عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۱- ابوعبداللّه احمدبن حنبل، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ سنت و قاهر اهل بدعت، ابوعبداللّه احمدبن حنبل، رضی اللّه عنه
مخصوص بود به ورع و تقوی، و حافظ حدیث پیغمبر بود، علیه السّلام. و این طبقه بجمله از فریقین وی را مبارک داشته‌اند و صحبت مشایخ بزرگ دریافته بود، چون ذوالنون مصری و بشر حافی و سری سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان، رضی اللّه عنهم.
و ظاهر الکرامات و صحیح الفراسات بود و اینچه امروز بعضی از مشبهه تعلق بدو کنند آن بر وی افتراست و موضوع و وی از آن جمله بری است.
و وی را اعتقادی است اندر اصول دین پسندیدهٔ علما و چون به بغداد معتزله غلبه کردند گفتند وی راتکلیف باید کرد تا قرآن را مخلوق گوید. پیرو ضعیف بود. دستهاش بر عُقابَیْن کشیدند و هزار تازیانه بزدندش که: «قرآن را مخلوق گوی.» نگفت و اندر آن میانه بند ازارش بگشاد و دستهاش بسته بود. دو دست دیگر پدیدار آمد و ازار ببست. چون این برهان بدیدند بگذاشتندش. و هم اندر آن جراحت فرمان یافت.
و اندر آخر عهد وی قومی به نزدیک وی آمدند و گفتند: «چه گویی اندر این قوم که تو را بزدند؟» گفت: «چه گویم؟ از برای خدای زدند. پنداشتند که من بر باطلم. اگر ایشان بر حق‌اند به مجرد زخم من به قیامت با ایشان خصمی نکنم.»
و وی را کلام است عالی اندر معاملت، و هرکه ازوی مسألتی پرسیدی، اگر معاملتی بودی، جواب گفتی و اگر حقیقتی، حواله به بشر حافی کردی؛ چنان‌که روزی یکی بیامد و گفت: «ما الإخلاصُ؟ قال: «الخَلاصُ مِنْ آفاتِ الأعمالِ.» :«اخلاص چیست؟» گفت: «اخلاص آن است که از آفات اعمال خلاص یابی؛ یعنی: عملت بی ریا و سُمعه شود.» گفت: «ما التّوکّل؟» قال: «الثّقة باللّه.» :«توکل چیست؟» گفت: «باور و استوار داشت خدای اندر روزی خود.»
گفت: «ما الرضا؟» قال: «تسلیم الأمور إلی اللّه.» :«رضا چیست؟» گفت:«آن که کارهای خود به خداوند تعالی سپاری.»
گفت: «ما المحبّة؟» :«محبت چیست؟» گفت: «این از بشر حافی پرس؛ که تا وی زنده است من جواب این نکنم.»
و احمد بن حنبل رحمة اللّه علیه اندر همه احوال ممتحن بود در حال حیات از طعن معتزله، و در حال ممات ازتهمت‌های مشبهه؛ تا حدی که اهل سنت و جماعت آنان که بر حال وی واقف نگشته‌اند وی را تهمت کنند و وی از آن بری است. و اللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۶- ابوحَفص عمر بن سالم النّیسابوریّ رضی اللّه عنهالحدّاد
و منهم: شیخ المشایخ خراسان، و نادرهٔ کلّ جهان، ابوحفص عمر بن سالم النیّسابوری رضی اللّه عنه الحدّاد
از بزرگان و سادات قوم بود و ممدوح جملهٔ مشایخ. صاحب ابوعبداللّه الابیوردی بود و رفیق احمد خضرویه. شاه شجاع ازکرمان به زیارت وی آمد.
و وی به بغداد شد به زیارت مشایخ. اندر تازی نصیبی نداشت. چون به بغداد آمد مریدان با یک‌دیگر گفتند که: «شَیْنی باشد که مر شیخ الشیوخ خراسان را ترجمانی باید تا سخن ایشان را بداند.» چون به مسجد شونیزیه آمد مشایخ جمله بیامدند و جنید با ایشان بود. وی تازی فصیح می‌گفت با ایشان؛ چنان‌که جمله از فصاحت وی عاجز شدند از وی سؤال کردند که: «مَا الفُتُوَّةُ؟» وی گفت: «شما ابتدا کنید و قولی بگویید.» جنید گفت: «الفُتُوَّةُ عندی تَرْکُ الرُّوْیةِ و إسْقاطُ النِسْبةِ. فتوت نزدیک من آن است که فتوت را نبینی و آن‌چه کرده باشی به خود نسبت نکنی که: این من می‌کنم.» بوحفص گفت: «ما أحْسَنَ ما قالَ الشّیخُ، و لکنَّ الفُتُوَّةَ عِنْدی أداءُ الإنصافِ و ترکُ مُطالَبةِ الإنصافِ. نیکوست آن‌چه شیخ گفت؛ ولیکن فتوت به نزدیک من دادن انصاف بود و ترک طلب کردن انصاف.» جنید گفت، رحمهم اللّه:«قوموا یا أصحابَنا، فقد زادَ ابوحفص علی آدَمَ و ذُریّته. برخیزید یا اصحابنا که زیادت آورد ابوحفص بر آدم و ذریت وی اندر جوانمردی.»
و چنین گویند که ابتدای حال وی چنان بود که بر کنیزکی شیفته شد. وی را گفتند که: «اندر شارستان نسا بهر جهودی است ساحر، حِیَلِ این شغل تو به نزدیک وی است.» بوحفص به نزدیک وی آمد و حال بازگفت. جهود گفت: «تو را چهل شبانروز نماز نباید کرد و ذکر حق و اعمال خیر و نیت نیکو نباید کرد تا من حیلت کنم و مراد تو برآید.» وی چنان کرد. چون چهل روز تمام شد، جهود طلسم بکرد و آن مراد برنیامد. گفت: «لامحاله بر تو خیری گذشته باشد. نیکِ نیک بیندیش.» بوحفص گفت: «من هیچ نمی‌دانم از اعمال خیر که بر ظاهر من گذشت و بر باطن، الا آن که به راهگذر می‌آمدم، سنگی از راه به پای بینداختم تا پای کسی در آن نیاید.» جهود گفت: «میازار آن خدای را که تو چهل روز فرمان وی ضایع کردی، وی این مقدار رنج تو ضایع نکرد.» وی توبه کرد، و جهود مسلمان شد.
و همان آهنگری می‌کرد تا به باوَرد شد و ابوعبداللّه باوردی را بدید و عهد ارادت وی گرفت و چون به نیسابور باز آمد، روزی اندر بازار نابینایی قرآن می‌خواند. وی بر دوکان خود نشسته بود سماع آن وی را غلبه کرد و از خود غایب شد. دست اندر آتش کرد و آهن تافته بی انبر بیرون آورد. چون شاگرد آن بدید هوش از ایشان بشد چون بوحفص به حال خود بازآمد دست از کسب بداشت و نیز بر دوکان نیامد.
از وی می‌آید که گفت: «تَرَکْتُ العَمَلَ، ثُمَّ رَجَعْتُ إلیه، ثُمَّ تَرَکَنی العَمَلُ فَلَمْ أَرْجِعْ إلیه.» عمل دست بداشتم، آنگاه بدان بازگشتم. چون عمل دست از من بداشت نیز بدان بازنگشتم؛ از آن که هر چیزی که ترک آن به تکلف و کسب بنده باشد ترک آن اولی‌تر باشد از فعل آن، اندر صحت این اصل که جمله اکتساب محل آفات‌اند و قیمت آن معنی را باشد که بی تکلف از غیب اندر آید؛ و اندر هر محل که اختیار شود و بنده بدان متصل شود لطیفهٔ حقیقت از آن زایل شود. پس ترک و اخذ هیچ چیز بر بنده درست نیاید؛ از آن‌چه عطا و زوال از خداوند است تعالی و تقدس و به تقدیر وی. چون عطا آمد از حق اخذ آمد و چون زوال آمد ترک آمد و چون چنین آمد، قیمت مر آن را باشد که قیام اخذ و ترک بدان است نه آن که بنده به اجتهاد جالب ودافع آن باشد. پس هزار سال اگر مرید به قبول حق گوید چنان نباشد که یک لَمحه حق به قبول وی گوید؛ که اقبال لایزال اندر قبول ازل بسته است و سرور سرمد اندر سعادت سابق وبنده را به اخلاص خود جز به خلوص عنایت حق راه نیست؛ و بس عزیز بنده‌ای باشد که اسباب را مسبب از حال وی دفع کند. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۸- ابوالسّری منصور بن عمّار، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ باوقار و مُشرف خواطر و اسرار، ابوالسری منصور بن عمار، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود به درجت و از کبرای ایشان به مرتبت. از اصحاب عراقیان بود و مقبول اهل خراسان بود و احسن کلام اندر موعظت کلام وی بود و الطف بیان، بیانِ وی. مردمان را عِظت کردی به فنون علم و روایات و درایات و احکام ومعاملات عالم بود. و بعضی از متصوّفه اندر امر وی مبالغت فوق حد کنند.
از وی می‌آید که گفت: «سبحانَ مَنْ جَعَلَ قُلُوبَ العارفینَ أَوْعیَةَ الذِّکْرِ، و قُلوبَ الزّاهدینَ أوْعَیَةَ التَّوکُّلِ، و قُلوبَ المتوکِّلینَ أَوْعیَةَ الرِّضا، و قُلوبَ الفُقَراءِ أَوعیَة القَناعَةِ، و قُلوبَ أَهْلِ الدّنیا أَوْعیَةَ الطَّمَعِ.»
پاک آن خدایی که دل عارفان را محل ذکر گردانید و از آنِ زاهدان موضع توکل، و از آن متوکلان منبع رضا، و از آنِ درویشان جایگاه قناعت، و از آنِ اهل دنیا محل طمع و اندر این عبرتی است که هر عضوی را که خداوند تعالی بیافرید مر فعلی را محل گردانید؛ چنان‌که دست‌ها را محل بطش و پای‌ها را محل مَشْی و چشم‌ها را محل نظر وگوش‌ها را محل سمع و زبان را محل نطق آفرید و اندر معانی کمونی و ظهوری ایشان خلافی بیشتر نبود. فاما دل‌ها را که بیافرید در هر یکی معنیی مختلف نهاد و ارادتی دیگرسان و هوایی دیگرگون، یکی را محل معرفت کرد و یکی را موضع ضلالت، یکی جایگاه قناعت و مانند این و اندر هیچ عضو عجوبهٔ فعل خداوند تعالی ظاهرتر از دل‌ها نیست.
هم از وی می‌آید که گفت: «النّاسُ رَجُلانِ: عارفٌ بنفسِه، فَشُغْلُهُ فی المجاهَدَةِ و الریاضَةِ، و عارفٌ برَبِّه، فَشُغْلُهُ بخِدْمتِه و عبادَتِه و مَرْضاتِه.» مردم آن بود که یا به حق عارف بود یا به خود: آن که به خود عارف بود شغلش مجاهدت و ریاضت بود، و آن که به حق عارف بود شغلش خدمت و عبودیت و طلب رضا باشد. پس عارفان به خود را عبادت، ریاضت بود و عارفان به حق را عبادت ریاست. این عبادت کند تا درجت یابد و آن عبادت کند و خود همه یافته باشد. فشتّانَ ما بینَ المَنزلتَینِ! بنده‌ای قایم به مجاهدت و دیگری قایم به مشاهدت.
و ازوی می‌آید که گفت: «النّاسُ رجُلانِ: مُفتَقِرٌ إلی اللّهِ، فَهُوَ فی أعلَی الدَّرجاتِ عَلی لِسانِ الشَّریعَةِ، و آخَرُ لایَرَی الإفتقارَ لِما عَلِمَ مِنْ فَراغِ اللّهِ مِنَ الْخَلْقِ وَ الرِّزْقِ و الأجَلِ و السَّعادةِ و الشَّقاوةِ، فهوَ فی إفتقارِه إلیه و اسْتغناءه به.» مردمان بر دو گروه‌اند: یکی نیازمندی به خدای تعالی و او اندر درجهٔ بزرگترین است به حکم ظاهر شریعت، و دیگر آن که رؤیت افتقارش نباشد؛ از آن‌چه می‌داند که خداوند تعالی و تقدس قسمت کرده است اندر ازل از خلق و رزق و اجل و حیات و شقاوت و سعادت، جز آن نباشد که این کس اندر عین افتقار است بدو و استغنا از غیر او. پس آن گروه اندر افتقارشان به رؤیت افتقار محجوب‌اند از رؤیت تقدیر، و این گروه اندر ترک رؤیت افتقارشان مکاشف و مستغنی بدو. پس یکی با نعمت ودیگر با منعم، آن که با نعمت اندر رؤیت نعمت، اگرچه غنی فقیر و آن که با منعم و مشاهدت وی، اگرچه فقیر غنی. واللّه اعلم بالصواب.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۲- ابوالحسن احمدبن محمد النّوری، رضی اللّه عنه
ومنهم: شاه اهل تصوّف، و بری از آفت تکلف، ابوالحسن احمدبن محمد النوری، رضی اللّه عنه
احسن المعاملات بود، و ابین الکلمات و اظرف المجاهدات بود و وی را مذهبی مخصوص است اندر تصوّف و گروهی‌اند از متصوّفه که ایشان را نوری خوانند که اقتدا و تولا بدو کنند.
و جملهٔ متصوّفه دوازده گروه‌اند، و از آن دو مردودان‌اند و ده از آن مقبول‌اند. آن‌چه مقبول‌اند: یکی محاسبیان‌اند، ودیگر قصاریان‌اند و سدیگر طیفوریان‌اند و چهارم جنیدیان‌اند، و پنجم نوریان‌اند و ششم سَهلیان‌اند و هفتم حکیمیان‌اند و هشتم خرّازیان‌اند و نهم خفیفیان‌اند و دهم سیّاریان‌اند. و این جمله از محققان‌اند و اهل سنت و جماعت. اما آن دو گروه که مردودان‌اند: یکی حُلمانیان‌اند که به حلول و امتزاج منسوب‌اند و سالمیان و مشیعه بدیشان متعلق‌اند دیگر حلاجیان‌اند که به ترک شریعت و الحاد مردودند و اباحتیان و فارِسیان بدیشان متعلق‌اند و اندر این کتاب بابی اندر فَرق فِرَق ایشان بیارم و اختلاف آن ده گروه و خلاف آن دو گروه را بیان کنم تا فایده تمام شود، ان شاء اللّه، تعالی.
اما طریق وی ستوده بود اندر ترک مداهنت و رفع مسامحت و دوام مجاهدت. از وی می‌آید که به نزدیک جنید اندر آمد، وی را دید مصدر نشسته. گفت: «یا اباالقاسم، غَشَشْتَهُم فَصَدَّرُوکَ، وَنَصَحْتُهم فَرَمُونی بِالحجارةِ.» حق بر ایشان بپوشیدی تا مصدرت کردند و من مر ایشان را نصیحت کردم به سنگم براندند؛ از آن‌چه مداهنت را با هوی موافقت باشد و نصیحت را مخالفت و آدمی دشمن آن بود که مخالف هوای وی بود و دوست آن که موافق هوای وی بود.
و ابوالحسن نوری رفیق جنید بود و مرید سری. و بسیار از مشایخ را دیده بود و صحبت ایشان دریافته و احمدبن ابی الحواری را یافته بود. وی را اندر طریق تصوّف اشارات لطیف است و اقاویل جمیل و اندر فنون علم آن نُکَت عالی.
از وی می‌آید که گفت: «الجَمْعُ بِالحقِّ تَفْرِقَةٌ عَنْ غَیْرِه، و التَّفْرِقَةُ عَن غَیْرِه جمعٌ به.» جمع به حق، تفرقه باشد از غیر وی و تفرقه از غیر وی، جمع باشد بدو؛ یعنی هرکه را همت به حق تعالی مجتمع باشد از غیر وی مفترق است و هر که از غیر وی مفترق است بدو مجتمع است. پس جمع همت به حق تعالی جدایی باشد از اندیشهٔ مخلوقات. چون از مکوَّنات اعراض درست شد به حق اقبال درست شد و چون به حق اقبال درست شد از خلق اعراض درست شد؛ که «ضِدّانِ لایَجْتَمِعانِ.»
و اندر حکایات است که وقتی وی سه شبانروز می‌خروشید اندر خانه، بر یک جای استاده. جنید را بگفتند. برخاست و به نزدیک وی شد و گفت: «یا ابوالحسن، اگر دانی که با وی خروش سود دارد تا من نیز در خروشیدن آیم و اگر دانی که رضا بهْ، تسلیم کن تا دلت خرم شود.» نوری از خروش باز استاد و گفت: «نیکو معلما که تویی، یا اباالقاسم ما را!»
و از وی می‌آید که گفت: «أعَزُّ الأشْیاءِ فی زَمانِنا شَیْئانِ: عالِمٌ یَعْمَلُ بِعِلْمِهِ، و عارفٌ یَنْطِقُ عَن حَقیقَتِه.» عزیزترین چیزها در زمانهٔ ما دو چیز است: یکی عالمی که به علم خود کار کند و دیگر عارفی که ازحقیقت حال خود سخن گوید؛ یعنی اندر این زمانه علم و معرفت هر دو عزیز است؛ از آن‌چه علم بی عمل خود علم نباشد و معرفت بی حقیقت معرفت نه و آن پیر این سخن از زمانهٔ خود نشان داده است و اندر همه اوقات خود این عزیز بوده است، امروز خود عزیزتر است و هر که به طلب عالم و عارف مشغول گردد روزگارش مشوش گردد و نیابد. به خود مشغول باید شد تا همه عالم عالِم بیند و از خود به خداوند رجوع کند تا همه عالم عارف بیند؛ از آن‌چه عالم و عارف عزیز باشد و عزیز دشواریاب بود. چیزی که ادراک وجود آن دشوار بود، طلب کردن آن ضایع کردن عمر باشد. علم و معرفت از خود طلب باید کرد و عمل و حقیقت از خود درخواست.
از وی می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: «مَنْ عَقَلَ الأشیاءَ بِاللّهِ فَرُجُوعُه فی کلِّ شیءٍ إلَی اللّه.» هرکه چیزها را به خداوند تعالی داند و از آنِ وی شناسد، اندر همه چیزها رجوعش به وی باشد نه به چیزها؛ از آن‌چه اقامت مُلک و مِلک به مالک بود. پس استراحت اندر رؤیت مُکوِّن بود نه اندر رؤیت کون؛ از آن‌چه اگر اشیا را علت افعال داند پیوسته رنجور باشد، و به هر چیزی رجوع کردن ورا شرک باشد. چون اشیا را اسباب فعل داند، سبب به خود قایم نبود؛ که به مسبب قایم بود چون رجوع به مسبّب الاسباب کند از شغل نجات یابد.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۳- ابوعثمان سعید بن اسماعیل الحیری، رضی اللّه عنه
و منهم: مقدم سلف، و از سلف خود خلف، ابوعثمان سعید بن اسماعیل الحیری رضی اللّه عنه
از قدما و اجلّهٔ صوفیان بود و اندر زمانهٔ خود یگانه بود و قدرش اندر همه دل‌ها رفیع. ابتدا صحبت یحیی بن مُعاذ رضی اللّه عنه کرده بود، آنگاه مدتی اندر صحبت شاه شجاع کرمانی بود و با وی به نسابور آمد به زیارت بوحفص به نزدیک وی بیستاد و عمر اندر صحبت وی گذاشت.
از وی حکایت کنند ثِقات که گفت: پیوسته دلم طلب حقیقتی می‌کردی اندر حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی می‌نمودی، و دانستمی لامحاله که جز این ظاهر که عامه برآن‌اند نیز سری هست مر شریعت را، تا به بلاغت رسیدم. روزی به مجلس یحیی بن مُعاذ رضی اللّه عنه افتادم و آن سر را بیافتم و مقصود برآمد. تعلق به صحبت وی کردم تا جماعتی از نزدیک شاه شجاع بیامدند و حکایات وی بگفتند. دل را به زیارت وی مایل یافتم. از ری قصد کرمان کردم و صحبت شاه طلب می‌کردم وی مرا بار نداد و گفت: «طبع تو رجاپرورده است و صحبت با یحیی کرده‌ای و وی را مقام رجاست. کسی که مشرب رجا یافت از وی سپردن طریق نیاید؛ از آن‌چه به رجا تقلید کردن کاهلی بار آرد.» گفت: بسیار تضرع کردم و زاری نمودم و بیست روز بر درگاه وی مداومت کردم تا مرا بار داد و اندر پذیرفت و مدتی اندر صحبت وی بماندم و وی مردی غیور بود.
تا وی را قصد نسابور و زیارت بوحفص افتاد. من با وی بیامدم. آن روز که به نزدیک بوحفص اندر آمدیم، شاه قبایی داشت. بوحفص چون وی را بدید بر پای خاست و پیش وی بازآمد و گفت: «وَجَدْتُ فِی القَباءِ ماطَلَبْتُ فِی العَباءِ. در قبا یافتم آن را که در عبا می‌طلبیدم.»
مدتی آن‌جا ببودم و همه همت من صحبت بوحفص گرفت، و حشمت شاه مرا از مداومت خدمت وی بازداشت و بوحفص آن ارادت اندر من می‌دید، و از خداوند تعالی بتضرع می‌خواستم تا صحبت بوحفص بر من میسر گرداند بی از آن که شاه آزرده گردد. تا آن روز که شاه قصد بازگشتن کرد و من بر موافقت وی پای جامه در پای کردم و دل جمله به نزدیک بوحفص. تا وی رضی اللّه عنه به حکم انبساط، با شاه گفت: «صحبت این کودک را اینجای بگذار؛ که مرا با وی خوش است.» شاه روی سوی من کرد و گفت: «أجِبِ الشّیخَ.» وی برفت. من آن‌جا بماندم، تا دیدم آن‌چه دیدم از عجایب اندر صحبت وی، رضی اللّه عنهما و وی را مقام شفقت بود.
خدای عزّ و جلّ مر بوعثمان را به سه پیر از سه مقام بگذاشت، و این هر سه اشارت که بدیشان کرد خود در وی بود: مقام رجا به صحبت یحیی و مقام غیرت به صحبت شاه، و مقام شفقت به صحبت بوحفص.
و روا باشد که مرید به پنج یا به شش یا بیشتر از این صحبت به منزل رسد و هر صحبتی وی را سبب کشف مقامی گردد؛ اما نیکوتر آن بود که پیران را به مقام خود آلوده نگرداند و نهایت ایشان را اندر آن مقام نشانه نکند و گوید که: «نصیب من از صحبت ایشان این بود؛ اما ایشان فوق این بودند، مرا از ایشان بهره بیش از این نبود.» و این به ادب نزدیک‌تر بود؛ از آن‌چه بالغ راه حق را با مقام و احوال هیچ کار نباشد.
و سبب اظهار تصوّف در نشابور و خراسان وی بود. با جنید و رُوَیم و یوسف بن حسین و محمد بن الفضل رحمهم اللّه صحبت کرده بود و هیچ کس از مشایخ از دل پیران خود آن بهره نیافته بود که وی و اهل نشابور وی را منبر نهادند تا بر زبان تصوّف مر ایشان را سخن گفت. وی را کتب عالی است و روایات مُتقن اندر فنون علم این طریقت.
از وی می‌آید که گفت: «حُقَّ لِمَنْ أعَزَّه اللّهُ بالمَعْرِفَةِ أنْ لایُذِلَّهُ بالمَعْصِیَةِ.» واجب است و سزا مر ان را که خداوند تعالی به معرفت عزیز کردش که خود را به معصیت ذلیل نکند و تعلق این به کسب بنده باشد و مجاهدت وی بر دوام رعایت امور وی و اگر بر آن معنی رانی که سزاوار است حق تعالی بدان که چون کسی را به معرفت عزیز کند به معصیت خوار نکند؛ از آن‌چه معرفت عطای وی است و معصیت فعل بنده، کسی را که عزّ به عطای حق باشد، محال بود که به فعل خود ذلیل گردد؛ چنان‌که آدم را علیه السّلام که به معرفت عزیز کرد به زَلّت ذلیل نکردش.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۵- ابومحمد رُوَیم بن احمد، رضی اللّه عنه
و منهم: وحید عصر و امام دهر، ابومحمد رُوَیم بن احمد، رضی اللّه عنه
از جملهٔ اجلّه و سادات مشایخ بود واز صاحب سران جنید واقران وی. و بر مذهب داود، فقیه الفقها رضوان اللّه علیهم اجمعین بود. و اندر علم تفسیر و قرائت حظی وافر داشت و اندر زمانه در فنون علم چنونبود، به علو حال و رفعت مقام و سفرهای نیکوی به تجرید و ریاضتهای شدید اندر تفرید به جای آورده بود و اندر آخر عمر خود را در میان دنیاداران پنهان کرد و معتمد گشت به قضا. و درجت وی اکمل آن بود که بدان محجوب شدی؛تا جنید گفت: «ما فارغان مشغولیم و رویم مشغول فارغ است.»
و وی را تصانیف است اندر این طریقت، فی السماع خاصة کتابی که مر آن را غلط الواجدین نام کرده است که فتنهٔ آنم.
میآید که روزی یکی به نزدیک وی اندر آمد، وی را گفت: «کیفَ حالُکَ؟» وی گفت: «کیفَ حالُ مَنْ دینُه هَواهُ و همّتُه دُنیاهُ، لیس بِصالحٍ تقیٍّ ولابعارفٍ نقیٍّ؟ چگونه باشد حال آنکه دین وی هوای وی باشد و همت وی دنیای وی باشد، نه نیکوکاری بود از خلق رمیده و نه عارفی بود از خلق گزیده؟»
و این اشارت به عیوب نفس خود کرده است؛ از آن که دین به نزدیک نفس هوی بود، و متابعان نفس هوی را دین نام نهاده‌اند و متابعت آن را برزش شریعت کرده هرکه بر مراد ایشان رود اگرچه مبتدع بود به نزدیک ایشان دیندار باشد و هرکه بر خلاف ایشان رود اگرچه متقی بود بی دین بود به نزد ایشان. و این آفت اندر زمانهٔ ما شایع است، فنَعوذُ باللّه از صحبت آن که صفتش این بود. اما آن پیر از تحقیق روزگار سائل اشارتی کرده است، و نیز روا بود که اندر آن حال او را بدو بازگذاشته باشند تا از وصف وجود خود عبارت کرده است و انصاف صفت خود بداده.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۹- عمرو بن عثمان المکّی، رضی اللّه عنه
و منهم: سرور دلها، و نور سرها، عمرو بن عثمان المکی، رضی اللّه عنه
از کبرا و سادات اهل طریقت بود. وی را تصانیف مشهور است اندر حقایق این علم و نسبت ارادت خود به جنید کردی، از بعد آن که ابوسعید خراز را دیده بود و با نِباجی صحبت کرده بود و اندر اصول، امام وقت بود.
از وی می‌آید که گفت: «لایَقَعُ عَلی کَیْفِیَّةِ الوَجْدِ عِبارَةٌ، لأنَّهُ سِرُّ اللّهِ عندَ المؤمنینَ.» عبارت بر کیفیت وجد دوستان نیفتد؛ از آن‌چه آن سر حق است به نزدیک مؤمنان و هرچه عبارت بنده اندر آن تصرف تواند کرد آن سر حق نباشد؛ از آن‌چه کلیت تکلف بنده از اسرار ربانی منقطع است.
و گویند چون عمرو به اصفهان آمد، حَدَثی به صحبت وی پیوست و پدر مانع وی بود از صحبت عمرو؛ تا بیمار شد و مدتی برآمد. روزی شیخ برخاست و با جماعتی فقرا به عیادت وی شد. حدث به شیخ اشارت کرد تا قوال را بگوید تا بیتی برخواند. عمرو قوال را گفت: برخوان:
مالی مَرَضْتُ فَلَمْ یَعُدْنی عائدٌ
مِنْکُمْ ویَمْرَضٌ عَبْدُکم فأعودُ
بیمار چون بشنید برخاست و بنشست و لهب و سلطان بیماری وی کمتر شد. گفت: زِدْنی:
وَأَشَدُّ مِنْ مَرَضی عَلَیَّ صُدُودُکم
و صُدودُ عَبْدِکُمُ عَلیَّ شَدیدُ
بیمار برخاست و نالانی از او کم شد، و پدر وی را به صحبت عمرو مسلم گردانید و آن اندیشه که می‌بودش اندر دل، از آن توبه کرد. وآن حدث یکی از بزرگان طریقت شد. و هوأعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۱- ابوعبداللّه محمّد بن الفضل البلخی، رضی اللّه عنه
و منهم: اختیار اهل حرمین و جملهٔ مشایخ را قرّة عین، ابوعبداللّه محمد ابن الفضل البلخی، رضی اللّه عنه
از جلّهٔ مشایخ بود و پسندیدهٔ عراق و خراسان بود. مرید احمدبن خضرویه بود وابوعثمان حیری را به وی میلی عظیم بود. وی را از بلخ بیرون کردند متعصبان از برای عشق مذهب. وی به سمرقند شد و عمر آن‌جا گذاشت.
از وی می‌آید که گفت: «أَعْرَفُ النّاسِ باللّهِ أَشَدُهُم مُجاهَدَةً فی أوامِرِهِ و أَتْبَعُهُم لِسُنَّةِ نَبیِّه.» یعنی بزرگترین اهل معرفت مجتهدترین ایشان باشد اندر ادای شریعت و با رغبت‌ترین اندر حفظ سنت و متابعت و هرکه به حق نزدیک‌تر بود بر اوامرش حریص‌تر بود و هرکه ازوی دورتر بود از متابعت رسولش دورتر بود و معرض‌تر.
از وی می‌آید که گفت: «عَجِبْتُ مِمَّنْ یَقْطَعُ البَوادِیَ والقِفارَ و المَفاوِزَ حتّی یَصّلَ إلی بَیْتِه و حَرَمِه؛ لِأنَّ فیه آثارَ أنبیائِه، کَیْفَ لایَقْطَعُ نَفْسَهُ وَهَواهُ حتّی یَصِلَ إلی قَلْبِه؛ لأنَّ فیه آثارَ مَوْلاهُ!» عجب دارم از آنکه بادیه‌ها و بیابان‌ها ببُرَد تا به خانهٔ وی رسد که اندر او آثار انبیای وی است، چرا بادیهٔ نفس ودریای هوی را نبُرد تا به دل خود رسد که اندر او آثار مولای وی است!؟ یعنی دل که محل معرفت است بزرگوارتر از کعبه که قبلهٔ خدمت است. کعبه آن بود که پیوسته نظر بنده بدو بود و دل آن که پیوسته نظر حق بدو بود. آن‌جا که دل، دوست من آن‌جا، آن‌جا که حکم وی مراد من آن‌جا، و آن‌جا که اثر انبیای من، قبلهٔ دوستان من آن‌جا. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۲- ابوعبداللّه محمد بن علی التّرمذی، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ باخطر، و فانی از اوصاف بشر، ابوعبداللّه محمدبن علی التّرمذی، رضی اللّه عنه
اندر فنون علم کامل و امام بود و از مشایخ محتشم بود. وی را تصانیف بسیار است و نیکو، و کرامات مشهور اندر بیان هر کتاب، چون ختم الولایة و کتاب النّهج و نوادرالاصول، و جز این بسیار کتب دیگر ساخته است و سخت معظم است به نزدکی من؛ زیرا که دلم شکار وی است.
و شیخ من گفت رحمةاللّه علیه که: «محمد درّ یتیم است که اندر همه عالم هِمال ندارد.»
و اندر علوم ظاهر وی را نیز کتب است و اندر احادیث اسناد عالی دارد و تفسیری ابتدا کرده بوده است عمر تمام کردن آن نیافت، بدان مقدار که کرده است در میان اهل عالم منتشر است و فقه بر یکی از خواص یاران ابوحنیفه رضی اللّه عنهم خوانده بود. وی را اندر ترمد محمد حکیم خوانند و حکیمیان از متصوّفه اقتدا بدو کنند.
و وی را مناقب بسیار است. یکی از آن جمله آن که با خضر پیغمبر علیه السّلام صحبت داشته بود و ابوبکر وراق ترمدی که مرید وی بود روایت کند که: «هر یک شنبه خضر به نزدیک وی آمدی و واقعه‌ها از یک‌دیگر بپرسیدندی.»
از وی می‌آید که گفت: «مَنْ جَهِلَ أَوْصافَ العُبودیّةِ فَهُوَ بِنُعوتِ الرّبّانِیَّةِ أجْهَلُ.» هرکه به علم شریعت و اوصاف بندگی جاهل باشد او به اوصاف خداوند تعالی جاهل‌تر باشد. و هرکه به معرفت نفس که مخلوق است راه نبرد به معرفت حق تعالی که خالق است، هم راه نبرد. و هرکه آفات صفت بشریت نبیند لطایف صفات ربوبیت کی داند؟ که ظاهر به باطن تعلق دارد، هرکه به ظاهر تعلق کند بی باطن، محال و هر که به باطن تعلق کندبی ظاهر، محال. پس معرفت اوصاف ربوبیت اندر صحت ارکان عبودیت بسته است و بی آن درست نیاید. و این کلمه سخت با اصل و مفید است، به جایگاه خود تمام کرده شود، ان شاءاللّه، تعالی.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۴- ابوسعید احمدبن عیسی الخرّاز، رضی اللّه عنه
و منهم: سفینهٔ توکل و رضا و سالک طریق فنا، ابوسعید احمدبن عیسی الخرّاز، رضی اللّه عنه
که لسان احوال مریدان و برهان اوقات طالبان بود و نخست کس که از مقام فنا و بقا عبارت کرد، وی بود و وی را مناقب مشهور است و ریاضات و نکت‌های مذکور، و تصانیف متلالی و کلام و رموز عالی و با ذی النون مصری و بِشْر حافی و سری سَقَطی صحبت کرده بود.
و از وی می‌آید که اندر قول پیغمبر، علیه السّلام: «جُبِلَتِ القُلوبُ عَلی حُبِّ مَنْ أحْسَنَ إلَیها»، قال: «و اعَجَبا لِمَنْ یَرَ مُحْسِناً غَیْرَاللّه، کَیْفَ لایَمیلُ بِکُلِیَّته إلی اللّه!» آفرینش دل‌ها بر دوستی آن کس است که بدو نیکویی کند؛ یعنی هر که به جای کسی نیکویی کند، لامحاله آن کس به دل مر آن کس را دوست گیرد. بوسعید گفت: وا عجبا! آن که در همه عالم جز خداوند را تعالی محسن نداند، چگونه دل بکلیت بدو نسپارد؟ از آن‌چه احسان بر حقیقت آن بود که مالک الأعیان کند؛ که احسان نیکویی کردن بود به جای کسی که بدان نیکویی محتاج بود. آن که وی را از غیر احسان باید، وی چگونه احسان تواند کرد؟ پس مُلک و مِلک مر خداوند راست جل جلاله که از غیر بی نیاز است، و همه عالمین و کونین بدو نیازمند و چون دوستان حق این معنی بدانستند اندر انعام و احسان، مُنعم و مُحسن دیدند. دلهایشان بکلیت اسیر دوستی وی شد،از غیر وی اعراض کردند. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۶- ابوالحسن محمدبن اسماعیل، خیر النّساج، رضی اللّه عنه
و منهم: پیر اهل تسلیم، و اندر طریقت محبت مستقیم، ابوالحسن محمد ابن اسماعیل، خیرالنّسّاج، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود اندروقت و معاملت و بیانی نیکو داشت اندر عِظات، و عبارتی مهذب اندر اشارات. عمری دراز یافته بود و شبلی و ابراهیم خواص هر دو اندر مجلس وی توبه کردند. شبلی را به جنید فرستاد مر حفظ حرمت جنید را، رضی اللّه عنهم. و وی مرید سری بود واز اقران جنید و ابوالحسن نوری بود و به نزدیک جنید محترم بود و ابوحمزهٔ بغدادی وی را ایجابی کرده بود.
همی آید که وی را خیرالنّسّاج از آن خوانند که: چون وی از مولودگاه خود به سامرّه برفت به قصد حج، گذرش بر کوفه بود. به دروازهٔ کوفه خزبافی وی را بگرفت که: «تو بندهٔ منی و خیرنامی.» وی آن از حق دید و وی را خلاف نکرد و سال‌های بسیار کار وی می‌کرد و هرگاه که وی را گفتی: «یا خیر» وی گفتی: «لبیک». تا مرد از کردهٔ خود پشیمان گشت. وی را گفت: «برو که من غلط کرده بودم و تو نه بندهٔ منی.» برفت و به مکه شد. و بدان درجه رسید که جنید گفت: «خَیرٌ خَیرُنا.» دوست‌تر آن داشتی که وی را خیر خواندندی. گفتی: «روا نباشد که مردی مسلمان مرا نامی نهاده باشد، من آن را بگردانم.»
و گویند که چون وفاتش قریب گشت، وقت نماز بود. چون از غشیان مرگ اندر آمد، چشم باز کرد و سوی در بنگریست و گفت، رضی اللّه عنه: «قِفْ، عافاکَ اللّهُ؛ فانّما أنتَ عبدٌ مأمورٌ و أنَا عَبدٌ مأمورٌ، و ماأُمِرْتَ به لایَفُوتُکَ و مااُمِرْتَ به فهو شیءٌ یفوتُنی، فَدَعْنی أُمضی فیما اُمِرْتُ ثُمّ أمضِ بما اُمِرْتَ. بایست، عافاکَ اللّه که تو بندهٔ مأموری و فرمانبردار و آن‌چه تو را فرموده‌اند از تو می‌فوت نگردد یعنی جان ستدن و من بندهٔ مأمورم و فرمانبُردار، و آن‌چه مرا فرموده‌اند به حکم رسیدن وقت چون واجب شد، به اخراج وقت و رفتن من فوت گردد؛ یعنی نماز شام. مرا بگذار تا فرمان حق بگزارم تا من نیز بگذارمت تا فرمان حق بگزاری.» آنگاه آب خواست و طهارت کرد و نماز شام بگزارد و جان بداد، رحمةاللّه علیه.
همان شب وی را به خواب دیدند گفتند: «خدای عزّ و جلّ با توچه کرد؟» گفت، رحمةاللّه علیه: «لاتسألنی عَنْ هذا، ولیکِنِ استَرَحْتُ مِن دنیاکم. مرا از این مپرسید، ولیکن از دنیای شما برستم.»
و ازوی می‌آید که گفت، اندر مجلس خود: «شرحُ صُدورِ المتّقینَ بِنُورِ الیَقینِ و کَشفُ بَصائرِ الموقنینَ بِنورِ حَقائِقِ الإیمانِ.»
متقی را از یقین چاره نیست؛ که دلش به نور یقین مشرح است و موقن را از حقایق ایمان چاره نیست؛ که بصایر عقل وی به نور ایمان روشن است. پس هرجای که ایمان بود یقین بود و هر جای که یقین بود تقوی بود؛ از آن‌چه ایشان قرینهٔ یکدیگرند یکی تابع دیگری بود. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۳- ابوالمغیث الحسین بن منصور الحلاج، رضی اللّه عنه
و منهم، مستغرق معنی و مستهلک دعوی ابوالمغیث الحسین بن منصور الحلاج، رضی اللّه عنه
از مستان و مشتاقان این طریقت بود و حالی قوی و همتی عالی داشت.
و مشایخ این قصه اندر شأن وی مختلف‌اند: به نزدیک گروهی مردود است، و به نزدیک گروهی مقبول؛ چون عمرو بن عثمان و ابویعقوب نهرجوری و ابویعقوب اقطع و علی بن سهل اصباهانی و جز ایشان گروهی رد کردندش؛ و باز ابن عطا و محمدبن خفیف و ابوالقاسم نصر آبادی و جملهٔ متأخّران قبول کردندش؛ و باز گروهی اندر امر وی توقف کرده‌اند، چون جنید و شبلی و جُرَیری و حُصری و جز ایشان، و گروهی دیگر به سحر و اسباب آن وی را منسوب کردند.
اما اندر ایام ما شیخ ابوسعید و شیخ ابوالقاسم کُرَّکان و شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنهم اندر وی سری داشته‌اند و به نزدیک ایشان بزرگ بود. اما استاد ابوالقاسم قشیری رضی اللّه عنه گوید که: «اگر وی یکی از ارباب معانی و حقیقت بُوَد به هجران ایشان مهجور نگردد و اگر مردود حق و مقبول خلق بود به قبول خلق مقبول نگردد؛ به حکم تسلیم وی را بدو بازگذاریم و بر قدر نشانی که در وی یافتیم از حق، وی را بزرگ داریم.»
اما از این جمله مشایخ رُضِیَ عنهم به‌جز اندکی منکرنی‌اند مر کمال فضل و صفای حال و کثرت اجتهاد و ریاضت وی را.
و اثبات ناکردن ذکر وی بی امانتی بودی اندر این کتاب، که بعضی از مردمان ظاهر ورا تکفیر کنند و بدو منکر باشند و احوال ورا به غدر و حیلت و سحر منسوب گردانند وپندارند که حسین منصور حلاج، حسن بن منصور حلاج است؛ آن ملحد بغدادی که استاد محمد زکریا بوده است و رفیق ابوسعید قرمطی. این حسین که ما را در امر وی خلاف است فارسی بوده است از بیضا، و رد و هجر مشایخ وی را، نه به معنی طعن اندر دین و مذهب است که اندر حال و روزگار است.
و وی ابتدا مرید سهل بن عبداللّه بود و بی دستوری برفت از نزدیک وی، و به عمروبن عثمان پیوست و از نزد وی بی دستوری برفت و تعلق به جنید کرد. وی را قبول نکرد، بدین سبب جمله مهجور کردند وی را. پس مهجور معاملت بود نه مهجور اصل. ندیدی که شبلی گفت: «أنا و الحلاج شیءٌ واحدٌ، فخلَّصَنی جُنونی و أهَلَکهُ عقلُه.» و اگر وی به دین مطعون بودی شبلی نگفتی: «من و حلاج یک چیزیم»، و محمد بن خفیف گفت: «هو عالِمٌ ربّانیٌّ. او عالم ربانی است»، و مانند این. پس ناخشنودی و عقوق پیران طریقت و مشایخ رُضِیَ عنهم هجران و وحشت بار آورد.
و وی را تصانیف ازهر است و رموز و کلام مُهذَّب اندر اصول و فروع.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌ام، پنجاه پاره تصنیف وی بدیدم اندر بغداد و نواحی آن و بعضی به خوزستان و فارس و خراسان. جمله را سخنانی یافتم چنان‌که ابتدای نمودهای مریدان باشد، از آن بعضی قوی‌تر و بعضی ضعیف‌تر، بعضی سهل‌تر و بعضی شنیع‌تر. و چون کسی را از حق نمودی باشد به قوت حال عبارت دست دهد و فضل یاری کند. سخن مُنغلق شود، خاصه که معبر اندر عبارت خود تعجب نماید. آنگاه اوهام را از شنیدن آن نفرت افزاید، و عقول از ادراک بازماند. آنگاه گویند که: «این سخن عالی است.» گروهی منکر شوند از جهل و گروهی مقر آیند به جهل. انکار ایشان چون اقرار باشد. اما چون محققان اهل بصر ببینند، در عبارت نیاویزند و به تعجب آن مشغول نگردند از ذم و مدح فارغ شوند و از انکار و اقرار برآسایند.
و باز آنان که حال آن جوانمرد را به سحر منسوب کردند، محال است؛ از آن‌چه سحر اندر اصول سنت و جماعت حق است، چنان‌که کرامت و اظهار سحر اندر حال کمال، کفر باشد و از آنِ کرامت اندر حالِ کمال، معرفت؛ از آن‌چه یکی نتیجهٔ سخط خداوند است جل جلاله و یکی قرینهٔ رضای وی. و این سخن در باب اثبات کرامات مشرّح بیاریم، ان شاء اللّه. و به اتفاق اهل بصیرت، از اهل سنت و جماعت مسلمان ساحر نباشد و کافر مکرم نه؛ که اضداد مجتمع نشوند و حسین رضی اللّه عنه تا بود اندر لباس صلاح بود از نمازهای نیکو ذکر و مناجات‌های بسیار و روزه‌های پیوسته و تحمیدهای مهذب و اندر توحید نکته‌های لطیف. اگر افعال وی سحر بودی این جمله ازوی محال بودی. پس درست شد که کرامات بود و کرامات جزولی محقق را نباشد.
و بعضی از اهل اصول وی را رد کرده‌اند و بر وی اعتراض آرند اندر کلمات وی به معنی امتزاج و اتحاد و آن تشنیع اندر عبارت است نه اندر معنی؛ که مغلوب را امکان عبارت نبود تا اندر غلبهٔ حال عبارتش صحیح آید و نیز روا بود که معنی عبارت مشکل بود که اندر نیابند مقصود معبر را، وَهْمِ ایشان مر ایشان را از آن صورتی کند، ایشان مر آن را انکار کنند. آن انکار ایشان بدیشان باز گردد نه بدان معنی.
اما من گروهی دیدم از ملاحدهٔ بغداد و نواحی آن خَذَلَهم اللّه که دعوی تولا بدو داشتند و کلام وی را حجت زندقهٔ خود ساخته بودند واسم حلاجی بر خود نهاده و اندر امر وی غلو می‌کردند؛ چون روافضه اندر تولای علی، رضی اللّه عنه. اندر رد کلمات ایشان بابی بیارم اندر فرق فِرَق، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و در جمله بدان که کلام وی اقتدا را نشاید؛ از آن‌چه مغلوب بوده است اندر حال خود نه متمکن، و کلام متمکنی باید تا بدان اقتدا توان کرد. پس عزیز است وی بر دل من بحمداللّه اما بر هیچ اصل طریقش مستقیم نیست و بر هیچ محل حالش مقررنه، و اندر احوالش فتنهٔ بسیار است.و مرا اندر ابتدای نمودهای خود از وی قوت‌ها بوده است، به معنی براهین، و پیش از این در شرح کلام وی کتابی ساخته‌‌ام به دلایل و حجج علو کلام و صحت حالش ثابت کرده و اندر کتابی که کرده‌‌ام به‌جز آن کتاب منهاج نام ابتدا و انتهاش یاد کرده‌ام، این‌جا این مقدار نیز بیاوردم. پس طریقی را که به چندین احتراز اصل آن را ثابت باید کرد، چرا بدان تعلق و اقتدا کنند؟ اما هوی را هرگز با راستی موافقت نباشد، پیوسته چیزی می‌جوید از طریق اعوجاج تا اندر آن آویزد.
از وی می‌آید که گفت، رضی اللّه عنه: «الألسِنَةُ مُستَنطِقاتٌ تحتَ نُطقِها مُستَهلَکاتٌ.» یعنی زبان‌های گویا هلاک دل‌های خاموش است. این عبارات جمله آفت است و اندر حقیقت معنی هذر باشد. چون معنی حاصل بود به عبارت مفقود نگردد. چون معنی مفقود بود به عبارت موجود نگردد، سوای آن که اندر آن پنداشتی پدیدار آید و طالب را هلاک کند تا وی عبارت را پندارد که معنی است. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۴- ابواسحاق ابراهیم بن احمد الخوّاص، رضی اللّه عنه
و منهم: سرهنگ متوکلان، و سالار مستسلمان، ابواسحاق ابراهیم بن احمد الخواص، رضی اللّه عنه
اندر توکل شأنی عظیم داشت و منزلتی رفیع و مشایخ بسیار را یافته بود. و وی را آیات و کرامات بسیار است، و تصانیف نیکو اندر معاملات این طریقت.
از وی می‌اید که گفت: «العِلمُ کلُّه فی کَلِمَتَینِ: لاتَتَکلَّفْ ماکَفَیْتَ وَلاتُضَیِّعْ مَا اسْتکْفَیْتَ.» علم بجمله اندر دو کلمه مجتمع است: یکی آن که خدای تعالی اندیشهٔ آن از تو برداشته است، اندر آن تکلف نکنی و دیگر آن که تو را می‌بباید کرد و بر تو فریضه است، ضایع نکنی تا در دنیا و آخرت موفق باشی. مراد از این، آن است که اندر قسمت تکلف نکنی؛ که قمست ازلی به تکلف تو متغیر نشود و اندر امر تقصیر مکن که ترک فرمان تو را عقوبت بارآرد.
از وی پرسیدند که: «از عجایب چه دیدی؟» گفت: «عجایب بسیار دیدم، اما هیچ از آن عجب‌تر نبود که خضر پیغمبر علیه السّلام از من اندر خواست تا با من صحبت کند، من اجابت نکردم.» گفتند: «چرا؟» گفت: «نه از آن که رفیق، می بهتر از وی طلب کردم و لیکن ترسیدم که بدون حق بر وی اعتماد کنم و صحبت وی توکل مرا زیان دارد و به نافله از فریضه بازمانم.»
و این از درجات کمال باشد. و اللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۵- ابوحمزة البغدادیّ البزّاز، رضی اللّه عنه
و منهم: سرای پردهٔ اسرار و تمکین، و اساس اهل یقین ابوحمزة البغدادی البزّاز، رضی اللّه عنه
از کبرای متکلمان مشایخ بود و مرید حارث محاسبی بود و با سری صحبت داشته بود و از اقران نوری و خیر النّسّاج بود، و با محتشمان مشایخ صحبت کرده بود. اندر مسجد رُصافهٔ بغداد عِظت کردی. عالم بود به تفسیر و قرائت. روایاتش عالی بود اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام و وی آن بود که اندر وقعت نوری و بلای وی با وی بوده بود، که خداوند تعالی جمله را خلاص داد. حکایت آن در شرح مذهب نوری بیارم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
از وی می‌آید که گفت: «إذا سَلِمَتْ مِنک نَفْسُکَ فقد أدَّیْتَ حقَّها، و إذا سَلِمَ منک الخَلْقُ قَضَیْتَ حُقوقَهم.» چون تن تو از تو سلامت یافت حق وی بگزاردی، و چون خلق از تو سلامت یافتند حق‌های ایشان بگزاردی؛ یعنی حقوق دو است: یکی حق نفس تو بر تو، و یکی حق خلق بر تو. چون نفس را از معصیت منع کردی و طریقت سلامت آن جهانی وی طلب کردی، حق وی گزارده باشی، و چون خلق را از بد خود ایمن گردانیدی و بد ایشان نخواهی حق ایشان گزارده باشی. بکوش تا تو را و خلق را از تو بد نیفتد، آنگاه به حق گزاردن حق مشغول شو. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۶- ابوبکر محمدبن موسی الواسطی، رضی اللّه عنه
و منهم: اندر فن خود امام، و عالی حال و لطیف کلام، ابوبکر محمدبن موسی الواسطی، رضی اللّه عنه
از محققان مشایخ بود و اندر حقایق شأنی عظیم داشت و درجتی بلند و به نزدیک جملهٔ مشایخ ستوده و از قدمای اصحاب جنید بود. عبارتی غامض داشت، ظاهریان را چشم اندر آن نیفتادی. و اندر هیچ شهر آرام نیافت. چون به مرو آمد اهل مرو به حکم لطافت طبع و نیکو سیرتی خود وی را قبول کردند و سخن وی بشنیدند، و عمر آن‌جا بگذاشت.
از وی می‌آید که گفت: «الذّاکِرُونَ فی ذِکرِه أکثرُ غَقْلةً مِنَ النّاسینَ لِذِکْرِه.» یادکننده را اندر یاد کرد وی، غفلت زیادت بود از فراموش کنندهٔ ذکر وی؛ از آن که چون وی را یاد دارد، اگر ذکر را فراموش کند زیان ندارد. زیان آن دارد که ذکرش را یاد کنند و وی را فراموش؛ که ذکر غیر مذکور باشد. پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر، به غفلت نزدیک‌تر بود از اعراض بی پنداشت؛ و ناسی را اندر نسیان و غیبت، پنداشت حضور نباشد و ذاکر را اندر ذکر وغیبت از مذکور، پنداشت حضور باشد. پس پنداشت حضور بی حضور، به غفلت نزدیک‌تر از غیبت بی پنداشت؛ از آن که هلاک طلاب حق اندر پنداشت ایشان است. آن‌جا که پنداشت بیشتر، معنی کمتر و آن‌جا که معنی کمتر، پنداشت بیشتر، و حقیقت پنداشت ایشان ازتهمت عقل باشد و عقل را از تهمت نهمت حاصل آید و همت را نَهمت و تهمت هیچ مقارنت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت بود یا در حضور: چون ذاکر را از خود غیبت بود و به حق تعالی حضور، آن نه ذاکر بود که مُشاهِد بود و چون از حق تعالی غایب بود به خود حاضر بود، آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت از غفلت بود. وهو اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۷- ابوبکر دُلَف بن جَحدر الشّبلی، رضی اللّه عنه
و منهم: سکینهٔ احوال، و سفینهٔ مقال، ابوبکر دُلف بن جَحدر الشّبلی، رضی اللّه عنه
از بزرگان و مذکوران مشایخ بود. روزگاری مهذب و وقتی مطیب داشت با حق تعالی. و وی را اشارات لطیف است و ستوده؛ کما قالَ واحدٌ مِنَ المشایخِ المتأخّرین: «ثَلاثَةٌ مِن عَجائب الدُّنیا: إشاراتُ الشّبلی، و نُکَتُ المرتعش، و حکایاتُ جَعفرٍ.»
وی از کبار قوم و سادات اهل طریقت بود. ابتدا پسر حاجب الحُجّاب خلیفه بود. اندر مجلس خیر النّساج رحمه اللّه توبه کرد؛ و تعلق ارادت به جنید کرد و بسیاری از مشایخ را دیده بود.
از وی می‌آید که گفت در معنی قول خدای، عزّ وجل، قُلْ لِلمؤمنینَ یَغُضّوا مِنْ أبصارِهم (۳۰/النّور):«ای أبصارِ الرُّؤوس عَنِ المَحارِم و أبصارِ القُلوب عمّا سِوَی اللّهِ.» بگو مر مؤمنان را تا چشم سر نگاه دارند از نظر به شهوت، و چشم دل نگاه دارند از انواع فکرت به‌جز اندیشهٔ رؤیت. پس متابعت شهوت و ملاحظهٔ محارم از غفلت است و مصیبت مِهین مر اهل غفلت را آن است که از عیوب خود جاهل باشند. و آن که این‌جا جاهل بود آن‌جا جاهل بود؛ لقوله، تعالی: «مَنْ کانَ فی هذِهِ أعمی فَهو فِی الآخِرَةِ أعْمی (۷۲/الاسراء).» و به‌حقیقت تا حق تعالی ارادت شهوت از دل کسی پاک نکند، چشم سر از غوامض آن محفوظ نگردد و تا ارادت خود اندر دل کسی اثبات نکند، چشم سِرّ از نظر به غیر محفوظ نگردد.
از وی همی‌آید که: روزی به بازار اندر آمد. قومی گفتند: «هذا مَجنونٌ.» وی گفت، رضی اللّه عنه: «أنا عِندَکُم مَجنونٌ و أنتم عِندی أصِحّاءٌ، فزادَ اللّهُ فی جُنونی وزادَ فی صِحَّتِکُم.»
من به نزدیک شما دیوانه‌‌ام و شما به نزدیک من هشیار. جنون من از شدّت محبت است و صحت شما از غایت غفلت.پس خداوند اندر دیوانگی من زیادت کناد تا قربم در قرب زیادت شود و در هشیاری شما زیادت کناد تا بُعدتان بر بُعد زیادت گردد.
و این قول از غیرت بود؛ که تا خود چرا کسی اندر آن درجه باشد که دوستی را از دیوانگی فرق نکند. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶۰- ابوالعبّاس القاسم بن مهدی السّیّاری، رضی اللّه عنه
و منهم: خزینهٔ توحید و سمسار تفرید، ابوالعباس القاسم بن مهدی السّیّاری، رضی اللّه عنه
از ائمهٔ وقت بود و عالم به علوم ظاهر و حقایق. صحبت ابوبکر واسطی کرده بود و از مشایخ بسیار ادب گرفته اظرف قوم بود اندر صحبت و ازهد ایشان اندر آفت. وی را کلام عالی است و تصانیف ستوده.
از وی می‌آید که گفت: «التّوحیدُ اَنْ لایَخْطُرُ بِقَلْبِکَ مادونَه.» توحید آن بود که دون حق را بر دلت خطر نبود، و خاطر مخلوقات را بر سرت گذر نباشد و مر صفو معاملتت را کدر نباشد؛ از آن‌چه اندیشهٔ غیر از اثبات ایشان باشد و چون غیر ثابت شد حکم توحید ساقط گشت.
و اندر ابتدا وی از خاندان علم و ریاست بود، و از اهل مرو اندر جاه، کس را بر اهل بیت وی تقدم نبود. از پدر میراث بسیار یافت. جمله بداد و دو تاره موی پیغمبر صلی اللّه علیه بستد. خداوند تعالی به برکت آن وی را توبه داد و به صحبت ابوبکر واسطی رحمةاللّه علیه افتاد، و به درجتی رسید که امام صنفی از متصوّفه شد و چون از دنیا برون خواست شد، وصیت کرد تا آن موی‌ها اندر دهان وی نهادند و امروز گور او به مرو ظاهر است و مردمان به حاجت خواستن آن‌جا روند و مهمات از آن‌جا طلبند و مجرب است. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶۱- ابوعبداللّه محمّد بن خفیف، رضی اللّه عنه
و منهم: ملک وقت خود اندر تصوّف و طبعش خالی از تکلف و تصرف ابوعبداللّه محمدبن خفیف، رضی اللّه عنه
امام زمانهٔ خود بود اندر انواع علوم و وی را اندر مجاهدات شأنی عظیم است و اندر حقایق بیانی شافی. روزگارش مهیا و هویداست اندر تصانیف و ابن عطا را و شبلی و حسین منصور و جُرَیری را یافته بود وبه مکه با ابویعقوب نهرجوری صحبت کرده. و اسفار نیکو کرده بود به تجرید. و از ابنای ملوک بود، خداوند تعالی وی را توبه داد و از دنیا اعراض کرد و خطر وی بر خاطر اهل معانی بزرگ است.
از وی می‌آید که گفت: «التوحیدُ الإعراضُ عَنِ الطّبیعةِ.» توحید اعراض است از طبیعت؛ از آن‌چه طبایع جمله نابینااند از نَعما و محجوب‌اند از آلای او. پس تا از طبع اعراض حاصل نیاید، به حق اقبال موجود نگردد و صاحب طبع محجوب باشد از حقیقت توحید و چون آفت طبع دیدی به حقیقت توحید رسیدی.
و وی را آیات و براهین بسیار است. واللّه اعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۳- ابوالحسن علی بن احمد الخرقانی، رضی اللّه عنه
و منهم: امام یگانه، و شرف اهل زمانه، ابوالحسن علی بن احمد الخرقانی، رضی اللّه عنه
از اجلّهٔ مشایخ بود و قدمای ایشان و اندر وقت خود ممدوح همه اولیای خدای. شیخ ابوسعید قصد زیارت وی کرد، و با وی، وی را محاورات لطیف بود از هر فن. و چون می‌بازگشت، گفت: «من تو را به ولایت عهد خود برگزیدم.»
و از حسن مؤدِّب شنیدم که خادم شیخ ابوسعید بود که: چون شیخ به حضرت وی رسید نیز هیچ سخن نگفت، مستمع بود و به‌جز جواب سخن وی بازنداد. من ورا گفتم: «ایّها الشّیخ، چرا چنین خاموش گشتی؟» گفت: «از یک بحر یک عبارت کننده بس.»
و از استاد ابوالقاسم قشیری رضی اللّه عنه شنیدم که: چون من به ولایت خرقان آمدم، فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر؛ تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.
از وی می‌آید که گفت: راه دو است: یکی راه ضلالت و یکی راه هدایت. یکی راه بنده است به خداوند تعالی و یکی راه خداوند است به بنده. آن‌چه راه ضلالت است آن راه بنده است به خداوند، و آن‌چه راه هداست است راه خداوند است به بنده.
پس هرکه گوید: «بدو رسیدم» نرسید و هر که گوید: «رسانیدند» رسید؛ از آن که رسانیدن اندر نارسیدن بسته است و نارسیدن اندر رسیدن. و اللّه اعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۴- ابوعبداللّه محمد بن علی، المعروف بالدّاستانی، رضی اللّه عنه
و منهم: پادشاه وقت و زمان خود و مفرد اندر بیان و عیان خود، ابوعبداللّه محمدبن علی، المعروف بالدّاستانی، رضی اللّه عنه
عالم بود به انواع علوم، و سایس و مهذب و از محتشمان درگاه حق بود و وی را کلام مهذب و اشارات لطیف است. و شیخ سهلکی که امام آن دیار بود وی را خلفی نیکو بود. و من جزوی از انفاس وی از سهلکی شنیدم و آن سخت عالی و خوش است؛ چنان‌که گوید: «التّوحیدُ عنکَ موجودٌ و أنتَ فی التّوحیدِ مفقودٌ.» یعنی توحید از تو درست است، اما تو اندر توحید نادرستی؛ که بر مقتضای حق وی قیام نکنی و کمترین درجه اندر توحید نفی تصرف باشد از تو اندر مِلک و اثبات تسلیم تو اندر امور خود مر حق را، عزّ وجل.
شیخ سهلکی گفت: وقتی اندر بسطام ملخ آمد و همه درختان و کشت‌ها از کثرت آن سیاه گشت. مردمان دست به خروش بردند. شیخ مرا گفت: «این چه مشغله است؟» گفتم: «ملخ آمده است و مردمان بدان رنجه دل می‌باشند.» شیخ برخاست و بر بام برآمد و روی به آسمان کرد. در حال همه برخاستند و نماز دیگر یکی نمانده بود و کس را برگی زیان نشد. واللّه اعلم.