عبارات مورد جستجو در ۳۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
تا کی ای پیر مغان میکده را در بستن
جان یکسلسله مخمور زحسرت خستن
کف تو مقسم رزق است و دو گیتی مرزوق
چند شاید در روزی بدو عالم بستن
کهربائی تو و ما کاه یکی جذبه زلطف
که بکوشش نتوانیم به تو پیوستن
از عدم تا بوجود این کشش از تست ای عشق
مرغ بی بال و پر از دام کی آرد جستن
تا تو در را نگشائی همه درها بسته است
بستن از تست نیاید زکسی بشکستن
عشق را پیشه چو مشاطگی حسن بتان
کار عشاق کدام است زجان بگسستن
تا سزای من و تو چیست بفردا زاهد
من و توبه شکنی ها تو و خم بشکستن
تو که صاحب کرمی رد نکنی سائل خویش
کار درویش چه باشد بطلب بنشستن
عمری آشفته بود بر در تو خاک نشین
از تو نان خواهد و از منت دونان رستن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
گرچه زارم سوختی من عاشق زارم هنوز
روشن است از دود آهم کاتشی دارم هنوز
گرچه نقد دین و دل همچون زلیخا باختم
یوسف ار سودای من دارد خریدارم هنوز
بسته فتراک عشقم کی بمردن وارهم
با وجود آنکه جان دادم گرفتارم هنوز
در گلستان صد هزاران گل شکفت و باد برد
من ز جور باغبان آزرده و خورام هنوز
یوسف از زندان برآمد یونس از ماهی برست
صبر ایوبی سرآمد من دل افکارم هنوز
در خرابات مغان اهلی ندارد هیچ کم
گرچه پیرم بامی و معشوق در کارم هنوز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
بشنوید این نکته را ای اهل راز
شد از این مقبول محمودی ایاز
پیشتر زان محو گردی در جهان
خویش را از خاطر خود محو ساز
خوب بودی گر سخن از این و آن
پس روا بودی کلام اندر نماز
گر حریفت پر دغا افتاده است
نقد جان را در دغایش پاک باز
گرچه ناز از یار باشد خوش ادا
خوش نما باشد ز عاشق هم نیاز
فارغ آید از تمیز دیگران
هر که خود را کرده باشد امتیاز
چشم دل خواهی سعیدا وا شود
خاک پای [نیکوان] را سرمه ساز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای که نگذشتی ز رویش بر صراط مستقیم
تا ابد مردود و گمراهی چو شیطان رجیم
«خالدین » خال سیاهش دان و جنت «وجهه »
تا ببینی حسن حق در جنت آباد نعیم
گر ز «الرحمن عل العرش استوی » داری خبر
از در طه درآ ای طالب رب رحیم
گر تو هستی از بنی آدم بگو با من که چون
هست آدم باء بسم الله الرحمن الرحیم
مؤمن است آیینه مؤمن ببین گر مؤمنی
در هوالمؤمن جمال دوست، تا باشی سلیم
در جهان از امر و خلق و کن فکان و هرچه هست
آدم است آیینه ذات خداوند قدیم
گر نبودی مظهر ذات خدا، آدم کجا
مستحق «اسجدوا» گشتی ز علام علیم
آتش رخسار آدم بود بی روی و ریا
آن که می گفت از درخت انی اناالله با کلیم
خلعت «لاخوف » درپوش از «هوالفضل المبین »
تا به حق ره یابی و ایمن شوی از خوف و بیم
مصحف حق است رویش چشم و ابرو سوره ها
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
بر نسیمی چون ز فضل حق در جنت گشود
می خورد با حور و غلمان سلسبیل از جام سیم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۳
عمری دلم اندر پی وصل تو شتافت
جان درسر کار کرد و هم کام نیافت
زین رنج هزار یک ندید اسکندر
کز جستن آب زندگی روی نتافت
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۸
ز غلیان و قهوه بپوشان نظر
که این دود خشک است و آن دود تر
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷۸- جعفر آباده ای شد سوی نیران و نیست
جعفر آباده ای شد سوی نیران و نیست
نفی چنین ناکسان درخور افسوس و آه
عین عن اخراج کن وز پی سالش بگو
جعفر آباده (ای) رفت به گور سیاه
۱۲۸۳ق
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۳ - به شاهد لغت کاواک، بمعنی میان تهی
بجز عمود گران نیست روز و شب خور شش
شگفت نیست ازو گر شکمش کاواک است
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶ - مصاحبت دو نادان
بود یکی مرد تهی مغز خام
با زن خود خفته شبی روی بام
کرد به حیرت سوی گردون نظر
وز زن خود جست ز انجم خبر
زن ز کسان آنچه که بشنیده بود
گفت و در آن مرد تحیر فزود
داد از آن جمله خط کهکشان
با سر انگشت به شوهر نشان
گفت که این جادهٔ بیت‌الله است
قافلهٔ حاج روان زین ره است
مرد چو این مسئله از زن شنید
سخت غمین گشت و زبان در کشید
گفت مباد اشتری از حاجیان
بر سر من اوفتد از آسمان
بود در این فکر که از بخت بد
اشتر همسایه ز دل بانگ زد
گفت همانا شتر‌ آمد فرود
به که گریزم من بیچاره زود
جست شتابان و به ره رو نهاد
از زبر بام به زیر اوفتاد
چونکه در افتاد ز بالا به پست
دل شده را دست و سر و پا شکست
ابله از ابله سخنی کرد گوش
نیم چراغ خردش شد خموش
نامده اشتر ز سما بر سرش
گشت لگد کوب بلا پیکرش
زین مثل ار باخردی بی‌سخن
کشف شود بهر تو مقصود من
بین دو نادان ز جواب و سئوال
فایده چبود؟ غم و رنج و ملال
روی دل از صحبت نادان بتاب
چونکه ندانی بر دانا شتاب
صحیت دانا چه بود؟ کیمیا
میشود از آن مس قلبت طلا
صحبت دانات معظم کند
کعبه وشت قبله عالم کند
هرکه به هر رتبه و هرجا رسید
از اثر صحبت دانا رسید
همدم دانا شوی ار یک نفس
حاصل عمر تو همانست و بس
مردم دانا که جهان دیده‌اند
نیک چو بینی به جهان دیده‌اند
دیده چو بینا بود و برقرار
هست یقین باقی اعصار بکار
رونق هر ملت و هر کشوری
نیست جز از همت دانشوری
حاصل مطلب چو صغیر حزین
در همه جا همدم دانا گزین
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
آشی که به رشک افتدش آش بهشت
از آب حیاتش کف طباخ سرشت
گرم است بسی مگر که دهقان قضا
هیمه اش به دشت فرقت یار بکشت