عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۵۲
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - د رمدح شمس الدین ابوالفتح محمد بن علی وزیر
اسباب معالی بکرم کرد مرتب
و احساب بزرگی بمنن کرد مهذب
پیرایهٔ اسلام ، ابوالفتح محمد
آن نزد شهنشاه جهان خاص و مقرب
صدری که برافروخت جهان را هنر او
چون شمس و بدین روی بشمسست ملقب
رایش همه مجدست و بدان مجدنه مغرور
فعلش همه خیرست بدان خیر نه معجب
از نعمت او هست اثر در سر زنبور
وز هیبت او هست نشان در دم عقرب
در لفظ شریفش صف لؤلؤ ابیض
در خلق کریمش نسب عنبر اشهب
آنجا که بود کینش چون خار بود گل
و آنجا که بود مهرش چون روز بود شب
بر قاعدهٔ خدمت او گردش گردون
در دایرهٔ طاعت او جنبش کوکب
طبعش زمعالی و هنر گشته مصور
دستش با یادی و کرم گشته مرکب
ای صدق و صفا بوده ترا پیشه آیین
وی فضل و سخا گشته ترا سیرت و مذهب
درگاه تو ارباب شرف را شده مرجع
دیدار تو اصحاب خرد را شده مطلب
چون بزم کنی زینت ایوانی و مجلس
چون رزم کنی زیور میدانی و مرکب
اسلام بتعظیم تو گشتست معظم
و ایام بتادیب تو گشتست مؤدب
با عدل تو ارقم نزند لاف ز دندان
در عهد تو ضیغم نکند فخر بمخلب
در تقویت ملت و در تربیت ملک
نابوده بعالم چو تو دانا و مجرب
گر صاحب عباد شود زنده بعهدت
باشد بر آداب تو چون کودک مکتب
صدرا ، تن بیچارهٔ من دیر گهی باز
اندر کف احداث جهان مانده معذب
آنکرد بمن چرخ که در حرب نکردست
عبدالملک مروان بر لشکر مصعب
و آن آمده بر جان من از دهر ، که ناید
از کینه حجاج بر اولاد مهلب
چشم بستوه آمد ازدیدن ابنا
جانم بفغان آمد ازین صحبت قالب
الطاف و کرامت تو امروز مرا داد
هم دولت پاینده و هم عیش مطیب
از بر توام هست مهیا همه مطعم
وز لطف توام هست مهنا همه مشرب
تا همچو مربع نبود وضع مثلث
تا همچو مطبق نبود شکل مکعب
تا هیچ صلاحی نبود در کف مظلوم
خاصه شب تاریک به از گفتن : یا رب !
صدر تو گرامی و جناب تو مبارک
رای تو همایون و لقای تو محبب
براهل هدی سایهٔ عدل تو مجدد
تا روز جزا خیمهٔ جاه تو مطنب
و احساب بزرگی بمنن کرد مهذب
پیرایهٔ اسلام ، ابوالفتح محمد
آن نزد شهنشاه جهان خاص و مقرب
صدری که برافروخت جهان را هنر او
چون شمس و بدین روی بشمسست ملقب
رایش همه مجدست و بدان مجدنه مغرور
فعلش همه خیرست بدان خیر نه معجب
از نعمت او هست اثر در سر زنبور
وز هیبت او هست نشان در دم عقرب
در لفظ شریفش صف لؤلؤ ابیض
در خلق کریمش نسب عنبر اشهب
آنجا که بود کینش چون خار بود گل
و آنجا که بود مهرش چون روز بود شب
بر قاعدهٔ خدمت او گردش گردون
در دایرهٔ طاعت او جنبش کوکب
طبعش زمعالی و هنر گشته مصور
دستش با یادی و کرم گشته مرکب
ای صدق و صفا بوده ترا پیشه آیین
وی فضل و سخا گشته ترا سیرت و مذهب
درگاه تو ارباب شرف را شده مرجع
دیدار تو اصحاب خرد را شده مطلب
چون بزم کنی زینت ایوانی و مجلس
چون رزم کنی زیور میدانی و مرکب
اسلام بتعظیم تو گشتست معظم
و ایام بتادیب تو گشتست مؤدب
با عدل تو ارقم نزند لاف ز دندان
در عهد تو ضیغم نکند فخر بمخلب
در تقویت ملت و در تربیت ملک
نابوده بعالم چو تو دانا و مجرب
گر صاحب عباد شود زنده بعهدت
باشد بر آداب تو چون کودک مکتب
صدرا ، تن بیچارهٔ من دیر گهی باز
اندر کف احداث جهان مانده معذب
آنکرد بمن چرخ که در حرب نکردست
عبدالملک مروان بر لشکر مصعب
و آن آمده بر جان من از دهر ، که ناید
از کینه حجاج بر اولاد مهلب
چشم بستوه آمد ازدیدن ابنا
جانم بفغان آمد ازین صحبت قالب
الطاف و کرامت تو امروز مرا داد
هم دولت پاینده و هم عیش مطیب
از بر توام هست مهیا همه مطعم
وز لطف توام هست مهنا همه مشرب
تا همچو مربع نبود وضع مثلث
تا همچو مطبق نبود شکل مکعب
تا هیچ صلاحی نبود در کف مظلوم
خاصه شب تاریک به از گفتن : یا رب !
صدر تو گرامی و جناب تو مبارک
رای تو همایون و لقای تو محبب
براهل هدی سایهٔ عدل تو مجدد
تا روز جزا خیمهٔ جاه تو مطنب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ضیاء الدین عراق وزیر
ای وزیر عالم و عادل ، ضیاء الدین عراق
نیست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق را آید بزیر کلک تو
خود بدین معنی نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأیید تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشیدن بسان آسمانی بی ملال
روز بخشیدن بسان آفتابی بی نفاق
با ستم طبعت مخالف ، چیست بهتر زین خلاف ؟
با کرم دستت موافق ، چیست خوشتر زین وفاق ؟
فضل را کرده دل دانش فزای تو لگام
بخل را دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابی بر سپهر مملکت
و ز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نیست بنیاد هنر را جز بسعی تو علو
نیست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه ای دیده ولی از لطف تو رب النعیم
شربتی خورده عدوو از عنف تو مزالمذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب با طاعت تو کرده گردون اتفاق
نیست از نشر ثناهای تو فارغ یک زبان
نیست از فرش عطاهای تو خالی یک رواق
سرو را ، گر بوده ام غایب ز صدر فرخت
لحظه ای فارغ نبود دستم ز رنج اشتیاق
تیره روزم در فراق طلعت میمون تو
همچو شب تیره بود بی حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ایزد را ، که دیدم طلعت میمون تو
همچو شمس بی زوال و همچو ماه بی محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
مجلس میمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادی الرفاق
نیست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق را آید بزیر کلک تو
خود بدین معنی نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأیید تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشیدن بسان آسمانی بی ملال
روز بخشیدن بسان آفتابی بی نفاق
با ستم طبعت مخالف ، چیست بهتر زین خلاف ؟
با کرم دستت موافق ، چیست خوشتر زین وفاق ؟
فضل را کرده دل دانش فزای تو لگام
بخل را دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابی بر سپهر مملکت
و ز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نیست بنیاد هنر را جز بسعی تو علو
نیست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه ای دیده ولی از لطف تو رب النعیم
شربتی خورده عدوو از عنف تو مزالمذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب با طاعت تو کرده گردون اتفاق
نیست از نشر ثناهای تو فارغ یک زبان
نیست از فرش عطاهای تو خالی یک رواق
سرو را ، گر بوده ام غایب ز صدر فرخت
لحظه ای فارغ نبود دستم ز رنج اشتیاق
تیره روزم در فراق طلعت میمون تو
همچو شب تیره بود بی حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ایزد را ، که دیدم طلعت میمون تو
همچو شمس بی زوال و همچو ماه بی محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
مجلس میمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادی الرفاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - نیز در مدح اتسز
ای کرم را کف نهاده طریق
نیست بی طاعت تو هیچ فریق
صاحب دولت علی الاطلاق
خسرو عالمی علی التحقیق
حضرتت را سیادتست قررین
رایتت را سعادتست رفیق
اندر احیای سنت خیرات
کرده با تو موافقت توفیق
با بیان تو تیره بدر منیر
وز بیان تو خیره بحر عمیق
ملک را حشمت تو حصن حصین
شرع را عصمت تو رکن وثیق
تیغ تو جزع رنگ و جوهر او
گشته از خون دشمنان چو عقیق
خصم تو بی صفینهٔ جاهت
مانده در بحر نایبات غریق
هر چه جویی فلک کند تحصیل
هر چه گویی ملک کند تصدیق
کوه را از وقار تست قرار
برق را از حسام تست بریق
ساقی مرگ دشمنان ترا
همه جام فنا دهد بر ریق
ناصحت را سراب همچو شراب
حاسدت را رحیق همچو حریق
همه اوصاف تو بمدح سزا
همه اخلاق تو بمجمد خلیق
میل محتاج را بحضرت تو
همچو حجاج را ببیت عتیق
سهم تو چون صلابت فاروق
جمع کفار را کند تفریق
آمدست از نهیب تو در روم
بطریق رشاد هر بطریق
در همه شرق و غرب نامانده
زنده از خنجر تو یک زندیق
دشمنت را اجل گرفته قفا
بدر آمده زین نهفته مضیق
سر خصمت بعاقبت نرهد
از سر تیغ تو بهیچ طریق
ای تو دانندهٔ صلاح و فساد
وی تو بینندهٔ جلیل و دقیق
خاطر تیزبین تو داند
که چو من نیست نطق را منطیق
منم آن کس که گفت های مرا
هست معنی دقیق و لفظ رقیق
شرع و حکمت همی دهم ترتیب
در و گوهر همی کند تلفیق
نه چون من در جهان فصیح و بلیق
نه چو من در جهان نسیب و عریق
همه آفاق را شمایل من
بفضایل همی کند تشویق
ترک خویشان بگفتم و لطفت
به مرا از هزار خویش شفیق
گر برادر ز من جداست مرا
کرمت چون برادریست رفیق
تا ندارد خزان جمال بهار
تا نگیرد عدو مقام صدیق
معدن حاسد تو باد جحیم
مشرب ناصح تو باد رحیق
در کفایت همه مهماتت
باد رسته ز علت تعویق
نیست بی طاعت تو هیچ فریق
صاحب دولت علی الاطلاق
خسرو عالمی علی التحقیق
حضرتت را سیادتست قررین
رایتت را سعادتست رفیق
اندر احیای سنت خیرات
کرده با تو موافقت توفیق
با بیان تو تیره بدر منیر
وز بیان تو خیره بحر عمیق
ملک را حشمت تو حصن حصین
شرع را عصمت تو رکن وثیق
تیغ تو جزع رنگ و جوهر او
گشته از خون دشمنان چو عقیق
خصم تو بی صفینهٔ جاهت
مانده در بحر نایبات غریق
هر چه جویی فلک کند تحصیل
هر چه گویی ملک کند تصدیق
کوه را از وقار تست قرار
برق را از حسام تست بریق
ساقی مرگ دشمنان ترا
همه جام فنا دهد بر ریق
ناصحت را سراب همچو شراب
حاسدت را رحیق همچو حریق
همه اوصاف تو بمدح سزا
همه اخلاق تو بمجمد خلیق
میل محتاج را بحضرت تو
همچو حجاج را ببیت عتیق
سهم تو چون صلابت فاروق
جمع کفار را کند تفریق
آمدست از نهیب تو در روم
بطریق رشاد هر بطریق
در همه شرق و غرب نامانده
زنده از خنجر تو یک زندیق
دشمنت را اجل گرفته قفا
بدر آمده زین نهفته مضیق
سر خصمت بعاقبت نرهد
از سر تیغ تو بهیچ طریق
ای تو دانندهٔ صلاح و فساد
وی تو بینندهٔ جلیل و دقیق
خاطر تیزبین تو داند
که چو من نیست نطق را منطیق
منم آن کس که گفت های مرا
هست معنی دقیق و لفظ رقیق
شرع و حکمت همی دهم ترتیب
در و گوهر همی کند تلفیق
نه چون من در جهان فصیح و بلیق
نه چو من در جهان نسیب و عریق
همه آفاق را شمایل من
بفضایل همی کند تشویق
ترک خویشان بگفتم و لطفت
به مرا از هزار خویش شفیق
گر برادر ز من جداست مرا
کرمت چون برادریست رفیق
تا ندارد خزان جمال بهار
تا نگیرد عدو مقام صدیق
معدن حاسد تو باد جحیم
مشرب ناصح تو باد رحیق
در کفایت همه مهماتت
باد رسته ز علت تعویق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح کمال الدین ابوالقاسم محمد بن ابوبکر خال
ای جناب تو قبلهٔ اقبال
حضرت تو مخیم آمال
دین اسلام را کمال تویی
از تو مصروف باد عین کمال
تو ابو القاسمی بکنیت و هست
جود دست تو قاسم اموال
نام فرخندهٔ تو محمودست
لایق نام تو تراست حصال
خال زد روی فضل را کلکت
خود ازینست نسبت تو بخال
کدخدای جهانی و شده اند
بخششت را هم زمانه عیال
گفتهٔ تست اصدق الالفاظ
کرده تو تست احسن الاعمال
مکرمت را بسیرت تو قوام
مملکت را بصورت تو جمال
حلم تو ضابط زمان و زمین
علم تو حاکم حرام و حلال
در بقای تو مهتری را نظم
از لقای تو سروری را فال
زایران را بحضرت تو مقام
سایلان را ز نعمت تو منال
برده نور از فضایل تو قمر
جسته لطف از شمایل تو شمال
دوستان در ریاض بخشش تو
خرده جام نشاط مالامال
دشمنان را سپرده هیبت تو
روز کوشش بدست استیسال
باز رسته بعهد دولت تو
همه آزادگان ز رنج سوال
سرورا ، دیده ام ز مجلس تو
صد هزاران مبرت و افضال
مانده من تشنه در مفازهٔ رنج
سیر کردی مرا بآب زلال
تو رهانیدم از آن ادبار
تو رسانیدیم بدین اقبال
حاصل منت توام شب و روز
شاکر نعمت توام مه و سال
مونس جان خویش ساخته ام
مدح صدر تو در همه اهوال
تا بود از زوال دولت خوف
دولتت را مباد خوف زوال
باد در گوش تو ندای طرب
باد بر دوش تو ردای جلال
دوستانت قرین عیش و طرب
دشمنانت رهین رنج و ملال
حضرت تو مخیم آمال
دین اسلام را کمال تویی
از تو مصروف باد عین کمال
تو ابو القاسمی بکنیت و هست
جود دست تو قاسم اموال
نام فرخندهٔ تو محمودست
لایق نام تو تراست حصال
خال زد روی فضل را کلکت
خود ازینست نسبت تو بخال
کدخدای جهانی و شده اند
بخششت را هم زمانه عیال
گفتهٔ تست اصدق الالفاظ
کرده تو تست احسن الاعمال
مکرمت را بسیرت تو قوام
مملکت را بصورت تو جمال
حلم تو ضابط زمان و زمین
علم تو حاکم حرام و حلال
در بقای تو مهتری را نظم
از لقای تو سروری را فال
زایران را بحضرت تو مقام
سایلان را ز نعمت تو منال
برده نور از فضایل تو قمر
جسته لطف از شمایل تو شمال
دوستان در ریاض بخشش تو
خرده جام نشاط مالامال
دشمنان را سپرده هیبت تو
روز کوشش بدست استیسال
باز رسته بعهد دولت تو
همه آزادگان ز رنج سوال
سرورا ، دیده ام ز مجلس تو
صد هزاران مبرت و افضال
مانده من تشنه در مفازهٔ رنج
سیر کردی مرا بآب زلال
تو رهانیدم از آن ادبار
تو رسانیدیم بدین اقبال
حاصل منت توام شب و روز
شاکر نعمت توام مه و سال
مونس جان خویش ساخته ام
مدح صدر تو در همه اهوال
تا بود از زوال دولت خوف
دولتت را مباد خوف زوال
باد در گوش تو ندای طرب
باد بر دوش تو ردای جلال
دوستانت قرین عیش و طرب
دشمنانت رهین رنج و ملال
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۱ - قصه کلنگی که او را چون باز شکار کردن کبوتر هوس کرد و به واسطه این هوس از گرفتن کرم های آبی باز ماند و به شکار کبوتر نرسید بلکه خود شکاری دیگری شد
گازری در در نواحی بغداد
بود در کار گازری استاد
بر لب دجله گازری کردی
روزی خود ز گازری خوردی
بر لب آب دایما می دید
که کلنگی بزرگ می گردید
کرمکی چون ز آب بنمودی
نول کردی دراز و بربودی
به همان از جهان قناعت داشت
غیر آن جمله باد می پنداشت
داشت با عز من قنع پیوند
بود پروازگاهش اوج بلند
خوار ناکرده ذل من طمعش
بود بی ذلت طمع شبعش
ناگهان روزی از هوا بازی
تیز پری بلند پروازی
کرد سوی کبوتری آهنگ
نای او را گرفت سخت به چنگ
از سر همت بلند که داشت
اندکی خورد و بیشتر بگذاشت
از کرم نیست مدخلی کردن
خوان نهادن تمام خود خوردن
به ازان سفره حفره آتش
که نشد زو گرسنه ای دل خوش
چون بدید آن کلنگ ساده نهاد
آتشی در نهاد او فتاد
گفت من خود به جثه زو بیشم
شیوه او چرا نیندیشم
باد ازین کار و بار خویشم شرم
که به کرمی شوم چنین دلگرم
همه عالم پر از وحوش و طیور
چند باشم به کرمکی مغرور
بعد ازین همتی به کار کنم
لایق خویشتن شکار کنم
به جهان در دهم صلای کرم
خود خوردم طعمه و خورانم هم
این بگفت و گشاد بال چو باز
از زمین کرد بر هوا پرواز
از قضا دید کز میان هوا
شد مطوق حمامه ای پیدا
کرد بر وی به سان باز کمین
تا فرو گیردش به چنگل کین
سرنگون شد ز بخت بد فرمای
در غدیری فتاد پر گل و لای
ماند در لای و گل پر و بالش
شد به ادبار مبدل اقبالش
دید گازر و شکاریی بی فخ
گفت به به که نیک شد مطبخ
بر گرفتش روان و با دل شاد
رو به خلوتسرای خویش نهاد
کرد شخصی سؤال ازو به شگفت
کین چه مرغ است در جوابش گفت
این کلنگیست کرده شهبازی
خورده زین صنعت تبه بازی
ساخته از پی شکار فنی
کرده خود را شکار همچو منی
هر که افزون کشد قدم ز گلیم
افکند خویش را به ورطه بیم
باز را در شکار بودن به
جغد را جغدوار بودن به
بود در کار گازری استاد
بر لب دجله گازری کردی
روزی خود ز گازری خوردی
بر لب آب دایما می دید
که کلنگی بزرگ می گردید
کرمکی چون ز آب بنمودی
نول کردی دراز و بربودی
به همان از جهان قناعت داشت
غیر آن جمله باد می پنداشت
داشت با عز من قنع پیوند
بود پروازگاهش اوج بلند
خوار ناکرده ذل من طمعش
بود بی ذلت طمع شبعش
ناگهان روزی از هوا بازی
تیز پری بلند پروازی
کرد سوی کبوتری آهنگ
نای او را گرفت سخت به چنگ
از سر همت بلند که داشت
اندکی خورد و بیشتر بگذاشت
از کرم نیست مدخلی کردن
خوان نهادن تمام خود خوردن
به ازان سفره حفره آتش
که نشد زو گرسنه ای دل خوش
چون بدید آن کلنگ ساده نهاد
آتشی در نهاد او فتاد
گفت من خود به جثه زو بیشم
شیوه او چرا نیندیشم
باد ازین کار و بار خویشم شرم
که به کرمی شوم چنین دلگرم
همه عالم پر از وحوش و طیور
چند باشم به کرمکی مغرور
بعد ازین همتی به کار کنم
لایق خویشتن شکار کنم
به جهان در دهم صلای کرم
خود خوردم طعمه و خورانم هم
این بگفت و گشاد بال چو باز
از زمین کرد بر هوا پرواز
از قضا دید کز میان هوا
شد مطوق حمامه ای پیدا
کرد بر وی به سان باز کمین
تا فرو گیردش به چنگل کین
سرنگون شد ز بخت بد فرمای
در غدیری فتاد پر گل و لای
ماند در لای و گل پر و بالش
شد به ادبار مبدل اقبالش
دید گازر و شکاریی بی فخ
گفت به به که نیک شد مطبخ
بر گرفتش روان و با دل شاد
رو به خلوتسرای خویش نهاد
کرد شخصی سؤال ازو به شگفت
کین چه مرغ است در جوابش گفت
این کلنگیست کرده شهبازی
خورده زین صنعت تبه بازی
ساخته از پی شکار فنی
کرده خود را شکار همچو منی
هر که افزون کشد قدم ز گلیم
افکند خویش را به ورطه بیم
باز را در شکار بودن به
جغد را جغدوار بودن به
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۱ - اشارة الی قوله علیه السلام من اراد ان ینظر الی میت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی ابن ابی قحافه
بود ازین گونه مرده بوبکر
رسته از کید زرق و حیله و مکر
زان چو دیدش نبی که می پیمود
ره درین تیره خاکدان فرمود
هر که خواهد ز خلق کهنه و نو
نگرد مرده روان گو رو
آهوی مشک نافه را بنگر
پسر بو قحافه را بنگر
او چنین مرده و گروه شقاق
می زنندش ز جهل طعن نفاق
کان صدق و نفاق یعنی چه
غرق وصل و فراق یعنی چه
بود آیینه تمام صفا
عکس بینندگان در او پیدا
هر که سویش ز نیک و بد می دید
اندر او عکس روی خود می دید
طعنه بر وی ز جان پر کینه
طعن زشتان بود بر آیینه
زشت ننهد ز بد سرشتی خویش
جز بر آیینه عیب زشتی خویش
رسته از کید زرق و حیله و مکر
زان چو دیدش نبی که می پیمود
ره درین تیره خاکدان فرمود
هر که خواهد ز خلق کهنه و نو
نگرد مرده روان گو رو
آهوی مشک نافه را بنگر
پسر بو قحافه را بنگر
او چنین مرده و گروه شقاق
می زنندش ز جهل طعن نفاق
کان صدق و نفاق یعنی چه
غرق وصل و فراق یعنی چه
بود آیینه تمام صفا
عکس بینندگان در او پیدا
هر که سویش ز نیک و بد می دید
اندر او عکس روی خود می دید
طعنه بر وی ز جان پر کینه
طعن زشتان بود بر آیینه
زشت ننهد ز بد سرشتی خویش
جز بر آیینه عیب زشتی خویش
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۶ - در بیان آنکه همچنان که پادشاهان را از دانشمندان خوب گفتار نیک کردار ناچار است از وزیر مشیر به رعایت رعایا و عنایت به کافه برایا ناگزیر است
شاه را آنچنان که نیست گزیر
از فقیهی به راه شرع مشیر
از وزیر آنچنان گزیرش نیست
هر کسی لیک دلپذیرش نیست
به وزیری کسی بود در خور
کز همه بعد شه بود برتر
مقبلی مشفقی نکوکاری
نیک کردار و راست گفتاری
دلش از حال دیو و دد آگاه
دستش از مال نیک و بد کوتاه
با صغیران خورد غم پدری
با کبیران زند دم پسری
همه را خویش خویش پندارد
خویش را سینه ریش نگذارد
باشد از وزر اشتقاق وزیر
سر این اشتقاق سهل مگیر
وزر بار وزیر بارکش است
خاطر او به زیر بار خوش است
می کشد بار خلق بر در شاه
می شودشان ز ظلم شاه پناه
می کشد بار شه به ضبط امور
تا نیفتد ز خلق بر شه زور
نکند تیره عالم از توره
نفکند تخم سعی در شوره
از کفایتگری نپیچد سر
بر کفایتگران نبندد در
از فقیهی به راه شرع مشیر
از وزیر آنچنان گزیرش نیست
هر کسی لیک دلپذیرش نیست
به وزیری کسی بود در خور
کز همه بعد شه بود برتر
مقبلی مشفقی نکوکاری
نیک کردار و راست گفتاری
دلش از حال دیو و دد آگاه
دستش از مال نیک و بد کوتاه
با صغیران خورد غم پدری
با کبیران زند دم پسری
همه را خویش خویش پندارد
خویش را سینه ریش نگذارد
باشد از وزر اشتقاق وزیر
سر این اشتقاق سهل مگیر
وزر بار وزیر بارکش است
خاطر او به زیر بار خوش است
می کشد بار خلق بر در شاه
می شودشان ز ظلم شاه پناه
می کشد بار شه به ضبط امور
تا نیفتد ز خلق بر شه زور
نکند تیره عالم از توره
نفکند تخم سعی در شوره
از کفایتگری نپیچد سر
بر کفایتگران نبندد در
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۸ - حکایت تعبیر معبر خواب آن ساده مرد را بر سبیل سخریه و استهزا و راست آمدن آن تعبیر بی شایبه تبدیل و تغییر
رفت پیش آن معبر ساده ای
از ره عقل و خرد افتاده ای
گفت دیدم صبحدم خود را به خواب
در دهی سرگشته ویران و خراب
هر کجا از دور دیدم خانه ای
بود بی دیوار و در ویرانه ای
چون نهادم در یکی ویرانه پای
کرد پای من درون گنج جای
آن معبر گفت با مسکین به طنز
کای گرانمایه به گنج کنت کنز
آهنین نعلینی اندر پا فکن
سنگ خارا بر شکاف و کوه کن
هر زمان می کش به یک ویرانه رخت
پای خود را بر زمین می کوب سخت
هر کجا پایت خورد غوطه به خاک
کن به ناخن های دست آن را مغاک
چون دهی آن خاک را زینسان شکست
شک ندارم کافتدت گنجی به دست
چون به صدق اعتقاد آن ساده مرد
رفت و بر قول معبر کار کرد
شد فرو در جست و جو نابرده رنج
در نخستین گام پای او به گنج
صدق می باید به هر کاری که هست
تا فتد دامان مقصودت به دست
گر فتد در صدقت اندک تاب و پیچ
جست و جوی تو همه هیچ است هیچ
از ره عقل و خرد افتاده ای
گفت دیدم صبحدم خود را به خواب
در دهی سرگشته ویران و خراب
هر کجا از دور دیدم خانه ای
بود بی دیوار و در ویرانه ای
چون نهادم در یکی ویرانه پای
کرد پای من درون گنج جای
آن معبر گفت با مسکین به طنز
کای گرانمایه به گنج کنت کنز
آهنین نعلینی اندر پا فکن
سنگ خارا بر شکاف و کوه کن
هر زمان می کش به یک ویرانه رخت
پای خود را بر زمین می کوب سخت
هر کجا پایت خورد غوطه به خاک
کن به ناخن های دست آن را مغاک
چون دهی آن خاک را زینسان شکست
شک ندارم کافتدت گنجی به دست
چون به صدق اعتقاد آن ساده مرد
رفت و بر قول معبر کار کرد
شد فرو در جست و جو نابرده رنج
در نخستین گام پای او به گنج
صدق می باید به هر کاری که هست
تا فتد دامان مقصودت به دست
گر فتد در صدقت اندک تاب و پیچ
جست و جوی تو همه هیچ است هیچ
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۸ - مقاله نهم در اشارت به صمت که سرمایه نجات و پیرایه رفع درجات است
ای به زبان نکته گزار آمده
وی به سخن نادره کار آمده
نقطه نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانت زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر فلک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازه نیکو فری
نیکویی فر وی از خامشیست
خامشیش تیغ جهالت کشیست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولوله طبل ز بی مغزی است
خم پر از باده تهی از صداست
چونکه تهی شد ز صدا پر نواست
در دلت از غیب گلی چون گشاد
از دم ناخوش مده آن را به باد
تا نه لبت بسته ز دعوی شود
کی دل تو مخزن معنی شود
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبان آور است
کیسه تهی مانده ز لعل و زر است
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبه احزان اوست
زاغ که از گفتنش آمد فراغ
جلوه گر آنک به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصله تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش دایم خموش
چرخه حلاج و هزاران خروش
رسته دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پرده در وصف شکن
گر چه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای دل زنده را
ورد مکن قول پراکنده را
چشم برآمد شد انفاس دار
وین دو سه نو آمده را پاس دار
هر نفس از تو که هیولا وش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی
منقبت فضل و کمالش دهی
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحه نامه احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی
در درکات شر و شورش کشی
خامه کش صفحه دین گرددت
میل زن چشم یقین گرددت
لب چو گشایی گرو هوش باش
ور نه زبان در کش و خاموش باش
هوش چه باشد ز خدا آگهی
آگهیی ز آفت غفلت تهی
دل چو شود ز آگهیت بهره مند
پایه اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر
تا که ازان پایه نیفتی به زیر
وی به سخن نادره کار آمده
نقطه نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانت زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر فلک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازه نیکو فری
نیکویی فر وی از خامشیست
خامشیش تیغ جهالت کشیست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولوله طبل ز بی مغزی است
خم پر از باده تهی از صداست
چونکه تهی شد ز صدا پر نواست
در دلت از غیب گلی چون گشاد
از دم ناخوش مده آن را به باد
تا نه لبت بسته ز دعوی شود
کی دل تو مخزن معنی شود
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبان آور است
کیسه تهی مانده ز لعل و زر است
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبه احزان اوست
زاغ که از گفتنش آمد فراغ
جلوه گر آنک به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصله تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش دایم خموش
چرخه حلاج و هزاران خروش
رسته دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پرده در وصف شکن
گر چه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای دل زنده را
ورد مکن قول پراکنده را
چشم برآمد شد انفاس دار
وین دو سه نو آمده را پاس دار
هر نفس از تو که هیولا وش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی
منقبت فضل و کمالش دهی
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحه نامه احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی
در درکات شر و شورش کشی
خامه کش صفحه دین گرددت
میل زن چشم یقین گرددت
لب چو گشایی گرو هوش باش
ور نه زبان در کش و خاموش باش
هوش چه باشد ز خدا آگهی
آگهیی ز آفت غفلت تهی
دل چو شود ز آگهیت بهره مند
پایه اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر
تا که ازان پایه نیفتی به زیر
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۶ - حکایت عتاب کردن حق سبحانه خلیل را علیه الصلوة والسلام و رسیدن آن پیر آتش پرست به دولت اسلام
روزیش وانگرفتم روزی
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸۶ - حکایت کعبه روی که به سبب راستی از کید ناراستی برست و آن ناراست به برکت راستی وی به راستان پیوست
رهروی کعبه تمنا می داشت
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۷ - در نصیحت مجردان که به صحبت زنان آب خود نریزند و وصیت کدخدایان که از فرمانبرداری زنان بپرهیزید
بیا ای چو عیسی تجرد نهاد
تو را زین تجرد تمرد مباد
چو عیسی عنان از تجرد نتافت
سوی آسمان از تجرد شتافت
تعلق به زن دست و پا بستن است
تجرد ازان بند وارستن است
کسی را که بند است بر دست و پای
چه امکان که آسان بجنبد ز جای
ز شهوت اگر مرد دیوانه نیست
ز رسم و ره عقل بیگانه نیست
چرا بند بر دست و پا می نهد
دل و دین به باد هوا می دهد
چه خوش گفت دانا حکیمی که گفت
که دارم ز خواهنده زن شگفت
پدر زن که دختر به چشمش نکوست
دل و دیده اش هر دو روشن به اوست
بود بر دلش دختر آنسان گران
که صد گونه اندوه بر دیگران
کند سیم و زر وام بهر جهیز
که سویش شود رغبت شوی تیز
دو صد حیله در خاطر آویزدش
که تا از دل آن بار برخیزدش
ز ناگه سلیمی ز تدبیر پاک
نهد پا در آن تنگنای هلاک
ز جان پدر گیرد آن بار را
شود طوق کش غل ادبار را
یکی شادکانش ز گردن فتاد
یکی خوش که آن را به گردن نهاد
خرد نام آن کس نه بخرد نهد
که این بار بیهوده بر خود نهد
دو زن چون به هم همنشینی کنند
به کار جهان خرده بینی کنند
بشو دست امید از خیرشان
که در وادی شر بود سیرشان
زن از زن چو در مشورت یافت کام
گرفت افعیی ز افعیی زهر وام
ز زهر مکرر حذر کن حذر
وگر نه ز جان و جهان در گذر
مکن زن وگر زن کنی زینهار
زنی کن بری از همه عیب و عار
چو در گرانمایه روشن گهر
صدف وار بر تیرگان بسته در
جمال وی از چشم بیگانه دور
ز نزدیکی آشنایان نفور
ز حنای کس بر کفش رنگ نی
چو طفلان به هر رنگش آهنگ نی
به جز سبحه نپسوده انگشت او
نخاریده جز ناخنش پشت او
ز گلگونه عصمتش سرخ روی
رخش از خوی شرم گلگونه شوی
ز گردندگانش به خلوتسرای
نکرده به جز چرخ گردنده جای
ز تاب کفش رشته خیط الشعاع
ز آواز چرخش فلک در سماع
نکرده به پیوند کس سرنگون
نرفته چو سوزن درون و برون
چنین زن نیابی به جز در خیال
وگر زانکه یابی به فرض محال
غنیمت شمر دامن پاک او
که از خون صد مرد به خاک او
ولی آنچنان هم زبونش مشو
که داری به فرمان او دل گرو
همی زن بدو رای و می کن خلاف
که اینست رای درونهای صاف
برای زنان کار بهبود نیست
ورای زیان هیچ ازان سود نیست
تو را زین تجرد تمرد مباد
چو عیسی عنان از تجرد نتافت
سوی آسمان از تجرد شتافت
تعلق به زن دست و پا بستن است
تجرد ازان بند وارستن است
کسی را که بند است بر دست و پای
چه امکان که آسان بجنبد ز جای
ز شهوت اگر مرد دیوانه نیست
ز رسم و ره عقل بیگانه نیست
چرا بند بر دست و پا می نهد
دل و دین به باد هوا می دهد
چه خوش گفت دانا حکیمی که گفت
که دارم ز خواهنده زن شگفت
پدر زن که دختر به چشمش نکوست
دل و دیده اش هر دو روشن به اوست
بود بر دلش دختر آنسان گران
که صد گونه اندوه بر دیگران
کند سیم و زر وام بهر جهیز
که سویش شود رغبت شوی تیز
دو صد حیله در خاطر آویزدش
که تا از دل آن بار برخیزدش
ز ناگه سلیمی ز تدبیر پاک
نهد پا در آن تنگنای هلاک
ز جان پدر گیرد آن بار را
شود طوق کش غل ادبار را
یکی شادکانش ز گردن فتاد
یکی خوش که آن را به گردن نهاد
خرد نام آن کس نه بخرد نهد
که این بار بیهوده بر خود نهد
دو زن چون به هم همنشینی کنند
به کار جهان خرده بینی کنند
بشو دست امید از خیرشان
که در وادی شر بود سیرشان
زن از زن چو در مشورت یافت کام
گرفت افعیی ز افعیی زهر وام
ز زهر مکرر حذر کن حذر
وگر نه ز جان و جهان در گذر
مکن زن وگر زن کنی زینهار
زنی کن بری از همه عیب و عار
چو در گرانمایه روشن گهر
صدف وار بر تیرگان بسته در
جمال وی از چشم بیگانه دور
ز نزدیکی آشنایان نفور
ز حنای کس بر کفش رنگ نی
چو طفلان به هر رنگش آهنگ نی
به جز سبحه نپسوده انگشت او
نخاریده جز ناخنش پشت او
ز گلگونه عصمتش سرخ روی
رخش از خوی شرم گلگونه شوی
ز گردندگانش به خلوتسرای
نکرده به جز چرخ گردنده جای
ز تاب کفش رشته خیط الشعاع
ز آواز چرخش فلک در سماع
نکرده به پیوند کس سرنگون
نرفته چو سوزن درون و برون
چنین زن نیابی به جز در خیال
وگر زانکه یابی به فرض محال
غنیمت شمر دامن پاک او
که از خون صد مرد به خاک او
ولی آنچنان هم زبونش مشو
که داری به فرمان او دل گرو
همی زن بدو رای و می کن خلاف
که اینست رای درونهای صاف
برای زنان کار بهبود نیست
ورای زیان هیچ ازان سود نیست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۹ - داستان خاقان چین که تحفه حقیر به اسکندر فرستاد و به حکمتی شریفش آگاهی داد
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۴ - تعزیت نامه ارسطو به مادر اسکندر
پی راحت جان آگاه خویش
مهیا کند توشه راه خویش
فن خویش نیکی کن ای نیک زن
که به گر بود نیک زن نیک فن
همه کارها را به یزدان گذار
که بیرون ز تقدیر او نیست کار
سکندر به شاهی ازو راه یافت
به توفیق او جان آگاه یافت
ز عالم نه از بهر سختیش برد
به فیروزی و نیکبختیش برد
نگویم که بر مردنش صبر کن
که بر نزد خود بردنش صبر کن
به صبر ار برآید تو را نام نیک
دهد نام نیکت سرانجام نیک
نگین دار این چرخ فیروزه فام
پی نام نیکو بود والسلام
ارسطو گهر سنج یونان زمین
که بر گنج یونانیان بود امین
چو کلکش سر گنج حکمت شکافت
سکندر ازو یافت نقدی که یافت
ز مرگ سکندر چو آگاه شد
دلش همدم ناله و آه شد
پس از عنبرین خامه پیراستن
به نام خدا نامه آراستن
ز خونابه دل سیاهی سرشت
سوی مادرش عذرخواهی نوشت
که بایستی از فرق پا کردمی
به خاک حریم تو جا کردمی
درین ماتم از دیده خون راندمی
به تسکین دردت فسون خواندمی
ولی ضعف پیریم بسته ست پای
نیارم که یک گام جنبم ز جای
سکندر که سلطان آفاق بود
به سلطانی اندر جهان طاق بود
اگر چه ازین تنگنا رخت بست
مخور غم که رخت از سر تخت بست
به رخ پرده شرمساری نرفت
به کام حسودان به خواری نرفت
نه از نادرستان شکستن رسید
نه از ناکسان زخم دستش رسید
به تیغ قضای خداوند پاک
که باشد روان از سمک تا سماک
به شاهی و فرماندهی جان سپرد
به جز بر همه خلق سلطان نمرد
که رسته ست ازین درد تا او رهد
که جسته ست ازین داغ تا او جهد
درین باغ یک شاخ و یک برگ نیست
که لرزنده از صرصر مرگ نیست
اگر مرده افتاده تیر اوست
وگر زنده در بند تدبیر اوست
گذشته ازو خفته در زیر خاک
و زو مانده آینده در ترس و باک
چه نامهربانی که گردون نکرد
که یکسر ازین حلقه بیرون نکرد
اگر شه و گر کمترین چاکر است
گذارش در آخر بر این چنبر است
خوشا حال آن زیرک پند گیر
که از مرگ غیر است عبرت پذیر
ز مرگ کسانش رسد زندگی
کند زندگی صرف در بندگی
مهیا کند توشه راه خویش
فن خویش نیکی کن ای نیک زن
که به گر بود نیک زن نیک فن
همه کارها را به یزدان گذار
که بیرون ز تقدیر او نیست کار
سکندر به شاهی ازو راه یافت
به توفیق او جان آگاه یافت
ز عالم نه از بهر سختیش برد
به فیروزی و نیکبختیش برد
نگویم که بر مردنش صبر کن
که بر نزد خود بردنش صبر کن
به صبر ار برآید تو را نام نیک
دهد نام نیکت سرانجام نیک
نگین دار این چرخ فیروزه فام
پی نام نیکو بود والسلام
ارسطو گهر سنج یونان زمین
که بر گنج یونانیان بود امین
چو کلکش سر گنج حکمت شکافت
سکندر ازو یافت نقدی که یافت
ز مرگ سکندر چو آگاه شد
دلش همدم ناله و آه شد
پس از عنبرین خامه پیراستن
به نام خدا نامه آراستن
ز خونابه دل سیاهی سرشت
سوی مادرش عذرخواهی نوشت
که بایستی از فرق پا کردمی
به خاک حریم تو جا کردمی
درین ماتم از دیده خون راندمی
به تسکین دردت فسون خواندمی
ولی ضعف پیریم بسته ست پای
نیارم که یک گام جنبم ز جای
سکندر که سلطان آفاق بود
به سلطانی اندر جهان طاق بود
اگر چه ازین تنگنا رخت بست
مخور غم که رخت از سر تخت بست
به رخ پرده شرمساری نرفت
به کام حسودان به خواری نرفت
نه از نادرستان شکستن رسید
نه از ناکسان زخم دستش رسید
به تیغ قضای خداوند پاک
که باشد روان از سمک تا سماک
به شاهی و فرماندهی جان سپرد
به جز بر همه خلق سلطان نمرد
که رسته ست ازین درد تا او رهد
که جسته ست ازین داغ تا او جهد
درین باغ یک شاخ و یک برگ نیست
که لرزنده از صرصر مرگ نیست
اگر مرده افتاده تیر اوست
وگر زنده در بند تدبیر اوست
گذشته ازو خفته در زیر خاک
و زو مانده آینده در ترس و باک
چه نامهربانی که گردون نکرد
که یکسر ازین حلقه بیرون نکرد
اگر شه و گر کمترین چاکر است
گذارش در آخر بر این چنبر است
خوشا حال آن زیرک پند گیر
که از مرگ غیر است عبرت پذیر
ز مرگ کسانش رسد زندگی
کند زندگی صرف در بندگی
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۰
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهیای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخزن میرفت
دست شسته ز جان و تن میرفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زندهست؟
پوستی از قماش آگندهست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشتهام
دست از پوست بازداشتهام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
کهش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخنام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهیای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخزن میرفت
دست شسته ز جان و تن میرفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زندهست؟
پوستی از قماش آگندهست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشتهام
دست از پوست بازداشتهام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
کهش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخنام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷ - خردنامهٔ ارسطو
دبیر خردمند دانشپژوه
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامههای حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کهش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامهای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایاش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سختتر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامههای حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کهش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامهای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایاش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سختتر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۱ - پایان کتاب
عجب اژدهایی ست کلک دو سر
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج، جای
ولی کم بود اژدها گنجزای
شد آن اژدها، گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشاناند این گنج و مار
که شد پرگهر دامن روزگار
زهی طبع تو اوستاد سخن!
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود،
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
که این مال و جاه ارچه جانپرورست،
کمال سخن از همه بهترست
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق، دل آراستم
بر این نخل نظمی که پروردهام
به خون دلاش در بر آوردهام
مصیقل شد آیینهسان سینهام
دو عالم مصور در آیینهام
زبان سوده شد زین سخن، خامه را
ورق شد سیه زین رقم، نامه را
چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس
چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف، کوته کنیم
حیات ابد رشح کلک تو باد!
نظام ادب نظم سلک تو باد!
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج، جای
ولی کم بود اژدها گنجزای
شد آن اژدها، گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشاناند این گنج و مار
که شد پرگهر دامن روزگار
زهی طبع تو اوستاد سخن!
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود،
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
که این مال و جاه ارچه جانپرورست،
کمال سخن از همه بهترست
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق، دل آراستم
بر این نخل نظمی که پروردهام
به خون دلاش در بر آوردهام
مصیقل شد آیینهسان سینهام
دو عالم مصور در آیینهام
زبان سوده شد زین سخن، خامه را
ورق شد سیه زین رقم، نامه را
چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس
چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف، کوته کنیم
حیات ابد رشح کلک تو باد!
نظام ادب نظم سلک تو باد!
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
بکرد با دل تو ای ملک وفا بیعت
بکرد با سیر پاک تو هنر پیمان
ز طبع و دست تو گیرد همی سخا حجت
ز خاطر تو نماید همی خطر برهان
بطاعت تو نیارد همی قضا غفلت
بخدمت تو نجوید همی قدر عصیان
بنور مدح تو گیرد همی ذکا زینت
بآفرین تو گیرد همی فکر سامان
بخیر مال ، ترا هست آشنا دولت
بسعد کام ، ترا هست راهبر دوران
ز هیبت تو نگردد همی روا فکرت
ز همت تو نیابد همی گذر کیوان
ز سیرت تو برد زینت و بها حکمت
ز عادت تو پذیرد جمال و فر احسان
نجست یارد پیش تو اژدها وقعت
نکرد یارد پیش تو شیر نر جولان
تراست بر همه مردان پارسا منت
تراست بر همه گردان نامور فرمان
شدست کام تو بر کامۀ عطا صورت
شدست نام تو بر نامۀ ظفر عنوان
شدست بر کرم و فضل تو گوا فکرت
نکرد از خرد و فضل مختصر یزدان
ز تو نخواهد شد جاودان جدا ملکت
ز تو نخواهد شد هیچ زاستر ایمان
بود زمین عدوی ترا گیا شدّت
بود درخت حسود ترا ثمر خذلان
نکرد طبع تو هرگز بناسزا رغبت
نکرد رای تو هرگز ببد سیر فرمان
براستی برد از تو همی ضیا ملت
بفرّخی برد از تو همی اثر ایمان
همی کنند بنیکی ترا دعا امت
همی برند بشادی ز تو قبا فتیان
دهد بصحبت اعدای تو رضا محنت
کند بجان بداندیش تو نظر احزان
همی بجوید مهر ترا هوا رحمت
همی ببندد امر ترا کمر کیوان
گرفت با طرب سال تو بلاقلت
گرفت با شرف ماه تو حذر احسان
چنانکه سال نو آورد مر ترا نزهت
خجسته بادت امسال سر بسر کیهان
بکرد با سیر پاک تو هنر پیمان
ز طبع و دست تو گیرد همی سخا حجت
ز خاطر تو نماید همی خطر برهان
بطاعت تو نیارد همی قضا غفلت
بخدمت تو نجوید همی قدر عصیان
بنور مدح تو گیرد همی ذکا زینت
بآفرین تو گیرد همی فکر سامان
بخیر مال ، ترا هست آشنا دولت
بسعد کام ، ترا هست راهبر دوران
ز هیبت تو نگردد همی روا فکرت
ز همت تو نیابد همی گذر کیوان
ز سیرت تو برد زینت و بها حکمت
ز عادت تو پذیرد جمال و فر احسان
نجست یارد پیش تو اژدها وقعت
نکرد یارد پیش تو شیر نر جولان
تراست بر همه مردان پارسا منت
تراست بر همه گردان نامور فرمان
شدست کام تو بر کامۀ عطا صورت
شدست نام تو بر نامۀ ظفر عنوان
شدست بر کرم و فضل تو گوا فکرت
نکرد از خرد و فضل مختصر یزدان
ز تو نخواهد شد جاودان جدا ملکت
ز تو نخواهد شد هیچ زاستر ایمان
بود زمین عدوی ترا گیا شدّت
بود درخت حسود ترا ثمر خذلان
نکرد طبع تو هرگز بناسزا رغبت
نکرد رای تو هرگز ببد سیر فرمان
براستی برد از تو همی ضیا ملت
بفرّخی برد از تو همی اثر ایمان
همی کنند بنیکی ترا دعا امت
همی برند بشادی ز تو قبا فتیان
دهد بصحبت اعدای تو رضا محنت
کند بجان بداندیش تو نظر احزان
همی بجوید مهر ترا هوا رحمت
همی ببندد امر ترا کمر کیوان
گرفت با طرب سال تو بلاقلت
گرفت با شرف ماه تو حذر احسان
چنانکه سال نو آورد مر ترا نزهت
خجسته بادت امسال سر بسر کیهان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
شدست باغ پر از رشتههای در خوشاب
شدست راغ پر از تودههای عنبر ناب
به باغ و راغ مگر ابر و باد داشتهاند
به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب
چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی
زَبور خواند داود وار در محراب
هوا ز ابر جو پوشید جوشن و خُفتان
ز عکس خویش کمان کرده مهر روشن تاب
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
جو صَندل است به جوی و به فَرغَر اندر آب
هنوز ناشده طبع جهان به غایت گرم
معالج است به کافور و صندل است و گلاب
ز غنچهٔ گل و از شاخ بید باد صبا
زُمّردین پیکان کرد و بُسَّدین نشّاب
میان سبزه نگر برگ لالهٔ نُعمان
میان لالهٔ نُعمان نگر سرشک سحاب
یکی چنانکه به زنگار برزنی شنگرف
یکی چنانکه به شنگرف برزنی سیماب
همی شود مَطَر اندر تُراب مروارید
به فعل و طبع نگر چون صدف شدست تراب
همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر
چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب
غیاث دولت سلطان قوام دین رسول
نظامِ مُلک جهان سَیِّدِ اولوالالباب
وزیر شاه زمن سید زمانه که هست
به داد و دانش و دین چون پیمبر و اصحاب
بزرگوار وزیری که دست همت او
ز روی دولت و اقبال برگرفت -اب
حساب ملک جهان گرچه زیر حلقهٔ اوست
برون شدست هنرهای او ز حد حساب
شهاب هست به لون و به شکل چون قلمش
فلک به قوّت آن دیو را زند به شهاب
حوادث فلکی در برابر نظرش
چنان بود که قصب در برابر مهتاب
وزارت از قدم او فزود قیمت و قَدر
کفایت از قلم او گرفت رونق و آب
شتاب چرخ کجا عزم اوست هست درنگ
درنگ خاک کجا عزم اوست هست شتاب
اگرچه پست کند کوه پیل مست به یشک
وگرچه ریزه کند سنگ شیر شرزه به ناب
ایا گزیده چو طاعت به روزگار مُشیب
آیا ستوده چو نعمت به روزگار شباب
ز توست تا گه آدم جلالتِ اَسلاف
ز توست تا گه محشر سعادت اعقاب
دو دست بُخل ز جود تو بر شدست بلند
دو چشم جور ز عدل تو در شدست به خواب
همیشه اسب نشاط تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب
شود به امن تو آهو به ره ندیم هژبر
شود به فر تو تیهو به چَهْ قرین عقاب
نه کوه حلم تو را دیده هیچکس پایان
نه بحر جود تو را دید هیچ کس پاباب
مگر که مهر تو ایمان شدست و کین تو کفر
که مهر و کین تو بر خلق رحمت است و عذاب
بر آب دیده سر دشمنت همی گردد
بلی چو دیده بود رود سر بود دولاب
ز رای توست صلاح و صواب عالم را
چو رای تو نبود کی بود صلاح و صواب
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سوال و جواب
سرای پردهٔ فرمان و ملک خسرو را
به شرق و غرب کشیدست همت تو طناب
به سوی غرب سبک کرده بود پار عنان
همی گران کند امسال سوی شرق رکاب
همی ز جیحون امسال بگذرد بر فتح
چنانکه پار گذشت از فرات و دجله ز آب
چو ژرف درنگریم از ضمیر و فکرت توست
فتوح او به جهان اندرون شگفت و عجاب
مگر جهان فلک است و فتوح شاه نجوم
ضمیر و فکرت توست آفتاب و اصطرلاب
سخن دراز چه باید که دین و دنیا را
دو بیت کرد قضای مسببالاسباب
یکی است بیت که از همت تو دارد وزن
یکی است بیت که از دولت تو دارد باب
ز اهل شعر و ادب هرکجا نکو سخن است
تویی مصنف شعر و مولف آداب
همی کنند ثنای تو افتتاح کلام
همی کنند مدیح تو ابتدای کتاب
مرا مدیح تو تفسیر آیت دین است
چه آیت! آیت طوبی لهم و حسن مآب
ز آفرین تو آراسته است دیوانم
درین جهان به ثناء و در آن جهان به ثواب
همیشه تا که حدیث معاشران جهان
همی ز چنگ و رباب است و از شراب و کباب
دل و سرشک و قد و ناله ی حسود تو باد
همیشه همچو کباب و شراب و چنگ و رباب
ز کردگار به توفیق باد بر تو سلام
ز روزگار به اقبال باد بر تو خطاب
خراب کردهٔ هر کس تو کردهای آباد
مباد تا ابد آباد کردهٔ تو خراب
خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانت مصیب و مخالفانت مصاب
شدست راغ پر از تودههای عنبر ناب
به باغ و راغ مگر ابر و باد داشتهاند
به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب
چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی
زَبور خواند داود وار در محراب
هوا ز ابر جو پوشید جوشن و خُفتان
ز عکس خویش کمان کرده مهر روشن تاب
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
جو صَندل است به جوی و به فَرغَر اندر آب
هنوز ناشده طبع جهان به غایت گرم
معالج است به کافور و صندل است و گلاب
ز غنچهٔ گل و از شاخ بید باد صبا
زُمّردین پیکان کرد و بُسَّدین نشّاب
میان سبزه نگر برگ لالهٔ نُعمان
میان لالهٔ نُعمان نگر سرشک سحاب
یکی چنانکه به زنگار برزنی شنگرف
یکی چنانکه به شنگرف برزنی سیماب
همی شود مَطَر اندر تُراب مروارید
به فعل و طبع نگر چون صدف شدست تراب
همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر
چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب
غیاث دولت سلطان قوام دین رسول
نظامِ مُلک جهان سَیِّدِ اولوالالباب
وزیر شاه زمن سید زمانه که هست
به داد و دانش و دین چون پیمبر و اصحاب
بزرگوار وزیری که دست همت او
ز روی دولت و اقبال برگرفت -اب
حساب ملک جهان گرچه زیر حلقهٔ اوست
برون شدست هنرهای او ز حد حساب
شهاب هست به لون و به شکل چون قلمش
فلک به قوّت آن دیو را زند به شهاب
حوادث فلکی در برابر نظرش
چنان بود که قصب در برابر مهتاب
وزارت از قدم او فزود قیمت و قَدر
کفایت از قلم او گرفت رونق و آب
شتاب چرخ کجا عزم اوست هست درنگ
درنگ خاک کجا عزم اوست هست شتاب
اگرچه پست کند کوه پیل مست به یشک
وگرچه ریزه کند سنگ شیر شرزه به ناب
ایا گزیده چو طاعت به روزگار مُشیب
آیا ستوده چو نعمت به روزگار شباب
ز توست تا گه آدم جلالتِ اَسلاف
ز توست تا گه محشر سعادت اعقاب
دو دست بُخل ز جود تو بر شدست بلند
دو چشم جور ز عدل تو در شدست به خواب
همیشه اسب نشاط تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب
شود به امن تو آهو به ره ندیم هژبر
شود به فر تو تیهو به چَهْ قرین عقاب
نه کوه حلم تو را دیده هیچکس پایان
نه بحر جود تو را دید هیچ کس پاباب
مگر که مهر تو ایمان شدست و کین تو کفر
که مهر و کین تو بر خلق رحمت است و عذاب
بر آب دیده سر دشمنت همی گردد
بلی چو دیده بود رود سر بود دولاب
ز رای توست صلاح و صواب عالم را
چو رای تو نبود کی بود صلاح و صواب
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سوال و جواب
سرای پردهٔ فرمان و ملک خسرو را
به شرق و غرب کشیدست همت تو طناب
به سوی غرب سبک کرده بود پار عنان
همی گران کند امسال سوی شرق رکاب
همی ز جیحون امسال بگذرد بر فتح
چنانکه پار گذشت از فرات و دجله ز آب
چو ژرف درنگریم از ضمیر و فکرت توست
فتوح او به جهان اندرون شگفت و عجاب
مگر جهان فلک است و فتوح شاه نجوم
ضمیر و فکرت توست آفتاب و اصطرلاب
سخن دراز چه باید که دین و دنیا را
دو بیت کرد قضای مسببالاسباب
یکی است بیت که از همت تو دارد وزن
یکی است بیت که از دولت تو دارد باب
ز اهل شعر و ادب هرکجا نکو سخن است
تویی مصنف شعر و مولف آداب
همی کنند ثنای تو افتتاح کلام
همی کنند مدیح تو ابتدای کتاب
مرا مدیح تو تفسیر آیت دین است
چه آیت! آیت طوبی لهم و حسن مآب
ز آفرین تو آراسته است دیوانم
درین جهان به ثناء و در آن جهان به ثواب
همیشه تا که حدیث معاشران جهان
همی ز چنگ و رباب است و از شراب و کباب
دل و سرشک و قد و ناله ی حسود تو باد
همیشه همچو کباب و شراب و چنگ و رباب
ز کردگار به توفیق باد بر تو سلام
ز روزگار به اقبال باد بر تو خطاب
خراب کردهٔ هر کس تو کردهای آباد
مباد تا ابد آباد کردهٔ تو خراب
خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانت مصیب و مخالفانت مصاب