عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۶ - رسیدن خسرو به ارمن
چو شب اشک زلیخا ریخت برخاک
برآمد یوسف خورشید از افلاک
سپاه روم، شد بر زنگ، فیروز
به تخت شرق، آمد خسرو روز
برآمد رومیی ناگه به صد فن
سر زنگی شب، برداشت از تن
شب اشک خویش ازین حسرت ببارید
سحر از گریه های او بخندید
دل خسرو کشیده زحمت تن
فرود آمد سوی صحرای ارمن
به سوی چشمه ای شد رخت بگشود
سر و تن شست و یک ساعت بیاسود
ز بعد یک دو ساعت لشکرش نیز
فرو راندند از دنبال پرویز
چو لشکر سر به سر آنجا رسیدند
به صحرا خیمه بر خیمه کشیدند
بربانو کسی بشتافت از راه
که آمد خسرو پرویز ناگاه
مهین بانو چو آگه گشت زین کار
سوی پرویز شد با گنج بسیار
تبرکهای شایسته که شایست
نثار و پیشکش چندان که بایست
فرسها را همه زین کرده از زر
غلامان و کنیزان نیز یکسر
خروش غلغل از مه تا به ماهی
می و رامشگران چندانکه خواهی
ز بس کافتاده بد در هر کناره
نیامد نقل و میوه در شماره
ز بس کالوان نعمت بود بر هم
ز مرغ و بره ها چیزی نبدکم
ستاره حاجب و خود چون مه نو
زمین بوسید پیش تخت خسرو
که خسرو چون علم زین بام افراشت
مر این بیچاره را از خاک برداشت
توقع دارم از سلطان عالم
که در دولت در اینجا شاد و خرم
بود ما را به سلطانی پناهی
بیاساید در اینجا چند گاهی
چو خسرو این همه اعزاز ازو دید
زمینی خوب و صحرایی نکو دید
اجابت کرد و آنگه با دل شاد
به دارالملک ارمن رخت بنهاد
برآمد یوسف خورشید از افلاک
سپاه روم، شد بر زنگ، فیروز
به تخت شرق، آمد خسرو روز
برآمد رومیی ناگه به صد فن
سر زنگی شب، برداشت از تن
شب اشک خویش ازین حسرت ببارید
سحر از گریه های او بخندید
دل خسرو کشیده زحمت تن
فرود آمد سوی صحرای ارمن
به سوی چشمه ای شد رخت بگشود
سر و تن شست و یک ساعت بیاسود
ز بعد یک دو ساعت لشکرش نیز
فرو راندند از دنبال پرویز
چو لشکر سر به سر آنجا رسیدند
به صحرا خیمه بر خیمه کشیدند
بربانو کسی بشتافت از راه
که آمد خسرو پرویز ناگاه
مهین بانو چو آگه گشت زین کار
سوی پرویز شد با گنج بسیار
تبرکهای شایسته که شایست
نثار و پیشکش چندان که بایست
فرسها را همه زین کرده از زر
غلامان و کنیزان نیز یکسر
خروش غلغل از مه تا به ماهی
می و رامشگران چندانکه خواهی
ز بس کافتاده بد در هر کناره
نیامد نقل و میوه در شماره
ز بس کالوان نعمت بود بر هم
ز مرغ و بره ها چیزی نبدکم
ستاره حاجب و خود چون مه نو
زمین بوسید پیش تخت خسرو
که خسرو چون علم زین بام افراشت
مر این بیچاره را از خاک برداشت
توقع دارم از سلطان عالم
که در دولت در اینجا شاد و خرم
بود ما را به سلطانی پناهی
بیاساید در اینجا چند گاهی
چو خسرو این همه اعزاز ازو دید
زمینی خوب و صحرایی نکو دید
اجابت کرد و آنگه با دل شاد
به دارالملک ارمن رخت بنهاد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۷ - قصر ساختن مه رویان خسرو برای شیرین و نشستن شیرین در قصر
چو خسرو سوی ارمن یافت تسکین
شنو دیگر حکایتهای شیرین
که چون او در مداین ساخت منزل
نبودش یک زمان آرام در دل
سراسر حال خسرو کرد معلوم
که از پیش پدر چون رفت زان بوم
دلش آگاه شد کان شاه نیکو
به ارمن شد برای دیدن او
دگر روشن شدش مانند مهتاب
که آن شه بود کو را دید در آب
سرافکند از تغابن نیک در پیش
چو گیسویش فرو پیچید بر خویش
پس آنگه سر برآورد از سر درد
بزد آهی و راز خود عیان کرد
به مه رویان خسرو گفت کاکنون
طریق کار من زین هست بیرون
که قصری بهر من در کوه خارا
بسازند و مرا آنجا بود جا
رهی بی بن که هیچش سر نباشد
هوایی بد کزان بدتر نباشد
روم آنجا من از مردم بریده
نیاید سوی من هیچ آفریده
شوم یک چند گاه از مردمان گم
که پنهان به پری از چشم مردم
در آنجا از غم دل رو به دیوار
نشینم عاقبت تا چون شود کار
پس آنگه آن پری رویان زیبا
طلب کردند استادان بنا
چنان کو گفت قصری ساز کردند
به سوی ارمنش در باز کردند
که تا درگاه و بیگه سوی دلخواه
از آنجا باشد او را چشم بر راه
چو شد پرداخته آن قصر دلگیر
شد آنجا ماه رو با ناله زیر
به سر می برد آنجا با دل تنگ
چو لعلی گشته پنهان در دل سنگ
زمه رویان خسرو هم دو سه نیز
بدو همره شدند از ترس پرویز
به خدمتکاری او گشته راغب
پرستاری او دانسته واجب
شنو دیگر حکایتهای شیرین
که چون او در مداین ساخت منزل
نبودش یک زمان آرام در دل
سراسر حال خسرو کرد معلوم
که از پیش پدر چون رفت زان بوم
دلش آگاه شد کان شاه نیکو
به ارمن شد برای دیدن او
دگر روشن شدش مانند مهتاب
که آن شه بود کو را دید در آب
سرافکند از تغابن نیک در پیش
چو گیسویش فرو پیچید بر خویش
پس آنگه سر برآورد از سر درد
بزد آهی و راز خود عیان کرد
به مه رویان خسرو گفت کاکنون
طریق کار من زین هست بیرون
که قصری بهر من در کوه خارا
بسازند و مرا آنجا بود جا
رهی بی بن که هیچش سر نباشد
هوایی بد کزان بدتر نباشد
روم آنجا من از مردم بریده
نیاید سوی من هیچ آفریده
شوم یک چند گاه از مردمان گم
که پنهان به پری از چشم مردم
در آنجا از غم دل رو به دیوار
نشینم عاقبت تا چون شود کار
پس آنگه آن پری رویان زیبا
طلب کردند استادان بنا
چنان کو گفت قصری ساز کردند
به سوی ارمنش در باز کردند
که تا درگاه و بیگه سوی دلخواه
از آنجا باشد او را چشم بر راه
چو شد پرداخته آن قصر دلگیر
شد آنجا ماه رو با ناله زیر
به سر می برد آنجا با دل تنگ
چو لعلی گشته پنهان در دل سنگ
زمه رویان خسرو هم دو سه نیز
بدو همره شدند از ترس پرویز
به خدمتکاری او گشته راغب
پرستاری او دانسته واجب
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۲ - رفتن خسرو به مداین و نشستن به پادشاهی
چو خسرو را شد این معلوم در روز
سوی شهر مداین راند فیروز
نیاسود و به رفتن تیز بشتافت
به دارالملک خود شاهنشهی یافت
بزرگان مداین بهر خسرو
زدند از نقره و زر سکه نو
ره و رسم عدالت کرد بنیاد
بشارتها به هر جانب فرستاد
چنان در عدل شد شاه جوان بخت
که گفتندش که نوشروانست بر تخت
به احکامش همه شهر مدائن
شده خرم که المقدور کائن
زشاهی گر چه او با زیب و فر بود
ولی با عشق میلش بیشتر(بود)
چرا کان دم که شیرین برد هوشش
رسید از عالم غیب این به گوشش
که در صورت شه ار صاحب کلاه است
به معنی دان که عاشق پادشاه است
پس آنگه خسرو از ملکت طرازی
به می خوردن نشست و عشقبازی
چو در گردش درآمد جام زرین
خبر پرسید از احوال شیرین
چنین گفتند مه رویان خسرو
که آمد جانب ما آن مه نو
ولی ننشست و قصری خواست از ما
کنون ماهی است تا می باشد آنجا
چو خسرو این سخن بشنید در دم
به سوی قصر شیرین راند خرم
چو در زد حاجبی گفتش که شاپور
ازینجا برد آن مه را به دستور
چو بشنید این سخن خسرو بنالید
بزد آهی کزآن آتش ببارید
بگفتا گردش این چرخ ریمن
ندانم تا چه خواهد کرد با من
غمی بر جان من کز اختر آمد
نبودم کم که این هم بر سرآمد
ز اول نیست بر من حال ظاهر
چه دانم تا که چون خواهد شد آخر
فراق و هجر و جور عشقبازی
بخواهد کشتنم، بازی به بازی
نمی دانم چرا این چرخ کجرو
نهد هر لحظه با من نقش از نو
قدیرا قاهرا عاشق گدازا
رحیما راحما دلبرنوازا
به آنانی که دارند از تو بویی
به درگاه تو دارند آبرویی
که زین بیشم ممان در سوز هجران
شب تاریک بر من روزگردان
سوی شهر مداین راند فیروز
نیاسود و به رفتن تیز بشتافت
به دارالملک خود شاهنشهی یافت
بزرگان مداین بهر خسرو
زدند از نقره و زر سکه نو
ره و رسم عدالت کرد بنیاد
بشارتها به هر جانب فرستاد
چنان در عدل شد شاه جوان بخت
که گفتندش که نوشروانست بر تخت
به احکامش همه شهر مدائن
شده خرم که المقدور کائن
زشاهی گر چه او با زیب و فر بود
ولی با عشق میلش بیشتر(بود)
چرا کان دم که شیرین برد هوشش
رسید از عالم غیب این به گوشش
که در صورت شه ار صاحب کلاه است
به معنی دان که عاشق پادشاه است
پس آنگه خسرو از ملکت طرازی
به می خوردن نشست و عشقبازی
چو در گردش درآمد جام زرین
خبر پرسید از احوال شیرین
چنین گفتند مه رویان خسرو
که آمد جانب ما آن مه نو
ولی ننشست و قصری خواست از ما
کنون ماهی است تا می باشد آنجا
چو خسرو این سخن بشنید در دم
به سوی قصر شیرین راند خرم
چو در زد حاجبی گفتش که شاپور
ازینجا برد آن مه را به دستور
چو بشنید این سخن خسرو بنالید
بزد آهی کزآن آتش ببارید
بگفتا گردش این چرخ ریمن
ندانم تا چه خواهد کرد با من
غمی بر جان من کز اختر آمد
نبودم کم که این هم بر سرآمد
ز اول نیست بر من حال ظاهر
چه دانم تا که چون خواهد شد آخر
فراق و هجر و جور عشقبازی
بخواهد کشتنم، بازی به بازی
نمی دانم چرا این چرخ کجرو
نهد هر لحظه با من نقش از نو
قدیرا قاهرا عاشق گدازا
رحیما راحما دلبرنوازا
به آنانی که دارند از تو بویی
به درگاه تو دارند آبرویی
که زین بیشم ممان در سوز هجران
شب تاریک بر من روزگردان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۳ - بازآوردن شاپور شیرین را به ارمن پیش مهین بانو
چو شد شاپور و از آن قصر سنگین
سوی خسرو به ارمن برد شیرین
به جان درماند کز آن جای، پرویز
سوی شهر مداین رفته بد تیز
به گلزار مهین بانو به اعزاز
فرود آورد شیرین را دگر باز
چمن را رونق از گل داد دیگر
جهان، دیگر جوانی یافت از سر
کنیزان چون که او با ارمن آمد
تو گفتی باز جانشان با تن آمد
چنان کز هجر بیند یار را یار
ز شادی گریه ها کردند بسیار
مهین بانو هم از آن داغ و آن درد
چنین دولت به خود باور نمی کرد
گهی آتش همی شد گه می افسرد
به رویش زنده می گردید و می مرد
حدیثی کز لب شیرین شنفتی
شدی در گریه و در گریه گفتی
ازین روزی به عالم بهترم نیست
تویی اینجا نشسته باورم نیست
ز دوری تو جان بد رفته از تن
خدا دیگر عنایت کرد با من
در این انده که هرگز نیستم یاد
بدم مرده که بازم جان نو داد
مگر جان منی ای کامرانی
که دور از تو ندیدم زندگانی
چه زان بهتر مرا ای جان شیرین
که وقت مردنم باشی به بالین
چه باشد به پس از مردن جز اینم
که در ارمن تو باشی جانشینم
چو بانو این نوازشها نمودش
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
دگر با دختران شیرین چو پیوست
به عیش و ناز و نوشانوش بنشست
از اول آن پری رویان سراسر
نمودندش نوازشهای بهتر
در آن عشرت که می کرد آن مه نو
تن آنجا داشت دل (در) پیش خسرو
سوی خسرو به ارمن برد شیرین
به جان درماند کز آن جای، پرویز
سوی شهر مداین رفته بد تیز
به گلزار مهین بانو به اعزاز
فرود آورد شیرین را دگر باز
چمن را رونق از گل داد دیگر
جهان، دیگر جوانی یافت از سر
کنیزان چون که او با ارمن آمد
تو گفتی باز جانشان با تن آمد
چنان کز هجر بیند یار را یار
ز شادی گریه ها کردند بسیار
مهین بانو هم از آن داغ و آن درد
چنین دولت به خود باور نمی کرد
گهی آتش همی شد گه می افسرد
به رویش زنده می گردید و می مرد
حدیثی کز لب شیرین شنفتی
شدی در گریه و در گریه گفتی
ازین روزی به عالم بهترم نیست
تویی اینجا نشسته باورم نیست
ز دوری تو جان بد رفته از تن
خدا دیگر عنایت کرد با من
در این انده که هرگز نیستم یاد
بدم مرده که بازم جان نو داد
مگر جان منی ای کامرانی
که دور از تو ندیدم زندگانی
چه زان بهتر مرا ای جان شیرین
که وقت مردنم باشی به بالین
چه باشد به پس از مردن جز اینم
که در ارمن تو باشی جانشینم
چو بانو این نوازشها نمودش
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
دگر با دختران شیرین چو پیوست
به عیش و ناز و نوشانوش بنشست
از اول آن پری رویان سراسر
نمودندش نوازشهای بهتر
در آن عشرت که می کرد آن مه نو
تن آنجا داشت دل (در) پیش خسرو
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۴ - آگاهی یافتن بهرام چوبینه از وفات هرمز و بیرون آمدن او به خسرو
چو آگه گشت بهرام از چنین حال
که خسرو از بزرگی یافت اقبال
بسی از این خبر گردید غمناک
فتادش در دل از اندیشه صد چاک
از آن حالت زمانی خوش برآشفت
ز بعد یک زمان با خویش این گفت
که خوش زد این مثل آن مرد با رای
که اول رای زن، پس کارفرمای
پس آنگه زد چنین با خویش نیرنگ
که با تدبیر با خسرو کند جنگ
زند با او به رای از هر طرف مشت
که رایی لشکری را بشکند پشت
طریق دشمنی با او عیان کرد
به هر جانب رسولی را روان کرد
که این کودک ندارد فر شاهی
ازو هرگز نیاید جز تباهی
مر او را تخت و تاج کی، نشاید
که عشق و پادشاهی راست ناید
چو خسرو دید کز بازی ایام
رعیت سرکشید از قول بهرام
شبی با جمع خاص الخاص خود مست
شد از شهر مداین رخت بربست
چو بیرون شد ز شهر آن سرو گلرو
هوای روم کرد و چین در ابرو
تمامی آنچه بد با اطلس و برد
فدای خویش کرد و سر به در برد
نخورد از رفتن دنیا ندامت
که مردان را بود سر بر سلامت
مخور غم بهر مال و گنج چندین
که پیش از ما و تو خوش گفته اند این
که گر زر رفت، دل غمگین مگردان
چو سر بر تن بود غم نیست چندان
مکن خود را چو خاک از بهر زر پست
که باز آید دگر چون رفت از دست
نشد زان، یک سر مو خاطرش ریش
که پشتش گرم بود از دولت خویش
همی شد راه کز تقدیر الله
به موقانش گدر افتاد ناگاه
ز رنج راه و اندوه و غم دل
خوش آمد یک دو روز آنجاش منزل
زنادان گوش من این نکته نشنفت
که استاد سخندانم چنین گفت
که خسرو چون به موقان بار بگشاد
هوای ارمنش اندر سر افتاد
رها کرد انده و تیمار خوردن
به می خوردن نشست و صید کردن
چو شد احوال خسرو جمله روشن
ز شیرین گوش کن تا گویمت من
که از تقدیر، آن حور پری زاد
هوای صید بازش در سر افتاد
ز ارمن با پری رویان دگر باز
برون شد باده در سر چشم پرناز
به هر منزل که می شد صید می کرد
یکی نابسته، دیگر قید می کرد
که ناگه بی گمان آن سرو و دلجوی
به هم خوردند یکجا روی بر روی
دو ماه از یکدگر هر یک نکوتر
ز قامت سروشان چیزی فروتر
دو صید افکن مه و خورشیدشان چهر
یکی گشته شکار مه یکی مهر
چو خسرو دید آن روی پری را
قران افتاد ماه و مشتری را
یکی خوبی جهان را یاد داده
یکی ملک جهان بر باد داده
یکی مویش جهانی برده از راه
یکی رویش خجل کرده رخ ماه
یکی در صید چابکتر ز جمشید
به صید آورده یک آهوی، خورشید
نظر بر روی هم چون باز کردند
حدیث درد دل آغاز کردند
رهی این ناله کردی و رهی او
گهی این گریه کردی و گهی او
چو با هم رازها لختی بگفتند
دگر از هم حکایتها شنفتند
رسید از هر طرفشان لشکری نیز
به هم دیدند شیرین را و پرویز
چو دیدند آن دو مه را هر دو بی شک
به ایشان آفرین کردند یک یک
رها کردند صید و باده خوردن
سوی بانو شدند و صید کردن
خبر بردند بانو را که خسرو
رسید اینک بدینجا چون مه نو
مهین بانو دگر نزلی فراوان
روانه کرد کامد باز مهمان
گرامی داشت همچون جان خویشش
فرود آورد در ایوان خویشش
که خسرو از بزرگی یافت اقبال
بسی از این خبر گردید غمناک
فتادش در دل از اندیشه صد چاک
از آن حالت زمانی خوش برآشفت
ز بعد یک زمان با خویش این گفت
که خوش زد این مثل آن مرد با رای
که اول رای زن، پس کارفرمای
پس آنگه زد چنین با خویش نیرنگ
که با تدبیر با خسرو کند جنگ
زند با او به رای از هر طرف مشت
که رایی لشکری را بشکند پشت
طریق دشمنی با او عیان کرد
به هر جانب رسولی را روان کرد
که این کودک ندارد فر شاهی
ازو هرگز نیاید جز تباهی
مر او را تخت و تاج کی، نشاید
که عشق و پادشاهی راست ناید
چو خسرو دید کز بازی ایام
رعیت سرکشید از قول بهرام
شبی با جمع خاص الخاص خود مست
شد از شهر مداین رخت بربست
چو بیرون شد ز شهر آن سرو گلرو
هوای روم کرد و چین در ابرو
تمامی آنچه بد با اطلس و برد
فدای خویش کرد و سر به در برد
نخورد از رفتن دنیا ندامت
که مردان را بود سر بر سلامت
مخور غم بهر مال و گنج چندین
که پیش از ما و تو خوش گفته اند این
که گر زر رفت، دل غمگین مگردان
چو سر بر تن بود غم نیست چندان
مکن خود را چو خاک از بهر زر پست
که باز آید دگر چون رفت از دست
نشد زان، یک سر مو خاطرش ریش
که پشتش گرم بود از دولت خویش
همی شد راه کز تقدیر الله
به موقانش گدر افتاد ناگاه
ز رنج راه و اندوه و غم دل
خوش آمد یک دو روز آنجاش منزل
زنادان گوش من این نکته نشنفت
که استاد سخندانم چنین گفت
که خسرو چون به موقان بار بگشاد
هوای ارمنش اندر سر افتاد
رها کرد انده و تیمار خوردن
به می خوردن نشست و صید کردن
چو شد احوال خسرو جمله روشن
ز شیرین گوش کن تا گویمت من
که از تقدیر، آن حور پری زاد
هوای صید بازش در سر افتاد
ز ارمن با پری رویان دگر باز
برون شد باده در سر چشم پرناز
به هر منزل که می شد صید می کرد
یکی نابسته، دیگر قید می کرد
که ناگه بی گمان آن سرو و دلجوی
به هم خوردند یکجا روی بر روی
دو ماه از یکدگر هر یک نکوتر
ز قامت سروشان چیزی فروتر
دو صید افکن مه و خورشیدشان چهر
یکی گشته شکار مه یکی مهر
چو خسرو دید آن روی پری را
قران افتاد ماه و مشتری را
یکی خوبی جهان را یاد داده
یکی ملک جهان بر باد داده
یکی مویش جهانی برده از راه
یکی رویش خجل کرده رخ ماه
یکی در صید چابکتر ز جمشید
به صید آورده یک آهوی، خورشید
نظر بر روی هم چون باز کردند
حدیث درد دل آغاز کردند
رهی این ناله کردی و رهی او
گهی این گریه کردی و گهی او
چو با هم رازها لختی بگفتند
دگر از هم حکایتها شنفتند
رسید از هر طرفشان لشکری نیز
به هم دیدند شیرین را و پرویز
چو دیدند آن دو مه را هر دو بی شک
به ایشان آفرین کردند یک یک
رها کردند صید و باده خوردن
سوی بانو شدند و صید کردن
خبر بردند بانو را که خسرو
رسید اینک بدینجا چون مه نو
مهین بانو دگر نزلی فراوان
روانه کرد کامد باز مهمان
گرامی داشت همچون جان خویشش
فرود آورد در ایوان خویشش
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۰ - رفتن خسرو به خشم از پیش شیرین
چو خسرو دیدکان سرو سمنبر
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۱ - شبیخون بردن خسرو بر بهرام چوبین و ظفر یافتن خسرو بر او
چو خسرو یافت آن اعزاز و تمکین
برون آمد سوی بهرام چوبین
نهاد از دوستان رو سوی دشمن
پی او لشکری چون کوه آهن
ز بحر روم بگدشت و سوی بر
روان گردید با دریای لشکر
بدان لشکر پیاده هم ز اطراف
گرفته کوه و هامون قاف تا قاف
ز نعل مرکبان هر سو هماره
ز سودن سرمه می شد سنگ خاره
بدان شوکت چو پیش آمد شهنشاه
شبیخون برد بر بهرام از راه
چو با بهرام حرب افتاد شه را
قرانی بود با مریخ مه را
ز کار شه چو آگه گشت بهرام
به جنگ آمد سوی او کام و ناکام
دو لشکر سوی یکدیگر ستادند
همه شمشیر کین در هم نهادند
ز تاب تیغ زهر آلوده پرتاب
تو گفتی زهره بهرام شد آب
نمی دیدند مردم زان دو لشکر
به غیر از ابر تیغ و برق خنجر
ز زخم تیغ، کان از حد برون بود
به هر جانب یکی دریای خون بود
به لشکر تیغها گردیده دمساز
به دشمن ز سهمش آب می شد
ز خنجر پاره می آمد جگرها
ز ابر تیغ می بارید سرها
زمان از گرد اسپان در سیاهی
زمین از نعل شان چون پشت ماهی
ز گرز آن را که از دولت منش بود
به فرق دشمنانش سرزنش بود
به پیش تیغ سرها کرده پابوس
شده کر، گوش چرخ از غلغل کوس
کمانها دستها هر سو گشاده
سنانها سر سوی دلها نهاده
به هر سو کو فرود آمد پلارک
گدشت از مغفر و آمد به تارک
هر آن مغفر که تیغ انداخت ظاهر
اجل پنهانش گفت الله یغفر
به آب تیغ شان همواره دشمن
فرو می رفت اما تا به گردن
ز نیزه بود دلها در دریدن
ز تیغ تیز سرها در پریدن
همی بارید از بالا و از زیر
همه باران مرگ از ابر شمشیر
چکاچک بس که بر مغفر گرفته
به هر دو دست، دشمن سر گرفته
نهنگان را شده از مغزها هوش
نمانده جز تلنگ تیر در گوش
عدو می دید سهم تیر و از خشم
بجز ناوک نمی آورد در چشم
ز خنجر آمده جانها به حنجر
دلیران غرق خون دیده، تا سر
فکنده اسپها از دست و پا نعل
ز خون گشته همه خفتانها لعل
ز بس لشکر که جا بر جای می رفت
سران را سر به دست و پای می رفت
سر گردنکشان گردیده در خون
سنان از پشتها سرکرده بیرون
مظفر گشت چون شاه نکونام
و زو رو در گریز آورد بهرام
زمانه از برای نصرت شه
فرو خواند آیت نصر من الله
ز بخت تیره و از نکس طالع
ز اوج خویش شد بهرام راجع
بنه یکسر همه بر جای بگداشت
ره بی ره گرفت و گام برداشت
ز تخت و تاج و لشکر گشته بیزار
شده مخمور از مستی پندار
کسی کو پا، ز حد خود نهد بیش
چنین ها آیدش ناچار در پیش
یقین دانم که بیند عاقبت بد
کسی کو پا نهد بیش از حد خود
قناعت کن به اندک کانست بسیار
مجو بیشی که می آرد کمی بار
کسی کو با ولی نعمت کند خشم
بگیرد آخرش حق نمک چشم
مکن بد کانکه کرد این شیوه پیشه
یقین دانم که بد بیند همیشه
مکن تا می توانی بد که ایام
همان بد آورد پیشت سرانجام
به هر کاری که هستی سهل مشمار
تامل کن ببین پایان آن کار
حدیثی بشنو از قول حکیمان
مکن کاری کز آن گردی پشیمان
مباش از جهل چون بهرام چوبین
که باشد مرد عاقل عاقبت بین
چو شد چوبین هزیمت از بر شاه
به خسرو باز آمد افسروگاه
زدشمن برد آخر دولتش دست
دگر در ملک خود بر تخت بنشست
برون آمد سوی بهرام چوبین
نهاد از دوستان رو سوی دشمن
پی او لشکری چون کوه آهن
ز بحر روم بگدشت و سوی بر
روان گردید با دریای لشکر
بدان لشکر پیاده هم ز اطراف
گرفته کوه و هامون قاف تا قاف
ز نعل مرکبان هر سو هماره
ز سودن سرمه می شد سنگ خاره
بدان شوکت چو پیش آمد شهنشاه
شبیخون برد بر بهرام از راه
چو با بهرام حرب افتاد شه را
قرانی بود با مریخ مه را
ز کار شه چو آگه گشت بهرام
به جنگ آمد سوی او کام و ناکام
دو لشکر سوی یکدیگر ستادند
همه شمشیر کین در هم نهادند
ز تاب تیغ زهر آلوده پرتاب
تو گفتی زهره بهرام شد آب
نمی دیدند مردم زان دو لشکر
به غیر از ابر تیغ و برق خنجر
ز زخم تیغ، کان از حد برون بود
به هر جانب یکی دریای خون بود
به لشکر تیغها گردیده دمساز
به دشمن ز سهمش آب می شد
ز خنجر پاره می آمد جگرها
ز ابر تیغ می بارید سرها
زمان از گرد اسپان در سیاهی
زمین از نعل شان چون پشت ماهی
ز گرز آن را که از دولت منش بود
به فرق دشمنانش سرزنش بود
به پیش تیغ سرها کرده پابوس
شده کر، گوش چرخ از غلغل کوس
کمانها دستها هر سو گشاده
سنانها سر سوی دلها نهاده
به هر سو کو فرود آمد پلارک
گدشت از مغفر و آمد به تارک
هر آن مغفر که تیغ انداخت ظاهر
اجل پنهانش گفت الله یغفر
به آب تیغ شان همواره دشمن
فرو می رفت اما تا به گردن
ز نیزه بود دلها در دریدن
ز تیغ تیز سرها در پریدن
همی بارید از بالا و از زیر
همه باران مرگ از ابر شمشیر
چکاچک بس که بر مغفر گرفته
به هر دو دست، دشمن سر گرفته
نهنگان را شده از مغزها هوش
نمانده جز تلنگ تیر در گوش
عدو می دید سهم تیر و از خشم
بجز ناوک نمی آورد در چشم
ز خنجر آمده جانها به حنجر
دلیران غرق خون دیده، تا سر
فکنده اسپها از دست و پا نعل
ز خون گشته همه خفتانها لعل
ز بس لشکر که جا بر جای می رفت
سران را سر به دست و پای می رفت
سر گردنکشان گردیده در خون
سنان از پشتها سرکرده بیرون
مظفر گشت چون شاه نکونام
و زو رو در گریز آورد بهرام
زمانه از برای نصرت شه
فرو خواند آیت نصر من الله
ز بخت تیره و از نکس طالع
ز اوج خویش شد بهرام راجع
بنه یکسر همه بر جای بگداشت
ره بی ره گرفت و گام برداشت
ز تخت و تاج و لشکر گشته بیزار
شده مخمور از مستی پندار
کسی کو پا، ز حد خود نهد بیش
چنین ها آیدش ناچار در پیش
یقین دانم که بیند عاقبت بد
کسی کو پا نهد بیش از حد خود
قناعت کن به اندک کانست بسیار
مجو بیشی که می آرد کمی بار
کسی کو با ولی نعمت کند خشم
بگیرد آخرش حق نمک چشم
مکن بد کانکه کرد این شیوه پیشه
یقین دانم که بد بیند همیشه
مکن تا می توانی بد که ایام
همان بد آورد پیشت سرانجام
به هر کاری که هستی سهل مشمار
تامل کن ببین پایان آن کار
حدیثی بشنو از قول حکیمان
مکن کاری کز آن گردی پشیمان
مباش از جهل چون بهرام چوبین
که باشد مرد عاقل عاقبت بین
چو شد چوبین هزیمت از بر شاه
به خسرو باز آمد افسروگاه
زدشمن برد آخر دولتش دست
دگر در ملک خود بر تخت بنشست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۵ - نشستن شیرین به پادشاهی به جای مهین بانو
مهین بانو چو بیرون شد ز عالم
به شیرین پادشاهی شد مسلم
رعیت گشت ازو خشنود و لشکر
جهان دیگر جوانی یافت از سر
به خدمت بست بهر مستمندان
میان، در پادشاهی همچو مردان
کسش با او نبودی هم نبردی
که در عالم مسلم شد به مردی
ز ملکش شد گریزان دشمن غم
رعیت شاد ازو و لشکری هم
چنان زو عمر دشمن رفت بر باد
که تا کنج عدم جایی نه استاد
به عهدش تلخی از عالم شده گم
دهان از عیش، شیرین کرده مردم
ز تلخی مانده بد در عهد او نام
ندیده کس ازین شیرین تر ایام
ز تلخی کس نزد در ابروان چین
که خود شیرین و عهدش بود شیرین
به شادی در زمانش غم برافتاد
به دورانش غم از عالم برافتاد
ننالیدی کس اندر ملکت وی
به غیر از چنگ و عود و بربط و نی
زجام می، کدو را رفته بد هوش
کشیده زان صراحی پنبه از گوش
چو روزی چند شد مشغول شاهی
رعیت شاد ازو گشت و سپاهی
ز صورت رو به ملک معنوی کرد
شد از شاهی هوای خسروی کرد
چو کار مملکت از عاقلی ساخت
دگر با عاشقی و عشق پرداخت
سپاه عشق کان را حد نبودش
برآمد قاف تا قاف وجودش
هوای خسروش در سر چنان شد
که بیزار از همه ملک جهان شد
چو روزی چند در شاهی به سر کرد
پس آنگه میل شاهی دگر کرد
به عشق و عاشقی گردید مشغول
ز ملک دل خرد را کرد معزول
یکی از خاصگان خویش را خواند
به جای خویشتن بر تخت بنشاند
ز مایحتاج هرچش بود در کار
کنیز و گوسفند و گاو بسیار
زر و دیبای چین و اسپ و خرگاه
ز مردان هم سپاهی چند دلخواه
دگر شاپور کو را بود همدم
که می بردش گه و بیگه ز دل غم
به اکرام و به تعظیم و به اعزاز
روان گردید سوی قصر خود باز
و زان پس از هوای لعل جانان
به سان لعل شد در سنگ پنهان
به شیرین پادشاهی شد مسلم
رعیت گشت ازو خشنود و لشکر
جهان دیگر جوانی یافت از سر
به خدمت بست بهر مستمندان
میان، در پادشاهی همچو مردان
کسش با او نبودی هم نبردی
که در عالم مسلم شد به مردی
ز ملکش شد گریزان دشمن غم
رعیت شاد ازو و لشکری هم
چنان زو عمر دشمن رفت بر باد
که تا کنج عدم جایی نه استاد
به عهدش تلخی از عالم شده گم
دهان از عیش، شیرین کرده مردم
ز تلخی مانده بد در عهد او نام
ندیده کس ازین شیرین تر ایام
ز تلخی کس نزد در ابروان چین
که خود شیرین و عهدش بود شیرین
به شادی در زمانش غم برافتاد
به دورانش غم از عالم برافتاد
ننالیدی کس اندر ملکت وی
به غیر از چنگ و عود و بربط و نی
زجام می، کدو را رفته بد هوش
کشیده زان صراحی پنبه از گوش
چو روزی چند شد مشغول شاهی
رعیت شاد ازو گشت و سپاهی
ز صورت رو به ملک معنوی کرد
شد از شاهی هوای خسروی کرد
چو کار مملکت از عاقلی ساخت
دگر با عاشقی و عشق پرداخت
سپاه عشق کان را حد نبودش
برآمد قاف تا قاف وجودش
هوای خسروش در سر چنان شد
که بیزار از همه ملک جهان شد
چو روزی چند در شاهی به سر کرد
پس آنگه میل شاهی دگر کرد
به عشق و عاشقی گردید مشغول
ز ملک دل خرد را کرد معزول
یکی از خاصگان خویش را خواند
به جای خویشتن بر تخت بنشاند
ز مایحتاج هرچش بود در کار
کنیز و گوسفند و گاو بسیار
زر و دیبای چین و اسپ و خرگاه
ز مردان هم سپاهی چند دلخواه
دگر شاپور کو را بود همدم
که می بردش گه و بیگه ز دل غم
به اکرام و به تعظیم و به اعزاز
روان گردید سوی قصر خود باز
و زان پس از هوای لعل جانان
به سان لعل شد در سنگ پنهان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۶ - خبر پادشاهی خسرو و نشستن بر تخت و رسیدن خبر مرگ بهرام
چو شد بر تخت شاهی خسرو روم
سپاه زنگ شد ز اطراف معدوم
برآمد رومیی خفتانش از لعل
که اسپ شاه زنگ افکند از آن نعل
به میدان تاخت همچون مرد جنگی
رخ خود سرخ کرد از خون رنگی
زمان بگشود از خواب عدم چشم
مبدل شد زمین را باصفا خشم
به فر دولت و بخت خجسته
به تخت خسروی خسرو نشسته
به گردش صف زده خیل سواران
کمر بسته به پیشش تاجداران
ملازم نیز بیرونی و بومی
غلامان همچنین هندی و رومی
نبد مانند دور او به دوران
که واقع بد ولی عهد سلیمان
به نوشروان چو عدلش عهدها داشت
از آن در عدل چون او جهدها داشت
نگشتی هیچ کس غمگین ز جورش
که بود از رحمت و رافت به دورش
شده کوته همه دست از تظلم
و زان شادی جهان را دست و پا گم
کبوتر پیش شاهین خواب کرده
به صحرا گرگ با میش آب خورده
به پای تخت، میران نیز یکسر
نشسته هر یکی بر کرسی زر
همه مامور امر حضرت شاه
نظر بر روی یکدیگر که ناگاه
روان پیکی چو باد از در درآمد
که شاها وقت چوبین با سرآمد
نبد چون شاهی اش را تخت در خور
زدش دست اجل زان تخته بر سر
ز چوب دار دادش سر بلندی
به جای تخت کردش تخته بندی
بزد آخر چه گر بردش بر افلاک
ز تخت چوبی اش بر تخته خاک
برون افکند تخت از خانه اش رخت
به چوب آخر برون آوردش از تخت
چنان از تخته دورانش شد نام
که نتوان گفتن اندر گور بهرام
چو پیک این گفت واپس رفت از پیش
تامل کرد خسرو گفت با خویش
مشو از مرگ دشمن شاد و خوش باش
که در کاسه است هر کس را همین آش
مکن شادی گرت دشمن بمرده ست
که از دست اجل کس جان نبرده ست
به آن عاقل که بر عالم نلرزد
که این عالم غم عالم نیرزد
مشو مغرور این دنیای غدار
که دارد یاد چون بهرام بسیار
تو این دنیا مبین بر چشم ظاهر
به معنی کن نظر بنگر که آخر
تنش در گور قوت مار و مورست
نه چوبین بلکه گر بهرام گور است
به بهرامی دل خود پر مشوران
که نه بهرام بینی و نه گوران
مگو دورانش این چوبینه تنهاست
که چون چوبین دو صد چوبک زن اینجاست
مشو حیران که این دور پر آشوب
ازین بهرام بتراشد صد از چوب
فلک بهرام را چوبین اگر کرد
به چوبش بین که چون آخر به در کرد
چو بهرام از تن چوبین مکن ناز
برو این چوب را در آتش انداز
بداند هر که او دانا و بیناست
که چوب کج به آتش می شود راست
برو آتش بزن این چوب نمدار
که گاهش تخت می سازند و گه دار
مگو کز چوبی ام دل ناله دارد
دروگر چوب چندین ساله دارد
شب و روزی که با او روبه رویی
ز دستان و ز مکر او چه گویی
بود روزت یکی رومی چون ماه
شبت یک زنگیی چون بخت گمراه
مشو ایمن ز دستانشان که هر دم
یکی شادیت بخشد وان دگر غم
تو این دنیا کزو در توست سهمی
خیالی دان و خوابی دان و وهمی
به آن تا نفکند اندر وبالت
مهل کاید خیالش در خیالت
دل خود را ز حال خود خبر کن
خیال باطلت از سر بدر کن
ازین سودا عجایب گفت و گو رفت
بسا سر کو درین سودا فرو رفت
کسی نشناخت بازی زمانه
کسی بیرون نیامد زین میانه
مشو مغرور با این زور بازو
که از بیشی به سر غلطد ترازو
قناعت کن بدین یک نان که داری
که پرخواری کشد آخر به خواری
ز خوان دهر قانع شو به یک نان
که خانان سر نهادند اندرین خان
چنان ره رو که بتوانی رسیدن
مکش باری که نتوانی کشیدن
پی هر لقمه بر مگشا دهن را
فرو خور آرزوی خویشتن را
مخور هر چیز کت لب آرزو کرد
که رو زردی کشد زان عاقبت مرد
به بحر آرزو بس کس فرو رفت
بسی سر در سر این آرزو رفت
مکن هر چه آرزوی نفس باشد
که جانت خسته دارد دل خراشد
به هر خوانی مکش دست و مرو پیش
قناعت کن به این نان پاره خویش
چو خرما با شدت لوزینه منگر
نباشد گندمت، با جو به سر بر
چراغی پیش پای خویش می نه
به حد خویشتن پا پیش می نه
که با طفل این سخن خوش گفت دایه
که باید نردبان شد پایه پایه
تو اول نردبان را کن سرانجام
که نتوان زد به یک ره پای بر بام
کسی کو پایه نتواند سپردن
ازین بام اوفتد آخر به گردن
برین پایه چنان کن پای خود راست
که گر افتی توانی باز برخاست
نهد آن کس سر خود با سر شیر
که ننهد فرق از سر تا به شمشیر
نه هر کس را رسد لاف دلیری
نه هر روبه تواند کرد شیری
ز شیری هر دلیری کو زند لاف
بدرد شیر نر را سینه تا ناف
چو خسرو گفت ازین گفتار یک چند
گرفتند اهل مجلس زان سخن پند
ز تخت آمد فرود و گریه ها کرد
به خلوت رفت و مجلس را رها کرد
شد اندر خلوت و بنشست با غم
سه روزش کس ندید از محرمان هم
چهارم روز، دیگر مجلس آراست
قیامت از قیامش باز برخاست
همه رامشگران را پیش خود خواند
یکایک را به جای خویش بنشاند
سپاه زنگ شد ز اطراف معدوم
برآمد رومیی خفتانش از لعل
که اسپ شاه زنگ افکند از آن نعل
به میدان تاخت همچون مرد جنگی
رخ خود سرخ کرد از خون رنگی
زمان بگشود از خواب عدم چشم
مبدل شد زمین را باصفا خشم
به فر دولت و بخت خجسته
به تخت خسروی خسرو نشسته
به گردش صف زده خیل سواران
کمر بسته به پیشش تاجداران
ملازم نیز بیرونی و بومی
غلامان همچنین هندی و رومی
نبد مانند دور او به دوران
که واقع بد ولی عهد سلیمان
به نوشروان چو عدلش عهدها داشت
از آن در عدل چون او جهدها داشت
نگشتی هیچ کس غمگین ز جورش
که بود از رحمت و رافت به دورش
شده کوته همه دست از تظلم
و زان شادی جهان را دست و پا گم
کبوتر پیش شاهین خواب کرده
به صحرا گرگ با میش آب خورده
به پای تخت، میران نیز یکسر
نشسته هر یکی بر کرسی زر
همه مامور امر حضرت شاه
نظر بر روی یکدیگر که ناگاه
روان پیکی چو باد از در درآمد
که شاها وقت چوبین با سرآمد
نبد چون شاهی اش را تخت در خور
زدش دست اجل زان تخته بر سر
ز چوب دار دادش سر بلندی
به جای تخت کردش تخته بندی
بزد آخر چه گر بردش بر افلاک
ز تخت چوبی اش بر تخته خاک
برون افکند تخت از خانه اش رخت
به چوب آخر برون آوردش از تخت
چنان از تخته دورانش شد نام
که نتوان گفتن اندر گور بهرام
چو پیک این گفت واپس رفت از پیش
تامل کرد خسرو گفت با خویش
مشو از مرگ دشمن شاد و خوش باش
که در کاسه است هر کس را همین آش
مکن شادی گرت دشمن بمرده ست
که از دست اجل کس جان نبرده ست
به آن عاقل که بر عالم نلرزد
که این عالم غم عالم نیرزد
مشو مغرور این دنیای غدار
که دارد یاد چون بهرام بسیار
تو این دنیا مبین بر چشم ظاهر
به معنی کن نظر بنگر که آخر
تنش در گور قوت مار و مورست
نه چوبین بلکه گر بهرام گور است
به بهرامی دل خود پر مشوران
که نه بهرام بینی و نه گوران
مگو دورانش این چوبینه تنهاست
که چون چوبین دو صد چوبک زن اینجاست
مشو حیران که این دور پر آشوب
ازین بهرام بتراشد صد از چوب
فلک بهرام را چوبین اگر کرد
به چوبش بین که چون آخر به در کرد
چو بهرام از تن چوبین مکن ناز
برو این چوب را در آتش انداز
بداند هر که او دانا و بیناست
که چوب کج به آتش می شود راست
برو آتش بزن این چوب نمدار
که گاهش تخت می سازند و گه دار
مگو کز چوبی ام دل ناله دارد
دروگر چوب چندین ساله دارد
شب و روزی که با او روبه رویی
ز دستان و ز مکر او چه گویی
بود روزت یکی رومی چون ماه
شبت یک زنگیی چون بخت گمراه
مشو ایمن ز دستانشان که هر دم
یکی شادیت بخشد وان دگر غم
تو این دنیا کزو در توست سهمی
خیالی دان و خوابی دان و وهمی
به آن تا نفکند اندر وبالت
مهل کاید خیالش در خیالت
دل خود را ز حال خود خبر کن
خیال باطلت از سر بدر کن
ازین سودا عجایب گفت و گو رفت
بسا سر کو درین سودا فرو رفت
کسی نشناخت بازی زمانه
کسی بیرون نیامد زین میانه
مشو مغرور با این زور بازو
که از بیشی به سر غلطد ترازو
قناعت کن بدین یک نان که داری
که پرخواری کشد آخر به خواری
ز خوان دهر قانع شو به یک نان
که خانان سر نهادند اندرین خان
چنان ره رو که بتوانی رسیدن
مکش باری که نتوانی کشیدن
پی هر لقمه بر مگشا دهن را
فرو خور آرزوی خویشتن را
مخور هر چیز کت لب آرزو کرد
که رو زردی کشد زان عاقبت مرد
به بحر آرزو بس کس فرو رفت
بسی سر در سر این آرزو رفت
مکن هر چه آرزوی نفس باشد
که جانت خسته دارد دل خراشد
به هر خوانی مکش دست و مرو پیش
قناعت کن به این نان پاره خویش
چو خرما با شدت لوزینه منگر
نباشد گندمت، با جو به سر بر
چراغی پیش پای خویش می نه
به حد خویشتن پا پیش می نه
که با طفل این سخن خوش گفت دایه
که باید نردبان شد پایه پایه
تو اول نردبان را کن سرانجام
که نتوان زد به یک ره پای بر بام
کسی کو پایه نتواند سپردن
ازین بام اوفتد آخر به گردن
برین پایه چنان کن پای خود راست
که گر افتی توانی باز برخاست
نهد آن کس سر خود با سر شیر
که ننهد فرق از سر تا به شمشیر
نه هر کس را رسد لاف دلیری
نه هر روبه تواند کرد شیری
ز شیری هر دلیری کو زند لاف
بدرد شیر نر را سینه تا ناف
چو خسرو گفت ازین گفتار یک چند
گرفتند اهل مجلس زان سخن پند
ز تخت آمد فرود و گریه ها کرد
به خلوت رفت و مجلس را رها کرد
شد اندر خلوت و بنشست با غم
سه روزش کس ندید از محرمان هم
چهارم روز، دیگر مجلس آراست
قیامت از قیامش باز برخاست
همه رامشگران را پیش خود خواند
یکایک را به جای خویش بنشاند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۸ - حکایت کردن خسرو با مریم از درد شیرین
در آن عشرت چو از شب رفت پاسی
ز می نوشید خسرو چند کاسی
به پا برخاست بی خود همچو مستان
چو شمعی روی کرد اندر شبستان
به مریم راز شیرین جمله بگشاد
چو دامن ساعتی در پایش افتاد
که ای مریم به روح الله سوگند
که با غیرت ندارم مهر و پیوند
ولی دانی که این شیرین مهجور
به مهر من شده ست از خان و مان دور
نمی داند از آنجا رو به سویی
به غیر از ما ندارد راه و رویی
غریبست و غریبی نیست بازی
غریبی را چه باشد گر نوازی
اجازت ده که آریمش برین در
تو او را جز کنیز خویش مشمر
ببین حالش مگو دیگر ز ماضی
که هست او بر کنیزی تو راضی
نیاید او به تو ای مه به میزان
که هستت یک کنیزی از کنیزان
چو مریم آن حکایتهای جانکاه
در آن مستی همه بشنید از شاه
چو زلف خویشتن یکدم بر آشفت
به خود چون مار از آن پیچید و پس گفت
که رو شاها که این دستان و این فن
نگیرد گر دم عیسی ست با من
مجو این سود من، کم جز زیان نیست
که مریم همنشین جادوان نیست
منی را کزدم عیسی ملال است
نشستن با چنین جادو محال است
بدان سویی که من باشم، بدان سو
فرشته ره ندارد خاصه جادو
مگو شیرین که جادوی جهان است
از آن همسایه بابل ستان است
کسی کز جادویی ملک جهان سوخت
ازو جادوئیش می باید آموخت
مگو با من دگر زین نکته ای شاه
وگر نه یک شبی بینی که ناگاه،
زموی خود بتابم یک رسن من
بیاویزم ازو خود را به گردن
شوم نابود از آزردن تو
بود خون من اندر گردن تو
تو گر زین سان به خون بنده تازی
نماند در جهانت سرفرازی
چو خسرو دید کان رومی طناز
جواب تلخ از شیرین دهد باز
به مریم گفت کای عیسی دم من
مخور غم تا نیفزاید غم من
مباش از آنچه گفتم هیچ دلتنگ
که او را جا خوش است اندر سر سنگ
من این گفتم ولی در دل نبودم
بدان ای مه تو را می آزمودم
ز شیرین تلخیی کز تو شنفتم
حدیثی زو اگر گفتم نگفتم
مکن از آنچه گفتم وقت ناخوش
تودل خوش دار کو را هست جا خوش
پس آنگه گفت با شاپور برخیز
بر آن سرو گلرخسار رو تیز
ببوسش پای و شو چون خاک راهش
بپرس و عذرها از من بخواهش
به مشکوی من از مریم نهانی
بیار او را به هر نوعی که دانی
ز می نوشید خسرو چند کاسی
به پا برخاست بی خود همچو مستان
چو شمعی روی کرد اندر شبستان
به مریم راز شیرین جمله بگشاد
چو دامن ساعتی در پایش افتاد
که ای مریم به روح الله سوگند
که با غیرت ندارم مهر و پیوند
ولی دانی که این شیرین مهجور
به مهر من شده ست از خان و مان دور
نمی داند از آنجا رو به سویی
به غیر از ما ندارد راه و رویی
غریبست و غریبی نیست بازی
غریبی را چه باشد گر نوازی
اجازت ده که آریمش برین در
تو او را جز کنیز خویش مشمر
ببین حالش مگو دیگر ز ماضی
که هست او بر کنیزی تو راضی
نیاید او به تو ای مه به میزان
که هستت یک کنیزی از کنیزان
چو مریم آن حکایتهای جانکاه
در آن مستی همه بشنید از شاه
چو زلف خویشتن یکدم بر آشفت
به خود چون مار از آن پیچید و پس گفت
که رو شاها که این دستان و این فن
نگیرد گر دم عیسی ست با من
مجو این سود من، کم جز زیان نیست
که مریم همنشین جادوان نیست
منی را کزدم عیسی ملال است
نشستن با چنین جادو محال است
بدان سویی که من باشم، بدان سو
فرشته ره ندارد خاصه جادو
مگو شیرین که جادوی جهان است
از آن همسایه بابل ستان است
کسی کز جادویی ملک جهان سوخت
ازو جادوئیش می باید آموخت
مگو با من دگر زین نکته ای شاه
وگر نه یک شبی بینی که ناگاه،
زموی خود بتابم یک رسن من
بیاویزم ازو خود را به گردن
شوم نابود از آزردن تو
بود خون من اندر گردن تو
تو گر زین سان به خون بنده تازی
نماند در جهانت سرفرازی
چو خسرو دید کان رومی طناز
جواب تلخ از شیرین دهد باز
به مریم گفت کای عیسی دم من
مخور غم تا نیفزاید غم من
مباش از آنچه گفتم هیچ دلتنگ
که او را جا خوش است اندر سر سنگ
من این گفتم ولی در دل نبودم
بدان ای مه تو را می آزمودم
ز شیرین تلخیی کز تو شنفتم
حدیثی زو اگر گفتم نگفتم
مکن از آنچه گفتم وقت ناخوش
تودل خوش دار کو را هست جا خوش
پس آنگه گفت با شاپور برخیز
بر آن سرو گلرخسار رو تیز
ببوسش پای و شو چون خاک راهش
بپرس و عذرها از من بخواهش
به مشکوی من از مریم نهانی
بیار او را به هر نوعی که دانی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۱ - رفتن خسرو به شکار و رفتن از شکار به سوی قصر شیرین
سحر کز کوه سر زد خسرو شرق
ز تیغ کوه عالم شد پر از برق
شه عالم ستان، یعنی که پرویز
سوی صیدش سمند عزم شد تیز
برون آمد به صحرا با سواران
به دولت همرکابش تاجداران
در آن روزش نبد جز بی غمی هیچ
نبود از بیشی آن مه را کمی هیچ
گرفته شرق تا غرب آفتابش
ز خاقان تا به قیصر در رکابش
سر چترش به گردون سرکشیده
جهان در سایه او آرمیده
سواران همرهش از انجم افزون
پیاده هم ز حد و حصر بیرون
فلک مست از رخ گیتی فروزش
ملک حیران ز چرخ و باز و یوزش
در آن صحرا از انبوه سپاهی
زمین در زلزله تا گاو و ماهی
ز نعل و میخ اسبانشان هماره
زمین گردیده پر ماه و ستاره
سوارانش سراسر بر ستوران
نهاده سر همه دنبال گوران
در آن نخجیرگه از زخم شمشیر
رها کرده به هر جا پنجه ها شیر
به قتل مرغ، شاهین گشته غازی
سگ صیاد در روباه بازی
زدی هم باز گاهی بال و گه پر
که تشنه بود بر خون کبوتر
دماغ گاو کوهی شد فراموش
که عمری رفته بد در خواب خرگوش
پلنگ و ببر هم، زان و هم گستاخ
نمی کردند بیرون سر ز سوراخ
زچندان صید کانجا گشته کشته
همی بردند خلقان کشته پشته
ز چندان طمعه کاندر دست کس بود
جهان را تا سر صد سال بس بود
سزد چرخ ار ز صید خسروانی
کند تا دور دارد میزبانی
در آن نخجیر دلکش از که و مه
که بودند از نکویی یک ز یک به
به صیدی گرچه هر یک را نظر بود
ملک را چشم بر صیدی دگر بود
زصید ار کرده بود او شیر را قید
شده بود آهویی را در جهان صید
بنه گردن که آخر نیست تدبیر
چو گردیدی اسیر صید تقدیر
مکش سر وز سر تقدیر مگدر
که صید تیر تقدیریم یکسر
فلک را گردش پرگار این است
زمان را روز و شب خود، کار این است
که این یک را به زنجیر قضا قید
کند وان را به تدبیر قدر صید
برو خوش باش و با تقدیر می ساز
مده گر سر برندت هیچ آواز
که در نخجیرگه خوش گفت پیری
که صیدی نیست بی آسیب تیری
پس آنگه با سواران هم آهنگ
به سان مرد جنگی در صف جنگ
شکار انداز دشت و کوه، پرویز
همی شد مست، بر بالای شبدیز
که ناگاهان در آن نخجیر کردن
قضا بردش کشان بربسته گردن
بهانه کرده صید و زان بهانه
به سوی قصر شیرین شد روانه
ز تیغ کوه عالم شد پر از برق
شه عالم ستان، یعنی که پرویز
سوی صیدش سمند عزم شد تیز
برون آمد به صحرا با سواران
به دولت همرکابش تاجداران
در آن روزش نبد جز بی غمی هیچ
نبود از بیشی آن مه را کمی هیچ
گرفته شرق تا غرب آفتابش
ز خاقان تا به قیصر در رکابش
سر چترش به گردون سرکشیده
جهان در سایه او آرمیده
سواران همرهش از انجم افزون
پیاده هم ز حد و حصر بیرون
فلک مست از رخ گیتی فروزش
ملک حیران ز چرخ و باز و یوزش
در آن صحرا از انبوه سپاهی
زمین در زلزله تا گاو و ماهی
ز نعل و میخ اسبانشان هماره
زمین گردیده پر ماه و ستاره
سوارانش سراسر بر ستوران
نهاده سر همه دنبال گوران
در آن نخجیرگه از زخم شمشیر
رها کرده به هر جا پنجه ها شیر
به قتل مرغ، شاهین گشته غازی
سگ صیاد در روباه بازی
زدی هم باز گاهی بال و گه پر
که تشنه بود بر خون کبوتر
دماغ گاو کوهی شد فراموش
که عمری رفته بد در خواب خرگوش
پلنگ و ببر هم، زان و هم گستاخ
نمی کردند بیرون سر ز سوراخ
زچندان صید کانجا گشته کشته
همی بردند خلقان کشته پشته
ز چندان طمعه کاندر دست کس بود
جهان را تا سر صد سال بس بود
سزد چرخ ار ز صید خسروانی
کند تا دور دارد میزبانی
در آن نخجیر دلکش از که و مه
که بودند از نکویی یک ز یک به
به صیدی گرچه هر یک را نظر بود
ملک را چشم بر صیدی دگر بود
زصید ار کرده بود او شیر را قید
شده بود آهویی را در جهان صید
بنه گردن که آخر نیست تدبیر
چو گردیدی اسیر صید تقدیر
مکش سر وز سر تقدیر مگدر
که صید تیر تقدیریم یکسر
فلک را گردش پرگار این است
زمان را روز و شب خود، کار این است
که این یک را به زنجیر قضا قید
کند وان را به تدبیر قدر صید
برو خوش باش و با تقدیر می ساز
مده گر سر برندت هیچ آواز
که در نخجیرگه خوش گفت پیری
که صیدی نیست بی آسیب تیری
پس آنگه با سواران هم آهنگ
به سان مرد جنگی در صف جنگ
شکار انداز دشت و کوه، پرویز
همی شد مست، بر بالای شبدیز
که ناگاهان در آن نخجیر کردن
قضا بردش کشان بربسته گردن
بهانه کرده صید و زان بهانه
به سوی قصر شیرین شد روانه
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۵ - نامه نوشتن پیغمبر صلی الله علیه و سلم به پرویز
چنین دادم خبر داننده استاد
که چون خسرو، ز تخت و بخت شد شاد
به تخت کامرانی چون کی و جم
همه ملک جهانش شد مسلم
که ناگه زابطح و یثرب برآمد
لوای رایت نور محمد
ز اسلام و ز دین تازه او
به شرق و غرب شد آوازه او
به هر جا نامه او شد روانه
و زان پر نور شد چشم زمانه
چو آمد نامه اش نزدیک پرویز
ز مغروری شد از خشم و غضب تیز
نکرد اندر رسول او نظاره
ستاد آن نامه را و کرد پاره
چو برگردد ز شخصی دولت ای یار
کند هرچش نباید کرد ناچار
چو از بی دولتی کرد، آن تباهی
ازو برگشت تخت و ملک و شاهی
ببین تا زان، چه اش آمد فرا پیش
فتادش آتشی از خویش بر خویش
بدین خلق بدش، نگذشت یک چند
که شیرویه گرفتش کرد در بند
چه گویم حال آن وارونه شوم
که حال او سراسر هست معلوم
بشخته روی و کوته قد و اشقر
ز سیرت، صورتش صد بار بدتر
نیامد زان شقی جز جور و بیداد
که فرزند چنان از کس مزایاد
پریشان روزگاری ابتری بود
اگر چه بود از مریم، خری بود
مگو شیرویه، نامش روبهی نه
چه شیرویه که روبایی ازو به
چو خسرو شد اسیر بند و زندان
ازان در بند شد شیرین دو چندان
ازو یک دم نمی بودش جدایی
که خوش نبود ز یاران بی وفایی
در آن زندان، نگه داریش می کرد
دلش می داد و غمخواریش می کرد
گهش گفتی مخور غم بشنو از من
که بر کس حال فردا نیست روشن
مکن بی صبری و می کن تحاشی
که بسیار این مثل بشنیده باشی
بسا کس بر سر بیمار بگریست
که مرد او ناخوش و بیمار خوش زیست
بسی بازیچه ها کرده ست ایام
که داند تا چه خواهد شد سرانجام
گهش گفتی مشو ای شاه ناشاد
به جای عیسی از مریم خری زاد
مخوانش گوهر خویش آن بد اختر
که هست او بی شکی فرزند مادر
کسی از بدگهر، نیکی نجوید
زمین شوره سنبل زو نروید
به بند وغصه مرد ار در هلاک است
اگر عمرش بود باقی چه باک است
ورش بر بخت نبود کامرانی
بدل گردد به مرگش زندگانی
مشو دلتنگ ازین نیلی دوایر
چه داند کس که چون خواهد شد آخر
جوابش داد خسرو، گفت غم نیست
چو تو دارم، ز بختم هیچ کم نیست
دل مرد از بلاکی غم پذیرد
که روزی زاید و یک روز میرد
مراد من، تو بودی از دو عالم
چو تو دارم چه باشد خوردنم غم
در این عالم که ملک زندگانی
ندادستند کس را جاودانی
جوانی رفت و پیری شد پدیدار
کشیدم گرم و سرد دهر بسیار
اجل بر کشتن من، گو مکن دیر
که از دوران شدم یکبارگی سیر
ببر گو باد ازین سردابه گردم
که از گرمی او دل سرد کردم
بهشتم گرم و سرد و نیک و بد را
که کردم من به سر دوران خود را
نرنجم زآنچه آن را کشته ام پیش
که شستم عاقبت برکشته خویش
چو خود کردم، مرا تاوان نباشد
بلی خود کرده را درمان نباشد
در آن بند و در آن زندان دلگیر
شنیدم کان شده با همدگر پیر
به هم خود را همی دادند تسکین
گهی او قصه ای گفتی، گهی این
گر این از درد دل و آواز دادی
به لطفی او دل این باز دادی
ور او کردی گران دل از شکایت
سبک کردی دل اینش از حکایت
درین گفت و گزارش هر دو در تب
همی بودند تا شد روزشان شب
چو شب، دیبای کحلی بر سر آورد
زمانه سر به بی مهری برآورد
ز شیرینی ترش شد دهر را چهر
شد اندر چاه مغرب خسرو مهر
فلک درهم شد از خشم پلنگی
سیه شد روی شب، چون موی زنگی
زچشمان ریخت خسرو ساعتی آب
وز آن انده دو چشمش رفت در خواب
دگر زان رنج و زان تاب و از آن دود
دل شیرین زمانی هم بر آسود
فرود آمد ز روزن ناسزایی
چنان کاید فرو ناگه بلایی
فرود آمد روانی تا بر او
نشست از پای اما بر سر او
چنان زد دشنه ای بر پهلوی شاه
که گیتی را برآمد از درون آه
چو خسرو چشم بگشاد و چنان دید
تحمل کرد از آن زخم و نجنبید
نزد دم زان و داد اندر زمان جان
که تا شیرین نگردد با خبر زان
مر او را بود ازین سان، حال و شیرین
به خواب اندر چنین می دید مسکین
که شمع دولتش بی نور گشتی
زچشمش روشنایی درو گشتی
ازین هیبت بجست از خواب و بر خاست
سراسیمه نگه کرد از چپ و راست
چه دید آن شب، که آن را کس مبیناد
بدان روز بدش دشمن نشیناد
تهیگاه شه کشور دریده
طمع از جان به صد حسرت بریده
تنش رنگین ز خون از پای تا فرق
ز سر تا پای در دریای خون غرق
چو شیرین کرد از آن حالت نظاره
گریبان تا به دامن کرد پاره
کشید از ساق موزه خنجری تیز
به خود زد خفت در پهلوی پرویز
نشد زو خاطرش آزرده یک موی
لبش بر لب نهاد و روی بر روی
بدان شد خاطرش یکباره خشنود
در آغوشش گرفت و خوش برآسود
چو برزد خور ز چرخ نیلگون سر
زخون دیده شد روی زمین تر
زمانه بس که خون با خاک آمیخت
کواکب خون شد از چشم فلک ریخت
نمی گویم از آن مرگ و از آن زیست
که کس نشنید از آن حرفی که نگریست
از آن ماتم کزو جانهاست در جوش
جهان را تازه شد مرگ سیاووش
از آن آوازه کافتاد از چپ و راست
فغان از مرد و زن هر گوشه برخاست
چو بشنید این سخن شیرویه شوم
که از حلوای شیرین گشت محروم
برآشفت و به خود پیچید چون مار
بخورد از آن پشیمانی بسیار
کزین اندیشه او شبها نمی خفت
که با شیرین شود بعد از پدر جفت
چه گویم تا مدام از نوک پرگار
چها می سازد این چرخ ستمکار
نمی بینم ز تاثیر ستاره
عجایبهای دوران را شماره
جهان را هست ازین بسیار در جیب
کشیده پرده ای بر روی صد عیب
ز نو هر ساعتی نقشی نگارد
عجایبها بسی در پرده دارد
چو لاله کس نزد زین بوستان سر
که سر تا پا نکرد او را به خون تر
چه داند کس که این خود رای وارون
چها می آورد از پرده بیرون
مدار اندر مدار او مدارا
که نه بهمن ازو ماند و نه دارا
مشو داماد چرخ آبنوسی
که پر دیده ست از این گونه عروسی
مشو غافل ازین دریای پر نیل
که می گرید هنوز از مرگ هابیل
مدار از وی ترحم، چشم قطعا
که پر خون کرد طشت از خون یحیی
عجب مشمر گر این گردنده گردون
سر ایرج نهد پیش فریدون
بزن آبی و زین آتش مزن جوش
که ناحق رفت در خون سیاووش
مکن حیرت، اگر خسرو زبون شد
ببین احوال کیخسرو که چون شد
مگرد از کشتن خسرو پریشان
ببین یک یک همه احوال پیشان
که گاه مرگ، کردند این زمین بوس
چه جمشید و چه ضحاک و چه کاووس
فلک را نیست در گردش جز این کار
که این را بر کشد، آن را کشد خوار
فلک کج رو بود، با او مشو راست
که او را هیچ پا از سر نه پیداست
مکن بد تا توان، از بد بیندیش
که هر کو بد کند بد آیدش پیش
به بد کردن مکن دل خوش، که دوران
جزای بد دهد آخر دو چندان
گرت در زندگی نبود جزایی
دهندت بعد ازین مردن سزایی
مکن دل خوش که بد کردی و مردی
تو پنداری مگر خوردی و بردی
مخور خرمن، مگو کین ده خراب است
که بر هر یک جوی، سالی حساب است
مشو غافل که هر کو برد راهی
جهان نزدش نیرزد برگ کاهی
تو این خرمن که برگ کاه ازو به
درین صحرا همه بر باد برده
مکن از باد و بود دهر دل شاد
که بودش سر به سر باد است بر باد
منه دل بر جهان، زیرا که ایام
نه از بودت اثر ماند نه از نام
جهان با دستگاه و لات و لوتش
خراسانی است وان جفتی بروتش
مکن تا می توان زو هیچ یادی
که نبود زو بروتی بیش و بادی
جهان کش صد هزار آزاد بنده ست
پیازی دان که تو بر توش گنده ست
جهان کز وی نمی برد دلت طمع
بود ریشی برو چندین مگس جمع
چه جای ریش مرداری ست پرگند
رو گرد آمده هر سو سگی چند
نباشد این جهان را مرد در خورد
جوانمردی مجو زین ناجوانمرد
بمان سازش که این ناساز از تو
نداده می ستاند باز از تو
جهان را نیست غیر از رنگ و بویی
زمان را نیست جز گفتی و گویی
مخور نیرنگ چرخ لاجوردی
که رنگ و بویش آرد روی زردی
جهان و هر چه اسباب جهان است
مدان سودش که سر تا پازیان است
درین بیغوله دشت بی سرو پا
که پایانش ز هر سو نیست پیدا
دلا خوش می نهم راهیت در پیش
جهان و هر چه دارد از کم و بیش
به بادش ده که آخر گرد باشد
اگر خود گنج بادآور باشد
جهان را دور کن از خویش و بگذر
بود بانگ دهل از دور خوشتر
مشو بهر جهان بسیار در بند
جهان بگذار و بر ریش جهان خند
بنه بار جهان از دوش و بگذار
که خوشتر می رود مرد سبکبار
نه یک عالم به یک ذلت نیرزد
که صد عالم به یک منت نیرزد
نشین بر اسب ترک و سخت کن تنگ
مکش بار جهان، همچون خر لنگ
بهل دیوی و همجنس ملک شو
مسیحاوار بر چارم فلک شو
مشو ناخوش که عالم را بقا نیست
از آنش نام جز دار فنا نیست
برون کش رخت خود، زین دار فانی
که نبود دار فانی جاودانی
بجه از بازی این چرخ چون برق
که شد قارون و مالش در زمین غرق
شوی آنگه ز ملک جاودان خوش
که سازی تلخ و شیرین جهان خوش
متاع دهر چبود زیب و زینت
مخرکان می برد از دست، دینت
مخور غم، شاه ملک بی غمی باش
نه ای حیوان، در این ره آدمی باش
طمع بگدار و بگدر کان گدایی ست
طمع یکسو نهادن پادشایی ست
برین ده دل منه ای روشنایی
که خوشدل باشد از ده، روستایی
چرا باید به چیزی کرد برداشت
که آخر بایدت بگدشت و بگداشت
چو آخر بایدت رفتن ازین ده
ز اول بار اگر بگداریش به
برون شو زین سرای پر ز آتش
که هرگز، کس نزد در وی دمی خوش
جهان را نیست غیر از طبع وارون
که بارد ز ابر تیغش دم به دم خون
مشو مهمان این وارونه، زنهار
که مهمانی کند، آنگه کشد خوار
منه دل بر جهان زین بیش و اسباب
که اینها نیست غیر از نقش برآب
بهل این خاکدان شاها که بادی ست
که از شاهان منادی بر منادی ست
که گر ملک جهان داری مسلم
بباید رفتنت آخر به صد غم
گرت در سر هوای زندگانی ست
بمیر از خود که عمر جاودانی ست
چرا کز این جهان، آن زنده جان برد
که پیش از مرگ تن از خویشتن مرد
درین عالم که جمشید و فریدون
یکی زو سر نیاوردند بیرون
مگو خسرو شد اندر خاک پیوست
که زیر هر قدم کیخسروی هست
که چون خسرو، ز تخت و بخت شد شاد
به تخت کامرانی چون کی و جم
همه ملک جهانش شد مسلم
که ناگه زابطح و یثرب برآمد
لوای رایت نور محمد
ز اسلام و ز دین تازه او
به شرق و غرب شد آوازه او
به هر جا نامه او شد روانه
و زان پر نور شد چشم زمانه
چو آمد نامه اش نزدیک پرویز
ز مغروری شد از خشم و غضب تیز
نکرد اندر رسول او نظاره
ستاد آن نامه را و کرد پاره
چو برگردد ز شخصی دولت ای یار
کند هرچش نباید کرد ناچار
چو از بی دولتی کرد، آن تباهی
ازو برگشت تخت و ملک و شاهی
ببین تا زان، چه اش آمد فرا پیش
فتادش آتشی از خویش بر خویش
بدین خلق بدش، نگذشت یک چند
که شیرویه گرفتش کرد در بند
چه گویم حال آن وارونه شوم
که حال او سراسر هست معلوم
بشخته روی و کوته قد و اشقر
ز سیرت، صورتش صد بار بدتر
نیامد زان شقی جز جور و بیداد
که فرزند چنان از کس مزایاد
پریشان روزگاری ابتری بود
اگر چه بود از مریم، خری بود
مگو شیرویه، نامش روبهی نه
چه شیرویه که روبایی ازو به
چو خسرو شد اسیر بند و زندان
ازان در بند شد شیرین دو چندان
ازو یک دم نمی بودش جدایی
که خوش نبود ز یاران بی وفایی
در آن زندان، نگه داریش می کرد
دلش می داد و غمخواریش می کرد
گهش گفتی مخور غم بشنو از من
که بر کس حال فردا نیست روشن
مکن بی صبری و می کن تحاشی
که بسیار این مثل بشنیده باشی
بسا کس بر سر بیمار بگریست
که مرد او ناخوش و بیمار خوش زیست
بسی بازیچه ها کرده ست ایام
که داند تا چه خواهد شد سرانجام
گهش گفتی مشو ای شاه ناشاد
به جای عیسی از مریم خری زاد
مخوانش گوهر خویش آن بد اختر
که هست او بی شکی فرزند مادر
کسی از بدگهر، نیکی نجوید
زمین شوره سنبل زو نروید
به بند وغصه مرد ار در هلاک است
اگر عمرش بود باقی چه باک است
ورش بر بخت نبود کامرانی
بدل گردد به مرگش زندگانی
مشو دلتنگ ازین نیلی دوایر
چه داند کس که چون خواهد شد آخر
جوابش داد خسرو، گفت غم نیست
چو تو دارم، ز بختم هیچ کم نیست
دل مرد از بلاکی غم پذیرد
که روزی زاید و یک روز میرد
مراد من، تو بودی از دو عالم
چو تو دارم چه باشد خوردنم غم
در این عالم که ملک زندگانی
ندادستند کس را جاودانی
جوانی رفت و پیری شد پدیدار
کشیدم گرم و سرد دهر بسیار
اجل بر کشتن من، گو مکن دیر
که از دوران شدم یکبارگی سیر
ببر گو باد ازین سردابه گردم
که از گرمی او دل سرد کردم
بهشتم گرم و سرد و نیک و بد را
که کردم من به سر دوران خود را
نرنجم زآنچه آن را کشته ام پیش
که شستم عاقبت برکشته خویش
چو خود کردم، مرا تاوان نباشد
بلی خود کرده را درمان نباشد
در آن بند و در آن زندان دلگیر
شنیدم کان شده با همدگر پیر
به هم خود را همی دادند تسکین
گهی او قصه ای گفتی، گهی این
گر این از درد دل و آواز دادی
به لطفی او دل این باز دادی
ور او کردی گران دل از شکایت
سبک کردی دل اینش از حکایت
درین گفت و گزارش هر دو در تب
همی بودند تا شد روزشان شب
چو شب، دیبای کحلی بر سر آورد
زمانه سر به بی مهری برآورد
ز شیرینی ترش شد دهر را چهر
شد اندر چاه مغرب خسرو مهر
فلک درهم شد از خشم پلنگی
سیه شد روی شب، چون موی زنگی
زچشمان ریخت خسرو ساعتی آب
وز آن انده دو چشمش رفت در خواب
دگر زان رنج و زان تاب و از آن دود
دل شیرین زمانی هم بر آسود
فرود آمد ز روزن ناسزایی
چنان کاید فرو ناگه بلایی
فرود آمد روانی تا بر او
نشست از پای اما بر سر او
چنان زد دشنه ای بر پهلوی شاه
که گیتی را برآمد از درون آه
چو خسرو چشم بگشاد و چنان دید
تحمل کرد از آن زخم و نجنبید
نزد دم زان و داد اندر زمان جان
که تا شیرین نگردد با خبر زان
مر او را بود ازین سان، حال و شیرین
به خواب اندر چنین می دید مسکین
که شمع دولتش بی نور گشتی
زچشمش روشنایی درو گشتی
ازین هیبت بجست از خواب و بر خاست
سراسیمه نگه کرد از چپ و راست
چه دید آن شب، که آن را کس مبیناد
بدان روز بدش دشمن نشیناد
تهیگاه شه کشور دریده
طمع از جان به صد حسرت بریده
تنش رنگین ز خون از پای تا فرق
ز سر تا پای در دریای خون غرق
چو شیرین کرد از آن حالت نظاره
گریبان تا به دامن کرد پاره
کشید از ساق موزه خنجری تیز
به خود زد خفت در پهلوی پرویز
نشد زو خاطرش آزرده یک موی
لبش بر لب نهاد و روی بر روی
بدان شد خاطرش یکباره خشنود
در آغوشش گرفت و خوش برآسود
چو برزد خور ز چرخ نیلگون سر
زخون دیده شد روی زمین تر
زمانه بس که خون با خاک آمیخت
کواکب خون شد از چشم فلک ریخت
نمی گویم از آن مرگ و از آن زیست
که کس نشنید از آن حرفی که نگریست
از آن ماتم کزو جانهاست در جوش
جهان را تازه شد مرگ سیاووش
از آن آوازه کافتاد از چپ و راست
فغان از مرد و زن هر گوشه برخاست
چو بشنید این سخن شیرویه شوم
که از حلوای شیرین گشت محروم
برآشفت و به خود پیچید چون مار
بخورد از آن پشیمانی بسیار
کزین اندیشه او شبها نمی خفت
که با شیرین شود بعد از پدر جفت
چه گویم تا مدام از نوک پرگار
چها می سازد این چرخ ستمکار
نمی بینم ز تاثیر ستاره
عجایبهای دوران را شماره
جهان را هست ازین بسیار در جیب
کشیده پرده ای بر روی صد عیب
ز نو هر ساعتی نقشی نگارد
عجایبها بسی در پرده دارد
چو لاله کس نزد زین بوستان سر
که سر تا پا نکرد او را به خون تر
چه داند کس که این خود رای وارون
چها می آورد از پرده بیرون
مدار اندر مدار او مدارا
که نه بهمن ازو ماند و نه دارا
مشو داماد چرخ آبنوسی
که پر دیده ست از این گونه عروسی
مشو غافل ازین دریای پر نیل
که می گرید هنوز از مرگ هابیل
مدار از وی ترحم، چشم قطعا
که پر خون کرد طشت از خون یحیی
عجب مشمر گر این گردنده گردون
سر ایرج نهد پیش فریدون
بزن آبی و زین آتش مزن جوش
که ناحق رفت در خون سیاووش
مکن حیرت، اگر خسرو زبون شد
ببین احوال کیخسرو که چون شد
مگرد از کشتن خسرو پریشان
ببین یک یک همه احوال پیشان
که گاه مرگ، کردند این زمین بوس
چه جمشید و چه ضحاک و چه کاووس
فلک را نیست در گردش جز این کار
که این را بر کشد، آن را کشد خوار
فلک کج رو بود، با او مشو راست
که او را هیچ پا از سر نه پیداست
مکن بد تا توان، از بد بیندیش
که هر کو بد کند بد آیدش پیش
به بد کردن مکن دل خوش، که دوران
جزای بد دهد آخر دو چندان
گرت در زندگی نبود جزایی
دهندت بعد ازین مردن سزایی
مکن دل خوش که بد کردی و مردی
تو پنداری مگر خوردی و بردی
مخور خرمن، مگو کین ده خراب است
که بر هر یک جوی، سالی حساب است
مشو غافل که هر کو برد راهی
جهان نزدش نیرزد برگ کاهی
تو این خرمن که برگ کاه ازو به
درین صحرا همه بر باد برده
مکن از باد و بود دهر دل شاد
که بودش سر به سر باد است بر باد
منه دل بر جهان، زیرا که ایام
نه از بودت اثر ماند نه از نام
جهان با دستگاه و لات و لوتش
خراسانی است وان جفتی بروتش
مکن تا می توان زو هیچ یادی
که نبود زو بروتی بیش و بادی
جهان کش صد هزار آزاد بنده ست
پیازی دان که تو بر توش گنده ست
جهان کز وی نمی برد دلت طمع
بود ریشی برو چندین مگس جمع
چه جای ریش مرداری ست پرگند
رو گرد آمده هر سو سگی چند
نباشد این جهان را مرد در خورد
جوانمردی مجو زین ناجوانمرد
بمان سازش که این ناساز از تو
نداده می ستاند باز از تو
جهان را نیست غیر از رنگ و بویی
زمان را نیست جز گفتی و گویی
مخور نیرنگ چرخ لاجوردی
که رنگ و بویش آرد روی زردی
جهان و هر چه اسباب جهان است
مدان سودش که سر تا پازیان است
درین بیغوله دشت بی سرو پا
که پایانش ز هر سو نیست پیدا
دلا خوش می نهم راهیت در پیش
جهان و هر چه دارد از کم و بیش
به بادش ده که آخر گرد باشد
اگر خود گنج بادآور باشد
جهان را دور کن از خویش و بگذر
بود بانگ دهل از دور خوشتر
مشو بهر جهان بسیار در بند
جهان بگذار و بر ریش جهان خند
بنه بار جهان از دوش و بگذار
که خوشتر می رود مرد سبکبار
نه یک عالم به یک ذلت نیرزد
که صد عالم به یک منت نیرزد
نشین بر اسب ترک و سخت کن تنگ
مکش بار جهان، همچون خر لنگ
بهل دیوی و همجنس ملک شو
مسیحاوار بر چارم فلک شو
مشو ناخوش که عالم را بقا نیست
از آنش نام جز دار فنا نیست
برون کش رخت خود، زین دار فانی
که نبود دار فانی جاودانی
بجه از بازی این چرخ چون برق
که شد قارون و مالش در زمین غرق
شوی آنگه ز ملک جاودان خوش
که سازی تلخ و شیرین جهان خوش
متاع دهر چبود زیب و زینت
مخرکان می برد از دست، دینت
مخور غم، شاه ملک بی غمی باش
نه ای حیوان، در این ره آدمی باش
طمع بگدار و بگدر کان گدایی ست
طمع یکسو نهادن پادشایی ست
برین ده دل منه ای روشنایی
که خوشدل باشد از ده، روستایی
چرا باید به چیزی کرد برداشت
که آخر بایدت بگدشت و بگداشت
چو آخر بایدت رفتن ازین ده
ز اول بار اگر بگداریش به
برون شو زین سرای پر ز آتش
که هرگز، کس نزد در وی دمی خوش
جهان را نیست غیر از طبع وارون
که بارد ز ابر تیغش دم به دم خون
مشو مهمان این وارونه، زنهار
که مهمانی کند، آنگه کشد خوار
منه دل بر جهان زین بیش و اسباب
که اینها نیست غیر از نقش برآب
بهل این خاکدان شاها که بادی ست
که از شاهان منادی بر منادی ست
که گر ملک جهان داری مسلم
بباید رفتنت آخر به صد غم
گرت در سر هوای زندگانی ست
بمیر از خود که عمر جاودانی ست
چرا کز این جهان، آن زنده جان برد
که پیش از مرگ تن از خویشتن مرد
درین عالم که جمشید و فریدون
یکی زو سر نیاوردند بیرون
مگو خسرو شد اندر خاک پیوست
که زیر هر قدم کیخسروی هست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مرگ هم در شب هجران به من ارزانی نیست
بی تو گر زنده بماندم ز گران جانی نیست
مشکل هر کسی آسان شود از مرگ اما
مشکل عشق بدین سهلی و آسانی نیست
سربه سر غافل و پامال شد ایمان از کفر
گوییا در تن ما عرق مسلمانی نیست
جز جفاکاری و بی رحمی و مظلوم کشی
شیوه و عادت دربار بریتانی نیست
فتنه در پنجه ی یک سلسله لرد است و مدام
کار آن سلسله جز سلسله جنبانی نیست
ملل از سرخی خون روی سفیدند ولیک
هیچ ملت به سیه بختی ایرانی نیست
بی تو گر زنده بماندم ز گران جانی نیست
مشکل هر کسی آسان شود از مرگ اما
مشکل عشق بدین سهلی و آسانی نیست
سربه سر غافل و پامال شد ایمان از کفر
گوییا در تن ما عرق مسلمانی نیست
جز جفاکاری و بی رحمی و مظلوم کشی
شیوه و عادت دربار بریتانی نیست
فتنه در پنجه ی یک سلسله لرد است و مدام
کار آن سلسله جز سلسله جنبانی نیست
ملل از سرخی خون روی سفیدند ولیک
هیچ ملت به سیه بختی ایرانی نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
این ستم کاران که می خواهند سلطانی کنند
عالمی را کشته تا یک دم هوس رانی کنند
آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نرن
بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند
جشن و ماتم پیش ما باشند یکی چون بره را
روزگار جشن و ماتم هر دو قربانی کنند
روز شادی نیست در شهری که از هر گوشه اش
بینوایان بهر نان هر شب نواخوانی کنند
تا به کی با پول این یک مشت خلق گرسنه
صبح عید و عصر جشن و شب چراغانی کنند
با چنین نعمت که می بینند این مردم رواست
شکرها تقدیم دربار بریتانی کنند
عالمی را کشته تا یک دم هوس رانی کنند
آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نرن
بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند
جشن و ماتم پیش ما باشند یکی چون بره را
روزگار جشن و ماتم هر دو قربانی کنند
روز شادی نیست در شهری که از هر گوشه اش
بینوایان بهر نان هر شب نواخوانی کنند
تا به کی با پول این یک مشت خلق گرسنه
صبح عید و عصر جشن و شب چراغانی کنند
با چنین نعمت که می بینند این مردم رواست
شکرها تقدیم دربار بریتانی کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
با ادب در پیش قانون هر که زانو می زند
چرخ نوبت را به نام نامی او می زند
وانکه شد تسلیم عدل و پیش قانون سر نهاد
پایه ی قدرش به کاخ مهر پهلو می زند
تا بود سرمایه بهر درهمی سرمایه دار
خویشتن را از طمع زین سو بدان سو می زند
گر ندیدی حمله ی مالک به دهقان ضعیف
گرگ را بنگر، چسان خود را به آهو می زند
شه اگر مستعصم و ایران اگر بغداد نیست
دشمن اینجا پس چرا بانگ هلاکو می زند
در غزل گفتن غزال فکر بکر فرخی
طعنه بر گفتار سعد و شعر خواجو می زند
چرخ نوبت را به نام نامی او می زند
وانکه شد تسلیم عدل و پیش قانون سر نهاد
پایه ی قدرش به کاخ مهر پهلو می زند
تا بود سرمایه بهر درهمی سرمایه دار
خویشتن را از طمع زین سو بدان سو می زند
گر ندیدی حمله ی مالک به دهقان ضعیف
گرگ را بنگر، چسان خود را به آهو می زند
شه اگر مستعصم و ایران اگر بغداد نیست
دشمن اینجا پس چرا بانگ هلاکو می زند
در غزل گفتن غزال فکر بکر فرخی
طعنه بر گفتار سعد و شعر خواجو می زند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
نمود همچو ابو الهول رو به ملت روس
بلای قحط و غلا با قیافه ی منحوس
فتاد هیکل سنگین دیو پیکر قحط
بروی قلب دهاقین روس چون کابوس
مگر که دیو سپید است این بلای سیاه
که کرده روسیه را مبتلا چو کیکاوس
یکی به ساحل ولگا ببین که ناله ی زار
فشار گرسنگی را چه سان کند محسوس
بسان جوجه ز فقدان دانه بی جان بین
تذرو کبک خرامی که بود چون طاوس
کجا رواست شود، زرد رنگ چون خیری
عذار سرخ نکویان همچو تاج خروس
یکی ز کثرت سختی ز عمر خود بیزار
یکی ز شدت قحطی ز زندگی مأیوس
در آرزوی یکی دانه ی شام تا به سحر
بود به سنبله چشم گرسنگان مأنوس
کنون که ملت روس است بامجاعه دوچار
گه تهمتنی است ای سلاله ی سیروس
به دستگیری قومی نما سرافرازی
که می کنند اجل را به جان و دل پابوس
جوی ز گندم این سرزمین تواند داد
ز چنگ مرگ رها جان صد هزار نفوس
نوشت خامه ی خونین «فرخی» این بیت
به روی صفحه ی طوفان به صد هزار افسوس
جنوب بحر خزر شد ز اشک چشمه ی چشم
برای ساحل رود نوا چو اقیانوس
بلای قحط و غلا با قیافه ی منحوس
فتاد هیکل سنگین دیو پیکر قحط
بروی قلب دهاقین روس چون کابوس
مگر که دیو سپید است این بلای سیاه
که کرده روسیه را مبتلا چو کیکاوس
یکی به ساحل ولگا ببین که ناله ی زار
فشار گرسنگی را چه سان کند محسوس
بسان جوجه ز فقدان دانه بی جان بین
تذرو کبک خرامی که بود چون طاوس
کجا رواست شود، زرد رنگ چون خیری
عذار سرخ نکویان همچو تاج خروس
یکی ز کثرت سختی ز عمر خود بیزار
یکی ز شدت قحطی ز زندگی مأیوس
در آرزوی یکی دانه ی شام تا به سحر
بود به سنبله چشم گرسنگان مأنوس
کنون که ملت روس است بامجاعه دوچار
گه تهمتنی است ای سلاله ی سیروس
به دستگیری قومی نما سرافرازی
که می کنند اجل را به جان و دل پابوس
جوی ز گندم این سرزمین تواند داد
ز چنگ مرگ رها جان صد هزار نفوس
نوشت خامه ی خونین «فرخی» این بیت
به روی صفحه ی طوفان به صد هزار افسوس
جنوب بحر خزر شد ز اشک چشمه ی چشم
برای ساحل رود نوا چو اقیانوس
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷