عبارات مورد جستجو در ۲۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
خاری که راه در دل از آن جور پیشه کرد
از بسکه ماند در دلم آن خار ریشه کرد
سنگین دلی است صورت شیرین که کوهکن
بوسی تراش ازو نتواند به تیشه کرد
مردم پری به شیشه، گر از ساحری کنند
چشم خوش تو مردم ساحر بشیشه کرد
هرکس که مست آهوی چشم تو گشته است
مشنو که پنجه با سگ او شیر بیشه کرد
ورد فرشته بود چو اهلی طریق من
تعلیم غمزه تو مرا سحر پیشه کرد
از بسکه ماند در دلم آن خار ریشه کرد
سنگین دلی است صورت شیرین که کوهکن
بوسی تراش ازو نتواند به تیشه کرد
مردم پری به شیشه، گر از ساحری کنند
چشم خوش تو مردم ساحر بشیشه کرد
هرکس که مست آهوی چشم تو گشته است
مشنو که پنجه با سگ او شیر بیشه کرد
ورد فرشته بود چو اهلی طریق من
تعلیم غمزه تو مرا سحر پیشه کرد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۱ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار دوم
چو دیو شب برآمد از تنش جان
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
امیر پازواری : پنجبیتیها
شمارهٔ ۴
اَمیر گِنِهْ تِهْ وَرْشُومِّهْ مِنْ اینْشَهْرْ دَرْ
کَهُو دِلْ کَهُو جُومِهْرِهْ بَیْرِهْ آذَرْ
مِجیکِ جٰادُو آسٰا، سَنُونِهْ مَگِرْ
کِهْ مِهْ کِشْتِنِ وَرْ، هٰا کِرْدی بِرٰابِرْ؟
فِرْدٰا عَرِصٰاتْ شُومِّهْ بِهْ دٰاوَرِ دَرْ
چٰاکْ زَمِّهْ شِهْ جُومِهْرِهْ زِپٰایْ تٰا سَرْ
مِرِهْ پِرْسِنْ اینْ شَهْرْ کیِهْ تِهْ دِلٰازَرْ
گوُهِرْ گِمِّهْ، گُوهِرْ گِمِّهْ، گِمِّهْ گُوهِرْ
ته طرّه کان نمکه، فتنهی شهر
جلای ماه دارنه و سوزش آذرْ
کَهُو دِلْ کَهُو جُومِهْرِهْ بَیْرِهْ آذَرْ
مِجیکِ جٰادُو آسٰا، سَنُونِهْ مَگِرْ
کِهْ مِهْ کِشْتِنِ وَرْ، هٰا کِرْدی بِرٰابِرْ؟
فِرْدٰا عَرِصٰاتْ شُومِّهْ بِهْ دٰاوَرِ دَرْ
چٰاکْ زَمِّهْ شِهْ جُومِهْرِهْ زِپٰایْ تٰا سَرْ
مِرِهْ پِرْسِنْ اینْ شَهْرْ کیِهْ تِهْ دِلٰازَرْ
گوُهِرْ گِمِّهْ، گُوهِرْ گِمِّهْ، گِمِّهْ گُوهِرْ
ته طرّه کان نمکه، فتنهی شهر
جلای ماه دارنه و سوزش آذرْ
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
مرد خاکی
مردی درون میکده آمد
گفت : کشمکش ِ پنجاه و پنج .
از پشت پیشخوان
مردی به قامتِ یک خرس
دستی به زیر برد
تق -
چوب پنبه را کشید
و بی خیال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خاک ...
"دستی به ته کفش خویش زد ."
الکل درون کبودی لیوان ، ترانه خواند .
*
وقتی شمایل بطری
از سوزش عجیب نگهداری
و بوی تند رها شد
آن مرد بی قرار ،
دست خاکی خود در دهان گذاشت .
ناگاه از تعجب این کار
سی و هشت چشم ِ نیمه خمار بسته ،
باز شد
و شگفتی و تحسین ِ خویش را
مثل ستون خط و خالی سیگار
در چین ِ چهره ی آن مرد ِ گرم
خالی کرد ...
*
ناگاه
مردی صدای بَمَش را
بر گوش پیشخوان آویخت :
- میهمان ِ من ، بفرمایید ...
چند لحظه سکوت ، بعد
صدای پر هیبت مردی دگر
فضای دود ِ کافه را شکافت :
- من شرط را باختم به رفیقم
میهمان من ، بفرمایید ...
حساب شد .
*
در اوج ِ اضطراب میکده ،
آن مرد خاکی ِ ساکت ،
پولی مچاله شده
بر چشم ِ پیشخوان گذاشت
و در دو لنگه ی در ، ناپدید شد ...
گفت : کشمکش ِ پنجاه و پنج .
از پشت پیشخوان
مردی به قامتِ یک خرس
دستی به زیر برد
تق -
چوب پنبه را کشید
و بی خیال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خاک ...
"دستی به ته کفش خویش زد ."
الکل درون کبودی لیوان ، ترانه خواند .
*
وقتی شمایل بطری
از سوزش عجیب نگهداری
و بوی تند رها شد
آن مرد بی قرار ،
دست خاکی خود در دهان گذاشت .
ناگاه از تعجب این کار
سی و هشت چشم ِ نیمه خمار بسته ،
باز شد
و شگفتی و تحسین ِ خویش را
مثل ستون خط و خالی سیگار
در چین ِ چهره ی آن مرد ِ گرم
خالی کرد ...
*
ناگاه
مردی صدای بَمَش را
بر گوش پیشخوان آویخت :
- میهمان ِ من ، بفرمایید ...
چند لحظه سکوت ، بعد
صدای پر هیبت مردی دگر
فضای دود ِ کافه را شکافت :
- من شرط را باختم به رفیقم
میهمان من ، بفرمایید ...
حساب شد .
*
در اوج ِ اضطراب میکده ،
آن مرد خاکی ِ ساکت ،
پولی مچاله شده
بر چشم ِ پیشخوان گذاشت
و در دو لنگه ی در ، ناپدید شد ...