عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۷
نقش دیوان قضا آیتی از دفتر عشق
آسمان بی سر و پائی بود از کشور عشق
نه همین سینه بر آتش زدهٔ اوست خلیل
که بهرگوشه بسی سوخته از آذر عشق
شرر سینهٔ ما گر چه گرفتی آفاق
با همه سوز بود اخگری از مجمر عشق
آب حیوان که خضر زندهٔ جاویداز اواست
هست یکقطره ای از چشمهٔ جانپرور عشق
میزند قهقهه بر مسند جمشید کسی
کوشد از خاک نشینان گدای در عشق
میرساند به مقامی که خدایش داند
بیخودی را که گذارند بسر افسر عشق
مظهر عشق نه تنهاست مقامات ظهور
کانچه در ممکن غیب است بود محضر عشق
طایر عشق همافر همایون بال است
قاف تا قاف وجود است بزیر پرعشق
هرچه او معبر هستی است بود معدن عشق
هرچه او مظهر حسن است بود مصدر عشق
عشق ساری است خدارا چو حقیقت نگری
نیست انجامش و هم نیستی آمد سرعشق
نشود هم به دم صبح قیامت هشیار
هرکه زد از کف ساقی ازل ساغر عشق
او بود دایره و مرکز او محور عشق
تاج اسرار علی قطب مدار عشق است
آسمان بی سر و پائی بود از کشور عشق
نه همین سینه بر آتش زدهٔ اوست خلیل
که بهرگوشه بسی سوخته از آذر عشق
شرر سینهٔ ما گر چه گرفتی آفاق
با همه سوز بود اخگری از مجمر عشق
آب حیوان که خضر زندهٔ جاویداز اواست
هست یکقطره ای از چشمهٔ جانپرور عشق
میزند قهقهه بر مسند جمشید کسی
کوشد از خاک نشینان گدای در عشق
میرساند به مقامی که خدایش داند
بیخودی را که گذارند بسر افسر عشق
مظهر عشق نه تنهاست مقامات ظهور
کانچه در ممکن غیب است بود محضر عشق
طایر عشق همافر همایون بال است
قاف تا قاف وجود است بزیر پرعشق
هرچه او معبر هستی است بود معدن عشق
هرچه او مظهر حسن است بود مصدر عشق
عشق ساری است خدارا چو حقیقت نگری
نیست انجامش و هم نیستی آمد سرعشق
نشود هم به دم صبح قیامت هشیار
هرکه زد از کف ساقی ازل ساغر عشق
او بود دایره و مرکز او محور عشق
تاج اسرار علی قطب مدار عشق است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۷
صبحگاهان بسوی خانهٔ خمّار شدم
سرکشیدم دو سه پیمانه و از کار شدم
نور آن مهر زهر ذره نمودارم شد
که اناالحق شنوا از در و دیوار شدم
چنگ در دامن دلدار زدم دوش بخواب
بود دستم بدل خویش که بیدار شدم
آب هر روی جمیلی و جمالش نم و یم
عکس او بود هر آنی که بدویار شدم
هر خم زلف که بر گونهٔ گلگونی بود
دام صیّاد ازل بود گرفتار شدم
شیشهٔ باده بده تا شکنم شیشه نام
بیخودم کن که ملول از سرودستار شدم
سالها بود که اسرار بمارخ ننمود
شکرللّه که دگر محرم اسرار شدم
سرکشیدم دو سه پیمانه و از کار شدم
نور آن مهر زهر ذره نمودارم شد
که اناالحق شنوا از در و دیوار شدم
چنگ در دامن دلدار زدم دوش بخواب
بود دستم بدل خویش که بیدار شدم
آب هر روی جمیلی و جمالش نم و یم
عکس او بود هر آنی که بدویار شدم
هر خم زلف که بر گونهٔ گلگونی بود
دام صیّاد ازل بود گرفتار شدم
شیشهٔ باده بده تا شکنم شیشه نام
بیخودم کن که ملول از سرودستار شدم
سالها بود که اسرار بمارخ ننمود
شکرللّه که دگر محرم اسرار شدم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۵
اَلا یا نَفسُ غُزتُک اَلاَمانی
چو صنعان تا بکی این خوکبابی
رفیقانت کشش دارند و کوشش
و کم فیک التقاعد و التوانی
به ترسا زادهٔ طبعی گرفتار
بدار القدس یهواک الغوانی
همه اهل حرم در انتظارت
بکلیاء شیدت المبانی
کتاب دیو کردی نامهٔ حق
وقد نبذت سدی سبع المثانی
تو اینجا تن زده تنها نشسته
حمام القدس تهتف با الاغانی
تو دانی شاه قدست همنشینست
تدانی انت دیدان الادانی
دلاگر گلشن ار گلخن ز خود جوی
فنارک اوجنانک فی الجنانی
هر آنروحی که پاک از لوث طبع است
جنان فی جنان فی جنانی
دلی طبعی که دور از نور روح است
هوان فی هوان فی هوانی
بیا فرمان ببر فرمان دهی کن
اطع تطلع بمرقی کن فکانی
خریداران یوسف را ببایست
بدرالعین متنظم الحمانی
که هر کاسد قماشی نیست لایق
لیوسف ماله فی الکون ثانی
الا یا ساقیاً خمراً طهوراً
بیاد دوست بخشا دوستکانی
نیابد ره باسرار حق الا
اسیر العشق فی الاسرار فانی
چو صنعان تا بکی این خوکبابی
رفیقانت کشش دارند و کوشش
و کم فیک التقاعد و التوانی
به ترسا زادهٔ طبعی گرفتار
بدار القدس یهواک الغوانی
همه اهل حرم در انتظارت
بکلیاء شیدت المبانی
کتاب دیو کردی نامهٔ حق
وقد نبذت سدی سبع المثانی
تو اینجا تن زده تنها نشسته
حمام القدس تهتف با الاغانی
تو دانی شاه قدست همنشینست
تدانی انت دیدان الادانی
دلاگر گلشن ار گلخن ز خود جوی
فنارک اوجنانک فی الجنانی
هر آنروحی که پاک از لوث طبع است
جنان فی جنان فی جنانی
دلی طبعی که دور از نور روح است
هوان فی هوان فی هوانی
بیا فرمان ببر فرمان دهی کن
اطع تطلع بمرقی کن فکانی
خریداران یوسف را ببایست
بدرالعین متنظم الحمانی
که هر کاسد قماشی نیست لایق
لیوسف ماله فی الکون ثانی
الا یا ساقیاً خمراً طهوراً
بیاد دوست بخشا دوستکانی
نیابد ره باسرار حق الا
اسیر العشق فی الاسرار فانی
ملا هادی سبزواری : سؤال و جواب
سؤال میرزا بابای گرگانی در حین توقف سبزوار از حاج ملاهادی سبزواری
ای حکیمی که چون تو فرزندی
ما در دهر در زمانه نزاد
وادی عشق را توئی هادی
سالکان طریق را تو مراد
از تو بستان معرفت خرم
وز تو ایوان معدلت آباد
بحر توحید را توئی زورق
شهر تجرید را توئی استاد
هم کنوز ورموز سر وجود
در نهاد تو کردگار نهاد
گر تو و چون توئی نبود مراد
ننمودی خدای خلق ایجاد
چیست اقرار فضل تو ایمان
کیست انکار امر توالحاد
چون کلید خزائن دانش
بر کف قدرت تو قادر داد
سر این نکته را بیان فرما
تا شود قلب مستمندان شاد
در سه جاموت دادهاند نشان
عارفان طریق را ارشاد
زان یکی ذاتی است و آندیگر
اضطراری است در جمیع عباد
واندگر هست اختیاری شخص
کو بتاراج زندگانی داد
زندهٔ مرده چون تو اندزیست
مردهٔ زنده چون کند دلشاد
ور خمولی گزیند و عزلت
هستی خویش را دهد بر باد
حکمت و عفت و شجاعت و عدل
همه افتد ز کار همچو جماد
شهوتی گر نبود عفت نیست
کافرار نیست بهر چیست جهاد
ور رضا بر قضای ربانی
داد گوید هر آنچه بادا باد
قوت اطفال و کسب رزق حلال
امر فرمود سید امجاد
ور بتحصیل رزق پردازد
در میان گروه بی بنیاد
روز و شب صاحبان نحوت و آز
فارغش کی کنند از الحاد
مرده با زندگان بخل و حسد
کی تواند نمود او اسعاد
نیست ما را چو چشم دل روشن
صد نماید بچشم ما آحاد
راه باریک و دور و ویرانست
شب تاریک و کور مادرزاد
گر ز برهان عقلی و نقلی
راه مقصود را کنی ارشاد
در دو عالم خدای هر دو جهان
قدرت افزون کند و قرب زیاد
لیک منظوم میرود مسئول
گر کنی ز التفات خود انشاد
بعد ماو شما بعمر دراز
نفع گیرند اهل علم و سداد
روحی فداک کمترین درباب حدیث موتوا قبل ان تموتواحیران و سرگردانم
ما بدین مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
چشم بصیرت کور و راه مقصود دور مگر بهدایت هادی طریق سعادت در این ورطهٔ هلاکت جانی بسلامت بیرون برده از چاه ضلالت بدر آئیم و ببرهان عقلی و نقلی آن صاحب دانش و بینش ناسوران سوختگان آتش حسرت مرهم پذیر شود چون استدعا از بندگان عالی چنان بود که چند کلمه منظوم مرقوم فرمایند از این جهت گستاخی شد جواب سئوال منظوم استدعا نمودم و تا بحال نظم و غزلی معروض نشده این هم از التفات سرکار است.
ما چو نائیم و نوا از ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ماز تست
و اگر در سئوآل خبط و خطائی شده باشد باصلاح آن کوشیده
من هیچم و کم ز هیچ هم بسیاری
از هیچ و کم از هیچ نیاید کاری
جواب و سئوال هر دو از سرکار است (ای دعا از تو و اجابت هم ز تو)
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
ما در دهر در زمانه نزاد
وادی عشق را توئی هادی
سالکان طریق را تو مراد
از تو بستان معرفت خرم
وز تو ایوان معدلت آباد
بحر توحید را توئی زورق
شهر تجرید را توئی استاد
هم کنوز ورموز سر وجود
در نهاد تو کردگار نهاد
گر تو و چون توئی نبود مراد
ننمودی خدای خلق ایجاد
چیست اقرار فضل تو ایمان
کیست انکار امر توالحاد
چون کلید خزائن دانش
بر کف قدرت تو قادر داد
سر این نکته را بیان فرما
تا شود قلب مستمندان شاد
در سه جاموت دادهاند نشان
عارفان طریق را ارشاد
زان یکی ذاتی است و آندیگر
اضطراری است در جمیع عباد
واندگر هست اختیاری شخص
کو بتاراج زندگانی داد
زندهٔ مرده چون تو اندزیست
مردهٔ زنده چون کند دلشاد
ور خمولی گزیند و عزلت
هستی خویش را دهد بر باد
حکمت و عفت و شجاعت و عدل
همه افتد ز کار همچو جماد
شهوتی گر نبود عفت نیست
کافرار نیست بهر چیست جهاد
ور رضا بر قضای ربانی
داد گوید هر آنچه بادا باد
قوت اطفال و کسب رزق حلال
امر فرمود سید امجاد
ور بتحصیل رزق پردازد
در میان گروه بی بنیاد
روز و شب صاحبان نحوت و آز
فارغش کی کنند از الحاد
مرده با زندگان بخل و حسد
کی تواند نمود او اسعاد
نیست ما را چو چشم دل روشن
صد نماید بچشم ما آحاد
راه باریک و دور و ویرانست
شب تاریک و کور مادرزاد
گر ز برهان عقلی و نقلی
راه مقصود را کنی ارشاد
در دو عالم خدای هر دو جهان
قدرت افزون کند و قرب زیاد
لیک منظوم میرود مسئول
گر کنی ز التفات خود انشاد
بعد ماو شما بعمر دراز
نفع گیرند اهل علم و سداد
روحی فداک کمترین درباب حدیث موتوا قبل ان تموتواحیران و سرگردانم
ما بدین مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
چشم بصیرت کور و راه مقصود دور مگر بهدایت هادی طریق سعادت در این ورطهٔ هلاکت جانی بسلامت بیرون برده از چاه ضلالت بدر آئیم و ببرهان عقلی و نقلی آن صاحب دانش و بینش ناسوران سوختگان آتش حسرت مرهم پذیر شود چون استدعا از بندگان عالی چنان بود که چند کلمه منظوم مرقوم فرمایند از این جهت گستاخی شد جواب سئوال منظوم استدعا نمودم و تا بحال نظم و غزلی معروض نشده این هم از التفات سرکار است.
ما چو نائیم و نوا از ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ماز تست
و اگر در سئوآل خبط و خطائی شده باشد باصلاح آن کوشیده
من هیچم و کم ز هیچ هم بسیاری
از هیچ و کم از هیچ نیاید کاری
جواب و سئوال هر دو از سرکار است (ای دعا از تو و اجابت هم ز تو)
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 42
شکست گر دلت از کس مرنج ای عاقل
از آنکه خانه حق میشود شکست چو دل
همیشه لازمه زندگیست کوشش و کار
به دهر بهره ز هستی نمیبرد کاهل
کمال و فضل ز علم است و معرفت ای دوست
کسی کمال و فضیلت نخواهد از جاهل
درخت خشک ز سعی و عمل ثمر ندهد
مکن تلاش و حذر کن ز سعی بیحاصل
شود همیشه چو مرآت مقتبس از شمس
اگر غبار کدورت ز دل شود زایل
اگر به قدرت خود پی برد دمی انسان
زند چو بحر خروشنده موج بر ساحل
شوی مقرب درگاه کبریا وحدت
اگر که پاک شود لوحه دلت از غل
از آنکه خانه حق میشود شکست چو دل
همیشه لازمه زندگیست کوشش و کار
به دهر بهره ز هستی نمیبرد کاهل
کمال و فضل ز علم است و معرفت ای دوست
کسی کمال و فضیلت نخواهد از جاهل
درخت خشک ز سعی و عمل ثمر ندهد
مکن تلاش و حذر کن ز سعی بیحاصل
شود همیشه چو مرآت مقتبس از شمس
اگر غبار کدورت ز دل شود زایل
اگر به قدرت خود پی برد دمی انسان
زند چو بحر خروشنده موج بر ساحل
شوی مقرب درگاه کبریا وحدت
اگر که پاک شود لوحه دلت از غل
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 48
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
با این غرور بلندت ...
در بقعه های ساکتِ بودن ،
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تو
تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت ،
تن تو دنیایی از چشم است ...
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب ،
پسر ِ جنگل عیّاری ها
در مصافِ نان و تیغه ی شمشیر
- میان سبز -
خیمه می بست برای شفق ِ فرداها ...
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دستِ آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد .
گل ِ زخم تو
ویران گر این شادی هاست ...
تن تو سلسله ی البرز است .
اولین برفِ سال
بر دو کوه پلکَت
خواب یک رود ِ ویران گر را می بیند
در بهار ِ هر سال .
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است ...
با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت ،
تن تو دنیایی از چشم است ...
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب ،
پسر ِ جنگل عیّاری ها
در مصافِ نان و تیغه ی شمشیر
- میان سبز -
خیمه می بست برای شفق ِ فرداها ...
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دستِ آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد .
گل ِ زخم تو
ویران گر این شادی هاست ...
تن تو سلسله ی البرز است .
اولین برفِ سال
بر دو کوه پلکَت
خواب یک رود ِ ویران گر را می بیند
در بهار ِ هر سال .
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
روح ِ بابک در تو
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ...
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دشمن و خلق ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در دست های خالی ...
تو چهره ات شگفت ترین ست ،
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش ،
ای بی خیال ِ من
در چشم های تو
این مشت های بسته
این شعله های بسته
این شعله های پاکِ بلند
آخر به انزوای ِسرد و قفس ها
و فواره های منجمد روز
راه خواهد یافت
و طرح منفجر کننده ی آن
بر گوش های محتضر
مثل دو گوشواره ی زرّین
آویزه می کند :
- اینک سپیده ی آشتی چه قدر نزدیک است
و خون سرخ رنگِ منقبض ما
آخر به عمق ِ قلبِ جهان
راه خواهد یافت ...
*
تو چهره ات شگفت ترین ست
وقتی تو حرف می زنی
آفتاب ،
از اوج شوکت خود به زیر می آید
تا آخرین پیام تو را
مانند برگِ کتاب مقدس
بر نیزه های نور هدیه کند
تا همسایه ها
از تصوّر بی باکی ِ ما بهراسند
و آن روز ِ خفته در حریر بیاید
که بوسه های دختران ِ عاشق ما
طعم ِ سپیده ی موعود ،
و رنگ پاک ترین لحظه را نشانه دهد ...
*
تو چهره ات عزیزترین است ...
و رمز گشودن درها
در دست های خالی توست .
وقتی تو می گریی
بهار نمی آید
و زمستان ادامه خواهد داشت .
وقتی تو می گریی
بذرهای روینده
میان دست های روستایی ما
نابود می شود .
وقتی تو می خندی ...
تو چهره ات عزیزترین است
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش
ای بی خیال ِ من ...
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش ،
ای بی خیال ِ من
در چشم های تو
این مشت های بسته
این شعله های بسته
این شعله های پاکِ بلند
آخر به انزوای ِسرد و قفس ها
و فواره های منجمد روز
راه خواهد یافت
و طرح منفجر کننده ی آن
بر گوش های محتضر
مثل دو گوشواره ی زرّین
آویزه می کند :
- اینک سپیده ی آشتی چه قدر نزدیک است
و خون سرخ رنگِ منقبض ما
آخر به عمق ِ قلبِ جهان
راه خواهد یافت ...
*
تو چهره ات شگفت ترین ست
وقتی تو حرف می زنی
آفتاب ،
از اوج شوکت خود به زیر می آید
تا آخرین پیام تو را
مانند برگِ کتاب مقدس
بر نیزه های نور هدیه کند
تا همسایه ها
از تصوّر بی باکی ِ ما بهراسند
و آن روز ِ خفته در حریر بیاید
که بوسه های دختران ِ عاشق ما
طعم ِ سپیده ی موعود ،
و رنگ پاک ترین لحظه را نشانه دهد ...
*
تو چهره ات عزیزترین است ...
و رمز گشودن درها
در دست های خالی توست .
وقتی تو می گریی
بهار نمی آید
و زمستان ادامه خواهد داشت .
وقتی تو می گریی
بذرهای روینده
میان دست های روستایی ما
نابود می شود .
وقتی تو می خندی ...
تو چهره ات عزیزترین است
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش
ای بی خیال ِ من ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
رهروان ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
عاقیل
عاقیل, گل بری, گل بری,
گیر کؤنوله, نظر ائیله,
گؤرور گؤز, ائشیدیر قولاق,
سؤیلر دیله نظر ائیله.
باشدیر - گؤودیی گؤتورن,
آیاق - منزیله یئتیرن,
دورلو مصلحت بیتیرن,
ایکی اله نظر ائیله.
صوفی ایسن, آلیب ساتما,
هلالینا حرام قاتما,
یولون ایریسینه گئتمه,
دوبرو یولا نظر ائیله.
ایکی الین قیزیل قاندا,
چوخ گوناهلار واردیر منده,
یا ایلاهی, کرم سنده,
دوشگون قولا نظر ائیله.
خطای عیدور: یا بانی,
وئرن مؤولا آلیر جانی,
اول کندی-کندین تانی,
سونرا ائله نظر ائیله!
گیر کؤنوله, نظر ائیله,
گؤرور گؤز, ائشیدیر قولاق,
سؤیلر دیله نظر ائیله.
باشدیر - گؤودیی گؤتورن,
آیاق - منزیله یئتیرن,
دورلو مصلحت بیتیرن,
ایکی اله نظر ائیله.
صوفی ایسن, آلیب ساتما,
هلالینا حرام قاتما,
یولون ایریسینه گئتمه,
دوبرو یولا نظر ائیله.
ایکی الین قیزیل قاندا,
چوخ گوناهلار واردیر منده,
یا ایلاهی, کرم سنده,
دوشگون قولا نظر ائیله.
خطای عیدور: یا بانی,
وئرن مؤولا آلیر جانی,
اول کندی-کندین تانی,
سونرا ائله نظر ائیله!
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۳
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۷
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۳
انما اموالکم و اولاد کم فتنه تمام
فاحذروالا خیر فیهم واسمعوا هذا لکلام
مال و اولاد ابن آدم را جهنم می برد
کس نباشد ایمن از وی گرچه باشد خاص و عام
کس نه ورزد دوستی با وی که باشد اهل حق
اهل حق را دوستی با غیر حق باشد حرام
غیر مفرد کس نیابد بار در درگاه دوست
هان تو از اموال و از اولاد فارغ شو تمام
کس نگردد بهره ور با دوستی این هر دو چیز
قصه کوته مرد مفلس باش باری والسلام
فاحذروالا خیر فیهم واسمعوا هذا لکلام
مال و اولاد ابن آدم را جهنم می برد
کس نباشد ایمن از وی گرچه باشد خاص و عام
کس نه ورزد دوستی با وی که باشد اهل حق
اهل حق را دوستی با غیر حق باشد حرام
غیر مفرد کس نیابد بار در درگاه دوست
هان تو از اموال و از اولاد فارغ شو تمام
کس نگردد بهره ور با دوستی این هر دو چیز
قصه کوته مرد مفلس باش باری والسلام
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۸
دنیا ست عین جیفه، کلاب اند طالبان
این قول واضح ست ز نبی آخرالزمان
از بهر جیفه محنت ، در وی چرا کشی
توکل تو بر خدا کن هُو الله ست مهربان
بی رنج و محنت تو چو روزی دهد خدا
جیفه است پی جیفه چه گردی تو چون سگان
هان سگ نهء تو انسان ، پی جیفه چیست غم
انسان انیس حق شو، حق را بحق رسان
غو غو سگی مکن تو درین دار الفناء
این جیفه ء حرامست سگی را بسگ رسان
ای یار بهر جیفه تو دندان چو سگ مزن
این جیفه ءِ حَرام ست چو غدود قصابگان
این قول واضح ست ز نبی آخرالزمان
از بهر جیفه محنت ، در وی چرا کشی
توکل تو بر خدا کن هُو الله ست مهربان
بی رنج و محنت تو چو روزی دهد خدا
جیفه است پی جیفه چه گردی تو چون سگان
هان سگ نهء تو انسان ، پی جیفه چیست غم
انسان انیس حق شو، حق را بحق رسان
غو غو سگی مکن تو درین دار الفناء
این جیفه ء حرامست سگی را بسگ رسان
ای یار بهر جیفه تو دندان چو سگ مزن
این جیفه ءِ حَرام ست چو غدود قصابگان
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۲
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۳
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۴