عبارات مورد جستجو در ۴۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۹ - وصف خوابگاه شاهی
زهی عالی بنا کز پایداری
بقا را کرده تعلیم استواری
مقام خوابگاه پادشاهی
مهیّا شد به تایید الهی
سراسر نور چون کاشانه چشم
شده مردم‌نشین چون خانه چشم
در و بامش همه عنبرسرشت است
که گویی خانه چشم بهشت است
کند این خانه را زان چرخ پابوس
که شمع دولت و دین راست فانوس
نشد آیینه با خشتش برابر
بسی داغ است ازین معنی، سکندر
درش محراب محراب نیازست
چو چشم دولت بیدار بازست
در و دیوارش از آیینه‌کاری
چو عالی محو در صورت‌نگاری
ز سودایش هوایی بیت معمور
به طوفش کعبه آید از ره دور
فلک را رفعتش دل برده از دست
ز جام روزنش خورشید، سرمست
درین خلوت‌سرای نیک‌فرجام
تراوش می‌کند فیض از در و بام
چو طبع مستقیم از روشنایی
چو روی مهوشان در دلگشایی
بود کیفیت از جامش نمودار
چو از آیینه عکس روی دلدار
ز فیضش صبحدم را خانه معمور
چو مشرق، روزنش فواره نور
شرف را خانه دولت تمام است
مقام عشرت و عیش مدام است
ز رفعت سایه سقفش فلک‌سای
پی تعظیم فرشش، عرش بر پای
ز سقفش آسمان چون سایه در زیر
نمی‌گردد نگاه از دیدنش سیر
زمینش فیض‌بخش و عشرت‌انگیز
در و بامش طرب‌گاه و طرب‌خیز
به دیوارش که زد این نقش پرکار؟
که شد مانی ز حیرت نقش دیوار
ز خاکش بوسه‌چین زرین‌کلاهان
ثناگوی صفایش صد صفاهان
به گردش روح قدسی جمع ازان است
که خلوت‌خانه شاه جهان است
به سعی بانی فرخنده فرجام
چو این دلکش عمارت یافت اتمام
خطابش دیده ایام کردند
چو دیده، خوابگاهش نام کردند
بود خاکش عبیر طره حور
ازین فردوس بادا چشم بد دور
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
شاه را از فضل و رحمت پادشاه ذوالجلال
هم جمال ملک بخشیدست و ملک جمال
داعی جاه و جمال تو کمال است و ملک
از سلاطین نیست کس را این کمال و این جلال
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۳ - خطاب به محمدرضا خان
برادر عزیز: کاغذهای شما در دارالخلافه رسید و آنچه منتهای آرزوی دل ها بود از فضل خدا و مرحمت شاهنشاه روحل العالمین فداه بعمل آمد؛ طوری که همه عالم حیرت کردند. تا امروز هیچ پادشاه باین آشکاری و شکوه و شوکت هیچ ولیعهد تعیین نکرده بود. چادر مروارید مکلل را بر سر تپه اسلام زدند و مجموعه های طلا و نقره حلویات در وسط چادر و کاسه نبات و قند روسی بر روی باهوها و خوانچه های نبات و قند، در خارج پوش از چهار طرف سه قطار چیدند و شاهی اشرفی نثار و عود و عنبر و بهار و گلاب و شربت و ساز و نواز و عیش و عشرت و سقاخانهای مملو از نقل و شبت، اعلی وادنی زن و مرد، صغیر و کبیر، عارف و عامی، غریب وبومی از دروازه دولت تاتپه سلام وهم‌چنین از دروازه شمران تا آنجا بهم پیوسته زره و زنجیر ایستاده بودند. خروار قند و شش خروار شکر چینی صرف شربت تماشاچی شد و البته صد یک خلق از میوه های تازه باغات بشربت های سقاخانه عام میل نکردند و نواب صاحبقران میرزا که مباشر سپاه نظام دارالخلافه است، حامل خلعت همایون بود یک دست تمام از ملبوس مخصوص همایون و جبه مروارید و یک زوج بازوبند خاصه شاهنشاهی را باز زنار جواهر شاه شهید مرحوم و شمشیر مرصع مشهور بجهان گشای محمدحسن خان و خنجر مکلل فتحعلی خان جد، اعلی را آورد، نعم ماقبل:
این تیغ حسن شاه شه دانش و داد
وز شاه جهان سوز و محمد شه راد
ایزد بکف فتح علی شاه نهاد
یعنی که پدر بر پدر این ملک گشاد
و علما و عرفا و فضلا و شرفا خطبه ها خواندند و دعاها بدولت شاهنشاه روح العالمین فداه کردند و در ساعت سعد بتاریخ ۱۲ صفر سنه ۱۲۵۰ هجری خلعت همایون را پوشیده هفتصد و بیست توب شادی انداخته شد و از شلیک صالدات و سرباز گوش و هوش بزمین و آسمان نماند و خوانچه های شیرینی و مجموعه های حلویات و کله های قند و کاسه های نبات بامنا و امراء و خوانین و معارف و سرکردگان و کدخدایان و غلامان و عملجات علی قدر مراتبهم تفسیم و تسلیم گردید بعد ذلک مجلس های شیلان در تالارهای دریاچه واروسی ها و مناظر و غرفات نگارستان و دلگشا و حوض خاقان آراسته شد و سفره ها انداخته و انواع ماحضر ساخته بقول جلایر:
خورش های ترش مازندرانی
کباب و قلیه و ساک و بورانی
قطاب و قرص و نقل و آب دندان
نزاکت های نغذ باب دندان
مرباهای بالنگ و بو سیب
گرفته از گلاب و قند ترکیب
پلوهای بروجرد و نهاوند
یخ و مشک و گلاب و شربت قند
ما تشتهی الانفس و تلذالاعین حاضر و موجود و بخوشی و خوشوقتی مصروف گردید و با کمال تنگدستی که از خراسان برگشتیم و منتهای امساک که بنده درگاه از بیم قرض مندی و وامداری کردم دوازده هزار تومان نقد و جنس در همان یکروز بمصرف خلعت و انعام رسید و تکلف و تعارف سوای اسب و شال و برک و عاقری و کلاغی و قالی و اسباب سنگ و روی مشهد که از خراسان با خود داشتیم و تفنگ و طپانچه و ساعت و دوربین و هزار پیشه که از آذربایجان بارمغان آوردند. خرج میوه و شیرینی را هم کلا حتی سقاخانه ها نواب مستطاب ظل السلطان برسم شگون دادند و مصارف شیلان من جمیع الجهات برای خیر و برکت از سرکار اقدس شاهنشاهی مرحمت و عنایت شد و ارباب طرب را نواب صاحبقران میرزا، شادیانه و بخشش کردند لاغیر و عصر آن روز که سلام عام در دیوانخانه بزرگ اتفاق افتاد و شاهنشاه عالم پناه بالای تخت نشست حضرت ولیعهد روحی فداه را فرمان ولیعهدی بر سر زدند، با کمال سرافرازی واقعی بین الخواص و العوام کالشمس فی وسط السماء از خرند وسط بحضور با هر النور بردند و از روی منتهای مرحمت خاص ببالای تالار احضار کردند و در پایه تخت همایون جای سلام دادند و بحضار محفل بهشت مشاکل مبارک باد فرمودند و همگی عرض تهنیت نمودند.
روز دیگر از سرکار شاهزادگان و خادمان حرم، فردا فردا تعارف و مبارک باد آمد و امناء و امراء و حکام و معارف و اشراف و قواد ممالک ایران هر یک فراخور حال، پیشکش و شیرینی از حضور ولیعهد روحی فداه گذراندند و حضرت ولیعهد هر چه از جنس و مبلوس بود بشاهزادگان و امیرزادگان و وزرای آنها مخصوص داشتند و با فرامین همایون ولیعهدی که بافتخار هر یک صادر شده بود فرستادند. اما اختصاص خراسان از سایر ممالک این بود که خلعت والی والاشان دامت شوکته و مرحمتی که به آن برادر مهربان شد، از سرکار اقدس همایون شاهنشاهی بود و یک نفر نایب یوزباشی خواهد آمد و فرامین قضا آئین مصحوب عالیجاه فضلعلی خان انفاد گردید؛ لقب وزارت بشما و سرداری بعالیجاه نور محمدخان و ریش سفیدی بعالیجاه نجفعلی شاه کشیکچی باشی بعالیجاه امیر مرحمت شد. والسلام
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۶۶
مرا در خفیه دی میگفت یاری
که بینم شاه را از تو غباری
چه گفتی باز گو تا هست باقی
در آن حضرت مجال اعتذاری
بدو گفتم که تا اکنون جز اخلاص
بحمدالله نکردم هیچ کاری
ولی گفتم ازو لایق نباشد
پس از پیری شدن توزیع خواری
خصوصا در زمان شهریاری
کریمی نامجوئی کامکاری
چو باد مهرگانی زر فشانی
چو ابر نوبهاری در نثاری
چه نقصانست در مالش و گر هست
کجا شد همت عالیش باری
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در جلوس طغرلشاه سلجوقی
شاه جوانست و بخت ملک جوانست
کار جهان لاجرم بکام جهانست
تخت بنازد همی و در خور اینست
تاج ببالد همی و لایق آنست
ملک شهنشاه بین که ساحت عقلست
عقل خداوند بین که نسخت جانست
روضه فردوس بایدت که ببینی؟
مملکت شاه بین که راست چنانست
در همه اطرافهاش عصمت و عدلست
در همه اقطارهاش امن و امانست
شیر در او بدرقه است ومار فسونگر
غول دلیل رهست و گرگ شبانست
دولت جوئی؟ بطبع حلقه بگوشست
نصرت خواهی؟ بطوع بسته میانست
شاه فلک رخش جان ستان جهانبخش
شیر اجل رامح ستاره سنانست
سایه یزدان و آفتاب سلاطین
طغرل گردون نشین فتنه نشانست
هر چه بنی آدمند، بنده سلطان
هر چه زمین، ملک شاه چرخ توانست
آن منگر تو که شاه اندک سالست
پیر خرد بین مرید شاه جوانست
سال گر اندک گذشت زان چه خلل یافت
عمر اگر بیش ماند زان چه زیانست
سایه حقست زین سبب همه بخشست
مایه فضلست زین سبب همه دانست
قوت حملش فزون ز وزن زمینست
سرعت عزمش ورای سیر زمانست
بخشش و فرمانوری و عدل و سیاست
قاعده خاندان سلجوقیانست
دیرزی ای چشم سلطنت بتو روشن
کز تو اثرهای خوب جمله عیانست
کثرت جیشت فزون ز حد شمارست
عرصه ملکت برون زحد گمانست
عزم سبک خیز تو چه تیزرکابست
حلم گرانسنگ تو چه سخت کمانست
تخت تو پایه فراز عرش نهادست
چتر تو دامن باوج چرخ کشانست
امر تو و نهی تو چو چشمه خورشید
در همه اقصای شرق و غرب روانست
نامه فتحت بفتح خانه قیصر
تیر مصافت بخیل خانه خانست
پیش ضمیر تو سخت پرده دریده است
هرچه پس پردهای غیب نهانست
شیر فلک از نهیب تیغ تو چونانک
شیر علم روز باد در خفقانست
باس تو در طبع آفتاب اثر کرد
زردی رویش علامت یرقانست
چرخ زخوان ریزه سخای تو دارد
چند قراضه که زیر دامن کانست
نیست بیکروزه خرج جود شهنشاه
هر چه نبات و معادن و حیوانست
عقل نگر پیش خرده کاری لطفت
تا چه سبک مایه هیکل و چه گرانست
صبح ببین پیش شعله های ضمیرت
تا که چه دم سر دو چون دریده دهانست
تیغ تو بس پاسبان ملک تو زیراک
هندوی بیدار خسب چیره زبانست
فی المثل ار خصم ملک تو همه شیر است
پای سپر همچو شیر شادروانست
جود تو باشد کدام حاتم طائی
عدل تو باشد چه نام نوش روانست
رخش ترا زین مه ورکاب ثریا
طوقش از اکلیل و از مجره عنانست
کوه درنگست؟ نیست برق شتابست
ابر بزینست؟ نیست باد بزانست
سبزه زچرب آخور سپهر چریدست
ماه نو از نعل او کمینه نشانست
گر نه علف زار اوست از چه فلک را
خرمن ماهست و راه کهکشانست
ختم سخن را دعای ملک تو گویم
کانچه دعای تو نیست آن هذیانست
دولت و نصرت سزای تخت تو بادا
تا که فلک را بسعد و نحس قرانست
ملک تو پاینده باد و عمر توجاوید
تا مدد دهر از بهار و خزانست
میخ طناب وجود، چتر تو بادا
بنده از این خوبتر دعا نتوانست
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح علاء الدوله مسعود ابراهیم غزنوی
شاه را روی بخت گلگون باد
جشن آبان بر او همایون باد
هر نفس حرص غزوش افزون است
هر زمان حزم و عزمش افزون باد
اختیارش چو نام او، مسعود
افتتاحش به فتح مقرون باد
روز اسلام نور موکب اوست
بر شب کفر از او شبیخون باد
شعله آتش جهادش را
خانه رای هند کانون باد
وارث او که جفت ضحاک است
بسته فر این فریدون باد
گر فلک جز برای او گردد
الف استوای او نون باد
ور جهان جز به کام او باشد
نوش در کامش آب افیون باد
گنج کان خازنش نه پیراید
خاک خورده چو گنج قارون باد
زر که نامش بر او رقم نکنند
از قبول عیار بیرون باد
اژدهای زمانه را امرش
دم عیسی و خط افسون باد
قلب ادبار و قالب خصمش
حبس ذوالنون و نقش ذوالنون باد
فتنه در خواب امن ازو رفته است
همچنین سال و ماه مفتون باد
آز در حق جور او دون است
این به غایت وجیه و آن دون باد
تا بروید همی ز خاک آلتون
روی خصمش به رنگ آلتون باد
گاو دوشای عمر بدخواهش
بره خوان شیر گردون باد
جشن و ایام عید و عزم سفر
هر سه بر شهریار میمون باد
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۱۱ - از ابیات مصنوعه این غزل بیرون میآید
ای حسن تو آفت درونها
وی تنگدل از تو سینه ما
رخت دل و دین ببردی از من
ای گلرخ شوخ سر و بالا
دیدم گل آنجمالی جایی
رفتم ز قرار خویش آنجا
بی حسن توام چنین جگر ریش
جز تیر تو مرهمی مبادا
دست و دل عیش نیست با من
بی آنرخ و خواب نیز شبها
گاهی که شوم ز روی تو شاد
از روی تو جان شود توانا
چون یافت نشان قرب اهلی
گردید نیازمند اشیا
این بیت ازین غزل بیرون میآید و بدو نوع میتوان خواند عربی و فارسی
نفسی و بالی کان قرینی
چنین ترانی تا کی چنانی(کذا)
از توشیح اول ابیات قصیده این قطعه بر میخیزد مع آمین یا رب العالمین
هنر بعهد هنر پروری گرامی شد
که ظل سلطنتش جاودان بود یارب
نگین خاتم اقبال تا دم محشر
بنام حضرت یعقوب خان بود یارب
همیشه سایه این آفتاب عالمگیر
زبهر نظم جهان در جهان بود یارب
امین یارب العالمین
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ نهم چهار تاج است
ای آنکه ترا عنان شاهی است بکف
تاج سر خسروان عهدی ز شرف
شاهان بزمین همی نهند از سر خویش
پیش تو چهار تاج از چار طرف
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۰ - عاشق شدن دختر کوش و انتقام پدر از معشوق وی
شکیبا همی بود تا چند گاه
چو ایمن شد از بابِ خود دخت شاه
به کنیاش بر مهربان گشت سخت
که با کوش بودش همیشه نشست
جوانی دلارای چون نوبهار
نژادش نه از چین که از قندهار
بخواندش نهانی و با او بساخت
فزون از سه سال او همی مهر باخت
پسر زاد از او ماهچهره نهان
نهانش همی داشت اندر جهان
نهانی بماند این سخن دیرگاه
که از کار دختر شد آگاه شاه
چو دریا بجوشید و شد باز رام
همی خواست تا بر رسد وی تمام
سوی دختر اندر شد آهسته شاه
بدو هیچ پیدا نکرد آن گناه
بخوبی بپرسید و بنواختش
به نزدیکی خویش بنشاختش
بدو گفت کای ماه با فرّ و زیب
بسی بودم از مهر تو ناشکیب
کنون از دلم دور گشت آن هوس
نگویمت ناگفتنی زین سپس
از آن آتش اکنون دلم گشت سرد
وزآن گفته ها مانده ام من به درد
اگر تو نخواهی مرا هست، داد
که چون من به زشتی ز مادر نزاد
پشیمان شدستم ز کردار خویش
وزآن ناسزاوار گفتار خویش
روا خود ندارم که من شادکام
تو باشی به رنج دل اندر مدام
ولیکن چنان آمد ای ماهچهر
که یزدان چنین راند کار سپهر
که زن را به شوی است آرام و جاه
چو بی شوی باشد، کند زن گناه
چو بی شوی باشد زن پارسا
اگر زیر دست است اگر پادشا
هرآن زن که شویش نیاد به چنگ
همه تخمه آلوده دارد به ننگ
چو بی شوی بودن تو را نیست روی
از این انجمن نامداری بجوی
جوانی گزین کن دل از تو به مهر
یکی سرو بالا و خورشید چهر
مرا بازگو تا بسازمت کار
دهم مر تو را من بدان نامدار
چو بشنید گفتار او ماهچهر
چنین داد پاسخ مر او را به مهر
که شاها، مرا آرزو نیست شوی
تو از من چنین کار چندین مجوی
که از من نیابد دل شوی داد
نباشد ز من مرد بیگانه شاد
وگر زآن که فرمانت این است و رای
که باشد مرا بر سرم کدخدای
من از رای شاه جهان نگذرم
وگر آتش آید همی بر سرم
ز کنیاش بِهْ شاه را مهربان
نبینم به چین در یکی مرزبان
تو را دوستداری ست خسرو پرست
که دارد شب و روز با تو نشست
به شاه جهان کس چنو شاد نیست
از او بهتر امروز داماد نیست
چو از دختر این داستان یافت شاه
گوا بود گفتار او بر گناه
نزد نیز با او به گفتار دَم
برون آمد از پیش دختر دژم
فرستاد و کنیاش را پیش خواند
برآشفت وز خون او جوی راند
سرش همچنان چون سرگوسفند
بریدند در پیش تخت بلند
درآویخت از گردن ماهچهر
همی بوس، گفت این لبان را به مهر
بسی سخت سوگندها کرد یاد
بدان کردگاری که گردون نهاد
اگر سر برون آید از گردنت
جز آن گه که یابند مرده تنت
خور و خواب او با سر مُرده بود
سزا بودش آن بد که خود کرده بود
نبینی که موبد چه گوید درست
که خود کرده را مرد درمان نجُست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۲ - نشستن خسرو به پادشاهی بار دوم
چو شد بار دوم بر تخت، خسرو
جهان را داد دیگر رونق از نو
گرفتش باز دولت عشرت از سر
سعادت شد قرینش بار دیگر
ز دشمن رفع شد یکباره بیمش
ز رجعت گشت طالع مستقیمش
گرفت از راس دولت باز آرام
برستش مشتری از کید بهرام
برست از نکبت بهرام برجیس
ز تربیعش دگر شد رو به تسدیس
شد اقبالش عوض بر جای ادبیر
نگین و تاج و تختش داد شمشیر
کشیدش دولت از تایید یزدان
زماهی تابه مه در تحت فرمان
شدش نصرت قرین و فتح و دولت
دگر بر بام قصرش کوفت نوبت
فلک بازش به سر چون تاج بنهاد
کمر بگشود جوزا و بدو داد
شدش از دولت و شاهی میسر
ز حد باختر تا مرز خاور
سپاهش گو مشو زین بیش رنجه
که خصمش رفت سوی تون و تنجه
چو منشورش به شرق و غرب بردند
کلید هفت اقلیمش سپردند
چو واپرداخت از بهرام چوبین
فتادش باز در سر شور شیرین
چو جعد یار، کارش مشکل افتاد
و زان گل، خارخارش در دل افتاد
سرشک از دیده می بارید چون ابر
نه خوابش بود نی آرام نی صبر
به می خوردن دل خود رام می کرد
به جای باده خون در جام می کرد
ز بعد شربت شیرین دمادم
دلش می سوخت از خرمای مریم
به سوی مریمش گرچه نظر بود
تنش آنجا و دل جای دگر بود
در آن بیچارگی شاه جوانمرد
گه و بی گه اگر چه صبر می کرد
دهان از صبر شیرینش نمی شد
رطب می خورد و تسکینش نمی شد
ز صبرش جان همیشه بود غمگین
که دل می خواستش حلوای شیرین
رطب هر چند باشد تازه و تر
ولی حلوای شیرین هست بهتر
ز یاد شربت شیرین نمی خفت
ز خرما خارها می خورد و می گفت
شدم سودایی از خرمای بسیار
که سودا را بود خرما زیانکار
به خرما خوردنم زان رغبتی نیست
که خرما را به سودا نسبتی نیست
دلم خون گشت از بیماری جان
پی تیمار دردم ای غریبان
ز خون دیده رخسارم بشویید
روید و با طبیب من بگویید
کسی کش شربت نارنج باید
مده خرماش کان سودا فزاید
هر آن شخصی که آن را پا کند درد
چه سودستش علاج درد سر کرد
دل خسرو ازین اندیشه خون بود
که سودایش ز حد او فزون (بود)
نمی زد از دم عیسی خود دم
که می ترسید از غوغای مریم
به مریم زو حکایت زان نمی کرد
که زو بر جای خرما خار می خورد
به هر سوز درون می کرد سازی
به هر آه دلی می گفت رازی
گهی می گفت آوخ این چه سود است
که از گیسوی دلبر در سر ماست
ازین گیسوی مشکین دلبر من
چه دانم تا چه آید بر سر من
دلش پر درد و جان پر سوز می بود
درین اندیشه شب تا روز می بود
دو چشمش شب، ز درد دل نمی خفت
نمی یارست با کس، درد دل گفت
لب بالا به زیرش راز نگشود
که فی الواقع دو کار مشکلش بود
یکی سلطانی و ملکت طرازی
یکی جام شراب و عشقبازی
از آن خاطر نبودی برقرارش
که می بودی به یک دستی دو کارش
دل او با دل جانان نمی ساخت
که مشکل جام و سندان می توان باخت
به مجلس از پی گفت و شنفتی
سرودی گر دلش می خواست گفتی
مرا یک لحظه روی یار همدم
به از شاهی و سلطانی عالم
ظهور عشق از مه تا به ماهی ست
به عالم عشقبازی پادشاهی ست
کند عشق این ندا هر دم مرا فاش
که عاشق گرد و سلطان جهان باش
دگر می گفت کز شاهی و لشکر
به هر حالی از آنم نیست بهتر
که با عشقش روم کنجی نشینم
که به از شاهی روی زمینم
بدارم نیز دست از رشته جان
همان گیرم که خود مریم برشت آن
گهی دیگر هوای باغ کردی
دل خود را چو لاله داغ کردی
ز عشق لاله روی خود در آن باغ
نهادی بر سر هر داغ صد داغ
نهادی داغها بر سینه ریش
بدان کردی دمی خوش، خاطر خویش
گهی چون آب، رو هر سو نهادی
شدی در پای سروی اوفتادی
گشادی یک زمان رخ بر رخ گل
کشیدی ساعتی گیسوی سنبل
اگر زین سو وگر زان سو شدی خوش
به گل بودی و سنبل در کشاکش
حدیث روی او هر جا رسیدی
به گل گفتی و از سنبل شنیدی
تو گفتی بود چون بلبل هزاری
که در دل داشت دایم خارخاری
چو لختی گفت ازین افسانه ها پس
به کنج صابری بنشست و با کس
نزد از شربت عیسی خود دم
همین می ساخت با خرمای مریم
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - معما در وصف شمشیر و مدح
چیست آن لعبت که قدش خم بود پیکر رنزار
وسمه اش گاهی برابر و غازه اش گه بر عذار
قامتش رنجور و خم چون عاشق وامق صفت
عارضش زیبا و خوش چون شاهدی عذرا عذار
گاه رویش لاله گون چون شاهدان سیمبر
گاه چشمش خونفشان چون عاشقان دلفگار
گاه گیرد پیکرش زینب به زنگاری پرند
گاه یابد فرقش آرایش به شنگر فی خمار
گاه چون یونس به بطن حوت باشد ناپدید
گاه چون یوسف زقعر چاه گردد آشکار
گه عیان در حمله باشد چون به هامون شرزه شیر
گه نهان چون مهره باشد در دهان گرزه مار
گه بود الماس پیکر گه بود یاقوت رنگ
گاه باشد گوهر آگین گاه باشد لعل بار
چون نماید جلوه باشد جلوه گاهش از یمین
چون بیارامد بود آرامگاهش در یسار
بی نظام او ممالک را نمی باشد نظام
بی وجود او سلاطین را نباشد اقتدار
هم نظام از پاس حفظ او پذیرد مملکت
هم قرار از بیم قهر او گزیند روزگار
هم بود گاهی به دست کینه جویانش مکان
هم فتد گاهی به فرق تیره روزانش گذار
هم کمال ابرویش از قامت مجنون نشان
هم هلال قامتش زابروی لیلی یادگار
هم غبار مقدمش بر چشم انجم توتیا
هم نعال مرکبش در گوش گردون گوشوار
خاصه چون گیرد به چنگ مفخری گیتی مقام
خاصه چون یابد به دست سرور عالم قرار
فخر اقران، سرور دوران، امیر کامران
خان افخم، صاحب اعظم، خدیو کامکار
عقل اول را دوم با نام مولای دهم
آنکه نامد ثانیش در شش جهت از هفت و چار
از تف جانسوز قهرش برق نیسان منفعل
از دم جان بخش لطفش آب حیوان شرمسار
پیش ذیل عفو او هر آشکارائی نهان
نزد فکر صائب او هر نهانی آشکار
گاه بخشش چون بود هنگام ریزش چون شود
قلزم طبعش گهر ز ابر کف گوهر نثار
زیبدار آید زجود حاتم طائیش ننگ
شاید ارباشد زبذل معن شیبانیش عار
در زمان عدل و عهد جود او نشگفت اگر
هر زمان شش چیز از شش چیز خواهد آشکار
بازار عصفور و شیراز گور سگ جان از غنم
سیم از کان و زر از گنجینه و دراز بحار
هم نخواهم بحر طبعش را چو بحر موج خیز
هم نگویم ابر دستش را چو ابر قطره بار
کآن گهر زاییش از طبع وی آمد مستفاد
وین در افشانیش از دست وی آمد مستعار
گرچه باشد نفحه ی باد بهاری جانفزا
گرچه آمد شعله ی برق یمانی پر شرار
لیک با قهرش بود جانسوز چون برق یمان
لیک با لطفش بود جان بخش چون باد بهار
سرورا امید گاها روزگاری شد که نیست
کس چو اهل فضل و ارباب هنر بی اعتبار
هر که اصحاب هنر از صحبتش دارند ننگ
هر که ز ارباب کمال از دیدنش دارند عار
هر که عمری بوده در زندان نادانی اسیر
هر که چندی یافت در دیوان دانائی قرار
روزگار سفله پرور سود بر چرخش کلاه
آسمان نامساعد داد بر بادش غبار
چرخ، هر کس بود از جام جهالت درد نوش
دهر، هر کس گشت در بزم فضیلت جرعه خوار
کرد درجامش بجای زهر حسرت شهد عیش
ریخت در کامش بجای شهد عزت زهر مار
حاصل اهل ذکا از آسمان کج نهاد
سود اصحاب فطن از اختر ناسازگار
جورهای بی خیانت کینه های بی سبب
رنج های بی نهایت دردهای بی شمار
گر نباشد قدردانی چون تو در بزم هنر
نام ارباب هنر بر خاطری نارد گذار
از دو بیت از بلبل طبعی شود دستانسرا
اردو شعر از طوطی کلکی شود معنی نگار
یا که پابند هوس خوانندش ابنای زمان
یا که مطعون طمع سازندش اهل روزگار
گر نهالی این زمان کس پرورد از باغ نظم
عاقبت نارد بجز خار ندامت برگ و بار
زین جهت کلکم که باغ شعر را آمد تذرو
زین سبب طبعم که شاخ نظم را آمد هزار
خسته بود آنرا بر اوج ناله شبها از ملال
بسته بود این را به باغ نغمه منقار از نقار
چون ترا دیدم به چرخ دانش آن رخشنده نجم
چون ترا دیدم به ایوان کمال آن شهریار
کز فروغ تو است کیهان سخن را روشنی
کز وجود تست اقلیم هنر را افتخار
اختر شعرم که آمد غیرت شعرای شام
گوهر نظمم که باشد رشک در شاهوار
گرچه بودت در بر از ناقابلی زآنسان که هست
ذره در نزد شموس و قطره در جنب بحار
لیک چون دل داشت زالطاف تو بس شرمندگی
با همه شرمندگی بر مقدمت کردم نثار
عاجز آمد چو زبان خامه از مدحش (سحاب)
این سخن آن به که یابد بردعایش اختصار
دوستان راز لطفت تا شراب آرد نشاط
دشمنان را تن زقهرت تا خمار آرد دوار
آنچنان خرم که روی می گساران از شراب
آنچنان لرزان که دست باده خواران از خمار
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر ابراهیم
مست و شادان در آمد از در تیم
کرده بی جاده جای در یتیم
زیر خط زبر جدش میمی
زیر زلف معنبرش صد جیم
زیر آن جیم طوبی و فردوس
زیر این میم کوثر و تسنیم
پشتم از جیم او چو جیم دو تا
بر من از میم او جهان چون میم
از نسیم گل و کلاله ی او
گل سوری همی ربود نسیم
چشمکانش چنانکه یوسف گفت:
ان ربی بکیدهن علیم
زلفکانش به جنگ من چون شست
او چو صیاد و من چو ماهی شیم
گه به بوسه دم مسیح نمود
گه به عارض نمود دست کلیم
از پی سی و دو ستاره او
رخم از خون چو جدول تقویم
گفت: مژده ترا، که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش و سیم
. . .
در بهشت و تو در میان جحیم
بی گنه مانده هشت سال به هند
چون گنه گار در عذاب الیم
چشمه مرغزار آهو شد
چشم بر روی شیر نر از بیم
زان براهیم باغ گشت آتش
زین براهیم خلد گشت جحیم
عالم از داد خسرو عادل
مانده در صد هزار ناز و نعیم
عیب وجرم تو آن که پر هنری
اینت عیب بزرگ و جرم عظیم!
دل چو کانون سینه چون آتش
کار نا مستقیم و حال سقیم
چه کنی حال خویش را پنهان؟
چه زنی طبل خیره زیر گلیم؟
نه همانا که هر که دید ترا
از هنر کرد بر همه تقدیم؟
حال خود شاه را بگوی و مترس
و توکل علی العزیز رحیم
ملک تاج بخش ملک ستان
قطب دین بوالمظفر ابراهیم
فتح با رایتش همیشه قرین
جود با راحتش همیشه ندیم
نعل پای کمیت ادهم او
چرخ را طوق و ماه را دیهیم
زخم او کوه را دو پاره کند
عدل او موی را کند به دو نیم
خشم او کل من علیها فان
عفو او یحیی العظام وهی رمیم
گر فلک سر بتابد از امرش
باز پس تر شود ز دیو رجیم
ملکا، خسروا، خداوندا
چشم عالم ندید چون تو کریم
گر بیاد تو می گرفتندی
نآمدی هرگز آیت تحریم
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم
شیر در تب همیشه از بیمت
زرد کرده چو دشمنانت دیم
سعد و نحس جهان همه یکسر
در سر تیغ تو نهاد حکیم
فکر من مدح تو نیارد گفت
مگرش فضل تو کند تعلیم
داد بنده ی عطا تو نیز بده
تا رهد این دل از عذاب الیم
تا بود کعبه و منا و صفا
تا بود معشر و مقام و حطیم
مر ترا باد در جلال مقام
دولتت باد سال و ماه مقیم
دشمنت باد همچو بنده اسیر
مانده در دست روزگار لئیم
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۳
نوروز و عید و هفته و ایام و ماه و سال
بر پادشاه صورت و معنی خجسته باد
درهای شادی و طرب و عیش و خرّمی
بر روی او گشاده و بر خصم بسته باد
نوشین روان و خسرو و فغفور و کیقباد
بر خاک بارگاه رفیعت نشسته باد
هرکس که سرکشید ز رای تو چون اسد
پشتش به گرز کوب حوادث شکسته باد
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۲
خیل خزان بتاختن بر سپه بهار زد
خسرو مهرگان علم بر سر کوهسار زد
زاغ سیاه طیلسان خطبه خسرو جهان
خواند به نامش آن زمان شاشه زر عیار زد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۲
ای خسرو جوان و جوانبخت گاه نو
در خور چو اول شب شوال ماه نو
فرخنده باد بر تو و بر دوستان نو
این مجلس پرآئین وین بزمگاه نو
هستی تو یادگار فریدون و همچو او
آئین نو نمائی هر روز و راه نو
هر ساعتیت باد یکی شهر و گنج نو
هر ساعتیت باد یکی تاج و گاه نو
کینت مخالفان ترا کرد بند نو
مهرت موافقان ترا کرد جاه نو
هر روز دشمنان ترا داد رنج نو
هر ماه دوستان ترا داد ماه نو
هر ماه نو بدست تو بادایسر جهان
هم بسته هم گشاده نگین و کلاه تو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ای شاه نخستین سفرت میمون باد
هر روز یکی حصن حصینت افزون باد
خصمان ترا دیده و دل پر خون باد
وز باده همیشه روی تو گلگون باد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش
داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود
ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست
همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد
ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد
پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش
ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد
گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش
اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل
روز گردید شب ما ز مه چاردهش
ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را
ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش
عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد
کوه را تاب نباشد که شود جلوه گهش
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۲
حشمت و کوکبه از شاه و، فراغت ز گداست
چتر طاووس دهد جلوه و، شاهی ز هماست
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۴ - بر تخت نشستن کمخا و هر یک را از جامها بشغل و عملی وابستن
چو بر تخت سلطان کمخا نشست
به پیشش کمر هر لباسی ببست
امیران او اطلس و صوف و خبر
منسور بلولو مزین بتبر
خشیشی و ابیاری او را وزیر
حرم نرمدست مخیل مشیر
خزاین بصندوق و مفرش سپرد
بایشان زر و سیم و زیور شمرد
قطیفه زخیلش یکی چتردار
زوالا عصابه علم زرنگار
کلاه دو پر نیز با شب کلاه
عسس بودش و شحنه بارگاه
زلاوسمه زرها بنامش زدند
علم از مصنف ببامش زدند
زگلهای رخت مرصع نثار
فشاندند بر وی چوزر بیشمار
طبقها بسر پوش آراستند
زمخفی یکی خان بپیراستند
چوزر قالبک زن بوالا گرفت
سراویل را کار بالا گرفت
سپهبد یکی توبی جبه
که ابرپشمین بود و هم پنبه
بارمک همه جمع خاصان سپرد
بعین البقر داد مخفی و برد
به بیرم که سلطانی و راست نام
بدادند دستارها را تمام
بهر جنس بگذاشت یک سر نفر
که باشد سپه کش دران بوم و بر
چنان شد که مهتاب از عدل او
بتاثیر کردی کتانرا رفو
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مطلع سوم
بر سریر پادشاهی پادشاه کامیاب
جلوه‌گر گردید چون بر تخت گردون آفتاب
کودکی از سر گرفت این پیر بازیگوش چرخ
زال گیتی را مبدل گشت پیری با شباب
تیرگی برخاست از روی زمانه آن‌چنان
کز فروغ مهر برخیزد بخار از روی آب
گو زلیخای جهان از سر جوانی تازه کن
مصر گیتی را فزود از نور یوسف آب‌وتاب
پایه بالا رفت تخت سلطنت را تا به عرش
سر به گردون سود تاج خسروی چون آفتاب
طعنه بر شکر ز شیرینی زند شیرین ملک
دست مهر خسرو عهدست او را طره‌تاب
خسرو اقلیم‌آرا داور آفاق‌گیر
صفدر خورشد مغفر فارس گردون رکاب
شاه دریادل صفی شاهنشه گردون که هست
آفتاب از تیغ عالمگیر او در اضطراب
پرده‌ای از خیمه‌گاه حشمت او آسمان
ذره‌ای از جلوه‌گاه مرکب او آفتاب
سبزه‌پرور در ریاض دهر جودش چون مطر
سایه‌گستر بر سر آفاق عدلش چون سحاب
آفتاب از هیبت شمشیر قهرش لرزه‌زن
وز کمند دیوبندش آسمان در پیچ‌وتاب
آسمان درگاه او را می‌تواند شد محیط
گر تواند بر سر دریا زدن خرگه حباب
چون شکار انداز دل گردد به شاهین نگاه
در نهاد مرغ دل آرام گردد اضطراب
مرغ فارغ‌بال را ذوق گرفتاری کند
دلنشین‌تر زآشیان خویش چنگال عقاب
نیش گردد آب خوش با زهر قهرش در مذاق
نوش گردد زهرمار از التفاتش همچو آب
نه فلک در کشتی اقبال او یک بادبان
وز کف دریا نهادش هفت دریا یک حباب
یک شرر از شعله قهرش جحیم هفت در
یک چمن از گلشن لطفش بهشت هشت باب
آب تیغ برق‌آسایش ز جوی ذوالفقار
زور بازوی توانایش ز صلب بوتراب
رایت نصر من‌الله قصر قدرش را ستون
خیمه اجلالش از حبل‌المتین دارد طناب
چوب دربانش صداع چرخ را صندل‌فروش
بار احسانش جیاد خلق را مالک رقاب
شاه‌بیت قدرش از ترکیب گردون منتخب
مطلع اقبالش از دیوان خورشید انتخاب
آفتاب از سایه او نور می‌گیرد به وام
آسمان از پایه او می‌کند قدر اکتساب
در نهاد کوه، سهم او درآرد زلزله
وز دل سیماب لطف او برآرد اضطراب
پرتو مهرش دلفروزست چون برق امید
شعله قهرش عدوسوزست چون تیر شهاب
او نبود اول که شاهان جهان را نام بود
جلوه انجم بود پیش از طلوع آفتاب
ابر لطفش گر ببارد قطره‌ای بر گلستان
تا ابد دیگر نیابی تلخکامی در گلاب
تا ابد بی‌خان‌ومانی شد نصیب جغد و بس
بسکه عدلش در جهان نگذاشت جایی را خراب
عقل پیرش داده ایزد در سر و بخت جوان
دولتش در عهده خود کرده کار شیخ و شاب
گشته از بیم سیاست‌های ضبط دولتش
تا کتان ظلم را گردیده عدلش ماهتاب
سرکشی‌ها پای‌بند زلف محبوبان چو چین
گوشه‌گیر چشم خوبان فتنه‌ها مانند خواب
تیغ در دست جهانگیرش چودر دریاست موج
جلوه بر بالای رهوارش چو بر چرخ آفتاب
چون سمند نیلگون در زین کشد پس درخورست
کهکشانش جای تنگ و ماه نو جای رکاب
حبذا رخشی که از نرمی چو آید در خرام
می‌تواند همچو موج آید روان بر روی آب
شوخ‌وش چابک‌روش لیلی‌منش عذرانظر
کاکل‌افشان موپریشان کم‌درنگ و پرشتاب
چرخ‌پیکر، مهرمنظر، ماهرو، دریاخروش
آسمان‌جنبش، ستاره‌گردش، آتش اضطراب
آب را ماند که از آتش نمی‌یابد نهیب
باد را ماند که از دریا نمی‌گیرد حساب
زلف یال از دلفریبی گیسوی پرتاب حور
چتر دم در جانفزایی دسته سنبل به تاب
در لباس جلوه رنگین همچو طاووس خیال
در یراق گوهر آیان چون عروس بی‌نقاب
شوخیش دردست و پا چون شعله در دست نسیم
تندیش در رگ چو زور نشئه در موج شراب
می‌دود هموارتر از رنگ می بر روی یار
می‌جهد آسان‌تر از مژگان عاشق مثل خواب
زین، عیان بر پشت او چون کبک بر بالای کوه
بر کتف زلف عنان چون طره پرپیچ و تاب
شاه چون یوسف عزیز مصر زین، وز هر طرف
حلقه چشم زلیخا حلقه چشم رکاب
چون نهد پا در رکاب و چون به کف گیرد عنان
در عنان کیخسرو افتد در رکاب افراسیاب
ای مدار دهر را بایست‌تر از آسمان
ای جمال روز را درکارتر از آفتاب
عهد ملکت گلشن ایام را فصل بهار
دور گردون را بهار دولتت عهد شباب
روز عرض لشکرت تعبیر او خواهد شدن
گر شبی بیند فلک روز قیامت را به خواب
کی زر خورشید هرگز رایج افتادی چنین
گرنه از نام تو کردی سکه نور اکتساب
خطبه را کی می‌شدی آوازه بر چرخ بلند
گرنه با آوازه نامت نمودی انتساب
در سرش افتاده پنداری هوای دست تو
لاجرم خاطر تهی کردست از دریا حباب
بدر گردون تا مقابل دیده ماه پرچمت
رفته‌رفته می‌کند پهلو تهی از آفتاب
چون ز جوهر چین فتد بر ابروی شمشیر تو
در درون سنگ آتش گردد از بیم تو آب
پادشاها حاجتی دارم به خاک درگهت
حاجتی کز سرمه دارد دیده ناکرده خواب
داد را کامی به دل دارم که می‌گویم به رمز
زانکه شاهی چون تو باید کامبخش ورمزیاب
لیک لطفت لذتی دارد که ترسم یاد آن
محو سازد از دل من وعده یوم‌الحساب
من به لذت‌‌های دنیا چشم اندازم ز دور
زانکه چون نزدیک گردی خاک بنماید سراب
من که حرف سرنوشتم بوده از روز ازل
انتساب این حریم و التجای این جناب
من که داده آب و تاب گوهر من بی‌گزاف
گردش این آسمان و تابش این آفتاب
من که تا بسته است بر من آب رحمت ز آسمان
کشته امید خود را داده‌ام زین چشمه آب
این‌که رنجورم سراسر دیده بودم این دوا
این‌که مخمورم لبالب خورده بودم این شراب
تشنه گر آبی خورد از چشمه حیوان خوش است
ورنه آب جوی مردم می‌برد از روی آب
از سواد نسخه شرح پریشانی پرست
فردفردم همچو دفتر جزوجزوم چون کتاب
خون دل خوردم بسی، نه بلکه دل خوردم بسی
داشتم از پهلوی دل هم شراب و هم کباب
گربه درد من رسد کس آن تو خواهی بود و بس
ورنه می‌دانم ندارد کس سؤال را جواب
زمزم لطف ترا آن تشنه‌ام کز بیخودی
در میان دجله جان می‌داد و خوش می‌گفت آب
عرض حاجت کردم اکنون می‌روم کز بهر شاه
پر کنم هفت آسمان را از دعای مستجاب
تا سپهر از انجم آرد از برای شه سپاه
تا فلک از ماه نو دارد سمندش را رکاب
دولت شه روزافزون باد چون نور هلال
لشکرش چون نور کوکب برتر آید از حساب
آسمان در زیر بار منت این آستان
نیر اعظم به مژگان خاکروب این جناب