عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶ - (ناصرالدین محمود فرزند کهتر خود کیکاوس را با تحایف فرستاد)
بادشه شرق، که آن مژده یافت
روش ، چو خورشید زمشرق، بتافت
روی به کاؤس کی آورد و گفت
تا شود آن ماه بخورشید جفت
سوی برادر شود آراسته
با سپه و کوکبهٔ و خواسته
جست، پی هدیه نصیحت گران
دیده فروز همه قیمت گران
جامه هندی که ندانند نام
از تنگی تن بنماید تمام
عود به خروار قرنفل به من
خرمنی از نافهٔ مشک ختن
عنبر و کافور معنبر سرشت
صندل خالص چو درخت بهشت
سر به فلک برده بسی ژنده پیل
کوه گران را به قیامت دلیل
داد به شهزاده و کردش روان
ساخته با کوکبهٔ خسروان
روش ، چو خورشید زمشرق، بتافت
روی به کاؤس کی آورد و گفت
تا شود آن ماه بخورشید جفت
سوی برادر شود آراسته
با سپه و کوکبهٔ و خواسته
جست، پی هدیه نصیحت گران
دیده فروز همه قیمت گران
جامه هندی که ندانند نام
از تنگی تن بنماید تمام
عود به خروار قرنفل به من
خرمنی از نافهٔ مشک ختن
عنبر و کافور معنبر سرشت
صندل خالص چو درخت بهشت
سر به فلک برده بسی ژنده پیل
کوه گران را به قیامت دلیل
داد به شهزاده و کردش روان
ساخته با کوکبهٔ خسروان
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۳
بدو گفت کاری ز رای بلند
توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس
که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهرهٔ پر برم
ز دریا صدف وز صدف در برم
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ
تواضع ز تو نیست ما را دریغ
گر از زحمت ما نیایی ستوه
کنون پنجهٔ ما و دامان کوه
طریقی نما از خبر داشتن
که بتوانم این بار برداشتن
بخشنودی کرد گارم درار
که خشنود باد از تو هم کردگار
حکیم از چنان خواهش زیر کان
برون جست روشن چو تیر از کمان
به پوز شکری گفت کای کدخدای
ترا راست گویم به فرهنگ ورای
نخست آنچه فرض است بر شهریار
همان شد کز ایزد بود ترس کار
بهر شادمانی و تیمارها
به یزدان حوالت کند کارها
به نیرنگ این پنج روزه خیال
که نادان نهد نام او ملک و مال
نیندازد اندر سر آن باد را
که زد لطمه فرعون و شداد را
چو دادت خدا آنچه داری به دست
خدا را پرست و مشو خودپرست
بهر کار ازان کس طلب یاوری
که دارد نهان باخدا داوری
شهی کو خود از شرب می شد خراب
ازو کی عمارت شود خاک و آب
کسی از خود آگه نباشد دمش
چه آگاهی از جمله عالمش
نگویم که خم خانه را بند کن
به نان پاره معده خرسند کن
ولیکن چنان خور گرت درخورد
که تو میخوری نی ترا میخورد
چو خواب ایدت بر سر تخت خود
بیاموز بیداری از بخت خود
تو بیدار باش اشکار و نهان
که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب
وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه
که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن
ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند
نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون
مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ
زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت
که بیبرگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان
گره بر زدن باد را چون توان
گر امروز نبود ز فردا هراس
چه نیکو ترا دولت بی قیاس
دد و دام کافزون و کم میدوند
به مزدوری یک شکم می دوند
ندارد به جز آدمی این شمار
که یک تن دهد طعمهٔ صد هزار
دم صبح کاذب بود زود میر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر
کسی کن زبر دست بر زیر دست
کن در زیر دستان نیارد شکست
به انصاف نه سکهٔ دادها
ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن
تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی
که در عهدهٔ دیگران نیستی
منه بر بدی کارها را اساس
که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ
به هر پایه باشد شمارش بزرگ
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند
که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان
ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش
که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی
به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه
مباش ایمن از ناوک دادخواه
نمانند در ملک و دولت دراز
مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام
که دریا بی اسرار گیتی تمام
نگارندهٔ لوح این داستان
چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست
در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام
به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار
تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش
به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش
سخن گفت ز اندازهٔ کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک
قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش
به چوگان همت کشیدم به خویش
نماند از بساط زمین، هیچ جای
که نسپرد شبرنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس
که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه
کنم در عجبهای دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن
طلسمی به حکمت بر آراستن
بدانش ز صافی ترین جوهری
مصفا بر انگیختن پیکری
گه دروی کند چون نشیننده جای
جهان بیند از جام گیتی نمای
حکیمان به فرمان شاه جهان
به پوزش گری تازه گردندشان
بزرگان نهادند بر خاک سر
ستایش گرفتند بر تاجور
که ای خاک بوس جناب تو بخت
ز پای تو نیروی بازوی تخت
دو نوبت گرفتن سراسر زمین
نه باشد در اندازهٔ آدمین
بدین بس کن وزین زیادت مپوی
همه آرزو را نهایت مجوی
ز دریا کسی دید غواص کور
که گوهر برون آرد از آب شور
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب
به جان کندن افتد چو مردم در آب
مکن آتش و بار خود را فزون
که خاکی نگنجد به آب اندرون
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد
ز درج دهن کان گوهر گشاد
که اقبال چون گشت هم پشت من
کلید جهان داد در مشت من
بسی پی فشردم به جویندگی
که شویم لب از چشمه زندگی
سرانجام من چون ببایست مرد
زمانه بدان آبخور ره نبرد
به روزی توان باده زین طاس خورد
که اسکندرش جست، الیاس خورد
گرم جاودان کردی ایزد برات
نماندی لبم تشنه ز آب حیات
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب
ز محرومی آب حیوان چه عیب
چو مردم ندارد گریز از هلاک
چه در قعر دریا چه بر روی خاک
نیابم ازین پند بیهوده تنگ
که از موج دریا نترسد نهنگ
چو دانندگان را یقین گشت حال
که در مغز شه محکم است این خیال
زند از ضمیر خردمند خویش
نفس بر مزاج خداوند خویش
سکندر چو بشنید گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
به بخشش در گنج را باز کرد
زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
به فرمان فرمانده روزگار
ارسطوی دانا در آمد به کار
به فرمود کاسباب کشتی کنند
نشیننده راز و بهشتی کنند
هنرپیشگان پیشه برداشتند
نمودند هرچ از هنر داشتند
کشیدند کشتی به دریا کنار
به سال کم و بیش پیش از هزار
اساسی که بر آب داند ستاد
شتابنده کوهی ز آسیب باد
چو شد جمله اسباب کشتی تمام
شتابنده شد شاه دریا خرام
ز آب از نمایان دریا پژوه
طلب کرد هشیاری از هر گروه
به فرمود تا پیشوایان تخت
ز صحرا به دریا کشیدند رخت
چهل ساله ترتیب راه دراز
که باشد بدان آدمی را نیاز
ز حیوان و از مردم و از گیا
اگر شیر مرغ است اگر کیمیا
خبر کش بسی مرغ کردون گرای
سبق بر ده ز اندیشهٔ تیز پای
کزیشان همه سه عقاب سیاه
که روزی شتابنده یک ماهه راه
سه سال تمام آنچه پرداختند
سه ماهش به کشتی در انداختند
کسی را که دید از تردد خلاص
به همراهی خویشتن کرد خاص
گراینده را سوی دریای شور
به رغبت روان کرد بر راه دور
به فارغ دلی زان بهشتی سواد
توکل کنان پا به کشتی نهاد
چپ و راستش خضر و الیاس هم
پس و پیش ارسطو بلیناس هم
فلاطون و دانندگان دگر
به همراهی خاص بسته کمر
بجنبید کشتی از آسیب موج
بر امد سر باد بانها به اوج
چو رفتند زانگونه با رود و جام
به دریا درون پنج ساله تمام
به جایی رسیدند لرزان چو بید
که باز آمدن را نباشد امید
چو هر کس دران حال بی چارگی
به حیرت فرو ماند یک بارگی
کسانی کز ایزد خبر داشتند
نیایش کنان دست برداشتند
چو دادند قفل دعا را کلید
کلید در چاره آمد پدید
شبانگه که برقع برافگنده ماه
بپوشید گیتی حریر سیاه
که در گوشهٔ خلوتش ناگهان
سروشی پدیدار گشت از نهان
جوانی به کردار سرو بلند
رخ فرخ و پیکر ارجمند
فرشته ولیکن به شکل آدمی
نه مردم ولی صورت مردمی
جمالی که نتوان نظر کرد دور
ز سیمای پاکش همی ریخت نور
برو تازگی کرد شه را سلام
شهش داد پاسخ به عذر تمام
بدو گفت کای سر به سر نور پاک
تنت دور ز آلایش آب و خاک
فرشته که گویند ما ناتویی
که مردم نباشد بدین نیکویی
وگر مردمی چون درون آمدی؟
که مردم ندیدت که چون آمدی؟
سروش خجسته سخن در گرفت
ز راز نهان پرده را بر گرفت
گر آسایشی خواهی از روزگار
جمال عزیزان غنیمت شمار
دل از روی هم صحبتان شاد کن
به نقل و به می مجلس آباد کن
به جمعیت دوستان روی نه
پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار
که دوری خود افتد سرانجام کار
چو لابد جدائیست از بعد زیست
به عمدا جدا زیستن ابر چیست
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست
کنون رفته را باز جستن خطاست
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستند و کم یافتند
نه بعد از شدن باز گردد زمان
نه تیری که بیرون پرید از کمان
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی
چه داری خبر زان حریفان می؟
به شادی کجا میگذارند گام
سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
کجا روز راحت فزون میکنند؟
شب آسایش خواب چون میکنند؟
به عیش و طرب هم عنان کهاند؟
به ریحان و می مهمان کهاند؟
کدام آب دیده است در جویشان
دل ما چگونه است پهلویشان
فغان زان حریفان صحبت گسل
که یک ره ز ما بر گرفتند دل
بگفتا که گر پرسی از من صواب
سروشم ز یزدان موکل بر آب
چو در سختی افتاد کار شما
به من داد غیب اختیار شما
میندیش ازین پس ز دریای ژرف
که دادت قضا دستگاه شگرفت
درین پرده کاندیشهٔ کار تست
درون رو که یزدان نگهدار تست
منت همره و ایزدت رهنمای
که بنماید و بازت آرد به جای
به فرمود فرمانده روم و زنگ
که در جنبش کشتی آید درنگ
فگندند هر سوی لنگر در آب
فرو شد سر بادبانها به خواب
سکندر بر آهنگ کاری که داشت
برو ریخت از دل شماری که داشت
به دستور دانا که در کار بود
وصیت نمود آنچه ناچار بود
که ما را هوسهای ناسودمند
ز راه سلامت چو یک سو فگند
سزد گر شما را ز من فتنه جوی
ز بهر سلامت بتابید روی
چو من زیر دریا کنم جای خویش
به کام نهنگان نهم پای خویش
به امید جان بخش گیتی پناه
مرا تا به صد روز بینند راه
گر آیم برون زین ره پر هراس
شناسم حق مردم حق شناس
وگر باشد آسیبی از روزگار
قضا را به یک چون من صد هزار
شما جانب خانه گردید باز
من و قعر دریا و راه دراز
چو شه را دل آسود زان بسته عهد
برایین مهدی درآمد به مهد
بیاورد آن شیشه را بعد از ان
نشست اندران شاه عالی مکان
چو شیشه معلق شد اندر طناب
برآبش نهادند همچون حباب
شکنج رسنها گشادند باز
اجل را سپردند رشته دراز
سکندر به مهد اندرون ترسناک
چه باشد به دریا یکی مشت خاک
سروشش بپرسید کای نیک بخت
چه بودت رها کردن تاج و تخت
جهاندار گفت ای مبارک نفس
نماند خرد چون دراید هوس
نیوشندهٔ آسمانی سرشت
شد از تازه روی چو باغ بهشت
گشاد ابرو از روی خورشید وش
به پاسخ دل شاه را کرد خوش
که دل را فراهم کن ای سرفراز
که بردارد این رنجها را دراز
کنون باز کن دیدهٔ پیش بین
تمنای اندیشهٔ خویش بین
بگفت این و برداشت بانگ بلند
که زلزال در قعر دریا فگند
میانجی دران معرض عمرگاه
چو شکل دگر دید سیمای شاه
بخندید در پردهٔ کردش سوال
که چون دیدی این پرده پر خیال؟
بخاطر هنوز این تمنا کنی
کزین گونه لختی تماشا کنی
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس
هراسی که بودست جای هراس
هم از عاجزی پشت را خم نکرد
ز نیروی دل ذرهای کم نکرد
بدو گفت کای بر نهان پردهدار
درین پرده دیگر چه داری بیار
به پاسخ سروش پسندیده گفت
که دانسته را بر تو نتوان گفت
چنین روشنم گشت ز الهام غیب
کت از نقد هستی نهی گشت جیب
سبک شو که جای گرانیت نیست
زمانی فزون زندگانیست نیست
تو با آنکه دیدی عجبها بسی
من از تو ندیدم عجبتر کسی
وگر باشدت زین عجبتر نیاز
یکی دنده بر بند و بگشای بار
ملک گوش بر گفت همدم نهاد
بفرمان او دیده بر هم نهاد
چو بگشاد چشم و چش و راست دید
همان دید چشمش که می خواست دید
چو دیده شگفته بهاری بر آب
برون جست از برج چون آفتاب
چو الیاس و خضر آگهی یافتند
سوی مونس خویش بشتافتند
کشیدند قارو ره را بر زیر
نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
متاعی که در درج گنجینه بود
مصور خیالی در آیینه بود
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ
برامد چو یوسف ز زندان تنگ
گرامی تنش باز مانده ز زور
نمک وار بگداخته ز آب شور
سکندر که گیتی خداوند بود
به هم صحبتان دیر پیوند بود
چو هنگام رفتن فراز آمدش
به دیدار خویشان نیاز آمدش
ازان مژدهٔ خوش که دادش سروش
سرشکش ز شادی برامد به جوش
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت کشتی ز جای چنان
دوم روز کز چرخ در گشت روز
نگون گشت خورشید گیتی فروز
شتابنده کشتی بهرسو قطار
که پیدا شد از دور دریا کنار
فرومانده بینندهٔ رهگرای
به حیرت دران کار حیرت فزای
که راهی بران دوری دیر باز
چگونه برین زودی آیند باز
همه کس دری از تعجب گشاد
مگر پاک دینان پاک اعتقاد
چو دیدند صحرا نشینان ز دور
درفشان درفش سکندر ز دور
ز هر جانبی آدمی خیل خیل
شتابنده شده سوی دریا چو سیل
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز
کرانه چو دریا درامد به لرز
سکندر چو بر شط دریا رسید
خروش سپه بر ثریا رسید
چو آسوده گشتند لختی ز جوش
در امد به سرهای شوریده هوش
جهاندار منزل به خرگاه جست
ز صحرا سوی بارگه راه جست
به فرمود کز خاصگان سرای
به جز خاصگان کس نماند به جای
چنین گفت با پیشوایان کار
که ما را دگر گونه شد روزگار
نگون می شود کوکب تابناک
فرو میرود آفتابم به خاک
مرا در سه تدبیر یاری کنید
درین هر سه کار استواری کنید
نخستین وصیت درین داوری
به فرزند خود بایدم یاوری
که در قصر من اوست رخشنده باغ
هم از گوهر من فروزد چراغ
دوم آنکه بر عزم صحرای راز
چو در مهد عصمت کنم پا دراز
دراندم که غلطم به صندوق پست
ز صندوق بیرون کنندم دو دست
که تا چون به خانه گرایم ز راه
کند هر که بیند به حیرت نگاه
که چون من ولایت ستانی شگرفت
ز نطع زمین تا به دریای ژرف
ز چندین زر و گوهر بی شمار
نهی دست رفتم سرانجام کار
سوم آنکه چون نوبت آن شود
که تن در دل خاک مهمان شود
در اسکندریه که جای من است
بنا کرده رسم و رای من است
گرایندم از تخت زر در مغاک
ودیعت سپارند خاکی به خاک
دو سه روز در زندگی داشت بهر
همی زد نفس با بزرگان دهر
چو با استواران قوی کرد عهد
ز ایوان خاکی برون برد مهد
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب
فرو ریخت چشمش به زندان خواب
جریده کشایان تاریخ ساز
به چندین نمط بستهاند این طراز
چو کردم بهر نامهٔ باز جست
چنان بود نزدیک بعضی درست
که رخشنده خورشید گیتی خرام
برامد ز روم و فرو شد به شام
گروهی دگر کردهاند اتفاق
که در حد بابل شد از خویش طاق
اگر دانشی داری ای نیک رای
یکی گرد اندیشه خود گرای
نگه کن درین چرخ دولاب گرد
که چون هر زمان می برد آب مرد
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد
چه سرها که در خاک خواری سپرد
کسی این ماجرا زو نپرسید باز
کزین ره نوشتن چه داری نیاز
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور
ز گردندگی نیست یک لحظه دور
رواقی برآورد از خاک و آب
چو شد ساخته باز گردد خراب
یکی باز کن پرده زین خاک زرد
که دیبای چینی بینی اندر نورد
هر آن لاله و گل که در گلشنی است
بناگوش و رخسار سیمین تنی است
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت
که ناگه ز خاک سیه باد گشت
بسا در که گم شد درین خاک پست
که از خاک جز خاک نامد بدست
بسا تن که او بار صندل نبرد
که در زیر انبار گل شد چو مرد
بنایی کسی از گل براری بر آب
بسی بر نیامد که گردد خراب
چو در کیسه مردم این نقد خاص
ز تاراج دزدان ندارد خلاص
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ
که جز نام نیکو بدانیم هیچ
به معشوق یک شب چه باشیم شاد
که مهمان غیری شود بامداد
مکن میل این خاک چون ناکسان
که پیوند او نیست جز با خسان
مباش از نوای فلک نا شکیب
که چشمش چو هندوست آهو فریب
شنیدم که لقمان دانش پژوه
که آمد ز بس زندگانی به ستوه
دران عمر کز نه صد افزونش بود
قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
عمارت نکرد آن قدر در خراب
که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
فراوانش گفتند برنا و پیر
که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
بگفتا که از بهر اندک نزول
نشاید شدن میهمان فضول
چو در خانه مهمان فضولی کند
دل میزبان زو ملولی کند
اساسی چه باید به عیوق برد
که فردا به بیگانه خواهی سپرد
توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس
که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهرهٔ پر برم
ز دریا صدف وز صدف در برم
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ
تواضع ز تو نیست ما را دریغ
گر از زحمت ما نیایی ستوه
کنون پنجهٔ ما و دامان کوه
طریقی نما از خبر داشتن
که بتوانم این بار برداشتن
بخشنودی کرد گارم درار
که خشنود باد از تو هم کردگار
حکیم از چنان خواهش زیر کان
برون جست روشن چو تیر از کمان
به پوز شکری گفت کای کدخدای
ترا راست گویم به فرهنگ ورای
نخست آنچه فرض است بر شهریار
همان شد کز ایزد بود ترس کار
بهر شادمانی و تیمارها
به یزدان حوالت کند کارها
به نیرنگ این پنج روزه خیال
که نادان نهد نام او ملک و مال
نیندازد اندر سر آن باد را
که زد لطمه فرعون و شداد را
چو دادت خدا آنچه داری به دست
خدا را پرست و مشو خودپرست
بهر کار ازان کس طلب یاوری
که دارد نهان باخدا داوری
شهی کو خود از شرب می شد خراب
ازو کی عمارت شود خاک و آب
کسی از خود آگه نباشد دمش
چه آگاهی از جمله عالمش
نگویم که خم خانه را بند کن
به نان پاره معده خرسند کن
ولیکن چنان خور گرت درخورد
که تو میخوری نی ترا میخورد
چو خواب ایدت بر سر تخت خود
بیاموز بیداری از بخت خود
تو بیدار باش اشکار و نهان
که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب
وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه
که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن
ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند
نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون
مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ
زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت
که بیبرگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان
گره بر زدن باد را چون توان
گر امروز نبود ز فردا هراس
چه نیکو ترا دولت بی قیاس
دد و دام کافزون و کم میدوند
به مزدوری یک شکم می دوند
ندارد به جز آدمی این شمار
که یک تن دهد طعمهٔ صد هزار
دم صبح کاذب بود زود میر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر
کسی کن زبر دست بر زیر دست
کن در زیر دستان نیارد شکست
به انصاف نه سکهٔ دادها
ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن
تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی
که در عهدهٔ دیگران نیستی
منه بر بدی کارها را اساس
که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ
به هر پایه باشد شمارش بزرگ
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند
که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان
ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش
که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی
به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه
مباش ایمن از ناوک دادخواه
نمانند در ملک و دولت دراز
مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام
که دریا بی اسرار گیتی تمام
نگارندهٔ لوح این داستان
چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست
در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام
به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار
تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش
به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش
سخن گفت ز اندازهٔ کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک
قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش
به چوگان همت کشیدم به خویش
نماند از بساط زمین، هیچ جای
که نسپرد شبرنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس
که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه
کنم در عجبهای دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن
طلسمی به حکمت بر آراستن
بدانش ز صافی ترین جوهری
مصفا بر انگیختن پیکری
گه دروی کند چون نشیننده جای
جهان بیند از جام گیتی نمای
حکیمان به فرمان شاه جهان
به پوزش گری تازه گردندشان
بزرگان نهادند بر خاک سر
ستایش گرفتند بر تاجور
که ای خاک بوس جناب تو بخت
ز پای تو نیروی بازوی تخت
دو نوبت گرفتن سراسر زمین
نه باشد در اندازهٔ آدمین
بدین بس کن وزین زیادت مپوی
همه آرزو را نهایت مجوی
ز دریا کسی دید غواص کور
که گوهر برون آرد از آب شور
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب
به جان کندن افتد چو مردم در آب
مکن آتش و بار خود را فزون
که خاکی نگنجد به آب اندرون
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد
ز درج دهن کان گوهر گشاد
که اقبال چون گشت هم پشت من
کلید جهان داد در مشت من
بسی پی فشردم به جویندگی
که شویم لب از چشمه زندگی
سرانجام من چون ببایست مرد
زمانه بدان آبخور ره نبرد
به روزی توان باده زین طاس خورد
که اسکندرش جست، الیاس خورد
گرم جاودان کردی ایزد برات
نماندی لبم تشنه ز آب حیات
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب
ز محرومی آب حیوان چه عیب
چو مردم ندارد گریز از هلاک
چه در قعر دریا چه بر روی خاک
نیابم ازین پند بیهوده تنگ
که از موج دریا نترسد نهنگ
چو دانندگان را یقین گشت حال
که در مغز شه محکم است این خیال
زند از ضمیر خردمند خویش
نفس بر مزاج خداوند خویش
سکندر چو بشنید گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
به بخشش در گنج را باز کرد
زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
به فرمان فرمانده روزگار
ارسطوی دانا در آمد به کار
به فرمود کاسباب کشتی کنند
نشیننده راز و بهشتی کنند
هنرپیشگان پیشه برداشتند
نمودند هرچ از هنر داشتند
کشیدند کشتی به دریا کنار
به سال کم و بیش پیش از هزار
اساسی که بر آب داند ستاد
شتابنده کوهی ز آسیب باد
چو شد جمله اسباب کشتی تمام
شتابنده شد شاه دریا خرام
ز آب از نمایان دریا پژوه
طلب کرد هشیاری از هر گروه
به فرمود تا پیشوایان تخت
ز صحرا به دریا کشیدند رخت
چهل ساله ترتیب راه دراز
که باشد بدان آدمی را نیاز
ز حیوان و از مردم و از گیا
اگر شیر مرغ است اگر کیمیا
خبر کش بسی مرغ کردون گرای
سبق بر ده ز اندیشهٔ تیز پای
کزیشان همه سه عقاب سیاه
که روزی شتابنده یک ماهه راه
سه سال تمام آنچه پرداختند
سه ماهش به کشتی در انداختند
کسی را که دید از تردد خلاص
به همراهی خویشتن کرد خاص
گراینده را سوی دریای شور
به رغبت روان کرد بر راه دور
به فارغ دلی زان بهشتی سواد
توکل کنان پا به کشتی نهاد
چپ و راستش خضر و الیاس هم
پس و پیش ارسطو بلیناس هم
فلاطون و دانندگان دگر
به همراهی خاص بسته کمر
بجنبید کشتی از آسیب موج
بر امد سر باد بانها به اوج
چو رفتند زانگونه با رود و جام
به دریا درون پنج ساله تمام
به جایی رسیدند لرزان چو بید
که باز آمدن را نباشد امید
چو هر کس دران حال بی چارگی
به حیرت فرو ماند یک بارگی
کسانی کز ایزد خبر داشتند
نیایش کنان دست برداشتند
چو دادند قفل دعا را کلید
کلید در چاره آمد پدید
شبانگه که برقع برافگنده ماه
بپوشید گیتی حریر سیاه
که در گوشهٔ خلوتش ناگهان
سروشی پدیدار گشت از نهان
جوانی به کردار سرو بلند
رخ فرخ و پیکر ارجمند
فرشته ولیکن به شکل آدمی
نه مردم ولی صورت مردمی
جمالی که نتوان نظر کرد دور
ز سیمای پاکش همی ریخت نور
برو تازگی کرد شه را سلام
شهش داد پاسخ به عذر تمام
بدو گفت کای سر به سر نور پاک
تنت دور ز آلایش آب و خاک
فرشته که گویند ما ناتویی
که مردم نباشد بدین نیکویی
وگر مردمی چون درون آمدی؟
که مردم ندیدت که چون آمدی؟
سروش خجسته سخن در گرفت
ز راز نهان پرده را بر گرفت
گر آسایشی خواهی از روزگار
جمال عزیزان غنیمت شمار
دل از روی هم صحبتان شاد کن
به نقل و به می مجلس آباد کن
به جمعیت دوستان روی نه
پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار
که دوری خود افتد سرانجام کار
چو لابد جدائیست از بعد زیست
به عمدا جدا زیستن ابر چیست
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست
کنون رفته را باز جستن خطاست
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستند و کم یافتند
نه بعد از شدن باز گردد زمان
نه تیری که بیرون پرید از کمان
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی
چه داری خبر زان حریفان می؟
به شادی کجا میگذارند گام
سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
کجا روز راحت فزون میکنند؟
شب آسایش خواب چون میکنند؟
به عیش و طرب هم عنان کهاند؟
به ریحان و می مهمان کهاند؟
کدام آب دیده است در جویشان
دل ما چگونه است پهلویشان
فغان زان حریفان صحبت گسل
که یک ره ز ما بر گرفتند دل
بگفتا که گر پرسی از من صواب
سروشم ز یزدان موکل بر آب
چو در سختی افتاد کار شما
به من داد غیب اختیار شما
میندیش ازین پس ز دریای ژرف
که دادت قضا دستگاه شگرفت
درین پرده کاندیشهٔ کار تست
درون رو که یزدان نگهدار تست
منت همره و ایزدت رهنمای
که بنماید و بازت آرد به جای
به فرمود فرمانده روم و زنگ
که در جنبش کشتی آید درنگ
فگندند هر سوی لنگر در آب
فرو شد سر بادبانها به خواب
سکندر بر آهنگ کاری که داشت
برو ریخت از دل شماری که داشت
به دستور دانا که در کار بود
وصیت نمود آنچه ناچار بود
که ما را هوسهای ناسودمند
ز راه سلامت چو یک سو فگند
سزد گر شما را ز من فتنه جوی
ز بهر سلامت بتابید روی
چو من زیر دریا کنم جای خویش
به کام نهنگان نهم پای خویش
به امید جان بخش گیتی پناه
مرا تا به صد روز بینند راه
گر آیم برون زین ره پر هراس
شناسم حق مردم حق شناس
وگر باشد آسیبی از روزگار
قضا را به یک چون من صد هزار
شما جانب خانه گردید باز
من و قعر دریا و راه دراز
چو شه را دل آسود زان بسته عهد
برایین مهدی درآمد به مهد
بیاورد آن شیشه را بعد از ان
نشست اندران شاه عالی مکان
چو شیشه معلق شد اندر طناب
برآبش نهادند همچون حباب
شکنج رسنها گشادند باز
اجل را سپردند رشته دراز
سکندر به مهد اندرون ترسناک
چه باشد به دریا یکی مشت خاک
سروشش بپرسید کای نیک بخت
چه بودت رها کردن تاج و تخت
جهاندار گفت ای مبارک نفس
نماند خرد چون دراید هوس
نیوشندهٔ آسمانی سرشت
شد از تازه روی چو باغ بهشت
گشاد ابرو از روی خورشید وش
به پاسخ دل شاه را کرد خوش
که دل را فراهم کن ای سرفراز
که بردارد این رنجها را دراز
کنون باز کن دیدهٔ پیش بین
تمنای اندیشهٔ خویش بین
بگفت این و برداشت بانگ بلند
که زلزال در قعر دریا فگند
میانجی دران معرض عمرگاه
چو شکل دگر دید سیمای شاه
بخندید در پردهٔ کردش سوال
که چون دیدی این پرده پر خیال؟
بخاطر هنوز این تمنا کنی
کزین گونه لختی تماشا کنی
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس
هراسی که بودست جای هراس
هم از عاجزی پشت را خم نکرد
ز نیروی دل ذرهای کم نکرد
بدو گفت کای بر نهان پردهدار
درین پرده دیگر چه داری بیار
به پاسخ سروش پسندیده گفت
که دانسته را بر تو نتوان گفت
چنین روشنم گشت ز الهام غیب
کت از نقد هستی نهی گشت جیب
سبک شو که جای گرانیت نیست
زمانی فزون زندگانیست نیست
تو با آنکه دیدی عجبها بسی
من از تو ندیدم عجبتر کسی
وگر باشدت زین عجبتر نیاز
یکی دنده بر بند و بگشای بار
ملک گوش بر گفت همدم نهاد
بفرمان او دیده بر هم نهاد
چو بگشاد چشم و چش و راست دید
همان دید چشمش که می خواست دید
چو دیده شگفته بهاری بر آب
برون جست از برج چون آفتاب
چو الیاس و خضر آگهی یافتند
سوی مونس خویش بشتافتند
کشیدند قارو ره را بر زیر
نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
متاعی که در درج گنجینه بود
مصور خیالی در آیینه بود
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ
برامد چو یوسف ز زندان تنگ
گرامی تنش باز مانده ز زور
نمک وار بگداخته ز آب شور
سکندر که گیتی خداوند بود
به هم صحبتان دیر پیوند بود
چو هنگام رفتن فراز آمدش
به دیدار خویشان نیاز آمدش
ازان مژدهٔ خوش که دادش سروش
سرشکش ز شادی برامد به جوش
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت کشتی ز جای چنان
دوم روز کز چرخ در گشت روز
نگون گشت خورشید گیتی فروز
شتابنده کشتی بهرسو قطار
که پیدا شد از دور دریا کنار
فرومانده بینندهٔ رهگرای
به حیرت دران کار حیرت فزای
که راهی بران دوری دیر باز
چگونه برین زودی آیند باز
همه کس دری از تعجب گشاد
مگر پاک دینان پاک اعتقاد
چو دیدند صحرا نشینان ز دور
درفشان درفش سکندر ز دور
ز هر جانبی آدمی خیل خیل
شتابنده شده سوی دریا چو سیل
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز
کرانه چو دریا درامد به لرز
سکندر چو بر شط دریا رسید
خروش سپه بر ثریا رسید
چو آسوده گشتند لختی ز جوش
در امد به سرهای شوریده هوش
جهاندار منزل به خرگاه جست
ز صحرا سوی بارگه راه جست
به فرمود کز خاصگان سرای
به جز خاصگان کس نماند به جای
چنین گفت با پیشوایان کار
که ما را دگر گونه شد روزگار
نگون می شود کوکب تابناک
فرو میرود آفتابم به خاک
مرا در سه تدبیر یاری کنید
درین هر سه کار استواری کنید
نخستین وصیت درین داوری
به فرزند خود بایدم یاوری
که در قصر من اوست رخشنده باغ
هم از گوهر من فروزد چراغ
دوم آنکه بر عزم صحرای راز
چو در مهد عصمت کنم پا دراز
دراندم که غلطم به صندوق پست
ز صندوق بیرون کنندم دو دست
که تا چون به خانه گرایم ز راه
کند هر که بیند به حیرت نگاه
که چون من ولایت ستانی شگرفت
ز نطع زمین تا به دریای ژرف
ز چندین زر و گوهر بی شمار
نهی دست رفتم سرانجام کار
سوم آنکه چون نوبت آن شود
که تن در دل خاک مهمان شود
در اسکندریه که جای من است
بنا کرده رسم و رای من است
گرایندم از تخت زر در مغاک
ودیعت سپارند خاکی به خاک
دو سه روز در زندگی داشت بهر
همی زد نفس با بزرگان دهر
چو با استواران قوی کرد عهد
ز ایوان خاکی برون برد مهد
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب
فرو ریخت چشمش به زندان خواب
جریده کشایان تاریخ ساز
به چندین نمط بستهاند این طراز
چو کردم بهر نامهٔ باز جست
چنان بود نزدیک بعضی درست
که رخشنده خورشید گیتی خرام
برامد ز روم و فرو شد به شام
گروهی دگر کردهاند اتفاق
که در حد بابل شد از خویش طاق
اگر دانشی داری ای نیک رای
یکی گرد اندیشه خود گرای
نگه کن درین چرخ دولاب گرد
که چون هر زمان می برد آب مرد
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد
چه سرها که در خاک خواری سپرد
کسی این ماجرا زو نپرسید باز
کزین ره نوشتن چه داری نیاز
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور
ز گردندگی نیست یک لحظه دور
رواقی برآورد از خاک و آب
چو شد ساخته باز گردد خراب
یکی باز کن پرده زین خاک زرد
که دیبای چینی بینی اندر نورد
هر آن لاله و گل که در گلشنی است
بناگوش و رخسار سیمین تنی است
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت
که ناگه ز خاک سیه باد گشت
بسا در که گم شد درین خاک پست
که از خاک جز خاک نامد بدست
بسا تن که او بار صندل نبرد
که در زیر انبار گل شد چو مرد
بنایی کسی از گل براری بر آب
بسی بر نیامد که گردد خراب
چو در کیسه مردم این نقد خاص
ز تاراج دزدان ندارد خلاص
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ
که جز نام نیکو بدانیم هیچ
به معشوق یک شب چه باشیم شاد
که مهمان غیری شود بامداد
مکن میل این خاک چون ناکسان
که پیوند او نیست جز با خسان
مباش از نوای فلک نا شکیب
که چشمش چو هندوست آهو فریب
شنیدم که لقمان دانش پژوه
که آمد ز بس زندگانی به ستوه
دران عمر کز نه صد افزونش بود
قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
عمارت نکرد آن قدر در خراب
که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
فراوانش گفتند برنا و پیر
که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
بگفتا که از بهر اندک نزول
نشاید شدن میهمان فضول
چو در خانه مهمان فضولی کند
دل میزبان زو ملولی کند
اساسی چه باید به عیوق برد
که فردا به بیگانه خواهی سپرد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن رامین به مادر و آگاه شدن موبد
بدان گاهی که شاهنشاه موبد
برون رفت از نگارین کاخ و گنبد
دل از شاهی و شهر خوثش برداشت
بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت
بدان زاری و بد روزی همی گشت
چو ماهی پنج و شش بگذشت بر گشت
ز ری رامین به مادر نامه ای کرد
ز شادی جان او را جامه ای کرد
کجا رامین و شه گر دو برادر
به هم بودند ازین پاکیزه مادر
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندو گهر بود
فرستاده به مرو آمد نهانی
شتابان تر ز باد مهرگانی
همی تا شاه رفته بود و رامین
همیشه اشک مادر بود خونین
گهی بر روی خون دیده راندی
گهی از درد دل فریاد خواندی
کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند
ازو یکباره بگسستند پیوند
زنی را از دو گیتی بر گزیدند
هم از مادر هم از شاهی بریدند
چو آگه شد ز رامین شادمان شد
تنش را آن خبر همتای جان شد
به نامه گفته بود ای نیک مادر
مرا ببرید از گیتی برادر
کجا او را به جان من ستیزست
به من بر سال و مه چون تیغ تیزست
هم از ویس است آزرده هم از من
همی جوید به ما بع کام دشمن
مرا یک موی ویس ماه پیکر
گرامی تر از چون او صد برادر
مرا از ویس باری جز خوشی نیست
ازو جز بع تری و سر کشی نیست
هر آن گاهی که از وی دور مانم
بجز خوشی و کام دل نرانم
هر آن گاهی که بر در گاه باشم
ز بیمش گویی اندر چاه باشم
نه چرخست او نه ماه و آفتابست
کجا بامن هم از یک مام و بابست
به هر نامی که خواهی زو نکاهم
به میدان در چنو پنجا خواهم
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودم ز بازی و ز خنده
به مرو اندر چنان بودم شب وروز
که گفتی آهوم در پنجهء یوز
نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام
که آتش نیز بایستش به فرجام
به آتش مان چه سوزد نه خدایست
که دوزخ دار و پادافره نمایست
کنون اینجا که هستم تندرستم
ز ویسه شادم و از باده مستم
فرستادم به تونامه نهانی
بدان تا حال و کار من بدانی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
که تیمار جهان باشد گذاری
ننودم حال خویشم و روز و جایم
وزین پس هر چه باشد هم نمایم
همی گردم به گیهان تا بدان گاه
که گردد جایگاه شاه بی شاه
چو تخت موبد از وی باز ماند
مرا خود بخت بر تختن نشاند
نه او را جان به کوهی باز بستند
و یا در چشمهء حیوان بشستست
و گر زین بماند چند گاهی
به جان من که گرد آرم سپاهی
فرود آرم مرو را از سرتخت
نشینم با دلارامم بر تخت
نباشد دیر، باشد زود این کام
تو گفتار مرا در دل نگه دار
چو گفتارم پدید آید تو گو زه
نباشد هیچ دانایی ز تو به
درود ویس جان افزای بپذیر
بسی خوشتر ز بوی گل به شبگیر
چو مادر نامهء فرزند بر خواند
ز شادی دل بر آن نامه برافشاند
چو از ره ندر آمد نامه آن روز
شهنشه نیز باز آمد دگر روز
دل مادر برست از رنج دیدن
تو گفتی خواست از شادی پریدن
جهان را کارها چونین شگفتست
خنک آن کس کزو عبرت گرفتست
نماید چند بازی بلعجب وار
پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار
نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی
نگر تا از هوای او ننازی
که گر نازی ز نازش بر مجازی
چو شاهنشه یکی هفته بیاسود
ز تنهایی همیشه تنگدل بود
چو دستورش ز پیش او برفتی
مرو را دیو اندیشه گرفتی
شبی مادر بدو گفت ای نیازی
چرا از رنج و انده می گدازی
چنین غمگین و در مانده چرایی
نه بر ایران و توران پادشایی؟
نه شاهان جهان باژت گزارند
دل و دیده بفرمان تو دارند
جهان از قیروان تا چین داری
به هر کامی که خواهی کامگاری
چرا هنواره چونین مستمندی
جرا این سست جانت را پسندی
به پیری هر کسی نیکی فزایند
کجا از خواب برنایی در آیند
دگر بر راه ناخوبی نپیوند
ز پیری کام برنایی نجویند
کجا پیریش باشد سخترین بند
همن موی سپیدش بهترین پند
ترا تا پیر گشتی آز بیش است
دلم زین آز تو بسیار ریش است
شهنشه گفت ای مادر چنین است
دلم گویی که هم با من به کین است
زنی را بر گزیدم از جهانی
همی از وی نیارامم زمانی
نه فر پندش دهم پندم پذیرد
نه با شادی و ناز آرام گیرد
مرا شش ماه در گیتی دوانید
چه مایه رنج زی جانم رسانید
کنون غمگین و آشفته بدان است
که او بی یار زنده در جهان است
همی تا باشد این دل در تن من
نپردازم به جنگ هیچ دشمن
اگر جانم ز ویس آگاه گشتی
دراز اندوه من کوتاه گشتی
پذیرفتم که گر رویش ببینم
به دست او دهم تاج و نگینم
ز فرمانش دگر بیرون نیایم
چنان دارم که فرمان خدایم
گناه رفته را اندر گذارم
دگر هر گز به روی او نیارم
به رامین نیز جز نیکی نخواهم
برادر باشد و پشت و پناهم
چو این گفتار ازو بشنید مادر
تو گویی در دلش افتاد آذر
ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت
تو گفتی ناردان بر زعفران ریخت
گرفتش دست آن پر مایه فرزند
بخور گفتار برین گفتار سوگند
که خون ویس و رامینم نریزی
نه هر گز نیز با ایشان ستیزی
به جا آری سختنهایی که گفتی
چنان کاندر وفا نایدت زفتی
کجا من دارم آگاهی ازیشان
بگویم چون بیابم راست پیمان
چو مادر با شهنشه این سخن گفت
ز شادی روی او چون لاله بشکفت
به دست او پای مادر اندر افتاد
هزاران بوسه بر دستش همی داد
همی گفت ای مرا با جان برابر
مرا از دوزخ سوزان بر آور
به نیکویی بکن یک کار دیگر
روانم باز ده یک بار دیگر
که فرمان ترا بر دل نگارم
سر از فرمانت هر گز بر ندارم
بخورد آنگاه با مادرش سوگند
به دین روشن و جان خردمند
به یزدان جهان و دین پاکان
به روشن جان نیکان و نیکان
به آب پاک و خاک و آتش و باد
به فرهنگ و وفا و دانش و داد
که بر رامین ازین پس بد نجویم
دل از آزار و کردارش بضویم
نخواهم بر تن و جانش زیانی
ز دل ننمایش جز مهربانی
شبستان مرا بانو بود ویس
دل و جان مرا دارو بود ویس
گناه رفته را زو در گذارم
دگر هر گز به رویش باز نارم
چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند
به کار ویس دل را کرد خرسند
همان گه مادرش نامه فرستاد
به نامه کرد رفته یک به یک یاد
سخنها گفت نیکوتر ز گوهر
به گاه طعب شیرین تر ز شکر
به نامه گفته بود ای جان مادر
بهشت و دوزخت فرمان مادر
ز فرمانم نگر تا سر نتابی
که از دادار جز دوزخ نیابی
چو این نامه بخوانی زود بشتاب
مرا یک بار دیگر زنده دریاب
که چشمم کور شد از بس گرستن
تنم خواهد همی از جان گسستن
چراغ جانم اندر تن فرو مرد
بهار کامم اندر دل بپژمرد
همی تا روی تو بینم چنینم
به پیش دادگر رخ بر زمانم
ترا خواهم که بینم در جهان بس
که بر من نیست فرخ تر ز تو کس
شهنشه نیز همچون من نوانست
تنش گویی ز یادت بی روانست
چو بی تو گشت او قدرت بدانست
به گیتی گشت چندان کاوتوانست
چه مایه در جهان رنج و بلا دید
نگر چه روزگار ناسزاد دید
کنون بر گشت و باز آمد پشیمان
بجز دیدارت او را نیست درمان
بخورد از راستی پاکیزه سوگند
که هر گز نشکند در مهر پیوند
گرامی داردت چون جان و دیده
وزین دیگر برادر بر گزیده
ترا باشد ز بیرون داد و فرمان
چنان چون ویسه را اندر شبستان
هم او بانو بود هم تو سپهبد
شما را چون پدر آزاده موبد
نباشد نیز هر گز خشم و آزار
دلت جوید به گفتار و به کردار
تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز
مکن تندی و چونین سخت مستیز
که از بیگانگی سودی نیاری
وگرچه مایهء بسیار داری
چو داری در خراسان مرزبانی
چرا جویی دگر جا ایرمانی
حراسانی که چون خرم بهشتست
ترا ایزد ز حاک او سرشتست
ترا دادست بر وی پادشایی
چرا جویی همی ازوی جدایی
درین بیگانگی و رنج بی مر
چه خواهی جستن از شاهی فزونتر
به طبع اندر چه داری به ز امید
به چرخ اندر چه یابی به ز خورشید
چو در پیشت بود کانی ز گوهر
چرا جویی به سختی کان دیگر
چو آمد پاسخ نامه به پایان
ببردندش به پشت بادپایان
دل رامین از آن نامه بتفسید
ز حال مادر و موبد بپرسید
چو از پیمان و سوگند آگهی یافت
عنان از ری به سوی مرو برتافت
نشانده دلبرش را در عماری
چه اندر تاخ در شاهواری
ز بوی زلف و رنگ روی آن ماه
چه مشک و لاله شد خاک همه راه
اهر چه بود در پرده نهفته
همی تابید چون ماه دو هفته
و گرچه بود در ره کاروانی
چه سروی بود رسته حسروانی
هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته در پروین گسسته
به کام خود نشسته پنج شش ماه
برو ناتافته نور خور و ماه
شده از ناز کی چون قطرهء آب
ز تری همچو سروی سبز و شاداب
یکی خوبیش را سد برفزوده
نه کس دیده چو او نه خود شنوده
چو چشم شاه موبد بر وی افتاد
همه شغل جهان او را شد از یاد
چنان کان خوبی ویسه فزون بود
مرو را نیز مهر دل بیفزود
فراموش کرد آزار گذشته
تو گفتی دیو موبد شد فرشته
دگر باره به رامش دست بردند
جهان را بازی و سخره شمردند
به کام دل همی بودند خرم
ز می دادند کشت کام را نم
برون رفت از نگارین کاخ و گنبد
دل از شاهی و شهر خوثش برداشت
بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت
بدان زاری و بد روزی همی گشت
چو ماهی پنج و شش بگذشت بر گشت
ز ری رامین به مادر نامه ای کرد
ز شادی جان او را جامه ای کرد
کجا رامین و شه گر دو برادر
به هم بودند ازین پاکیزه مادر
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندو گهر بود
فرستاده به مرو آمد نهانی
شتابان تر ز باد مهرگانی
همی تا شاه رفته بود و رامین
همیشه اشک مادر بود خونین
گهی بر روی خون دیده راندی
گهی از درد دل فریاد خواندی
کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند
ازو یکباره بگسستند پیوند
زنی را از دو گیتی بر گزیدند
هم از مادر هم از شاهی بریدند
چو آگه شد ز رامین شادمان شد
تنش را آن خبر همتای جان شد
به نامه گفته بود ای نیک مادر
مرا ببرید از گیتی برادر
کجا او را به جان من ستیزست
به من بر سال و مه چون تیغ تیزست
هم از ویس است آزرده هم از من
همی جوید به ما بع کام دشمن
مرا یک موی ویس ماه پیکر
گرامی تر از چون او صد برادر
مرا از ویس باری جز خوشی نیست
ازو جز بع تری و سر کشی نیست
هر آن گاهی که از وی دور مانم
بجز خوشی و کام دل نرانم
هر آن گاهی که بر در گاه باشم
ز بیمش گویی اندر چاه باشم
نه چرخست او نه ماه و آفتابست
کجا بامن هم از یک مام و بابست
به هر نامی که خواهی زو نکاهم
به میدان در چنو پنجا خواهم
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودم ز بازی و ز خنده
به مرو اندر چنان بودم شب وروز
که گفتی آهوم در پنجهء یوز
نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام
که آتش نیز بایستش به فرجام
به آتش مان چه سوزد نه خدایست
که دوزخ دار و پادافره نمایست
کنون اینجا که هستم تندرستم
ز ویسه شادم و از باده مستم
فرستادم به تونامه نهانی
بدان تا حال و کار من بدانی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
که تیمار جهان باشد گذاری
ننودم حال خویشم و روز و جایم
وزین پس هر چه باشد هم نمایم
همی گردم به گیهان تا بدان گاه
که گردد جایگاه شاه بی شاه
چو تخت موبد از وی باز ماند
مرا خود بخت بر تختن نشاند
نه او را جان به کوهی باز بستند
و یا در چشمهء حیوان بشستست
و گر زین بماند چند گاهی
به جان من که گرد آرم سپاهی
فرود آرم مرو را از سرتخت
نشینم با دلارامم بر تخت
نباشد دیر، باشد زود این کام
تو گفتار مرا در دل نگه دار
چو گفتارم پدید آید تو گو زه
نباشد هیچ دانایی ز تو به
درود ویس جان افزای بپذیر
بسی خوشتر ز بوی گل به شبگیر
چو مادر نامهء فرزند بر خواند
ز شادی دل بر آن نامه برافشاند
چو از ره ندر آمد نامه آن روز
شهنشه نیز باز آمد دگر روز
دل مادر برست از رنج دیدن
تو گفتی خواست از شادی پریدن
جهان را کارها چونین شگفتست
خنک آن کس کزو عبرت گرفتست
نماید چند بازی بلعجب وار
پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار
نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی
نگر تا از هوای او ننازی
که گر نازی ز نازش بر مجازی
چو شاهنشه یکی هفته بیاسود
ز تنهایی همیشه تنگدل بود
چو دستورش ز پیش او برفتی
مرو را دیو اندیشه گرفتی
شبی مادر بدو گفت ای نیازی
چرا از رنج و انده می گدازی
چنین غمگین و در مانده چرایی
نه بر ایران و توران پادشایی؟
نه شاهان جهان باژت گزارند
دل و دیده بفرمان تو دارند
جهان از قیروان تا چین داری
به هر کامی که خواهی کامگاری
چرا هنواره چونین مستمندی
جرا این سست جانت را پسندی
به پیری هر کسی نیکی فزایند
کجا از خواب برنایی در آیند
دگر بر راه ناخوبی نپیوند
ز پیری کام برنایی نجویند
کجا پیریش باشد سخترین بند
همن موی سپیدش بهترین پند
ترا تا پیر گشتی آز بیش است
دلم زین آز تو بسیار ریش است
شهنشه گفت ای مادر چنین است
دلم گویی که هم با من به کین است
زنی را بر گزیدم از جهانی
همی از وی نیارامم زمانی
نه فر پندش دهم پندم پذیرد
نه با شادی و ناز آرام گیرد
مرا شش ماه در گیتی دوانید
چه مایه رنج زی جانم رسانید
کنون غمگین و آشفته بدان است
که او بی یار زنده در جهان است
همی تا باشد این دل در تن من
نپردازم به جنگ هیچ دشمن
اگر جانم ز ویس آگاه گشتی
دراز اندوه من کوتاه گشتی
پذیرفتم که گر رویش ببینم
به دست او دهم تاج و نگینم
ز فرمانش دگر بیرون نیایم
چنان دارم که فرمان خدایم
گناه رفته را اندر گذارم
دگر هر گز به روی او نیارم
به رامین نیز جز نیکی نخواهم
برادر باشد و پشت و پناهم
چو این گفتار ازو بشنید مادر
تو گویی در دلش افتاد آذر
ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت
تو گفتی ناردان بر زعفران ریخت
گرفتش دست آن پر مایه فرزند
بخور گفتار برین گفتار سوگند
که خون ویس و رامینم نریزی
نه هر گز نیز با ایشان ستیزی
به جا آری سختنهایی که گفتی
چنان کاندر وفا نایدت زفتی
کجا من دارم آگاهی ازیشان
بگویم چون بیابم راست پیمان
چو مادر با شهنشه این سخن گفت
ز شادی روی او چون لاله بشکفت
به دست او پای مادر اندر افتاد
هزاران بوسه بر دستش همی داد
همی گفت ای مرا با جان برابر
مرا از دوزخ سوزان بر آور
به نیکویی بکن یک کار دیگر
روانم باز ده یک بار دیگر
که فرمان ترا بر دل نگارم
سر از فرمانت هر گز بر ندارم
بخورد آنگاه با مادرش سوگند
به دین روشن و جان خردمند
به یزدان جهان و دین پاکان
به روشن جان نیکان و نیکان
به آب پاک و خاک و آتش و باد
به فرهنگ و وفا و دانش و داد
که بر رامین ازین پس بد نجویم
دل از آزار و کردارش بضویم
نخواهم بر تن و جانش زیانی
ز دل ننمایش جز مهربانی
شبستان مرا بانو بود ویس
دل و جان مرا دارو بود ویس
گناه رفته را زو در گذارم
دگر هر گز به رویش باز نارم
چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند
به کار ویس دل را کرد خرسند
همان گه مادرش نامه فرستاد
به نامه کرد رفته یک به یک یاد
سخنها گفت نیکوتر ز گوهر
به گاه طعب شیرین تر ز شکر
به نامه گفته بود ای جان مادر
بهشت و دوزخت فرمان مادر
ز فرمانم نگر تا سر نتابی
که از دادار جز دوزخ نیابی
چو این نامه بخوانی زود بشتاب
مرا یک بار دیگر زنده دریاب
که چشمم کور شد از بس گرستن
تنم خواهد همی از جان گسستن
چراغ جانم اندر تن فرو مرد
بهار کامم اندر دل بپژمرد
همی تا روی تو بینم چنینم
به پیش دادگر رخ بر زمانم
ترا خواهم که بینم در جهان بس
که بر من نیست فرخ تر ز تو کس
شهنشه نیز همچون من نوانست
تنش گویی ز یادت بی روانست
چو بی تو گشت او قدرت بدانست
به گیتی گشت چندان کاوتوانست
چه مایه در جهان رنج و بلا دید
نگر چه روزگار ناسزاد دید
کنون بر گشت و باز آمد پشیمان
بجز دیدارت او را نیست درمان
بخورد از راستی پاکیزه سوگند
که هر گز نشکند در مهر پیوند
گرامی داردت چون جان و دیده
وزین دیگر برادر بر گزیده
ترا باشد ز بیرون داد و فرمان
چنان چون ویسه را اندر شبستان
هم او بانو بود هم تو سپهبد
شما را چون پدر آزاده موبد
نباشد نیز هر گز خشم و آزار
دلت جوید به گفتار و به کردار
تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز
مکن تندی و چونین سخت مستیز
که از بیگانگی سودی نیاری
وگرچه مایهء بسیار داری
چو داری در خراسان مرزبانی
چرا جویی دگر جا ایرمانی
حراسانی که چون خرم بهشتست
ترا ایزد ز حاک او سرشتست
ترا دادست بر وی پادشایی
چرا جویی همی ازوی جدایی
درین بیگانگی و رنج بی مر
چه خواهی جستن از شاهی فزونتر
به طبع اندر چه داری به ز امید
به چرخ اندر چه یابی به ز خورشید
چو در پیشت بود کانی ز گوهر
چرا جویی به سختی کان دیگر
چو آمد پاسخ نامه به پایان
ببردندش به پشت بادپایان
دل رامین از آن نامه بتفسید
ز حال مادر و موبد بپرسید
چو از پیمان و سوگند آگهی یافت
عنان از ری به سوی مرو برتافت
نشانده دلبرش را در عماری
چه اندر تاخ در شاهواری
ز بوی زلف و رنگ روی آن ماه
چه مشک و لاله شد خاک همه راه
اهر چه بود در پرده نهفته
همی تابید چون ماه دو هفته
و گرچه بود در ره کاروانی
چه سروی بود رسته حسروانی
هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته در پروین گسسته
به کام خود نشسته پنج شش ماه
برو ناتافته نور خور و ماه
شده از ناز کی چون قطرهء آب
ز تری همچو سروی سبز و شاداب
یکی خوبیش را سد برفزوده
نه کس دیده چو او نه خود شنوده
چو چشم شاه موبد بر وی افتاد
همه شغل جهان او را شد از یاد
چنان کان خوبی ویسه فزون بود
مرو را نیز مهر دل بیفزود
فراموش کرد آزار گذشته
تو گفتی دیو موبد شد فرشته
دگر باره به رامش دست بردند
جهان را بازی و سخره شمردند
به کام دل همی بودند خرم
ز می دادند کشت کام را نم
عطار نیشابوری : خسرونامه
از سر گرفتن قصّه
الا ای مرغ پیش اندیش چالاک
ز دنیا چند خواهی برد خاشاک
غریبستان دنیا جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
چو در بستان گل بشکفته داری
چو در دریا دُر ناسفته داری
بسوی من ازان گل دستهیی آر
مرا زان درّ موزون رستهٔ آر
اگر از قعر بحری، بی نشان شو
اگر توحید داری دُرفشان شو
که هر جانی که از توحید پُر شد
بدریا گر نگاهی کرد دُر شد
چو دُرداری زبان الماس گردان
فلک گو بر سرما آس گردان
چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود
سخنگویی کز این حالش خبر بود
که خسرو چون بدریا عزم ره کرد
جهان افروز و خسرو بود و ده مرد
همی گشتند در کشتی روانه
چو تیری لیک پیدا نه نشانه
ندانستند یک تن کان چه رایست
کجا خواهند شد مقصد کجایست
جزان چیزی ندانستند هر کس
که میرفتند سوی مغرب و بس
ازان خسرو بمغرب داشت امید
که در مغرب شود پوشیده خورشید
ازان میشد بمغرب چون خرابی
که پنهان گشته میجست آفتابی
دو هفته بر سر دریا براندند
بآخر جمله در دریا بماندند
یکی باد مخالف شد پدیدار
که خلق امّید ببریدند یکبار
چنان آن باد کشتی را روان کرد
که طوف شرق با غرب جهان کرد
مگر در سیر همچون برق میشد
که در یک دم بغرب و شرق میشد
گه از بالای مه برتر گذشتی
گهی از زیر ماهی درگذشتی
هران گاهی که در گرداب بودی
بگردش شیوهٔ لبلاب بودی
ز آب چشم چون باران بیکبار
فرو شستند دست از جان بیکبار
سه شب در شور بود آن آب و سه روز
بچارم چون برامد گیتی افروز
برامد آتش از خورشید ناگاه
از آن آتش سیه شد گردهٔ ماه
چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه
ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه
بیارامید لختی آب دریا
ولیکن می نیامد راه پیدا
جهانی راه یکسو اوفتادند
سرکشتی سوی بیراهه دادند
یکی آب سیه در راه آمد
وزو دود کبود آنگاه آمد
جهان افروز و همراهان هرمز
از آن آب سیه گشتند عاجز
چنان از آب میزد بوی ناخوش
که قطران را کسی سوزد بر آتش
نمیدانست کشتیبان دران راه
که راه بحر در پیشست یا چاه
بآخر در میان راه تیره
پدید آمد یکی هامون جزیره
زمین او همه سنبل ستان بود
بگرد سنبل او زعفران بود
درخت جوز بویا سرکشیده
انار و سیب را در بر کشیده
جوانمردان چونارو سیب دیدند
بخوردند و بسی آسیب دیدند
همه در لرزه و در تب بماندند
در آن موضع دو روز و شب بماندند
پدید آمد یکی کوه سرافراز
که کردی تیغش از جوزا کمر باز
فرازش از اثیر اندر گذشته
سر تیغش ز تیر اندر گذشته
درختانی که بودی بر سر تیغ
ازو یک ماهه ره بودی فرو میغ
ز هر شاخش که بر تیغ اوفتادی
بماهی میوه بر میغ اوفتادی
همه حیران درافتادند ز اندوه
که تا رفتند بر بالای آن کوه
درختان بود سر در سر کشیده
بهم در رفته بر در بر تنیده
ز هر سو چشمهیی چون آب حیوان
بهشتی نقد در بگشاده رضوان
بنفشه رسته و سبزه دمیده
نسیم صبح جیب گل دریده
خروشان گشته گرد شاخساران
بصد آواز مرغان بهاران
بگرد کوه در درّاج و تیهو
گوزن و گورخر نخجیر و آهو
ندیده بود چشم شهریاری
از آن خوشتر بگیتی مرغزاری
شدند آن سروران دلشاد ازان کوه
دو اسبه در گریز افتاد اندوه
همه عزم کمان و تیر کردند
شکار آهو و نخجیر کردند
زمانی بود آتش در گرفتند
کباب صید را خوش درگرفتند
بسی خوردند و عزم خواب کردند
غم دل بر زمین سیماب کردند
چو پیدا خواست شد از چرخ چارم
درفش دهخدای هفت انجم
ره خورشید از بهر نظاره
گرفته بود از انبوه ستاره
برامد چاوش خورشید ناگاه
که تا خالی شد از نظّارگی ماه
چو شد دریای سیمین سر گشاده
برامد باززرّین پر گشاده
دران موضع بیاران گفت هرمز
که چندین صید نبود نیز هرگز
فراوان صید باید کرد ما را
که تا زادی بود در خورد ما را
چنان کردند یارانش همان گاه
دوان گشتند صید افگن دران راه
بصحرا چون فرو رفتند از کوه
دران صحرا درختان بود انبوه
پدید آمد ز هر سو مرغزاری
بزیر هر درختی چشمه ساری
ببرد از مرغ دل امّید پرواز
ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز
زمین پوشید زیر سبزه زاران
فلک بگرفته برگ شاخساران
درون چشمههای همچو کوثر
هزاران ماهیان سیم پیکر
چنان آن چشمهٔ روشن نکو بود
که گفتی چشمهٔ خورشید او بود
بسی خورشید در ماهی توان دید
که در خورشید ماهی را روان دید؟
چو روزی چند آنجا در کشیدند
بپیش بیشه گاهی در رسیدند
همه بیشه پر از شیر شکاری
گرفته آهوان مرغزاری
چو چندان شیر میدیدند در حال
زدند از بیم آن در ریک دنبال
بیاران گفت شه کاین بود تقدیر
وزین ره بازگشتن نیست تدبیر
کسی را نیست با تقدیر آویز
ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز
چو حکمی رفته شد تن در قضا ده
بهر حکمی که حق راند رضاده
کنون با شیر مردم کار داریم
که ره بر شیر مردمخوار داریم
بگفت این و یکی آتش برافروخت
درختی چند بر آتش فرو سوخت
درختان چون مشاعل در گرفتند
که میزد شعله آتش برگرفتند
بهم، هم پشت گشتند آن دلیران
فرو رفتند پیش روی شیران
چو چندانی درخت آتش فشان شد
تو گفتی دوزخ آن ساعت روان شد
ز بیم آتش آن شیران سرمست
خروشان راه میجستند در جست
بسی رفتند تا آن راه بگذشت
نیاسودند تا یک ماه بگذشت
پدید آمد بهشتی بر سر راه
درختان سر کشیده بر سر ماه
همه روی زمینش درّ و مرجان
صدف افگنده و ماهی بریان
ز بسّد گشته لالستان همه خاک
نهفته دُرّ و گوهر زیر خاشاک
ز سبزه گرد او مینا گرفته
پس و پیشش کف دریا گرفته
بدریا بود پیوسته بر او
بریده زان نمیشد گوهر او
خوش آمد سخت خسرو را جزیره
چنانک از خوشی او گشت خیره
بیاران گفت هرگز مرغزاری
چنین خرّم ندیدم در بهاری
ازین خوشتر ندیدم درجهان من
شگفتم همچو گل زین بوستان من
سخن میگفت شه تا روز مه روی
ز شعر تیرهٔ شب شد سیه روی
مگر گفتی دل فرعون بگریخت
ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت
شبی زانگشت، روی او سیه تر
بران انگشت اختر همچو اخگر
از انشب چون بسر شد نیمهیی راست
ازان دریا خروش وناله برخاست
خروش و نالهیی در بیشه افتاد
دل خسرو دران اندیشه افتاد
زمانی بود گاوی همچو کوهی
ازان دریا برامد با گروهی
دُری زان هر یکی را در دهن بود
که روشن تر ز شمع انجمن بود
نهادند آن گهر همچون چراغی
که روزی شد، شبی چون پرّ زاغی
چرا کردند گاوان گرد آن نور
نمیگشتند از نزدیک آن دور
ز نور آن گهر شد چشم خیره
تو گویی آفتابست آن جزیره
بلی آن آفتاب از نور میتافت
که آن مرکز ازو تادور میتافت
چو شد روی هوا از صبح روشن
برامد روی دریا همچو جوشن
همه گاوان سوی دریا برفتند
گهر بردند و از صحرا برفتند
ازان گوهر دل آن قوم برخاست
که هر یک را هوای آن گهر خاست
چو خسرو دید یاران را گهر خواه
بفرمود او که گل کردند در راه
گِلی کردند در ره نیکبختان
زره بردند بر شاخ درختان
بیاسودند تا چون شب در آمد
ز عمر این جهان روزی سرآمد
نقاب عنبرین بر خاک بستند
جواهر نیز بر افلاک بستند
فتاده شب بصد گمراهی آن شب
بیارامیده مرغ و ماهی آن شب
عروسان سپهر بوالعجب باز
کشیده رویها در پردهٔ راز
چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار
روان گشتند از دریا گهر دار
چو بنهادند آن لؤلؤی لالا
روان کردند یاران گِل ز بالا
چو شد چندان گهر در گل گرفتار
بترسیدند آن گاوان بیکبار
همه از روی آن تاریک صحرا
فرو رفتند سر گردان بدریا
جوانمردان گهر چون برگرفتند
وزانجا راه هامون درگرفتند
یکی هامون هویدا گشت در راه
درو خر پشتها مانند خرگاه
همه خر پشتها ریگ روان بود
برنگ آن ریگ همچون آسمان بود
فرو ماندند یاران جمله بر جای
که نتوانست کس برداشتن پای
برنگ خون ز زیر ریگساران
ز ماران گشت پیدا صد هزاران
همی پیچید هر یک چون کمندی
ولی کس را نکردندی گزندی
گهی گُم گشت زیر ریگساری
گهی بر دیگری پیچید ماری
ازان سختی فرو ماندند یکسر
بزای جمله گریان بر فلک سر
بصد محنت چو زانجا درگذشتند
بآب و مرغزاری برگذشتند
کشیده سر بسر در کوهسارش
رسیده تا بگردون شاخسارش
نیاسودند آن شب تا سحرگاه
چه آسایش، همه حیران و گمراه
چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز
برین میدان میناکرد خونریز
هران گوهر که شب در موی خود بافت
ز تیر صبح همچون موی بشکافت
برآمد چتر زراز کوه کشمیر
فگنده در سر افلاک زنجیر
شدند آنگه روان یاران بیک راه
که تا رفتند چون ماران بیک راه
پدید آمد یکی کوه قوی سهم
کهبر تیغش بده منزل شدی وهم
کنار چرخ تیغش را میان بود
برفعت از کمر جوزانشان بود
چو در صحرانگه کردند ازان کوه
جهانی بود ز اشتر مور انبوه
ببالا هر یکی چون گوسفندی
کزیشان پیل را بودی گزندی
اگر آهو و گور و شیر بودی
اسیر زخم اشتر مور بودی
نبودی تیر و ناوک را چنان زور
که بودی در سر چنگ شتر مور
اگر یک دشت از اشتر شدی پر
از اشتر مور گشتی مور از اشتر
زمین را ریگ زرّساو بودی
زرشاخش زبان گاو بودی
نبود از راه روی بازگشتن
نه زانموران طریق بر گذشتن
شه خسرو بیاران گفت اکنون
سر کوهست کم گیرید هامون
بپهنا بازگردیم از سر کوه
که تا ببریده گردد چنبر کوه
چنان کردند وبر پهنای آن تیغ
روان گشتند همچون ماه در میغ
مگر آن کوه اختر را محک بود
که گفتی کوه کوهان فلک بود
چو تیغش بود هم پهلوی گردون
تو گفتی بود تیغی آسمان گون
از آن تیغی چو برگ گندنا بود
که سر سبزیش از چرخ دوتابود
نیام تیغ بود از چرخ دوّار
شده آن تیغ از انجم گهردار
چو هرمز تیغ برّان دید آن را
بپای خویشتن ببرید آن را
برید از پای خود آن تیغ هرمز
بپای خود که برّد تیغ هرگز
چنان کردند بر بالا گذاره
که بگرفتند بر گردون ستاره
گر آواز عجب برمیکشیدند
صدا از چرخ گردان میشنیدند
تو گفتی از زمین رفتند بیرون
که سنگ انداختند از برج گردون
چو کردندی جهانی صید هر روز
شدی بریان ز خورشید جهان سوز
نبود آرامشان چون تیر پرتاب
که میرفتند روز و شب چو مهتاب
شبی کافلاک بی مهتاب بودی
نبودی راه و وقت خواب بودی
دو مه خود را چو بر گردون فگندند
بآخر خویش را بیرون فگندند
بناگاه از بر آن کوه خارا
یکی بحر عجب شد آشکارا
همه عالم تو گفتی آب دارد
جهانی رعشهٔ سیماب دارد
بهر ساعت ز دریا موج میخاست
که میشد موج کژ با آسمان راست
چنان دریا ندیده بود هرمز
چنان دریا نبیند چشم هرگز
بفرمود او که کشتی ساز گردند
بسوی چوب و تخته باز گردند
چو اوّل بار کشتی برگشادند
همه در کار کشتی سر نهادند
پس آنگه زود کشتیبان شهزاد
بساخت آن کشتی و بر آب ره داد
فراوان صید در کشتی نهادند
طریق باد بر کشتی نهادند
روان کردند کشتی را چهل روز
بمانده شاه سرگردان و دلسوز
دلش در غم پریشانی فزوده
ز کار خود پشیمانی نموده
ز گمراهی خود حیران بمانده
میان بحر سرگردان بمانده
دلش را گل چنان در خون نهاده
که زین بحر بر گلگون نهاده
بسی شبرنگ چشمش خون نموده
همه دریا از آن گلگون نموده
دلش در آتش سوزان چنان بود
کزان، دریای آب آتش فشان بود
گهی از دیده خون دل فشاندی
گهی بر خون دل کشتی براندی
چو ابری میگریست و در عجب ماند
که در دریا، چو دریا خشک لب ماند
بدل میگفت کای دل کارت افتاد
فروده تن، چو تن دربارت افتاد
اگر دُر بایدت از خود برون شو
بغوّاصی درین دریای خون شو
دل اوّل شو برهنه پس نگونسار
چو غوّاصان، نفس آنگه نگهدار
چو اوّل این سه کارت کرده باشد
دو کار دیگرت در پرده باشد
اگر یابی گهر خورشید گردی
وگرنه غرقهٔ جاوید گردی
غم گل کان نه سردارد نه پایی
برون آرد سری آخر زجایی
چنانم آتشی در دل فتادست
که گر، دم میزنم چون تفّ و بادست
دل مسکین من مدهوش برخاست
ز سوز من ز دریا جوش برخاست
همه شب ناله و زاری همی کرد
جهان افروز دلداری همی کرد
زنی در عشق مردی مرد او بود
ز سر تا پای،غرق درد اوبود
قدم میزد ز مردان پیش در راه
ز خود میداد داد عشق دلخواه
چو روی خسروش پیش نظر بود
ز چندان راه وسختی بیخبر بود
کسی باور کند این حال روزی
که کاری افتدش با دلفروزی
جهان افروز را صد جان فدا باد
که داد عشق جانان نیک میداد
شه بیدل دران کشتی بمانده
چهل روزه چنین کشتی برانده
چه کردی گر نکردی آن سفر شاه
که بود آبشخور و روزیش در راه
علی الجمله ز دریا بامدادی
بروز چل یکم برخاست بادی
درامد گرد کشتی باد ناخوش
بگردانید کشتی را چو آتش
گهی مانند قارون زیر در رفت
گهی چون آتش نمرود بر رفت
سه روز و چار شب چون تیر پرتاب
نمیاستاد کشتی بر سر آب
بآخر با کنار افتاد کشتی
فلک با شاه گفت آزاد گشتی
چو قیصر زاد از دریا گذر کرد
بسی شکر و سپاس دادگر کرد
ز دنیا چند خواهی برد خاشاک
غریبستان دنیا جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
چو در بستان گل بشکفته داری
چو در دریا دُر ناسفته داری
بسوی من ازان گل دستهیی آر
مرا زان درّ موزون رستهٔ آر
اگر از قعر بحری، بی نشان شو
اگر توحید داری دُرفشان شو
که هر جانی که از توحید پُر شد
بدریا گر نگاهی کرد دُر شد
چو دُرداری زبان الماس گردان
فلک گو بر سرما آس گردان
چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود
سخنگویی کز این حالش خبر بود
که خسرو چون بدریا عزم ره کرد
جهان افروز و خسرو بود و ده مرد
همی گشتند در کشتی روانه
چو تیری لیک پیدا نه نشانه
ندانستند یک تن کان چه رایست
کجا خواهند شد مقصد کجایست
جزان چیزی ندانستند هر کس
که میرفتند سوی مغرب و بس
ازان خسرو بمغرب داشت امید
که در مغرب شود پوشیده خورشید
ازان میشد بمغرب چون خرابی
که پنهان گشته میجست آفتابی
دو هفته بر سر دریا براندند
بآخر جمله در دریا بماندند
یکی باد مخالف شد پدیدار
که خلق امّید ببریدند یکبار
چنان آن باد کشتی را روان کرد
که طوف شرق با غرب جهان کرد
مگر در سیر همچون برق میشد
که در یک دم بغرب و شرق میشد
گه از بالای مه برتر گذشتی
گهی از زیر ماهی درگذشتی
هران گاهی که در گرداب بودی
بگردش شیوهٔ لبلاب بودی
ز آب چشم چون باران بیکبار
فرو شستند دست از جان بیکبار
سه شب در شور بود آن آب و سه روز
بچارم چون برامد گیتی افروز
برامد آتش از خورشید ناگاه
از آن آتش سیه شد گردهٔ ماه
چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه
ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه
بیارامید لختی آب دریا
ولیکن می نیامد راه پیدا
جهانی راه یکسو اوفتادند
سرکشتی سوی بیراهه دادند
یکی آب سیه در راه آمد
وزو دود کبود آنگاه آمد
جهان افروز و همراهان هرمز
از آن آب سیه گشتند عاجز
چنان از آب میزد بوی ناخوش
که قطران را کسی سوزد بر آتش
نمیدانست کشتیبان دران راه
که راه بحر در پیشست یا چاه
بآخر در میان راه تیره
پدید آمد یکی هامون جزیره
زمین او همه سنبل ستان بود
بگرد سنبل او زعفران بود
درخت جوز بویا سرکشیده
انار و سیب را در بر کشیده
جوانمردان چونارو سیب دیدند
بخوردند و بسی آسیب دیدند
همه در لرزه و در تب بماندند
در آن موضع دو روز و شب بماندند
پدید آمد یکی کوه سرافراز
که کردی تیغش از جوزا کمر باز
فرازش از اثیر اندر گذشته
سر تیغش ز تیر اندر گذشته
درختانی که بودی بر سر تیغ
ازو یک ماهه ره بودی فرو میغ
ز هر شاخش که بر تیغ اوفتادی
بماهی میوه بر میغ اوفتادی
همه حیران درافتادند ز اندوه
که تا رفتند بر بالای آن کوه
درختان بود سر در سر کشیده
بهم در رفته بر در بر تنیده
ز هر سو چشمهیی چون آب حیوان
بهشتی نقد در بگشاده رضوان
بنفشه رسته و سبزه دمیده
نسیم صبح جیب گل دریده
خروشان گشته گرد شاخساران
بصد آواز مرغان بهاران
بگرد کوه در درّاج و تیهو
گوزن و گورخر نخجیر و آهو
ندیده بود چشم شهریاری
از آن خوشتر بگیتی مرغزاری
شدند آن سروران دلشاد ازان کوه
دو اسبه در گریز افتاد اندوه
همه عزم کمان و تیر کردند
شکار آهو و نخجیر کردند
زمانی بود آتش در گرفتند
کباب صید را خوش درگرفتند
بسی خوردند و عزم خواب کردند
غم دل بر زمین سیماب کردند
چو پیدا خواست شد از چرخ چارم
درفش دهخدای هفت انجم
ره خورشید از بهر نظاره
گرفته بود از انبوه ستاره
برامد چاوش خورشید ناگاه
که تا خالی شد از نظّارگی ماه
چو شد دریای سیمین سر گشاده
برامد باززرّین پر گشاده
دران موضع بیاران گفت هرمز
که چندین صید نبود نیز هرگز
فراوان صید باید کرد ما را
که تا زادی بود در خورد ما را
چنان کردند یارانش همان گاه
دوان گشتند صید افگن دران راه
بصحرا چون فرو رفتند از کوه
دران صحرا درختان بود انبوه
پدید آمد ز هر سو مرغزاری
بزیر هر درختی چشمه ساری
ببرد از مرغ دل امّید پرواز
ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز
زمین پوشید زیر سبزه زاران
فلک بگرفته برگ شاخساران
درون چشمههای همچو کوثر
هزاران ماهیان سیم پیکر
چنان آن چشمهٔ روشن نکو بود
که گفتی چشمهٔ خورشید او بود
بسی خورشید در ماهی توان دید
که در خورشید ماهی را روان دید؟
چو روزی چند آنجا در کشیدند
بپیش بیشه گاهی در رسیدند
همه بیشه پر از شیر شکاری
گرفته آهوان مرغزاری
چو چندان شیر میدیدند در حال
زدند از بیم آن در ریک دنبال
بیاران گفت شه کاین بود تقدیر
وزین ره بازگشتن نیست تدبیر
کسی را نیست با تقدیر آویز
ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز
چو حکمی رفته شد تن در قضا ده
بهر حکمی که حق راند رضاده
کنون با شیر مردم کار داریم
که ره بر شیر مردمخوار داریم
بگفت این و یکی آتش برافروخت
درختی چند بر آتش فرو سوخت
درختان چون مشاعل در گرفتند
که میزد شعله آتش برگرفتند
بهم، هم پشت گشتند آن دلیران
فرو رفتند پیش روی شیران
چو چندانی درخت آتش فشان شد
تو گفتی دوزخ آن ساعت روان شد
ز بیم آتش آن شیران سرمست
خروشان راه میجستند در جست
بسی رفتند تا آن راه بگذشت
نیاسودند تا یک ماه بگذشت
پدید آمد بهشتی بر سر راه
درختان سر کشیده بر سر ماه
همه روی زمینش درّ و مرجان
صدف افگنده و ماهی بریان
ز بسّد گشته لالستان همه خاک
نهفته دُرّ و گوهر زیر خاشاک
ز سبزه گرد او مینا گرفته
پس و پیشش کف دریا گرفته
بدریا بود پیوسته بر او
بریده زان نمیشد گوهر او
خوش آمد سخت خسرو را جزیره
چنانک از خوشی او گشت خیره
بیاران گفت هرگز مرغزاری
چنین خرّم ندیدم در بهاری
ازین خوشتر ندیدم درجهان من
شگفتم همچو گل زین بوستان من
سخن میگفت شه تا روز مه روی
ز شعر تیرهٔ شب شد سیه روی
مگر گفتی دل فرعون بگریخت
ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت
شبی زانگشت، روی او سیه تر
بران انگشت اختر همچو اخگر
از انشب چون بسر شد نیمهیی راست
ازان دریا خروش وناله برخاست
خروش و نالهیی در بیشه افتاد
دل خسرو دران اندیشه افتاد
زمانی بود گاوی همچو کوهی
ازان دریا برامد با گروهی
دُری زان هر یکی را در دهن بود
که روشن تر ز شمع انجمن بود
نهادند آن گهر همچون چراغی
که روزی شد، شبی چون پرّ زاغی
چرا کردند گاوان گرد آن نور
نمیگشتند از نزدیک آن دور
ز نور آن گهر شد چشم خیره
تو گویی آفتابست آن جزیره
بلی آن آفتاب از نور میتافت
که آن مرکز ازو تادور میتافت
چو شد روی هوا از صبح روشن
برامد روی دریا همچو جوشن
همه گاوان سوی دریا برفتند
گهر بردند و از صحرا برفتند
ازان گوهر دل آن قوم برخاست
که هر یک را هوای آن گهر خاست
چو خسرو دید یاران را گهر خواه
بفرمود او که گل کردند در راه
گِلی کردند در ره نیکبختان
زره بردند بر شاخ درختان
بیاسودند تا چون شب در آمد
ز عمر این جهان روزی سرآمد
نقاب عنبرین بر خاک بستند
جواهر نیز بر افلاک بستند
فتاده شب بصد گمراهی آن شب
بیارامیده مرغ و ماهی آن شب
عروسان سپهر بوالعجب باز
کشیده رویها در پردهٔ راز
چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار
روان گشتند از دریا گهر دار
چو بنهادند آن لؤلؤی لالا
روان کردند یاران گِل ز بالا
چو شد چندان گهر در گل گرفتار
بترسیدند آن گاوان بیکبار
همه از روی آن تاریک صحرا
فرو رفتند سر گردان بدریا
جوانمردان گهر چون برگرفتند
وزانجا راه هامون درگرفتند
یکی هامون هویدا گشت در راه
درو خر پشتها مانند خرگاه
همه خر پشتها ریگ روان بود
برنگ آن ریگ همچون آسمان بود
فرو ماندند یاران جمله بر جای
که نتوانست کس برداشتن پای
برنگ خون ز زیر ریگساران
ز ماران گشت پیدا صد هزاران
همی پیچید هر یک چون کمندی
ولی کس را نکردندی گزندی
گهی گُم گشت زیر ریگساری
گهی بر دیگری پیچید ماری
ازان سختی فرو ماندند یکسر
بزای جمله گریان بر فلک سر
بصد محنت چو زانجا درگذشتند
بآب و مرغزاری برگذشتند
کشیده سر بسر در کوهسارش
رسیده تا بگردون شاخسارش
نیاسودند آن شب تا سحرگاه
چه آسایش، همه حیران و گمراه
چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز
برین میدان میناکرد خونریز
هران گوهر که شب در موی خود بافت
ز تیر صبح همچون موی بشکافت
برآمد چتر زراز کوه کشمیر
فگنده در سر افلاک زنجیر
شدند آنگه روان یاران بیک راه
که تا رفتند چون ماران بیک راه
پدید آمد یکی کوه قوی سهم
کهبر تیغش بده منزل شدی وهم
کنار چرخ تیغش را میان بود
برفعت از کمر جوزانشان بود
چو در صحرانگه کردند ازان کوه
جهانی بود ز اشتر مور انبوه
ببالا هر یکی چون گوسفندی
کزیشان پیل را بودی گزندی
اگر آهو و گور و شیر بودی
اسیر زخم اشتر مور بودی
نبودی تیر و ناوک را چنان زور
که بودی در سر چنگ شتر مور
اگر یک دشت از اشتر شدی پر
از اشتر مور گشتی مور از اشتر
زمین را ریگ زرّساو بودی
زرشاخش زبان گاو بودی
نبود از راه روی بازگشتن
نه زانموران طریق بر گذشتن
شه خسرو بیاران گفت اکنون
سر کوهست کم گیرید هامون
بپهنا بازگردیم از سر کوه
که تا ببریده گردد چنبر کوه
چنان کردند وبر پهنای آن تیغ
روان گشتند همچون ماه در میغ
مگر آن کوه اختر را محک بود
که گفتی کوه کوهان فلک بود
چو تیغش بود هم پهلوی گردون
تو گفتی بود تیغی آسمان گون
از آن تیغی چو برگ گندنا بود
که سر سبزیش از چرخ دوتابود
نیام تیغ بود از چرخ دوّار
شده آن تیغ از انجم گهردار
چو هرمز تیغ برّان دید آن را
بپای خویشتن ببرید آن را
برید از پای خود آن تیغ هرمز
بپای خود که برّد تیغ هرگز
چنان کردند بر بالا گذاره
که بگرفتند بر گردون ستاره
گر آواز عجب برمیکشیدند
صدا از چرخ گردان میشنیدند
تو گفتی از زمین رفتند بیرون
که سنگ انداختند از برج گردون
چو کردندی جهانی صید هر روز
شدی بریان ز خورشید جهان سوز
نبود آرامشان چون تیر پرتاب
که میرفتند روز و شب چو مهتاب
شبی کافلاک بی مهتاب بودی
نبودی راه و وقت خواب بودی
دو مه خود را چو بر گردون فگندند
بآخر خویش را بیرون فگندند
بناگاه از بر آن کوه خارا
یکی بحر عجب شد آشکارا
همه عالم تو گفتی آب دارد
جهانی رعشهٔ سیماب دارد
بهر ساعت ز دریا موج میخاست
که میشد موج کژ با آسمان راست
چنان دریا ندیده بود هرمز
چنان دریا نبیند چشم هرگز
بفرمود او که کشتی ساز گردند
بسوی چوب و تخته باز گردند
چو اوّل بار کشتی برگشادند
همه در کار کشتی سر نهادند
پس آنگه زود کشتیبان شهزاد
بساخت آن کشتی و بر آب ره داد
فراوان صید در کشتی نهادند
طریق باد بر کشتی نهادند
روان کردند کشتی را چهل روز
بمانده شاه سرگردان و دلسوز
دلش در غم پریشانی فزوده
ز کار خود پشیمانی نموده
ز گمراهی خود حیران بمانده
میان بحر سرگردان بمانده
دلش را گل چنان در خون نهاده
که زین بحر بر گلگون نهاده
بسی شبرنگ چشمش خون نموده
همه دریا از آن گلگون نموده
دلش در آتش سوزان چنان بود
کزان، دریای آب آتش فشان بود
گهی از دیده خون دل فشاندی
گهی بر خون دل کشتی براندی
چو ابری میگریست و در عجب ماند
که در دریا، چو دریا خشک لب ماند
بدل میگفت کای دل کارت افتاد
فروده تن، چو تن دربارت افتاد
اگر دُر بایدت از خود برون شو
بغوّاصی درین دریای خون شو
دل اوّل شو برهنه پس نگونسار
چو غوّاصان، نفس آنگه نگهدار
چو اوّل این سه کارت کرده باشد
دو کار دیگرت در پرده باشد
اگر یابی گهر خورشید گردی
وگرنه غرقهٔ جاوید گردی
غم گل کان نه سردارد نه پایی
برون آرد سری آخر زجایی
چنانم آتشی در دل فتادست
که گر، دم میزنم چون تفّ و بادست
دل مسکین من مدهوش برخاست
ز سوز من ز دریا جوش برخاست
همه شب ناله و زاری همی کرد
جهان افروز دلداری همی کرد
زنی در عشق مردی مرد او بود
ز سر تا پای،غرق درد اوبود
قدم میزد ز مردان پیش در راه
ز خود میداد داد عشق دلخواه
چو روی خسروش پیش نظر بود
ز چندان راه وسختی بیخبر بود
کسی باور کند این حال روزی
که کاری افتدش با دلفروزی
جهان افروز را صد جان فدا باد
که داد عشق جانان نیک میداد
شه بیدل دران کشتی بمانده
چهل روزه چنین کشتی برانده
چه کردی گر نکردی آن سفر شاه
که بود آبشخور و روزیش در راه
علی الجمله ز دریا بامدادی
بروز چل یکم برخاست بادی
درامد گرد کشتی باد ناخوش
بگردانید کشتی را چو آتش
گهی مانند قارون زیر در رفت
گهی چون آتش نمرود بر رفت
سه روز و چار شب چون تیر پرتاب
نمیاستاد کشتی بر سر آب
بآخر با کنار افتاد کشتی
فلک با شاه گفت آزاد گشتی
چو قیصر زاد از دریا گذر کرد
بسی شکر و سپاس دادگر کرد
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جریزه دیو مردمان
رسیدند نزدیک کوهی بلند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
زادن سام نریمان
پسر زاد ماهی که از چرخ مهر
ز خوبی بدو آرزو کرد مهر
به دیدار گفتی پدر بود راست
برین برگوا کس نبایست خواست
نریمان یل نام او سام کرد
به مهرش روان و دل آرام کرد
نوندی به نزد فریدون شاه
به مژده برافکند پویان به راه
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانش بر اسپ بنشاختند
کمند و کمان درفکنده با یال
یکی گرز شاهان گرفته به بال
یکی نیزه بر دست و خنجر به چنگ
سپر باز پشت و کمر بسته تنگ
فرستاد با نامه ای بر حریر
به گرشاسب گردنکش گردگیر
برآن نامه از دست کودک نشان
ز مشک و گلاب و می و زعفران
فرسته همی شد چو مرغ بپر
به هر منزلی بر هیونی دگر
به ره نامه مر پهلوان را سپرد
ز شادی جوان شد سپهدار گرد
برآن پیکر شیر بچه شگفت
فروماند ، وز دل نیایش گرفت
درآمد ز زین گشت غلتان به خاک
همی گفت کای راست دادار پاک
تو کن روزی بنده آن روزگار
که بینمش در صف همیدون سوار
فرستاده را داد بسیار چیز
همان جامه و یاره خویش نیز
وز آن ره که بُد زی بر شاه شد
فریدون شه زو چو آگاه شد
پذیره فرستادش از چند میل
سپه یکسر و کوس و بالای و پیل
برون از در کوشک از جای خویش
چو نزدیک شد رفت ده گام پیش
بَرِ خویش همبرش بنشاند شاد
بپرسید و از رنج ره کرد یاد
همی داشت یک مهش دل شاد خوار
گهی بزم و بازیّ و گاهی شکار
سر ماه دیبا و زرّ و درم
سلیح و دگر هدیه ها بیش و کم
ببخشید چندانش از گونه گون
شده توده یک کوه بالا فزون
سوی خانه فرمود تا شد به کام
به دیدار فرّخ نریمان و سام
ز خوبی بدو آرزو کرد مهر
به دیدار گفتی پدر بود راست
برین برگوا کس نبایست خواست
نریمان یل نام او سام کرد
به مهرش روان و دل آرام کرد
نوندی به نزد فریدون شاه
به مژده برافکند پویان به راه
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانش بر اسپ بنشاختند
کمند و کمان درفکنده با یال
یکی گرز شاهان گرفته به بال
یکی نیزه بر دست و خنجر به چنگ
سپر باز پشت و کمر بسته تنگ
فرستاد با نامه ای بر حریر
به گرشاسب گردنکش گردگیر
برآن نامه از دست کودک نشان
ز مشک و گلاب و می و زعفران
فرسته همی شد چو مرغ بپر
به هر منزلی بر هیونی دگر
به ره نامه مر پهلوان را سپرد
ز شادی جوان شد سپهدار گرد
برآن پیکر شیر بچه شگفت
فروماند ، وز دل نیایش گرفت
درآمد ز زین گشت غلتان به خاک
همی گفت کای راست دادار پاک
تو کن روزی بنده آن روزگار
که بینمش در صف همیدون سوار
فرستاده را داد بسیار چیز
همان جامه و یاره خویش نیز
وز آن ره که بُد زی بر شاه شد
فریدون شه زو چو آگاه شد
پذیره فرستادش از چند میل
سپه یکسر و کوس و بالای و پیل
برون از در کوشک از جای خویش
چو نزدیک شد رفت ده گام پیش
بَرِ خویش همبرش بنشاند شاد
بپرسید و از رنج ره کرد یاد
همی داشت یک مهش دل شاد خوار
گهی بزم و بازیّ و گاهی شکار
سر ماه دیبا و زرّ و درم
سلیح و دگر هدیه ها بیش و کم
ببخشید چندانش از گونه گون
شده توده یک کوه بالا فزون
سوی خانه فرمود تا شد به کام
به دیدار فرّخ نریمان و سام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۹ - داستان سیه دیو با دختر شاه کهیلا
چنان بودآیین آن شهریار
که نوروز و در موسوم نوبهار
پر از سبزه ولاله گشتی جهان
زباد بهاری شدی نوجوان
بزرگان لشکر چه مرد و چه زن
به هامون شدندی همه انجمن
میان گل و سنبل و لاله زار
بدین سان گذشتی به ایشان بهار
یکی دختری داشت آن شهریار
به خوبی به سان بت قندهار
به بالا چو سرو و به رخسار ماه
زبالاش مشکین کمند سیاه
مسلسل فروبسته همچون زره
زمشک و زعنبر گره تا گره
دو چشمانش چون نرگس نیم مست
زغمزه دل جادوان کرد پست
زلعلش دو عقد گهر در نهفت
شده طاق ابروش با ماه جفت
سرشتش زبس نیکویی از خرد
تو گفتی که جان را همی پرورد
بدان نیکویی دختر پرهنر
به دانش بیاراسته سر به سر
خردمند و با ناز وبا زیب وشرم
زبان چرب کرده و شیرین و آوای نرم
به دل،مهربان بود بر وی پدر
که فرزند جز او نبودش دگر
به آیین سوی جشنگه رفته بود
میان گل و یاسمن خفته بود
یکی دیو بود اندر آن مرز وبوم
که در جنگ او خاره گشتی چو موم
از این دیو چهری به بالا چو ساج
دو دندان به ماننده دار و عاج
دو دیده به مانند دو چشمه خون
دو بینی چو دو کشتی سرنگون
دهانش چو غاری بد از سنگ،پر
درآویخته لب چو لنج شتر
به چنگال ماننده نره گرگ
سرانگشت چون شاخ داری بزرگ
زانگشت او ناخنان دراز
برسته فزون تر زنیش گراز
از آن زشت پتیاره تیره روی
جزیره همه ساله در گفتگوی
به هر روز در گرد آن شهر ودشت
کسی را که بودی برو ره گذشت
گرفتی و خوردی هم آن جایگاه
بدین سان همی رستی از سال وماه
در آن روز،آن دیو ناسازگار
همی گشت در دشت بهر شکار
گذر شد مر او را در آن جشنگاه
کجا خفته بود اندر آن دخت شاه
پری چهره را همچنان خفته دید
دوان گشت نزدیکی او رسید
مرآن خوب رخ را به بر درگرفت
ز ره بازگشت و ره از سر گرفت
کنیزان گلرخ فرستندگان
همه خوب رخ دل ربا یندگان
بگفتند باشاه یکسرسخن
که آن دیووارون چه افکندبن
چوپیل دژآگاه مست ودژم
بیامد همی سوخت گیتی به دم
زناگه پری چهره رادرربود
ببرد وز دل ها برآورد دود
چو بشنیدشاه این سخن شد غمین
زسرتاج برداشت زدبرزمین
خروشی برآمد ز ایوان شاه
جهان گشت برنیکخواهان سیاه
غلام وکنیزان خورشید روی
برفتند بامویه وهای هوی
که نوروز و در موسوم نوبهار
پر از سبزه ولاله گشتی جهان
زباد بهاری شدی نوجوان
بزرگان لشکر چه مرد و چه زن
به هامون شدندی همه انجمن
میان گل و سنبل و لاله زار
بدین سان گذشتی به ایشان بهار
یکی دختری داشت آن شهریار
به خوبی به سان بت قندهار
به بالا چو سرو و به رخسار ماه
زبالاش مشکین کمند سیاه
مسلسل فروبسته همچون زره
زمشک و زعنبر گره تا گره
دو چشمانش چون نرگس نیم مست
زغمزه دل جادوان کرد پست
زلعلش دو عقد گهر در نهفت
شده طاق ابروش با ماه جفت
سرشتش زبس نیکویی از خرد
تو گفتی که جان را همی پرورد
بدان نیکویی دختر پرهنر
به دانش بیاراسته سر به سر
خردمند و با ناز وبا زیب وشرم
زبان چرب کرده و شیرین و آوای نرم
به دل،مهربان بود بر وی پدر
که فرزند جز او نبودش دگر
به آیین سوی جشنگه رفته بود
میان گل و یاسمن خفته بود
یکی دیو بود اندر آن مرز وبوم
که در جنگ او خاره گشتی چو موم
از این دیو چهری به بالا چو ساج
دو دندان به ماننده دار و عاج
دو دیده به مانند دو چشمه خون
دو بینی چو دو کشتی سرنگون
دهانش چو غاری بد از سنگ،پر
درآویخته لب چو لنج شتر
به چنگال ماننده نره گرگ
سرانگشت چون شاخ داری بزرگ
زانگشت او ناخنان دراز
برسته فزون تر زنیش گراز
از آن زشت پتیاره تیره روی
جزیره همه ساله در گفتگوی
به هر روز در گرد آن شهر ودشت
کسی را که بودی برو ره گذشت
گرفتی و خوردی هم آن جایگاه
بدین سان همی رستی از سال وماه
در آن روز،آن دیو ناسازگار
همی گشت در دشت بهر شکار
گذر شد مر او را در آن جشنگاه
کجا خفته بود اندر آن دخت شاه
پری چهره را همچنان خفته دید
دوان گشت نزدیکی او رسید
مرآن خوب رخ را به بر درگرفت
ز ره بازگشت و ره از سر گرفت
کنیزان گلرخ فرستندگان
همه خوب رخ دل ربا یندگان
بگفتند باشاه یکسرسخن
که آن دیووارون چه افکندبن
چوپیل دژآگاه مست ودژم
بیامد همی سوخت گیتی به دم
زناگه پری چهره رادرربود
ببرد وز دل ها برآورد دود
چو بشنیدشاه این سخن شد غمین
زسرتاج برداشت زدبرزمین
خروشی برآمد ز ایوان شاه
جهان گشت برنیکخواهان سیاه
غلام وکنیزان خورشید روی
برفتند بامویه وهای هوی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۱ - دستوری طلبیدن فرامرز از فرطورتوش به جهت رفتن
یکی روز شد پهلو نامور
بر دادگر خسرو تاجور
بدو گفت کای شاه با داد و راه
بسی وقت باشد زسال و زماه
برون آمدستم ز پیش پدر
همان شاه کیخسرو تاجور
به من بر شبی نگذرد بی شتاب
که من باب خود را نبینم به خواب
اگر چه شهنشاه با هوش وفر
جهاندار و گردنکش و نامور
بسی شاد باشد که من زین دیار
بوم شاد با رامش و میگسار
ولیکن بسی روزگار دراز
بباید شدن سوی آرام وناز
چو این گفته بشنید فرطورتوش
دلش زانده دختر آمدبه جوش
به ناکام بایست دادن جواز
فراوان بیاراستش برگ و ساز
زاسب و ز اشتر فزون از شمار
بفرمود تا جمله کردند بار
زهرگونه آلت که بد در خورش
زبهر جوان مرد و از لشکرش
زگنج و زدینار و از تاج وتخت
بفرمود چندان شه نیک بخت
که مرد مهندس شمارش ندید
نه از نامداران پیشین شنید
چو پر حواصل برآورد راغ
برافروخت کیوان زنیکی،چراغ
سپهبد فرامرز روشن روان
برون رفت با نامور سروران
همه شهر،پرناله ودرد شد
رخ نیکخواهان زغم،زرد شد
برفتند هرکس زخورد وبزرگ
به همراه آن شیرمرد سترگ
خروشان بپیمود فرسنگ بیست
همی هرکس از بهر او خون گریست
ازو بازگشتند از آن پس به درد
همه با غم و ناله و آه سرد
چو زو بازگردید فرطورتوش
جوان سرافراز با رای وهوش
گرازان به راه اندر آورد سر
چو شیر ژیان در پی گورنر
به ره بر نکردش فراوان درنگ
چو با مرز چین اندر آمد به تنگ
که پیوسته هندوان بود چین
به قنوج نزدیک بود آن زمین
به زودی همی خواست مرد جوان
کز آن ره گراید به هندوستان
کجا پانزده سال بگذشته بود
کز ایشان سپهدار برگشته بود
به هر سال،یک ره زگرد گزین
فرستاده رفتی به ایران زمین
بدو نیک،هر چش گذشتی به سر
نمودی به باب و شه دادگر
بر دادگر خسرو تاجور
بدو گفت کای شاه با داد و راه
بسی وقت باشد زسال و زماه
برون آمدستم ز پیش پدر
همان شاه کیخسرو تاجور
به من بر شبی نگذرد بی شتاب
که من باب خود را نبینم به خواب
اگر چه شهنشاه با هوش وفر
جهاندار و گردنکش و نامور
بسی شاد باشد که من زین دیار
بوم شاد با رامش و میگسار
ولیکن بسی روزگار دراز
بباید شدن سوی آرام وناز
چو این گفته بشنید فرطورتوش
دلش زانده دختر آمدبه جوش
به ناکام بایست دادن جواز
فراوان بیاراستش برگ و ساز
زاسب و ز اشتر فزون از شمار
بفرمود تا جمله کردند بار
زهرگونه آلت که بد در خورش
زبهر جوان مرد و از لشکرش
زگنج و زدینار و از تاج وتخت
بفرمود چندان شه نیک بخت
که مرد مهندس شمارش ندید
نه از نامداران پیشین شنید
چو پر حواصل برآورد راغ
برافروخت کیوان زنیکی،چراغ
سپهبد فرامرز روشن روان
برون رفت با نامور سروران
همه شهر،پرناله ودرد شد
رخ نیکخواهان زغم،زرد شد
برفتند هرکس زخورد وبزرگ
به همراه آن شیرمرد سترگ
خروشان بپیمود فرسنگ بیست
همی هرکس از بهر او خون گریست
ازو بازگشتند از آن پس به درد
همه با غم و ناله و آه سرد
چو زو بازگردید فرطورتوش
جوان سرافراز با رای وهوش
گرازان به راه اندر آورد سر
چو شیر ژیان در پی گورنر
به ره بر نکردش فراوان درنگ
چو با مرز چین اندر آمد به تنگ
که پیوسته هندوان بود چین
به قنوج نزدیک بود آن زمین
به زودی همی خواست مرد جوان
کز آن ره گراید به هندوستان
کجا پانزده سال بگذشته بود
کز ایشان سپهدار برگشته بود
به هر سال،یک ره زگرد گزین
فرستاده رفتی به ایران زمین
بدو نیک،هر چش گذشتی به سر
نمودی به باب و شه دادگر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۷ - بازگشت شاه چین و رفتن آتبین به نزد طیهور
بدانست سالار چین کان سخُن
چنان است کافگند آن مرد بُن
بفرمود تا برنهادند بار
سوی چین کشیدند از مرغزار
شد از رفتنش آتبین شادمان
تو گفتی سرآمد مر او را غمان
فرستاد لختی سواران ز پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
بر آن کوه یک هفته کرد او درنگ
نیامد دلش سیر از آن خاره سنگ
به شبگیر هشتم بنه برگرفت
فرود آمد از کوه و ره برگرفت
همی رفت تا پیش دریا کنار
سراپرده زد بر لب جویبار
سپاه بهک دید و کشتی و ساز
ز ماچین همان گه رسیده فراز
بسی گونه گون هدیه و خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
کسانی که دانند در آب راه
تنی ده فرستاد نزدیک شاه
نبشته به طیهور شه نامه ای
به دست سرافراز خودکامه ای
از آن، آتبین سخت شادی نمود
بدان نامدار آفرین برفزود
یکی هفته دیگر به دریا کنار
درنگ امدش تا بر آراست کار
به هشتم به کشتی نشستند شاد
روان گشت کشتی بکردار باد
شب و روز یک ماه کشتی چو تیر
به دریا همی راند ملّاح پیر
ز عقرب چو بنمود رخساره ماه
جزیره پدید آمد و دید شاه
فرو داشت کشتی به یک منزلی
شد آشفته مردم ز خیره دلی
بماندند از آن کوه و دیا شگفت
همی هر کس اندیشه ای درگرفت
همی آتبین گفت کای کردگار
توانا و دانا و پروردگار
ز دریا تو آری چنین کُه برون
نهان داری آتش به سنگ اندرون
سراسر شگفت است کردار تو
جهانی همه خیره از کار تو
وز آن جا یکی نامزد کرد شاه
فرستاد ..................................
یکی نامه فرمود خسرو درست
چو پیش بهک کرده بود از نخست
به دست فرستاده ی خویش داد
بشد تا بر شاه ماچین چو باد
ز کار خودش یکسر آگاه کرد
گله هرچه کردش ز بدخواه کرد
رسیدند نزدیک دربند شاد
نگهبانِ دربند آواز داد
که این نامداران که اند و چه اند؟
بدین آمدن نزد ما برچه اند؟
فرسته ی بهک پاسخ آورد باز
که ای نامور مهتر سرفراز
ز ماچین رسولیم نزدیک شاه
اگر رای بینی کنون راه خواه
همان گه سواری فرستاد مرد
به طیهور، وز کارش آگاه کرد
فرستاد طیهور مردی بزرگ
به دربند با صد سوار سترگ
بیامد، به دربندشان راه داد
همان راهشان تا درِ شاه داد
فرستادگان چون بدیدند تخت
همی هرکسی آفرین خواند سخت
بدادند پس نامه هر دو بدوی
سوی ترجمان کرد طیهور روی
بفرمود تا نامه برخواندند
ز هر گونه ای داستان راندند
چنان است کافگند آن مرد بُن
بفرمود تا برنهادند بار
سوی چین کشیدند از مرغزار
شد از رفتنش آتبین شادمان
تو گفتی سرآمد مر او را غمان
فرستاد لختی سواران ز پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
بر آن کوه یک هفته کرد او درنگ
نیامد دلش سیر از آن خاره سنگ
به شبگیر هشتم بنه برگرفت
فرود آمد از کوه و ره برگرفت
همی رفت تا پیش دریا کنار
سراپرده زد بر لب جویبار
سپاه بهک دید و کشتی و ساز
ز ماچین همان گه رسیده فراز
بسی گونه گون هدیه و خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
کسانی که دانند در آب راه
تنی ده فرستاد نزدیک شاه
نبشته به طیهور شه نامه ای
به دست سرافراز خودکامه ای
از آن، آتبین سخت شادی نمود
بدان نامدار آفرین برفزود
یکی هفته دیگر به دریا کنار
درنگ امدش تا بر آراست کار
به هشتم به کشتی نشستند شاد
روان گشت کشتی بکردار باد
شب و روز یک ماه کشتی چو تیر
به دریا همی راند ملّاح پیر
ز عقرب چو بنمود رخساره ماه
جزیره پدید آمد و دید شاه
فرو داشت کشتی به یک منزلی
شد آشفته مردم ز خیره دلی
بماندند از آن کوه و دیا شگفت
همی هر کس اندیشه ای درگرفت
همی آتبین گفت کای کردگار
توانا و دانا و پروردگار
ز دریا تو آری چنین کُه برون
نهان داری آتش به سنگ اندرون
سراسر شگفت است کردار تو
جهانی همه خیره از کار تو
وز آن جا یکی نامزد کرد شاه
فرستاد ..................................
یکی نامه فرمود خسرو درست
چو پیش بهک کرده بود از نخست
به دست فرستاده ی خویش داد
بشد تا بر شاه ماچین چو باد
ز کار خودش یکسر آگاه کرد
گله هرچه کردش ز بدخواه کرد
رسیدند نزدیک دربند شاد
نگهبانِ دربند آواز داد
که این نامداران که اند و چه اند؟
بدین آمدن نزد ما برچه اند؟
فرسته ی بهک پاسخ آورد باز
که ای نامور مهتر سرفراز
ز ماچین رسولیم نزدیک شاه
اگر رای بینی کنون راه خواه
همان گه سواری فرستاد مرد
به طیهور، وز کارش آگاه کرد
فرستاد طیهور مردی بزرگ
به دربند با صد سوار سترگ
بیامد، به دربندشان راه داد
همان راهشان تا درِ شاه داد
فرستادگان چون بدیدند تخت
همی هرکسی آفرین خواند سخت
بدادند پس نامه هر دو بدوی
سوی ترجمان کرد طیهور روی
بفرمود تا نامه برخواندند
ز هر گونه ای داستان راندند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۲ - بازگشت آتبین به بسیلا به نزد طیهور شاه
وز آن روی چون آتبین بازگشت
بسیلا ز شادی پر آواز گشت
همی کرد و بازار برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
همی تا به نزدیک دربند تفت
جهاندیده طیهور و لشکر برفت
به بر درگرفت آتبین را به مهر
بدو گفت کای شاه فرخنده چهر
دل من به دیدار تو گشت شاد
که از دشمن خود کشیدی تو داد
بدو آتبین گفت کای شهریار
همی خواستم تا به دریا کنار
مگر ماهیانی درنگ آورم
چو ایدر رسد کوش جنگ آورم
دگر باره اندیشه کردم که شاه
شود تنگدل گر شود کس تباه
بدو گفت طیهور کای نامجوی
به گِرد فزونی و بیشی مپوی
ز یزدان تو را دستگاه این بس
که از کاخ کس مویه نشنید کس
به شادی سوی شهر باز آمدی
به کاخ گل افشان فراز آمدی
گهر ریخت از مایه ها بر سرش
درم داد درویش را لشکرش
ز یزدان همی داشت، هر کس سپاس
که باز آمد آن شاه یزدان شناس
چنان بر دل شاه برگشت دوست
که بیگانه پنداشت گر پوست اوست
همه روز با وی سخن گفت شاه
وگر دیرتر شد برآشفت شاه
به طیهوریان بر همه خواسته
پراگند و شد کارش آراسته
چنان مهربان شد بر او مرد و زن
که بودی به بام و درش انجمن
فرع را کجا ترجمان بود نیز
فراوان فرستاد، هرگونه چیز
از اسبان پر مایه و ساز و زین
ز دینار وز تخت دیبای چین
شب و روز با او نشستی بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
ز خوبی چنان بود شاه آتبین
هم از چابکی روز میدان کین
که هرگه که بیرون شدی از سرای
نبودی از انبوه نظّاره جای
به دیدار او آمدی مرد و زن
همی برفتادی بهم تن به تن
بسیلا ز شادی پر آواز گشت
همی کرد و بازار برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
همی تا به نزدیک دربند تفت
جهاندیده طیهور و لشکر برفت
به بر درگرفت آتبین را به مهر
بدو گفت کای شاه فرخنده چهر
دل من به دیدار تو گشت شاد
که از دشمن خود کشیدی تو داد
بدو آتبین گفت کای شهریار
همی خواستم تا به دریا کنار
مگر ماهیانی درنگ آورم
چو ایدر رسد کوش جنگ آورم
دگر باره اندیشه کردم که شاه
شود تنگدل گر شود کس تباه
بدو گفت طیهور کای نامجوی
به گِرد فزونی و بیشی مپوی
ز یزدان تو را دستگاه این بس
که از کاخ کس مویه نشنید کس
به شادی سوی شهر باز آمدی
به کاخ گل افشان فراز آمدی
گهر ریخت از مایه ها بر سرش
درم داد درویش را لشکرش
ز یزدان همی داشت، هر کس سپاس
که باز آمد آن شاه یزدان شناس
چنان بر دل شاه برگشت دوست
که بیگانه پنداشت گر پوست اوست
همه روز با وی سخن گفت شاه
وگر دیرتر شد برآشفت شاه
به طیهوریان بر همه خواسته
پراگند و شد کارش آراسته
چنان مهربان شد بر او مرد و زن
که بودی به بام و درش انجمن
فرع را کجا ترجمان بود نیز
فراوان فرستاد، هرگونه چیز
از اسبان پر مایه و ساز و زین
ز دینار وز تخت دیبای چین
شب و روز با او نشستی بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
ز خوبی چنان بود شاه آتبین
هم از چابکی روز میدان کین
که هرگه که بیرون شدی از سرای
نبودی از انبوه نظّاره جای
به دیدار او آمدی مرد و زن
همی برفتادی بهم تن به تن
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۳ - دل باختن آتبین به فرارنگ
زنان بسیلا همی دید شاه
به بالا چو سرو و به چهره چو ماه
فرع را به مستی یکی روز گفت
که باید که داری تو رازم نهفت
من اندر جهان تا زنان دیده ام
زنان بسیلا پسندیده ام
بتانند گویی ز کافور ناب
چکان از سر انگشت ایشان گلاب
ز خورشید روشن بی آهوترند
ز باغ دلارای نیکوترند
فرع چون سخن یافت از آتبین
بخندید و گفت ای شه پاکدین
به چشم تو دیدار این بی بنان
همی خوشتر آید ز دیگر زنان
اگر دختران جهاندار شاه
ببینی برآید به چشم تو ماه
بدو آتبین گفت کای رهنمون
نگویی مرا تا که چندند و چون
چنین داد پاسخ که سی دخترند
که هر یک ز خورشید روشنترند
به بالا چو سرو روانند و بس
به دیدارشان کس ندیده ست کس
ولیکن در ایشان یکی دختر است
که ایشان دگرسان و او دیگر است
جهان از فروغ رخش روشن است
سرای و شبستان از او گلشن است
به دیدار پیرایه ی نیکوی ست
به غمزه سرِمایه ی جادوی ست
خرامان چو در کاخ دیگر شود
دو گیسوش تا پای همبر شود
سرِ زلف او بر گشاید ز هم
همانا در آیدش زیر قدم
به نامش فرارنگ خوانند و شاه
به دیدار او خیزد از خوابگاه
اگر تو ببینی یکی چهر اوی
دو دیده نبرداری از مهر اوی
نخندد، وگر بازخندد به ناز
لبش را ستاره نماید نماز
خردْش از نکوی بسی بهتر است
چنان نیکوی را خرد در خور است
دو دیده گران دارد از بس خرد
خود از شرم جز در زمین ننگرد
زنان را هنر پارسایی و شرم
بخون کاو بسته نماند بحرم
فرع چون ز گفتار لب را ببست
دل آتبین داغ دختر بخست
به مغز اندرش مهر آتش فروخت
به یکباره شرم و خرد را بسوخت
دل اندر برِ او پریدن گرفت
شکیبایی از دل رمیدن گرفت
بدو گفت کای مایه ی راستی
بدین گفته اندوه من خواستی
چه بایست پرسیدن از تو سخن
که شد تازه بر من غمان کهن
ندیده هنوز آن نگاریده چهر
دلم گشت غرقه به دریای مهر
اگر راه بودی مرا اندکی
که دیده بر او برگمارم یکی
چنان دیدمی کایزد پاک داد
همه شهریاری به من باز داد
فرع گفت شاها تو دل شاد دار
روان را از انیدشه آزاد دار
که من باغ مهر تو بی خو کنم
به فرّ تو این کار نیکو کنم
اگر تو به گفتار من بگروی
ز تخمی که کاری برش بدروی
بدو آتبین گفت فرمان کنم
چه فرماییم تا همه آن کنم
تو را گفت، هر روز گستاخ وار
همی رفت باید برِ شهریار
سخن گفتن از دانش و راه و دین
که شاه جهان دوست دارد چنین
چو از دانشت یافت شاه آگهی
ز اندیشه گردد دل تو تهی
به پیوند چون با تو رای آورد
بسی نیکویها بجای آورد
تو را برگزیند ز فرزند خویش
کند شادمانت به پیوند خویش
وز آن پس به دستور پیغام ده
به گفتار شیرینش آرام ده
که زین دست در خسرو آویختم
ز بیگانه و خویش بگریختم
که جز تو به گیتی ندیدم پناه
که هم مهربانی و هم نیکخواه
همه هرچه بردم به نیکی گمان
ز تو یافتم شهریارا، همان
امیدی دگر ماندم پیش تو
که گردد رگ و خون من خویش تو
اگر راه یابم به پیوند شاه
رسد سوی گردون ز بختم کلاه
به یک دخترم شه گرامی کند
مرا بنده ی خویش و نامی کند
بدین خواستاری تو ای شاهزاد
نیاری ز نام فرارنگ یاد
که طیهور گردد به من بدگمان
ز کینه به من بر سر آرد زمان
بداند که این داستان نهفت
به نام و نشانش فرع با تو گفت
رخش را ز گفتار او آتبین
فراوان ببوسید و کرد آفرین
گر این آرزو گفت گردد تمام
برآرم به خورشید رخشانْت نام
چو فرّخ شود روزگارم به تو
ندارم دریغ آنچه دارم ز تو
وگر تاج من بازگردد به من
تو را برکشم زین همه انجمن
بدارم تو را پیش دیدار خویش
به گنج و به کشور کنم یار خویش
ببخشید آن شب قبا و کلاه
چو سرمست شد، شد سوی خوابگاه
ز مهر فرارنگ در دل شتاب
نه در مغز هوش و نه در دیده خواب
همه شب به دریای اندیشه بود
روانش زاندیشه چون بیشه بود
به بالا چو سرو و به چهره چو ماه
فرع را به مستی یکی روز گفت
که باید که داری تو رازم نهفت
من اندر جهان تا زنان دیده ام
زنان بسیلا پسندیده ام
بتانند گویی ز کافور ناب
چکان از سر انگشت ایشان گلاب
ز خورشید روشن بی آهوترند
ز باغ دلارای نیکوترند
فرع چون سخن یافت از آتبین
بخندید و گفت ای شه پاکدین
به چشم تو دیدار این بی بنان
همی خوشتر آید ز دیگر زنان
اگر دختران جهاندار شاه
ببینی برآید به چشم تو ماه
بدو آتبین گفت کای رهنمون
نگویی مرا تا که چندند و چون
چنین داد پاسخ که سی دخترند
که هر یک ز خورشید روشنترند
به بالا چو سرو روانند و بس
به دیدارشان کس ندیده ست کس
ولیکن در ایشان یکی دختر است
که ایشان دگرسان و او دیگر است
جهان از فروغ رخش روشن است
سرای و شبستان از او گلشن است
به دیدار پیرایه ی نیکوی ست
به غمزه سرِمایه ی جادوی ست
خرامان چو در کاخ دیگر شود
دو گیسوش تا پای همبر شود
سرِ زلف او بر گشاید ز هم
همانا در آیدش زیر قدم
به نامش فرارنگ خوانند و شاه
به دیدار او خیزد از خوابگاه
اگر تو ببینی یکی چهر اوی
دو دیده نبرداری از مهر اوی
نخندد، وگر بازخندد به ناز
لبش را ستاره نماید نماز
خردْش از نکوی بسی بهتر است
چنان نیکوی را خرد در خور است
دو دیده گران دارد از بس خرد
خود از شرم جز در زمین ننگرد
زنان را هنر پارسایی و شرم
بخون کاو بسته نماند بحرم
فرع چون ز گفتار لب را ببست
دل آتبین داغ دختر بخست
به مغز اندرش مهر آتش فروخت
به یکباره شرم و خرد را بسوخت
دل اندر برِ او پریدن گرفت
شکیبایی از دل رمیدن گرفت
بدو گفت کای مایه ی راستی
بدین گفته اندوه من خواستی
چه بایست پرسیدن از تو سخن
که شد تازه بر من غمان کهن
ندیده هنوز آن نگاریده چهر
دلم گشت غرقه به دریای مهر
اگر راه بودی مرا اندکی
که دیده بر او برگمارم یکی
چنان دیدمی کایزد پاک داد
همه شهریاری به من باز داد
فرع گفت شاها تو دل شاد دار
روان را از انیدشه آزاد دار
که من باغ مهر تو بی خو کنم
به فرّ تو این کار نیکو کنم
اگر تو به گفتار من بگروی
ز تخمی که کاری برش بدروی
بدو آتبین گفت فرمان کنم
چه فرماییم تا همه آن کنم
تو را گفت، هر روز گستاخ وار
همی رفت باید برِ شهریار
سخن گفتن از دانش و راه و دین
که شاه جهان دوست دارد چنین
چو از دانشت یافت شاه آگهی
ز اندیشه گردد دل تو تهی
به پیوند چون با تو رای آورد
بسی نیکویها بجای آورد
تو را برگزیند ز فرزند خویش
کند شادمانت به پیوند خویش
وز آن پس به دستور پیغام ده
به گفتار شیرینش آرام ده
که زین دست در خسرو آویختم
ز بیگانه و خویش بگریختم
که جز تو به گیتی ندیدم پناه
که هم مهربانی و هم نیکخواه
همه هرچه بردم به نیکی گمان
ز تو یافتم شهریارا، همان
امیدی دگر ماندم پیش تو
که گردد رگ و خون من خویش تو
اگر راه یابم به پیوند شاه
رسد سوی گردون ز بختم کلاه
به یک دخترم شه گرامی کند
مرا بنده ی خویش و نامی کند
بدین خواستاری تو ای شاهزاد
نیاری ز نام فرارنگ یاد
که طیهور گردد به من بدگمان
ز کینه به من بر سر آرد زمان
بداند که این داستان نهفت
به نام و نشانش فرع با تو گفت
رخش را ز گفتار او آتبین
فراوان ببوسید و کرد آفرین
گر این آرزو گفت گردد تمام
برآرم به خورشید رخشانْت نام
چو فرّخ شود روزگارم به تو
ندارم دریغ آنچه دارم ز تو
وگر تاج من بازگردد به من
تو را برکشم زین همه انجمن
بدارم تو را پیش دیدار خویش
به گنج و به کشور کنم یار خویش
ببخشید آن شب قبا و کلاه
چو سرمست شد، شد سوی خوابگاه
ز مهر فرارنگ در دل شتاب
نه در مغز هوش و نه در دیده خواب
همه شب به دریای اندیشه بود
روانش زاندیشه چون بیشه بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۴ - گوی زدن آتبین با طیهور شاه
دگر روز برخاست جوینده شاه
چو بیدل همی رفت تا بارگاه
به طیهور گفت ای شه نیکخوی
مرا گوی و چوگان شده ست آرزوی
اگر رای داری که فردا یکی
بگردیم و بازی کنیم اندکی
چنین داد پاسخ که فرمان تو راست
به نزدیک من کام و رایت رواست
جهان چون ز روشن ستاره ببست
بفرمود تا لشکرش برنشست
پرستنده چون هوش بر خواب زد
به میدان شد و گرد را آب زد
جهاندیده طیهور پاکیزه دین
به میدان خرامید با آتبین
چه میدان، نو آیین جهانی فراخ
گشاده در او راه و میدان کاخ
ز زین آتبین رسته چون زاد سرو
سمندش خرامان بسان تذرو
خطش عنبر آگین، بناگوش عاج
به سر بر ز یاقوت و پیروزه تاج
ز هر پرده پوشیده رویان شاه
سوی بامها برگرفتند راه
به انگشت یکدیگران را نهان
نمودند کاینک چراغ جهان
که میدان ز رخسار او گلشن است
ستاره ز دیدار او روشن است
همی هر کسی گفت از این دختران
چه پوشیده رویان شاه و سران
خنک هر که را آتبین در کنار
شبی گیرد، آرام باشدش یار
کرا آتبین شوی باشد به مهر
ببوسد سرش بی گمان ماه و مهر
ز دروازه چون پیش میدان رسید
سبک شاه طیهوریان برگزید
به یک سو شد او با ده و دو پسر
ز گردان کرا دید با او هنر
ز طیهوریان هر که بایست برد
یکایک به بازی برِ خویش برد
پس اندیشه کرد آتبین از میان
که گر با سواران ایرانیان
بدان سرکشان دست یابد به گوی
از آن کینه آزار گیرند از اوی
به طیهور گفت ای سرِ سرفراز
جز این نیست آیین این کارزار
نه هر کاو به اسب اندر آورد پای
هنر داده باشد مر او را خدای
فراوان نماید سلیح و سُوار
هنر دور و بر باره مانند بار
از این نامداران که فرزند تند
بزرگان کجا خویش پیوند تند
یکی نیمه از سوی من کن نخست
که بخشش چنین است شاها، درست
چو دوری کند بخشش از راستی
به کار اندر آید بسی کاستی
هر آن کاو نداده ست از بخش رای
از آن بخش هرگز نبوده ست جای
ز موبد شنیدم که بخشنده بخش
دل مرد دارد دلارای رخش
چنان کرد طیهور کاو رای دید
چو رایش ز دانش دلارای دید
ز فرزند شش تن سوی آتبین
فرستاد و کردند یاران گزین
به میدان چو گوی اندر انداختند
ز هر سو سواران بدو تاختند
در آمد به مغز دلیران ستیز
هوا شد پر از گرد و خاک فریز
همی آتبین بود با یک دو دست
ببردند طیهوریان شاد و مست
وزآن پس درآمد بر افراخت یال
برانگیخت اسب آن یل بی همال
ز چوگان چنان داد پرتاب گوی
که نیز آتبین را ندیدند روی
چنان گوی بر چرخ پرواز کرد
که با ماه گفتی همی راز کرد
نبودی رسیده به نزد زمین
که بر چرخش انداختی آتبین
چنان تاختی زیر هنجارگوی
که هم در هوا در رسیدی بر اوی
از این سان همی تاخت تا هفت بار
ز میدان برون کرد گوی آن سوار
از او هر کسی کآن سواری بدید
همی دست خود را به دندان گزید
دلیران ز چوگان کشیدند دست
که گفتی زمین پای اسبان ببست
همی هر کسی گفت با این سُوار
نه بازی توان کرد و نه کارزار
گر آن جا یکی مرد جنگی شود
وگر مرد نامی ست ننگی شود
ببوسید طیهور رخسار او
چنان شادمان شد ز کردار او
بدو گفت کای خسرو سرکشان
تو از فرّ جمشید داری نشان
دل من ز مهرت مبادا تهی
که زیبای تاجی و آن شهی
ز تو چشم بدخواه تو دورباد
دل بدسگال تو رنجور باد
بزرگان کوه بسیلا همه
یکایک فتادند در دمدمه
کز این سان به کشّی نباشد سوار
نه چون او پدید آورد روزگار
مر او را به دل نیکخواه آمدند
ز میدان به ایوان شاه آمدند
چو بیدل همی رفت تا بارگاه
به طیهور گفت ای شه نیکخوی
مرا گوی و چوگان شده ست آرزوی
اگر رای داری که فردا یکی
بگردیم و بازی کنیم اندکی
چنین داد پاسخ که فرمان تو راست
به نزدیک من کام و رایت رواست
جهان چون ز روشن ستاره ببست
بفرمود تا لشکرش برنشست
پرستنده چون هوش بر خواب زد
به میدان شد و گرد را آب زد
جهاندیده طیهور پاکیزه دین
به میدان خرامید با آتبین
چه میدان، نو آیین جهانی فراخ
گشاده در او راه و میدان کاخ
ز زین آتبین رسته چون زاد سرو
سمندش خرامان بسان تذرو
خطش عنبر آگین، بناگوش عاج
به سر بر ز یاقوت و پیروزه تاج
ز هر پرده پوشیده رویان شاه
سوی بامها برگرفتند راه
به انگشت یکدیگران را نهان
نمودند کاینک چراغ جهان
که میدان ز رخسار او گلشن است
ستاره ز دیدار او روشن است
همی هر کسی گفت از این دختران
چه پوشیده رویان شاه و سران
خنک هر که را آتبین در کنار
شبی گیرد، آرام باشدش یار
کرا آتبین شوی باشد به مهر
ببوسد سرش بی گمان ماه و مهر
ز دروازه چون پیش میدان رسید
سبک شاه طیهوریان برگزید
به یک سو شد او با ده و دو پسر
ز گردان کرا دید با او هنر
ز طیهوریان هر که بایست برد
یکایک به بازی برِ خویش برد
پس اندیشه کرد آتبین از میان
که گر با سواران ایرانیان
بدان سرکشان دست یابد به گوی
از آن کینه آزار گیرند از اوی
به طیهور گفت ای سرِ سرفراز
جز این نیست آیین این کارزار
نه هر کاو به اسب اندر آورد پای
هنر داده باشد مر او را خدای
فراوان نماید سلیح و سُوار
هنر دور و بر باره مانند بار
از این نامداران که فرزند تند
بزرگان کجا خویش پیوند تند
یکی نیمه از سوی من کن نخست
که بخشش چنین است شاها، درست
چو دوری کند بخشش از راستی
به کار اندر آید بسی کاستی
هر آن کاو نداده ست از بخش رای
از آن بخش هرگز نبوده ست جای
ز موبد شنیدم که بخشنده بخش
دل مرد دارد دلارای رخش
چنان کرد طیهور کاو رای دید
چو رایش ز دانش دلارای دید
ز فرزند شش تن سوی آتبین
فرستاد و کردند یاران گزین
به میدان چو گوی اندر انداختند
ز هر سو سواران بدو تاختند
در آمد به مغز دلیران ستیز
هوا شد پر از گرد و خاک فریز
همی آتبین بود با یک دو دست
ببردند طیهوریان شاد و مست
وزآن پس درآمد بر افراخت یال
برانگیخت اسب آن یل بی همال
ز چوگان چنان داد پرتاب گوی
که نیز آتبین را ندیدند روی
چنان گوی بر چرخ پرواز کرد
که با ماه گفتی همی راز کرد
نبودی رسیده به نزد زمین
که بر چرخش انداختی آتبین
چنان تاختی زیر هنجارگوی
که هم در هوا در رسیدی بر اوی
از این سان همی تاخت تا هفت بار
ز میدان برون کرد گوی آن سوار
از او هر کسی کآن سواری بدید
همی دست خود را به دندان گزید
دلیران ز چوگان کشیدند دست
که گفتی زمین پای اسبان ببست
همی هر کسی گفت با این سُوار
نه بازی توان کرد و نه کارزار
گر آن جا یکی مرد جنگی شود
وگر مرد نامی ست ننگی شود
ببوسید طیهور رخسار او
چنان شادمان شد ز کردار او
بدو گفت کای خسرو سرکشان
تو از فرّ جمشید داری نشان
دل من ز مهرت مبادا تهی
که زیبای تاجی و آن شهی
ز تو چشم بدخواه تو دورباد
دل بدسگال تو رنجور باد
بزرگان کوه بسیلا همه
یکایک فتادند در دمدمه
کز این سان به کشّی نباشد سوار
نه چون او پدید آورد روزگار
مر او را به دل نیکخواه آمدند
ز میدان به ایوان شاه آمدند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۸ - خواستگاری آتبین دختر طیهور را
فرع را فرستاد با کامداد
بدان سان که بایست پیغام داد
چو هر دو بر شهریار آمدند
به گفتار و پیغام یار آمدند
زمین بوسه دادند و برخاستند
همی آفرینی نو آراستند
نگه کرد خندان سوی کامداد
که چونین چرا بایدت ایستاد؟
چنین داد پاسخ که بی کام شاه
نشاید رسانید پیغام شاه
یکی آرزو خواسته ست آتبین
اگر شاه دستور باشد بر این
بگویم پس آن گه نشنیم ز پای
که فرمان چنین آمده ست از خدای
بخندید و نزدیک خود خواندش
به سوگند بسیار بنشاندش
بدو گفت کاکنون چه گویی بگوی
چه داری به نزدیک من آرزوی
سخن کامداد از سرآغاز کرد
در دانش از هر دری باز کرد
همی گوید آن بنده ی نیکدل
که من خود ز شاه جهانم خجل
ز بس نیکوییها که بر من فزود
ز خویشان و از انجمن برفزود
از آن گه که اندر جهانم پناه
نبود، ایدر ایمن شدم پیش شاه
گرم در بسیلا ندادی نشست
مرا دشمن آورده بودی به دست
همی تا بُوم زنده و بی هراس
ز یزدان و از شاه دارم سپاس
یکی آرزو ماند، شاها، کنون
که گشته ست بختم بدان رهنمون
.....................................
.....................................
نهان همچو گوهر به کان اندراست
بسی روشنایی بدان اندراست
مرا شاه والا چو نامی کند
به پیوند خویشم گرامی کند
یکی دخترم بخشد از دختران
سرم بر فرازد چو دیگر مهان
کز اختر چنانیم ای شهریار
کز این تخمه باشد یکی یادگار
که ضحاک را اندر آرد ز پای
بپردازد از جادوی و دیو جای
سخن چون بپایان رسانید مرد
ز دریای دانش برانگیخت گرد
اگر کام خواهی تو از کام بار
بیاموز تا گرددت بخت یار
چو بشنید طیهور پاکیزه کیش
ز غم برنهانی زد انگشت خویش
ز پاسخ زبان را نکرد آزمون
بماند اندر اندیشه ی چه و چون
از اندیشه ی او دل کامداد
به تندی کشید و زبان برگشاد
که درماندن شاه از این کار چیست
به گیتی چو شاه آتبین نیز کیست
به مردی و دیدار و فرهنگ ورای
کجا آفریده ست چون او خدای
نیا، شاه و خود، شاه و شاهش پدر
همه سرکش و خسرو و تاجور
بزرگان که در خاک فرسوده اند
همه بنده ی شاه من بوده اند
گر امروز کارش دگرگون شده ست
که چرخ از ره داد بیرون شده ست
بکاهد همی گاه و افزون شود
جهان هر زمانی دگرگون شود
بدین، با خدای جهان جنگ نیست
شما راز شاه آتبین ننگ نیست
که دارای ایران از آن برتر است
که شایسته ی شاه و اندر خور است
چنین داد پاسخ که از راه داد
همی راست گویی تو ای کامداد
ولیکن بزرگان ز ننگ و نبرد
ندادند دختر به بیگانه مرد
که بیگانه را گرچه شاهی بود
ز دریا بیفتاده ماهی بود
دل مرد بیگانه یکسر دژم
ز هر کس بباید کشیدن ستم
ز گفتار او تیز شد کامداد
بدو گفت کای شاه با کام و داد
چنان است بیگانه چون گفت شاه
ولیکن نه در خور بدین جایگاه
یک اسبه سواری ست شاه آتبین
از او ننگ دارد کسی بر زمین
نبیره ی جهاندار جمشید شاه
که شاهان از او داشتندی کلاه
گرش چرخ بنموده یکچند رنج
بدو بازگردد بزرگی و گنج
نبینی خزان خشک و گل پر زخار
بهار آید و گل برآرد به بار
تو ای شاه، باید که دانی درست
که چون آتبین از تو پیوند جست
مر او را چنین پاسخ آری تو باز
بگیرد چنین داستان را دراز
شود بدگمان از دل شهریار
هم امروز بر بندد از شهر بار
به دستوری شاه بیرون شود
نداند کز این ننگ خود چون شود
کشد خویشتن را به دام هلاک
از این ننگ تن را بپوشد به خاک
چه گوید؟ چو گویند مردان دین
که با شاه پیوند جُست آتبین،
ندیدش سزاوار پیوند خویش
نه شایسته ی شوی فرزند خویش
هنر گر نبودش چه آهوش دید
که زو خویشتن خسرو اندر کشید
چه دل باشد آن دل که از نام و ننگ
نگردد گدازان اگر هست سنگ؟
ز گفتار او سر برآورده شاه
دژم گونه در روی کردش نگاه
جوانی ست، گفت، آتبین خویشکام
به مردی و دانش برآورده نام
ولیکن چو این آرو بشکند
بترسم که بیخ وفا برکند
بداردش یکچند، بگذاردش
بیکباره از رزم برداردش
از آن رنج پیچان شود دخترم
من از درد او رنج و کیفر برم
بدو گفت کای شاه با دین و داد
مر این کار را چاره شاید نهاد
اگر شاه بیند، همه دختران
نماید بدو از کران تا کران
چو زایشان یکی برگزیند به مهر
نگرداند از مهر او نیز چهر
چو یابد پسندیده ی خویشتن
بداردش چون دیده ی خویشتن
چو بگزیندش، پس رها چون کند
وفا جوی مردم جفا چون کند
که مردم نخوانندش اندر زمان
سبکسار خوانند و نامهربان
فروماند طیهور و چاره ندید
ز گفتار پاسخ دم اندر کشید
زبان را چو خستو شدی بند شد
شود مردْ خامش چو خرسند شد
بدو گفت شاه آتبین را بگوی
که از ما برآمد تو را آرزوی
از آن پیشگه بازگشتند شاد
فرع هرچه شد راند با کامداد
یکایگ همه بازگفتش چو بود
دل آتبین شادمانی فزود
فرع را و او را بسی چیز داد
ز دیبا و اسبان تازی نژاد
بدان شادی از جای برخاستند
یکی بزم شاهانه آراستند
بدان سان که بایست پیغام داد
چو هر دو بر شهریار آمدند
به گفتار و پیغام یار آمدند
زمین بوسه دادند و برخاستند
همی آفرینی نو آراستند
نگه کرد خندان سوی کامداد
که چونین چرا بایدت ایستاد؟
چنین داد پاسخ که بی کام شاه
نشاید رسانید پیغام شاه
یکی آرزو خواسته ست آتبین
اگر شاه دستور باشد بر این
بگویم پس آن گه نشنیم ز پای
که فرمان چنین آمده ست از خدای
بخندید و نزدیک خود خواندش
به سوگند بسیار بنشاندش
بدو گفت کاکنون چه گویی بگوی
چه داری به نزدیک من آرزوی
سخن کامداد از سرآغاز کرد
در دانش از هر دری باز کرد
همی گوید آن بنده ی نیکدل
که من خود ز شاه جهانم خجل
ز بس نیکوییها که بر من فزود
ز خویشان و از انجمن برفزود
از آن گه که اندر جهانم پناه
نبود، ایدر ایمن شدم پیش شاه
گرم در بسیلا ندادی نشست
مرا دشمن آورده بودی به دست
همی تا بُوم زنده و بی هراس
ز یزدان و از شاه دارم سپاس
یکی آرزو ماند، شاها، کنون
که گشته ست بختم بدان رهنمون
.....................................
.....................................
نهان همچو گوهر به کان اندراست
بسی روشنایی بدان اندراست
مرا شاه والا چو نامی کند
به پیوند خویشم گرامی کند
یکی دخترم بخشد از دختران
سرم بر فرازد چو دیگر مهان
کز اختر چنانیم ای شهریار
کز این تخمه باشد یکی یادگار
که ضحاک را اندر آرد ز پای
بپردازد از جادوی و دیو جای
سخن چون بپایان رسانید مرد
ز دریای دانش برانگیخت گرد
اگر کام خواهی تو از کام بار
بیاموز تا گرددت بخت یار
چو بشنید طیهور پاکیزه کیش
ز غم برنهانی زد انگشت خویش
ز پاسخ زبان را نکرد آزمون
بماند اندر اندیشه ی چه و چون
از اندیشه ی او دل کامداد
به تندی کشید و زبان برگشاد
که درماندن شاه از این کار چیست
به گیتی چو شاه آتبین نیز کیست
به مردی و دیدار و فرهنگ ورای
کجا آفریده ست چون او خدای
نیا، شاه و خود، شاه و شاهش پدر
همه سرکش و خسرو و تاجور
بزرگان که در خاک فرسوده اند
همه بنده ی شاه من بوده اند
گر امروز کارش دگرگون شده ست
که چرخ از ره داد بیرون شده ست
بکاهد همی گاه و افزون شود
جهان هر زمانی دگرگون شود
بدین، با خدای جهان جنگ نیست
شما راز شاه آتبین ننگ نیست
که دارای ایران از آن برتر است
که شایسته ی شاه و اندر خور است
چنین داد پاسخ که از راه داد
همی راست گویی تو ای کامداد
ولیکن بزرگان ز ننگ و نبرد
ندادند دختر به بیگانه مرد
که بیگانه را گرچه شاهی بود
ز دریا بیفتاده ماهی بود
دل مرد بیگانه یکسر دژم
ز هر کس بباید کشیدن ستم
ز گفتار او تیز شد کامداد
بدو گفت کای شاه با کام و داد
چنان است بیگانه چون گفت شاه
ولیکن نه در خور بدین جایگاه
یک اسبه سواری ست شاه آتبین
از او ننگ دارد کسی بر زمین
نبیره ی جهاندار جمشید شاه
که شاهان از او داشتندی کلاه
گرش چرخ بنموده یکچند رنج
بدو بازگردد بزرگی و گنج
نبینی خزان خشک و گل پر زخار
بهار آید و گل برآرد به بار
تو ای شاه، باید که دانی درست
که چون آتبین از تو پیوند جست
مر او را چنین پاسخ آری تو باز
بگیرد چنین داستان را دراز
شود بدگمان از دل شهریار
هم امروز بر بندد از شهر بار
به دستوری شاه بیرون شود
نداند کز این ننگ خود چون شود
کشد خویشتن را به دام هلاک
از این ننگ تن را بپوشد به خاک
چه گوید؟ چو گویند مردان دین
که با شاه پیوند جُست آتبین،
ندیدش سزاوار پیوند خویش
نه شایسته ی شوی فرزند خویش
هنر گر نبودش چه آهوش دید
که زو خویشتن خسرو اندر کشید
چه دل باشد آن دل که از نام و ننگ
نگردد گدازان اگر هست سنگ؟
ز گفتار او سر برآورده شاه
دژم گونه در روی کردش نگاه
جوانی ست، گفت، آتبین خویشکام
به مردی و دانش برآورده نام
ولیکن چو این آرو بشکند
بترسم که بیخ وفا برکند
بداردش یکچند، بگذاردش
بیکباره از رزم برداردش
از آن رنج پیچان شود دخترم
من از درد او رنج و کیفر برم
بدو گفت کای شاه با دین و داد
مر این کار را چاره شاید نهاد
اگر شاه بیند، همه دختران
نماید بدو از کران تا کران
چو زایشان یکی برگزیند به مهر
نگرداند از مهر او نیز چهر
چو یابد پسندیده ی خویشتن
بداردش چون دیده ی خویشتن
چو بگزیندش، پس رها چون کند
وفا جوی مردم جفا چون کند
که مردم نخوانندش اندر زمان
سبکسار خوانند و نامهربان
فروماند طیهور و چاره ندید
ز گفتار پاسخ دم اندر کشید
زبان را چو خستو شدی بند شد
شود مردْ خامش چو خرسند شد
بدو گفت شاه آتبین را بگوی
که از ما برآمد تو را آرزوی
از آن پیشگه بازگشتند شاد
فرع هرچه شد راند با کامداد
یکایگ همه بازگفتش چو بود
دل آتبین شادمانی فزود
فرع را و او را بسی چیز داد
ز دیبا و اسبان تازی نژاد
بدان شادی از جای برخاستند
یکی بزم شاهانه آراستند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۶ - عشق کوش به نگارین و کشتن او
به خود کامگی شاه بر تخت شد
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۵ - رسیدن خسرو به چشمه ماه و دیدن شیرین را در چشمه
سخن پرداز، کین در دری سفت
ز شیرین و ز خسرو این چنین گفت
که خسرو از پدر چون روی برتافت
در آن ره صحبت شاپور دریافت
سوی ارمن روانه کرد او را
که جست و جو کند آن ماهرو را
روان شد در پی اش چون باد در حال
که نتوانست در آن کار اهمال
که ناگه یک سحر تنها ز لشکر
به یک سو شد هوای یار در سر
قضا را گشت پیدا مرغزاری
زمینی در نکویی چون نگاری
در آنجا چشمه ای چون چشمه خور
چه باشد خور کزو صد بار بهتر
بر آن سرچشمه اسبی دید بسته
میان چشمه هم سروی نشسته
تنش مانند سیم و چشمه سیماب
زاندامش فتاده لرزه بر آب
پری مثلش ندیده قاف تا قاف
پرندی نیلگون بر بسته تا ناف
چو خسرو دید آن شبدیز با ماه
برآمد از دل گم گشته اش آه
بگفتا آنکه وصفش می شنیدم
نمردم تا به چشم خویش دیدم
زمانی گوشه ای بگرفت و بنشست
که جای ماهی اش مه بود در شست
چو یک دم کرد آن مه را نظاره
بدید آن ماه او را از کناره
خجل گردید و برد از کار خود زشت
ز هر سو موی بر اعضا فرو هشت
چو شد موهاش بر اعضا پریشان
تو گفتی ماه شد در ابر پنهان
به خود گفت این کدامین مه چنین است
عجب گر آنکه می جستم نه این است
و زان سوی دگر آن سرو آزاد
دلش در بر، روان در لرزه افتاد
چرا کان صورت زیبا که شاپور
به من بنمود دیدم اینک از دور
دگر گفت این کی او باشد، خیال است
وصال او بدین زودی محال است
ز آب آمد برون و آهنگ ره ساخت
چه دانست او که یارش بود و نشناخت
چو شیرین این چنین زانجا برون شد
شنو احوال خسرو تا که چون شد
چو بیرون رفت شیرین از میانه
دل خسرو شد از تیرش نشانه
به جست و جوی او هر گوشه گردید
نه از او و نه از گردش اثر دید
پس آنگه در طلب بیچاره خسرو
به جست و جوی آن مه در تک و دو
ز گیسویش همه شب آه می کرد
حدیث روی او با ماه می کرد
نظر می کرد هر دم سوی پروین
ستاره می شمرد از اشک رنگین
ز مژگان، لعل و مروارید می سفت
به راه یار می افشاند و می گفت
ببین دولت که چون بر ما در این دشت
چو برقی آمد و چون ماه بگذشت
بود عمر آدمی را چون مه بدر
بر آن عمر این بدن همچون شب قدر
در این ره بس کساکو می توانست
که قدرش داند و قدرش ندانست
مشو غافل که پیش چشم محرم
سراسر عمر نبود غیر یک دم
کسی کو پایه عالم شناسد
ازل را با ابد یک دم شناسد
کنون کت مرغ در دام است دریاب
که شاید برپرد چون گیردت خواب
چو اینها گفت با خود یک زمانی
و زان دلبر ندادش کس نشانی
در آن صحرا از آن گل یاد می کرد
چو بلبل نعره و فریاد می کرد
گهی می گفت آه ای سرو آزاد
گلی بودی و بربودت ز من باد
به دستم آمدی در غایت ناز
ندانستم ز دستم چون شدی باز
سعادت آمدم نشناختم پیش
گواهی می دهم بر کوری خویش
حدیث من بدان ماند که ایام
به سر کرد و ندید از عمر جز نام
ازین پوشش چرا من عور گشتم
به چشمم خاک شد زان کور گشتم
شوم صابر بسازم با چنین درد
نکوبم بیش از این من آهن سرد
ازین آتش بسازم من به دودی
پشیمانی ندارد هیچ سودی
ز بس زاری از آن چشمان پر درد
به گرد چشمه هر سو چشمه ای کرد
شد از اشکش به یاد روی شیرین
همه صحرا پر از گلهای رنگین
هر آن منزل کز آب چشم می شست
در آن ره نرگس و بادام می رست
ز عکس عارضش هنگام رفتار
شدی صحرا سراسر زعفران زار
زاشک سرخ او رستی در آن باغ
هزاران لاله با دلهای پر داغ
سخن چون گفتی از آن زلف در هم
بنفشه سر به پیش افکندی از غم
ز راهش بس که از هر سو نظر کرد
ز چشمش چشمه ها هر گوشه سر کرد
زبس کابش شدی از چشم بی خواب
بدی دایم به پیشش چشمه آب
ز راه خویش هر گردی که رفتی
ز چشم آبش زدی وین بیت گفتی
اجل، گو خاک در چشمم میفکن
که آب ماست زین سرچشمه روشن
بسی می بایدش خون جگر خورد
زسختی تا به آسانی رسد مرد
چو شمعش دل بسی پر سوز گردد
شبی بر خسته ای تا روز گردد
کشد بسیار گرم و سرد بشنو
درختی تا بر آرد میوه نو
به خود، بی خود، به صد زاری و صد سوز
همه شب این مثل می گفت تا روز
فلک بسیار دوری با سر آرد
زمین تا خوشه گندم بر آرد
چنین شد حال خسرو وان(آن)ماه
ببین تا چون شد از تقدیر الله
نیاسود و نیارامید یک دم
سوی شهر مداین رفت خرم
چو شد سوی مداین آن صنم تیز
خبر پرسید از مشکوی شبدیز
خبر پرسان چو شد درگاه شه دید
روانی شد درون از کس نترسید
فرود آمد درون خانه شاه
ازو گشته خجل هم مهر و هم ماه
شدند از شکل او و نقش شبدیز
همه حیران پری رویان پرویز
پرستارانه پیشش صف کشیدند
به بانوییش بر خود برگزیدند
بدان گل، گرچه می بودند مایل
همی خوردند ازو صد خار بر دل
وی از احوال خسرو نیز پرسید
وز ایشان چون حدیث شاه بشنید
پس از حالش تفحص ها نمودند
به بهتر مدحتی او را ستودند
زبان بگشود شیرین بر دعاشان
بر آن افزود هم بی حد، ثناشان
که ای خوبان حدیث من دراز است
مع القصه به پرویزم نیاز است
ز حال خویشتن حالی منم لال
چو آید او شود معلوم تان حال
توقع دارم از خوبان پرویز
که باشند آگه از تیمار شبدیز
ز شیرین و ز خسرو این چنین گفت
که خسرو از پدر چون روی برتافت
در آن ره صحبت شاپور دریافت
سوی ارمن روانه کرد او را
که جست و جو کند آن ماهرو را
روان شد در پی اش چون باد در حال
که نتوانست در آن کار اهمال
که ناگه یک سحر تنها ز لشکر
به یک سو شد هوای یار در سر
قضا را گشت پیدا مرغزاری
زمینی در نکویی چون نگاری
در آنجا چشمه ای چون چشمه خور
چه باشد خور کزو صد بار بهتر
بر آن سرچشمه اسبی دید بسته
میان چشمه هم سروی نشسته
تنش مانند سیم و چشمه سیماب
زاندامش فتاده لرزه بر آب
پری مثلش ندیده قاف تا قاف
پرندی نیلگون بر بسته تا ناف
چو خسرو دید آن شبدیز با ماه
برآمد از دل گم گشته اش آه
بگفتا آنکه وصفش می شنیدم
نمردم تا به چشم خویش دیدم
زمانی گوشه ای بگرفت و بنشست
که جای ماهی اش مه بود در شست
چو یک دم کرد آن مه را نظاره
بدید آن ماه او را از کناره
خجل گردید و برد از کار خود زشت
ز هر سو موی بر اعضا فرو هشت
چو شد موهاش بر اعضا پریشان
تو گفتی ماه شد در ابر پنهان
به خود گفت این کدامین مه چنین است
عجب گر آنکه می جستم نه این است
و زان سوی دگر آن سرو آزاد
دلش در بر، روان در لرزه افتاد
چرا کان صورت زیبا که شاپور
به من بنمود دیدم اینک از دور
دگر گفت این کی او باشد، خیال است
وصال او بدین زودی محال است
ز آب آمد برون و آهنگ ره ساخت
چه دانست او که یارش بود و نشناخت
چو شیرین این چنین زانجا برون شد
شنو احوال خسرو تا که چون شد
چو بیرون رفت شیرین از میانه
دل خسرو شد از تیرش نشانه
به جست و جوی او هر گوشه گردید
نه از او و نه از گردش اثر دید
پس آنگه در طلب بیچاره خسرو
به جست و جوی آن مه در تک و دو
ز گیسویش همه شب آه می کرد
حدیث روی او با ماه می کرد
نظر می کرد هر دم سوی پروین
ستاره می شمرد از اشک رنگین
ز مژگان، لعل و مروارید می سفت
به راه یار می افشاند و می گفت
ببین دولت که چون بر ما در این دشت
چو برقی آمد و چون ماه بگذشت
بود عمر آدمی را چون مه بدر
بر آن عمر این بدن همچون شب قدر
در این ره بس کساکو می توانست
که قدرش داند و قدرش ندانست
مشو غافل که پیش چشم محرم
سراسر عمر نبود غیر یک دم
کسی کو پایه عالم شناسد
ازل را با ابد یک دم شناسد
کنون کت مرغ در دام است دریاب
که شاید برپرد چون گیردت خواب
چو اینها گفت با خود یک زمانی
و زان دلبر ندادش کس نشانی
در آن صحرا از آن گل یاد می کرد
چو بلبل نعره و فریاد می کرد
گهی می گفت آه ای سرو آزاد
گلی بودی و بربودت ز من باد
به دستم آمدی در غایت ناز
ندانستم ز دستم چون شدی باز
سعادت آمدم نشناختم پیش
گواهی می دهم بر کوری خویش
حدیث من بدان ماند که ایام
به سر کرد و ندید از عمر جز نام
ازین پوشش چرا من عور گشتم
به چشمم خاک شد زان کور گشتم
شوم صابر بسازم با چنین درد
نکوبم بیش از این من آهن سرد
ازین آتش بسازم من به دودی
پشیمانی ندارد هیچ سودی
ز بس زاری از آن چشمان پر درد
به گرد چشمه هر سو چشمه ای کرد
شد از اشکش به یاد روی شیرین
همه صحرا پر از گلهای رنگین
هر آن منزل کز آب چشم می شست
در آن ره نرگس و بادام می رست
ز عکس عارضش هنگام رفتار
شدی صحرا سراسر زعفران زار
زاشک سرخ او رستی در آن باغ
هزاران لاله با دلهای پر داغ
سخن چون گفتی از آن زلف در هم
بنفشه سر به پیش افکندی از غم
ز راهش بس که از هر سو نظر کرد
ز چشمش چشمه ها هر گوشه سر کرد
زبس کابش شدی از چشم بی خواب
بدی دایم به پیشش چشمه آب
ز راه خویش هر گردی که رفتی
ز چشم آبش زدی وین بیت گفتی
اجل، گو خاک در چشمم میفکن
که آب ماست زین سرچشمه روشن
بسی می بایدش خون جگر خورد
زسختی تا به آسانی رسد مرد
چو شمعش دل بسی پر سوز گردد
شبی بر خسته ای تا روز گردد
کشد بسیار گرم و سرد بشنو
درختی تا بر آرد میوه نو
به خود، بی خود، به صد زاری و صد سوز
همه شب این مثل می گفت تا روز
فلک بسیار دوری با سر آرد
زمین تا خوشه گندم بر آرد
چنین شد حال خسرو وان(آن)ماه
ببین تا چون شد از تقدیر الله
نیاسود و نیارامید یک دم
سوی شهر مداین رفت خرم
چو شد سوی مداین آن صنم تیز
خبر پرسید از مشکوی شبدیز
خبر پرسان چو شد درگاه شه دید
روانی شد درون از کس نترسید
فرود آمد درون خانه شاه
ازو گشته خجل هم مهر و هم ماه
شدند از شکل او و نقش شبدیز
همه حیران پری رویان پرویز
پرستارانه پیشش صف کشیدند
به بانوییش بر خود برگزیدند
بدان گل، گرچه می بودند مایل
همی خوردند ازو صد خار بر دل
وی از احوال خسرو نیز پرسید
وز ایشان چون حدیث شاه بشنید
پس از حالش تفحص ها نمودند
به بهتر مدحتی او را ستودند
زبان بگشود شیرین بر دعاشان
بر آن افزود هم بی حد، ثناشان
که ای خوبان حدیث من دراز است
مع القصه به پرویزم نیاز است
ز حال خویشتن حالی منم لال
چو آید او شود معلوم تان حال
توقع دارم از خوبان پرویز
که باشند آگه از تیمار شبدیز
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۵ - پاسخ بانوی خانقاه به محمد و خواستن پهلوانان را
چو بشنید بانو چنین داستان
بدو گفت احسنت ایا پهلوان
که گشته است گیتی به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بداندیش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بکام آمده است
چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر
که خورشید باشد به تاریک ابر
یک امروزمان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شیشه سنگ
بباید برون برد سرمایه را
نشاید خبر کرد همسایه را
که گر آسمان نطع کین گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاک گیرد ببر پیکرم
وگر باد دزدد ز سر چادرم
اگر این سرم زیر پر ماندا
وگر افسرم زیر سر ماندا
از آن به که چون معجرم واشود
نصیب سر دخت آقا شود
بداندیش بیند کمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آید بسر خوشترم
که انگشت او بیند انگشترم
بلرزد بخاک اندرون جان من
که یحیی کند باز یخدان من
محمد قوی پنجگان را بخواند
خروشی بر آورد و اشگی فشاند
که ای دوستان وقت غمخواریست
یک امروز در چشم ما تاریست
بباید که این مال بیرون برید
سوی خانه خویشتن بسپرید
بدین گونه استاد و بردند مال
در اندر خریطه زر اندر جوال
همه کسوت روم و دیبای چین
سمور و خز و رخت ابریشمین
ز افزونی دیبه ششتری
جهان تنگ تر شد ز انگشتری
به هر یک جداگانه تسلیم شد
همه جیبشان پر زر و سیم شد
که چون باز آرد، دگر باره ساز
همه برده خود بیارند باز
نگردد یکی جبه شان حیف و میل
بسنجند مقدار هر یک بکیل
بدو گفت احسنت ایا پهلوان
که گشته است گیتی به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بداندیش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بکام آمده است
چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر
که خورشید باشد به تاریک ابر
یک امروزمان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شیشه سنگ
بباید برون برد سرمایه را
نشاید خبر کرد همسایه را
که گر آسمان نطع کین گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاک گیرد ببر پیکرم
وگر باد دزدد ز سر چادرم
اگر این سرم زیر پر ماندا
وگر افسرم زیر سر ماندا
از آن به که چون معجرم واشود
نصیب سر دخت آقا شود
بداندیش بیند کمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آید بسر خوشترم
که انگشت او بیند انگشترم
بلرزد بخاک اندرون جان من
که یحیی کند باز یخدان من
محمد قوی پنجگان را بخواند
خروشی بر آورد و اشگی فشاند
که ای دوستان وقت غمخواریست
یک امروز در چشم ما تاریست
بباید که این مال بیرون برید
سوی خانه خویشتن بسپرید
بدین گونه استاد و بردند مال
در اندر خریطه زر اندر جوال
همه کسوت روم و دیبای چین
سمور و خز و رخت ابریشمین
ز افزونی دیبه ششتری
جهان تنگ تر شد ز انگشتری
به هر یک جداگانه تسلیم شد
همه جیبشان پر زر و سیم شد
که چون باز آرد، دگر باره ساز
همه برده خود بیارند باز
نگردد یکی جبه شان حیف و میل
بسنجند مقدار هر یک بکیل
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۵ - به درک فرستادن امیر مختار چهار کس از قاتلان سبط احمد مختار (ص) را
چهارم عبید ابن اسود به نام
که بد خوی بود و زنسل حرام
هم اینسان به رزم خداوند دین
بدند اندر آن پهنه ی سهمگین
به دژخیم فرمود فرمانروای
کز این ناکسان هم بپرداز جای
فرومایه در خورد گفت و شنود
نپایید و سرشان ببرید زود
چنان کرد دژخیم کان نامدار
همی خواست از کشتن آن چهار
چو بگذشت زین ماجرا چند روز
به روزی که خور بود گیتی فروز
بیاراست مختار خرگاه داد
بیفروخت رخساره، کرسی نهاد
سران سپه سروران دیار
به ایوان مختار جستند بار
که بد خوی بود و زنسل حرام
هم اینسان به رزم خداوند دین
بدند اندر آن پهنه ی سهمگین
به دژخیم فرمود فرمانروای
کز این ناکسان هم بپرداز جای
فرومایه در خورد گفت و شنود
نپایید و سرشان ببرید زود
چنان کرد دژخیم کان نامدار
همی خواست از کشتن آن چهار
چو بگذشت زین ماجرا چند روز
به روزی که خور بود گیتی فروز
بیاراست مختار خرگاه داد
بیفروخت رخساره، کرسی نهاد
سران سپه سروران دیار
به ایوان مختار جستند بار
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثالثة - فی الغزو
حکایت کرد مرا دوستی که دل در متابعت او بود و جان در مشایعت او، که وقتی از اوقات که شب جوانی مظلم و غاسق بود و درخت.
کودکی راسخ و باسق، باغ جوانی از شکوفه طرب تازه بود و ریاحین عیش بی حد و اندازه، خواستم که بر امهات بلاد گذری کنم و اختبار را اختیار سفری پیش گیرم، با یاران یکتا و اخوان صفا مشورتی کردم، هر یک سفری را تعیین و عزیمتی را تحسین کردند.
یکی گفت: سفر تجارت سفری مبارک و میمونست و حرکتی محمود و موزون، احوال دنیا بدو مرتب شود و مرد در وی مجرب و مهذب گردد صید منال ازو در شست آید و مال حلال از وی بدست.
دیگری گفت: سفر حج باید کرد و اندیشه مهم دین باید خورد که مسلمانی را رکنی از ارکان است و پایه ای از پایه های ایمان، ادای فرضی مبرم است و قضای قرضی محکم.
دیگری گفت که: این کار زهاد و عبادست و سفر جوانان سفر جهاد، خاصه اکنون که صبح اسلام شام شده است و نفیر غزو عام ثغر روم را خرقی افتاده و سد مسلمانی ثلمه ای پدید آمده، فحول رجال بدان طرف میتازد و شبان ابطال بدان شهادت می نازند، زنان آن نواحی بدوک و سوزن کارزار می کنند و کودکان آن طرف به نی و چوب پیکار می جویند.
اگر خطر کنی بدان طرف باید رفت و اگر سفر کنی کسب آن شرف باید کرد.
گر قصد کنی بکوی او باید کرد
ور آب خوری ز جوی او باید خورد
که سفر تجارت کار بخیلانست و اختیار حج پیشه علیلان، کشتن در مصاف دیگر است و گشتن در طواف دیگر، مئزر احرام گشادن دیگر و مغفر اقدام بر سر نهادن دیگر، از زیارت مشعرالحرام و رکن و مقام تا وقوف بمقتل الاجسام و مسقط اللهام تفاوتهاست، نه هر که پای گام زدن آرد دست حسام زدن دارد و نه هر که در مسالک گام تواند زد در مهالک اقدام تواند نمود.
نه هر که گام تواند زدن ببیدا در
سنان و تیغ تواند زدن بهیجا در
بسوی معرکه غزو مرد وار بتاز
که زن چو مرد باستد بصحن بطحا در
چون این شرح و تفصیل شنیدم و این ترجیح و تفضیل دیدم عزم غزو درست کردم و از هرات قصد بست نمودم، تیغ یمانی بر میان و عقیله ای زیرران، درع داودی در بر و مغفر عادی، بر سر، کمندی تابدار در بازو و پرندی آبدار در پهلو و سپری مکی در پشت و نیزه خطی در مشت، با آفتاب هم سنان و با باد هم عنان؛
بدین نمط و نسق، من الفلق الی الغسق در رفقه تازیان با جماعت غازیان میراندم و قوارع قرآن مجید می خواندم، بآمد و شد مسا و صباح و اختلاف غدو و رواح به ثغر هند رسیدم و همهمه مراکب تازیان و دندنه مواکب غازیان بشنیدم
مجاهدان راه حق، خدای را شکر کردند و آواز الله اکبر برمیآوردند دل بر شربت تیغ آبدار و ضربت رمح جان سپار نهادند و دست اخوت ایمان در گردن وداع جان کردند.
یعانق بعضهم بعضا وداعا
وداع مفارق عدم اجتماعا
فما من واصل الا و یوما
یشیعه ید الدنیا خداعا
دیگر روز که جهاد اکبر و التقاء لشگر خاسته بود و من رکبة اللیل الداجی الی رقبة الصباح المفاجی در استعداد اسباب پیکار وکارزار بودم و لحظه ای در آن شب دراز نغنودم؛
تا آن زمان که الحان اذان از زبان بآذان و خروش خروس بالحان کوس بگوش پیوست و ندای حی علی الفلاح با غناء هلموا الی الراح جمع شد و زاغ خدور رواح در سلسله کافور ریاح صباح آویخت و شیطان شب از سلطان روز بگریخت.
فلاح الصبح مبتسم الثنایا
و عاد اللیل مقصوص الجناح
و طار غراب اوکار الدیاجی
اذا ما حل بازی الصباح
برخاستم و نماز را بیاراستم با جمع قوافل فرایض و نوافل بگزاردم و روی بترتیب کار و تعبیه و تدبیر کارزار آوردم، یکی سنان رومی میزدود و دیگری عنان عقیلی می گشود، چون تنگ بر تازیان ننگ کردیم و رای و عزم جنگ نمودیم.
سلسله صفها بهم پیوسته گشت و رکاب مبارزان در هم بسته، صرصر حدثان در تنسم آمد و اسنان سنان در تبسم، لب اجل بر چهره امل خندیدن گرفت و چشم روزگار بر مبارزان گریستن، خون در رگها بجوش آمد و سر بر تنها در خروش، باز اجل پر برگشاد و مرغ امل سر بنهاد، لب تیغ با سرها در اسرار آمده و زبان سنان با جان و روان در گفتار و پیکار شده.
پیک قضا بداد بتن ها پیام مرگ
شد استوار در هدف جان سهام مرگ
ساقی مرد افکن احداث روزگار
اندر فکند باده باقی بجام مرگ
پس چون خطوط صفها متوازی شد و اطراف معرکه متساوی گشت، رجال قتال بر جای خود بایستادند و دل بر قضای مبرم آسمانی و حکم محکم ربانی بنهادند
جوانی دیدم بلند قد ملیح خد، لطیف لهجت، ظریف بهجت، قایم در میان دوصف، نیزه خطی بکف و تیغ هندی بکتف، ندا میداد و بزبان فصیح می گفت:
یا شبان العجم و العرب و یا فتیان الحسب و النسب، یا معشر الشاهدین و المجاهدین الصابرین الزاهدین، ان المصرع المهیب مقامکم و الموت الزوام امامکم و الطعن الشدید طعامکم و الضرب الفجیع ادامکم، اعلموا انی امینکم و نصیحکم و فی هذا الداء العضال مسیحکم، لا تتأخروا فیخذل طریحکم و لا تهربوا فیقتل جریحکم و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ریحکم، کم من دماء فی هذالسبیل اریقت و کم من نفس الی مصرعها سیقت فاقتدوا بالشهداء الغابرین و اعلموا انما الدنیا طریق العابرین و اصبروا ان الله مع الصابرین
پس سیاقت سخن بگردانید و سلسله نظم بجنبانید، لحم ملیح را در عظم بربست و نثر فصیح را در نظم پیوست، در رمنظوم را برفشاند و این قطعه را بخواند:
یا رفقة السیف الیمانی الخضیب
و زمرة الرمح الاصم المصیب
قوموا بحق الدین مستقبلا
و حققوا قول طرید غریب
و ثبتوا و احتملوا و اصبروا
علی الفراع المدمیات الخضیب
لا تنزلو الرعب قلوا لکم
فانما الحرب سجال القلیب
و ارتقبوا فتحا قریب الجنی
فان عون الله نعم الرقیب
و بادروا بالملتقی بالکم
نصر من الله و فتح قریب
پس مخاطبه کرخیان بمعاتبه بلخیان بدل کرد و خطیب وار ثنائی بگفت و عندلیب وار نوائی بزد، چون ادباء طبع را بساخت و این قطعه برین گونه پرداخت.
روز جنگ است جنگ باید کرد
کوشش نام و ننگ باید کرد
تا شود عرصه مراد فراخ
ننگ بر اسب تنگ باید کرد
وقت جوشش شتاب باید جست
گاه کوشش درنگ باید کرد
شکم گاو و پشت ماهی را
ز اشگ شمشیر رنگ باید کرد
دست پیکار روز کوشش و کار
در دهان نهنگ باید کرد
هر دم از خون ادیم خاکی را
چون ادیم پلنگ باید کرد
ادهم و اشهب مراکب را
نعل بر بند و تنگ باید کرد
چون این قطعه یارانرا بشنوانید عنان مرکب سخن بگردانید و گفت: والله انی فی الاخوة مطابقکم و الی هذا الخیر مسابقکم، پس فرق اسلام از عجمی و شامی و هاشمی و هشامی هر که بودند تن بداور قضا بدادند و روی بزمره اعداء نهادند، تقدیر دامن یکی از بمذبح میرسانید و یکی را در مشرح می خوابانید، شدت کارزار بغایت کشید و حدت پیکار بنهایت رسید.
فمهنم من یفتخر و منهم من یرثی و منهم من ینتصر و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر، آن روز از کاهل صباح تا سافل رواح در بلای آن خطر بودیم و در غلوای آن کر و فر بماندیم و یک لحظه از جنگ نیاسودیم.
چون حبشی شب پای در نهاد ورومی روز رخت بر نهاد، کواکب ثواقب آسمانی سر از روزن دخانی برداشت و چون دست بنات النعش در گردن گردون حمایل شد و پرده دار ظلام میان کفر و اسلام حایل گشت، من در ثنای آن گیرو دار و در ضمن آن بیکار و کارزار در اندیشه بازیافت آن جوان می بودم و شمایل او را با خود می ستودم.
چون شباهنگ بغروب آهنگ کرد و مشاطه دهر جبین صباح را رنگ کرد، با باد صبحدم در تک و پوی شدم و بقدم عشق در جستجوی آمدم، از آن مقصود جز سپوی و سنگ ندیدم و از آن مفقود جز بوی و رنگ نیافتم.
معلوم من نشد که سرانجام او چه بود؟
وز تلخ و شور در قدح جام او چه بود؟
از دست ساقیان تعدی روزگار
حظ دهان و مدخر کام او چه بود؟
کودکی راسخ و باسق، باغ جوانی از شکوفه طرب تازه بود و ریاحین عیش بی حد و اندازه، خواستم که بر امهات بلاد گذری کنم و اختبار را اختیار سفری پیش گیرم، با یاران یکتا و اخوان صفا مشورتی کردم، هر یک سفری را تعیین و عزیمتی را تحسین کردند.
یکی گفت: سفر تجارت سفری مبارک و میمونست و حرکتی محمود و موزون، احوال دنیا بدو مرتب شود و مرد در وی مجرب و مهذب گردد صید منال ازو در شست آید و مال حلال از وی بدست.
دیگری گفت: سفر حج باید کرد و اندیشه مهم دین باید خورد که مسلمانی را رکنی از ارکان است و پایه ای از پایه های ایمان، ادای فرضی مبرم است و قضای قرضی محکم.
دیگری گفت که: این کار زهاد و عبادست و سفر جوانان سفر جهاد، خاصه اکنون که صبح اسلام شام شده است و نفیر غزو عام ثغر روم را خرقی افتاده و سد مسلمانی ثلمه ای پدید آمده، فحول رجال بدان طرف میتازد و شبان ابطال بدان شهادت می نازند، زنان آن نواحی بدوک و سوزن کارزار می کنند و کودکان آن طرف به نی و چوب پیکار می جویند.
اگر خطر کنی بدان طرف باید رفت و اگر سفر کنی کسب آن شرف باید کرد.
گر قصد کنی بکوی او باید کرد
ور آب خوری ز جوی او باید خورد
که سفر تجارت کار بخیلانست و اختیار حج پیشه علیلان، کشتن در مصاف دیگر است و گشتن در طواف دیگر، مئزر احرام گشادن دیگر و مغفر اقدام بر سر نهادن دیگر، از زیارت مشعرالحرام و رکن و مقام تا وقوف بمقتل الاجسام و مسقط اللهام تفاوتهاست، نه هر که پای گام زدن آرد دست حسام زدن دارد و نه هر که در مسالک گام تواند زد در مهالک اقدام تواند نمود.
نه هر که گام تواند زدن ببیدا در
سنان و تیغ تواند زدن بهیجا در
بسوی معرکه غزو مرد وار بتاز
که زن چو مرد باستد بصحن بطحا در
چون این شرح و تفصیل شنیدم و این ترجیح و تفضیل دیدم عزم غزو درست کردم و از هرات قصد بست نمودم، تیغ یمانی بر میان و عقیله ای زیرران، درع داودی در بر و مغفر عادی، بر سر، کمندی تابدار در بازو و پرندی آبدار در پهلو و سپری مکی در پشت و نیزه خطی در مشت، با آفتاب هم سنان و با باد هم عنان؛
بدین نمط و نسق، من الفلق الی الغسق در رفقه تازیان با جماعت غازیان میراندم و قوارع قرآن مجید می خواندم، بآمد و شد مسا و صباح و اختلاف غدو و رواح به ثغر هند رسیدم و همهمه مراکب تازیان و دندنه مواکب غازیان بشنیدم
مجاهدان راه حق، خدای را شکر کردند و آواز الله اکبر برمیآوردند دل بر شربت تیغ آبدار و ضربت رمح جان سپار نهادند و دست اخوت ایمان در گردن وداع جان کردند.
یعانق بعضهم بعضا وداعا
وداع مفارق عدم اجتماعا
فما من واصل الا و یوما
یشیعه ید الدنیا خداعا
دیگر روز که جهاد اکبر و التقاء لشگر خاسته بود و من رکبة اللیل الداجی الی رقبة الصباح المفاجی در استعداد اسباب پیکار وکارزار بودم و لحظه ای در آن شب دراز نغنودم؛
تا آن زمان که الحان اذان از زبان بآذان و خروش خروس بالحان کوس بگوش پیوست و ندای حی علی الفلاح با غناء هلموا الی الراح جمع شد و زاغ خدور رواح در سلسله کافور ریاح صباح آویخت و شیطان شب از سلطان روز بگریخت.
فلاح الصبح مبتسم الثنایا
و عاد اللیل مقصوص الجناح
و طار غراب اوکار الدیاجی
اذا ما حل بازی الصباح
برخاستم و نماز را بیاراستم با جمع قوافل فرایض و نوافل بگزاردم و روی بترتیب کار و تعبیه و تدبیر کارزار آوردم، یکی سنان رومی میزدود و دیگری عنان عقیلی می گشود، چون تنگ بر تازیان ننگ کردیم و رای و عزم جنگ نمودیم.
سلسله صفها بهم پیوسته گشت و رکاب مبارزان در هم بسته، صرصر حدثان در تنسم آمد و اسنان سنان در تبسم، لب اجل بر چهره امل خندیدن گرفت و چشم روزگار بر مبارزان گریستن، خون در رگها بجوش آمد و سر بر تنها در خروش، باز اجل پر برگشاد و مرغ امل سر بنهاد، لب تیغ با سرها در اسرار آمده و زبان سنان با جان و روان در گفتار و پیکار شده.
پیک قضا بداد بتن ها پیام مرگ
شد استوار در هدف جان سهام مرگ
ساقی مرد افکن احداث روزگار
اندر فکند باده باقی بجام مرگ
پس چون خطوط صفها متوازی شد و اطراف معرکه متساوی گشت، رجال قتال بر جای خود بایستادند و دل بر قضای مبرم آسمانی و حکم محکم ربانی بنهادند
جوانی دیدم بلند قد ملیح خد، لطیف لهجت، ظریف بهجت، قایم در میان دوصف، نیزه خطی بکف و تیغ هندی بکتف، ندا میداد و بزبان فصیح می گفت:
یا شبان العجم و العرب و یا فتیان الحسب و النسب، یا معشر الشاهدین و المجاهدین الصابرین الزاهدین، ان المصرع المهیب مقامکم و الموت الزوام امامکم و الطعن الشدید طعامکم و الضرب الفجیع ادامکم، اعلموا انی امینکم و نصیحکم و فی هذا الداء العضال مسیحکم، لا تتأخروا فیخذل طریحکم و لا تهربوا فیقتل جریحکم و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ریحکم، کم من دماء فی هذالسبیل اریقت و کم من نفس الی مصرعها سیقت فاقتدوا بالشهداء الغابرین و اعلموا انما الدنیا طریق العابرین و اصبروا ان الله مع الصابرین
پس سیاقت سخن بگردانید و سلسله نظم بجنبانید، لحم ملیح را در عظم بربست و نثر فصیح را در نظم پیوست، در رمنظوم را برفشاند و این قطعه را بخواند:
یا رفقة السیف الیمانی الخضیب
و زمرة الرمح الاصم المصیب
قوموا بحق الدین مستقبلا
و حققوا قول طرید غریب
و ثبتوا و احتملوا و اصبروا
علی الفراع المدمیات الخضیب
لا تنزلو الرعب قلوا لکم
فانما الحرب سجال القلیب
و ارتقبوا فتحا قریب الجنی
فان عون الله نعم الرقیب
و بادروا بالملتقی بالکم
نصر من الله و فتح قریب
پس مخاطبه کرخیان بمعاتبه بلخیان بدل کرد و خطیب وار ثنائی بگفت و عندلیب وار نوائی بزد، چون ادباء طبع را بساخت و این قطعه برین گونه پرداخت.
روز جنگ است جنگ باید کرد
کوشش نام و ننگ باید کرد
تا شود عرصه مراد فراخ
ننگ بر اسب تنگ باید کرد
وقت جوشش شتاب باید جست
گاه کوشش درنگ باید کرد
شکم گاو و پشت ماهی را
ز اشگ شمشیر رنگ باید کرد
دست پیکار روز کوشش و کار
در دهان نهنگ باید کرد
هر دم از خون ادیم خاکی را
چون ادیم پلنگ باید کرد
ادهم و اشهب مراکب را
نعل بر بند و تنگ باید کرد
چون این قطعه یارانرا بشنوانید عنان مرکب سخن بگردانید و گفت: والله انی فی الاخوة مطابقکم و الی هذا الخیر مسابقکم، پس فرق اسلام از عجمی و شامی و هاشمی و هشامی هر که بودند تن بداور قضا بدادند و روی بزمره اعداء نهادند، تقدیر دامن یکی از بمذبح میرسانید و یکی را در مشرح می خوابانید، شدت کارزار بغایت کشید و حدت پیکار بنهایت رسید.
فمهنم من یفتخر و منهم من یرثی و منهم من ینتصر و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر، آن روز از کاهل صباح تا سافل رواح در بلای آن خطر بودیم و در غلوای آن کر و فر بماندیم و یک لحظه از جنگ نیاسودیم.
چون حبشی شب پای در نهاد ورومی روز رخت بر نهاد، کواکب ثواقب آسمانی سر از روزن دخانی برداشت و چون دست بنات النعش در گردن گردون حمایل شد و پرده دار ظلام میان کفر و اسلام حایل گشت، من در ثنای آن گیرو دار و در ضمن آن بیکار و کارزار در اندیشه بازیافت آن جوان می بودم و شمایل او را با خود می ستودم.
چون شباهنگ بغروب آهنگ کرد و مشاطه دهر جبین صباح را رنگ کرد، با باد صبحدم در تک و پوی شدم و بقدم عشق در جستجوی آمدم، از آن مقصود جز سپوی و سنگ ندیدم و از آن مفقود جز بوی و رنگ نیافتم.
معلوم من نشد که سرانجام او چه بود؟
وز تلخ و شور در قدح جام او چه بود؟
از دست ساقیان تعدی روزگار
حظ دهان و مدخر کام او چه بود؟