عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۹۱
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۹۲
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۵
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۴۳
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۷
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
مبارکی و سعادت نمود روی بشاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۲
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۲
الا ای گردش گردون دوّار
ندانی جز بدی کردن دگر کار
نگردی رام با کس در زمانه
نبندی دل به مهر هیچ دیّار
گروهی را نمایی شادمانی
وز ایشان دور داری رنج و آزار
پس آنگه ناگهان دودی بر آری
از آن دوده به درد و داغ و تیمار
به چشم تو چه دانا و چه نادان
به پیش تو چه بر تخت و چه بردار
خداوندی که آرام جهان بود
در او امید بسته خلق هموار
به دست جاهلی جان گرامیش
ربودی از تن پاک اینت غدار
چو خواجه خود نپروردی چو بچه
چرا پرورده را خوردی چنین خوار
نه عهدش بود اصلت را دلایل؟
نه دستش بود روزت را نمودار؟
نه او بد مرکز دوران عهدت؟
نه پرگار تو او را بود رفتار؟
چرا بگسستی آن جانش ندانی
که بیمرکز نگردد هیچ پرگار
الا یا آفتاب صبحگاهی
بدین کی بودی از عالم سزاوار
نه تو رفتی که قدرت رفت و دولت
نه تو مُردی که رایت مرد و آثار
نه دولت را بود زین بیش رونق
نه فرمان را بود زین بیش دیدار
تو بودی رازق رزق زمانه
دروغ تنگدستان را خریدار
تو را دانم نکشت آن کاو تو را کشت
که رزق مردمان را کُشت ناچار
در روزی ببست و راه شادی
سر دولت برید و دست مقدار
درخت جود را برکند و افکند
سخا را بیخ و بخشش را نگونسار
خداوندا پس از تو کی دهد دل
که مدحت را کنم در وهم تکرار
دریغا وا دریغا زان نگویم
که از گریه برآمد طبع از کار
همی گویم به رسم پادشاهی
فرو خفت و نگردد نیز بیدار
ندانی جز بدی کردن دگر کار
نگردی رام با کس در زمانه
نبندی دل به مهر هیچ دیّار
گروهی را نمایی شادمانی
وز ایشان دور داری رنج و آزار
پس آنگه ناگهان دودی بر آری
از آن دوده به درد و داغ و تیمار
به چشم تو چه دانا و چه نادان
به پیش تو چه بر تخت و چه بردار
خداوندی که آرام جهان بود
در او امید بسته خلق هموار
به دست جاهلی جان گرامیش
ربودی از تن پاک اینت غدار
چو خواجه خود نپروردی چو بچه
چرا پرورده را خوردی چنین خوار
نه عهدش بود اصلت را دلایل؟
نه دستش بود روزت را نمودار؟
نه او بد مرکز دوران عهدت؟
نه پرگار تو او را بود رفتار؟
چرا بگسستی آن جانش ندانی
که بیمرکز نگردد هیچ پرگار
الا یا آفتاب صبحگاهی
بدین کی بودی از عالم سزاوار
نه تو رفتی که قدرت رفت و دولت
نه تو مُردی که رایت مرد و آثار
نه دولت را بود زین بیش رونق
نه فرمان را بود زین بیش دیدار
تو بودی رازق رزق زمانه
دروغ تنگدستان را خریدار
تو را دانم نکشت آن کاو تو را کشت
که رزق مردمان را کُشت ناچار
در روزی ببست و راه شادی
سر دولت برید و دست مقدار
درخت جود را برکند و افکند
سخا را بیخ و بخشش را نگونسار
خداوندا پس از تو کی دهد دل
که مدحت را کنم در وهم تکرار
دریغا وا دریغا زان نگویم
که از گریه برآمد طبع از کار
همی گویم به رسم پادشاهی
فرو خفت و نگردد نیز بیدار
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای روزگار خورده کم روزگار گیر
بیغوله را ز تیر حوادث حصار گیر
یکره که در سرای سپنجی نشستهای
اندیشه کن ز راه و شدن را شمار گیر
اکنون که کارهای جهان با خصومت است
بگریز و از میان خصومت کنار گیر
پیشی مجوی بر کس و بیشی طلب مکن
در کنج خانهای به قناعت قرار گیر
غره مشو به نعمت و دل در جهان مبند
از فخر ملک و نعمت او اعتبار گیر
بیغوله را ز تیر حوادث حصار گیر
یکره که در سرای سپنجی نشستهای
اندیشه کن ز راه و شدن را شمار گیر
اکنون که کارهای جهان با خصومت است
بگریز و از میان خصومت کنار گیر
پیشی مجوی بر کس و بیشی طلب مکن
در کنج خانهای به قناعت قرار گیر
غره مشو به نعمت و دل در جهان مبند
از فخر ملک و نعمت او اعتبار گیر
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خنک دلی که زمام رضا دهد به قضا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ای دلم با تو چو در شیشه ی شفاف شراب
چون بود شیشه ی شفاف و درو لعل مذاب
آفتاب از اثر ابر شود پوشیده
نور فایض نشود نا شده بیرون ز حجاب
شیشه با آن که پر آب است به صورت به خواص
نشود مانع اشراق می روشن ناب
آب افسرده درو آتش تر ریخته چیست
روح محض است اگر بشنوی از من به جواب
شیشه هر گه که شود نیمه ز می دانی چیست
نیمه ای چشمه ی خضر است و دگر نیمه شراب
شیشه در اصل جماد است ولی ناطق را
مدد فکرت از او باشد و تدبیر صواب
زان دلم با دل تو صاف چو جان با بدن است
که میان من و تو جز من و تو نیست حجاب
طاعت و معصیت آن جا چه کند چون شد مرد
یک دل و یک جهت ویک صفت و یک محراب
خانه ی دل چو به عشق است مخلّد بنیاد
خواه معمور سرا گاه ِ جهان خواه خراب
مسند سلطنت اینجاست وگرنه آن جا
به چنین مرتبه قانع نشود گلخن تاب
جهد کن تا نشود فوت دم نقد الوقت
فرصتی بهتر از این نیست نزاری دریاب
چون بود شیشه ی شفاف و درو لعل مذاب
آفتاب از اثر ابر شود پوشیده
نور فایض نشود نا شده بیرون ز حجاب
شیشه با آن که پر آب است به صورت به خواص
نشود مانع اشراق می روشن ناب
آب افسرده درو آتش تر ریخته چیست
روح محض است اگر بشنوی از من به جواب
شیشه هر گه که شود نیمه ز می دانی چیست
نیمه ای چشمه ی خضر است و دگر نیمه شراب
شیشه در اصل جماد است ولی ناطق را
مدد فکرت از او باشد و تدبیر صواب
زان دلم با دل تو صاف چو جان با بدن است
که میان من و تو جز من و تو نیست حجاب
طاعت و معصیت آن جا چه کند چون شد مرد
یک دل و یک جهت ویک صفت و یک محراب
خانه ی دل چو به عشق است مخلّد بنیاد
خواه معمور سرا گاه ِ جهان خواه خراب
مسند سلطنت اینجاست وگرنه آن جا
به چنین مرتبه قانع نشود گلخن تاب
جهد کن تا نشود فوت دم نقد الوقت
فرصتی بهتر از این نیست نزاری دریاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
راحت روح شاهدست و شراب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
وقت خواب است بینداز بتا جامه ی خواب
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
مکن ملامتم ای شیخ اگر چه نیست ادب
صلاح و زهد و ورع لطف کن ز من مطلب
حلال خواره چو من نیست دیگری در عصر
به روی دوست از آن می خورم شراب عنب
عجب نباشد اگر بر من اعتراض کنند
که عاقلان جهان منکر من اند اغلب
حریف پای خم و یار دست جام می ام
مرا به سر نشود از نشاط و عیش و طرب
زمین به پای فرو کردم و زمانه به دست
شبی به کام نبردم به روز و روز به شب
مگر شبی که دل آرام داشتم در بر
مگر دمی که لب جام داشتم بر لب
اگر چه از می وصل و شراب هجر و خمار
به واجب از همه اسباب می شوند سبب
ولیکن ار نرود بر مراد ما کاری
ز آفرینش اضداد نیست هیچ عجب
حسود عیب کند بر من و عجب نبود
مریض محترق ار یاوه گوید اندر شب
بسوخت جان نزاری کرشمه ی ترکی
کز آفتاب عجم دست برد و ماه عرب
صلاح و زهد و ورع لطف کن ز من مطلب
حلال خواره چو من نیست دیگری در عصر
به روی دوست از آن می خورم شراب عنب
عجب نباشد اگر بر من اعتراض کنند
که عاقلان جهان منکر من اند اغلب
حریف پای خم و یار دست جام می ام
مرا به سر نشود از نشاط و عیش و طرب
زمین به پای فرو کردم و زمانه به دست
شبی به کام نبردم به روز و روز به شب
مگر شبی که دل آرام داشتم در بر
مگر دمی که لب جام داشتم بر لب
اگر چه از می وصل و شراب هجر و خمار
به واجب از همه اسباب می شوند سبب
ولیکن ار نرود بر مراد ما کاری
ز آفرینش اضداد نیست هیچ عجب
حسود عیب کند بر من و عجب نبود
مریض محترق ار یاوه گوید اندر شب
بسوخت جان نزاری کرشمه ی ترکی
کز آفتاب عجم دست برد و ماه عرب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
جز عشق پیشوا نکند هر که عاشق است
زیرا که عاشقان همه را عشق سایق است
تسلیم راه عشق کند هر چه هست و نیست
وین کار عاشقی است که در عشق صادق است
گر بر عدم نباشد عاشق پسند نیست
آن گه که از وجود بپرداخت لایق است
ناممکن است عشق پرستی و عافیت
کاندر طریق عشق پرستی عوایق است
خوش میرسد ز دوست به ما هرچه می رسد
در عشق او جراحت و راحت موافق است
سهل است اگر در آتش هجران بسوختیم
خشنود می رویم که امّید واثق است
دم درکشیده ایم و زبان درکشیده اند
چون خالق آگه است چه باک از خلایق است
ما را بهانه نیست که اینجا نظرگهیست
عذرا نشانه ی نظر عشق وامق است
زین هر فسرده یی که نداند که عشق چیست
آوازه می کند که نزاری منافق است
زیرا که عاشقان همه را عشق سایق است
تسلیم راه عشق کند هر چه هست و نیست
وین کار عاشقی است که در عشق صادق است
گر بر عدم نباشد عاشق پسند نیست
آن گه که از وجود بپرداخت لایق است
ناممکن است عشق پرستی و عافیت
کاندر طریق عشق پرستی عوایق است
خوش میرسد ز دوست به ما هرچه می رسد
در عشق او جراحت و راحت موافق است
سهل است اگر در آتش هجران بسوختیم
خشنود می رویم که امّید واثق است
دم درکشیده ایم و زبان درکشیده اند
چون خالق آگه است چه باک از خلایق است
ما را بهانه نیست که اینجا نظرگهیست
عذرا نشانه ی نظر عشق وامق است
زین هر فسرده یی که نداند که عشق چیست
آوازه می کند که نزاری منافق است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است