عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۵ - در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر
گر ولی زهری خورد، نوشی شود
ور خورد طالب، سیههوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمدهست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی میخوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو میبست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بیمدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز میگردم به قصهی مرد و زن
ور خورد طالب، سیههوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمدهست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی میخوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو میبست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بیمدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز میگردم به قصهی مرد و زن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۱ - بیان آنک هر حس مدرکی را از آدمی نیز مدرکاتی دیگرست کی از مدرکات آن حس دگر بیخبرست چنانک هر پیشهور استاد اعجمی کار آن استاد دگر پیشهورست و بیخبری او از آنک وظیفهٔ او نیست دلیل نکند کی آن مدرکات نیست اگر چه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکری او اینجا جز بیخبری نمیخواهیم درین مقام
چنبرهی دید جهان ادراک توست
پردهٔ پاکان حس ناپاک توست
مدتی حس را بشو ز آب عیان
این چنین دان جامهشوی صوفیان
چون شدی تو پاک پرده بر کند
جان پاکان خویش بر تو میزند
جمله عالم گر بود نور و صور
چشم را باشد از آن خوبی خبر
چشم بستی گوش میآری به پیش
تا نمایی زلف و رخسارهی بتیش
گوش گوید من به صورت نگروم
صورت ار بانگی زند من بشنوم
عالمم من لیک اندر فن خویش
فن من جز حرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی ببین این خوب را
نیست در خور بینی این مطلوب را
گر بود مشک و گلابی بو برم
فن من این است و علم و مخبرم
کی ببینم من رخ آن سیمساق
هین مکن تکلیف ما لیس یطاق
باز حس کژ نبیند غیر کژ
خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ
چشم احول از یکی دیدن یقین
دان که معزول است ای خواجهی معین
تو که فرعونی همه مکری و زرق
مر مرا از خود نمیدانی تو فرق
منگر از خود در من ای کژباز تو
تا یکی تو را نبینی تو دوتو
بنگر اندر من ز من یک ساعتی
تا ورای کون بینی ساحتی
وا رهی از تنگی و از ننگ و نام
عشق اندر عشق بینی والسلام
پس بدانی چون که رستی از بدن
گوش و بینی چشم میداند شدن
راست گفتهست آن شه شیرینزبان
چشم گردد مو به موی عارفان
چشم را چشمی نبود اول یقین
در رحم بود او جنین گوشتین
علت دیدن مدان پیه ای پسر
ورنه خواب اندر ندیدی کس صور
آن پری و دیو میبیند شبیه
نیست اندر دیدگاه هر دو پیه
نور را با پیه خود نسبت نبود
نسبتش بخشید خلاق ودود
آدم است از خاک کی ماند به خاک؟
جنی است از نار بیهیچ اشتراک
نیست مانندای آتش آن پری
گر چه اصلش اوست چون میبنگری
مرغ از باداست و کی ماند به باد؟
نامناسب را خدا نسبت بداد
نسبت این فرعها با اصلها
هست بیچون ار چه دادش وصلها
آدمی چون زادهٔ خاک هباست
این پسر را با پدر نسبت کجاست؟
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بیچون و خرد کی پی برد؟
باد را بی چشم اگر بینش نداد
فرق چون میکرد اندر قوم عاد؟
چون همی دانست مؤمن از عدو؟
چون همی دانست می را از کدو؟
آتش نمرود را گر چشم نیست
با خلیلش چون تجسم کردنیست؟
گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی میگزید؟
گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داوود را او یار شد؟
این زمین را گر نبودی چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آن چنان؟
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را؟
سنگریزه گر نبودی دیدهور
چون گواهی دادی اندر مشت در؟
ای خرد برکش تو پر و بالها
سوره برخوان زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد؟
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها
این فرستادن مرا پیش تو میر
هست برهانی که بد مرسل خبیر
کین چنین دارو چنین ناسور را
هست درخور از پی میسور را
واقعاتی دیده بودی پیش ازین
که خدا خواهد مرا کردن گزین
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخ گستاخ تورا خواهم شکست
واقعات سهمگین از بهر این
گونه گونه مینمودت رب دین
در خور سر بد و طغیان تو
تا بدانی کوست درخوردان تو
تا بدانی کو حکیم است و خبیر
مصلح امراض درمانناپذیر
تو به تاویلات میگشتی ازان
کور و کر کین هست از خواب گران
وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشید از طمع
گفت دور از دولت و از شاهیات
که درآید غصه در آگاهیات
از غذای مختلف یا از طعام
طبع شوریده همیبیند منام
زان که دید او که نصیحتجو نهیی
تند و خونخواری و مسکینخو نهیی
پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزون است از عنت
شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق دارد بر غضب
نه غضب غالب بود مانند دیو
بیضرورت خون کند از بهر ریو
نه حلیمی مخنثوار نیز
که شود زن روسپی زان و کنیز
دیوخانه کرده بودی سینه را
قبلهیی سازیده بودی کینه را
شاخ تیزت بس جگرها را که خست
نک عصایم شاخ شوخت را شکست
پردهٔ پاکان حس ناپاک توست
مدتی حس را بشو ز آب عیان
این چنین دان جامهشوی صوفیان
چون شدی تو پاک پرده بر کند
جان پاکان خویش بر تو میزند
جمله عالم گر بود نور و صور
چشم را باشد از آن خوبی خبر
چشم بستی گوش میآری به پیش
تا نمایی زلف و رخسارهی بتیش
گوش گوید من به صورت نگروم
صورت ار بانگی زند من بشنوم
عالمم من لیک اندر فن خویش
فن من جز حرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی ببین این خوب را
نیست در خور بینی این مطلوب را
گر بود مشک و گلابی بو برم
فن من این است و علم و مخبرم
کی ببینم من رخ آن سیمساق
هین مکن تکلیف ما لیس یطاق
باز حس کژ نبیند غیر کژ
خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ
چشم احول از یکی دیدن یقین
دان که معزول است ای خواجهی معین
تو که فرعونی همه مکری و زرق
مر مرا از خود نمیدانی تو فرق
منگر از خود در من ای کژباز تو
تا یکی تو را نبینی تو دوتو
بنگر اندر من ز من یک ساعتی
تا ورای کون بینی ساحتی
وا رهی از تنگی و از ننگ و نام
عشق اندر عشق بینی والسلام
پس بدانی چون که رستی از بدن
گوش و بینی چشم میداند شدن
راست گفتهست آن شه شیرینزبان
چشم گردد مو به موی عارفان
چشم را چشمی نبود اول یقین
در رحم بود او جنین گوشتین
علت دیدن مدان پیه ای پسر
ورنه خواب اندر ندیدی کس صور
آن پری و دیو میبیند شبیه
نیست اندر دیدگاه هر دو پیه
نور را با پیه خود نسبت نبود
نسبتش بخشید خلاق ودود
آدم است از خاک کی ماند به خاک؟
جنی است از نار بیهیچ اشتراک
نیست مانندای آتش آن پری
گر چه اصلش اوست چون میبنگری
مرغ از باداست و کی ماند به باد؟
نامناسب را خدا نسبت بداد
نسبت این فرعها با اصلها
هست بیچون ار چه دادش وصلها
آدمی چون زادهٔ خاک هباست
این پسر را با پدر نسبت کجاست؟
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بیچون و خرد کی پی برد؟
باد را بی چشم اگر بینش نداد
فرق چون میکرد اندر قوم عاد؟
چون همی دانست مؤمن از عدو؟
چون همی دانست می را از کدو؟
آتش نمرود را گر چشم نیست
با خلیلش چون تجسم کردنیست؟
گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی میگزید؟
گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داوود را او یار شد؟
این زمین را گر نبودی چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آن چنان؟
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را؟
سنگریزه گر نبودی دیدهور
چون گواهی دادی اندر مشت در؟
ای خرد برکش تو پر و بالها
سوره برخوان زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد؟
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها
این فرستادن مرا پیش تو میر
هست برهانی که بد مرسل خبیر
کین چنین دارو چنین ناسور را
هست درخور از پی میسور را
واقعاتی دیده بودی پیش ازین
که خدا خواهد مرا کردن گزین
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخ گستاخ تورا خواهم شکست
واقعات سهمگین از بهر این
گونه گونه مینمودت رب دین
در خور سر بد و طغیان تو
تا بدانی کوست درخوردان تو
تا بدانی کو حکیم است و خبیر
مصلح امراض درمانناپذیر
تو به تاویلات میگشتی ازان
کور و کر کین هست از خواب گران
وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشید از طمع
گفت دور از دولت و از شاهیات
که درآید غصه در آگاهیات
از غذای مختلف یا از طعام
طبع شوریده همیبیند منام
زان که دید او که نصیحتجو نهیی
تند و خونخواری و مسکینخو نهیی
پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزون است از عنت
شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق دارد بر غضب
نه غضب غالب بود مانند دیو
بیضرورت خون کند از بهر ریو
نه حلیمی مخنثوار نیز
که شود زن روسپی زان و کنیز
دیوخانه کرده بودی سینه را
قبلهیی سازیده بودی کینه را
شاخ تیزت بس جگرها را که خست
نک عصایم شاخ شوخت را شکست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶ - در سابقه نظم کتاب
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد
خلیفت وار نور صبح گاهی
جهان بستد سپیدی از سیاهی
فلک را چتر بد سلطان ببایست
که الحق چتر بیسلطان نشایست
در آوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید
ز دولتخانه این هفت فغفور
سخن را تازهتر کردند منشور
طغان شاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد
قلم شمشیر شد دستش قلم کرد
من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشیری قلم در دست مانده
بدین دل کز کدامین در در آیم
کدامین گنج را سر برگشایم
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را
چه برگیرم که در گیرد جهان را
درآمد دولت از در شاد در روی
هزارم بوسه خوش داد بر روی
که کار آمد برون از قالب تنگ
کلیدت را در گشادند آهن از سنگ
چنین فرمود شاهنشاه عالم
که عشقی نوبرآر از راه عالم
که صاحب حالتان یکباره مردند
زبیسوزی همه چون یخ فسردند
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی
عطارد را قلم مسمار کردی
پرند زهره بر تن خار کردی
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حقشناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن
دلم چو دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
و گر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل در کش باز رستی
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن
ز من فربه تران کاین جنس گفتند
به بازوی ملوک این لعل سفتند
به دولت داشتند اندیشه را پاس
نشاید لعل سفتن جز به الماس
سخنهائی ز رفعت تا ثریا
به اسباب مهیا شد مهیا
منم روی از جهان در گوشه کرده
کفی پست جوین ره توشه کرده
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته
چو زنبوری که دارد خانه تنگ
در آن خانه بود حلوای صد رنگ
به فر شه که روزی ریز شاخست
کرم گر تنگ شد روزی فراخست
چو خواهم مرغم از روزن درآید
زمین بشکافد و ماهی برآید
از آن دولت که باداعداش بر هیچ
به همت یاریی خواهم دگر هیچ
بسا کارا که شد روشنتر از ماه
به همت خاصه همت همت شاه
گر از دنیا وجوهی نیست در دست
قناعت را سعادت باد کان هست
سعادت روی در روی جهان کرد
خلیفت وار نور صبح گاهی
جهان بستد سپیدی از سیاهی
فلک را چتر بد سلطان ببایست
که الحق چتر بیسلطان نشایست
در آوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید
ز دولتخانه این هفت فغفور
سخن را تازهتر کردند منشور
طغان شاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد
قلم شمشیر شد دستش قلم کرد
من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشیری قلم در دست مانده
بدین دل کز کدامین در در آیم
کدامین گنج را سر برگشایم
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را
چه برگیرم که در گیرد جهان را
درآمد دولت از در شاد در روی
هزارم بوسه خوش داد بر روی
که کار آمد برون از قالب تنگ
کلیدت را در گشادند آهن از سنگ
چنین فرمود شاهنشاه عالم
که عشقی نوبرآر از راه عالم
که صاحب حالتان یکباره مردند
زبیسوزی همه چون یخ فسردند
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی
عطارد را قلم مسمار کردی
پرند زهره بر تن خار کردی
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حقشناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن
دلم چو دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
و گر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل در کش باز رستی
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن
ز من فربه تران کاین جنس گفتند
به بازوی ملوک این لعل سفتند
به دولت داشتند اندیشه را پاس
نشاید لعل سفتن جز به الماس
سخنهائی ز رفعت تا ثریا
به اسباب مهیا شد مهیا
منم روی از جهان در گوشه کرده
کفی پست جوین ره توشه کرده
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته
چو زنبوری که دارد خانه تنگ
در آن خانه بود حلوای صد رنگ
به فر شه که روزی ریز شاخست
کرم گر تنگ شد روزی فراخست
چو خواهم مرغم از روزن درآید
زمین بشکافد و ماهی برآید
از آن دولت که باداعداش بر هیچ
به همت یاریی خواهم دگر هیچ
بسا کارا که شد روشنتر از ماه
به همت خاصه همت همت شاه
گر از دنیا وجوهی نیست در دست
قناعت را سعادت باد کان هست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۲ - بر تخت نشستن خسرو بجای پدر
چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز برتبه شد پادشاهی
به فرختر زمان شاه جوانبخت
بدارالملک خود شد بر سر تخت
دلش گر چه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود
ز یک سو ملک را بر کار میداشت
ز دیگر سو نظر بر یار میداشت
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری
ز بس کافتادگان را داد میداد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد
چو از شغل ولایت باز پرداخت
دگرباره بنوش و ناز پرداخت
شکار و عیش کردی شام و شبگیر
نبودی یک زمان بیجام و نخجیر
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بر بست
نمیدانیم شاپورش کجا برد
چو شاهنشه نفرمودش چرا برد
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب در ماند و عاجز شد درین باب
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری
بیاد ماه با شبرنگ میساخت
به امید گهر با سنگ میساخت
به هرمز برتبه شد پادشاهی
به فرختر زمان شاه جوانبخت
بدارالملک خود شد بر سر تخت
دلش گر چه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود
ز یک سو ملک را بر کار میداشت
ز دیگر سو نظر بر یار میداشت
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری
ز بس کافتادگان را داد میداد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد
چو از شغل ولایت باز پرداخت
دگرباره بنوش و ناز پرداخت
شکار و عیش کردی شام و شبگیر
نبودی یک زمان بیجام و نخجیر
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بر بست
نمیدانیم شاپورش کجا برد
چو شاهنشه نفرمودش چرا برد
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب در ماند و عاجز شد درین باب
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری
بیاد ماه با شبرنگ میساخت
به امید گهر با سنگ میساخت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۴ - صفت داد و دهش خسرو
جهان خسرو که تا گردون کمر بست
کله داری چنو بر تخت ننشست
به روز بار که او را رای بودی
به پیشش پنج صف بر پای بودی
نخستین صف توانگر داشت در پیش
دویم صف بود حاجتگار و درویش
سوم صف جای بیماران بیزور
همه رسته به موئی از لب گور
چهارم صف به قومی متصل بود
که بند پایشان مسمار دل بود
صف پنجم گنه کاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی
به پیش خونیان ز امیدواری
مثال آورده خط رستگاری
ندا برداشته دارنده بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار
توانگر چون سوی درویش دیدی
شمار شکر بر خود بیش دیدی
چو در بیمار دیدی چشم درویش
گرفتی بر سلامت شکر در پیش
چو دیدی سوی بندی مرد بیمار
به آزادی نمودی شکر بسیار
چو بر خونی فتادی چشمبندی
گشادی لب به شکر به پسندی
چو خونی دیدی امید رهائی
فزودی شمع شکرش روشنائی
در خسرو همه ساله بدین داد
چو مصر از شکر بودی شکرآباد
به می بنشست روزی بر سر تخت
بدین حرفت حریفی کرد با بخت
به گرداگرد تخت طاقدیسش
دهان تاجداران خاک لیسش
همه تمثالهای آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی
ز میخ ماه تا خرگاه کیوان
درو پرداخته ایوان بر ایوان
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار
به ترتیب گهرهای شب افروز
خبر داده ز ساعات شب و روز
شناسائی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته بر خواند
کسی کو تخت خسرو در نظر داشت
هزاران جام کیخسرو ز برداشت
چنین تختی نه تختی کاسمانی
بر او شاهی نه شه صاحبقرانی
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تاثری خوانی نهاده
ارم را خشک بد در مجلسش جام
فلک را حلقه بد بر درگهش نام
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند
درم داری که از سختی در آید
سرو کارش به بدبختی گراید
به شادی شغل عالم درج میکن
خراجش میستان و خرج میکن
چنین میده چنان کش میستانی
و گر بدهی و نستانی تو دانی
جهانداری به تنها کرد نتوان
به تنهائی جهان را خورد نتوان
بداند هر که با تدبیر باشد
که تنها خوار تنها میر باشد
مخور تنها گرت خود آبجوی است
که تنها خور چو دریا تلخ خوی است
به باید خویشتن را شمع کردن
به کار دیگران پا جمع کردن
ببین قارون چه برد از گنج دنیا
نیرزد گنج دنیا رنج دنیا
به رنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است
چو آید رنج باشد چون شود رنج
تهی دستی شرف دارد بدین گنج
ملک پرویز کز جمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت
بدش با گنج دادن خندهناکی
چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی
دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام
خورش با کاسه دادی باده با جام
کشیده مایده یک میل در میل
مگس را گاو دادی پشه را پیل
ز حلواها که بودی گرد خوانش
ندانستی چه خوردی میهمانش
ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
ندانم چند چندانی که خواهی
چو بزمش بوی خوش را ساز دادی
صبا وام ریاحین باز دادی
به هنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر
چو خورد خاص او بر خوان رسیدی
گوارش تا به خوزستان رسیدی
کبابیتر بخوردی اول روز
بر او سوده یکی در شبافروز
ز بازرگان عمان در نهانی
بده من زر خریده زر کانی
شنیدم کز چنان در باشد آرام
رطوبتهای اصلی را در اندام
یک اسب بور از رق چشم نوزاد
معطر کرده چون ریحان بغداد
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده
بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمه خشک
چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود
به خوان زر نهادندی فرا پیش
هزار و هفتصد مثقال کم بیش
بخوردی زان نواله لقمهای چند
چو مغز پسته و پالوده قند
نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش در افتادی ز ناگاه
بدو بخشیدی آن زرینه خوان را
تنور و هر چه آلت بودی آن را
زهی خوانی که طباخان نورش
چنین نانی بر آرند از تنورش
دگر روزی که خوان لاجوردی
گرفتی از تنور صبح زردی
همان پیشینه رسم آغاز کردی
تنور و خوانی از نوساز کردی
همه روز این شگرفی بود کارش
همه عمر این روش بود اختیارش
چو وقت آمد نماند آن پادشائی
به کاری نامد آن کار و کیائی
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد
چو بر سنبل چرد آهوی تاتار
نسیمش بوی مشک آرد به بازار
دگر آهو که خاشاکست خوردش
بجای مشک خاشاک است گردش
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
که از بیدولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر
چو صبحت گر شبی باید به از روز
چراغ از مشعل روشن برافروز
بهای در بزرگ از بهر این است
کز اول با بزرگان همنشین است
کله داری چنو بر تخت ننشست
به روز بار که او را رای بودی
به پیشش پنج صف بر پای بودی
نخستین صف توانگر داشت در پیش
دویم صف بود حاجتگار و درویش
سوم صف جای بیماران بیزور
همه رسته به موئی از لب گور
چهارم صف به قومی متصل بود
که بند پایشان مسمار دل بود
صف پنجم گنه کاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی
به پیش خونیان ز امیدواری
مثال آورده خط رستگاری
ندا برداشته دارنده بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار
توانگر چون سوی درویش دیدی
شمار شکر بر خود بیش دیدی
چو در بیمار دیدی چشم درویش
گرفتی بر سلامت شکر در پیش
چو دیدی سوی بندی مرد بیمار
به آزادی نمودی شکر بسیار
چو بر خونی فتادی چشمبندی
گشادی لب به شکر به پسندی
چو خونی دیدی امید رهائی
فزودی شمع شکرش روشنائی
در خسرو همه ساله بدین داد
چو مصر از شکر بودی شکرآباد
به می بنشست روزی بر سر تخت
بدین حرفت حریفی کرد با بخت
به گرداگرد تخت طاقدیسش
دهان تاجداران خاک لیسش
همه تمثالهای آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی
ز میخ ماه تا خرگاه کیوان
درو پرداخته ایوان بر ایوان
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار
به ترتیب گهرهای شب افروز
خبر داده ز ساعات شب و روز
شناسائی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته بر خواند
کسی کو تخت خسرو در نظر داشت
هزاران جام کیخسرو ز برداشت
چنین تختی نه تختی کاسمانی
بر او شاهی نه شه صاحبقرانی
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تاثری خوانی نهاده
ارم را خشک بد در مجلسش جام
فلک را حلقه بد بر درگهش نام
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند
درم داری که از سختی در آید
سرو کارش به بدبختی گراید
به شادی شغل عالم درج میکن
خراجش میستان و خرج میکن
چنین میده چنان کش میستانی
و گر بدهی و نستانی تو دانی
جهانداری به تنها کرد نتوان
به تنهائی جهان را خورد نتوان
بداند هر که با تدبیر باشد
که تنها خوار تنها میر باشد
مخور تنها گرت خود آبجوی است
که تنها خور چو دریا تلخ خوی است
به باید خویشتن را شمع کردن
به کار دیگران پا جمع کردن
ببین قارون چه برد از گنج دنیا
نیرزد گنج دنیا رنج دنیا
به رنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است
چو آید رنج باشد چون شود رنج
تهی دستی شرف دارد بدین گنج
ملک پرویز کز جمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت
بدش با گنج دادن خندهناکی
چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی
دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام
خورش با کاسه دادی باده با جام
کشیده مایده یک میل در میل
مگس را گاو دادی پشه را پیل
ز حلواها که بودی گرد خوانش
ندانستی چه خوردی میهمانش
ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
ندانم چند چندانی که خواهی
چو بزمش بوی خوش را ساز دادی
صبا وام ریاحین باز دادی
به هنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر
چو خورد خاص او بر خوان رسیدی
گوارش تا به خوزستان رسیدی
کبابیتر بخوردی اول روز
بر او سوده یکی در شبافروز
ز بازرگان عمان در نهانی
بده من زر خریده زر کانی
شنیدم کز چنان در باشد آرام
رطوبتهای اصلی را در اندام
یک اسب بور از رق چشم نوزاد
معطر کرده چون ریحان بغداد
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده
بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمه خشک
چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود
به خوان زر نهادندی فرا پیش
هزار و هفتصد مثقال کم بیش
بخوردی زان نواله لقمهای چند
چو مغز پسته و پالوده قند
نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش در افتادی ز ناگاه
بدو بخشیدی آن زرینه خوان را
تنور و هر چه آلت بودی آن را
زهی خوانی که طباخان نورش
چنین نانی بر آرند از تنورش
دگر روزی که خوان لاجوردی
گرفتی از تنور صبح زردی
همان پیشینه رسم آغاز کردی
تنور و خوانی از نوساز کردی
همه روز این شگرفی بود کارش
همه عمر این روش بود اختیارش
چو وقت آمد نماند آن پادشائی
به کاری نامد آن کار و کیائی
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد
چو بر سنبل چرد آهوی تاتار
نسیمش بوی مشک آرد به بازار
دگر آهو که خاشاکست خوردش
بجای مشک خاشاک است گردش
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
که از بیدولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر
چو صبحت گر شبی باید به از روز
چراغ از مشعل روشن برافروز
بهای در بزرگ از بهر این است
کز اول با بزرگان همنشین است
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۱ - اندرز شیرین خسرو را در داد و دانش
به نزهت بود روزی با دلافروز
سخن در داد و دانش میشد آن روز
زمین بوسید شیرین کای خداوند
ز رامش سوی دانش کوش یک چند
بسی کوشیدهای در کامرانی
بسی دیگر به کام دل برانی
جهان را کردهای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد
چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد
لگد در شیر گیرد تا بریزد
حذر کن زانکه ناگه در کمینی
دعای بد کند خلوتنشینی
زنی پیر از نفسهای جوانه
زند تیری سحرگه بر نشانه
ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد
که نفرین داده باشد ملک بر باد
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر داد خواهان
چو دولت روی برگرداند از راه
همه کاری نه بر موقع کند شاه
چو برگ باغ گیرد ناتوانی
خبر پیشین برد باد خزانی
چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش از آن در دیده داغی
چو سیلی ریختن خواهد به انبوه
بغرد کوهه ابر از سر کوه
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک
رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک
درختی کاول از پیوند کژ خاست
نشاید جز به آتش کردنش راست
جهانسوزی بد است و جور سازی
ترا به گر رعیت را نوازی
از آن ترسم که گرد این مثل راست
که آن شه گفت کو را کس نمیخواست
کهن دولت چو باشد دیر پیوند
رعیت را نباشد هیچ در بند
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند
ز مغروری که در سر ناز گیرد
مراعات از رعیت باز گیرد
نو اقبالی بر آرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه
خلایق را چو نیکو خواه گردد
باجماع خلایق شاه گردد
خردمندی و شاهی هر دو داری
سپیدی و سیاهی هر دو داری
نجات آخرت را چارهگر باش
در این منزل ز رفتن با خبر باش
کسی کو سیم و زر ترکیب سازد
قیامت را کجا ترتیب سازد
ببین دور از تو شاهانی که مردند
ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟
بمانی، مال بد خواه تو باشد
ببخشی، شحنه راه تو باشد
فرو خوان قصه دارا و جمشید
که با هر یک چه بازی کرد خورشید
در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز
که دانی پردهٔ پوشیده را راز
سخن در داد و دانش میشد آن روز
زمین بوسید شیرین کای خداوند
ز رامش سوی دانش کوش یک چند
بسی کوشیدهای در کامرانی
بسی دیگر به کام دل برانی
جهان را کردهای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد
چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد
لگد در شیر گیرد تا بریزد
حذر کن زانکه ناگه در کمینی
دعای بد کند خلوتنشینی
زنی پیر از نفسهای جوانه
زند تیری سحرگه بر نشانه
ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد
که نفرین داده باشد ملک بر باد
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر داد خواهان
چو دولت روی برگرداند از راه
همه کاری نه بر موقع کند شاه
چو برگ باغ گیرد ناتوانی
خبر پیشین برد باد خزانی
چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش از آن در دیده داغی
چو سیلی ریختن خواهد به انبوه
بغرد کوهه ابر از سر کوه
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک
رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک
درختی کاول از پیوند کژ خاست
نشاید جز به آتش کردنش راست
جهانسوزی بد است و جور سازی
ترا به گر رعیت را نوازی
از آن ترسم که گرد این مثل راست
که آن شه گفت کو را کس نمیخواست
کهن دولت چو باشد دیر پیوند
رعیت را نباشد هیچ در بند
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند
ز مغروری که در سر ناز گیرد
مراعات از رعیت باز گیرد
نو اقبالی بر آرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه
خلایق را چو نیکو خواه گردد
باجماع خلایق شاه گردد
خردمندی و شاهی هر دو داری
سپیدی و سیاهی هر دو داری
نجات آخرت را چارهگر باش
در این منزل ز رفتن با خبر باش
کسی کو سیم و زر ترکیب سازد
قیامت را کجا ترتیب سازد
ببین دور از تو شاهانی که مردند
ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟
بمانی، مال بد خواه تو باشد
ببخشی، شحنه راه تو باشد
فرو خوان قصه دارا و جمشید
که با هر یک چه بازی کرد خورشید
در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز
که دانی پردهٔ پوشیده را راز
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۶ - خطاب زمین بوس
ای عالم جان و جان عالم
دلخوش کن آدمی و آدم
تاج تو ورای تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید
آبادی عالم از تمامیت
و آزادی مردم از غلامیت
مولا شده جمله ی ممالک
توقیع تو را به (صح ذلک)
هم ملک جهان به تو مکرم
هم حکم جهان به تو مسلم
هم خطبه تو طراز اسلام
هم سکه تو خلیفه احرام
گر خطبه ی تو دمند بر خاک
زر خیزد از او به جای خاشاک
ور سکه تو زنند بر سنگ
کس در نزند به سیم و زر چنگ
راضی شده از بزرگواریت
دولت به یتاق نیزه داریت
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو ازان کشد در انبار
آنچه از جو و کاه او نشانست
چون خوشه و کاه کهکشانست
بردی ز هوا لطیف خوئی
وز باد صبا عبیر بوئی
فیض تو که چشمه ی حیاتست
روزی ده اصل امهاتست
پالوده راوق ربیعی
خاک قدم تو از مطیعی
هرجا که دلیست قاف تا قاف
از بندگی تو میزند لاف
چون دست ظفر کلاه بخشی
چون فضل خدا گناه بخشی
باقیست به ملک در سیاست
پیش و پس ملک هست پاست
گر پیش روی چراغ راهی
ور پس باشی جهان پناهی
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق
دیوان عمل نشان تو داری
حکم عمل جهان تو داری
آنها که در این عمل رئیسند
بر خاک تو عبده نویسند
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کار فرمای
دولت که نشانه مراد است
در حق تو صاحب اعتقاد است
نصرت که عدو ازو گریزد
از سایه ی دولت تو خیزد
گوئی علمت که نور دیده است
از دولت و نصرت آفریده است
با هر که به حکم هم نبردی
بندی کمر هزار مردی
بیآنکه به خون کنی برش را
در دامنش افکنی سرش را
وآنکس که نظر بدو رسانی
بر تخت سعادتش نشانی
بر فتح نویسی آیتش را
واباد کنی ولایتش را
گرچه نظر تو بر نظامی
فرخنده شد از بلند نامی
او نیز که پاسبان کویست
بر دولت تو خجسته رویست
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد
این مرغ که مهر تست مایهش
نشگفت که فرخست سایهش
هر مرغ که مرغ صبحگاهست
ورد نفسش دعای شاهست
با رفعت و قدر نام دارد
بر فتح و ظفر مقام دارد
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت
عالم همه ساله خرم از تو
معزول مباد عالم از تو
اقبال مطیع و یار بادت
توفیق رفیق کار بادت
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده
دلخوش کن آدمی و آدم
تاج تو ورای تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید
آبادی عالم از تمامیت
و آزادی مردم از غلامیت
مولا شده جمله ی ممالک
توقیع تو را به (صح ذلک)
هم ملک جهان به تو مکرم
هم حکم جهان به تو مسلم
هم خطبه تو طراز اسلام
هم سکه تو خلیفه احرام
گر خطبه ی تو دمند بر خاک
زر خیزد از او به جای خاشاک
ور سکه تو زنند بر سنگ
کس در نزند به سیم و زر چنگ
راضی شده از بزرگواریت
دولت به یتاق نیزه داریت
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو ازان کشد در انبار
آنچه از جو و کاه او نشانست
چون خوشه و کاه کهکشانست
بردی ز هوا لطیف خوئی
وز باد صبا عبیر بوئی
فیض تو که چشمه ی حیاتست
روزی ده اصل امهاتست
پالوده راوق ربیعی
خاک قدم تو از مطیعی
هرجا که دلیست قاف تا قاف
از بندگی تو میزند لاف
چون دست ظفر کلاه بخشی
چون فضل خدا گناه بخشی
باقیست به ملک در سیاست
پیش و پس ملک هست پاست
گر پیش روی چراغ راهی
ور پس باشی جهان پناهی
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق
دیوان عمل نشان تو داری
حکم عمل جهان تو داری
آنها که در این عمل رئیسند
بر خاک تو عبده نویسند
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کار فرمای
دولت که نشانه مراد است
در حق تو صاحب اعتقاد است
نصرت که عدو ازو گریزد
از سایه ی دولت تو خیزد
گوئی علمت که نور دیده است
از دولت و نصرت آفریده است
با هر که به حکم هم نبردی
بندی کمر هزار مردی
بیآنکه به خون کنی برش را
در دامنش افکنی سرش را
وآنکس که نظر بدو رسانی
بر تخت سعادتش نشانی
بر فتح نویسی آیتش را
واباد کنی ولایتش را
گرچه نظر تو بر نظامی
فرخنده شد از بلند نامی
او نیز که پاسبان کویست
بر دولت تو خجسته رویست
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد
این مرغ که مهر تست مایهش
نشگفت که فرخست سایهش
هر مرغ که مرغ صبحگاهست
ورد نفسش دعای شاهست
با رفعت و قدر نام دارد
بر فتح و ظفر مقام دارد
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت
عالم همه ساله خرم از تو
معزول مباد عالم از تو
اقبال مطیع و یار بادت
توفیق رفیق کار بادت
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۵ - دعای پادشاه سعید علاء الدین کرپ ارسلان
ای دل از این خیال سازی چند
به خیالی خیال بازی چند
از سر این خیال درگذرم
دور به ز این خیالها نظرم
آنچه مقصود شد در این پرگار
چار فصل است به ز فصل بهار
اولین فصل آفرین خدای
کافرینش به فضل اوست به پای
واندگر فصل خطبه نبوی
کین کهن سکه زو گرفت نوی
فصل دیگر دعای شاه جهان
کان دعا در برآورد ز دهان
فصل آخر نصیحت آموزی
پادشه را به فتح و فیروزی
پادشاهی که ملک هفت اقلیم
دخل دولت بدو کند تسلیم
حجت مملکت به قول و به قهر
آیتی در خدا یگانی دهر
خسرو تاج بخش تخت نشان
بر سر تاج و تخت گنج فشان
عمده مملکت علاء الدین
حافظ و ناصر زمان و زمین
نام او رتبت علا دارد
گر گذشت از فلک روا دارد
فلک بی علا چه باشد پست
در علا بی فلک بلندی هست
شاه کرپ ارسلان کشور گیر
به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر
مهدیی کافتاب این مهد است
دولتش ختم آخرین عهد است
رستمی کز فلک سواری رخش
هم بزرگ است و هم بزرگی بخش
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هژبر
قفل هستی چو در کلید آمد
عالم از جوهری پدید آمد
اوست آن عالمی که از کف خویش
هردم آرد هزار جوهر بیش
صحف گردون ز شرح او ورقی
عرق دریا ز فیض او عرقی
بحر و بر هردو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش
سربلندی چنان بلند سریر
کز بلندیش خرد گشت ضمیر
در بزرگی برابر ملک است
وز بلندی برادر فلک است
بر تن دشمنان برقع دوز
برق شمشیر اوست برقع سوز
نسل اقسنقری مؤید ازو
اب وجد با کمال ابجد ازو
فتح بر خاک پای او زده فرق
فتنه در آب تیغ او شده غرق
آب او آتش از اثیر انگیز
خاک او باد را عبیر آمیز
در نبردش که شیر خارد دم
اسب دشمن به سر شود نه به سم
در صبوحش که خون رز ریزد
زاب یخ بسته آتش انگیزد
حربه را چون به حرب تیز کند
روز را روز رستخیز کند
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید
شه چو دریاست بیدروغ و دریغ
جزر و مدش به تازیانه و تیغ
هرچه آرد به زخم تیغ فراز
به سر تازیانه بخشد باز
مشتریوار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سم سمند
گر ندیدی بر اژدها شیری
وافتابی کشیده شمشیری
شاه را بین که در مصاف و شکار
اژدها صورتست و شیر سوار
ناچخش زیر اژدهای علم
اژدها را چو مار کرده قلم
تنگی مطرحش به تیر دو شاخ
کرده بر شیر شرزه گور فراخ
نوک تیرش به هر کجا که بتافت
گه جگر دوخت گناه موی شکافت
بازی خرس برده از شمشیر
خرس بازی در آوریده به شیر
شیرگیری ولیک نز مستی
شیرگیری به اژدها دستی
گرگ درنده را به کوه سهند
دست و پائی به یک دو شاخ افکند
شه چو از گرگ دست و پا برده
شیر با او به دست و پا مرده
تیرش از دست گرگ و پای پلنگ
برسم گور کرده صحرا تنگ
صیدگاهش ز خون دریا جوش
گاه گرگینه گه پلنگی پوش
بر گرازی که تیغ راند تیز
گیرد از زخم او گراز گریز
چون به چرم کمان درآرد زور
چرم را بر گوزن سازد گور
کند ارپای در نهد به مصاف
سنگ را چون عقیق زهره شکاف
آن نماید به تیغ زهراندود
کاسمان از زمین برآرد دود
اوست در بزم ورزم یافته نام
جان ده و جان ستان به تیغ و به جام
خاک تیره ز روشنائی او
چشم روشن به آشنائی او
ناف خلقش چو کلک رسامان
مشک در جیب و لعل در دامان
گشته از مشک و لعل او همه جای
مملکت عقد بند و غالیهسای
از قبای چنو کلهداری
ز آسمان تا زمین کلهواری
وز کمان چنو جهانگیری
چرخ نه قبضه کمترین تیری
زان بزرگی که در سگالش اوست
چار گوهر چهار بالش اوست
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او به چار میخ زده
ز آفتاب جلال اوست چو ماه
روی ما سرخ و روی خصم سیاه
چه عجب کافتاب زرین نعل
کوه را سنگ داد و کانرا لعل
گوهر کان حرم دریده اوست
کان گوهر درم خریده اوست
داد جرعش به کوه و دریا قوت
نام این در نشان آن یاقوت
پاس دار دو حکم در دو سرای
ضابط حکم خلق و حکم خدای
میپذیرد ز فیض یزدان ساز
میرساند به بندگانش باز
چون جهان زو گرفت پیروزی
فرخی بادش از جهان روزی
همه روزش خجسته باد به فال
پادشاهیش را مباد زوال
نظم اولاد او به سعد نجوم
در بدر باد تا ابد منظوم
از فروغ دو صبح زیبا چهر
باد روشن چو آفتاب سپهر
دو ملک زاده بلند سریر
این جهانجوی و آن ولایتگیر
این فریدون صفت به دانش ورای
وان به کیخسروی رکیب گشای
نقش این بر طراز افسروگاه
نصرتالدین ملک محمد شاه
نام آن بر فلک ز راه رصد
گشته من بعدی اسمه احمد
دایم این را ز نصرتست کلید
وان ز فتح فلک شدست پدید
نصرت این را به تربیت کاری
فلک آنرا به تقویت داری
این ز نصرت زده سه پایه بخت
فلک آنرا چهار پایه تخت
چشم شه زیر چرخ مینائی
باد روشن بدین دو بینائی
دور ملکش بدین دو قطب جلال
منتظم باد بر جنوب و شمال
دولتش صید و صید فربه باد
روزش از روز و شب به باد
باد محجوبه نقاب شبش
نور صبح محمدی نسبش
این چو آبادی چرخ باد بجود
وان شده ختم امهات وجود
نام این خضر جاودانی باد
حکم آن آب زندگانی باد
در حفاظ خط سلیمانی
عرش بلقیس باد نورانی
سایه شه که هست چشمه نور
زان گل و گلستان مبادا دور
ازلی شد جهان پناهی او
ابدی باد پادشاهی او
ای کمر بسته کلاه تو بخت
زندهدار جهان به تاج و به تخت
شب به پاس تو هندویست سیاه
بسته بر گرد خود جلاجل ماه
صبح مفرد رو حمایل کش
در رکابت نفس برآرد خوش
شام دیلم گله که چاکر تست
مشکبو از کیائی در تست
روز رومی چو شب شود زنگی
گر برونش کنی ز سرهنگی
در همه سفره کاسمان دارد
اجری مملکت دو نان دارد
کمتر اجری خور ترا به قیاس
قوت هفت اختر است جرعه کاس
خاتم نصرت الهی را
ختم بر تست پادشاهی را
آسمان کافتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست
مه که از چرخ تخت زر کرده است
با سریر تو سر به سر کرده است
آب باران که اصل پاکی شد
با تو چون چشم شور خاکی شد
لعل با تیغ تو خزف رنگی
کوه با حلم تو سبک سنگی
پادشاهان که در جهان هستند
هر یک ابری به دست بر بستند
جز یک ابر تو کابر نیسانیست
آن دیگر ابرها زمستانیست
خوان نهند آنگهی که خون بخورند
نان دهند آنگهی که جان ببرند
تو بر آن کس که سایهاندازی
دیر خوانی و زود بنوازی
قدر اهل هنر کسی داند
که هنر نامهها بسی خواند
آنکه عیب از هنر نداند باز
زو هنرمند کی پذیرد ساز
ملک را ز آفرینشت شرفست
وآفریننامهای به هر طرفست
در یزک داری ولایت جود
دولت تست پاسدار وجود
رونقی کز تو دید دولت و دین
باغ نادیده ز ابر فروردین
گر کیان را به طالع فرخ
هفت خوان بود با دوازده رخ
آسمان با بروج او به درست
هفت خوان و دوازده رخ تست
همه عالم تنست و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد
زان ولایت که مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند
دل توئی وین مثل حکایت تست
که دل مملکت ولایت تست
ای به خضر و سکندری مشهور
مملکت را ز علم و عدل تو نور
ز آهنی گر سکندر آینه ساخت
خضر اگر سوی آب حیوان تاخت
گوهر آینه است سینه تو
آب حیوان در آبگینه تو
هر ولایت که چون تو شه دارد
ایزد از هر بدش نگه دارد
زان سعادت که در سرت دانند
مقبل هفت کشورت خوانند
پنجمین کشور از تو آبادان
وز تو شش کشور دیگر شادان
همه مرزی ز مهربانی تو
به تمنای مرزبانی تو
چار شه داشتند چار طراز
پنجمین شان توئی به عمر دراز
داشت اسکندر ارسطاطالیس
کز وی آموخت علمهای نفیس
بزم نوشیروان سپهری بود
کز جهانش بزرگمهری بود
بود پرویز را چه باربدی
که نوا صد نه صدهزار زدی
وان ملک را که بد ملکشه نام
بود دینپروری چو خواجه نظام
تو کز ایشان به افسری داری
چون نظامی سخنوری داری
ای نظامی بلند نام از تو
یافته کار او نظام از تو
خسروان دیگر زکان گزاف
میزنند از خزینه بخشی لاف
دانه در خاک شور میریزند
سرمه در چشم کور میبیزند
در گل شوره دانه افشانی
بر نیارد مگر پشیمانی
در زمینی درخت باید کشت
کاورد میوهای چو باغ بهشت
باده چون خاک را دهد ساقی
نام دهقان کجا بود باقی
جز تو کز داد و دانشت حرمیست
کیست کو را به جای خود کرمیست
من که الحق شناختم به قیاس
کاهل فرهنگ را تو داری پاس
نخری زرق کیمیاسازان
نپذیری فریب طنازان
نقش این کارنامه ابدی
در تو بستم به طالع رصدی
مقبل آن کس که دخل دانه او
بر چنین آورد به خانه او
کابد الدهر تا بود بر جای
باشد از نام او صحیفه گشای
نه چنان کز پس قرانی چند
قلمش درکشد سپهر بلند
چونکه پختم به دور هفت هزار
دیگ پختی چنین به هفت افزار
نوشش از بهر جان فروزی تست
نوش بادت بخور که روزی تست
چاشنی گیریش به جان کردم
وانگهی بر تو جانفشان کردم
ای فلکها به خویش تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پیوند
بر فلک چون پرم که من زمیم
کی رسم در فرشته کادمیم
خواستم تا به نیشکر قلمی
سبزه رویانم از سواد زمی
از شکر توشههای راه کنم
تا شکر ریز بزم شاه کنم
گز نیم محرم شکر ریزی
پاس دار شهم به شب خیزی
آفتابست شاه عالمتاب
دیده من شده برابرش آب
آفتاب ار توان بر آب زدن
آب نتوان بر آفتاب زدن
چشم با چشمهگر نمیسازد
با خیالش خیال میبازد
چیست کان نیست در خزینه شاه
به جز این نقد نو رسیده ز راه
دستگاهیش ده به سم سمند
تا شود پایگاهش از تو بلند
کشته کوه کابر ساقی اوست
خوردن آب چه ندارد دوست
من که محتاج آب آن دستم
از دگر آبها دهان بستم
نقص در باشد اربها کنمش
هم به تسلیم شه رها کنمش
گر نیوشی چو زهره راه نوم
کنی انگشت کش چو ماه نوم
ورنه بینی که نقش بس خردست
باد ازین گونه گل بسی بردست
عمر بادت که داد و دین داری
آن دهادت خدا که این داری
هرچه نیک اوفتد ز دولت تست
عهد آن چیز باد بر تو درست
وآنچه دور افتد از عنایت تو
دور باد از تو و ولایت تو
باد تا بر سپهر تابد هور
دوستت دوستکام و دشمن کور
دشمنانت چنان که با دل تنگ
سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ
بیشیت هست بیش دانی باد
وز همه بیش زندگانی باد
از حد دولت تو دست زوال
دور و مهجور باد در همه حال
به خیالی خیال بازی چند
از سر این خیال درگذرم
دور به ز این خیالها نظرم
آنچه مقصود شد در این پرگار
چار فصل است به ز فصل بهار
اولین فصل آفرین خدای
کافرینش به فضل اوست به پای
واندگر فصل خطبه نبوی
کین کهن سکه زو گرفت نوی
فصل دیگر دعای شاه جهان
کان دعا در برآورد ز دهان
فصل آخر نصیحت آموزی
پادشه را به فتح و فیروزی
پادشاهی که ملک هفت اقلیم
دخل دولت بدو کند تسلیم
حجت مملکت به قول و به قهر
آیتی در خدا یگانی دهر
خسرو تاج بخش تخت نشان
بر سر تاج و تخت گنج فشان
عمده مملکت علاء الدین
حافظ و ناصر زمان و زمین
نام او رتبت علا دارد
گر گذشت از فلک روا دارد
فلک بی علا چه باشد پست
در علا بی فلک بلندی هست
شاه کرپ ارسلان کشور گیر
به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر
مهدیی کافتاب این مهد است
دولتش ختم آخرین عهد است
رستمی کز فلک سواری رخش
هم بزرگ است و هم بزرگی بخش
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هژبر
قفل هستی چو در کلید آمد
عالم از جوهری پدید آمد
اوست آن عالمی که از کف خویش
هردم آرد هزار جوهر بیش
صحف گردون ز شرح او ورقی
عرق دریا ز فیض او عرقی
بحر و بر هردو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش
سربلندی چنان بلند سریر
کز بلندیش خرد گشت ضمیر
در بزرگی برابر ملک است
وز بلندی برادر فلک است
بر تن دشمنان برقع دوز
برق شمشیر اوست برقع سوز
نسل اقسنقری مؤید ازو
اب وجد با کمال ابجد ازو
فتح بر خاک پای او زده فرق
فتنه در آب تیغ او شده غرق
آب او آتش از اثیر انگیز
خاک او باد را عبیر آمیز
در نبردش که شیر خارد دم
اسب دشمن به سر شود نه به سم
در صبوحش که خون رز ریزد
زاب یخ بسته آتش انگیزد
حربه را چون به حرب تیز کند
روز را روز رستخیز کند
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید
شه چو دریاست بیدروغ و دریغ
جزر و مدش به تازیانه و تیغ
هرچه آرد به زخم تیغ فراز
به سر تازیانه بخشد باز
مشتریوار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سم سمند
گر ندیدی بر اژدها شیری
وافتابی کشیده شمشیری
شاه را بین که در مصاف و شکار
اژدها صورتست و شیر سوار
ناچخش زیر اژدهای علم
اژدها را چو مار کرده قلم
تنگی مطرحش به تیر دو شاخ
کرده بر شیر شرزه گور فراخ
نوک تیرش به هر کجا که بتافت
گه جگر دوخت گناه موی شکافت
بازی خرس برده از شمشیر
خرس بازی در آوریده به شیر
شیرگیری ولیک نز مستی
شیرگیری به اژدها دستی
گرگ درنده را به کوه سهند
دست و پائی به یک دو شاخ افکند
شه چو از گرگ دست و پا برده
شیر با او به دست و پا مرده
تیرش از دست گرگ و پای پلنگ
برسم گور کرده صحرا تنگ
صیدگاهش ز خون دریا جوش
گاه گرگینه گه پلنگی پوش
بر گرازی که تیغ راند تیز
گیرد از زخم او گراز گریز
چون به چرم کمان درآرد زور
چرم را بر گوزن سازد گور
کند ارپای در نهد به مصاف
سنگ را چون عقیق زهره شکاف
آن نماید به تیغ زهراندود
کاسمان از زمین برآرد دود
اوست در بزم ورزم یافته نام
جان ده و جان ستان به تیغ و به جام
خاک تیره ز روشنائی او
چشم روشن به آشنائی او
ناف خلقش چو کلک رسامان
مشک در جیب و لعل در دامان
گشته از مشک و لعل او همه جای
مملکت عقد بند و غالیهسای
از قبای چنو کلهداری
ز آسمان تا زمین کلهواری
وز کمان چنو جهانگیری
چرخ نه قبضه کمترین تیری
زان بزرگی که در سگالش اوست
چار گوهر چهار بالش اوست
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او به چار میخ زده
ز آفتاب جلال اوست چو ماه
روی ما سرخ و روی خصم سیاه
چه عجب کافتاب زرین نعل
کوه را سنگ داد و کانرا لعل
گوهر کان حرم دریده اوست
کان گوهر درم خریده اوست
داد جرعش به کوه و دریا قوت
نام این در نشان آن یاقوت
پاس دار دو حکم در دو سرای
ضابط حکم خلق و حکم خدای
میپذیرد ز فیض یزدان ساز
میرساند به بندگانش باز
چون جهان زو گرفت پیروزی
فرخی بادش از جهان روزی
همه روزش خجسته باد به فال
پادشاهیش را مباد زوال
نظم اولاد او به سعد نجوم
در بدر باد تا ابد منظوم
از فروغ دو صبح زیبا چهر
باد روشن چو آفتاب سپهر
دو ملک زاده بلند سریر
این جهانجوی و آن ولایتگیر
این فریدون صفت به دانش ورای
وان به کیخسروی رکیب گشای
نقش این بر طراز افسروگاه
نصرتالدین ملک محمد شاه
نام آن بر فلک ز راه رصد
گشته من بعدی اسمه احمد
دایم این را ز نصرتست کلید
وان ز فتح فلک شدست پدید
نصرت این را به تربیت کاری
فلک آنرا به تقویت داری
این ز نصرت زده سه پایه بخت
فلک آنرا چهار پایه تخت
چشم شه زیر چرخ مینائی
باد روشن بدین دو بینائی
دور ملکش بدین دو قطب جلال
منتظم باد بر جنوب و شمال
دولتش صید و صید فربه باد
روزش از روز و شب به باد
باد محجوبه نقاب شبش
نور صبح محمدی نسبش
این چو آبادی چرخ باد بجود
وان شده ختم امهات وجود
نام این خضر جاودانی باد
حکم آن آب زندگانی باد
در حفاظ خط سلیمانی
عرش بلقیس باد نورانی
سایه شه که هست چشمه نور
زان گل و گلستان مبادا دور
ازلی شد جهان پناهی او
ابدی باد پادشاهی او
ای کمر بسته کلاه تو بخت
زندهدار جهان به تاج و به تخت
شب به پاس تو هندویست سیاه
بسته بر گرد خود جلاجل ماه
صبح مفرد رو حمایل کش
در رکابت نفس برآرد خوش
شام دیلم گله که چاکر تست
مشکبو از کیائی در تست
روز رومی چو شب شود زنگی
گر برونش کنی ز سرهنگی
در همه سفره کاسمان دارد
اجری مملکت دو نان دارد
کمتر اجری خور ترا به قیاس
قوت هفت اختر است جرعه کاس
خاتم نصرت الهی را
ختم بر تست پادشاهی را
آسمان کافتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست
مه که از چرخ تخت زر کرده است
با سریر تو سر به سر کرده است
آب باران که اصل پاکی شد
با تو چون چشم شور خاکی شد
لعل با تیغ تو خزف رنگی
کوه با حلم تو سبک سنگی
پادشاهان که در جهان هستند
هر یک ابری به دست بر بستند
جز یک ابر تو کابر نیسانیست
آن دیگر ابرها زمستانیست
خوان نهند آنگهی که خون بخورند
نان دهند آنگهی که جان ببرند
تو بر آن کس که سایهاندازی
دیر خوانی و زود بنوازی
قدر اهل هنر کسی داند
که هنر نامهها بسی خواند
آنکه عیب از هنر نداند باز
زو هنرمند کی پذیرد ساز
ملک را ز آفرینشت شرفست
وآفریننامهای به هر طرفست
در یزک داری ولایت جود
دولت تست پاسدار وجود
رونقی کز تو دید دولت و دین
باغ نادیده ز ابر فروردین
گر کیان را به طالع فرخ
هفت خوان بود با دوازده رخ
آسمان با بروج او به درست
هفت خوان و دوازده رخ تست
همه عالم تنست و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد
زان ولایت که مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند
دل توئی وین مثل حکایت تست
که دل مملکت ولایت تست
ای به خضر و سکندری مشهور
مملکت را ز علم و عدل تو نور
ز آهنی گر سکندر آینه ساخت
خضر اگر سوی آب حیوان تاخت
گوهر آینه است سینه تو
آب حیوان در آبگینه تو
هر ولایت که چون تو شه دارد
ایزد از هر بدش نگه دارد
زان سعادت که در سرت دانند
مقبل هفت کشورت خوانند
پنجمین کشور از تو آبادان
وز تو شش کشور دیگر شادان
همه مرزی ز مهربانی تو
به تمنای مرزبانی تو
چار شه داشتند چار طراز
پنجمین شان توئی به عمر دراز
داشت اسکندر ارسطاطالیس
کز وی آموخت علمهای نفیس
بزم نوشیروان سپهری بود
کز جهانش بزرگمهری بود
بود پرویز را چه باربدی
که نوا صد نه صدهزار زدی
وان ملک را که بد ملکشه نام
بود دینپروری چو خواجه نظام
تو کز ایشان به افسری داری
چون نظامی سخنوری داری
ای نظامی بلند نام از تو
یافته کار او نظام از تو
خسروان دیگر زکان گزاف
میزنند از خزینه بخشی لاف
دانه در خاک شور میریزند
سرمه در چشم کور میبیزند
در گل شوره دانه افشانی
بر نیارد مگر پشیمانی
در زمینی درخت باید کشت
کاورد میوهای چو باغ بهشت
باده چون خاک را دهد ساقی
نام دهقان کجا بود باقی
جز تو کز داد و دانشت حرمیست
کیست کو را به جای خود کرمیست
من که الحق شناختم به قیاس
کاهل فرهنگ را تو داری پاس
نخری زرق کیمیاسازان
نپذیری فریب طنازان
نقش این کارنامه ابدی
در تو بستم به طالع رصدی
مقبل آن کس که دخل دانه او
بر چنین آورد به خانه او
کابد الدهر تا بود بر جای
باشد از نام او صحیفه گشای
نه چنان کز پس قرانی چند
قلمش درکشد سپهر بلند
چونکه پختم به دور هفت هزار
دیگ پختی چنین به هفت افزار
نوشش از بهر جان فروزی تست
نوش بادت بخور که روزی تست
چاشنی گیریش به جان کردم
وانگهی بر تو جانفشان کردم
ای فلکها به خویش تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پیوند
بر فلک چون پرم که من زمیم
کی رسم در فرشته کادمیم
خواستم تا به نیشکر قلمی
سبزه رویانم از سواد زمی
از شکر توشههای راه کنم
تا شکر ریز بزم شاه کنم
گز نیم محرم شکر ریزی
پاس دار شهم به شب خیزی
آفتابست شاه عالمتاب
دیده من شده برابرش آب
آفتاب ار توان بر آب زدن
آب نتوان بر آفتاب زدن
چشم با چشمهگر نمیسازد
با خیالش خیال میبازد
چیست کان نیست در خزینه شاه
به جز این نقد نو رسیده ز راه
دستگاهیش ده به سم سمند
تا شود پایگاهش از تو بلند
کشته کوه کابر ساقی اوست
خوردن آب چه ندارد دوست
من که محتاج آب آن دستم
از دگر آبها دهان بستم
نقص در باشد اربها کنمش
هم به تسلیم شه رها کنمش
گر نیوشی چو زهره راه نوم
کنی انگشت کش چو ماه نوم
ورنه بینی که نقش بس خردست
باد ازین گونه گل بسی بردست
عمر بادت که داد و دین داری
آن دهادت خدا که این داری
هرچه نیک اوفتد ز دولت تست
عهد آن چیز باد بر تو درست
وآنچه دور افتد از عنایت تو
دور باد از تو و ولایت تو
باد تا بر سپهر تابد هور
دوستت دوستکام و دشمن کور
دشمنانت چنان که با دل تنگ
سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ
بیشیت هست بیش دانی باد
وز همه بیش زندگانی باد
از حد دولت تو دست زوال
دور و مهجور باد در همه حال
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۶ - نامه پادشاه ایران به بهرامگور
اول نامه بود نام خدای
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملکزاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بیهنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بیخبری
مالکالملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعهای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزهگر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بیشمشیر
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملکزاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بیهنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بیخبری
مالکالملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعهای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزهگر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بیشمشیر
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۷ - پاسخ دادن بهرام ایرانیان را
چونکه خواننده خواند نامه تمام
جوش آتش برآمد از بهرام
باز خود را به صد توانائی
داد چون زیرکان شکیبائی
با چنان گرمیی نکرد شتاب
بعد از اندیشه باز داد جواب
کانچه در نامه کاتبان راندند
گوش کردم چو نامه بر خواندند
گرچه کاتب نبوده چابک دست
پند گوینده را عیاری هست
آنچه بر گفته شد ز رای بلند
میپسندم که هست جای پسند
من که در پیش من چه خاک و چه سیم
سر فرو ناورم به هفت اقلیم
لیک ملکی که ماندم از پدران
عیب باشد که هست با دگران
گر پدر دعوی خدائی کرد
من خدا دوستم خرد پرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ میزاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
هرکجا عقل پیش رو باشد
بد بد گو ز بد شنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست
گفتنش بد شنیدنش بترست
بگذرید از جنایت پدرم
بگذارید از آنچه بیخبرم
من اگر چشم بدنگیرد راه
عذر خواهم از آنچ رفت گناه
پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک به ترک آن گفتم
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود
به که با خواب دیده نستیزد
خسبد اما به وقت برخیزد
خواب من گرچه بود خوابی سخت
از سرم هم نبود خالی بخت
کرد بیدار بختیم یاری
دادم از خواب سخت بیداری
بعد ازین روی در بهی دارم
دل ز هر غفلتی تهی دارم
نکنم بیخودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی
مصلحان را نظر نواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم
در خطای کسی نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم
از گناه گذشته نارم یاد
با نمودار وقت باشم شاد
باشما آن کنم که باید کرد
وز شما آن خورم که شاید خورد
ناورم رخنه در خزینه کس
دل دشمن کنم هزینه و بس
نیک رای از درم نباشد دور
بد و بد رای را کنم مهجور
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بدنیاموزم
دور دارم ز داوری آزرم
آن کنم کز خدای دارم شرم
زن و فرزند و ملک و مال همه
بر من ایمنتر از شبان و رمه
نان کس را به زور نگشایم
بلکه نانش به نانبر افزایم
نبرد دیو آرزوم از راه
آرزو را گرو کنم به گناه
ننمایم به چشم بیننده
آنچه نپسندد آفریننده
چون شه این گفت ورایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست
گفت ما را تو از خداوندی
هم خرد بخش و هم خردمندی
هرچه گفتی ز رای خوب سرشت
خردش بر نگین دل بنوشت
سر تو زیبی که سروری همه را
سر شبان هم تو شایی این رمه را
تاجداری سزای گوهر تست
تاج با ماست لیک بر سر تست
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدار کیان به جز تو که ماند
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدارکیان به جز تو که ماند
تخمه بهمنی و دارائی
ازتو میپاید آشکارائی
میوه نو توئی سیامک را
یادگار اردشیر بابک را
تا کیومرث از سریر و کلاه
میرود نسبت تو شاه به شاه
ملک با تو به اختیاری نیست
در جهان جز تو تاجداری نیست
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند
لیک ما بندگان در این بندیم
که گرفتار عهد و سوگندیم
با نشینندهای که دارد تخت
دست عهدی شدست ما را سخت
که نخواهیم تاج بیسر او
بر نتابیم چهره از در او
حجتی باید استوار کنون
کارد آن عهد را ز عهده برون
تا در آیین خود خجل نشویم
نشکند عهد و تنگدل نشویم
شاه بهرام کاین جواب شنید
پاسخی دادشان چنانکه سزید
گفت عذر از شما روا نبود
عاقل آن به که بی وفا نبود
این مخالف که تخت گیر شماست
طفل من شد اگرچه پیر شماست
تاجش از سر چنان به زیر آرم
که یکی موی ازو نیازارم
گرچه موقوف نیست شاهی من
بر مدارا و عذر خواهی من
شاهم و شاهزاده تا جمشید
ملک میراث من سیاه و سپید
تاج و تخت آلتست و شاهی نه
آلتی خواه باش و خواهی نه
هرکه شد تاجدار و تختنشین
تاج او آسمان و تخت زمین
تخت جمشید و تاج افریدون
هردو دایم نماند تا اکنون
هرکرا مایه بود سر به فراخت
از پی خویش تاج و تختی ساخت
من که بر تاج و تخت ره دانم
تیغ دارم به تیغ بستانم
جای من گر گرفت غداری
عنکبوتی تنید بر غاری
اژدهائی رسید بر در غار
وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
مور کی جنس جبرئیل بود
پشه کی مرد پای پیل بود
گور چندان زند ترانه دلیر
که ننالند سپید مهره شیر
نزد خورشید خاصه برج حمل
این چنین صد چراغ را چه محل
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد
من به سختی به خانه دگران
خانه من به دست خانه بران
خورش خصم شهد یا شکر است
خورد من یا دلست یا جگر است
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ برگردن
همه ملک عجم خزانه من
در عرب مانده خیلخانه من
گاه منذر فرستدم خوانی
گاه نعمان فدا کند جانی
نان دهانم بدین کلهداری
نان خورانم بدان گنه کاری
من چو شیر جوان ولایت گیر
جای من کی رسد به روبه پیر
کی منم کی برد مخالف تاج
جز به کیزاده کی دهند خراج
هست جای کیان سزای کیان
جز کیان را مباد جای کیان
شاه مائیم و دیگران رهیند
ما پریم آن دیگر کسان تهیند
شاه باید که لشگر انگیزد
از سواری چه گرد برخیزد
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز به پور مغان نشاید داد
نیک دانید کان چه میگویم
راست کاری و راستی جویم
لیک از راه نیک پیمانی
نز سر سرکشی و سلطانی
آن کنم من که وفق رای شماست
رای من جستن رضای شماست
وانکه گفتید حجتی باید
که بدو عهد بسته بگشاید
حجت آنست کز میان دو شیر
بهره آنرا بود که هست دلیر
بامدادان دو شیر غرنده
خورشی در شکم نیاکنده
وحشی تیز چنگ خشمآلود
کز دم آتشین برآرد دود
شیر دار آورد به میدانگاه
گرد بر گرد صف کشند سپاه
تاج شاهان ز سر به زیر نهند
در میان دو شرزه شیر نهند
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آنروز تاجور داند
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفریب طبع نواز
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او
به پرستندگان خویش سپرد
تا برندش چنانکه باید برد
شهپرستان که مهر شه دیدند
وان سخنهای نغز بشنیدند
بازگشتند سوی خانه خویش
صورت شاه نو نهاده به پیش
گشته هریک ز مهربانی او
عاشق فر خسروانی او
همه گفتند شاه بهرامست
که ملک گوهر و ملک نامست
نتوان برخلاف او بودن
آفتابی به گل بر اندودن
تند شیریست آن نبرده سوار
کاژدها را کند به تیر شکار
چون شود تند شیر پنجه گشای
هیچکس پیش او ندارد پای
بستاند سریر و تاج به زور
سروران را برد به پای ستور
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته بر نیفروزیم
قصه شیر و برگرفتن تاج
به چنین شرط نیست او محتاج
لیکن این شیر حجتی است بزرگ
کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ
سوی درگه شدند جمله ز راه
باز گفتند شرط شاه به شاه
نامه خواندند و حال بنمودند
یک سخن بر شنوده نفزودند
پیر تخت آزمای تاجپرست
تاج بنهاد و زیر تخت نشست
گفت ازان تاج و تخت بیزارم
که ازو جان به شیر بسپارم
به که زنده شوم ز تخت به زیر
تا شوم کشته در میان دو شیر
مرد زیرک کجا دلیر خورد
طعمهای کز دهان شیر خورد
وارث مملکت به تیغ و به جام
هیچکس نیست جز ملک بهرام
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان بهست که پیر
من ازین شغل درکشیدم دست
نیستم شاه لیک شاهپرست
پاسخ آراستند ناموران
کای سر خسروان و تاجسران
شرط ما با تو در خداوندی
نیست الا بدین خردمندی
چون به فرمان ما شدی بر تخت
هم به فرمان ما رها کن رخت
نیست بازی ز شیر بردن تاج
تا چه شب بازی آورد شب داج
شرط او را به جای خویش آریم
شیر بندیم و تاج پیش آریم
گر بترسد سریر عاج تراست
ور شود کشته نیز تاج تراست
گر شود چیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد
در خور تخت و آفرین باشد
لیک هیهات اگر چنین باشد
ختم قصه بر این شد آخر کار
کانچه شرطست نگذرد ز قرار
روز فردا چو در شمار آید
شاه با شیر در شکار آید
جوش آتش برآمد از بهرام
باز خود را به صد توانائی
داد چون زیرکان شکیبائی
با چنان گرمیی نکرد شتاب
بعد از اندیشه باز داد جواب
کانچه در نامه کاتبان راندند
گوش کردم چو نامه بر خواندند
گرچه کاتب نبوده چابک دست
پند گوینده را عیاری هست
آنچه بر گفته شد ز رای بلند
میپسندم که هست جای پسند
من که در پیش من چه خاک و چه سیم
سر فرو ناورم به هفت اقلیم
لیک ملکی که ماندم از پدران
عیب باشد که هست با دگران
گر پدر دعوی خدائی کرد
من خدا دوستم خرد پرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ میزاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
هرکجا عقل پیش رو باشد
بد بد گو ز بد شنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست
گفتنش بد شنیدنش بترست
بگذرید از جنایت پدرم
بگذارید از آنچه بیخبرم
من اگر چشم بدنگیرد راه
عذر خواهم از آنچ رفت گناه
پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک به ترک آن گفتم
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود
به که با خواب دیده نستیزد
خسبد اما به وقت برخیزد
خواب من گرچه بود خوابی سخت
از سرم هم نبود خالی بخت
کرد بیدار بختیم یاری
دادم از خواب سخت بیداری
بعد ازین روی در بهی دارم
دل ز هر غفلتی تهی دارم
نکنم بیخودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی
مصلحان را نظر نواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم
در خطای کسی نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم
از گناه گذشته نارم یاد
با نمودار وقت باشم شاد
باشما آن کنم که باید کرد
وز شما آن خورم که شاید خورد
ناورم رخنه در خزینه کس
دل دشمن کنم هزینه و بس
نیک رای از درم نباشد دور
بد و بد رای را کنم مهجور
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بدنیاموزم
دور دارم ز داوری آزرم
آن کنم کز خدای دارم شرم
زن و فرزند و ملک و مال همه
بر من ایمنتر از شبان و رمه
نان کس را به زور نگشایم
بلکه نانش به نانبر افزایم
نبرد دیو آرزوم از راه
آرزو را گرو کنم به گناه
ننمایم به چشم بیننده
آنچه نپسندد آفریننده
چون شه این گفت ورایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست
گفت ما را تو از خداوندی
هم خرد بخش و هم خردمندی
هرچه گفتی ز رای خوب سرشت
خردش بر نگین دل بنوشت
سر تو زیبی که سروری همه را
سر شبان هم تو شایی این رمه را
تاجداری سزای گوهر تست
تاج با ماست لیک بر سر تست
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدار کیان به جز تو که ماند
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدارکیان به جز تو که ماند
تخمه بهمنی و دارائی
ازتو میپاید آشکارائی
میوه نو توئی سیامک را
یادگار اردشیر بابک را
تا کیومرث از سریر و کلاه
میرود نسبت تو شاه به شاه
ملک با تو به اختیاری نیست
در جهان جز تو تاجداری نیست
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند
لیک ما بندگان در این بندیم
که گرفتار عهد و سوگندیم
با نشینندهای که دارد تخت
دست عهدی شدست ما را سخت
که نخواهیم تاج بیسر او
بر نتابیم چهره از در او
حجتی باید استوار کنون
کارد آن عهد را ز عهده برون
تا در آیین خود خجل نشویم
نشکند عهد و تنگدل نشویم
شاه بهرام کاین جواب شنید
پاسخی دادشان چنانکه سزید
گفت عذر از شما روا نبود
عاقل آن به که بی وفا نبود
این مخالف که تخت گیر شماست
طفل من شد اگرچه پیر شماست
تاجش از سر چنان به زیر آرم
که یکی موی ازو نیازارم
گرچه موقوف نیست شاهی من
بر مدارا و عذر خواهی من
شاهم و شاهزاده تا جمشید
ملک میراث من سیاه و سپید
تاج و تخت آلتست و شاهی نه
آلتی خواه باش و خواهی نه
هرکه شد تاجدار و تختنشین
تاج او آسمان و تخت زمین
تخت جمشید و تاج افریدون
هردو دایم نماند تا اکنون
هرکرا مایه بود سر به فراخت
از پی خویش تاج و تختی ساخت
من که بر تاج و تخت ره دانم
تیغ دارم به تیغ بستانم
جای من گر گرفت غداری
عنکبوتی تنید بر غاری
اژدهائی رسید بر در غار
وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
مور کی جنس جبرئیل بود
پشه کی مرد پای پیل بود
گور چندان زند ترانه دلیر
که ننالند سپید مهره شیر
نزد خورشید خاصه برج حمل
این چنین صد چراغ را چه محل
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد
من به سختی به خانه دگران
خانه من به دست خانه بران
خورش خصم شهد یا شکر است
خورد من یا دلست یا جگر است
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ برگردن
همه ملک عجم خزانه من
در عرب مانده خیلخانه من
گاه منذر فرستدم خوانی
گاه نعمان فدا کند جانی
نان دهانم بدین کلهداری
نان خورانم بدان گنه کاری
من چو شیر جوان ولایت گیر
جای من کی رسد به روبه پیر
کی منم کی برد مخالف تاج
جز به کیزاده کی دهند خراج
هست جای کیان سزای کیان
جز کیان را مباد جای کیان
شاه مائیم و دیگران رهیند
ما پریم آن دیگر کسان تهیند
شاه باید که لشگر انگیزد
از سواری چه گرد برخیزد
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز به پور مغان نشاید داد
نیک دانید کان چه میگویم
راست کاری و راستی جویم
لیک از راه نیک پیمانی
نز سر سرکشی و سلطانی
آن کنم من که وفق رای شماست
رای من جستن رضای شماست
وانکه گفتید حجتی باید
که بدو عهد بسته بگشاید
حجت آنست کز میان دو شیر
بهره آنرا بود که هست دلیر
بامدادان دو شیر غرنده
خورشی در شکم نیاکنده
وحشی تیز چنگ خشمآلود
کز دم آتشین برآرد دود
شیر دار آورد به میدانگاه
گرد بر گرد صف کشند سپاه
تاج شاهان ز سر به زیر نهند
در میان دو شرزه شیر نهند
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آنروز تاجور داند
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفریب طبع نواز
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او
به پرستندگان خویش سپرد
تا برندش چنانکه باید برد
شهپرستان که مهر شه دیدند
وان سخنهای نغز بشنیدند
بازگشتند سوی خانه خویش
صورت شاه نو نهاده به پیش
گشته هریک ز مهربانی او
عاشق فر خسروانی او
همه گفتند شاه بهرامست
که ملک گوهر و ملک نامست
نتوان برخلاف او بودن
آفتابی به گل بر اندودن
تند شیریست آن نبرده سوار
کاژدها را کند به تیر شکار
چون شود تند شیر پنجه گشای
هیچکس پیش او ندارد پای
بستاند سریر و تاج به زور
سروران را برد به پای ستور
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته بر نیفروزیم
قصه شیر و برگرفتن تاج
به چنین شرط نیست او محتاج
لیکن این شیر حجتی است بزرگ
کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ
سوی درگه شدند جمله ز راه
باز گفتند شرط شاه به شاه
نامه خواندند و حال بنمودند
یک سخن بر شنوده نفزودند
پیر تخت آزمای تاجپرست
تاج بنهاد و زیر تخت نشست
گفت ازان تاج و تخت بیزارم
که ازو جان به شیر بسپارم
به که زنده شوم ز تخت به زیر
تا شوم کشته در میان دو شیر
مرد زیرک کجا دلیر خورد
طعمهای کز دهان شیر خورد
وارث مملکت به تیغ و به جام
هیچکس نیست جز ملک بهرام
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان بهست که پیر
من ازین شغل درکشیدم دست
نیستم شاه لیک شاهپرست
پاسخ آراستند ناموران
کای سر خسروان و تاجسران
شرط ما با تو در خداوندی
نیست الا بدین خردمندی
چون به فرمان ما شدی بر تخت
هم به فرمان ما رها کن رخت
نیست بازی ز شیر بردن تاج
تا چه شب بازی آورد شب داج
شرط او را به جای خویش آریم
شیر بندیم و تاج پیش آریم
گر بترسد سریر عاج تراست
ور شود کشته نیز تاج تراست
گر شود چیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد
در خور تخت و آفرین باشد
لیک هیهات اگر چنین باشد
ختم قصه بر این شد آخر کار
کانچه شرطست نگذرد ز قرار
روز فردا چو در شمار آید
شاه با شیر در شکار آید
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۳ - آگاهی بهرام از لشکرگشی خاقان چین بار دوم
چون به تثلیث مشتری و زحل
شاه انجم ز حوت شد به حمل
سبزه خضر وش جوانی یافت
چشمهٔ آب زندگانی یافت
ناف هر چشمه رود نیلی شد
هر سبیلی به سلسبیلی شد
مشک برگشت خاک عودی پوش
نافه خر گشت باد نافه فروش
اعتدال هوای نوروزی
راست رو شد به عالم افروزی
باد نوروزی از قباله نو
با ریاحین نهاد جان به گرو
رستنی سر برون زد از دل خاک
زنگ خورشید گشت از آینه پاک
شبنم از دامن اثیر نشست
گرمی اندام زمهریر شکست
برف کافوری از گریوه کوه
رود را زاب دیده داد شکوه
سبزه گوهر زدود بینش را
داد سرسبزی آفرینش را
نرگستر به چشم خواب آلود
هر کرا چشم بود خواب ربود
باد صبح از نسیم نافه گشای
بر سواد بنفشه غالیه سای
سرو کز سایه بادبانه زده
جعد شمشاد را به شانه زده
چشم نیلوفر از شکنجهٔ خواب
جان در انداخته به قلعهٔ آب
غنچههای نو از شکوفه شاخ
کرده لؤلوا چو برگ لاله فراخ
سوسن از بهر تاج نرگس مست
شوشه زر نهاده بر کف دست
از شمایل شمامههای بهار
بیقیامت ستاره کرده نثار
شنبلید سرشک در دیده
زعفران خورده باز خندیده
کاتب الوحی گل به آب حیات
بر شقایق به خون نوشته برات
برگ نسرین به گوهر آمودن
شاخ سوسن به توتیا سودن
جعد بر جعد بسته مرزنگوش
دیلم آسا فکنده بر سر دوش
گشته هم برگ و هم گیا راضی
این به مقراضه آن به مقراضی
سنبل از خوشهای مشگ انگیز
برقرنفل گشاده عطسهٔ تیز
داده خیری به شرط هم عهدی
یاسمن را خط ولیعهدی
بوی سیسنبر از حرارت خویش
عقرب چرخ را گداخته نیش
غنچه با چشم گاو چشم به ناز
مرغ با گوش پیلگوش به راز
گل کافور بوی مشک نسیم
چون بناگوش یار در زر و سیم
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان
ارغوان و سمن برابر دید
رایتی برکشیده سرخ و سپید
ز آفت بید برگ بادخزان
شاخ پر برگ بید دست گزان
گل کمر بسته در شهنشاهی
خاک چون باد در هوا خواهی
بلبل آواز برکشیده چو کوس
همه شب تا به وقت بانگ خروس
سرخ گل را به سبز میدانی
پنج نوبت زنان به سلطانی
برسر سرو بانگ فاختگان
چون طرب رود دلنواختگان
نای قمری به ناله سحری
خنده برده ز کام کبک دری
بانگ دراج بر حوالی کشت
کرده تقطیع بیتهای بهشت
زند باف از بهشت نامه زند
در شب آورد و خواند حرفی چند
عندلیب از نوای تیز آهنگ
گشته باریک چون بریشم چنگ
باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاطمند شده
شاه بهرام در چنین روزی
کرد شاهانه مجلس افروزی
از نمودار هفت گنبد خویش
گنبدی ز آسمان فراخته بیش
چاربندی رسید پیکی چست
راه شش طاق هفت گنبد جست
چون درآمد در آن بهشتی کاخ
شد دلش چون در بهشت فراخ
کرد بر خسروآفرین دراز
کافرین کرده بود برد نماز
گفت باز از نگارخانه چین
جوش لشگر گرفت روی زمین
ماند پیمان شاه را فغفور
شد دگر ره ز نیک عهدی دور
چینیان را وفا نباشد و عهد
زهرناک اندرون و بیرون شهد
لشگری تیغ برکشیده به اوج
تا به جیحون رسیده موج به موج
سیلی آمد گرفت صحرائی
هر نهنگی درو چو دریائی
گر شه این شغل را بدارد پاس
چینیان خون ما خورند به طاس
شه چو از فتنه یافت آگاهی
در بلا دید عافیت خواهی
پیشتر زانکه در سرآید دام
دامن از می کشید و دست از جام
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون به سر درارد پای
جز به گنج و سپه ندید پناه
کالت نصرت است گنج و سپاه
چون سپه باز جست پنج ندید
چون به گنجینه رفت گنج ندید
هم تهی دید گنج آکنده
هم سلیح و سپه پراکنده
ماند عاجز چو شیر بی دندان
طوق زنجیر و مملکت زندان
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخدا ترسی از خدا دوری
نام خود کرده زان جریده که خواست
راست روشن ولی نه روشن و راست
روشن و راستیش بس باریک
راستی کوژ و روشنی تاریک
داده شه را به نام نیک غرور
واو ز تعلیق نیکنامی دور
تا وزارت به حکم نرسی بود
در وزارت خدای ترسی بود
راست روشن چو زو وزارت برد
راستیها و روشنیها مرد
شه چو مشغول شد به نوش و به ناز
او به بیداد کرد دست دراز
فتنه میساخت مصلحت میسوخت
ملک میجست و مال میاندوخت
نایب شاه را به زر و به زیب
داد بر کیمیای فتنه فریب
گفت خلق آرزو طلب شدهاند
شوخ و گستاخ و بیادب شدهاند
نعمت ما ز راه سیریشان
داده در کار ما دلیریشان
گر نمالیمشان به رأی و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش
مردمانی بدند و بد گهرند
یوسفانی ز گرگ و سگ بترند
گرگ را گرگ بند باید کرد
رقص روباه چند باید کرد
خاکیانی که زاده ز میند
ددگانی به صورت آدمیند
ددگان بر وفا نظر ننهند
حکم را جز به تیغ سرننهند
خوانده باشی ز درس غمزدگان
که سیاوش چه دید از ددگان
جاه جمشید خوار چون کردند
سر دارا به دار چون کردند
مالشان حوضه است و ایشان سیر
گندد آب را به حوض ماند دیر
آب کز خاک تیرهفش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد
شاه اگر مست خصم هشیارست
شحنه گر خفته دزد بیدارست
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی برو تباه شود
از شهی کو سیاست انگیزد
دشمن و دیو هر دو بگریزد
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ
جهد آن کن که از سیاست خویش
نشکنی رونق ریاست خویش
نفریبی به آشنائی کس
کس خود تیغ خودشناسی و بس
شه به امید ماست باده پرست
من قلم دارم و تو تیغ به دست
از تو قهر آید و زمن تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر
محتشم را به مال مالش کن
بیدرم را به خون سگالش کن
نیک و بد هر دو هست بر تو حلال
از بدان جان ستان ز نیکان مال
خوار کن خلق را به جاه و به چیز
تا بمانی به چشم خلق عزیز
چون رعیت زبون و خوار بود
ملک پیوسته برقرار بود
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی
به جفائی که او نمودش راه
جور میکرد بر رعیت شاه
تا به حدی که خواری از حد برد
هیچکس را به هیچ کس نشمرد
در ستمکارگی پی افشردند
میگرفتند و خانه میبردند
در ده و شهر جز نفیر نبود
سخنی جز گرفت و گیر نبود
تا در آن مملک به اندک سال
هیچکس را نه ملک ماند و نه مال
همه را راست روشن از کم و بیش
راست و روشن ستد به رشوت خویش
از زر و گوهر و غلام و کنیز
در ولایت نماند کس را چیز
اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشمتر کسی به درویشی
خانهداران ز جور خانه بران
خانه خویش مانده بر دگران
شهری و لشگری ز جان بستوه
همه آواره گشته کوه به کوه
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذالکی ننوشت
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی
جز وزیری که خانه بودش و گنج
حاصل کس نبود جز غم و رنج
شاه را چون به ساز کردن جنگ
گنج و لشگر نبود شد دلتنگ
منهیان را یکان یکان به درست
یک به یک حال آن خرابی جست
کس ز بیم وزیر عالم سوز
آنچه شب رفت و انگفت به روز
هرکسی عذری از دروغ انگیخت
کاین تهی دست گشت و آن بگریخت
بر زمین هیچ دخل و دانه نماند
لاجرم گنج در خزانه نماند
شد ز بی مکسبی و بی مالی
ملک شه از مؤدیان خالی
شه چو شفقت برد فراز آیند
بر عملهای خویش باز آیند
شاه را آن بهانه سیر نکرد
لیک بی وقت جنگ شیر نکرد
از بد گنبد جفا پیشه
کرد چندانکه باید اندیشه
ره به سامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد
شاه انجم ز حوت شد به حمل
سبزه خضر وش جوانی یافت
چشمهٔ آب زندگانی یافت
ناف هر چشمه رود نیلی شد
هر سبیلی به سلسبیلی شد
مشک برگشت خاک عودی پوش
نافه خر گشت باد نافه فروش
اعتدال هوای نوروزی
راست رو شد به عالم افروزی
باد نوروزی از قباله نو
با ریاحین نهاد جان به گرو
رستنی سر برون زد از دل خاک
زنگ خورشید گشت از آینه پاک
شبنم از دامن اثیر نشست
گرمی اندام زمهریر شکست
برف کافوری از گریوه کوه
رود را زاب دیده داد شکوه
سبزه گوهر زدود بینش را
داد سرسبزی آفرینش را
نرگستر به چشم خواب آلود
هر کرا چشم بود خواب ربود
باد صبح از نسیم نافه گشای
بر سواد بنفشه غالیه سای
سرو کز سایه بادبانه زده
جعد شمشاد را به شانه زده
چشم نیلوفر از شکنجهٔ خواب
جان در انداخته به قلعهٔ آب
غنچههای نو از شکوفه شاخ
کرده لؤلوا چو برگ لاله فراخ
سوسن از بهر تاج نرگس مست
شوشه زر نهاده بر کف دست
از شمایل شمامههای بهار
بیقیامت ستاره کرده نثار
شنبلید سرشک در دیده
زعفران خورده باز خندیده
کاتب الوحی گل به آب حیات
بر شقایق به خون نوشته برات
برگ نسرین به گوهر آمودن
شاخ سوسن به توتیا سودن
جعد بر جعد بسته مرزنگوش
دیلم آسا فکنده بر سر دوش
گشته هم برگ و هم گیا راضی
این به مقراضه آن به مقراضی
سنبل از خوشهای مشگ انگیز
برقرنفل گشاده عطسهٔ تیز
داده خیری به شرط هم عهدی
یاسمن را خط ولیعهدی
بوی سیسنبر از حرارت خویش
عقرب چرخ را گداخته نیش
غنچه با چشم گاو چشم به ناز
مرغ با گوش پیلگوش به راز
گل کافور بوی مشک نسیم
چون بناگوش یار در زر و سیم
مشک بید از درخت عود نشان
گاه کافور و گاه مشک فشان
ارغوان و سمن برابر دید
رایتی برکشیده سرخ و سپید
ز آفت بید برگ بادخزان
شاخ پر برگ بید دست گزان
گل کمر بسته در شهنشاهی
خاک چون باد در هوا خواهی
بلبل آواز برکشیده چو کوس
همه شب تا به وقت بانگ خروس
سرخ گل را به سبز میدانی
پنج نوبت زنان به سلطانی
برسر سرو بانگ فاختگان
چون طرب رود دلنواختگان
نای قمری به ناله سحری
خنده برده ز کام کبک دری
بانگ دراج بر حوالی کشت
کرده تقطیع بیتهای بهشت
زند باف از بهشت نامه زند
در شب آورد و خواند حرفی چند
عندلیب از نوای تیز آهنگ
گشته باریک چون بریشم چنگ
باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاطمند شده
شاه بهرام در چنین روزی
کرد شاهانه مجلس افروزی
از نمودار هفت گنبد خویش
گنبدی ز آسمان فراخته بیش
چاربندی رسید پیکی چست
راه شش طاق هفت گنبد جست
چون درآمد در آن بهشتی کاخ
شد دلش چون در بهشت فراخ
کرد بر خسروآفرین دراز
کافرین کرده بود برد نماز
گفت باز از نگارخانه چین
جوش لشگر گرفت روی زمین
ماند پیمان شاه را فغفور
شد دگر ره ز نیک عهدی دور
چینیان را وفا نباشد و عهد
زهرناک اندرون و بیرون شهد
لشگری تیغ برکشیده به اوج
تا به جیحون رسیده موج به موج
سیلی آمد گرفت صحرائی
هر نهنگی درو چو دریائی
گر شه این شغل را بدارد پاس
چینیان خون ما خورند به طاس
شه چو از فتنه یافت آگاهی
در بلا دید عافیت خواهی
پیشتر زانکه در سرآید دام
دامن از می کشید و دست از جام
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون به سر درارد پای
جز به گنج و سپه ندید پناه
کالت نصرت است گنج و سپاه
چون سپه باز جست پنج ندید
چون به گنجینه رفت گنج ندید
هم تهی دید گنج آکنده
هم سلیح و سپه پراکنده
ماند عاجز چو شیر بی دندان
طوق زنجیر و مملکت زندان
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخدا ترسی از خدا دوری
نام خود کرده زان جریده که خواست
راست روشن ولی نه روشن و راست
روشن و راستیش بس باریک
راستی کوژ و روشنی تاریک
داده شه را به نام نیک غرور
واو ز تعلیق نیکنامی دور
تا وزارت به حکم نرسی بود
در وزارت خدای ترسی بود
راست روشن چو زو وزارت برد
راستیها و روشنیها مرد
شه چو مشغول شد به نوش و به ناز
او به بیداد کرد دست دراز
فتنه میساخت مصلحت میسوخت
ملک میجست و مال میاندوخت
نایب شاه را به زر و به زیب
داد بر کیمیای فتنه فریب
گفت خلق آرزو طلب شدهاند
شوخ و گستاخ و بیادب شدهاند
نعمت ما ز راه سیریشان
داده در کار ما دلیریشان
گر نمالیمشان به رأی و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش
مردمانی بدند و بد گهرند
یوسفانی ز گرگ و سگ بترند
گرگ را گرگ بند باید کرد
رقص روباه چند باید کرد
خاکیانی که زاده ز میند
ددگانی به صورت آدمیند
ددگان بر وفا نظر ننهند
حکم را جز به تیغ سرننهند
خوانده باشی ز درس غمزدگان
که سیاوش چه دید از ددگان
جاه جمشید خوار چون کردند
سر دارا به دار چون کردند
مالشان حوضه است و ایشان سیر
گندد آب را به حوض ماند دیر
آب کز خاک تیرهفش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد
شاه اگر مست خصم هشیارست
شحنه گر خفته دزد بیدارست
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی برو تباه شود
از شهی کو سیاست انگیزد
دشمن و دیو هر دو بگریزد
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ
جهد آن کن که از سیاست خویش
نشکنی رونق ریاست خویش
نفریبی به آشنائی کس
کس خود تیغ خودشناسی و بس
شه به امید ماست باده پرست
من قلم دارم و تو تیغ به دست
از تو قهر آید و زمن تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر
محتشم را به مال مالش کن
بیدرم را به خون سگالش کن
نیک و بد هر دو هست بر تو حلال
از بدان جان ستان ز نیکان مال
خوار کن خلق را به جاه و به چیز
تا بمانی به چشم خلق عزیز
چون رعیت زبون و خوار بود
ملک پیوسته برقرار بود
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی
به جفائی که او نمودش راه
جور میکرد بر رعیت شاه
تا به حدی که خواری از حد برد
هیچکس را به هیچ کس نشمرد
در ستمکارگی پی افشردند
میگرفتند و خانه میبردند
در ده و شهر جز نفیر نبود
سخنی جز گرفت و گیر نبود
تا در آن مملک به اندک سال
هیچکس را نه ملک ماند و نه مال
همه را راست روشن از کم و بیش
راست و روشن ستد به رشوت خویش
از زر و گوهر و غلام و کنیز
در ولایت نماند کس را چیز
اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشمتر کسی به درویشی
خانهداران ز جور خانه بران
خانه خویش مانده بر دگران
شهری و لشگری ز جان بستوه
همه آواره گشته کوه به کوه
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت
دخل را کس فذالکی ننوشت
چون ولایت خراب شد حالی
دخل شاه از خزانه شد خالی
جز وزیری که خانه بودش و گنج
حاصل کس نبود جز غم و رنج
شاه را چون به ساز کردن جنگ
گنج و لشگر نبود شد دلتنگ
منهیان را یکان یکان به درست
یک به یک حال آن خرابی جست
کس ز بیم وزیر عالم سوز
آنچه شب رفت و انگفت به روز
هرکسی عذری از دروغ انگیخت
کاین تهی دست گشت و آن بگریخت
بر زمین هیچ دخل و دانه نماند
لاجرم گنج در خزانه نماند
شد ز بی مکسبی و بی مالی
ملک شه از مؤدیان خالی
شه چو شفقت برد فراز آیند
بر عملهای خویش باز آیند
شاه را آن بهانه سیر نکرد
لیک بی وقت جنگ شیر نکرد
از بد گنبد جفا پیشه
کرد چندانکه باید اندیشه
ره به سامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۴ - اندرز گرفتن بهرام از شبان
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یک سواره برون شدی به شکار
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی
چون شد آن روز غم عنان گیرش
رغبت آمد به سوی نخجیرش
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون
کرد صیدی چنانکه بودش رای
غصه را دست بست و غم را پای
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز
خواست تا سوی خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود
مغزش از تشنگی گداخته بود
گرد برگرد آن زمین بشتافت
آب تا بیش جست کمتر یافت
دید دودی چو اژدهای سیاه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
برصعود فلک بسیچ کنان
گفت آن دود گرچه زاتش خاست
از فروزندش آب باید خواست
چون بر آن دود رفت گامی چند
خرگهی دید برکشیده بلند
گلهٔ گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب یخنی جوش
سگی آویخته ز شاخ درخت
بسته چون سنگ دست و پایش سخت
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز
پیر چون دید میهمان برجست
به پرستشگری میان دربست
چون زمین میهمان پذیری کرد
و آسمان را لگامگیری کرد
اولش پیشکش درود آورد
وانگه از مرکبش فرود آورد
هر چه در خانه داشت ما حضری
پیشش آورد و کرد لابه گری
گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی
لیک از آبادی اینطرف دورست
خوان اگر بینواست معذورست
شه چو نان پاره شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید
گفت نان آنگهی خورم که نخست
زانچه پرسم خبردهی به درست
کین سگ بسته مستمند چراست
شیرخانه است گرگ بند چراست
پیر گفت ای جوان زیبا روی
گویمت آنچه رفت موی به موی
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله
از وفاداری و امینی او
شاد بودم به همنشینی او
گر کله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خویش
خوانده او را نه سگ شبانهٔ خویش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
بازوی آهنین من شب و روز
گر من از دشت رفتمی سوی شهر
گله از پاس او گرفتی بهر
ور شدی شغل من به شهر دراز
گله را او به خانه بردی باز
چند سالم یتاق داری کرد
راست بازی و راست کاری کرد
تا یکی روز بر صحیفهٔ کار
گله را نقش بر زدم به شمار
هفت سر گوسفند کم دیدم
غلطم در حساب ترسیدم
بعد یک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس میداشتم به رای و به هوش
در خطای کسم نیامد گوش
گر چه میداشتم به شبها پاس
نشدم هیچ شب حریف شناس
وانک آگاهتر به کار از من
پاسبانتر هزار بار از من
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست
همه شب خاطرم به غم میبود
کز گله گوسفند کم میبود
ده ده و پنج پنچ میپرداخت
چون یخی کو به آفتاب گداخت
تا به حدی که عامل صدقات
آنچه ماند از منش ستد به زکات
اوفتادم من بیابانی
از گله صاحبی به چوپانی
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا
گفتم این رخنه گر ز چشم بدست
دستکار کدام دام و ددست
با سگی این چنین که شیری کرد
کیست کاین آشنا دلیری کرد
تا یکی روز بر کناره آب
خفته بودم درآمدم از خواب
همچنان سرنهاده بر سر چوب
دست و پائی کشیده بی آشوب
ماده گرگی ز دور دیدم چست
کامد و شد سگش برابر سست
خواند سگ را به سگ زبانی خویش
سگ دویدش به مهربانی پیش
گرد او گشت و گرد میافشاند
گه دم و گه دبوس میجنباند
عاقبت بر سرین گرگ نشست
کام دل راند و رفت کار از دست
آمد و خفت و آرمید تنش
مهر حق السکوت بر دهنش
گرگ چون رشوه داده بود ز پیش
جست حق القدوم خدمت خویش
گوسفندی قوی که سر گله بود
پایش از بار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترین نفسی
وین چنین رشوه خورده بود بسی
سگ ملعون به شهوتی که براند
گلهای را به دست گرگ بماند
گلهای را که کارسازی کرد
در سر کار عشقبازی کرد
چند نوبت معاف داشتمش
او خطا کرد و من گذاشتمش
تا هم آخر گرفتمش با گرگ
بستمش بر چنین خطای بزرگ
کردمش در شکنجه زندانی
تاکند بنده بنده فرمانی
سگ من گرگ راه بند منست
بلکه قصاب گوسفند منست
بر امانت خیانتی بردوخت
وان امینی به خائنی بفروخت
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد
از چنین بند جان نخواهد برد
هر که با مجرمان چنین نکند
هیچکس بر وی آفرین نکند
شاه بهرام ازان سخندانی
عبرتی برگرفت پنهانی
این سخن رمز بود چون دریافت
خورد چیزی و سوی شهر شتافت
گفت با خود کزین شبانهٔ پیر
شاهی آموختم زهی تدبیر
در نمودار آدمیت من
من شبانم گله رعیت من
این که دستور تیزبین منست
در حفاظ گله امین منست
چون نماند اساس کار درست
از امین رخنه باز باید جست
تا بگوید که این خرابی چیست
اصل و بنیاد این خرابی کیست
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وی چو نامه گشت سیاه
دید سرگشته یک جهان مجروح
نام هر یک نبشته در مشروح
گفته در شرحهای ماتم و سور
کشتن از شه شفاعت از دستور
نام شه را به جور بد کرده
نیکنامی به نام خود کرده
شاه دانست کان چه شیوه گریست
دزد خانه به قصد خانه بریست
چون سگی کو گله به گرگ سپرد
شیون انگیخت با شبانه کرد
خود سگان در سگی چنین باشند
بخروشند چونکه بخراشند
مصلحت دید بازداشتنش
روز کی ده فرو گذاشتنش
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش
چون ز حشمت کنم درش را دور
در شب تیره به نماید نور
بامدادان که روز روشن گشت
شب تاریک فرش خود بنوشت
صبح یک زخمی دو شمشیری
داد مه را ز خون خود سیری
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلایق عام
مهتران آمدند از پس و پیش
صف کشیدند بر مراتب خویش
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت
کای همه ملک من خراب از تو
رفته رونق ز ملک و آب از تو
گنج خود را به گوهر آکندی
گوهر و گنج من پراکندی
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز
خانهٔ بندگان من بردی
پای در خون هرکس افشردی
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد
هست بر هر کسی به ملت خویش
کفر نعمت ز کفر ملت پیش
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار
از تو بر من چه راست روشن گشت
راستی رفت و روشنی بگذشت
لشگر و گنج را رساندی رنج
تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج
چه گمان بردهای که وقت شراب
غافلانه مرا رباید خواب
رخنه سازی تو دست مستان را
بشکنی پای زیردستان را
بهر من باد خاک اگر بهرام
تیغ فرمش کند چون گیرد جام
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود
زین سخن صد هزار چنبر ساخت
همه در گردن وزیر انداخت
پس بفرمود تا زبانی زشت
سوی دوزخ دواندش ز بهشت
از عمامه کمند کردنش
در کشیدند و بند کردنش
پای در کنده دست در زنجیر
این چنین کس وزر بود نه وزیر
چون بدان قهرمان در آمد قهر
شه منادی روانه کرد به شهر
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سرنهادند سوی حضرت شاه
شه به زندانیان چنین فرمود
کز دل دردناک خون آلود
هرکسی جرم خود پدید کند
بند خود را بدان کلید کند
بندیان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون
شاه از آن جمله هفت شخص گزید
هر یکی را ز حال خود پرسید
گفت با هر یکی گناه تو چیست
از کجائی و دودمان تو کیست
یک سواره برون شدی به شکار
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی
چون شد آن روز غم عنان گیرش
رغبت آمد به سوی نخجیرش
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون
کرد صیدی چنانکه بودش رای
غصه را دست بست و غم را پای
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز
خواست تا سوی خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود
مغزش از تشنگی گداخته بود
گرد برگرد آن زمین بشتافت
آب تا بیش جست کمتر یافت
دید دودی چو اژدهای سیاه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
برصعود فلک بسیچ کنان
گفت آن دود گرچه زاتش خاست
از فروزندش آب باید خواست
چون بر آن دود رفت گامی چند
خرگهی دید برکشیده بلند
گلهٔ گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب یخنی جوش
سگی آویخته ز شاخ درخت
بسته چون سنگ دست و پایش سخت
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز
پیر چون دید میهمان برجست
به پرستشگری میان دربست
چون زمین میهمان پذیری کرد
و آسمان را لگامگیری کرد
اولش پیشکش درود آورد
وانگه از مرکبش فرود آورد
هر چه در خانه داشت ما حضری
پیشش آورد و کرد لابه گری
گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی
لیک از آبادی اینطرف دورست
خوان اگر بینواست معذورست
شه چو نان پاره شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید
گفت نان آنگهی خورم که نخست
زانچه پرسم خبردهی به درست
کین سگ بسته مستمند چراست
شیرخانه است گرگ بند چراست
پیر گفت ای جوان زیبا روی
گویمت آنچه رفت موی به موی
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله
از وفاداری و امینی او
شاد بودم به همنشینی او
گر کله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خویش
خوانده او را نه سگ شبانهٔ خویش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
بازوی آهنین من شب و روز
گر من از دشت رفتمی سوی شهر
گله از پاس او گرفتی بهر
ور شدی شغل من به شهر دراز
گله را او به خانه بردی باز
چند سالم یتاق داری کرد
راست بازی و راست کاری کرد
تا یکی روز بر صحیفهٔ کار
گله را نقش بر زدم به شمار
هفت سر گوسفند کم دیدم
غلطم در حساب ترسیدم
بعد یک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس میداشتم به رای و به هوش
در خطای کسم نیامد گوش
گر چه میداشتم به شبها پاس
نشدم هیچ شب حریف شناس
وانک آگاهتر به کار از من
پاسبانتر هزار بار از من
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست
همه شب خاطرم به غم میبود
کز گله گوسفند کم میبود
ده ده و پنج پنچ میپرداخت
چون یخی کو به آفتاب گداخت
تا به حدی که عامل صدقات
آنچه ماند از منش ستد به زکات
اوفتادم من بیابانی
از گله صاحبی به چوپانی
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا
گفتم این رخنه گر ز چشم بدست
دستکار کدام دام و ددست
با سگی این چنین که شیری کرد
کیست کاین آشنا دلیری کرد
تا یکی روز بر کناره آب
خفته بودم درآمدم از خواب
همچنان سرنهاده بر سر چوب
دست و پائی کشیده بی آشوب
ماده گرگی ز دور دیدم چست
کامد و شد سگش برابر سست
خواند سگ را به سگ زبانی خویش
سگ دویدش به مهربانی پیش
گرد او گشت و گرد میافشاند
گه دم و گه دبوس میجنباند
عاقبت بر سرین گرگ نشست
کام دل راند و رفت کار از دست
آمد و خفت و آرمید تنش
مهر حق السکوت بر دهنش
گرگ چون رشوه داده بود ز پیش
جست حق القدوم خدمت خویش
گوسفندی قوی که سر گله بود
پایش از بار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترین نفسی
وین چنین رشوه خورده بود بسی
سگ ملعون به شهوتی که براند
گلهای را به دست گرگ بماند
گلهای را که کارسازی کرد
در سر کار عشقبازی کرد
چند نوبت معاف داشتمش
او خطا کرد و من گذاشتمش
تا هم آخر گرفتمش با گرگ
بستمش بر چنین خطای بزرگ
کردمش در شکنجه زندانی
تاکند بنده بنده فرمانی
سگ من گرگ راه بند منست
بلکه قصاب گوسفند منست
بر امانت خیانتی بردوخت
وان امینی به خائنی بفروخت
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد
از چنین بند جان نخواهد برد
هر که با مجرمان چنین نکند
هیچکس بر وی آفرین نکند
شاه بهرام ازان سخندانی
عبرتی برگرفت پنهانی
این سخن رمز بود چون دریافت
خورد چیزی و سوی شهر شتافت
گفت با خود کزین شبانهٔ پیر
شاهی آموختم زهی تدبیر
در نمودار آدمیت من
من شبانم گله رعیت من
این که دستور تیزبین منست
در حفاظ گله امین منست
چون نماند اساس کار درست
از امین رخنه باز باید جست
تا بگوید که این خرابی چیست
اصل و بنیاد این خرابی کیست
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وی چو نامه گشت سیاه
دید سرگشته یک جهان مجروح
نام هر یک نبشته در مشروح
گفته در شرحهای ماتم و سور
کشتن از شه شفاعت از دستور
نام شه را به جور بد کرده
نیکنامی به نام خود کرده
شاه دانست کان چه شیوه گریست
دزد خانه به قصد خانه بریست
چون سگی کو گله به گرگ سپرد
شیون انگیخت با شبانه کرد
خود سگان در سگی چنین باشند
بخروشند چونکه بخراشند
مصلحت دید بازداشتنش
روز کی ده فرو گذاشتنش
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش
چون ز حشمت کنم درش را دور
در شب تیره به نماید نور
بامدادان که روز روشن گشت
شب تاریک فرش خود بنوشت
صبح یک زخمی دو شمشیری
داد مه را ز خون خود سیری
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلایق عام
مهتران آمدند از پس و پیش
صف کشیدند بر مراتب خویش
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت
کای همه ملک من خراب از تو
رفته رونق ز ملک و آب از تو
گنج خود را به گوهر آکندی
گوهر و گنج من پراکندی
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز
خانهٔ بندگان من بردی
پای در خون هرکس افشردی
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد
هست بر هر کسی به ملت خویش
کفر نعمت ز کفر ملت پیش
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار
از تو بر من چه راست روشن گشت
راستی رفت و روشنی بگذشت
لشگر و گنج را رساندی رنج
تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج
چه گمان بردهای که وقت شراب
غافلانه مرا رباید خواب
رخنه سازی تو دست مستان را
بشکنی پای زیردستان را
بهر من باد خاک اگر بهرام
تیغ فرمش کند چون گیرد جام
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود
زین سخن صد هزار چنبر ساخت
همه در گردن وزیر انداخت
پس بفرمود تا زبانی زشت
سوی دوزخ دواندش ز بهشت
از عمامه کمند کردنش
در کشیدند و بند کردنش
پای در کنده دست در زنجیر
این چنین کس وزر بود نه وزیر
چون بدان قهرمان در آمد قهر
شه منادی روانه کرد به شهر
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سرنهادند سوی حضرت شاه
شه به زندانیان چنین فرمود
کز دل دردناک خون آلود
هرکسی جرم خود پدید کند
بند خود را بدان کلید کند
بندیان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون
شاه از آن جمله هفت شخص گزید
هر یکی را ز حال خود پرسید
گفت با هر یکی گناه تو چیست
از کجائی و دودمان تو کیست
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۶ - کشتن بهرام وزیر ظالم را
چون زمین از گلیم گرد آلود
سایه گل بر آفتاب اندود
شه درین خشت خانهٔ خاکی
خشت نمناک شد ز غمناکی
راه میجست بر مصالح کار
تا ز گل چون برد درشتی خار
درجفای جهان نظاره کنان
مصلحت را به عدل چاره کنان
چون ز کار وزیرش آمد یاد
دست از اندیشه بر شقیقه نهاد
تا سحر گه نخفت ازان خجلی
دیده برهم نزد ز تنگ دلی
چون درین کوزه سفال سرشت
چشمه آفتاب ریحان کشت
شه چو باران رسیده ریحانی
کرد بر تشنگان گل افشانی
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند
عام را بار داد و خود بنشست
خاصگاه ایستاده تیغ بدست
سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگاه کوهی
آن جفا پیشه را که بود وزیر
پای تا سر کشیده در زنجیر
زنده بردار کرد و باک نبرد
تا چو دزدان به شرمساری مرد
گفت هر ک آنچنان سرافرازد
روزگارش چنین سراندازد
از خیانتگریست بدنامی
وز بدی هست بد سرانجامی
ظالمی کانچنان نماید شور
عادلانش چنین کنند به گور
تا نگوئی که عدل بی یار است
آسمان و زمین بدین کار است
هر که میخ و کدینه پیش نهاد
کنده بر دست و پای خویش نهاد
پس از این داوری نمای بزرگ
یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ
و آن شبان را بخواند و شاهی داد
نیک بختی و نیک خواهی داد
سختی از کار مملکت برداشت
برکسی زوردست کس نگذاشت
تا نه بس دیر از چنان تدبیر
آهنش زر شد و پلاس حریر
لشگر و گنج شد بر او انبوه
این ز دریا گذشت و آن از کوه
چون به خاقان رسیده شد خبرش
باز پس شد نداد درد سرش
کس فرستاد و عذر خواست بسی
بر نزد بی رضای او نفسی
گفت کان کشتنی که شاهش کشت
آفتی بود فتنه را هم پشت
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهائی به دلفریبی راند
تا بدان عشوههای طبع فریب
ازمن ساده طبع برد شکیب
گفت کان پر ز راست و ره خالی
کاین بخوانی شتاب کن حالی
شه ز مستی بدان نپردازد
کابی از دست بر رخ اندازد
من کمر بستهام به دمسازی
از تو تیغ و ز من سراندازی
چون خبرهای شاه بشنیدم
کارها بر خلاف آن دیدم
شه به هنگام آشتی و نبرد
کارهائی کند که شاید کرد
من همان سفته گوش حلقه کشم
با خود از چین و با تو از حبشم
دخترم خود کنیز خانه تست
تاج من خاک آستانه تست
وانچه آن خائن خرابی خواه
به شکایت نبشته بود ز شاه
همه طومارها بهم در پیخت
داد تا پیک پیش خسرو ریخت
شه چو برخواند نامهای وزیر
تیز شد چون قلم به دست دبیر
بر هلاکش سپاسداری کرد
کار ازان پس به استواری کرد
پیکر عدل چون به دیدهٔ شاه
عبرت انگیخت از سپید و سیاه
شاه کرد از جمال منظر او
هفت پیکر فدای پیکر او
بیخ دیگر خیالها برکند
دل درو بست و شد بدو خرسند
سایه گل بر آفتاب اندود
شه درین خشت خانهٔ خاکی
خشت نمناک شد ز غمناکی
راه میجست بر مصالح کار
تا ز گل چون برد درشتی خار
درجفای جهان نظاره کنان
مصلحت را به عدل چاره کنان
چون ز کار وزیرش آمد یاد
دست از اندیشه بر شقیقه نهاد
تا سحر گه نخفت ازان خجلی
دیده برهم نزد ز تنگ دلی
چون درین کوزه سفال سرشت
چشمه آفتاب ریحان کشت
شه چو باران رسیده ریحانی
کرد بر تشنگان گل افشانی
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند
عام را بار داد و خود بنشست
خاصگاه ایستاده تیغ بدست
سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگاه کوهی
آن جفا پیشه را که بود وزیر
پای تا سر کشیده در زنجیر
زنده بردار کرد و باک نبرد
تا چو دزدان به شرمساری مرد
گفت هر ک آنچنان سرافرازد
روزگارش چنین سراندازد
از خیانتگریست بدنامی
وز بدی هست بد سرانجامی
ظالمی کانچنان نماید شور
عادلانش چنین کنند به گور
تا نگوئی که عدل بی یار است
آسمان و زمین بدین کار است
هر که میخ و کدینه پیش نهاد
کنده بر دست و پای خویش نهاد
پس از این داوری نمای بزرگ
یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ
و آن شبان را بخواند و شاهی داد
نیک بختی و نیک خواهی داد
سختی از کار مملکت برداشت
برکسی زوردست کس نگذاشت
تا نه بس دیر از چنان تدبیر
آهنش زر شد و پلاس حریر
لشگر و گنج شد بر او انبوه
این ز دریا گذشت و آن از کوه
چون به خاقان رسیده شد خبرش
باز پس شد نداد درد سرش
کس فرستاد و عذر خواست بسی
بر نزد بی رضای او نفسی
گفت کان کشتنی که شاهش کشت
آفتی بود فتنه را هم پشت
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهائی به دلفریبی راند
تا بدان عشوههای طبع فریب
ازمن ساده طبع برد شکیب
گفت کان پر ز راست و ره خالی
کاین بخوانی شتاب کن حالی
شه ز مستی بدان نپردازد
کابی از دست بر رخ اندازد
من کمر بستهام به دمسازی
از تو تیغ و ز من سراندازی
چون خبرهای شاه بشنیدم
کارها بر خلاف آن دیدم
شه به هنگام آشتی و نبرد
کارهائی کند که شاید کرد
من همان سفته گوش حلقه کشم
با خود از چین و با تو از حبشم
دخترم خود کنیز خانه تست
تاج من خاک آستانه تست
وانچه آن خائن خرابی خواه
به شکایت نبشته بود ز شاه
همه طومارها بهم در پیخت
داد تا پیک پیش خسرو ریخت
شه چو برخواند نامهای وزیر
تیز شد چون قلم به دست دبیر
بر هلاکش سپاسداری کرد
کار ازان پس به استواری کرد
پیکر عدل چون به دیدهٔ شاه
عبرت انگیخت از سپید و سیاه
شاه کرد از جمال منظر او
هفت پیکر فدای پیکر او
بیخ دیگر خیالها برکند
دل درو بست و شد بدو خرسند
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۸ - در ختم کتاب و دعای علاء الدین کرپ ارسلان
چون فروزنده شد به عکس و عیار
نقد این گنجه خیز رومی کار
نام شاهنشهی برو بستم
کاب گیرد ز نقش او دستم
شاه رومی قبای چینی تاج
جزیتش داده چین و روم خراج
یافته از ره اصول و فروع
بخت ایشوع و رای بختیشوع
بر زمین بوسش آسمان بر پای
و آفرینش ز جاه او بر جای
در نظامی که آسمان دارد
اجری مملکت دو نان دارد
زان مروت که بوی مشک دهد
لؤلؤتر چو خاک خشک دهد
از زمین تا اثیر درد و کفست
صافی او شد که مایه شرفست
در ذهب دادنش به سائل خویش
زر مصری ز ریگ مکی بیش
تیغش آن کرده در صلابت سنگ
کاتش تیز با تراش خدنگ
بید برگش به نوک موی شکاف
نافه کوه را فکنده ز ناف
درعش از دست صبح نیزه گشای
نیزش از درع ماه حلقه ربای
شش جهت بر قبای او زرهی
هفت چرخ از کمند او گرهی
ای نظامی امیدوار به تو
نظم دوران روزگار به تو
زمی از قدرت آسمان داند
و آسمانت هم آسمان خواند
دور و نزدیگ چون در آب سپهر
تیز و آهسته چون در آینه مهر
قائم عهد عالمی به درست
قائم نامده فکندهٔ تست
با همه چون ملک بر آمدهای
وز همه چون فلک سر آمدهای
این چنین نامه بر تو شاید بست
کز تو جای بلند نامی هست
چونکه شد لعل بسته بر تاجش
بر تو بستم ز بیم تاراجش
گر به سمع تو دلپسند شود
چون سریر تو سربلند شود
خار کان انگبین بر او رانند
زیرکانش ترانگبین خوانند
میوهای دادمت ز باغ ضمیر
چرب و شیرین چو انگبین در شیر
ذوق انجیر داده دانهٔ او
مغز بادام در میانهٔ او
پیش بیرونیان برونش نغز
وز درونش درونیان را مغز
حقهای بسته پر ز در دارد
وز عبارت کلید پر دارد
در دران رشته سر گرای بود
که کلیدش گره گشای بود
هر چه در نظم او ز نیک و بدست
همه رمز و اشارت خردست
هر یک افسانهای جداگانه
خانهٔ گنج شد نه افسانه
آنچه کوتاه جامه شد جسدش
کردم از نظم خود دراز قدش
وآنچه بودش درازی از حد بیش
کوتهی دادمش به صنعت خویش
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینت چرب استخوان شیرین مغز
تا دراری به حسن او نظری
جلوهای دادمش به هر هنری
لطف بسیار دخل اندک خرج
کرده در هر دقیقه درجی درج
دست ناکرده دلستانی چند
بکر چون روی غنچه زیر پرند
مصرعی زر و مصرعی از در
تهی از دعوی و ز معنی پر
تا بدانند کز ضمیر شگرف
هر چه خواهم دراورم به دو حرف
وانچه بر هفت کنج خانهٔ راز
بستم آرایشی فراخ و دراز
غرض آن شد که چشم از آرایش
در فراخی پذیرد آسایش
آنچه بینی که بر بساط فراخ
کردهام چشم و گوش را گستاخ
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند
هر عروسی چو گنج سر بسته
زیر زلفش کلید زر بسته
هر که این کان گشاد زر باید
بلکه در یابد آن که دریابد
من که نقاش نیشکر قلمم
رطب افشان نخل این حرمم
نی کلکم ز کشتزار هنر
به عطارد رساند سنبل تر
سنبله کرد سنبلم را خاص
گرچه القاص لایحب القاص
چون من از قلعه قناعت خویش
شاه را گنج زر کشیدم پیش
در ادا کردن زر جایز
وامدار منست روئین دز
وامداری نه کز تهی شکمی
دز روئین بود ز بی در می
کاهن تیز آن گریوهٔ سنگ
لعل و الماس ریخت صد فرسنگ
لعل بر دست دوستان به قیاس
وز پی پای دشمنان الماس
آن نه دز کعبه مسلمانیست
مقدس رهروان روحانیست
میخ زرین و مرکز زمی است
نام رویین دزش ز محکمی است
یافت دریافت نارسیده او
زهره را هم زره دریده او
جبل الرحمه زان حریم دریست
بو قبیس از کلاه او کمریست
ابدی باد خط این پرگار
زان بلند آفتاب نقطه قرار
در دزی چون حصار پیوندند
نامهای بر کبوتری بندند
تا برد نامه را کبوتر شاد
بر آنکس که او رسد فریاد
من که در شهر بند کشور خویش
بسته دارم گریز گه پس و پیش
نامه در مرغ نامه بربستم
کو رساند به شاه من رستم
ای فلک بر در تو حلقه به گوش
هم خطا پوش و هم خطائی پوش
چون مرا دولت تو یاری کرد
طبع بین تا چه سحرکاری کرد
از پس پانصد و نود سه بران
گفتم این نامه را چو ناموران
روز بر چارده ز ماه صیام
چار ساعت ز روز رفته تمام
باد بر تو مبارک این پیوند
تا نشینی بر این سریر بلند
نوشی آب حیات ازین ابیات
زنده مانی چو خضر از آب حیات
ای که در ملک جاودان بادی
ملک با عمر و عمر با شادی
گر نرنجی ز راه معذوری
گویمت نکتهای به دستوری
بزمهای تو گرچه رنگینست
آنچه بزم مخلد است اینست
هر چه هست از حساب گوهر و گنج
راحت اینست و آن دگر همه رنج
آن اگر صد کشد به پانصد سال
دیر زی تو که هم رسد به زوال
وین خزینه که خاص درگاهست
ابدالدهر با تو همراهست
این سخن را که شد خرد پرورد
بر دعای تو ختم خواهی کرد
دولتی باش هر کجا باشی
در رکابت فلک به فراشی
دولتت را که بر زیارت باد
خاتم کار بر سعادت باد
نقد این گنجه خیز رومی کار
نام شاهنشهی برو بستم
کاب گیرد ز نقش او دستم
شاه رومی قبای چینی تاج
جزیتش داده چین و روم خراج
یافته از ره اصول و فروع
بخت ایشوع و رای بختیشوع
بر زمین بوسش آسمان بر پای
و آفرینش ز جاه او بر جای
در نظامی که آسمان دارد
اجری مملکت دو نان دارد
زان مروت که بوی مشک دهد
لؤلؤتر چو خاک خشک دهد
از زمین تا اثیر درد و کفست
صافی او شد که مایه شرفست
در ذهب دادنش به سائل خویش
زر مصری ز ریگ مکی بیش
تیغش آن کرده در صلابت سنگ
کاتش تیز با تراش خدنگ
بید برگش به نوک موی شکاف
نافه کوه را فکنده ز ناف
درعش از دست صبح نیزه گشای
نیزش از درع ماه حلقه ربای
شش جهت بر قبای او زرهی
هفت چرخ از کمند او گرهی
ای نظامی امیدوار به تو
نظم دوران روزگار به تو
زمی از قدرت آسمان داند
و آسمانت هم آسمان خواند
دور و نزدیگ چون در آب سپهر
تیز و آهسته چون در آینه مهر
قائم عهد عالمی به درست
قائم نامده فکندهٔ تست
با همه چون ملک بر آمدهای
وز همه چون فلک سر آمدهای
این چنین نامه بر تو شاید بست
کز تو جای بلند نامی هست
چونکه شد لعل بسته بر تاجش
بر تو بستم ز بیم تاراجش
گر به سمع تو دلپسند شود
چون سریر تو سربلند شود
خار کان انگبین بر او رانند
زیرکانش ترانگبین خوانند
میوهای دادمت ز باغ ضمیر
چرب و شیرین چو انگبین در شیر
ذوق انجیر داده دانهٔ او
مغز بادام در میانهٔ او
پیش بیرونیان برونش نغز
وز درونش درونیان را مغز
حقهای بسته پر ز در دارد
وز عبارت کلید پر دارد
در دران رشته سر گرای بود
که کلیدش گره گشای بود
هر چه در نظم او ز نیک و بدست
همه رمز و اشارت خردست
هر یک افسانهای جداگانه
خانهٔ گنج شد نه افسانه
آنچه کوتاه جامه شد جسدش
کردم از نظم خود دراز قدش
وآنچه بودش درازی از حد بیش
کوتهی دادمش به صنعت خویش
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینت چرب استخوان شیرین مغز
تا دراری به حسن او نظری
جلوهای دادمش به هر هنری
لطف بسیار دخل اندک خرج
کرده در هر دقیقه درجی درج
دست ناکرده دلستانی چند
بکر چون روی غنچه زیر پرند
مصرعی زر و مصرعی از در
تهی از دعوی و ز معنی پر
تا بدانند کز ضمیر شگرف
هر چه خواهم دراورم به دو حرف
وانچه بر هفت کنج خانهٔ راز
بستم آرایشی فراخ و دراز
غرض آن شد که چشم از آرایش
در فراخی پذیرد آسایش
آنچه بینی که بر بساط فراخ
کردهام چشم و گوش را گستاخ
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند
هر عروسی چو گنج سر بسته
زیر زلفش کلید زر بسته
هر که این کان گشاد زر باید
بلکه در یابد آن که دریابد
من که نقاش نیشکر قلمم
رطب افشان نخل این حرمم
نی کلکم ز کشتزار هنر
به عطارد رساند سنبل تر
سنبله کرد سنبلم را خاص
گرچه القاص لایحب القاص
چون من از قلعه قناعت خویش
شاه را گنج زر کشیدم پیش
در ادا کردن زر جایز
وامدار منست روئین دز
وامداری نه کز تهی شکمی
دز روئین بود ز بی در می
کاهن تیز آن گریوهٔ سنگ
لعل و الماس ریخت صد فرسنگ
لعل بر دست دوستان به قیاس
وز پی پای دشمنان الماس
آن نه دز کعبه مسلمانیست
مقدس رهروان روحانیست
میخ زرین و مرکز زمی است
نام رویین دزش ز محکمی است
یافت دریافت نارسیده او
زهره را هم زره دریده او
جبل الرحمه زان حریم دریست
بو قبیس از کلاه او کمریست
ابدی باد خط این پرگار
زان بلند آفتاب نقطه قرار
در دزی چون حصار پیوندند
نامهای بر کبوتری بندند
تا برد نامه را کبوتر شاد
بر آنکس که او رسد فریاد
من که در شهر بند کشور خویش
بسته دارم گریز گه پس و پیش
نامه در مرغ نامه بربستم
کو رساند به شاه من رستم
ای فلک بر در تو حلقه به گوش
هم خطا پوش و هم خطائی پوش
چون مرا دولت تو یاری کرد
طبع بین تا چه سحرکاری کرد
از پس پانصد و نود سه بران
گفتم این نامه را چو ناموران
روز بر چارده ز ماه صیام
چار ساعت ز روز رفته تمام
باد بر تو مبارک این پیوند
تا نشینی بر این سریر بلند
نوشی آب حیات ازین ابیات
زنده مانی چو خضر از آب حیات
ای که در ملک جاودان بادی
ملک با عمر و عمر با شادی
گر نرنجی ز راه معذوری
گویمت نکتهای به دستوری
بزمهای تو گرچه رنگینست
آنچه بزم مخلد است اینست
هر چه هست از حساب گوهر و گنج
راحت اینست و آن دگر همه رنج
آن اگر صد کشد به پانصد سال
دیر زی تو که هم رسد به زوال
وین خزینه که خاص درگاهست
ابدالدهر با تو همراهست
این سخن را که شد خرد پرورد
بر دعای تو ختم خواهی کرد
دولتی باش هر کجا باشی
در رکابت فلک به فراشی
دولتت را که بر زیارت باد
خاتم کار بر سعادت باد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۴ - پادشاهی اسکندر به جای پدر
بیا ساقی از خود رهائیم ده
ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد
به آزردگان مومیائی دهد
سخن سنجی آمد ترازو به دست
درست زر اندود را میشکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم
کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرفگیری کند
ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من
نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی
که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست
هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست
قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را
که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار
کزین ره نگردم سرانجام کار
گزارای نقش گزارش پذیر
که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم
به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود
نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت
علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر میسپرد
بران عهد پیشینه پی میفشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر
به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او
نچربید کس در ترازوی او
چو در زور پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی
بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری
سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته
سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش
جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست
بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری
در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته
به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانهای
رسیده به هر کشور افسانهای
گهی راز با انجمن مینهاد
گه از راز انجم گره میگشاد
به انبوه می با جوانان گرفت
به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی
که آید در اندیشهٔ آدمی
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بیمایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر میفشاند
همه خار میکند و گل مینشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید
به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش
یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر
یکی جای آهن یکی جای زر
هر آن کار اقبال را درخورست
به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
زدی داستان کای خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود
به هر نیک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبیر دانا وزیر
به کم روزگاری شد آفاق گیر
وزیری چنین شهریاری چنان
جهان چون نگیرد قراری چنان
همه کار شاهان گیتی نکوه
ز رای وزیران پذیرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشیروان
که بردند گوی از همه خسروان
پذیرای پند وزیران شدند
که از جملهٔ دور گیران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد
برای وزیر از جهان گوی برد
مرا و تو را گه شود پای سست
تن شاه باید که ماند درست
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز
چو باشد کند چشم بد بازیی
کند دیو بافتنه دم سازیی
جهان دادخواهست و شه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر
جهان را به صاحب جهان نور باد
وزین داوری چشم بد دور باد
ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد
به آزردگان مومیائی دهد
سخن سنجی آمد ترازو به دست
درست زر اندود را میشکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم
کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرفگیری کند
ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من
نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی
که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست
هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست
قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را
که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار
کزین ره نگردم سرانجام کار
گزارای نقش گزارش پذیر
که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم
به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود
نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت
علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر میسپرد
بران عهد پیشینه پی میفشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر
به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او
نچربید کس در ترازوی او
چو در زور پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی
بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری
سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته
سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش
جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست
بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری
در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته
به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانهای
رسیده به هر کشور افسانهای
گهی راز با انجمن مینهاد
گه از راز انجم گره میگشاد
به انبوه می با جوانان گرفت
به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی
که آید در اندیشهٔ آدمی
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بیمایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر میفشاند
همه خار میکند و گل مینشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید
به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش
یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر
یکی جای آهن یکی جای زر
هر آن کار اقبال را درخورست
به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
زدی داستان کای خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود
به هر نیک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبیر دانا وزیر
به کم روزگاری شد آفاق گیر
وزیری چنین شهریاری چنان
جهان چون نگیرد قراری چنان
همه کار شاهان گیتی نکوه
ز رای وزیران پذیرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشیروان
که بردند گوی از همه خسروان
پذیرای پند وزیران شدند
که از جملهٔ دور گیران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد
برای وزیر از جهان گوی برد
مرا و تو را گه شود پای سست
تن شاه باید که ماند درست
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز
چو باشد کند چشم بد بازیی
کند دیو بافتنه دم سازیی
جهان دادخواهست و شه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر
جهان را به صاحب جهان نور باد
وزین داوری چشم بد دور باد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۰ - به پادشاهی نشستن اسکندر در اصطخر
بیا ساقی آن شبچراغ مغان
بیاور ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو ای سخن کیمیای تو چیست
عیار ترا کیمیا ساز کیست
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از در درائی دیارت کجاست
ز ما سر براری و با ما نئی
نمائی به ما نقش و پیدا نی
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
ز ما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالیست بالای او
کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بیارای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست
به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته ملک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدان سر بزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروز بخت
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ
ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
ز گنج سخن حصن روئین گشاد
که باد آفرینندهای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس
سر چون منی را ز بالین خاک
به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائی رسانید کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان
که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را داد بخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست
صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش
بپرهیزم از روز عذر آوری
بپرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور
نیاید ز من بر کسی دست زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس
وگر چند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید
کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی
نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم
ز گنحینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زان کسی کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نیست
ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم
به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای
که بستانم و باز ریزم بجای
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ین سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تیغم آید فراز
سر تازیانهام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
سرتازیانه دهد بید رنگ
از آن آمدم بر سر این سریر
که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسم سخت بگدازمش
به کشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید
ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را
برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بیداد شاهین نترسید تذر و
شبانی کند گرگ بر گوسفند
همان شیر بر گور نارد گزند
بدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم
به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر
مگر کاشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم
نه بی حجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشم درد
توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد
ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک
نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس
به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهندهای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای
که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت برد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیدهها زو شود بهرهمند
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گلست
ملک گفت کارایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکتهها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد
بیاور ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو ای سخن کیمیای تو چیست
عیار ترا کیمیا ساز کیست
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از در درائی دیارت کجاست
ز ما سر براری و با ما نئی
نمائی به ما نقش و پیدا نی
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
ز ما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالیست بالای او
کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بیارای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست
به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته ملک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدان سر بزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروز بخت
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ
ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
ز گنج سخن حصن روئین گشاد
که باد آفرینندهای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس
سر چون منی را ز بالین خاک
به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائی رسانید کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان
که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را داد بخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست
صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش
بپرهیزم از روز عذر آوری
بپرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور
نیاید ز من بر کسی دست زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس
وگر چند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید
کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی
نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم
ز گنحینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زان کسی کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نیست
ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم
به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای
که بستانم و باز ریزم بجای
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ین سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تیغم آید فراز
سر تازیانهام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
سرتازیانه دهد بید رنگ
از آن آمدم بر سر این سریر
که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسم سخت بگدازمش
به کشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید
ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را
برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بیداد شاهین نترسید تذر و
شبانی کند گرگ بر گوسفند
همان شیر بر گور نارد گزند
بدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم
به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر
مگر کاشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم
نه بی حجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشم درد
توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد
ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک
نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس
به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهندهای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای
که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت برد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیدهها زو شود بهرهمند
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گلست
ملک گفت کارایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکتهها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۱ - فرستادن اسکندر روشنک را به روم
بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ
به من ده که پایم درآمد به سنگ
مگر چاره سازم در این سنگریز
چو بیجاده از سنگ یابم گریز
فلک ناقه را زان سبک رو کند
که هر روز و شب بازیی نو کند
کند هر زمان صلح و جنگی دگر
خیالی نماید به رنگی دگر
همه بودنیها که بود از نخست
نه اینست اگر بازجوئی درست
هم از پرورشهای پروردگار
دگرگونه شد صورت هر نگار
سرشغل ما گر درآید به خواب
مپندار کین خانه گردد خراب
بسا کس که از روی عالم گمست
همانا که عالم همان عالمست
چه سازیم چون سازگاران شدند
رفیقان گذشتند و یاران شدند
به هنگام خود توشهٔ ره بساز
که یاران ز یاران نمانند باز
سرانجام اگر چه بد بد رود
خر لنگ وا آخور خود رود
گزارش چنین کرد گویای دور
که اورنگ شاهان نشد جای جور
سکندر که او ملک عالم گرفت
پی جستن کام خود کم گرفت
صلاح جهان جست از آن داوری
جهان زین سبب دادش آن یاوری
جهان بایدت شغل آن شاه کن
همان کن که او کرد و کوتاه کن
چو بر ملک آفاق شد کامگار
همی گشت بر کام او روزگار
حبش تا خراسان و چین تا به غور
به فرمان او گشت بی دست زور
بهر کشوری قاصدان تاختند
همه سکه بر نام او ساختند
جهاندار اگر چه دل شیر داشت
جهان جمله در زیر شمشیر داشت
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم
که هست ایمن آباد رومی به روم
شبی کاسمان طالعی داد چست
کزان طالع آید ضمیری درست
فرستاد و دستور خود را بخواند
سخنهای پوشیده با او براند
که چون ملک ایرانم آمد به دست
نخواهم به یک جا شدن پای بست
به گردندگی چون فلک مایلم
جز آفاق گردی نخواهد دلم
ببینم که در گرد آفاق چیست
تواناتر از من در آفاق کیست
چنان بینم از رای روشن صواب
که چون من کنم گرد گیتی شتاب
زر و زیور خود فرستم به روم
که هست استواری دران مرز و بوم
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست
بداندیش گیرد سر تخت ما
به تاراج دشمن شود رخت ما
جهان را چنین درد سرها بسیست
و زینگونه در ره خطرها بسیست
تو نیز ار به یونان شوی باز جای
پسندیده باشد به فرهنگ و رای
همان ملک را داری از فتنه دور
که مه نایب مهر باشد به نور
همان روشنک را که بانوی ماست
بری تا شود کار آن ملک راست
برایی که دستور باشد خرد
نگهداری اندازهٔ نیک و بد
نیابت بجای آری از دین و داد
نیاری ز من جز به نیکی به یاد
ترا از بزرگان پسندیدهام
به چشم بزرگیت از آن دیدهام
وزیر از هنرمندی رای خویش
چنین گفت با کارفرمای خویش
که فرمانروا باد شاه جهان
به فرمان او رای کار آگهان
زمان تا زمان قدر او بیش باد
غرض با تمنای او خویش باد
حسابی که فرمود رای بلند
کس از پیش بینی نبیند گزند
به فرخنده شغلی که فرمود شاه
کمربندم و سرنپیچم ز راه
ولی شاه باید که در کار خویش
پژوهش نماید به مقدار خویش
چو پایان رفتن فراز آیدش
سوی بازگشتن نیاز آیدش
به فرماندهی سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمانبران
نشاید به یک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن
جهان قسمت ملک دارد بسی
وز او هست هر قسمتی با کسی
چو قسم خدا را کنی رام خویش
بر آن قسمت افتاده دان نام خویش
طرفدار چون شد به فرمان تو
طرف بر طرف هست ملک آن تو
چو ملک تو شد خانه دشمنان
بدو باز مگذار یکسر عنان
در این بوم بیگانه کم کن نشست
مکن خویشتن را بدو پای بست
تو نتوانی این ملک را داشتن
نه بر وارثان نیز بگذاشتن
که بر ملک این خانه دعوی بسی است
همان حجت ملک با هر کسی است
در این مرز و بوم از پی سروری
ز رومی مده هیچکس را سری
زمین عجم گور گاه کیست
در و پای بیگانه وحشی پیست
در این سالها کایمنی از گزند
برار از جهان نام شاهی بلند
چو آیی سوی کشور خویش باز
مکن کار کوتاه بر خود دراز
ملکزادگان را برافروز چهر
که تا بر تو فیروز گردد سپهر
به هر کشوری پادشائی فرست
طلبکار جائی به جائی فرست
طرفها به شاهان گرفتار کن
به هر سو یکی را طرفدار کن
که ترسم دگر باره ایرانیان
ببندند بر خون دارا میان
درآرند لشگر به یونان و روم
خرابی درآید در آن مرز و بوم
چو هر یک جداگانه شاهی کنند
ز یکدیگران کینه خواهی کنند
ز مشغولی ملک خود هر کسی
ندارد سوی ما فراغت بسی
چو دشمن درآرد به تاراج دست
بدین چاره شاید بدو راه بست
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش روی روم
به خونریزی شهریاران مکوش
که تا فتنه را خون نیاید به جوش
مپندار کز خون گردنکشان
چو خون سیاوش نماند نشان
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ
ترا نیز خونست و با چرخ تیغ
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسیرا و هرگز ممیر
چو دستور ازین گونه بنمود راه
سخن کارگر شد پذیرفت شاه
چو گردون سر طشت سیمین گشاد
غراب سیه خایه زرین نهاد
مگر موبد پیر در باستان
بدین طشت و خایه زد آن داستان
جهاندار فرمود کاید وزیر
برفتن نشست از بر بارگیر
کتب خانه پارسی هر چه بود
اشارت چنان شد که آرند زود
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری
به یونان فرستاد با ترجمان
نبشت از زبانی به دیگر زبان
چو دستور آمد به دستور شاه
که گیرد دو اسبه سوی روم راه
برد روشنک را برآراسته
همان دفتر و گوهر و خواسته
به فرمان شه جای بگذاشتند
به یونان زمین راه برداشتند
ز شاه جهان روشنک بار داشت
صدف در شکم در شهوار داشت
چو موکب درآمد به یونان زمین
گرانبار شد گوهر نازنین
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد
جهان بر گهر گوهری نو نهاد
نهادند نامش پس از مهد بوس
به فرمان اسکندر اسکندروس
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نایب شاه بود
ملک زاده را در خرام و خورش
همی داد چون جان خود پرورش
نگارین رخش را به ناز و به نوش
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش
برآورده گیر این چنین صد نگار
فرو برده خاکش سرانجام کار
به من ده که پایم درآمد به سنگ
مگر چاره سازم در این سنگریز
چو بیجاده از سنگ یابم گریز
فلک ناقه را زان سبک رو کند
که هر روز و شب بازیی نو کند
کند هر زمان صلح و جنگی دگر
خیالی نماید به رنگی دگر
همه بودنیها که بود از نخست
نه اینست اگر بازجوئی درست
هم از پرورشهای پروردگار
دگرگونه شد صورت هر نگار
سرشغل ما گر درآید به خواب
مپندار کین خانه گردد خراب
بسا کس که از روی عالم گمست
همانا که عالم همان عالمست
چه سازیم چون سازگاران شدند
رفیقان گذشتند و یاران شدند
به هنگام خود توشهٔ ره بساز
که یاران ز یاران نمانند باز
سرانجام اگر چه بد بد رود
خر لنگ وا آخور خود رود
گزارش چنین کرد گویای دور
که اورنگ شاهان نشد جای جور
سکندر که او ملک عالم گرفت
پی جستن کام خود کم گرفت
صلاح جهان جست از آن داوری
جهان زین سبب دادش آن یاوری
جهان بایدت شغل آن شاه کن
همان کن که او کرد و کوتاه کن
چو بر ملک آفاق شد کامگار
همی گشت بر کام او روزگار
حبش تا خراسان و چین تا به غور
به فرمان او گشت بی دست زور
بهر کشوری قاصدان تاختند
همه سکه بر نام او ساختند
جهاندار اگر چه دل شیر داشت
جهان جمله در زیر شمشیر داشت
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم
که هست ایمن آباد رومی به روم
شبی کاسمان طالعی داد چست
کزان طالع آید ضمیری درست
فرستاد و دستور خود را بخواند
سخنهای پوشیده با او براند
که چون ملک ایرانم آمد به دست
نخواهم به یک جا شدن پای بست
به گردندگی چون فلک مایلم
جز آفاق گردی نخواهد دلم
ببینم که در گرد آفاق چیست
تواناتر از من در آفاق کیست
چنان بینم از رای روشن صواب
که چون من کنم گرد گیتی شتاب
زر و زیور خود فرستم به روم
که هست استواری دران مرز و بوم
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست
بداندیش گیرد سر تخت ما
به تاراج دشمن شود رخت ما
جهان را چنین درد سرها بسیست
و زینگونه در ره خطرها بسیست
تو نیز ار به یونان شوی باز جای
پسندیده باشد به فرهنگ و رای
همان ملک را داری از فتنه دور
که مه نایب مهر باشد به نور
همان روشنک را که بانوی ماست
بری تا شود کار آن ملک راست
برایی که دستور باشد خرد
نگهداری اندازهٔ نیک و بد
نیابت بجای آری از دین و داد
نیاری ز من جز به نیکی به یاد
ترا از بزرگان پسندیدهام
به چشم بزرگیت از آن دیدهام
وزیر از هنرمندی رای خویش
چنین گفت با کارفرمای خویش
که فرمانروا باد شاه جهان
به فرمان او رای کار آگهان
زمان تا زمان قدر او بیش باد
غرض با تمنای او خویش باد
حسابی که فرمود رای بلند
کس از پیش بینی نبیند گزند
به فرخنده شغلی که فرمود شاه
کمربندم و سرنپیچم ز راه
ولی شاه باید که در کار خویش
پژوهش نماید به مقدار خویش
چو پایان رفتن فراز آیدش
سوی بازگشتن نیاز آیدش
به فرماندهی سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمانبران
نشاید به یک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن
جهان قسمت ملک دارد بسی
وز او هست هر قسمتی با کسی
چو قسم خدا را کنی رام خویش
بر آن قسمت افتاده دان نام خویش
طرفدار چون شد به فرمان تو
طرف بر طرف هست ملک آن تو
چو ملک تو شد خانه دشمنان
بدو باز مگذار یکسر عنان
در این بوم بیگانه کم کن نشست
مکن خویشتن را بدو پای بست
تو نتوانی این ملک را داشتن
نه بر وارثان نیز بگذاشتن
که بر ملک این خانه دعوی بسی است
همان حجت ملک با هر کسی است
در این مرز و بوم از پی سروری
ز رومی مده هیچکس را سری
زمین عجم گور گاه کیست
در و پای بیگانه وحشی پیست
در این سالها کایمنی از گزند
برار از جهان نام شاهی بلند
چو آیی سوی کشور خویش باز
مکن کار کوتاه بر خود دراز
ملکزادگان را برافروز چهر
که تا بر تو فیروز گردد سپهر
به هر کشوری پادشائی فرست
طلبکار جائی به جائی فرست
طرفها به شاهان گرفتار کن
به هر سو یکی را طرفدار کن
که ترسم دگر باره ایرانیان
ببندند بر خون دارا میان
درآرند لشگر به یونان و روم
خرابی درآید در آن مرز و بوم
چو هر یک جداگانه شاهی کنند
ز یکدیگران کینه خواهی کنند
ز مشغولی ملک خود هر کسی
ندارد سوی ما فراغت بسی
چو دشمن درآرد به تاراج دست
بدین چاره شاید بدو راه بست
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش روی روم
به خونریزی شهریاران مکوش
که تا فتنه را خون نیاید به جوش
مپندار کز خون گردنکشان
چو خون سیاوش نماند نشان
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ
ترا نیز خونست و با چرخ تیغ
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسیرا و هرگز ممیر
چو دستور ازین گونه بنمود راه
سخن کارگر شد پذیرفت شاه
چو گردون سر طشت سیمین گشاد
غراب سیه خایه زرین نهاد
مگر موبد پیر در باستان
بدین طشت و خایه زد آن داستان
جهاندار فرمود کاید وزیر
برفتن نشست از بر بارگیر
کتب خانه پارسی هر چه بود
اشارت چنان شد که آرند زود
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری
به یونان فرستاد با ترجمان
نبشت از زبانی به دیگر زبان
چو دستور آمد به دستور شاه
که گیرد دو اسبه سوی روم راه
برد روشنک را برآراسته
همان دفتر و گوهر و خواسته
به فرمان شه جای بگذاشتند
به یونان زمین راه برداشتند
ز شاه جهان روشنک بار داشت
صدف در شکم در شهوار داشت
چو موکب درآمد به یونان زمین
گرانبار شد گوهر نازنین
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد
جهان بر گهر گوهری نو نهاد
نهادند نامش پس از مهد بوس
به فرمان اسکندر اسکندروس
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نایب شاه بود
ملک زاده را در خرام و خورش
همی داد چون جان خود پرورش
نگارین رخش را به ناز و به نوش
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش
برآورده گیر این چنین صد نگار
فرو برده خاکش سرانجام کار
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۹ - رفتن اسکندر به ری و خراسان
بیا ساقی آن جام زرین بیار
که ماند از فریدون و جم یادگار
میناب ده عاشق ناب را
به مستی توان کردن این خواب را
دلا چند از این بازی انگیختن
بهر دست رنگی برآمیختن
درخت هوا رسته شد بر درت
بپیچان سرش تا نپیچد سرت
میناب ناخورده مستی مکن
اگر میخوری بتپرستی مکن
چو بی زعفران گشتهای خنده ناک
مخور زعفران تا نگردی هلاک
چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی
هراسان شو از روز بیچارگی
ازین آتشین خانه سخت جوش
کسی جان برد کو بود سخت کوش
ز سختی به سختی توان رخت برد
به گوگرد و نفط آتش کس نمرد
گزارندهٔ تختهٔ سالخورد
چنان درکشد نقش را لاجورد
که چون خسرو از تخت کیخسروی
سوی لشگر آمد به چابک روی
نشسته یکی روز بالای تخت
به اندیشهٔ کوچ میبست رخت
شتابنده پیکی درآمد چو باد
به آیین پیکان زمین بوسه داد
به شاه جهان راز پوشیده گفت
خبر دادش از آشکار و نهفت
که بر آستان بوسی بارگاه
ز تخت سطخرآمدم نزد شاه
نژاده ملک نایب شهریار
سخن را چنین مینماید عیار
که تا شاه برحل و عقدی که داشت
نیابت کن خویشتن را گماشت
چنان داشتم ملک را پیش و پس
که آزارشی نامد از کس به کس
به شرطی که در عهد شاه داشتم
پذیرفتهها را نگه داشتم
بحمدالله از هیچ بالا و پست
نیامد درین ملک موئی شکست
ولیکن چو گردنده آمد سپهر
بگردد جهان از سر کین و مهر
زمانه به نیک و بد آبستنست
ستاره گهی دوست گه دشمنست
نکشته درختی برآمد زاری
کند دعوی از تخم کاوس کی
گزاینده عفریتی آشوبناک
شتابنده چون اژدها بر هلاک
شبانان که آهو پرستی کنند
ز تیرش همه چوب دستی کنند
همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس
برآورده گردن چو اهریمنی
فکنده به هر شهر در شیونی
سرو تاجی از دعوی انگیختست
به ناموس رنگی برآمیختست
پراکندهای چند را گرد کرد
که از آب دریا برآرند گرد
ز پیروزی خود دلاور شدست
همانا که تنها به داور شود
سرو سیم آن بنده در سر شود
که با خواجهٔ خود به داور شود
خراسانیانش عنان میکشند
به پیگار شه در میان میکشند
ز حد نشابور تا خاک بلخ
کنندش به صفرای ما کام تلخ
به سر خیلی فتنه بربست موی
سوی تاجگاه تو آورد روی
چنین فتنهای را که شد گرم کین
اگر خرده بینی بخردی مبین
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ
گر این فتنه ماند چنین دیرباز
کند دست بر شغل شاهی دراز
شه ار ماه او درنیارد به میغ
سرتخت خواهد گرفتن به تیغ
چو باز از نشیمن گشاید دوال
شکسته شود کبک را پر و بال
مرا لشگری نیست چندان به زور
کزو چشم بد را توان کرد کور
سران سپه در ولایت کمند
به درگاه شاهنشه عالمند
همی هر چه روز آید آن دیو زاد
قوی دست گردد که دستش مباد
بجز صرصر باد پایان شاه
کس این گرد را برندارد ز راه
چو اندر سخن پیک چستی نمود
به نامه سخن را درستی نمود
به نیک و بد از رازهای نهفت
همان بود در نامه کارنده گفت
شه شیر دل خسرو پیلتن
در آن داوری گفت با خویشتن
مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر
به تخت من آنجا دگر کس دلیر
بدان داستان ماند این تاج و تخت
که از هندوئی هندوئی برد رخت
صواب آنچنان شد که آرم شتاب
که آزرم دشمن بود ناصواب
مگر موکب شاه بود آسمان
که ناسود بر جای خود یک زمان
جهان کاروان شاه سالار بود
در آن کاروان بار بسیار بود
ز هر گوشهای بار میاوفتاد
همان کار در کار میاوفتاد
در آن کارها یاور او بود و بس
پناهنده را گشت فریاد رس
چو طالع جهانگردی آرد به پیش
نشاید زدن کنده بر پای خویش
برون رفت از آن کوچگه شهریار
سواحل سواحل به دریا کنار
سپاهش ز مه برده رایت برون
ستونی برآورده تا بیستون
به صید افکنی مینبشتند راه
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه
ز بار گران خوشه خم گشته بود
تک و تاب نخجیر کم گشته بود
ز بس رود خیزان لب رودبار
نشانده ز رخسار گیتی غبار
ز برق آمده ابر نیسان به جوش
برآورده تندر به تندی خروش
رگ رستنی در زمین گشته سخت
به رقص آمده برگهای درخت
ز گلبام شبابهٔ زند باف
دریده صبا شعر گل تا به ناف
خرامنده بر رخش بیجاده نعل
گل لعل در زیر گلنار لعل
دو نوباوه هم تود و هم برگ تود
ز حلوا و ابریشم آورده سود
زمین چون زر و آب چون لاجورد
چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد
نوای چکاوک به از بانگ رود
برآورده با دشتبانان سرود
گره بر کمر برزده ساق جو
رسیده به دهقان درود درو
شکم کرده آهوی صحرا بزرگ
برو تیزتر گشته دندان گرگ
پی گور چون زهرهٔ گاو سست
گوزن از بیابان ره کوه جست
ز نوزادان آهوان سره
جهان در جهان یکسر آهو بره
جهاندار با صید و با رود و جام
همی کرد منزل به منزل خرام
چو گل پیچ یک روزهٔ ماه نو
به خلخال یک هفته شد بر گرو
ز پرگار آن حلقه بر کرد سر
که خوانندش امروز خلخال زر
به گیلان درآمد به کردار ابر
بدانسان که در بیشه آید هژبر
هر آتشگهی کامد آنجا بدست
چو یخ سرد کردش بر آتش پرست
چو بشکست بر هیربد پشت را
برانداخت آیین زردشت را
ز گیلان برون شد در آمد به ری
به افکندن دشمن افکند پی
بر آتش پرستان سیاست نمود
برآورد ازان دوده یکباره دود
چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ
به سوراخ در شد چو روباه لنگ
به آوارگی در خراسان گریخت
وزان قایم ری به قایم بریخت
چو دانست خسرو که دژخیم او
گریزان شد از فر دیهیم او
گراز گریزنده را پی گرفت
شبیخون زد و راه بر وی گرفت
چنان تیز رو شد که دریافتش
به زخمی سر از ملک برتافتش
چو بدخواه را در گل آکنده کرد
پراکندگان را پراکنده کرد
همانجا که بدخواه را کشته بود
به نزدیک صحرا یکی پشته بود
به شکرانهٔ دولت تندرست
بر آن پشته بنیادی افکند چست
به هرای گنجش چو بد رام کرد
به پهلو زبانش هری نام کرد
چو گنجینهٔ آن بنا برکشید
به شهر نشابور لشگر کشید
دو بهر جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت
دگر بهر از او طبل دارا زدند
دم دوستیش آشکارا زدند
ز دارا ملک رایتی داشتند
ملک زیر آن رایت انگاشتند
چنان رایتی را به ناموس شاه
برانگیختندی به ناموسگاه
سکندر بسی پای در کین فشرد
ز کس مهر دارا نشایست برد
همان دید چاره در آن داوری
که یاران خود را کند یاوری
ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای
کند رایتی دیگر آنجا به پای
از آن رایت آن بود مقصود شاه
که رایت ز رایت بود کینه خواه
چو دانست کان شهر دارا پرست
به جهد سکندر نیاید به دست
خصومت گهی ساخت تا نفخ صور
که از سازگاری شد آن شهر دور
خصومتگران گشته در خاک پست
هنوز آن خصومت در آن خاک هست
چو زد لشگر کبک را بر تذرو
ز ملک نشابور شد سوی مرو
بکشت آتش هیربد خانه را
وز آتش پراکند پروانه را
به بلخ آمد و آتش زرد هشت
به طوفان شمشیر چون آب کشت
بهاری دلفروز در بلخ بود
کزو تازه گل را دهن تلخ بود
پری پیکرانی درو چون نگار
صنمخانههائی چو خرم بهار
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده بهر گوشه بی دسترنج
زده موبدش نعل زرین بر اسب
شده نام آن خانه آذر گشسب
چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت
مغان را ز جام مغان مست یافت
بهشت صنمخانه بی حور کرد
ز دوزخ پرستنده را دور کرد
بپرداخت آن گنج دیرینه را
وزو داد مرهم بسی سینه را
به گرد خراسان برآمد تمام
به هر شهری آورد لختی مقام
به مغز خراسان درافکند جوش
خراسانیان را بمالید گوش
بهر ناحیت کرد موکب روان
که یاریگرش بود بخت جوان
خراسان و کرمان و غزنین و غور
بپیمود هر یک به سم ستور
به هر شهر کامد به شادی فراز
در شهر کردند بر شاه باز
جهان گشتنش گرچه با رنج بود
همه راه او گنج بر گنج بود
به هر منزلی کو گرفتی قرار
گران سنگ بودی ز گنجینه بار
زمین را به گنجی بینباشتی
گذشتی و در خاک بگذاشتنی
زری کادمی را کند بیمناک
چه در صلب آتش چه در ناف خاک
خلایق که زر در زمین مینهند
بر او قفل و بند آهنین مینهند
چو باد آمد و خاکشان را ربود
بر او بر زدن قفل آهن چه سود
که ماند از فریدون و جم یادگار
میناب ده عاشق ناب را
به مستی توان کردن این خواب را
دلا چند از این بازی انگیختن
بهر دست رنگی برآمیختن
درخت هوا رسته شد بر درت
بپیچان سرش تا نپیچد سرت
میناب ناخورده مستی مکن
اگر میخوری بتپرستی مکن
چو بی زعفران گشتهای خنده ناک
مخور زعفران تا نگردی هلاک
چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی
هراسان شو از روز بیچارگی
ازین آتشین خانه سخت جوش
کسی جان برد کو بود سخت کوش
ز سختی به سختی توان رخت برد
به گوگرد و نفط آتش کس نمرد
گزارندهٔ تختهٔ سالخورد
چنان درکشد نقش را لاجورد
که چون خسرو از تخت کیخسروی
سوی لشگر آمد به چابک روی
نشسته یکی روز بالای تخت
به اندیشهٔ کوچ میبست رخت
شتابنده پیکی درآمد چو باد
به آیین پیکان زمین بوسه داد
به شاه جهان راز پوشیده گفت
خبر دادش از آشکار و نهفت
که بر آستان بوسی بارگاه
ز تخت سطخرآمدم نزد شاه
نژاده ملک نایب شهریار
سخن را چنین مینماید عیار
که تا شاه برحل و عقدی که داشت
نیابت کن خویشتن را گماشت
چنان داشتم ملک را پیش و پس
که آزارشی نامد از کس به کس
به شرطی که در عهد شاه داشتم
پذیرفتهها را نگه داشتم
بحمدالله از هیچ بالا و پست
نیامد درین ملک موئی شکست
ولیکن چو گردنده آمد سپهر
بگردد جهان از سر کین و مهر
زمانه به نیک و بد آبستنست
ستاره گهی دوست گه دشمنست
نکشته درختی برآمد زاری
کند دعوی از تخم کاوس کی
گزاینده عفریتی آشوبناک
شتابنده چون اژدها بر هلاک
شبانان که آهو پرستی کنند
ز تیرش همه چوب دستی کنند
همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس
برآورده گردن چو اهریمنی
فکنده به هر شهر در شیونی
سرو تاجی از دعوی انگیختست
به ناموس رنگی برآمیختست
پراکندهای چند را گرد کرد
که از آب دریا برآرند گرد
ز پیروزی خود دلاور شدست
همانا که تنها به داور شود
سرو سیم آن بنده در سر شود
که با خواجهٔ خود به داور شود
خراسانیانش عنان میکشند
به پیگار شه در میان میکشند
ز حد نشابور تا خاک بلخ
کنندش به صفرای ما کام تلخ
به سر خیلی فتنه بربست موی
سوی تاجگاه تو آورد روی
چنین فتنهای را که شد گرم کین
اگر خرده بینی بخردی مبین
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ
گر این فتنه ماند چنین دیرباز
کند دست بر شغل شاهی دراز
شه ار ماه او درنیارد به میغ
سرتخت خواهد گرفتن به تیغ
چو باز از نشیمن گشاید دوال
شکسته شود کبک را پر و بال
مرا لشگری نیست چندان به زور
کزو چشم بد را توان کرد کور
سران سپه در ولایت کمند
به درگاه شاهنشه عالمند
همی هر چه روز آید آن دیو زاد
قوی دست گردد که دستش مباد
بجز صرصر باد پایان شاه
کس این گرد را برندارد ز راه
چو اندر سخن پیک چستی نمود
به نامه سخن را درستی نمود
به نیک و بد از رازهای نهفت
همان بود در نامه کارنده گفت
شه شیر دل خسرو پیلتن
در آن داوری گفت با خویشتن
مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر
به تخت من آنجا دگر کس دلیر
بدان داستان ماند این تاج و تخت
که از هندوئی هندوئی برد رخت
صواب آنچنان شد که آرم شتاب
که آزرم دشمن بود ناصواب
مگر موکب شاه بود آسمان
که ناسود بر جای خود یک زمان
جهان کاروان شاه سالار بود
در آن کاروان بار بسیار بود
ز هر گوشهای بار میاوفتاد
همان کار در کار میاوفتاد
در آن کارها یاور او بود و بس
پناهنده را گشت فریاد رس
چو طالع جهانگردی آرد به پیش
نشاید زدن کنده بر پای خویش
برون رفت از آن کوچگه شهریار
سواحل سواحل به دریا کنار
سپاهش ز مه برده رایت برون
ستونی برآورده تا بیستون
به صید افکنی مینبشتند راه
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه
ز بار گران خوشه خم گشته بود
تک و تاب نخجیر کم گشته بود
ز بس رود خیزان لب رودبار
نشانده ز رخسار گیتی غبار
ز برق آمده ابر نیسان به جوش
برآورده تندر به تندی خروش
رگ رستنی در زمین گشته سخت
به رقص آمده برگهای درخت
ز گلبام شبابهٔ زند باف
دریده صبا شعر گل تا به ناف
خرامنده بر رخش بیجاده نعل
گل لعل در زیر گلنار لعل
دو نوباوه هم تود و هم برگ تود
ز حلوا و ابریشم آورده سود
زمین چون زر و آب چون لاجورد
چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد
نوای چکاوک به از بانگ رود
برآورده با دشتبانان سرود
گره بر کمر برزده ساق جو
رسیده به دهقان درود درو
شکم کرده آهوی صحرا بزرگ
برو تیزتر گشته دندان گرگ
پی گور چون زهرهٔ گاو سست
گوزن از بیابان ره کوه جست
ز نوزادان آهوان سره
جهان در جهان یکسر آهو بره
جهاندار با صید و با رود و جام
همی کرد منزل به منزل خرام
چو گل پیچ یک روزهٔ ماه نو
به خلخال یک هفته شد بر گرو
ز پرگار آن حلقه بر کرد سر
که خوانندش امروز خلخال زر
به گیلان درآمد به کردار ابر
بدانسان که در بیشه آید هژبر
هر آتشگهی کامد آنجا بدست
چو یخ سرد کردش بر آتش پرست
چو بشکست بر هیربد پشت را
برانداخت آیین زردشت را
ز گیلان برون شد در آمد به ری
به افکندن دشمن افکند پی
بر آتش پرستان سیاست نمود
برآورد ازان دوده یکباره دود
چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ
به سوراخ در شد چو روباه لنگ
به آوارگی در خراسان گریخت
وزان قایم ری به قایم بریخت
چو دانست خسرو که دژخیم او
گریزان شد از فر دیهیم او
گراز گریزنده را پی گرفت
شبیخون زد و راه بر وی گرفت
چنان تیز رو شد که دریافتش
به زخمی سر از ملک برتافتش
چو بدخواه را در گل آکنده کرد
پراکندگان را پراکنده کرد
همانجا که بدخواه را کشته بود
به نزدیک صحرا یکی پشته بود
به شکرانهٔ دولت تندرست
بر آن پشته بنیادی افکند چست
به هرای گنجش چو بد رام کرد
به پهلو زبانش هری نام کرد
چو گنجینهٔ آن بنا برکشید
به شهر نشابور لشگر کشید
دو بهر جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت
دگر بهر از او طبل دارا زدند
دم دوستیش آشکارا زدند
ز دارا ملک رایتی داشتند
ملک زیر آن رایت انگاشتند
چنان رایتی را به ناموس شاه
برانگیختندی به ناموسگاه
سکندر بسی پای در کین فشرد
ز کس مهر دارا نشایست برد
همان دید چاره در آن داوری
که یاران خود را کند یاوری
ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای
کند رایتی دیگر آنجا به پای
از آن رایت آن بود مقصود شاه
که رایت ز رایت بود کینه خواه
چو دانست کان شهر دارا پرست
به جهد سکندر نیاید به دست
خصومت گهی ساخت تا نفخ صور
که از سازگاری شد آن شهر دور
خصومتگران گشته در خاک پست
هنوز آن خصومت در آن خاک هست
چو زد لشگر کبک را بر تذرو
ز ملک نشابور شد سوی مرو
بکشت آتش هیربد خانه را
وز آتش پراکند پروانه را
به بلخ آمد و آتش زرد هشت
به طوفان شمشیر چون آب کشت
بهاری دلفروز در بلخ بود
کزو تازه گل را دهن تلخ بود
پری پیکرانی درو چون نگار
صنمخانههائی چو خرم بهار
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده بهر گوشه بی دسترنج
زده موبدش نعل زرین بر اسب
شده نام آن خانه آذر گشسب
چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت
مغان را ز جام مغان مست یافت
بهشت صنمخانه بی حور کرد
ز دوزخ پرستنده را دور کرد
بپرداخت آن گنج دیرینه را
وزو داد مرهم بسی سینه را
به گرد خراسان برآمد تمام
به هر شهری آورد لختی مقام
به مغز خراسان درافکند جوش
خراسانیان را بمالید گوش
بهر ناحیت کرد موکب روان
که یاریگرش بود بخت جوان
خراسان و کرمان و غزنین و غور
بپیمود هر یک به سم ستور
به هر شهر کامد به شادی فراز
در شهر کردند بر شاه باز
جهان گشتنش گرچه با رنج بود
همه راه او گنج بر گنج بود
به هر منزلی کو گرفتی قرار
گران سنگ بودی ز گنجینه بار
زمین را به گنجی بینباشتی
گذشتی و در خاک بگذاشتنی
زری کادمی را کند بیمناک
چه در صلب آتش چه در ناف خاک
خلایق که زر در زمین مینهند
بر او قفل و بند آهنین مینهند
چو باد آمد و خاکشان را ربود
بر او بر زدن قفل آهن چه سود
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۵ - در اندازه هر کاری نگهداشتن
چو فیاض دریا درآمد به موج
ز کام صدف در درآرد به اوج
از آن ابر کاتش در آب افکند
زمین سایه بر آفتاب افکند
دگر باره دولت درآمد به کار
دل دولتی با سخن گشت بار
فرو رفت شب روز روشن رسید
شباهنگ را صبح صادق دمید
دگر باره بختم سبک خیز شد
نشاط دلم بر سخن تیز شد
چو دولت دهد بر گشایش کلید
ز سنگ سیه گوهر آید پدید
همه روز را روزگارست نام
یکی روزدانهست و یکروز دام
چو فرمان ده نقش پرگار کن
به فرمان من کرد ملک سخن
برانداختی کردم از رای چست
که این مملکت بر که آید درست
در این شهر کاقبال یاری کند
که باشد که او شهریاری کند
خرد گفت که آنکس بود شهریار
که باشد پسندیده در هر دیار
به داد و دهش چیره بازو بود
جهان بخش بی هم ترازو بود
به مور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمهٔ پیلوار
نه چون خام کاری که مستی کند
به خامه زدن خام دستی کند
رهاورد موری فرستد به پیل
دهد پشه را راتب جبرئیل
همه کار شاهان شوریده آب
از اندازه نشناختن شد خراب
که یک ره سر از نیره نشناختند
به مستی کلاهی برانداختند
بزرگ اندک و خرد بسیار برد
شکوه بزرگان ازین گشت خرد
سخائی که بیدانش آید به جوش
ز طبل دریده برآرد خروش
مراتب نگهدار تا وقت کار
شمردن توانی یکی از هزار
کم و بیش کالا چنان برمسنج
که حمال هر ساعت آید به رنج
مکش بر کهن شاخ نو خیز را
کز این کشت شیرویه پرویز را
مزن اره بر سالخورده درخت
که ضحاک ازین گشت بیتاج و تخت
جهاندار چون ابر و چون آفتاب
به اندازه بخشد هم آتش هم آب
به دریا رسد در فشاند ز دست
کند گردهٔ کوه را لعل بست
به هرجا که رایت برآرد بلند
سر کیسه را بر گشاید ز بند
به حمدالله این شاه بسیار هوش
که نازش خرست و نوازش فروش
زبر سختن کوه تا برک گاه
شناسد همه چیز را پایگاه
به اندازهٔ هر که را مایهای
دها و دهش را دهد پایهای
از آن شد براو آفرین جای گیر
که در آفرینش ندارد نظیر
ز من هر کس این نامه را باز جست
به عنوان او نامه آمد درست
جز او هر که را دیدم از خسروان
ندیدم در او جای خلوت روان
سری دیدم از مغز پرداخته
بسی سر به ناپاکی انداخته
دری پر ز دعوی و خوانی تهی
همه لاغریهای بی فربهی
همه صیرفی طبع بازارگان
جگرخوارهٔ جامگی خوارگان
همین رشته را دیدم از لعل پر
ضمیری چو دریا و لفظی چو در
خریداری الحق چنین ارجمند
سخنهای من چون نباشد بلند
ز کام صدف در درآرد به اوج
از آن ابر کاتش در آب افکند
زمین سایه بر آفتاب افکند
دگر باره دولت درآمد به کار
دل دولتی با سخن گشت بار
فرو رفت شب روز روشن رسید
شباهنگ را صبح صادق دمید
دگر باره بختم سبک خیز شد
نشاط دلم بر سخن تیز شد
چو دولت دهد بر گشایش کلید
ز سنگ سیه گوهر آید پدید
همه روز را روزگارست نام
یکی روزدانهست و یکروز دام
چو فرمان ده نقش پرگار کن
به فرمان من کرد ملک سخن
برانداختی کردم از رای چست
که این مملکت بر که آید درست
در این شهر کاقبال یاری کند
که باشد که او شهریاری کند
خرد گفت که آنکس بود شهریار
که باشد پسندیده در هر دیار
به داد و دهش چیره بازو بود
جهان بخش بی هم ترازو بود
به مور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمهٔ پیلوار
نه چون خام کاری که مستی کند
به خامه زدن خام دستی کند
رهاورد موری فرستد به پیل
دهد پشه را راتب جبرئیل
همه کار شاهان شوریده آب
از اندازه نشناختن شد خراب
که یک ره سر از نیره نشناختند
به مستی کلاهی برانداختند
بزرگ اندک و خرد بسیار برد
شکوه بزرگان ازین گشت خرد
سخائی که بیدانش آید به جوش
ز طبل دریده برآرد خروش
مراتب نگهدار تا وقت کار
شمردن توانی یکی از هزار
کم و بیش کالا چنان برمسنج
که حمال هر ساعت آید به رنج
مکش بر کهن شاخ نو خیز را
کز این کشت شیرویه پرویز را
مزن اره بر سالخورده درخت
که ضحاک ازین گشت بیتاج و تخت
جهاندار چون ابر و چون آفتاب
به اندازه بخشد هم آتش هم آب
به دریا رسد در فشاند ز دست
کند گردهٔ کوه را لعل بست
به هرجا که رایت برآرد بلند
سر کیسه را بر گشاید ز بند
به حمدالله این شاه بسیار هوش
که نازش خرست و نوازش فروش
زبر سختن کوه تا برک گاه
شناسد همه چیز را پایگاه
به اندازهٔ هر که را مایهای
دها و دهش را دهد پایهای
از آن شد براو آفرین جای گیر
که در آفرینش ندارد نظیر
ز من هر کس این نامه را باز جست
به عنوان او نامه آمد درست
جز او هر که را دیدم از خسروان
ندیدم در او جای خلوت روان
سری دیدم از مغز پرداخته
بسی سر به ناپاکی انداخته
دری پر ز دعوی و خوانی تهی
همه لاغریهای بی فربهی
همه صیرفی طبع بازارگان
جگرخوارهٔ جامگی خوارگان
همین رشته را دیدم از لعل پر
ضمیری چو دریا و لفظی چو در
خریداری الحق چنین ارجمند
سخنهای من چون نباشد بلند
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۷ - گفتار اسکندر
چو ختم سخن قرعه بر شاه زد
سخن سکهٔ قدر بر ماه زد
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشن دلی در جهان طاق بود
از آن روشنی بود کان روشنان
برو انجمن ساختند آنچنان
چو زیرک بود شاه آموزگار
همه زیرکان آرد آن روزگار
چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد
جداگانه هر جام را نوش کرد
بر آن فیلسوفان مشکل گشای
بسی آفرین تازه کرد از خدای
پس آنگاه گفت ای هنر پروران
بسی کردم اندیشه در اختران
برآنم که اینصورت از خود نرست
نگارندهای بودشان از نخست
نگارنده دانم که هست از درون
نگاریدنش را ندانم که چون
ز چونکرد او گر بدانستمی
همان کو کند من توانستمی
هر آن صورتی کاید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر
چو ما لوح خلقت ندانیم خواند
تجس در او چون توانیم راند
شما کاسمان را ورق خواندهاید
سخن بین که چون مختلف راندهاید
از این بیش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نیست بی نقش بند
سخن سکهٔ قدر بر ماه زد
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشن دلی در جهان طاق بود
از آن روشنی بود کان روشنان
برو انجمن ساختند آنچنان
چو زیرک بود شاه آموزگار
همه زیرکان آرد آن روزگار
چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد
جداگانه هر جام را نوش کرد
بر آن فیلسوفان مشکل گشای
بسی آفرین تازه کرد از خدای
پس آنگاه گفت ای هنر پروران
بسی کردم اندیشه در اختران
برآنم که اینصورت از خود نرست
نگارندهای بودشان از نخست
نگارنده دانم که هست از درون
نگاریدنش را ندانم که چون
ز چونکرد او گر بدانستمی
همان کو کند من توانستمی
هر آن صورتی کاید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر
چو ما لوح خلقت ندانیم خواند
تجس در او چون توانیم راند
شما کاسمان را ورق خواندهاید
سخن بین که چون مختلف راندهاید
از این بیش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نیست بی نقش بند