عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ... الآیة... کار کار مخلصانست، و دولت دولت صادقان، و سیرت سیرت پاکان، و نقد آن نقد که در دستارچه ایشان، امروز بر بساط خدمت با نور معرفت، فردا بر بساط صحبت با سرور وصلت، إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ میگوید پاکشان گردانیم و از کوره امتحان خالص بیرون آریم، تا حضرت را بشایند. که حضرت پاک جز پاکان را بخود راه ندهد ان اللَّه تعالى طیّب. لا یقبل الا الطیّب. بحضرت پاک جز عمل پاک و گفت پاک بکار نیاید، آن گه از آن عمل پاک چنان پاک باید شد که نه در دنیا بازجویى آن را و نه در عقبى، تا بخداوند پاک رسى. وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ.
سرّ این سخن آنست که بو بکر زقاق گفت نقصان کلّ مخلص فى اخلاصه رؤیة اخلاصه، فاذا اراد اللَّه ان یخلص اخلاصه اسقط عن اخلاصه رؤیة لاخلاصه، فیکون مخلصا لا مخلصا میگوید اخلاص تو آن گه خالص باشد که از دیدن تو پاک باشد، و بدانى که آن اخلاص نه در دست تست و نه بقوت و داشت تست، بل که سریست ربانى و نهادى است سبحانى، کس را بر آن اطلاع نه و غیرى را بر آن راه نه. احدیت میگوید سر من سرّى استودعته قلب من احببت من عبادى گفت بنده را بر گزینم و بدوستى خود بپسندم، آن گه در سویداء دلش آن ودیعت خود بنهم، نه شیطان بدان راه برد تا تباه کند، نه هواء نفس آن را بیند تا بگرداند، نه فریشته بدان رسد تا بنویسد.
جنید ازینجا گفت الاخلاص سر بین اللَّه و بین العبد، لا یعلمه ملک فیکتبه و لا شیطان فیفسده و لا هوى فیمیله» ذو النون مصرى گفت کسى که این ودیعت بنزدیک وى نهادند نشان وى آنست که مدح کسان و ذم ایشان پیش وى بیک نرخ باشد، آفرین و نفرین ایشان یک رنگ بیند، نه از آن شاد شود نه ازین فراهم آید، چنانک مصطفى ع شب قرب و کرامت همه آفرینش منشور سلطنت او میخواندند، و او بگوشه چشم بهیچ نگرست و میگفت شما که مقربان حضرتاید مىگویید السلام على النبى الصالح الذى هو خیر من فى السماء و الارض. و ما منتظریم تا ما را بآستانه جفاء بو جهل باز فرستند تا گوید اى ساحر، اى کذاب، تا چنانک در خیر من فى السماء و الارض خود را بر سنگ نقد زدیم در ساحر و کذاب نیز بر زنیم، اگر هر دو ما را بیک نرخ نباشد پس این کلاه دعوى از سر فرو نهیم.
رو که در بند صفاتى عاشق خویشى هنوز
گر بر تو عزّ منبر خوش تراست از ذل دار
این چنین کس را مخلص خوانند نه مخلص چنانک بو بکر زقاق گفت فیکون مخلصا لا مخلصا مخلص در دریاى خطر در غرقابست، نهنگان جان رباى در چپ و راست وى در آمده، دریا مىبرّد و مىترسد، تا خود بساحل امن چون رسد و کى رسد از اینجاست که بزرگان سلف گفتند «و المخلصون على خطر عظیم» و مخلص آنست که بساحل امن رسید، رب العالمین موسى را بهر دو حالت نشان کرد گفت إِنَّهُ کانَ مُخْلَصاً وَ کانَ رَسُولًا نَبِیًّا هم مُخْلَصاً بکسر لام و هم مُخْلَصاً بفتح لام خواندهاند اگر بکسر خوانى بدایت کار اوست، و اگر بفتح خوانى نهایت کار اوست، مخلص آن گاه بود که کار نبوت وى در پیوست و نواخت احدیت بوى روى نهاد، و مخلص آن گاه شد که کار نبوت بالا گرفت، و بحضرت عزت بستاخ شد، این خود حال کسى است که از اول او را روش بود، و زان پس بکشش حق رسد و شتّان بینه و بین نبیّنا محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم چند که فرق است میان موسى و میان مصطفى علیهما السلام، که پیش از دور گل آدم بکمند کشش حق معتصم گشت، چنانک گفت: «کنت نبیّا و آدم مجبول فى طینته»
شبلى ازینجا گفت در قیامت هر کسى را خصمى خواهد بود، و خصم آدم منم که بر راه من عقبه کرد تا در گلزار وى بماندم.
شیخ الاسلام انصارى رحمة اللَّه از اینجا گفت دانى که محقق کى بحق رسد؟ چون سیل ربوبیت در رسد، و گرد بشریت برخیزد حقیقت بیفزاید، بهانه بکاهد، نه کالبد ماند نه دل، نه جان ماند صافى رسته از آب و گل، نه نور در خاک آمیخته نه خاک در نور، خاک با خاک شود و نور با نور، زبان در سر ذکر شود و ذکر در سر مذکور، دل در سر مهر شود و مهر در سر نور، جان در سر عیان شود و عیان از بیان دور، اگر ترا این روز آرزوست از خود برون آى، چنانک مار از پوست، بترک خود بگوى که نسبت با خود نه نیکوست همانست که آن جوانمرد گفت:
نیست عشق لایزالى را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
هیچکس را نامده است از دوستان در راه عشق
بى زوال ملک صورت ملک معنى در کنار
وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ... الآیة... از روى اشارت میگوید کیست ستمکارتر از آن کس که وطن عبادت بشهوت خراب کند؟ کیست ستمکارتر از آنک وطن معرفت بعلاقت خراب کند؟ کیست ستمکارتر از آنک وطن مشاهدت بملاحظت اغیار خراب کند؟ وطن عبادت نفس زاهدان است، وطن معرفت دل عارفانست، وطن مشاهدت سر دوستانست. او که نفس خویش از شهوات بازداشت وطن عبادت او آبادان است، و نامش در جریده زاهدانست چنانک مالک دینار مکث بالبصرة اربعین سنة فلم یصحّ له ان یأکل من تمر البصرة و لا من رطبها، حتى مات و لم یذقه فقیل له فى ذلک فقال صاحب الشهوة محجوب من ربه و آن کس که دل خویش از علاقه پاک داشت وطن معرفت او آبادان است، و خود در زمره عارفان، چنانک ابراهیم ادهم رحمه اللَّه، یحکى عن بعضهم قال کنت مع ابراهیم بن ادهم فى السفر و قد اصابنا الجوع، فاخرج جزئیّات کانت معه بعد ما نزلنا فى مسجد، و قال لى مروا رهن هذه الجزئیان و جئنا بشىء ناکله فقد مسّنا الجوع. قال فخرجت فاستقبلنى انسان بین یدیه بغلة موقّرة و کان یقول الذین اطلبه اشقر یقال له ابراهیم بن ادهم قلت أیش ترید منه فقال انا غلام ابیه هذه الاشیاء له، قال فدلّلته علیه قال فدخل المسجد و اکب على رأسه و یدیه و یقبّله، فقال له ابراهیم من انت؟ فقال غلام ابیک، و قد مات ابوک و معى اربعون الف دینار میراثا لک من ابیک، و انا عبدک فمر بما شئت. فقال ابراهیم ان کنت صادقا فانت حر لوجه اللَّه و الذین معک کله و هبته لک، انصرف عنى. فلما خرج قال یا ربّ کلّمتک فى رغیف فصببت علىّ الدّنیا صبّا، فو حقّک لئن امتّنى من الجوع لم اتعرّض بعده بطلب شیء و آن کس که سر خویش از ملاحظت اغیار پاک داشت وطن مشاهدت او آبادان است، و او خود از جمله دوستان است، چنانک بو یزید بسطامى قدس اللَّه روحه که چشم همت از اغیار بیکبار فرو گرفت، و گوش کوشش بیا کند، و زبان زیان در کام ناکامى کشید، و زحمت نفس امّاره از میان برداشت، و خود را در منجنیق فکرت نهاد و بهمه وادیها در انداخت، و بآتش غیرت تن را در همه بوتها بگداخت، و اسب طلب در فضاى هر، صحرایى بتاخت، و بزبان تفرید گفت:
اذا ما تمنّى الناس روحا و راحة
تمنّیت ان القاک یا عز خالیا
هر کسى محراب دارد هر سویى
باز محراب سنایى کوى تو
گفت چون این دعوى از نهاد من برآمد احدیت مرا زخم غیرت چشانید، و سؤال هیبت کرد تا با من نماید که از کوره امتحان چون بیرون آمدم، گفت لمن الملک؟ گفتم ترا اى بار خدا، گفت لمن الحکم؟ گفتم ترا خداوندا، گفت لمن الاختیار؟ گفتم ترا خدایا، گفتا چون ضعف من و نیاز من بدید و خود دانا شد مطلع شد که صفات من در صفات وى برسید گفت یا بایزید اکنون که بى همه گشتى یا همهاى و چون بىزبان و بىروان گشتى هم با زبان و هم با روانى.
ما را بجز این زبان زبانى دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانى دگر است
آزاده نسب زنده بجانى دگرست
و آن گوهر پاکشان ز کانى دگر است
گفت آن گه مرا زبانى داد از لطف صمدانى، و دلى داد از نور ربانى، و چشمى از صنع یزدانى، تا اگر گویم بمدد او گویم و بقوت او پویم، بضیاء او بینم، بقدرت او گیرم، در مجلس انس او نشینم، «کنت له سمعا یسمع بى و بصرا یبصر بى» چون که بدین مقام رسیدم زبانم زبان توحید شد و روانم روان تجرید، نه از خود میگویم یا بخود بر بیایم، گوینده بحقیقت اوست و من در میانه ترجمانم اینست که احدیت گفت وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى نه تو انداختى آن گه که مىانداختى، و یدا یبطش بى اینست گر بشناختى.
بیرون ز همه کون درون دل ماست
و ز خلق جهان بیک قدم منزل ماست
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود، آن حاصل ماست
سرّ این سخن آنست که بو بکر زقاق گفت نقصان کلّ مخلص فى اخلاصه رؤیة اخلاصه، فاذا اراد اللَّه ان یخلص اخلاصه اسقط عن اخلاصه رؤیة لاخلاصه، فیکون مخلصا لا مخلصا میگوید اخلاص تو آن گه خالص باشد که از دیدن تو پاک باشد، و بدانى که آن اخلاص نه در دست تست و نه بقوت و داشت تست، بل که سریست ربانى و نهادى است سبحانى، کس را بر آن اطلاع نه و غیرى را بر آن راه نه. احدیت میگوید سر من سرّى استودعته قلب من احببت من عبادى گفت بنده را بر گزینم و بدوستى خود بپسندم، آن گه در سویداء دلش آن ودیعت خود بنهم، نه شیطان بدان راه برد تا تباه کند، نه هواء نفس آن را بیند تا بگرداند، نه فریشته بدان رسد تا بنویسد.
جنید ازینجا گفت الاخلاص سر بین اللَّه و بین العبد، لا یعلمه ملک فیکتبه و لا شیطان فیفسده و لا هوى فیمیله» ذو النون مصرى گفت کسى که این ودیعت بنزدیک وى نهادند نشان وى آنست که مدح کسان و ذم ایشان پیش وى بیک نرخ باشد، آفرین و نفرین ایشان یک رنگ بیند، نه از آن شاد شود نه ازین فراهم آید، چنانک مصطفى ع شب قرب و کرامت همه آفرینش منشور سلطنت او میخواندند، و او بگوشه چشم بهیچ نگرست و میگفت شما که مقربان حضرتاید مىگویید السلام على النبى الصالح الذى هو خیر من فى السماء و الارض. و ما منتظریم تا ما را بآستانه جفاء بو جهل باز فرستند تا گوید اى ساحر، اى کذاب، تا چنانک در خیر من فى السماء و الارض خود را بر سنگ نقد زدیم در ساحر و کذاب نیز بر زنیم، اگر هر دو ما را بیک نرخ نباشد پس این کلاه دعوى از سر فرو نهیم.
رو که در بند صفاتى عاشق خویشى هنوز
گر بر تو عزّ منبر خوش تراست از ذل دار
این چنین کس را مخلص خوانند نه مخلص چنانک بو بکر زقاق گفت فیکون مخلصا لا مخلصا مخلص در دریاى خطر در غرقابست، نهنگان جان رباى در چپ و راست وى در آمده، دریا مىبرّد و مىترسد، تا خود بساحل امن چون رسد و کى رسد از اینجاست که بزرگان سلف گفتند «و المخلصون على خطر عظیم» و مخلص آنست که بساحل امن رسید، رب العالمین موسى را بهر دو حالت نشان کرد گفت إِنَّهُ کانَ مُخْلَصاً وَ کانَ رَسُولًا نَبِیًّا هم مُخْلَصاً بکسر لام و هم مُخْلَصاً بفتح لام خواندهاند اگر بکسر خوانى بدایت کار اوست، و اگر بفتح خوانى نهایت کار اوست، مخلص آن گاه بود که کار نبوت وى در پیوست و نواخت احدیت بوى روى نهاد، و مخلص آن گاه شد که کار نبوت بالا گرفت، و بحضرت عزت بستاخ شد، این خود حال کسى است که از اول او را روش بود، و زان پس بکشش حق رسد و شتّان بینه و بین نبیّنا محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم چند که فرق است میان موسى و میان مصطفى علیهما السلام، که پیش از دور گل آدم بکمند کشش حق معتصم گشت، چنانک گفت: «کنت نبیّا و آدم مجبول فى طینته»
شبلى ازینجا گفت در قیامت هر کسى را خصمى خواهد بود، و خصم آدم منم که بر راه من عقبه کرد تا در گلزار وى بماندم.
شیخ الاسلام انصارى رحمة اللَّه از اینجا گفت دانى که محقق کى بحق رسد؟ چون سیل ربوبیت در رسد، و گرد بشریت برخیزد حقیقت بیفزاید، بهانه بکاهد، نه کالبد ماند نه دل، نه جان ماند صافى رسته از آب و گل، نه نور در خاک آمیخته نه خاک در نور، خاک با خاک شود و نور با نور، زبان در سر ذکر شود و ذکر در سر مذکور، دل در سر مهر شود و مهر در سر نور، جان در سر عیان شود و عیان از بیان دور، اگر ترا این روز آرزوست از خود برون آى، چنانک مار از پوست، بترک خود بگوى که نسبت با خود نه نیکوست همانست که آن جوانمرد گفت:
نیست عشق لایزالى را در آن دل هیچ کار
کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
هیچکس را نامده است از دوستان در راه عشق
بى زوال ملک صورت ملک معنى در کنار
وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ... الآیة... از روى اشارت میگوید کیست ستمکارتر از آن کس که وطن عبادت بشهوت خراب کند؟ کیست ستمکارتر از آنک وطن معرفت بعلاقت خراب کند؟ کیست ستمکارتر از آنک وطن مشاهدت بملاحظت اغیار خراب کند؟ وطن عبادت نفس زاهدان است، وطن معرفت دل عارفانست، وطن مشاهدت سر دوستانست. او که نفس خویش از شهوات بازداشت وطن عبادت او آبادان است، و نامش در جریده زاهدانست چنانک مالک دینار مکث بالبصرة اربعین سنة فلم یصحّ له ان یأکل من تمر البصرة و لا من رطبها، حتى مات و لم یذقه فقیل له فى ذلک فقال صاحب الشهوة محجوب من ربه و آن کس که دل خویش از علاقه پاک داشت وطن معرفت او آبادان است، و خود در زمره عارفان، چنانک ابراهیم ادهم رحمه اللَّه، یحکى عن بعضهم قال کنت مع ابراهیم بن ادهم فى السفر و قد اصابنا الجوع، فاخرج جزئیّات کانت معه بعد ما نزلنا فى مسجد، و قال لى مروا رهن هذه الجزئیان و جئنا بشىء ناکله فقد مسّنا الجوع. قال فخرجت فاستقبلنى انسان بین یدیه بغلة موقّرة و کان یقول الذین اطلبه اشقر یقال له ابراهیم بن ادهم قلت أیش ترید منه فقال انا غلام ابیه هذه الاشیاء له، قال فدلّلته علیه قال فدخل المسجد و اکب على رأسه و یدیه و یقبّله، فقال له ابراهیم من انت؟ فقال غلام ابیک، و قد مات ابوک و معى اربعون الف دینار میراثا لک من ابیک، و انا عبدک فمر بما شئت. فقال ابراهیم ان کنت صادقا فانت حر لوجه اللَّه و الذین معک کله و هبته لک، انصرف عنى. فلما خرج قال یا ربّ کلّمتک فى رغیف فصببت علىّ الدّنیا صبّا، فو حقّک لئن امتّنى من الجوع لم اتعرّض بعده بطلب شیء و آن کس که سر خویش از ملاحظت اغیار پاک داشت وطن مشاهدت او آبادان است، و او خود از جمله دوستان است، چنانک بو یزید بسطامى قدس اللَّه روحه که چشم همت از اغیار بیکبار فرو گرفت، و گوش کوشش بیا کند، و زبان زیان در کام ناکامى کشید، و زحمت نفس امّاره از میان برداشت، و خود را در منجنیق فکرت نهاد و بهمه وادیها در انداخت، و بآتش غیرت تن را در همه بوتها بگداخت، و اسب طلب در فضاى هر، صحرایى بتاخت، و بزبان تفرید گفت:
اذا ما تمنّى الناس روحا و راحة
تمنّیت ان القاک یا عز خالیا
هر کسى محراب دارد هر سویى
باز محراب سنایى کوى تو
گفت چون این دعوى از نهاد من برآمد احدیت مرا زخم غیرت چشانید، و سؤال هیبت کرد تا با من نماید که از کوره امتحان چون بیرون آمدم، گفت لمن الملک؟ گفتم ترا اى بار خدا، گفت لمن الحکم؟ گفتم ترا خداوندا، گفت لمن الاختیار؟ گفتم ترا خدایا، گفتا چون ضعف من و نیاز من بدید و خود دانا شد مطلع شد که صفات من در صفات وى برسید گفت یا بایزید اکنون که بى همه گشتى یا همهاى و چون بىزبان و بىروان گشتى هم با زبان و هم با روانى.
ما را بجز این زبان زبانى دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانى دگر است
آزاده نسب زنده بجانى دگرست
و آن گوهر پاکشان ز کانى دگر است
گفت آن گه مرا زبانى داد از لطف صمدانى، و دلى داد از نور ربانى، و چشمى از صنع یزدانى، تا اگر گویم بمدد او گویم و بقوت او پویم، بضیاء او بینم، بقدرت او گیرم، در مجلس انس او نشینم، «کنت له سمعا یسمع بى و بصرا یبصر بى» چون که بدین مقام رسیدم زبانم زبان توحید شد و روانم روان تجرید، نه از خود میگویم یا بخود بر بیایم، گوینده بحقیقت اوست و من در میانه ترجمانم اینست که احدیت گفت وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى نه تو انداختى آن گه که مىانداختى، و یدا یبطش بى اینست گر بشناختى.
بیرون ز همه کون درون دل ماست
و ز خلق جهان بیک قدم منزل ماست
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود، آن حاصل ماست
رشیدالدین میبدی : ۷۴- سورة المدثر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ:
تا فقر و غنا هر دو ترا ردّ نشود
محوت اسمى و رسم جسمى
و غبت عنّى و دمت انتا
و فی فنایى فنى فنایى
و فی ورائى وجدت انتا
تا خاک تو از باک تو مفرد نشود
در نفى تو اثبات تو مرتد نشود
توحید تو از شرک مجرّد نشود.
از هر دو سراى سرّ خویش مجرّد کن، تا گردى از میدان درگاه بسم اللَّه بر رخسار روزگارت نشیند و سعید ابد گردى هر چه معانى بشریّت است و اندیشه طبیعت در آتش محبّت بسوزد، تا چون نام او گویى سینه تو از حدیث او خبر دارد. یک قدم از خود فرا نه، تا جمال این نام نقاب عزّت بگشاید و بر دلت متجلّى شود.
اندوه و شادى این نام بود که بر تخت سلیمان تافت تا جنّ و انس و طیور و وحوش کمر خدمت وى بربستند شطیّهاى از حقیقت این نام بر کنگره طور تافت. طبق طبق از هم فرو ریخت. حشمت این نام روز قیامت رسول خدا را گوید: تو با شفاعت گرد ایشان گرد که با ما شمار ندارند و اینان را بما بگذار که ما ایشان را جمله در حمایت خود میداریم. آن سوختگان اهل توحید، عاصیان مفلس، قدم در آتش نهند و گویند: «بسم اللَّه» آتش میگریزد و میگوید: «جز یا مؤمن فقد اطفأ نورک نارى».
قوله یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ اى مرکز اقبال و منبع افضال، اى مطلع جمال و مختار ذو الجلال، اى چادر بشریّت در سر کشیده و در گلیم انسانیت پوشیده شده، اگرت قرب ما آرزوست «قُمْ» بنا و اسقط عنک ما سوانا، از خود برخیز و از برخاستن خود برخیز در حریم عزّت ما گریز. چادر بشریّت از خود باز کن. گلیم انسانیّت از راه دل بردار تا دل صحرایى شود، مرغ وار در عالم ارادت بر هواء طلب پرواز کند، بآشیان قرب رسد.
بزرگى را پرسیدند که: معنى قرب چیست؟ اگر قرب بنده مر حق را مىگویى، عبارت از او آسانست و اشارت بدو روان، خدمتى است در خلوت از خلق نهان، مکاشفتى در حقیقت از فریشته نهان، استغراقى در صحبت از خود نهان. و اگر قرب حقّ مر بنده را مىگویى، آن نه بطاقت گفتارست و نه عبارت و اشارت را بدو راهست جز آن نیست که خود میگوید جلّ جلاله: «فَإِنِّی قَرِیبٌ» من ناجسته و ناخوانده و نادریافته نزدیکم در نزدیکى من سیاهى چشم از سپیدى دور است و من از آن نزدیکترم نفس از لب دور است، و من از آن نزدیکترم نه بحرز عقل تو نزدیکم که بنعت خود در اوّلیت خود در صفت خود نزدیکم.
پیر طریقت گفت: «اگر مردمان نور قرب در عارف ببینند، همه بسوزند، ور عارف نور قرب در خود بیند بسوزد. علم قرب در میان زبان و گوش نگنجد، که آن راهى تنگ است و از همراهى آب و گل زبان قرب را ننگ است، هر گه که قرب روى نمود عالم و آدم را چه جاى درنگ است:
تا با تو تویى، ترا بدین حرف چه کار؟
کین عین حیاتست وز عالم بیزار!.
یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ اى جبرئیل امین و اى کرّوبیان سماوات و اى مقرّبان درگاه، آفرینش را بشارت دهید که محمد مصطفى را (ص) لباس نبوّت پوشیدند و بر مرکب رسالت نشاندند. اى آسمان تو قندیلها بیفروز. اى بیت المعمور تو محراب اهل ایمان گرد. اى کعبه معظّم محترم تو قبله سپاه اهل اسلام شو. اى خاک زمین تو مسجد اهل «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» شو که آن مهتر عالم را و سیّد ولد آدم را باین خطاب تشریف مخصوص کردند که: یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ و نگر تا ظنّ نبرى که پیش ازین خطاب پیغمبر نبود که میگوید، صلوات اللَّه و سلامه علیه: «کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطّین و الرّوح و الجسد».
هنوز نه آب و نه خاک که تخت عهد دولت نبوّت نهاده و مهتر صلّى اللَّه علیه و سلّم بر آن تخت نشسته، و ارواح صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بخدمت ایستاده و این چهار سرهنگ که خاصگیان درگاه نبوّتاند، صدّیق و فاروق و ذو النّورین و مرتضى (ع) صف کشیده پیش خدمت آن مهتر، و گفت: یا ایمان پاک بحجره دل صدیق فرو آى و پوشیده مىباش تا او در اصلاب میگردد. و چون ما سر از میان خاک حجاز برآریم، تو از حجره سینه صدّیق بر بالاى زبان او آى و با ما عهد درست کن، پیش از آنکه جهانیان بدانند تا ما این تاج کرامت بر فرق صدّیق نهیم که «خلقت انا و ابو بکر من طینة واحدة فسبقت بالنّبوة فلم یضرّه و لو سبقنى بها لم یضرّنى».
و یا عزّ اسلام تو کمر شجاعت بر بند و بسینه عمر فرو آى و با ما باش صلح ده تا این طغرا بر روزگار او کشیم که: «لو لم ابعث لبعثت یا عمر».
و یا اخلاص تو تاج حیا بر سر نه و کمر رضا بر بند و بسینه عثمان فرو آى تا بدار دنیا در عالم بیعت بداریم و این رقم کشیم که: أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا. و اى علم تو لباس عقل درپوش و در صومعه دل على شو، بر قدم انتظار مىباش تا فردا که عقل انبیاء از در حجره ما درآید، ما درو نگاه کنیم، او از علم آیینه سازد و از عقل دیده، و درین آیینه نگاه کند، ما را باز شناسد و ما او را این توقیع زنیم که: «انت منّى بمنزلة هارون من موسى».
قوله: وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ یا محمّد خداوند خود را بزرگوار دان و بزرگوار شناس، بذات از همه چیزها و بقدر از همه نشانها برتر، و بعزّ از همه اندازهها زبر. یا محمد همه قدرها در مقابله قدر او غدر بین، همه جلالها در عالم جلال او زوال دان، همه کمالها در جنب کمال او نقصان و همه دعویها تاوان، که با کمال او کس را کمال نیست، و با جمال او کس را جمال مسلّم نیست الا کلّ شىء ما خلا اللَّه باطل. برهان کبریاء او هم کبریاى او. دلیل هستى او هم هستى او، عبارت از مدح و ثناء او بدستورى او، یادداشت و یاد کرد او بفرمان او، طلب او بکشش او، یافت او بعنایت او.
جوانمردى از عزیزان راه حقّ گفته که درگاه ربوبیّت نظاره گاه ارواح است.
و آن درگاه را بسیار معارف فروگرفته، عزّت از یمین و جلالت از یسار، و قهر و کبریا و عظمت در ساحت آن حضرت فرو آمده تا هر نامحرمى را زهره آن نباشد که قصد وصال آن حضرت کند:
هر که او را دلى و جانى بود
شد بمیدان عاشقى کویش
کشته گشتند عاشقان و هنوز
نشنیدست هیچکس بویش
رحلت عاشقان ز هر سویى
نیست از قصد دل مگر سویش.
وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ یک قول از اقوال مفسّران آنست که: و قلبک فطهّر عمّا سوى اللَّه. اى محمد دل خود را از اغیار صافى دار و از هر چه ما دون اللَّه بیزار شو و دوست را یکتا شو، با خلق عاریت باش، و با خود بیگانه، و از تعلّق آسوده. و سبب این خطاب آن بود که چون وحى آمد از حقّ جلّ و علا که: قُمْ فَأَنْذِرْ خیز و خلق را بدرگاه ما دعوت کن، بر خاطر وى بگذشت که الحمد للَّه که ما را این منزلت میان عشیرت خود آمد که همه بامانت و دیانت من مقرّ آمدهاند و مرا تصدیق کنند چون بر خاطرش این قدر بگذشت و این مقدار اعتماد افتاد، قصّه برگشت. هر چند دعوت بیش کرد خویشان از وى نفورتر بودند و از قبول دورتر. اى عجبا تا دعوت نبود بنزدیک شما امین بودم، و اکنون که علم رسالت بدرگاه دولت ما زدند خائن گشتم!
اشاعوا لنا فی الحىّ اشنع قصّة
و کانوا لنا سلما فصاروا لنا حربا
آرى ما آن کنیم که خود خواهیم، از عین خوف رجا برآریم، و در عین رجا خوف تعبیه کنیم کن لما لا ترجو ارجى منک لما ترجو. اى محمد آنها که دل بر ایشان نهادى که بدعوت تو آشنا گردند، میان تو و ایشان صد هزار خیمه هجران بزنیم، و آنها که بایشان امید نداشتى میان تو و ایشان صد هزار قبّه وصال بربندیم. اى محمد خویشان و تبار را بر تو بیرون آوریم تا چون از نزدیکان جفا بینى دل بر دوران ننهى.
ما نپسندیم که در هر دو کون اعتماد تو جز بر ما بود، همه را بر تو بیرون آوردیم تا در هر دو کون جز از مات یاد نیاید. همین است حدیث یعقوب (ع)، چون دل بر پسر نهاد و اعتماد بر وى کرد، ربّ العزّة خویشان و نزدیکان را برگماشت تا از پیش پدرش بربودند و بچاه افکندند و بفروختند، و این همه بآن کردیم تا سرّ وى از همه بریده گردد و بداند که چون از خویشان وفایى نیاید از دوران و بیگانگان اولى تر که نیاید، یکسر دل و اما دهد و اعتماد بر ما کند: پیر طریقت گفت: الهى وا درگاه آمدم بنده وار، خواهى عزیز دار خواهى خوار. اى مهربان فریاد رس، عزیز آن کس کش با تو یک نفس، اى همه تو و بس. با تو هرگز کى پدید آید کس.
تا فقر و غنا هر دو ترا ردّ نشود
محوت اسمى و رسم جسمى
و غبت عنّى و دمت انتا
و فی فنایى فنى فنایى
و فی ورائى وجدت انتا
تا خاک تو از باک تو مفرد نشود
در نفى تو اثبات تو مرتد نشود
توحید تو از شرک مجرّد نشود.
از هر دو سراى سرّ خویش مجرّد کن، تا گردى از میدان درگاه بسم اللَّه بر رخسار روزگارت نشیند و سعید ابد گردى هر چه معانى بشریّت است و اندیشه طبیعت در آتش محبّت بسوزد، تا چون نام او گویى سینه تو از حدیث او خبر دارد. یک قدم از خود فرا نه، تا جمال این نام نقاب عزّت بگشاید و بر دلت متجلّى شود.
اندوه و شادى این نام بود که بر تخت سلیمان تافت تا جنّ و انس و طیور و وحوش کمر خدمت وى بربستند شطیّهاى از حقیقت این نام بر کنگره طور تافت. طبق طبق از هم فرو ریخت. حشمت این نام روز قیامت رسول خدا را گوید: تو با شفاعت گرد ایشان گرد که با ما شمار ندارند و اینان را بما بگذار که ما ایشان را جمله در حمایت خود میداریم. آن سوختگان اهل توحید، عاصیان مفلس، قدم در آتش نهند و گویند: «بسم اللَّه» آتش میگریزد و میگوید: «جز یا مؤمن فقد اطفأ نورک نارى».
قوله یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ اى مرکز اقبال و منبع افضال، اى مطلع جمال و مختار ذو الجلال، اى چادر بشریّت در سر کشیده و در گلیم انسانیت پوشیده شده، اگرت قرب ما آرزوست «قُمْ» بنا و اسقط عنک ما سوانا، از خود برخیز و از برخاستن خود برخیز در حریم عزّت ما گریز. چادر بشریّت از خود باز کن. گلیم انسانیّت از راه دل بردار تا دل صحرایى شود، مرغ وار در عالم ارادت بر هواء طلب پرواز کند، بآشیان قرب رسد.
بزرگى را پرسیدند که: معنى قرب چیست؟ اگر قرب بنده مر حق را مىگویى، عبارت از او آسانست و اشارت بدو روان، خدمتى است در خلوت از خلق نهان، مکاشفتى در حقیقت از فریشته نهان، استغراقى در صحبت از خود نهان. و اگر قرب حقّ مر بنده را مىگویى، آن نه بطاقت گفتارست و نه عبارت و اشارت را بدو راهست جز آن نیست که خود میگوید جلّ جلاله: «فَإِنِّی قَرِیبٌ» من ناجسته و ناخوانده و نادریافته نزدیکم در نزدیکى من سیاهى چشم از سپیدى دور است و من از آن نزدیکترم نفس از لب دور است، و من از آن نزدیکترم نه بحرز عقل تو نزدیکم که بنعت خود در اوّلیت خود در صفت خود نزدیکم.
پیر طریقت گفت: «اگر مردمان نور قرب در عارف ببینند، همه بسوزند، ور عارف نور قرب در خود بیند بسوزد. علم قرب در میان زبان و گوش نگنجد، که آن راهى تنگ است و از همراهى آب و گل زبان قرب را ننگ است، هر گه که قرب روى نمود عالم و آدم را چه جاى درنگ است:
تا با تو تویى، ترا بدین حرف چه کار؟
کین عین حیاتست وز عالم بیزار!.
یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ اى جبرئیل امین و اى کرّوبیان سماوات و اى مقرّبان درگاه، آفرینش را بشارت دهید که محمد مصطفى را (ص) لباس نبوّت پوشیدند و بر مرکب رسالت نشاندند. اى آسمان تو قندیلها بیفروز. اى بیت المعمور تو محراب اهل ایمان گرد. اى کعبه معظّم محترم تو قبله سپاه اهل اسلام شو. اى خاک زمین تو مسجد اهل «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» شو که آن مهتر عالم را و سیّد ولد آدم را باین خطاب تشریف مخصوص کردند که: یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ و نگر تا ظنّ نبرى که پیش ازین خطاب پیغمبر نبود که میگوید، صلوات اللَّه و سلامه علیه: «کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطّین و الرّوح و الجسد».
هنوز نه آب و نه خاک که تخت عهد دولت نبوّت نهاده و مهتر صلّى اللَّه علیه و سلّم بر آن تخت نشسته، و ارواح صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بخدمت ایستاده و این چهار سرهنگ که خاصگیان درگاه نبوّتاند، صدّیق و فاروق و ذو النّورین و مرتضى (ع) صف کشیده پیش خدمت آن مهتر، و گفت: یا ایمان پاک بحجره دل صدیق فرو آى و پوشیده مىباش تا او در اصلاب میگردد. و چون ما سر از میان خاک حجاز برآریم، تو از حجره سینه صدّیق بر بالاى زبان او آى و با ما عهد درست کن، پیش از آنکه جهانیان بدانند تا ما این تاج کرامت بر فرق صدّیق نهیم که «خلقت انا و ابو بکر من طینة واحدة فسبقت بالنّبوة فلم یضرّه و لو سبقنى بها لم یضرّنى».
و یا عزّ اسلام تو کمر شجاعت بر بند و بسینه عمر فرو آى و با ما باش صلح ده تا این طغرا بر روزگار او کشیم که: «لو لم ابعث لبعثت یا عمر».
و یا اخلاص تو تاج حیا بر سر نه و کمر رضا بر بند و بسینه عثمان فرو آى تا بدار دنیا در عالم بیعت بداریم و این رقم کشیم که: أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا. و اى علم تو لباس عقل درپوش و در صومعه دل على شو، بر قدم انتظار مىباش تا فردا که عقل انبیاء از در حجره ما درآید، ما درو نگاه کنیم، او از علم آیینه سازد و از عقل دیده، و درین آیینه نگاه کند، ما را باز شناسد و ما او را این توقیع زنیم که: «انت منّى بمنزلة هارون من موسى».
قوله: وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ یا محمّد خداوند خود را بزرگوار دان و بزرگوار شناس، بذات از همه چیزها و بقدر از همه نشانها برتر، و بعزّ از همه اندازهها زبر. یا محمد همه قدرها در مقابله قدر او غدر بین، همه جلالها در عالم جلال او زوال دان، همه کمالها در جنب کمال او نقصان و همه دعویها تاوان، که با کمال او کس را کمال نیست، و با جمال او کس را جمال مسلّم نیست الا کلّ شىء ما خلا اللَّه باطل. برهان کبریاء او هم کبریاى او. دلیل هستى او هم هستى او، عبارت از مدح و ثناء او بدستورى او، یادداشت و یاد کرد او بفرمان او، طلب او بکشش او، یافت او بعنایت او.
جوانمردى از عزیزان راه حقّ گفته که درگاه ربوبیّت نظاره گاه ارواح است.
و آن درگاه را بسیار معارف فروگرفته، عزّت از یمین و جلالت از یسار، و قهر و کبریا و عظمت در ساحت آن حضرت فرو آمده تا هر نامحرمى را زهره آن نباشد که قصد وصال آن حضرت کند:
هر که او را دلى و جانى بود
شد بمیدان عاشقى کویش
کشته گشتند عاشقان و هنوز
نشنیدست هیچکس بویش
رحلت عاشقان ز هر سویى
نیست از قصد دل مگر سویش.
وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ یک قول از اقوال مفسّران آنست که: و قلبک فطهّر عمّا سوى اللَّه. اى محمد دل خود را از اغیار صافى دار و از هر چه ما دون اللَّه بیزار شو و دوست را یکتا شو، با خلق عاریت باش، و با خود بیگانه، و از تعلّق آسوده. و سبب این خطاب آن بود که چون وحى آمد از حقّ جلّ و علا که: قُمْ فَأَنْذِرْ خیز و خلق را بدرگاه ما دعوت کن، بر خاطر وى بگذشت که الحمد للَّه که ما را این منزلت میان عشیرت خود آمد که همه بامانت و دیانت من مقرّ آمدهاند و مرا تصدیق کنند چون بر خاطرش این قدر بگذشت و این مقدار اعتماد افتاد، قصّه برگشت. هر چند دعوت بیش کرد خویشان از وى نفورتر بودند و از قبول دورتر. اى عجبا تا دعوت نبود بنزدیک شما امین بودم، و اکنون که علم رسالت بدرگاه دولت ما زدند خائن گشتم!
اشاعوا لنا فی الحىّ اشنع قصّة
و کانوا لنا سلما فصاروا لنا حربا
آرى ما آن کنیم که خود خواهیم، از عین خوف رجا برآریم، و در عین رجا خوف تعبیه کنیم کن لما لا ترجو ارجى منک لما ترجو. اى محمد آنها که دل بر ایشان نهادى که بدعوت تو آشنا گردند، میان تو و ایشان صد هزار خیمه هجران بزنیم، و آنها که بایشان امید نداشتى میان تو و ایشان صد هزار قبّه وصال بربندیم. اى محمد خویشان و تبار را بر تو بیرون آوریم تا چون از نزدیکان جفا بینى دل بر دوران ننهى.
ما نپسندیم که در هر دو کون اعتماد تو جز بر ما بود، همه را بر تو بیرون آوردیم تا در هر دو کون جز از مات یاد نیاید. همین است حدیث یعقوب (ع)، چون دل بر پسر نهاد و اعتماد بر وى کرد، ربّ العزّة خویشان و نزدیکان را برگماشت تا از پیش پدرش بربودند و بچاه افکندند و بفروختند، و این همه بآن کردیم تا سرّ وى از همه بریده گردد و بداند که چون از خویشان وفایى نیاید از دوران و بیگانگان اولى تر که نیاید، یکسر دل و اما دهد و اعتماد بر ما کند: پیر طریقت گفت: الهى وا درگاه آمدم بنده وار، خواهى عزیز دار خواهى خوار. اى مهربان فریاد رس، عزیز آن کس کش با تو یک نفس، اى همه تو و بس. با تو هرگز کى پدید آید کس.
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
زهی گشوده ز طبع تو چشمه سار سخن
شکفته در چمن خاطرت بهار سخن
به گوش و گردن حوران فکر بر بسته
به رسم زیورشان دُرّ شاهوار سخن
پیاده ماند ز تو هر سخنور از پی آنک
تویی مبارز تحقیق و شهسوار سخن
به نوک خامه فکرت صورنگار بدیع
گرفته گلشن ارواح در نگار سخن
نفوذ جمله سخن هیچ گشت و قلب نمود
که نیک نیک بیفزوده ای عیار سخن
به دست تو ست عنان سخن بجز دستت
نبینی از سر تحقیق در مهار سخن
سراکابر و صدر عراق،مجدالدین
اگر نه طبع تو گشتی به لطف یار سخن
ز دست رفته بُدی،پای مرد و سرور عصر
چو کار جود و سخا در زمانه کار سخن
تو تازه کردی لله دَرُّک،ای طایی
به شبنم کف پر ژاله،لاله زار سخن
شعار خامه شرع تو بُد به شعر،ولیک
همی نزیبد نیکو تو را شعار سخن
ز سطح قلزم طبع و دلت تصاعد کرد
روان و ترّ و بلند، ابر آبدار سخن
به تیغ فضل گشودی جهان عامر نظم
به جاه عقل شدی شاه،در دیار سخن
تو را سخا و سخن نیک زیر دست شده ست
که شهسوار سخایی و شهریار سخن
همیشه تا که بود از ره طبیعت اصل
به نفس ناطقه ناچار افتقار سخن
تو را بجز بدل خویش افتقار مباد
که هست طبع و دلت مرکز و مدار سخن
شکفته در چمن خاطرت بهار سخن
به گوش و گردن حوران فکر بر بسته
به رسم زیورشان دُرّ شاهوار سخن
پیاده ماند ز تو هر سخنور از پی آنک
تویی مبارز تحقیق و شهسوار سخن
به نوک خامه فکرت صورنگار بدیع
گرفته گلشن ارواح در نگار سخن
نفوذ جمله سخن هیچ گشت و قلب نمود
که نیک نیک بیفزوده ای عیار سخن
به دست تو ست عنان سخن بجز دستت
نبینی از سر تحقیق در مهار سخن
سراکابر و صدر عراق،مجدالدین
اگر نه طبع تو گشتی به لطف یار سخن
ز دست رفته بُدی،پای مرد و سرور عصر
چو کار جود و سخا در زمانه کار سخن
تو تازه کردی لله دَرُّک،ای طایی
به شبنم کف پر ژاله،لاله زار سخن
شعار خامه شرع تو بُد به شعر،ولیک
همی نزیبد نیکو تو را شعار سخن
ز سطح قلزم طبع و دلت تصاعد کرد
روان و ترّ و بلند، ابر آبدار سخن
به تیغ فضل گشودی جهان عامر نظم
به جاه عقل شدی شاه،در دیار سخن
تو را سخا و سخن نیک زیر دست شده ست
که شهسوار سخایی و شهریار سخن
همیشه تا که بود از ره طبیعت اصل
به نفس ناطقه ناچار افتقار سخن
تو را بجز بدل خویش افتقار مباد
که هست طبع و دلت مرکز و مدار سخن
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۴
بود لفظ چون شیر و معنی شکر
ز اندازه گر پای ننهد به در
نبندد چنان روزن لفظ، کس
که معنی در آن برنیارد نفس
مکن لفظ را آنچنان پردهدار
که معنی نگردد ازان آشکار
چه شد ز آدمیت زد ار لفظ دم؟
چو معنی پریوار ازان کرده رم
به همواری لفظ باید تلاش
نه چندان که معنی فتد از قماش
پی لفظ خوش گرچه جان درخورست
به معنی بسی بیش ازان درخورست
قیاس ار کنی معنی در لباس
چو پیوند اطلس بود بر پلاس
به حدی پی لفظ باید دوید
که معنی به گردش تواند رسید
مچین آنقدر بر سر هم کلوخ
که از معنی تر کشد نم کلوخ
مکش پای آن لفظ را در میان
که معنی به جان آید از دست من
بر آن شعر کم افکند کس نظر
که لفظش ز معنی بود بیشتر
رسایی بود درخور آفرین
نه چندان که دامن رسد بر زمین
می لفظ را صاف کن آنچنان
که معنی چو صورت نماید در آن
بود آن بهار سخن کی بهار؟
که معنی بود خشک و لفظ آبدار
بکش صورت لفظ و معنی چنان
که معنی بدن باشد و لفظ جان
سخنور به آن لفظ دل داده است
که با معنی از یک شکم زاده است
به صد جان توان ناز لفظی خرید
کزان لفظ، معنی توان آفرید
کسانی کزین پیش، در سفتهاند
سخنها به وصف سخن گفتهاند
چه ذوق از سخن کوته اندیشه را
می معرفت نیست هر شیشه را
نه هر باده را نشئه باشد بلند
به بام فلک کی رسد هر کمند
سخنرس مبر گو، ز شعر آب و رنگ
ز ساقی نکو نیست بر شیشه سنگ
ز بس بر سخن کردهاند اشتلم
سخنور سر رشته را کرده گم
ادب، گو لب طعن حاسد بدوز
به یک مصرع تند جانش بسوز
شب از رشک پروانه را سوختم
که شمعی ز هر مصرع افروختم
به هر زنده داری گمان سخن
خدا را چه داری به جان سخن
نه هرکس به کنه سخن رهبرست
سخنبافتن عالمی دیگرست
چو باریک افتاد راه اندکی
به منزل برد بار از صد یکی
به زر کی فروشد سخن اهل دید؟
که جان را به زر باز نتوان خرید
سخن هست با آن که گنج روان
بود خرجش از کیسه نقد جان
نپنداری آسان سخن خاسته
سخنپرور از دقتش کاسته
سر از طوس بر زد نی خامهام
که طوفانیِ بحر شهنامهام
مرا چون ریاض سخن بشکفد
ز هر غنچهای صد چمن بشکفد
گر از لاف بیشی مسلم نیم
ز دعویگری پیش خود کم نیم
ز بیعم زیان را چه رونق بود؟
خریداریام سود مطلق بود
به بازارگرمی چه آیم به جوش؟
نه کس مشتری و نه من خودفروش
بود گرم از خویش بازار من
کسی نیست جز من خریدار من
نخواهم غم خودفروشی کشید
توانم گر از خویش خود را خرید
چو من نیست خواری در ایام من
به عزت بلندست ازان نام من
بچش دستپخت مرا گو فلک
نه شورست این لقمه نه بینمک
فلک گرد و بنگر مدار مرا
محک شو که دانی عیار مرا
به دریا روم گر پی شعر تر
صدف را به رویم نبندند در
کنم چون صدف، قطره گر انتخاب
جهانی شود پر ز دُرّ خوشاب
سخن را تفاخر بود بس همین
که آمد ثنای شهنشاه دین
به مدح شه از کلک معجز بیان
همای سخن را دهم استخوان
دهد بوسه خاقان چینش رکاب
کمین بنده ترکش افراسیاب
ز لشگر گه پادشاه جهان
بود یک سراپرده، هفت آسمان
محیط عتابش ندارد کنار
که قهرش بود قهر پروردگار
به عدل و سخا و به تیغ و سنان
جهان فتح شد از دو صاحبقران
بس است آن دو صاحبقران را همین
که این نقد آن است و آن جد این
ز عدلش چنان راستی گشته فن
که از موی چینی برون شو شکن
یکی را دهد از کرم تخت و تاج
یکی را به شمشیر گیرد خراج
به یاد کفش گر ببارد سحاب
شود چون صدف پر ز گوهر حباب
ز بس شد سخن گوش کن شهریار
شنیدن ز گفتن برآرد دمار
شنیده ز شه، گفتن از من بود
مرا مزد گفتن، شنیدن بود
نشد بر فلک راز من آشکار
که بر من کند سیم اختر نثار
اگر گویمش بنده کیستم
بداند که شایسته چیستم
بیا ساقی آن جام غفلت گداز
که دور افکنم پرده از روی راز
چو مستان نهم پای بر دوش چرخ
کشم پنبه غفلت از گوش چرخ
***
زهی نامه بر مرغ شهپر سیاه
که از سایه مکتوب ریزد به راه
به صورت چو مدّی بود در حساب
چه مدّی، کزو زاده چندین کتاب
گه از حال ماضی حکایت کند
گهی شکر و گاهی شکایت کند
به دستش رگ ابر شعر ترست
ازان دست فواره گوهرست
زهی سحرپرداز معنی نگار
که از شاخ خشک آورد میوه بار
که دیده چنین تند سنجیدهای؟
بر اوراق ایام گردیدهای
بر انواع جنس سخن قادرست
اگر بد اگر نیک ازو صادرست
به وقت سخن چون کند سحر، ساز
شود از بریدن زبانش دراز
ز ذوق سخن چون شود بیخبر
به دست کسان میکند راه سر
ز بس گشته سرمست بالای خویش
محرف نهد بر زمین پای خویش
تراش سرش کرده چندان اثر
که گردیده عاجز ز یک موی سر
ز صوفیگری بر ورق داده جا
به پهلوی هم نام شاه و گدا
تواند گرفتن به روز شمار
دو انگشت او دست چندین هزار
چو گردد فسونساز و سحرآفرین
کند کار صد دست، یک آستین
شود گرم حرفی چو در گفتگو
زبانش برآرد ز تکرار مو
ز جادو زبانی، به گاه بیان
نگوید سخن بی شکاف زبان
شود خضر ره چون به سوی دوات
ز ظلمت برون آرد آب حیات
ز چاهی که بگسسته در وی رسن
برآرد بسی یوسفان سخن
ز بس گرم پوییده بر صفحه راه
پیاش چون پی برق باشد سیاه
به دستش بود قسمت بیش و کم
ضعیف و قوی نطفهها در شکم
ز آسیب او دشمنان در حذر
پی دوست، شاخش دهد خیر بر
بلندش بود گاه گاه ار چه عزم
زبان گرددش بیش بر حکم جزم
ندانم چه با تیغ اظهار کرد
که برداشتش بند و سردار کرد
شود پردهدر راز نگشاده را
مخطط کند صفحه ساده را
دمادم چکد خون ز افسانهاش
کند تیغ، معماری خانهاش
زبانش کند کار پا در دهن
که پیوسته در راه گوید سخن
ز رفتار گرمش تن افروخته
ز گرمیش تا نقش پا سوخته
نهادهست سر بر خط حرف دین
به یک دست زنّار در آستین
ازان است بی قدر این ارجمند
که مصحفنویس است و زنّاربند
ز همت سرشته چنان پیکرش
که درمانده گردون به خرج سرش
سخنآفرینیست در انجمن
که از نقش پایی نگارد سخن
ز نشتر زدنهای اهل زمان
رگش جسته چون شمع در استخوان
به جادوگری شایدش طاق گفت
که سر میکند راه با پای جفت
زبان را به افسون چنان کرده راست
که گر پای خوانی سرش را، رواست
چه نازک نهالی که چون مهوشان
خرامد به ره، زلف در پاکشان
فرو ناور سر به کس جز کتاب
کشد عالمی را به پای حساب
گرفته زبانی که دید ای شگفت
که حرف از زبانش جهانی گرفت
همین بس بود افتخار قلم
که مدح شهنشاه سازد رقم
پناه امم، پادشاه انام
خدیو جهان، کعبه خاص و عام
برازنده دولت جاودان
دُر بحر اقبال، شاه جهان
محیط کرامت، جهان شرف
زمین درش آسمان شرف
ز اندازه گر پای ننهد به در
نبندد چنان روزن لفظ، کس
که معنی در آن برنیارد نفس
مکن لفظ را آنچنان پردهدار
که معنی نگردد ازان آشکار
چه شد ز آدمیت زد ار لفظ دم؟
چو معنی پریوار ازان کرده رم
به همواری لفظ باید تلاش
نه چندان که معنی فتد از قماش
پی لفظ خوش گرچه جان درخورست
به معنی بسی بیش ازان درخورست
قیاس ار کنی معنی در لباس
چو پیوند اطلس بود بر پلاس
به حدی پی لفظ باید دوید
که معنی به گردش تواند رسید
مچین آنقدر بر سر هم کلوخ
که از معنی تر کشد نم کلوخ
مکش پای آن لفظ را در میان
که معنی به جان آید از دست من
بر آن شعر کم افکند کس نظر
که لفظش ز معنی بود بیشتر
رسایی بود درخور آفرین
نه چندان که دامن رسد بر زمین
می لفظ را صاف کن آنچنان
که معنی چو صورت نماید در آن
بود آن بهار سخن کی بهار؟
که معنی بود خشک و لفظ آبدار
بکش صورت لفظ و معنی چنان
که معنی بدن باشد و لفظ جان
سخنور به آن لفظ دل داده است
که با معنی از یک شکم زاده است
به صد جان توان ناز لفظی خرید
کزان لفظ، معنی توان آفرید
کسانی کزین پیش، در سفتهاند
سخنها به وصف سخن گفتهاند
چه ذوق از سخن کوته اندیشه را
می معرفت نیست هر شیشه را
نه هر باده را نشئه باشد بلند
به بام فلک کی رسد هر کمند
سخنرس مبر گو، ز شعر آب و رنگ
ز ساقی نکو نیست بر شیشه سنگ
ز بس بر سخن کردهاند اشتلم
سخنور سر رشته را کرده گم
ادب، گو لب طعن حاسد بدوز
به یک مصرع تند جانش بسوز
شب از رشک پروانه را سوختم
که شمعی ز هر مصرع افروختم
به هر زنده داری گمان سخن
خدا را چه داری به جان سخن
نه هرکس به کنه سخن رهبرست
سخنبافتن عالمی دیگرست
چو باریک افتاد راه اندکی
به منزل برد بار از صد یکی
به زر کی فروشد سخن اهل دید؟
که جان را به زر باز نتوان خرید
سخن هست با آن که گنج روان
بود خرجش از کیسه نقد جان
نپنداری آسان سخن خاسته
سخنپرور از دقتش کاسته
سر از طوس بر زد نی خامهام
که طوفانیِ بحر شهنامهام
مرا چون ریاض سخن بشکفد
ز هر غنچهای صد چمن بشکفد
گر از لاف بیشی مسلم نیم
ز دعویگری پیش خود کم نیم
ز بیعم زیان را چه رونق بود؟
خریداریام سود مطلق بود
به بازارگرمی چه آیم به جوش؟
نه کس مشتری و نه من خودفروش
بود گرم از خویش بازار من
کسی نیست جز من خریدار من
نخواهم غم خودفروشی کشید
توانم گر از خویش خود را خرید
چو من نیست خواری در ایام من
به عزت بلندست ازان نام من
بچش دستپخت مرا گو فلک
نه شورست این لقمه نه بینمک
فلک گرد و بنگر مدار مرا
محک شو که دانی عیار مرا
به دریا روم گر پی شعر تر
صدف را به رویم نبندند در
کنم چون صدف، قطره گر انتخاب
جهانی شود پر ز دُرّ خوشاب
سخن را تفاخر بود بس همین
که آمد ثنای شهنشاه دین
به مدح شه از کلک معجز بیان
همای سخن را دهم استخوان
دهد بوسه خاقان چینش رکاب
کمین بنده ترکش افراسیاب
ز لشگر گه پادشاه جهان
بود یک سراپرده، هفت آسمان
محیط عتابش ندارد کنار
که قهرش بود قهر پروردگار
به عدل و سخا و به تیغ و سنان
جهان فتح شد از دو صاحبقران
بس است آن دو صاحبقران را همین
که این نقد آن است و آن جد این
ز عدلش چنان راستی گشته فن
که از موی چینی برون شو شکن
یکی را دهد از کرم تخت و تاج
یکی را به شمشیر گیرد خراج
به یاد کفش گر ببارد سحاب
شود چون صدف پر ز گوهر حباب
ز بس شد سخن گوش کن شهریار
شنیدن ز گفتن برآرد دمار
شنیده ز شه، گفتن از من بود
مرا مزد گفتن، شنیدن بود
نشد بر فلک راز من آشکار
که بر من کند سیم اختر نثار
اگر گویمش بنده کیستم
بداند که شایسته چیستم
بیا ساقی آن جام غفلت گداز
که دور افکنم پرده از روی راز
چو مستان نهم پای بر دوش چرخ
کشم پنبه غفلت از گوش چرخ
***
زهی نامه بر مرغ شهپر سیاه
که از سایه مکتوب ریزد به راه
به صورت چو مدّی بود در حساب
چه مدّی، کزو زاده چندین کتاب
گه از حال ماضی حکایت کند
گهی شکر و گاهی شکایت کند
به دستش رگ ابر شعر ترست
ازان دست فواره گوهرست
زهی سحرپرداز معنی نگار
که از شاخ خشک آورد میوه بار
که دیده چنین تند سنجیدهای؟
بر اوراق ایام گردیدهای
بر انواع جنس سخن قادرست
اگر بد اگر نیک ازو صادرست
به وقت سخن چون کند سحر، ساز
شود از بریدن زبانش دراز
ز ذوق سخن چون شود بیخبر
به دست کسان میکند راه سر
ز بس گشته سرمست بالای خویش
محرف نهد بر زمین پای خویش
تراش سرش کرده چندان اثر
که گردیده عاجز ز یک موی سر
ز صوفیگری بر ورق داده جا
به پهلوی هم نام شاه و گدا
تواند گرفتن به روز شمار
دو انگشت او دست چندین هزار
چو گردد فسونساز و سحرآفرین
کند کار صد دست، یک آستین
شود گرم حرفی چو در گفتگو
زبانش برآرد ز تکرار مو
ز جادو زبانی، به گاه بیان
نگوید سخن بی شکاف زبان
شود خضر ره چون به سوی دوات
ز ظلمت برون آرد آب حیات
ز چاهی که بگسسته در وی رسن
برآرد بسی یوسفان سخن
ز بس گرم پوییده بر صفحه راه
پیاش چون پی برق باشد سیاه
به دستش بود قسمت بیش و کم
ضعیف و قوی نطفهها در شکم
ز آسیب او دشمنان در حذر
پی دوست، شاخش دهد خیر بر
بلندش بود گاه گاه ار چه عزم
زبان گرددش بیش بر حکم جزم
ندانم چه با تیغ اظهار کرد
که برداشتش بند و سردار کرد
شود پردهدر راز نگشاده را
مخطط کند صفحه ساده را
دمادم چکد خون ز افسانهاش
کند تیغ، معماری خانهاش
زبانش کند کار پا در دهن
که پیوسته در راه گوید سخن
ز رفتار گرمش تن افروخته
ز گرمیش تا نقش پا سوخته
نهادهست سر بر خط حرف دین
به یک دست زنّار در آستین
ازان است بی قدر این ارجمند
که مصحفنویس است و زنّاربند
ز همت سرشته چنان پیکرش
که درمانده گردون به خرج سرش
سخنآفرینیست در انجمن
که از نقش پایی نگارد سخن
ز نشتر زدنهای اهل زمان
رگش جسته چون شمع در استخوان
به جادوگری شایدش طاق گفت
که سر میکند راه با پای جفت
زبان را به افسون چنان کرده راست
که گر پای خوانی سرش را، رواست
چه نازک نهالی که چون مهوشان
خرامد به ره، زلف در پاکشان
فرو ناور سر به کس جز کتاب
کشد عالمی را به پای حساب
گرفته زبانی که دید ای شگفت
که حرف از زبانش جهانی گرفت
همین بس بود افتخار قلم
که مدح شهنشاه سازد رقم
پناه امم، پادشاه انام
خدیو جهان، کعبه خاص و عام
برازنده دولت جاودان
دُر بحر اقبال، شاه جهان
محیط کرامت، جهان شرف
زمین درش آسمان شرف
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
طوطی ب نو دید و در افتاد در سخن
برد از دهان ننگ نو ننگ شکر سخن
از فندق تو هیچ نخیزد به جز نبات
در پسته تو هیچ نگنجد مگر سخن
اول حدیث روی نو گویند بلبلان
بر شاخسار گل چو در آیند در سخن
با آمل عشق عادت تو تلخ گفتن است
آری چو از لب تو ندارد خبر سخن
دل را به پیش لعل تو قلب است نقد جان
تا همچو سکه با تو نگوید بزر سخن
بر باد رفت عمر عزیز آخر ای صبا
در پیش آن نگار بگوی این قدر سخن
مقصود گفت و گوی کمال از میان تویی
گفت آنچه داشت با تو نگوید دگر سخن
برد از دهان ننگ نو ننگ شکر سخن
از فندق تو هیچ نخیزد به جز نبات
در پسته تو هیچ نگنجد مگر سخن
اول حدیث روی نو گویند بلبلان
بر شاخسار گل چو در آیند در سخن
با آمل عشق عادت تو تلخ گفتن است
آری چو از لب تو ندارد خبر سخن
دل را به پیش لعل تو قلب است نقد جان
تا همچو سکه با تو نگوید بزر سخن
بر باد رفت عمر عزیز آخر ای صبا
در پیش آن نگار بگوی این قدر سخن
مقصود گفت و گوی کمال از میان تویی
گفت آنچه داشت با تو نگوید دگر سخن
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۲
روزی شیخ مجلس میگفت و از فرزندان شیخ بوالحسن خرقانی قدس اللّه روحه العزیز یکی حاضر بود. شیخ در میان سخن گفت کسانی کی از خود نجات یافتند از عهد نبوت الی یومنا، بعقدی رسیدند و اگر خواهید جمله را بر شمریم. اگر کسی از خود پاک شد پدر این خواجه بود و اشارت به پسر شیخ بوالحسن خرقانی کرد. پس گفت شیخ بوالحسن خرقانی را رفته است، قدس اللّه روحه العزیز، کی علماء امت بران متفق اندکی خدای را جل جلاله بعقل باید شناخت و بوالحسن چون بعقل نگریست او را درین راه نابینا دید کی تا خدایش بینایی ندهد و راه ننماید نبیند و نداند و بسیار کس را ما دست گرفتیم و از غرور عقل براه آوردیم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۸ - ابوحفص عمر بن سلم الحدّاد
و از این طایفه بود ابوحفص عمر بن سلم الحدّاد از دیهی بود که آنرا گوژدآباد خوانند بر دروازۀ نشابور بر راه بخارا، و یکی بود از جملۀ امامان و سادات وفات وی اندر شهور سنه ستّ و ستّین و مأتین بود.
و ابوحفص گوید از معصیت کفر افزاید چنانک از تب مرگ افزاید.
و ابوحفص گوید چون مرید را بسماع میل بود بدانک اندر وی از بطالت بقیّتی ماندست.
و هم او گوید نیکوئی ادب ظاهر عنوان نیکوئی ادب باطن بود.
هم او راست که گفت جوانمردی انصاف بدادنست و انصاف ناخواستن. ابوعلی الثَّقَفی گوید کی ابوحفص گفت هر کی افعال و احوال خویش برنسنجد بهر وقت بمیزان کتاب و سنّت و خواطر خویش را متّهم ندارد او را از جملۀ مردان مشمر.
و ابوحفص گوید از معصیت کفر افزاید چنانک از تب مرگ افزاید.
و ابوحفص گوید چون مرید را بسماع میل بود بدانک اندر وی از بطالت بقیّتی ماندست.
و هم او گوید نیکوئی ادب ظاهر عنوان نیکوئی ادب باطن بود.
هم او راست که گفت جوانمردی انصاف بدادنست و انصاف ناخواستن. ابوعلی الثَّقَفی گوید کی ابوحفص گفت هر کی افعال و احوال خویش برنسنجد بهر وقت بمیزان کتاب و سنّت و خواطر خویش را متّهم ندارد او را از جملۀ مردان مشمر.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴۵ - ابوحمزة البغدادی البزّاز
و از این طایفه بود ابوحمزة البغدادی البزّاز رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْه، پیش از جُنَیْد بود و از اقران وی بود و صحبت سرّی و آنِ حسن مُسوحی کرده بود و عالم بود بقراءت و فقیه بود و از فرزندان عیسی بن ابان بود و احمدبن حنبل او را گفتی اندر فلان مسئله چگوئی یا صوفی، گویند روز آدینه اندر مجلس سخن همی گفت از کرسی بیفتاد و فرمان یافت آدینۀ دیگر، و گویند وفاة او اندر سنۀ تسع و ثمانین و مأتین بود.
ابوحمزه گوید هر که طریق حق داند بر آن رفتن بر وی آسان بود و راه نیست بخدای الّا بمتابعت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم اندر افعال و احوال و اقوال وی.
ابوحمزه گوید هر کی ویرا سه چیز روزی کردند از همه آفتها برست. شکمی خالی با دلی قانع و درویشی دائم با زهدی حاضر و صبری تمام با ذکری دائم.
ابوحمزه گوید هر که طریق حق داند بر آن رفتن بر وی آسان بود و راه نیست بخدای الّا بمتابعت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم اندر افعال و احوال و اقوال وی.
ابوحمزه گوید هر کی ویرا سه چیز روزی کردند از همه آفتها برست. شکمی خالی با دلی قانع و درویشی دائم با زهدی حاضر و صبری تمام با ذکری دائم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و هشتم - در مَعْرِفَتْ
قال اللّه تعالی و ماقَدَر واللّهَ حَقّ قَدْرِهِ.
اندر تفسیر چنین آمده است که خداوند عَزَّوَجَلَّ را نشناختند بسزای شناخت او.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ستون خانه، اساس او بود و ستون دین، شناخت خدای بود و عقلی قامع. گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تَعالی.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بر زبان علما، معرفت علم بود و همه علم معرفت بود و هر که بخدای عَزَّوَجَلَّ عالم بود عارف بود و هر که عارف بود عالم بود و بنزدیک این گروه معرفت صفت آنکس بود که خدایرا بشناسد باسماء و صفات او پس صدق در معاملت با خدای تَعالی بجای آرد پس از خویهای بد دست بدارد پس دائم بر درگاه بود و بدل همیشه معتکف بود تا از خدای بهره یابد ازو بجمیل اقبال او و در همه کارها با خدای صدق ورزد و از اندیشهاء نفس و خاطرهای بد بپرهیزد و با خاطری که او را بغیر خدای خواند آرام نگیرد چون با خلق بیگانه گردد و از آفات نفس بیزار شود و از آرام و نگرستن بآنچه او را از خدای باز دارد ببُرد و دائم بسرّ با خدای مناجات همی کند و بهر لحظتی رجوع با وی کند و مُحَدَّث بود از قبل حق بشناخت اسرار او و بر آنچه می رود برو از تصرّف قدرت آن هنگام او را عارف خوانند، و نام کنند او را و حال او را معرفت و اندر جمله بدان قدر که از نفس خویش بیرون آید معرفتش حاصل آید بخدای عَزَّوَجَلَّ.
و هرکسی اندر معرفت سخنها گفته اند بر اندازۀ خویش.
از استاد ابوعلی دَقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت معرفت هیبت داشتن است از خدای عَزَّوَجَلَّ هر که معرفتش بیش بود ویرا هیبت بیش بود.
و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود.
شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محبّ را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمّدبن عبدالوهّاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اوّلش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد.
ابوالعبّاس دینوری گوید ابوحفص گفت تا خدایرا بشناخته ام در دلم نه حق درآمده است و نه باطل.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین سخن کی ابوحفص گفتست اشکالی دَرَست و بر آن حمل توان کرد که نزدیک این قوم، معرفت، غیبت بنده واجب کند از نفس او، باستیلاء ذکر حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی بر وی تا جز حق را نبیند و رجوع با هیچ چیز دیگر نکند چنانک عاقل رجوع باز دل و تفکّر خویش کند چون او را کاری درپیش آید، عارف همچنین رجوع او با حق بود جَلَّ جَلالُهُ و چون عارف را بازگشت در کارها نبود الّا بخداوند خویش، باز دل نتواند گردیدن و چگونه باز دل گردد آنکس که او را دل نبود و فرق بود میان آنکس که زندگانیش بدل بود و میان آنکس که بخدای خویش زنده باشد.
بویزید را پرسیدند از معرفت گفت اِنَّ الْمُلُوکَ اِذا دَخَلُو قَریَةً اَفْسَدُوها وجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِهَا اَذِلّةً.
استاد امام گوید این همان معنیست که ابوحفص بدان اشارت کرده است.
وهم ابویزید گوید خلق را احوال بود و عارف را حال نبود زیرا که رسمهای او همه محو بود و هستی او بهستی غیر او فانی گشته بود و اثرهاء او غایب شده باشد اندر آثار غیر او.
واسطی گوید بنده را معرفت درست نیاید، و در بنده استغنا بود بخدای یا بخدای نیازمند بود.
استاد امام گوید واسطی بدین گفتار آن خواست که استغنا و افتقار از علامت صحو بنده بود و مانند رسمهای او، زیرا که این هر دو از صفات او باشد. و عارف ازین همه محو بود از معرفت او پس چگونه درست آید او را این، و او مستهلک است در وجود او یا مستغرق در شهود او که بوجود نرسد، ربوده از حسّ او، بهر صفت که او راست از بهر این گفتست واسطی که هرکه خدایرا بشناخت منقطع شد بلکه گنگ شد و فرماند پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لااُحْصِی ثَناءً عَلَیْکَ و این سخن آن قوم است که حال ایشان دور بود امّا آنک ازین درجه فروتر باشد بسیار سخنها گفته اند اندر معرفت.
احمدبن عاصِم الاَنْطاکی گوید هر که بخدای عارف تر او ترسان تر.
و گفته اند هر که خدا را نشناخت ببقا متبرّم گردد و دنیا با فراخی بر وی تنگ شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی برو خوش شد و همه چیزها از وی بترسد و بخدا مستأنس شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناسد رغبت چیزها از وی بشود و ویرا نه فصل بود و نه وصل.
و گفته اند معرفت حیا و تعظیم واجب کند چنانک توحید، رضا و تسلیم واجب کند.
رُوَیْم گوید عارف را آینۀ باشد چون در آنجا نگرد مولی او را تجلّی کند.
ذوالنّون مصری گوید ارواح انبیا عَلَیْهمُ السَّلامُ اسب اندر میدان معرفت افکندند، روح پیغمبر ما صَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ از پیش همه روحها بشد و بروضۀ وصال برسید.
هم ذوالنّون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد.
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
حسین منصور گوید چون بنده بمقام معرفت رسد بخاطر او وحی فرستند و سر او را نگاه دارند تا هیچ خاطر در نیاید او را مگر خاطر حق.
و گفته اند علامت عارف آنست که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّه گوید غایت معرفت دو چیزست دهشت است و حیرت.
ذوالنّون گوید عارف ترین کسی بخدای متحیّرترین کسی است در وی.
کسی بنزدیک جنید آمد و گفت از اهل معرفت گروهی اند که ترک اعمال بگویند جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال گویند و این بنزدیک من بزرگست و آنکس که دزدی کند و زنا کند حال او نزدیک من نیکوتر از حال آنکس که او این گوید و عارفان بخدای کارها از خدای فرا گیرند و رجوع با خدای کنند اندر آن و اگر من بهزار سال بزیم، از اعمال، یک ذرّه کم نکنم.
بویزید را گفتند این معرفت بچه یافتی گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
ابویعقوب نهرجوری گوید ابویعقوب سوسی را گفتم عارف بر هیچ چیز تأسّف خورد جز خدای گفت او خود هیچ چیز نبیند جز او که تأسّف خورد برو گفتم بکدام چشم نگرد بچیزها گفت بچشم زوال و فنا.
و هم بویزید گوید عارف پرنده است و زاهد رونده.
و گفته اند چشم عارف گریان باشد و دل وی خندان.
یحیی بن معاذ گوید عارف از دنیا بیرون شود و از دو چیز مراد وی حاصل نشده باشد از گریستن بر خویشتن و از ثنا کردن بر خدای عَزَّوَجَلَّ.
بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند.
جنید گوید که عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.
یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طَرْفَةَ الْعَیْنی.
ابن عطا گوید که معرفت را سه رکن بود، هیبت و حیا و انس.
ذوالنّون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی.
و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند.
شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند.
و گویند عارف انس گرفت بذکر خدای تعالی و از خلق مستوحش شد، نیاز بخدای تعالی برد و از خلق بی نیاز شد و خداوند را تواضع نمود تا در میان خلق عزیز شد.
بوطیّب سامرّی گوید معرفت برآمدن حق است بر اسرار بمواصلت پیوستگی انوار.
ابوسلیمان دارانی گوید که عارف را اندر بستر فتوحها بود که اندر نماز ویرا آن نبود.
جنید گوید عارف آنست که حق از سرّ او سخن گوید و وی خاموش بود
رُوَیْم گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
ابوبکر ورّاق گوید خاموشی عارف نافع تر بود و کلام وی خوشتر بود.
ذوالنّون گوید زاهدان امیر آخرت باشند و ایشان درویشان عارفانند.
جنید را پرسیدند از عارف گفت اندر خواب جز خدایرا نبیند و با کس جز او موافقت نکند و سرّ خویش جز بر وی نگشاید.
بعضی را از مشایخ پرسیدند که خدای را بچه بشناختید این بیت گفت:
نَطَقْتُ بِلا نُطْقٍ هُو النُّطْقُ اِنَّهُ
لَکَا النُّطْقِ لَفْظاً اَوْیَبینُ عَنِ النُّطْقِ
تَراءَیْتَ کَیْاَخفی وَقَدْکُنْتُ خافِیاً
وَاَلْمَعْتَ لی بَرْقاً فاَنْطَقْتَ بِالْبَرْقِ
جُرَیْری گوید که بوتراب را از صفت عارف پرسیدند گفت آنکه هیچ او را تیره نکند و همه تیرگی به وی صافی شود.
و بو عثمان مغربی گوید عارف را نور علم روشنایی دهد بدان روشنایی عجائبِ غیب بیند.
ذوالنّون گوید علامت عارف سه چیزست، نور معرفت وی نور وَرَع ویرا فرو نکُشد و اندر باطن، علمی اعتقاد نکند که حکم ظاهر برو نقض کند و بسیاری نعمت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ برو، او را بدان ندارد تا پردۀ محارم خدای بدرد.
و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فَکَیْفَ نزدیک ابناء دنیا.
بوسعید خرّاز گوید معرفت از عین جود آید و بذل مجهود.
جنید را پرسیدند از قول ذوالنّون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد، جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود، آنچه ایشانرا بود، او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی.
ابوسعید خرّاز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود، چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از برّ او آن ازیشان زائل شود.
اندر تفسیر چنین آمده است که خداوند عَزَّوَجَلَّ را نشناختند بسزای شناخت او.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ستون خانه، اساس او بود و ستون دین، شناخت خدای بود و عقلی قامع. گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تَعالی.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بر زبان علما، معرفت علم بود و همه علم معرفت بود و هر که بخدای عَزَّوَجَلَّ عالم بود عارف بود و هر که عارف بود عالم بود و بنزدیک این گروه معرفت صفت آنکس بود که خدایرا بشناسد باسماء و صفات او پس صدق در معاملت با خدای تَعالی بجای آرد پس از خویهای بد دست بدارد پس دائم بر درگاه بود و بدل همیشه معتکف بود تا از خدای بهره یابد ازو بجمیل اقبال او و در همه کارها با خدای صدق ورزد و از اندیشهاء نفس و خاطرهای بد بپرهیزد و با خاطری که او را بغیر خدای خواند آرام نگیرد چون با خلق بیگانه گردد و از آفات نفس بیزار شود و از آرام و نگرستن بآنچه او را از خدای باز دارد ببُرد و دائم بسرّ با خدای مناجات همی کند و بهر لحظتی رجوع با وی کند و مُحَدَّث بود از قبل حق بشناخت اسرار او و بر آنچه می رود برو از تصرّف قدرت آن هنگام او را عارف خوانند، و نام کنند او را و حال او را معرفت و اندر جمله بدان قدر که از نفس خویش بیرون آید معرفتش حاصل آید بخدای عَزَّوَجَلَّ.
و هرکسی اندر معرفت سخنها گفته اند بر اندازۀ خویش.
از استاد ابوعلی دَقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت معرفت هیبت داشتن است از خدای عَزَّوَجَلَّ هر که معرفتش بیش بود ویرا هیبت بیش بود.
و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود.
شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محبّ را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمّدبن عبدالوهّاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اوّلش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد.
ابوالعبّاس دینوری گوید ابوحفص گفت تا خدایرا بشناخته ام در دلم نه حق درآمده است و نه باطل.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین سخن کی ابوحفص گفتست اشکالی دَرَست و بر آن حمل توان کرد که نزدیک این قوم، معرفت، غیبت بنده واجب کند از نفس او، باستیلاء ذکر حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی بر وی تا جز حق را نبیند و رجوع با هیچ چیز دیگر نکند چنانک عاقل رجوع باز دل و تفکّر خویش کند چون او را کاری درپیش آید، عارف همچنین رجوع او با حق بود جَلَّ جَلالُهُ و چون عارف را بازگشت در کارها نبود الّا بخداوند خویش، باز دل نتواند گردیدن و چگونه باز دل گردد آنکس که او را دل نبود و فرق بود میان آنکس که زندگانیش بدل بود و میان آنکس که بخدای خویش زنده باشد.
بویزید را پرسیدند از معرفت گفت اِنَّ الْمُلُوکَ اِذا دَخَلُو قَریَةً اَفْسَدُوها وجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِهَا اَذِلّةً.
استاد امام گوید این همان معنیست که ابوحفص بدان اشارت کرده است.
وهم ابویزید گوید خلق را احوال بود و عارف را حال نبود زیرا که رسمهای او همه محو بود و هستی او بهستی غیر او فانی گشته بود و اثرهاء او غایب شده باشد اندر آثار غیر او.
واسطی گوید بنده را معرفت درست نیاید، و در بنده استغنا بود بخدای یا بخدای نیازمند بود.
استاد امام گوید واسطی بدین گفتار آن خواست که استغنا و افتقار از علامت صحو بنده بود و مانند رسمهای او، زیرا که این هر دو از صفات او باشد. و عارف ازین همه محو بود از معرفت او پس چگونه درست آید او را این، و او مستهلک است در وجود او یا مستغرق در شهود او که بوجود نرسد، ربوده از حسّ او، بهر صفت که او راست از بهر این گفتست واسطی که هرکه خدایرا بشناخت منقطع شد بلکه گنگ شد و فرماند پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لااُحْصِی ثَناءً عَلَیْکَ و این سخن آن قوم است که حال ایشان دور بود امّا آنک ازین درجه فروتر باشد بسیار سخنها گفته اند اندر معرفت.
احمدبن عاصِم الاَنْطاکی گوید هر که بخدای عارف تر او ترسان تر.
و گفته اند هر که خدا را نشناخت ببقا متبرّم گردد و دنیا با فراخی بر وی تنگ شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی برو خوش شد و همه چیزها از وی بترسد و بخدا مستأنس شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناسد رغبت چیزها از وی بشود و ویرا نه فصل بود و نه وصل.
و گفته اند معرفت حیا و تعظیم واجب کند چنانک توحید، رضا و تسلیم واجب کند.
رُوَیْم گوید عارف را آینۀ باشد چون در آنجا نگرد مولی او را تجلّی کند.
ذوالنّون مصری گوید ارواح انبیا عَلَیْهمُ السَّلامُ اسب اندر میدان معرفت افکندند، روح پیغمبر ما صَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ از پیش همه روحها بشد و بروضۀ وصال برسید.
هم ذوالنّون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد.
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
حسین منصور گوید چون بنده بمقام معرفت رسد بخاطر او وحی فرستند و سر او را نگاه دارند تا هیچ خاطر در نیاید او را مگر خاطر حق.
و گفته اند علامت عارف آنست که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّه گوید غایت معرفت دو چیزست دهشت است و حیرت.
ذوالنّون گوید عارف ترین کسی بخدای متحیّرترین کسی است در وی.
کسی بنزدیک جنید آمد و گفت از اهل معرفت گروهی اند که ترک اعمال بگویند جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال گویند و این بنزدیک من بزرگست و آنکس که دزدی کند و زنا کند حال او نزدیک من نیکوتر از حال آنکس که او این گوید و عارفان بخدای کارها از خدای فرا گیرند و رجوع با خدای کنند اندر آن و اگر من بهزار سال بزیم، از اعمال، یک ذرّه کم نکنم.
بویزید را گفتند این معرفت بچه یافتی گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
ابویعقوب نهرجوری گوید ابویعقوب سوسی را گفتم عارف بر هیچ چیز تأسّف خورد جز خدای گفت او خود هیچ چیز نبیند جز او که تأسّف خورد برو گفتم بکدام چشم نگرد بچیزها گفت بچشم زوال و فنا.
و هم بویزید گوید عارف پرنده است و زاهد رونده.
و گفته اند چشم عارف گریان باشد و دل وی خندان.
یحیی بن معاذ گوید عارف از دنیا بیرون شود و از دو چیز مراد وی حاصل نشده باشد از گریستن بر خویشتن و از ثنا کردن بر خدای عَزَّوَجَلَّ.
بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند.
جنید گوید که عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.
یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طَرْفَةَ الْعَیْنی.
ابن عطا گوید که معرفت را سه رکن بود، هیبت و حیا و انس.
ذوالنّون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی.
و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند.
شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند.
و گویند عارف انس گرفت بذکر خدای تعالی و از خلق مستوحش شد، نیاز بخدای تعالی برد و از خلق بی نیاز شد و خداوند را تواضع نمود تا در میان خلق عزیز شد.
بوطیّب سامرّی گوید معرفت برآمدن حق است بر اسرار بمواصلت پیوستگی انوار.
ابوسلیمان دارانی گوید که عارف را اندر بستر فتوحها بود که اندر نماز ویرا آن نبود.
جنید گوید عارف آنست که حق از سرّ او سخن گوید و وی خاموش بود
رُوَیْم گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
ابوبکر ورّاق گوید خاموشی عارف نافع تر بود و کلام وی خوشتر بود.
ذوالنّون گوید زاهدان امیر آخرت باشند و ایشان درویشان عارفانند.
جنید را پرسیدند از عارف گفت اندر خواب جز خدایرا نبیند و با کس جز او موافقت نکند و سرّ خویش جز بر وی نگشاید.
بعضی را از مشایخ پرسیدند که خدای را بچه بشناختید این بیت گفت:
نَطَقْتُ بِلا نُطْقٍ هُو النُّطْقُ اِنَّهُ
لَکَا النُّطْقِ لَفْظاً اَوْیَبینُ عَنِ النُّطْقِ
تَراءَیْتَ کَیْاَخفی وَقَدْکُنْتُ خافِیاً
وَاَلْمَعْتَ لی بَرْقاً فاَنْطَقْتَ بِالْبَرْقِ
جُرَیْری گوید که بوتراب را از صفت عارف پرسیدند گفت آنکه هیچ او را تیره نکند و همه تیرگی به وی صافی شود.
و بو عثمان مغربی گوید عارف را نور علم روشنایی دهد بدان روشنایی عجائبِ غیب بیند.
ذوالنّون گوید علامت عارف سه چیزست، نور معرفت وی نور وَرَع ویرا فرو نکُشد و اندر باطن، علمی اعتقاد نکند که حکم ظاهر برو نقض کند و بسیاری نعمت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ برو، او را بدان ندارد تا پردۀ محارم خدای بدرد.
و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فَکَیْفَ نزدیک ابناء دنیا.
بوسعید خرّاز گوید معرفت از عین جود آید و بذل مجهود.
جنید را پرسیدند از قول ذوالنّون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد، جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود، آنچه ایشانرا بود، او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی.
ابوسعید خرّاز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود، چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از برّ او آن ازیشان زائل شود.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٠ - ایضاً له در مدح علاءالدین محمد
مرا که هست زبان تیغ آبدار سخن
گهر نما شد ازو در شاهوار سخن
رها نمیکند ایام ورنه بگشایم
بدستکاری فکرت گره ز کار سخن
مبارزان سخن چون صف جدال کنند
نخواندم خرد الا که شهسوار سخن
منم که خاطر من نو عروس معنی را
بگاه جلوه دهد زینت از نگار سخن
زمانه دست تعدی گشاد تا ز حسد
کند بر اهل هنر بسته رهگذار سخن
کراست زهره کزین پس بکارخانه فضل
طراز بر کشد از شعر بر شعار سخن
اگر نه تربیت خسرو زمان باشد
فرو شود بزمین آب خوشگوار سخن
سپهر حشمت و رفعت علاء دولت و دین
که گرد مرکز مدحش بود مدار سخن
محمد بن محمد که در ممالک فضل
ز فر مدحت او بینم اشتهار سخن
سخن که آن نه صفات کمال او باشد
سخنورانش نیارند در شمار سخن
بکارگاه طبیعت درون مهندس فکر
ببافت کسوت مدحش بپود و تار سخن
چو نای خامه مشکین زبانش نیشکری
نرست بر همه اطراف جویبار سخن
سپهر فضل شود پر کواکب دری
گهی کز آتش طبع افکند شرار سخن
بنفس نامیه گر بوی فضل او برسد
زبان سوسن ازو یابد اقتدار سخن
زهی رفیع محلی که نفس ناطقه را
گلی چو مدح تو نشکفت در بهار سخن
توئیکه زرگر فطرت زد است سکه مدح
بنام نیک تو بر زر یا عیار سخن
بدرگه تو که بازار گوهر هنر است
گشاد قافله سالار فضل بار سخن
کنون چو کلک تو معمار خطه هنر است
خراب می نشود بعد ازین دیار سخن
چو کلک تیز زبانت ادا کند سخنی
سزد که ناطقه جانها کند نثار سخن
گهی که موج زند بحر خاطر تو شود
کنار فضل پر از در شاهوار سخن
ز ابر دست تو بینم بخشگسال کرم
که میرود بقرار آب چشمه سار سخن
خدایگانا ابن یمین چو مادح تست
بیمن دولت تو دارد آن یسار سخن
که اهل فضا بدین شعر معترف گردند
که نیست همچو وی امروز کامکار سخن
همیشه تا ز لطافت عروس معنی را
بگاه جلوه نشانند در کنار سخن
عروس خوب رخ مدح در کنار تو باد
که در جهان چو توئی نیست خواستار سخن
گهر نما شد ازو در شاهوار سخن
رها نمیکند ایام ورنه بگشایم
بدستکاری فکرت گره ز کار سخن
مبارزان سخن چون صف جدال کنند
نخواندم خرد الا که شهسوار سخن
منم که خاطر من نو عروس معنی را
بگاه جلوه دهد زینت از نگار سخن
زمانه دست تعدی گشاد تا ز حسد
کند بر اهل هنر بسته رهگذار سخن
کراست زهره کزین پس بکارخانه فضل
طراز بر کشد از شعر بر شعار سخن
اگر نه تربیت خسرو زمان باشد
فرو شود بزمین آب خوشگوار سخن
سپهر حشمت و رفعت علاء دولت و دین
که گرد مرکز مدحش بود مدار سخن
محمد بن محمد که در ممالک فضل
ز فر مدحت او بینم اشتهار سخن
سخن که آن نه صفات کمال او باشد
سخنورانش نیارند در شمار سخن
بکارگاه طبیعت درون مهندس فکر
ببافت کسوت مدحش بپود و تار سخن
چو نای خامه مشکین زبانش نیشکری
نرست بر همه اطراف جویبار سخن
سپهر فضل شود پر کواکب دری
گهی کز آتش طبع افکند شرار سخن
بنفس نامیه گر بوی فضل او برسد
زبان سوسن ازو یابد اقتدار سخن
زهی رفیع محلی که نفس ناطقه را
گلی چو مدح تو نشکفت در بهار سخن
توئیکه زرگر فطرت زد است سکه مدح
بنام نیک تو بر زر یا عیار سخن
بدرگه تو که بازار گوهر هنر است
گشاد قافله سالار فضل بار سخن
کنون چو کلک تو معمار خطه هنر است
خراب می نشود بعد ازین دیار سخن
چو کلک تیز زبانت ادا کند سخنی
سزد که ناطقه جانها کند نثار سخن
گهی که موج زند بحر خاطر تو شود
کنار فضل پر از در شاهوار سخن
ز ابر دست تو بینم بخشگسال کرم
که میرود بقرار آب چشمه سار سخن
خدایگانا ابن یمین چو مادح تست
بیمن دولت تو دارد آن یسار سخن
که اهل فضا بدین شعر معترف گردند
که نیست همچو وی امروز کامکار سخن
همیشه تا ز لطافت عروس معنی را
بگاه جلوه نشانند در کنار سخن
عروس خوب رخ مدح در کنار تو باد
که در جهان چو توئی نیست خواستار سخن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۹
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۸
ای غایت اندیشه ی دانش سخنت را
می بوسم و می دارم چون دیده گرامی
شاید که ببندد کمر از لطف سخنهات
آب سخن جان سخنگو بغلامی
تو خضری و لطف سخنت آب حیاتست
معلوم شد این حریف دلم را بتمامی
ختمست سخن بر تو و یارای سخن نیست
در دور تو کسرا که تو سلطان کلامی
نام تو امامی است بلی زیبدت این نام
بر لفظ و معانی چو امیری و امامی
می بوسم و می دارم چون دیده گرامی
شاید که ببندد کمر از لطف سخنهات
آب سخن جان سخنگو بغلامی
تو خضری و لطف سخنت آب حیاتست
معلوم شد این حریف دلم را بتمامی
ختمست سخن بر تو و یارای سخن نیست
در دور تو کسرا که تو سلطان کلامی
نام تو امامی است بلی زیبدت این نام
بر لفظ و معانی چو امیری و امامی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - هجو ملا وفا
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۴
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۱۰ - از حشو مصارع اول این قصیده این قطعه بر می خیزد
کلک ملک سخن که سخیست
دم توفیق همدمت بوده
غیرکلکت کسی ز زلف سخن
گره نظم و نثر نگشوده
هیچکس بی نسیم مرحمتت
گرد محنت ز چهره نزدوده
سوده شد ذره ذره چهره مهر
بسکه درخشت درگهت سوده
کعبه رحمتی و بنده تو
ره دوری به سعی پیموده
گر تو تمکین نمیکنی هیچ است
بلکه در دسریست بیهوده
گر تو تحسین کنی چنین سخنی
کس نگفتست بلکه نشنوده
دم توفیق همدمت بوده
غیرکلکت کسی ز زلف سخن
گره نظم و نثر نگشوده
هیچکس بی نسیم مرحمتت
گرد محنت ز چهره نزدوده
سوده شد ذره ذره چهره مهر
بسکه درخشت درگهت سوده
کعبه رحمتی و بنده تو
ره دوری به سعی پیموده
گر تو تمکین نمیکنی هیچ است
بلکه در دسریست بیهوده
گر تو تحسین کنی چنین سخنی
کس نگفتست بلکه نشنوده
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
نسیم عدل همی آید از هوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان