عبارات مورد جستجو در ۱۰۳ گوهر پیدا شد:
فردوسی : سهراب
بخش ۱۸
دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد
به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
به انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهٔ خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی‌تر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بی‌رنج با او بمان
وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیر جوی
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه را ساختند
بدان جایگه ترک نزدیک بود
زمینش ز خرگاه تاریک بود
یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور
به نزدیک مرز سواران تور
همی راند در پیش با طوس گیو
پس اندر پرستنده‌ای چند نیو
بران بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوب رخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود
برو بر ز خوبی بهانه نبود
بدو گفت گیوای فریبنده ماه
ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر
بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجری آبگون برکشید
همان خواست از تن سرم را برید
بپرسید زو پهلوان از نژاد
برو سروبن یک به یک کرد یاد
بدو گفت من خویش گرسیوزم
به شاه آفریدون کشد پروزم
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی‌باره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند
ز سستی مرا بر زمین برنشاند
بی‌اندازه زر و گهر داشتم
به سر بر یکی تاج زر داشتم
بران روی بالا ز من بستدند
نیام یکی تیغ بر من زدند
چو هشیار گردد پدر بی‌گمان
سواری فرستد پس من دمان
بیید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم
از ایرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی‌سپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خودمگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
ز بهر پرستنده‌ای گرمگوی
نگردد جوانمرد پرخاشجوی
سخن‌شان به تندی بجایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
میانشان چو آن داوری شد دراز
میانجی برآمد یکی سرفراز
که این را بر شاه ایران برید
بدان کاو دهد هر دو فرمان برید
نگشتند هر دو ز گفتار اوی
بر شاه ایران نهادند روی
چو کاووس روی کنیزک بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بهر دو سپهبد چنین گفت شاه
که کوتاه شد بر شما رنج راه
برین داستان بگذارنیم روز
که خورشید گیرند گردان بیوز
گوزنست اگر آهوی دلبرست
شکاری چنین از در مهترست
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست
که چهرت همانند چهر پریست
ورا گفت از مام خاتونیم
ز سوی پدر بر فریدونیم
نیایم سپهدار گرسیوزست
بران مرز خرگاه او مرکزست
بدو گفت کاین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه به باد
به مشکوی زرین کنم شایدت
سر ماه رویان کنم بایدت
چنین داد پاسخ که دیدم ترا
ز گردنکشان برگزیدم ترا
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند به گاه
بیراستندش به دیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۳
بسی برنیمد برین روزگار
که رنگ اندر آمد به خرم بهار
جدا گشت زو کودکی چون پری
به چهره بسان بت آزری
بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخنده‌پی
یکی بچهٔ فرخ آمد پدید
کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی
کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
ازان کاو شمارد سپهر بلند
بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره بران بچه آشفته دید
غمی گشت چون بخت او خفته دید
بدید از بد و نیک آزار او
به یزدان پناهید از کار او
چنین تا برآمد برین روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست
بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن
نیمد همی بر دلش برگران
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
تهمتن ببردش به زابلستان
نشستن‌گهش ساخت در گلستان
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستن‌گه مجلس و میگسار
همان باز و شاهین و کار شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن گفتن ززم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر
بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان
چو یک چند بگذشت و او شد بلند
سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من
هنرهای آموزش پیلتن
گو شیردل کار او را بساخت
فرستادگان را ز هر سو بتاخت
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر
ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز هر سو بیورد آوردنی
ازین هر چه در گنج رستم نبود
ز گیتی فرستاد و آورد زود
گسی کرد ازان گونه او را به راه
که شد بر سیاوش نظاره سپاه
همی رفت با او تهمتن به هم
بدان تا نباشد سپهبد دژم
جهانی به آیین بیراستند
چو خشنودی نامور خواستند
همه زر به عنبر برآمیختند
ز گنبد به سر بر همی ریختند
جهان گشته پر شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته
به زیر پی تازی اسپان درم
به ایران نبودند یک تن دژم
همه یال اسپ از کران تا کران
براندوه مشک و می و زعفران
چو آمد به کاووس شاه آگهی
که آمد سیاووش با فرهی
بفرمود تا با سپه گیو و طوس
برفتند با نای رویین و کوس
همه نامداران شدند انجمن
چو گرگین و خراد لشکرشکن
پذیره برفتند یکسر ز جای
به نزد سیاووش فرخنده رای
چو دیدند گردان گو پور شاه
خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره برو دست کرده به کش
بهر کنج در سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود
بسی زر و گوهر برافشاندند
سراسر همه آفرین خواندند
چو کاووس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز
وزان پس بیمد بر شهریار
سپهبد گرفتش سر اندر کنار
شگفتی ز دیدار او خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند
بدان اندکی سال و چندان خرد
که گفتی روانش خرد پرورد
بسی آفرین بر جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین
همی گفت کای کردگار سپهر
خداوند هوش و خداوند مهر
همه نیکویها به گیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست
ز رستم بپرسید و بنواختش
بران تخت پیروزه بنشاختش
بزرگان ایران همه با نثار
برفتند شادان بر شهریار
ز فر سیاوش فرو ماندند
بدادار برآفرین خواندند
بفرمود تا پیشش ایرانیان
ببستند گردان لشکر میان
به کاخ و به باغ و به میدان اوی
جهانی به شادی نهادند روی
به هر جای جشنی بیراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از وی نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد
به هشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه
ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه
از اسپان تازی به زین پلنگ
ز بر گستوان و ز خفتان جنگ
ز دینار و از بدره‌های درم
ز دیبای و از گوهر بیش و کم
جز افسر که هنگام افسر نبود
بدان کودکی تاج در خور نبود
سیاووش را داد و کردش نوید
ز خوبی بدادش فراوان امید
چنین هفت سالش همی آزمود
به هر کار جز پاک زاده نبود
بهشتم بفرمود تا تاج زر
ز گوهر درافشان کلاه و کمر
نبشتند منشور بر پرنیان
به رسم بزرگان و فر کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزای بزرگی و گاه
چنین خواندندش همی پیشتر
که خوانی ورا ماوراء النهر بر
برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابهٔ پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است
وگر پیش آتش نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی
که پنهان سیاووش را این بگوی
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام
برآشفت زان کار او نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که بابند و دستان نیم
دگر روز شبگیر سودابه رفت
بر شاه ایران خرامید تفت
بدو گفت کای شهریار سپاه
که چون تو ندیدست خورشید و ماه
نه اندر زمین کس چو فرزند تو
جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش
بر خواهران و فغستان خویش
همه روی پوشیدگان را ز مهر
پر ازخون دلست و پر از آب چهر
نمازش برند و نثار آورند
درخت پرستش به بار آورند
بدو گفت شاه این سخن در خورست
برو بر ترا مهر صد مادرست
سپهبد سیاووش را خواند و گفت
که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
پس پردهٔ من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
ترا پاک یزدان چنان آفرید
که مهر آورد بر تو هرکت بدید
به ویژه که پیوستهٔ خون بود
چو از دور بیند ترا چون بود
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین
سیاوش چو بشنید گفتار شاه
همی کرد خیره بدو در نگاه
زمانی همی با دل اندیشه کرد
بکوشید تا دل بشوید ز گرد
گمانی چنان برد کاو را پدر
پژوهد همی تا چه دارد به سر
که بسیاردان است و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان
بپیچید و بر خویشتن راز کرد
از انجام آهنگ آغاز کرد
که گر من شوم در شبستان اوی
ز سودابه یابم بسی گفت و گوی
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه
مرا داد فرمان و تخت و کلاه
کز آنجایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به خوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان ساز با بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان
که چون پیچم اندر صف بدگمان
دگرگاه شاهان و آیین بار
دگر بزم و رزم و می و میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه
بدانش زنان کی نمایند راه
گر ایدونک فرمان شاه این بود
ورا پیش من رفتن آیین بود
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش
همیشه خرد را تو بنیاد باش
سخن کم شنیدم بدین نیکوی
فزاید همی مغز کاین بشنوی
مدار ایچ اندیشهٔ بد به دل
همه شادی آرای و غم برگسل
ببین پردگی کودکان را یکی
مگر شادمانه شوند اندکی
پس پرده اندر ترا خواهرست
پر از مهر و سودابه چون مادرست
سیاوش چنین گفت کز بامداد
بییم کنم هر چه او کرد یاد
یکی مرد بد نام او هیربد
زدوده دل و مغز و رایش ز بد
که بتخانه را هیچ نگذاشتی
کلید در پرده او داشتی
سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد تیغ هور از نهفت
به پیش سیاوش همی رو بهوش
نگر تا چه فرماید آن دار گوش
به سودابه فرمود تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشک و بوی
پرستندگان نیز با خواهران
زبرجد فشانند بر زعفران
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش برآمد بر شهریار
برو آفرین کرد و بردش نماز
سخن گفت با او سپهد به راز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیرای دل را به دیدار نو
برفتند هر دو به یک جا به هم
روان شادمان و تهی دل ز غم
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند
پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران
درم زیر پایش همی ریختند
عقیق و زبرجد برآمیختند
زمین بود در زیر دیبای چین
پر از در خوشاب روی زمین
می و رود و آوای رامشگران
همه بر سران افسران گران
شبستان بهشتی شد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید
یکی تخت زرین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار
به دیبا بیراسته شاهوار
بران تخت سودابه ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش سراسر شکن
یکی تاج بر سر نهاده بلند
فرو هشته تا پای مشکین کمند
پرستار نعلین زرین بدست
به پای ایستاده سرافگنده پست
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیمد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیمد ز دیدار آن شاه سیر
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس
نیایش کنم روز و شب بر سه پاس
که کس را بسان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
به نزدیک خواهر خرامید زود
که آن جایگه کار ناساز بود
برو خواهران آفرین خواندند
به کرسی زرینش بنشاندند
بر خواهران بد زمانی دراز
خرامان بیمد سوی تخت باز
شبستان همه شد پر از گفت‌وگوی
که اینت سر و تاج فرهنگ جوی
تو گویی به مردم نماند همی
روانش خرد برفشاند همی
سیاوش به پیش پدر شد بگفت
که دیدم به پرده سرای نهفت
همه نیکویی در جهان بهر تست
ز یزدان بهانه نبایدت جست
ز جم و فریدون و هوشنگ شاه
فزونی به گنج و به شمشیر و گاه
ز گفتار او شاد شد شهریار
بیراست ایوان چو خرم بهار
می و بربط و نای برساختند
دل از بودنیها بپرداختند
چو شب گذشت پیدا و شد روز تار
شد اندر شبستان شه نامدار
پژوهنده سودابه را شاه گفت
که این رازت از من نباید نهفت
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی
ز بالا و دیدار و گفتار اوی
پسند تو آمد خردمند هست
از آواز به گر ز دیدن بهست
بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدست بر گاه خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان
چرا گفت باید سخن در نهان
بدو گفت شاه ار به مردی رسد
نباید که بیند ورا چشم بد
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم
نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان
به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو
ز تخم تو و پاک پیوند تو
گر از تخم کی آرش و کی پشین
بخواهد به شادی کند آفرین
بدو گفت این خود بکام منست
بزرگی به فرجام نام منست
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه
همی آفرین خواند بر تاج و گاه
پدر با پسر راز گفتن گرفت
ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار
ز تخم تو آید یکی شهریار
چنان کز تو من گشته‌ام تازه روی
تو دل برگشایی به دیدار اوی
چنین یافتم اخترت را نشان
ز گفت ستاره شمر موبدان
که از پشت تو شهریاری بود
که اندر جهان یادگاری بود
کنون از بزرگان یکی برگزین
نگه کن پس پردهٔ کی پشین
به خان کی آرش همان نیز هست
ز هر سو بیرای و بپساو دست
بدو گفت من شاه را بنده‌ام
به فرمان و رایش سرافگنده‌ام
هرآن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بربندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زین‌گونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه
نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
گزین تو باید بدو گفت زن
ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود
به جان تو بر پاسبانی بود
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد
به شاه جهان بر ستایش گرفت
نوان پیش تختش نیایش گرفت
نهانی ز سودابهٔ چاره‌گر
همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید بر تنش پوست
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۷
بیاورد گرسیوز آن خواسته
که روی زمین زو شد آراسته
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده‌ای برگزید
بدان تا رساند به شاه آگهی
که گرسیوز آمد بدان فرهی
به کشتی به یکروز بگذاشت آب
بیامد سوی بلخ دل پر شتاب
فرستاده آمد به درگاه شاه
بگفتند گرسیوز آمد به راه
سیاوش گو پیلتن را بخواند
وزین داستان چند گونه براند
چو گوسیوز آمد به درگاه شاه
بفرمود تا برگشادند راه
سیاووش ورا دید بر پای خاست
بخندید و بسیار پوزش بخواست
ببوسید گرسیوز از دور خاک
رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
سیاووش بنشاندش زیر تخت
از افراسیابش بپرسید سخت
چو بنشست گرسیوز از گاه نو
بدید آن سر وافسر شاه نو
به رستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکی یادگاری به نزدیک شاه
فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند
به چشم سیاووش بگذاشتند
ز دروازهٔ شهر تا بارگاه
درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشاخت آنراکه چند
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر
پسند آمدش سخت بگشاد روی
نگه کرد و بشنید پیغام اوی
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
همی باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
یکی خانه او را بیاراستند
به دیبا و خوالیگران خواستند
نشستند بیدار هر دو به هم
سگالش گرفتند بر بیش و کم
ازان کار شد پیلتن بدگمان
کزان گونه گرسیوز آمد دمان
طلایه ز هر سو برون تاختند
چنان چون ببایست برساختند
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتی جستن از بهر چیست
نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوستهٔ خون به نزدیک اوی
ببین تا کدامند صد نامجوی
گروگان فرستد به نزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما
نباید که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل سازد به زیر گلیم
چو این کرده باشیم نزدیک شاه
فرستاده باید یکی نیک‌خواه
برد زین سخن نزد او آگهی
مگر مغز گرداند از کین تهی
چنین گفت رستم که اینست رای
جزین روی پیمان نیاید بجای
به شبگیر گرسیوز آمد بدر
چنان چون بود با کلاه و کمر
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
سیاوش بدو گفت کز کار تو
پراندیشه بودم ز گفتار تو
کنون رای یکسر بران شد درست
که از کینه دل را بخواهیم شست
تو پاسخ فرستی به افراسیاب
که از کین اگر شد سرت پر شتاب
کسی کاو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد
دلی کز خرد گردد آراسته
یکی گنج گردد پر از خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست
دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست
که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی
کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی به رسم نوا
که باشد به گفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان
به کینه نبندم کمر بر میان
فرستم یکی نامه نزدیک شاه
مگر بشتی باز خواند سپاه
برافگند گرسیوز اندر زمان
فرستاده‌ای چون هژبر دمان
بدو گفت خیره منه سر به خواب
برو تازیان نزد افراسیاب
بگویش که من تیز بشتافتم
همی هرچ جستم همه یافتم
گروگان همی خواهد از شهریار
چو خواهی که برگردد از کارزار
فرستاده آمد بدادش پیام
ز شاه و ز گرسیوز نیک‌نام
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت صد تن ز خویشان من
گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه
نماند بر من کسی نیک‌خواه
وگر گویم از من گروگان مجوی
دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد بر شمرد
بر شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکوی دادشان
بفرمود تا کوس با کره‌نای
زدند و فروهشت پرده‌سرای
به خارا و سغد و سمرقند و چاچ
سپیجاب و آن کشور و تخت عاج
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
به نزد سیاوش بیامد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست
چو گرسیوز ار بازگردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند
سلیح و کلاه و کمر خواستند
یکی اسپ تازی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید
تو گفتی مگر بر زمین ماه دید
بشد با زبانی پر از آفرین
تو گفتی مگر بر نوردد زمین
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخته بر سر عاج تاج
همی رای زد با یکی چرب‌گوی
کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی جست گردی سوار
که با او بسازد دم شهریار
چنین گفت با او گو پیلتن
کزین در که یارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پیش بود
ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان
کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی
سیاوش ز گفتار او شاد شد
حدیث فرستادگان باد شد
سپهدار بنشست و رستم به هم
سخن راند هرگونه از بیش و کم
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
نوشتن یکی نامه‌ای بر حریر
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیروی و فر و هنر
خداوند هوش و زمان و مکان
خرد پروراند همی با روان
گذر نیست کس را ز فرمان او
کسی کاو بگردد ز پیمان او
ز گیتی نبیند مگر کاستی
بدو باشد افزونی و راستی
ازو باد بر شهریار آفرین
جهاندار وز نامداران گزین
رسیده به هر نیک و بد رای او
ستودن خرد گشته بالای او
رسیدم به بلخ و به خرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به چشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت
جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بیامد برادرش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان
سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند همی پایه و ارز خویش
از ایران زمین بسپرد تیره خاک
بشوید دل از کینه و جنگ پاک
ز خویشان فرستاد صد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست
چو بنوشت نامه یل جنگجوی
سوی شاه کاووس بنهاد روی
وزان روی گرسیوز نیک‌خواه
بیامد بر شاه توران سپاه
همه داستان سیاوش بگفت
که او را ز شاهان کسی نیست جفت
ز خوبی دیدار و کردار او
ز هوش و دل و شرم و گفتار او
دلیر و سخن‌گوی و گرد و سوار
تو گویی خرد دارد اندر کنار
بخندید و با او چنین گفت شاه
که چاره به از جنگ ای نیک‌خواه
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب
ز بالا بدیدم نشان نشیب
پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نبینم نشیب و فراز
به گنج و درم چاره آراستم
کنون شد بران سان که من خواستم
وزان روی چون رستم شیرمرد
بیامد بر شاه ایران چو گرد
به پیش اندر آمد بکش کرده دست
برآمده سپهبد ز جای نشست
بپرسید و بگرفتش اندر کنار
ز فرزند و از گردش روزگار
ز گردان و از رزم و کار سپاه
وزان تا چرا بازگشت او ز راه
نخست از سیاوش زبان برگشاد
ستودش فراوان و نامه بداد
چو نامه برو خواند فرخ دبیر
رخ شهریار جهان شد قیر
به رستم چنین گفت گیرم که اوی
جوانست و بد نارسیده بروی
چو تو نیست اندر جهان سر به سر
به جنگ از تو جویند شیران هنر
ندیدی بدیهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بایست کردم درنگ
مرا بود با او سری پر ز جنگ
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو
بمان تا بسیچد جهاندار نو
چو بادافرهٔ ایزدی خواست بود
مکافات بدها بدی خواست بود
شما را بدان مردری خواسته
بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسی بی‌گناه
بدان تا بپیچیدتان دل ز راه
به صد ترک بیچاره و بدنژاد
که نام پدرشان ندارید یاد
کنون از گروگان کی اندیشد او
همان پیش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسیچید کار
نه من سیرم از جنگ و از کارزار
به نزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد پردانش و پرفسون
بفرمایمش کآتشی کن بلند
ببند گران پای ترکان ببند
برآتش بنه خواسته هرچ هست
نگر تا نیازی به یک چیز دست
پس آن بستگان را بر من فرست
که من سر بخواهم ز تن‌شان گسست
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ
برو تا به درگاه او بی‌درنگ
همه دست بگشای تا یکسره
چو گرگ اندر آید به پیش بره
چو تو سازگیری بد آموختن
سپاهت کند غارت و سوختن
بیاید بجنگ تو افراسیاب
چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
تهمتن بدو گفت کای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
سخن بشنو از من تو ای شه نخست
پس آنگه جهان زیر فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب
مران تیز لشکر بران روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ
که او خود شتاب آورد بی‌درنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست
در آشتی او گشاد از نخست
کسی کاشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود پیش رفتن برزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیدهٔ نیک‌خواه
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ
برفتی بسان دلاور پلنگ
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین
تن آسانی و گنج ایران زمین
همه یافتی جنگ خیره مجوی
دل روشنت به آب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
وزین کار کاندیشه کردست شاه
بر آشوبد این نامور پیشگاه
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم
برآشفت زان کار و بگشاد چشم
به رستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنده‌ای
چنین بیخ کین از دلش کنده‌ای
تن آسانی خویش جستی برین
نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس
ببندد برین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونی فرستم به بلخ
یکی نامهٔ با سخنهای تلخ
سیاوش اگر سر ز پیمان من
بپیچد نیاید به فرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه
خود و ویژگان باز گردد به راه
ببیند ز من هرچ اندر خورست
گر او را چنین داوری در سرست
غمی گشت رستم به آواز گفت
که گردون سر من بیارد نهفت
اگر طوس جنگی‌تر از رستم است
چنان دان که رستم ز گیتی کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم چشم و پر آژنگ روی
هم اندر زمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن به راه
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس
بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
بسازند و آرایش ره کنند
وزان رزمگه راه کوته کنند
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۹
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
به هر منزلی ساخته خوردنی
خورشهای زیبا و گستردنی
چنین تا به قچقار باشی براند
فرود آمد آنجا و چندی بماند
چو آگاهی آمد پذیره شدند
همه سرکشان با تبیره شدند
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را برآراست کار
بیاراسته چار پیل سپید
سپه را همه داد یکسر نوید
یکی برنهاده ز پیروزه تخت
درفشنده مهدی بسان درخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش
به زر بافته پرنیایی درفش
ابا تخت زرین سه پیل دگر
صد از ماه‌رویان زرین کمر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
به دیبا بیاراسته سر به سر
سیاووش بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بیاراست شاه
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
بپرسیدش از نامور شهریار
بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روان را به راه
همه بردل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم ترا تندرست
ببوسید پیران سر و پای او
همان خوب چهر دلارای او
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
ستایش کنم پیش یزدان نخست
چو دیدم ترا روشن و تندرست
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار
تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن
ترا بنده باشد همی مرد و زن
مراگر پذیری تو با پیر سر
ز بهر پرستش ببندم کمر
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند بر بیش و کم
همه ره ز آوای چنگ و رباب
همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
همی اسپ تازی برآورد پر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
به قچقار باشی فرود آمدند
نشستند و یکبار دم بر زدند
نگه کرد پیران به دیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان
کسی را نباشد ز تخم مهان
یکی آنک از تخمهٔ کیقباد
همی از تو گیرند گویی نژاد
و دیگر زبانی بدین راستی
به گفتار نیکو بیاراستی
سه دیگر که گویی که از چهر تو
ببارد همی بر زمین مهر تو
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی
خنیده به گیتی به مهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
شناسم که پیان من مشکنی
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
برین کردهٔ خود نباید گریست
و گر نیست فرمای تا بگذرم
نمایی ره کشوری دیگرم
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ‌گونه برفتن شتاب
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
خرد دارد و رای و هوش بلند
به خیره نیاید به راه گزند
مرا نیز خویشیست با او به خون
همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برین بوم و بر صد هزار
به فرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
مرا بی‌نیازیست از هر کسی
نهفته جزین نیز هستم بسی
فدای تو بادا همه هرچ هست
گر ایدونک سازی به شادی نشست
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
به رای و دل هوشمندان ترا
که بر تو نیاید ز بدها گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
بیامیزی از دور تریاک و زهر
سیاووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
برفتند با خنده و شادمان
به ره بر نجستند جایی زمان
چنین تا رسیدند در شهر گنگ
کزان بود خرم سرای درنگ
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را به بر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آیند میش و پلنگ
برآشفت گیتی ز تور دلیر
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
دو کشور سراسر پر از شور بود
جهان را دل از آشتی کور بود
به تو رام گردد زمانه کنون
برآساید از جنگ وز جوش خون
کنون شهر توران ترا بنده‌اند
همه دل به مهر تو آگنده‌اند
مرا چیز با جان همی پیش تست
سپهبد به جان و به تن خویش تست
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
سپاس از خدای جهان آفرین
کزویست آرام و پرخاش و کین
سپهدار دست سیاوش به دست
بیامد به تخت مهی بر نشست
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
نه زین‌گونه مردم بود در جهان
چنین روی و بالا و فر و مهان
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر
چنین برز بالا و چندین هنر
مرا دیده از خوب دیدار او
بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
از ایوانها پس یکی برگزید
همه کاخ زربفتها گسترید
یکی تخت زرین نهادند پیش
همه پایها چون سر گاومیش
به دیبای چینی بیاراستند
فراوان پرستندگان خواستند
بفرمود پس تا رود سوی کاخ
بباشد به کام و نشیند فراخ
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید
بیامد بران تخت زر بر نشست
هشیوار جان اندر اندیشه بست
چو خوان سپهبد بیاراستند
کس آمد سیاووش را خواستند
ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن
همه شادمانی فگندند بن
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
برفتند با رود و رامشگران
بباده نشستند یکسر سران
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
همی خورد می تا جهان تیره شد
سرمیگساران ز می خیره شد
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
تو با پهلوانان و خویشان من
کسی کاو بود مهتر انجمن
به شبگیر با هدیه و با غلام
گرانمایه اسپان زرین ستام
ز لشکر همی هر کسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ازین‌گونه پیش سیاوش روند
هشیوار و بیدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چیز
بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان به میدان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه
تو تاج کیانی و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر
که یابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به دیدار تست
همی از تو خواهم بد و نیک جست
به شبگیر گردان به میدان شدند
گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی
که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من
بدو نیم هم زین نشان انجمن
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نیارم زدن با تو گوی
به میدان هم‌آورد دیگر بجوی
چو هستم سزاوار یار توام
برین پهن میدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد
به جان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشی هم‌آورد و جفت
هنر کن به پیش سواران پدید
بدان تا نگویند کاو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من
شگفته شود روی خندان من
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و میدان و چوگان تراست
سپهبد گزین کرد کلباد را
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که بردارد از آب گوی
به نزد سیاووش فرستاد یار
چو رویین و چون شیدهٔ نامدار
دگر اندریمان سوار دلیر
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی
همه یار شاهند و تنها منم
نگهبان چوگان یکتا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
بیارم به میدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی
بران سان که آیین بود بر دو روی
سپهبد چو بشنید زو داستان
بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
گزین کرد شایستهٔ کارکرد
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کره نای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار
ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه
بیامد نشست از برگاه شاه
سیاووش بنشست با او به تخت
به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند
همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش
بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی
بدیشان سپارید یک‌بار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند
به کردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود
بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه
که گفتست با من یکی نیک‌خواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کی برکشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند
بسی آفرین کیانی بخواند
به گرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه
بکوشید تا بر زه آرد کمان
نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست
بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید به راه
مرا نیز گاه جوانی کمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو
برافشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چارپر
بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به یک تاختن
مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست
بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند
بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه برپای خاست
برو آفرین ز آفریننده خواست
وزان جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و می آراستند
کسی کاو سزا بود بنشاستند
میی چند خوردند و گشتند شاد
به نام سیاووش کردند یاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامهٔ نابرید
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز دینار وز بدرهای درم
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
پرستار بسیار و چندی غلام
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند
ز هر کش به توران زمین خویش بود
ورا مهربانی برو بیش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه
شما خیل باشید هم چون رمه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
که یک روز با من به نخچیرگاه
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم
روان را به نخچیر بی‌غم کنیم
بدو گفت هرگه که رای آیدت
بران سو که دل رهنمای آیدت
برفتند روزی به نخچیرگاه
همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هرگونه با او برفت
از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش به دشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیر زد بدو نیم
دو دستش ترازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یکسر همه انجمن
که اینت سرافراز و شمشیرزن
به آواز گفتند یک با دگر
که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
به هر جایگه بر یکی توده کرد
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
وزان جایگه سوی ایوان شاه
همه شاد دل برگرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
بجز با سیاوش نبودی به هم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی به خنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند
غم و شادمانی بهم داشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر
بدین مهربانی که بر تست شاه
به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی
نگارش تویی غمگسارش تویی
بزرگی و فرزند کاووس شاه
سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی
نگر سر ز تاج کیی نگسلی
به ایران و توران توی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بنه دل برین بوم و جایی بساز
چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوستهٔ خون کسی
کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست
همان تاج و تخت دلیران تراست
پس پردهٔ شهریار جهان
سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزاند
که از مام وز باب با پروزاند
نبیره فریدون و فرزند شاه
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن ترا آن سزاوارتر
که از دامن شاه جویی گهر
پس پردهٔ من چهارند خرد
چو باید ترا بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال
که از خوبرویان ندارد همال
یکی دختری هستی آراسته
چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست
بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو
بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد ترا بنده‌ایست
به پیش تو اندر پرستنده‌ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن
نخواهم جزو کس ازین انجمن
سپاسی نهی زین همی بر سرم
که تا زنده‌ام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
سوی خانهٔ خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تازید تفت
بدو گفت کار جریره بساز
به فر سیاووش خسرو به ناز
چگونه نباشیم امروز شاد
که داماد باشد نبیره قباد
بیورد گلشهر دخترش را
نهاد از بر تارک افسرش را
به دیبا و دینار و در و درم
به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار
مراو را بپیوست با شاه نو
نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار
ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
سیاوش چو روی جریره بدید
خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
برین نیز چندی بگردید چرخ
سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار
سیاووش را گفت کای نامدار
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توی
دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوستهٔ خون شوی
ازین پایه هر دم به افزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار
که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش تست
مرا غم ز بهر کم و بیش تست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست
ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
شود شاه پرمایه پیوند تو
درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی
نشست و نشانت کنون ایدرست
سر تخت ایران به دست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او
چو آگاه گشت از کم و بیش او
به شادی بشد تا بدرگاه شاه
فرود آمد و برگشادند راه
همی بود بر پیش او یک زمان
بدو گفت سالار نیکوگمان
که چندین چه باشی به پیشم به پای
چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
سپاه و در گنج من پیش تست
مرا سودمندی کم و بیش تست
کسی کاو به زندان و بند منست
گشادنش درد و گزند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پیگار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنین داد باز
که از تو مبادا جهان بی‌نیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار
همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز
به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز
پس پردهٔ تو یکی دخترست
که ایوان و تخت مرا درخورست
فرنگیس خواند همی مادرش
شود شاد اگر باشم اندر خورش
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب
که من گفته‌ام پیش ازین داستان
نبودی بران گفته همداستان
چنین گفت با من یکی هوشمند
که رایش خرد بود و دانش بلند
که ای دایهٔ بچهٔ شیرنر
چه رنجی که جان هم نیاری به بر
و دیگر که از پیش کندآوران
ز کار ستاره شمر بخردان
شمار ستاره به پیش پدر
همی راندندی همه دربدر
کزین دو نژاده یکی شهریار
بیاید بگیرد جهان در کنار
به توران نماند برو بوم و رست
کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
ندانم به توران گراید به مهر
وگر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید
دم مار خیره نباید گزید
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ
خردگیر و کار سیاوش بسیچ
کزین دو نژاده یکی نامور
برآرد به خورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار
دو کشور برآساید از کارزار
وگر زین نشان راز دارد سپهر
بیفزایدش هم باندیشه مهر
بخواهد بدن بی‌گمان بودنی
نکاهد به پرهیز افزودنی
نگه کن که این کار فرخ بود
ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
ز تخم فریدون وز کیقباد
فروزنده‌تر زین نباشد نژاد
به پیران چنین گفت پس شهریار
که رای تو بر بد نیاید به کار
به فرمان و رای تو کردم سخن
برو هرچ باید به خوبی بکن
دو تا گشت پیران و بردش نماز
بسی آفرین کرد و برگشت باز
به نزد سیاوش خرامید زود
برو بر شمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم
به باده بشستند جان را ز غم
چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد برسان زرین سپر
سپهدار پیران میان را ببست
یکی بارهٔ تیزرو برنشست
به کاخ سیاووش بنهاد روی
بسی آفرین خواند بر فر اوی
بدو گفت کامروز برساز کار
به مهمانی دختر شهریار
چو فرمان دهی من سزاوار او
میان را ببندم پی کار او
سیاووش را دل پر آزرم بود
ز پیران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز
تو دانی که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوی خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانهٔ جامهٔ نابرید
به گلشهر بسپرد پیران کلید
کجا بود کدبانوی پهلوان
ستوده زنی بود روشن روان
به گنج اندرون آنچ بد نامدار
گزیده ز زربفت چینی هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافهٔ مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست
ز زربفت پوشیدینها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده به زر
برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرین شتربار سی
طبقها و از جامهٔ پارسی
یکی تخت زرین و کرسی چهار
سه نعلین زرین زبرجد نگار
پرستنده سیصد به زرین کلاه
ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه
پرستار با جام زرین دو شست
گرفته ازان جام هر یک به دست
همان صد طبق مشک و صد زعفران
سپردند یکسر به فرمانبران
به زرین عماری و دیبا و جلیل
برفتند با خواسته خیل خیل
بیورد بانو ز بهر نثار
ز دینار با خویشتن سی‌هزار
به نزد فرنگیس بردند چیز
روانشان پر از آفرین بود نیز
وزان روی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت
نیمد سر یک تن اندر نهفت
زمین باغ گشت از کران تا کران
ز شادی و آوای رامشگران
به پیوستگی بر گوا ساختند
چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامی فرستاد پیران چو دود
به گلشهر گفتا فرنگیس زود
هم امشب به کاخ سیاوش رود
خردمند و بیدار و خامش رود
چو بانوی بشنید پیغام اوی
به سوی فرنگیس بنهاد روی
زمین را ببوسید گلشهر و گفت
که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه
بیاراستن گاه او را به ماه
بیامد فرنگیس چون ماه نو
به نزدیک آن تاجور شاه نو
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازی و از گوسفند
همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز دینار و از بدرهای درم
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریای چین
همی نام بردند شهر و زمین
به فرسنگ صد بود بالای او
نشایست پیمود پهنای او
نوشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهی به رسم کیان
به خان سیاوش فرستاد شاه
یکی تخت زرین و زرین کلاه
ازان پس بیاراست میدان سور
هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
می و خوان و خوالیگران یافتی
بخوردی و هرچند برتافتی
ببردی و رفتی سوی خان خویش
بدی شاد یک هفته مهمان خویش
در بسته زندانها برگشاد
ازو شادمان بخت و او نیز شاد
به هشتم سیاووش بیامد به گاه
اباگرد پیران به نزدیک شاه
گرفتند هر دو برو آفرین
که‌ای مهتر و شهریار زمین
همیشه ترا جاودان باد روز
به شادی و بدخواه را پشت کوز
وزان جایگه بازگشتند شاد
بسی از جهاندار کردند یاد
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بیدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه
که پرسد همی شاه را شهریار
همی گوید ای مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگیرد همی
وزین برنشستن گزیرد همی
از ایدر ترا داده‌ام تا به چین
یکی گرد برگرد و بنگر زمین
به شهری که آرام و رای آیدت
همان آرزوها بجای آیدت
به شادی بباش و به نیکی بمان
ز خوبی مپرداز دل یک زمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد
بزد نای و کوس و بنه برنهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
ببردند زین‌گونه با او به راه
فراوان عماری بیاراستند
پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عماری نشاند
بنه برنهاد و سپه را براند
ازو بازنگسست پیران گرد
بنه برنهاد و سپه را ببرد
به شادی برفتند سوی ختن
همه نامداران شدند انجمن
که سالار پیران ازان شهر بود
که از بدگمانیش بی‌بهر بود
همی بود یکماه مهمان او
بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخچیرگاه
سر ماه برخاست آوای کوس
برانگه که خیزد خروش خروس
بیامد سوی پادشاهی خویش
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان به راه شهنشه شدند
به شادی دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بیاراستند
ازان پادشاهی خروشی بخاست
تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و نالهٔ کرنای
تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
بجایی رسیدند کاباد بود
یکی خوب فرخنده بنیاد بود
به یک روی دریا و یک روی کوه
برو بر ز نخچیر گشته گروه
درختان بسیار و آب روان
همی شد دل سالخورده جوان
سیاوش به پیران سخن برگشاد
که اینت بر و بوم فرخ نهاد
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا رهنمای
برآرم یکی شارستان فراخ
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشستن‌گهی برفرازم به ماه
چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که ای خوب رای
بران رو که اندیشه آرد بجای
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
برآرم یکی جای تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکی شارستان سازم ایدر فراخ
فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
سیاوش بدو گفت کای بختیار
درخت بزرگی تو آری به بار
مرا گنج و خوبی همه زان تست
به هر جای رنج تو بینم نخست
یکی شهر سازم بدین جای من
که خیره بماند دل انجمن
ازان بوم خرم چو گشتند باز
سیاوش همی بود با دل به راز
از اخترشناسان بپرسید شاه
که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فر و بختم به سامان بود
وگرکار با جنگ سازان بود
بگفتند یکسر به شاه گزین
که بس نیست فرخنده بنیاد این
از اخترشناسان برآورد خشم
دلش گشت پردرد و پرآب چشم
کجا گفته بودند با او ز پیش
که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
سرانجام چون گرددت روزگار
به زشتی شود بخت آموزگار
عنان تگاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته
هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد
بدی بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکیمان و دانندگان
همان رنج‌بردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام
رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز
کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست
چرا زو همه بهر من غفلت‌ست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی
ز بیشی و از رنج برتاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان
گذشتند بر تو بسی همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهی
تو تاج فزونی چرا برنهی
نباشی بدین گفته همداستان
یکی شو بخوان نامهٔ باستان
کزیشان جهان یکسر آباد بود
بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود
بسی اندرو رنجها برده بود
به یک ماه زان روی دریای چین
که بی‌نام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی‌آب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر
کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند
که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ
ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد به راه از پی کارکرد
نیابد بریشان گذر صد هزار
زره‌دار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت
چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری
بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس
یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه
وزان روی هامونی آید پدید
کزان خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود
کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید
مر آن را ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد
فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
وزان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی
همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم
تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر
بباید ترا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
نبایست یار و نه آموزگار
برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان
جز او را مدان آشکار و نهان
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
بیارانش بر هر یکی همچنین
مرا فر نیکی‌دهش یار بود
خردمندی و بخت بیدار بود
برین سان یکی شارستان ساختند
سرش را به پروین پرداختند
کنون اندرین هم به کار آوریم
بدو در فراوان نگار آوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
که از رنج دیگر کسی برخورد
جهانجوی دشمن چرا پرورد
چو خرم شود جای آراسته
پدید آید از هر سوی خواسته
نباشد مرا بودن ایدر بسی
نشیند برین جای دیگر کسی
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز
شود تخت من گاه افراسیاب
کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب
چنین است رای سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران کای سرفراز
مکن خیره اندیشهٔ دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
به شاهی نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادی به تو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد
سیاوش بدو گفت کای نیکنام
نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پپمان چنین داری و رای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست
همه راز من آشکارا به تست
که بیدار دل بادی و تندرست
من آگاهی از فر یزدان دهم
هم از راز چرخ بلند آگهم
بگویم ترا بودنیها درست
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان
که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفتها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیداردل شهریار
شوم زار من کشته بر بی‌گناه
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد
چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگانی دژم
برآشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش
از ایران و توران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته
پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پای ستور
بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید به جوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانی آنگه نداردش سود
که برخیزد از بوم آباد دود
بیا تا به شادی خوریم و دهیم
چو گاه گذشتن بود بگذریم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آمد به من
گر او راست گوید همی این سخن
ورا من کشیده به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین
شمردم همه باد گفتار شاه
چنین هم همی گفت با من پگاه
وزان پس چنین گفت با دل به مهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد
همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی
بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد
همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی
دل از بودنیها پر از جست و جوی
چو از پشت اسپان فرود آمدند
ز گفتار یکباره دم برزدند
یکی خوان زرین بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
ببودند یک هفته زین‌گونه شاد
ز شاهان گیتی گرفتند یاد
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه
به نزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به دریای چین
ازان پس گذر کن به مکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند
وزانجا گذر کن به دریای سند
همه باژ کشور سراسر بخواه
بگستر به مرز خزر در سپاه
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی
یکی لشکری گشت پرخاش جوی
به نزد سیاوش بسی خواسته
ز دینار و اسپان آراسته
به هنگام پدرود کردن بماند
به فرمان برفت و سپه را براند
هیونی ز نزدیک افراسیاب
چو آتش بیامد به هنگام خواب
یکی نامه سوی سیاوش به مهر
نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتی نیم شادمان
از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان
ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرم است
چنان چون بباید دلت بی‌غم است
به شادی بباش و به نیکی بمان
تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان پادشاهی همی بازگرد
سر بدسگال اندرآور به گرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت
بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختی سرخ موی
بنه بر نهادند با رنگ و بوی
از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیرزن ده هزار
به پیش سپاه اندرون خواسته
عماری و خوبان آراسته
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار
چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
چه دیبا و چه تختهای حریر
ز مصری و چینی و از پارسی
همی رفت با او شتر بار سی
چو آمد بران شارستان دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج و کاووس شاه
نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه
بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته
سرش را به ابراندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران
سر اندر ستاره سران سران
سیاووش گردش نهادند نام
همه شهر زان شارستان شادکام
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
سخن رفت زان شهر با آفرین
خنیده به توران سیاووش گرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ
ز کوه و در و رود وز دشت راغ
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندران نامور جایگاه
هرآنکس که او از در کار بود
بدان مرز با او سزاوار بود
هزار از هنرمند گردان گرد
چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
سیاوش پذیره شدش با سپاه
چو پیران به نزد سیاوش رسید
پیاده شد از دور کاو را بدید
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان
ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و میدان و کاخ
همی دید هرسو بنای فراخ
سپهدار پیران ز هر سو براند
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
بدو گفت گر فر و برز کیان
نبودیت با دانش اندر جهان
کی آغاز کردی بدین گونه جای
کجا آمدی جای زین سان به پای
بماناد تا رستخیز این نشان
میان دلیران و گردنکشان
پسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
چو یک بهره از شهر خرم بدید
به ایوان و باغ سیاوش رسید
به کاخ فرنگیس بنهاد روی
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
پذیره شدش دختر شهریار
به پرسید و دینار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جای دید
بران سان بهشتی دلارای دید
بدان نیز چندی ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
ازان پس بخوردن گرفتند کار
می و خوان و رامشگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست
گهی خرم و شاددل گاه مست
به هشتم ره‌آورد پیش آورید
همان هدیهٔ شارستان چون سزید
ز یاقوت و زگوهر شاهوار
ز دینار وز تاج گوهرنگار
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ
به زرین ستام و جناغ خدنگ
فرنگیس را افسر و گوشوار
همان یاره و طوق گوهرنگار
بداد و بیامد بسوی ختن
همی رای زد شاد با انجمن
چو آمد به شادی به ایوان خویش
همانگاه شد در شبستان خویش
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت
ندید و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشید بر گاه فرخ سروش
نشسته به آیین و با فر و هوش
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارستان سیاوش ببین
خداوند ازان شهر نیکوترست
تو گویی فروزندهٔ خاورست
وزان جایگه نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی بر آب
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کشور که آورده بود
بیاورد پیشش همه سربسر
بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
وزانجا به کار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچ دید
ز کار سیاوش بپرسید شاه
وزان شهر و آن کشور و جایگاه
بدو گفت پیران که خرم بهشت
کسی کاو نبیند به اردیبهشت
سروش آوریدش همانا خبر
که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز
نه خورشید ازان مهتر سرافراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین
نبیند دگر کس به توران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان
برآمیخت گفتی خرد با روان
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور
چو گنج گهر بد به میدان سور
بدان زیب و آیین که داماد تست
ز خوبی به کام دل شاد تست
گله کرد باید به گیتی یله
ترا چون نباشد ز گیتی گله
گر ایدونک آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش
برآسود چون مهتر آمد به هوش
بماناد بر ما چنین جاودان
دل هوشمندان و رای ردان
زگفتار او شاد شد شهریار
که دخت برومندش آمد به بار
به گرسیوز این داستان برگشاد
سخنهای پیران همه کرد یاد
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت
نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سیاووش گرد
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
بران خرمی بر یکی خارستان
همی بوم و بر سازد و شارستان
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورد و دارد همی ارجمند
چو بینی به خوبی فراوان بگوی
به چشم بزرگی نگه کن به روی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
نشینند پیشت ز ایران گروه
بدانگه که یاد من آید به دست
چو خوردی به شادی بباید نشست
یکی هدیه آرای بسیار مر
ز دینار وز اسب و زرین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنیها و از بوی و رنگ
ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
فرنگیس را هدیه بر همچنین
برو با زبانی پر از آفرین
اگر آب دارد ترا میزبان
بران شهر خرم دو هفته بمان
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۷
چنان دید گودرز یک شب به خواب
که ابری برآمد ز ایران پرآب
بران ابر باران خجسته سروش
به گودرز گفتی که بگشای گوش
چو خواهی که یابی ز تنگی رها
وزین نامور ترک نر اژدها
به توران یکی نامداری نوست
کجا نام آن شاه کیخسروست
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
ازین تخمه از گوهر کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد
چو آید به ایران پی فرخش
ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش
میان را ببندد به کین پدر
کند کشور تور زیر و زبر
به دریای قلزم به جوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب
همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ بر زین بود
ز گردان ایران و گردنکشان
نیابد جز از گیو ازو کس نشان
چنین است فرمان گردان سپهر
بدو دارد از داد گسترده مهر
چو از خواب گودرز بیدار شد
نیایش کنان پیش دادار شد
بمالید بر خاک ریش سپید
ز شاه جهاندار شد پرامید
چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ
برآمد به کردار زرین چراغ
سپهبد نشست از بر تخت عاج
بیاراست ایوان به کرسی ساج
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو
تو تا زادی از مادر به آفرین
پر از آفرین شد سراسر زمین
به فرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش
نشسته بر ابری پر از باد و نم
بشستی جهان را سراسر ز غم
مرا دید و گفت این همه غم چراست
جهانی پر از کین و بی‌نم چراست
ازیرا که بی‌فر و برزست شاه
ندارد همی راه شاهان نگاه
چو کیخسرو آید ز توران زمین
سوی دشمنان افگند رنج و کین
نبیند کس او را ز گردان نیو
مگر نامور پور گودرز گیو
چنین کرد بخشش سپهر بلند
که از تو گشاید غم و رنج بند
همی نام جستی میان دو صف
کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردمست و سخن
چنین نام هرگز نگردد کهن
زمین را همان با سپهر بلند
به دست تو خواهد گشادن ز بند
به رنجست گنج و به نامست رنج
همانا که نامت به آید ز گنج
اگر جاودانه نمانی بجای
همی نام به زین سپنجی سرای
جهان را یکی شهریار آوری
درخت وفا را به بار آوری
بدو گفت گیو ای پدر بنده‌ام
بکوشم به رای تو تا زنده‌ام
خریدارم این را گر آید بجای
به فرخنده نام و پی رهنمای
به ایوان شد و ساز رفتن گرفت
ز خواب پدر مانده اندر شگفت
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید
بیامد کمربسته گیو دلیر
یکی بارکش بادپایی به زیر
به گودرز گفت ای جهان پهلوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
کمندی و اسپی مرا یار بس
نشاید کشیدن بدان مرز کس
چو مردم برم خواستار آیدم
ازان پس مگر کارزار آیدم
مرا دشت و کوهست یک چند جای
مگر پیشم آید یکی رهنمای
به پیرزو بخت جهان پهلوان
نیایم جز از شاد و روشن روان
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار
ندانم که دیدار باشد جزین
که داند چنین جز جهان آفرین
تو پدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان
مگر باشدم دادگر رهنمای
به نزدیک آن نامور کدخدای
به فرمان بیاراست و آمد برون
پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون
پدر پیر سر بود و برنا دلیر
دهن جنگ را باز کرده چو شیر
ندانست کاو باز بیند پسر
ز رفتن دلش بود زیر و زبر
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲۱
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندی دژم
نوندی به هر سو برافگند گیو
یکی نامه از شاه وز گیو نیو
که آمد ز توران جهاندار شاد
سر تخمهٔ نامور کیقباد
فرستادهٔ بختیار و سوار
خردمند و بینادل و دوستدار
گزین کرد ازان نامداران زم
بگفت آنچ بشنید از بیش و کم
بدو گفت ایدر برو به اصفهان
بر نیو گودرز کشوادگان
بگویش که کیخسرو آمد به زم
که بادی نجست از بر او دژم
یکی نامه نزدیک کاووس شاه
فرستاده‌ای چست بگرفت راه
هیونان کفک افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای
فرستادهٔ گیو روشن روان
نخستین بیامد بر پهلوان
پیامش همی گفت و نامه بداد
جهان پهلوان نامه بر سر نهاد
ز بهر سیاووش ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
ز شادی خروش آمد از بارگاه
خبر شد به گیتی که فرزند شاه
جهانجوی کیخسرو آمد ز راه
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامهٔ گیو گوهر فشاند
جهانی به شادی بیاراستند
بهر جای رامشگران خواستند
ازان پس ز کشور مهان جهان
برفتند یکسر سوی اصفهان
بیاراست گودرز کاخ بلند
همه دیبهٔ خسروانی فگند
یکی تخت بنهاد پیکر به زر
بدو اندرون چند گونه گهر
یکی تاج با یاره و گوشوار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
به زر و به گوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه
سراسر همه شهر آیین ببست
بیاراست میدان و جای نشست
مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
برفتند هشتاد فرسنگ پیش
پذیره شدندش به آیین خویش
چو چشم سپهبد برآمد به شاه
همان گیو را دید با او به راه
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
ز درد سیاوش بسی یاد کرد
ستودش فراوان و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار زمین
ز تو چشم بدخواه تو دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
جهاندار یزدان گوای منست
که دیدار تو رهنمای منست
سیاووش را زنده گر دیدمی
بدین گونه از دل نخندیدمی
بزرگان ایران همه پیش اوی
یکایک نهادند بر خاک روی
وزان جایگه شاد گشتند باز
فروزنده شد بخت گردن فراز
ببوسید چشم و سر گیو گفت
که بیرون کشیدی سپهر از نهفت
گزارندهٔ خواب و جنگی توی
گه چاره مرد درنگی توی
سوی خانهٔ پهلوان آمدند
همه شاد و روشن روان آمدند
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراسته بزمگاه و نشست
به هشتم سوی شهر کاووس شاه
همه شاددل برگرفتند راه
چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
بر آیین جهانی شد آراسته
در و بام و دیوار پرخواسته
نشسته به هر جای رامشگران
گلاب و می و مشک با زعفران
همه یال اسپان پر از مشک و می
درم با شکر ریخته زیر پی
چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
بمالید بر چشم او چشم و روی
جوان جهانجوی بردش نماز
گرازان سوی تخت رفتند باز
فراوان ز ترکان بپرسید شاه
هم از تخت سالار توران سپاه
چنین پاسخ آورد کان کم خرد
به بد روی گیتی همی بسپرد
مرا چند ببسود و چندی بگفت
خرد با هنر کردم اندر نهفت
بترسیدم از کار و کردار او
بپیچیدم از رنج و تیمار او
اگر ویژه ابری شود در بار
کشنده پدر چون بود دوستدار
نخواند مرا موبد از آب پاک
که بپرستم او را پدر زیر خاک
کنون گیو چندی به سختی ببود
به توران مرا جست و رنج آزمود
اگر نیز رنجی نبودی جزین
که با من بیامد ز توران زمین
سرافراز دو پهلوان با سپاه
پس ما بیامد چو آتش به راه
من آن دیدم از گیو کز پیل مست
نبیند به هندوستان بت پرست
گمانی نبردم که هرگز نهنگ
ز دریا بران سان برآید به جنگ
ازان پس که پیران بیامد چو شیر
میان بسته و بادپایی به زیر
به آب اندر آمد بسان نهنگ
که گفتی زمین را بسوزد به جنگ
بینداخت بر یال او بر کمند
سر پهلوان اندر آمد به بند
بخواهشگری رفتم ای شهریار
وگرنه به کندی سرش را ز بار
بدان کاو ز درد پدر خسته بود
ز بد گفتن ما زبان بسته بود
چنین تا لب رود جیحون به جنگ
نیاسود با گرزهٔ گاورنگ
سرانجام بگذاشت جیحون به خشم
به آب و کشتی نیفگند چشم
کسی را که چون او بود پهلوان
بود جاودان شاد و روشن روان
یکی کاخ کشواد بد در صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
چو از تخت کاووس برخاستند
به ایوان نو رفتن آراستند
همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار
بر اورنگ زرینش بنشاندند
برو بر بسی آفرین خواندند
ببستند گردان ایران کمر
بجز طوس نوذر که پیچید سر
که او بود با کوس و زرینه کفش
هم او داشتی کاویانی درفش
ازان کار گودرز شد تیز مغز
بر او پیامی فرستاد نغز
پیمبر سرافراز گیو دلیر
که چنگ یلان داشت و بازوی شیر
بدو گفت با طوس نوذر بگوی
که هنگام شادی بهانه مجوی
بزرگان و گردان ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
چرا سر کشی تو به فرمان دیو
نبینی همی فر گیهان خدیو
اگر تو بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه
فرستاده گیوست پیغام من
به دستوری نامدار انجمن
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت
بیامد به طوس سپهبد بگفت
که این رای را با تو دیوست جفت
چو بشنید پاسخ چنین داد طوس
که بر ما نه خوبست کردن فسوس
به ایران پس از رستم پیلتن
سرافرازتر کس منم ز انجمن
نبیره منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندر آورد زیر
همان شیر پرخاشجویم به جنگ
بدرم دل پیل و چنگ پلنگ
همی بی من آیین و رای آورید
جهان را به نو کدخدای آورید
نباشم بدین کار همداستان
ز خسرو مزن پیش من داستان
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید به خواب
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ
تو این رنجها را که بردی برست
که خسرو جوانست و کندآورست
کسی کاو بود شهریار زمین
هنر باید و گوهر و فر و دین
فریبرز کاووس فرزند شاه
سزاوارتر کس به تخت و کلاه
بهرسو ز دشمن ندارد نژاد
همش فر و برزست و هم نام و داد
دژم گیو برخاست از پیش او
که خام آمدش دانش و کیش او
بیامد به گودرز کشواد گفت
که فر و خرد نیست با طوس جفت
دو چشمش تو گویی نبیند همی
فریبرز را برگزیند همی
برآشفت گودرز و گفت از مهان
همی طوس کم باد اندر جهان
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت
سواران جنگی ده و دو هزار
برون رفت بر گستوان‌ور سوار
وزان رو بیامد سپهدار طوس
ببستند بر کوههٔ پیل کوس
ببستند گردان ایران میان
به پیش سپاه اختر کاویان
چو گودرز را دید و چندان سپاه
کزو تیره شد روی خورشید و ماه
یکی تخت بر کوههٔ ژنده پیل
ز پیروزه تابان به کردار نیل
جهانجوی کیسخرو تاج ور
نشسته بران تخت و بسته کمر
به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست
تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست
همی تافت زان تخت خسرو چو ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه
غمی شد دل طوس و اندیشه کرد
که امروز اگر من بسازم نبرد
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه
نباشد جز از کام افراسیاب
سر بخت ترکان برآید ز خواب
بدیشان رسد تخت شاهنشهی
سرآید به ما روزگار مهی
خردمند مردی و جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
که از ما یکی گر برین دشت جنگ
نهد بر کمان پر تیر خدنگ
یکی کینه خیزد که افراسیاب
هم امشب همی آن ببیند به خواب
چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه
بفرمود تا بازگردد به راه
بر طوس و گودرز کشوادگان
گزیده سرافراز آزادگان
که بر درگه آیند بی‌انجمن
چنان چون بباید به نزدیک من
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه
زبان برگشادند بر پیش گاه
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
منه زهر برنده بر جام شیر
بنه تیغ و بگشای ز آهن میان
نباید کزین سود دارد زیان
چنین گفت طوس سپهبد به شاه
که گر شاه سیر آید از تخت و گاه
به فرزند باید که ماند جهان
بزرگی و دیهیم و تخت مهان
چو فرزند باشد نبیره کلاه
چرا برنهد برنشیند به گاه
بدو گفت گودرز کای کم خرد
ترا بخرد از مردمان نشمرد
به گیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
کنون این جهانجوی فرزند اوست
همویست گویی به چهر و به پوست
گر از تور دارد ز مادر نژاد
هم از تخم شاهی نپیچد ز داد
به توران و ایران چنو نیو کیست
چنین خام گفتارت از بهر چیست
دو چشمت نبیند همی چهر او
چنان برز و بالا و آن مهر او
به جیحون گذر کرد و کشتی نجست
به فر کیانی و رای درست
بسان فریدون کز اروند رود
گذشت و به کشتی نیامد فرود
ز مردی و از فرهٔ ایزدی
ازو دور شد چشم و دست بدی
تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای
پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای
سلیح من ار با منستی کنون
بر و یالت آغشته گشتی به خون
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
سخن گوی لیکن همه دلپذیر
اگر تیغ تو هست سندان شکاف
سنانم به درد دل کوه قاف
وگر گرز تو هست با سنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب
و گر تو ز کشواد داری نژاد
منم طوس نوذر مه و شاهزاد
بدو گفت گودرز چندین مگوی
که چندین نبینم ترا آب روی
به کاووس گفت ای جهاندار شاه
تو دل را مگردان ز آیین و راه
دو فرزند پرمایه را پیش خوان
سزاوار گاهند و هر دو جوان
ببین تا ز هر دو سزاوار کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو تاج بسپار و دل شاد دار
چو فرزند بینی همی شهریار
بدو گفت کاووس کاین رای نیست
که فرزند هر دو به دل بر یکیست
یکی را چو من کرده باشم گزین
دل دیگر از من شود پر ز کین
یکی کار سازم که هر دو ز من
نگیرند کین اندرین انجمن
دو فرزند ما را کنون بر دو خیل
بباید شدن تا در اردبیل
به مرزی که آنجا دژ بهمنست
همه ساله پرخاش آهرمنست
برنجست ز آهرمن آتش پرست
نباشد بران مرز کس را نشست
ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ
چو بشنید گودرز و طوس این سخن
که افگند سالار هشیار بن
برین هر دو گشتند همداستان
ندانست ازین به کسی داستان
برین یک سخن دل بیاراستند
ز پیش جهاندار برخاستند
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را به زیر
فریبرز با طوس نوذر دمان
به نزدیک شاه آمدند آن زمان
چنین گفت با شاه هشیار طوس
که من با سپهبد برم پیل و کوس
همان من کشم کاویانی درفش
رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
کنون همچنین من ز درگاه شاه
بنه برنهم برنشانم سپاه
پس اندر فریبرز و کوس و درفش
هوا کرده از سم اسپان بنفش
چو فرزند را فر و برز کیان
بباشد نبیره نبندد میان
بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش
زمانه نگردد ز آیین خویش
برای خداوند خورشید و ماه
توان ساخت پیروزی و دستگاه
فریبرز را گر چنین است رای
تو لشکر بیارای و منشین ز پای
بشد طوس با کاویانی درفش
به پا اندرون کرده زرینه کفش
فریبرز کاووس در قلبگاه
به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید
زمین همچو آتش همی بردمید
بشد طوس با لشکری جنگجوی
به تندی سوی دژ نهادند روی
سر بارهٔ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا کس روا
سنانها ز گرمی همی برفروخت
میان زره مرد جنگی بسوخت
جهان سر به سر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است
سپهبد فریبرز را گفت مرد
به چیزی چو آید به دشت نبرد
به گرز گران و به تیغ و کمند
بکوشد که آرد به چیزی گزند
به پیرامن دژ یکی راه نیست
ز آتش کسی را دل ای شاه نیست
میان زیر جوشن بسوزد همی
تن بارکش برفروزد همی
بگشتند یک هفته گرد اندرش
بدیده ندیدند جای درش
به نومیدی از جنگ گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۲۲
چو آگاهی آمد به آزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان
که طوس و فریبرز گشتند باز
نیارست رفتن بر دژ فراز
بیاراست پیلان و برخاست غو
بیامد سپاه جهاندار نو
یکی تخت زرین زبرجدنگار
نهاد از بر پیل و بستند بار
به گرد اندرش با درفش بنفش
به پا اندرون کرده زرینه کفش
جهانجوی بر تخت زرین نشست
به سر برش تاجی و گرزی به دست
دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر
به زر اندرون نقش کرده گهر
همی رفت لشکر گروها گروه
که از سم اسپان زمین شد چو کوه
چو نزدیک دژ شد همی برنشست
بپوشید درع و میان را ببست
نویسنده‌ای خواست بر پشت زین
یکی نامه فرمود با آفرین
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
چنان چون بود نامهٔ خسروی
که این نامه از بندهٔ کردگار
جهانجوی کیخسرو نامدار
که از بند آهرمن بد بجست
به یزدان زد از هر بدی پاک دست
که اویست جاوید برتر خدای
خداوند نیکی ده و رهنمای
خداوند بهرام و کیوان و هور
خداوند فر و خداوند زور
مرا داد اورند و فر کیان
تن پیل و چنگال شیر ژیان
جهانی سراسر به شاهی مراست
در گاو تا برج ماهی مراست
گر این دژ بر و بوم آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمنست
به فر و به فرمان یزدان پاک
سراسر به گرز اندر آرم به خاک
و گر جاودان راست این دستگاه
مرا خود به جادو نباید سپاه
چو خم دوال کمند آورم
سر جاودان را به بند آورم
وگر خود خجسته سروش اندرست
به فرمان یزدان یکی لشکرست
همان من نه از دست آهرمنم
که از فر و برزست جان و تنم
به فرمان یزدان کند این تهی
که اینست پیمان شاهنشهی
یکی نیزه بگرفت خسرو به دست
همان نامه را بر سر نیزه بست
بسان درفشی برآورد راست
به گیتی به جز فر یزدان نخواست
بفرمود تا گیو با نیزه تفت
به نزدیک آن بر شده باره رفت
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند
ببر سوی دیوار حصن بلند
بنه نامه و نام یزدان بخوان
بگردان عنان تیز و لختی ممان
بشد گیو نیزه گرفته به دست
پر از آفرین جان یزدان پرست
چو نامه به دیوار دژ برنهاد
به نام جهانجوی خسرو نژاد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد
شد آن نامهٔ نامور ناپدید
خروش آمد و خاک دژ بردمید
همانگه به فرمان یزدان پاک
ازان بارهٔ دژ برآمد تراک
تو گفتی که رعدست وقت بهار
خروش آمد از دشت و ز کوهسار
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چه از باره دژ چه گرد سپاه
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر
هوا شد به کردار کام هژبر
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه
چنین گفت با پهلوان سپاه
که بر دژ یکی تیر باران کنید
هوا را چو ابر بهاران کنید
برآمد یکی میغ بارش تگرگ
تگرگی که بردارد از ابر مرگ
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده به خاک
ازان پس یکی روشنی بردمید
شد آن تیرگی سر به سر ناپدید
جهان شد به کردار تابنده ماه
به نام جهاندار پیروز شاه
برآمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
برفتند دیوان به فرمان شاه
در دژ پدید آمد از جایگاه
به دژ در شد آن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
بدانجای کان روشنی بردمید
سر بارهٔ دژ بشد ناپدید
بفرمود خسرو بدان جایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازی و پهنای او ده کمند
به گرد اندرش طاقهای بلند
ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ
برآورد و بنهاد آذرگشسپ
نشستند گرد اندرش موبدان
ستاره‌شناسان و هم بخردان
دران شارستان کرد چندان درنگ
که آتشکده گشت با بوی و رنگ
چو یک سال بگذشت لشکر براند
بنه بر نهاد و سپه برنشاند
چو آگاهی آمد به ایران ز شاه
ازان ایزدی فر و آن دستگاه
جهانی فرو ماند اندر شگفت
که کیخسرو آن فر و بالا گرفت
همه مهتران یک به یک با نثار
برفتند شادان بر شهریار
فریبرز پیش آمدش با گروه
از ایران سپاهی بکردار کوه
چو دیدش فرود آمد از تخت زر
ببوسید روی برادر پدر
نشاندش بر تخت زر شهریار
که بود از در یاره و گوشوار
همان طوس با کاویانی درفش
همی رفت با کوس و زرینه کفش
بیاورد و پیش جهاندار برد
زمین را ببوسید و او را سپرد
بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش
به نیک اختری کاویانی درفش
ز لشکر ببین تا سزاوار کیست
یکی پهلوان از در کار کیست
ز گفتارها پوزش آورد پیش
بپیچید زان بیهده رای خویش
جهاندار پیروز بنواختش
بخندید و بر تخت بنشاختش
بدو گفت کین کاویانی درفش
هم آن پهلوانی و زرینه کفش
نبینم سزای کسی در سپاه
ترا زیبد این کار و این دستگاه
ترا پوزش اکنون نیاید به کار
نه بیگانه‌ای خواستی شهریار
چو پیروز برگشت شیر از نبرد
دل و دیدهٔ دشمنان تیره کرد
سوی پهلو پارس بنهاد روی
جوان بود و بیدار و دیهیم جوی
چو زو آگهی یافت کاووس کی
که آمد ز ره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان
چو از دود خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
پیاده شد و برد پیشش نماز
به دیدار او بد نیا را نیاز
بخندید و او را به بر در گرفت
نیایش سزاوار او برگرفت
وزانجا سوی کاخ رفتند باز
به تخت جهاندار دیهیم ساز
چو کاووس بر تخت زرین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو به دست
بیاورد و بنشاند بر جای خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش
ببوسید و بنهاد بر سرش تاج
به کرسی شد از نامور تخت عاج
ز گنجش زبرجد نثار آورید
بسی گوهر شاهوار آورید
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند
ز پهلو برفتند آزادگان
سپهبد سران و گرانمایگان
به شاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یک دست بستد به دیگر بداد
بدردیم ازین رفتن اندر فریب
زمانی فراز و زمانی نشیب
اگر دل توان داشتن شادمان
به شادی چرا نگذرانی زمان
به خوشی بناز و به خوبی ببخش
مکن روز را بر دل خویش رخش
ترا داد و فرزند را هم دهد
درختی که از بیخ تو برجهد
نبینی که گنجش پر از خواستست
جهانی به خوبی بیاراستست
کمی نیست در بخشش دادگر
فزونی بخوردست انده مخور
فردوسی : داستان بیژن و منیژه
داستان بیژن و منیژه
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار
فرو ماند گردون گردان بجای
شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اند آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی بخواب اندرون
جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت شمعت چباید همی
شب تیره خوبت بباید همی
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و می آغاز کن
بیاورد شمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه
جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد
که بر من شب تیره نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
یکی داستان امشبم بازگونی
که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر
مرا مهربان یار بشنو چگفت
ازان پس که با کام گشتیم جفت
بپیمای می تا یکی داستان
بگویمت از گفتهٔ باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همان از در مرد فرهنگ و سنگ
بگفتم بیار ای بت خوب چهر
بخوان داستان و بیفزای مهر
ز نیک و بد چرخ ناسازگار
که آرد بمردم ز هرگونه کار
نگر تا نداری دل خویش تنگ
بتابی ازو چند جویی درنگ
نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی
بشعر آری از دفتر پهلوی
همت گویم و هم پذیرم سپاس
کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس
چو کیخسرو آمد بکین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
برآمد بخورشید بر تاج شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست
بب وفا روی خسرو بشست
بجویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جای خواب
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست
ببگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همی کرد یاد
بدیبا بیاراسته گاه شاه
نهاده بسر بر کیانی کلاه
نشسته بگاه اندرون می بچنگ
دل و گوش داده بوای چنگ
برامش نشسته بزرگان بهم
فریبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزم‌زن
همه بادهٔ خسروانی بدست
همه پهلوانان خسروپرست
می اندر قدح چون عقیق یمن
بپیش اندرون لاله و نسترن
پریچهرگان پیش خسرو بپای
سر زلفشان بر سمن مشک‌سای
همه بزمگه بوی و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالاربار
ز پرده درآمد یکی پرده دار
بنزدیک سالار شد هوشیار
که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز توران و ایرانیان
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشیار بشنید رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
بپیش اندر آوردشان چون سزید
بکش کرده دست و زمین را بروی
ستردند زاری‌کنان پیش اوی
که ای شاه پیروز جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی
ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازین سوی زان سوی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانیان نزد خسرو پیام
که نوشه زی ای شاه تا جاودان
بهر کشوری دسترس بر بدان
بهر هفت کشور توی شهریار
ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار
سر مرز توران در شهر ماست
ازیشان بما بر چه مایه بلاست
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چه مایه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور هم میوه‌دار
چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند
ازیشان بما بر چه مایه گزند
درختان کشته ندرایم یاد
بدندان به دو نیم کردند شاد
نیاید بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بیکباره برگشت بخت
چو بشنید گفتار فریادخواه
بدرد دل اندر بپیچید شاه
بریشان ببخشود خسرو بدرد
بگردان گردنکش آواز کرد
که ای نامداران و گردان من
که جوید همی نام ازین انجمن
شود سوی این بیشهٔ خوک خورد
بنام بزرگ و بننگ و نبرد
ببرد سران گرازان بتیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ
یکی خوان زرین بفرمود شاه
ک بنهاد گنجور در پیشگاه
ز هر گونه گوهر برو ریختند
همه یک بدیگر برآمیختند
ده اسب گرانمایه زرین لگام
نهاده برو داغ کاوس نام
بدیبای رومی بیاراستند
بسی ز انجمن نامور خواستند
چنین گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین
که جوید بزرم من رنج خویش
ازان پس کند گنج من گنج خویش
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای
که جاوید بادی و پیروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
گرفته بدست اندرون جام می
شب و روز بر یاد کاوس کی
که خرم بمینو بود جان تو
بگیتی پراگنده فرمان تو
من آیم بفرمان این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرین کرد مر شاه را
ببیژن نمود آنگهی راه را
بفرزند گفت این جوانی چراست
بنیروی خویش این گمانی چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید چشید
براهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آبروی
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
چنین گفت کای شاه پیروزگر
تو بر من به سستی گمانی مبر
تو این گفته‌ها از من اندر پذیر
جوانم ولیکن باندیشه پیر
منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
بدو گفت خسرو که ای پر هنر
همیشه بپیش بدیها سپر
کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسید سبکسر بود
بگرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن بتوران نداند رهی
تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یار مند
از آنجا بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بیاورد گرگین میلاد را
همواز ره را و فریاد را
برفت از در شاه با یوز و باز
بنخچیر کردن براه دراز
همی رفت چون پیل کفک افگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیوبند
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدین سان همی راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش بتن بر ز خشم
گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین
بگرگین میلاد گفت اندرآی
وگرنه ز یکسو بپرداز جای
برو تا بنزدیک آن آبگیر
چو من با گراز اندر آیم بتیر
بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و بجای آر هوش
ببیژن چنین گفت گرگین گو
که پیمان نه این بود با شاه نو
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
ببیشه درآمد بکردار شیر
کمان را بزه کرد مرد دلیر
چو ابر بهاران بغرید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
برفت از پس خوک چون پیل مست
یکی خنجر آب داده بدست
همه جنگ را پیش او تاختند
زمین را بدندان برانداختند
ز دندان همی آتش افروختند
تو گفتی که گیتی همی سوختند
گرازی بیامد چو آهرمنا
زره را بدرید بر بیژنا
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همی سود دندان او بر درخت
برانگیختند آتش کارزار
برآمد یکی دود زان مرغزار
بزد خنجری بر میان بیژنش
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست
که دندانها نزد شاه آورد
تن بی‌سرانشان براه آورد
بگردان ایران نماید هنر
ز پیلان جنگی جدا کرده سر
بگردون برافگند هر یک چو کوه
بشد گاومیش از کشیدن ستوه
بداندیش گرگین شوریده رفت
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت
همه بیشه آمد بچشمش کبود
برو آفرین کرد و شادی نمود
بدلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامی خویش ترسید مرد
دلش را بپیچید آهرمنا
بد انداختن کرد با بیژنا
سگالش چنین بد نوشته جزین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
کسی کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه
ز بهر فزونی وز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام
نگر تا چه بد ساخت آن بی‌وفا
مر او را چه پیش آورید از جفا
بدو آن زمان مهربانی نمود
بخوبی مر او را فراوان ستود
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند
نبد بیژن آگه ز کردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی
چو خوردن زان سرخ می اندکی
بگرگین نگه کرد بیژن یکی
بدو گفت چون دیدی این جنگ من
بدین گونه با خوک آهنگ من
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی
بایران و توران ترا یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست
دل بیژن از گفت او شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن‌روان
برآمد ترا این چنین کار چند
بنیروی یزدان و بخت بلند
کنون گفتنیها بگویم ترا
که من چندگه بوده‌ام ایدرا
چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
چه مایه هنرها برین پهن دشت
که کردیم و گردون بران بر گذشت
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور
یکی دشت بینی همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل رادمرد
همه بیشه و باغ و آب روان
یکی جایگه از در پهلوان
زمین پرنیان و هوا مشکبوی
گلابست گویی مگر آب جوی
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
خم‌آورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پالیز و گلبن شمن
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن در و مرغزار
پری چهره بینی همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته بشادی گروه
منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب
همه دخت توران پوشیده‌روی
همه سرو بالا همه مشک موی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می ببوی گلاب
اگر ما بنزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه
بگیریم ازیشان پری چهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
گهی نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام
برفتند هر دو براه دراز
یکی از نوشته دگر کینه‌ساز
میان دو بیشه بیک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه
بدان مرغزاران ارمان دو روز
همی شاد بودند باباز و یوز
چو دانست گرگین که آمد عروس
همه دشت ازو شد چو چشم خروس
ببیژن پس آن داستان برگشاد
وزان جشن و رامش بسی کرد یاد
بگرگین چنین گفت پس بیژنا
که من پیشتر سازم این رفتنا
شوم بزمگه را ببینم ز دور
که ترکان همی چون بسیچند سور
وز آن جایگه پس بتابم عنان
بگردن برآرم ز دوده سنان
زنیم آنگهی رای هشیارتر
شود دل ز دیدار بیدارتر
بگنجور گفت آن کلاه بزر
که در بزمگه بر نهادم بسر
که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را کنونست گاه
همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یارهٔ گیو گوهرنگار
بپوشید رخشنده رومی قبای
ز تاج اندر آویخت پر همای
نهادند بر پشت شبرنگ زین
کمر خواست با پهلوانی نگین
بیامد بنزدیک آن بیشه شد
دل کامجویش پر اندیشه شد
بزیر یکی سر وبن شد بلند
که تا ز آفتابش نباشد گزند
بنزدیک آن خیمهٔ خوب چهر
بیامد بدلش اندر افروخت مهر
همه دشت ز آوای رود و سرود
روان را همی داد گفتی درود
منیژه چو از خیمه کردش نگاه
بدید آن سهی قد لشکر پناه
برخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه گرفته دو برگ سمن
کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز دیبای رومی برش
بپرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش دگر شد به خوی
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد گر پریست
بپرسش که چون آمدی ایدرا
نیایی بدین بزمگاه اندرا
پریزاده‌ای گر سیاوشیا
که دلها بمهرت همی جوشیا
وگر خاست اندر جهان رستخیز
که بفروختی آتش مهر تیز
که من سالیان اندرین مرغزار
همی جشن سازم بهر نوبهار
بدین بزمگه بر ندیدیم کس
ترا دیدم ای سرو آزاده بس
چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
که من ای فرستادهٔ خوب روی
سیاوش نیم نز پری زادگان
از ایرانم از تخم آزادگان
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
بزخم گراز آمدم بی‌درنگ
سرانشان بریدم فگندم براه
که دندانهاشان برم نزد شاه
چو زین جشنگاه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز نشتافتم
بدین رزمگاه آمدستم فراز
بپیموده بسیار راه دراز
مگر چهرهٔ دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ بخواب
همی بینم این دشت آراسته
چو بتخانهٔ چین پر از خواسته
اگر نیک رایی کنی تاج زر
ترا بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوی آن خوب چهر آوری
دلش با دل من بمهر آوری
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
بگوش منیژه سرایید راز
که رویش چنینست بالا چنین
چنین آفریدش جهان آفرین
چو بشنید از دایه او این سخن
بفرمود رفتن سوی سرو بن
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد بدست آنچ بردی گمان
گر آیی خرامان بنزدیک من
بیفروزی این جان تاریک من
نماند آنگهی جایگاه سخن
خرامید زان سایهٔ سروبن
سوی خیمهٔ دخت آزاده خوی
پیاده همی گام زد برزوی
بپرده درآمد چو سرو بلند
میانش بزرین کمر کرده بند
منیژه بیامد گرفتش ببر
گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد بجنگ گراز
چرا این چنین روی و بالا و برز
برنجانی ای خوب چهره بگرز
بشستند پایش بمشک و گلاب
گرفتند زان پس بخوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختند از گمانی فزون
نشستنگه رود و می ساختند
ز بیگانه خیمه بپرداختند
پرستندگان ایستاده بپای
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر
سراپرده آراسته سربسر
می سالخورده بجام بلور
برآورده با بیژن گیو شور
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته برو خواب مستی ستم
چو هنگام رفتن فراز آمدش
بدیدار بیژن نیاز آمدش
بفرمود تا داروی هوشبر
پرستنده آمیخت با نوش‌بر
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیک دل نامور نیو را
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند
عماری بسیچید رفتن براه
مر آن خفته را اندر آن جایگاه
ز یک سو نشستنگه کام را
دگر ساخته جای آرام را
بگسترد کافور بر جای خواب
همی ریخت بر چوب صندل گلاب
چو آمد بنزدیک شهر اندرا
بپوشید بر خفته بر چادرا
نهفته بکاخ اندر آمد بشب
به بیگانگان هیچ نگشاد لب
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمن بر در آغوش یافت
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالین برا
بپیچید بر خویشتن بیژنا
بیزدان بنالید ز آهرمنا
چنین گفت کای کردگار ار مرا
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا
ز گرگین تو خواهی مگر کین من
برو بشنوی درد و نفرین من
که او بد مرا بر بدی رهنمون
همی خواند بر من فراوان فسون
منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باد دار
بمردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم و گه کارزار آیدا
ز هر خرگهی گل رخی خواستند
بدیبای رومی بیاراستند
پری چهرگان رود برداشتند
بشادی همه روز بگذاشتند
چو بگذشت یک چندگاه این چنین
پس آگاهی آمد بدربان ازین
نهفته همه کارشان بازجست
بژرفی نگه کرد کار از نخست
کسی کز گزافه سخن راندا
درخت بلا را بجنباندا
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست
بدین آمدن سوی توران چراست
بدانست و ترسان شد از جان خویش
شتابید نزدیک درمان خویش
جز آگاه کردن ندید ایچ رای
دوان از پس پرده برداشت پای
بیامد بر شاه ترکان بگفت
که دختت ز ایران گزیدست جفت
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
تو گفتی که بیدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود
کرا دختر آید بجای پسر
به از گور داماد ناید بدر
ز کار منیژه دلش خیره ماند
قراخان سالار را پیش خواند
بدو گفت ازین کار ناپاک زن
هشیوار با من یکی رای زن
قراخان چنین داد پاسخ بشاه
که در کار هشیارتر کن نگاه
اگر هست خود جای گفتار نیست
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
زمانه چرا بندد این بند من
غم شهر ایران و فرزند من
برو با سواران هشیار سر
نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بینی بکاخ اندرا
ببند و کشانش بیار ایدرا
چو گرسیوز آمد بنزدیک در
از ایوان خروش آمد و نوش و خور
غریویدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ایوان افراسیاب
سواران در و بام آن کاخ شاه
گرفتند و هر سو ببستند راه
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید
سواران گرفتندگرد اندرش
چو سالار شد سوی بسته درش
بزد دست و برکند بندش ز جای
بجست از میان در اندر سرای
بیامد بنزدیک آن خانه زود
کجا پیشگه مرد بیگانه بود
ز در چون به بیژن برافگند چشم
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
در آن خانه سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید و سرود
بپیچید بر خویشتن بیژنا
که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور
ز گیتی نبینم همی یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
کجا گیو و گودرز کشوادگان
که سر داد باید همی رایگان
همیشه بیک ساق موزه درون
یکی خنجری داشتی آبگون
بزد دست و خنجر کشید از نیام
در خانه بگرفت و برگفت نام
که من بیژنم پور کشوادگان
سر پهلوانان و آزادگان
ندرد کسی پوست بر من مگر
همی سیری آید تنش را ز سر
وگر خیزد اندر جهان رستخیز
نبیند کسی پشتم اندر گریز
تو دانی نیاکان و شاه مرا
میان یلان پایگاه مرا
وگر جنگ سازند مر جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را
ز تورانیان من بدین خنجرا
ببرم فراوان سران را سرا
گرم نزد سالار توران بری
بخوبی برو داستان آوری
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر بنیکی بوی رهنمون
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
بدانست کو راست گوید همی
بخون ریختن دست شوید همی
وفا کرد با او بسوگندها
بخوبی بدادش بسی پندها
بپیمان جدا کرد زو خنجرا
بخوبی کشیدش ببند اندرا
بیاورد بسته بکردار یوز
چه سود از هنرها چو برگشت روز
چنینست کردار این گوژپشت
چو نرمی بسودی بیابی درشت
چو آمد بنزدیک شاه اندرا
گو دست بسته برهنه سرا
برو آفرین کردکای شهریار
گر از من کنی راستی خواستار
بگویم ترا سربسر داستان
چو گردی بگفتار همداستان
نه من بزرو جستم این جشنگاه
نبود اندرین کار کس را گناه
از ایران بجنگ گراز آمدم
بدین جشن توران فراز آمدم
ز بهر یکی باز گم بوده را
برانداختم مهربان دوده را
بزیر یکی سرو رفتم بخواب
که تا سایه دارد مرا ز آفتاب
پری دربیامد بگسترد پر
مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همی لشکر و دخت شاه
سوران پراگنده بر گرد دشت
چه مایه عماری بمن برگذشت
یکی چتر هندی برآمد ز دور
ز هر سو گرفته سواران تور
یکی کرده از عود مهدی میان
کشیده برو چادر پرنیان
بدو اندرون خفته بت پیکری
نهاده ببالین برش افسری
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد
میان سواران درآمد چو باد
مرا ناگهان در عماری نشاند
بران خوب چهره فسونی بخواند
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب
نجنبید و من چشم کرده پر آب
گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست
پری بی‌گمان بخت برگشته بود
که بر من همی جادوی آزمود
چنین بد که گفتم کم و بیش نه
مرا ایدر اکنون کس و خویش نه
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بخت بدت کرد بر تو شتاب
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند
همی رزم جستی به نام بلند
کنون چون زنان پیش من بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست
بکار دروغ آزمودن همی
بخواهی سر از من ربودن همی
بدو گفت بیژن که ای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
گرازان بدندان و شیران بچنگ
توانند کردن بهر جای جنگ
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان
توانند کوشید با بدگمان
یکی دست بسته برهنه تنا
یکی را ز پولاد پیراهنا
چگونه درد شیر بی چنگ تیز
اگر چند باشد دلش پر ستیز
اگر شاه خواهد که بنید ز من
دلیری نمودن بدین انجمن
یکی اسب فرمای و گرزی گران
ز ترکان گزین کن هزار از سران
به آوردگه بر یکی زین هزار
اگر زنده مانم بمردم مدار
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم
بروبر فگند و برآورد خشم
بگرسیوز اندر یکی بنگرید
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
نبینی که این بدکنش ریمنا
فزونی سگالد همی بر منا
بسنده نبودش همین بد که کرد
همی رزم جوید بننگ و نبرد
ببر همچنین بند بر دست و پای
هم اندر زمان زو بپرداز جای
بفرمای داری زدن پیش در
که باشد ز هر سو برو رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن
وزو نیز با من مگردان سخن
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
نیارد بتوران نگه کرد کس
کشیدندش از پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
چو آمد بدر بیژن خسته دل
ز خون مژه پای مانده بگل
همی گفت اگر بر سرم کردگار
نوشتست مردن ببد روزگار
ز دار و ز کشتن نترسم همی
ز گردان ایران بترسم همی
که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بردار کرده تنم
بپیش نیاکان پهلو منش
پس از مرگ بر من بود سرزنش
روانم بماند هم ایدر بجای
ز شرم پدر چون شوم باز جای
دریغا که شادان شود دشمنم
چو بینند بر دار روشن تنم
دریغا ز شاه و ز مردان نیو
دریغا که دورم ز دیدار گیو
ایا باد بگذر بایران زمین
پیامی بر از من بشاه گزین
بگویش که بیژن بسختی درست
چو آهو که در چنگ شیر نرست
ببخشود یزدان جوانیش را
بهم برشکست آن گمانیش را
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار برپای کرده بلند
کمندی برو بسته چون پای بند
ز ترکان بپرسید کین دار چیست
در شاه را از در دار کیست
بدو گفت گرسیوز این بیژنست
از ایران کجا شاه را دشمنست
بزد اسب و آمد بر بیژنا
جگر خسته دیدش برهنه تنا
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
بپرسید و گفتش که چون آمدی
از ایران همانا بخون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ببخشود پیران ویسه بروی
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
بفرمود تا یک زمانش بدار
نکردند و گفتا هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه
بکاخ اندر آمد پرستارفش
بر شاه با دست کرده بکش
بیامد دمان تا بنزدیک تخت
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
همی بود در پیش تختش بپای
چو دستور پاکیزه و رهنمای
سپهبد بدانست کز آرزوی
بپایست پیران آزاده خوی
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ترا بیشتر نزد من آبروی
اگر زر خواهی و گر گوهرا
و گر پادشاهی هر کشورا
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
چرا برگزینی همی رنج خویش
چو بشنید پیران خسرو پرست
زمین را ببوسید و بر پای جست
که جاوید بادا ترا بخت و جای
مبادا ز تخت تو پردخته جای
ز شاهان گیتی ستایش تراست
ز خورشید برتر نمایش تراست
مرا هرچ باید ببخت تو هست
ز مردان وز گنج و نیروی دست
مرا این نیاز از در خویش نیست
کس از کهتران تو درویش نیست
بداند شهنشاه برترمنش
ستوده بهر کار بی‌سرزنش
که من شاه را پیش ازین چند بار
همی دادمی پند بر چند کار
بفرمان من هیچ نامد فراز
ازو داشتم کارها دست باز
مکش گفتمت پور کاوس را
که دشمن کنی رستم و طوس را
کز ایران بپیلان بکوبندمان
ز هم بگسلانند پیوندمان
سیاوش که بود از نژاد کیان
ز بهر تو بسته کمر بر میان
بکشتی بخیره سیاوش را
بزهر اندر آمیختی نوش را
بدیدی بدیهای ایرانیان
که کردند با شهر تورانیان
ز ترکان دو بهره بپای ستور
سپردند و شد بخت را آب شور
هنوز آن سر تیغ دستان سام
همانا نیاسود اندر نیام
که رستم همی سرفشاند ازوی
بخورشید بر خون چکاند ازوی
برام بر کینه جویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
اگر خون بیژن بریزی برین
ز توران برآید همان گرد کین
خردمند شاهی و ما کهترا
تو چشم خرد باز کن بنگرا
نگه کن ازان کین که گستردیا
ابا شاه ایران چه بر خوردیا
هم آنرا همی خواستار آوری
درخت بلا را ببار آوری
چو کینه دو گردد نداریم پای
ایا پهلوان جهان کدخدای
به از تو نداند کسی گیو را
نهنگ بلا رستم نیو را
چو گودرز کشواد پولادچنگ
که آید ز بهر نبیره بجنگ
چو برزد بران آتش تیز آب
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بیژن نبینی که با من چه کرد
بایران و توران شدم روی زرد
نبینی کزین بدهنر دخترم
چه رسوایی آمد بپیران سرم
همان نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
کزین ننگ تا جاودان بر سرم
بخندد همی کشور و لشکرم
چنو یابد از من رهایی بجان
گشایند بر من ز هر سو زبان
برسوایی اندر بمانم بدرد
بپالایم از دیدگان آب زرد
دگر آفرین کرد پیران بدوی
که ای شاه نیک اختر راست‌گوی
چنینست کین شاه گوید همی
جز از نیک نامی نجوید همی
ولیکن بدین رای هشیار من
یکی بنگرد ژرف سالار من
ببندد مر او را ببند گران
کجا دار و کشتن گزیند بران
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز دیوانها نام او کس نخواند
ازو پند گیرند ایرانیان
نبندند ازین پس بدی را میان
چنان کرد سالار کو رای دید
دلش با زبان شاه بر جای دید
ز دستور پاکیزهٔ راهبر
درفشان شود شاه بر گاه بر
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه
دو دستش بزنجیر و گردن بغل
یکی بند رومی بکردار مل
ببندش بمسمار آهنگران
ز سر تا بپایش ببند اندران
چو بستی نگون اندر افگن بچاه
چو بی‌بهره گردد ز خورشید و ماه
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای گیهان خدیو
فگندست در بیشهٔ چین ستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان
بپیلان گردون کش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را
بیاور سر چاه او را بپوش
بدان تا بزاری برآیدش هوش
وز آنجا بایوان آن بی‌هنر
منیژه کزو ننگ یابد گهر
برو با سواران و تاراج کن
نگون‌بخت را بی سر و تاج کن
بگو ای بنفرین شوریده بخت
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
بننگ از کیان پست کردی سرم
بخاک اندر انداختی افسرم
برهنه کشانش ببر تا بچاه
که در چاه بین آنک دیدی بگاه
بهارش توی غمگسارش توی
درین تنگ زندان زوارش توی
خرامید گرسیوز از پیش اوی
بکردند کام بداندیش اوی
کشان بیژن گیو از پیش دار
ببردند بسته بران چاهسار
ز سر تا به پایش به آهن ببست
بر و بازوی و گردن و پای و دست
بپولاد خایسک آهنگران
فروبرد مسمارهای گران
نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند
وز آنجا بایوان آن دخترش
بیاورد گرسیوز آن لشکرش
همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازین بدره بستد بدان تاج داد
منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پای و گشاده سرا
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ جویبار
بدو گفت اینک ترا خان و مان
زواری برین بسته تا جاودان
غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
خروشان بیامد بنزدیک چاه
یکی دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی
همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز
ببیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی
چو یک هفته گرگین بره‌بر بپای
همی بود و بیژن نیامد بجای
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
رخان را بخوناب شستن گرفت
پشیمانی آمدش زان کار خویش
که چون بد سگالید بر یار خویش
بشد تازیان تا بدان جشنگاه
کجا بیژن گیو گم کرد راه
همه بیشه برگشت و کس را ندید
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
همی گشت بر گرد آن مرغزار
همی یار کرد اندرو خواستار
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد ازان مرغزاران پدید
گسسته لگام و نگون کرده زین
فرو مانده بر جای اندوهگین
بدانست کو را تباهست کار
بایران نیاید بدین روزگار
اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسیاب آمدستش گزند
کمند اندرافگند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
ازان مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه در آورد و روزی بماند
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نیافت
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه
که بیژن نبودست با او براه
بگفت این سخن گیو را شهریار
بدان تا ز گرگین کند خواستار
پس آگاهی آمد همانگه بگیو
ز گم بودن رزمزن پور نیو
ز خانه بیامد دمان تا بکوی
دل از درد خسته پر از آب روی
همی گفت بیژن نیامد همی
بارمان ندانم چه ماند همی
بفرمود تا بور کشواد را
کجا داشتی روز فریاد را
بروبر نهادند زین خدنگ
گرفته بدل گیو کین پلنگ
همانگه بدو اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار
همی گفت گرگین بدو ناگهان
همانا بدی ساخت اندر نهان
شوم گر ببینمش بی بیژنم
همانگه سرش را ز تن بر کنم
بیامد چو گرگین مر او را بدید
پیاده شد و پیش او در دوید
همی گشت غلتان بخاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا
بپرسید و گفت ای گزین سپاه
سپهدار سالار و خورشید گاه
پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی
مرا جان شیرین نباید همی
کنون خوارتر گر برآید همی
چو چشمم بروی تو آید ز شرم
بپالایم از دیدگان آب گرم
کنون هیچ مندیش کو را بجان
نیامد گزند و بگویم نشان
چو اسب پسر دید گرگین بدست
پر از خاک و آسیمه برسان مست
چو گفتار گرگینش آمد بگوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
بخاک اندرون شد سرش ناپدید
همه جامهٔ پهلوی بردرید
همی کند موی از سر و ریش پاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
همی گفت کای کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بگلسد بند من
روانم بدان جای نیکان بری
ز درد دل من تو آگه‌تری
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس
چه انده گسار و چه فریادرس
کنون بخت بد کردش از من جدا
بماندم چنین در جهان مبتلا
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست
که چون بود خود روزگار از نخست
زمانه بجایش کسی برگزید
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
ز بدها چه آمد مر او را بگوی
چه افگند بند سپهرش بروی
چه دیو آمدش پیش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
تو این مرده‌ری اسب چون یافتی
ز بیژن کجا روی برتافتی
بدو گفت گرگین که بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش
که این کار چون بود و کردار چون
بدان بیشه با خوک پیکار چون
بدان پهلوانا و آگاه باش
همیشه فروزندهٔ گاه باش
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز
رسیدیم نزدیک ارمان فراز
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست
درختان بریده چراگاه پست
همه جای گشته کنام گراز
همه شهر ارمان از آن در کزاز
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم
ببیشه درون بانگ برداشتیم
گراز اندر آمد بکردار کوه
نه یک یک بهر جای گشته گروه
بکردیم جنگی بکردار شیر
بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
چو پیلان بهم بر فگندیمشان
بمسمار دندان بکندیمشان
وزآنجا بایران نهادیم روی
همه راه شادان و نخچیر جوی
برآمد یکی گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
بکردار گلگون گودرز موی
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
بر بیژن آمد چو پیلی نژند
برو اندر افگند بیژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بیژن پس اندر دمان
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد یکی دود زان مرغزار
بکردار دریا زمین بردمید
کمندافگن و گور شد ناپدید
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه
که از تاختن شد سمندم ستوه
ز بیژن ندیدم بجایی نشان
جزین اسب و زین از پس ایدر کشان
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی
که چون بود با گور پیکار اوی
بماندم فراوان بر آن مرغزار
همی کردمش هر سوی خواستار
ازو باز گشتم چنین ناامید
که گور ژیان بود و دیو سپید
چو بشنید گیو این سخن هوشیار
بدانست کو را تباهست کار
ز گرگین سخن سربسر خیره دید
همی چشمش از روی او تیره دید
رخش زرد از بیم سالار شاه
سخن لرزلرزان و دل پر گناه
چو فرزند را گیو گم بوده دید
سخن را برآنگونه آلوده دید
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای
همی خواست کو را درآرد ز پای
بخواهد ازو کین پور گزین
وگر چند نیک آید او را ازین
پس اندیشه کرد اندران بنگرید
نیامد همی روشنایی پدید
چه آید مرا گفت از کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا
به بیژن چه سود آید از جان اوی
دگرگونه سازیم درمان اوی
بباشیم تا زین سخن نزد شاه
شود آشکارا ز گرگین گناه
ازو کین کشیدن بسی کار نیست
سنان مرا پیش دیوار نیست
بگرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند
تو بردی ز من شید و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا
فگندی مرا در تک و پوی پوی
بگرد جهان اندرون چاره‌جوی
پس اکنون بدستان و بند و فریب
کجا یابی آرام و خواب و شکیب
نباشد ترا بیش ازین دستگاه
کجا من ببینم یکی روی شاه
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش
ز بهر گرامی جهانبین خویش
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه
دو دیده پر از خون و دل کینه‌خواه
برو آفرین کرد کای شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار
انوشه جهاندار نیک اخترا
نبینی که بر سر چه آمد مرا
ز گیتی یکی پور بودم جوان
شب و روز بودم بدوبر نوان
بجانش پر از بیم گریان بدم
ز درد جداییش بریان بدم
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یافه روان پر گناه
بدآگاهی آورد از پور من
ازان نامور پاک دستور من
یکی اسب دیدم نگونسار زین
ز بیژن نشانی ندارد جزین
اگر داد بیند بدین کار ما
یکی بنگرد ژرف سالار ما
ز گرگین دهد داد من شهریار
کزو گشتم اندر جهان خاکسار
غمی شد ز درد دل گیو شاه
برآشفت و بنهاد فرخ کلاه
رخ شاه بر گاه بی‌رنگ شد
ز تیمار بیژن دلش تنگ شد
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت
چه گوید کجا ماند از نیک جفت
ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو
سخن گفت با خسرو از پور نیو
چو از گیو بشنید خسرو سخن
بدو گفت مندیش و زاری مکن
که بیژن بجانست خرسند باش
بر امید گم بوده فرزند باش
که ایدون شنیدستم از موبدان
ز بیدار دل نامور بخردان
که من با سواران ایران بجنگ
سوی شهر توران شوم بی‌درنگ
بکین سیاوش کشم لشکرا
بپیلان سرآرم از آن کشورا
بدان کینه اندر بود بیژنا
همی رزم جوید چو آهرمنا
تو دل را بدین کار غمگین مدار
من این را همانا بسم خواستار
بشد گیو یکدل پر اندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخساره زرد
چو گرگین بدرگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید
ز تیمار بیژن همه مهتران
ز درگاه با گیو رفته سران
همه پر ز درد و همه پر زرنج
همه همچو گم کرده صد گونه گنج
پراگنده رای و پراگنده دل
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل
وزین روی گرگین شوریده رفت
بنزدیک ایوان درگاه تفت
چو در پیش کیخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
چو الماس دندانهای گراز
بر تخت بنهاد و بردش نماز
که خسرو بهر کار پیروز باد
همه روزگارش چو نوروز باد
سر دشمنان تو بادا بگاز
بریده چنان کار سران گراز
بدندانها چون نگه کرد شاه
بپرسید و گفتش که چون بود راه
کجا ماند از تو جدا بیژنا
بروبر چه بد ساخت آهرمنا
چو خسرو چنین گفت گرگین بجای
فرو ماند خیره همیدون بپای
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
فروماند بر جای بر زرد روی
زبان پر ز یافه روان پر گناه
رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه
چو گفتارها یک بدیگر نماند
برآشفت وز پیش تختش براند
همش خیره سر دید هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان
بدو گفت نشنیدی آن داستان
که دستان زدست از گه باستان
که گر شیر با کین گودرزیان
بسیچد تنش را سر آید زمان
اگر نیستی از پی نام بد
وگر پیش یزدان سرانجام بد
بفرمودمی تا سرت را ز تن
بکنید بکردار مرغ اهرمن
بفرمود خسرو بپولادگر
که بندگران ساز و مسمارسر
هم اندر زمان پای کردش ببند
که از بند گیرد بداندیش پند
بگیو آنگهی گفت بازآر هوش
بجویش بهر جای و هر سو بکوش
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه
فرستم بجویم بهر جا نگاه
ز بیژن مگر آگهی یابما
بدین کار هشیار بشتابما
وگر دیر یابیم زو آگهی
تو جای خرد را مگردان تهی
بمان تا بیاید مه فرودین
که بفروزد اندر جهان هور دین
بدانگه که بر گل نشاندت باد
چو بر سر همی گل فشاندت باد
زمین چادر سبز در پوشدا
هوا بر گلان زار بخروشدا
بهرسو شود پاک فرمان ما
پرستش که فرمود یزدان ما
بخواهم من آن جام گیتی نمای
شوم پیش یزدان بباشم بپای
کجا هفت کشور بدو اندرا
ببینم بر و بوم هر کشورا
کنم آفرین بر نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش
بگویم ترا هر کجا بیژنست
بجام اندرون این مرا روشنست
چو بشنید گیو این سخن شاد شد
ز تیمار فرزند آزاد شد
بخندید و بر شاه کرد آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین
بکام تو بادا سپهر بلند
بجان تو هرگز مبادا گزند
ز نیکی دهش بر تو باد آفرین
که بر تو برازد کلاه و نگین
چو گیو از بر گاه خسرو برفت
ز هر سو سواران فرستاد تفت
بجستن گرفتند گرد جهان
که یابد مگر زو بجایی نشان
همه شهر ارمان و تورانیان
سپردند و نامد ز بیژن نشان
چو نوروز فرخ فراز آمدش
بدان جام روشن نیاز آمدش
بیامد پر امید دل پهلوان
ز بهر پسر گوژ گشته نوان
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید
دلش را بدرد اندر آزرده دید
بیامد بپوشید رومی قبای
بدان تا بود پیش یزدان بپای
خروشید پیش جهان آفرین
بخورشید بر چند برد آفرین
ز فریادرس زور و فریاد خواست
از آهرمن بدکنش داد خواست
خرامان ازان جا بیامد بگاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
یکی جام بر کف نهاده نبید
بدو اندرون هفت کشور پدید
زمان و نشان سپهر بلند
همه کرده پیدا چه و چون و چند
ز ماهی بجام اندون تا بره
نگاریده پیکر همه یکسره
چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر
چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر
همه بودنیها بدو اندرا
بدیدی جهاندارا فسونگرا
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
بدید اندرو بودنیها ز بیش
بهر هفت کشور همی بنگرید
ز بیژن بجایی نشانی ندید
سوی کشور گرگساران رسید
بفرمان یزدان مر او را بدید
بچاهی ببسته ببند گران
ز سختی همی مرگ جست اندران
یکی دختری از نژاد کیان
ز بهر زوارش ببسته میان
سوی گیو کرد آنگهی روی شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
که زندست بیژن دلت شاد دار
ز هر بد تن مهتر آزاد دار
نگر غم نداری بزندان و بند
ازان پس که بر جانش نامد گزند
که بیژن بتوران ببند اندرست
زوارش یکی نامور دخترست
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
پر از درد گشتم من از کار اوی
بدان سان گذارد همی روزگار
که هزمان بروبر بگرید زوار
ز پیوند و خویشان شده ناامید
گرازنده بر سان یک شاخ بید
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد
زبانش ز خویشان پر از یاد کرد
چو ابر بهاران ببارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی
بدین چاره اکنون که جنبد ز جای
که خیزد میان بسته این را بپای
که دارد بدین کار ما را وفا
که آرد ز سختی مر او را رها
نشاید جز از رستم تیز چنگ
که از ژرف دریا برآرد نهنگ
کمربند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن راه ماسا و روز
ببر نامهٔ من بر رستما
مزن داستان را بره‌بر دما
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
وزین داستان چند با او براند
برستم یکی نامه فرمود شاه
نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه
که ای پهلوان زادهٔ پر هنر
ز گردان لشکر برآورده سر
دل شهریاران و پشت کیان
بفرمان هر کس کمر بر میان
توی از نیاکان مرا یادگار
همیشه کمربستهٔ کارزار
ترا داد گردون بمردی پلنگ
بدریا ز بیمت خروشان نهنگ
جهان را ز دیوان مازندران
بشستی و کندی بدان را سران
چه مایه سر تاجداران ز گاه
ربودی و برکندی از پیشگاه
بسا دشمنان کز تو بیجان شدست
بسا بوم و بر کز تو ویران شدست
سر پهلوانی و لشکر پناه
بنزدیک شاهان ترا دستگاه
همه جادوان را ببستی بگرز
بیفروختی تاج شاهان ببرز
چه افراسیاب و چه شاهان چین
نوشته همه نام تو بر نگین
هران بند کز دست تو بسته شد
گشایندگان را جگر خسته شد
گشایندهٔ بند بسته توی
کیان را سپهر خجسته توی
ترا ایزد این زور پیلان که داد
دل و هوش و فرهنگ فرخ‌نژاد
بدان داد تا دست فریاد خواه
بگیری برآری ز تاریک چاه
کنون این یکی کار بایسته پیش
فراز آمد و اینت شایسته خویش
بتو دارد امید گودرز و گیو
که هستی بهر کشور امروز نیو
شناسی بنزدیک من جاهشان
زبان و دل و رای یکتاهشان
سزدگر تو اینرا نداری برنج
بخواه آنچ باید ز مردان و گنج
که هرگز بدین دودمان غم نبود
فروزنده‌تر زین چنانکم شنود
نبد گیو را خود جز این پور کس
چه فرزند بود و چه فریادرس
فراوان بنزد منش دستگاه
مرا و نیای مرا نیکخواه
بهر سو که جویمش یابم بجای
بهر نیک و بد پیش من بربپای
چو این نامهٔ من بخوانی مپای
بزودی تو با گیو خیز اندرآی
بدان تا بدین کار با ما بهم
زنی رای فرخ بهر بیش و کم
ز مردان وز گنج وز خواسته
بیارم بپیش تو آراسته
بفرخ پی و بر شده نام تو
ز توران برآید همه کام تو
چنانچون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند یابد رها
چو برنامه بنهاد خسرو نگین
بشد گیو و بر شاه کرد آفرین
سواران دوده همه برنشاند
بیزدان پناهید و لشکر براند
چو نخجیر از آنجا که برداشتی
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
بیابان گرفت و ره هیرمند
همی رفت پویان بساند نوند
بکوه و بصحرا نهادند روی
همی شد خلیده دل و راه‌جوی
چو از دیده‌گه دیده‌بانش بدید
سوی زابلستان فغان برکشید
که آمد سواری سوی هیرمند
سواران بگرد اندرش نیز چند
درفشی درفشان پس پشت اوی
یکی زابلی تیغ در مشت اوی
غو دیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام
پراندیشه آمد پذیره براه
بدان تا نباشد یکی کینه خواه
ز ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پوی پوی
بدل گفت کاری نو آمد بشاه
فرستاده گیوست کامد براه
چو نزدیک شد پهلوان سپاه
نیایش کنان برگفتند راه
بپرسید دستان ز ایرانیان
ز شاه و ز پیکار تورانیان
درود بزرگان بدستان بداد
ز شاه و ز گردان فرخ نژاد
همه درد دل پیش دستان بخواند
غم پور گم بوده با او براند
همی گفت رویم نبینی برنگ
ز خون مژه پشت پایم بلنگ
ازان پس نشان تهمتن بخواست
بپرسید و گفتش که رستم کجاست
بدو گفت رستم بنخچیر گور
بیاید همانا که برگشت هور
شوم گفت تا من ببینمش روی
ز خسرو یکی نامه درام بدوی
بدو گفت دستان کز ایدر مرو
که زود آید از دشت نخچیرگو
تو تا رستم آید بخانه بپای
یک امروز با ما بشادی گرای
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه
تهمتن بیامد ز نخچیرگاه
پذیره شدش گیو کامد فراز
پیاده شد از اسب و بردش نماز
پر از آرزو دل پر از رنگ روی
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
چو رستم دل گیو را خسته دید
بب مژه روی او نشسته دید
بدو گفت باری تباهست کار
بایوان و بر شاه بد روزگار
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد
بپرسیدش از خسرو تاجور
ز گودرز وز طوس وز گستهم
ز گردان لشکر همه بیش و کم
ز شاپور و فرهاد وز بیژنا
ز رهام و گرگین وز هرتنا
چو آواز بیژن رسیدش بگوش
برآمد بناکام ازو یک خروش
برستم چنین گفت کای بفرین
گزین همه خسروان زمین
چنان شاد گشتم بدیدار تو
بدین پرسش خوب و گفتار تو
درستند ازین هرک بردی تو نام
ازیشان فراوان درود و پیام
نبینی که بر من بپیران سرم
چه آمد ز بخت بد اندر خورم
چه چشم بد آمد بگودرزیان
کزان سود ما را سر آمد زیان
ز گیتی مرا خود یکی پور بود
همم پور و هم پاک دستور بود
شد از چشم من در جهان ناپدید
بدین دودمان کس چنین غم ندید
چنینم که بینی بپشت ستور
شب و روز تازان بتاریک هور
ز بیژن شب و روز چون بیهشان
بجستم بهر سو ز هر کس نشان
کنون شاه با جام گیتی نمای
بپیش جهان آفرین شد بپای
چه مایه خروشید و کرد آفرین
بجشن کیان هرمز فرودین
پس آمد ز آتشکده تا بگاه
کمربست و بنهاد بر سر کلاه
همان جام رخشنده بنهاد پیش
بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش
بتوران نشان داد زو شهریار
ببند گران و ببد روزگار
چو در جام کیخسرو ایدون نمود
سوی پهلوانم دوانید زود
کنون آمدم با دلی پر امید
دو رخساره زرد و دو دیده سپید
ترا دیدم اندر جهان چاره‌گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
همی برکشید از جگر باد سرد
ازان پس که نامه برستم داد
همه کار گرگین بدو کرد یاد
ازو نامه بستد دو دیده پر آب
همه دل پر از کین افراسیاب
پس از بهر بیژن خروشید زار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین
که رستم نگرداند از رخش زین
مگر دست بیژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست
بنیروی یزدان و فرمان شاه
ز توران بگردانم این تاج و گاه
وز آنجا بایوان رستم شدند
بره بر همی رای رفتن زدند
چو آن نامهٔ شاه رستم بخواند
ز گفتار خسرو بخیره بماند
ز بس آفرید جهاندار شاه
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
بگیو آنگهی گفت بشناختم
بفرمان او راه را ساختم
بدانستم این رنج و کردار تو
کشیدن بهر کار تیمار تو
چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینه‌گاه اندرون کینه خواه
چه کین سیاوش چه مازندران
کمر بسته بر پیش جنگاوران
برین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی
بدیدار تو سخت شادان شدم
ولیکن ز بیژن غریوان شدم
نبایستمی کاین چنین سوگوار
ترا دیدمی خستهٔ روزگار
من از بهر این نامهٔ شاه را
بفرمان بسر بسپرم راه را
ز بهر ترا خود جگر خسته‌ام
بدین کار بیژن کمر بسته‌ام
بکوشم بدین کارگر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من
من از بهر بیژن ندارم برنج
فدا کردن جان و مردان و گنج
بنیروی یزدان ببندم کمر
ببخت شهنشاه پیروزگر
بیارمش زان بند تاریک چاه
نشانمش با شاه در پیشگاه
سه روز اندرین خان من شاد باش
ز رنج و ز اندیشه آزاد باش
که این خانه زان خانه بخشیده نیست
مرا با تو گنج و تن و جان یکیست
چهارم سوی شهر ایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
چو رستم چنین گفت بر جست گیو
ببوسید دست و سر و پای نیو
برو آفرین کرد کای نامور
بمردی و نیروی و بخت و هنر
بماناد بر تو چنین جاودان
تن پیل و هوش و دل موبدان
ز هر نیکی بهره‌ور بادیا
چنین کز دلم زنگ بزدادیا
چو رستم دل گیو پدرام دید
ازان پس بنیکی سرانجام دید
بسالار خوان گفت پیش آر خوان
بزرگان و فرزانگان را بخوان
زواره فرامرز و دستان و گیو
نشستند بر خوان سالار نیو
بخوردند خوان و بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند
نوازندهٔ رود با میگسار
بیامد بایوان گوهر نگار
همه دست لعل از می لعل فام
غریونده چنگ و خروشنده جام
بروز چهارم گرفتند ساز
چو آمدش هنگام رفتن فراز
بفرمود رستم که بندید بار
سوی شاه ایران بسیچید کار
سواران گردنکش از کشورش
همه راه را ساخته بر درش
بیامد برخش اندر آورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای
بزین اندر افگند گرز نیا
پر از جنگ سر دل پر از کیمیا
بگردون برافراخته گوش رخش
ز خورشید برتر سر تاج‌بخش
خود و گیو با زابلی صد سوار
ز لشکر گزید از در کارزار
که نابردنی بود برگاشتند
بزال و فرامرز بگذاشتند
سوی شهر ایران نهادند روی
همه راه پویان و دل کینه‌جوی
چو رستم بنزدیک ایران رسید
بنزدیک شهر دلیران رسید
یکی باد نوشین درود سپهر
برستم رسانید شادان بمهر
بر رستم آمد همانگاه گیو
کز ایدر نباید شدن پیش نیو
شوم گفت و آگه کنم شاه را
که پیمود رخش تهم راه را
چو رفت از بر رستم پهلوان
بیامد بدرگاه شاه جوان
چو نزدیک کیخسرو آمد فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
پس از گیو گودرز پرسید شاه
که رستم کجا ماند چون بود راه
بدو گفت گیو ای شه نامدار
برآید ببخت تو هرگونه کار
نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دید بپیمان تو
چو آن نامهٔ شاه دادم بدوی
بمالید بر نامه بر چشم و روی
عنان با عنان من اندر ببست
چنانچون بود گرد خسروپرست
برفتم من از پیش تا با تو شاه
بگویم که آمد تهمتن ز راه
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست
که پشت بزرگی و تخم وفاست
گرامیش کردن سزاوار هست
که نیکی نمایست و خسروپرست
بفرمود خسرو بفرزانگان
بمهتر نژادان و مردانگان
پذیره شدن پیش او با سپاه
که آمد بفرمان خسرو براه
بگفتند گودرز کشواد را
شه نوذران طوس و فرهاد را
دو بهره ز گردان گردنکشان
چه از گرزداران مردمکشان
بر آیین کاوس برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
جهان شد ز گرد سواران بنفش
درخشان سنان و درفشان درفش
چو نزدیک رستم فراز آمدند
پیاده برسم نماز آمدند
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
کجا پهلوانان بپشش نوان
بپرسید مر هریکی را ز شاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
نشستند گردان و رستم بر اسب
بکردار رخشنده آذرگشسب
چو آمد بر شاه کهترنواز
نوان پیش او رفت و بردش نماز
ستایش کنان پیش خسرو دوید
که مهر و ستایش مر او را سزید
برآورد سر آفرین کرد و گفت
مبادت جز از بخت پیروز جفت
چو هرمزد بادت بدین پایگاه
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
همه ساله اردیبهشت هژیر
نگهبان تو با هش و رای پیر
چو شهریورت باد پیروزگر
بنام بزرگی و فر و هنر
سفندارمذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان تو باد
چو خردادت از یاوران بر دهاد
ز مرداد باش از بر و بوم شاد
دی و اورمزدت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد
دیت آذر افروز و فرخنده روز
تو شادان و تاج تو گیتی فروز
چو این آفرین کرد رستم بپای
بپرسید و کردش بر خویش جای
بدو گفت خسرو درست آمدی
که از جان تو دور بادا بدی
توی پهلوان کیان جهان
نهان آشکار آشکارت نهان
گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکر پناه
مرا شاد کردی بدیدار خویش
بدین پر هنر جان بیدار خویش
زواره فرامرز و دستان سام
درستند ازیشان چه داری پیام
فرو بود رستم ببوسید تخت
که ای نامور خسرو نیکبخت
ببخت تو هر سه درستند و شاد
انوشه کسی کش کند شاه یاد
بسالار نوبت بفرمود شاه
که گودرز و طوس و گوان را بخواه
در باغ بگشاد سالار بار
نشستنگهی بود بس شاهوار
بفرمود تا تاج زرین و تخت
نهادند زیر گلفشان درخت
همه دیبهٔ خسروانی بباغ
بگسترد و شد گلستان چون چراغ
درختی زدند از بر گاه شاه
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
برو گونه‌گون خوشه‌های گهر
عقیق و زمرد همه برگ و بار
فروهشته از تاج چون گوشوار
همه بار زرین ترنج و بهی
میان ترنج و بهیها تهی
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی
کرا شاه بر گاه بنشاندی
برو باد ازو مشک بفشاندی
همه میگساران بیپش اندرا
همه بر سران افسر از گوهرا
ز دیبای زربفت چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای
همه طوق بربسته و گوشوار
بریشان همه جامه گوهرنگار
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ
همه دل پر از شادی و می بدست
رخان ارغوانی و نابوده مست
بفرمود تا رستم آمد بتخت
نشست از بر گاه زیر درخت
برستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند و به روزگار
ز هر بد توی پیش ایران سپر
همیشه چو سیمرغ گسترده پر
چه درگاه ایران چه پیش کیان
همه بر در رنج بندی میان
شناسی تو کردار گودرزیان
به آسانی و رنج و سود و زیان
میان بسته دارند پیشم بپای
همیشه بنیکی مرا رهنمای
بتنها تن گیو کز انجمن
ز هر بد سپر بود در پیش من
چنین غم بدین دوده نامد بنیز
غم و درد فرزند برتر ز چیز
بدین کار گر تو ببندی میان
پذیره نیایدت شیر ژیان
کنون چارهٔ کار بیژن بجوی
که او را ز توران بد آمد بروی
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج
ببر هرچ باید مدار این برنج
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید
زمین را ببوسید و دم درکشید
برو آفرین کرد کای نیک نام
چو خورشید هر جای گسترده کام
ز تو دور بادا دو چشم نیاز
دل بدسگالت بگرم و گداز
توی بر جهان شاه و سالار و کی
کیان جهان مر ترا خاک پی
که چون تو ندیدست یک شاه گاه
نه تابنده خروشید و گردنده ماه
بدان را ز نیکان تو کردی جدا
تو داری بافسون و بند اژدها
بکندم دل دیو مازندران
بفر کیانی و گرز گران
مرامادر از بهر رنج تو زاد
تو باید که باشی برام و شاد
منم گوش داده بفرمان تو
نگردم بهرسان ز پیمان تو
دل و جان نهاده بسوی کلاه
بران ره روم کم بفرمود شاه
و نیز از پی گیو اگر بر سرم
هوا بارد آتش بدو ننگرم
رسیده بمژگانم اندر سنان
ز فرمان خسرو نتابم عنان
برآرم ببخت تو این کار کرد
سپهبد نخواهم نه مردان مرد
کلید چنین بند باشد فریب
نه هنگام گرزست و روز نهیب
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو
فریبرز و فرهاد و شاپور نیو
بزرگان لشکر برو آفرین
همی خواندند از جهان آفرین
بمی دست بردند با شهریار
گشاده بشادی در نوبهار
چو گرگین نشان تهمتن شنید
بدانست کآمد غمش را کلید
فرستاد نزدیک رستم پیام
که ای تیغ بخت و وفا را نیام
درخت بزرگی و گنج وفا
در رادمردی و بند بلا
گرت رنج ناید ز گفتار من
سخن گسترانی ز کردار من
نگه کن بدین گنبد گوژپشت
که خیره چراغ دلم را بکشت
بتاریکی اندر مرا ره نمود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
گر آمرزش آرد مرا زین گناه
مگر باز گردد ز بد نام من
بپیران سر این بد سرانجام من
مرا گر بخواهی ز شاه جوان
چو غرم ژیان با تو آیم دوان
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک
مگر بازیابم من آن کیش پاک
چو پیغام گرگین برستم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بپیچید ازان درد و پیغام اوی
غم آمدش ازان بیهده کام اوی
فرستاده را گفت رو باز گرد
بگویش که ای خیره ناپاک مرد
تو نشنیدی آن داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
که گر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا کس رها
خردمند کرد هوا را بزیر
بود داستانش چو شیر دلیر
نبایدش بردن بنخچیر روی
نه نیز از ددان رنجش آید بدوی
تو دستان نمودی چو روباه پیر
ندیدی همی دام نخچیرگیر
نشاید کزین بیهده کام تو
که من پیش خسرو برم نام تو
ولیکن چو اکنون ببیچارگی
فرو مانده گشتی بیکبارگی
ز خسرو بخواهم گناه ترا
بیفروزم این تیره ماه ترا
اگر بیژن از بند یابد رها
بفرمان دادار گیهان خدا
رهاگشتی از بند و رستی بجان
ز تو دور شد کینهٔ بدگمان
وگر جز برین روی گردد سپهر
ز جان و تن خویش بردار مهر
نخستین من آیم بدین کینه‌خواه
بنیروی یزدان و فرمان شاه
وگر من نیایم چو گودرز و گیو
بخواهد ز تو کینهٔ پور نیو
برآمد برین کار یک روز و شب
و زین گفته بر شاه نگشاد لب
دوم روز چون شاه بنمود تاج
نشست از بر سیمگون تخت عاج
بیامد تهمتن بگسترد بر
بخواهش بر شاه خورشید فر
ز گرگین سخن گفت با شهریار
ازان گم شده بخت و بد روزگار
بدو گفت شاه ای سپهدار من
همی بگسلی بند و زنهار من
که سوگند خوردم بتخت و کلاه
بدارای بهرام و خورشید و ماه
که گرگین نبیند ز من جز بلا
مگر بیژن از بند یابد رها
جزین آرزو هرچ باید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
که ای پرهنر نامور پیشگاه
اگر بد سگالید پیچد همی
فدا کردن جان بسیچد همی
گر آمرزش شاه نایدش پیش
نبودیش نام و برآید ز کیش
هرآن کس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار خود
سزد گر کنی یاد کردار اوی
همیشه بهر کینه پیکار اوی
بپیش نیاکانت بسته کمر
بهر کینه گه با یکی کینه ور
اگر شاه بیند بمن بخشدش
مگر اختر نیک بدرخشدش
برستم ببخشید پیروز شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی برین گونه کار
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه
که باید که با تو بیاید براه
بترسم ز بد گوهر افراسیاب
که بر جان بیژن بگیرد شتاب
یکی بادسارست دیو نژند
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
بجنباندش اهرمن دل ز جای
بیندازد آن تیغ زن را زپای
چنین گفت رستم بشاه جهان
که این کار ببسیچم اندر نهان
کلید چنین بند باشد فریب
نباید برین کار کردن نهیب
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
بدین کار باید کشیدن عنان
فراوان گهر باید و زرو سیم
برفتن پر امید و بودن به بیم
بکردار بازارگانان شدن
شکیبا فراوان بتوران بدن
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهایی و بخشیدنی
چو بشنید خسرو ز رستم سخن
بفرمود تا گنجهای کهن
همه پاک بگشاد گنجور شاه
بدینار و گوهر بیاراست گاه
تهمتن بیامد همه بنگرید
هر آنچش ببایست زان برگزید
ازان صد شتر بار دینار کرد
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
بفرمود رستم بسالار بار
که بگزین ز گردان لشکر هزار
ز مردان گردنکش و نامور
بباید تنی چند بسته کمر
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران
دگر گستهم شیر جنگ آوران
چهارم گرازه که راند سپاه
فروهل نگهبان تخت و کلاه
چو فرهاد و رهام گرد دلیر
چو اشکش که صید آورد نره شیر
چنین هفت یل باید آراسته
نگهبان این لشکر و خواسته
همه تاج و زیور بینداختند
چنانچون ببایست برساختند
پس آگاهی آمد بگردنکشان
بدان گرزداران دشمن کشان
بپرسید زنگه که خسرو کجاست
چه آمد برویش که ما را بخواست
چو سالار نوبت بیامد بدر
بشبگیر بستند گردان کمر
همه نیزه داران جنگ آوران
همه مرزبانان ناماوران
همه نیزه و تیر بار هیون
همه جنگ را دست شسته بخون
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوههٔ پیل کوس
تهمتن بیامد چو سرو بلند
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر همه جان خویش
برفت از در شاه با لشکرش
بسی آفرین خواند برکشورش
چو نزدیکی مرز توران رسید
سران را ز لشکر همه برگزید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که ایدر بباشید روشن روان
مجنبید از ایدر مگر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من
بسیچیده باشید مر جنگ را
همه تیز کرده بخون چنگ را
سپه بر سر مرز ایران بماند
خود و سرکشان سوی توران براند
همه جامه برسان بازارگان
بپوشید و بگشاد بند از میان
گشادند گردان کمرهای سیم
بپوشیدشان جامه های گلیم
سوی شهر توران نهادند روی
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
گرانمایه هفت اسب با کاروان
یکی رخش و دیگر نشست گوان
صد اشتر همه بار او گوهرا
صد اشتر همه جامهٔ لشکرا
ز بس‌های و هوی و درنگ درای
بکردار تهمورثی کرنای
همی شهر بر شهر هودج کشید
همی رفت تا شهر توران رسید
چو آمد بنزدیک شهر ختن
نظاره بیامد برش مرد و زن
همه پهلوانان توران بجای
شده پیش پیران ویسه بپای
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
بیامد تهمتن بدیدش براه
یکی جام زرین پر از گوهرا
بدیبا بپوشید رستم سرا
ده اسب گرانمایه با زیورش
بدیبا بیاراست اندر خورش
بفرمانبران داد و خود پیش رفت
بدرگاه پیران خرامید تفت
برو آفرین کرد کای نامور
بایران و توران ببخت و هنر
چنان کرد رویش جهاندار ساز
که پیران مر او را ندانست باز
بپرسید و گفت از کجایی بگوی
چه مردی و چون آمدی پوی پوی
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم
ببازارگانی ز ایران بتور
بپیمودم این راه دشوار و دور
فروشنده‌ام هم خریدار نیز
فروشم بخرم ز هر گونه چیز
بمهر تو دارم روان را نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید
اگر پهلوان گیردم زیر بر
خرم چارپای و فروشم گهر
هم از داد تو کس نیازاردم
هم از ابر مهرت گهر باردم
پس آن جام پر گوهر شاهوار
میان کیان کرد پیشش نثار
گرانمایه اسبان تازی‌نژاد
که بر مویشان گرد نفشاند باد
بسی آفرین کرد و آن خواسته
بدو داد و شد کار آراسته
چو پیران بدان گوهران بنگرید
کزان جام رخشنده آمد پدید
برو آفرین کرد وبنواختش
بران تخت پیروزه بنشاختش
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
کنون نزد خویشت بسازیم جا
کزین خواسته بر تو تیمار نیست
کسی را بدین با تو پیکار نیست
برو هرچ داری بهایی بیار
خریدار کن هر سوی خواستار
فرود آی در خان فرزند من
چنان باش با من که پیوند من
بدو گفت رستم که ای پهلوان
هم ایدر بباشیم با کاروان
که با ما ز هر گونه مردم بود
نباید که زان گوهری گم بود
بدو گفت رو برزو گیر جای
کنم رهنمایی بپیشت بپای
یکی خانه بگزید و بر ساخت کار
بکلبه درون رخت بنهاد و بار
خبر شد کز ایران یکی کاروان
بیامد بر نامور پهلوان
ز هر سو خریدار بنهاد گوش
چو آگاهی آمد ز گوهر فروش
خریدار دیبا و فرش و گهر
بدرگاه پیران نهادند سر
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی
منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
همی بستین خون مژگان برفت
که برخوردی از جان وز گنج خویش
مبادت پشیمانی از رنج خویش
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
هر امید دل را که بستی میان
ز رنجی که بردی مبادت زیان
همیشه خرد بادت آموزگار
خنک بوم ایران و خوش روزگار
چه آگاهی استت ز گردان شاه
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
نیامد بایران ز بیژن خبر
نیایش نخواهد بدن چاره‌گر
که چون او جوانی ز گودرزیان
همی بگسلاند بسختی میان
بسودست پایش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
کشیده بزنجیر و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند
نیابم ز درویشی خویش خواب
ز نالیدن او دو چشمم پر آب
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی
بدو گفت کز پیش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالارنو
ندارم ز گودرز و گیو آگهی
که مغزم ز گفتار کردی تهی
برستم نگه کرد و بگریست زار
ز خواری ببارید خون بر کنار
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر
که درویش را کس نگوید خبر
بدو گفت رستم که ای زن چبود
مگر اهرمن رستخیزت نمود
همی بر نوشتی تو بازار من
بدان روی بد با تو پیکار من
بدین تندی از من میازار بیش
که دل بسته بودم ببازار خویش
و دیگر بجایی که کیخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست
ندانم همی گیو و گودرز را
نه پیموده‌ام هرگز آن مرز را
بفرمود تا خوردنی هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود
یکایک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه
منیژه بدو گفت کز کار من
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
کزان چاه سر با دلی پر ز درد
دویدم بنزد تو ای رادمرد
زدی بانگ بر من چو جنگاوران
نترسیدی از داور داوران
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیدی رخم آفتاب
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دوان گردگرد
همی نان کشکین فرازآورم
چنین راند یزدان قضا بر سرم
ازین زارتر چون بود روزگار
سر آرد مگر بر من این کردگار
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه
بغل و بمسمار و بند گران
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
مرا درد بر درد بفزود زین
نم دیدگانم بپالود زین
کنون گرت باشد بایران گذر
ز گودرز کشواد یابی خبر
بدرگاه خسرو مگر گیو را
ببینی و گر رستم نیو را
بگویی که بیژن بسختی درست
اگر دیر گیری شود کار پست
گرش دید خواهی میاسای دیر
که بر سرش سنگست و آهن بزیر
بدو گفت رستم که ای خوب چهر
که مهرت مبراد از وی سپهر
چرا نزد باب تو خواهشگران
نینگیزی از هر سوی مهتران
مگر بر تو بخشایش آرد پدر
بجوشدش خون و بسوزد جگر
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
بخوالیگرش گفت کز هر خورش
که او را بباید بیاور برش
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر
منیژه بیامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر
نوشته بدستار چیزی که برد
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
نگه کرد بیژن بخیره بماند
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی
خورشها کزین گونه بشتافتی
بسا رنج و سختی کت آمد بروی
ز بهر منی در جهان پوی پوی
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان
از ایران بتوران ز بهر درم
کشیده ز هر گونه بسیار غم
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر
ز هر گونه با او فراوان گهر
گشن دستگاهی نهاده فراخ
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
بمن داد زین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان
بدان چاه نزدیک آن بسته بر
دگر هرچ باید ببر سربسر
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پراومید یزدان دل از بیم و باک
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
یکی مهر پیروزه رستم بروی
نبشته بهن بکردار موی
چو بار درخت وفا را بدید
بدانست کآمد غمش را کلید
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار
منیژه چو بشنید خندیدنش
ازان چاه تاریک بسته تنش
زمانی فرو ماند زان کار سخت
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی
بدو گفت بیژن کزین کارسخت
بر اومید آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی
بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید
بپوشد همی راز بر من چنین
تو داناتری ای جهان آفرین
بدو گفت بیژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
ایا مهربان یار و هشیار جفت
سزد گر بهر کار پندم دهی
که مغزم برنج اندرون شد تهی
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
که خوالیگرش مر ترا داد توش
ز بهر من آمد بتوران فراز
وگرنه نبودش بگوهر نیاز
ببخشود بر من جهان آفرین
ببینم مگر پهن روی زمین
رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
بنزدیک او شو بگویش نهان
که ای پهلوان کیان جهان
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی بگوی
منیژه بیامد بکردار باد
ز بیژن برستم پیامش بداد
چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی
بدانست رستم که بیژن سخن
گشادست بر لالهٔ سروبن
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
که یزدان ترا زو مبراد مهر
بگویش که آری خداوند رخش
ترا داد یزدان فریاد بخش
ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور
بگویش که ما را بسان پلنگ
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
چو با او بگویی سخن راز دار
شب تیره گوشت به آواز دار
ز بیشه فرازآر هیزم بروز
شب آید یکی آتشی برفروز
منیژه ز گفتار او شاد شد
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
بیامد دوان تا بدان چاهسار
که بودش بچاه اندرون غمگسار
بگفتش که دادم سراسر پیام
بدان مرد فرخ پی نیک نام
چنین داد پاسخ که آنم درست
که بیژن بنام و نشانم بجست
تو با داغ دل چون پویی همی
که رخرا بخوناب شویی همی
کنون چون درست آمد از تو نشان
ببینی سر تیغ مردم کشان
زمین را بدرانم اکنون بچنگ
بپروین براندازم آسوده سنگ
مرا گفت چون تیره گردد هوا
شب از چنگ خورشید یابد رها
بکردار کوه آتشی برفروز
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
بدان تا ببینم سر چاه را
بدان روشنی بسپرم راه را
بفرمود بیژن که آتش فروز
که رستیم هر دو ز تاریک روز
سوی کردگار جهان کرد سر
که ای پاک و بخشنده و دادگر
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر
بده داد من زآنک بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد
مگر بازیابم بر و بوم را
نمانم بننگ اختر شوم را
تو ای دخت رنج آزموده ز من
فدا کرده جان و دل و چیز و تن
بدین رنج کز من تو برداشتی
زیان مرا سود پنداشتی
بدادی بمن گنج و تاج و گهر
جهاندار خویشان و مام و پدر
اگر یابم از چنگ این اژدها
بدین روزگار جوانی رها
بکردار نیکان یزدان پرست
بپویم بپای و بیازم بدست
بسان پرستار پیش کیان
بپاداش نیکیت بندم میان
منیژه بهیزم شتابید سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
که تا کی برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشید شد ناپدید
شب تیره بر کوه دامن کشید
بدانگه که آرام گیرد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
که لشکر کشد تیره شب پیش روز
بگردد سر هور گیتی فروز
منیژه سبک آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت
بدلش اندرون بانگ رویینه خم
که آید ز ره رخش پولاد سم
بدانگه که رستم ببربر گره
برافگند و زد بر گره بر زره
بشد پیش یزدان خورشید و ماه
بیامد بدو کرد پشت و پناه
همی گفت چشم بدان کور باد
بدین کار بیژن مرا زور باد
بگردان بفرمود تا همچنین
ببستند بر گردگه بند کین
بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را تیز کردند چنگ
تهمتن برخشنده بنهاد روی
همی رفت پیش اندرون راه جوی
چو آمد بر سنگ اکوان فراز
بدان چاه اندوه و گرم و گداز
چنین گفت با نامور هفت گرد
که روی زمین را بباید سترد
بباید شما را کنون ساختن
سر چاه از سنگ پرداختن
پیاده شدند آن سران سپاه
کزان سنگ پردخت مانند چاه
بسودند بسیار بر سنگ چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی
ز رخش اندر آمد گو شیرنر
زره دامنش را بزد بر کمر
ز یزدان جان آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
بینداخت در بیشهٔ شهر چین
بلرزید ازان سنگ روی زمین
ز بیژن بپرسید و نالید زار
که چون بود کارت ببد روزگار
همه نوش بودی ز گیتیت بهر
ز دستش چرا بستدی جام زهر
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
بدین سان که بینی مرا خان و مان
ز آهن زمین و ز سنگ آسمان
بکنده دلم زین سرای سپنج
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو
کنون ای خردمند آزاده خوی
مرا هست با تو یکی آرزوی
بمن بخش گرگین میلاد را
ز دل دور کن کین و بیداد را
بدو گفت بیژن که ای یار من
ندانی که چون بود پیکار من
ندانی تو ای مهتر شیرمرد
که گرگین میلاد با من چه کرد
گرافتد بروبر جهانبین من
برو رستخیز آید از کین من
بدو گفت رستم که گر بدخوی
بیاری و گفتار من نشنوی
بمانم ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای
چو گفتار رستم رسیدش بگوش
ازان تنگ زندان برآمد خروش
چنین داد پاسخ که بد بخت من
ز گردان وز دوده و انجمن
ز گرگین بدان بد که بر من رسید
چنین روز نیزم بباید کشید
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
ز کینه دل من بیاسود ازوی
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پای‌بند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازیده از رنج و درد و نیاز
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجیر زنگار خورد
خروشید رستم چو او را بدید
همه تن در آهن شده ناپدید
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
رها کرد ازو حلقهٔ پای بند
سوی خانه رفتند زان چاهسار
بیک دست بیژن بدیگر زوار
تهمتن بفرمود شستن سرش
یکی جامه پوشید نو بر برش
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
ز کردار بد پوزش آورد پیش
بپیچید زان خام کردار خویش
دل بیژن از کینش آمد براه
مکافات ناورد پیش گناه
شتر بار کردند و اسبان بزین
بپوشید رستم سلیح گزین
نشستند بر باره ناموران
کشیدند شمشیر و گرز گران
گسی کرد بار و برآراست کار
چنانچون بود در خور کارزار
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهرجای گوش
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که ما امشب از کین افراسیاب
نیابیم آرام و نه خورد و خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد برو کشورش
بدو گفت بیژن منم پیش‌رو
که از من همی کینه سازند نو
برفتند با رستم آن هفت گرد
بنه اشکش تیزهش را سپرد
عنانها فگندند بر پیش زین
کشیدند یکسر همه تیغ کین
بشد تا بدرگاه افراسیاب
بهنگام سستی و آرام و خواب
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر
سران را بسی سر جدا شد ز تن
پر از خاک ریش و پر از خون دهن
ز دهلیز در رستم آواز داد
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه
مگر باره دیدی ز آهن براه
منم رستم زابلی پور زال
نه هنگام خوابست و آرام و هال
شکستم در بند زندان تو
که سنگ گران بد نگهبان تو
رها شد سر و پای بیژن ز بند
بداماد بر کس نسازد گزند
ترا رزم و کین سیاوخش بس
بدین دشت گردیدن رخش بس
همیدون برآورد بیژن خروش
که ای ترک بدگوهر تیره هوش
براندیش زان تخت فرخنده‌جای
مرا بسته در پیش کرده بپای
همی رزم جستی بسان پلنگ
مرا دست بسته بکردار سنگ
کنونم گشاده بهامون ببین
که با من نجوید ژیان شیر کین
بزد دست بر جامه افراسیاب
که جنگ‌آوران را ببستست خواب
بفرمود زان پس که گیرند راه
بدان نامداران جوینده گاه
ز هر سو خروش تکاپوی خاست
ز خون ریختن بر درش جوی خاست
هرآنکس که آمد ز توران سپاه
زمانه تهی ماند زو جایگاه
گرفتند بر کینه جستن شتاب
ازان خانه بگریخت افراسیاب
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
همه فرش و دیبای او کرد بخش
پریچهرگان سپهبدپرست
گرفته همه دست گردان بدست
گرانمایه اسبان و زین پلنگ
نشانده گهر در جناغ خدنگ
ازان پس ز ایوان ببستند بار
بتوران نکردند بس روزگار
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
بدان تا نخیزد ازان کار شور
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
که بر سرش بر درد بود از کلاه
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ
یکی را بتن بر نجنبید رگ
بلشکر فرستاد رستم پیام
که شمشیر کین بر کشید از نیام
که من بیگمانم کزین پس بکین
سیه گردد از سم اسبان زمین
گشن لشکری سازد افراسیاب
بنیزه بپوشد رخ آفتاب
برفتند یکسر سواران جنگ
همه رزم را تیز کردند چنگ
همه نیزه‌داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
منیژه نشسته بخیمه درون
پرستنده بر پیش او رهنمون
یکی داستان زد تهمتن بروی
که گر می بریزد نریزدش بوی
چنینست رسم سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سواران توران ببستند بار
بتوفید شهر و برآمد خروش
تو گفتی همی کر کند نعره گوش
بدرگاه افراسیاب آمدند
کمربستگان بر درش صف زدند
همه یکسره جنگ را ساخته
دل از بوم و آرام پرداخته
بزرگان توران گشاده کمر
به پیش سپهدار بر خاک سر
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان
کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند باید بدین کار بن
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بیژن نشان
بایران بمردان ندانندمان
زنان کمربسته خوانندمان
برآشفت پس شه بسان پلنگ
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ایران همین بد فسوس
بزد نای رویین بدرگاه شاه
بجوشید در شهر توران سپاه
یلان صف کشیدند بر در سرای
خروش آمد از بوق و هندی درای
سپاهی ز توران بدان مرز راند
که روی زمین جز بدریا نماند
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشان بدید
بر رستم آمد که ببسیچ کار
که گیتی سیه شد ز گرد سوار
بدو گفت ما زین نداریم باک
همی جنگ را برفشانیم خاک
بنه با منیژه گسی کرد و بار
بپوشید خود جامهٔ کارزار
ببالا برآمد سپه را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر
بگردان جنگاور آواز کرد
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد
کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار
کجا نیزه و گرزهٔ گاوسار
هنرها کنون کرد باید پدید
برین دشت‌بر کینه باید کشید
برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن برخش اندر آورد پای
ازان کوه سر سوی هامون کشید
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید
کشیدند لشکر بران پهن جای
بهرسو ببستند ز آهن سرای
بیاراست رستم یکی رزمگاه
که از گرد اسبان هوا شد سیاه
ابر میمنه اشکش و گستهم
سواران بسیار با او بهم
چو رهام و چون زنگه بر میسره
بخون داده مر جنگ را یکسره
خود و بیژن گیو در قلبگاه
نگهدار گردان و پشت سپاه
پس پشت لشکر که بیستون
حصاری ز شمشیر پیش اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ
سپه را بفرمود کردن درنگ
برابر به‌آیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چپ لشکرش را بپیران سپرد
سوی راستش را به هومان گرد
بگرسیوز و شیده قلب سپاه
سپرد و همی کرد هر سو نگاه
تهمتن همی گشت گرد سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه
فغان کرد کای ترک شوریده بخت
که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت
ترا چون سواران دل جنگ نیست
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
که چندین بپیش من آیی بکین
بمردان و اسبان بپوشی زمین
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ
همی پشت بینم ترا سوی جنگ
ز دستان تو نشنیدی آن داستان
که دارد بیاد از گه باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهی بباد
بدین دشت و هامون تو از دست من
رهایی نیابی بجان و بتن
چو این گفته بشنید ترک دژم
بلرزید و برزد یکی تیز دم
برآشفت کای نامداران تور
که این دشت جنگست گر جای سور
بباید کشیدن درین رزم رنج
که بخشم شما رابسی تاج و گنج
چو گفتار سالارشان شد بگوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چنان تیره‌گون شد ز گرد آفتاب
که گفتی همی غرقه ماند در آب
ببستند بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم
ز جوشن یکی بارهٔ آهنین
کشیدند گردان بروی زمین
بجوشید دشت و بتوفید کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز
تو گفتی برآمد همی رستخیز
همی گرز بارید همچون تگرگ
ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ
و زان رستمی اژدهافش درفش
شده روی خورشید تابان بنفش
بپوشید روی هوا گرد پیل
بخورشید گفتی براندود نیل
بهر سو که رستم برافگند رخش
سران را سر از تن همی کرد بخش
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار
همی کشت و می‌بست در رزمگاه
چو بسیار کرد از بزرگان تباه
بقلب اندر آمد بکردار گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
برآمد چو باد آن سران را ز جای
همان بادپایان فرخ همای
چو گرگین و رهام و فرهاد گرد
چپ لشکر شاه توران ببرد
درآمد چو باد اشکش از دست راست
ز گرسیوز تیغ‌زن کینه خواست
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
سران سواران چو برگ درخت
فرو ریخت از بار و برگشت بخت
همه رزمگه سربسر جوی خون
درفش سپهدار توران نگون
سپهدار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید
بیفگند شمشیر هندی ز دست
یکی اسب آسوده‌تر برنشست
خود و ویژگان سوی توران شتافت
کزایرانیان کام و کینه نیافت
برفت از پسش رستم گرد گیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهخت ازیشان بدم
سواران جنگی ز توران هزار
گرفتند زنده پس از کارزار
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه
ببخشید و بنهاد بر پیل بار
بپیروزی آمد بر شهریار
چو آگاهی آمد بشاه دلیر
که از بیشه پیروز برگشت شیر
چو بیژن شد از بند و زندان رها
ز بند بداندیش نراژدها
سپاهی ز توران بهم برشکست
همه لشکر دشمنان کرد پست
بشادی به پیش جهان‌آفرین
بمالید روی و کله بر زمین
چو گودرز و گیو آگهی یافتند
سوی شاه پیروز بشتافتند
برآمد خروش و بیامد سپاه
تبیره‌زنان برگرفتند راه
دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشیدن از لشکرش
سیه کرده میدانش اسبان بسم
همه شهر آوای رویینه‌خم
بیک دست بربسته شیر و پلنگ
بزنجیر دیگر سواران جنگ
گرازان سواران دمان و دنان
بدندان زمین ژنده پیلان کنان
بپیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
پذیره شدن پیش پهلو سپاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه
برفتند لشکر گروها گروه
زمین شد ز گردان بکردار کوه
چو آمد پدیدار از انبوه نیو
پیاده شد از باره گودرز و گیو
ز اسب اندرآمد جهان پهلوان
بپرسیدش از رنج‌دیده گوان
برو آفرین کرد گودرز و گیو
که ای نامبردار و سالار نیو
دلیر از تو گردد بهر جای شیر
سپهر از تو هرگز مگرداد سیر
ترا جاودان باد یزدان پناه
بکام تو گرداد خورشید و ماه
همه بنده کردی تو این دوده را
زتو یافتم پور گم‌بوده را
ز درد و غمان رستگان تویم
بایران کمربستگان تویم
بر اسبان نشستند یکسر مهان
گرازان بنزدیک شاه جهان
چو نزدیک شهر جهاندار شاه
فرازآمد آن گرد لشکرپناه
پذیره شدش نامدار جهان
نگهدار ایران و شاه مهان
چو رستم بفر جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
پیاده شد و برد پیشش نماز
غمی گشته از رنج و راه دراز
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که ای دست مردی و جان هنر
تهمتن سبک دست بیژن گرفت
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
ازان پس اسیران توران هزار
بیاورد بسته بر شهریار
برو آفرین کرد خسرو بمهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
خنک زال کش بگذرد روزگار
بماند بگیتی ترا یادگار
خجسته بر و بوم زابل که شیر
همی پروراند گوان و دلیر
خنک شهر ایران و فرخ گوان
که دارند چون تو یکی پهلوان
وزین هر سه برتر سر و بخت من
که چون تو پرستد همی تخت من
به خورشید ماند همی کار تو
بگیتی پراگنده کردار تو
بگیو آنگهی گفت شاه جهان
که نیکست با کردگارت نهان
که بر دست رستم جهان‌آفرین
بتو داد پیروز پور گزین
گرفت آفرین گیو بر شهریار
که شادان بدی تا بود روزگار
سر رستمت جاودان سبز باد
دل زال فرخ بدو باد شاد
بفرمود خسرو که بنهید خوان
بزرگان برترمنش را بخوان
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
فروزندهٔ مجلس و میگسار
نوازندهٔ چنگ با پیشکار
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ
طبقهای سیمین پر از مشک ناب
بپیش اندرون آبگیری گلاب
همی تافت ازفر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
همه پهلوانان خسروپرست
برفتند زایوان سالار مست
بشبگیر چون رستم آمد بدر
گشاده‌دل و تنگ بسته کمر
بدستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای
یکی دست جامه بفرمود شاه
گهر بافته با قبا و کلاه
یکی جام پر گوهر شاهوار
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار
دو پنجه پری‌روی بسته کمر
دو پنجه پرستار با طوق زر
همه پیش شاه جهان کدخدای
بیاورد و کردند یک سر بپای
همه رستم زابلی را سپرد
زمین را ببوسید و برخاست گرد
بسربر نهاد آن کلاه کیان
ببست آن کیانی کمر برمیان
ابر شاه کرد آفرین و برفت
ره سیستان را بسیچید تفت
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادی و غم
براندازه‌شان یک بیک هدیه داد
از ایوان خسرو برفتند شاد
چو از کار کردن بپردخت شاه
برام بنشست بر پیشگاه
بفرمود تا بیژن آمدش پیش
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
ازان تنگ زندان و رنج زوار
فراوان سخن گفت با شهریار
وزان گردش روزگاران بد
همه داستان پیش خسرو بزد
بپیچید و بخشایش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر و بوم
یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فرش و هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته
ببر سوی ترک روان‌کاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی
تو با او جهان را بشادی گذار
نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد بچرخ بلند
ز تیمار و دردش کند بی‌گزند
وزانجاش گردان برد سوی خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز
بیفگند خیره بچاه نیاز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را برش آب و آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آزرم کس
چنینست کار سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
ز بهر درم تا نباشی بدرد
بی‌آزار بهتر دل رادمرد
بدین کار بیژن سخن ساختم
بپیران و گودرز پرداختم
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۷
چنان بود قیصر بدانگه برای
که چون دختر او رسیدی بجای
چو گشتی بلند اختر و جفت جوی
بدیدی که آمدش هنگام شوی
یکی گرد کردی به کاخ انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
هرانکس که بودی مر او را همال
ازان نامدارن برآورده یال
ز کاخ پدر دختر ماه‌روی
بگشتی بران انجمن جفت جوی
پرستنده بودی به گرد اندرش
ز مردم نبودی پدید افسرش
پس پردهٔ قیصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و دیدار و آهستگی
به بایستگی هم به شایستگی
یکی بود مهتر کتایون به نام
خردمند و روشن‌دل و شادکام
کتایون چنان دید یک شب به خواب
که روشن شدی کشور از آفتاب
یکی انجمن مرد پیدا شدی
از انبوه مردم ثریا شدی
سر انجمن بود بیگانه‌ای
غریبی دل آزار و فرزانه‌ای
به بالای سرو و به دیدار ماه
نشستنش چون بر سر گاه شاه
یکی دسته دادی کتایون بدوی
وزو بستدی دستهٔ رنگ و بوی
یکی انجمن کرد قیصر بزرگ
هر آن کس که بودند گرد و سترگ
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر نامداران برآمد ز خواب
بران انجمن شاد بنشاندند
ازان پس پری‌چهره را خواندند
کتایون بشد با پرستار شست
یکی دسته گل هر یکی را به دست
همی گشت چندان کش آمد ستوه
پسندش نیامد کسی زان گروه
از ایوان سوی پرده بنهاد روی
خرامان و پویان و دل جفت‌جوی
هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ
چنین تا سر از کوه بر زد چراغ
بفرمود قیصر که از کهتران
به روم اندرون مایه‌ور مهتران
بیارند یکسر به کاخ بلند
بدان تا که باشد به خوبی پسند
چو آگاهی آمد به هر مهتری
بهر نامداری و کنداوری
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت
که چندین چه باشی تو اندر نهفت
برو تا مگر تاج و گاه مهی
ببینی دلت گردد از غم تهی
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
به ایوان قیصر خرامید تفت
به پیغوله‌یی شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته نهان
برفتند بیدار دل بندگان
کتایون و گل رخ پرستندگان
همی گشت بر گرد ایوان خویش
پسش بخردان و پرستار پیش
چو از دور گشتاسپ را دید گفت
که آن خواب سر برکشید از نهفت
بدان مایه‌ور نامدار افسرش
هم‌آنگه بیاراست خرم سرش
چو دستور آموزگار آن بدید
هم اندر زمان پیش قیصر دوید
که مردی گزین کرد از انجمن
به بالای سرو سهی در چمن
به رخ چون گلستان و با یال و کفت
که هرکش ببیند بماند شگفت
بد آنست کو را ندانیم کیست
تو گویی همه فره ایزدیست
چنین داد پاسخ که دختر مباد
که از پرده عیب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا که او برگزید
به کاخ اندرون سر بباید برید
سقف گفت کاین نیست کاری گران
که پیش از تو بودند چندی سران
تو با دخترت گفتی انباز جوی
نگفتی که رومی سرافراز جوی
کنون جست آنرا که آمدش خوش
تو از راه یزدان سرت را مکش
چنین بود رسم نیاکان تو
سرافراز و دین‌دار و پاکان تو
به آیین این شد پی افگنده روم
تو راهی مگیر اندر آباد بوم
همایون نباشد چنین خود مگوی
به راهی که هرگز نرفتی مپوی
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱۰
چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ
بپیچید میرین و مرد سترگ
به گشتاسپ بنمود به انگشت راست
که آن اژدها را نشیمن کجاست
وزو بازگشتند هر دو به درد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
چنین گفت هیشوی کان سرفراز
دلیرست و دانا و هم رزمساز
بترسم بروبر ز چنگال گرگ
که گردد تباه این جوان سترگ
چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد
دل رزمسازش پر اندیشه شد
فرود آمد از بارهٔ سرفراز
به پیش جهاندار و بردش نماز
همی گفت ایا پاک پروردگار
فروزندهٔ گردش روزگار
تو باشی بدین بد مرا دستگیر
ببخشای بر جان لهراسپ پیر
که گر بر من این اژدهای بزرگ
که خواند ورا ناخردمند گرگ
شود پادشاه چون پدر بشنود
خروشان شود زان سپس نغنود
بماند پر از درد چون بیهشان
به هر کس خروشان و جویا نشان
اگر من شوم زین بد دد ستوه
بپوشم سر از شرم پیش گروه
بگفت این و بر بارگی برنشست
خروشان و جوشان و تیغی به دست
کمانی به زه بر به بازو درون
همی رفت بیدار دل پر زخون
ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار
بغرید برسان ابر بهار
چو گرگ از در بیشه او را بدید
خروشی به ابر سیه برکشید
همی کند روی زمین را به چنگ
نه بر گونهٔ شیر و چنگ پلنگ
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
چو باد از برش تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
دد از تیر گشتاسپی خسته شد
دلیریش با درد پیوسته شد
بیاسود و برخاست از جای گرگ
بیامد بسان هیون سترگ
سرو چون گوزنان به پیش اندرون
تن از زخم پر درد ودل پر زخون
چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه
سرونی بزد بر سرین سیاه
که از خایه تا ناف او بردرید
جهانجوی تیغ از میان برکشید
پیاده بزد بر میان سرش
بدو نیم شد پشت و یال و برش
بیامد به پیش خداوند دد
خداوند هر دانش و نیک و بد
همی آفرین خواند بر کردگار
که ای آفرینندهٔ روزگار
تویی راه گم کرده را رهنمای
تویی برتر برترین یک خدای
همه کام و پیروزی از کام تست
همه فر و دانایی از نام تست
چو برگشت از جایگاه نماز
بکند آن دو دندان که بودش دراز
وزان بیشه تنها سر اندر کشید
همی رفت تا پیش دریا رسید
بر آب هیشوی و میرین به درد
نشسته زبانها پر از یاد کرد
سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ
که زارا سوار دلیر و سترگ
که اکنون به رزمی بزرگ اندرست
دریده به چنگال گرگ اندرست
چو گشتاسپ آمد پیاده پدید
پر از خون و رخ چون گل شنبلید
چو دیدنش از جای برخاستند
به زاری خروشیدن آراستند
به زاری گرفتندش اندر کنار
رخان زرد و مژگان چو ابر بهار
که چون بود با گرگ پیکار تو
دل ما پر از خون بد از کار تو
بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای
به روم اندرون نیست بیم از خدای
بران سان یکی اژدهای دلیر
به کشور بمانند تا سال دیر
برآید جهانی شود زو هلاک
چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک
به شمشیر سلمش زدم به دو نیم
سرآمد شما را همه ترس و بیم
شوید آن شگفتی ببینید گرم
کزان بیشتر کس ندیدست چرم
یکی ژنده پیلست گویی به پوست
همه بیشه بالا و پهنای اوست
بران بیشه رفتند هر دو دوان
ز گفتار او شاد و روشن‌روان
بدیدند گرگی به بالای پیل
به چنگال شیران و همرنگ نیل
بدو زخم کرده ز سر تا به پای
دو شیرست گویی فتاده به جای
چو دیدند کردند زو آفرین
بران فرمند آفتاب زمین
دلی شاد زان بیشه باز آمدند
بر شیر جنگی فراز آمدند
بسی هدیه آورد میرین برش
بر آن‌سان که بد مرد را در خورش
بجز دیگر اسپی نپذرفت زوی
وزانجا سوی خانه بنهاد روی
چو آمد ز دریا به آرام خویش
کتایون بینادلش رفت پیش
بدو گفت جوشن کجا یافتی
کز ایدر به نخچیر بشتافتی
چنین داد پاسخ که از شهر من
بیامد یکی نامور انجمن
مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود
بدادند و چندی ز خویشان درود
کتایون می‌آورد همچون گلاب
همی خورد با شوی تا گاه خواب
بخفتند شادان دو اختر گرای
جوانمرد هزمان بجستی ز جای
بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ
به کردار نر اژدهای سترگ
کتایون بدو گفت امشب چه بود
که هزمان بترسی چنین نابسود
چنین داد پاسخ که من تخت خویش
بدیدم به خواب اختر و بخت خویش
کتایون بدانست کو را نژاد
ز شاهی بود یک‌دل و یک نهاد
بزرگست و با او نگوید همی
ز قیصر بلندی نجوید همی
بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی
سمن خد و سیمین‌بر و مشکبوی
بیارای تا ما به ایران شویم
از ایدر به جای دلیران شویم
ببینی بر و بوم فرخنده را
همان شاه با داد و بخشنده را
کتایون بدو گفت خیره مگوی
به تیزی چنین راه رفتن مجوی
چو ز ایدر به رفتن نهی روی را
هم آواز کن پیش هیشوی را
مگر بگذراند به کشتی ترا
جهان تازه شد چون گذشتی ترا
من ایدر بمانم به رنج دراز
ندانم که کی بینمت نیز باز
به نارفته در جامه گریان شدند
بران آتش درد بریان شدند
چو از چرخ بفروخت گردنده شید
جوانان بیداردل پر امید
ازان خانهٔ بزم برخاستند
ز هرگونه‌ای گفتن آراستند
که تا چون شود بر سر ما سپهر
به تندی گذارد جهان گر به مهر
وزان روی چون باد میرین برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
چنین گفت کای نامدار بزرگ
به پایان رسید آن زیانهای گرگ
همه بیشه سرتابسر اژدهاست
تو نیز ار شگفتی ببینی رواست
بیامد دمان کرد آهنگ من
یکی خنجری یافت از چنگ من
ز سر تا میانش بدو نیم شد
دل دیو زان زخم پر بیم شد
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی
بفرمود تا گاو گردون برند
سراپرده از شهر بیرون برند
یکی بزمگاهی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
ببردند گاوان گردون کشان
بران بیشه کز گرگ بودی نشان
برفتند ودیدند پیلی ژیان
به خنجر بریده ز سر تا میان
چو بیرون کشیدندش از مرغزار
به گاوان گردون‌کش تاودار
جهانی نظاره بران پیر گرگ
چه گرگ آن ژیان نره شیر سترگ
چو قیصر بدید آن تن پیل مست
ز شادی بسی دست بر زد به دست
همان روز قیصر سقف را بخواند
به ایوان و دختر به میرین رساند
نوشتند نامه بهر کشوری
سکوبا و بطریق و هر مهتری
که میرین شیر آن سرافرازم روم
ز گرگ دلاور تهی کرد بوم
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۲۳
بدان روزگار اندر اسفندیار
به دشت اندرون بد ز بهر شکار
ازان دشت آواز کردش کسی
که جاماسپ را کرد خسرو گسی
چو آن بانگ بشنید آمد شگفت
بپیچید و خندیدن اندر گرفت
پسر بود او را گزیده چهار
همه رزم‌جوی و همه نیزه‌دار
یکی نام بهمن دوم مهرنوش
سیم نام او بد دلافروز طوش
چهارم بدش نام نوشاذرا
نهادی کجا گنبد آذرا
به شاه جهان گفت بهمن پسر
که تا جاودان سبز بادات سر
یکی ژرف خنده بخندید شاه
نیابم همی اندرین هیچ راه
بدو گفت پورا بدین روزگار
کس آید مرا از در شهریار
که آواز بشنیدم از ناگهان
بترسم که از گفتهٔ بی‌رهان
ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی
گرانمایه فرزند گفتا چرا
چه کردی تو با خسرو کشورا
سر شهریارانش گفت ای پسر
ندانم گناهی به جای پدر
مگر آنک تا دین بیاموختم
همی در جهان آتش افروختم
جهان ویژه کردم به برنده تیغ
چرا داد از من دل شاه میغ
همانا دل دیو بفریفتست
که بر کشتن من بیاشیفتست
همی تا بدین اندرون بود شاه
پدید آمد از دور گرد سیاه
چراغ جهان بود دستور شاه
فرستادهٔ شاه زی پور شاه
چو از دور دیدش ز کهسار گرد
بدانست کامد فرستاده مرد
پذیره شدش گرد فرزند شاه
همی بود تا او بیامد ز راه
ز بارهٔ چمنده فرود آمدند
گو پیر هر دو پیاده شدند
بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که چونست شاه آن گو نامدار
خردمند گفتا درستست و شاد
برش را ببوسید و نامه بداد
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو بی‌راه کرد
خردمند را گفتش اسفندیار
چه بینی مرا اندرین روی کار
گر ایدونک با تو بیایم به در
نه نیکو کند کار با من پدر
ور ایدونک نایم به فرمانبری
برون کرده باشم سر از کهتری
یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر
نیابد چنین ماند بر خیره خیر
خردمند گفت ای شه پهلوان
به دانندگی پیر و بختت جوان
تو دانی که خشم پدر بر پسر
به از جور مهتر پسر بر پدر
ببایدت رفت چنینست روی
که هرچ او کند پادشاهست اوی
برین بر نهادند و گشتند باز
فرستاده و پور خسرو نیاز
یکی جای خویش فرود آورید
به کف بر گرفتند هر دو نبید
به پیشش همی عود می‌سوختند
تو گفتی همی آتش افروختند
دگر روز بنشست بر تخت خویش
ز لشکر بیامد فراوان به پیش
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وزانجا خرامید با چند گرد
بیامد به درگاه آزاد شاه
کمر بسته بر نهاده کلاه
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۲۵
برآمد بسی روزگاری بدوی
که خسرو سوی سیستان کرد روی
که آنجا کند زنده و استا روا
کند موبدان را بدانجا گوا
جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه
شه نیمروز آنک رستمش نام
سوار جهاندیده همتای سام
ابا پیر دستان که بودش پدر
ابا مهتران و گزینان در
به شادی پذیره شدندش به راه
ازو شادمان گشت فرخنده شاه
به زاولش بردند مهمان خویش
همه بنده‌وار ایستادند پیش
وزو زند و کشتی بیاموختند
ببستند و آذر برافروختند
برآمد برین میهمانی دو سال
همی خورد گشتاسپ با پور زال
به هرجا کجا شهریاران بدند
ازان کار گشتاسپ آگه شدند
که او مر سو پهلوان را ببست
تن پیل وارش به آهن بخست
به زاولستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری
بگشتند یکسر ز فرمان شاه
بهم برشکستند پیمان شاه
چو آگاهی آمد به بهمن که شاه
ببستست آن شیر را بی‌گناه
نبرده گزینان اسفندیار
ازانجا برفتند تیماردار
همی داشتند از سپه دست باز
پس اندر گرفتند راه دراز
به پیش گو اسفندیار آمدند
کیان‌زادگان شیروار آمدند
پدر را به رامش همی داشتند
به زندانش تنها بنگذاشتند
پس آگاهی آمد به سالار چین
که شاه از گمان اندرآمد به کین
برآشفت خسرو به اسفندیار
به زندان و بندش فرستاد خوار
خود از بلخ زی زابلستان کشید
بیابان گذارید و سیحون بدید
به زاول نشستست مهمان زال
برین روزگاران برآمد دو سال
به بلخ اندرونست لهراسپ شاه
نماندست از ایرانیان و سپاه
مگر هفتصد مرد آتش پرست
هه پیش آذر برآورده دست
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس
از آهنگ‌داران همینند بس
مگر پاسبانان کاخ همای
هلا زود برخیز و چندین مپای
مهان را همه خواند شاه چگل
ابر جنگ لهراسپشان داد دل
بدانید گفتا که گشتاسپ شاه
سوی نیمروز او سپردست راه
به زاول نشستست با لشکرش
سواری نه اندر همه کشورش
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن
پسرش آن گرانمایه اسفندیار
به بند گران‌اندرست استوار
کدامست مردی پژوهنده راز
که پیماید این ژرف راه دراز
نراند به راه ایچ و بی‌ره رود
ز ایران هراسان و آگه رود
یکی جادوی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه
منم گفت آهسته و نامجوی
چه باید ترا هرچ باید بگوی
شه چینش گفتا به ایران خرام
نگهبان آتش ببین تا کدام
پژوهندهٔ راز پیمود راه
به بلخ گزین شد که بد گاه شاه
ندید اندرون شاه گشتاسپ را
پرستنده‌ای دید و لهراسپ را
بشد همچنان پیش خاقان بگفت
به رخ پیش او بر زمین را برفت
چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت
از اندوه دیرینه آزاد گشت
سر آن را همه خواند و گفتا روید
سپاه پراگنده گرد آورید
برفتند گردان لشکر همه
به کوه و بیابان و جای رمه
بدو باز خواندند لشکرش را
گزیده سواران کشورش را
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۳۰
یکی مایه‌ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار
بران بام دژ بود و چشمش به راه
بدان تا کی آید ز ایران سپاه
پدر را بگوید چو بیند کسی
به بالای دژ درنمانده بسی
چو جاماسپ را دید پویان به راه
به سربر یکی نغز توزی کلاه
چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار
فرود آمد از بارهٔ دژ دوان
چنین گفت کای نامور پهلوان
سواری همی بینم از دیدگاه
کلاهی به سر بر نهاده سیاه
شوم باز بینم که گشتاسپیست
وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست
اگر ترک باشد ببرم سرش
به خاک افگنم نابسوده برش
چنین گفت پرمایه اسفندیار
که راه گذر کی بوده بی‌سوار
همانا کز ایران یکی لشکری
سوی ما بیامد به پیغمبری
کلاهی به سر بر نهاده دوپر
ز بیم سواران پرخاشخر
چو بشنید نوش آذر از پهلوان
بیامد بران بارهٔ دژ دوان
چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه
هم از باره دانست فرزند شاه
بیامد به نزدیک فرخ پدر
که فرخنده جاماسپ آمد به در
بفرمود تا دژ گشادند باز
درآمد خردمند و بردش نماز
بدادش درود پدر سربسر
پیامی که آورده بد در بدر
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که ای از خرد در جهان یادگار
خردمند و کنداور و سرفراز
چرا بسته را برد باید نماز
کسی را که بر دست و پای آهنست
نه مردم نژادست کهرمنست
درود شهنشاه ایران دهی
ز دانش ندارد دلت آگهی
درودم از ارجاسپ آمد کنون
کز ایران همی دست شوید به خون
مرا بند کردند بر بی‌گناه
همانا گه رزم فرزند شاه
چنین بود پاداش رنج مرا
به آهن بیاراست گنج مرا
کنون همچنین بسته باید تنم
به یزدان گوای منست آهنم
که بر من ز گشتاسپ بیداد بود
ز گفت گرزم اهرمن شاد بود
مبادا که این بد فرامش کنم
روان را به گفتار بیهش کنم
بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی
جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی
دلت گر چنین از پدر خیره گشت
نگر بخت این پادشا تیره گشت
چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد
همان هیربد نیز یزدان‌پرست
که بودند با زند و استا به دست
بکشتند هشتاد از موبدان
پرستنده و پاک‌دل بخردان
ز خونشان به نوش‌آذر آذر بمرد
چنین بدکنش خوار نتوان شمرد
ز بهر نیا دل پر از درد کن
برآشوب و رخسارگان زرد کن
ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای
نباشی پسندیدهٔ رهنمای
چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام
بلنداختر و گرد و جوینده کام
براندیش کان پیر لهراسپ را
پرستنده و باب گشتاسپ را
پسر به که جوید همی کین اوی
که تخت پدر داشت و ایین اوی
بدو گفت ار ایدونک کین نیا
نجویی نداری به دل کیمیا
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید
به ترکان سیراند با درد و داغ
پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که من بسته بودم چنین زار و خوار
نکردند زیشان ز من هیچ یاد
نه برزد کس از بهر من سردباد
چه گویی به پاسخ که روزی همای
ز من کرد یاد اندرین تنگ جای
دگر نیز پرمایه به آفرید
که گفتی مرا در جهان خود ندید
بدو گفت جاماسپ کای پهلوان
پدرت از جهان تیره دارد روان
به کوه اندرست این زمان با سران
دو دیده پر از آب و لب ناچران
سپاهی ز ترکان بگرد اندرش
همانا نبینی سر و افسرش
نیاید پسند جهان‌آفرین
که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین
برادر که بد مر ترا سی و هشت
ازان پنج ماند و دگر درگذشت
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که چندین برادر بدم نامدار
همه شاد با رامش و من به بند
نکردند یاد از من مستمند
اگر من کنون کین بسیچم چه سود
کزیشان برآورد بدخواه دود
چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود
دلش گشت از درد پر داغ و دود
همی بود بر پای و دل پر ز خشم
به زاری همی راند آب از دو چشم
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان
چه گویی کنون کار فرشیدورد
که بود از تو همواره با داغ و درد
به هر سو که بودی به رزم و به بزم
پر از درد و نفرین بدی بر گرزم
پر از زخم شمشیر دیدم تنش
دریده برو مغفر و جوشنش
همی زار می بگسلد جان اوی
ببخشای بر چشم گریان اوی
چو آواز دادش ز فرشیدورد
دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این بد چرا داشتی در نهفت
بفرمای کاهنگران آورند
چو سوهان و پتک گران آورند
بیاورد جاماسپ آهنگران
چو سندان پولاد و پتک گران
بسودند زنجیر و مسمار و غل
همان بند رومی به کردار پل
چو شد دیر بر سودن بستگی
به بد تنگدل بسته از خستگی
به آهنگران گفت کای شوربخت
ببندی و بسته ندانی گسخت
همی گفت من بند آن شهریار
نکردم به پیش خردمند خوار
بپیچید تن را و بر پای جست
غمی شد به پابند یازید دست
بیاهیخت پای و بپیچید دست
همه بند و زنجیر بر هم شکست
چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت
بیفتاد از درد و بیهوش گشت
ستاره شمرکان شگفتی بدید
بران تاجدار آفرین گسترید
چو آمد به هوش آن گو زورمند
همی پیش بنهاد زنجیر و بند
چنین گفت کاین هدیه‌های گرزم
منش پست بادش به بزم و به رزم
به گرمابه شد با تن دردمند
ز زنجیر فرسوده و مستمند
چو آمد به در پس گو نامدار
رخش بود همچون گل اندر بهار
یکی جوشن خسروانی بخواست
همان جامهٔ پهلوانی بخواست
بفرمود کان بارهٔ گام زن
بیارید و آن ترگ و شمشیر من
چو چشمش بران تیزرو برفتاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
همی گفت گر من گنه کرده‌ام
ازینسان به بند اندر آزرده‌ام
چه کرد این چمان بارهٔ بربری
چه بایست کردن بدین لاغری
بشویید و او را بی‌آهو کنید
به خوردن تنش را به نیرو کنید
فرستاد کس نزد آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
برفتند و چندی زره خواستند
سلیحش یکایک بپیراستند
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۳۲
برآمد بران تند بالا فراز
چو روی پدر دید بردش نماز
پدر داغ دل بود بر پای جست
ببوسید و بسترد رویش به دست
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشن‌روان
ز من در دل آزار و تندی مدار
به کین خواستن هیچ کندی مدار
گرزم آن بداندیش بدخواه مرد
دل من ز فرزند خود تیره کرد
بد آید به مردم ز کردار بد
بد آید به روی بد از کار بد
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که چون من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
پرستش بهی برکنم زین جهان
سپارم ترا تاج و تخت مهان
چنین پاسخش داد اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه
که خشنود باشد جهاندار شاه
جهاندار داند که بر دشت رزم
چو من دیدم افگنده روی گرزم
بدان مرد بد گوی گریان شدم
ز درد دل شاه بریان شدم
کنون آنچ بد بود از ما گذشت
غم رفته نزدیک ما بادگشت
ازین پس چو من تیغ را برکشم
وزین کوه‌پایه سراندر کشم
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین
نه کهرم نه خلخ نه توران زمین
چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش جهاندار بر تیغ کوه
بزرگان فزرانه و خویش اوی
نهادند سر بر زمین پیش اوی
چنین گفت نیک‌اختر اسفندیار
که ای نامداران خنجرگزار
همه تیغ زهرآبگون برکشید
یکایک درآیید و دشمن کشید
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توی افسر و تیغ کین
همه پیش تو جان گروگان کنیم
به دیدار تو رامش جان کنیم
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و تیغ پیراستند
پدر نیز با فرخ اسفندیار
همی راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاشجوی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
که بودند کشته بران رزمگاه
به سر بر ز خون و ز آهن کلاه
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
به ره بر فراوان طلایه بکشت
کسی کو نشد کشته بنمود پشت
غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش کهرم سخنها براند
که ما را جزین بود در جنگ رای
بدانگه که لشکر بیامد ز جای
همی گفتم آن دیو را گر به بند
بیابیم گیتی شود بی‌گزند
بگیرم سر گاه ایران زمین
به هر مرز بر ما کنند آفرین
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
به چنگست ما را غم و سرد باد
ز ترکان کسی نیست همتای اوی
که گیرد به رزم اندرون جای اوی
کنون با دلی شاد و پیروز بخت
به توران خرامیم با تاج و تخت
بفرمود تا هرچ بد خواسته
ز گنج و ز اسپان آراسته
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد
بیاورد یکسر به کهرم سپرد
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار
بنه بر نهادند و شد پیش بار
برفتند بر هر سوی صد هیون
نشسته برو نیز صد رهنمون
دلش بود پربیم و سر پر شتاب
ازو دور بد خورد و آرام و خواب
یکی ترک بد نام اون گرگسار
ز لشکر بیامد بر شهریار
بدو گفت کای شاه ترکان چین
به یک تن مزن خویشتن بر زمین
سپاهی همه خسته و کوفته
گریزان و بخت اندر آشوفته
پسر کوفته سوخته شهریار
بیاری که آمد جز اسفندیار
هم‌آورد او گر بیاید منم
تن مرد جنگی به خاک افگنم
سپه را همی دل شکسته کنی
به گفتار بی‌جنگ خسته کنی
چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی
باید آن دل و رای هشیار اوی
بدو گفت کای شیر پرخاشخر
ترا هست نام و نژاد و هنر
گر این را که گفتی بجای آوری
هنر بر زبان رهنمای آوری
ز توران زمین تا به دریای چین
ترا بخشم و بوم ایران زمین
سپهبد تو باشی به هر کشورم
ز فرمان تو یک زمان نگذرم
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
کسانی که بودند هشیار و گرد
همه شب همی خلعت آراستند
همی بارهٔ پهلوان خواستند
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب تیره زو دست بر سر گرفت
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
جهانگیر اسفندیار سترگ
چو لشکر بیاراست اسفندیار
جهان شد به کردار دریای قار
بشد گرد بستور پور زریر
که بگذاشتی بیشه زو نره شیر
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
چو گردوی جنگی بر میسره
بیامد چو خور پیش برج بره
به پیش سپاه آمد اسفندیار
به زین اندرون گرزهٔ گاوسار
به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود
روانش پر از کین لهراسپ بود
وزان روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی دریا ندید
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشته پر پرنیانی درفش
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس
سوی راستش کهرم و بوق و کوس
سوی میسره نام شاه چگل
که در جنگ ازو خواستی شیر دل
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار
به پیش اندر آمد گو اسفندیار
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزه‌روان
بیامد یکی تند بالا گزید
به هر سوی لشکر همی بنگرید
ازان پس بفرمود تا ساروان
هیون آورد پیش ده کاروان
چنین گفت با نامداران براز
که این کار گردد به مابر دراز
نیاید پدیدار پیروزئی
نکو رفتنی گر دل افروزئی
خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم باهستگی راه جست
چو اسفندیار از میان دو صف
چو پیل ژیان بر لب آورده کف
همی گشت برسان گردان سپهر
به چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهر
تو گفتی همه دشت بالای اوست
روانش همی در نگنجد به پوست
خروش آمد و نالهٔ کرنای
برفتند گردان لشکر ز جای
تو گفتی ز خون بوم دریا شدست
ز خنجر هوا چون ثریا شدست
گران شد رکیب یل اسفندیار
بغرید با گرزهٔ گاوسار
بیفشارد بر گرز پولاد مشت
ز قلب سپه گرد سیصد بکشت
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد
ازان پس سوی میمنه حمله برد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دلیران بکشت
چو کهرم چنان دید بنمود پشت
چنین گفت کاین کین خون نیاست
کزو شاه را دل پر از کیمیاست
عنان را بپیچید بر میسره
زمین شد چو دریای خون یکسره
بکشت از دلیران صد و شصت و پنج
همه نامداران با تاج و گنج
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت
گرامی برادر که اندر گذشت
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار
چنین گفت کز لشکر بی‌شمار
همه کشته شد هرک جنگی بدند
به پیش صف‌اندر درنگی بدند
ندانم تو خامش چرا مانده‌ای
چنین داستانها چرا رانده‌ای
ز گفتار او تیز شد گرگسار
بیامد به پیش صف کارزار
گرفته کمان کیانی به چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینهٔ پهلوان
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرگسار
که آن تیر بگذشت بر جوشنش
بخست آن کیانی بر روشنش
یکی تیغ الماس گون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
بترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
به نام جهان‌آفرین کردگار
بینداخت بر گردن گرگسار
به بند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد به گردن برش پالهنگ
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف
فرستاد بدخواه را نزد شاه
به دست همایون زرین کلاه
چنین گفت کاین را به پرده سرای
ببند و به کشتن مکن هیچ رای
کنون تا کرا بد دهد کردگار
که پیروز گردد ازین کارزار
وزان جایگه شد به آوردگاه
به جنگ اندر آورد یکسر سپاه
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار
چو ارجاسپ پیکار زان‌گونه دید
ز غم پست گشت و دلش بردمید
به جنگاوران گفت کهرم کجاست
درفشش نه پیداست بر دست راست
همان تیغ‌زن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر
به ارجاسپ گفتند کاسفندیار
به رزم اندرون بود با گرگسار
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
نه پیداست آن گرگ پیکر درفش
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
خود و ویژگان بر هیونان مست
برفتند و اسپان گرفته به دست
سپه را بران رزمگه بر بماند
خود و مهتران سوی خلج براند
خروشی برآمد ز اسفندیار
بلرزید ز آواز او کوه و غار
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ
مدارید خیره گرفته به چنگ
نیام از دل و خون دشمن کنید
ز تورانیان کوه قارن کنید
بیفشارد ران لشکر کینه‌خواه
سپاه اندر آمد به پیش سپاه
به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا
بگشتس بخون گر بدی آسیا
همه دشت پا و بر و پشت بود
بریده سر و تیغ در مشت بود
سواران جنگی همی تاختند
به کالا گرفتن نپرداختند
چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت
همی پوستشان بر تن از غم بکفت
کسی را که بد باره بگریختند
دگر تیغ و جوشن فرو ریختند
به زنهار اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
بریشان ببخشود زورآزمای
ازان پس نیفگند کس را ز پای
ز خون نیا دل بی‌آزار کرد
سری را بریشان نگهدار کرد
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه
پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه
ز خون در کفش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوش آزرده بود
بشستند شمشیر و کفش به شیر
کشیدند بیرون ز خفتانش تیر
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهانجوی شادان دل و تن درست
یکی جامهٔ سوکواران بخواست
بیامد بر داور داد و راست
نیایش همی کرد خود با پدر
بران آفرینندهٔ دادگر
یکی هفته بر پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با درد و باک
به هشتم به جا آمد اسفندیار
بیامد به درگاه او گرگسار
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابی به هر انجمن
یکی بنده باشم بپیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای
به هر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم
بفرمود تا بند بر دست و پای
ببردند بازش به پرده سرای
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود
که ریزندها خون لهراسپ بود
ببحشید زان رزمگه خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
سران و اسیران که آورده بود
بکشت آن کزو لشکر آزرده بود
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۳۳
ازان پس بیامد به پرده‌سرای
ز هرگونه انداخت با شاه رای
ز لهراسپ وز کین فرشیدورد
ازان نامداران روز نبرد
بدو گفت گشتاسپ کای زورمند
تو شادانی و خواهرانت به بند
خنک آنک بر کینه گه کشته شد
نه در چنگ ترکان سرگشته شد
چو بر تخت بینند ما را نشست
چه گوید کسی کو بود زیر دست
بگریم برین ننگ تا زنده‌ام
به مغز اندرون آتش افگنده‌ام
پذیرفتم از کردگار بلند
که گر تو به توران شوی بی‌گزند
به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها
سپارم ترا تاج شاهنشهی
همان گنج بی‌رنج و تخت مهی
مرا جایگاه پرستش بس است
نه فرزند من نزد دیگر کس است
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که بی‌تو مبیناد کس روزگار
به پیش پدر من یکی بنده‌ام
روان را به فرمانش آگنده‌ام
فدای تو دارم تن و جان خویش
نخواهم سر و تخت و فرمان خویش
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین
نمانم بر و بوم توران زمین
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با تو روان و خرد باد جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به باز آمدن تخت گاه تو باد
بخواند آن زمان لشگر از هر سوی
به جایی که بد موبدی گر گوی
ازیشان گزیده ده و دو هزار
سواران مرد افگن و کینه‌دار
بر ایشان ببخشید گنج درم
نکرد ایچ کس را به بخشش دژم
ببخشید گنجی بر اسفندیار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
خروشی برآمد ز درگاه شاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
ز ایوان به دشت آمد اسفندیار
سپاهی گزید از در کارزار
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۲
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفتخوان
ز رویین دژ و کار اسفندیار
ز راه و ز آموزش گرگسار
چنین گفت کو چون بیامد به بلخ
زبان و روان پر ز گفتار تلخ
همی راند تا پیشش آمد دو راه
سراپرده و خیمه زد با سپاه
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
برفتند گردان لشکر همه
نشستند بر خوان شاه رمه
یکی جام زرین به کف برگرفت
ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت
وزان پس بفرمود تا گرگسار
شود داغ دل پیش اسفندیار
بفرمود تا جام زرین چهار
دمادم ببستند بر گرگسار
ازان پس بدو گفت کای تیره‌بخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت
گر ایدونک هرچت بپرسیم راست
بگویی همه شهر ترکان تراست
چو پیروز گردم سپارم ترا
به خورشید تابان برآرم ترا
نیازارم آنرا که پیوند تست
هم آنرا که پیوند فرزند تست
وگر هیچ گردی به گرد دروغ
نگیرد بر من دروغت فروغ
میانت به خنجر کنم بدو نیم
دل انجمن گردد از تو به بیم
چنین داد پاسخ ورا گرگسار
که ای نامور فرخ اسفندیار
ز من نشود شاه جز گفت راست
تو آن کن که از پادشاهی سزاست
بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست
که آن مرز ازین بوم ایران جداست
بدو چند راهست و فرسنگ چند
کدام آنک ازو هست بیم و گزند
سپه چند باشد همیشه دروی
ز بالای دژ هرچ دانی بگوی
چنین داد پاسخ ورا گرگسار
که ای شیردل خسرو شهریار
سه راهست ز ایدر بدان شارستان
که ارجاسپ خواندش پیکارستان
یکی در سه ماه و یکی در دو ماه
گر ایدون خورش تنگ باشد به راه
گیا هست و آبشخور چارپای
فرود آمدن را نیابی تو جای
سه دیگر به نزدیک یک هفته راه
بهشتم به رویین دژ آید سپاه
پر از شیر و گرگست و پر اژدها
که از چنگشان کس نیابد رها
فریب زن جادو و گرگ و شیر
فزونست از اژدهای دلیر
یکی را ز دریا برآرد به ماه
یکی را نگون اندر آرد به چاه
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت
که چون باد خیزد به درد درخت
ازان پس چو رویین دژ آید پدید
نه دژ دید ازان سان کسی نه شنید
سر باره برتر ز ابر سیاه
بدو در فراوان سلیح و سپاه
به گرد اندرش رود و آب روان
که از دیدنش خیره گردد روان
به کشتی برو بگذرد شهریار
چو آید به هامون ز بهر شکار
به صد سال گر ماند اندر حصار
ز هامون نیایدش چیزی به کار
هم‌اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند و هم آسیا
چو اسفندیار آن سخنها شنید
زمانی بپیچید و دم درکشید
بدو گفت ما را جزین راه نیست
به گیتی به از راه کوتاه نیست
چنین گفت با نامور گرگسار
که این هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آواز نگذشت کس
مگر کز تن خویش کردست بس
بدو نامور گفت گر با منی
ببینی دل و زور آهرمنی
به پیشم چه گویی چه آید نخست
که باید ز پیکار او راه جست
چنین داد پاسخ ورا گرگسار
که این نامور مرد ناباک دار
نخستین به پیش تو آید دو گرگ
نر و ماده هریک چو پیلی سترگ
دو دندان به کردار پیل ژیان
بر و کتف فربه و لاغر میان
بسان گوزنان به سر بر سروی
همی رزم شیران کند آرزوی
بفرمود تا همچنانش به بند
به خرگاه بردند ناسودمند
بیاراست خرم یکی بزمگاه
به سر بر نظاره بران جشنگاه
چو خورشید بنمود تاج از فراز
هوا با زمین نیز بگشاد راز
ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس
سوی هفتخوان رخ به توران نهاد
همی رفت با لشکر آباد و شاد
چو از راه نزدیک منزل رسید
ز لشکر یکی نامور برگزید
پشوتن یکی مرد بیدار بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
بدو گفت لشکر به آیین بدار
همی پیچم از گفتهٔ گرگسار
منم پیش رو گر به من بد رسد
بدین کهتران بد نیاید سزد
بیامد بپوشید خفتان جنگ
ببست از بر پشت شبرنگ تنگ
سپهبد چو آمد به نزدیک گرگ
چه گرگ آن سرافراز پیل سترگ
بدیدند گرگان بر و یال اوی
میان یلی چنگ و گوپال اوی
ز هامون سوی او نهادند روی
دو پیل سرافراز و دو جنگجوی
کمان را به زه کرد مرد دلیر
بغرید بر سان غرنده شیر
بر آهرمنان تیرباران گرفت
به تندی کمان سواران گرفت
ز پیکان پولاد گشتند سست
نیامد یکی پیش او تن درست
نگه کرد روشن‌دل اسفندیار
بدید آنک دد سست برگشت کار
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
عنان را گران کرد و سر درکشید
سراسر به شمشیرشان کرد چاک
گل انگیخت از خون ایشان ز خاک
فرود آمد از نامور بارگی
به یزدان نمود او ز بیچارگی
سلیح و تن از خون ایشان بشست
بران خارستان پاک جایی بجست
پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد
دلی پر ز درد و سری پر ز گرد
همی گفت کای داور دادگر
تو دادی مرا هوش و زور و هنر
تو کردی تن گرگ را خاک جای
تو باشی به هر نیک و بد رهنمای
چو آمد سپاه و پشوتن فراز
بدیدند یل را به جای نماز
بماندند زان کار گردان شگفت
سپه یکسر اندیشه اندر گرفت
که این گرگ خوانیم گر پیل مست
که جاوید باد این دل و تیغ و دست
که بی فره اورنگ شاهی مباد
بزرگی و رسم سپاهی مباد
برفتند گردان فرخنده رای
برابر کشیدند پرده‌سرای
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۷
ازان پس بفرمود تا گرگسار
بیامد بر نامور شهریار
بدادش سه جام دمادم نبید
می سرخ و جام از گل شنبلید
بدو گفت کای بد تن بدنهان
نگه کن بدین کردگار جهان
نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ
نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ
به منزل که انگیزد این بار شور
بود آب و جای گیای ستور
به آواز گفت آن زمان گرگسار
که ای نامور فرخ اسفندیار
اگر باز گردی نباشد شگفت
ز بخت تو اندازه باید گرفت
ترا یار بود ایزد ای نیکبخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
یکی کار پیشست فردا که مرد
نیندیشد از روزگار نبرد
نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ
نه بیند ره جنگ و راه گریغ
به بالای یک نیزه برف آیدت
بدو روز شادی شگرف آیدت
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار
اگر بازگردی نباشد شگفت
ز گفتار من کین نباید گرفت
همی ویژه در خون لشکر شوی
به تندی و بدرایی و بدخوی
مرا این درستست کز باد سخت
بریزد بران مرز بار درخت
ازان پس که اندر بیابان رسی
یکی منزل آید به فرسنگ سی
همه ریگ تفتست گر خاک و شخ
برو نگذرد مرغ و مور و ملخ
نبینی به جایی یکی قطره آب
زمینش همی جوشد از آفتاب
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرگس تیزپر
نه بر شخ و ریگش بروید گیا
زمینش روان ریگ چون توتیا
برانی برین گونه فرسنگ چل
نه با اسپ تاو و نه با مرد دل
وزانجا به رویین‌دژ آید سپاه
ببینی یک مایه‌ور جایگاه
زمینش به کام نیاز اندر است
وگر باره با مه به راز اندر است
بشد بامش از ابر بارنده‌تر
که بد نامش از ابر برنده‌تر
ز بیرون نیابد خورش چارپای
ز لشکر نماند سواری به جای
از ایران و توران اگر صدهزار
بیایند گردان خنجرگزار
نشینند صد سال گرداندرش
همی تیرباران کنند از برش
فراوان همانست و کمتر همان
چو حلقه‌ست بر در بد بدگمان
چو ایرانیان این بد از گرگسار
شنیدند و گشتند با درد یار
بگفتند کای شاه آزادمرد
بگرد بال تا توانی مگرد
اگر گرگسار این سخنها که گفت
چنین است این خود نماند نهفت
بدین جایگه مرگ را آمدیم
نه فرسودن ترگ را آمدیم
چنین راه دشوار بگذاشتی
بلای دد و دام برداشتی
کس از نامداران و شاهان گرد
چنین رنجها برنیارد شمرد
که پیش تو آمد بدین هفتخوان
برین بر جهان آفرین را بخوان
چو پیروزگر بازگردی به راه
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه
به راهی دگر گر شوی کینه‌ساز
همه شهر توران برندت نماز
بدین سان که گوید همی گرگسار
تن خویش را خوارمایه مدار
ازان پس که پیروز گشتیم و شاد
نباید سر خویش دادن به باد
چو بشنید این‌گونه زیشان سخن
شد آن تازه رویش ز گردان کهن
شما گفت از ایران به پند آمدید
نه از بهر نام بلند آمدید
کجاآن همه خلعت و پند شاه
کمرهای زرین و تخت و کلاه
کجا آن همه عهد و سوگند و بند
به یزدان و آن اختر سودمند
که اکنون چنین سست شد پایتان
به ره بر پراگنده شد رایتان
شما بازگردید پیروز و شاد
مرا کام جز رزم جستن مباد
به گفتار این دیو ناسازگار
چنین سرکشیدید از کارزار
از ایران نخواهم برین رزم کس
پسر با برادر مرا یار بس
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
به مردی نباید کسی همرهم
اگر جان ستانم وگر جان دهم
به دشمن نمایم هنر هرچ هست
ز مردی و پیروزی و زور دست
بیابید هم بی‌گمان آگهی
ازین نامور فر شاهنشهی
که با دژ چه کردم به دستان و زور
به نام خداوند کیوان و هور
چو ایرانیان برگشادند چشم
بدیدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزش‌کنان نزد شاه
که گر شاه بیند ببخشد گناه
فدای تو بادا تن و جان ما
برین بود تا بود پیمان ما
ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم
نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم
ز ما تا بود زنده یک نامدار
نپیچیم یک تن سر از کارزار
سپهبد چو بشنید زیشان سخن
بپیچید زان گفتهای کهن
به ایرانیان آفرین کرد و گفت
که هرگز نماند هنر در نهفت
گر ایدونک گردیم پیروزگر
ز رنج گذشته بیابیم بر
نگردد فرامش به دل رنجتان
نماند تهی بی‌گمان گنجتان
همی رای زد تا جهان شد خنک
برفت از بر کوه باد سبک
برآمد ز درگاه شیپور و نای
سپه برگرفتند یکسر ز جای
به کردار آتش همی راندند
جهان‌آفرین را بسی خواندند
سپیده چو از کوه سر برکشید
شب آن چادر شعر در سرکشید
چو خورشید تابان نهان کرد روی
همی رفت خون در پس پشت اوی
به منزل رسید آن سپاه گران
همه گرزداران و نیزه‌وران
بهاری یکی خوش‌منش روز بود
دل‌افروز یا گیتی‌افروز بود
سراپرده و خیمه فرمود کی
بیاراست خوان و بیاورد می
هم‌اندر زمان تندباری ز کوه
برآمد که شد نامور زان ستوه
جهان سربسر گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز زاغ
بیارید از ابر تاریک برف
زمینی پر از برف و بادی شگرف
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت
دم باد ز اندازه اندر گذشت
هوا پود گشت ابر چون تار شد
سپهبد ازان کار بیچار شد
به آواز پیش پشوتن بگفت
که این کار ما گشت با درد جفت
به مردی شدم در دم اژدها
کنون زور کردن نیارد بها
همه پیش یزدان نیایش کنید
بخوانید و او را ستایش کنید
مگر کاین بلاها ز ما بگذرد
کزین پس کسی مان به کس نشمرد
پشوتن بیامد به پیش خدای
که او بود بر نیکویی رهنمای
نیایش ز اندازه بگذاشتند
همه در زمان دست برداشتند
همانگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش
چو ایرانیان را دل آمد به جای
ببودند بر پیش یزدان به پای
سراپرده و خیمه‌ها گشته‌تر
ز سرما کسی را نبد پای و پر
همانجا ببودند گردان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
سپهبد گرانمایگان را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند
چنین گفت کایدر بمانید بار
مدارید جز آلت کارزار
هرانکس که هستند سرهنگ‌فش
که باشد ورا باره صد آب کش
به پنجاه آب و خورش برنهید
دگر آلت گسترش بر نهید
فزونی هم ایدر بمانید بار
مگر آنچ باید بدان کارزار
به نیروی یزدان بیابیم دست
بدان بدکنش مردم بت‌پرست
چو نومید گردد ز یزدان کسی
ازو نیک‌بختی نیاید بسی
ازان دژ یکایک توانگر شوید
همه پاک با گنج و افسر شوید
چو خور چادر زرد بر سرکشید
ببد باختر چون گل شنبلید
بنه برنهادند گردان همه
برفتند با شهریار رمه
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان
برآشفت ز آوازش اسفندیار
پیامی فرستاد زی گرگسار
که گفتی بدین منزلت آب نیست
همان جای آرامش و خواب نیست
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردی از آب تنگ
چنین داد پاسخ کز ایدر ستور
نیابد مگر چشمهٔ آب شور
دگر چشمهٔ آب‌یابی چو زهر
کزان آب مرغ و ددان راست بهر
چنین گفت سالار کز گرگسار
یکی راهبر ساختم کینه‌دار
ز گفتار او تیز لشکر براند
جهاندار نیکی دهش را بخواند
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۱۰
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
خریدار بازار او در گذشت
دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی
غریوان و بر کفتها بر سبوی
به نزدیک اسفندیار آمدند
دو دیده‌تر و خاکسار آمدند
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
دو رخ کرد از خواهران ناپدید
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم
بپوشید رخ را به زیر گلیم
برفتند هر دو به نزدیک اوی
ز خون برنهاده به رخ‌بر دو جوی
به خواهش گرفتند بیچارگان
بران نامور مرد بازارگان
بدو گفت خواهر که ای ساروان
نخست از کجا راندی کاروان
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد
ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار
چه آگاهی است ای گو نامدار
بدین سان دو دخت یکی پادشا
اسیریم در دست ناپارسا
برهنه سر و پای و دوش آبکش
پدر شادمان روز و شب خفته خوش
برهنه دوان بر سر انجمن
خنک آنک پوشد تنش را کفن
بگرییم چندی به خونین سرشک
تو باشی بدین درد ما را پزشک
گر آگاهیت هست از شهر ما
برین بوم تریاک شد زهر ما
یکی بانگ برزد به زیر گلیم
که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم
که اسفندیار از بنه خود مباد
نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد
ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر
مبیناد چون او کلاه و کمر
نبینید کاید فروشنده‌ام
ز بهر خور خویش کوشنده‌ام
چو آواز بشنید فرخ همای
بدانست و آمد دلش باز جای
چو خواهر بدانست آواز اوی
بپوشید بر خویشتن راز اوی
چنان داغ دل پیش او در بماند
سرشک از دو دیده به رخ برفشاند
همه جامه چاک و دو پایش به خاک
از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک
بدانست جنگاور پاک‌رای
که او را همی بازداند همای
سبک روی بگشاد و دیده پرآب
پر از خون دل و چهره چون آفتاب
ز کار جهان ماند اندر شگفت
دژم گشت و لب را به دندان گرفت
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
بدارید هر دو لبان را به بند
من ایدر نه از بهر جنگ آمدم
به رنج از پی نام و ننگ آمدم
کسی را که دختر بود آبکش
پسر در غم و باب در خواب خوش
پدر آسمان باد و مادر زمین
نخوانم برین روزگار آفرین
پس از کلبه برخاست مرد جوان
به نزدیک ارجاسپ آمد دوان
بدو گفت کای شاه فرخنده باش
جهاندار تا جاودان زنده باش
یکی ژرف دریا درین راه بود
که بازارگان زان نه آگاه بود
ز دریا برآمد یکی کژ باد
که ملاح گفت آن ندارم به یاد
به کشتی همه زار و گریان شدیم
ز جان و تن خویش بریان شدیم
پذیرفتم از دادگر یک خدای
که گر یابم از بیم دریا رهای
یکی بزم سازم به هر کشوری
که باشد بران کشور اندر سری
بخواهنده بخشم کم و بیش را
گرامی کنم مرد درویش را
کنون شاه ما را گرامی کند
بدین خواهش امروز نامی کند
ز لشکر سرافراز گردان که‌اند
به نزدیک شاه جهان ارجمند
چنین ساختستم که مهمان کنم
وزین خواهش آرایش جان کنم
چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد
سر مرد نادان پر از باد شد
بفرمود کانکو گرامی‌ترست
وزین لشکر امروز نامی‌ترست
به ایوان خراد مهمان شوند
وگر می بود پاک مستان شوند
بدو گفت شاها ردا بخردا
جهاندار و بر موبدان موبدا
مرا خانه تنگست و کاخ بلند
برین بارهٔ دژ شویم ارجمند
در مهر ماه آمد آتش کنم
دل نامداران به می خوش کنم
بدو گفت زان راه روکت هواست
به کاخ اندرون میزبان پادشاست
بیامد دمان پهلوان شادکام
فراوان برآورد هیزم به بام
بکشتند اسپان و چندی به ره
کشیدند بر بام دژ یکسره
ز هیزم که بر بارهٔ دژ کشید
شد از دود روی هوا ناپدید
می آورد چون هرچ بد خورده شد
گسارندهٔ می ورا برده شد
همه نامدارن رفتند مست
ز مستی یکی شاخ نرگس به دست
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۱۵
چو آن نامه برخواند اسفندیار
ببخشید دینار و برساخت کار
جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند
همه گنج خویشان او برفشاند
سپاهش همه زو توانگر شدند
از اندازهٔ کار برتر شدند
شتر بود و اسپان به دشت و به کوه
به داغ سپهدار توران گروه
هیون خواست از هر دری ده‌هزار
پراگنده از دشت وز کوهسار
همه گنج ارجاسپ در باز کرد
به کپان درم سختن آغاز کرد
هزار اشتر از گنج دینار شاه
چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه
صد از مشک و ز عنبر و گوهران
صد از تاج وز نامدار افسران
از افگندنیهای دیبا هزار
بفرمود تا برنهادند بار
چو سیصد شتر جامهٔ چینیان
ز منسوج و زربفت وز پرنیان
عماری بسیچید و دیبا جلیل
کنیزک ببردند چینی دو خیل
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانها چو غرو و به رفتن تذرو
ابا خواهران یل اسفندیار
برفتند بت روی صد نامدار
ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج
ببردند بامویه و درد و رنج
دو خواهر دو دختر یکی مادرش
پر از درد و با سوک و خسته برش
همه بارهٔ شهر زد بر زمین
برآورد گرد از بر و بوم چین
سه پور جوان را سپهدار گفت
پراگنده باشید با گنج جفت
به راه ار کسی سر بپیچد ز داد
سرانشان به خنجر ببرید شاد
شما راه سوی بیابان برید
سنانها چو خورشید تابان برید
سوی هفتخوان من به نخجیر شیر
بیابم شما ره مپویید دیر
نخستین بگیرم سر راه را
ببینم شما را سر ماه را
سوی هفتخوان آمد اسفندیار
به نخجیر با لشکری نامدار
چو نزدیک آن جای سرما رسید
همه خواسته گرد بر جای دید
هوا خوش‌گوار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
وزان جایگه خواسته برگرفت
همی ماند از کار اختر شگفت
چو نزدیکی شهر ایران رسید
به جای دلیران و شیران رسید
دو هفته همی بود با یوز و باز
غمی بود از رنج راه دراز
سه فرزند پرمایه را چشم داشت
ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت
به نزد پدر چو بیامد پسر
بخندید با هر یکی تاجور
که راهی درشت این که من کوفتم
ز دیر آمدنتان برآشوفتم
زمین بوسه دادند هر سه پسر
که چون تو که باشد به گیتی پدر
وزان جایگه سوی ایران کشید
همه گنج سوی دلیران کشید
همه شهر ایران بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
ز دیوارها جامه آویختند
زبر مشک و عنبر همی بیختند
هوا پر ز آوای رامشگران
زمین پر سواران نیزه‌وران
چو گشتاسپ بشنید رامش گزید
به آواز او جام می درکشید
ز لشکر بفرمود تا هرک بود
ز کشور کسی کو بزرگی نمود
همه با درفش و تبیره شدند
بزرگان لشکر پذیره شدند
پدر رفت با نامور بخردان
بزرگان فرزانه و موبدان
بیامد به پیش پسر تازه‌روی
همه شهر ایران پر از گفت و گوی
چو روی پدر دید شاه جوان
دلش گشت شادان و روشن‌روان
برانگیخت از جای شبرنگ را
فروزندهٔ آتش جنگ را
بیامد پدر را به بر در گرفت
پدر ماند از کار او در شگفت
بسی خواند بر فر او آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین
وزانجا به ایوان شاه آمدند
جهانی ورا نیکخواه آمدند
بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت
دلش گشت خرم بدان نیک‌بخت
به ایوانها در نهادند خوان
به سالار گفتا مهان را بخوان
بیامد ز هر گنبدی میگسار
به نزدیک آن نامور شهریار
می خسروانی به جام بلور
گسارنده می داد رخشان چو هور
همه چهرهٔ دوستان برفروخت
دل دشمنان را به آتش بسوخت
پسر خورد با شرم یاد پدر
پدر همچنان نیز یاد پسر
بپرسید گشتاسپ از هفتخوان
پدر را پسر گفت نامه بخوان
سخنهای دیرینه یاد آوریم
به گفتار لب را به داد آوریم
چو فردا به هشیاری آن بشنوی
به پیروزی دادگر بگروی
برفتند هرکس که گشتند مست
یکی ماه‌رخ دست ایشان به دست
سرآمد کنون قصهٔ هفتخوان
به نام جهان داور این را بخوان
که او داد بر نیک و بد دستگاه
خداوند خورشید و تابنده ماه
اگر شاه پیروز بپسندد این
نهادیم بر چرخ گردنده زین