خفته بود تا برای نماز صبح برخاستی و لیکن زا وی جز سخن خیر نشنیدی آن صحابه گوید: چون سه شب گذشت وی را گفتم که من از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در حق تو چنین سخن شنیدم، خواستم که بر عمل و عبادت تو مطلع گردم، ولی از تو عمل بسیاری ندیدم، بگو ببینم:
چه چیز تو را به این مرتبه رسانیده و از اهل بهشت گردانیده است؟ انصاری گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی به تقدیم نمی رسد، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشی نمی بینم، و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به وی عطا کرده باشد حسدی نمی برم آن شخص گفت: این است که تو را به این مرتبه رسانیده است و این صفتی است که تحصیل آن از ما برنمی آید» مروی است که «حضرت موسی علیه السلام مردی را در زیر عرش دید، آرزوی مقام و مرتبه وی را نموده گفت: یا رب چرا و به چه عمل بدین مرتبه رسیده که در سایه عرش تو آرمیده؟ خدای فرمود که وی بر مردمان حسد نمی برد» و مخفی نماند که غایت خیرخواهی و نصیحت آن است که آنچه از برای خود دوست داشته باشی از برای برادر دینی خود نیز همان را دوست بداری، همچنان که در احادیث بسیار به آن تصریح شده.
و از اخبار، ثابت می شود که «هر کس به سبب اعمال صالحه، به درجه نیکان نرسد و لیکن ایشان را دوست داشته باشد و در روز قیامت با ایشان محشور خواهد شد» همچنان که وارد شده است: «المرء یحشر مع عن أحب» یعنی «هر کسی محشور خواهد شد با آنکه دوست دارد» شخصی به حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد که «قیامت چه وقت است؟ حضرت فرمود: چه آماده کرده ای از برای آن؟ عرض کرد که نماز و روزه بسیار مهیا نکرده ام و لیکن خدا و رسول او را دوست می دارم حضرت فرمود: هر که را دوست داری با او خواهی بود» و اخباری که در مدح خیرخواهی بندگان خدا رسیده، بسیار، و خارج از حیز شمار است از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که عظیم ترین مردم از جهت منزلت در نزد خدا در روز قیامت، راهروترین ایشان است در زمین از جهت خیرخواهی خلق خدا» و نیز آن حضرت فرمودند که «باید هر یک از شما خیر خواه برادر دینی خود باشد، چنان که خیرخواه خود است» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که بر مومن واجب است خیرخواهی برادر مومن خود در حضور و غیاب او» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هر که سعی کند در حاجت برادر مومن خود، و نصیحت خیرخواهی او را نکند به خدا و رسول او خیانت نموده است» و در حدیثی دیگر از حضرت صادق علیه السلام وارد است که «خدا خصم او خواهد بود» شخصی روایت می کند که «در خدمت حضرت رسالت پناه نشسته بودم، آن جناب فرمودند که حال، شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است پس مردی از انصار درآمد، که آب وضو از محاسنش می چکید، سلام کرد و مشغول نماز شد و فردای آن روز نیز آن سرور، این سخن را فرمود باز همان مرد درآمد و روز سوم باز به همین دستور چون آن حضرت از مجلس برخاستند یکی از صحابه از دنبال آن مرد انصاری رفته سه شب در نزد او به سر برد ولی از او بیداری و عبادتی ندید بجز آنکه چون به جامه خواب گردیدی ذکر خدا کردی، و همچنان خفته بود تا برای نماز صبح برخاستی و لیکن زا وی جز سخن خیر نشنیدی آن صحابه گوید: چون سه شب گذشت وی را گفتم که من از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در حق تو چنین سخن شنیدم، خواستم که بر عمل و عبادت تو مطلع گردم، ولی از تو عمل بسیاری ندیدم، بگو ببینم:
چه چیز تو را به این مرتبه رسانیده و از اهل بهشت گردانیده است؟ انصاری گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی به تقدیم نمی رسد، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشی نمی بینم، و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به وی عطا کرده باشد حسدی نمی برم آن شخص گفت: این است که تو را به این مرتبه رسانیده است و این صفتی است که تحصیل آن از ما برنمی آید» مروی است که «حضرت موسی علیه السلام مردی را در زیر عرش دید، آرزوی مقام و مرتبه وی را نموده گفت: یا رب چرا و به چه عمل بدین مرتبه رسیده که در سایه عرش تو آرمیده؟ خدای فرمود که وی بر مردمان حسد نمی برد» و مخفی نماند که غایت خیرخواهی و نصیحت آن است که آنچه از برای خود دوست داشته باشی از برای برادر دینی خود نیز همان را دوست بداری، همچنان که در احادیث بسیار به آن تصریح شده.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - صدق و راستگویی
ضد دروغگویی، صدق است، که راستگویی است و آن اشرف صفات نفسانیه و رئیس اخلاق ملکیه است خداوندگار عالم می فرماید: «اتقوا الله و کونوا مع الصادقین» یعنی «بپرهیزید از خدا و با راستگویان بوده باشید» و از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که: «شش خصلت از برای من قبول کنید تا من بهشت را از برای شما متقبل شوم: هرگاه یکی از شما خبری دهد دروغ نگوید و چون وعده نماید تخلف نورزد و چنانچه امانت قبول نماید خیانت نکند و چشمهای خود را از نامحرم بپوشد و دستهای خود را از آنچه نباید به آن دراز کند نگاهدارد و فرج خود را محافظت نماید» و از امامین «همامین امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که: «به درستی که مرد به واسطه راستگویی به مرتبه صدیقان می رسد» و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که «هر که زبان او راستگو باشد، عمل او پاکیزه است و هر که نیت او نیک باشد، روزی او زیاد می شود و هر که با اهل خانه نیکویی کند، عمر او دراز می شود» و فرمود که: «نظر به طول رکوع و سجود کسی نکنید و به آن غره نشوید، زیرا می شود این امری باشد که به آن معتاد شده باشد، و به این جهت نتواند ترک کند و لیکن نظر به صدق کلام و امانتداری او کنید، و به این صفت، خوبی او را دریابید» و مخفی نماند که همچنان که صدق و کذب در سخن و گفتار است، همچنین در کردار و اخلاق و مقامات دین نیز یافت می شود.
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - فرید زمان
فرید زمان آنکه آمد به دنیا
نظیر وعدیلش چو اکسیر و عنقا
وحید زمان میرزا احمد آنکش
ز طلعت بود نور حق آشکارا
ملک پاسبانی فلک آستانی
که با قدرش ادنی بود چرخ اعلا
بلند اختری کزو جود شریفش
زند طعنه هر دم ثری بر ثریا
پی خدمت و طاعت او به درگه
میان بسته کیوان، کمر بسته جوزا
ملک دیده تا رفعت قدر او را
زانجم خوی خجلتش بین بر اعضا
به علمش بود رمز عالم معاین
به رایش بود راز گیتی هویدا
به زیب وفاق است ذاتش مزین
ز عیب نفاق است رایش مبرا
تهی گشته از بذل او زر زمخزن
امان جسته از جود او درز دریا
ز بذلش بود خانه ی بخل ویران
به دستش بود رایت جود بر پا
نه او راست سودی نه او را زیانی
زکین اعادی زمهر احبا
چه سود و زیان مهر را باشد آری
ز بی مهری و مهر خفاش و حربا
بود ظاهر از رای و پیدا ز نطقش
هم اعجاز موسی هم انفاس عیسا
بود یوسف مصر اجلال از وی
جوان گشته زال جهان چون زلیخا
کف او گهر پاش چون چشم وامق
دل او گهر زای چون لعل عذرا
نگاهش به دیدار درویش خوشتر
ز نظاره ی سعد بر روی اسما
به گوشش چنان است آواز سائل
که در گوش خسرو سرود نکیسا
زعمان طبعش خجل گشته عمان
ز بیضای رایش ضیا جسته بیضا
اگر ذکر او صاف او نیست باعث
زبان در دهان از چه گردید گویا؟
اگر گوهر مدح او نیست مطلب
چنین بحر طبع از چه آمد گهرزا؟
چه از طالع سعد و بخت همایون
شد اسباب عیشش به گیتی مهیا
برازنده فرزندیش داد ایزد
که بودش ز ایزد به دل این تمنا
رخش زیور عالم و زیب دوران
قدش غیرت سدره ورشک طوبا
به ذاتش فنون کمال است مضمر
ز رویش نشان جلال است هویدا
چنانش بود ذهن و فرهنگ و دانش
که نادان بود در برش عقل دانا
سزد گر پدر نازد از نسبت او
که نازان از او امهاتند و آبا
یقین چون محمد علی گشت نامش
شود دین آن هر دو را رونق افزا
جهان چون شد از گلستان وجودش
به باغ ارم طعنه زن رشک فرما
به تاریخ کلک سحابش رقم زد:
که آمد محمد علی فخر دنیا
غرض چون شد از مدح آن خامه حیران
غرض چون شد از وصف این عقل شیدا
هم از مدح آن خامشی جستن انسب
هم از وصف این لب فرو بستن اولی
به دل صاف صهبا به جان زهر حسرت
بود تا مسرت ده و محنت افزا
هم اعدای آن را به دل زهر حسرت
هم احباب این را به لب صاف صهبا
نظیر وعدیلش چو اکسیر و عنقا
وحید زمان میرزا احمد آنکش
ز طلعت بود نور حق آشکارا
ملک پاسبانی فلک آستانی
که با قدرش ادنی بود چرخ اعلا
بلند اختری کزو جود شریفش
زند طعنه هر دم ثری بر ثریا
پی خدمت و طاعت او به درگه
میان بسته کیوان، کمر بسته جوزا
ملک دیده تا رفعت قدر او را
زانجم خوی خجلتش بین بر اعضا
به علمش بود رمز عالم معاین
به رایش بود راز گیتی هویدا
به زیب وفاق است ذاتش مزین
ز عیب نفاق است رایش مبرا
تهی گشته از بذل او زر زمخزن
امان جسته از جود او درز دریا
ز بذلش بود خانه ی بخل ویران
به دستش بود رایت جود بر پا
نه او راست سودی نه او را زیانی
زکین اعادی زمهر احبا
چه سود و زیان مهر را باشد آری
ز بی مهری و مهر خفاش و حربا
بود ظاهر از رای و پیدا ز نطقش
هم اعجاز موسی هم انفاس عیسا
بود یوسف مصر اجلال از وی
جوان گشته زال جهان چون زلیخا
کف او گهر پاش چون چشم وامق
دل او گهر زای چون لعل عذرا
نگاهش به دیدار درویش خوشتر
ز نظاره ی سعد بر روی اسما
به گوشش چنان است آواز سائل
که در گوش خسرو سرود نکیسا
زعمان طبعش خجل گشته عمان
ز بیضای رایش ضیا جسته بیضا
اگر ذکر او صاف او نیست باعث
زبان در دهان از چه گردید گویا؟
اگر گوهر مدح او نیست مطلب
چنین بحر طبع از چه آمد گهرزا؟
چه از طالع سعد و بخت همایون
شد اسباب عیشش به گیتی مهیا
برازنده فرزندیش داد ایزد
که بودش ز ایزد به دل این تمنا
رخش زیور عالم و زیب دوران
قدش غیرت سدره ورشک طوبا
به ذاتش فنون کمال است مضمر
ز رویش نشان جلال است هویدا
چنانش بود ذهن و فرهنگ و دانش
که نادان بود در برش عقل دانا
سزد گر پدر نازد از نسبت او
که نازان از او امهاتند و آبا
یقین چون محمد علی گشت نامش
شود دین آن هر دو را رونق افزا
جهان چون شد از گلستان وجودش
به باغ ارم طعنه زن رشک فرما
به تاریخ کلک سحابش رقم زد:
که آمد محمد علی فخر دنیا
غرض چون شد از مدح آن خامه حیران
غرض چون شد از وصف این عقل شیدا
هم از مدح آن خامشی جستن انسب
هم از وصف این لب فرو بستن اولی
به دل صاف صهبا به جان زهر حسرت
بود تا مسرت ده و محنت افزا
هم اعدای آن را به دل زهر حسرت
هم احباب این را به لب صاف صهبا
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
جهان علم و بحر فضل و کوه حلم ای کآمد
سپهر مجد و برج فضل را قدرت ثریائی
زهی ذات همایون تو کاندر عرصه ی عالم
چنان باشد که باشد در میان قطره دریائی
نظیرت در هنر مانند عنقا بود در عالم
به عالم گر نبودی همچو عنقا نام عنقائی
نه عیسائی ولی لطفت بود جانبخش درمانی
نه موسائی ولی رایت بود تابنده بیضائی
بود دست جوادت ابروابر گوهر افشانی
بود شمع ضمیرت مهر و مهر عالم آرائی
چراغ مهر، بزم دانشت را شمع زرینی
رند چرخ، صحن حضرتت را فرش دیبائی
بود روی و ضمیر و دست و طبعت کآمدند الحق
جهان را روشنی بخشی و کار رشک فرمائی
یکی ماه دل افروزی، یکی مهر جهانتابی
یکی ابر درافشانی، یکی بحر گهرزائی
نکردی تربیت گر مهر رای عالم آرایت
که آمد تربیت فرمای هر پنهان و پیدائی
نگردیدی به عمان درتابان قطره ی آبی
نگشتی در بدخشان لعل رخشان سنگ خارائی
ترابا خویش دیدم سر گران و داشتم چندی
از این غم جان بی صبری و حال نا شکیبائی
مرا بگذشت در دل کز پی تقریب این مطلب
فرستم سویت اشعار متین ابیات زیبائی
ولی چون گفته شد این چند بیت و وقت آن آمد
که کلک گوهر افشانم کند از مطلب ایمائی
به من چون بیش گشتی مهربان و ذره سان دادی
مرا در سایه ی خورشید لطفت باز مأوائی
کنون آن به کز این مطلب بکوشم بر دعای تو
که نبود غیر از اینم هر زمان در دل تمنائی
به عالم نیست تا چون نغمه ی دلکش طرب بخشی
به گیتی نیست تا چون جام صهبا بهجت افزائی
به بزمت روز و شب ناهید گردون نغمه پردازی
به دستت سال و مه خورشید تابان جام صهبائی
سپهر مجد و برج فضل را قدرت ثریائی
زهی ذات همایون تو کاندر عرصه ی عالم
چنان باشد که باشد در میان قطره دریائی
نظیرت در هنر مانند عنقا بود در عالم
به عالم گر نبودی همچو عنقا نام عنقائی
نه عیسائی ولی لطفت بود جانبخش درمانی
نه موسائی ولی رایت بود تابنده بیضائی
بود دست جوادت ابروابر گوهر افشانی
بود شمع ضمیرت مهر و مهر عالم آرائی
چراغ مهر، بزم دانشت را شمع زرینی
رند چرخ، صحن حضرتت را فرش دیبائی
بود روی و ضمیر و دست و طبعت کآمدند الحق
جهان را روشنی بخشی و کار رشک فرمائی
یکی ماه دل افروزی، یکی مهر جهانتابی
یکی ابر درافشانی، یکی بحر گهرزائی
نکردی تربیت گر مهر رای عالم آرایت
که آمد تربیت فرمای هر پنهان و پیدائی
نگردیدی به عمان درتابان قطره ی آبی
نگشتی در بدخشان لعل رخشان سنگ خارائی
ترابا خویش دیدم سر گران و داشتم چندی
از این غم جان بی صبری و حال نا شکیبائی
مرا بگذشت در دل کز پی تقریب این مطلب
فرستم سویت اشعار متین ابیات زیبائی
ولی چون گفته شد این چند بیت و وقت آن آمد
که کلک گوهر افشانم کند از مطلب ایمائی
به من چون بیش گشتی مهربان و ذره سان دادی
مرا در سایه ی خورشید لطفت باز مأوائی
کنون آن به کز این مطلب بکوشم بر دعای تو
که نبود غیر از اینم هر زمان در دل تمنائی
به عالم نیست تا چون نغمه ی دلکش طرب بخشی
به گیتی نیست تا چون جام صهبا بهجت افزائی
به بزمت روز و شب ناهید گردون نغمه پردازی
به دستت سال و مه خورشید تابان جام صهبائی
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالائمه و غوث الامه علی علیه السلام گوید
دوش از این رواق نیلی فام
چون در آویختند پرده شام
اختران از دریچه های فلک
بزدودند جمله زنگ ظلام
من بکنجی نشسته با دل تنگ
کز افق رخ نمود ماه تمام
ناگهان مهوشی نکو پیکر
ناگهان گلرخی لطیف اندام
از شرابی که او ز عهد نشاط
مانده در کنج طاق یکدوسه جام
قدحی برگرفت و کرد نظر
بر من دل فگار خون آشام
ساغری زین می چو دیده باز
ساغری زین می چو خون حمام
صافی و خوشگوار و عذب و لطیف
که ورا در سبو گذشته دو عام
گر بگیری بود بزعم خواص
ور بنوشی سزد بر غم عوام
دانش افزا بود چو می، شاید
که نیندیشی از حلال و حرام
با چنین باده ای مگو از ننگ
با چو من شاهدی ملاف از نام
چون مرا داشت زین نمط مفحم
چون مرا داد زین بیان الزام
از کفم برکشید ناله عنان
وزدلم برگرفت گریه زمام
ناله ها کرد و از جفای سپهر
گریه ها کرد از غم ایام
گفتم ای دلبر ملیح سخن
گفتم ای شاهد فصیح کلام
کو مرا پای آن که کوبم خوش
کو مرا دست آن که گیرم جام
بکدامین رفیق بندم دل
وز کدامین صدیق جویم کام
منزل من کجا ویارم کیست
محفل من کجا و دوست کدام
همه کس شادمان و من ناشاد
همه کس کامران و من ناکام
طایران جمله رفته در او کار
وحشیان جمله خفته در اکنام
من جدا مانده از دیار حبیب
من جدا مانده از لقای کرام
در کنار مصاحبان خسیس
در میان معاشران لئام
به کزین موطن عناد محن
مرکب عزم را کنیم لجام
خسروان را چنانکه رسم ورهست
که تهیدست کم رسد بسلام
تحفه مدح آوریم و رویم
تا بدرگاه شهریارا نام
درگه مرتضی علی که فلک
سجده ها آردش بهفت اندام
آن که گشتی سوار کتف نبی
تا فرو ریخت از حرم اصنام
آن که خفتی به خوابگاه رسول
در شب هجرت رسول انام
اختلافی که در جهان پیداست
گر نبودی تو حاکم احکام
کس نکردی تمیز باطل و حق
کس ندانستی از حلال حرام
شد هویدا بعهد دولت تو
چونکه برخاست از میان ابهام
حرمت شرع و عزت ملت
نصرت دین و شوکت اسلام
غرض از خلق ماه تا خورشید
مقصد از کون تیر تا بهرام
غیر ابداع تو نبود مراد
غیر ایجاد تو نبود مرام
بامید نوال و افضالت
هر یکی تا فزون برند انعام
هم ملک در بر تو در انجاح
هم فلک در بر تو در ابرام
بس که از عدل تو ستمکاران
بمناهی نمی کنند اقدام
با وجود سباع در یکدشت
در مراتع چرا کنند اغنام
حبذا نهی تو که در گلشن
فی المثل گر کسی گذارد گام
تا نگیرد زباغبان رخصت
نتواند کند گل استشمام
گر نه عدل تو داشت پاس زمین
کار این خاکدان نیافت نظام
ورنه عزمت شدی سوار سپهر
توسن آسمان نگشتی رام
لوحش الله ز مرکبت که دهد
در زمان قرار و گاه خرام
بظلال جبال، تمکین، قرض
بسهام شهاب، سرعت، وام
چون گه رزم زیر ران آری
اشهب تیزگام تیز خرام
هم به فرق تو زرنشان مغفر
هم بدست تو سیمگون صمصام
بر تنت چست آهنین جوشن
در برت راست رمخ خطی نام
گه فلک خیره برجهنده سمند
گه هوا تیره از پرنده سهام
نه از آن رزمگه مجال فرار
نه در آن جایگه محل قیام
عرصه رزمگه کنی از خون
همه شنگرف گون ولعلی فام
از کمانت دلاوران در سجن
وزکمندت مبارزان در دام
بسکه از هر طرف فرو ریزد
از خمیده کمان جهنده سهام
شود آن رزمگه نیستانی
که درو جایگه کند ضرغام
گردد از بسکه اندر آن عرصه
افکند مرد تیغ خون آشام
بسپه گشته مرتفع چندان
که شود قصر آسمان را بام
ای که بی جذبه عنایت تو
هیچ صیدی نمیرهد از دام
روزگاری گذشت کز عزمت
جان نمی گیردم بتن آرام
می توان کرد تلخکامی را
از زلال نجات شیرینکام
ای که پاک آمد از ازل ذاتت
من جمیع الذنوب و الآثام
کارها کرده ام که نتوانم
بزبان آورم یکی را نام
از تو دارم امید در محشر
چون منادی دهد صلابر عام
که مرا ناامید نگذاری
زان میان والسلام والاکرام
چون در آویختند پرده شام
اختران از دریچه های فلک
بزدودند جمله زنگ ظلام
من بکنجی نشسته با دل تنگ
کز افق رخ نمود ماه تمام
ناگهان مهوشی نکو پیکر
ناگهان گلرخی لطیف اندام
از شرابی که او ز عهد نشاط
مانده در کنج طاق یکدوسه جام
قدحی برگرفت و کرد نظر
بر من دل فگار خون آشام
ساغری زین می چو دیده باز
ساغری زین می چو خون حمام
صافی و خوشگوار و عذب و لطیف
که ورا در سبو گذشته دو عام
گر بگیری بود بزعم خواص
ور بنوشی سزد بر غم عوام
دانش افزا بود چو می، شاید
که نیندیشی از حلال و حرام
با چنین باده ای مگو از ننگ
با چو من شاهدی ملاف از نام
چون مرا داشت زین نمط مفحم
چون مرا داد زین بیان الزام
از کفم برکشید ناله عنان
وزدلم برگرفت گریه زمام
ناله ها کرد و از جفای سپهر
گریه ها کرد از غم ایام
گفتم ای دلبر ملیح سخن
گفتم ای شاهد فصیح کلام
کو مرا پای آن که کوبم خوش
کو مرا دست آن که گیرم جام
بکدامین رفیق بندم دل
وز کدامین صدیق جویم کام
منزل من کجا ویارم کیست
محفل من کجا و دوست کدام
همه کس شادمان و من ناشاد
همه کس کامران و من ناکام
طایران جمله رفته در او کار
وحشیان جمله خفته در اکنام
من جدا مانده از دیار حبیب
من جدا مانده از لقای کرام
در کنار مصاحبان خسیس
در میان معاشران لئام
به کزین موطن عناد محن
مرکب عزم را کنیم لجام
خسروان را چنانکه رسم ورهست
که تهیدست کم رسد بسلام
تحفه مدح آوریم و رویم
تا بدرگاه شهریارا نام
درگه مرتضی علی که فلک
سجده ها آردش بهفت اندام
آن که گشتی سوار کتف نبی
تا فرو ریخت از حرم اصنام
آن که خفتی به خوابگاه رسول
در شب هجرت رسول انام
اختلافی که در جهان پیداست
گر نبودی تو حاکم احکام
کس نکردی تمیز باطل و حق
کس ندانستی از حلال حرام
شد هویدا بعهد دولت تو
چونکه برخاست از میان ابهام
حرمت شرع و عزت ملت
نصرت دین و شوکت اسلام
غرض از خلق ماه تا خورشید
مقصد از کون تیر تا بهرام
غیر ابداع تو نبود مراد
غیر ایجاد تو نبود مرام
بامید نوال و افضالت
هر یکی تا فزون برند انعام
هم ملک در بر تو در انجاح
هم فلک در بر تو در ابرام
بس که از عدل تو ستمکاران
بمناهی نمی کنند اقدام
با وجود سباع در یکدشت
در مراتع چرا کنند اغنام
حبذا نهی تو که در گلشن
فی المثل گر کسی گذارد گام
تا نگیرد زباغبان رخصت
نتواند کند گل استشمام
گر نه عدل تو داشت پاس زمین
کار این خاکدان نیافت نظام
ورنه عزمت شدی سوار سپهر
توسن آسمان نگشتی رام
لوحش الله ز مرکبت که دهد
در زمان قرار و گاه خرام
بظلال جبال، تمکین، قرض
بسهام شهاب، سرعت، وام
چون گه رزم زیر ران آری
اشهب تیزگام تیز خرام
هم به فرق تو زرنشان مغفر
هم بدست تو سیمگون صمصام
بر تنت چست آهنین جوشن
در برت راست رمخ خطی نام
گه فلک خیره برجهنده سمند
گه هوا تیره از پرنده سهام
نه از آن رزمگه مجال فرار
نه در آن جایگه محل قیام
عرصه رزمگه کنی از خون
همه شنگرف گون ولعلی فام
از کمانت دلاوران در سجن
وزکمندت مبارزان در دام
بسکه از هر طرف فرو ریزد
از خمیده کمان جهنده سهام
شود آن رزمگه نیستانی
که درو جایگه کند ضرغام
گردد از بسکه اندر آن عرصه
افکند مرد تیغ خون آشام
بسپه گشته مرتفع چندان
که شود قصر آسمان را بام
ای که بی جذبه عنایت تو
هیچ صیدی نمیرهد از دام
روزگاری گذشت کز عزمت
جان نمی گیردم بتن آرام
می توان کرد تلخکامی را
از زلال نجات شیرینکام
ای که پاک آمد از ازل ذاتت
من جمیع الذنوب و الآثام
کارها کرده ام که نتوانم
بزبان آورم یکی را نام
از تو دارم امید در محشر
چون منادی دهد صلابر عام
که مرا ناامید نگذاری
زان میان والسلام والاکرام
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
دم گیتی معنبر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷
بزرگ جهان خواجه شاه قدر
که بر عالم مکرمت پادشاست
وزیری که خورشید بر اوج خویش
بر او کم از دانه آسیاست
قوام کرم فخر دین کز کفش
طمع را همه کار کژ گشت راست
تماشاگه همت عالیش
از آن سوی دروازه کبرییاست
زمین تا بدین گونه بر هم نشست
چنویی ز پشت زمین بر نخاست
چه فتوی کند در حق بنده ای
که در شیوه بندگی بی ریاست
که او را ز ناگه به هنگام کوچ
غلامی در افزود و اسبی بکاست
که بر عالم مکرمت پادشاست
وزیری که خورشید بر اوج خویش
بر او کم از دانه آسیاست
قوام کرم فخر دین کز کفش
طمع را همه کار کژ گشت راست
تماشاگه همت عالیش
از آن سوی دروازه کبرییاست
زمین تا بدین گونه بر هم نشست
چنویی ز پشت زمین بر نخاست
چه فتوی کند در حق بنده ای
که در شیوه بندگی بی ریاست
که او را ز ناگه به هنگام کوچ
غلامی در افزود و اسبی بکاست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در ستایش استاد قوام الدین ابوالمعالی فخرالملک
تا خلد بباغ داد رونق را
خوش گشت نوا مرغ مطوق را
از ناله بلبل و نسیم گل
بفزود هوی دل مشوق را
در باغ هوا به کمترین نقشی
انگشت گزان کند خورنق را
داده است صبا بفرق کوه از گل
طاوس بدل خروس افرق را؟
مانند بباغ بلبلان از گل
خوبان متوج و مفرطق را؟
در پشته بنفشه نیز مانند است
از دور یکی ستور ابلق را
در باغ دور رویه گل چه آمد وه
یکروی بغازه زد مطبق را؟
وز تازه بنفشه مرزها یکسر
مانند بساطهای ارزق را
ماننده زلف زنگیان آمده
در باغ شکوفه شاخ فندق را؟
از میغ هوا کلنگ را ماند
ماند چمن از سمن ستبرق را
از شاخ شکوفه شاخ سیب و به
مانند عروسان مجنق را؟
با بوی شمال کس نخواند خوش
مشگ و می و نافه مفتق را
از سرخ ورقهای گل افزون شد
بازار می سرخ مروق را
ابر آمد همچو زورق تازان
ماند کف استاد موفق را
عالی دل و رای بوالمعالی کو
خون شیر کند تن مخلق را؟
رادی که کند یکی عطای او
آرام و دو صد دل معلق را
از فضل بیک حدیث او الکن
بگشاید صد در مغلق را
هرگز نکند قرار بد خواهش
تا ننمایدش چاه مطبق را
بد خواهش زیبق است پنداری
در چاه بود قرار زیبق را
فرش بکران کشد بیکساعت
از بحر زمانه مرد مغرق را
ماننده حاتم است مجلس را
ماننده رستم است فیلق را
ضایع نکند ز جود خدمت را
باطل نکند ز راستی حق را
زو برده سپاه شاه قوت را
زو برده سریر میر رونق را
بر هرکس هست دست او مطلق
کس پای نداشت دست مطلق را
نادان چه شناسد ز گفتار او را؟
چه شناسد خر ز عود خربق را
گردد دل دشمنان مشفق زو
بشکافد تیغش آن مشفق را؟
کنده است بگرد ملک شاه اندر
تدبیرش صد هزار خندق را
دارد سخا و فضل صاحب را؟
چونانکه به تک پلنگ خرنق را
شهمات کند به لعب خصمان را
هر گه که فرو کشند بیدق را
تا هرچه بهی بودش چون بنهی
با حشو شفق شعر مطابق را؟
دین است هواش مرد دانا را
کیش است و غاش مرد احمق را
او را که دهد بمردم عالم
گوهر که دهد بدل مرفق را؟
از صدق خود آفرید یزدانش
طعنه نتوان زدن مصدق را
نتواند گفت صد یک از مدحش
گر زنده کند فلک فرزدق را
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را
خوش گشت نوا مرغ مطوق را
از ناله بلبل و نسیم گل
بفزود هوی دل مشوق را
در باغ هوا به کمترین نقشی
انگشت گزان کند خورنق را
داده است صبا بفرق کوه از گل
طاوس بدل خروس افرق را؟
مانند بباغ بلبلان از گل
خوبان متوج و مفرطق را؟
در پشته بنفشه نیز مانند است
از دور یکی ستور ابلق را
در باغ دور رویه گل چه آمد وه
یکروی بغازه زد مطبق را؟
وز تازه بنفشه مرزها یکسر
مانند بساطهای ارزق را
ماننده زلف زنگیان آمده
در باغ شکوفه شاخ فندق را؟
از میغ هوا کلنگ را ماند
ماند چمن از سمن ستبرق را
از شاخ شکوفه شاخ سیب و به
مانند عروسان مجنق را؟
با بوی شمال کس نخواند خوش
مشگ و می و نافه مفتق را
از سرخ ورقهای گل افزون شد
بازار می سرخ مروق را
ابر آمد همچو زورق تازان
ماند کف استاد موفق را
عالی دل و رای بوالمعالی کو
خون شیر کند تن مخلق را؟
رادی که کند یکی عطای او
آرام و دو صد دل معلق را
از فضل بیک حدیث او الکن
بگشاید صد در مغلق را
هرگز نکند قرار بد خواهش
تا ننمایدش چاه مطبق را
بد خواهش زیبق است پنداری
در چاه بود قرار زیبق را
فرش بکران کشد بیکساعت
از بحر زمانه مرد مغرق را
ماننده حاتم است مجلس را
ماننده رستم است فیلق را
ضایع نکند ز جود خدمت را
باطل نکند ز راستی حق را
زو برده سپاه شاه قوت را
زو برده سریر میر رونق را
بر هرکس هست دست او مطلق
کس پای نداشت دست مطلق را
نادان چه شناسد ز گفتار او را؟
چه شناسد خر ز عود خربق را
گردد دل دشمنان مشفق زو
بشکافد تیغش آن مشفق را؟
کنده است بگرد ملک شاه اندر
تدبیرش صد هزار خندق را
دارد سخا و فضل صاحب را؟
چونانکه به تک پلنگ خرنق را
شهمات کند به لعب خصمان را
هر گه که فرو کشند بیدق را
تا هرچه بهی بودش چون بنهی
با حشو شفق شعر مطابق را؟
دین است هواش مرد دانا را
کیش است و غاش مرد احمق را
او را که دهد بمردم عالم
گوهر که دهد بدل مرفق را؟
از صدق خود آفرید یزدانش
طعنه نتوان زدن مصدق را
نتواند گفت صد یک از مدحش
گر زنده کند فلک فرزدق را
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه ابوالخلیل
کاخ ملک خوبتر ز خلد برین است
با همه دیدارهای خوب قرین است
پیکر او آفت بضاعت روم است
صورت او کاهش صناعت چین است
گوئی خاک اندر او بزر نهفته است
گوئی باد اندر او بمشگ عجین است
زینت خلد برین ز باده خلد است
مردم را آرزوی خلد برین است
باده او خوبتر ز باده خلد است
ساقی او خوبتر ز حورالعین است
خلد برین بخردان برین نگزینند
از پی آن کان بشک و این به یقین است
روی زمینش ز بوسه دادن میران
یکسره پر نقش روی و نقش جبین است
شاه چو مهر است و پیشگاه سپهر است
میر چو شیر است و پیش قصر عرین است
شاه جهان بوالخلیل کز کرم او
روی زمین از خوشی چو خلد برین است
حصن حصینش بکار ناید هرگز
دولت او خود هزار حصن حصین است
ناصح او شاد و کامکار و عزیز است
حاسد او زار و مستمد و حزین است
یک صلت او هزار گنج روانست
یک سخن او هزار در ثمین است
جان و دل دوستانش پرطرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چین است
او بیکی زین همی هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زین است
ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند
دولت و بختش همیشه یار یمین است
در همه کاری وفا و جود گزیده است
از پی آن کز ملوک دهر گزین است
خواسته خوار است ازو و فضل گرامی
زفتی از او لاغر است و جود سمین است
جود به نزدیک او برابر جان است
داد به نزدیک او برابر دین است
خواسته نزدیک او قرار نگیرد
گوئی با خواسته بطبع بکین است
هست هلاک سپاه خصم کمانش
مرگ بگرد کمان او به کمین است
پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز کوشش هین است
تیغش مانند بحر خونین موج است
دستش مانند ابر در آگین است
از پی جود و وفا و حلم و بزرگیش
جان همه کس بدوستیش رهین است
همچو زمان و زمینش باد بقا کو
ماه زمانست و آفتاب زمین است
با همه دیدارهای خوب قرین است
پیکر او آفت بضاعت روم است
صورت او کاهش صناعت چین است
گوئی خاک اندر او بزر نهفته است
گوئی باد اندر او بمشگ عجین است
زینت خلد برین ز باده خلد است
مردم را آرزوی خلد برین است
باده او خوبتر ز باده خلد است
ساقی او خوبتر ز حورالعین است
خلد برین بخردان برین نگزینند
از پی آن کان بشک و این به یقین است
روی زمینش ز بوسه دادن میران
یکسره پر نقش روی و نقش جبین است
شاه چو مهر است و پیشگاه سپهر است
میر چو شیر است و پیش قصر عرین است
شاه جهان بوالخلیل کز کرم او
روی زمین از خوشی چو خلد برین است
حصن حصینش بکار ناید هرگز
دولت او خود هزار حصن حصین است
ناصح او شاد و کامکار و عزیز است
حاسد او زار و مستمد و حزین است
یک صلت او هزار گنج روانست
یک سخن او هزار در ثمین است
جان و دل دوستانش پرطرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چین است
او بیکی زین همی هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زین است
ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند
دولت و بختش همیشه یار یمین است
در همه کاری وفا و جود گزیده است
از پی آن کز ملوک دهر گزین است
خواسته خوار است ازو و فضل گرامی
زفتی از او لاغر است و جود سمین است
جود به نزدیک او برابر جان است
داد به نزدیک او برابر دین است
خواسته نزدیک او قرار نگیرد
گوئی با خواسته بطبع بکین است
هست هلاک سپاه خصم کمانش
مرگ بگرد کمان او به کمین است
پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز کوشش هین است
تیغش مانند بحر خونین موج است
دستش مانند ابر در آگین است
از پی جود و وفا و حلم و بزرگیش
جان همه کس بدوستیش رهین است
همچو زمان و زمینش باد بقا کو
ماه زمانست و آفتاب زمین است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ابوالمعمر
آمد نوروز و گشت مشگ فشان باد
ساحت باغ از نسیم باد شد آباد
چون دل تیمار دیده برگ بنفشه
چون زره زنگ خورده خوشه شمشاد
چون برخ دوست بر فتاده سر زلف
برگ بنفشه ببرد لاله بر افتاد
دشت بخندد همی ز لاله سیراب
باغ بنازد همی بسوسن آزاد
دشت بخندد همی چو چهره شیرین
ابر بگرید همی چو دیده فرهاد
کوه چو خر خیز گشت و دشت چو تبت
باغ چو فر خار گشت و راغ چو نوشاد
چرخ بکهسار هدیه کرد ستاره
دریا گوهر بباغ تحفه فرستاد
دشت شد از باد پر ظرائف عمان
باغ شد از ابر پر طرائف بغداد
لاله بصحرا شکفته چون قدح می
کبک چو مطرب نهاده دست بفریاد
جز قدح می منه بوقت چنین پیش
جز طرب دل مکن بروز چنین یاد
بر طرف جوی رسته تازه بنفشه
پیش در افکنده سر چو دشمن استاد
شمع بزرگان ابوالمعمر کو کرد
جان و دل ما ز بند درد و غم آزاد
پولاد آنجا که عزم اوست چو وشی
وشی آنجا که حزم اوست چو پولاد
رادان باشند با سخاوت او زفت
ز فتان گردند با سیاست اوراد
روزی در وهم او نگردد ناحق
گاهی در طبع او نگنجد بیداد
بر کس بیداد خویشتن نپسندد
کس ز تن خویشتن چنو ندهد داد
ایدل مردم بچشم عقل گشاده
چشم کریمی ز دست راد تو بگشاد
علم همیشه ز نوک کلک تو زاید
گوئی علم جهان سراسر از او زاد
صاحب میزان فضل و عقل بتو ماند
حاتم نام سخا و جود بتو داد
رادی وشادی ز طبع پاک تو خیزد
شاد مباد آن کجا بتو نبود شاد
تا نبود لاد پایدار بر برق
تا نبود کاه پایدار بر باد
هیبت تو باد باد و دشمن تو کاه
خشم تو چون برق باد و خصم تو چون لاد
ساحت باغ از نسیم باد شد آباد
چون دل تیمار دیده برگ بنفشه
چون زره زنگ خورده خوشه شمشاد
چون برخ دوست بر فتاده سر زلف
برگ بنفشه ببرد لاله بر افتاد
دشت بخندد همی ز لاله سیراب
باغ بنازد همی بسوسن آزاد
دشت بخندد همی چو چهره شیرین
ابر بگرید همی چو دیده فرهاد
کوه چو خر خیز گشت و دشت چو تبت
باغ چو فر خار گشت و راغ چو نوشاد
چرخ بکهسار هدیه کرد ستاره
دریا گوهر بباغ تحفه فرستاد
دشت شد از باد پر ظرائف عمان
باغ شد از ابر پر طرائف بغداد
لاله بصحرا شکفته چون قدح می
کبک چو مطرب نهاده دست بفریاد
جز قدح می منه بوقت چنین پیش
جز طرب دل مکن بروز چنین یاد
بر طرف جوی رسته تازه بنفشه
پیش در افکنده سر چو دشمن استاد
شمع بزرگان ابوالمعمر کو کرد
جان و دل ما ز بند درد و غم آزاد
پولاد آنجا که عزم اوست چو وشی
وشی آنجا که حزم اوست چو پولاد
رادان باشند با سخاوت او زفت
ز فتان گردند با سیاست اوراد
روزی در وهم او نگردد ناحق
گاهی در طبع او نگنجد بیداد
بر کس بیداد خویشتن نپسندد
کس ز تن خویشتن چنو ندهد داد
ایدل مردم بچشم عقل گشاده
چشم کریمی ز دست راد تو بگشاد
علم همیشه ز نوک کلک تو زاید
گوئی علم جهان سراسر از او زاد
صاحب میزان فضل و عقل بتو ماند
حاتم نام سخا و جود بتو داد
رادی وشادی ز طبع پاک تو خیزد
شاد مباد آن کجا بتو نبود شاد
تا نبود لاد پایدار بر برق
تا نبود کاه پایدار بر باد
هیبت تو باد باد و دشمن تو کاه
خشم تو چون برق باد و خصم تو چون لاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح ملک جستان
تا زمین را آسمان پر لؤلؤ عمان کند
کوه و صحرا را صبا پر لاله نعمان کند
بوستان پیراهن از پیروزه گون دیبا کند
گلستان پیرایه از بیجاده گون مرجان کند
باد نوروزی بشاخ گل برآید بامداد
لؤلؤ مرجان ببستان اندرون ریزان کند
چون سحرگاهان بنفشه دور لاله بشکفد
از هوای آن بنفشه پشت چون چوگان کند
این برنگ خویشتن یاقوت را خواری دهد
وان ببوی خویشتن کافور مشک ارزان کند
باد هر ساعت صنوبر را در افغان آورد
ابر هر ساعت بگریه باغ را خندان کند
هر نگاری کان بچین مانی همی دشوار کرد
باد نیسان در میان گلستان آسان کند
هر زمان بستان و صحرا را به نیرنگ ابر و باد
رنگ دیگرگون فزاید نقش دیگر سان کند
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند بجای و روی زی بستان کند
بس خوش آید بانک بلبل بامداد از بوستان
وز خوشی گوئی مگر مدح ملک جستان کند
آن امیری کآسمان در گلستان از بهر او
بلبلان را آفرین گوی و ستایش خوان کند
گر کند بلبل بالحان خوش او را مادحی؟
باز او را گل خدای عرش در قرآن کند؟
گر کسی با وی خلاف آرد بروز کارزار
موی در اندام او ماننده ثعبان کند
از کرم وز مردمی با هرکسی همتا شود
از سخا وز راستی با هرکسی احسان کند
هرچه با دشمن بگوید از جفا نکند چنان
هرچه با زائر بگوید از سخا چونان کند
باد جاویدان خداوند جهان و شهریار
کو همه کاری ز بهر نام جاویدان کند
هرکه را دل با کژی بسته است و جان بر خشم او
تیغ شمس الدین مر او را چون تن بیجان کند
بوالمعالی آنکه او یزدان جستانست بس
خدمت جستان بسان خدمت یزدان کند
مفلسان را دست گوهربار او قارون کند
غمکنان را لفظ شکر بار او شادان کند
از بهشت عدن ناید یاد با ایوان او
گر بروز خرمی آرایش ایوان کند
دست او بر دجله و جیحون همی شبخون زند
تیغ او بازی همی با پتک و با سندان کند
گریه دینار او خندان کند گرینده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
ذره ای با جود او در کان نماند زر و سیم
خانه خواهنده را از سیم و زر چون کان کند
تا همی رخشان زمین را باد فروردین کند
تا هوا را تیره ابر آذر و آبان کند
باد تیره روز خصم هر دو شاه خصم بند
کاین جهان را دولت ایشان همی رخشان کند
باد با سامانش عمر و باد با سامانش ملگ
کو سخا و مردمی با خلق بی سامان کند
صد هزاران جشن نوروزی بر ایشان بگذرد
کاین جهان آرامش و رامش همی ز ایشان کند
کوه و صحرا را صبا پر لاله نعمان کند
بوستان پیراهن از پیروزه گون دیبا کند
گلستان پیرایه از بیجاده گون مرجان کند
باد نوروزی بشاخ گل برآید بامداد
لؤلؤ مرجان ببستان اندرون ریزان کند
چون سحرگاهان بنفشه دور لاله بشکفد
از هوای آن بنفشه پشت چون چوگان کند
این برنگ خویشتن یاقوت را خواری دهد
وان ببوی خویشتن کافور مشک ارزان کند
باد هر ساعت صنوبر را در افغان آورد
ابر هر ساعت بگریه باغ را خندان کند
هر نگاری کان بچین مانی همی دشوار کرد
باد نیسان در میان گلستان آسان کند
هر زمان بستان و صحرا را به نیرنگ ابر و باد
رنگ دیگرگون فزاید نقش دیگر سان کند
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند بجای و روی زی بستان کند
بس خوش آید بانک بلبل بامداد از بوستان
وز خوشی گوئی مگر مدح ملک جستان کند
آن امیری کآسمان در گلستان از بهر او
بلبلان را آفرین گوی و ستایش خوان کند
گر کند بلبل بالحان خوش او را مادحی؟
باز او را گل خدای عرش در قرآن کند؟
گر کسی با وی خلاف آرد بروز کارزار
موی در اندام او ماننده ثعبان کند
از کرم وز مردمی با هرکسی همتا شود
از سخا وز راستی با هرکسی احسان کند
هرچه با دشمن بگوید از جفا نکند چنان
هرچه با زائر بگوید از سخا چونان کند
باد جاویدان خداوند جهان و شهریار
کو همه کاری ز بهر نام جاویدان کند
هرکه را دل با کژی بسته است و جان بر خشم او
تیغ شمس الدین مر او را چون تن بیجان کند
بوالمعالی آنکه او یزدان جستانست بس
خدمت جستان بسان خدمت یزدان کند
مفلسان را دست گوهربار او قارون کند
غمکنان را لفظ شکر بار او شادان کند
از بهشت عدن ناید یاد با ایوان او
گر بروز خرمی آرایش ایوان کند
دست او بر دجله و جیحون همی شبخون زند
تیغ او بازی همی با پتک و با سندان کند
گریه دینار او خندان کند گرینده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
ذره ای با جود او در کان نماند زر و سیم
خانه خواهنده را از سیم و زر چون کان کند
تا همی رخشان زمین را باد فروردین کند
تا هوا را تیره ابر آذر و آبان کند
باد تیره روز خصم هر دو شاه خصم بند
کاین جهان را دولت ایشان همی رخشان کند
باد با سامانش عمر و باد با سامانش ملگ
کو سخا و مردمی با خلق بی سامان کند
صد هزاران جشن نوروزی بر ایشان بگذرد
کاین جهان آرامش و رامش همی ز ایشان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - قصیده
خسروا بیم است کز گیتی برآید رستخیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح شرف الدین
بتی بمهر چو لیلی بچهر چون شیرین
بوصل او دل من شاد و عیش من شیرین
مثل زنند بشیرین لبش و لیکن هست
حدیث کردن شیرین او به از شیرین
اگر بچین بنگارند نقش چهره او
ز نقش مانی نارند یاد مردم چین
دهان تنگش چون حلقه ای ز بیجاده
خدای کرده نگینش ز سیم نوش آگین
همیشه تافتن ماه از آسمان بوده است
ز بهر فتنه فکندیش ز آسمان بزمین
کس از بنفشه و گل یاد ناورد چو بتم
بزلف روی بیاراید و بجعد جبین
مرا دو دیده بدیدار او شود روشن
رواست گرش خریدم بچشم روشن بین
هزار غم بگسارد دلم بدیدن او
بطاعت شرف الدین قوام دولت و دین
اگر چه کینش سگالند دشمنان همه سال
یکی زمان ز کرم در دلش نیاید کین
اگر چه کین نستاند همی خدای جهان
همی ستاند کینش ز دشمن مسگین
سخاش بیعدد است و وفاش بی شمر است
عوضش نیست بدان و بدلش نیست بدین
ز فضلش آنچه بگوئید ممکنست چنانکه
هر آن خبر که ز دریا دهند هست یقین
نه هیچ گنج کند پیش او بجود مقام
نه هیچ حصن بود پیش او بجنگ حصین
هر آن خبر که دهد خلق بیند او بعیان
هر آن گمان که برد خلق داند او بیقین
بجای دو کف او هست خشک نیل و فرات
بجای همت او هست پست چرخ برین
اگر بخشم بتابد دلش ز پروین روی
شود ز بیمش پران بر آسمان پروین؟
عدو چو میش بود روز جنگ او چو پلنگ
عدو تذرو بود روز رزم او شاهین
اگرش خلق جهان جمله بدسگال شوند
کند بزیر زمینشان بلای دهر دفین
ز بدسگال کجا ترسد و کی اندیشد
که را بود پسری چون امیر شمس الدین
ابوالمعالی فرخنده روی و فرخ روز
بگاه رادی دستش چو ابر فروردین
قوام دولت و فخر ملوک تاج الملک
که روزگار نیارد بصد قرانش قرین
بماه ماند هنگام بخشش از بر گاه
بشیر ماند هنگام کوشش از بر زین
همش خراج پذیرد همش دهد جزیت
اگر بجنگ کند قصد شاه قسطنطین
بروز جنگ مر او را بامر خالق خلق
نگاه دارد روح الامین یسار و یمین
از او حسام بود وز حسود و دشمن سر
ز شیر چنگ بود وز گوزن و گور سرین
هزار لشگر سنگین شکست و فخر نکرد
هزار گنج پراکند و بود با تمکین
اگر بخواهی از چرخ بگذری ز شرف
در آستانه درگاه فرخش بنشین
چنو زمانه نیاورد و دهر هم نارد
بجزو را مستای و بجز ورا مگزین
چو او بشادی میگیرد و درم بخشد
ولی بنازد لیکن شود خزانه حزین
دوام دولت و اقبال و حشمت او را
همی ببالد از کردگار خواست همین
منش ثنا کنم و ساکنان فرش دعا
منش دعا کنم و قدسیان عرش آمین
همیشه تا که میان دو مذهب متضاد
همی سخن بود از کیش خویش و از آئین
بتو بنازد عدل و بتو بنازد داد
ز تو ببالد کیش و ز تو ببالد دین
بوصل او دل من شاد و عیش من شیرین
مثل زنند بشیرین لبش و لیکن هست
حدیث کردن شیرین او به از شیرین
اگر بچین بنگارند نقش چهره او
ز نقش مانی نارند یاد مردم چین
دهان تنگش چون حلقه ای ز بیجاده
خدای کرده نگینش ز سیم نوش آگین
همیشه تافتن ماه از آسمان بوده است
ز بهر فتنه فکندیش ز آسمان بزمین
کس از بنفشه و گل یاد ناورد چو بتم
بزلف روی بیاراید و بجعد جبین
مرا دو دیده بدیدار او شود روشن
رواست گرش خریدم بچشم روشن بین
هزار غم بگسارد دلم بدیدن او
بطاعت شرف الدین قوام دولت و دین
اگر چه کینش سگالند دشمنان همه سال
یکی زمان ز کرم در دلش نیاید کین
اگر چه کین نستاند همی خدای جهان
همی ستاند کینش ز دشمن مسگین
سخاش بیعدد است و وفاش بی شمر است
عوضش نیست بدان و بدلش نیست بدین
ز فضلش آنچه بگوئید ممکنست چنانکه
هر آن خبر که ز دریا دهند هست یقین
نه هیچ گنج کند پیش او بجود مقام
نه هیچ حصن بود پیش او بجنگ حصین
هر آن خبر که دهد خلق بیند او بعیان
هر آن گمان که برد خلق داند او بیقین
بجای دو کف او هست خشک نیل و فرات
بجای همت او هست پست چرخ برین
اگر بخشم بتابد دلش ز پروین روی
شود ز بیمش پران بر آسمان پروین؟
عدو چو میش بود روز جنگ او چو پلنگ
عدو تذرو بود روز رزم او شاهین
اگرش خلق جهان جمله بدسگال شوند
کند بزیر زمینشان بلای دهر دفین
ز بدسگال کجا ترسد و کی اندیشد
که را بود پسری چون امیر شمس الدین
ابوالمعالی فرخنده روی و فرخ روز
بگاه رادی دستش چو ابر فروردین
قوام دولت و فخر ملوک تاج الملک
که روزگار نیارد بصد قرانش قرین
بماه ماند هنگام بخشش از بر گاه
بشیر ماند هنگام کوشش از بر زین
همش خراج پذیرد همش دهد جزیت
اگر بجنگ کند قصد شاه قسطنطین
بروز جنگ مر او را بامر خالق خلق
نگاه دارد روح الامین یسار و یمین
از او حسام بود وز حسود و دشمن سر
ز شیر چنگ بود وز گوزن و گور سرین
هزار لشگر سنگین شکست و فخر نکرد
هزار گنج پراکند و بود با تمکین
اگر بخواهی از چرخ بگذری ز شرف
در آستانه درگاه فرخش بنشین
چنو زمانه نیاورد و دهر هم نارد
بجزو را مستای و بجز ورا مگزین
چو او بشادی میگیرد و درم بخشد
ولی بنازد لیکن شود خزانه حزین
دوام دولت و اقبال و حشمت او را
همی ببالد از کردگار خواست همین
منش ثنا کنم و ساکنان فرش دعا
منش دعا کنم و قدسیان عرش آمین
همیشه تا که میان دو مذهب متضاد
همی سخن بود از کیش خویش و از آئین
بتو بنازد عدل و بتو بنازد داد
ز تو ببالد کیش و ز تو ببالد دین
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵
ای مایه شده دیدن تو روزبهی را
بایسته و شایسته بهی را و شهی را
از زر و درم کرده تهی گنج ملا را
وز مدح و ثنا گرده ملا گنج تهی را
شمشیر تو و کلک تو در مجلس و میدان
نفع و ضرر آورد بدی را و بهی را
مهر تو کند سرو سهی نال نوان را
کین تو کند نال نوان سرو سهی را
مدح تو نکرده است فراموش رهی هیچ
از بهر چه کردی تو فراموش رهی را
تا بوی بود چون خط معشوق سمن را
تا رنگ بود چون رخ عشاق بهی را
دینار و درم بخش کهان را و مهان را
پیدا و نهان دان تو کهی را مهی را
بایسته و شایسته بهی را و شهی را
از زر و درم کرده تهی گنج ملا را
وز مدح و ثنا گرده ملا گنج تهی را
شمشیر تو و کلک تو در مجلس و میدان
نفع و ضرر آورد بدی را و بهی را
مهر تو کند سرو سهی نال نوان را
کین تو کند نال نوان سرو سهی را
مدح تو نکرده است فراموش رهی هیچ
از بهر چه کردی تو فراموش رهی را
تا بوی بود چون خط معشوق سمن را
تا رنگ بود چون رخ عشاق بهی را
دینار و درم بخش کهان را و مهان را
پیدا و نهان دان تو کهی را مهی را