عبارات مورد جستجو در ۱۰۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : مفردات
بیت ۲۶
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز ببینی که پلنگش بدرد
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۲۷
گفتم:‌«شکری از دهنت، درگذری
ناگه ببرم تا که بیابم دگری»
گفتا: «دهنی چو چشم سوزن دارم
بیرون نشود زچشم سوزن شکری»
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۳
گفتم: «چو تنم ضعیف و لاغر باشد
دل در برت از سنگ قویتر باشد»
گفتا: «بی شک چو من به میزان کشمت
زر بیش دهی چو سنگ در بر باشد»
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۶
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است
گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید
تا چه خواهی خریدن ای معذور
روز درماندگی به سیم دغل
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۱
یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی نمی‌آید گفت دشمن آن به که نیکی نبیند.
و اخو العداوة لا یمره بصالح
الا و یلمزه بکذاب اشر
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است
نور گیتی فروز چشمه هور
زشت باشد به چشم موشک کور
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۸
خویشتن را بزرگ پنداری
راست گفتند یک دو بیند لوچ
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۱
بر آرند و پیش آمدن نیارند یعنی سفله چون به هنر با کسی بر نیاید بخبثش در پوستین افتد
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۰
عالم اندر میان جاهل را
مثلی گفته اند صدیقان
شاهدی در میان کورانست
مصحفی در سرای زندیقان
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۰
سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش
نگردد ور زنی صد نوبتش سنگ
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۸
گدای نیک انجام به از پادشای بد فرجام
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۸
زاغ در این سخن بود که از دور آهوی دوان پیدا شد. گمان بردند که او را طالبی باشد. باخه در آب جست و زاغ بر درخت پرید و موش در سوراخ رفت. آهو بکران آب رسید ,اندکی خورد ,چون هراسانی بیستاد. زاغ چون این حال مشاهدت کرد در هوا رفت و بنگریست که بر اثر او کسی هست. بهر جانب چشم انداخت کسی را ندید. باخه را آواز داد تا از آب بیرون آمد و موش هم حاضر گشت.
پس باخه چون هراس آهو بدید ,و در آب می‌نگریست و نمی خورد ,گفت: اگر تشنه ای آب خورد و باک مدار ,که هیچ خوفی نیست. آهو پیشتر رفت. باخه او را ترحیب تمام واجب داشت و پرسید که: حال چیست و از کجا می‌آئی؟ گفت: من در این صحراها بودمی و بهر وقت تیر اندازان مرا از جانبی بجانبی می‌راندند. و امروز پیری را دیدم صورت بست که صیاد باشد , اینجا گریختم. باخه او را گفت: مترس که در این حوالی صیاد دیده نیامده ست ,و ما دوستی خود ترا مبذول داریم ,و چرا خور بما نزدیک است.
آهو در صحبت ایشان رغبت نمود و در آن مرغزار مقام کرد. و نی بستی بود که ایشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی و سرگذشت گفتندی.
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۴۱
به شنبه روز خوش باشد همه کار
ولیکن صید کردن از همه به
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آمدن دختر قیصر به دیدار گرشاسب
سوی باغ با دایه ناگه ز در
درآمد پری چهرهٔ سیمبر
یکی جام زرین به کف پُر نبید
چو لاله می و، جام چون شنبلید
نهفته به زربفت رومی برش
ز یاقوت و دُر افسری بر سرش
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو
دو زلفش به هم جیم و در جیم دال
دهن میم و بر میم از مشک خال
دو برگ گلشن سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش بهشت
زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی
که افتد چه از نوک چوگان دروی
دو بیجاده گفتی که جادو نهفت
میانش به الماس اندیشه سفت
بناگوش تا بنده خورشیدوار
فرو هشته زو حلقهٔ گوشوار
دو مه بُد یکی گرد و دیگر دو نیم
یکی ماه از زرّ و دیگر زسیم
به مه برش درعی ز مشک و عبیر
گه از تاب چین ساز و گه خم پذیر
شکنش آتش نیکوی تافته
گره هاش دست زمان بافته
دو بادام پربند و تنبل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست
بزان بادش از زلفک مشکبیز
همه ره چو از نافه بگشاده زیز
ز خنده لبش چشمهٔ نوش ناب
فسرده درو قطره بر قطره آب
به سیمین ستون خم درآورد و گفت
که بایدت مهمان ناخوانده جفت
سپهدار بر جست و بردش نماز
مزیدش دو یاقوت گوینده راز
بدو اندر آویخت آن دلگسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل
به رویش بر از بسد درّ پوش
همی ریخت بر لاله شکر ز نوش
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خواستند
بلورین پیاله ز می لاله شد
کف می کش از لاله پر ژاله شد
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفتی مرا چون تو آمد به جای
گر از پیش دانستمی کار تو
همین فرّ و خوبی و دیدار تو
بُدی دیر گه کان کمان پیش شاه
کشیدسمتی بر امید تو ماه
پری چهره گفت ایچ پیل آن توان
ندارند، پس چون توانی تو آن
بدان کان کمان آهنست اندرون
دگر چوب و توز و پیست از برون
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر
بخندید یل گفت از آنگونه پنج
کشم، چونت دیدم ندارم به رنج
کشیدن چنان چرخ کار منست
مرا هست موم ار ترا آهنست
چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکوشد به زور از خداوند خر
از آن پس به می دست بردند و رود
بر هر دو دایه سرایان سرود
به جز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه این پای کوب و گه آن دست زن
همه بودشان رامش و میگسار
مل و نقل و بازی و بوس و کنار
به یک چیزشان طبع رنجور بود
که انگشت از انگشتری دور بود
چو از باده سرشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد
یل نیو را کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه با دل شکیب و، نه با دیده خواب
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر خویشان گوید فی‌مذمة الارقاب که: الاقارب عقارب، والاخ فخ، والعمّ غمّ، والخال وبال، والختن محن
این گُره را که نام کردی خویش
هریکی گزدمند با صد نیش
سرگران همچو پای در خوابند
پرده‌در همچو تیز درآبند
از ره مرگ و جسک ماده و نر
آرزومند مرگ یکدیگر
از جفا زشت گوی یگدگرند
وز حسد عیب جوی یکدگرند
اهل علّت نه خویش یکدگرند
همچومهتاب خیش یکدگرند
در ضیاع و عقار خویشان را
بشناسی چو گرگ میشان را
گرچه ایشان اقاربند همه
در اقارب عقاربند همه
نیک گفت این سخن حکیم عرب
نبود خویش اهل ناز و طرب
این مثل را نگر نداری سست
که اقارب عقاربند دُرست
خویش نزدیک همچو ریش بُوَد
بیش کاویش رنج بیش بُوَد
همه لرزنده در عنا و عذاب
چون زر و سیم سفله بر سیماب
آشکارا چو گربه بر سرِ خوان
زیر برتر چو موش در انبان
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۱
شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است این که گویند زنان
در پهلوی زن تیر به از پیر بود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - هند و ایران
هند و ایران برادران همند
زبدهٔ نسل آریا و جمند
آن‌یکی شیر وآن‌دگر خورشید
نزد مردم به راستی علمند
پارس شیر است و هند خورشید است
پشت بر پشت پاسدار همند
سیرچشمند هر دو چون خورشید
گرچه چون شیرگرسنه شکمند
صاحب همتند و جود و سخا
زان به هرجا عزیز و محترمند
هر دو والاتبار و صاحب قدر
هر دو عالیمقام و محتشمند
فخر تاریخ و زینت سیرند
معدن علم و منبع حکمند
مُنزل وحی و مهبط الهام
مخزن فکر و صاحب هممند
عاشق میهمان و طالب ضیف
خصم دینار و دشمن درمند
هر دو حیران ز شاه تا به گدا
هر دو عریان ز فرق تا قدمند
شهره اندر مروتند و وفا
مثل اندر سخاوت و کرمند
در تحمل نظیر «‌لچمن‌» و «‌رام‌»
در شجاعت عدیل روستمند
در ره هند جان گرفته به کف
اهل ایران‌، از آن به عده کمند
مغول و ترک و روس در ره هند
بر سر قتل و غارت عجم اند
خام‌طمعان هماره در این ملک
حامل فقر و درد و رنج و غمند
هر به قرنی دو ثلث مردم ما
زبن بلیات خفته در عدمند
نیست بر هند منتی کایشان
همچو ما در شکنجه و المند
باد لعنت به طامعان بشر
کایت ظلم و مظهر ستمند
بر سر راه هند صحراییست
که در او غول و دیو و دد بهمند
آدمیزادی ار در او باقیست
در عداد وحوش منتظمند
کاردانان مملکت کم و بیش
بستهٔ آب و نان و بیش و کمند
معده خالی و پای بر سر گنج
تشنه‌کامند و در کنار یمند
منت ایزد که هند گشت آزاد
خلق باید که قل اعوذ دمند
صحبت هند شد به نفت بدل
و اهل ایران ز صحبتش دژمند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - یادگار بهار به پاکستان
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
به کین مباد فلک با دیار پاکستان
ز رجس‌شرک‌، به ری شد به قوت توحید
همین بس است به دهر افتخار پاکستان
سزد کراچی و لاهور، قبهٔالاسلام
که هست یاری اسلام کار پاکستان
ز فیض روح «‌محمدعلی جناح‌» بود
محمد و علی و آل‌، یار پاکستان
همین نه کحل بصر، بل سزد که اهل نظر
کنند کحل بصیرت غبار پاکستان
مدام تشنهٔ صلح است ملتش‌، هر چند
که نیست کم زکسی اقتدار پاکستان
به زیر بیرق نصر من‌الله‌اند و کنند
مه و ستاره‌، سعادت نثار پاکستان
شود به مرتبه صاحبقران دهر که هست
به دست صاحب قرآن مهار پاکستان
ز قهر حق شودش کار، زار اگر طلبد
عدو به مکر و حیل کارزار پاکستان
ز فیض سعی و عمل وز شمول علم و هنر
فزون شود همه روز اعتبار پاکستان
چه سخت زود به آزادی امتحان دادند
رجال فاضل وکامل عیار پاکستان
طپد چو طفل ز مادر جدا، دل کشمیر
که سر ز شوق نهد درکنار پاکستان
چو مادری که ز فرزند شیرخواره جداست
نجات کشمیر آمد شعار پاکستان
فشانده اشک غم از چشم و من همی بینم
به چش دل مژهٔ اشکبار پاکستان
ز سوی مردم ایران هزار گونه درود
به ساکنان سعادتمدار پاکستان
به عالمان حقایق به سالکان طریق
به غازیان معادی شکار پاکستان
به رهبران معظم‌، به سائسان بزرگ
که هست فکرتشان غمگسار پاکستان
ز ما درود فراوان به شیرمردانی
که کرده‌اند سر و جان نثار پاکستان
به روح پاک شهیدان که خونشان بر خاک
کشید نقشهٔ پر افتخار پاکستان
زما درود برآن روح پرفتوح بزرگ
«‌جناح‌»‌، رهبر والاتبار پاکستان
درود باد به روح مطهر «‌اقبال‌»
که بود حکمتش آموزگار پاکستان
«‌هزار بادهٔ ناخورده‌» وعده داد که هست
از آن یکیش می خوشگوار پاکستان
جدا نبود و نباشند ملت ایران
ز طبع و خوی و شعار و دثار پاکستان
گمان مبر که بود بیشتر از ایرانی
کسی به روی زمین دوستدار پاکستان
گواه دوستی ما بود شهنشه ما
که شد ز صدق و صفا رهسپار پاکستان
هماره ایران می‌برد رنج در ره هند
ز رنج رست کنون در جوار پاکستان
بهار عاشق فرهنگ و خوی و آدابی است
که محکم است بدان‌، پود و تار پاکستان
ز روی صدق و ادب چند نکته عرضه دهم
به پیشگاه دل حقگزار پاکستان
یکی سماحت ملی‌، که گونه گونه ملل
زیند فارغ و خوش در دیار پاکستان
که ملک را نرساند به وحدت ملی
مگر سماحت قانونگزار پاکستان
جدال مذهبی و ترک اصل آزادی
خزان کند به حقیقت‌، بهار پاکستان
دگر صنایع ملی که کارساز افتد
به جمع کارگر بیشمار پاکستان
دگر بنای عدالت که بالسویه برند
ز عدل بهره‌، صغار و کبار پاکستان
ز مرگ باک مدارید و مستعد باشید
که هست صلح مسلح‌، مدار پاکستان
اساس صلح‌، سپاه منظم است‌، بلی
بود سپاه منظم‌، حصار پاکستان
برید بهره زعلم فرنگ وصنعت او
که کسب علم و هنر نیست عار پاکستان
ولی فضایل اخلاق خود زکف مدهید
که خوی غرب نیاید به کار پاکستان
فنون غربی وآداب وسنت شرقی
مناسب است به شأن و وقار پاکستان
همیشه‌تاکه زگشت زمین شب آید و روز
به خرمی گذرد روزگار پاکستان
همیشه یمن بود در یمین پاکستان
هماره یسر بود در یسار پاکستان
به یادگار، بهار این قصیده گفت و نوشت
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - در ذم حاجی ارزن‌ فروش
گو، ز من بر حاجی ارزن‌ فروش
ارزنت را می‌فروشی می‌خرم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۵ - در مدح پروفسور براون انگلیسی
ادوارد براون فاضل ایران‌دوست
کش فکر نکو قول نکو فعل نکوست
از مردم انگلیس بر مردم پارس
گر مرحمتی بود همین تنها اوست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۶
به مرد مه‌سال (‌زیاد سال‌) افسوس‌(‌استهزاء‌)‌مکن‌،‌چه‌تو نیز بسیار مه‌سال شوی‌
به‌مردم‌بر افسوس و خواری مکن
بویژه به مه‌سال مردکهن
که روزی تو مه‌سال گردی و پیر
همان بینی از رب‌بدکان‌ هژبر